صفحه 3 از 5 نخستنخست 12345 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 21 تا 30 , از مجموع 41

موضوع: رمان بی ستاره ( مریم ریاحی )

  1. #21
    عضو سایت
    تاریخ عضویت
    Aug 2011
    محل سکونت
    همین اطراف
    نوشته ها
    487
    تشکر تشکر کرده 
    23
    تشکر تشکر شده 
    140
    تشکر شده در
    85 پست
    قدرت امتیاز دهی
    23
    Array

    پیش فرض

    فصل بیست و یکم

    آوای خوش او در میان نوای گیتارش چه مسکن روح نوازی است برای این روح درهم شکسته من... در را باز می کنم و همان جا جلوی ان می نشینم... به بچه ها اشاره می کنم ارامتر و بی صدا تر بازی کنند...
    چشم هایم را می بندم تا صدای او همراه با نوازش سازش تار و پودم را بلرزاند... سلول های مرده ام را جان بدهد. روح زوال یافته از خیانتم را مرهمی باشد...
    ((افتاده باد آن برگ که به اهنگ وزش هایت نلرزد... صدایت نوازشی است بر صورت احساس)).
    حالا نیازمند نوشتن هستم... همه ی سلول های مرده و انگیزه های خاموش و سرکوب شده جانی گرفته اند... سر براورده اند و تکانی می خورند... دوست دارم بنویسم... می توانم... خدا را شکر می کنم که کلمات را به یاری ام فرستاد... تا بتوانم ارامش را بار دیگر تجربه کنم...
    حالا آرام هستم... حالا راحت شده ام... روح تشنه ام سیراب شده ... از او ممنونم... او... طاها...!!
    به سراغ قران می روم... تا شاید معنای نامش را بدانم... زیر کلمه ی طاها نوشته شده (( ای مشتاق حق و هادی خلق)) حالا بیشتر از نامش خوشم می اید... چند بار نامش را زمزمه می کنم ... طاها... چه لطافت مانوسی دارد این نام... گویا نام غریبی است که از هر اشنایی برایت اشناتر است...
    صدای بی رحمانه ای وجودم را از رویاهای شیرین بیرون می کشد... انگار درونم صداهای زیادی نهفته است... صداهایی که نوید زندگی می دهند... و صداهایی که شوق زندگی را در من می کشند...
    صدای بی رحمانه در وجودم فریاد می زند: او نه تنها اشنا نیست بلکه غریبه تر از هر غریبه ای است... تو در میان شر به دنبال کدام خیری؟!
    قران را می بندم... چشم هایم را هم...
    از ته دل می گویم:
    خدایا به حق همین کتاب راه خطا را بر من ببند.
    دوباره به یاد ماهان می افتم... می خواهم یاد غریبه را از ذهن بگیرم... می خواهم مثل گذشته ها ان روزهای خوب عشق و دوستی... با من حرف بزند... شیدایم کنند... تنهایی ام را مرهمی باشد... شماره اش را می گیرم...
    چندین بار پشت سر هم می گیرم و هر بار انقدر گوشی را نگه می دارم تا خود به خود بوق اشغال بزند...
    جد کرده ام با او حرف بزنم... شاید این زمان طولانی ازصبح تا شب باعث جدایی ما شده... درست است! زمان زمان دشمن رابطه هاست...
    زمان فقط رابطه ها را بیشتر می کند...!
    بلاخره جواب می دهد عصبی و فریاد زنان می گوید:
    الو... چی شده؟
    جا می خورم... من که حرفی برای گفتن نداشتم... اصلا چرا شماره اش را گرفتم؟!شاید دلم برایش تنگ شده!!... برای ماهان؟!!... خودم هم حیران مانده ام
    دوباره می پرسد:
    ستاره!!... چیه؟!
    نمی دانم چه بگویم... به دنبال دلیلی برای این همه تماس می گردم... اما ایا باید حتما دلیلی باشد؟! دلیلی که بشود دید و گفت ؟!
    باز فریادش بلند می شود چرا حرف نمی زنی؟!
    با زحمت می گویم:
    سلام... خوبی... من...
    مهلتم نمی دهد... انگار کسی وارد اتاقش می شود... با دستپاچگی می گوید:
    باشه باشه... بعدا تماس می گیرم!! و قطع می کند...
    حالا همه چیز مثل دیروز است! مثل همه ی روزهایی که گذشت اندک نشاطی که به واسطه ی گریز به دوران اشقی و شیدایی ابتدای زندگیمان در من ایجاد شد... در من به خاکستر نشسته... انگار راه نفسم مسدود است نیاز به اکسیژن دارم به سوی پنجره می روم و ان را باز می کنم... اسمان را نگاه می کنم نفس عمیقی می کشم... اشک به چشمانم هجوم می اورد...
    چقدر دلتنگ دوست داشته شدنم... ! دوست داشتن... و عشق!!
    چیزی که زمان زیادی است نبودنش مایه ی رنج و عذابم شده... ای کاش دوران عاشقی این همه کوتاه نبود...
    مطلبی نوشته ام... نگاهی می اندازم... بلند می خوانمش... بی نقص به نظر می اید... همین هم خوب است... جای شکر دارد... شاید دوست داشتن و دوست داشته شدن همه چیز نباشد... درست است چیزهای بهتری هم هست!!
    نگاهی به کتاب او می اندازم... حوصله اش را ندارم... از همه چیز سیرم تغیرات دم به دم درونم متحیرم می کند... خدایا چرا اینطور شده ام؟
    شاید بهتر باشد کمی با ماهان صحبت کنم... اگر... بشود با او صحبت کرد...
    غذای مورد علاقه اش را الم می کنم... خانه را تمیز و مرتب می کنم... می دانم که غذا برایش از اهمیت زیادی برخوردار است... وقتی گرسنه است تابع هیچ قانون و قضایی نیست !!بطرز فجیعی وحشتناک می شود... هر چند که از غذا خوردن همتنها سیری و پری شکم را می داند!!
    چه زود گذشت ان زمان که منتظرش می ماندم تا با نگاه در چشمان عاشقش لذت خوردن را حس کنم... و دیر زمانی است که از این موهبت بی بهره ام... حالا از یکدیگر می گریزیم تا راحت لحظه ها را تحمل کنیم...
    روبروی هم نشسته ایم و غذا می خوریم... به چشم های خسته اش نگاه می کنم... او جای دیگری است... من و بچه ها را نمی بیند... حتی مزه ی غذای مورد علاقه اش را نمی فهمد... در انتظار شنیدن یک جمله ام... یا حتی یک کلمه که بتوانم مسیر حرف را باز کنم اما... (( چراغ های رابطه تاریکند.)) !!
    ((کسی مرا به آفتاب معرفی نخواهد کرد
    چراغ ای رابطه تاریکند !!))
    ( فروغ)

    بی حوصله و خسته بعد از وردن غذا روبروی تلویزیون رها می شود... به کارهایم که در رابطه با جمع و جور کردن اوضاع اشپزخانه است سرعت می بخشم تا بتوانم اندک زمانی را برای صحبت با او باز کنم...
    بعد از شستن و خشک کردن و نظافت چای خوشرنگی برایش می ریزم تا بهانه ای برای باز کردن صحبت باشد... ((باز هم باج می دهم))!!
    کنارش می نشینم... نگاهش به تصویر تلویزیون دوخته شده... !نمی دانم متوجه امدن من شده است یا نه؟! بچه ها دور و برمان مشغول بازی اند...
    سینی چای را کمی جلوتر می دهم و می گویم:
    ماهان! می شه تلویزیون رو خاموش کنی؟!
    نگاهش که انگار تازه مرا دیده است در گیجی و حیرت دست و پا می زند... انقدر متعجب است که انگار گفته ام اتم را بشکافد!!
    چای را بر می دارد و می گوید:
    برای چی؟
    لبخند می زنم و می گویم:
    می خوام باهات حرف بزنم...
    بی اهمیت نگاهش را به تلویزیون می دهد و می گوید:
    خب... حرف بزن!!
    می گویم:
    اینطوری نمیشه... تو همه حواست به تلویزیونه !!
    می گوید:
    نگاهم اینجاست... تو حرفت رو بزن!!
    می گویم:
    ماهان!!... احساس نمی کنی خیلی از هم دور شدیم!!
    نگاهش تمسخر در اغوش دارد... به من زل می زند و می گوید:
    باز شروع شد؟!
    می گویم:
    ماهان... خیلی وقته که حتی نشده حتی برای دو دقیقه کنار هم بنشینیم و ازمشکلات و درد دلهامون برای هم حرف بزنیم... خیلی وقته که نشده یک زمانی رو برای تفریح های هم در نظر بگیریم... ماهان تو... خیلی وقته که منو نمی بینی... به خدا من فقط سراشپز این خونه نیستم... من
    تلفنش زنگ می زند... روزنه ای که برای خلاصی از شنیدن حرف های من نصیبش شده برق شادی را به چشمان ریز و خسته اش می اورد... چنگ به گوشی اش می اندازد و در چشم به هم زدنی مرا تنها می گذارد!... در اتاق خواب بسته می شود و صدای خنده های بی شرمانه اش تمام نسوجم را می لرزاند...
    پژواک خنده هایش در برهوت مغزم می پیچد و دهن کجی ام می کند... ریشخندم می کند. از جا بلند می شوم.به سوی در اتاق خواب می روم و با یک حرکت ان را باز می کنم... جلوی اتاق می ایستم و نگاه عصبی و پر از نفرتم را به او می دوزم...
    خوب نمی دانم با کدامین جرات یا کدامین نیرو اینکار را می کنم...
    گویی کس دیگری به جایم تصمیم می گیرد... هنوز خیره خیره نگاهش می کنم... اب دهانش را قورت می دهد... و رنگ از چهره اش می رود... چیزی در گوشی اش پچ پچ می کند و بعد رو به من می گوید: چیه؟!
    بلند می گویم:
    این کیه؟! کیه که ساعت 12 شب رو هم ما رو رحت نمی ذاره!!؟
    در حیرت از خروشمن ناگزیر از قطع کردن ارتباط است... معلوم است که جور ناجوری پیش طرف ضایع شده است... ان قدر عصبانی است که در دل می گویم: الانه که منو بکشه!!
    اما دیگر مهم نیست... همه چیز از دست رفته است... در حالی که من تنها به نجابت و حفظ ابرو اندیشه کردم... حالا بهتر است او هم کمی بترسد!!
    در ناباوری و حیرت هنوز نگاهش خیره به من است... پیشمی اید و می گوید: نفهمیدم... چی داری زر زر می کنی؟!
    با حرص می گویم:
    چرا قطع کردی؟! مهناز خانم ناراحت نشن؟!
    خنده ی عصبی و پر سر و صدایش گوشم را می ازرد...
    از خشم سرخ شده و میگوید:
    اهان!! بگو از کجا می سوزی؟!
    می گویم:
    بدبخت ! خجالت بکش... تو دو تا بچه داری... خجالت بکش...
    فریاد می زند:
    از چی خجالت بکشم لعنتی... مگه من چکار کردم؟
    من هم فریاد می کشم:
    از کارهای پست و کثیفت... !! با غریبه ها کم بوده؟! حالا دیگه به فک و فامیل محترمت! هم رحم نمی کنی؟! می خوای مضحکه خاص و عام بشیم؟! می خوای دوست و دشمن ریشخند مون کنن!!؟... به این بچه های بیچاره فکر کن!!
    و بچه ها از ترس با چشم های دایره ای به ما خیره مانده اند...
    به سوی انها می روم و هر دو را به اتاقشان می برم و به زهرا می گویم:
    مامانی با داداشت بازی کن بیرون نیایی ها!!و در را به رویشان می بندم...
    می دانم که دل کوچکشان طاقت اینجور تپیدن را ندارد... می دانم اخر شب است و حتما صدایمان را همه خواهند شنید اما چاره نیست... او باید بداند... باید بفهمد باید دست از این همه پنهان کاری ابلهانه بر دارم...
    یا رومی روم یا زنگی زنگ!!
    او هنوز فحش و ناسزا می گوید و فریاد می زند... به سوی کیفم می روم و عکسی را که در ان پنهان کرده ام بیرون می کشم و در جواب می گویم:
    من زده به سرم؟!من دیوونه شم؟! پس این چیه؟!
    و عکس را جلویش پرت می کنم... با چشم های خونی و وق زدهدر ناباوری تمام بر من خیره است... رنگ پریده و کف بر دهان اوردهبا یک حرکت به سوی من حمله می کند... چنگ می اندازد و موهایم را به دست می گیرد... و با دست دیگر مشتی بر دهانم می کوبد... مزه ی شور خون دهانم را پر می کند...
    روی زمین ولو شده ام... باز به سویم حمله ور می شود و لگد محکمی به پهلویم می خورد... صدای عربده هایش گوشم را کر می کند... به من فحش می دهد:
    بی همه چیز بی پدر و مادر زاغ سیاه منو چوب می زنی؟ شدی مفتش من؟! وسایل منو زیر و رو می کنی؟ خودم خفه ات می کنم کثافت!!
    با باز کردن دهانم خون به همه جا فوران می کند و فریادم با خون به صورتش می دود.
    زجه می زنم:
    کثافت تویی... کثافت تویی... صدای کوبیدن در انچنان خانه را تکان می دهد که ماهان بی معطلی رهایم می کند و به سوی در می رود و با حرص ان را می گشاید...
    چشم های سیاه نگرانی مرا جستجو می کنند... و من ناخواسته خود را جمع می کنم و صورتم را با دستهایم می پوشانم...
    صدای طاها را می شنوم اما نمی فهمم چه می گوید... بعد ماهان در را به هم می کوبد و می رود!! شاید طاها او را با خود برده... تا من دمی نفس بکشم!!
    با گریه فریاد می زنم:
    زهرا از اتاق بیرون نیایید ها!!
    خون دهانم بند امدنی نیست... افتان و خیزان به سوی دستشویی می روم... سینی چایی خورده نشده را نمی بینم استکان ها سرنگون می شوند و هر کدام به سویی می روند...!
    بی اهمیت به ان خود را به دستشویی می رسانم... تف می کنم...
    خون و کف صفحه ی سفید روشویی را قرمز می کند... با اکراه سر بلند می کنم نگاهم را در اینه می بینم... حقارت را می بینم زجر را می بینم... بی کسی و تنهایی ام را می بینم...
    شب از نیمه گذشته... بالش زیر سرم مثل سنگ سخت و سفت شده است. گردنم درد گرفته است در جای می نشینم... ماهان هنوز به خانه نیامده شاید پایین است... خانه ی طاها!! چقدر خجالت می کشم از او!
    دوست ندارم دیگرهرگز ببینمش... طاها را می گویم...
    دلم از خجالت چنگ می شود... حالا چه فکری درباره ی ما خواهد کرد؟! ماهان چه دروغ هایی برای او گته است؟!...
    خدایا کمکم کن تا بتوانم بخوابم... چقدر ناارام و ناراحتم... آسمان!!
    باید نگاهی به آسمان بیاندازم... شاید ارامم کند... از جا بر می خیزم و به سوی پنجره می روم... پنجره را باز می کنم... آسمان سرمه ای رنگ با ستاره های کم نورش چشم هایم را پر می کند...
    بلند می گویم:
    خدایا... خسته ام... کمکم کن...
    شعری را که به یادم امده می خوانم.

