صفحه 3 از 6 نخستنخست 123456 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 21 تا 30 , از مجموع 57

موضوع: رمان امینه --- مسعود بهنود

  1. #21
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض

    فصل شانزدهم
    وقت ورود قافله امینه به استر اباد یکی از فدائیان فتحعلی خان میزبان انان بود باران یکریز می بارید و امان از مسافران می ربود . در یک هفته ای که منتظر ماندند خدیجه هم بیمار شد . امد و رفت حکیم و زنان شهر به خانه میزبان ان ها کار خود را کرد و پیغام رسید که ان ها به خانه حاکم دعوت شده اند امینه خواست به بهانه بیماری دخترش از رفتن سر باز زند میزبان صلاح ندید . در ان شب پیغام دل از دست رفته سبز علی خان حاکم منصوب نادر به امینه رسید . سبز علی خان به خشونت معروف همه استر اباد بود و دشمن خونی فتحعلی خان و میزبان از این که امینه خواست او را نپذیرد وحشت داشت . امینه همان شبانه فرمان داد تا بار ها را بر بندند . امد و شدها و اجاره ی اسب و استر خبری نبود که به گوش سبز علی خان نرسد . پیغام دیگر او نیز در دل سنگ امینه اثر نکرد . قافله در میان نگرانی میزبان حرکت کرد ولی هنور دو سه منزل دور نشده بودند که ماجرا رخ داد .
    امینه و فرزندانش که دمی از ان ها جدا نمی شد و در کلبه ای بستر گشوده بودند و دو قراول دم در که شش سوار در هیات ترکمن ها بر سر قراولان ریختند و ان ها را بی صدا کردند . محمد حسن به شنیدن صداهای بیرون تپانچه برداشت محمد حسین نیز . امینه سر پوش سر مشعل روغنی را انداخت و با پسرانش در سه گوشه کلبه در کمین ماندند تا مهاجمان به درون امدند . از سه نفر اول یکی نصیب تنور شد که در کناری گرم بود دیگری خنجر محمد حسن خان بی نفس شد و سومی را امینه چادر بر سر انداخت . ان ها به راحتی حریف ان سه دیگر هم بودند ولی با بر خاستن صدای تپانچه ده بیست تن دیگر رسیدند . جای جنگ نبود امینه در همان تاریکی محمد حسن خان را امر کرد که با برادر و خواهر بیمارش از مهلکه بگریزد و خود پس از چند شیرین کاری ندا در داد که تسلیم می شود . مهاجمان بر سد امینه ریختند که ارام مانده بود و کیسه ای بر سرش کشیدند . صبحدم فرزندان فتحعلی خان در راه ترکمن صحرا بودند و امینه به اسیری در راه استر اباد .
    اما سبز علی خان به ان که در سر داشت نرسید . امینه حیله ای به کار برد که حاکم از کرده پشیمان شد و بی ان که بتواند انگشتی به ان کندو عسل برد وی را رها کرد امینه به سبز علی خان گفت اماده مرگ باشد چون وی در عقد نادر افشار است و اگر این خبر به مشهد برسد هیچ چیز نخواهد توانست سر او را به تنش حفظ کند . سبز علی خان در ان لحظه خبر بد تر از ان نمی توانست شنید . به دست و پا افتاد که عجوزه های استر ابادی مرا فریفته اند . امینه به او قول داد که این ماجرا را به نادر نگوید در مقابل از سبز علی خان قول گرفت که یک سال مالیات از ترکمن ها یموت نخواهد . اما تا امینه خود را به میان یموتیان برساند محمد حسن خان ترکمن ها را با نقل واقعه شورانده و به نمایندگان سبز علی خان که حکم از نادر داشتند تاخته بود . امینه را هم بد نیامد . او در انتظار بود که پسرانش دستی در اورند و لشکری گرد اوردند و کار نیمه تمام پدر را تمام کنند .
    اما نخستین درگیری محمد حسن خان با نیروی اعزامی نادر نشان داد که ترکمن ها حریف نادر نیستند . امینه برای ان که ارام بگیرد یک بار دیگر قصد ان داشت که دست به دامان روس ها زند اما پیش از سفر به او خبر رسید که کاترین ملکه روسیه در گذشت . امینه دانست که باید منتظر بماند تا مار ها یکدیگر را ببلعند حادثه ای که به زودی رخ نداد . نادر غرور رفته را به ایران برگردانده می رفت تا کاری بزرگ را به سامان رساند . پس تارو مار کردن گردنکشان محلی که از ضعف و نا بسامانی حکومت مرکزی استفاده کرده هر کدام در گوشه ای علم استقلال بلند کرده بودند . نوبت به اشرف افغان رسید که بعد از یکی دوبار بخت ازمایی چنان شکستی از نادر خورد که نتوانست خود را به قندهار برساند . از ان همه افغان که در ان چهار سال بزرگ ترین فاجعه های بشری را در مرکز ایران به پا کردند کسی نماند . در اخرین ضرب شستی که نادر به افغان ها نشان داد هر کدام از گوشه ای فرا رفتند .
    نادر اصفهان را فتح کرد و پس ار هشت سال شر افغان ها را از سر ایرانیان کوتاه کرد اما طهماسب صفوی بود که با دبدبه و کبکبه وارد زادگاه خود شد . مردم رنجدیده اصفهان که تعدادشان به یک از ده رسیده بود با اسفند سوزان مقدم فرزند شاه سلطان حسین را گرامی داشتند و در جستجوی گوری برامدند که تن بی سر شاه سلطان حسین در ان جا دفن شده بود . روزی که شاه طهماسب وارد چهلستون شد در حالی که می پنداشت مادر او چنان که امینه گفت جان داده یا به قندهار فرستاده شده کنیزی را دید که چون دست در گردن او انداخت دانست مادر است که همه این سال ها برای ان که شناخته نشود در هیات کنیزان در امده و زنان افغانی را خدمت کرده است . طهماسب این همه را می دید و باز در صدد بر نمی امد تا یک چند به خود زحمت دهد و ایران را از چند پارچگی برهاند هر گاه نادر قصد جنگ می کرد او بهانه می اورد و عجیب تر ان که از توطئه برای برکندن نادر هم دست بر نمی داشت . ولی نادر تصور نمی کرد که بتواند بع استقلال سلطنت کند باور داشت که باید نامی از یک صفوی در میان باشد چنین بود که انتظار امینه طولانی شد .
    پنج سال از قتل فتحعلی خان می گذشت که بالاخره کاسه صبر نادر لبریز شد و ابتدا سران لشکر را به تماشای بی خیالی و میگساری شاه برد پس خود به خرگاه سلطنتی وارد شد و رای بزرگان را به او ابلاغ کرد شاه طهماسب کاری کرد که شش سال پیش پدرش کرده بد تاج را پرت کرد و نادر ان را از زمین بر داشت و بوسید . به دستور نادر کودک یک ساله طهماسب را شاه کردند و نادر افشار شد نایب السلطنه همان لقبی که فتحعلی خان در استر اباد گرفت و جان خود را بر سر ان گذاشت . طهماسب فقط از نادر خواست از خون او بگذرد . نادر قول داد وب هظاهر به قول خود وفادار ماند .
    محمد حسن خان در استر اباد بود امینه در بخارا که پسر کوچکش پیام نادر را به او رساند . نادر از امینه دعوت به مشهد می کرد . هنوز امینه به خطه خراسان نرسیده بود که قاصدی دیگر رسید و خبر داد که نادر راهی هند شده و از وی خواسته تا باز گشت او در مشهد باشد . خانه ای قصر مانند با غلام ومحافظ در اختیار او قرار گرفت . در این زمان محمد حسین یارو ندیم رضا قلی میرزا فرزند بزرگ نادر بود و به امر نادر ریاست قراولان شاه مخلوع صفوی هم به او سپرده شده بود . ایا خان افشار به این ترتیب زمینه ای ساخت که شاه طهماسب کشته شود منتها به دست فرزند فتحعلی خان به خونخواهی پدر .
    هر چه بود محمد حسین خان دستور از رضا قلی گرفت و به سبزوار رفت جایی که شاه مخلوع در قلعه ای زندانی بود . وقتی محمد حسین خان پیغام فرستاد که طهماسب میرزا از اندرون به در اید شاه صفوی دانست چه سر نوشتی در انتظار دارد با گریه و فغان به التماس افتاد . اصرار داشت تا ان جوان قجر باور کند که قاتل پدرش نادر است محمد حسین خان پیش از ان که خنجر را در گلویش فرو کند اهسته گفت :
    مادرم گفت بعد از تو نوبت اوست نگران نباش .
    شاه طهماسب بد بخت فقط فرصت یافت بگوید امینه و جان به تیغ او سپرد که تمام کینه مادر را نیز در دست هایش جمع کرده بود . ترکمن کینه جو دو فرزند شاه مخلوع را نیز از دم تیغ گزراند و خود خبر ان را در مشهد به مادر رساند .
    امینه در سی امین بهار عمر انتقام را از نخستین عامل قتل فتحعلی خان گرفت و فردای ان روز عازم خواجه ربیع شد در این جا مقبره ای مجلل برای فتحعلی خان ساخته بود و از خود متولی و دربانی بر ان گمارده حالا می توانست شبی را در ان جا سحر کند و با دلداده خود سخن بگوید .
    اه خان من ! پسرت انتفام تو را گرفت . من امینه تو او راه دادم . ندیدی چه التماسی می کرد . کاش بودی و می دیدی پسرانت چه دلاورانی شده اند . کاش ده پسر داشتم و هر کدام را در یک سو نام تو را صدا می کردند . اما خان من به تو وعده داده ام سلطنت ایران را در خانواده تو برقرار کنم . این کار را خواهم کرد . خان خان من ! قدرت وشکوه حق تو خاندان توست .
    [SIGPIC][/SIGPIC]
    آرزو هایم را به باد میدهم ... مثل قاصدک ... شاید از کنارت عبور کنند ... عطرت را بگیرند و مثل یک جادو تبدیل به یک رویا شوند...


