صفحه 3 از 5 نخستنخست 12345 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 21 تا 30 , از مجموع 46

موضوع: کلبه های غم | رکسانا حسینی

  1. #21
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    عزیزم،چیزی می خواهی؟
    با صدای بلند و گوشخراشی فریاد زد:
    -علی کجاست؟
    -درس می خاند،با او کاری داری؟
    برادرم از این که من را در کنار خود می دید احساس شجاعت و مردانگی کرد و با غرور گفتک
    -نخیر،درس نمی خوانم.
    چیزی داخل اتاق پرتاب شد.نمی دانم چه بود.پروانه با عصبانیت گفتک
    -هر روز دعوا،هر روز آشوب،بس است،این دیگر چه زندگی ای است؟مرتب دعوا می کند.فحش می دهد،مگر فکر می کنید فقط شما مریض هستید؟
    پدر فریاد زد:
    -برو بیرون،از خانه من برو بیرون.شوهر گردن کلفتت منتظر است،از همه شما متنفرم.
    از پروانه خواهش کردم که دیگر چیزی نگوید،او هم پذیرفت.علی را دیدم که با ناراحتی از اتاق بیرون آمد.دمپایی ای را که پدر به طرف در پرتاب کرده بود،با عصبانیت به داخل اتاقش انداخت.پدر فریادی کشید و با صدای بلند علی را نفرین کرد.
    صدای زنگ خانه به گوش رسید.عمه و شوهر عمه ام بودند.با ورود آنها،پدر حالت عادی به خود گرفت.تا آن لحظه احساس می کردم واقعا بیمار است،یعنی بیمار هم بود،اما نمی دانستم که فقط می تواند ناراحتیهایش را برای ما بروز دهد.
    جلوی خواهر و شوهرخواهرش بلند شد،دست داد و آنها را بوسید.دیگر با احترام خاصی با من،علی،پروانه و مادرم صحبت می کرد.در آن لحظه از این آدم چاپلوس و ریاکار متنفر بودم.
    عمه ام و شوهرش تا ساعت 5/8 خانه ما بودند و صحبت کردند.پس از رفتن آنها،به آشپزخانه رفتیم تا شام بخوریم.مادر شام پدرم را به اتاقش برد.پروانه شب را پیش ما ماند.پس از صرف شام،علی بازی ایروپُلی آورد و سه نفری بازی کردیم.تا نیمه شب بیدار بودیم.پروانه برایمان حرف می زد و ما را می خنداند.مادر هم از کارهای پدر حرف می زد و ما به گفته های او گوش می دادیم.با شنیدن صدای گریه فرزاد،دیگر همه به هم شب بخیر گفتیم و خوابیدیم.
    صبح پنج شنبه از خواب بیدار شدم،به حمام رفتم و پس از صرف صبحانه،به اتاقی که علی آنجا خوابیده بود،رفتم.کسی در اتاق نبود.متوجه شدم که به مدرسه رفته است،پروانه خواب بود،فرزاد را بوسیدم،سپس از مادر خداحافظی کردم و به نمایشگاه رفتم.
    رضایی بر خلاف روزهای دیگر،زود آمده بود.سلام کردم و پشت میزم نشستم.او جویای حال پدرم شد،برایش توضیح دادم.ناراحت شد.مشغول صحبت کردن بودیم که تلفن زنگ زد،گوشی را برداشتم،آقای یزدانی بود،پس از سلام و احوالپرسی گفت:
    -برایم کاری پیش آمده،نمی توانم به نمایشگاه بیایم.
    -خیر است انشاء ا...
    -نه مجید جان،وقتی مرد،زن گرفت دیگر خیری در کار نیست.
    خندیدم و دیگر چیزی نگفتم.خداحافظی کرد و گوشی را گذاشت.هیچ گاه فکر نمی کردم جای یزدانی در نمایشگاه این قدر خالی باشد.بدون او،آنجا سرد و بی روح بود.بالاخره تا ظهر صبر کردیم،آن روز استثنائا ساعت 5/1 نمایشگاه را تعطیل کردیم.
    حوصله غذاپختن نداشتم،به همین دلیل غذا را بیرون خوردم،سیگاری کشیدم و سپس به خانه ام رفتم.طبق معمول به اتاق سوزان نگاه کردم.مثل این که هنوز از مدرسه نیامده بود.چون می خواستم او را ببینم،روی پله های خانه ام به انتظار نشستم.
    چشمم به ماشین آقای ملکان افتاد،با سرعت از جای خود بلند شدم،برایمم بوق زد.من هم برایش دست تکان دادم،چون شیشه ها بخار کرده بودند،نمی توانستم به خوبی داخل ماشین را ببینم.وقتی به طرف آقای ملکان رفتم،در عقب ماشین باز شد و سوزان و ساغر از آن پیاده شدند.سلام کردم و با آقای ملکان دست دادم.
    -مجید جان،چرا اینجا نشسته بودی؟
    -هیچی،دلم گرفته بود.
    ساغر با شیطنت خندید آقای ملکان از این کار او تعجب کرد.سوزان با ناراحتی پرسید:
    -راستی حال بابا چطور است؟بهتر شد؟
    -بله بله،از من و شما بهتر است.
    آقای ملکان لبخندی زد و گفت:
    -خوب خدارا شکر.
    چیزی نگفتم،پدر دستش را روی شانه ام گذاشت و گفت:
    -ناهار مهمان ما.
    -نه متشکرم،صرف شده.ساندویچ خورده ام.
    -بدون تعارف؟
    -بدون تعارف،شما لطف دارید.
    سوزان نگاهم می کرد و با نگاههای زیبایش،ضربان قلبم شدت می بخشید.خداحافظی کردم و به خانه رفتم.شومینه را روشن کردم،خیلی خوابم می آمد،تلویزیون را روشن کردم ولی خیلی زود روی مبل بزرگ هال خوابم برد.با شنیدن صدای زنگ تلفن از خواب بیدار شدم.کسی صحبت نمی کرد.فکر کردم تاراست.چون کسل بودم،گوشی تلفن را برداشتم و قطع کردم.دوباره دوباره صدای زنگ به گوشم رسید.گوشی را برداشتم.به نظر می آمد مهمانی باشد.صدای نوار به گوش می رسید.مطمئن بودم که تارا نیست،می دانستم که او حوصله چنین کارهایی را ندارد.گوشی را گذاشتم و به دستشویی رفتم،به صورتم آبی پاشیدم تا خواب از چشمانم بپرد.دوباره صدای زنگ تلفن بلند شد.گوشی را برداشتم،صدایی نمی آمد.این بار فکر کردم تاراست،نمی دانم چرا ناخودآگاه گفتم:
    -تارا تویی؟چرا حرف نمی زنی؟
    جوابی نشنیدم.
    -نمی خواهی صحبت کنی؟مگر قرار نیست فردا همدیگر را ببینیم؟به همین زودی پشیمان شدی؟
    تلفن را قطع کرد.صدای بوق آزاد آن را شنیدم.هر چه انتظار کشیدم که دوباره زنگ بزند،خبری نشد. در دلم غوغایی برپا شده بود.نمی دانستم چرا چنین احساسی در وجودم پدید آمد!تلویزیون را خاموش کردم و به آشپزخانه رفتم.در فنجانی قهوه ریختم و به هال آمدم.ناگهان به یاد تارا افتادم.از جای خود برخاستم و به او زنگ زدم،سلام کردم،دو سرفه زد و متوجه شدم که همسایه اش در خانه است،به همین دلیل گوشی را گذاشتم.با خود فکر کردم که با وجود صاحبخانه،تارا نمی توانست به خانه من زنگ بزند،پس او چه کسی بود؟
    به خانه سوزان زنگ زدم،مادربزرگ گوشی را برداشت،نمی دانستم چه بگویم،فقط این جمله بر زبانم آمد:
    -مامان بزرگ،سلام ،مجید هستم.
    -سلام پسرم،حالت چطور است؟
    -ممنونم،غرض از مزاحمت این بود که می خواهم بروم،اگر چیزی می خواهید بگویید بخرم.
    مادربزرگ از حرف من تعجب کرده بود و پسرش را صدا زد:
    -فرهاد،مجید جان است،بیرون چزی نمی خواهی؟
    صدای آقای ملکان به گوشم رسید که گفت:
    -نه ممنونم،فقط نان نداریم،آن هم وقتی به دنبال ساغر می روم می خرم.
    -مجید جان،مرسی،فقط نان نداریم،وقتی به دنبال ساغر برود،می خرد.
    -مگر ساغر خانه نیست؟
    -نه،تولد دوستش رفته است.
    -سوزان هم رفته است؟
    -مشغول درس خواندن است.
    تشکر و خداحافظی کردم.خیالم راحت شد.پس سوزان هم به من زنگ نزده است.خیلی گرسنه بودم،کمی برنج شستم،می خواستم برنج با بیفتک بپزم.گوشت بیفتکی را از فریزر در آوردم،یک فنجان قهوه ریختم و با شیرینی که داخل یخچال بود،خوردم.از پشت پنجره آشپزخانه به بیرون نگاهی انداختم،آسمان صاف بود و ستاره ها در آن شب سرد زمستانی مانند فانوسی چشمک می زدند.پرده آشپزخانه را کشیدم و روی صندلی نشستم.فردا باید تارا را ببینم، اما اگر سوزان از این ماجرا مطلع شود چه کنم؟
    به اتاقم رفتم،دیوان حافظ را برداشتم،در حالی که کتاب در دستم بود به آشپزخانه رفتم تا برنج را روی اجاق بگذارم.دیوان را گشودم و به خواندن آن مشغول شدم.
    "گفتم که خطا کردی و تدبیر نه این بود
    گفتا چه توان کرد که تقدیر چنین بود"
    چرا این بیت آمد؟به خواندن ادامه دادم اما چون همه اشعار در ملامت من بود،کتاب را بستم.خود را سرزنش کردم.نباید با تارا قرار می گذاشتم،این خیانت بزرگی به سوزان خواهد بود.باید با تارا صحبت می کردم.منتظرش شدم،می دانستم حتما زنگ می زند.در همین افکار بودم که صدای زنگ تلفن به گوشم رسید.گوشی را برداشتم.درست حدس زده بودم،پس از سلام و احوالپرسی،سراغ همسایه اش را گرفتم.با صدای آرامی گفت:
    -برای خوردن شام بیرون رفتند.از من خواستند که با آنها بروم،اما نپذیرفتم.
    -همسایه شما بچه ندارد؟
    -چرا،سه داماد و یک عروس دارد.البته هیچ کدامشان در اینجا زندگی نمی کنند،آمریکا هستند.
    -خوب،پدرت رفت؟
    آهی کشید وو گفت:
    -بله.
    -چرا آه می کشی؟
    -بعدا صحبت می کنیم.
    -باشد،باز هم بعد،یعنی فردا؟
    -بله مگر قرار بر این نبود؟
    خیلی دوست داشتم زبانم را می چرخاندم و این جمله را می گفتم که اگر حقیقت را بخواهی،من نامزد دارم.اما غرور تارا و طرز سخن گفتنش اجازه این کار را به من نمی داد.(ازت متنفرم!!!) در جواب سوال تارا گفتم:
    -من می دانم که قرار ما فرداست،فقط می خواهم بدانم که تو این موضوع را به یاد داشتی.
    تارا دیگر چیزی نگفت.فکر کنم متوجه بی تفاوتی من نسبت به ملاقاتمان شده بود. (!!!)
    -خوب تارا خانم،پدرت چند روزه رفت؟
    -نمی دانم.
    -به تو نگفت؟
    -خودش هم نمی دانست.
    خندیدم.تارا با جدیت پرسید:
    -حرف خنده داری بود؟
    به او گفتم:
    -نه،نه،خنده نداشت.
    برای عوض کردن موضوع،از تارا پرسیدم:
    -فردا تو را با چه لباسی ببینم؟
    -مانتو و شال مشکی و شلوار جین آبی.
    تا کلمه شال را بر زبان آورد ،فکر کردم آیا ممکن است او مانند سوزان من باشد؟فوری از او پرسیدم:
    -تارا دوست دارم بدانم تو چه تیپی هستی؟
    -مقابل بوفه می نشینم.
    مثل این که متوجه نشدی.
    -چرا خیلی هم خوب متوجه شدم.فردا مقابل بوفه می نشینم.هر وقت مرا دیدی تصمیم بگیر.
    کمی مکث کرد و ادامه داد:
    -هیچ کس نمی تواند راجع به خودش نظر دهد.
    فکر کردم شاید او زشت باشد،برای اطمینان خاطر او گفتم:
    -تارا،تو هر شکل و قیافه ای که داشته باشی،از نظر من پسندیده ای،بنابراین دوست دارم به سوالات من جواب بدهی،باشه؟
    -باشه،مهم نیست.
    -خوب،فردا ساعت چند همدیگر را ببینیم؟
    -بین 9 تا 10.
    با شوخی گفتم:
    -دیر نیست؟
    خندید و گفت:
    -تو تصمیم بگیر.
    -شوخی کردم،ساعت خوبی است.
    -می توانم ساعت 5/9 مقابل بوفه باشم؟
    -البته،من زودتر می آیم.
    -ممنون.
    -خوب پس دیگر مزاحمت نمی شوم،فردا صبح همدیگر را می بینیم.
    -حتما.
    خداحافظی کردیم و گوشی را گذاشتم.
    نشستم و به حرفهای تارا فکر کردم،اما آن قدر فکرم مشوش بود که گاهی اوقات با خود فکر می کردم تمامی این صحنه ها رویا و خیال است.به آشپزخانه رفتم و میز شام را چیدم.تصمیم داشتم به میز حالتی شاعرانه ببخشم به همین خاطر شمعدانی را که روی میز ناهار خوری بود،برداشتم و شمعهای آن را روشن کردم و روی میز آشپزخانه گذاشتم.شب کریسمس بود.به حیاط رفتم،شاخه ای از درخت کاج را قیچی کردم و آن را داخل گلدانی گذاشتم.چند گوی رنگی هم در کمدم داشتم.
    پس از مدتی با نگاه کردن به درخت کریسمس ساختگی خود و درخشش گوی های رنگی روی شاخه های آن در عالم دیگری سیر کردم...
    با گذاشتن نوار ویولون،به خوردن شام مشغول شدم.تنهایی و اندیشه تنها بودن برایم لذتبخش بود.فقط چیزی که مایه آزردگی خاطرم می شد،شرمندگی از سوزان بود.پس از صرف شام،ظرفها را شستم و آشپزخانه را تمیز کردم.
    پس از این که کارهایم تمام شد،برای خودم چای ریختم و از اشپزخانه بیرون آمدم.حوصله نگاه کردن و به عکسهای رنگی و بی مفهوم تلویزیون را نداشتم،حرفهایی را که باید فردا به تارا می زدم،با خود تکرار می کردم.
    با شنیدن ضربه های ساعت،متوجه شدم که نیمه شب است.خوابم می آمد،چراغ هال را خاموش کردم و به اتاق خوابم رفتم.به آسمان نگاه کردم،آسمان صاف بود و ستاره های زیادی در آن می درخشیدند.چراغهای قرمز هواپیمایی را دیدم که به نظر می رسید از لا به لای ستارگان عبور می کرد و گاهی چراغ خود را خاموش می کرد تا از نور ستاره ها برای رسیدن به مقصد کمک بگیرد.البته اینها در خیالم بود.
    بی اختیار نگاهم به اتاق سوزان افتاد.کسی پشت پنجره بود،تعجب کردم،نفهمیدم چه کسی بود،فقط به این امید که سوزان است،برایش دست تکان دادم،پنجره را باز کردم تا او را صدا بزنم،اما پرده اتاق را کشید و از کنار پنجره دور شد.
    نمی دانستم چه باید بکنم.می خواستم به حمام بروم،اما حوصله چنین کاری را نداشتم.صدای موزیک را کمی بلند کردم،اما نتیجه ای نداشت.مثل دیوانه ای در اتاق قدم می زدم و با صدای بلند آواز می خواندم.ناگهان فکری به خاطرم رسید،تصمیم گرفتم به خانه سوزان تلفن کنم،اگر شخصی که در کنار پنجره ایستاده بود،سوزان باشد،مطمئنا گوشی را بر می دارد.شماره خانه او را گرفتم،بعد از شنیدن چهار پنج بوق،صدای آقای ملکان را شنیدم.
    -بله،الو.
    خواستم تلفن را قطع کنم اما نتوانستم.صدای آقای ملکان دوباره شنیده شد:
    -لطفا مزاحم نشو.به ساعت نگاه کن،چقدر دیر وقت است.
    سپس گوشی را گذاشت.از خود شرمنده شدم و گوشی تلفن را گذاشتم.هر چه فکر می کردم به نتیجه نمی رسیدم.به اتاقم رفتم و با عصبانیت پرده اتاقم را کشیدم.با صدای بلند،خاطراتی را که می خواستم بنویسم ،تکرار می کردم.
    چشمانم را بستم شاید بتوانم کمی بخوابم،اما بی نتیجه بود.پس چرا صبح نمی شد؟حوله ام را برداشتم و به حمام رفتم،بلکه با این کار بتوانم کمی بخوابم.می خواستم صورتم را اصلاح کنم،اما به خاطر ان که تارا تصور نکند به او علاقه مند هستم،این کار را نکردم.از حمام بیرون آمدم و یک راست به اتاقم رفتم.خیلی دوست داشتم دوباره پرده اتاقم را کنار بزنم و بدانم در اتاق سوزان چه می گذرد.اما غرورم اجازه چنین کاری را نمی داد.بالاخره خوابیدم.ساعت 5/8 بود که از خواب بیدار شدم.



    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  2. کاربر مقابل از R A H A عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  3. #22
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    امروز باید تارا را ببینم.تختخوابم را مرتب کردم،همین که پرده اتاقم را به یک طرف زدم،چشمم به سوزان افتاد که برایم دست تکان داد.یعنی سوزان بود؟
    پس دیشب من خواب دیدم؟نمی دانستم از خوشحالی چه باید می کردم،فقط مانند دیوانه ها خندیدم.سوزان از کارهای من حیرت زده شده بود.دست خود را پایین انداخت و به من نگاه کرد.
    لباسش را نشانم داد و با صدای بلند گفت:
    -قشنگه؟
    خندیدم و با صدای بلند گفتم:
    -خیلی.
    -بابا دیشب برایم خرید.
    با دیدن چهره مهربان مادربزرگ در کنار پنجره،قیافه جدی به خود گرفتم.برای مادر بزرگ دست تکان دادم.او هم پاسخ من را با همین کار داد.
    هر دو از من خداحافظی کردند،پنجره را بستم و به آشپزخانه رفتم.یک ساعت دیگر باید به پارک بروم.با وجود این که میلی به این کار نداشتم،(!!!)اما چاره ای نبود،در ضمن به هیچ وجه دوست نداشتم غرور تارا را بشکنم،شلوار جین مشکی و یک پلیور ساده خاکستری تن کردم.چکمه کهنه مشکی داشتم که مانند چکمه های سربازی بود،آن را به پا کردم.وقتی مقابل آینه ایستادم،با خود کلنجار می رفتم،آیا این خیانت به سوزان نبود؟اگر سوزان این کار را می کرد من چه عکس العملی داشتم؟حتی از فکر کردن به این موضوع هم تنم می لرزید.
    به خاطر این که به تارا بفهمانم،علاقه ای به ملاقات با او ندارم،تا ساعت 9 در خانه نشستم.از پنجره به اتاق سوزان چشم دوختم.ساغر را در کنار پنجره دیدم،می خواستم برای او دست تکان دهم،اما صدای زنگ خانه به گوشم رسید.در را باز کردم،زری خانم برای تمیز کردن خانه آمده بود.از او خواستم ساعت 2 به بعد بیاید.با مهربانی گفت:
    -باشه پسرم،ساعت 2 می آیم.
    خداحافظی کرد و رفت.برای آن که ساغر را ناراحت نکنم،دوباره به اتاقم رفتم،او با خشم بیرون را نگاه می کرد.در حالی که از کارهای او تعجب کرده بودم،سوزان را در کنار ساغر دیدم که با مهربانی دستش را برایم تکان می داد.
    ساغر دستش را زیر چانه اش گذاشته بود و با عصبانیت به سوزان نگاه می کرد.شاید سوزان هم از کارهای او تعجب کرده بود.به همین دلیل دست خود را بر پیشانی ساغر گذاشت.با خود گفتم شاید باز هم حرفشان شده است.
    ساغر به آرامی دست او را کنار زد.پرده اتاقم را کشیدم و پنجره ها را بستم،آب گلدانی را که روی میز هال بود عوض کردم و از خانه خارج شدم.زنگ خانه سوزان را زدم.صدای آقای ملکان به گوشم رسید:
    -بله.کمی هول شدم و گفتم:
    -سلام آقای ملکان.
    پاسخ سلامم را به گرمی داد و در را گشود.
    -آقای ملکان،مزاحم نمی شوم،فقط اگر اجازه بدهید چند کلمه ای با ساغر صحبت کنم.
    -با ساغر؟
    -بله در مورد مسئله های ریاضی.
    -چشم،حتما.ساغر،بابا.
    کنار در خانه در انتظار ساغر ایستادم،در آن لحظه به چیزی جز رفتار ساغر فکر نمی کردم.ساغر با شلوار جین آبی و ژاکت سفیدی که بر تن کرده بود آمد.
    -با من کار داشتید؟
    -سلام ساغر.
    -کار شما این بود؟
    با تعجب گفتم:
    -می توانم بپرسم چه اتفاقی افتاده است؟
    -برای چی؟
    -تو همیشه با من مهربان بودی.
    مشغول صحبت کردن با ساغر بودم که سوزان آمد.
    -سلام مجید.
    -سلام،حالت چطوره؟
    -ممنونم،جایی می خواهی بروی؟
    هول شدم و گفتم:
    -بله.
