عزیزم،چیزی می خواهی؟
با صدای بلند و گوشخراشی فریاد زد:
-علی کجاست؟
-درس می خاند،با او کاری داری؟
برادرم از این که من را در کنار خود می دید احساس شجاعت و مردانگی کرد و با غرور گفتک
-نخیر،درس نمی خوانم.
چیزی داخل اتاق پرتاب شد.نمی دانم چه بود.پروانه با عصبانیت گفتک
-هر روز دعوا،هر روز آشوب،بس است،این دیگر چه زندگی ای است؟مرتب دعوا می کند.فحش می دهد،مگر فکر می کنید فقط شما مریض هستید؟
پدر فریاد زد:
-برو بیرون،از خانه من برو بیرون.شوهر گردن کلفتت منتظر است،از همه شما متنفرم.
از پروانه خواهش کردم که دیگر چیزی نگوید،او هم پذیرفت.علی را دیدم که با ناراحتی از اتاق بیرون آمد.دمپایی ای را که پدر به طرف در پرتاب کرده بود،با عصبانیت به داخل اتاقش انداخت.پدر فریادی کشید و با صدای بلند علی را نفرین کرد.
صدای زنگ خانه به گوش رسید.عمه و شوهر عمه ام بودند.با ورود آنها،پدر حالت عادی به خود گرفت.تا آن لحظه احساس می کردم واقعا بیمار است،یعنی بیمار هم بود،اما نمی دانستم که فقط می تواند ناراحتیهایش را برای ما بروز دهد.
جلوی خواهر و شوهرخواهرش بلند شد،دست داد و آنها را بوسید.دیگر با احترام خاصی با من،علی،پروانه و مادرم صحبت می کرد.در آن لحظه از این آدم چاپلوس و ریاکار متنفر بودم.
عمه ام و شوهرش تا ساعت 5/8 خانه ما بودند و صحبت کردند.پس از رفتن آنها،به آشپزخانه رفتیم تا شام بخوریم.مادر شام پدرم را به اتاقش برد.پروانه شب را پیش ما ماند.پس از صرف شام،علی بازی ایروپُلی آورد و سه نفری بازی کردیم.تا نیمه شب بیدار بودیم.پروانه برایمان حرف می زد و ما را می خنداند.مادر هم از کارهای پدر حرف می زد و ما به گفته های او گوش می دادیم.با شنیدن صدای گریه فرزاد،دیگر همه به هم شب بخیر گفتیم و خوابیدیم.
صبح پنج شنبه از خواب بیدار شدم،به حمام رفتم و پس از صرف صبحانه،به اتاقی که علی آنجا خوابیده بود،رفتم.کسی در اتاق نبود.متوجه شدم که به مدرسه رفته است،پروانه خواب بود،فرزاد را بوسیدم،سپس از مادر خداحافظی کردم و به نمایشگاه رفتم.
رضایی بر خلاف روزهای دیگر،زود آمده بود.سلام کردم و پشت میزم نشستم.او جویای حال پدرم شد،برایش توضیح دادم.ناراحت شد.مشغول صحبت کردن بودیم که تلفن زنگ زد،گوشی را برداشتم،آقای یزدانی بود،پس از سلام و احوالپرسی گفت:
-برایم کاری پیش آمده،نمی توانم به نمایشگاه بیایم.
-خیر است انشاء ا...
-نه مجید جان،وقتی مرد،زن گرفت دیگر خیری در کار نیست.
خندیدم و دیگر چیزی نگفتم.خداحافظی کرد و گوشی را گذاشت.هیچ گاه فکر نمی کردم جای یزدانی در نمایشگاه این قدر خالی باشد.بدون او،آنجا سرد و بی روح بود.بالاخره تا ظهر صبر کردیم،آن روز استثنائا ساعت 5/1 نمایشگاه را تعطیل کردیم.
حوصله غذاپختن نداشتم،به همین دلیل غذا را بیرون خوردم،سیگاری کشیدم و سپس به خانه ام رفتم.طبق معمول به اتاق سوزان نگاه کردم.مثل این که هنوز از مدرسه نیامده بود.چون می خواستم او را ببینم،روی پله های خانه ام به انتظار نشستم.
چشمم به ماشین آقای ملکان افتاد،با سرعت از جای خود بلند شدم،برایمم بوق زد.من هم برایش دست تکان دادم،چون شیشه ها بخار کرده بودند،نمی توانستم به خوبی داخل ماشین را ببینم.وقتی به طرف آقای ملکان رفتم،در عقب ماشین باز شد و سوزان و ساغر از آن پیاده شدند.سلام کردم و با آقای ملکان دست دادم.
