صفحه 3 از 8 نخستنخست 1234567 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 21 تا 30 , از مجموع 74

موضوع: رمان که عشق آسان نمود اول | زهرا متین

  1. #21
    انجمن تاریخ
    تاریخ عضویت
    May 2011
    محل سکونت
    زير ابر هاي رنگارنگ
    نوشته ها
    2,369
    تشکر تشکر کرده 
    242
    تشکر تشکر شده 
    406
    تشکر شده در
    253 پست
    قدرت امتیاز دهی
    179
    Array

    پیش فرض

    فصل نوزدهم-1

    هر وقت تلفن زنگ می زد وحشتی عظیم تمام وجودم را پر می کرد. خانم مارتا را مامور کرده بودم تا جواب تلفنها را بدهد، زیرا مطمئن بودم خود فرشاد است که مرتب تلفن می کند و سعی دارد به هر نحو شده زندگیم را ویران کند.هر چه فکر می کردم راهی برای این مشکل پیدا کنم عقلم به جایی قد نمی داد، تا این که تصمیم گرفتم این بار که زنگ زد جوابش را بدهم و بپرسم هدفش از این همه مزاحمت چیست؟ و بالاخره با اولین زنگ تلفن خودم گوشی را برداشتم:
    "الو بفرمایید"
    " به به چه عجب بالاخره تصمیم گرفتی جوابمو بدی! خوب حالت چطوره؟ انگار خیلی از ما بیزاری! کجا رفت اون همه عشق و عاشقی؟ چی شد اون همه مهر و وفا که ازش حرف می زدی؟ نو که اومد به بازار کهنه می شه دل آزار؟ حالا دیگه اینطوری با من تا می کنی؟ باشه باشه. یه جایی به هم می رسیم خانوم خانوما."
    با شدت هر چه تمام تر فریاد زدم:
    "فرشاد حرف حسابت چیه؟ از من و زندگیم چی می خوای؟ نمی دونم با چه زبونی بگم که دست از سرم برداری. من در مورد تو اشتباه کرده بودم. تا کی باید تاوان حماقت خودمو پس بدم؟ خواهش می کنم اگه ذره ای رحم و مروت داری و مردی و مردونگی سرت می شه فراموش کن کسی رو با اسم سیما می شناختی. یک بار، صدبار، هزاران بار بهت می گم من شوهرمو دوست دارم و به زودی ازش بچه دار می شم. زندگیمو ویرون نکن. یک بار این کارو کردی، اما دیگه کافیه. ازت خواهش میکنم فرشاد، التماس می کنم دیگه اینجا زنگ نزن. اگه انسانیت تو وجودت پیدا می شه این کارو نکن. اگه همون طور که می گی منو دوست داری بذار آسوده زندگی کنم. می فهمی؟"
    " آره می فهمم. منم قصد مزاحمت ندارم، اما با مشکلی که برام پیش اومده مجبور شدم بهت زنگ بزنم؛ اونم به عنوان یه دوست تو یه کشور غریب.حقیقتش اینه که یه ترم دیگه ازدرسام مونده اما پولوشو ندارم! تا حالا هم خیلی زحمت کشیدم. نمی خوام حالا که خودم رو تا اینجا رسوندم دستم از همه جا کوتاه بشه .خواهش می کنم کمکم کن. اگه بتونی این پولو برام جور کنی دیگه هرگز مزاحمت نمی شم. راستش به خیلیها رو انداختم، اما هیچ کس جوابمو نداد."
    با عصبانیت گفتم:
    " بابت چی باید پول بدم؟ برای عیاشی و خوشگذرونیات؟ تازه از کجا؟"
    گوش کن سیما. تو هم خودت خیلی پولداری و هم شوهرت وضعش توپه. بنابراین به جاییتون بر نمی خوره."
    "یعنی می گی به جنابعالی باج بدم؟"
    "نمی دونم اسمشو هر چی می خوای بذار!"
    "داری تهدیدم می کنی؟"
    "مساله تهدید نیست سیما"
    "پس چیه فرشاد؟ این کار اسمش چیه؟ حق السکوت مگه نه؟ اما نمی دونم به خاطر چی و چرا. من و تو ففط با هم دوست بودیم. بنابراین هیچ دلیل و مدرکی نداری که بخوای از من اخاذی کنی."
    "سیما خواهش می کنم. از همهی این حرفا گذشته من هموطن تو هستم. دلت راضی میشه تو خیابونا ویلون و سرگردون بشم؟ نه تنها پول دانشگاهمو ندارم، بلکه اجاره خونمم عقب افتاده. من همین که مدرکم رو بگیرم بلافاصله بر می گردم ایران و دیگه هیچ وقت منو نمی بینی. خوب کمکم می کنی؟"
    درمانده از جواب سکوت کردم. نمی دانستم چه کنم. یعنی اگرپول را به او می دادم شرش را از سرم کم می کرد یا همچنان به مزاحمتش ادامه می داد؟ برای حفظ زندگیم با چه کار می کردم؟ همچنان در فکر بودم که دوباره پرسید:
    "خوب چرا جواب نمی دی. آره یا نه؟"
    "چه تضمینی وجود داره تا حرفتو باور کنم؟ تو اونقدر پست و رذلی که حرمت هیچ چیز رو نگه نداشتی. گر چه پول زیادی ندارم، اما بگو چقدر؟"
    "پنج هزار تا. البته اگه دلار باشه بهتره."
    از شدت عصبانیت کارد می زدی خونم در نمی اومد. خیلی وقیح و بی حیا بود. گفتم:
