فصل بیست و یکم
آوای خوش او در میان نوای گیتارش چه مسکن روح نوازی است برای این روح درهم شکسته من... در را باز می کنم و همان جا جلوی ان می نشینم... به بچه ها اشاره می کنم ارامتر و بی صدا تر بازی کنند...
چشم هایم را می بندم تا صدای او همراه با نوازش سازش تار و پودم را بلرزاند... سلول های مرده ام را جان بدهد. روح زوال یافته از خیانتم را مرهمی باشد...
((افتاده باد آن برگ که به اهنگ وزش هایت نلرزد... صدایت نوازشی است بر صورت احساس)).
حالا نیازمند نوشتن هستم... همه ی سلول های مرده و انگیزه های خاموش و سرکوب شده جانی گرفته اند... سر براورده اند و تکانی می خورند... دوست دارم بنویسم... می توانم... خدا را شکر می کنم که کلمات را به یاری ام فرستاد... تا بتوانم ارامش را بار دیگر تجربه کنم...
حالا آرام هستم... حالا راحت شده ام... روح تشنه ام سیراب شده ... از او ممنونم... او... طاها...!!
به سراغ قران می روم... تا شاید معنای نامش را بدانم... زیر کلمه ی طاها نوشته شده (( ای مشتاق حق و هادی خلق)) حالا بیشتر از نامش خوشم می اید... چند بار نامش را زمزمه می کنم ... طاها... چه لطافت مانوسی دارد این نام... گویا نام غریبی است که از هر اشنایی برایت اشناتر است...
صدای بی رحمانه ای وجودم را از رویاهای شیرین بیرون می کشد... انگار درونم صداهای زیادی نهفته است... صداهایی که نوید زندگی می دهند... و صداهایی که شوق زندگی را در من می کشند...
صدای بی رحمانه در وجودم فریاد می زند: او نه تنها اشنا نیست بلکه غریبه تر از هر غریبه ای است... تو در میان شر به دنبال کدام خیری؟!
قران را می بندم... چشم هایم را هم...
از ته دل می گویم:
خدایا به حق همین کتاب راه خطا را بر من ببند.
دوباره به یاد ماهان می افتم... می خواهم یاد غریبه را از ذهن بگیرم... می خواهم مثل گذشته ها ان روزهای خوب عشق و دوستی... با من حرف بزند... شیدایم کنند... تنهایی ام را مرهمی باشد... شماره اش را می گیرم...
چندین بار پشت سر هم می گیرم و هر بار انقدر گوشی را نگه می دارم تا خود به خود بوق اشغال بزند...
جد کرده ام با او حرف بزنم... شاید این زمان طولانی ازصبح تا شب باعث جدایی ما شده... درست است! زمان زمان دشمن رابطه هاست...
زمان فقط رابطه ها را بیشتر می کند...!
بلاخره جواب می دهد عصبی و فریاد زنان می گوید:
الو... چی شده؟
جا می خورم... من که حرفی برای گفتن نداشتم... اصلا چرا شماره اش را گرفتم؟!شاید دلم برایش تنگ شده!!... برای ماهان؟!!... خودم هم حیران مانده ام
دوباره می پرسد:
ستاره!!... چیه؟!
نمی دانم چه بگویم... به دنبال دلیلی برای این همه تماس می گردم... اما ایا باید حتما دلیلی باشد؟! دلیلی که بشود دید و گفت ؟!
باز فریادش بلند می شود چرا حرف نمی زنی؟!
با زحمت می گویم:
سلام... خوبی... من...
مهلتم نمی دهد... انگار کسی وارد اتاقش می شود... با دستپاچگی می گوید:
باشه باشه... بعدا تماس می گیرم!! و قطع می کند...
حالا همه چیز مثل دیروز است! مثل همه ی روزهایی که گذشت اندک نشاطی که به واسطه ی گریز به دوران اشقی و شیدایی ابتدای زندگیمان در من ایجاد شد... در من به خاکستر نشسته... انگار راه نفسم مسدود است نیاز به اکسیژن دارم به سوی پنجره می روم و ان را باز می کنم... اسمان را نگاه می کنم نفس عمیقی می کشم... اشک به چشمانم هجوم می اورد...
چقدر دلتنگ دوست داشته شدنم... ! دوست داشتن... و عشق!!
چیزی که زمان زیادی است نبودنش مایه ی رنج و عذابم شده... ای کاش دوران عاشقی این همه کوتاه نبود...
مطلبی نوشته ام... نگاهی می اندازم... بلند می خوانمش... بی نقص به نظر می اید... همین هم خوب است... جای شکر دارد... شاید دوست داشتن و دوست داشته شدن همه چیز نباشد... درست است چیزهای بهتری هم هست!!
نگاهی به کتاب او می اندازم... حوصله اش را ندارم... از همه چیز سیرم تغیرات دم به دم درونم متحیرم می کند... خدایا چرا اینطور شده ام؟
شاید بهتر باشد کمی با ماهان صحبت کنم... اگر... بشود با او صحبت کرد...
