لیلی را دوست میدارم
زیباترین زنان قبیله را !
دهان که میگشاید
کلماتش سرخوشند
بسان البسهی الوان یمن
هربار به لبخندش
مرواریدهای عدن کورم میکنند
ابروهایش کمان آرزوی من است
و چشمهایش مملو سکهها
گنج پنهان رؤیاهای من !
لیلی را دوست میدارم
زیباترین زنان قبیله را !
دهان که میگشاید
کلماتش سرخوشند
بسان البسهی الوان یمن
هربار به لبخندش
مرواریدهای عدن کورم میکنند
ابروهایش کمان آرزوی من است
و چشمهایش مملو سکهها
گنج پنهان رؤیاهای من !
در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت
حجاب بردار
سپیدهی محبوب!
بگذار گلهای سرخ
در کمالشان ظاهر شوند
بیدار کن شبنم را
در اعضای خوابآلودهی من
دهان عشق
شیشهای ست
مهیای درکشیدن زلالی و
روانه کردنش
در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت
شعری که در آغاز میآید ، چرا که تا غایت او روان بود
تا نهایت زنی که این ابیات را برمینوشت
تیزتک ، خموش را از هم میدرد
فلک سوزان است
چنان که عینالشمس
و دستهایم برایت از گلهای میمون انباشته
قیسات می نامم
و اعلام می کنم
از کودکی عاشقم بودی
چنان که منت دوست میداشتم
از آن پیشتر که ابری بر ابروهات سایه افکند
میدوم به سوی آن لحظه
و منشأ خوشدلی را در مییابم
در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت
نه در زندگی خویش زندگی میکنی
نه در روزهایی که میگریزند
میپرسند کجایی تو؟
میگویم در دل عشق
رگهایم به رودهای آینه مبدل شدهاند
که به این افسانه جان میدهند
افسانهای که از دو جوان میگوید
پس از راهی دراز
در درون هم ، دیگری را یافتند
و حیران شدند
در این موقع
بر موقف عاشقان
اما در اندرونی رؤیاها
در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت
نخست سنگ آتش را
برخاک دیدم
چون ابری روشن که از چادری محتاط
فراز می شود
و مکان را به قوس و قزح میانبارد
جرقه های حکایتی
که با نام شب معاشقه می کردند
و به افسانه بَدَل شدند
در دهان شعر
در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت
ویرانی ها
آن پرنده که به او پریدن آموختم
و به سوی سرنوشتاش پرکشید ... خیره میشوم به آسمان
و گذر ابرهای خالی را تماشا میکنم
تنم از خاطرات تهی میشود
و دلم را از این همه چشمانتظاری تهی میکنم
راز به سویی میرود
پرواز به دیگرسو
به سویی ....
سرما سکوت را افزون میکند
شیره در شاخه ها
تا دریچهی گشوده به تاریکی خاک
یخ میزند ؛
نور یخ زده
دشتها را ویران میکند
زیبایی اما در تارش معلق میماند
کسی آواز میخواند
در مکانی از رؤیا
کسی از ایمان نجوا میکند
من اما باز نمیشناسم
نه حتی قطرهی شبنمی را بر گلبرگ سپیده دم
سایه ، شنواییام را تعطیل میکند
دستم میلرزد
به سختی میتواند
نشانهی عشق را
بر برف رسم کند
چرا دستم را در دست نمیگیری
و آن را به نشانه بر نمیگردانی؟
اینجا کاغذ سیاهی هست
که چشمانتظار انفجار لمس تنهای ماست
تا در آتش روح شعله ور شود
حالا تمام اعداد تاریکند
تمام کلمات پلکهای خود را بستهاند
چرا که راز به راه خود میرود
به دیگرسو
و تاریکی
چون رودی وسیع میشود
بگو به پرنده که بازگردد
بگو که پری قهوهای بر لبهی پنجره بهجا بگذارد
تا بدانم که هنوز امکان بازگشتی هست