    -حتما دربند.
    -نه خانه دوستم.
    -راستی مجید،چی شده که خواستی با ساغر صحبت کنی؟
    -هیچی،فکر کردم ساغر از دست من دلخور است.
    -ساغر؟ نه او مریض است.
    -چرا؟
    -نمی دانم،ساغر همیشه بعد از بازگشت از مهمانی خوشحال است اما دیشب که بابا او را به خانه آورد با عصبانیت به اتاق خود رفت.هر چه بابا سوال کرد که برایش چه اتفاقی افتاده،جواب نداد.
    به ساغر نگاه کردم و گفتم:
    -ساغر نمی گویی چه شده؟
    با عصبانیت به من نگاه کرد اما نمی دانم چه شد که یک باره اشک از چشمهایش سرازیر شده و بدون هیچ توضیحی به داخل خانه رفت.
    سوزان با ناراحتی گفت:
    -راستش من هم از چیزی سر در نمی آورم.
    او را دلداری دادم.در همین موقع مادربزرگ سوزان را صدا زد.او هم از من خداحافظی کرد و به داخل خانه رفت.
    سوار ماشین شدم و به طرف پارک حرکت کردم.فقط در فکر بودم.آسفالتهای خیابان در مقابل چشمهایم همچون سراب گشته بودند.خیابان نیاوران برایم سرد و بی روح بود،فقط چهره غمگین ساغر را در مقابل چشمانم مجسم می کردم.وارد پارک شدم،با وجود آن که هوا سرد بود اما خیلی ها در پارک بودند.به طرف بوفه رفتم و به اطراف نگاهی انداختم اما دختری با مشخصات تارا را در آن جا ندیدم.مقابل بوفه نشستم و به دخترها و پسرهایی که از آنجا می گذشتند،نگاه کردم،در فکر بودم،دستهایم را زیر چانه ام گذاشتم و به ساغر اندیشیدم،در این موقع متوجه دختتری شدم که در مقابل من روی نیمکت نشست.زیبا بود،با خود گفتم یعنی ممکن است تارا باشد؟
    آن لحظه تمام افکار از مغزم دور شده بود و به هیچ چیز نمی اندیشیدم.صبر کردم تا خودش عکس العملی نشان دهد اما او با شاخه شمشادی که در دستش بود بازی می کرد.در نگاه اول،متوجه قد بلند او شدم.با خود فکر کردم اگر او تارا است پس چرا به طرفم نمی آید؟به مانتوی مشکی و شال مشکی و شلوار جین آبی که بر تن کرده بود نگاه کردم.همان مشخصاتی که تارا گفته بود.بی اختیار از جایم بلند شدم و به طرف او رفتم.
    سرش را بالا گرفت و با آن چشمان زیبای آبی اش مرا نگاه کرد.
    -ببخشید خانم.
    لبخندی زد و گفت:
    -سلام.
    متوجه شدم که خود تاراست.
    در آن لحظه نمی دانم چه باید می کردم،فقط خود را سرزنش کردم چرا لباس خوبی نپوشیدم.
    -تارا خانم؟
    -بله؛چرا نمی نشینید؟
    -بهتر نیست به جای خلوتی برویم؟
    -میل شماست.
    از جای خود برخاست.قدش از من بلند تر به نظر می رسید،البته به خاطر پاشنه کفشش بود.در حین این که به سمت نیمکتهای پشت استخر می رفتیم،چندین بار دستش را به من نزدیک کرد تا مندستش را بگیرم،ولی من خود را به عقب کشیدم.هر لحظه سوزان را در مقابل چشمان خویش مجسم می کردم.
    قدرت تکلم را از من گرفته بود.تارا را با او مقایسه کردم،ولی نمی توانستم از نظر زیبایی او را نیز کمتر از سوزان بپندارم... بالاخره به نیمکتهای سبز و آبی کنار شمشادها رسیدیم،تارا به آرامی نگاهم کرد،تا نگاه من به او افتاد،سرش را پایین انداخت.با لبخندی به او گفتم:
    -لنز گذاشتی؟
    -نه،چطور؟
    -آخر به من گفته بودی چشمهایت مشکی است.
    خندید و گفت:
    -عذر می خواهم،فقط همین یک دروغ را گفتم،البته این فقط یک شوخی بود.
    با خود اندیشیدم که می داند چشمهایش چقدر زیبا هستند!
    -به هیچ وجه فکر نمی کردم این تیپی باشی،با آن روز که تو را در نمایشگاه دیدم کلی فرق کرده ای.
    -فکر می کردی خیلی خوش تیپ هستم؟
    -نه فکر می کردم یک تیپ معمولی باشی.
    -می خواستم صورتم را اصلاح کنم،اما فرصت نکردم.
    -من که نگفتم تیپ تو بد است،فکر می کردم یک تیپ معمولی و ساده هستی،ولی الان میبینم که از همان تیپهایی هستی که من می پسندم.
    به بینی اش اشاره کردم و گفتم:
    -کی بینی ات را عمل کردی؟
    -دو هفته پیش.
    -چرا؟
    -بیش از اندازه بزرگ بود.
    -مثل پینوکیو؟
    بدون آن که بخندد،سرش را تکان داد و گفت:
    -شاید هم بزرگتر.
    چقدر مغرور و زیبا!برای این که حرفی برای گفتن داشته باشیم،از برادرش پرسیدم.آهی کشید و گفت:
    -همه چیز را تعریف می کنم.
    کمی مکث کرد و گفت:
    -یک برادر کوچکتر از خودم دارم اما متاسفانه در زندان است.
    -زندان؟
    -بله،معتاد است.
    با تعجب پرسیدم:
    -چرا؟
    -اختلافهای خانوادگی،دوستان بد،هرزگیهای پدرم و...
    -چند سال دارد؟
    -شانزده سال.
    -عجب!
    -آرمان از سیزده سالگی توی کثافت افتاد.اولین بار من سیگار را در جیب شلوارش دیدم و موضوع را به مادرم گفتم.او خیلی ناراحت شد،گریه می کرد و به پدرم فحش می داد.از نظر مالی خوب بودیم،اما برادرم آبرو و حیثیت ما را از بین برد.به بهانه درس خواندن نزد پسر همسایه،طلاهای مادرش را که در میز توالت بود،دزدیدند.دفعه اول به خاطر احترامی که برای پدرم قائل بودند،چیزی نگفتند،دفعه بعد ساعت آن پسر را دزدید.مادرش به خانه مان آمد،مادرم به آرایشگاه رفته بود و من تنها در خانه بودم.زن همسایه با من صحبت کرد.مانند دیوانه ها به آرمان حمله ور شدم و او را کتک زدم.دیگر انتظار چنین کاری را از او نداشتم.او گریه کرد.با وجود این که دلم برای او می سوخت،اما نمی دانم چرا محکمتر از دفعه پیش بر صورتش می زدم و با صدای بلند گریه می کردم.او آبروی ما را نزد همسایه ها برده بود.برای پدر موضوع را تعریف کردم تا شاید با آرمان صحبت کند و او را از کار زشتش پشیمان سازد،اما پدرم مثل همیشه تنها با خونسردی او را نصیحت کرد... مادرم از آرایشگاه آمد و با صورت گریان من رو به رو شد،به خاطر آن که مایه ناراحتی او نشوم به او گفتم که دندانم درد می کند.چند ماه گذشت،اختلافهای کوچک بین پدر و مادرم به اوج خود رسید و باعث طلاقشان شد.پس از جدایی مادرم از پدر،آرمان به اعتیاد روی آورد.
    -مگر مادرت نمرده؟
    -بله،اما بعد از طلاقش هم هنوز پدرم را خیلی دوست داشت،ولی پدرم به این امر بی تفاوت بود.او عاشق منشی شرکتش شده بود.
    -پدرت چه کاره است؟
    -مهندس راه و ساختمان است.شرکت ساختمانی دارد.مادرم خیلی زود متوجه شد.کارکنان شرکت هم موضوع را روشن تر ساختند.پدرم در هفته فقط دو شب به خانه می آمد.مادرم دیگر نمی توانست کارهای زشت پدرم را تحمل کند به همین دلیل حرف طلاق را به میان کشید.پدرم مانند هنرپیشه ای رفتار می کرد و دلیل کارهای مادرم را از او می پرسید.البته این موضوع برای ما روشن بود که پدر در دل هیچ آرزویی جز جدا شدن از مادرم را ندارد.این را از چشمان گناهکارش می خواندیم.چند روز پس از منازعه شدیدی که بین آنها در گرفت،یک روز از مدرسه آرمان به منزلمان زنگ زدند،مدیر مدرسه شان بود،او پدرم را به مدرسه خواست.موضوع از این قرار بود که برادرم در مدرسه برای یکی از همکلاسیهایش چاقو کشیده بود و به دستش آسیب رسانده بود.مدیر مدرسه خواهان توجه بیشتر پدرم به آرمان شد،اما گوش شنوایی در کار نبود.این اعمال زشت و ناهنجار برای مادرم قابل تحمل نبود،چون او در خانواده اصیل و بزرگ زاده ای بزرگ شده بود.البته خانواده پدرم هم خوب بودند.
    -عجب! خوب آرمان چه کرد؟
    -پس از بازگشت پدرم از مدرسه و تعریف کردن ماجرای تلخ او برای ما،مادرم تصمیم گرفت کمتر با پدرم جر و بحث کند.هنوز دو روز از این ماجرا نگذشته بود که مادرم برای دیدن خاله ام بیرون رفت.حتی از آنجا هم به ما تلفن زد.رفتارش خیلی خوب بود،شب را قرار بود در خانه خاله بماند اما نمی دانم چرا تصمیمش عوض شد.هیچ وقت این صحنه از نظر من محو نمی شود.مادرم وقتی وارد خانه شد،پدر در حال خوردن نوشابه بود.شیشه عطری را به طرف پدرم پرت کرد.شیشه برایم نا آشنا بود.خیلی تعجب کردم،پدرم او را آرام می کرد و با لبخندهای موذیانه به او می گفت:
    -خانم،برای تو خریده بودم،اصلا یادم نبود که از داشبرت بیرون بیاورم.
    مادرم در حالی که می گریست و با صدای بغض آلودش ا زخداوند کمک می خواست.چمدانش را بست و از خانه بیرون رفت.
    -پدرت مخالفت نکرد؟
    -او منتظر چنین روزی بود.از در خانه بیرون رفتم و مادرم را صدا زدم،به طرف من آمد و سرم را بوسید و گریه کنان گفت:
    -تارا من می خواستم با او زندگی کنم،اما نتوانستم.
    به او گفتم:
    -مامان،شما از کجا می دانید عطر را برای کس دیگری خریده بود؟شما همیشه زود تصمیم می گیرید.
    -نه عزیزم من می دانم.
    با عصبانیت گفتم:
    -از کجا؟از کجا می دانی؟
    -سیگار نداشتم،شوهر خاله ات هم در خانه نبود.می دانستم که پدرت در داشبرت سیگار دارد و به همین خاطر داشبرت را باز کردم،جعبه عطر را در آنجا دیدم.
    -خوب مامان،شاید برای شما خریده بود.
    در حالی که در کیف خود دنبال چیزی می گشت به من گفت:
    -برای من؟پس این چیست؟
    نامه ای را به دست من داد.در آن نوشته شده بود:
    -امروز نمی توانم به شرکت بیایم،حالم خوب نیست.بعد از ظهر به خانه ام بیا،با تو کار مهمی دارم.
    -پس چرا دیشب این موضوع را نگفتید؟
    -برای آن که نمی خواستم پیش فامیل زندگیمان را رو کنم.
    مادرم نامه را بست و در کیف خود گذاشت.در حالی که اشکهای روی صورت مهربانش را پاک می کردم،دست نوازش روی سرم کشید و گفت:
    -مواظب برادرت باش،من دیگر نمی توانم در این خانه زندگی کنم.
    نگاهی به خانه انداختم،با وجود آن همه زیبایی،شیکی و بزرگی،به نظر سرد و بی روح می آمد.مادرم رفت.دلم برای او می سوخت،همه خویشاوندانش در زندگی زناشویی به هم عشق می ورزیدند،اما مادرم از آنها مستثنی بود.مادرم رفت و من و آرمان را با پدر تنها گذاشت.کاش مادرم این کار را نمی کرد.
    -می دانم،می دانم چه می گویی.
    -پدرم،بی شرمی را از حد گذرانده بود.شبها وقتی من و آرمان می خوابیدیم،از خانه خارج می شد و تا ساعت چهار صبح نمی آمد.برای این که از اعمال زشتش آگاه نشویم،ماشین را در پارکینگ نمی گذاشت تا صدای آن ما را از خواب بیدار نکند.آرام در خانه را باز می کرد و می رفت و نزدیکیهای صبح،آرام و بی سر و صدا باز می گشت.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  4. کاربر مقابل از R A H A عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  5. #23
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    صبح از خواب بیدار می شد و به من و آرمان می گفت:
    -دیشب خیلی خوب خوابیدم،شما چطور؟
    ما هم جوابش را نمی دادیم و می دانستیم که دروغ می گوید.چند روزی از رفتن مادرم گذشت،احساس تنهایی و درماندگی می کردم.پدرم این موضوع را به خوبی می فهمید،به همین دلیل روزی من و برادرم را فرا خواند و گفت:
    -من کاری نکردم که مادرتان زندگی و فرزند و همسرش را ترک کند.او از اول زندگی با من ناسازگار بود،خودش هم می داند اگر من با او ازدواج نکرده بودم،تا به حال مجرد مانده بود.خوشی زیاد دلش را زده است.گر چه از خانواده پولداری است،ولی این دلیل نمی شود که از شوهرش فرمانبرداری نکند.مگر فرق او با خواهرش چیست؟
    دیگر نمی توانستم حرفهای پوچ او را تحمل کنم.با عصبانیت فریاد زدم:
    -او خاله ام را دوست دارد.آقای فخرایی به دنبال یک زن هرزه نمی افتد و زندگیش را خراب نمی کند.
    درست در همان لحظه اولین سیلی را از پدرم خوردم،موهایم را کشید و با عصبانیت جاسیگاری را که روی میز هال قرار داشت،به طرفم آینه کنسولی پرتاب کرد.همان موقع فهمیدم که نسترن چقدر برای او عزیز است!گریه کردم و همراه آرمان از خانه بیروون رفتم.می خواستم با قدم زدن در پارک بتوانم به آرمان درد دل کنم.آرمان من را بوسید و گفت:
    -تارا،روزی تلافی کارهای زشت او را می کنم،حتی اگر به ضرر خودم باشد.
    از دست آرمان به خاطر کارهای زشتی که در مدرسه مرتکب شده بود،دلخور بودم.به او نگاه کردم و گفتم:
    -به اندازه کافی پدرت آبروی ما را می برد،نمی خواهد جانشین او شوی.
    در آن لحظه متوجه حرف آرمان نشدم.فقط از نگاههای او می فهمیدم که به حرف خود عمل خواهد کرد... هنگامی که به خانه برگشتم،پدرم از رفتار زشت خود معذرت خواهی کرد و دستش را روی موهایم کشید.با دست دیگرش هم موهای آرمان را نوازش می کرد و مرتب به خود ناسزا می گفت.صدای تلفن را شنیدم،پدرم گوشی را برداشت.نسترن بود.وقتی دیدم که پدرم بدون هیچ شرمی با او صحبت می کند و اهمیتی هم به ما نی دهد با عصبانیت از جای خود بلند شدم و به اتاق خوابم رفتم.پس از یک ساعت صحبتهای او با نسترن به پایان رسید.به اتاقم آمد و روی تختم نشست.همین طور که اشکهایم را پاک می کرد به من نگاه کرد.
    -تارا جان،من مقصر نیستم،نمی توانم بی مادری شما را تحمل کنم.نمی توانم متحمل این همه رنج و اندوه و دلسردی باشم.
    در جواب او گفتم:
    -مادرم شما را دوست نداشت.
    چواب نداد و به حرفهای پوچ خود ادامه داد:
    -تارا،می خواهم با منشی شرکتم ازدواج کنم،زن مهربانی است.
    برق از چشمهایم پرید.می خواستم بر صورتش چنگ بیندازم.با خشم او را نگاه کردم،اما بدون هیچ توجهی به صورت غضبناک ه حرفهای خود ادامه داد:
    عزیزم،من به تو و برادرت قول می دهم که نسترن مادر خوبی برای شما خواهد بود.
    در حالی که لبهای خود را می گزیدم ،سرم را به علامت منفی تکان دادم،اما پدر بدون هیچ توجهی ادامه داد:
    -قرار است ما آینده به محضر برویم و عقد کنیم.
    اولین بار بود که با صدای بلند سر پدرم فریاد می زدم.
    -خوب بگیر،چرا به من می گویی؟انشاءالله خوشبخت شوید.
    سبیلش را تاب داد و آرام خندید... آرمان را کنار در دیدم که با آستین ژاکتش اشکهای خود را پاک می کرد.پدرم او را در آغوش گرفت و بر صورت معصومش بوسه زد.تا پدر خواست موضوع را برایش بازگو کند خودش را به عقب کشید و گفت:
    -همه چیز را می دانم.دیگر دوست ندارم اسم آن لجن را بیاوری.اگر با او ازدواج کنی،دیگر مرا در این خانه نخواهی دید.
    -تارا،در آن موقع برادرت چند ساله بود؟
    -آرمان ده ساله بود و من شانزده سال داشتم.
    -خوب بعد چه شد؟
    -سرت را درد آوردم،باشد برای یک روز دیگر.
    -نه نه دوست دارم بشنوم..
    -خوب دوست داری بشنوی،حق داری.دیگر از این دنیای بی وفا چه بگویم؟فردای آن روز قرار بود که پدر و مادرم برای طلاق به دادگاه بروند،19 اردیبهشت.حکم دادگاه بر این بود که من و آرمان نزد پدر باشیم.آن روز برای خداحافظی به خانه مادرم رفتیم.
    -مادرت خانه جداگانه داشت؟
    -بله،ما علاوه بر خانه ای که در آن زندگی می کردیم،آپارتمانی هم در پاسداران داشتیم.هر وقت بین پدر و مادرم دعوا و اختلافی پیش می آمد به آن خانه می رفتند.
    من و آرمان شب را با اجازه پدر،در نزد مادرم گذراندیم.مادر برای ما گریه می کرد و به عشق بی وفایش لعن و نفرین می فرستاد.به ما گفت:
    -من همیشه پدرتان را دوست داشتم و به او عشق می ورزیدم اما چه می شود کرد،همیشه عشقها یک طرفه است.او به زنی بی سر و پا دل بسته است.
    تا سپیده صبح با مادرم حرف زدم.آرمان هم با سکوت،مهر غم و اندوه را بر قلب خود نگاشته بود.مادر،آرمان را نصیحت و از او خواهش کرد که درسش را بخواند،با معلمهایش مهربان باشد و به آنها پرخاشگری نکند.
    -آرمان پذیرفت؟
    -حرفی نزد،فقط به مادرم نگاه می کرد و اشک می ریخت.می دانستم که او تصمیم نداردحرفهای مادرم را قبول کند.البته منظور من این نیست که او مادرم را دوست نداشت،نه،او عاشق مادرم بود اما دز مغز کوچک خود این طور می پنداشت که با بد بودن خود،می تواند باعث شرمساری پدر شود و از او انتقام بگیرد،اما نمی دانست که در این آتش،خود نیز به خاکستر تبدیل می شود.صبح فردای آن روز با آرمان به خانه پدری رفتم.پدرم به شرکت رفته بود.چشمم به نامه ای که روی میز هال بود افتاد که نوشته بود: "بچه های عزیزم،امشب نمی توانم به خانه بیایم،کار مهمی برای شرکت پیش آمده." فکر می کردم پس از جدایی از مادرم لااقل تا مدتی با نسترن رابطه نخواهد داشت،اما درست عکس این موضوع صحت داشت.می دانستم همان شب را در خانه او می گذراند. احساس دلتنگی عجیبی برای مادرم می کردم،شاید به این خاطر بود که او قصد داشت دیگر در تهران نماند.
    -به خارج رفت؟
    -نه،تبریز،آخر مادرم اهل تبریز بود،به همین دلیل می خواست نزد خانواده اش بازگردد.خیلی دوست داشتم من هم با او می رفتم اما دست خودم نبود.نمی توانستم چنین کاری کنم... فردا و فرداها گذشتند و پدرم متوجه چهره عبوس برادرم شد و به او گفت:
    -همین روزها تو و تارا را سر و سامان می دهم،فقط آرمان جان،باید به تو بگویم شاید فکر کنی چرا تو و تارا را نزد مادرت نمی فرستم،آرمان جان،من حق دارم دلم برای شما بتپد.شاید شما این موضوع را نفهمید ولی حقیقت را می گویم.من دنیایی را با شما دو بچه عوض نخواهم کرد.اگر شما را پیش مادرتان بفرستم،خویشاوندانش همیشه به من سرکوفت خواهند زد،به همین دلیل نمی توانم این موضوع را تحمل کنم.
    به سخنان پدرم گوش می دادم و به گفته هایش می اندیشیدم،اما نمی توانستم به حرفهای او اطمینان کنم.بالاخره مجبور بودیم با او بسازیم... یک ماه از تنهایی من و آرمان نزد پدر گذشت.
    -تارا،پدرت خوش تیپ است؟
    با ناراحتی پاسخ داد:
    -بله.بدبختانه بله.
    به یاد پدر سوزان افتادم که او هم خوش تیپ بود ولی این کجا و آن کجا؟
    با ناراحتی گفت:
    -اما تیپ و زیبایی و پول،شخصیت نمی آورد.
    خندیدم و گفتم:
    -از همه این حرفها گذشته حتما تو شبیه پدرت هستی.
