صفحه 43 و 44
مادر شهریار می گه: خانوم نه دیگه این جوری. دهنم از تعجب وا موند. این اولین مرتبه ست که این حرف ها رو ازش می شنوم. دیدم مدتیه تو خودش فرو رفته، حرف نمی زنه. نگو یه فکر هایی تو سرشه. حالا خدا رو شکر پدرش به مشهد منتقل شده و همین روز ها باید دست و پامون رو جمع کنیم و بریم.
ایشاالله با رفتن به مشهد این موضوع هم از فکرش بیرون می ره.
یه ماه بعد شهریار به اتفاق خونواده اش برای زندگی به مشهد رفتن.
مادربزرگ اون روز پس از خداحافظی با مادر شهریار وقتی وارد خونه می شه چشمش به شیدا می افته، با قیافه ای حق به جانب می پرسه: اون روز که شهریار اومده بود دم در، چی گفت که صورتت مثل لبو شده بود؟
هیچی. در رو باز کردم دیدم خیره خیره به من نگاه می کنه. فقط ازش سوال کردم که چرا این جوری به من نگاه می کنی؟ اون هم گفت من با تمام وجودم نگاه می کنم. من چیزی رو می بینم که هیچ کس نمی تونه ببینه. من می خوام خوشبختت کنم. بعدش هم گذاشت و رفت. من هم در رو بستم و اومدم. همین. حالا مگه چی شده؟
هیچی. دم در با مادرش داشتیم حرف می زدم که یه مرتبه اومد جلوی من و بدون مقدمه گفت: من شیدا رو دوست دارم؛ از جونمم بیشتر. می خوام با اون ازدواج کنم، زندگی کنم. فقط من می تونم اون رو خوشبخت کنم. و مادرش هم که از این حرف ها از تعجب هاج و واج مونده بود، از خجالت خیس عرق شد. چند تا درشت بارش کرد و داشت ناله و نفرینش می کرد که من پریدم تو حرفش و گفتم که عیب نداره.
جوونه و بعدش هم یه خرده نصیحتش کردم اما در جواب حرف های من با حالت بغض گفت: من این حرف ها رو نمی فهمم. فقط می دونم شیدا رو هیچ کس نمی تونه مثل من دوست داشته باشه. بعدش هم سرش رو انداخت پایین و رفت. پسر هنوز دهنش بوی شیر می ده، برای عاشق شده. اون هم مثل طلبکارها با آدم می زنه. حالا خدا رو شکر، اون طور که مادرش می گفت، مثل این که منتقل شده ن به مشهد و همین روزها قراره با سفر ببندن.
این روز گفتم که حواست جمع باشه، تو دیگه یه دختر دم بختی، تا حالا چند تا خواستگار برات اومده و رفته.
بابات همیشه هر کسی رو نمی ده مگه این که از هر جهت شایسته باشه. بابات همیشه می گه مردی که می خواد زن بگیره باید عاقل و پخته باشه. شغل آبرومند، خونه، و از همه مهم تر اصالت داشته باشه.
بالاخره بعد از این که چندین خواستگار پروپا قرص برای مامان آمد و رفت، یکی از خونواده های سرشناس تهرون که دارای اسم و رسمی بودن و از نظر مالی هم وضع خوبی داشتن، با گل و شیرینی به خواستگاری اومدن.
داماد، یعنی پدرم، قیافه مردانه و پر جذبه ای داشت. قد بلند و چشم و ابرویی مشکلی داشت با لب هایی درشت و خوش حالت. چهار شانه و به طور کلی خیلی خوش تیپ بود فقط تنها اشکالی که وجود داشت سن و سالش بود، یعنی اون یس و پنج ساله بود و با عروس، یعنی مادرم، بیست و یا سال اختلاف داشت که این موضوع از نظر پدر بزرگ و مادربزرگ نه تنها اشکال نبود که حسن تلقی می شد.
اون روز غروب که داماد به همراه چند تن از افراد خونواده ش به خونه بابابزرگ اومده بودن، مادربزرگ عروس رو کشید کنار و بهش گفت: هر وقت من اشاره کردم، می ای داخل سلام می کنی، خوشامد می گی و چند دقیه کنار من می شینی. توی این چند دقیقه داماد رو زیر چشمی نگاه می کنی، بعد هم بلن می شی و می ری.
عروس که طفلک اون موقع چهارده سال بیشتر نداشت، هنوز از نظر فکری و روحی آمادگی لازم رو برای ازدواج نداشت. گرچه از نظر جثه درشت اندام و ظاهرا از دختر های همسن و سالش یه سر و گردن رشید تر بود، از مسائل زناشویی هیچ نمی دونست و در این مورد کاملا چشم و گوش بسته بود.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)