-مجید جان،چرا اینجا نشسته بودی؟
-هیچی،دلم گرفته بود.
ساغر با شیطنت خندید آقای ملکان از این کار او تعجب کرد.سوزان با ناراحتی پرسید:
-راستی حال بابا چطور است؟بهتر شد؟
-بله بله،از من و شما بهتر است.
آقای ملکان لبخندی زد و گفت:
-خوب خدارا شکر.
چیزی نگفتم،پدر دستش را روی شانه ام گذاشت و گفت:
-ناهار مهمان ما.
-نه متشکرم،صرف شده.ساندویچ خورده ام.
-بدون تعارف؟
-بدون تعارف،شما لطف دارید.
سوزان نگاهم می کرد و با نگاههای زیبایش،ضربان قلبم شدت می بخشید.خداحافظی کردم و به خانه رفتم.شومینه را روشن کردم،خیلی خوابم می آمد،تلویزیون را روشن کردم ولی خیلی زود روی مبل بزرگ هال خوابم برد.با شنیدن صدای زنگ تلفن از خواب بیدار شدم.کسی صحبت نمی کرد.فکر کردم تاراست.چون کسل بودم،گوشی تلفن را برداشتم و قطع کردم.دوباره دوباره صدای زنگ به گوشم رسید.گوشی را برداشتم.به نظر می آمد مهمانی باشد.صدای نوار به گوش می رسید.مطمئن بودم که تارا نیست،می دانستم که او حوصله چنین کارهایی را ندارد.گوشی را گذاشتم و به دستشویی رفتم،به صورتم آبی پاشیدم تا خواب از چشمانم بپرد.دوباره صدای زنگ تلفن بلند شد.گوشی را برداشتم،صدایی نمی آمد.این بار فکر کردم تاراست،نمی دانم چرا ناخودآگاه گفتم:
-تارا تویی؟چرا حرف نمی زنی؟
جوابی نشنیدم.
-نمی خواهی صحبت کنی؟مگر قرار نیست فردا همدیگر را ببینیم؟به همین زودی پشیمان شدی؟
تلفن را قطع کرد.صدای بوق آزاد آن را شنیدم.هر چه انتظار کشیدم که دوباره زنگ بزند،خبری نشد. در دلم غوغایی برپا شده بود.نمی دانستم چرا چنین احساسی در وجودم پدید آمد!تلویزیون را خاموش کردم و به آشپزخانه رفتم.در فنجانی قهوه ریختم و به هال آمدم.ناگهان به یاد تارا افتادم.از جای خود برخاستم و به او زنگ زدم،سلام کردم،دو سرفه زد و متوجه شدم که همسایه اش در خانه است،به همین دلیل گوشی را گذاشتم.با خود فکر کردم که با وجود صاحبخانه،تارا نمی توانست به خانه من زنگ بزند،پس او چه کسی بود؟
به خانه سوزان زنگ زدم،مادربزرگ گوشی را برداشت،نمی دانستم چه بگویم،فقط این جمله بر زبانم آمد:
-مامان بزرگ،سلام ،مجید هستم.
-سلام پسرم،حالت چطور است؟
-ممنونم،غرض از مزاحمت این بود که می خواهم بروم،اگر چیزی می خواهید بگویید بخرم.
مادربزرگ از حرف من تعجب کرده بود و پسرش را صدا زد:
-فرهاد،مجید جان است،بیرون چزی نمی خواهی؟
صدای آقای ملکان به گوشم رسید که گفت:
-نه ممنونم،فقط نان نداریم،آن هم وقتی به دنبال ساغر می روم می خرم.
-مجید جان،مرسی،فقط نان نداریم،وقتی به دنبال ساغر برود،می خرد.
-مگر ساغر خانه نیست؟
-نه،تولد دوستش رفته است.
-سوزان هم رفته است؟
-مشغول درس خواندن است.