    -بله هم من و هم آرمان شباهت زیادی به پدرم داریم.اما اگر از خودم تعریف نکننم،نجابتم به مادرم رفته است.البته شاید با خود بگویی اگر من دختر خوبی بودم،هیچ وقت با تو تلفنی صحبت نمی کردم،اما مجید نمی دانم چرا آن روز دست به این کار زدم.از کنار نمایشگاه تو رد شدم،تو را پشت میز دیدم،مهرت به دلم نشست،به همین دلیل هم فکر کردم شاید تنها کسی که بتواند با من همدردی کند،تو هستی.من همه دوستانم را ترک کرده ام چرا که آنها با من بد تا می کردند و از من فاصله می گرفتند.
    -شاید به تو حسودی می کردند.
    -به منم؟پدر مهربانی داشتم؟به مادر خوشبختم یا به برادر باشخصیتم؟به کدامشان حسادت می کردند؟
    -به زیبایی ات.
    تارا با چشمان آبی اش به آسمان آبی تر از چشمانش خیره شد.
    -این نظر لطف توست،کاشکی قیافه ای معمولی داشتم،اما زندگی و اقبال و شانس داشتم.
    -چرا مادرت مرد؟
    -خودکشی کرد.او عاشق پدرم بود،پس از این که فهمید که پدرم منشی شرکتش را به عقد خود در آورده است،خودکشی کرد.بار اول پدر بزرگم او را نجات داد.حدود سهماه به تبریز رفتم و از او مراقبت کردم.وقتی به تهران آمدم،پدرم،نسترن را به خانه آورده بود.نمی توانستم در آن خانه زندگی کنم،با این که دختر بزرگی بودم به بهانه های مختلف پدرم را وادار می کرد مرا کتک بزند.برادرم را با اتو می سوزاند.چندین بار به هنگام خواب خاکستر سیگارش را روی دستهایم می ریخت،از ترس فریاد می کشیدم،ولی او می گفت: "مگر فردا امتحان نداری؟حرامزاده برو گمشو سر درست." و من را با چشمانی پر اشک راهی اتاقم می کرد.خدمتکار داشتیم اما تمام کارهای خانه بر عهده من بود.دیگر فرصتی باقی نمی ماند که درس بخوانم به همین دلیل معلمهایم از درسم ناراضی بودند.شبها هنگامی که می خواستم بخوابم،پدرم با نسترن شوخی می کرد و بعد با صدای بلند می خندید و دل من و آرمان را به درد می آورد.هنگام گرفتن نتیجه امتحان ثلث سوم،فقط از دو درس ادبیات و زبان انگلیسی نمره قبولی گرفتم.نسترن،پدرم را وادار کرد که دیگر مرا به مدرسه نفرستد.با این که پدرم تحصیلکرده بود،اما به حرف نسترن گوش داد.من تا دو سال به مدرسه نرفتم.در این مدت چند بار از خانه فرار کردم و به خاه مادرم رفتم.عکس خودم را در روزنامه دیدم.نمی توانستم اینچنین آبرویم را زیر پا بگذارم،به همین دلیل به خانه برگشتم.آثار سوختگی را در دستم ببین،تمام اینها کار نسترن است.
    نمی دانم چرا مهر تارا این قدر در دلم نشسته بود،به چهره معصومش نگاه کردم و با ناراحتی به او گفتم:
    -با سیگار سوزاند؟
    -نه،با زغال منقل،یک شب پدرم با دوستانش دوره داشت،می خواستند تریاک بکشند،به دلیل خستگی زیاد،خوابم می آمد.به اتاقم رفتم،به محض این که سر به بالش گذاشتم،نسترن را مقابل چشمانم دیدم،زغال گداخته ای را که در میان انبر قرار داده بود؛روی بازویم گذاشت،فریاد کشیدم و از جای خود برخاستم.پدرم همراه دوستانش به اتاق آمدند،از من دلیل فریادم را پرسیدند و چون از نسترن می ترسیدم با عجله گفتم:
    -خواب دیدم.
    البته پدرم می دانست که نسترن باعث فریاد کشیدن من شده است اما علتش را نمی دانست.نسترن آرام ولی با نفرت و خشم به من نگاه می کرد. به خاطر این که دوستانش متوجه خوشونت او با من نشوند،با لحن ملایمی گفت:
    -الان چه وقت خواب است؟مگر نمی دانی اکرم خانم امشب نمی آید؟من که نباید ظرفها را بشویم.تنبلی را کنار بگذار و فوری به آشپزخانه برو.
    -تارا در آن موقع چند ساله بودی؟
    -شانزده ساله.
    -خوب،بعد چه اتفاقی افتاد؟
    -وقتی به آشپزخانه رفتم،پدرم را در حال قمار دیدم.از این که باید جوانی ام را در آشپزخانه می گذراندم،احساس افسردگی می کردم.به علت این که قادر به انجام هیچ کاری نبودم،از خودم متنفر بودم،دوست داشتم دوباره به مدرسه بازگردم اما شجاعت گفتن آن را نداشتم.
    -در این باره با پدرت صحبت نکردی؟
    -چرا به او گفتم که دوست دارم به مدرسه بروم،اما او دیگر مثل گذشته ها نبود،به آسانی من را کتک می زد و با فریادهای گوش خراشش می گفت: "فقط با اراده نسترن می توانی کاری انجام دهی،همین و همین." بعد از دو ماه که نسترن در خانه ما زندگی کرد،متوجه بزرگ شدن شکمش شدم.
    -حامله بود؟
    -بله.آرمان با وجود سن کمش از این موضوع مطلع شد.با مادرم تلفنی تماس گرفتم،خیلی دوست داشتم ماجراهایی را که در خانه اتفاق می افتد،برایش بازگو کنم،اما به خاطر این که ناراحتش نکنم،چیزی به او نگفتم.
    -کار درستی کردی.
    -اما آرمان با فرستادن نامه برای مادرم اخبار را بازگو کرد.
    -عجب برادری!
    -چند روز بعد،از تبریز با ما تماس گرفتند،شخص ناشناسی به من گفت: "فوری خودتان را به تبریز برسانید." پدرم اعتنایی نکرد.با خانه پدربزرگم تماس گرفتم اما به سوالات من پاسخ ندادند.
    -تارا،خانواده مادری ات چگونه هستند؟
    -آنها همیشه مایه افتخار من هستند.با بودن در کنار چنین خانواده ای می توانم به خود مغرور باشم.
    -از این بابت خوشحالم.
    -ممنون.
    -خوب بالاخره شخص غریبه با تو چه کار داشت؟
    -او به من چیزی نگفت،اما پس از تلفنهای مکرر به تبریز فقط صدای شیون و گریه می شنیدم.
    -چه اتفاقی افتاده بود؟
    -به من پاسخی نمی دادند.هر چه اصرار می کردم و التماس می کردم،فقط گریه می کردند و من هیچ چیز از درد آنها نمی فهمیدم.آرمان به آنها تلفن زد.از کسانی که در خانه پدربزرگم بودند،سوال کرد اما به او هم چیزی نگفتند.خیلی فکر کردم که باید چه کار کنم.بالاخره از پدرم خواهش کردم که با تبریز تماس بگیرد،اما او هم این کار را نکرد.به خانه خاله ام تلفن زدم اما کسی گوشی را بر نمی داشت.دیگر چیزی برایم مهم نبود.لباسهایم را جمع کردم و با آرمان به تبریز رفتیم.ساعت هشت صبح به آنجا رسیدیم.تا پایمان را به خانه پدربزرگ گذاشتیم،سیاه پوشان را جلوی چشمم دیدم.همه با صدای بلند می گریستند و تابوتی را که بر سر گذاشته بودند از خانه بیرون می بردند.به دنبال مادرم می گشتم تا او را پیدا کنم،در جستجوی او،چادرهای زنان را کنار می زدم اما چهره مادر از نگاههای تمنا آمیز ما محو گشته بود.دست پدربزرگ مهربانم را بر شانه های خود احساس کردم.او گفت:
    -تارا،تارای عزیم،نمی دانم چگونه باید مرا ببخشی.من نتوانستم از فیروزه مواظبت کنم.او ما را دوست نداشت و نمی خواست تنهایی،غم و اندوه شما را از دور بنگرد.خود را راحت کرد و ما را با هزاران غصه تنها گذاشت...
    قطره های اشک را بر روی صورت زیبای تارا مشاهده کردم.دیگر نمی توانست صحبت کند.بغضهای پی در پی خود را فرو می خورد و با دستان ظریفش،اشکهای خود را پاک می کرد.
    -معذرت می خواهم،نمی خواستم امروز در اولین ملاقاتمان تو را این طور ناراحت کنم،اما چه کنم که از هیچ جای این دنیای بی وفا دل خوشی ندارم،فقط با دیدن تو پشت میز نمایشگاه با خود پنداشتم که شاید بتوانم بهترین دوست را برای خود انتخاب کنم.
    پس از لحظاتی،با اصرار از تارا خواستم که ادامه ماجرای زندگیش را برایم بازگو کند.او لبخند تلخی زد وو ادامه داد:
    -نتوانستیم زیاد در تبریز بمانیم.آرمان محصل بود و باید به مدرسه می رفت.مجبور شدم با او به تهران بیایم.
    -مادرت چطور خودکشی کرده بود؟
    -با تیغ رگ خود را زده بود.در وصیت نامه اش نوشته بود:
    "... به خاطر این که نمی توانم غم و اندوه را در چشمان معصوم فرزندانم بنگرم،آنها را با پدر بی وفایشان تنها می گذارم.شاید روزی خداوند انتقام این دو بچه را از این مرد کثیف و همسر گرگ صفتش بگیرد..." و همین جمله بود که باعث شد برادرم به راههای بد کشیده شود.
    -چرا؟
    -بله،حق داری که بپرسی.پس از مرگ مادر،شبی به هنگام خواب،صدای جر و بحث پدرم و نسترن را شنیدم.از صحبتهای آنها فهمیدم که نسترن تصمیم گرفته من و آرمان را به خانه دیگری بفرستد.




    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  6. کاربر مقابل از R A H A عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  7. #24
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    پدرم به او می گفت: "نمی توانم آنها را تنها بگذارم.در این صورت چگونه می توانم نام پدر را روی خود بگذارم؟" نسترن هم در جواب او گفت: "حق داری،اما حرف تو در صورتی درست است که آنها از خود خانه نداشته باشند،رضا،آنها خانه دارند.قرار نیست که در خیابان بخوابند.آپارتمانشان مبله است و هیچ چیز کم ندارد.من نمی توانم بچه ام را در کنار این دو نفر بزرگ کنم،مطمئنا بی ادب می شود." پدرم دیگر چیزی نگفت.می دانستم با سکوت خود،حرف او را تصدیق می کند.تا صبح نخوابیدم،با خود تصور می کردم که اگر آرمان از این موضوع مطلع شود ،اثر بدی روی او خواهد داشت.به همین خاطر برای آن که غرور من و آرمان شکسته نشود قبل از خروج پدرم از خانه ،از او خواستم چند دقیقه ای با او صحبت کنم.پذیرفت،بدون آن که متوجه شود که من دیشب،گفتگوی او با نسترن را شنیده ام،موضوع خانه را پیش کشیدم.احساس رضایت را در چشمانش می خواندم اما برای رد گم کردن،با گفته هایم مخالفت کرد و پس از اصرار من،پذیرفت.فردای آن روز آرمان را از خواب بیدار کردم،او نمی خواست به مدرسه برود و بهانه بیماری می آورد و می گفت: "به مدرسه نمی روم،امروز حالم خوب نیست،نمی توانم شش ساعت چهره بچه های شیطان کلاس را تحمل کنم."البته حق داشت ،او در زندگی به هیچ چیز و هیچ کس دلخوش نبود.با اوباش ترین پسرهای مدرسه دست دوستی داده بود،البته هنوز هم با آنها دوست است و در حیاط زندان با آنها می گردند و برای آینده شان نقشه بدتری رسم می کنند...
    مجید،همان طور که گفتم آن روز آرمان تصمیم رفتن به مدرسه نداشت،اما فریاد نسترن و سیلی هایی که بر صورت کوچک آرمان می زد،برادرم را راهی مدرسه کرد.همان روز زنگ خانه ما به صدا در آمد،آقای ناظم و خود آرمان بودند.به دنبال نسترن،جلوی در رفتم،سلام کردم.نسترن زیر چشمی به من فهماند که نباید آنجا بایستم،اما برایم اهمیتی نداشت.می خواستم بدانم که آرمان چه کرده است.آقای ناظم با اشاره چشمش به دست مستخدم،موضوع اخراج آرمان را به میان آورد.
    -در دست مستخدم چه بود؟
    -یک بسته سفید،4 عدد سیگار،کبریت و زرورق.
    -هروئین بود؟
    -بله،همین موضوع سبب اخراج آرمان از مدرسه شد.پس از بازگشت پدرم از شرکت،نسترن موضوع را برای او تعریف کرد،پدرم آنقدر او را زد که دیگر قدرت بلند شدن از زمین را نداشت.همان شب صدای اکراه آمیز نسترن به گوشم رسید:
    "پس چه وقت می روند؟با وجود این دو نفر بچه من بی شخصیت می شود."
    پدرم در جواب گفت:گچقدر عجول هستی!هنوز که کوچولو به دنیا نیامده است،عزیز من کمی تحمل داشته باش."
    نسترن برای پدرم عشوه و کرشمه می آمد.به برادرم نگاه می کردم،معتادی متروک.دنیای رنگارنگ که در گوشه اتاق سرد و بی روحش نشسته بود و در انتظار هروئین ناله می کرد.من خیلی بد بخت بودم،خیلی،حالا هم فکر نمی کنم بدبخت تر از من در این دنیا وجود داشته باشد!چند ماهی از فوت مادرم گذشته بود.وقتی که با آرمان صحبت می کردم،او به من گفت:
    "فقط برای تلافی به دنبال اعتیاد رفتم،دیگر نمی توانم ترک کنم.تارا وصیت نامه مادر را بخوان،من فقط و فقط به خاطر مامان به این کار روی آوردم."
    نمی توانستم به او چیزی بگویم،یعنی قادر نبودم،فقط گزیه می کردم.به صورت آرمانمی نگریستم و به ناله های خود شدت می دادم.می دانستم که پدر ذره ای دلش برای ما نمی تپد،فقط به خاطر این که حق پدری اش را ادا کرده باشد، به بهانه کارهای زشت آرمان،او را سرزنش می کرد... با شنیدن گفتگوهای آن شب نسترن با پدرم در مورد رفتن ما ار آن خانه،دیگر نمی توانستم خود را عضوی از آن خانواده بدانم،تمامی لوازمی که مربوط به خودم و آرمان می شد،جمع کردم... با وجود این که می دانستم که آرمان مایه ننگ و رسوایی من است،اما نمی توانستم او را کنار نسترن بی رحم،تنها بگذارم.آن شب پدرم و نسترن مست کرده بودند و با صدای بلند می خندیدند و با هم شوخی های زشت می کردند.در آ« لحظات فقط از خداوند آرزوی مرگ می کردم،نمی توانستم رفتار زشت آنها را تحمل کنم.دست آرمان را گرفتم و با او از کنار پدر و نسترن رد شدم.آن قدر عصبی بودم که دیگر سنگینی چمدان به آن بزرگی برایم اهمیتی نداشت.نسترن با چشم تحقیر ما را می نگریست.شاید فراموش کرده بود که خودش کیست،چگونه با پدرم آشنا شد و ما چه کسی هستیم؟ خوب چاره ای نبود.در پس هر بدبختی،خوشبختی ای بس عظیم تر قرار خواهد داشت.
    -تارا،عکس العمل پدرت چه بود؟
    -بدون آن که به من و آرمان حرفی بزند،از او خداحافظی کردیم و به طرف خیابان پاسداران،جایی که آپارتمان در آنجا بود،به راه افتادیم.
    نگاهش کردم و گفتم:
    -گفتی آپارتمانتان مبله است؟
    -بله،مبله و شیک.
    -خانه پدری ات کجاست؟
    -ولنجک... بله،چنین اتفاقهای تلخی برای من پیش آمد که باعث شد خانه را ترک کنم.
    در آن زمان مهر تارا به صورت عجیبی در قلب شکسته من نشسته بود،زیبایی،مهربانی،معصومی ت و حقیقت گویی هایش،همه و همه من را به دنیای دیگری هدایت می کرد.در برزخی قرار داشتم،نمی دانستم چه باید می کردم.تارا و سوزان هر دو همچون فرشتگانی آسمانی بودند.با خود می پنداشتم از زمان کودکی با سوزان بزرگ شده ام و این حق من است که احساسی اینچنین به او داشته باشم،اما نمی دانستم با دیدار اول با تارا،چگونه توانستم همان عشق را در قلب خود داشته باشم؟ (نفرت انگیز!!!)
    آیا به راستی من از صمیم قلب،سوزان را دوست داشتم؟اگر او را دوست داشتم پس چرا با دیدن تارا او را از یاد برده بودم.بی اختیار از تارا پرسیدم:
    -تارا،از تو سوالی دارم.
    بدون آن که حرفی بزند،مرا نگاه کرد و منتظر سوالم شد.
    -قبل از من با کسی دوست بوده ای؟
    با تعجب نگاهم کرد،چشمان آبی اش را به من دوخت،سپس آرام گفت:
    -همه چیز را باید بگویم؟
    تعجب کردم و گفتم:
    -نه،نه،مجبور نیستی فقط یک سوال بود.
    به ساعتش نگاه کرد و گفت:
    -فکر می کنی ساعت چند است؟
    بی اعتنا به ساعتم نگاه کردم و گفتم:
    -فرقی نمی کند.
    شاید فقط با بودن در کنار سوزان،گذشت زمان را اینچنین زود احساس می کردم.موضوع بحث را عوض کردم و پرسیدم:
    -راستی تارا،آرمان را برای چه به زندان برده اند؟
    -دزدی،اعتیاد،قتل غیر عمد و... البته هیچ احتیاجی به پول نداشت،فقط به خاطر این که خود را با دوستانش در کارهای بد شریک کرده باشد.
    با تعجب گفتم:
    -قتل؟
    لبخند غمگینی بر لبان تارا نشست.
    -هنگام دزدی شبانه در یک مغازه طلافروشی،پیرمردی که از آنجا عبور می کرد،صاحب مغازه را مطلع کرد.
    -مگر او را می شناخت؟
    -بله،موقع بازپرسی متوجه شدم که او باجناق طلافروش بود.
    -خوب،بعد چه اتفاقی افتاد؟
    -صاحب مغازه پس از شنیدن این خبر،انفاکتوس کرد،البته سابقه بیماری قلبی داشت.
    -تقصیر آرمان چه بود؟
    -با این که آرمان در کار سرقت،فقط نقش مراقب را داشت اما او را به جرم قتل غیر عمد دستگیر کردند و من هم اکنون بدون هیچ خانواده ای،فقط با زینال پیر زندگی می کنم.
    -مستخدمت است؟
    -بله.فکر نمی کنم بدبخت تر از من شخصی باشد.
    گفتم:
    -رویای خوشبختی سرابی بیش نیست.نمی توان با دیدن ظاهر افراد ،عیار خوشبختی را بر پیشانی شان نوشت.من تصور نمی کنم هیچ کس روی این کره خاکی احساس خوشبختی کامل بکند.خوشبخت واقعی وجود ندارد.
    به یاد سوزان افتاده بودم،می خواستم زندگی سرشار از اندوه و رنجش را بازگو کنم،اما شجاعت این کار را نداشتم،فقط اشاره ای کردم و گفتم:
    -خیلی از دختر ها از نظر موقعیت خانوادگی مانند تو هستند.اما غمی به بزرگی تو دارند.
    تارا شالش را محکم به دور خود پیچید.احساس کردم حرفهایم کمی از غم او کاست.مرا نگاه کرد و با شیطنت خاصی گفت:
    -حالا نوبت من است تا از تو سوال کنم.
    -باشد بپرس.
    -تا حالا کسی را دوست داشته ای؟
    سوالش غافلگیرم کرد،چه می توانستم بگویم، آیا باید حقیقت را می گفتم؟از خودم بدم آمد،من آدم دورویی بودم، (چه خوبه که فهمیدی!) چهره سوزان،در جلوی چشمانم مجسم شد،سعی کردم او را فراموش کنم.به تارا نگاه کردم،خواستم حقیقت را بگویم اما تا می خواستم اسم سوزان را به زبان بیاورم،دست و پایم بی حس می شد.می دانستم که جرات چنین حرفی را نخواهم داشت،نمی خواستم همصحبتی با تارا را از دست بدهم.تارا از نگاههای من متعجب شد،آیا باید دروغ می گفتم؟ولی نه،نباید به او دروغ می گفتم.چون فکر کردم او تمام حقایق زندگی اش را به من گفته بود.
    -من از کسی خوشم نمی آید.
    -یعنی تو تا به حال به کسی علاقمند نشده ای؟
    سرم را پایین انداختم و چیزی نگفتم.تارا لبخندی زد و گفت:
    -جوابم را ندادی؟
    می خواستم بگویم دختری را که می پرستم به پاکی و زیبایی فرشتگان است،اما نتوانستم و همچنان خاموش بودم.(بی لیاقت)
    دوباره پرسید:
    -مجید قبلا ازدواج کرده ای؟
    -نه،چطور؟
    -هیچی،همین طوری.
    تارا بند پوتینش را محکم کرد و گفت:
    -می خواهم چیزی به تو بگویم.
    با خنده گفتم:
    -هر چه دوست داری بگو.
    -فکر نکن که من دختر ساده و احمقی هستم.البته شاید هم باشم ولی از این که در ملاقات اول،تمام حوادث زندگیم را برایت تعریف کردم،نظرت نسبت به من عوض نشود.فقط می خواهم پس از دوستیمان با هم مهربان و روراست باشیم و کاری نکنیم که باعث گله مندی و شرمساری مان شود.دوست دارم همان طور که من به تو حقیقت زندگی ام را گفتم،تو هم برای من حقیقت را بازگو کنی.