    (( دستم را در تاریکی اندوه بالا بردم...
    و کهکشان تهی تنهایی را نشان دادم
    شهاب نگاهش مرده بود
    تراوش سیاه نگاهش را با زمزمه ی سبز علف ها امیخت
    و من در شکوه تماشا فراموشی صدا بودم))

    ((سهراب))

    شهابی رد می شود... و ته دلم امید لانه می کند... از کودکی عاشق تماشای عبور شهاب در اسمان بیکرانم...

  2. #22
    عضو سایت
    تاریخ عضویت
    Aug 2011
    محل سکونت
    همین اطراف
    نوشته ها
    487
    تشکر تشکر کرده 
    23
    تشکر تشکر شده 
    140
    تشکر شده در
    85 پست
    قدرت امتیاز دهی
    23
    Array

    پیش فرض

    فصل بيست و دوم

    چشم هايم سرخ و صورتم ورم كرده از گريه هاي شب گذشته است... حتي نمي توانم براي خريد بيرون بروم... مي ترسم توي راه پله ها... طاها را ببينم... خجالت مي كشم... ماهان نيمه شب امد... و صبح با سرعت لوازم شخصي اش را جمع كرد... و ساك به دست خانه را ترك كرد! يعني اين كه قهر كرده است !! من مانع رفتنش نشدم !!
    مي دانستم اگر حرفي بزنم اين بار محق تر از شب گذشته رفتار كند... و دوباره كار به جاهاي باريك مي كشد... از اين گذشته... او حتما تصميمش را براي رفتن گرفته... او با قهر مي خواهد بگويد (( گناهكار نيستم !! هيچ تقصيري متوجه من نيست !!))
    در ثاني اين قهر فرصت خوبي است براي فتن به سفري دو نفره با همسفري جديد !! و مهم تر اين كه مجبور نيست خرجي خانه را تا وقتي نيست بدهد!! اخر خرجي خانه را مثل مردهاي قديمي روز به روز به من مي دهد... شايد براي اين كه نتوانم چيزي براي خودم پس انداز كنم!! او حتي فكر بچه ها را نمي كند... بچه هايش !!
    من در ميان تمام غم ها اينجا نشسته ام... تنها نشسته ام... و نمي دانم كارم به كجا خواهد كشيد!! به بچه ها كه چون فرشته هاي معصوم و كوچكارميده اند نگاه مي كنم...
    دلم از اين همه تنهايي به درد مي ايد و باز تنها مونس تنهايي ام به دادم مي رسد... اشك ها را مي گويم گويي با هق هق ام مي خواهم همه ي غم ها را از سينه ام بيرون بكشم... اي كاش چيزي به او نگفته بودم... حالا بدون خرجي تا كي ميتوان با بچه ها تنها باشم؟! ماهان از ان دسته مرداني است كه هيچگاه نگذاشت استقلال را حس كنم... همان اوايل... پر و بالم را چيد و زنداني خانه ام كرد... حالا با همه ي بدبختي ها وابسته مالي اش نيز هستم !! به ياد اجاره اين ماه مي افتم... زمانش به زودي فرا خواهد رسيد... دلم مي لرزد... ماهان مي داند چه كرده است... او مي خواهد مرا در تنگناي مالي قرار دهد تا خودم توي سر زنان و غلط كنان براي طلب مغفرت به سويش بشتابم...
    او عادت كرده است غرورم را زخمي ببيند... او از زخم زدن به روح من لذت مي برد... مي داند در بدترين شرايط دوست ندارم دست نياز به سوي كسي دراز كنم... با اين حال هيچگاه پشتوانه اي مالي براي من در نظر نگرفت... همه ي انچه از خانه پدر به خانه ي او اورده ام در همان اوايل زندگي خرج ماهان شد... ماهان مغرور و از خود راضي حاضر نبود دل به كار بدهد... منظورم كاري به جز رياست است !! براي همين انقدر از اين شاخه به ان شاخه پريد و پول خرج كرد تا همه انچه كه من داشتم ... تمام شد !!
    صداي زنگ تلفن روزنه اي در دلم باز مي كند... شايد ماهان است!! به سوي گوشي ميروم ... با ترديد ان را بر مي دارم... نمي دانماگر ماهان باشد چه برخوردي داشته باشم ؟!... اما... صداي سوسن است... خدا را شكر بلاخره يكي پيدا شد كه مرا ياد بكند !!
    سوسن: چته ستاره؟! باز كه صدات گرفته... گريه كردي؟!
    من: نه بابا تازه از خواب بلند شدم... صدام اينطوري شده !!
    سوسن: چرا خبري ازت نيست ؟! يك وقت زنگ نزني ها!!
    من: به خدا گرفتارم سوسن... چرا تو يك سر نمي يايي پيش من؟!
    سوسن: اتفاقا دوست داشتم بيام اما فعلا كه نميشه !!
    قراره براي يك هفته برم مسافرت... علي براي چند روزي مرخصي گرفته...
    ديگر از حرف هاي سوسن چيزي نمي فهمم... ته دلم محكم بود كه اگر در نبودن ماهان به پول نياز پيدا كردم سري به سوسن بزنم... اما اي كاش مي شد... ما هم به سفر مي رفتيم... من و ماهان... هيچ خاطره اي از مسافرت در كنار هم نداريم... شايد براي اين است كه تا به حال به هيچ سفري در كنار هم نرفته ايم !! براي من كه هر چه بوده مربوط به قبل از ازدواجبا ماهان است و براي بچه ها تنها تصوير مانده... تصويري از خاطره اي گنگ كه دو سال پيش همراه با سوسن و علي به شمال رفتيم... و البته بدون ماهان !!
    به ياد دريا مي افتم... چشم هايم را مي بندم... گوش هايم را تيز مي كنم صداي امواج كف الودش كه محكم به ساحل مي خورد و با خودش صدف هاي ريز و درشت سوغات مي اورد... را مي شنوم.
    چقدر دوست داشتم در اين گرماي كشنده و اين برهوت عشق سفري به دريا مي كردم !!
    با سوسن خداحافظي كرده ام و هنوز از سفر دريا باز نگشته ام كه زنگ در به صدا در مي ايد. شايد ماهان است !!شايد پشيمان شده و بازگشته... !!
    چقدر دلم مي خواهد تصويري كه در ذهن دارم عيني شود... در را باز كنم و ماهان را ببينم كه با لبخند نان تازه اي به دست دارد و براي خوردن يك صبحانه دونفره ي اشتي كنان بازگشته... ! اين صحنه!! اين ذهنيت! اين تصوير... انقدر شفاف مي شود كه دلم مي لرزد و همه ي غم هاي ديشب و امروز را فراموش مي كنم و با خود مي گويم او را مي بخشم... فرصت دوباره به او خواهم داد... اصلا شايد من اشتباه كرده ام... شايد او با كسي رابطه ي خاص ندارد !! يا... يا اصلا داشته باشد !!!
    شايد من در زندگي با او چيزي كم گذاشته ام... شايد انقدر زشت و بد تركيب شده امكه خود بي خبرم... شايد حق با او باشد... !!
    مادرم مي گويد:
    مردها حق دارند هر كاري دوست دارن بكنند... چون مردند!!
    براي لحظه اي حالم از خودم بهم مي خورد... احساس نياز چه موجود پستي از من ساخته است... چطور مي شود از همه تقصيرات ماهان چشم پوشيد ؟! مي خواهم دستگيره را بچرخانم كه صدايي از پشت در مي گويد: ستاره خانم!!؟
    چيزي در دلم اوار مي شود... صداي فرو ريختنش را مي شنوم و بر خود مي لرزم... صداي طاهاست...
    پس ماهان باز نگشته... !! بيشتر از خودم متنفر مي شوم.خدايا با اين صورت ورم كرده و اين چشم هاي گريان چگونه در را باز كنم؟ چادر به سر انداخته ام و هنوز جرات باز كردن در را ندارم...
    بلند مي گويم: بله...
    و صداي طاها نرم و خوش اهنگ مي گويد:
    مي شه لطفا چند لحظه بيان دم در؟
    ناچار از بازكردن در... و خجالت زده ام از پريشاني و زجري كه از صورتم پيداست... حتي نمي توانم به كمك لبخند احمقانه اي پوششي بر عقده هاي دلم بگذارم هر چند براي او نامه ي سر گشاده اي هستم كه نياز به پنهان كردن نوشته هايش نيست !!
    نان تازه در دست دارد... ونگاهش ارام است و مهربان... ! اما نگاهش را سريع مي دزد و... شايد دوست ندارد با نگاهش ازارم دهد... نان را جلويم مي گيرد و مي گويد:بفرماييد...
    و بعد از چند لحظه ادامه مي دهد: امروز من سحر خيزتر از شما شده ام... نون اين خانم طبقه ي اول رو هم من دادم !
    تشكر مي كنم و مي گويم : چرا به زحمت افتادين؟!... ما نون داريم !
