صفحه 3 از 29 نخستنخست 123456713 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 21 تا 30 , از مجموع 288

موضوع: اشعار و زندگینامه ی سهراب سپهری

  1. #21
    عضو سایت
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    محل سکونت
    كيش
    نوشته ها
    50
    تشکر تشکر کرده 
    108
    تشکر تشکر شده 
    54
    تشکر شده در
    10 پست
    قدرت امتیاز دهی
    17
    Array

    سرگذشت

    مي خروشد دريا.
    هيچكس نيست به ساحل دريا.
    لكه اي نيست به دريا تاريك
    كه شود قايق
    اگر آيد نزديك.

    مانده بر ساحل
    قايقي ريخته شب بر سر او ،
    پيكرش را ز رهي نا روشن
    برده در تلخي ادراك فرو.
    هيچكس نيست كه آيد از راه
    و به آب افكندش.
    و دير وقت كه هر كوهه آب
    حرف با گوش نهان مي زندش،
    موجي آشفته فرا مي رسد از راه كه گويد با ما
    قصه يك شب طوفاني را.

    رفته بود آن شب ماهي گير
    تا بگيرد از آب
    آنچه پيوندي داشت.
    با خيالي در خواب

    صبح آن شب ، كه به دريا موجي
    تن نمي كوفت به موجي ديگر ،
    چشم ماهي گيران ديد
    قايقي را به ره آب كه داشت
    بر لب از حادثه تلخ شب پيش خبر.
    پس كشاندند سوي ساحل خواب آلودش
    به همان جاي كه هست
    در همين لحظه غمناك بجا
    و به نزديكي او
    مي خروشد دريا
    وز ره دور فرا مي رسد آن موج كه مي گويد باز
    از شب طوفاني
    داستاني نه دراز.

  2. #22
    عضو سایت
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    محل سکونت
    كيش
    نوشته ها
    50
    تشکر تشکر کرده 
    108
    تشکر تشکر شده 
    54
    تشکر شده در
    10 پست
    قدرت امتیاز دهی
    17
    Array
    دير زمانی است روی شاخه اين بيد
    مرغی بنشسته كو به رنگ معماست
    نيست هم آهنگ او صدايی، رنگی
    چون من در اين ديار، تنها، تنهاست
    گرچه درونش هميشه پر زهياهوست،
    مانده بر اين پرده ليك صورت خاموش
    روزی اگر بشكند سكوت پر از حرف،
    بام و در اين سرای می‌رود از هوش.
    راه فرو بسته گرچه مرغ به آوا،
    قالب خاموش او صدايی گوياست.
    می‌گذرد لحظه‌ها به چشمش بيدار،
    پيكر او ليك سايه – روشن رؤياست.
    رسته ز بالا و پست بال و پر او
    زندگی دور مانده: موج سرابی
    سايه‌اش افسرده بر درازی ديوار
    پرده ديوار و سايه: پرده خوابی
    خيره نگاهش به طرح خيالی
    آنچه در آن چشم‌هاست نقش هوس نيست
    دارد خاموشی اش چون با من پيوند،
    چشم نهانش به راه صحبت كس نيست
    ره به دورن می‌برد حمايت اين مرغ:
    آنچه نيايد به دل، خيال فريب است
    دارد با شهرهای گمشده پيوند:
    مرغ معما در اين ديار غريب است

  3. #23
    عضو سایت
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    محل سکونت
    كيش
    نوشته ها
    50
    تشکر تشکر کرده 
    108
    تشکر تشکر شده 
    54
    تشکر شده در
    10 پست
    قدرت امتیاز دهی
    17
    Array

    نقش

    در شبي تاريك
    كه صدايي با صدايي در نمي آميخت
    و كسي كس را نمي ديد از ره نزديك ،
    يك نفر از صخره هاي كوه بالا رفت
    و به ناخن هاي خون آلود
    روي سنگي كند نقشي را و از آن پس نديدش هيچكس ديگر.
    شسته باران رنگ خوني را كه از زخم تنش جوشيد و روي صخره ها خشكيد.

    از ميان برده است طوفان نقش هايي را
    كه بجا ماند از كف پايش.
    گر نشان از هر كه پرسي باز
    بر نخواهد آمد آوايش.