  2. #22
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض

    فصل هفدهم
    نادر راهی را که با کشتن فتحعلی خان قاجار باز کرده بود با خلع شاه طهماسب هموار کرد . اما هنوز از خوف محبوبیتی که می دانست صفویه در دل مردم ایران دارد زیر نام فرزند شیر خواره ی شاه طهماسب حکم می راند و خود را نایب السلطنه می خواند و تاجی را که فرزند شاه سلطان حسین به سویش پرت کرده بود در نهان بر سر می گذاشت . تا وقتی که از هند با خروار ها طلا و جواهر فاتج بر گشت و اوازه ی او در همه ایران پیچید . دیگر نیازی به پرده پوشی نبود اخرین بازمانده صفوی را هم گردن زد و شد نادر شاه موسس سلسله افشاری . و همه این ها در برابر چشم امینه اتفاق می افتاد که همه جا را در نظر داشت . بین او نادر پیام ها و هدایا و کرشمه هایی در جریان بود که محمد حسین فرزند کوچکش پیغام بر ان می شد جز ان که نادر علاقه سیری ناپذیری به دختران جوان داشت و درباره ی او در مشابقه با یکدیگر هفته ای نبود که باکره ای را به چادر او در نیندازند و خود از دور به شنیدن صدای فریاد این دوشیزگان کم سال که از شرق و غرب می امدند ننشینند . امینه نیز از همین راه دو سه باری دل نادر را به دست اورد و از دست اموختگان خود برای نادر فرستاد . این ها در عین حال خبر چینان او بودند که رمزی به انان اموخته می شد که مفتاح ان نزد امینه بود و نه فرزندانش و نه هیچ کس دیگر از ان خبر نداشت . این ارتباط ها باعث می شد هم حکومت سمنان در دست او بماند هم محمد حسین پسرش مقرب دربار نادر و هم کمپانی هلندی با سفارش و رهنمایی امینه بتواند با رقیب خود – کمپانی هند شرقی انگلیس – رقابت کند و به داد وستد مشغول باشد . زندگانی پر مشغله ای بود که در هر فرصت امینه با سفر به بخارا و سمر قند و گاه دور تر از این ها به کرسی نشین امپراطوری روسیه به ان تنوعی می بخشید ولی نه ان بود که می خواست . روزگار نادر را فقط فرصت ان می دید که پسرانش بزرگ شوند . از همین رو شبی که محمد حسن خان را به سمنان خواند تا دختری از دخترگان دست اموز خود جیران را به عقد او در اورد حالی دیگر داشت . محمد حسن خان بلند قد و کمان کش و تیر انداز و پهلوانی بود که در چشمان امینه قبای پادشاهی راست بر بالای او بود . در این زمان میان ترکمنان می تاخت و میبالید و از ترس نادر شاه ظاهر نمی شد . مگر نه ان که نادر بعد از کشتن فتحعلی خان امیر قاسم خان را فرستاد تا او را بیاورد و نشد مصلحت دید امینه این بود که محمد حسن خان هرگز در برابر نادر شاه ظاهر نشود می دانست نادر چون هیبت ولیعهد محمد حسن خان را ببیند از او بوی خطر خواهد شنید و از جانش نخواهد گذشت .
    ان شب پس از ان که دولت مامد که با محمد حسن خان از ترکمن صحرا امده بود با ساز ترکمن شوری در انداخت . دسته اواز خوانان باخشی هم امده شده بودند همان ها که چندان با حس و عصب می خوانند که خون در صورتشان می دوید . امینه تمام ایین ترکمنان را بر پا داشته بود . شتری که بر روی ان کجاوه ای نشانده بودند تا جیران که امینه خود بر ارایش و لباسش از سوغات روس و هدایای فرنگی هنر ها به کار برده بود با هیبتی مناسب عروس شاه به حجله رود . ظهر ان روز جیران را پوشیده بر خرقه سفید در حالی که بره ای در دست داشت به میدان قلعه بردند و محمد حسن خان با هشت سوار همراهش از دور تاخت اورد و چون بره از بغل جیران به دست محمد حسن خان افتاد که بر اسب می ایستاد و ایستاده می تاخت غریو از همه بر خاست . امینه چنان این صحنه را می نگریست که گویی همه ارزو های خود را در ان می بیند .
    غروب قلعه ارام گرفت . در پیشخوان شاه نشین سرای امینه پیری از پیران ترکمن چنان که رسم بود محمد حسن و جیران را با این کلام در دست نهاد :
    پیراهن بد مپوش نان جو مخوران دست راستش در روغن زرد دست چپش در ارد گندم بگذار . مگذار نیشش بزنند . چونان یونجه به هم متصل شوید . چونان ساقه مو به هم بپیچید بذل کنید از مال و خواسته . جامه ی زر بفت بر تن عروست کن . از لبان سرخش بوسه ای بستان ... ماه را به تو سپردم محمد حسن خان ! تو را به خدا . و همه قلعه فریاد برداشتند (( تو را به خدا )) شب ارامش گرفت .
    صدایی جز صدای مغازله نسیم و برگ درختان در گوش ها نبود . امینه شال ترکمن به خود پیچیده دل در هوای چشمه های اق قلعه از پله های قراول خانه بالا رفت و به بالای برج قلعه سلطانی رسید که قراولان در ان جا اتشی افروخته بودند . از ان جا به سیاهی اسمان چشم دوخت که از میان ان ستارگانی دم از تجلی می زدند . ساعتی در ان جا ماند تا در دل به خان بگوید پسرت را عروس کردم اما هنوز کار ها هست که نکرده ام . تا ان که تو را بی نفس کرد به خواری بی نفس نکنم شادی از من دور باد . تا اوازه پسرانت را در جهان سر ندهم نزد تو نمی ایم .
    در چنین شبی محمد از صلب محمد حسن خان در بطن جیران نطفه بست . سال بعد که امینه در خواجه نفس به دیدار فرزند خود رفت جیران این پسر را در بغل داشت و در دست های امینه گذاشت . امینه زیر لب او را صدا کرد : محمد خان ! چشمان طفل رنگی غریب داشت از تیره ی سبز اما خاکستری شاید کبود . جیران به لبخند گفت : یک رنگ نمی ماند هر دم به رنگی است . گاه حتی سیاه سیاه می شود به رنگ چشمان شما گاه در شب رنگی از عسل دارد .
    امینه دستان کوچک محمد را در دستان خود گرفت و ان ها را بوسید و به موهای خود کشید . وجیران دید در ان موج شبق چند تار نقره خزیده . و این سومین سال سلطنت نادر بود .
    سه سالی دیگر گذشت . نادر دمی ارام نبود می تاخت می گرفت و می کشت . و از هر جا به کرسی حکومت خود خراسان باز می گشت و چند روزی ارام می گرفت و دوباره خبر از سر کشی یکی می رسید و می تاخت در یکی از این باز گشت ها بود که امینه به کاری افتاد که امید داشت هر گز به ان مجبور نشود . و ان زمانی بود که نادر از داغستان باز گشته بود محمد حسین خان شرفیاب شد زمین ادب بوسید و نامه ی مادر را که مانند همیشه با هدایایی همراه بود به حضور شاه تقدیم کرد . نادر شاه هنوز مهر بر نگرفته گویی چیزی در خاطرش امده از محمد حسین خان پرسید (( نواب علیه این روز ها کجا هستند ؟))
    محمد حسین با اشنایی که به خلقیات نادر داشت با تواضع تمام پاسخ داد : به سمنان !
    نادر لحظاتی بر متن نامه ی امینه خیره شد و ان را به قوللر اغاسی سپرد و گفت لشکر نویس فرمان کند ... پس رو به محمد حسین خان که دست به سینه ایستاده بود گفت هم اکنون قاصدی به سمنان بفرست و به نواب علیه خبر بده که اگر تا سه روز دیگر در این جا نباشد ما خود با تمام لشکر به سمنان می رویم و یک ماه مهمان نا خوانده می شویم ! بعد صدای قهقهه اش در تالار پیچید . حاضران نیز به تقلید از شاه خنده سر دادند . محمد حسین خان دانست کار به سامان است تعظیمی کرد و عقب عقب رفت .
    چنین بود که سر نوشت نادر را ثابت قدم ترین دشمن خود رو در رو قرار داد . تا ان روز امینه با قاتل شوهر خود چشم در چشم نشده بود . امینه فرصت نیافت تا تدارکی ببیند برای دیداری چنین پر اهمیت . فقط از اصطبل خود سه اسب ترکمن اصیل تربیت یافته که در پرش و شتاب یکتا بودند برگزید و میرزا شهاب سمنانی شاعر را نیز حرکت داد . و با بیست نفر از ندیمگان و نوکران خود راهی خراسان شد . محمد حسین خان در نامه ای از مادر خواسته بود لحظه ای را هدر ندهد .
    [SIGPIC][/SIGPIC]
    آرزو هایم را به باد میدهم ... مثل قاصدک ... شاید از کنارت عبور کنند ... عطرت را بگیرند و مثل یک جادو تبدیل به یک رویا شوند...