    مي گويد: نون تازه رو بچه ها بيشتر دوست دارن !!
    هنوز نان را نگرفته ام... مي گويم... پس اجازه بدين... پولش رو براتون بيارم...
    ناگهان نگاه بر نگاهم مي دوزد... گويي رنجيده... سري تكانمي دهد و مي گويد: چقدر تعارف مي كنيد !!
    نان را با اكره مي گيرم ... او هنوز اين پا و ان پا مي كند... مي دانم نان بهانه اي براي گفتن چيز ديگري است كه نمي دانم چيست !! خدايا او مرا به ياد چه كسي مي اندازد ؟!
    باز تشكر مي كنم... تا زودتر برود... چند پله پايين مي رود مي خواهم در را ببندم كه باز صدايش را مي شنوم :ستاره خانم ؟!!
    با گشودن دوباره ي در چهره و نگاه جدي اش حاكي از دل به دريا زدن و تصميم به گفتن چيزي است كه اوردن نان بهانه اش بوده ! نگاه از من مي گيرد و مي گويد:
    ستاره خانم... اگر پيش خانواده اتون مي خواين برين... من مي برمتون!!
    نمي دانم منظورش چيست... فقط با تعجب مي پرسم: من گفتم ميرم پيش خانواده ام؟!!
    دست پاچه مي شود و با لبخندي بيرنگ مي گويد:
    نه نه... راستش... چطوري بگم؟!... بهتره كه برين پيش خانواده اتون... چند روزي فقط !!...
    هنوز با تعجب نگاهش مي كنم مي پرسم: براي چي ؟!
    طاها: راستش ستاره خانم... فكر نكنم اقا ماهان به اين زودي ها برگرده !! اگه شما هم اينجا تنها نباشيد بهتره...
    نان را در گوشه اي از خانه رها مي كنم... چادرم را درست مي كنم... و با دغدغه اي كه حالا دوچندان شده ... مي پرسم: شما چي مي خواين بگين؟ ماهان ديشب پيش شما بود؟! چيزي به شما گفته؟!... نكنه گفته هرگز برنمي گرده...
    هول شد و پريد وسط سوال هاي من و گفت: نه نه ناراحت نشين... بله ديشب اقا ماهان رو بردم پيش خودم... راستش اون گفت كه براي مدتي ميره مسافرت... برنامه ي سفرش رو از قبل ريخته بود...گويا منتظر فرصتي بوده !!
    از لحن كنايه دار طاها خوشم نمي ايد... اخم ها را در هم مي كشم و مي گويم: اون يك چيزي گفته!! كدوم سفر !!؟
    طاها: ستاره خانم... اون حتي به همسفرش زنگ زد و گوشزد كرد كه براي امروز قبل از ساعت 7 اماده باشه !!
    با چشماني از حيرت گشاد شده نگاهش مي كنم و مي گويم: همسفرش؟ شما چي ميگين؟! همسفرش كيه؟! كدوم سفر... اون فقط عصبانيه چند روزي ميره خونه مادرش و بعد هم برمي گرده !!
    خودم هم حرف هاي خودم را باور ندارم...
    طاها مي گويد : ستاره خانم... من ديشب با اقا ماهان خيلي صحبت كردم اما اون... تصميم اش رو گرفته بود... از حرفاش معلوم بود لاف نمي زنه! راستش... اون قصد داره اينطوري شما رو تنبيه كنه... گويا پولي هم به شما نداده... درسته؟!
    انقدر از ماهان حرصم گرفته... انقدر نفرت سراسر وجودم را پر كرده كه اگر اينجا بود با دستهايم خفه اش مي كردم... باورم نمي شود او تا اين اندازه بي غيرت و نامرد باشد !!
    همه ي رازهاي زندگيمان را در عرض چند ساعت براي يك غريبه فاش كرده !! متنفرم از ان مردهايي كه هر جا مي نشينند بساط بدگويي از همسرانشان را پهن مي كنند... مردهايي كه با مظلوم نمايي سعي دارند در همه ي زمينه ها همسرانشان را مقصر جلوه دهند... فكر نمي كردم ماهان تا اين حد پست و بي مقدار باشد... !!
    عصباني و ملتهب به حرف هاي طاها گوش نمي دهم... مي گويم: مهم نيست... بلاخره از مسافرت بر مي گرده!...
    با اجازه اتون...
    و مي خواهم در را ببندم... طاها قدمي پيش مي گذارد و دستش را مانع بسته شدن در مي كند... به حالت عصبي سري تكان مي دهد و مي گويد:
    صبر كن... من نيومدم كه بيشتر ناراحتت كنم... من فقط مي خوام بهت كمك كنم...
    چقدر مي توانم خوددار باشم ؟! چقدر مي توانم همه چيز را عادي نشان دهم... چند نفر هستند كه راز دل من را مي دانند... ؟! تقريبا هيچكس نمي داند... چند نفر دست ياري به سويم اورده اند... ؟!
    چقدر مي توانم بغضم را فرو بدهم... با صدايي كه لرزان است و اماده ي گريه مي گويم: خواهش مي كنم بريد... من كمك نمي خوام.
    او با لحن ارام و دلنشين خود مي گويد: ستاره... من تو رو مي فهمم به خدا نمي خوام به تو و بچه هات اسيبي برسه... ستاره... تو واقعا نمي خواي جايي بري پيش مادرت؟ يا كسان ديگر؟!
    اشك هاي داغ بي اختيار سرازير شده اند... سري تكان مي دهم و مي گويم: نه ! نه.
    با اصرار مي پرسد: اخه چرا ! ؟ شايد اون لعنتي حالا حالا ها برنگرده...
    تو با اين دو تا بچه ي معصوم اخه چكار مي خواي بكني ؟!
    با صداي لرزانم مي گويم: اگه پدر و مادرم ببينند بدون ماهان اونجا رفته ام شك مي كنند... نمي خوام بدونند چه اوضايي دارم... اگر بدونند هم بجز غصه خوردن كاري نمي تونند بكنند !!
    انگار از حالت حرف زدنم... مي فهمد كه نمي توانم روي خانواده ام حسابي باز كنم... صدايش ارام بخشي است كه سلول به سلولم را ترميم مي كند.
    مي گويد: اصلا مهم نيست... نگران هيچ چيز نباش... هر كاري داشتي به خودم بگو... هر چي لازم داشتي هم به من بگو...
    و بعد دسته اي اسكناس كه از پيش اماده كرده جلوي من مي گيرد و مي گويد: اين فعلا پيشت باشه!!
    دوباره خشم و نفرت اتشم مي زند... با گريه فرياد مي زنم:برو...
    از اينجا برو... من هيچ چيزي لازم ندارم... پول هم دارم...
    در را انچنان به هم مي كوبم كه بچه ها هراسان از خواب مي پرند و به سويم مي ايند... انها را در اغوش مي گيرم... و از ناراحتي بلند بلند با خودم حرف مي زنم يا نه... غر مي زنم !!
    ((اول صبحي برام خبرهاي خوشايند اورده كه با نون داغ بيشتر بهم بچسبه !!... ماهان رفته سفر... با همسفرش !! به جهنم!!... مي خواد منو تنبيه كنه؟!... اون گناهكاره و من بايد تنبيه بشم ؟! اره حقم همينه... حق زني كه بي دست و پا و بدبخت و تو سري خوره ! همينه !!
    بعد ناگهان... انگار چيزي در دلم فرو مي ريزد... به ياد پس اندازم مي افتم... از خيلي وقت پيش عادت كرده ام لابه لاي كتاب هايم پول بگذارم... تا بعد روزي خودم را غافلگير كنم!!
    سراسيمه به سوي كتاب ها مي روم... با نگراني و دلهره اي كه دستهايم را به لرزه انداخته... يكي يكي انها را از كتاب خانه ام بيرون مي كشم و جستجويشان مي كنم... خدايا... خداي من... باز هم سهراب و سعدي و حافظ و فروغ و نيما و صادق هدايت به دادم مي رسند... حالا به سراغ رمان هايم مي روم لابه لاي هر كدام از ان هم تعدادي هر چند اندك اسكناس مي يابم... اشك هايم روانند و دست هايم پر!! كتاب هايم به دادم رسيده اند... ! خدايا شكرت !!
    خوشحالم از اين كه فعلا انقدري دارم كه جوابگويمان باشد... بعد از ان هم خدا بزرگ است... به اين فكر مي كنم كه اگر تا موعد اجاره هم پيدايش نشد به عشرت جون زنگ مي زنم... ابرويش كه پيش خانواده اش رفت ان وقت ادم خواهد شد !!
    با اين افكار كمي ارامتر مي شوم... صبحانه را اماده كرده ام بچه ها را با خنده و شادي ساختگي به سوي ميز صبحانه مي خوانم... اصلا دوست ندارم از اوضاع غير طبيعي ام اگاه شوند... يك اهنگ شاد مي گذارم صدايش را بلند مي كنم... مي خواهم همه بدانند من خوشحالم ! هيچ غمي ندارم !! همه چيز خوب است... خوب خوب !! بچه ها با خنده و شادي از من مي خواهند با انها بازي كنم... پس بازي مي كنم !!