تا مرا از مهر تنپوشی کند
پیش از آنکه مه
جشن فراموشی را آغاز کند
شاعر نگاهی به آسمان کرد و گفت
ستارهی صبح در تو حلول کردهاست و
گهوارهی کشتیها در تنگه میجنبد
در تعقیب نزول نور
و من دور میشدم
به ضربآهنگ آب
به سوی سپیده
و سپیده دم مرا به خود گره میزد
شعله بر میکشیدند
آبها و آسمانها
و راز، سفیدی بود
واژه ی دیگری در کار نبود
سفیدی و سیاهی
در من لانه کردند
و من به رؤیای فنا درآمدم
به عشق و فنا
عشق و فنا
فنا
و از خود میپرسم از جنبشاش
وقتی عشق
مستغرق جاذبه
دیگر دستش به مرزها نمیرسد
فنا خاموش
تا باد یا آتش دوباره بجنبند و
نفس حرکت آغاز کند
تا نخستین حرف صدادار به راهافتد
لرزشی تا
زمان و فضا را تعریف کند
« همینجا »یی که خود را لمس میکند
و جهان پیشبینی شدهی
آنچه تلفظ نمیتواند
ولی "اینجا" در ابهام به چشمهایمان پیشکششدهاست
هر فاصلهای
افیون در خود خزیدن را
در مغاک پنهان بیگریز میپاشد
دیوارهای بلند جدایی را
تودهی فزایندهی آتشها و جانیان را
کشتگان و کشتارها را
جذامیاناند افلاک و
قشر خاک
و انگشتان شیطان زخمهای باز را میکاوند
تا درد را از نو زنده کنند
شاید پرنده به دعوت نور پاسخی دهد
شاید او در پی امواج نخستین میپرد
امان از دست دزد
که سفیدی را ربود
و آن را بر ساقهی گندمها نهاد
هیچ با خود فکر نکرد که کلاغها
خورشید را رقصی آیینی سر خواهند کرد
تا آن را به خون بشوید و
درآنی کرکسها سر میکشند
و تمامی دشت
با ردایی نیلگون
به سوی مصلوب کردنش به پیش خواهد رفت
و انابیس خاموش شد
و در را بست
و سروها در برکه لرزیدند
سیاهم اما زیبایم
سیاهم
اما نه به سیاهی
اعداد تاریک
که روحم شیشهای شفاف است
لیوانی
برای آب فرشتگان
از عدم تعلق محض
حتی مثل و کلمه را
را گم کردهاست
بگذار که آنکه میرود ، برود
و در آغوش بگیر آن را که نزدیک می شود
سروش چنین میخواند
حالا که فلک جبار
سراسر گنبد مشرق را اشغال میکند
و لحظه فرا میرسد
وقتیکه جنبش مبهم است
رفتن و آمدن
دو سیمای یک چهرهاند
ولی رسوبات مانده در ته دل چه میگویند ؟
هر سکوتی یک تبر است
در برج ناقوس
ساعت مراسم گردنزنی طنین میاندازد
و کندههای اعدام دامن میزنند
به زمینلرزه و جابجایی خاک
و برده ، خداوندگاراست و
اهریمن
بیرق دروغ را بالا میبرد
آب راکد نزدیک میشود
سکون متلاطم
حتی اگر خون جاری شود
و باد برگهای خشک را گرد میآورد
و در گوشهای از خیال
کسی می خواند
و درد ، اعداد تاریک را درهم میآمیزد
اینجا بودن ، خاموش بودن است
پیه سوز
دیگر نمیداند که برایکه شب زنده داری میکند
و شب از پس شب ، رنگپریده تر میشود
و سقوط خود را انتظار میکشد
و شعلهی آخرین را
روشن نگه داشتن چراغ
در کوری کامل
چرا که طلب ، ایمان است
رهاکردن عطر گلهای سرخ
و پراکندنش ...
بگذار موجی درآید
زمینلرزهای
فروریختنی
لرزشی که دید را جابهجا میکند
باشد که جهان پیشین از نو خلق نشود
باشد که دیگر گنبدهای شیشهای بیشتری طالع نشوند
جمع کنید اجساد را و به خاک بسپارید
و هرآنجا که قلعهها بودند
درخت بکارید
درختانی در ویرانهها
درختانی در سرزمینهای عقیم
درختانی در صحرای سینه
برای جذب باران
درختانی در خاطرهها
که از پرندگان و از پرواز لبریز شوند.