    " حالا می فهمم که پدرم تو رو خوب شناخته بود."
    با وقاحت تمام گفت:
    "چه کنم؟ زندگی این طور ایجاب می کنه.همه که مثل شما تو پر قو زندگی نمی کنن! شاید تو هم اگه تو موقعیت من قرار داشتی خیلی کثیفتر از اینها می شدی! ولی نگران پولت نباش به عنوان قرض ازت می گیرم و تو اولین فرصت همین که دست و بالم باز شد بهت پس می دم. خوب حالا کی این پولو بهم می رسونی؟"
    "همون پارک کذایی. به شرطی که بعد از این نه صدات رو بشنوم نه ریختتو ببینم. تا یک ساعت دیگه اونجا هستم."
    گوشی را روی دستگاه کوبیدم. بی نهایت عصبانی بودم. فقط دلم می خواست او را بکشم.
    با وضعیتی که داشتم صلاح نبود تنها بروم. بنابراین از خانم مارتا خواستم تا آژانس بگیرد و همراهم بیاید، چون پنج هزار دلار پول کمی نبود.
    از ده هزار دلاری که در خانه داشتم نصفش را برداشتم و سپس به کمک خانم مارتا لباسم را عوض کردم.اما دل توی دلم نبود و خدا خدا می کردم کسی ما را نبیند.
    تاکسی سرویس دم در منتظر بود. آهسته قدم بر می داشتم و با کمک خانم مارتا سوار اتومبیل شدم. هوای بیرون هنوز سرد بود.اگر حالم خوب بود می توانستم با لذت آن هوا را استنشاق کنم. در طول آن مدتی که مجبور به استراحت در خانه بودم فقط مواقعی که برای معاینه نزد پزشکم می رفتم از خانه بیرون می آمدم. خانم مارتا به راننده گفت که آهسته برود.
    نیم ساعت بعد در پارک بودم و پانزده دقیقه ای در اتومبیل منتظر نشستم تا سر وکله اش پیدا شد. اتومبیل را کناری پارک کرد و با چهره و لبخندی فاتحانه به طرف ما آمد. به راستی از دیدنش مشمئز شده بودم. از اینکه روزی عاشقش بودم از خودم نفرت پیدا کردم، چون او لیاقت عشق مرا نداشت. شاید اگر همان زمان به ماهیت او پی برده بودم امکان نداشت حتی نگاهش کنم. آهسته پیاده شدم و چند قدم به طرفش رفتم، اما فاصله ام را با او حفظ کردم که زیاد به من نزدیک نشود. سلام کرد. جوابش را ندادم و در حالی که پاکت پول را به طرفش گرفته بودم گفتم:
    "فرشاد اگه یه بار دیگه، فقط یه بار دیگه تلفن کنی و بخوای منو تحت فشار بذاری از دستت به پلیس شکایت می کنم. قسم می خورم این کارو بکنم."
    خنده ای چندش اور تحویلم داد و گفت:
    "عوض سلام و احوالپرسی داری منو چوبکاری می کنی> می بینم که حسابی ریخت و قیافت بهم ریخته. حالا کی بچت به دنیا می اد؟"
    "به تو ربطی نداره. تو پولتو بگیر و گورتو گم کن و یادت نره چی گفتم.در ضمن به اون زنیکه هرزه که باهاش هستی بگواگه شده با چنگ و دندون زندگیم رو حفظ می کنم، چون شوهرم رو دوست دارم و اونم منو دوست داره، بنابراین برای من توطئه چینی نکنید."
    "نمی فهمم راجع به کی حرف می زنی سیما!"
    "خودت بهتر می دونی چه کسی رو می گم. همون منشی شوهرم لنا رو میگم. من همه چیز رو می دونم و می دونم که تو و اونبه هم همدست شدید تا به هر نحو شده منو از چشم شوهرم بندازید، اما کور خوندید."
    خیلی مطمئن ابرویی بالا انداخت و با لبخندی گفت:
    "عزیزم برات خیلی متاسفم! اون سالهاست که معشوقه شوهرته و الان هم با هم هستند. دلم به حالت می سوزه که اینقدر ساده ای. تو خونه نشستی و خبر از هیچ کجا نداری، ولی من از همه چیز خبر دارم؛ مخصوصا از روابط تو و شوهرت. پس زیاد خودتو هلاک اون مرتیکه نشون نده. اون دو تا سالهاست که با هم هستند.یعنی قبل از اینکه مانی با تو ازدواج کنه با او بوده و حالا هم با اونه. من و لنا فقط با هم دوستیم و هیچ روابط نزدیکی نداریم."
    با شنیدن این حقیقت تلخ تمام وجودم مرتعش شد، اما نخواستم حرفهایش را باور کنم. در حالی که سعی می کردم خونسردیم را حفظ کنم و مستمسک دست او ندهم گفتم:
    " تو دروغ می گی. میخوای از آب گل آلود ماهی بگیری. سعی نکن ذهن منو نسبت به همسرم خراب کنی ؛ چون حرفاتو باور نمی کنم."
    "باشه. پس بیا اینا رو نگاه کن شاید از حماقت خودت دست برداری."
    سپس دست در جیب کتش کرد و پاکت سفیدی را بیرون آورد و مقابلم گرفت و گفت:
    "فکر می کنم اینها بتونه ثابت کنه که شوهرت اونقدر ها هم آدم خوب و پاکی نیست که تو فکر می کنی!"