  3. #23
    عضو سایت
    تاریخ عضویت
    Aug 2011
    محل سکونت
    همین اطراف
    نوشته ها
    487
    تشکر تشکر کرده 
    23
    تشکر تشکر شده 
    140
    تشکر شده در
    85 پست
    قدرت امتیاز دهی
    23
    Array

    پیش فرض

    فصل بيست وسوم

    خورشيد اخرين تلاشش را مي كند... انگار مي خواهد از لابه لاي ابرهاي سياه... پنجه اش را بر زمين بياندازد... كاش مي شد مرا با پنجه اش بگيرد و با خود ببرد... تاب اين تيرگي ها را ندارم...
    شب با همه ي عظمت و سياهي از راه مي رسد... و من شب ها جرات روزها را ندارم... و نمي دانم چرا !!
    شب و سكوتش... و چراغ هاي خاموش... و بي كسي ها... دلم را سخت مي ازرد... من اينجا نشسته ام پشت پنجره... و هنوز نگاهم به اسمان است و در دل مي گويم: كاش امشب ماهان بيايد...
    دو روز است كه خانهرا ترك كرده و من هنوز دلتنگ او مي شوم !! پس هنوز هم كمي دوستش دارم... زهرا امروز چند بار سراغمامد و پرسيد:
    پس بابا چرا نيومد؟! وهر بار با پرسش تمام وجودم را به اتش كشيد... و اشك را ميهمان چشم هايم كرد...
    هر بار با بغضي كه به سختي فرو مي دادمش گفتم: بابا رفته مسافرت... چند روزي نمي ياد...
    حالا هيچ خبري از ماهان نيست. من هم انگيزه اي براي انجام كاري ندارم...
    شب است و من هنوز اينجا پشت پنجره رو به اسمان نشسته ام و شعري را كه از قبل به يادم مانده زمزمه مي كنم:

    ديرگاهيست كه من در دل اين شام سياه
    پشت اين پنجره بيدار و خموش
    مانده ام چشم براه همه چشم و همه گوش
    ديگر اين پنجره بگشاي من
    به ستوه امده ام از اين شب تنگ
    به ستوه امده ام از اين شب تنگ

    ((هوشنگ بهتاج ))

    و باز صداي در نويد زندگي مي دهد... به سوي در مي شتابم...
    باز هم طاها به جاي ماهان است !! نگاهش بوي غم دارد و لبش خندان است.
    با چهره ي جدي ام روبرويش مي ايستم... نايلون سفيد بزرگي كه سنگين به نظر مي رسد جلوي چشم هايم بالا مي ايد... بدون مقدمه مي گويد: براي بچه هاست ! مي دونم حوصله پخت و پز نداري !!
    نمي دانم چه كنم!! او با سماجت سعي دارد به من و بچه هايم مهرباني كند اما من قطره قطره مي چكم و اب مي شوم... باز نگاهش مي كنم... تمام قوايم را بر زبانم مي ريزم و مي گويم:
    چرا اينكار رو مي كني؟!... چرا فكر مي كني در برابر من وبچه هام مسولي ؟! چرا مثل يك نيازمند و گدا با من برخورد مي كني؟!... من هيچ كمكي از تو نمي خوام...
    موجي از شرمندگي بر ساحل نگاهش مي نشيند... سر به زير مي اندازد و مي گويد: منو ببخش. من اصلا قصد ناراحت كردن تو رو ندارم... اما راستش نمي دونم... نمي دونم چكار كنم كه تو و بچه ها رو خوشحال كنم !!
    باز فرياد مي زنم: چرا تو بايد به فكر خوشحال كردن ما باشي ؟! چرا؟! چرا؟
    و دوباره اشك ها امانم را مي برند... او ناراحت و عصبي چنگي به موهاي سياهش مي كشد... و سري تكان مي دهد و مي گويد: خيله خب... خيله خب... من احمقم... من نمي دونم چه جوري بايد با تو حرف بزنم كه بد برداشت نكني... به خدا نمي خوام ناراحتت كنم... فقط... فقط فكر كردم شايد حوصله غذا درست كردن نداشته باشي !!... مخصوصا كه ديدم امشب براي اين خانومه هم غذا نبردي !!
    نگاه خيره ام وادارش مي كند لبخند بزند وبگويد: نه... نه... اشتباه نكن... من فضول نيستم !!
    و مي خندد... حالا لبخندي نيمه جان را بر روي لب هاي خودم احساس مي كنم...
    او حالا نگاهش جدي تر است... و انگار لبخند بي جان من اعتماد به نفسش را تقويت كرده است... رو به من مي گويد : مگه دوست نداري جلوي اون وايسي ؟!
    ماهان را مي گويد!! و ادامه مي دهد : مگه دوست نداري نشون بدي كه محكمي و توانايي !!؟ با اشك ريختن... و دل از همه چي بريدن خودت و بچه هاتو نابود مي كني... ستاره خانم تو نبايد به خاطر اين كارهاي كوچيك و بيارزش من اينهمه خودت رو ناراحت بكني... نمي خوام بچه هاي معصومت متوجه ي ناراحتي تو بشن !!
    دوباره گريه مي كنم... در ميان اشك ها مي گويم: من عادت ندارم به غريبه ها انقدر زود اطمينان كنم... تو چرا اين همه خودت رو به ما نزديك مي دوني ؟! چرا خودت رو به خاطر كساني كه ربطي بهت ندارن توي دردسر مي اندازي !؟ من دوست ندارم هيچ كس برام دلسوزي كنه !!
    او دوباره دستپاچه مي شود و تقريبا فرياد مي زند:من براي تو دلسوزي نمي كنم... من فقط مي خوام... من...
    او نمي تواند حرفهاي دلش را ان طوري كه هست به زبان بياورد... و من از اينكه دوباره مثل صبح ناراحتش كردم نگرانم !! مي ترسم همين دست ياري دهنده را هم از دست بدهم!!
    اما گرفتن اين دست گناه است... رد نكردنش رسوايي است خدايا چه كنم؟!!
    او سر به زير دارد و با لحن ارام و متينش مي گويد: تو درست ميگي من يك غريبه ام... اما حالا اين غريبه خواسته يا ناخواسته وارد زندگي تو شده... چيزهايي راجع به تو وشوهرت مي دونه و دوست داره به تو كمك كنه !! تو بايد كسي رو داشته باشي كه بتوني روش حساب كني ستاره... من نمي خوام تو بازنده ي اين دعوا باشي !!
    نمي دانم شب گذشته ماهان چه مزخرفاتي براي او سر هم كرده كه اينطور خروشان و ملتهب كمر همت بسته كه ياري گر من باشد !!
    باز با حرارت مي گويد: ستاره... ممكنه شوهرت همين فردا پشيمون بشه و برگرده !! ممكن هم هست تا دو هفته ديگه هم نياد !!تومي توني اين مدت زندگي ات رو بكني و بچه ها تو بدون هيچكم و كاستي اداره كني...
    هم مي توني زندگي ات رو تعطيل كني و بشيني مدام اشك بريزي... اگر هم تصميم گرفتي خونه ي فاميلت بري خودم در خدمتت هستم...
    حالا من ساكت و ارام سر به زير انداخته ام و به حرفهاي او گوش مي دهم حرفهايي كه حس دوباره زندگي كردن را در وجود مرده ام مي دهد.
    اما چرا هنوز اشك مي ريزم؟!! چرا نمي توانم حرف بزنم ؟!!
    حالا دوباره صدايش مي شنوم... بحث را عوض كرده و مي گويد:
    راستي اگه كتاب مي خوني چند تا برات بيارم سرت گرم بشه !! به ياد كتابي كه از او در دست دارم مي افتم و مي گويم:
    آخ... ببخشيد... يادم رفت كتابتون رو بهتون برگردونم...
    چشم ها را براي لحظه اي مي بندد و پوزخندي مي زند و مي گويد: چرا من هر چي ميگم تو يك چيز ديگه تعبير مي كني ؟!!
    لبخند مي زنم و مي گويم:نه... تازه يادم افتاد... رنگ شوخ چشم هايش خجالتم مي دهد...
    مي گويد:
    اون كتاب مال خودت قابل تو رو نداره... من زياد خوندم همه اش رو حفظم !!.. ديگه مزاحمت نمي شم... شامت سرد شد... چند تا كتاب برايت مي يارم... بعد هم ميرم پشت بوم... كولرتون رو نگاهي بياندازم !!
    خجالت زده و حيران سري تكان مي دهم به معناي خداحافظي !!
    دوباره نگاهم مي كند و مي گويد: شامت رو بخوري ها !!
    خنده ام مي گيرد... نمي دانيد چه احساسي دارم... احساس مي كنم چهارده سال بيشتر ندارم... با گونه هاي گر گرفته و قلبي لبريز از سرخوشي براي بچه ها قصه مي خوانم... و كتاب هاي طاها را كنار دستم لمس مي كنم... گويي نيروي عجيبي از انها وجودم را لحظه به لحظه مي لرزاند...

  4. #24
    عضو سایت
    تاریخ عضویت
    Aug 2011
    محل سکونت
    همین اطراف
    نوشته ها
    487
    تشکر تشکر کرده 
    23
    تشکر تشکر شده 
    140
    تشکر شده در
    85 پست
    قدرت امتیاز دهی
    23
    Array