    آن شب
    هيچكس از ره نمي آمد
    تا خبر آرد از آن رنگي كه در كار شكفتن بود.
    كوه: سنگين ، سرگران ،خونسرد.
    باد مي آمد ، ولي خاموش.
    ابر پر مي زد، ولي آرام.
    ليك آن لحظه كه ناخن هاي دست آشناي راز
    رفت تا بر تخته سنگي كار كندن را كند آغاز ،
    رعد غريد ،
    كوه را لرزاند.
    برق روشن كرد سنگي را كه حك شد روي آن در لحظه اي كوتاه
    پيكر نقشي كه بايد جاودان مي ماند.

    امشب
    باد و باران هر دو مي كوبند :
    باد خواهد بركند از جاي سنگي را
    و باران هم
    خواهد از آن سنگ نقشي را فرو شويد.
    هر دو مي كوشند.
    مي خروشند.
    ليك سنگ بي محابا در ستيغ كوه
    مانده برجا استوار ، انگار با زنجير پولادين.
    سال ها آن را نفرسوده است.
    كوشش هر چيز بيهوده است.
    كوه اگر بر خويشتن پيچد،
    سنگ بر جا همچنان خونسرد مي ماند
    و نمي فرسايد آن نقشي كه رويش كند در يك فرصت باريك
    يك نفر كز صخره هاي كوه بالا رفت
    در شبي تاريك.

  4. #24
    عضو سایت
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    محل سکونت
    كيش
    نوشته ها
    50
    تشکر تشکر کرده 
    108
    تشکر تشکر شده 
    54
    تشکر شده در
    10 پست
    قدرت امتیاز دهی
    17
    Array

    باغي در صدا

    در باغي رها شده بودم.
    نوري بيرنگ و سبك بر من مي وزيد.
    آيا من خود بدين باغ آمده بودم
    و يا باغ اطراف مرا پر كرده بود؟
    هواي باغ از من مي گذشت
    و شاخ و برگش در وجودم مي لغزيد.
    آيا اين باغ
    سايه روحي نبود
    كه لحظه اي بر مرداب زندگي خم شده بود؟

    ناگهان صدايي باغ را در خود جاي داد،
    صدايي كه به هيچ شباهت داشت.
    گويي عطري خودش را در آيينه تماشا مي كرد.
    هميشه از روزنه اي ناپيدا
    اين صدا در تاريكي زندگي ام رها شده بود.
    سرچشمه صدا گم بود:
    من ناگاه آمده بودم.
    خستگي در من نبود:
    راهي پيموده نشد.
    آيا پيش از اين زندگي ام فضايي ديگر داشت؟

    ناگهان رنگي دميد:
    پيكري روي علف ها افتاده بود.
    انساني كه شباهت دوري با خود داشت.
    باغ در ته چشمانش بود
    و جا پاي صدا همراه تپش هايش.
    زندگي اش آهسته بود.
    وجودش بيخبري شفافم را آشفته بود.

    وزشي برخاست
    دريچه اي بر خيرگي ام گشود:
    روشني تندي به باغ آمد.
    باغ مي پژمرد
    و من به درون دريچه رها مي شدم.

  5. کاربر مقابل از nahaayat عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  6. #25
    عضو سایت
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    محل سکونت
    كيش
    نوشته ها
    50
    تشکر تشکر کرده 
    108
    تشکر تشکر شده 
    54
    تشکر شده در
    10 پست
    قدرت امتیاز دهی
    17
    Array

    جهنم سرگردان

    شب را نوشيده ام
    و بر اين شاخه هاي شكسته مي گريم.
    مرا تنها گذار
    اي چشم تبدار سرگردان !
    مرا با رنج بودن تنها گذار.
    مگذار خواب وجودم را پر پر كنم.
    مگذار از بالش تاريك تنهايي سر بردارم
    و به دامن بي تار و پود روياها بياويزم.

    سپيدي هاي فريب
    روي ستون هاي بي سايه رجز مي خوانند.
    طلسم شكسته خوابم را بنگر
    بيهوده به زنجير مرواريد چشم آويخته.
    او را بگو
    تپش جهنمي مست !
    او را بگو: نسيم سياه چشمانت را نوشيده ام.
    نوشيده ام كه پيوسته بي آرامم.
    جهنم سرگردان!
    مرا تنها گذار.