    نگاهش کردم و گفتم:
    -منظورت از این حرف چیست؟مگر من تا حالا دروغ گفته ام؟
    با غرور خاصی پاسخ داد:
    -هنوز که چیزی نگفته ای تا بگویم راست بوده یا دروغ.
    بله درست می گفت.تا آن لحظه او بود که ماجراهای تلخ زندگیش را برایم بازگو می کرد و من جز شنونده داستان غم انگیز او،رل دیگری را بازی نمی کردم.
    -تارا قسم می خورم هرگز به تو دروغ نگویم.
    با چشمان آبیش مرا نگاه و با صدای گرمش از من تشکر کرد.از کیف دستی اش دو تا شکلات در آورد،مثل این که گرسنه اش شده بود.کاغذ شکلات را به آرامی باز کرد و به من داد،شکلات دیگر را خودش خورد.
    پس از ساعتی بلند شدیم.تارا از من خواست که دوباره همدیگر را ببینیم.قبول کردم،احساس می کردم نمی توانم از او دل بکنم.
    همراه تارا از در خروجی بیرون آمدم و سوار ماشین شدیم،تارا را به خانه اش رساندم،فاصله چندانی با پارک نداشت.نمای خانه بسیار زیبا و شیک بود.از من نخواست که وارد خانه اش شوم،البته اگر هم می گفت نمی پذیرفتم.وقتی که می خواستیم خداحافظی کنیم،دستش را بر شیشه ماشین قرار داد و با لبخندی آرام گفت:
    -نظرت در مورد من چیست؟
    نگاهش کردم،سرش را پایین انداخت.گفتم:
    -در حال حاضر نمی دانم به راستی چه باید بگویم،تو دختر خیلی خوبی هستی.
    قطره های اشک بر صورتش چکید.دلمبرایش سوخت و با ناراحتی پرسیدم:
    -چرا گریه می کنی؟
    چیزی نگفت،دوباره علت گریه اش را پرسیدم.برای این که خود را راحت کند و جواب ندهد،گفت:
    -بعدا می گویم.
    به او گفتم:
    -باز هم بعدا؟ باشه بعدا.
    -الان نمی توانم حرف بزنم،مرا ببخش.
    از هم خداحافظی کردیم،سوار بر ماشین شدم و به خانه رفتم.سوزان کنار پنجره،منتظرم ایستاده بود.نمی دانم چگونه از ماشین پیاده شدم،شاید به علت ترسم بود.تا نگاه معصوم سوزان به چشمم افتاد که با خوشحالی برایم دست تکان داد،فقط با شرمندگی دستم را روی زنگ خانه شان گذاشتم.صدای آقای ملکان را پشت آیفون شنیدم.
    -سلام آقای ملکان،مجید هستم.
    با مهربانی پاسخ سلامم را داد و در را باز کرد تا بالا بروم.نمی دانستم باید چه عملی انجام دهم.از خجالت نمی توانستم به صورت بی ریای آنها نگاه کنم.پاهایم بدون اراده پله های ساختمان را طی می کرد.زمانی که به طبقه بالا رسیدم،مادربزرگ را دیدم و سلام کردم،چون گناهکار بودم،در خیال خود می پنداشتم همه می دانند که من کجا رفته بودم.سوزان سلام کرد.چگونه باید پاسخ او را می دادم؟او را با تارا مقایسه می کردم،نمی دانستم کدام زیباترند.فقط تنها چیز مشترکی که در چهره ی هر دوی آنها وجود داشت،نگاههای معصومانه و مملو از غم و اندوه بود.آقای ملکان او من خواست که داخل شوم.پذیرفتم.سوزان برایم چای آورد،به طرز خاصی او را نگاه می کردم.آقای ملکان از نگاههای من تعجب کرد ولی چیزی در این باره نگفت و صحبت را به رفتن به نوشهر کشاند،اما متاسفانه به حرفهایش بی توجه بودم.مادربزرگ با تعجب به من نگاه می کرد.به یاد ساغر افتادم و از آقای ملکان سراغ او را گرفتم.گفت:
    -در اتاقش مشغول مطالعه است.
    سوزان برای چیدن میز ناهار به آشپزخانه رفت.احساس گناه می کردم.نمی دانستم چه باید کرد.آرامش سوزان دیوانه ام می کرد.دیگر نمی توانستم آنجا بمانم.به همین دلیل به دروغ به آقای ملکان گفتم:
    -غرض از مزاحمت این بود که می خواستم هفته آینده همراه شما و اشکان به دربند بروم،حتما خوش خواهد گذشت.
    آقای ملکان با رضایت خاطر پذیرفت.مادربزرگ از من خواست که برای ناهار در خانه آنها بمانم،نپذیرفتم.می خواستم به خانه بروم و در تنهایی به آینده بیندیشم... خداحافظی کردم.پدر،سوزان را صدا زد.از آشپزخانه بیرون آمد.مانند چکاوکی که بالهایش را از دست داده باشد،به من نگاه می کرد.نمی توانستم نگاهش کنم.به چشمان زیبای سبزش نگاه کردم.صورت و قامت رعنای او را با تارا قیاس کردم ولی هر دو برای من زیبا و دلپذیر بودند.از سوزان خداحافظی کردم و با قلبی مملو از اندوه به خانه ام رفتم.
    شومینه را روشن کردم.به هیچ چیز میل نداشتم و فقط به سوزان و تارا می اندیشیدم.با دستهایم بر پیشانی می کوبیدم و سرم را به قصد ناچاری تکان می دادم.از این که آدرس خانه ام را به تارا داده بودم،هم خوشحال بودم و هم ناراحت.زیر سیگاری از ته سیگارها پر شده بود.نمی دانستم چه باید می کردم.به خود ناسزا می گفتم.هیچ چیز نمی توانست مرا تسکین دهد.در آینه به خود نگاه کردم.همچون مجنونی شده بودم که در انتظار لیلی اش شنهای کویر را زیر پا می گذراند.
    با خود فکر می کردم اما به نتیجه نمی رسیدم.ناگهان تصمیمی گرفتم.به خانه تارا زنگ زدم.گوشی را برداشت.سلامش کردم،با مهربانی جوابم را داد.با شنیدن صدایش،چهره ی زیبایش را مجسم کردم.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  8. کاربر مقابل از R A H A عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  9. #25
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    -فکر نمی کردم به این زودی برایم دلتنگی کنی.
    با خنده گفتم:
    -خوب دیگر دلم طاقت نیاورد.
    خنده کوتاهی کرد و گفت:
    -حتما کاری داشتی که زنگ زدی.
    -راستش را بخواهی،بله با تو کار داشتم.
    خنده آرامی کرد و گفت:
    -باشد،ولی اگر اجباری در کار نباشد من می خواهم اول سوالی از تو بپرسم.
    -نه نه اجباری در کار نیست.
    -من تا به حال به کسی که دوست دارم،دروغ نگفته ام حتی اگر به ضررم تمام شده باشد،از دروغ متنفرم و دوست ندارم هیچ کس مرا دروغگو بپندارد.
    با خنده گفتم:
    -عجب!تو تا به حال دروغ نگفته ای؟
    احساس کردم صدایش از پشت تلفن لرزید و با لکنت گفت:
    -من؟ من؟ چه دروغی گفتم؟
    -رنگ چشمهایت!
    نفس راحتی کشید و خندید و گفت:
    -فقط همین موضوع.این فرق داشت.
    -چه فرقی؟
    چیزی نگفت.من هم ساکت شدم.دوست داشتم به تارا می گفتم که به خانه ام بیاید و برایم صحبت کند.شاید می توانستم با گوش کردن به حرفهای او دیگر به دو موجود افسانه ای نیندیشم.اما ممکن بود سوزان از پشت پنجره اتاقش آمدن تارا را به خانه ببیند.
    -خوب تارا خانم چه خبر؟
    -امن و امان.
    -به سلامتی.
    -می توانم سوالی بپرسم؟
    -البته،بفرمایید.
    -می خواهم نظرت را در مورد خودم بدانم.
    کمی فکر کردم و گفتم:
    -راستش را بخواهی به تو علاقه مند شده ام،توو دختر زیبا و باوقاری هستی.
    -مرا واقعا دوست داری یا احساس ترحم نسبت به من می کنی؟
    -ترحم؟شوخی می کنی؟اگر مادر کسی مرد باید بر او ترحم کرد؟
    -پدرم چطور؟
    -تارا،پدر تو تقصیر ندارد،بعضی ها ذاتا این طور هستند،حالا که خوش تیپ هم هست.مقصر او نیست.
    می دانستم اینها واقعا چیزهایی نیست که در ذهنم می گذرد.تارا دیگر چیزی نگفت،مثل این که حرفهای من را پذیرفته بود.نمی دانم چرا ناگهان این سوال تکراری را بر زبان آوردم:
    -تا حالا با پسری دوست بودی؟
    -از دوستی گذشته بود،با او ازدواج کردم.
    از تعجب گوشی را بر گوشم فشار دادم تا بتوانم صدای او را بهتر بشنوم.
    -ازدواج کردی؟!
    -بله،دو سال پیش جدا شدم.
    -چرا؟
    -شوهرم معتاد بود.
    احساس کردم در دهانم چندین بلور یخ قرار داده اند.قدرت تکلم را از دست داده بودم و نمی توانستم حرفی بزنم.
    تارا به صحبتهای خود ادامه داد:
    -او قبلا دو بار ازدواج کرده بود،از هر کدام دو فرزند داشت،نسترن باعث شد که من با او ازدواج کنم.
    سکوت کرد و بعد ادامه داد:
    -نمی پرسی چرا؟
    بی اختیار پرسیدم:
    -چرا؟
    -چون خواهر زاده نسترن بود.خواهر نسترن از شوهرش جدا شده بود،همین یک پسر را داشت.پس از شکست در ازدواج های قبلی،مرا برای او کاندید کرد.او پدرم را فریب داد.
    -چرا؟
    -نسترن به پدرم گفته بود بابک مهندس کامپیوتر است.فقط بدشانسی آورده،چرا که هر دو همسرش بیماری سرطان داشته اند... البته تمام این حرفها دروغ بود،پدر ساده لوح من هم بدون تحقیق پذیرفت.چند ماه پس از آن زمان که نسترن نمی گذاشت به مدرسه بروم،به عقد بابک درآمدم.
    -چند سالت بود؟
    -هفده سال.
    سه ماه در خاانه مادری ام با او زندگی کردم،مرا کتک می زد و ناسزا می گفت.با پدرم صحبت کردم ولی او به حرفهایم توجهی نداشت.دیگر فهمیده بودم که اگر در این موقعیت مهم بخواهم پذیرای حرفهای آنها باشم،به ضررم تمام خواهد شد،به همین دلیل تصمیم گرفتم با بابک صحبت کنم.جدا شدن من از او برایش اهمیتی نداشت چرا که او فقط به اعتیادش فکر می کرد.به تبریز رفتم و از پدربزرگم کمک خواستم،او هم کمکم کرد و همراه من به تهران آمد،چند روز بعد با او به دادگاه رفتیم،همه اعضای دادسرا متعجب بودند از این که چرا من همسر بابک شده ام.حتی رئیس دادگاه پدر و مادرم را مقصر می دانست و بدون آن که آنها را دیده باشد،سرزنششان می کرد.پدربزرگم با ناراحتی گفت:
    "چون مادر نداشت،این بلاها بر سرش آمد."
    مجید،حالا در آرامش مطلق به سر می برم،فقط گاهی اوقات برای آرمان دلتنگی می کنم.فکر آرمان مایه رنجش خاطرم می شود،البته او هم مایه آبروریزی بود.اما من به این خاطر دلم برایش می سوخت که خود را در آتش اختلافات پدر و مادرم سوزاند.
    -حالا نظرت در مورد من چیست؟
    نمی توانستم حرفی بزنم،پاسخی برای سوال او نداشتم،نمی دانستم چه بگویم.تارا منتظر پاسخم بود.با صدای مهربانی گفت:
    -نظری در مورد من نداری؟
    دلم برایش سوخت.(...!) به خاطر این که مایه ناراحتی او نشوم،با عجله گفتم:
    -همان نظری را دارم که قبلا در مورد تو داشتم و حتی مساعدتر.(خاک بر سرت!!!)
    -هر آنچه که به من مربوط می شد را برایت گفتم.نمی خواستم پس از دوستی و یا ازدواج به بن بستی کشیده شویم.هر چه ناگفتنی بود گفتم،دیگر می خواهم خودم تصمیم بگیرم،چرا می دانم پدرم به همه کس فکر می کند جز من و برادرم.او حتی برای ملاقات آرمان به زندان نمی رود.زندگی او نسترن و دختر کوچکش یاسمن است.
    وقتی که تارا موضوع ازدواجش را بازگو کرد با وجود این که مهرش عجیب در دل من نشسته بود ولی می دانستم که به این بهانه می توانم او را کنار بگذارم و دوباره سوزان را رویای گذشته و حال و آینده خود بپندارم.اما... اما گفتن این جملات آسان نبود.به سوزان فکر می کردم که آن وقت با من چه خواهد کرد.به تارا گفتم:
    -تارا،می خواهم تو را ببینم،اگر اجازه بدهی یک قرار دیگر با هم می گذاریم.
    -باشه،چه وقت؟
    -فردا بعد از ظهر.
    -مجید،فقط خواهشی از تو دارم.
    -بگو.
    -اگر در ملاقات بعدی،می خواهی به من بگویی که دیگر دوستیمان نمی تواند پایدار باشد،از تو خواهش می کنم همین الان این موضوع را عنوان کنی،در آن لحظه که تو را می بینم،قادر نخواهم بود این جمله را از زبانت بشنوم،پس اگر از آشنایی با من پشیمان هستی،برایم بگو،دوست دارم همین الان بدانم.
    -نه عزیزم،چقدر تند پیش می روی،منظورم از ملاقات با تو این است که دوباره صورت قشنگت را ببینم و شبها با رویای تو بخوابم.
    شاید شما خوانندگان عزیز تصور کنید که من آن زمان او را فریب می دادم،اما سوگند می خورم که جز به خاطر محبتش که در دلم نشسته بود،این جمله را بر زبان نیاوردم. (بله!) در آن لحظه مانند شخص ساده لوحی بودم که می دانستم اگر به مواد مخدر روی آورم،برایم خطرناک است.اما نمی توانستم در مقابل این ماده مقاومت کنم.با نگاه اول به تارا،خون یک معتاد را در رگهای خود جاری ساخته بودم.دیگر تارا برایم یک ماده مخدر بود.شاید فقط انتهار می توانست تسکین درد بی درمان من باشد.
    -خوب تارا،فردا چه ساعتی همدیگر را ببینیم؟
    -بعد از ظهرها به مدرسه می روم،دوست دارم تو را صبح ببینم.
    -معلم هستی؟
    -نه،نه.گفتم که نسترن نگذذاشت از شانزده سالگی به مدرسه بروم و من را به عقد بابک درآورد.به همین دلیل هنوز دیپلم نگرفته ام.مدرسه های روزانه مرا نمی پذیرند،بعد از ظهرها به مدرسه شبانه می روم.
    -عجب!باشد،فردا صبح ساعت 10 رو به روی هاکوپیان چطور است؟
    -بله،بله. خوب است.کنار ماشین می ایستم.
    -ماشین داری؟
    -بله.بی.ام.و 320
    -چه رنگی؟
    -آبی،خودم کنار ماشین می ایستم تتا ببینی.
    -باشد.
    -از این که مزاحم وقت تو می شوم مرا ببخش.
    -خواهش می کنم،تارا فقط دوست دارم هر چه زودتر فردا شود.
    آرام خندید و خداحافظی کرد.وقتی تلفن را قطع کردم خیلی ناراحت بودم.تارا برایم مثل فرشته ای پاک و مقدس بود.در آن لحظه فقط به گفته های او می اندیشیدم.محبتی عجیب در دل به او داشتم.چرا باید همه ماجرای زندگی تلخش را برایم بازگو کند؟آخر من که هستم؟واقعا من چه کسی هستم؟
    سنتور را از کمد در آوردم و شروع به نواختن کردم.صورتم از دانه های عرق خیس شده بود.
    چندین بار صدای زنگ تلفن به گوشم رسید،اما توجهی نکردم.در آن لحظه صدای سنتور به رویاهای شیرین من زیبایی می بخشید.کمی مکث کردم تا آهنگ دیگری در ذهنم بپرورانم و با آن به نواختن سنتور مشغول شوم که دوباره صدای تلفن بلند شد.
    -الو مجید،سلام.
    -سلام.شما؟
    -سوزانم.
    -ببخشید که نشناختم.حالت چطور است؟
    -ممنون.با کی صحبت می کردی؟
    -کی؟
    -حدود یک ربع پیش.
    -آه بله با یزدانی در موردد کار نمایشگاه.
    -درست چهل و پنج دقیقه تلفنت اشغال بود.
    خیلی هول شدم،ولی با این حال با خنده گفتم:
    -عجب!شاید گوشی را بد گذاشته بودم.
    با شیطنت خاصی گفت:
    -فکر نمی کنم،چون حدود ده دقیقه پیش هم زنگ زدم،هیچ کس گوشی را بر نداشت!
    -معذرت می خواهم،متوجه نشدم.
    -امروز طور دیگری صحبت می کنی.
    خود را به نشنیدن زدم و از حال ساغر پرسیدم.
    سوزان گفت:
    -در آشپزخانه به مادر بزرگ کمک می کند.چند روز است که ناراحت است،مادربزرگ مرتب او را دلداری می دهد،هر چه پدرم از او سوال می کند،جوابی نمی دهد.پدرم درباره افسانه با او صحبت می کند،از بدیهایش،از خیانتهایی که به خانواده ما کرد،اما او هیچ توجهی ندارد.خیلی دلم برای ساغر می سوزد،مرتب در فکر است.
    -شاید به کسی علاقه مند شده است.
    -اگر این طور بود من اولین نفری بودم که می فهمیدم.ساغر خیلی در فکر است،البته نمی دانم چرا نسبت به من احساس ترحم عجیبی پیدا کرده،شاید تمام اینها به خاطر نبودن افسانه است.
    پیش خودم فکر کردم شاید ساغر از موضوع من و تارا اطلاع پیدا کرده بود ،اما چگونه؟نمی دانم،نه،نه. چنین چیزی ممکن نیست.اگر ساغر متوجه این موضوع شده بود،رفتار سوزان با من اینچنین نبود... از روی ناچاری گفتم:
    -تو باید برای ساغر خواهر خوبی باشی،جای افسانه را برای او پر کنی،یک افسانه خوب و مهربان.حالا از کی اخلاقش تغییر کرده است؟
    -از وقتی که از مهمانی آمد.
    نمی دانستم چه بگویم.احساس شرم همراه با ترس کردم.موضوع صحبت را عوض کردم و گفتم:
    --خوب،بابا حالش چطور است؟
    -ممنونم،حالش خوب است،فقط برای ساغر خیلی ناراحت است،من دیگر به افسانه فکر نمی کنم.
    -خوب تو سعی کن آرامش کنی.
    -آخر چطوری؟
    -در درسهایتش به او کمک کن،با او درباره دوستهایش صحبت کن تا کمتر به افسانه فکر کند.
    -باشد.حتما سعی خودم را می کنم.بیشتر از این مزاحمت نمی شودم.
    -هر کاری که در توانم باشد حتما انجام می دهم.راستی سوزان،فیلمهایی را که خواسته بودی گرفتم.
    سوزان خنده ای کرد و از من تشکر کرد و گفت:
    -بعدا از مادربزرگ اجازه می گیرم و برای گرفتن فیلمها خواهم آمد.
    وقتی گوشی تلفن را گذاشتم از خوشحالی در پوست خود نمی گنجیدم،اما خوشحالی ای که هر وقت به آن فکر می کردم در نظرم از هر اندوهی،اندوهناکتر مجسم می شد.دوست داشتم مرتب با سوزان و تارا در تماس باشم تا در فراغت به چیزی نیندیشم.در انتظار سوزان نشستم،اما هر چه منتظر شدم نیامد،می خواستم به او زنگ بزنم اما با خود فکر کردم این عمل صحیح نخواهد بود.شاید کار داشت.بالاخره پس از مدتی انتظار،صدای زنگ خانه به گوشم رسید.مانند تشنه ای که بعد از مدتها به آب می رسد به طرف در رفتم و در را باز کردم.سوزان بود.نمی توانستم چیزی بگویم.او بود که سلام کرد.
    -سلام عزیزم،چرا این قدر دیر کردی؟
    -می خواستم با ساغر بیایم،حتی مادربزرگ هم اصرار کرد که او با من بیاید،شاید کمتر فکر کند،ولی ساغر به حرف او هیچ اعتنایی نکرد.
    -خوب تو او را مجبور می کردی.تو می گفتی.
    -گفتم،اما با عصبانیت به من گفت:
    "فکر نمی کنم صحیح باشد که تو هم به خانه مجید بروی.در هر صورت او هنوز مجرد است."
    با تعجب پرسیدم:
    -ساغر این حرف را زد؟
    -بله.
    -با ساغر صحبت می کنم،شاید از دست من دلخور باشد.
    -از دست تو؟برای چه؟
    -نمی دانم،همینطوری.
    -نه،خیالت راحت باشد.تو کاری نکرده ای که این طور قضاوت می کنی.
    -نمی دانم،فقط به خاطر حرفهای تو می گویم.مگر نگفته ای که ساغر با آمدنت به خانه من مخالف بود؟
    -چرا،ولی او همین طوری می گفت.
    -باشه،مهم نیست.خوب کنار در بد است.بیا داخل خانه.
    -متشکرم،حاضرم با هم یک فنجان قهوه بخوریم.