غذای مورد علاقه اش را الم می کنم... خانه را تمیز و مرتب می کنم... می دانم که غذا برایش از اهمیت زیادی برخوردار است... وقتی گرسنه است تابع هیچ قانون و قضایی نیست !!بطرز فجیعی وحشتناک می شود... هر چند که از غذا خوردن همتنها سیری و پری شکم را می داند!!
چه زود گذشت ان زمان که منتظرش می ماندم تا با نگاه در چشمان عاشقش لذت خوردن را حس کنم... و دیر زمانی است که از این موهبت بی بهره ام... حالا از یکدیگر می گریزیم تا راحت لحظه ها را تحمل کنیم...
روبروی هم نشسته ایم و غذا می خوریم... به چشم های خسته اش نگاه می کنم... او جای دیگری است... من و بچه ها را نمی بیند... حتی مزه ی غذای مورد علاقه اش را نمی فهمد... در انتظار شنیدن یک جمله ام... یا حتی یک کلمه که بتوانم مسیر حرف را باز کنم اما... (( چراغ های رابطه تاریکند.)) !!
((کسی مرا به آفتاب معرفی نخواهد کرد
چراغ ای رابطه تاریکند !!))
( فروغ)
بی حوصله و خسته بعد از وردن غذا روبروی تلویزیون رها می شود... به کارهایم که در رابطه با جمع و جور کردن اوضاع اشپزخانه است سرعت می بخشم تا بتوانم اندک زمانی را برای صحبت با او باز کنم...
بعد از شستن و خشک کردن و نظافت چای خوشرنگی برایش می ریزم تا بهانه ای برای باز کردن صحبت باشد... ((باز هم باج می دهم))!!
کنارش می نشینم... نگاهش به تصویر تلویزیون دوخته شده... !نمی دانم متوجه امدن من شده است یا نه؟! بچه ها دور و برمان مشغول بازی اند...
سینی چای را کمی جلوتر می دهم و می گویم:
ماهان! می شه تلویزیون رو خاموش کنی؟!
نگاهش که انگار تازه مرا دیده است در گیجی و حیرت دست و پا می زند... انقدر متعجب است که انگار گفته ام اتم را بشکافد!!
چای را بر می دارد و می گوید:
برای چی؟
لبخند می زنم و می گویم:
می خوام باهات حرف بزنم...
بی اهمیت نگاهش را به تلویزیون می دهد و می گوید:
خب... حرف بزن!!
می گویم:
اینطوری نمیشه... تو همه حواست به تلویزیونه !!
می گوید:
نگاهم اینجاست... تو حرفت رو بزن!!
می گویم:
ماهان!!... احساس نمی کنی خیلی از هم دور شدیم!!
نگاهش تمسخر در اغوش دارد... به من زل می زند و می گوید:
باز شروع شد؟!
می گویم:
ماهان... خیلی وقته که حتی نشده حتی برای دو دقیقه کنار هم بنشینیم و ازمشکلات و درد دلهامون برای هم حرف بزنیم... خیلی وقته که نشده یک زمانی رو برای تفریح های هم در نظر بگیریم... ماهان تو... خیلی وقته که منو نمی بینی... به خدا من فقط سراشپز این خونه نیستم... من
تلفنش زنگ می زند... روزنه ای که برای خلاصی از شنیدن حرف های من نصیبش شده برق شادی را به چشمان ریز و خسته اش می اورد... چنگ به گوشی اش می اندازد و در چشم به هم زدنی مرا تنها می گذارد!... در اتاق خواب بسته می شود و صدای خنده های بی شرمانه اش تمام نسوجم را می لرزاند...
پژواک خنده هایش در برهوت مغزم می پیچد و دهن کجی ام می کند... ریشخندم می کند. از جا بلند می شوم.به سوی در اتاق خواب می روم و با یک حرکت ان را باز می کنم... جلوی اتاق می ایستم و نگاه عصبی و پر از نفرتم را به او می دوزم...
خوب نمی دانم با کدامین جرات یا کدامین نیرو اینکار را می کنم...
گویی کس دیگری به جایم تصمیم می گیرد... هنوز خیره خیره نگاهش می کنم... اب دهانش را قورت می دهد... و رنگ از چهره اش می رود... چیزی در گوشی اش پچ پچ می کند و بعد رو به من می گوید: چیه؟!
بلند می گویم:
این کیه؟! کیه که ساعت 12 شب رو هم ما رو رحت نمی ذاره!!؟
در حیرت از خروشمن ناگزیر از قطع کردن ارتباط است... معلوم است که جور ناجوری پیش طرف ضایع شده است... ان قدر عصبانی است که در دل می گویم: الانه که منو بکشه!!
اما دیگر مهم نیست... همه چیز از دست رفته است... در حالی که من تنها به نجابت و حفظ ابرو اندیشه کردم... حالا بهتر است او هم کمی بترسد!!
در ناباوری و حیرت هنوز نگاهش خیره به من است... پیشمی اید و می گوید: نفهمیدم... چی داری زر زر می کنی؟!
با حرص می گویم:
چرا قطع کردی؟! مهناز خانم ناراحت نشن؟!
خنده ی عصبی و پر سر و صدایش گوشم را می ازرد...