  7. #26
    عضو سایت
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    محل سکونت
    كيش
    نوشته ها
    50
    تشکر تشکر کرده 
    108
    تشکر تشکر شده 
    54
    تشکر شده در
    10 پست
    قدرت امتیاز دهی
    17
    Array

    فانوس خيس

    روي علف ها چكيده ام.
    من شبنم خواب آلود يك ستاره ام
    كه روي علف هاي تاريك چكيده ام.
    جايم اينجا نبود.
    نجواي نمناك علف ها را مي شنوم
    جايم اينجا نبود.
    فانوس
    در گهواره خروشان دريا شست و شو مي كند
    كجا مي رود اين فانوس ،
    اين فانوس دريا پرست پر عطش مست ؟
    بر سكوي كاشي افق دور
    نگاهم با رقص مه آلود پريان مي چرخد.
    زمزمه هاي شب در رگ هايم مي رويد.
    باران پر خزه مستي
    بر ديوار تشنه روحم مي چكد.
    من ستاره چكيده ام.
    از چشم نا پيداي خطا چكيده ام:
    شب پر خواهش
    و پيكر گرم افق عريان بود.
    رگه سپيد مرمر سبز چمن زمزمه مي كرد.
    و مهتاب از پلكان نيلي مشرق فرود آمد.
    پريان مي رقصيدند.
    و آبي جامه هاشان با رنگ افق پيوسته بود.
    زمزمه هاي شب مستم مي كرد.
    پنجره رويا گشوده بود.
    و او چون نسيمي به درون وزيد.
    اكنون روي علف ها هستم
    و نسيمي از كنارم مي گذرد.
    تپش ها خاكستر شده اند.
    آبي پوشان نمي رقصند.
    فانوس آهسته بالا و پايين مي رود.
    هنگامي كه او از پنجره بيرون مي پريد
    چشمانش خوابي را گم كرده بود.
    جاده نفس نفس مي زد.
    صخره ها چه هوسناكش بوييدند!
    فانوس پر شتاب !
    تا كي مي لغزي
    در پست و بلند جاده كف بر لب پر آهنگ؟
    زمزمه هاي شب پژمرد.
    رقص پريان پايان يافت.
    كاش اينجا نچكيده بودم!
    هنگامي كه نسيم پيكر او در تيرگي شب گم شد
    فانوس از كنار ساحل براه افتاد.
    كاش اينجا- در بستر پر علف تاريكي- نچكيده بودم !
    فانوس از من مي گريزد.
    چگونه برخيزم؟
    به استخوان سرد علف ها چسبيده ام.
    و دور از من ، فانوس
    در گهواره خروشان دريا شست و شو مي كند.

  8. #27
    عضو سایت
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    محل سکونت
    كيش
    نوشته ها
    50
    تشکر تشکر کرده 
    108
    تشکر تشکر شده 
    54
    تشکر شده در
    10 پست
    قدرت امتیاز دهی
    17
    Array

    مرز گمشده

    ريشه روشني پوسيد و فرو ريخت.
    و صدا در جاده بي طرح فضا مي رفت.
    از مرزي گذشته بود،
    در پي مرز گمشده مي گشت.
    كوهي سنگين نگاهش را بريد.
    صدا از خود تهي شد
    و به دامن كوه آويخت:
    پناهم بده، تنها مرز آشنا! پناهم بده.
    و كوه از خوابي سنگين پر بود.
    خوابش طرحي رها شده داشت.
    صدا زمزمه بيگانگي را بوييد،
    برگشت،
    فضا را از خود گذر داد
    و در كرانه ناديدني شب بر زمين افتاد.

    كوه از خواب سنگين پر بود.
    ديري گذشت،
    خوابش بخار شد.
    طنين گمشده اي به رگ هايش وزيد:
    پناهم بده، تنها مرز آشنا! پناهم بده.
    سوزش تلخي به تار و پودش ريخت.
    خواب خطا كارش را نفرين فرستاد
    و نگاهش را روانه كرد.

    انتظاري نوسان داشت.
    نگاهي در راه مانده بود
    و صدايي در تنهايي مي گريست.