نوعروس به خانهی مرد در میآید و
بوسوکنار تا سحر میپاید
و گیسوی طلاییاش
رشتههایی طلایی هستند شناور در آبی
و قید و بندی به زندگی را میگسترانند
و آن را به ستوه در میآورند
چرا که تمامی مراسم جشن
به تأخیر افتادند
تمامی مراحل
سیرت خود از کف دادند
تا به وظایف و حقوق بدل شوند
و رشتههای طلایی
در درزها رخنه میکنند و
و آن موهبت پنهان را از آن خود میکنند
و نوعروس راز را در صندوقی
نگه میدارد
و کلید را گم میکند
و خود را هم در تاریکی
در دوردستها آب آرام میگیرد
گل نیلوفر سکوت را به بر میگیرد
سروش میخواند ؛
بر دریاچه
رعد پرسه میزند
نوعروس
و به اتکای ابدیت
انسان فانیان را مرور میکند
هیچ مطلوب است
هیچ همان جایی هست
که مناسب اوست
در دوردستها ، زیر بیدهای مجنون
یاقوتی بنفش که رنگ اندوهش را
به خود میگیرد
سنگ
تغییر را میپذیرد
بنفش مصلوب با درخششها
آب چاهی است که تمامی ندارد
سکون ، استواری است و آب زلال بیپایان
بگذار هرکه میخواهد بنوشد
بیاید آنکه در حال آمدن است
چه مغرور و بختیار است این آب
که هیچکس از آن سیر نمیشود
رعد نمیرسد
باد به ژرفاهای خویش دست نمییابد
آوار بیرون
به آرامش او راه ندارد
چنان محرمانه
گویی راز
و چنان روشن گویی هوا
و ظریف
تا مرز ناپیدایی
نه سنگ بر سر سنگ
نه رود در بسترش
و نه کوه بیحرکت
هرچیزی
ویرانیاش را در خود دارد
و بقایای منفصل در خاکسترها باقی خواهند ماند
و راز زندانی میماند
اعداد تاریک
غلیظتر میشوند
پیوستگی در کارزاری با سایه میستیزد
نگاه یگانهای
که از چشمها میگذرد
از تنها چشم فرزانگی
جیوهی پاک را می جوید
آنجا که فقط چراغ پایداری میکند
آزادی ، جهالت است
فلاکتیاست ، گداوار
اما آب استواریاش را حفظ میکند
و آرامش
چیزی است بیزمان و بی مکان
همآورد نسخ
تعلیقی چهرهبهچهرهی سبزی جوانهها
تا برود آنکه میرود
تا بیاید آنکه میآید
با پرنده بگو که
در دل من
فقط درختان هستند
در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت
اگر دریا فراز آید
اگر دريا فراز آيد
بدو خواهم گفت بازگردد
با مغاكاش
تنام
به لطف ِ خيرى كه بر من دست گشاده
در مراقبه است
بستر ِ عفيف ِ شط
در مقطع ِ عشق
در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت
از زيبايى بازمىپوشد
از زيبايى بازمىپوشد
ادوار ِ زوالناپذير را
به هنگام ِ برودت
در دل ِ خاك
سرمست مىكند
هياهويش را
دربه خودآيى بهاران
مژگاناش در علف بازمىگشايد
و كشتزاران را
لبريز مىكند .
در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت
سرودی شادمانه
همه چيزى آشكارىست بر درياچهى پيشانىاش
آينهى سكوت ِ سنگين ِ او بودن
سرودى شادمانه را
به آواز
گلو برمىدرم
تا شفافيت ِ مطلق ِ زايش ِ آغازين را
به تماشا نشسته باشم
در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت
آن جا كه دلارام مىنشيند
آن جا كه دلارام مىنشيند
فضا از نشانه سرشار مىشود
لمعانى رنگينْكمانى
كه فرياد را اهلى مىكند
به دستى از بلور
از هر چيزى
تا نهايت ِ عريانىاش
گوهرى مىتراشد
و همه چيزى نيز در سرگردانى ِ خويش
نگه مىدارد و مسحور مىكند
پرچين ِ هوا را
كه زمان
در آن
خود را به زيبايى تفويض مىكند .
در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)