    سوزان وارد خانه شد.مانتویش را در آورد و بر جالباسی آویزان کرد.بلوز یقه اسکی زرشکی همراه با دامن بلندی پوشیده بود.موها مثل ابریشمش،از زیر روسری بیرون ریخته شده بودند.با چشمان سبزش بارش برف را از پنجره نگاه می کرد.واقعا زیبا و دلربا بود!
    مانند عروسکی مات و آرام نشسته بود.من می دانستم که سوزان در دل مطمئن بود که من چقدر سختی ها کشیده ام و یا شاید متحمل چه عذابهایی خواهم بود... سوزان را نگاه می کردم و زیبایی اش را با تارا مقایسه می کردم.نمی دانستم کدام زیباتر هستند.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  10. کاربر مقابل از R A H A عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  11. #26
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    صدای زنگ تلفن به گوشم رسید.ترسیدم،به بهانه این که قصد دارم با سوزان از رویاهایم سخن بگویم،بلند نشدم. با چشمان سبزش نگاهم کرد و گفت:
    -تلفن! تلفن زنگ می زند.
    -مهم نیست. حوصله صحبت کردن ندارم.
    -شاید مادرت باشد.
    -نه مادرم نیست.
    تلفن قطع شد،خوشحال شدم.سوزان از جای خود بلند شد و از پنجره به بیرون نگاه کرد.گفتم:
    -سرما می خوری.
    -نه،بارش برف را دوست دارم.
    من هم کنار پنجره رفتم و هر دو با هم از پنجره به بیرون نگاه می کردیم.با هم می خندیدیم و در مورد آینده صحبت می کردیم،این که به زودی ازدواج می کنیم و این جدایی تمام می شود.
    زنگ خانه به صدا در آمد.از وحشت نمی توانستم از جای خود حرکت کنم.می خواستم به سوزان بگویم در را باز کند، اما این کار درست نبود.سوزان از کارهای من تعجب کرد.
    -مجید،زنگ می زنند،مگر بدهکار هستی که از زنگ تلفن و خانه می ترسی؟
    -نه نه،چیزی نیست.
    به طرف آیفون رفتم.
    ساغر بود.
    -لطفا به سوزان بگویید هر چه زودتر به خانه بیاید.
    -ساغر تو هستی؟
    -بله،مامان بزرگ به من گفت که سوزان را صدا بزنم.
    در را باز کردم،ساغر کنار در خانه ایستاده بود.پیش او رفتم.نگاههای مملو از غمش و آن چشمان زیبا و دلربای آبی مرا به یاد تارا انداخت،نگاهم کرد،سلامش کردم.جواب سلامم را داد.
    -سوزان اینجاست؟
    سوزان کنار در آمد.
    -ساغر چه اتفاقی افتاده است؟
    -قرار بود فقط چند دقیقه اینجا باشی.چرا تلفن زدم کسی گوشی را برنداشت؟شاید خیلی گرم صحبت بودید.
    سوزان با تعجب ساغر را نگاه می کرد.رو به ساغر کردم و گفتم:
    -ساغر خانم،رفتارت عوض شده.از من خطایی سر زده است؟
    شالش را روی سرش مرتب کرد و با نگاهی جدی به سوزان گفت:
    -سوزان،من می روم،زود بیا،مامان بزرگ منتظر است.
    خداحافظی کرد.او. را صدا زدم:
    -ساغر،مگر چه شده؟چرا چنین می کنی؟
    رویش را به من برگرداند و خیره نگاهم کرد و در آخر گفت:
    -فقط خدا کند در مورد تو اشتباه فکر کرده باشم.
    سوزان با خشونت به او گفت:
    -به من هم بگو، آخر من هم باید بدانم که چه اتفاقی افتاده است.
    عصبانی شده بودم،با خشم به او گفتم:
    -بالاخره جوابم را می دهی؟به منمی گویی که چه کاری کرده ام؟
    ساغر به چشمان بی گناه سوزان چشم دوخت.شاید دلش برای او می سوخت.
    -منکمی به تو شک دارم.چرا امروز این قدر از خانه دوستت دیر برگشتی؟
    -خانه دوستم؟من که امروز به خانه دوستم نرفته بودم.
    سوزان با تعجب گفت:
    -مگر تو خودت نگفتی که به خانه دوستت می روی؟
    از این همه حواس پرتی لجم گرفته بود،با عجله گفتم:
    -بله،بله، به خانه دوستم رفته بودم.
    ساغر سرش را به علامت تصدیق استهزاءآمیز تکان داد.نمی دانستم منظورش چیست.
    -علت دیر آمدنم این بود که ماشینم خراب شده بود.حالا خیالت راحت شد؟
    -امیدوارم همین طوری باشد که می گویی.
    -ساغر،تو باید بدانی که من دنیایی را با سوزان عوض نمی کنم،بنابراین نباید به کارهای من مشکوک باشی.
    ساغر لبخند تمسخرآمیزی زد و رفت.
    سوزان کنار در ایستاده بود و به حرفهای ساغر فکر می کرد.شک و تردید داشت،با این حال از طرف خواهرش عذرخواهی کرد.
    مانتویش را از من خواست.از روی جالباسی مانتویش را به او دادم و آن را پوشید.
    -دیگر باید بروم،ساغر ناراحت می شود.
    -برو،امیدوارم که...
    -امیدواری که چی؟
    -امیدوارم خوش بگذرد.
    می خواستم به او بگویم امیدوارم که مرا ببخشی،اما می دانستم که گفتن این جمله صحیح نبود.سوزان رفت،در کنار در ایستادم و راه رفتن او را نگاه می کردم.ناگهان چشمم به ساغر افتاد که پشت پنجره اتاق سوزان ایستاده بود.تا نگاهش به من افتاد،رویش را برگرداند و از پشت پنجره کنار رفت.از کارهای او متعجب بودم.نمی دانستم چرا اینچنین می کند.سوزان وارد خانه شد و من کنار در به اتاق او چشم دوخته بودم.با خود فکر می کردم،اگر روزی سوزان از عشق من به تارا مطلع شود،چه خواهد شد؟
    در را بستم و داخل خانه شدم.اصلا یادم نبود که باید برای سوزان قهوه درست می کردم.خوب مهم نیست،دیگر گذشته بود.
    به آشپزخانه رفتم،مقداری کالباس از یخچال در آوردم،ساندویچی درست کردم و آن را با نوشابه خوردم.به تارا و سوزان می اندیشیدم.بر سر دو راهی عجیبی قرار داشتم.نمی دانستم چه باید بکنم.به یاد ساغر افتادم،چرا دوست نداشت سوزان به خانه من بیاید؟ چرا رفتارش با من این طور شده بود؟ خوب می توانم از او بپرسم.شاید به خاطر این که پدر و مادر من با هم زندگی می کنند به من حسادت می ورزد.اما چرا قبلا اینچنین نبود؟ دیگر نتوانستم صبر کنم.تلفن را برداشتم و به خانه آنها زنگ زدم.
    -سلام مادربزرگ.
    -سلام،شما؟
    -مجید هستم.
    -سلام مجید جان،حالت چطور است؟
    -ممنون.می توانم با ساغر صحبت کنم؟
    -با ساغر یا سوزان؟
    -ساغر.می خواهم در مورد درسش سوالی بکنم.
    -به روی چشم،الان صدایش می زنم،مجید جان من از تو خداحافظی می کنم و گوشی را به ساغر می دهم.خداحافظ.
    -خداحافظ مادربزرگ؛از لطف شما بی نهایت متشکرم...
    صدای ساغر را از پشت تلفن شنیدم.
    -سلام ساغر.
    -سلام.
    -سوزان کجاست؟
    -با او کار داری؟
    -نه نه،می خواهم با تو صحبت کنم.دوست دارم سوزان متوجه حرفهای ما نشود.
    -بگو،سوزان حمام است.
    با خوشحالی گفتم:
    -پس می توانم به راحتی با تو صحبت کنم؟گوشی را به اتاقت می بری؟
    -نه نمی توانم.پدرم متوجه حرفهای مشکوک من و تو می شود.اگر می توانی به اینجا بیا.این طور بهتر است.
    -نه ساغر جان،تو به بهانه یادگیری درس به خانه من می آیی؟
    -می توانم بپرسم در مورد چه چیز می خواهی صحبت کنی؟
    -باید به خانه ام بیایی.این طوری نمی توانم.ساغر لطف می کنی؟
    -باشه.
    تلفن را قطع کردم.منتظر ساغر شدم.به محض روشن کردن سیگاری،صدای زنگ خانه به گوش رسید.ساغر بود.جلوی در رفتم.وقتی به چشمان ساغر نگاه می کردم به یاد تارا می افتادم.ساغر هم چهره اش بسیار غمگین و مبهوت بود.از او خواستم که وارد خانه شود اما نپذیرفت.در دالان ایستاده بود.به صورتش نگاه کردم.دیگر مثل گذشته با من شوخی نمی کرد و از گفتگو با من لذت نمی برد.
    بی مقدمه از او پرسیدم:
    -چرا به سوزان گفتی که آمدنش به خانه من صحیح نیست؟
    ساغر نگاهم کرد.نگاهی که هزار معنا در آن نهفته بود.صدای زنگ تلفن به گوشم رسید.نمی دانم چرا فراموش کرده بودم پریز تلفن را کشم.اعتنا نکردم و صدای تلفن را نشنیده گرفتم.ساغر خنده ای کرد و گفت:
    -تلفن!
    در حالی که آرزو می کردم که تارا نباشد،تلفن را برداشتم.اما او بود.
    -سلام مجید.
    -اشتباه گرفتید.
    تلفن را قطع کردم و از پریز کشیدم.نمی دانم چرا در آن لحظه خداوند چنین مصیبتی را بر من نازل کرد.
    -چرا پریز را کشیدی؟
    -یکی اینجا زنگ می زند،مطمئنا من را می شناسد.مرتب صدایش را تغییر میدهد و به بهانه این که با من صحبت کند،می گوید منزل آقای جهانگیری؟ منزل اقای خادمی؟ منزل... به من این شماره را داده اند.
    -او را نمی شناسی؟
    با خنده گفتم:
    -من که نگفتم او را دیدم،او فقط تلفن می کند.
    -اسمش را نمی دانی؟
    -نه،او که به من نمی گوید اسمش چیست.
    با چشمان آبی اش طوری به من نگاه کرد که از خودم بدم آمد.از من اجازه گرفت و وارد هال شد.تلفن را به پریز زد و با لبخندی گفت:
    -شاید صحبتهای ما طولانی شود.آن وقت اگر مامان بزرگ زنگ بزند و تلفن را جواب ندهیم،نگران می شود.این طور بهتر است.
    از ترس نمی دانستم چه کنم.عرض سالن را قدم می زدم.
    -مجید،چرا این قدر راه می روی؟
    -ببخشید.الان می نشینم.
    -مجید،مطمئن باش که تارا زنگ نخواهد زد،او دختر باشعوری است،وقتی گفتی اشتباه است،فهمیده که مهمان داری.
    با تعجب نگاهش کردم.او از کجا می دانست؟با این حال خود را به نادانی زدم و گفتم:
    -ساغر چه می گویی؟ تارا دیگر کیست؟
    -تارا؟ از من می پرسی؟ همان کسی که امروز صبح در پارک دیدی.
    دیگر نتوانستم تحمل کنم.سرم را بین دستهایم گرفتم و گفتم:
    -خواهش می کنم من را ببخش.من نمی خواستم با او دوست شوم،چندین بار به نمایشگاه زنگ زد.برای این که آقای رضایی ناراحت نشود،شماره خانه را به او دادم.دوست داشتم بدانم با من چه کار دارد.با او صحبت کردم،از بدبختیهایش برایم گفت.دلم برایش سوخت و با او قرار ملاقاتی گذاشتم تا به او بگویم که نامزد دارم و دست از سرم بردارد.
    -خوب به او گفتی؟
    -بله گفتم.
    -پس چرا دست از سرت برنداشت؟
    -تو از کجا می دانی؟من که دیگر با او صحبت نمی کنم.
    -پس الان چه کسی زنگ زد.
    فهمیدم در چه مخمصه ای افتاده ام.نمی توانستم به ساغر دروغ بگویم،او همه چیز را می دانست.
    -خواهش می کنم به سوزان چیزی نگو.
    -اگر می خواستم بگویم،همان روز اول می گفتم.مجید،فقط این موضوع را فراموش نکن،عشق تو و سوزان،افسانه و پدرم،هیچ گاه عاقبت خوشی نخواهد داشت.به همین دلیل من نه دل به کسی می بندم و نه از کسی می خواهم که به من دل ببندد.
    -ساغر جان،من که او را مثل سوزاندوست ندارم.
    -عادت می کنی،مطمئنم که تا چند وقت دیگر او را بیشتر از سوزان هم دوست خواهی داشت.
    -به خدا قسم اینچنین نخواهد شد.چرا باور نمی کنی؟قبول کن.
    با صدای بلند گریه می کردم و از ساغر خواهش می کردم که کسی را از این موضوع مطلع نکند.ساغر از جای خود بلند شد و اشکهایش را پاک رکد و با ملایمت گفت:
    -از همه کس انتظار داشتم جز تو.دوست نداشتم که به سوزان خیانت کنی.قلب سوزان پاک است.مجید،فکر نکن می خواهم محبت او را در مقایسه با دختران دیگر،در دلت بیشتر کنم،اما این را باید بدانی که مردان زیادی در فامیل ما هستند که آرزویی جز ازدواج با سوزان در سر نمی پرورانند.این برای آنها همچون یک رویا است،اما خواهر مهربان ممن به هیچ چیز جز تو نمی اندیشد.او همیشه در خاطر خود افسانه را مدنظر داشته که چگونه به پدرم خیانت کرد،شاید هم تو مثل افسانه هستی و سوزان مثل پدرم.
    از ساغر خواهش کردم که دیگر به صحبتهای خود ادامه ندهد.گفتم:
    -ساغر بس است،قسم می خورم دیگر تکرار نشود.
    -تکرار آن برایم مهم نیست،سوزان را مجبور می کنم با افشین ازدواج کند.
    -افشین؟ افشین دیگر کیست؟
    -برادر دوست سوزان،خیلی باشخصیت و آقاست،فکر نمی کنم هرگز به سوزان خیانت کند.تو سالهاست که با ما آشنا هستی و پدرم تو را مانند فرزندی مهربان دوست دارد.مادربزرگم به تو علاقه مند است اما تو چطور؟
    -من چی؟ اما ساغر،آیا حرف زدن با یک دختر گناه است؟آن روز حوصله ام سر رفته بود.تارا به من تلفن زد.از من خواست با هم قراری بگذاریم و همدیگر را ببینیم.تو می دانی که من او را برای ازدواج نمی خواهم.
    -خوب از این قرارها با سوزان هم گذاشته شد،ولی او اعتنایی نکرد.
    -خواهش می کنم در مورد عشق پسرها به سوزان صحبت نکن.من می دانم که هیچ کس نیست که سوزان را ببیند و عاشق او نشود،بنابراین دیگر از پسرهای خیابانی و خواستگارهای سوزان برایم سخنی نگو.از شنیدن این حرفها رنج می برم.
    ساغر از جای خود بلند شد،رو به من کرد و گفت:
    -دیگر دیر شده،باید به خانه بروم.
    با نا امیدی به ساغر نگاه کردم و گفتم:
    -ساغر جان،یک سوال دارم.
    -زود بگو،می خواهم بروم.
    -از کجا فهمیدی؟
    -چه چیز را؟
    -این که من با تارا صحبت کردم.
    -مهمانی دوستم.دوستان من درباره تو و سوزان از من سوال کردند،من نادان به آنها گفتم که شما عاشق هم هستید،درست مثل لیلی و مجنون.دو نفر از دوستانم که حسادت عجیبی به سوزان می ورزند به من گفتند فکر نمی کنیم حرف تو درست باشد،امتحان می کنیم.قرار گذاریم و به خانه مجید زنگ می زنیم.اگر صحبت نکرد،حرف تو صحیح است.من هم قبول کردم،دفعه اول زنگ زدند و تو تلفن را قطع کردی.خیلی خوشحال شدم،بار دوم به بچه ها گفتم ضبط صوت را خاموش کنند می خواستم بدانم عکس العمل تو پشت تلفن چیست؟حرفهای تو را شنیدم و تا آخر مهمانی ناراحت بودم.وقتی هم که برگشتم چیزی به سوزان نگفتم،ولی هر چه می خواستم خودم را شاد نشان بدهم،نمی توانستم.
    -شاید خداوند می خواست که من این طور رسوا شوم.البته همان طور که گفتم دیگر این کار را تکرار نخواهم کرد.
    ساغر نگاه مهربانی به من کرد گفت:
    -دیگر مهم نیست.فقط دلم برای خواهر بیچاره ام می سوزد.
    نمی توانستم نگاهش کنم،شرمنده بودم.
    -ساغر،مرا می بخشی؟
    -من کاره ای نیستم که تو را ببخشم.فقط خداوند می تواند بخشاینده ی گناهانمان باشد.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  12. کاربر مقابل از R A H A عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  13. #27
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    سرم را پایین انداختم.
    او گفت:
    -خوب،کدام بهترند؟
    منظورش را نفهمیدم.صبر کردم تا حرف او را در ذهنم تجزیه و تحلیل کنم.مثل این که متوجه کند ذهنی من شده بود.
    -منظورم این است که کدام بهترند؟تارا یا سوزان؟
    تازه متوجه منظور او شدم.به خاطر این که حقیقت را گفته باشم و شخصیت خود را حفظ کرده باشم،گفتم:
    -هر دو.اما سوزان چیز دیگری است.
    ساغر لبخند آرامی زد و گفت:
    -امیدوارم در کنار هم خوشبخت شوید.
    -ساغر،چرا تند می روی؟قرار شد که دیگر حرفی زده نشود.
    -خداحافظ مجید.
    با تکان سر از او خداحافظی کردم.در آخرین لحظه به او گفتم:
    -این را بدان که هیچ وقت به خواهرت خیانت نمی کنم.
    نگاهم کرد و به خانه اش رفت.از این که موضوع تارا را برای ساغر بازگو کرده بودم،احساس سبکی توام با آرامش می کردم،اما می دانستم که او دیگر من را مجید سابق نخواهد دانست.نظر او نسبت به من کاملا عوض شده است.وارد خانه شدم.روی مبل هال نشستم و به گفته های ساغر فکر کردم.سیگاری روشن کردم و در فکر فرو رفتم... با فکر کردن و اندیشیدن به گفته های ساغر احساس حقارت و کوچکی میکردم...
    به یاد تارا افتادم.شماره خانه اش را گرفتم تا از او عذرخواهی کنم.
    -فکر نمی کنید اشتباه گرفته اید؟
    با خنده گفتم:
    -معذرت می خواهم،مهمان داشتم،نمی توانستم صحبت کنم.
    -خواهش می کنم.فکر کردم که از آشنایی با من پشیمان شدی و حسابی گریه کردم.با خودم گفتم که چرا باید من این قدر بدبخت باشم؟چرا باید تنها کسی را که در زندگی دوست دارم از من رو برگرداند.حالا خیلی خوشحالم که به من زنگ زدی.به خدا بهترین لحظه های زندگیم زمانی است که با نو صحبت می کنم.نمی دانستم چه باید بگویم.بر سر دو راهی قرار داشتم.هیچ کس نمی توانست مرا از این بن بست نجات دهد.
    -مجید،فکر می کنم تو حقیقتی را از منپنهان می کنی.من همه چیز را برایت تعریف کردم.از تو خواهش می کنم اگر چیزی هست به من بگو.مطمئن باش ناراحت نمی شوم.از این که احساس می کنم بازگو کننده حقیقت بوده ای و مرا مانند دوستی می دانی،خوشحال خواهم شد.
    می خواستم حقیقت را بگویم ولی غرور و خودخواهی ام مانع شد.
    -من هیچ چیز را از تو پنهان نمی کنم.از این بابت مطمئن باش که به تو دروغ نمی گویم.
    -راستی زنگ زده بودم که به تو بگویم فردا نمی توانم به دیدنت بیام.
    -چرا؟ اتفاقی افتاده است؟
    -نه،فردا باید برای ملاقات آرمان بروم.دلم برایش تنگ شده است.
    -به هیچ وجه تنها نمی روی.همان ساعتی که قرار گذاشته ایم مقابل هاکوپیان بایست.از آنجا با هم می رویم.می خواهم با آرمان آشنا شوم.
    -مگر در نمایشگاه کار نداری؟
    -مهم نیست.با هم می رویم.
    -متشکرم.تو بسیار مهربانی.
    از هم خداحافظی کردیم.به ساعت نگاه کردم.خوابم می آمد،چراغهای خانه را خاموش کردم و به اتاق خوابم رفتم.دیگر نمی توانستم با رویای دو عشق سر بر بالین بگذارم.به همین دلیل با وارد شدن به اتاقم،فوری روی تخت افتادم.با وجود این که تمایل زیادی به نگاه کردن اتاق سوزان داشتم،اما خجالت می کشیدم.تا چشمهایم را بر هم گذاشتم،خوابم برد.