    پیش فرض

    فصل بيست و چهارم

    به عشرت جون زنگ مي زنم تا شايد خبري از ماهان بدست اوردم...
    صداي خش دارش گوشم را مي آزرد...
    - سلام عشرت جون... ستاره ام... با اكراه جواب مي دهد:
    - عليك سلام... چه عجب !!
    لحن طعنه دارش را بي خيال مي شوم.مي پرسم: عشرت جون از ماهان خبر دارين ؟!
    هول و دستپاچه مي پرسد:
    ماهان چي شده... !!
    مي فهمم كه در جريان نيست... مي گويم:
    هيچي... !! آخه انگار رفته مسافرت... چهار روزه كه ازش خبر ندارم.
    عشرت جون كه انگار تازه متوجه ي حرف من شده مي گويد:
    نكنه دعوا كردين ؟!
    ساكت مي شوم... كه باز مي پرسد:
    تو هم گذاشتي بچه ام بره ؟!!
    مي گويم:
    عشرت جون!! ماهان خيلي عوض شده... من نمي تونم حريفش بشم !! اون من و بچه ها رو بدون پول و خرجي گذاشته رفته چهار روزه كه حتي يك زنگ هم نزده !!
    صداي عشرت جون طلبكار و عصبي گوشم را سوراخ مي كند.
    - لابد اونقدر عرصه رو براي بچه ام تنگ كرديد كه جونش رو برداشته رفته!! آخه چي از جونش مي خواي ستاره؟! چرا يك كم ازادش نمي زاري؟! چرا اين همه بهش پيله مي كني ؟!
    پيداست دل پري دارد... پس ماهان انچنان كه من حدس مي زدم در قيد و بند پنهان كردن مسايل خانوادگي نيست اينطور كه پيداست يكي ديگر از لذت هاي او بازگو كردن مسايل مشتركمان براي ديگران مي باشد !! البته به نفع خودش !! سر خورده و عصبي مي گويم:
    شما هم كه حرف خودتون رو مي زنيد !! من چيزي از ماهان نخواستم به جز صداقت... به جز پاكي !!
    فرياد عشرت جون توي گوشم مي پيچد:
    چي ميگي دختر ؟! از بچه من پاك تر سراغ داري؟! خب بچه ام جوونه... جذابه... بهش پيله مي كنند !! دست اون نيست !! تو بايد زن باشي با محبت اونو نگه داري !! سرت و كردي تو كتاب هاي بي خودي و از زندگي شوهرت غافل شدي اونوقت شكايت هم داري !!...
    خدايا عشرت جون هم همان حرف هاي ماهان را تحويلم مي دهد... اين كتاب خواندن من چه پتكي شده كه هر دم توسط كس و ناكس توي فرقم كوبيده مي شود !!!
    چطور به او بگويم كه من در اين كتاب ها به دنبال روياهايم هستم... بدنبال خودم مي گردم... چطور مي توانم ديگر قلم به دست نگيرم... چطور مي توانم ارزوهايم را دفن كنم ؟! كابوسي از اين ترسناك تر هم هست؟!!
    عشرت جون هنوز حرف مي زد(( ماهان مرده!! همين كه بالاي سر تو و بچه هات هست بايد خدات رو شكر كني !! وقتي من به سن وسال تو بودم... عباس اقا (شوهرش) ماه به ماه خونه پيداش نمي شد... وقتي هم كه مي يومد يك ميني بوس مهمون با خودش مي اورد كه بايد يك هفته پذيرايي اشون رو مي كردم !! زير لب زمزمه مي كنم :
    پس اين قضيه ارثيه !!
    عشرت جون تاب نمي اورد و داد مي زند :
    زبون درازي هم مي كني... خوبه والله !! بچه ام و از خونه اش فراري دادي حالا دوقورت و نيمت هم باقيه؟!... و گوشي را مي گذارد !!
    موجي از سرما ستون مهره هايم را عبور مي كند... لرزه اي بر جانم مي افتد... چه اشتباهي كردم !! نبايد با او تماس مي گرفتم... پيداست از جانب ماهان مدتهاست كه پر مي شده... حالا فقط نياز به اشاره اي بود تا منفجر شود... و من عامل اين اشاره شدم ! لحظه به لحظه دلتنگ تر مي شوم... هم دلتنگ ماهانم هم از او حرصي و وصف ناكردني در دل دارم... مدام با خود مي گويم:
    چرا اين همه پشت سر من بدگويي مي كنه... چرا اين همه به نظرش ايراد دارم؟!... دلم انقدر تنگ است كه ديگر تاب تحمل ان را ندارم... اين روزها گرم و پر از نور خورشيد انقدر برايم طاقت فرسا و طولاني شده است كه حال بيماري دق يافته ام !!
    دلم ماهان را مي خواهد... اي كاش زودتر بيايد... اماده مي شوم تا بچه ها را بيرون ببرم... شايد كمي فكرم ازاد شود... در و ديوار اين خانه دهن كجي ام مي كنند... بايد خود را از شر اين ماليخوليا رها كنم !!...
    كفش هاي طاها پشت در اپارتمان نشسته است... خودش هم به محض شنيدن صداي پا ما در را باز مي كند... نگاه تب دارش راه را به رويمان مي بندد... ناچارم از ايستادن و سلام كردن...
    طاها: سلام... حالتون خوبه؟!... جايي مي رين ؟!
    مي گويم: نه... كمي خريد دارم...
    مي گويد: من كاري ندارم... هر چي لازم داريد بنويسيد من مي خرم !!
    با جديت مي گويم: نه... مرسي... خودم هم دوست دارم با بچه ها سري به بيرون بزنم...
    بي حوصله از كنارش مي گذرم... مي دانم در تمام لحظات نگاهش با من است... اما حوصله اش را ندارم... مدام تيغه تيز احساس گناه را روي شاهرگم حس مي كنم... نمي خواهم دردي به دردهايم اضافه كنم...
    نمي خواهم گزك به دست ماهان و خانواده اش دهم !! بايد روي پاي خودم بايستم واجازه ندهم هيچ نگاه ديگري دلم را بلرزاند و زندگي ام را از اين كه هست خراب تر كند... چند پله پايين تر باز صدايش را مي شنوم...
    ستاره خانم !! راستي كولرتون خوب كار مي كنه !!؟
    مي گويم: بله... دست شما درد نكنه... !!
    لبخند مي زند... انگار خيالش راحت مي شود...
    خدايا او شبيه كيست ؟!

  5. #25
    عضو سایت
    تاریخ عضویت
    Aug 2011
    محل سکونت
    همین اطراف
    نوشته ها
    487
    تشکر تشکر کرده 
    23
    تشکر تشکر شده 
    140
    تشکر شده در
    85 پست
    قدرت امتیاز دهی
    23
    Array

    پیش فرض

    فصل بيست و ششم

    صداي اتومبيلي را مي شنوم... سست و بي حال در جا مي نشينم... همه جا تاريك است... نگاهم ساعت را مي كاود... انگار ساعت سه و نيم است... به سوي پنجره مي روم... اتومبيل ماهان است... شادي عميقي بر جانم مي نشيند... نگاهي به اسمان مي اندازم... ستاره ا چشمك مي زنند... خدا را شكر مي كنم... دلم مي خواهد به انتظارش بنشينم... تا بيايد و ببيند كه من هنوز چشم به راهش هستم... همان جا مي نشينم بدون هيچ غرور!! بدون هيچ رنگ !! بدون هيچ سياهي !! من سراسر نورم... سراسر انتظار... من سراسر ستاره ام... من سراسر عشقم... و به قول نيما تو را من چشم در راهم شباهنگام!
    صداي كليدش را مي شنوم... صداي قلبم را مي شنوم و همين طور نشسته ام... بدون هيچ غرور... سايه اش را در تاريكي مي بينم... چند لحظه داخل را مي كاود... ساكش را در گوشه اي مي گذارد... در راپشت سرش مي بندد... بوي عطر زنانه خانه را پر مي كند... عشق را از من مي گيرد و باز دگرگونم... و باز بي نورم... و باز مچاله ام... حتما او هم مرا ديده است... بي تفاوت از كنارم مي گذرد... به اتاق مي رود و در را مي بندد... شايد هم مرا نديد !!... در جا تكاني مي خورم... به سختي خود را حركت مي دهم گويي پاهايم اسير باتلاق شده اند... مي خواهم به سويش بروم و پاهايم ياري ام نمي دهد... مي خواهم در اغوش او همه ترس ها را نابود كنم... مي خواهم از خودش به خودش گله كنم مي خواهم بگويم براي من او هنوز ماهان است...
    به سختي بلند مي شوم... در اتاقش را اهسته باز مي كنم... نگاهش غافلگير است... بوي عطر زنانه مشامم را مي ازرد اما... ناگزيرم از بي خيالي !!... بي خيالي كه... ؟!! ناگزيرم از خودداري !! هنوز خيره به سوي من است...
    زير لب زمزمه مي كنم:
    ماهان... كجا بودي؟!!
    به سويش مي روم و دستهايم را دور كمرش حلقه مي كنم... سرم را به سينه اش مي چسبانم... قد بلندش مانع در اغوش گرفتن است... صداي خودم را كه با بغض و گريه همراه است مي شنوم:
    ماهان... ديگه هيچوقتنرو... ما رو تنها نذار...
    مي دانم دوستم ندارد... مي دانم بي محبت است بي عشق است خالي خالي است... اما بچه ها او را مي خواهند... او بايد باشد... و بايد حس كند... من هم نيازمند او هستم... و همين احساس كافي است تا غرور برايم بي معنا شود...
    با سردي گره دستانم را باز مي كند... و خود را كنار مي كشد... باز مرا پس مي زند !! بوي عطرش ازرده ام ساخته... سردي دستهايش ازرده ام ساخته... سردي دستهايش ازرده ام ساخته... نگاه خيره و بي محبتش ازرده ام ساخته... و صداي گريه هاي خودم ازرده ترم ساخته... هر چند اين ديگر گريه نيست زجه اي است بر سوگ از دست رفتنم !! اگر ريشه هايم اينقدر سست نبود سهمگين ترين بادها هم قادر نبودند مرا اين چنين بر زمين بكوبند اگر نيازمند ياري اش نبودم... اگر اين همه تنها نبودم...
    لباسهايش را به سرعت عوض مي كند... و مي گويد:
    چيه؟! توي اين چند روزه مثل اينكه بدجوري گرسنه موندي !!
    تيغ زهرناك زبانش بر قلب و روحم فرو مي رود... و زخمي ام مي كند...
    لب ها را به دندان گرفته ام و تمام حرصم را روي انها مي ريزم ان قدر كه مزه ي خون را حس مي كنم... دوباره به سويش بر مي گردم و مي گويم:
    ماهان!!
    خودش را روي تخت مي اندازد و مي گويد:
    بي صدا... !! خسته ام... !!
    و پشت به من مي خوابد...
    چيزي از من باقي نمانده... هر چه هست مشتي گوشت و استخوان است... بي هيچ غرور... بي هيچ نور... تاريك تاريك... بي هيچ ستاره...
    در را مي بندم و از اتاقش بيرون مي ايم اهسته در رختخوابم مي خزم... و اشك ها ميهمان ناخوانده ي نيمه شبم هستند... حالا تنهايي شفاف شفاف است.
    قابل لمس است... ماه بالاي سر تنهايي است سهراب مي گويد
    نگاه تب داري در ميان اشك ها ظاهر مي شود... نگاه اوست... طاها... چقدر در اين روزها از اين نگاه گرم و مخملي دوري كردم... و چقدر الان نيازمند اين نگاهم... نگاهي كه به سوي من باشد... مرا ببيند...

  6. #26
    عضو سایت
    تاریخ عضویت
    Aug 2011
    محل سکونت
    همین اطراف
    نوشته ها
    487
    تشکر تشکر کرده 
    23
    تشکر تشکر شده 
    140
    تشکر شده در
    85 پست
    قدرت امتیاز دهی
    23
    Array