  3. #23
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض

    با این همه امینه چنان که عادت او بود قبل از ورود به مشهد راهی خبوشان زد ان جا که ارامگاه فتحعلی خان بود . انگار که او به تولای عقل و ایمانش از فلک اجازت نمی گرفت قصد ان داشت تا از شوهرش برای دیدار با قاتل او اجازه بگیرد . در ورود به مشهد در خانه ی محمد حسین پسرش فرود امد خانه ای که نادر به محمد حسین خان بخشیده بود و امینه ان را با هدایای خود زینت داده بود . ساعتی بعد از ورود گرز دار نادر وارد شد و در رکاب امینه به راه افتاد . در راه قراولان کجاوه ای را که امینه بر ان نشسته بود همراهی می کردند و با فریاد (( دور شو )) می خواستند نشان دهند زنی که از پشت روبنده ی خود اطراف را می پاید از خانواده سلطنت است .
    در مقابل کاخ امینه چنان که عادت او بود پیش از ان که قراولان به صف شوند از کجاوه به زیر پرید چکمه ای سیاه از چرم سخت ترکمن بر پا داشت و پوستی از خز هشتر خان دست های نازکش را می پوشاند . زین های نقره کوب را بر اسب ها بسته و یراق زر کش را بر ان استوار کرده بودند . میرزا شهاب سمنانی پشت سر می امد پیش از همه محمد حسین خان جلو دوید و در حضور قراولان خم زد و پای ردای سیاه مادر را پوشید .
    شرفیابی زنان معمول نبود . اجودان ها و سر دارانی که در حضور نادر شاه بودند نمی دانستند که ایا مرخص خواهند شد یا چنان که ارزو داشتند اذن حضور خواهند یافت . مر خص نشدند . نادر گویی قصد داشت ان زن دلاور را به رخ ان ها بکشد .
    با ظاهر شدن نادر در تالار امینه فقط سر خم زد و لحظه ای بعد روبنده از رخ بر داشت نادر فقط قدی بلند می دید پوشیده در حجابی سیاه و چشمانی به رنگ شب به نگهبانی از این برج وقار خیره به او . پیش از ان که کلامی رد و بدل شود به اشاره امینه میرزا شهاب قدمی جلو گذاشت و به خاک افتاد تا صحنه را چنان کند که معمول شاهان بود . با او محمد حسین خان و دیگر همراهان امینه هم به خاک افتادند و به اشاره نادر بر خاستند . امینه چشم به زمین دوخته بود و در دلش غوغایی بود که می کوشید ان را با دعایی زیر لب پنهان دارد و خود را ارام جلوه دهد . میرزا شهاب قصیده ای را که در وصف نادر سروده بود با صدای بلند خواند . او زبان امینه شد که زبانش به مداحی این غول افشاری نمی گشت . نادر چند سکه طلا نثار شاعر کرد . سپس محمد حسین خان اسب های ترکمن پیشکشی را نشان داد که بیرون از تالار سر می جنباندند و زین و یراقشان در زیر افتاب درخشان بود . نادر و امیران برای تماشای اسبان تعلیم دیده ی ترکمن به جلو در رفتند . امینه همچنان ستونی ایستاده بود حتی نچرخید تا ان جمع تحسین گویان برگشتند و نادر در جای خود ایستاد و مطایبه ی دو روز پیش خود را دامه داد که می دانست به گوش امینه رسیده است .
    نواب علیه تاب مهمان نداشتند ؟
    نادر اشکارا معذب بود و در انتظار ان که امینه چیزی بگوید . اما بار دیگر به اشاره امینه میرزا شهاب زبان او شد که قصیده ای در این باب سروده بود با این مضمون که همه جای ایران خانه شاه است که زمین و اسمان سفره ی او را رنگین می کنند . نادر باز هم صله ای داد و رفت بر تخت خود نشست و صفه ای در بالای تالار را به امینه تعارف کرد . امیران و دیگران همه ایستاده بودند غلام بچه ای وارد شد و مجمعی از انواع حلویات از قطاب و باقلوا و رنگینک و خرمای به زعفران و گردو اغشته در مقابل نادر گرفت که از اندرون سفره خانه ی راضیه بیگم خاتون حرم نادر پیشکش این دیدار شده بود . راضیه بیگم همان دختر شاه سلطان حسین بود که امینه پانزده سال پیش او را به عقد نادر دراورد . در زمانی که او طهماسب قلی لقب داشت و به جای فتحعلی خان امیر الامرای شاه صفوی شده بود . راضیه بیگم در این زمان با همه دلخونی که امینه از ان با خبر بود یک پسر و دو دختر برای نادر اورده بود . پسرش نصر ا... میرزا عزیز کرده ی نادر بود و در نوجوانی به فرماندهی سپاه رسیده از جانب پدر به اطراف می رفت و فتوحات می کرد و ولیعهد خوانده می شد .
    سه اسب ترکمن چشم نواز که امینه اورده بود در حقیقت پیشکشی بود برای نادر و دو پسرش رضا قلی و نصر ا...
    چندان که امینه دست ها را از میان خز هشتر خانی به در اورد و دانه ای از شیرینی های مجموعه ی ارسالی راضیه بیگم را در دهان نهاد یخ مجلس شکست . نادر به صدا در امد :
    نواب علیه مستحضر است که سپاه ما داغستان را ضمیمه خاک ایران کرده اند و هم اکنون ان سامان نیز همچون هند و افغان و مسقط و بحرین و سرزمین های بین النهرین خراجگذار مایند .
    و برای نخست بار امینه خود به صدا در امد :
    بخت شاهنشاه از این هم بلند تر است .
    نادر لبخندی زد و ادامه داد :
    اینک روس ها و امپراطورشان که شنیده ان زنی است در مقابل ما قرار دارند قصد داریم از ان ها گذشته خود را به سرزمین های پر برف برسانیم .
    چه در سر امینه می گذشت که با سکوت گوش می داد . چندان که نادر به ناچار گفت :
    چه نظر دارید ؟
    امینه ضربه سنگین خود را وارد اورد . کلامش چنان محکم بود که امیران و حاضران لحظه ای در هم نگریستند .
    نه به صلاح نمی دانم
    سکوتی در تالار افتاد که کسی قصد شکستن ان را نداشت این فقط امینه بود که ان را شکست .
    اگر پیشاز ان که امپراطور بزرک روس ان ها را متحد گرداند و کارخانه ها و تو پ ساز ها و کشتی ساز ها و زنبورکچی ها و مکاتب بزرگ بر پا گرداند و شهر سن پطرز بورغ را بسازد که رشک یوروپ است فتح روسستان با همت ولای شاهنشاه به اسانی ممکن بود . اینک ان ها فرسنگ ها جلو افتاده اند . ما به بد کاری حاکمان دنیا پرست و شکمباره که جز حرمسراداری و شراب خواری کاری نمی دانستند هنوز شهری بر پا نداشته ایم . هنوز ویرانی مغول را از چهره ی شهر های ابادمان پاک نکرده ایم هنوز مکاتب نداریم علما و هنری مردمان ما هنوز در بیغوله ها هستند . هنوز خواتین در سر زمین های ما محصورند . نه سواری دارند و نه دلاوری می دانند ...
    باز سکوتی سنگین تر از پیش بر تالار افتاد . امینه چشمان خود را به نادر دوخت تا اثر گفته هایش را در او ببیند و چون دریافت که هنوز ظرفیت شنیدن دارد این بار میدان به نادر داد :
    شاهنشاه از جنگ های سیزده ساله روسیان با سوئد و یوروپ شنیده اید ؟
    نادر ارام پاسخ داد :
    این کالوشکین ایلچی روس بعضی حکایت ها گفته است . نواب علیه در روسستان علاقه و تیولی دارید . شنیده ام مکتب یتیمان در شهر امپراطور را از ان نواب است ؟
    امینه بی ان که تعجب زده اطلاعات نادر شود ارام و سرد پاسخ داد :
    به بخت بلند شاهنشاه قصری خریده ام در شهر پطرزبورگ که اسماعیلفسکی مسلمان سردار امپراطور ان را برای خود ساخته بود و هر سال 1000 منات برای مکتب یتیمان شهر می دهم که در ان خواتین بی پدر و یتیم نگهداری می شوند جز ان ملکی کوچک نیز خریده ام که یکی از سرداران روس اجاره دار من است . و همه یک جا تقدیم شاه می شود که یک وجب از سمنان را با همه ی روسستان برابر نمی کنم .
    محمد حسین خان در انتظار بود که امینه از معدن طلایی هم که در خاک قزاق ها داشت و نفت و روغنی که در املاک ترک ها و ترکمنان کنار دریای مازندران یافت می شد و مادرش در ان کار هم دستس داشت چیزی بگوید . اما امینه فقط گفت :
    از نظر شاهنشاه پنهان نیست که به بخت بلند شاه با هلندیان هم معامله دارم و کمپانی ان ها با روس و یوروپ و به اذن شاهنشاه در سرز مین های ایران در داد و ستد است .
    نادر باز لب به مطایبه گشود :
    نواب خود در هفت عالم اقتداری دارید و سلطنتی پس خواتین ایران هم محصور حرم نیستند اگر ...
    امینه سخن او را برید که :
    چه باک اگر نتوانم شاهنشاه را دو روزی در قلعه سلطانی سمنان پذیرا شوم .
    و صدای خنده از تالار و از پشت پرده بلند شد . امینه دانست که خواتین حرم به مناظره او با شاه گوش سپرده اند و شادمانند .
    نادر که گویی سر ان نداشت که این گفتگو را پایان دهد از دیدار امینه با پطر کبیر و روابط او با کاترین پرسید تا به الیزابت رسید که در ان زمان بر تخت امپراطوری روسیه نشسته بود . امینه ارام و مختصر باز می گفت و کسی را سر ان نبود که وقت نماز و ناهار نزدیک است . تا نادر پرسید :
    نواب علیه زبان چند ملت را می دانید ؟
    امینه پاسخ داد :
    زبان فرنگان را می دانم که پدرم سالیانی در دربار لویی زیسته بود و زبان روس ها و ترک ها را . اما زبان دلم هماناست که اینک با شاهنشاه می گویم و زبانی که هر روز پنج بار در پی نماز با ان با خدایم ناله می کنم . و شکایت می کنم از بندگان ستمکارش . و دعا می کنم ....
    ستون فقرات محمد حسین خان که همچنان دست به سینه ایستاده بود لرزید . چه رسد که صدای گریه ای هم از پشت پرده بلند شد . که نادر برخاست .
    حاصل دیداری چنین نفس گیر که چندین کس سنگینی ان را بر جان خود احساس می کردند پیامی بود که فردای ان روز به امینه رسید . نادر از او می خواست تا از هر کجا که صلاح می داند به هزینه بیت المال پنج کشتی بخرد تا در دریای مازندران ناوگان وی را به کار اید که برای سر کوب یاغیان و ترکمنان بدان نیازمند بود . و به او ماموریت می داد که همراه میرزا زین العابدین به دیدار امپراطوریس روسیه برود و نامه ای به او برساند . و به میمنت سه افسر روس هم که در داغستان اسیر نادر شده بودند ازاد می شدند تا امینه انان را به سن پطرزبورک ببرد .
    در حقیقت او نخستین زنی در تاریخ ایران می شد که به سفارت می رفت . اما این همه برای امینه خبر شادمانه ای نبود . ان چه دل او را روشن می کرد اتفاقی بود که چند روز بعد افتاد در ان روز ها راضیه بیگم و فاطمه بیگم که در حرم نادر و فرزندش رضا قلی بودند مهمانی ها دادند . زنان بزرگان اردوی نادر به دیدار امینه می امدند و او خود هر شب به حرم ضامن اهو می رفت و پس از ان نیازمندان گردش می امدند و از کرمش بر خوردار می شدند ساعتی در زاویه ی حرم به مناجات می نشست . یک شب وقت بر گشت رضا قلی خبر داد که محمد بیگ قاجار پسر عم فتحعلی خان که در این زمان رئیس قراولان سرا پرده ی نادر و محرم او بود ساعتی دیگر می اید با احکام و فرامینی که نادر برای حاکمان راه صادرکرده بود که در سفر امینه به روسیه همه جا از او پذیرایی کنند محمد بیگ رسید و وقت رفتن فرصت یافت تا بدون ان که گوشی صدای او را بشنود پیام دل خود را به امینه برساند .
    ایا نواب سر عهد و پیمانند ؟
    امینه متعجب به او نگریست . قلبش به تپش افتاده بود چیزی در درونش می گفت خبری خواهد شنید . محمد بیگ قاجار ادامه داد :
    ان روز در حضور شاه طهماسب وعده ای دادید .
    امینه چشم های سیاه خود را لحظه ای بست . از ان روز هفده سال می گذشت انگار در لحظه ای هر ان چه را به فریاد به شاه جوان بد عهد صفوی گفته بود در نظر اورد و پایان ان گفتگوی خشمگینانه را (( ... فامش می گویم فقط به خانه ی کسی خواهم رفت که تقاص از قاتل ان بی گناه بستاند ))
    بر سر پیمانم بر سر پیمانم ...
    [SIGPIC][/SIGPIC]
    آرزو هایم را به باد میدهم ... مثل قاصدک ... شاید از کنارت عبور کنند ... عطرت را بگیرند و مثل یک جادو تبدیل به یک رویا شوند...