از خشم سرخ شده و میگوید:
اهان!! بگو از کجا می سوزی؟!
می گویم:
بدبخت ! خجالت بکش... تو دو تا بچه داری... خجالت بکش...
فریاد می زند:
از چی خجالت بکشم لعنتی... مگه من چکار کردم؟
من هم فریاد می کشم:
از کارهای پست و کثیفت... !! با غریبه ها کم بوده؟! حالا دیگه به فک و فامیل محترمت! هم رحم نمی کنی؟! می خوای مضحکه خاص و عام بشیم؟! می خوای دوست و دشمن ریشخند مون کنن!!؟... به این بچه های بیچاره فکر کن!!
و بچه ها از ترس با چشم های دایره ای به ما خیره مانده اند...
به سوی انها می روم و هر دو را به اتاقشان می برم و به زهرا می گویم:
مامانی با داداشت بازی کن بیرون نیایی ها!!و در را به رویشان می بندم...
می دانم که دل کوچکشان طاقت اینجور تپیدن را ندارد... می دانم اخر شب است و حتما صدایمان را همه خواهند شنید اما چاره نیست... او باید بداند... باید بفهمد باید دست از این همه پنهان کاری ابلهانه بر دارم...
یا رومی روم یا زنگی زنگ!!
او هنوز فحش و ناسزا می گوید و فریاد می زند... به سوی کیفم می روم و عکسی را که در ان پنهان کرده ام بیرون می کشم و در جواب می گویم:
من زده به سرم؟!من دیوونه شم؟! پس این چیه؟!
و عکس را جلویش پرت می کنم... با چشم های خونی و وق زدهدر ناباوری تمام بر من خیره است... رنگ پریده و کف بر دهان اوردهبا یک حرکت به سوی من حمله می کند... چنگ می اندازد و موهایم را به دست می گیرد... و با دست دیگر مشتی بر دهانم می کوبد... مزه ی شور خون دهانم را پر می کند...
روی زمین ولو شده ام... باز به سویم حمله ور می شود و لگد محکمی به پهلویم می خورد... صدای عربده هایش گوشم را کر می کند... به من فحش می دهد:
بی همه چیز بی پدر و مادر زاغ سیاه منو چوب می زنی؟ شدی مفتش من؟! وسایل منو زیر و رو می کنی؟ خودم خفه ات می کنم کثافت!!
با باز کردن دهانم خون به همه جا فوران می کند و فریادم با خون به صورتش می دود.
زجه می زنم:
کثافت تویی... کثافت تویی... صدای کوبیدن در انچنان خانه را تکان می دهد که ماهان بی معطلی رهایم می کند و به سوی در می رود و با حرص ان را می گشاید...
چشم های سیاه نگرانی مرا جستجو می کنند... و من ناخواسته خود را جمع می کنم و صورتم را با دستهایم می پوشانم...
صدای طاها را می شنوم اما نمی فهمم چه می گوید... بعد ماهان در را به هم می کوبد و می رود!! شاید طاها او را با خود برده... تا من دمی نفس بکشم!!
با گریه فریاد می زنم:
زهرا از اتاق بیرون نیایید ها!!
خون دهانم بند امدنی نیست... افتان و خیزان به سوی دستشویی می روم... سینی چایی خورده نشده را نمی بینم استکان ها سرنگون می شوند و هر کدام به سویی می روند...!
بی اهمیت به ان خود را به دستشویی می رسانم... تف می کنم...
خون و کف صفحه ی سفید روشویی را قرمز می کند... با اکراه سر بلند می کنم نگاهم را در اینه می بینم... حقارت را می بینم زجر را می بینم... بی کسی و تنهایی ام را می بینم...
شب از نیمه گذشته... بالش زیر سرم مثل سنگ سخت و سفت شده است. گردنم درد گرفته است در جای می نشینم... ماهان هنوز به خانه نیامده شاید پایین است... خانه ی طاها!! چقدر خجالت می کشم از او!
دوست ندارم دیگرهرگز ببینمش... طاها را می گویم...
دلم از خجالت چنگ می شود... حالا چه فکری درباره ی ما خواهد کرد؟! ماهان چه دروغ هایی برای او گته است؟!...
خدایا کمکم کن تا بتوانم بخوابم... چقدر ناارام و ناراحتم... آسمان!!
باید نگاهی به آسمان بیاندازم... شاید ارامم کند... از جا بر می خیزم و به سوی پنجره می روم... پنجره را باز می کنم... آسمان سرمه ای رنگ با ستاره های کم نورش چشم هایم را پر می کند...
بلند می گویم:
خدایا... خسته ام... کمکم کن...
شعری را که به یادم امده می خوانم.
(( دستم را در تاریکی اندوه بالا بردم...
و کهکشان تهی تنهایی را نشان دادم
شهاب نگاهش مرده بود
تراوش سیاه نگاهش را با زمزمه ی سبز علف ها امیخت
و من در شکوه تماشا فراموشی صدا بودم))
((سهراب))
شهابی رد می شود... و ته دلم امید لانه می کند... از کودکی عاشق تماشای عبور شهاب در اسمان بیکرانم...
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)