    پیش فرض

    فصل بيست و هفتم

    چند روزي است كه ماهان امده... از ترس دوباره رفتنش سرم به كار خودم است... ديگر پاپي اش نشدم حتي براي حرف زدن!! گذاشته ام هر وقت او دوست داشت حرف بزند !!
    مي بينيد؟!! ما زنها هميشه مجازات مي شويم چه گناهكار چه بي گناه !!
    اما حالا كه امده دلم از جانب بچه ها در امان است... ترس از بي ابرو شدن و بر ملا شدن تيرگي روابطمان پيش خانواده ام هم در كار نيست پس بهتر است خود را بيش از اين نيازارم...
    ماهان هم در اين چند روز كلامي صحبت نكرده... فقط روز اول بچه ها را تحويل گرفت... بچه ها هم لحظه اي رهايش نكردند... همين براي من كافي است !! راستش با همه ي دلخوني هايم ديگر عادت كرده ام ناديده گرفته شوم !! براي همين فكرهاي ازار دهنده را تند تند پاك مي كنم...
    صبح است و همگي در خوابند... باز براي خريد خانه را ترك مي كنم...
    طاها هم اماده رفتن به محل كارش است ! او را درون اتومبيلش مي بينم... از وقتي ماهان امده او را نديده بودم... با ديدن من از اتومبيل پياده مي شود... پيش مي ايد...
    طاها: سلام... صبح بخير.
    من: سلام...
    نگاهش عصبي است و مشوش... گويي مردد است چيزي بگويد يا نه !!
    و عاقبت مي گويد:داري مي ري خريد ؟
    زير لب مي گويم: بله...
    با اشاره به بالا مي گويد : خونه است ؟!
    ماهان را مي گويد !
    سرم را در تاييد سوالش تكان مي دهم... نفرتي نگاه سياهش را پر مي كند... و مي گويد: اين وقت صبح تو ميري بيرون چكار كني ؟!
    لبخند مي زنم و مي گويم: اگر ديرتر برم نون گيرم نمي ياد...
    دندان ها را روي هم مي فشارد و مي گويد: به جهنم !! هر كي نون تازه مي خواد خودش بره بگيره !!
    به چهره اش نگاه مي كنم... انگار قبلا او را جايي ديده ام اين حالت و اين طور دندان ها را بر روي هم فشردن او را شبيه كسي مي كند كه دوستش دارم... فكرم مشغول است او شبيه كيست ؟!!
    دوباره صداي طاها را مي شنوم: برو بالا ستاره... اينكارهاي تو از اون موجود خودخواه و از خود راضي ساخته... برو بالا !!...
    مي دانم كه ناراحت است...بي قرار است... گويي در پي بهانه اي است براي جنگيدن !! اما با بي خيال ظاهري در حالي كه لبخند كم رنگي هم دارم مي گويم: به خاطر اون نيست... به خاطر بچه هاست... خودم هم دوست دارم آسمان را ببينم...
    حالا لبخند مي زند... خطوط چهره اش باز مي شود مي گويد: راستي يك برگ از نوشته هات لاي كتابي بود كه بهم دادي !
    مي پرسم: نوشته هاي من؟!
    مي گويد: آره... عصر كه اومدم برات مي يارمش...
    خداحافظي مي كند و مي رود... هنوز نمي دانم مرا به ياد چه كسي مي اندازد...
    وقتي به خانه مي ايم ماهان رفته است...
    فرصت خوبي است براي تميز كردن خانه... از بچه ها هم مي خواهم تا جايي كه مي توانند كمك كنند... چشمم به ساك ماهان مي افتد... شب امدنش ان را بالاي كمد جا داد... ناگهان دوباره دلم زير و رو مي شود... فوري صندلي را مي اورم تا به كمك ان ساك را پايين بكشم ! و با حركتي ساك سقوط مي كند...
    پايين مي پرم و با سرعت جستجويش مي كنم... لباس هاي كثيفش را كه مچاله كرده و بوي ناگرفته با اكراه بيرون مي كشم... و بعد... پاكتي بزرگ و سفيد ته ساك خودنمايي مي كند... آن را بر مي دارم... دسته اي عكس داخل ان پاكت است... صداي قلبم را مي شنوم شل و وارفته روي زمين مي نشينم... عكس ها را يكي يكي نگاه مي كنم...
    ناباورانه به مرگ غيرت و عاطفه خيره مي شوم... عكس هاي مسافرت ماهان است... حالا مي فهمم كه... طاها چه مي گفت !!
    ماهان تنها نبوده... مهناز و فتانه همراهش بودند... همه ي عكس ها را نگاه مي كنم تا اثري از جعفر خان بيابم... اما خبري نيست !!
    بيشتر عكس ها مربوط به ماهان و مهناز است !! در بعضي از انها فتانه هم هست !
    سرگشته و حيرا نشسته ام...
    انگار فاصله خوشبختي تا بدبختي تنها دانستن است !! تا وقتي چيزي را كه عامل بدبختي است نمي داني... خوشبخت هستي !!
    اي كاش من هم نمي دانستم... اي كاش من هم نمي دانستم... حرص بدي به جانم افتاده... دلم مي خواهد تمام حرصم را سر فتانه خالي كنم... به سوي گوشي تلفن مي روم و شماره اش را مي گيرم...
    مي خواهم هر چه بر زبانم امد نثارش كنم... براي لحظه اي مي انديشم ايا واقعا مقصر واقعي فتانه است ؟! يا ماهان كه اجازه ي اجراي اين فتنه را به دست فتانه داده ؟!...
    صداي جيغ مانند فتانه را مي شنوم كه مي گويد: الو...
    مثل برق گرفته ها گوشي را رها مي كنم... و تلفن را قطع مي كنم...
    اين زخم عفوني و نفرت انگيز است بوي چرك و عفونتش همه جا را بر مي دارد !!... تمام كارهايم را نيمه رها كرده ام... ساعتهاست بالاي سر اين عكس ها نشسته ام... و خيره به نقطه اي در هيچ تمام ذهنم روي چهره ي خندان ماهان با نگاه مشتاقي است كه در نگاه شيداي مهناز حل شده !! و اين فكر ويران گر مثل كاكتوسي همراهم شده و عذابم مي دهد كه : من مزاحمم
    خدايا چگونه خود را رها سازم ؟! خدايا چگونه ؟!
    با وجود بچه ها رهايي چه سخت است... هم رهايي من... و هم رهايي ماهان !!... پوزخندي روي لب دارم... ماهان كه خود رهاست !! اما... من چه كنم...!!
    به ياد گفتگوي تلفني ام با عشرت جون مي افتم ! چه خوب خود را به بي خبري زده بود... چه خوب نقش بازي مي كرد چه بازيگر قابلي است اين عشرت جون !!
    اسير توطئه ي بدي شده ام و نمي دانم چرا؟!! چرا فتانه خواهر شوهرش را تقديم ماهان كرده است !! چرا عشرت جون در اين فتنه سهيم شده و چرا مي خواست مرا مقصر جلوه دهد... چرا همه خود را به ناداني زده اند... و مي خواهند زندگي مرا خراب كنند... چرا هيچكس به فكر بچه هاي من نيست !! خدايا اسير توطئه كثيفي هستم... نجاتم بده .

  7. #27
    عضو سایت
    تاریخ عضویت
    Aug 2011
    محل سکونت
    همین اطراف
    نوشته ها
    487
    تشکر تشکر کرده 
    23
    تشکر تشکر شده 
    140
    تشکر شده در
    85 پست
    قدرت امتیاز دهی
    23
    Array

    پیش فرض

    فصل بيست و هشتم

    طاها آمده... صدايش امروز غمگين است... و آوازش هم !! من تشنه ي آرامشم... و صداي او... انتهاي صميميت حزن است. پس به روي پلكان مي نشينم... و اجازه مي دهم غصه ها جاري شوند... لحظه اي سكوت مي شود... و صداي پايش مي ايد...
    دستپاچه مي شوم... اما دير شده... او مقابلم ايستاده... و من هنوز گريانم... نگاهم مي كند... باز هم كتاب دارد... و خطي خوش روي كاغذي زيبا !
    خطوط چهره اش در هم مي رود... به نفس افتاده مي پرسد: چي شده ؟
    ديگر خوددار نيستم... ديگر خجالت نمي كشم... ديگر پنهان نمي كنم... من هم ادمم... من هم درد دل دارم... من هم حرف دارم... و او اينجاست... روبروي من... مي خواهد كه برايش بگويم... و من سراسر حرفم... سراسر شكوه ام... روي پله ها مي نشيند... گويي پاهايش تواني براي ايستادن ندارد...
    مي گويد: ستاره... حرف بزن... چيزي بهت گفته ؟! نكنه باز... دست روت بلند كرده... به ولايعلي مي كشمش... و بعد از جا بر مي خيزد...
    فرياد مي زنم : نه نه...
    مي پرسد : پس چي شده؟!
    نگران است... نگران من !! چه احساس زيبايي است ان لحظه كه بداني كسي نگران توست !!
    نگاهش مي كنم... بدون حرفي به داخل خانه مي ايم... عكس ها را بر مي دارم و دوباره به سويش مي روم... عكس ها در دست طاهاست... با گوشه روسري ام اشك هايم را پاك مي كنم... و مي ايستم تا ببينم... تا ببينم نفرت چگونه از چشم هاي سياهش تراوش مي كند !! تا ببينم طاقت و تحمل يك مرد چقدر است ؟! تا ببينم از اوار اعتماد من چه حالي مي شود... عكس ها مي لرزند... دست هايش مي لرزند... نگاه مضطرب و بي قرارش در نگاهم ريخته مي شود... و هنوز عكي ها مي لرزند !! عاقبت مي گويد : اينا كي اند ؟!
    زهر خندي بر لب دارم و مي گويم: يكي اش خواهرشه اون يك هم... دوستش !!...
    مي گويد: اينا رو از كجا اوردي ؟
    مي گويم: توي ساكش بود...
    مي گويد: همه رو ببر بزار سر جاش ! ستاره... طوري بزار كه نفهمه... بهش دست زدي !! ستاره... اگه بفهمه... دوباره اذيتت مي كنه ها !! ببين ستاره... باشه هر چقدر كه مي توني گريه كن... گريه كن...
    و بعد حلقه اي اشك مخمي چشم هايش را مي پوشاند... نگاهش را مي دزدد تا اشكش را نبينم... حس مي كنم... از رنج من در رنج است... و نمي داند چگونه بايد رنج مرا كم كند !!
    اما من همين كه دردم را به او گفته ام ارام تر شدم... بارم سبك شد... شانه هايم خرد شده بود زير اين بار !!... حالا ازاد شده اند...
    مي توانم قدم را راست نگه دارم... خم شده بودم... نفسي از ته دلم مي كشم و عكس ها را از طاها مي گيرم...
    طاها: چكار مي خواي بكني ؟!
    هنوز نگاه و لحن صدايش نگران است...
    مي گويم: هيچي... همه رو مي زارم توي ساكش !
    مي گويد: افرين... و به روي خودت هم نمي ياري... باشه ؟!
    سري تكان مي دهم...
    مي گويد: قول بده ستاره !!
    مي گويم : بايد فكر كنم
    مي گويد: فكر كردن نداره... فعلا به روي خودت نيار تا بعد فكر بهتري بكنيم !!
    از اينكه خودش را در مسائل من محرم مي بيند لذت مي برد... از نگاهش از لحن صدايش پيداست... و من هنوز نمي دانم چرا به او اعتماد كرده ام ؟!
    طاها مي گويد: بهش فكر نكن...
    مي گويم: به چي...
    مي گويد: هر چي كه ناراحتت مي كنه !! اين عكس ها... رفتارش رفتنش !!
    مي گويم: پس به چي فكر كنم ؟!
    مي گويد: به چيزهاي بهتر... اينو ببين !!
    و كاغذ خطاطي شده اي را جلويم مي گيرد
    مي گويم : اين چيه ؟
    مي گويد : خط خودمه... براي شما نوشتم !!
    مي گويم : خطاطي بلدي ؟
    مي گويد : آره !!
    خط بسيار زيبايي است و شعري كه نوشته شده زيباتر است...