  9. #28
    عضو سایت
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    محل سکونت
    كيش
    نوشته ها
    50
    تشکر تشکر کرده 
    108
    تشکر تشکر شده 
    54
    تشکر شده در
    10 پست
    قدرت امتیاز دهی
    17
    Array

    يادبود

    سايه دراز لنگر ساعت
    روي بيابان بي‌پايان در نوسان بود:
    مي‌آمد، مي‌رفت.
    مي‌آمد، مي‌رفت.
    و من روي شن‌هاي روشن بيابان
    تصوير خواب كوتاهم را مي‌كشيدم،
    خوابي كه گرمي دوزخ را نوشيده بود
    و در هوايش زندگي‌ام آب شد.
    خوابي كه چون پايان يافت
    من به پايان خودم رسيدم.

    من تصوير خوابم را مي‌كشيدم
    و چشمانم نوسان لنگر ساعت را در بهت خودش گم كرده بود.
    چه‌گونه مي‌شد در رگ‌هاي بي‌فضاي اين تصوير
    همه گرمي خواب دوشين را ريخت؟
    تصويرم را كشيدم
    چيزي گم شده بود.
    روي خودم خم شد:
    حفره‌يي در هستي من دهان گشود.

    سايه دراز لنگر ساعت
    روي بيابان بي‌پايان در نوسان بود
    و من كنار تصوير زنده خوابم بودم.
    تصويري كه رگ‌هايش در ابديت مي‌تپيد
    و ريشه نگاهم در تار و پودش مي‌سوخت.
    اين‌بار
    هنگامي كه سايه لنگر ساعت
    از روي تصوير جان گرفته من گذشت
    بر شن‌هاي روشن بيابان چيزي نبود.
    فرياد زدم:
    تصوير را باز ده!
    و صدايم چون مشتي غبار فرو نشست.

    سايه دراز لنگر ساعت
    روي بيابان بي‌پايان در نوسان بود:
    مي‌آمد، مي‌رفت.
    مي‌آمد، مي‌رفت.
    و نگاه انساني به دنبالش مي‌دويد.