تشکر و خداحافظی کردم.خیالم راحت شد.پس سوزان هم به من زنگ نزده است.خیلی گرسنه بودم،کمی برنج شستم،می خواستم برنج با بیفتک بپزم.گوشت بیفتکی را از فریزر در آوردم،یک فنجان قهوه ریختم و با شیرینی که داخل یخچال بود،خوردم.از پشت پنجره آشپزخانه به بیرون نگاهی انداختم،آسمان صاف بود و ستاره ها در آن شب سرد زمستانی مانند فانوسی چشمک می زدند.پرده آشپزخانه را کشیدم و روی صندلی نشستم.فردا باید تارا را ببینم، اما اگر سوزان از این ماجرا مطلع شود چه کنم؟
به اتاقم رفتم،دیوان حافظ را برداشتم،در حالی که کتاب در دستم بود به آشپزخانه رفتم تا برنج را روی اجاق بگذارم.دیوان را گشودم و به خواندن آن مشغول شدم.
"گفتم که خطا کردی و تدبیر نه این بود
گفتا چه توان کرد که تقدیر چنین بود"
چرا این بیت آمد؟به خواندن ادامه دادم اما چون همه اشعار در ملامت من بود،کتاب را بستم.خود را سرزنش کردم.نباید با تارا قرار می گذاشتم،این خیانت بزرگی به سوزان خواهد بود.باید با تارا صحبت می کردم.منتظرش شدم،می دانستم حتما زنگ می زند.در همین افکار بودم که صدای زنگ تلفن به گوشم رسید.گوشی را برداشتم.درست حدس زده بودم،پس از سلام و احوالپرسی،سراغ همسایه اش را گرفتم.با صدای آرامی گفت:
-برای خوردن شام بیرون رفتند.از من خواستند که با آنها بروم،اما نپذیرفتم.
-همسایه شما بچه ندارد؟
-چرا،سه داماد و یک عروس دارد.البته هیچ کدامشان در اینجا زندگی نمی کنند،آمریکا هستند.
-خوب،پدرت رفت؟
آهی کشید وو گفت:
-بله.
-چرا آه می کشی؟
-بعدا صحبت می کنیم.
-باشد،باز هم بعد،یعنی فردا؟
-بله مگر قرار بر این نبود؟
خیلی دوست داشتم زبانم را می چرخاندم و این جمله را می گفتم که اگر حقیقت را بخواهی،من نامزد دارم.اما غرور تارا و طرز سخن گفتنش اجازه این کار را به من نمی داد.(ازت متنفرم!!!) در جواب سوال تارا گفتم:
-من می دانم که قرار ما فرداست،فقط می خواهم بدانم که تو این موضوع را به یاد داشتی.
تارا دیگر چیزی نگفت.فکر کنم متوجه بی تفاوتی من نسبت به ملاقاتمان شده بود. (!!!)
-خوب تارا خانم،پدرت چند روزه رفت؟
-نمی دانم.
-به تو نگفت؟
-خودش هم نمی دانست.
خندیدم.تارا با جدیت پرسید:
-حرف خنده داری بود؟
به او گفتم:
-نه،نه،خنده نداشت.
برای عوض کردن موضوع،از تارا پرسیدم:
-فردا تو را با چه لباسی ببینم؟
-مانتو و شال مشکی و شلوار جین آبی.
تا کلمه شال را بر زبان آورد ،فکر کردم آیا ممکن است او مانند سوزان من باشد؟فوری از او پرسیدم:
-تارا دوست دارم بدانم تو چه تیپی هستی؟
-مقابل بوفه می نشینم.
مثل این که متوجه نشدی.
-چرا خیلی هم خوب متوجه شدم.فردا مقابل بوفه می نشینم.هر وقت مرا دیدی تصمیم بگیر.
کمی مکث کرد و ادامه داد:
-هیچ کس نمی تواند راجع به خودش نظر دهد.
فکر کردم شاید او زشت باشد،برای اطمینان خاطر او گفتم:
-تارا،تو هر شکل و قیافه ای که داشته باشی،از نظر من پسندیده ای،بنابراین دوست دارم به سوالات من جواب بدهی،باشه؟
-باشه،مهم نیست.
-خوب،فردا ساعت چند همدیگر را ببینیم؟
-بین 9 تا 10.
با شوخی گفتم:
-دیر نیست؟
خندید و گفت:
-تو تصمیم بگیر.
-شوخی کردم،ساعت خوبی است.
-می توانم ساعت 5/9 مقابل بوفه باشم؟
-البته،من زودتر می آیم.
-ممنون.
-خوب پس دیگر مزاحمت نمی شوم،فردا صبح همدیگر را می بینیم.
-حتما.
خداحافظی کردیم و گوشی را گذاشتم.