    من ندانم به نگاه تو چه رازيست نهان
    كه مرآن راز توان ديدن و گفتن نتوان
    يك جهان راز در آميخته داري به نگاه.ژ
    در دو چشم تو فرو خفته مگر راز جهان
    چو به سويم نگري لرزم و با خود گويم
    كه جهاني است پر از راز به سويم نگران

    (( رعدي اذرخشي ))

    از خود رها شده ام... با شعرش رفته ام...
    كه مي گويد: اين هم نوشته شما كه لاي كتاب من جا گذاشته بوديد
    راست مي گويد... نوشته من است... نگاهش مي كنم و مي گويم : آره اما درد من نمي خوره...
    و مچاله اش مي كنم... كاغذ مچاله شده را با حسرت و ناباوري خيره مي شود و با حركتي ان را از دست من مي گيرد... در حالي كه سعي دارد دوباره بازش كند مي گويد : چرا اين كارو كردي ؟! نوشته ي به اين قشنگي رو ؟!
    حالا من تعجب كرده ام... نمي دانم چه در ان ديده كه اينطور به خروش امده...
    مي گويد: هميشه اين كارو مي كني؟ مي نويسي بعد هم پاره اشمي كني ؟!!
    مي گويم :نه... پاكنويس اينو دارم...
    لبخند مي زند و مي گويد: پس گنج پيش خودته !!
    مي گويم :گنج ؟!
    مي گويد: اگه به همين قشنگي باشن آره !! مي شه نوشته ها تو بخونم ؟!
    لبخند مي زنم و مي گويم : اگر دوست داشته باشين بله...
    مي گويد : من اينجا منتظرم شما بياريد !!
    از سماجت و لحن كلامش خنده ام مي گيرد... به خانه مي ايم و دسته اي از نوشته هايم را بر مي دارم... و به سوي او مي روم انها را از دست من مي گيرد... نگاهش با ولع روي خط من مي گردد. از اينكه كسي پيدا شده اينطور شعرها و نوشته هاي مرا تحويل بگيرد به وجد امده ام و لبخند از روي لب هايم نمي رود... و اصلا نه انگار كه دقايقي پيش با دنيايي از غم روي پله ها در ستيز بودم... دلم مي خواهد او همانطور بخواند و تعريف كند... طاها مشتاق و عاشق نگاهش با نوشته هاي من است نگاهش به درد دل هاي من است... نگاهش با حرف هاي من است روي پله ها مي نشيند...
    من هم چند پله پايين تر مي نشينم...
    حتي در خيالم نمي گنجد روزي در كنار مرد غريبه اي اي چنين صميمي و بي تكلف بنشينم... حتي در روياهايم جاي نداشت روزي كسي اينطور مشتاق و ارزومند شعرهايم را بكاود... به ماهان فكر مي كنم... و به مهناز و فتانه... و در اخر دوباره چشم هاي سياهي را مي بينم كه ارزومند و پر تمنا نگاهم مي كند... و ناگهان انگار خون داغ و تازه اي رگ هايم را پر مي كند... صدايش نرم و گيرا به گوشم مي ايد: تو بايد بيشتر بنويسي... تو بايد اينها رو چاپ كني !!
    لبخندي كم رنگ بر لب دارم... مي گويم : به چه دردي مي خوره !!
    مي گويد : يعني چي به چه دردي مي خوره... ؟! اگه همه شاعرها و نويسنده ها مثل تو فكر مي كردن... حالا هيچ كتاب شعري نبود !! هيچ داستان يا كتاب ديگه اي نبود !! تو احساسات خودت رو با بهترين جمله ها با زيباترين كلمات و اهنگين نوشته اي... شايد خيلي هاي ديگه همين احساسات رو داشته باشن و نتونن مثل تو بنويسند... پس وقتي نوشته هاي تو رو بخونند... همون احساس خوبي كه به تو در موقع نوشتن دست ميده به اونها موقع خوندن منتقل مي شه!! حتي اگر يك نفر از شعر تو لذت ببره... اون وقته كه ديگه تو كار خودت رو كرده اي !! تو بايد بنويسي ستاره... تو بايد بيشتر مطالعه كني تا بهتر بنويسي... بايد اينارو چاپ كني.
    حرفهايش تازه اند... همه سبزند...مه پر از نور و ستاره اند... پر از شهابند... گرم و دل انگيز... چقدر زيبا حرف مي زند اين غريبه ي اشنا ي خوش صدا... دوست دارم او حالا حالا ها بگويد... نمي دانم چرا ديگر احساس گناه نمي كنم... شايد هم ديدن عكس ماهان و مهناز اينطور گستاخم ساخته!!... براي لحظه اي از خودم بدم مي ايد...
    طاها هنوز حرف مي زند: اصلا خودم چاپشون مي كنم !!
    بي رمق مي گويم : نه... خرجش زياده !!
    مي گويد : اشكالي نداره مي ارزه... همين فردا مي رم دنبال كار چاپ !!
    مي خندم...
    مي گويد : باور نمي كني ؟!
    از نگاه مصممش مي توانم بفهمم كه تصميم او جدي است... اما براي من فرقي نمي كند... مي گويم : من پولي بابت چاپ ندارم...
    مي گويد: اون با من !! تو فقط اينا رو بده به من... امشب بشينم بخونمشون... شعرها رو از نثرها جدا كنم... تا بعد نشونت بدم چيكار كرده ام !!
    لبخند مي زنم و مي گويم :باشه !! اينها مال تو !
    مي گويد : ستاره... دوست نداري بري دانشگاه؟!
    آهي مي كشم و مي گويم : دانشگاه ؟! ديگه خيلي ديره !!
    مي گويد : چرا ديره؟!... راستي چند سالته ؟!
    زير لب مي گويم : سي سال...
    لبخندي مي زند و مي گويد : خدا وكيلي اصلا بهت نمي ياد !! شوخي نمي كني واقعا سي سالته ؟!
    مي گويم : آره واقعا !! تو چند سالته ؟!
    مي گويد : 29 سال... و بعد لبخندي مي زند و مي گويد : لابد من هم خيلي پيرتر نشون مي دهم نه ؟!...
    من هم لبخند مي زنم و مي گويم : نه... به تو هم نمي ياد !!
    مي پرسم : چرا تنها زندگي مي كني ؟!
    مي گويد : به خاطر اينكه نياز به تنهايي داشتم...راستش من خانواده ي پر جمعيتي دارم... سه تا خواهر دارم كه ازدواج كرده اند... و يك برادر كه اون هم تازه نامزد كرده... خواهرها هر كدام دو سه تا بچه دارن... يك روز در ميون همگي جمع مي شن پيش نادرم !! از وقتي پدرم فوت كرده... مادرم خيلي تنها شده !! خب اونها هم دخترن... دلشون پيش مادره وقتي هم مي يان... ديگه خونه جاي كار كردن نيست...
    مي پرسم : پس از صبح تا عصر مگه سركار نميري ؟
    مي گويد : چرا توي دفتر وكالت كار مي كنم... اما موسيقي در حقيقت عشق منه... اگه نباشه يك چيزي كم دارم...
    و حالا نگاهم مي كند... دوباره داغ مي شوم... دستپاچه از جاي خودم بلند مي شوم و مي ايستم...
    هنوز نگاهش با من است مي گويد : وقتت رو گرفتم ؟! كار داشتي ؟!...
    مي گويم :كمي خريد دارم...
    مي گويد : بگو هر چي مي خواي من مي خرم... خودم هم يك چيزايي لازم دارم...
    حوصله تعارفات را ندارم مي گويم : باشه... مرسي اما به شرط اينكه او پولش رو بگيري...
    لبخند مي زند و مي گويد: باشه... باشه...

  8. #28
    عضو سایت
    تاریخ عضویت
    Aug 2011
    محل سکونت
    همین اطراف
    نوشته ها
    487
    تشکر تشکر کرده 
    23
    تشکر تشکر شده 
    140
    تشکر شده در
    85 پست
    قدرت امتیاز دهی
    23
    Array

    پیش فرض

    فصل بيست و نهم

    حالا او رفته و من دوباره در را بسته ام... اينجا ايستاده ام روبروي زندگي ام خانه ام... بچه هايم... اثاثيه ام... نگاهي به همه اينها مي اندازم و نگاهم دوباره سر مي خورد و روي ساك ماهان بالاي كمد ميخكوب مي شود... وحالا چهرهي ماهان و مهناز جلوي چشم هايم به رقص در مي ايند... نمي دانم مهناز چندمين معشوق ماهان است اما اين بار حس مي كنم زخم بدي بر داشته ام... اين زخم كاري است... و اذيتم مي كند... خوبي غريبه ها در اين بود كه هيچوقت چشمم به جمال خودشان روشن نمي شد... !! اگر عكسي هم مي ديدم نمي شناختم... اما مهناز... و حتي فتانه كه اين لقمه را براي ماهان گرفته لحظه اي رهايم نمي كنند... مي دانم بوي تعفنشان همه جا را بر خواهد داشت... پس فتانه را به خشم خدا مي سپارم...
    با اين اوصاف باز بايد ادامه دهم... بي صدا ادامه دهم... باز هم كاري نمي كنم... خيلي وقت است كه به همين روال پيش مي روم دوروز ناراحتم... و بعد دوباره ادامه مي دهم... يكروز غصه مي خورم و بعد دوباره ادامه مي دهم... خدا مي داند چند زن... چند هزار زن مثل من از روي بي كسي و نا چاري همينطور ادامه مي دهند... تا بلاخره عمرشان سر آيد !!... اي كاش تنها كمي جرات داشتم... هر چند كه جرات به تنهايي هم كافي نيست...

  9. #29
    عضو سایت
    تاریخ عضویت
    Aug 2011
    محل سکونت
    همین اطراف
    نوشته ها
    487
    تشکر تشکر کرده 
    23
    تشکر تشکر شده 
    140
    تشکر شده در
    85 پست
    قدرت امتیاز دهی
    23
    Array