    صبح زود بیدار شدم.هوا تاریک و مه آلود بود.بی اختیار به طرف پنجره رفتم،چراغ اتاق سوزان روشن بود.مثل این که مشغول مطالعه بود.با روشن کردن چراغ اتاقم به او علامت دادم که به کنار پنجره بیاید،اما از سوزان خبری نبود.مهم نیست.شاید درسش زیاد است.به آشپزخانه رفتم،سماور را روشن کردم روی صندلی آشپزخانه نشستم و منظره تاریک و غم گرفته بیرون را نگاه می کردم.صدای قار قار کلاغها آزارم می داد و من را اندوهگین می ساخت.شاید به این خاطر بود که دیدن کلاغ را در صبحگاهان شوم می دانستم.به تارا اندیشیدم.امروز قرار است او را ببینم.کاشکی با او قرار نمی گذاشتم.می دانستم محبت او هم مانند سوزان در دلم می نشیند.به حمام رفتم،صورتم را اصلاح کردم،دوست نداشتم تارا من را نامرتب ببیند.وقتی از حمام بیرون آمدم،سماور جوش آمده بود.چای دم کردم و صبحانه کاملی خوردم.قبل از خوردن چای به اتاقم رفتم تا موهایم را خشک کنم.چراغ اتاقم را روشن کردم.دوباره به کنار پنجره رفتم و به اتاق سوزان نگاه کردم ولی هر چه انتظار کشیدم نتیجه ای نداشت.یعنی ممکن است ساغر به سوزان گفته باشد؟ نه، امکان ندارد.من ساغر را خوب می شناختم.هیچ وقت این کار را نمی کرد...
    دوباره افکار گره خورده من از هم گسست.مثل دیوانه ای شده بودم.به هر چه می اندیشیدم،ترس و التهاب وجودم را فرا می گرفت... به آشپزخانه رفتم.سیگاری روشن کردم و به حرفهای ساغر فکر کردم.چرا اینچنین بد شانس و اقبال هستم؟ این همه دختر به نمایشگاه زنگ می زند و قطع می کنم.اما زمانی که تارا زنگ می زند به او می کویم به خانه زنگ بزن،شماره خانه را به او می دهم.چرا ساغر باید از این موضوع مطلع شود؟هر چه فکر می کردم فایده نداشت.ظرفها را شستم و به اتاقم رفتم.برای چندمین بار به اتاق سوزان نگاه ردم.ناگهان چشمم به سوزان افتاد که پشت پنجره ایستاده بود و بارش برف را نگاه می کرد.شاید در انتظار من بود،برایش دست تکان دادم،لبخند ملیحی زد.دو دستش را به علامت پاسخ تکان داد و خیلی زود از کنار پنجره دور شد.
    از این که او را دیده بودم احساس خوشحالی کردم.پنجره را باز کردم و بارش برف را نگریستم.با انگشتانم بر روی شیشه پنجره اتاقم عکس خانه ای را رسم کردم.برای این خانه خیالی دو پنجره گذشتم،در یکی نام سوزان و دیگری نام تارا را نوشتم.ولی ناگهان از خود متنفر شدم.عکس را با دستم پاک کردم.من حق نداشتم با آنها بازی کنم.ساغر راست می گفت که هیچ فرقی بین من و افسانه نبود.من هم مانند او حیوانی بودم که اسیر هوا و هوس خود شده بودم.
    صدای سرویس سوزان به گوشم رسید.با عجله کنار در خانه رفتم.سوزان برای بار دوم برایم دست تکان داد.به هر دوی آنها سلام کردم.سوزان با لبخند دوست داشتنی ای پاسخ سلامم را داد و به آرامی سوار سرویس شد.نزد ساغر احساس شرمندگی می کردم،لبخندی زدم وو سلام کردم اما او بدون آن که عکس العملی نشان دهد،سوار سرویس شد.واقعا از خودم بدم می آمد.کاشکی جلوی در نمی آمدم،ولی خوب ساغر حق داشت.می دانستم اگر هر دختر دیگری بود قضیه را به خواهرش می گفت،اما ساغر این کار را نکرده بود.
    وارد خانه شدم.به محض نشستن ،صدای زنگ خانه به گوش رسید.در را باز کردم و زری خانم را دیدم.به یادم افتاد که روز گذشته برای تمیز کردن خانه آمده بود،اما من ممانعت کرده بودم.از او خواستم که هنگام ناهار بیاید.اما من که در خانه نبودم،خدایا! چقدر فراموشکارم!
    -سلام زری خانم.
    -سلام آقای بیک،دیروز چرا خانه نبودید؟
    -ببخشید،مشکلی برایم پیش آمده و دیر به خانه آمدم.حالا بفرمایید تو.
    زری خانم وارد شد و پس از چند دقیقه شروع به نظافت خانه کرد.به ساعتم نگاه کردم و گفتم:
    -زری خانم من باید ساعت 5/8 بروم.شما اینجا باشید،کارتان که تمام شد غذا بپزید،هم خودتان بخورید و هم برای من بگذارید.
    -چشم،کی بر می گردید؟
    -معلوم نیست.هر وقت کارهایت تمام شد و خواستی بروی،کلید را به همسایه طبقه بالا بده.یادتان نرود،من به غیر از این کلید،کلید دیگری ندارم.
    -چشم آقای بیک،فراموش نمی کنم.
    زری خانم ابتدا به اتاق منرفت و شروع به نظافت آنجا کرد.وقتی کار اتاق خوب به پایان رسید،برای لباس پوشیدن به آنجا رفتم و بهترین لباسم را تن کردم.زری خانم وقتی مرا دید با خنده گفت:
    -انشاءالله مبارک باشد.خواستگاری می روید؟
    -نه زری خانم،جایی کار دارم.
    کلید خانه را به زری خانم دادم و پس از خداحافظی با او به طرف نمایشگاه به راه افتادم.کرکره پایین بود،چشمم به رضایی افتاد که در حال پیاده شدن از ماشینش بود.
    -سلام آقای رضایی.
    -سلام بیک جان،حال شما؟
    -ممنونم.
    کرکره را بالا زدم و وارد نمایشگاه شدیم.
    -راستی،رضایی جان،امروز من برای معامله بنز نیستم،ولی سهم من یادتان نرود.
    -حتما حتما.اما چرا نیستی؟
    -کار واجبی پیش آمده،باید بروم.
    -انشاءا... خیر است.
    خندیدم و چیزی نگفتم.از او خداحافظی کردم و از نمایشگاه بیرون آمدم و به طرف هاکوپیان حرکت کردم.
    تارا هنوز نیامده بود.احساس عجیبی داشتم،ضربان قلبم به شدت تند شده بود.چشمانم را بستم و وقایع چند روز گذشته را در ذهنم مرور کردم،من آدم پستی بودم.(خوبه که می دونی!)
    به محض این که چشمانم را باز کردم تا ساعتم را نگاه کنم،در کنار پنجره ماشینم دختری زیبا را دیدم که دست به سینه ایستاده بود و لبخند می زد.تارا بود.از زیبایی مثل مهتاب در شب تیره تار می درخشید.به چشمان آبی اش نگاه کردم.ضبط را خاموش کردم و از ماشین پیاده شدم.
    روسری مشکی ای که پودهایش از پولکهای رنگی بافته شده بود بر سر داشت،مانتوی آبی نفتی،درست به رنگ چشمانش ،شلوار جین و چکمه ای بسیار زیبایی پوشیده بود.کمی صورتش را آرایش کرده بود.او هم مانند سوزان زیبا بود ولی نمی دانم چرا آن لحظه احساس کردم بین او و سوزان تفاوت زیادی وجود دارد.نمی توانستم بگویم این تفاوت چیست.
    صدای تارا مرا از افکارم بیرون آورد.
    -خیلی وقت است که منتظری؟
    -نه،من هم تازه رسیده ام.ماشین را کجا پارک کردی؟
    -سه تا پشت ماشین تو.
    قرار شد با ماشین او برویم.درهای ماشینم را قفل کردم و همراه تارا به طرف ماشینش رفتیم.
    -ماشین قشنگی داری.
    در ماشین را باز کرد و سوئیچ را به طرف من گرفت و گفت:
    -تو رانندگی کن.
    -نه،نه،تو بنشین.می خواهم ببینم رانندگی ات چطور است.
    خندید و گفت:
    -مطمئن باش از تو بهتر است.
    سوار ماشین شدیم و به طرف زندان حرکت کردیم.موسیقی ملایمی گذاشته بود.وقتی به پارک وی رسیدیم در راه بندان گیر کردیم.راه بندان عجیبی بود به همین دلیل وقت زیادی را بیهوده تلف کردیم.تارا در عالم دیگری سیر می کرد،دستهایش روی فرمان بودند و مرا نگاه می کرد.با لبخندی گفت:
    -اگر آرمان تو را ببیند،تعجب خواهد کرد.
    -حق دارد.
    تارا با صدای آرامی خندید.احساس کردم به خاطر آشنایی من با ارمان خوشحال است.
    دختر بچه فقیری در خیابان گدایی می کرد،مادرش نقابی به صورت زده بود و در دستش منقلی بود که برای افراد مورد توجهش اسپند دود می کرد.به طرف ماشین ما آمد،تا نگاهش به تارا افتاد نقاب را از صورتش بالا زد و نگاه عمیقی بع او کرد.سپس گفت:
    -عجبا!خداوند چشم حسودان را کور کند.
    تارا از کیفش که در صندلی عقب گذاشته بود،دویست تومان در آورد و به او داد.
    چراغ سبز شد.تارا در رانندگی احتیاط می کرد.اگر عابر پیاده ای قصد عبور از خیابان را داشت ،می ایستاد تا رد شود و بعد حرکت می کرد.
    در ماشین خیلی صحبت کردیم،در مورد ازدواج ناموفق تارا،رفتارهای زشت پدرم،هوسبازی های پدر او و... بالاخره به زندان رسیدیم،احساس شرمندگی را در نگاه تارا می خواندم،از ماشین پیاده شدم و در انتظار ایستادم تا تارا پارک کند.لحظات را غنیمت شمردم و تارا را با دقت نگاه کردم.
    ماشین را پارک کرد و پیاده شد.
    -معذرت می خواهم معطل شدی.
    -نه.ماشین را جای خوبی پارک کردی؟
    -آره مطمئن است.
    داخل ساختمان زندان شدیم.تارا خیلی زرنگ بود.هرگاه متوجه نگاه کسی به خود می شد،فوری خودش را به من نزدیک می کرد.دوباره او را با سوزان مقایسه کردم.سوزان هیچ وقت این رفتار را نداشت.آن آن قدر سنگین بود که هیچ کس به او چیزی نمی گفت! تفاوت تارا و سوزان خیلی بود ولی من نمی دانم چرا آنقدر خود را در مقابل تارا زبون احساس می کردم و قدرت تصمیم گیری و دوری از او را نداشتم.
    از نگهبانی عبور کردیم.برای دیدن آرمان باید به طبقه دوم می رفتیم.در پشت شیشه انتظار آرمان را می کشیدیم.پس از چند لحظه متوجه پسری شدم که شباهت زیادی به تارا داشت.تارا با هیجان خاصی از جای خود برخاست و تلفن را در دست گرفت.
    -سلام عزیزم.
    سرم را به عنوان آشنایی تکان دادم.چقدر چهره اش مهزون و اندوهگین بود.در دل با خود گفتم:
    "نباید آرمان پایش به اینجا می خورد.او هنوز بچه است."
    تارا گفت:
    -آرمان،مجید دوستم است.شاید با هم ازدواج کردیم.
    آرمان با چشمان معصوم آبی اش نگاهی غمبار به من دوخت.تارا تلفن را به من داد.
    -مجید هستم.از آشنایی با شما بسیار خوشوقتم.
    -سلام آقا مجید.
    -سلام عزیزم.حالت چطور است؟
    -مرسی،من هم از اشنایی با شما خوشوقتم.دوست نداشتم شما مرا اینجا ملاقات کنید.
    -مهم نیست.اما آرمان جان نباید فراموش کنی که پس از بازگشت به خانه دیگر به دنبال این آشغالها نروی.
    -چشم آقا مجید.خودم هم پشیمانم.
    از طرز حرف زدن او خوشم آمد،مانند تارا آرام و ملایم بود.
    -آرمان جان،خوشحال شدم که تو را دیدم و صدایت را شنیدم.امیدوارم هر چه زودتر از اینجا بیرون بیایی...
    -راستی مجید آقا،ببخشید.شما آشنایی،پارتی ای ندارید؟شاید بتوانم با وجود یک آشنا از اینجا بیرون بیایم.
    -پارتی؟ نه عزیزم،ولی حالا چند وقت دیگر مانده؟
    -می گویند آدم کشته ام،ولی به روح مادرم من این کار را نکرده ام.
    -خوب ناراحت نشو،بالاخره خدا بزرگ است.
    آرمان هق هق کنان اشک می ریخت ،خیلی ناراحت شدم،او خیلی بدبخت بود.
    -آرمان جان،بیا با تارا صحبت کن.
    -ممنونم مجید آقا،زحمت کشیدید.
    -خواهش می کنم عزیزم.
    نگاهم به تارا افتاد و از خود بی اختیار شدم.چهره غمگین و محزونش مرا به یاد سوزان می انداخت.اشک می ریخت و پدرش را نفرین می کرد.
    -ارمان عزیزم گریه نکن،هر چه زودتر از اینجا بیرون می آیی.من و تو و مجید کنار هم خوشبخت خواهیم شد.
    آرمان مانند کودکی یتیم با دستانش،اشکهایش را پاک می کرد.
    -آمان ،برایت وکیل گرفته ام.هنوز یک دادگاه دیگر داری.
    آرمان سرش را به علامت تشکر تکان داد.خواهر و برادر بدبخت همدیگر را نگاه کردند و هر دو سرشان را پایین انداختند.تارا خداحافظی کرد و گوشی را از او گرفتم.
    -آرمان جان،برایت آرزوی خوشبختی و موفقیت می کنم.امیدوارم هر چه زودتر بی گناهی ات ثابت شود و در کنار خواهر مهربانت زندگی تازه و خوب و خوشی را آغاز کنی.




    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  14. کاربر مقابل از R A H A عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  15. #28
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    این جمله را مخصوصا گفتم که تارا نقشه ازدواج را در ذهن خود نپروراند.
    از آرمان خداحافظی کردم.نگاه دلخراشی به من انداخت.بدون آن که جواب خداحافظی ام را بدهد تلفن را گذاشت.با خنده برایش دست تکان دادم،با چشمان پر از اشک نگاهم می کرد.گویا از من خوشش آمده بود.با خود حرف می زد و برای این که رفتن من و تارا را نبیند،با چهره ای محزون پشت به ما کرد و همراه نگهبان از آنجا بیرون رفت.به تارا نگاه کردم.دستهایش را روی چشمانش گذاشته بود و با صدای بلند گریه می کرد.
    -تارا،گریه نکن،روزها زود می گذرند،آرمان هم به زودی زود می آید.
    از جای خود بلند شد و از من کمک خواست.گریه می کرد و بر پدرش لهنت و نفرین می فرستاد.
    -مجید،چرا باید اینچنین بدبخت باشم؟مگر ما چه کرده بودیم؟آرمان فقط به خاطر پدرم این طور شد.
    سعی کردم دلداری اش بدهم.
    -برای اتفاقی که پیش آمده نباید غصه خورد.همه چیز درست می شود.خواهش می کنم گریه نکن.
    سرش را از روی شانه ام برداشت و قدم زنان به طرف شیشه ای که آرمان را از پس ان می دید رفت و سرش را روی آن گذاشت.با ناله و تضرع آرمان را صدا می زد.دستمالی از جیبم بیرون آوردم و به او دادم تا اشکهایش را پاک کند.از زندان بیرون آمدیم،محیط آنجا برای او طاقت فرسا بود.برایش حرف می زدم و از آینده اش صحبت می کردم،اما او فقط اشک می ریخت و آرمان را صدا می زد.
    می دانستم تارا حوصله رانندگی ندارد.سوئیچ را از او گرفتم و به طرف ماشین رفتم.سوار شدیم و به طرف خیابان پاسداران حرکت کردیم.باید تارا را به خانه اش می رساندم.در چهارراه پاسداران تصادف شدیدی رخ داده بود.بالاخره پس از گذشت زمانی طولانی به خانه تارا رسیدیم.هر دو از ماشین پیاده شدیم و تارا از من خواست که وارد خانه شوم.با وجود این که می دانستم رفتن من به آنجا صحیح نیست،حرف او را پذیرفتم.وارد شدیم،خانم شیکی روی راه پله ها ایستاده بود و به گلدانهای گلی که در آنجا بود،آب می داد.تارا با دستمال چشمهای خود را پاک کرد،لبخندی به او زد و گفت:
    -سلام خانم رادمنش،ایشان نامزدم آقای بیک هستند.
    -خوشبختم،امیدوارم در کنار هم خوشبخت و سعادتمند شوید.
    با لبخندی از او تشکر کردم.هر دو وارد آپارتمان شدیم.خانه فوق العاده زیبایی بود.تابلوهای نقاشی،مجسمه حضرت مریم که حضرت مسیح را در آغوش داشت،شومینه ای از سنگ مرمر سبز با آینه کاری های بسیار زیبا که در کنار آن دو شمعدان برنز دوازده شعله قرار داشت،فرشهای زیبای دست باف،مبلمان شیک استیل و...
    -تابلوی قشنگی است.
    -خودم کشیدم.
    -تو کشیدی؟
    -بله،با من بیا.
    دنبال او رفتم.من را به اتاق کارش راهنمایی کرد،میز بزرگی از چوب گردو،همراه با صندلی منبت کاری شده ای در آنجا بود.کتابخانه بزرگی در سمت راست اتاق بود.فرش ابریشمی به نقش چند داستان شاهنامه فردوسی و به رنگ بنفش روی دیوار اتاق آویزان بود.دیدن ای مناظر مرا مبهوت ساخته بود.ملحفه سفیدی را از روی تابلویی براداشت.
    -مجید دوست نداشتم الان این را به تو نشان بدهم،اما طاقت نمی آورم.
    به تابلو نگاه کردم،انگار خودم را در آینه می دیدم.
    -تارا این من هستم؟
    -بله،تو هستی.همان روز که در نمایشگاه دیدمت یادت هست؟همین طور روی صندلی نشسته بودی.
    -تارا تو یک نابغه هستی!
    واقعا خداوند چه قدرتی در وجود او نهاده بود.طرح صورتم،رنگ چشمها،فرم نشست و... یعنی او چگونه می توانست اینچنین نقاشی کند؟
    -مجید،مجسمه ای که روی میز گذاشته ام،مجسه مادرم است.خودم درست کرده ام.
    واقعا از آن همه هنر شگفت زده شدم.
    -چرا زودتر به من نگفتی که نقاشی می کشی و مجسمه می سازی؟
    -الان هم تصمیم نداتم بگویم.دوست داشتم تصویرت را کامل کنم و بعد به تو نشان بدهم.
    با هم به سالن برگشتیم و کنار شومینه نشستیم.با او مشغول صحبت شدم.ناگهان متوجه ورود پیرمردی به خانه شدم که به تارا سلام کرد.
    -سلام زینال،مجید دوست من،زیتال خان.
    با او دست دادم و سلامش کردم.متوجه شدم که مستخدم تارا است.
    -خانم،آرمان را دیدید؟
    -بله،به تو خیلی سلام رساند.
    -سلامت باشند.راستی خانم ،پدرتان زنگ زد.
    چهره تارا دگرگون شد و با حالتی مضطرب پرسید:
    -چی می گفت؟
    -حال شما را پرسید.در ضمن گفت که یاسمن سرما خورده است.
    -مرسی زینال،حرف آنها را نزن.
    -چشم. خانم برای پیش غذا سوپ درست کردم تا کسالتتان زودتر بر طرف شود.
    -ممنونم زینال خان،می خواهیم راحت باشیم.
    -ببخشید.
    بعد از رفتن زینال،رو به تارا کردم و پرسیدم:
    -تارا،خدمتکارت است؟
    -بله سالیان سال.از وقتی جوان بود نزد پدربزرگم خدمت می کرد،پس از فوت مادرم،پدربزرگ از او خواست که پیش من بیاید و به من و آرمان رسیدگی کند.
    -اما آرمان که نیست.
    -خوب من که هستم.
    -درست است،ولی تارا شما نباید با هم در یک خانه باشید.
    -مجید،زینال خیلی پیر است.
    -می دانم،ولی صحیح نیست که او شبها در خانه تو باشد.
    -به او چه بگویم؟
    -بگو شبها در خانه تو نباشد.
    -آخر من از تاریکی می ترسم.
    -مهم نیست.او نباید با تو اینجا تنها باشد،همین.
    -آخر به او چه بگویم؟
    -بگو شبها در اینجا نخوابد،بگو نامزدم گفته شبها به خانه خودت برو.
    -اینجا هیچ کس را ندارد.خانواده اش در کرمان زندگی می کنند.
    -مهم نیست،بگو شبها به خانه من بیاید.
    -خانه تو؟
    -بله،اگر نمی توانی خودم بگویم.
    -نمی توانم،خودت بگو.
    -صدایش کن.
    تارا،زینال را صدا زد.
    -بله خانم.
    -آقای بیک با تو کار دارند.
    پس از چند لحظه زینال کنار من ایستاد.از او خواستم که بنشیند.
    -زینال خان،چند شب است که در خانه ام صداهای عجیبی به گوش می رسد.
    -چه صدایی؟
    -خودم هم نمی دانم،بعضی ها می گویند خیالاتی شده ام.
    -دکتر رفتید؟
    -بله رفتم.
    -چی گفت؟
    -گفت شبها نباید تنها باشم،دچار بیماری افسردگی شده ام.
    -عجب!
    -آقای زینال،با تمام این طول و تفسیرها می توانی شبها به خانه من بیایی و مرا از تنهایی در آوری؟
    -من؟من نمی توانم.
    -چرا؟
    -آخر مزاحم شما می شوم.
    -نه بابا،مزاحم دیگر چیست؟ امشب به دنبالت می آیم تا با هم به خانه من برویم،از فردا شب خودت بیا.
    -تارا خانم چه می شود؟
    تارا لبخندی زد و گفت:
    -زینال،اینجا که ترس ندارد،در ضمن من که ترسو نیستم،این بچه کوچولو می ترسد.
    زینال مهربان با صدای بلند خندید و از فرط خوشحالی دستهای خود را برهم زد.با خود تصور کردم شاید خانه تارا برای او خسته کننده شده است.