  4. #24
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض

    فصل هیجدهم
    امینه به سفارت از سوی نادر به سن پطرزبورگ رفت . در ان جا دوستان بسیار داشت میرزا زین العابدین ایلچی رسمی نادر که در معیت امینه روانه شده بود به حیرت هر چند روز از سخنوری و درایت نفوذ و کار گشایی امینه گزارشی برای نادر می فرستاد . همه شرح لیاقت و درایت امینه که وقتی با گشاده دستی جمع می شد هیچ دری به رویش بسته نبود . پیام مهمی که امینه می بایست ره بگشاید تا میرزا زین العابدین لنکرانی به رجال و دولتمردان روس بگوید این بود که نادر اماده است در مقابل تسلط بر دریای مازندران عثمانی را چنان سر کوب کند که روس ها بتوانند به بوسفر راه یابند و از ان سو به دریای ازاد برسند . نادر در مقابل این کار فقط کشتی می خواست حتی به اجازه چند ساله . کاری که روس ها به ان تن نمی دادند . از نظر ایلچی نادر پنهان بود که امینه هم رضایت نداشت که نادر در اطراف خزر پایگاه محکمی پیدا کند . اما در عین حال روش محمد حسن خان را هم نمی پسندید که مدام از استر اباد به میان یموت می رفت و در ان جا با لزگی ها می ساخت و موی دماغ نادر می شدند .
    امینه دو سالی بود که هیچ نامی از محمد حسن خان در جمع نمی اورد . و گهگاه در حضور کسانی که تصور می کرد خبر به نادر می رسانند می نالید که از محمد حسن خان بی خبر است و محمد حسن خان به میان جنگل گریخته و در ان جا یکه و تنها و در انزواست . اما چنین نبود و محمد حسن خان در جایی بود که دست نادر به او نمی رسید . در هشتر خان . و از ان جا هر از گاه با کشتی خود را به میان ترکمن ها می رساند . ایا در همین دوران نبود که نزدیک قلعه اولاد گلوله ای از میان جنگل دست نادر را شکافت و در میان بهت رضا قلی میرزا که پشت سر نادر بود گلوله دوم و سوم اسب نادر را از پا در اورد . رضا قلی میرزا و محافظان نادر چون دانستند شاه زنده است به میان جنگل تاختند ولی اثری از تیر انداز پیدا نشد . این زمانی بود که نادر رضا قلی را از ولیعهدی معزول کرده و نصر ا... میرزا پسر دیگرش را به جای او نشانده بود . از همان لحظات اول حادثه نادر گمان بد به رضا قلی برد که نکند خواسته باشد انتقام از پدر بگیرد . از همین رو کسی به فکر محمد حسن خان پسر فتحعلی خان قاجار نیفتاد که با نادر پدر کشتگی داشت .
    چند ماه بعد به توطئه زن های نادر که هر کدام می خواستند ولیعهدی را به پسر خود متعلق کنند یکی را دستگیر کردند که اعتراف کرد پول از رضا قلی میرزا گرفته است . در یک مواجهه حضوری نادر رای به محکومیت فرزند داد و در حالی که رضا قلی استدعای ان داشت که گردنش را بزنند نادر فرمان داد تا او را کور کردند .
    امینه چون این حکایت را شنید به یاد اورد که در ان دیدار اولین و اخرین بار نادر چقدر او به دانستن زندگی پطر کبیر علاقه مند بود و از امینه در باره ی او می پرسید . عجبا این بخش از زندگانی نادر به پطر شبیه شد . امپراطور روسیه نیز به الکسیس پسرش بد گمان شد و بعد از یک باز جویی حضوری وی را خلع کرد و در پنهان کشت و به این ترتیب کاترین همسرش نایب السلطنه و جانشین او شد . امینه می دانست کار رضا قلی به دست مادر نصر ا... ساخته شد . اما تفاوت نادر و پطر در ان جا بود که نادر بعد از کور کردن رضا قلی میرزا دیگر ان پادشاه درگیر نام نیک نماند به حیوان سبعی تبدیل شد که کسی را در کنار او به فردای خود امید نبود . امینه که می دانست پایان داستان نزدیک است در بازگشت از روسیه پسر کوچک خود را نیز از مشهد دور کرد و او را به سمنان برد و با خود نگهداشت .
    و در این دوران بود که حکایتی دیگر بر او گذشت . محمد حسین خان در یکی از جنگ هایی که در دوران دوستی و نزدیکی با رضا قلی میرزا همراه فرزند نادر به فارس رفت تا یاغیان ان حدود را سر کوب کند دختری از ایل زند به زنی گرفت که خواهر او نیز به حرم رضا قلی میرزا رفت . این وصلت امینه را با لر های زند پیوند زد که به دستور نادر در ملایر بودند و سرانشان در رکاب نادر و از جمله کریم خان که فرماندهی دسته ای از سپاهیان نادر را به عهده داشت . در یکی از سفر های امینه به مشهد که دخترش خدیجه نیز همراه وی بود . کریم خان او را از امینه خواستگاری کرد و امینه که کریم خان را به دلاوری و حسن خلق می شناخت موافقت کرد . کریم خان از ان مردان بود که امینه می پسندید مرد زور بازو و عقل . هم از این رو با رضایت تن به وصلت دردانه خود با او داد . و خدیجه را با جهیزیه ای مجلل و دیدنی به خانه او فرستاد خود نیز چندی بعد در میان لر ها در ملایر چند روزی مهمان انان شد . و خبر یافت که در ان جا نیز کسانی هستند که کباده پادشاهی می کشند و قابل تصور است که باز ماندگان نادر از انان نیز در رنج خواهند بود .
    اینک در سمنان امینه تنها بود در جمع خانواده خود در میان نوه هایی می زیست که از میانشان محمد پسر بزرگ محمد حسن خان یکه بود و مورد علاقه امینه . اخباری که از خراسان می رسید و در میان هدایایی پنهان بود که از سوی یاران و فدائیان امینه فرستاده می شد . نادر بیمار بود چندان که طبیبان از او می گریختند . مانند حکیم علوی که از هند اورده بود . حکیم فرنگی هم برای تسکین درد ان غول افشاری که بعد از کور کردن رضا قلی مدام اطرفیان را می کشت چاره پذیر نبود . در این میان علیقلی خان برادر زاده نادر که شاه افشار مدام سر کوفت او را به فرزندان می زد از اطاعت نادر پیچید و این سخت ترین خبری بود که به او رسید . نادر که تصور می کرد اگر بخواهد می تواند جهان را فتح می کند چنان که هند را گرفت و عثمانی را شکست داد اینک در او هام گرفتار امده به اخرین روز های محمود افغان شبیه می شد . فقط سر زدن به کلات نادری و گنجینه جواهراتی که از هند اورده بود به او تسکین می داد و شراب . شراب مدام و مستی و احضار میر غضب . و فردا صبح بد حالی و پشیمانی و درد و باز شراب . طبیبان به زخم هولناکی که نادر در تن داشت او را از همخوابگی بر حذر داشته بودند ولی او چونان حیوانی سیری نا پذیر باکره ای دیگر طلب می کرد و اغا باجی ها و مامورانشان مدام دختری را نشان می کردند که بعد از یکی دو شب از چشم نادر می افتاد و به صف اهل حرم می پیوست که دیگر شماره شان از دست رفته بود . دعا ها و نذر ها و نیاز ها کشاندن او به عتبات و مناجات او بر مزار امیر مومنان و در بار گاه سالار شهیدان هیچ کدام اثری نبخشید . و باز نادر به خراسان بر گشت و ایلات و طوایف نفسی به راحتی کشیدند . این با ر کرد های قوچان طغیان کردند . خیال لشکر کشی داشت که خبر چینان خبر دادند که از اهل اردوی او کسانی با علیقلی برادر زاده یاغیش در ارتباطند .
    [SIGPIC][/SIGPIC]
    آرزو هایم را به باد میدهم ... مثل قاصدک ... شاید از کنارت عبور کنند ... عطرت را بگیرند و مثل یک جادو تبدیل به یک رویا شوند...


  5. #25
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض

    میر غضب ... میر غضب ! این صدایی بود که مدام از سرا پرده او شنیده می شد جز ان شب که شراب و خفتن در بستر همسر عیسوی تازه ای که گرفته بود از اجرای حکم بازش داشت . غافل که اردویی را در خوف مرگ نشانده و می رود که بخوابد .
    هنوز پچ پچ درون چادر او و نو عروس عیسوی اش قطع نشده بود که محمد بیک قاجار صالح بیک افشار و قوچه بیک که هر سه از سران سپاه و فدائیان نادر بودند هم پیمان شدند که پیشدستی کنند . نیمه های شب با بلند شدن صدای خس خس دیوی که اگر بیدار می شد حریف ان هر سه بود انان سری را که سر شب قصد تاراج داشت بریدند . سحر گه نه تن سر نه سر تاج داشت .
    گنجینه نادری که همواره همراهش بود همان شبانه تاراج شد . سحر گاهان چنان اشوبی در درون اردو افتاد که کسی ندید که چگونه ستاره نو عروسی که نادر در بسترش سر بریده شد خود را کشت و کسی که در جستجوی سر ان تاجدار هم بر نیامد . کسی عزادار و ماتم زده شاهی که در هفده سال قدرت و دوازده سال پادشاهی تمام منطقه و شبه قاره هند را مسخر شده بود نشد . نادر از سویی تا دروازه اروپا و از جهتی تا دروازه چین تاخته بود و در سر هوای جنگ با امپراطوری روس داشت . کسی بود که هجده پادشاه را به زانو در اورد و ده ها خان مقتدر را به بند کشید . با مرگش اشوبی در انتظار ایران بود که پیش از ان دیده نشده بود . از اثر دو سه سال ظلم و ستمی که در پایان عمر به مردم روا داشت خبر مرگش به هر جا رسید مردم بر ماموران و حاکمان او شوریدند سر ها که به بالای دار می رفت و. خزینه ها بود که تاراج می شد .
    اما امینه با همه خبر چینانی که در اطراف نادر داشت و در اردوی او هر کجا می رفت و هم در مشهد تا غروب از ان حادثه با خبر نشد .
    سیاهی بر عالم نشسته بود که یکی در قلعه سلطانی سمنان را کوفت . قراولان اسم شب پرسیدند و شنیدند که محمد بیک عمو زاده برای محمد حسین خان پیامی اورده است . امینه خود به بالای برج رفت و دید که ان قجر با دو سه سوار امده است . دروازه گشوده شد .
    محمد بیک امده بود تا هم ان بخش از خزینه نادری را که سهم برده بود تقدیم دارد و هم خبر را برساند . خبری که به شنیدن ان زن در زیر بالا پوش پوست خود به لرزه افتاد .
    محمد بیک . نیمه شب مطایبه می گویی ؟
    این صدای محمد حسین خان بود .
    نه . امده ام تا دو سه روزی مرا پناه دهید که اب ها از اسیاب بیفتد .
    امینه متفکرانه و ارام گفت :
    یعنی جایی ارام تر از این قلعه در همه ی ایران نبود .
    محمد حسین خان رفت تا سواران همراه خان قاجار را سامان دهد و جایی برای عمو زاده تدارک بیند . امینه دستور داده بود تا غذایی بیاورند و خود نمی دانست فکرش را در کجا متمرکز کند که صدای محمد بیک بر خاست :
    من برای طلبی امده ام و گرنه در میان ایل خود جای مطمئن تر داشتم .
    امینه پرسید :
    طلب ؟
    و محمد بیک همچنان که می گفت اری بند توبره ای را که در دست داشت گشود و ان را راها کرد وسط تالار .
    جسمس غلطان از ان بیرون دوید که در سیاهی به چشم نمی امد . محمد بیک مشعل را از دیوار بر گرفت و نزدیک برد . امینه بی اختیار از وحشت جیغی کشید . سری بود با خون تازه . سر نادر افشار .
    امینه پیام را در یافت :
    مگر تو او را ... تو او را ...
    بله من او را سر بریدم . انتقام فتحعلی خان را گرفتم . حالا نوبت توست که به وعده ات عمل کنی .
    تا محمد بیک سر را به توبره بر گرداند که کسی را نگاه بدان نیفتد چشمانی دیگر هم به ان سر بی جان دوخته شد . چشمانی خاکستری که در شعله مشعل به سبز می زد . پسرکی باریک و قد بلند که بیشتر از سنش که نه ساله بود نشان می داد . امینه او را در اغوش گرفت و در پاسخ نگاه پرسان محمد بیک گفت : محمد است . محمد خان . اقا محمد خان . فرزند محمد حسن .
    خان قاجار از نگاه کودک تکان خورد در نگاه او از ترس نشانی نبود .