    پیش فرض

    فصل سي

    امروز اول شهريور است... آمدن شهريور نويدي است بر كاهش گرما... اين روزها كمتر فكر مي كنم خودم را با خواندن كتاب هاي طاها سرگرم مي كنم... طاها مشوق خوبي برايم شده است... شب ها به عشق اين كه فردا نوشته هايم را بخواند وتشويقم كند... به عشق ديدن نگاه پر از ارزوي او تا دير وقت مي شينم و مي نويسم... نمي دانيد چقدر شيرين است ان لحظه كه به يادم مي افتد فردا او را خواهم ديد...
    مادرم مي گويد: وقتي گناه كردي... و ادامه دادي... تازه شيريني گناه را حس مي كني... انوقت است كه ديگر دست شستن از گناه برايت سخت است !
    و بعد مي گويم : نه خوشحالي من براي ديدن او نيست !! به خاطر شنيدن حرفهاي خوبي است كه راجع به نوشته هايم مي زند...
    نمي دانم اين هم يك توجيه است... يا واقعا همين طور است !! اما هر چه هست حالا انگيزه ديگري براي نوشتن پيدا كرده ام حالا انگيزه ي ديگري براي وطالعه پيدا كرده ام كه اين انگيزه نويد زندگي به من مي دهد...
    طاها نوشته هاي مرا با خط خوش مي نويسد براي خودش از روي نوشته هايم كپي مي گيرد... با يك ناشر راجع به چاپ شعرهايم صحبت كرده و هنوز مصمم است انها را چاپ كند... احساس مي كنم كسي را يافته ام كه مي توانم به او تكيه كنم!!... خدايا... چطور مي توانم چنين احساسي داشته باشم ؟! خدايا منو ببخش...
    روابطم با ماهان همان طور است كه بود... با اين تفاوت كه من ديگر توقعي از او ندارم... باورم شده است كه او هيچ وظيفه اي در قبال من و بچه ها ندارد... به قول عشرت جون همين كه سايه اش بالاي سرمونه بايد خدا را شكر كنيم !!من به همان چشم كه از من مي خواهد به او مي نگرم... به چشم غريبه اي كه فقط روزانه خرجي اندكي در خانه مي گذارد و مي رود... و از من فقط شام شب مي خواهد و لباس تميز... از بچه ها هم سكوت !!
    سخت است اما چاره اي نيست!!
    طاها مي گويد : بايد به فكر كاري باشم... مي گويد اگر تايپ ياد بگيرم مي توانم براي خودم درامدي داشته باشم... اما من كه وقت ياد گرفتن ندارم... ان هم با وجود بچه ها !! تازه ماهان بابت اين جور چيزها پولي به من نخواهد داد !
    صداي زنگ تلفن وادارم مي كند افكارم را فراموش كنم و گوشي را بردارم صداي فتانه است !!!
    سلامش را ازرده خاطر و سرد پاسخ مي گويم...
    فتانه: ماهان خونه است ؟!
    مي گويم : ماهان اين وقت روز خونه چكار مي كنه !!
    مي گويد : موبايلش همراهشه !!؟
    مي گويم : اره...
    با صبانيت مي گويد: پس چرا جواب نمي ده !!
    پوزخندي مي زنم... و به اين فكر مي كنم كه انها تا مجبور نشوند به انه ما تلفن نمي زنند... حدس مي زدم با من كاري نداشته باشد...
    از اين كه اينطوري در پي ماهان بال بال مي زند نفرتي عظيم به دلم چنگ مي اندازد هر چه مي كنم نمي توانم بره ي هميشگي باشم !!
    مي گويم : چي كارش داري ؟!
    مي گويد : با خودش كار دارم
    مي گويم : منم نگفتم با سايه اش كار داري
    مي گويد: منظورم اينه كه كارم خصوصيه !!
    مي گويم : سفر جديدي در پيشه ؟! به سلامتي اين بار ديگه جعفر خان هم همراهتون هستند يا نه... باز هم سه نفري مي رين !!
    سكوتي طولاني ان طرف گوشي حاكم است... حتم دارم ار تعجب و ترس شاخ در اورده !! با رويه اي كه من پيش مي رفتم هيچكدام شك نداشتند كه از همه چيز بي خبرم اما حالا فتانه گيج و گنگ گوشي به دست تنها صداي مرا مي شنود...
    و من پرم از گفتن... پرم از كينه... پرم از نفرت!!...
    مي گويم : راستي حالا كه اين وسط چي به نفع تو و جعفر خانه ؟! ببينم نكنه ارث و ميراثي به مهناز رسيده !!
    صدايش بلاخره در مي ايد... سعي دارد خود را از تك و تا نياندازد...
    مي گويد: اين حرف ها يعني چي ؟ ديوونه شدي ستاره ؟
    مي گويم : داداشت ديوونه شده كه لقمه كه تو براش گرفتي رو توي دهانش گذاشته... مي دونم كه نه مي تونه بالا بياره نه مي تونه قورتش بده... تو گلوش بدجوري مونده... اگه خفه بشه تو مسولي فتانه !!
    ايندفعه اگه بچه هاي منو ديدي بهشون بگو واسه باباشون تيكه گير مي ياري بهشون بگو ويلاي شمالتون رو در اختيارشون مي زاري تا راحت باشن راستي جعفر خان چه لبريز از غيرته !! چي شده كه خواهر ترشيده اش رو توي بشقاب گذاشته !! تواين وسط چي گيرت مي ياد فتانه !! راستي عشرت جون خبر داره پسرش در عالم پاكي و مردانگي چطوري دختر مردم رو مي بره سفر ؟!
    فتانه جيغ مي كشد : خفه شو... خفه شو... و گوشي را قطع مي كنه.
    حتم دارم ان طرف گوشي پس افتاده !! ولي چقدر سبك شده ام... چقدر دلم خنك شده است... چه احساس خوبي دارم... الانه كه ماهان رو از زير سنگم شده پيدا كنه و همه چيز را كف دستش بگذارد... ماهان... واي ماهان اگه بداند... حتما مرا مي كشد!! ترس مثل بمبي توي دلم منفجر مي شود و همه ي بدنم را فرا مي گيرد... نمي دانم چه كنم... با خود مي گويم (( عجب غلطي كردم!!... الان كه ماهان بياد سراغم !! بي اختيار چادرم را روي سرم مي اندازم و در را باز مي كنم... از توي راه پله ها... طاها را صدا مي زنم : اقاي حسيني ! اقاي حسيني... و در اپارتمانش فوري باز مي شود...
    در حاليكه سعي دارد دكمه هايش را به سرعت ببند مي گويد :
    بله بله و من كه دارم نگاهش مي كنم خنده ام مي گيرد...
    اهسته مي گويم :سلام.
    ناگهان مرا مي بيند... دستي به موهايش مي كشد و مي گويد : سلام... خوبي ؟!
    مي گويم : ببخشيد... مزاحم شدم... داشتين استراحت مي كردين !
    مي گويد : نه... نه اصلا... چيزي شده ؟!
    مي گويم : نه... فعلا نه... فقط ممكنه ماهان بياد سراغم !!
    گفتم به شما بگم بدونيد... يك وقتي امشب جاي نريد... اگر لازم شد بتونيد كمكم كنيد...
    با وحشت نگاهم مي كند دوباره چنگي به موهايش مي زند و مي گويد : مگه چي شده ؟
    مي گويم : خواهرش زنگ زد... من هم همه چيز رو گفتم !!
    طوري حرف زدم كه حرصش در اومد !!... حتما همه چي رو به ماهان مي گه !!
    نفس عميقي مي كشد... و همان جا روي پله ها مي نشيند... دوباره نگاهم مي كند و مي گويد : خيالت راحت باشه... اگه ديدي عصباني بود... صدام كن...
    مي گويم : صدات كنم ؟!!
    مي گويد : نه نه... فقط با پا دو ضربه به زمين بزن... همين...
    مي گويم : اگه در و باز نكرد چي ؟!...
    مي گويد : درو مي شكنم !!
    خشم مخمل نگاهش را پوشانده... هنوز ماهان كاري نكرده اما حس مي كنم طاها دوست دارد او را نابود كند!!
    به هر حال خدا را شكر مي كنم كه يك نفر هست دردم را مي داند... بي هيچ خجالت... بي هيچ ترسي... همه چيز را به او گفته ام !!
    باز صداي كسي در دلم مي گويد : اشتباه مي كني ستاره... نبايد از اون كمكمي خواستي...
    ديگر نمي دانم كدام كار درست است كدام كار غلط !؟! فعلا مجبورم فكرهاي بد را دور بريزم... چون جز او كسي را ندارم... !

  10. #30
    عضو سایت
    تاریخ عضویت
    Aug 2011
    محل سکونت
    همین اطراف
    نوشته ها
    487
    تشکر تشکر کرده 
    23
    تشکر تشکر شده 
    140
    تشکر شده در
    85 پست
    قدرت امتیاز دهی
    23
    Array

    پیش فرض

    فصل سي ويكم

    ساعتي قبل ماهان امد...
    در نگاهش چيزي نيافتم... نه خشمي نه جنوني !! مثل ديروز بود... مثل همه ي روزهايي كه گذشت... پس حتما فتانه چيزي به او نگفته... شايد هم گفته و نقشه ي ديگري كشيده اند !! در هر حال خوش حالم كه فعلا از تير خشمش امانم !!
    ماهان تلفني حرف مي زند... با عشرت جون!! وجمله اي را بلند تكرار مي كند... حتما باشه مامان حتما مي ياييم !!
    نمي دانم باز چه خبر است !! اينطور كه پيداست حرف از رفتن به جايي است !... ماهان به اشپزخانه مي ايد... من مشغول شستشوي كاهو هستم... كنارم مي ايد وگل كاهو را از سبد بر مي دارد وگازي مي زند... !! چه عجب... نزديك من امد !!
    باورم شده است كه بيماري ام مسري است و او بايد از من فاصله بگيرد !!... حالا ديگر مطمينم خبري شده... والا ماهان اصلا حوصله اي دورو بر من بودن را ندارد !! از پنجره نگاهي به بيرون مي اندازد و بعد پرده را مي كشد... صندلي را عقب مي كشد و مي نشيند... من اصلا نگاهش نمي كنم... انقدر از من فاصله گرفته كه حالا احساس بدي دارم يك جور بدي معذب شده ام دوست دارم زودتر حرفش را بزند و برود... وقتي بداني براي همسرت تنها ملالي و اندوه... دوست داري كه نباشي... !!
    ماهان هنوز كاهم مي خورد... عاقبت به حرف مي ايد و مي گويد : فردا هم دعوت شديم !!
    با تعجب نگاهش مي كنم... هنوز سوالي نكرده ام كه مي گويد : دايي... رفتن خواستگاري !!
    و مي خندد... و دوباره ادامه مي دهد... مامان دست بردار نيست نمي زاره اين بيچاره راحت زندگي شو بكنه !!
    عشرت جون برادر سن و سال داري دارد كه تا به حال سر دو زن را خورده است... البته از نظر عشرت جون برادر ان دو حتما يك دردي داشته اند حالا دوباره براي دايي مجيد استين بالا زده اند... و لابد دوباره جشن انچناني و غيره !!
    ماهان ادامه مي دهد : تو باغ كرج جشن مي گيرند... مثل اينكه دختره از اون مايه دارهاست !!
    با تعجب نگاهش مي كنم... مي گويم : مگه دختره ؟!
    مي گويد : اره... تو فكر مي كني عشرت جون مي زاره دايي زن بيوه يا مطلقه بگيره !! عشرت جون ميگه فقط دختر اون هم تازه زير بيست سال !!
    مي گويم : مگه به خواست عشرت جونه !! دايي... خودش با اين سن و سال دختر زير بيست سال رو مي خواد چكنه !!
    لبخندي مي زند و مي گويد : اون ديگه به دايي مربوطه !!
    توي دلم غر مي زنم(( واقعا كه همتون شانس دارين !!))
    ماهان در حاليكه از جايش بلند مي شود مي گويد : فردا اماده باش... براي ساعت 7 بايد اونجا باشيم... من كه از سر كار مي رم... تو هم اژانس بگير بچه ها رو بيار !!
    باز هم مي خواهد تنهايم بگذارد... مي گويم : اصلا حرفش رو نزن من نمي توانم تنهايي اينهمه راه رو بيام !!
    و او دوباره فراموش مي كند مهربان باشد... مي گويد : تو اصلا حرفش رو نزن... من توي اون ساعت چه جوري اون همه راه بيام تا خونه .
    مي گويم : تا كرج راه زياده... با خودت باشيم بهتره...
    مي گويد : ستاره حرف بيخود نزن !! باشه ؟! حرف بيخود نزن !!
    مي گويم : اصلا من نمي يام... خودت برو !!
    مي گويد : تو بياي يا نياي به حال من چه فرقي مي كنه !! عشرت جون اصرار داره شماها باشين !!
    با خودم مي گويم : اهان !! پس تو يكي اصلا دلت نمي خواد ما بياييم !!
    شايد هم مهناز خانم تشريف ميارن !! اره حتما اون هم ميادش !!
    ماهان اشپزخانه راترك كرده... و من به فردا فكر مي كنم به اينكه حتما به ان جشن خواهم رفت !!

صفحه 3 از 5 نخستنخست 12345 آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/