    -آقای بیک،پس منشبها بیایم؟
    -بله،حتما،خیلی خوشحال خواهم شد.
    زینال رفت و همراه یک سینی که داخل آن قوری طلایی بزرگی همراه با دو فنجان بسیار زیبا و ظرف شکر قرار داشت،برگشت.
    -واقعا در این هوای سرد،شیر می چسبد.
    از او تشکر کردیم و پس از صرف،سیگاری روشن کردم.
    تارا با اخم گفت:
    -سیگار زیاد می کشی؟
    -چطور؟ناراحت می شوی؟
    -بله،خیلی.
    -چرا؟
    -چون سیگار عمر را کوتاه می کند.
    -فقط دودش تو را اذیت نکند،بقیه مهم نیست.
    تارا با شیطنت گفت:
    -اتفاقا مرا اذیت می کند.
    -چشم خانم،خاموش کنم؟
    چشمان زیبایش را خمار کرد و آرام گفتک
    -این ششمین سیگاری است که می کشی.
    -کجا؟اینجا؟
    -از صبح که همدیگر را دیدیم.
    به ساعت نگاه کردم،ظهر بود،خیلی دیر کرده بودم.به تارا گفتم:
    -دیگر باید بروم.
    احساس کردم تارا ناراحت شد اما به روی خودش نیاورد.
    -خیلی خوشحالم کردی که آمدی.
    -متشکرم.من هم از دیدن تو خوشحال شدم.
    از جای خود برخاستم.هنگام خداحافظی،گربه ای وارد هال شد.
    -تارا،گربه!
    -بله،گربه خودم است.اسمش ملوس است.ملوس بیا،بیا پیشی.
    با دلخوری گفتم:
    -کثیف است.
    -نه،گربه به این سفیدی نمی تواند کثیف باشد.
    -منظور من شکل او نیست.بیماری می آورد.
    -با این حال ملوس را دوست دارم.
    -تو چه کسی را دوست نداری؟
    آهی کشید و گفت:
    -پدرم و نسترن را.
    -تو دختر خوبی هستی،نباید با این افکار خود را ناراحت کنی،پدرت و نسترن حتما چوب ندانم کاریهایشان را خواهند خورد.
    نمی خواستم دیگر چیزی بگویم،ولی گفتم:
    -تارا تو زیباترین دختری هستی که تا به امروز دیده ام.
    تارا خندید و گفت:
    -آخر تو دختر ندیده ای.
    -چرا،زیاد دیده ام،اما مثل تو ندیده ام.
    از خانه بیرون آمدم.می خواستم از تارا خداحافظی کنم که یادم امد از زینال خداحافظی نکرده ام.از تارا سراغش را گرفتم،او خندید و گفت:
    -مشغول چای خوردن است،زینال در این دنیا هیچ چیز را بیشتر از چای دوست ندارد.
    -عجب! باشد تارا خانم،من ساعت 6 مجددا مزاحم می شوم،باید زینال را به خانه ام ببرم.
    -مهم نیست.از دیدنت خوشحال خواهم شد.در ضمن هوا سرد است.ماشین من را ببر.سرما می خوری.
    -نه مرسی،با تاکسی می روم.
    -هر طور که راحتی.
    از تارا خداحافظی کردم و به طرف خیابان میرداماد به راه افتادم.ترافیک عجیبی ایجاد شده بود.بالاخره حدود ساعت 1 بعداز ظهر به هاکوپیان رسیدم.سوار ماشین شدم و به نمایشگاه رفتم.
    فقط یزدانی در نمایشگاه بود.سراغ رضایی را گرفتم.گفت:
    -با جناقش تصادف کرده،پیش پای تو به او زنگ زدند،رفت بیمارستان.
    -عجب! طفلکی،کالا با چی تصادف کرده است؟
    -یک پیگان به او زده... خوب آقا مجید از زندان چه خبر؟
    با تعجب نگاهش کردم و گفتم:
    -رضایی گفت؟
    -اشکالی داره؟
    -این حرفها چیه؟ مگر من و تو داریم... راستش را بخواهی هیچ خبری نبود.چند روز پیش دوستم را ر خیابان دیدم.سراغ برادرش را گرفتم و او گفت که در زندان است.به همین خاطر همراه دوستم به دیدن برادرش رفتم.
    -معتاد بوده؟
    -آره،ولی ترک کرده.همه در زندان ترک می کنند.اما مهم این است که بیرون از زندان ترک کنند.
    -درست می گویی.
    گرسنه ام بود.به یزدانی گفتم:
    -ناهار خوردی؟
    -هنوز نه.
    -چی می خوری؟
    -عدس پلو.خانمم درست کرده.
    -پس غذا داری.من می روم چیزی بخورم.
    -نمی خواهد بروی،غذای من زیاد است.با هم می خوریم.
    -نه ممنونم،عدس پلو دوست ندارم.
    -خوشمزه است.
    -می دانم،اما از بچگی دوست نداشتم.
    دستش را پشت من گذاشت و با خنده گفت:
    -امیدوارم زنی بگیری که هر روز به تو عدس پلو بدهد.
    تبسم کنان از نمایشگاه بیرون آمدم و به طرف اغذیه فروشی رفتم.
    روی صندلی نشستم و به منظره بیرون نگاه می کردم.تا آماده شدن کباب چوبی،با کشیدن یک سیگار می توانستم با خیالی آسوده بیندیشم.دو دختر که تصور می کنم هجده سال بیشتر نداشتند،وارد اغذیه فروشی شدند.در حال سیگار کشیدن بودم که صدای دخترها به گوشم رسید:
    -آقا لطفا خاموش کنید.ما به بوی سیگار حساسیت داریم.
    بار اول به گفته های آنها اعتنایی نکردم.برای بار دوم حرفشان را تکرار کردند.با جدیت گفتم:
    -اگر بوی سیگار ناراحتتان می کند،هوای بیرون مطبوع و دلپذیر است،بفرمایید آنجا.
    یکی از دختر ها گفت:
    -فکر می کنم سواد ندارید،چون روی دیوار نوشته "سیگار ممنوع" ،شما به خاطر خودتان،دیگران را آزار می دهید.
    دیگر جوابی ندادم.سیگارم را خاموش کردم.از کار خود شرمنده شده بودم.دختری که به نظر بزرگتر می آمد با خجالت گفت:
    -امیدوارم از دست دوستم ناراحت نشوید.
    -مهم نیست،حق با دوستتان است.
    به دختری که جوابم را داده بود نگاه کردم،زیبا بود اما شاد و خندان،بر عکس تارا و سوزان.
    ساندویچ هایشان را خوردند و از اغذیه فروشی بیرون رفتند.بالاخره ساندویچ من هم حاضر شد و به خورد مشغول شدم.پول غذا را حساب کردم و به طرف نمایشگاه راه افتادم.
    یزدانی مشغول صرف ناهار بود.
    -مجید،ناهار خوردی؟
    -بله،خیلی چسبید.
    -نوش جانت،عدس پلو نمی خوری؟
    -نه بابا،مرسی.
    پشت میزم نشستم و به اسناد ماشین نگاهی انداختم.
    -راستی مجید! فردا معامله خوبی داریم.
    -کدام ماشین؟
    -بنز 230 مشکی.فردا ساعت یازده می آیند.
    -گفتی طرف چه کاره است؟
    -بازاری.
    -به به،خوب، مبارکش باشد.
    یزدانی بعد از این که غذایش را خورد، سرش را روی میز گذاشت و خوابش برد.مثل این که خیلی خسته بود. من هم به تقلید از او سرم را روی میز گذاشتم و چشمانم را بستم و به تارا فکر کردم.از این که بعد از ظهر می توانستم دوباره او را ببینم،خوشحال بودم.در همین فکر بودم که زیر پای خود را خالی احساس کردم.خواب لذتبخشی به سراغم آمده بود.کمی به اطرافم نگاه کردم.سپس به دیدن چهره بی غم یزدانی،من هم به خواب رفتم.با ورود آقای به نمایشگاه هر دوی ما از خواب برخاستیم.ورقه ای در دستش بود و دنبال آدرسی می گشت.یزدانی با عصبانیت به او گفت:
    -مغازه های رنگارنگ این خیابان را نمی بینی؟فقط باید از ما بپرسی؟
    مرد عذرخواهی کرد و بیرون رفت.دنبالش رفتم.
    -اقا،حدود صدمتر پایین تر از بانک ملی،یک مبل فروشی هست،کوچه ارغوان درست مقابل مبل فروشی است.
    -ممنونم آقا،شما خیلی بزرگوارید.
    -خواهش می کنم.
    یزدانی به من نگاه کرد و گفت:
    -با لحن بدی با او صحبت کردم؟
    با ناراحتی گفتم:
    -آره،خیلی.
    -آخر داشتم خواب می دیدم.
    -بیچاره از کجا بداند که تو خواب می بینی؟حالا چه خوابی می دیدی؟
    -نمی گویم.مربوط به خودم است.
    -پس حق داشت نگذارد بخوابی.
    یزدانی خمیازه ای کشید و خندید.به ساعتم نگاه کردم و گفتم:
    -یک ساعت و نیم است که منو تو خوابیده ایم.شانس آوردیم که دزد نیامد.
    مشغول صحبت با یزدانی بودم که زن و شوهری مسن وارد شدند.خریدار شورلت بودند.خیلی مهربان و خونگرم بودند.یزدانی پرسید:
    -ماشین را برای خودتان می خواهید؟
    -نه کادو به پسرم.
    -کادو؟
    پیرزن گفت:
    -می خواهیم عروسی اش،سر سفره عقد سوئیچ این شورلت را به او بدهیم.
    یزدانی با خنده گفت:
    -سوئیچ در میزم است.می خواهید تقدیم کنم که دیگر به زحمت نیفتید و پول زیادی خرج نکنید؟
    همه خندیدیم و قرار شد که آنها فردا صبح به نمایشگاه بییند و پول ماشین را بپردازند.




    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  16. کاربر مقابل از R A H A عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  17. #29
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    7

    من و یزدانی خیلی خوشحال بودیم.نمایشگاه را تعطیل کردیم .با کمک هم کرکره را پایین کشیدیم و از هم خداحافظی کردیم.سوار ماشین شدم و به قنادی رفتم تا شیرینی بخرم.دو کیلو شیرینی و یک بسته شکلات کاکائویی برایش خریدم.ساعت حدود شش بود که به خانه تارا رسیدم.زینال در را باز کرد،سلام کردم.
    -سلام آقای بیک.
    سراغ تارا را از او گرفتم.
    -مشغول کشیدن نقاشی هستند.مثل این که متوجه ورود شما نشده اند.الان صدایش می زنم.
    -خانم،تارا خانم.
    تارا از اتاق بیرون آمد و وارد هال شد.تا مرا دید با خوشحالی گفت:
    -سلام مجید،چقدر خوشحالم که دوبارهتو را می بینم.
    -سلام،مثل این که نفهمیدی آمدم.
    -داشتم نقاشی چهره ی تو را می کشیدم.نقاشی ات تمام شد.
    همراه تارا به اتاقش رفتم.خودم را در مقابل چشمانم دیدم.از تارا تشکر کردم.
    شباهت عجیبی به سوزان داشت.شاید به خاطر علاقه ای بود که من نسبت به سوزان داشتم.از اولین لحظه که او را دیدم با خود فکر کردم اگر چشمان تارا شبز بود،احساس می کردم که سوزان را در دو جسم خواهم دید.
    سینه ریز بسیار زیبایی بر گردنش بود،وقتی نگاه مرا دید گفت:
    -یادگار مادرم است.
    سرم را تکان دادم و گفتم:
    -او در تو و آرمان وجود دارد.
    با شنیدن صدای زنگ تلفن همراه تارا به طرف هال رفتم.تلفن را برداشت.با تعجب نگاهم کرد و گفت:
    -کسی حرف نمی زند.
    با خنده گفتم:
    -شاید تاراست!
    سرش رابه علامت شرمندگی پایین انداخت.با خنده گفتم:
    -شوخی کردم،هیچ کس نمی تواند تو باشد.
    دوباره تلفن زنگ زد.تارا گوشی را برداشت ولی مثل دفعه قبل کسی جواب ندا.با با تعجب گوشی را به من داد.
    با صدای خشنی گفتم:
    -الو،زبان نداری؟ دفعه آخرت باشد که اینجا زنگ می زنی.
    گوشی را گذاشتم.
    -تارا فکر می کنی چه کسی باشد؟
    -نمی دانم،خیلی ها زنگ می زنند،حتما مزاحم است.
    -تو چه کار می کنی؟
    -اگر صحبت نکنند،بیشتر اوقات به زینال می گویم گوشی را بگیرد.
    ساعت دیواری هال ،زنگ 6 را نواخت.بلند شدم و گفتم:
    -خوب من باید بروم.
    -شام پیش من باش.
    -نه ممنونم،انشاالله دفعه های بعد...
    -باشه هر طور که راحت هستی.
    تارا،زینال را صدا زد.پیر مرد مهربان مانند بچه ای کوچک،در حالی که لباس خوابش را در دست گرفته بود،آمد.تارا،زینال را نگاه کرد و گفت:
    -زینال،از تو معذرت می خواهم ولی چه کنم که مجید ترسوست.
    زینال با چهره مهربانش مرا نگاه کرد و آنگاه با صدای بلند خندید.می دانستم که او هیچگاه دست از پا خطا نمی کند.اما چه کنم که نسبت به تارا وسواس عجیبی داشتم.از تارا خداحافظی کرد.
    به تارا گفتم:
    -شب خوب بخوابی و خوابهای خوش ببینی.
    تارا با لبخندی تشکر کرد.از او خداحافظی کردم و همراه زینال سوار ماشین شدم.زینال پیرمرد مهربانی بود.
    -زینال خان،کمی از تارا برایم صحبت کن.
    من را نگاهی کرد و با صدای لرزانش گفت:
    -آقای بیک،بهترین همسر را انتخاب کرده اید.هم زیبا و هم نجیب است.اگر بدانید در شبانه روز چند نفر به او زنگ می زنند.خانمها و آقایان از او خواستگاری می کنند،پسرها همراه مادرشان به اینجا می آیند،اماتارا خانم می خندد و به آنها می گوید: "تصمیم ازدواج ندارم.یک بار برای همیشه بس است."
    -پس از آشنایی با من هم این حرف را می زند؟
    -بله.از زمان آشنایی با شما،تارا به من گفت که به همه بگویم او نامزد کرده است.از آن روز به بعد خواستگاران او کمتر شده اند.
    -عجب!که این طور.
    -آقای بیک،تارا خانم از طرف خانواده مادری،خیلی اصیل است.فقط پدرش با گرفتن نسترنخانم،زندگی بچه ها را خراب کرد.نسترنزن سنگدلی بود.هر وقت آرمان آمد،نگاهی به پشت او بیندازید.اثر سوختگی در پشتش،مربوط به اتوی داغ است.
    -نسترنکرد؟
    -بله.تارا می گفت اتوی داغ را پشت آرمان گذاشت فقط به این خاطر که به بچه او فحش داده بود.
    -عجب آدم کثیفی!
    -او خیلی ترسناک است.
    دلم برای آرمان می سوخت.در حال فکر کردن بودم که صدای ترمزی شنیدم.خیلی هول شدم.مرد مسنی از تویوتا پیاده شد و به من گفت:
    -حواست کجاست؟
    از ماشین پیاده شدم و گفتم:
    -معذرتمی خواهم.
    پیرمرد لبخندی زد و گفت:
    -اگر ماشینت آسیب دیده بود،باز هم این حرف را می زدی؟
    خندیدم و گفتم:
    -حالا که نشد.
    پیرمرد دستی به پشتم زد و گفت:
    -پسرم،مواظب باش،اگر گیر آدم بدجنسی می افتادی و یا بچه ای بود،چه می کردی؟
    زینال از ماشین پیاده شد و گفت:
    -آقا ،شما به بزرگی خودتان ببخشید.
    پیرمرد گفت:
    -جای پسرم است،می گفتم بیشتر مواظب باشد.
    صورت او رابوسیدم و گفتم:
    -شما راست می گویید.از این به پس بیشتر حواسم را جمع می کنم.
    بعد رو به زینال کردم و گفتم:
    -بیا،عمو.سوار شو.
    زینال سوار ماشین شد.سرم را از پنجره بیرون آوردم و دوباره از پیرمرد تشکر کردم.وقتی دور شدیم،زینال گفت:
    -مرد نازنینی بود.
    سرم را تکان دادم و گفتم:
    -بله!هر کس جای او بود،قشقرق به راه می انداخت.
    به خانه رسیدیم.چشمم به سوزان افتاد که پشت پنجره ایستاده بود و برایم دست تکان می داد.البته زینال متوجه این عمل نشد.از ماشین پیاده شدیم و درها را قفل کردم.به محض در آوردن کلید آپارتمان از جیبم،نگاه به سوزان افتاد که از خانه شان بیرون آمد.
    -سلام مجید!
    -سلام سوزان،زینال خان،سوزان دختر خاله ام است.
    زینال سلام کرد و با لبخندی گفت:
    -کمی به تارا خانم شباهت دارد.مثل ایشان زیبا هستند.
    در آن لحظه احساس کردم دنیا روی سرم خراب شد.سوزان با تعجب از من پرسید:
    -تارا کیست؟
    -دختر این آقا.
    سوزان متوجه پنهان کاری های منشد.در را باز کردم .با وجود تمام علاقهای که به سوزان داشتم،دلم می خواست هر چهزودتر به خانه اش برود.
    -مجید،بااین آقا چطور آشنا شدی؟
    -بعدا می گویم.
    زینال با صدای مهربانو لرزانش کهنشانه پیری او بود گفت:
    -مننمی خواستم اینجا بیایم و مزاحم آقای بیک شوم.خودشان از من خواستند.ایشان گفتند که شبها می ترسند.حالا هم قرار است من شبها اینجا بمانم.از صبح پیش تارا خانم بودند.
    نمی دانم آن لحظه چرا در مقابل جملات زینال خاموش و ساکت بودم.برق حیرت و تعجب را در چشمان جذاب سوزان دیدم.
    -مگر شما پدر تارا نیستید؟
    -نه.من مدتهای مدیدی است که پس از فوت مادرشان در خانه ایشان کار می کنم.به این خاطر که تارا خانم و آقای بیک تصمیم به ازدواج دارند،من اینجا آمدم.من متوجه شدم که آقای بیک از ماندن من هنگام شب در خانه تارا خانم ناراحت می شوند.شاید فکر می کنند من هنوز جوان هستم.
    خداوندا! چرا اینکار را کردم؟ آخر این دیگر چه مصیبت و بلایی بود که بر من درمانده نازل شد؟ سوزان با آن چشمان زیبا و سبزش، با آن طراوت و زیبایی خاص و با آن چهره معصومش مرا نگاه کرد و گفت:
    -ممنونم،من به خاطر همه چیز ممنونم.
    بعد سرش را پایین انداخت و با سرعت از ما دور شد.
    بدون معطلی دنبالش رفتم و صدایش کردم:
    -سوزان،خواهش می کنم من را ببخش.خواهش می کنم.من مقصر نیستم.
    زینال با تعجب نگاهم کرد.سوزان می گریست.مشت خود را گره کرده و بر ران پایش می کوبید.صدایش را می شنیدم که می گفت:
    -خداوندا! از من بدبخت تر چه کسی بود؟ چرا با من اینچنین کردی؟
    دیگر صدایی به گوشم نرسید.همراه زینال وارد خانه شدم.پیرمرد مهربان درحالی که گریه می کرد،می گفت:
    -بخدا قسم من بی تقصیرم.من نمی دانستم که او شما را دوست دارد.
    برای این که باعث ناراحتی زینال نشوم،همین طور که اشک می ریختم گفتم:
    -زینال خان،مهم نیست.بالاخره روزی متوجه می شد.
    -آقای بیک،شما پسر خاله سوزان خانم هستید؟
    -نه زینال.نه،نه،وای بر من!
    نمی توانستم حرف بزنم،بغض راه گلویم را بسته بود.
    -زینال،از تو خواهشی دارم.
    -خواهش می کنم بگویید،شاید بتوانم جبران این ندانم کاری را بکنم.
    -خواهش می کنم در این باره به تارا چیزی نگو.
    -چشم آقا.یک بار گفتم،برای هفت پشتم کافی است.
    سرم را به دیوار آشپزخانه کوبیدم.زینال دستش را روی دیواری که سرم را بر آن می زدم،گذاشت تا ضربه های محکم باعث سردرد من نشود.زینال برایم قهوه درست کرد.به پشت بام رفتم.عاقبت کاری که نباید می شد،شده بود.
    فقط خدا می توانست کمکم کند.دو نفر از همسایه ها را در راه پله دیدم.سلام کردند اما پاسخی ندادم.آنها با تعجب به من نگاه می کردند.
    در پشت بام را باز کردم.برف شدیدی می بارید.اتاق سوزان در مقابل چشمان من بود.به آدم برفی ای که سوزان و ساغر،روی پشت بام خانه شان ساخته بودیند،نگاه کردم.مانند دیوانه ای روی برفهای پشت بام دراز کشیدم.برفها را با دستم بر صورتم می زدم.
    زینال به دنبالم آمد.گوشی بی سیم در دستش بود.با ناراحتی گفت:
    -آقای بیک،با شما کار دارند.
    -چه کسی است؟من نیستم،بگو مرده.
    -یک آقاست،می گوید نامش اشکان است.
    فکر کردم شاید حرف زدن با اشکان بتواند مرا تسکین دهد.گوشی را گرفتم.
    -سلام مجید جان.
    -سلام اشکان،حالت چطور است؟
    -ممنون.مجید،گریه می کنی؟ اتفاقی افتاده؟
    -چیز مهمی نیست.