    فصل نوزدهم
    با مرگ نادر هرج و مرجی در اردوی او پدیدار شد . در یک روز در همه جان هم افتادند . دسته هایی که به قدرت نادر زیر فرمان او گرد امده بودند هر یک راهی برگزیدند . تنها سوگوار نادر ازاد خان افغان سردار او بود که در پی قاتلین او افتاد . از دیگر سر داران کریم خان زند با سپاهیان خود ابتدا به خرسان و پس از ان به ملایر رفت و ایل را که به زور نادر از فارس کنده شده بودند گرد اورد و رو به سوی فارس نهاد او در سر خیالی بزرگ داشت . محمد بیک پس از دو روز که در قلعه سلطانی سمنان بود برای یاران خود پیام فرستاد و با لشکری از ترکمن های قجر راهی استر اباد شد او از پیش هم فرمانی از نادر شاه داشت که استر اباد را تحت حکم وی در می اورد . هنوز وی در کرسی حکومت استر ابد جا محکم نکرده بود که با محمد حسن خان رو به رو شد که خیال سلطنت داشت و سال ها منتظر این فرصت بود . او به هیچ چیز جز سلطنت تمامی ایران اکتفا نمی کرد .
    این جمع مدعی تا به خود ایند علیقلی خان برادر زاده نادر در خراسان بر تخت نشست و به نام عادل شاه خطبه خواند و در روزی تمام خانواده ی پر تعداد نادر را از زن و مرد سر زد . فقط دختر جوان او به اسیری به خانه این و ان رفتند . علیقلی خان حتی از رضا قلی میرزا فرزند کور نادر چشم نپوشید و او را نیز با دست خود کشت .
    یک بار دیگر در فاصله ای حدود بیست سال قتل عامی که محمود و اشرف افغان از صفویه کرده بودند تکرار شد . سلسله افشار با مرگ نادر گسسته شد . از میان تمام اولاد نادر فقط شاهرخ میرزا زنده گذاشته شد – فرزند رضا قلی میرزا و راضیه بیگم – که جوانی زیبا رو بود و می گفتند دختر علیقلی خان بر او دلبسته است و همین شاهرخ را از مرگ نجات داد . در همان زمان که ازاد خان افغان سر بر افراشته و اذربایجان را گرفته بود . محمد حسن خان از استر اباد به گیلان رسیده حاکمان محلی نادر – از جمله علیمردان خان بختیاری در اصفهان – علم استقلال بر پا داشته بودند هراکلیوس گرجستان را از ان خود کرده عثمانی ها پیمان با نادر را از یاد برده بغداد و بصره و سلیمانیه را باز پس گرفته بودند در قند هار و لاهور نیز به نام ازاد خان خطبه خوانده شده بودند . علیقلی خان ( عادل شاه افشار ) فقط در اندیشه گنجینه نادر بود که در کلات نادری مدفون شده بود و جز نادر کسی مفتاح ورود به کلات را نمی دانست . او باور داشت که با تسلط بر این گنج افسانه ای خواهد توانست بر تمام مدعیان پیروز شود . کار گشودن دروازه های سنگین کلات نادری که خود یکی از شاهکار های معماری جهان بود بعد از یک ماه تلاش و شکنجه و قتل ده ها نگهبان با انفجار و زور و منجنیق ممکن شد . عادلشاه در همه این مدت در کلات بود و غافل که از هر سو یکی سر بر می اورد . باور او این بود که با کشتن اولاد نادر و از میان بر داشتن افشار تا مدتی مدعی بزرگ در پیش نخواهد داشت .
    گرچه مجموعه ی افسانه ای جواهرات نادر در کلات نادری بود اما این تنها دارایی موجود در ایران نبود . گنجینه در اختیار امینه خود می توانست دارایی بزرگی به حساب اید و ان چه قاتلان نادر از گنجینه همراه او به غنیمت برده بودند نیز هر کدام در گوشه ای بود .
    امینه با گنجی که به او رسید یک ماه بعد از رفتن محمد بیک به دعوت او به راه می افتاد تا به استر اباد برود . او که روزگاری خود را ملکه ی ایران می دید اینک باید برای وفا به عهدی که بسته بود راهی استر اباد می شد و به خانه ی محمد بیک که خود را حاکم استر اباد می دانست می رفت . چنین قفس سزای چون او خوش الحانی نبود اما عهد شکنی هم نمی توانست ایا محمد حسن خان به اشاره امینه بود که عمو زاده را از کرسی استر اباد با خشونتی بر کند ؟ هر چه بود محمد بیک اسیر محمد حسن خان در راه از اسب به زمین افتاد و فلج و زمینگیر شد . قضای اسمان بود و دیگر گون نمی شد همان که خواجه شیراز چندی قبل در پاسخ سئوال و فال امینه به او گفته بود .
    در اق قلعه ترکمنان امینه را چونان ملکه ای به پیشواز می امدند . محمد خان نوه اش که همدم اوست در شادمانی ترکمنان با اسب سواری و تیر اندازی می نماید که خانزاده است . محمد حسن خان خود به تصرف دامغان رفته و در اق قلعه نیست که هنر های فرزند را ببیند . در عوض جیران در کنار امینه تماشاگر هنر های فرزند خویش است . اما محمد حسن خان سر انجام فاتح و مغرور بر می گردد سپاهیان او در هر جنگ فاتح اند اما در دومین شب ورود او به اق قلعه مشایخ ترکمن به دیدار او می ایند که شاهش می خوانند . انان تمنا دارند که قبله دوم شیعیان ایران یعنی مشهد را فتح کند . محمد حسن خان خود در اندیشه دست انداختن به جواهرات نادر است و حمله به قند هار و هرات پس دعوت روحانیون استر اباد را به جان می خرد . امینه هنوز زود می بیند که محمد حسن خان بتواند به خراسان دست یابد معتقد است که او باید در انتظار بماند که مدعیان تخت نادر یکدیگر را بدرند و خون هم را بمکند و ضعیف شوند . در حالی مادر و فرزند به گفتگو می افتند که امینه پا در راه سفری دور است . او از مدت های پیش در سر داشت که سفری به سن پطرزبورگ کند و از ان جا راهی یوروپ شود . و سر ان دارد که محمد خان را نیز با خود همراه کند . جیران را توان ان نیست که با امینه مخالفت کند و او را از بردن محمد خان باز دارد . . پس دست به دامان شوهر خود می زند .
    لشکری گرد امده اماده حمله به خراسان است و کشتی اجاره ای روسی در خلیج حسینقلی اماده تا امینه را با جمع همراهان خود به سفری دور برد . تنها محمد است که باید راه خود را انتخاب کند . از یک سو سفر به دیار فرنگ که امینه ان را روی نقشه جغرافیا نشانش داده به شوقش می اورد از سوی دیگر خوی جنگجو و تربیت ترکمن در وی طلب جنگ می کند . استخاره و تفالی از حافظ ممکن است محمد حسن خان و جیران را به فکر اندازد اما این کودک ده ساله را هوای دیگر است . سر انجام خوی جنگجو او را به صحنه ای می اندازد که زندگیش را دگرگون می کند . محمد خان با پدر همراه می شود و نگاه حسرت بار امینه و اشک های جیران را ندیده می گیرد . امینه وصیت نامه ی خود را نزد جیران می گذارد و همان روز سوار بر کشتی روسی می شود . همان دقایقی که محمد حسن خان بر کهر خود می نشیند و پیشاپیش لشکری جنگی که رو حانیون استر اباد ان را از زیر قران می گذرانند به سوی خراسان می رود . محمد با قد بلندش و تپانچه ای که بر کمر و تفنگی بر دوش سایه به سایه ی پدر . انگار نه که او تازه ده سال دارد .
    [SIGPIC][/SIGPIC]
    آرزو هایم را به باد میدهم ... مثل قاصدک ... شاید از کنارت عبور کنند ... عطرت را بگیرند و مثل یک جادو تبدیل به یک رویا شوند...