  10. #29
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض مرغ افسانه

    پنجره اي در مرز شب و روز باز شد
    و مرغ افسانه از آن بيرون پريد.
    ميان بيداري و خواب
    پرتاب شده بود.
    بيراهه فضا را پيمود،
    چرخي زد
    و كنار مردابي به زمين نشست.
    تپش هايش با مرداب آميخت،
    مرداب كم كم زيبا شد.
    گياهي در آن روييد،
    گياهي تاريك و زيبا.
    مرغ افسانه سينه خود را شكافت:
    تهي درونش شبيه گياهي بود.
    شكاف سينه اش را با پرها پوشاند.
    وجودش تلخ شد:
    خلوت شفافش كدر شده بود.
    چرا آمد؟
    از روي زمين پر كشيد،
    بيراهه اي را پيمود
    و از پنجره اي به درون رفت.
    ***
    مرد، آنجا بود.
    انتظاري در رگ هايش صدا مي كرد.
    مرغ افسانه از پنجره فرود آمد،
    سينه او را شكافت
    و به درون رفت.
    او از شكاف سينه اش نگريست:
    درونش تاريك و زيبا شده بود.
    به روح خطا شباهت داشت.
    شكاف سينه اش را با پيراهن خود پوشاند،
    در فضا به پرواز آمد
    و اتاق را در روشني اضطراب تنها گذاشت.
    ***
    مرغ افسانه بر بام گمشده اي نشسته بود.
    وزشي بر تار و پودش گذشت:
    گياهي در خلوت درونش روييد،
    از شكاف سينه اش سربيرون كشيد
    و برگ هايش را در ته آسمان گم كرد.
    زندگي اش در رگ هاي گياه بالا مي رفت.
    اوجي صدايش مي زد.
    گياه از شكاف سينه اش به درون رفت
    و مرغ افسانه شكاف را با پرها پوشاند.
    بال هايش را گشود
    و خود را به بيراهه فضا سپرد.
    ***
    گنبدي زير نگاهش جان گرفت.
    چرخي زد
    و در معبد به درون رفت.
    فضا با روشني بيرنگي پر بود.
    برابر محراب
    وهمي نوسان يافت:
    از همه لحظه هاي زندگي اش محرابي گذشته بود
    و همه رؤياهايش در محرابي خاموش شده بود.
    خودش را در مرز يك رؤيا ديد.
    به خاك افتاد.
    لحظه اي در فراموشي ريخت.
    سر برداشت:
    محراب زيبا شده بود.
    پرتويي در مرمر محراب ديد
    تاريك و زيبا.
    ناشناسي خود را آشفته ديد.
    چرا آمد؟
    بال هايش را گشود
    و محراب ا در خاموشي معبد رها كرد.
    ***
    زن در جاده اي مي رفت.
    پيامي در سر راهش بود:
    مرغي بر فراز سرش فرود آمد.
    زن ميان دو رؤيا عريان شد.
    مرغ افسانه سينه او را شكافت
    و به درون رفت.
    زن در فضا به پرواز آمد.
    ***
    مرد در اتاقش بود.
    انتظاري در رگ هايش صدا مي كرد
    و چشمانش از دهليز يك رؤيا بيرون مي خزيد.
    زني از پنجره فرود آمد
    تاريك و زيبا.
    به روح خطا شباهت داشت.
    مرده به چشمانش نگريست:
    همه خواب هايش در ته آنها جا مانده بود.
    مرغ افسانه از شكاف سينه زن بيرون پريد
    و نگاهش به سايه آنها افتاد.
    گفتي سايه پرده توري بود
    كه روي وجودش افتاده بود.
    چرا آمد؟
    بال هايش را گشود
    و اتاق را در بهت يك رؤيا گم كرد.
    ***
    مرد تنها بود.
    تصويري به ديوار اتاقش مي كشيد.
    وجودش ميان آغاز و انجامي در نوسان بود.
    وزشي ناپيدا مي گذشت:
    تصوير كم كم زيبا مي شد
    و بر نوسان دردناكي پايان مي داد.
    مرغ افسانه آمده بد.
    اتاق را خالي ديد
    و خودش را در جاي ديگر يافت.
    آيا تصوير
    دامي نبود
    كه همه زندگي مرغ افسانه در آن افتاده بود؟
    چرا آمد؟
    بال هايش را گشود
    و اتاق را در خنده تصوير از ياد برد.
    ***
    مرد در بستر خود خوابيده بود.
    وجودش به مردابي شباهت داشت.
    درختي در چشمانش روييده بود
    و شاخ و برگش فضا را پر مي كرد.
    رگ هاي درخت
    از زندگي گمشده اي پر بود.
    بر شاخ ردخت
    مرغ افسانه نشسته بود.
    از شكاف سينه اش به درون نگريست:
    تهي درونش شبيه درختي بود.
    شكاف سينه اش را با پرها پوشاند،
    بال هايش را گشود
    و شاخه ار در ناشناسي فضا تنها گذاشت.
    ***
    درختي ميان دو لحظه مي پژمرد.
    اتاقي به آستانه خود مي رسيد.
    مرغي بيراهه فضا را مي پيمود.
    و پنجره اي در مرز شب و روز گم شده بود.

  11. #30
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض مرز گمشده

    ريشه روشني پوسيد و فرو ريخت.
    و صداي در جاده بي طرح فضا مي رفت.
    از مرزي گذشته بود،
    در پي مرز گمشده مي گشت.
    كوهي سنگين نگاهش را بريد.
    صدا از خود تهي شد
    و به دامن كوه آويخت:
    پناهم بده، تنها مرز آشنا! پناهم بده.
    و كوه از خوابي سنگين پر بود.
    خوابش طرحي رها شده داشت.
    صدا زمزمه بيگانگي را بوييد،
    برگشت،
    فضا را از خود گذر داد
    و در كرانه ناديدني شب بر زمين افتاد.
    ***
    كوه از خوابي سنگين پر بود.
    ديري گذشت،
    خوابش بخار شد.
    طنين گمشده اي به رگ هايش وزيد:
    پناهم بده، تنها مرز آشنا! پناهم بده.
    سوزش تلخي به تار و پودش ريخت.
    خواب خطاكارش را نفرين فرستاد
    و نگاهش را روانه كرد.
    ***
    انتظاري نوسان داشت.
    نگاهي در راه مانده بود
    و صدايي درتنهايي مي گريست.
    [SIGPIC][/SIGPIC]
    آرزو هایم را به باد میدهم ... مثل قاصدک ... شاید از کنارت عبور کنند ... عطرت را بگیرند و مثل یک جادو تبدیل به یک رویا شوند...


صفحه 3 از 29 نخستنخست 123456713 ... آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/