    -به من نمی گویی چه شده است؟
    -اشکان سخت دلم گرفته،نمی دانم چه باید بکنم،خوشا به حالت،خودت را راحت کردی.
    -مجید،خواهش می کنم به من بگو،شاید بتوانم کاری بکنم.
    -اشکان،به خانه ام می آیی؟
    -حتما.فقط به خاطر این که ناراحت هستی می آیم.خداحافظ.
    -متشکرم.زود بیا.خداحافظ.
    تلفن را قطع کردم.زینال کنار من ایستاده و سرش را پایین انداخته بود.با شرمندگی گفت:
    -کاشکی پایم می شکست و اینجا نمی آمدم.
    -مهم نیست.تو که نمی دانستی.
    زینال مرا در آغوش گرفت و گفت:
    -تو را به خدا مرا ببخشید.نمی خواستم این اتفاق بیفتد.
    زینال گناهی نداشت،گناه از خود من بود.
    تبسم تلخی کردم و گفتم:
    -بیا برویم.هر چه خداوند اراده کند،همان می شود.
    از پله ها پایین آمیدم و وارد خانه شدیم.به آشپزخانه رفتم تا کتری را روی گاز بگذارم.می دانستم زینال چای دوست دارد.به خاطر این که خود را سرگرم کنم،مقداری پرتقال از یخچال در آوردم تا برای او آب بگیرم.
    صدای زینال مرا به خود آورد.
    -آقای بیک،شما قرار ازدواج با سوزان خانم گذاشته بودید؟
    -بله قرار بر این بود.
    -پس چرا تارا خانم به همه گفت که با شما هم نامزد شده است.
    -من چنین چیزی نگفتم،او خودش به من زنگ زد و از من خواست که همدیگر را ببینیم.دیدن همان و علاقه بیش از حد همان.
    -خوب شما درست می فرمایید،اما سوزان خانم هم از زیبایی کمتر از تارا خانم نیستند.ای کاش شما از همان اول ،تارا خانم را ول می کردید و با سوزان خانم عروسی می کردید.
    -زینال،تا سرنوشت چه باشد.
    چون اولین بار بود که زینال به خانه من آمده بود،از او مانند یک مهمان پذیرایی کردم.برای او و خودم چای ریختم.در یخچال شکلات بود،برای زینال آوردم. او خنده ای کرد و گفت:
    -من که دندان ندارم.
    -مهم نیست،الان برایت شیرینی می آورم.
    -آقای بیک،متشکرم،شما واقعا مهربان هستید.نسبت به من لطف زیادی دارید.
    -خواهش می کنم،از تعارف خوشم نمی آید.
    -آقای بیک،خانه شما باصفا و دلباز است.به انسان آرامش می دهد،من در خانه تارا خانم برای خانواده ام ،احساس دلتنگی می کنم ول یتصور نمی کنم در اینجا این احساس به من دست بدهد.
    -خواهش می کنم،این کلبه محقر من کلبه ای سرشار از غم است و قابل این همه تحسین نیست.
    زینال برایم حرف می زد تا دیگر به سوزان نیندیشم.اما حرکات سوزان لحظه ای از خاطرم نمی رفت.می دانستم که سوزان از من متنفر شده است.دیگر برایش مجید گذشته ها نیستم.در آن لحظه مانند مرده ای متحرک بودم که فقط می توانستم حرفی بزنم یا چیزی بخورم.ناراحتی او افسوس برای ندانم کاری هایم،لحظه ای رهایم نمی کرد.
    صدای زنگ خانه به گوشم رسید.در را باز کردم،اشکان در حالی که ارشیا را در آغوش گرفته بود،وارد شد.سلام کردیم و همدیگر را بوسیدیم.ارشیای کوچولو را در آغوش گرفتم.با نشانه انگشتش خانه سوزان را به من نشان داد.واقعا پسر با هوشی بود.با اینکار نشان می داد که دلش برای دخترهاتنگ شده است.اشکان از ته دل خندید.به اتاق سوزان نگاه کردم،چراغش روشن بود اما دیگر سوزان مثل گذشته ها ،پشت شیشه نبود.سوزانی که احساس می کردم قلبش برای من می تپید و من دیگر،باید بدون او به این زندگی طاقت فرسا ادامه می دادم.
    -اشکان جان،بفرما،خوش آمدی.
    -مجید،خیلی گریه کردی! نکند دختر شدی؟
    -مگر مردها گریه نمی کنند؟همراه اشکان وارد خانه شدم.زینال به او سلام کرد.اشکان مانند آشنایی با او دست داد.
    -مجید جان،آقا کی هستند؟ ایشان را نمی شناسم و تا به حال ندیده ام.
    -بله،زینال خان،دوست خوب من است.چون شبها تنها بودم،ایشان محبت کردند و به خانه من آمدند.
    -می ترسی؟
    با لبخندی جواب دادم:
    -اشکالی دارد؟
    ارشیا گریه کرد.گویا دوباره هوس آب پرتقال کرده بود.به آشپزخانه رفتم.زینال پیر و مهربان کنار سماور ایستاده بود و به قوری نگاه می کرد.
    -زینال خان،چای بریز.اینجا را خانه خودت بدان.
    -چشم آقای بیک.
    آب پرتقال را از یخچال بیرون آوردم و به دست ارشیا کوچولو دادم.با خنده های بلندش از من تشکر می کرد.با دو دست شیشه را در دستش گرفته بود.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  18. کاربر مقابل از R A H A عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  19. #30
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    برایش لحافی آوردم و روی زمین پهن کردم و ارشیا را روی آن خواباندم.از زینال خواستم که دو فنجان قهوه برای من و اشکان بریزد.با اشکان سرگرم صحبت شدیم.قصد داشتم هر چه در درون دلم بود بیرون بریزم.ماجرای تارا را برای اشکان بازگو کردم و زندگیش را گفتم.با شنیدن حرفهای من در مورد تارا،اشکان هم برای او اظهار دلسوزی کرد.در مورد سوزان و ساغر و مطلع شدن آنها نیز همه چیز را برای اشکان گفتم.اشکان قهوه اش را نوشید و گفت:
    -مجید جان،خواهش می کنم دست از تارا بردار.تو زندگی شیرینی با سوزان خواهی داشت،به او خیانت نکن.سوزان و ساغر متحمل خیانتی بزرگ در زندگی شده اند،دیگر نخواهند توانست خیانت دوم را بپذیرند.چگونه می توانی از سوزان دست بکشی و به دختر دیگری دل ببندی؟
    -اشکان،بخدا قسم می خورم،او را از هر موجود دیگری بیشتر دوست دارم،اما نمی توانم در برابر تارا ایستادگی کنم،نیرویی مرا مانع از این کار می کند.آخر او بسیار بدبخت است.
    -تمام اینها را برایم گفتی،اما نفرین سوزان نصیب تو خواهد شد.مجید این کار را نکن،سوزان به غیر از تو هیچ کس را ندارد در صورتی که می تواند قلب هزاران نفر را به خود جلب کند.
    -اشکان جان،می دانم،اما تارا هم کمتر از او نیست.فقط یک برادر دارد که طفلک در زندان است.البته من نباید از تارا صحبت می کردم.اشکان ،خواهش می کنم کمکم کن.
    -پاشو،پاشو.
    -برای چی؟
    -پاشو برویم خانه سوزان.
    -کجا؟ خانه سوزان؟
    -بله،پاشو لباس بپوش،با ارشیا به آنجا می رویم.
    -اشکان،عقلت را از دست داده ای؟ پدرش از این موضوع بی اطلاع است.
    -مگر قرار بود باشد؟به بهانه آشنایی بیشتر به آنجا می رویم.
    -نه،اشکان،از من نخواه.من نمی توانم به روی این دو خواهر نگاه کنم.
    -لباسهایت در کمد است؟
    -بله،چرا می پرسی؟
    -صبر کن،الان می گویم.
    اشکان در حالی که وارد اتاق می شد،گفت:
    -من امشب باید شیرینی آشتی کنان بخورم.مجید راستش را به من بگو،چگونه می توانی سوزان را ول کنی و به دختر دیگری دل ببندی؟
    -اشکان،تو چه می گویی؟من که با او قهر نکردم،مگر من به او چیزی گفتم؟دلیل نمی شود که اگر من با دختر دیگری دوست شدم،او ناراحت شود.(پرو!!!بزنم تو دهنش!)
    -مجید،چه حرفی می زنی؟ او که از سنگ ساخته نشده است.خوب احساس دارد.ناراحت می شود.(بگو تو بودی تحمل داشتی!!!)
    -می دانم.اشکان،می دانم.همه این حرفهایی را که می زنی می فهمم.اما چه باید بکنم؟
    -آسان است،لباسهایت را بپوش.
    -اشکان،تو من را درک نمی کنی.خودت را جای من بگذار،چگونه می توانم به سوزان و ساغر نگاه کنم؟
    -می توانی.به خودت تلقین نکن.
    ینال برای آوردن فنجانهای قهوه به هال آمد.
    اشکان گفت:
    -زینال خان،زحمت را کم می کنیم.باید یک سر به خانه سوزان بزنیم.
    زینال با تعجب من را نگاه کرد و گفت:
    -سوزان؟سوزان خانم؟
    اشکان با خنده گفت:
    -بله بله.خیلی،آخر من باعث شدم...
    -می دانم.مجید برایم گفت چه دسته گلی آب دادی.
    ارشیا دوباره شروع به گریه کردن کرد.او را در آغوش گرفت و به او گفت:
    -گریه نکن پسرم،گریه نکن،الان می رویم پیش ساغر.
    ارشیا صدای فریادش را بلندتر کرد و اشکان سعی کرد با شعر خواندن او را آرام کند.
    لباسم را به تن کردم،اما نمی توانستم حتی فکر رفتن به خانه ی سوزان را در ذهن بپرورانم.روی مبل هال نشستم.
    -چرا نشستی؟
    -اشکان،نمی توانم.نمی توانم بیایم.
    اشکان در حالی که ارشیا را در آغوش گرفته بود،با دست دیگرش مرا بلند کرد.
    -مطمئن باش که پشیمان نمی شوی.
    بالاخره تسلیم شدم.اشکان با خنده به زینال گفت:
    -شما شامت را بخور،منتظر ما نباش.
    -چشم آقا.امیدوارم به خوبی تمام شود.
    از در خانه بیرون آمدیم.اشکان پسرش را بغل من داد.ارشیا مرا نگاه می کرد و با دستان کوچکش بر صورتم سیلی می زد.البته احساس می کردم که از این عمل لذت می برد،چرا که پس از کتک زدن با صدای بلند می خندید.ارشیا با صدای بچگانه اش می گفت:
    -بابا،بابا.
    اشکان هم خندید و صورتش را بوسید.
    -آره بابا،سوزان،ساغر.
    گفتم:
    -اشکان،اگر بچه را بگیری،من راحت تر هستم.
    -نه،شاید ارشیا بهانه ای باشد که سوزان و ساغر در نگاه اول با تو به تندی رفتار نکنند.
    واقعا از فکر اشکان لذت بردم.از آن لحظه خود را مانند افسانه و آزاده می پنداشتم،چرا که من هم مثل آنها خیانتکار بودم.اشکان زنگ خانه را زد.
    صدای ساغر از پشت آیفون به گوش رسید:
    -بله.
    -لطفا باز کنید.
    -شما؟
    -اشکان هستم.
    ساغر با همان مهربانی گفت:
    -اشکان خان،شما هستید؟
    در خانه باز شد.دلم مانند دریای توفانی در تلاطم بود.از پله ها بالا رفتم،از اشکان خواستم که اول او وارد شود.مادربزرگ و ساغر با خوشحالی جلوی در آمدند.من همچون کودکی ترسو در پشت اشکان پنهان شده بودم.
    -سلام مادربزرگ،سلام ساغر خانم.
    -سلام اشکان خان،واقعا از دیدن شما خوشحالم.
    -لطف دارید.
    با شرمندگی تمام،سلام کردم.ساغر به خاطر این که مرا نزد اشکان شرمنده نسازد،پاسخ سلامم را داد و ارشیا را در آغوش گرفت و او را بوسید.در آن لحظه ،فکر نمی کنم هیچ چیز و هیچ کس جز ساغر نمی توانست ارشیای کوچولو را خوشحال سازد.
    مادربزرگ مرا بوسید.مطمئن بودم که از موضوع اطلاعی ندارد.عجولانه به مادربزرگ گفتم:
    -آقای ملکان نیستند؟
    -نه دیر وقت می آید،با دوستهایش دوره دارد.
    اشکانگفت:
    -دوره داشتند؟اگر می دانستیم،شب دیگری مزاحم می شدیم.
    ساغر در حالی که ارشیا را در آغوش گرفته بود،گفت:
    -شما هیچ وقت مزاحم نیستید.
    -خواهش می کنم،شما لطف دارید.راستی ساغر خانم،سوزان کجاست/
    ساغر نگاهی خشمگین به من انداخت و سپس با ناراحتی رو به اشکان کرد و گفت:
    -مشغول درس خواندن است.
    -نمی خواهد بیاید،او را ببینیم؟
    مادربزرگ با مهربانی گفت:
    -چرا پسرم.الان او را صدا می زنم.شما بفرمایید میوه و بستنی میل کنید،سوزان هم می آید.
    -مادربزرگ،خواهش می کنم زحمت نکشید.می خواهیم چند کلمه صحبت کنیم و بعد رفع زحمت کنیم.
    مادربزرگ با خنده گفت:
    -اگر بدانید که من چقدر از گفتگوی جوانان لذت می برم.همیشه به یاد دوران جوانی خودم می افتم.به همین خاطر است که دوست دارم همیشه مهمانان جوان به خانه ما بیایند.
    -شما لطف دارید مادربزرگ.
    مادربزرگ به طرف اتاق سوزان رفت و او را صدا زد.
    -سوزان،مادر بیا،برایمان مهمان آمده.
    سکوت همه جا را فرا گرفته بود.ارشیا هم ساکت و آرام شده بود.شاید او هم می دانست که چه اتفاقی دارد می افتد.ساغر با چشمان زیبایش اتاق سوزان را نگاه می کرد.مادربزرگ از ما جدا شد.ساغر به طرف اشکان آمد و گفت:
    -اشکان خان،از آمدن شما خیلی خوشحالم اما خیلی دوست دارم بدانم چه اتفاقی افتاده که به اینجا آمده اید.
    -شما نمی دانید؟
    -نه،فقط می دانم که بعد از آمدن مجید،سوزان برای دیدن او رفت.من مانع این کار شدم،اما او به حرفم توجهی نکرد.پس از بازگشتن او متوجه چشمهای پر از اشکش شدم.هر چه از او سوال کردم،پاسخی نداد.فقط می گفت: "بگذار این درد فقط مال خودم باشد.دوست دارم فقط خودم با این درد بگریم."
    سر خود را به دیوار می کوبید و گریه می کرد.مادربزرگ هم با گریه ،افسانه را نفرین می کرد.با خود تصور کردم شاید از موضوع اطلاع پیدا کرده است.با وجود این به سوزان چیزی نگفتم.شاید به خاطر موضوعی دیگر گریه می کرد.نمی خواستم دست مجید را رو کنم.دوست داشتم از زبان خود او بشنوم.اما به من چیزی نگفت.شاید او هم با خود تصور می کرد اگر من از موضوع مطلع شوم،ناراحت خواهم شد...
    به گفته های ساغر گوش دادم.اشک در چشمهایم حلقه زد.ارشیا با اشاره دست مرا به ساغر نشان داد و ساغر با هیچ ناراحتی سرخود را تکان داد و با آن غرور خاصش به ارشیا گفت:
    -تقصیر خودش است!
    اشکان در کنار ساغر ایستاد و با او در مورد زندگی تارا صحبت کرد.من مانند مجرمی سر خود را پایین انداخته بودم و با کلید خانه بازی می کردم.
    -ساغر خانم،مجید مقصر نیست.بعضی از دخترها مثل کنه ای به آدم می چسبند.مجید زندگی من را برایت تعریف کرده است؟
    -نه.
    -پس برو سوزان را صدا بزن تا برایتان از بدبختیهایم بگویم.
    -اشکان خان،دیگر همه چیز تمام شده است.می دانم که سوزان از موضوع مطلع شود،ممکن نیست دیگر با مجید صحبت کند.
    وقتی اسم سوزان می آمد،سرم را بی اختیار تکان می دادم.
    ساغر گفت:
    -مجید،گریه نکن.شاید تو می خواستی با تارا خوشبخت شوی.خودت به ما گفته بودی خداوند برای هر کدام از بنده هایش سرنوشتی را رقم زده است.شاید سرنوشت تو هم اینچنین باشد که در کنار تارا خوشبخت باشی.
    خیلی عصبانی شدم.دیگر تحمل این حرفها را نداشتم.به ساغر گفتم:
    -من نیامدم فال بگیرم،اشکان از من خواست که برای عذرخواهی به اینجا بیایم،من هم پذیرفتم.
    ساغر با عصبانیت گفت:
    -مجبور نیستی اینجا بمانی.در ضمن من هم فالگیر نیستم.حرفهای خودت را تکرار کردم.
    به ساغر نگاه کردم.تا نگاه ساغر به من افتاد اشک از چشمانش سرازیر شد.
    -منظورم این نبود که از اینجا بروی.
    از جای خود برخاسته بودم،دست ساغر را بر پشتم احساس کردم.
    -مجید،اگر می دانستم که سوزان هیچ علاقه ای به تو ندارد،هیچ وقت ناراحت نمی شدم.اما تو می دانی که سوزان تو را از صمیم قلب دوست دارد و هر لحظه برای تو دلتنگی می کند.پس از این که ماجرای تو را فهمیدم،از عشقهای ناموفق برای سوزان سخن گفتم،او از حرفهای من تعجب می کرد و با تعجب می گفت: "تو هیچ وقت با من این طور صحبت نمی کردی،همیشه و در همه حال عروسی منم و مجید را مجسم می کردی،چرا الان اینچنین حرف می زنی؟" مجید،آیا می توانستم چیزی به او بگویم؟
    سرم را تکتن دادم و ابراز ناراحتی کردم.بعد رو به اشکان کردم و گفتم:
    -از مادربزرگ خداحافظی کن،اشکان من می روم.زینال تنهاست.
    ساغر با تعجب سوال کرد:
    -زینال دیگر کیست؟
    متوجه شدم که سوزان،چیزی به او نگفته است.دیگر دوست نداشتم زنده بمانم.
    -سوزان با تو چیزی نگفته؟
    -نه.هیچ چیز.
    و رو به اشکان کرد و پرسید:
    اشکان خان،زینال کیست؟
    اشکان سری تکان داد و با ناراحتی گفت:
    -مستخدم تارا!
    -عجب!پس سوزان خبردار شده است.خیلی خوشحالم از این که دیگر چیزی را از او پنهان نمی کنم.
    با ناراحتی از ساغر خداحافظی کردم.بر صورت کوچک ارشیا که در آغوش ساغر،ساکت و آرام،دیگران را نگاه می کرد،دستی کشیدم.دست ساغر را بر دست سرد و بی حسم،احساس کردم.
    -مجید،قرار نیست ما فقط به خاطر ازدواج تو و سوزان دوست باشیم.می توانیم از این ازدواج صرف نظر کنیم و مانند گذشته ها برای هم دوستان صمیمی و مهربانی باقی بمانیم.اشکان خان،غیر از این است/
    -نه ساغر خانم.حرف شما کاملا درست است.شما خانم بسیار روشن و فهمیده ای هستید.
    گفته های ساغر کمی درد من را تسکین داد.درحالی به اشکان نگاه می کردم تا عکس العمل او را در انجام کارش بیابم،صدای مادربزرگ را شنیدم که گفت:
    -بچه ها برای خوردن بستنی و میوه به آشپزخانه بیایید.
    تشکر کردیم.مادربزرگ به طرف من آمد.
    -مجید،مجید گریه می کنی مادر؟
    -نه مادربزرگ.
    -چرا،من مطمئنم که تو گریه کردی،ساغر پسرم را اذیت کردی؟
    ارشیا مادربرگ را می دید و با صدای بچه گانه اش می خندید،من هم از خنده های کودکانه و دلنشین او به خنده افتادم.
    مادربزرگ با جدیت پرسید:
    -مجید جان،علت گریه ات را به من بگو.بالاخره از من سنی گذشته است،شاید بتوانم حل مشکلت باشم.
    اشکان با لبخندی به جای من پاسخ داد:
    -ماجرای زندگیم را تعریف می کردم و ساغر و مجید را به گریه انداختم.
    -اشکان خان،شما هم بیکار هستید؟ این همه حرف در دنیا، شما باید تلخ ترین آنها را تعریف کنید.
    -مادربزرگ،من را ببخشید.کار اخمقانه ای کردم.
    -امیدوارم دیگر تکرار نشود.راستی ساغر،سوزان کجاست؟نیامد؟
    همه به هم نگاه کردیم و چیزی نگفتیم.
    مادربزرگ با ناراحتی گفت:
    -عجب دختری است،انشب مرتب گریه می کند.می خواستم به پدرش زنگ بزنم و با او صحبت کنم،اما مجید جان،می دانی که فرهاد من بیماری قلبی دارد،به همین دلیل پشیمان شدم.الان سوزان را صدا می زنم و سعی می کنم او را به اینجا بیاورم.
    مادربزرگ به اتاق سوزان رفت.من و ساغر و اشکان هر سه به اتاق او چشم دوخته بودیم.چراغ اتاقش خاموش بود.مادربزرگ چراغ را روشن کرد.
    -سوزان،مادر،مجید و اشکان آمده اند.چرا اینقدر گریه می کنی؟شما که مهمان نواز بودی.پا شو بیا،پاشو بیا که این اشکان پدرسوخته مجید من را به گریه انداخته است


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  20. کاربر مقابل از R A H A عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


صفحه 3 از 5 نخستنخست 12345 آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/