  6. #26
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض

    فصل بیستم

    تازه امینه به هشتر خان پا نهاده بود که سپاهیان محمد حسن خان گرفتار شبیخون علیقلی خان ( عادلشاه افشار ) شدند . محمد حسن خان تصور نمی کرد پیش ار رسیدن به محدوده ی خراسان جنگی در پیش باشد براستی غافلگیر شد و اگر دلاوریش نبود جان خود را از دست می داد اما چنین نشد و سپاهیان عادلشاه وقت گریز فقط توانستند محمد خان را که از اسب به زیر افتاده و در گوشه ای کمین کرده بود در خورجینی کنند و به تاخت با خود به مشهد ببرند و در مقابل باز خواست شاه خونریز افشار او را نثار کنند . گروگانی که با وجودش شاه مطمئن بود که می تواند با محمد حسن خان معامله و او را رام کند . عادلشاه به اشتباه می پنداشت با تهدید قتل محمد خان پدرش را به تسلیم وا می دارد . اما چنین نشد و محمد حسن خان پیام اور او را کتک سختی زد و پیام فرستاد که از لحظه گرفتاری محمد را در خاطر کشته ام . چند پسر دیگر دارم . با ان ها بنیادت را بر می اندازم .
    عادلشاه محمد را به حرم سپرد و نگهبانان ماموریت یافتند که از خروج او جلوگیری کنند . او در میان حرمسرای عادلشاه که گروه کثیری زن و دوشیزگان دم بخت در ان بودند با ان قد بلند و چشمانی که کسی رنگ ان را نمی دانست روز و شب می گذراند . با تبختری که از امینه به یادگار داشت . با رفتاری شاهانه . و در همان جا بود که دسته گلی به اب داد . باز کردن باب کشش و کوششی با یکی از دختران عادلشاه که چند سالی هم از او بزرگتر بود . این ماجرا در ابتدا به چشم ها نیامد اما حسادت ها و تفتین زنان علیه یک دیگر کار خود را کرد و عادلشاه خونریز به خبری که برایش رسید شبی محمد خان قاجار را در بستر یکی از زنان خود برهنه یافت در حالی که دخترش نیز برهنه در همان بستر بود .
    عادلشاه می خواست با دستان خود هر سه را خفه کند که محمد گریخت و از در بیرون زد . دنبال کردن او بد نامی در پی داشت و عادلشاه گذاشت تا این رسوایی پنهان بماند . روز دیگر به دستور او در خفا به همسر و دختر گناهکارش زهر خوراندند و محمد را به میر غضب سپرد تا او را از مردی محروم کند . چهار مرد حریف ان پسر یازده ساله نبودند تا سر انجام با زدن ضربه ای به سرش او را بیهوش کردند . و این درست در زمانی اتفاق افتاد که به خاطر امینه راضیه بیگم مادر شاهرخ در تدارک بود تا محمد را از اسارت برهاند و شبانه فرارش دهد . امینه پیش ار این ها برای راضیه بیگم فاش کرده بود که این طفل در حقیقت نوه ی شاه شهید ( شاه سلطان حسین صفوی ) پدر اوست و نه چنانت که می نماید نوه فتحعلی خان قاجار . راضیه بیگم در گذر ایام و با قتل عام هایی که در خاندان صفوی رخ داد چندان بی کس شده بود که حاضر بود خود را به خطر اندازد و محمد پسر محمد حسن خان را از بند برهاند . ولی دیر شد . محمد یک ماهی در بستر خفت و در این مدت چشمانش مدام به سقف تالار بود که در ان خفته بود . فقط حکیم باشی که برای مرهم گذاشتن بر زخمش می امد خبر داشت که میر غضب به بریدن عضو او کودک اکتفا کرده و بیضه هایش را چنان که مرسوم بود نکوبیده است .
    پسری که امینه دل به اینده او بسته بود دیگر ( اغا محمد خان قاجار ) شد نامی که تاریخ به او داد . امینه و جیران از این داستان بی خبر بودند . دو ماه بعد ابراهیم خان برادر عادلشاه بر وی شورید و او را نابینا کرد و به دوران کوتاه ولی پر ادبار او پایان داد . ابراهیم خان نیز هفته بعد به دست قراولانش کشته شد و لشکریان به کاخ شاهرخ رفته و او را به سلطنت برداشتند . راضیه بیگم با به سلطنت رسیدن پسرش محمد را که همزمان با قتل عادلشاه به خانه او پناه برده بود همراه با چند قراول به استر اباد فرستاد که به سفارش های امینه عمل کرده باشد .
    در میان ایل فرزند اسیر خان را به شکوه پذیرا شدند و رنگ ززرد او را به حساب رنج و ازار دوره اسارت گذاشتند .
    در خراسان هنوز سه ماه از سلطنت شاهرخ نگذشته بود که میر سید احمد متولی باشی حرم مطهر بر وی شورید . او نوه دختری شاه سلطان حسین بود وقتی دانست مردم شیعه خراسان شاهرخ را فقط از ان رو که او هم نوه دختری شاه صفوی است به سلطنت برداشته اند این را بیشتر حق خود دانست . او بار دیگر تیغ در میان انداخت و خانواده شاهرخ را کشت و خود او را نا بینا کرد فقط پسری از اولاد شاهرخ به نام نادر که در این زمان در سبزوار بود سالم ماند . شاهرخ نا بینا در کنج زندان بود و میر سید احمد با نام سلیمان شاه ثالث خطبه خوانده و سکه ضرب کرده بود که این بار یوسف علی یکی از سرداران نادر بر سلیمان شاه شورید . او را کشت و شاهرخ نا بینا را به تخت نشاند . اما دو سردار دیگر – جعفر و میر عالم – متحد شده یوسف علی را کشتند و دوباره شاهرخ را به زندان انداختند . در این هرج و مرج احمد خان ابدالی از قندهار به خراسان حمله برد میر عالم را کشت شاهرخ را دوباره به شاهی رساند .
    چنین اشوبی در هر یک از ایالات ایران بر پا بود . چنان که اصفهان چند باری دست به دست شد شیراز هم در امان نماند . سر انجام سلطنت اذربایجان گیلان و مازندران از ان محمد حسن خان شد . فارس و اصفهان و بخشی از خوزستان نصیب کریم خان زند و شاهرخ نیز در خراسان بود . تنها کسی که در این میانه می توانست میانجی باشد و از جنگ و خونریزی اینان جلو گیری کند امینه بود که هم بر فرزندش محمد حسن خان حکومت داشت هم بر دامادش کریم خان زند و هم بر شاهرخ نا بینا که مادرش فاطمه بیگم از دخترکان دست اموز او بود و یکی از ان ها که روزگاری فتنه اصفهان خوانده می شدند . اما امینه در این زمان غوغایی ایران را پشت سر گذاشته و بعد از سه روز سفر با کشتی باز در هشتر خان بود . همان جا که روزگاری با پطر کبیر امپرطور روسیه دیدار کرده بود . همان زمان که فتحعلی خان شوهرش به خدعه نادر کشته شد .
    نشسته بر کالسکه ای مجلل که او را به هشتر خان می برد در این فکر بود که در ان بیست و چند سال بر او چه گذشت . به این فکر می کرد و به خودش که هم در بر افتادن صفویه و هم در کشته شدن نادر و بر افتادن افشاریه به نوعی سهم داشته است و حالا نوبت به پسرش رسیده بود . امینه در عین حال خبر داشت که امپراطور روسیه نیز در این فاصله دستخوش چه ماجرا ها شده است . مرگ پطر کبیر و سلطنت کاترین . امینه این کاترین مکدن بورگ را خوب می شناخت و از تصور او در مقام امپراطوریس لبخندی بر لبانش می نشست . اما کاترین زود مرد و پطر دوم جانشین او شد و در پی او باز یک زن امپراطور روسیه شد انا برادر زاده پطر . حالا امینه وارد سر زمینی شد که الیزابت دختر پطر کبیر امپراطوریس ان بود و نادیا دختر اسماعیلفسکی دوست قدیمی امینه که از جمله همدم های امپراطوریس جدید بود در اخرین نامه برایش نوشته بود که در سن پطرزبورک به دیدار امپراطوریس نایل خواهد امد .
    [SIGPIC][/SIGPIC]
    آرزو هایم را به باد میدهم ... مثل قاصدک ... شاید از کنارت عبور کنند ... عطرت را بگیرند و مثل یک جادو تبدیل به یک رویا شوند...


  7. #27
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض

    فصل بیست و یکم
    کالسکه ای که امینه را به سن پطرزبورگ می برد توسط دویست سوار محافظت می شد و در پشت سر او نیز کالسکه های متعددی در حرکت بودند که همراهان او را حمل می کردند و هدایایی که برای تقدیم به امپراطوریس و اشراف روسیه اورده بود . یک اشرافزاده روس از خانواده رومانف با همسر جوانش به نوان مهماندار در کالسکه او نشسته بودند . در راه هر جا که این قافله می ایستاد در مجلل ترین خانه یا قصر محل سکونت می یافت . امینه خود را از مصاحبت انا یکاترینا همسر الکسیس میهماندار خود لذت می برد انا نوه علی اسماعیلفسکی بود که در اولین سفر امینه به روسیه با ان ها اشنا شد . در همه این سال ها خانواده اسماعیلفسکی با امینه در ارتباط بودند این روابط به تجارت هم انجامیده بود کمپانی هند شرقی هلند به توصیه امینه تجارت ماورای خزر خود را به اسماعیلفسکی سپرده بود و امینه خود بر این ارتباط نظارت داشت و بار ها میزبان اعضای خانواده اسماعیلفسکی بود که به سر زمین تاجیک ها می امدند طلا و گل نفت پنبه و گندم در رفت و امد از صحرا های خشک قزاق ها و ازبک ها تا استپ های سبز اطراف مسکو روابط امینه را با خانواده اسماعیلفسکی محکم می کردند . اینک بزرگ خانواده جای خود را به سه پسر و و دو دختری داده بود که نام خانواده اسماعیلفسکی را در اطراف امپراطوری روسیه زنده نگاه می داشتند اسماعیل فرزند بزرگ خانواده سر کرده ی گروه نظامی بود که محافظت از ملکه را به عهده داشتند . برادر کوچک اسماعیل یکی از دختران خانواده سلطنتی رومانوف را به زنی گرفته و عملا درباری شده بود . این ارتباطات از املاک و داراریی های خانواده پاسداری می کرد . انا در کالسکه برای امینه می گفت که در ان سال ها این تنها خانواده اشرافی و ثروتمند مسلمان روسیه چگونه در حوادث مختلف نقش داشته است . بزرگترین نقش ان ها در به سلطنت رساندن الیزابت دختر پطر کبیر بود .
    پطر کبیر چند ماه بعد از دیدار امینه با او در گذشت بی ان که کسی را جانشین خود کرده باشد . او الکسیس تنها پسر و ولیعهد خود را سالها پیش خلع و عملا کشته بود . بعد از مرگ پطر کبیر امپرطور افسانه ای و بنیاد گذار اصلی امپراطوری قدرتمند روسیه کاترین همسرش به قدرت رسید ولی او هم دیری نپائید و بعد از مرگش مطابق وصیت او پطر دوم به جانشینی او گذاشته شد و این انتخاب قدرت منشیکوف صدراعظم را که فرماندهی کل قوا را هم در دست داشت افزون می کرد چرا که امپراطوریس وصیت کرده بود که جانشینش دختر منشیکوف ( ماریا ) را به همسری برگزیند . اگر چنین می شد اسماعیلفسکی و دالگورکی دو خانواده منتفذ به زحمت می افتادند . به همبن جهت ان ها دست در دست هم گذاشتند و دو ماه بعد با گرفتن فرمانی از تزار بی اراده منشیکوف و خانواده اش را دستگیر کردند اموالشان مصادره شد و خود ان ها – از جمله ماریا که نزدیک بود ملکه روسیه شود – راهی سیبریه شدند تا در سرمای جانفرسای ان مرگ را ثنا گویند . کاترین دختر دالگورکی نامزد تزار جوان پطر سوم شد اما او هم به کام نبود و پطر سوم به مرض ابله در گذشت . شورای سلطنتی به جست و جو افتاد و انا دختر ایوان ( برادر پطر کبیر ) را بر گزید در حالی که اسماعیلفسکی ها نظر به الیزابت دختر پطر کبیر داشتند که به دستور پدر به عقد دوک فردریک گیوم درامده و در این زمان بیوه ای سی ساله بود . انا که به تخت سلطنت نشست خانواده دالگورکی وی را وادار به تشکیل مجلس و قبول نوعی مشروطیت کردند کاری که نظامیان نی پسندیدند به همین جهت هم بود که با انصراف ملکه از مشروطیت و قانون نفوذ دالگورکی ها هم پایان گرفت و باز اسماعیلفسکی ها ماندند . از نفوذ پنهانی و قدرت اسماعیلفسکی ها همین بس که ملکه جدید که کاخ کرملین را دلگیر می دانست به دهکده ای که مرکز املاک اسماعیلفسکی ها بود و اسماعیلوسکوا نام داشت در نزدیکی مسکو نقل انتقال کرد و سگ ها و معشوقش را هم برد و از همان جا امور مملکت را اداره می کرد . او چنان نبود که اشراف و بزرگان روس بپسندند و نیمی از روز را با لباس های جلف و نا مرتب و روسری نازک در میان دلقکان و پیشگویان می گذراند . و در دوران او در ایران نادر شاه افشار توانست ایالت های از دست رفته شمال ( گیلان و مازندران و بخشی از اذربایجان ) را بدون جنگ پس بگیرد و سر انجام درست در زمانی که جیران زن ترکمنی که امینه برای پسرش محمد حسن خان گرفته بود اولین فرزند خود ( محمد خان ) را به دنیا اورد انا امپراطوریس بی قابلیت روس هم در گذشت و اسماعیلفسکی ها توانستند کاری که مدتها بود در نظر داشتند صورت دهند و الیزابت دختر پطر کبیر را به سرباز خانه کرملین بردند .
    [SIGPIC][/SIGPIC]
    آرزو هایم را به باد میدهم ... مثل قاصدک ... شاید از کنارت عبور کنند ... عطرت را بگیرند و مثل یک جادو تبدیل به یک رویا شوند...