نشستم و به حرفهای تارا فکر کردم،اما آن قدر فکرم مشوش بود که گاهی اوقات با خود فکر می کردم تمامی این صحنه ها رویا و خیال است.به آشپزخانه رفتم و میز شام را چیدم.تصمیم داشتم به میز حالتی شاعرانه ببخشم به همین خاطر شمعدانی را که روی میز ناهار خوری بود،برداشتم و شمعهای آن را روشن کردم و روی میز آشپزخانه گذاشتم.شب کریسمس بود.به حیاط رفتم،شاخه ای از درخت کاج را قیچی کردم و آن را داخل گلدانی گذاشتم.چند گوی رنگی هم در کمدم داشتم.
پس از مدتی با نگاه کردن به درخت کریسمس ساختگی خود و درخشش گوی های رنگی روی شاخه های آن در عالم دیگری سیر کردم...
با گذاشتن نوار ویولون،به خوردن شام مشغول شدم.تنهایی و اندیشه تنها بودن برایم لذتبخش بود.فقط چیزی که مایه آزردگی خاطرم می شد،شرمندگی از سوزان بود.پس از صرف شام،ظرفها را شستم و آشپزخانه را تمیز کردم.
پس از این که کارهایم تمام شد،برای خودم چای ریختم و از اشپزخانه بیرون آمدم.حوصله نگاه کردن و به عکسهای رنگی و بی مفهوم تلویزیون را نداشتم،حرفهایی را که باید فردا به تارا می زدم،با خود تکرار می کردم.
با شنیدن ضربه های ساعت،متوجه شدم که نیمه شب است.خوابم می آمد،چراغ هال را خاموش کردم و به اتاق خوابم رفتم.به آسمان نگاه کردم،آسمان صاف بود و ستاره های زیادی در آن می درخشیدند.چراغهای قرمز هواپیمایی را دیدم که به نظر می رسید از لا به لای ستارگان عبور می کرد و گاهی چراغ خود را خاموش می کرد تا از نور ستاره ها برای رسیدن به مقصد کمک بگیرد.البته اینها در خیالم بود.
بی اختیار نگاهم به اتاق سوزان افتاد.کسی پشت پنجره بود،تعجب کردم،نفهمیدم چه کسی بود،فقط به این امید که سوزان است،برایش دست تکان دادم،پنجره را باز کردم تا او را صدا بزنم،اما پرده اتاق را کشید و از کنار پنجره دور شد.
نمی دانستم چه باید بکنم.می خواستم به حمام بروم،اما حوصله چنین کاری را نداشتم.صدای موزیک را کمی بلند کردم،اما نتیجه ای نداشت.مثل دیوانه ای در اتاق قدم می زدم و با صدای بلند آواز می خواندم.ناگهان فکری به خاطرم رسید،تصمیم گرفتم به خانه سوزان تلفن کنم،اگر شخصی که در کنار پنجره ایستاده بود،سوزان باشد،مطمئنا گوشی را بر می دارد.شماره خانه او را گرفتم،بعد از شنیدن چهار پنج بوق،صدای آقای ملکان را شنیدم.
-بله،الو.
خواستم تلفن را قطع کنم اما نتوانستم.صدای آقای ملکان دوباره شنیده شد:
-لطفا مزاحم نشو.به ساعت نگاه کن،چقدر دیر وقت است.
سپس گوشی را گذاشت.از خود شرمنده شدم و گوشی تلفن را گذاشتم.هر چه فکر می کردم به نتیجه نمی رسیدم.به اتاقم رفتم و با عصبانیت پرده اتاقم را کشیدم.با صدای بلند،خاطراتی را که می خواستم بنویسم ،تکرار می کردم.
چشمانم را بستم شاید بتوانم کمی بخوابم،اما بی نتیجه بود.پس چرا صبح نمی شد؟حوله ام را برداشتم و به حمام رفتم،بلکه با این کار بتوانم کمی بخوابم.می خواستم صورتم را اصلاح کنم،اما به خاطر ان که تارا تصور نکند به او علاقه مند هستم،این کار را نکردم.از حمام بیرون آمدم و یک راست به اتاقم رفتم.خیلی دوست داشتم دوباره پرده اتاقم را کنار بزنم و بدانم در اتاق سوزان چه می گذرد.اما غرورم اجازه چنین کاری را نمی داد.بالاخره خوابیدم.ساعت 5/8 بود که از خواب بیدار شدم.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)