  8. #28
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض

    دختر پطر انگار از پدری که او را تربیت نکرده بود قدرت و زیرکی را به یادگار داشت که با حرکت کودتایی خود نقشه ملکه انا را بهم ریخت که می خواست خواهرزاده شیر خواره خود را امپراطور اینده کند و معشوق وفادار خود را نایب السلطنه . با رفتن الزابت که لباس نظامی به تن کرده بود به میان سربازان فریاد (( زنده باد امپراطوریس )) بلند شد .
    الیزابت از همان ابتدا درصدد بر امد که جانشینی مناسب برای خود تعیین کند و به بی سامانی ها و توطئه های جانشینی پایان دهد . پس خواهر زاده چهار ده ساله خود را از ایالت المانی زبان هوشیاین فراخواند و او را که اصلا هوش و استعدادی نداشت به عنوان پطر سوم تزار اینده به مردم روسیه شناساند . ملکه الیزابت چندی بعد درصدد بر امد برای این نوجوان عقب افتاده همسری پیدا کند . همسری که بتواند او را از بچگی و عروسک بازی به در اورد .
    اینک در کالسکه ای که امینه ربه سن پطرزبورگ می برد انا برای او می گفت که یک دختر جوان المانی که خانواده اش فقیر و بی چیز وده اند به عنوان نامزد ولیعهد روسیه انتخاب شده و در مراسمی رسمی به او کاترین نام داده اند و یک ماه پیش رسما همسر تزار اینده شده است .
    امینه در سن پطرزبورگ فورا موفق به دیدار ملکه شد . او گرچه ده سالی از ملکه الزابت بزرگ تر بود ولی با قد بلند و اندام باریک در لباس سیاه همیشگی خود هنوز جلوه ها داشت تا بفروشد . نخستین دیدار ان دو به شرح خاطره ی امینه از شرفیابی خود به حضور پطر کبیر و ملکه کاترین گذشت رازوموسکی اجودان ملکه که در محافل زنانه به او (( امپراطور شبها ) ) نام داده بودند در این ملاقات پهلوی تخت امپراطوریس ایستاده بود . رازوموسکی با چند سوال از امینه نشان داد که قدرت را او در دست دارد و ملکه فقط به خوشگذرانی و ارایش و شکار و مجالس شبانه علاقه مند است و این ها از جمله اموری بود که امینه هرگز به ان دل نبسته بود .
    چند روز بعد که امینه به تنهایی به دیدار کاترین همسر ولیعهد رفت با موجودی دیگر رو به رو شد . این دختر بچه هفده ساله به خود او شباهت می برد . امینه در پشت نگاه ارام و خجول کاترین چیزی دید که نمی توانست از فکر ان خارج شود . عجیب تر این که کاترین نیز در همان دیدار اول شیفته این زن شرقی شد که شبیه هیچ یک از زنانی نبود که می شناخت .
    هنوز امینه در خانه ای که در نزدیکی کاخ بزرگ ملکه الزابت برای او در نظر گرفته بودند اثاث خود را نگشوده بود که بین او ملکه اینده روسیه روابطی بر قرار شد که بیش از همه خانواده اسماعیلفسکی را خوشحال می کرد . روزی که امینه به حضور امپراطوریس شرفیاب شد تا هدایایی را که اورده بود تقدیم دارد اشکار شد که امپراطوریس عروس رومانوف ها را زیر نظر دارد
    امپراطوریس از امینه پرسید :
    عروس ما یکاترینا را چگونه دیدید ؟
    [SIGPIC][/SIGPIC]
    آرزو هایم را به باد میدهم ... مثل قاصدک ... شاید از کنارت عبور کنند ... عطرت را بگیرند و مثل یک جادو تبدیل به یک رویا شوند...


  9. #29
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض

    امینه با لبخندی پاسخ داد :
    همان طور که انتظار می رفت . ایشان انتخاب امپراطوریس هستند و بهترین انتخاب ها .
    امپراطوریس با لحنی که امینه ندانست گلایه در ان است و یا تحسین گفت :
    یکاترینا همیشه کتابی در دست دارد و می خواند . از مطالعه خسته نمی شود .
    امینه پاسخ داد :
    دختران جوان باید خود را برای مسئولیت های بزرگ اماده کنند . پرنسس از این که معلم مدبری مانند امپراطوریس دارند باید بسیار خوشحال باشند .
    از میان هدایای امینه تزئینات بافته شده ترکمنی و ردیف فیروزه هایی که با نقره و طلا به هنرمندی در هم امیخته و به صورت گردن اویز و گوشواره در امده بود پیش ار همه امپراطوریس را خوش امد . جز ان که چند قالی خوش باف تبریز کاشان ومشهد نیز حاضران را به تحسین واداشت . بر خلاف کاترین جوان که می خواست درباره ی تمام جهان و اقوام وملل بداند و کمتر به گفتگوهای زنان و روابط خصوصی افراد علاقه نشان می داد امپراطوریس نه در ان دیدار و در دیدار های دیگر به مسائل جدی نمی پرداخت و جز مهمانی و خوشگذرانی و لباس جواهرات در اندیشه دیگری نبود . گاه در کلامش تفرعن و طعنه ای هم می نشست که امینه را خوش نمی امد . از جمله روزی که در جمع به امینه گفت که شنیده است در بین ایرانیان و اعراب زنانی هیچ جایی جز پشت پرده های حرمسرای ندارند و در همه عمر جز همسر خود را نمی بینند و در خانه زندانی اند .
    امینه با ادب گفت :
    مگر وقتی که به سن پطرزبورگ به حضور امپراطوریس می رسند .
    درباریان روسیه کم کم به این نوع پاسخ های امینه عادت کردند . گرچه در نهان و پشت سر او مدام درباره زباندانی ساده پوشی و متانت و خویشتن داری او سخن می گفتند ولی در حضور او نا گزیر به رعایت میشدند . او با سخن گفتن ارام و متین و لباس همیشه سیاهش که سراپای او را می پوشاند و موهایش را زیر کلاه و توری از نظر ها پنهان می داشت بیشتر اسرار امیز می نمود و جز امپراطوریس که گهگاه با وجود او قهقهه سر می داد و با صدای بلند کلمات عامیانه بر زبان می اورد دیگران که معمولا مرهون هدایا و بلند نظری های امینه بودند احترامش را به جا می اوردند .
    شش ماهی بعد از حضور امینه در سن پطرزبورگ وقتی دربار قصد حرکت به سوی مسکو را داشت امینه از امپراطوریس اجازه خواست تا به اروپا برود ولی لیزابت به بهانه ان که در اروپا جنگ در جریان است و را ها بی خطر نیست از وی خواست نیم سال بعدی را هم با درباریان در مسکو سر کند . و در همین زمان بود که ان حادثه رخ داد . حادثه ای که از مدت ها پیش امینه در انتظارش بود . در یک مهمانی شلوغ که در اخرین روز اقامت امپاطوریس در سن پطرزبورگ بر پا شده بود ملکه او را به کناری کشید و ناگهان پرسید که ایا او با یکی از دول اروپایی ارتباط مخصوصی دارد . امینه اصلا خود را نباخت . می دانست این می تواند اغاز پرونده سازی برای او و شاید پرنسس کاترین باشد که مدتی بود ملکه به او بی محبت شده بود .
    همان طور که قبلا هم به عرض امپراطوریس رسید من با کمپانی هند شرقی هلند شریک هستم و بخشی از درامد معاملات این کمپانی با ایران و ماورای خزر سهم من است . حالا با توجه به عنایت امپراطوریس و دستوری که به استدعای من صادر گردید ایم معاملات وسعت گرفته انگلیسی ها را به حسادت واداشته . ان ها هر وقت رقیبان خود را ببینند که موفقیتی به دست اورده اند احساس شکست می کنند و به شایعه سازی می افتند .
    امپراطوریس حرف امینه را قطع کرد که :
    به جز هلند مقصودم کشور های بزرگ اروپا مثل انگلستان فرانسه اسپانیا یا المان و پروس است .
    امینه فورا در یافت که از کجا می خورد :
    فرصت نشد تا حضورتان عرض کنم . پدرم در پاریس املاکی دارد که تا زمان لویی چهاردهم محفوظ بود ولی در سال های اخیر ان را کسان دیگری غصب کرده اند در این مدت که در خدمت تمپراطوریس هستم از طریق سفیر فرانسه چند بار موضوع را پی گیری کرده ام ولی گویا تا خود با پاریس نروم کاری صورت نمی پذیرد .
    امپراطوریس که گویا قانع شده بود صحبت را بر گرداند :
    گاهی در بارهی پیک هایی که به ایران می فرستید گزارشهایی به ما داده می شود هر بار که پیکی می اید هم حکام بین راه گزارش می کنند . ان ها می خواهند بدانند که در این محمولات که به نام دربار سن پطرزبورگ می اید چیست ؟
    امینه با نگاه تیز و جدی خود خواست به امپراطوریس بفهماند که این توهمات ناشی از ان است که او خود از مذاکرات جدی و اخبار سیاسی دور نگه می دارد . پس گفت :
    اخرین خبری را که از ایران رسید توسط ستوان اسماعیلفسکی به اطلاع دفتر مخصوص امپراطوریس رساندم . پسرم محمد حسن خان قاجار بعد از دوبار شکست دادن افغان ها و لر های جنوب چیزی نمانده که به پایتخت برود و تاج سلطنت ایران را بر سر بگذارد گر چه امپراطوریس خود با خبرند که از چند سال پیش تمام شمال ایران در ید قدرت اوست و بازماندگان نادر افشار بیهوده مقاومت می کنند . یک ماه پیش از دفتر نظامی استدعا کردم که 40 توپ و مهماتی را که محمد حسن خان خواسته بود به او بفروشند حتما به عرض رسیده است .
    بقیه این مذاکرات به مسکو موکول شد تا ملکه بتواند بنا به خواهش میهمانان که می خواستند رقص دسته جمعی را اغاز کنند به انا بپیوندد . از دوران پطر کبیر بسیاری از تشریفات و اداب دربار های اروپایی به خصوص فرانسوی ها به روسیه راه یافته بود . امینه در مجالس درباری و اشرافی وقت رقص جمعی در کناری می ایستاد و از بالا صحنه را می نگریست چند باری که افسران جوان و شاهزادگان حاضر در مهمانی ها توسط انا اسماعیلفسکی پرسیده بودند که ایا می تواند از این مهمان عالیقدر تقاضای رقص کنند با جواب منفی او رو به رو شده بودند . جز امینه کاترین عروس خانواده سلطنتی ها هم در این رقص ها شرکت نمی کرد و معمولا در کنار شوهر سبک سر و کم مایه اش می نشست و حتی وقتی پطر شوهرش هم به رقص و شاد خواری می افتاد وی همچنان در جای خود می نشست . در این مواقع او ترجیح می داد که با چند تن از زنان محترم و از جمله امینه گفتگو کند .
    قبل از رسیدن به مسکو به دستور ملکه دفتر نظامی با فروش توپ و مهماتی که محمد حسن خان سفارش داده بود موافقت کرد . امینه بهای ان را پرداخت .
    [SIGPIC][/SIGPIC]
    آرزو هایم را به باد میدهم ... مثل قاصدک ... شاید از کنارت عبور کنند ... عطرت را بگیرند و مثل یک جادو تبدیل به یک رویا شوند...


  10. #30
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض

    در مسکو انچه که دیده می شد تفاوت فاحشی بود که بین زندگی درباریان و اشراف با مردم عادی وجود داشت . امینه که کاخ ها و قصر ها دیده و خود با زندگی سلطنتی اشنا بود از دیدن فساد و اسراف و بد کاری درون کاخ کرملین به وحشت افتاده بود در حالی که او بیش از اشراف روسیه می دانست که چه فقر و عقب افتادگی عمیقی سراسر روسیه را در خود گرفته است . دیر نبود که دانست که کاترین عروس دربار هم مانند او فکر می کند .
    ملکه الیزابت در وان جواهر نشانی حمام می کرد و در یک اتش سوزی که در کاخ کرملین رخ داد هزاران دست لباس او در اتش سوخت . او دهها کالسکه طلا کوب و جواهر نشان داشت و کاخ های تو در توی کرملین در عصر او به گران بهاترین تزئینات اراسته بود . در حالی که در تمام وقت ملکه به قمار و خود ارائی و انتخاب لباس و شب گذرانی می گذشت روسیه هر روز بی نظم تر می شد . امینه در ملاقات های دائمی خود با کاترین که گران دوشس خوانده می شد دریافت که این دخترک نیمه پروسی لحظه ای را برای خواندن از دست نمی دهد . در یکی از این دیدار ها امینه با سر چالز ویلیامز اشنا شد که سفیر انگلیس در دربار روسیه بود و دانست که وی با کاترین روابط ویژه ای دارد در حقیقت مانند معلم او عمل می کند . کتاب هایی در دسترس او می گذارد که نقش راهنما را دارد . سر ویلیامز در همان دیدار به امینه فهماند که از همه جا اطلاع دارد از جمله از ایران و مایل است وسایل ارتباط محمد حسن خان قاجار را با دولت انگلستان فراهم اورد در عین حال از امینه خواست که در سفر اروپا میهمان رسمی دربار انگلیس باشد .
    چیزی که امینه را به حیرت انداخت نزدیکی بیش از اندازه این دیپلمات میانه سال انگلیسی با کاترین بود چنان که امینه باور نمی کرد که این مرد حتی از اسرار خصوصی روابط کاترین و شوهر کم عقلش بی خبر باشد . جزئیاتی که از نظر امینه یک پرنسس متشخص فقط حق داشت به ندیمه ها و دوستان نزدیک خود بازگو کند . ولی واقعیت این بود که تزار اینده دچار بیماری روانی بخصوص بود که او را از نزدیک شدن با زن جوان گرم طعی مانند کاترین دور می کرد . امینه وقتی دریافت که به توصیه سفیر انگلیس کاترین برای ان که در خواست و اصرار ملکه را پاسخ گوید و فرزندی بیاورد به مرد دیگری جز همسرش متوسل شده است دنیا در نظرش تار شد . در فرهنگ او چنین کاری جا نداشت . خودش در بیست و پنج سالگی بیوه شده بود و از ان پس هیچ مردی جرئت ان را نکرده بود که کلمه محبت امیزی به او بگوید . به یادش افتاد پیکی را که در ان شب دیجور سر نادر افشار را به قلعه سمنان اورد تا از او خواستگاری کند و عشوه و ملاطفت معنا دار اخرین شاه طهماسب صفوی به یادش امد و چندشش شد .
    اما اطلاع از اصرار خصوصی روابط کاترین با سرگئی سالیشکوف و اطمینان یافتن از این که کاترین از او و نه از شوهرش گراندوک پطر حامله است امینه را در دومین سال اقامت در دربار روسیه به ناراحتی انداخته بود . گر چه هر بار که رفتار بچگانه و توهین امیز گراندوک را با کاترین می دید به حال این دختر افسوس می خورد او می دانست که کاترین برای باقی ماندن در کاخ سلطنتی چه بهای گزافی می پردازد .
    سر انجام روزی که باید فرا رسید امینه که بار ها خواسته بود به اروپا برود و هر بار با اصرار و محبت ملکه الیزابت از رفتن منع شده بود اینک با پیام او می بایست روسیه و کاترین را ترک گوید . انا اسماعیلفسکی حامل این پیام بود و امینه اجازه یافت که برای دیدار خداحافظی به حضور ملکه برود و یک بار هم از کاترین که ماه های اخر حاملگی خود را می گذراند دیدار کند .
    در دیدار اخر الیزلبت ترازین روسیه که معمولا نزدیک ظهر از خواب بر می خاست ساعتی بعد از ظهر امینه را پذیرفت و یک انگشتری گرانبها به او هدیه داد . با فرمانی که صادر شده بود و در ان امینه کنتس خطاب شده بود با این حکم امینه می توانست مطمئن باشد که در داخل خاک روسیه همه جا با احترام بدرقه خواهد شد .
    در این جلسه امینه در یافت که پیش بینی همسر اسماعیلفسکی درست بوده و تزارین از او توقع بزرگی دارد . با خواست امپراطوریس روسیه دو نفر به جمع همراهان امینه اضافه شدند . دختری 10 ساله و ندیمه اش که زنی از اهالی هوشتاین بود . وقتی امپراطوریس به امینه گفت که قصد دارد فیودوروا دخترش را که تا ان زمان وجودش از همه مخفی نگه داشته بود به او بسپارد امینه در لحظه ای باور نکرد. نشنیده بود که امپراطوریس دختری دارد ... لحظه ای ترس وجود او را فرا می گرفت انقدر با تاریخ روسیه و خانواده رومانوف اشنایی داشت که بداند چه خطراتی در دور سر مدعیان سلطنت و نزدیکان امپراطوران و ملکه ها می گردد . مگر نه ان که انا امپراطوریس قبلی و همین الیزابت که اینک امپراطوری وسیع روسیه را با قدرت اداره می کرد تا پیش از انتخاب در گوشه ای مانند یک فرد عادی روزگار می گذراندند . از کجا که فئودوروا این دخترک کوچک روزگاری امپراطوریس نشود . تصور چنین رویدادی اما او را به وجد اورد .
    از اعتماد امپراطوریس سپاسگذارم ایا برنامه خاصی برای زندگی و تربیت پرنسس در نظر دارید ؟
    امپراطوریس در پاسخ به او گفت که فقط انتظار دارد که امینه دختر نوجوان او را با خود به پروس ببرد و وی را به عنوان دختر خود نزد یک خانواده اشرافی بگذارد که مانند اروپائیان تربیت شود و خود بر کار او نظارت کند ملکه برای این کار علاوه بر پنجاه هزار روبل که به امینه پرداخت ماهی 10 هزار روبل نیز مقرر داشت که هر ماه به اسماعیلفسکی داده می شد تا برای امینه ارسال شود .
    این دیدار با تمام نتایجی که برای امینه به بار اورد شورانگیز تر از دیدار امینه با کاترین نبود . در این زمان کاترین باردار بود و بارنگ پریده روی تختخواب مجلل خود خوابیده بود . به امینه گفت که چون مادری ندارد امید وار بود که او را وقت وضع حمل بالای سر خود ببیند ولی گویا باید از این خیال چشم بپوشد .
    امینه چیزی نگفت . فقط وقتی برای بوسیدن کاترین روی رختخواب خم شد دو گوش ملکه اینده روسیه گفت که اطمینان دارد مسئولیت های بزرگی در انتظار (( گران دوشس )) است . کاترین انگشتر الماس و روبل های سلطنتی نداشت تا مانند تزارین الیزابت به امینه بدهد بر عکس این امینه بود که از ماه ها پیش پس از با خبر شدن از بدهکاری های کاترین به بهانه های مختلف به او یاری می رساند . وقت جدا شدن امینه کاترین را مانند دخترش در اغوش کشید . او که دختران بسیاری تربیت کرده بود که اینک هر کدام در گوشه ای از دنیا در خانه بزرگی زندگی می کردند این دختر جوان را دوست می داشت و قابلیت های او را می ستود . و ایا به درخواست او بود که وقایع مهم سفر خود را نوشت ؟ ایا نسخه ای از یاد داشت ها برای کاترین فرستاده می شد ؟
    در مرز روسیه فرستادگان ملکه در ائینی رسمی و نظامی با شلیک تیر توپ با میهمان عالیقدر خداحافظی کردند فرمانده شان شمشیر را در وسط پیشانی خود رو به اسمان گرفته برای کنتس امینه ارزوی سفر خوش کرد پروس سبز و خرم و ثروتمند بود . امینه در پوتسدام در کاخ یکی یکی از عموزاده های فردریک کبیر امپراطور وارد شد .
    تابلوئی که در موزه ملی پوتسدام نگاهداری می شود او را نشان می دهد با همان پوشش سیاه باریک و بلند که در وسط تالاری ایستاده است و فردریک کبیر و سردارانش و زنان انان با لباس های اروپایی دور تا دور مبهوت او هستند که ماجرای زندگی خود را باز می گوید . امپراطور پروس عاشق هنر و ادبیات و تاریخ بود و دربارش مجمعی از بزرگان نقاشی موسیقی فلسفه و ادبیات از سراسر جهان . برای انان امینه قهرمان یک رمان پر کشش بود که زنده شده و خود داستان زندگیش را بیان می کرد . داستانی که از کودکی او شروع می شد که همراه با ماری پوتی ( لابرو لاندیر ) وارد اصفهان شد – شهری که پدربزرگ او و پسرانش را در ان جا سر بریده بودند – و هنوز چشمش به شهر مناره ها و گلدسته ها خو نکرده در میدان شاه شاهد ان بود که به دستور شاه پدر دلاورش را به چهار اسب بستند و تکه تکه کردند . بعد روزی خود ملکه و سوگلی شاه صفوی شد و خزانه دار جواهراتی که چون ان کسی ندیده بود . روز دیگر در استر اباد به عنوان یک همسر خان ترکمن چادر نشین . پس ان گاه ... بیان سحر انگیز امینه که به زبان فرانسه داستان عمر خود را باز می گفت برای حاضران دربار فردریک که سفر نامه های تاورینه و شاردن را خوانده شعر های لافونتن را از بر داشتند و این اواخر به چاپ المانی نامه های ایرانی مونتسکیو دست یافته بودند وصفی دیگر بود از سرزمین اسرار امیز ایران . سرزمینی که در همان روز ها یکی از سخت ترین دوران خود را پس از مرگ یک شاه مقتدر می گذراند .
    اوازه قصه های امینه بزودی در تمام دربار پروس و از ان جا در تمامی محافل اشرافی وادبی اروپا که علیرغم تمام جنگ ها و خونریزی ها بیکدیگر راه داشتند پیچید .
    امینه خود در یادداشت هایی که پنج سال اینده زندگی او را در اروپا در بر می گیرد و شاید برای مطالعه کاترین و به سفارش او نوشته باشد دیدار از پروس را اغاز زندگی دوباره خود بر می شمارد . کتابخانه بزرگ امپراطور پروس فردریک کبیر برای او اقیانوسی بود که گویی افریده شد تا او در ان شنا کند . احساس می کرد چهل و هشت سال را بیهوده زیسته است و با این همه ماجرا که بر او گذشته تازه به ابگیری افتاده که جای اوست می خواهد بداند بداند و بداند .
    [SIGPIC][/SIGPIC]
    آرزو هایم را به باد میدهم ... مثل قاصدک ... شاید از کنارت عبور کنند ... عطرت را بگیرند و مثل یک جادو تبدیل به یک رویا شوند...


صفحه 3 از 6 نخستنخست 123456 آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/