    ...........
    روز گار است که گه عزت دهد گه خوار دارد

    چرخ بازیگر از این بازیچه ها بسیار دارد

  2. #22
    انجمن تاریخ
    تاریخ عضویت
    May 2011
    محل سکونت
    زير ابر هاي رنگارنگ
    نوشته ها
    2,369
    تشکر تشکر کرده 
    242
    تشکر تشکر شده 
    406
    تشکر شده در
    253 پست
    قدرت امتیاز دهی
    179
    Array

    پیش فرض

    فصل نوزدهم-2

    با دستانی لرزان و نگاهی حیرت زده پاکت را گرفتم. چند قطعه عکس بود. وقتی آنها را بیرون آورده و نگاه کردم برای لحظه ای احساس کردم که قلبم از ضربان ایستاد. مانی و لنادر حالت های مختلف در آغوش هم بودند و یکدیگر را می بوسیدند. با دیدن آنها انگار دنیا را بر سرم خراب کردند. دیگر قادر نبودم روی پاهایم بایستم. شاید اگر فرشاد مرا نگرفته بود نقش بر زمین می شدم. اشک در چشمانم جمع شده بود اما خودم را کنترل کردم. نمی خواستم جلوی فرشاد گریه کنم و نقطه ضعف دستش بدهم. بنابراین مغرورانه سرم را بالا گرفتم و با لحنی جدی و سرد گفتم:
    "فرشا اگه فکرمیکنی با نشان دادن چنین عکسای مزخرفی می تونی خللی تو زندگی زناشوئی من ایجاد کنی سخت در اشتباهی. مطمئنا این عکس ها مربوط به قبل از ازداوج با منه."
    "سیما چرا سعی داری خودت رو فریب بدی؟ چرا نمی خوای واقعیتها رو قبول کنی؟ اون داره به تو خیانت می کنه. از خواب بیدار شو وبفهم با کی زندگی می کنی. من دوستت دارم که خواستم روشنت کنم."
    "آره می دونم، اما لطفت مایه ی دردسره"
    "به هر حال هر وقت احساس کردی ادامه ی زندگی با اون ممکن نیست من همیشه منتظرت هستم و مشتاقانه پذیرای وجودتم."
    "هرگز فرشاد. فکرش رو هم از سرت بیرون کن. من وتو همینجا و برای همیشه از هم خداحافظی می کنیم."
    بعد با حالی دگرگون بدن بی حس و حالم را داخل ا تومبیل انداختم به راننده گفتم هر چه زودتر آنجا را ترک کند. وقتی به خانه رسیدم آن سیمای قبل از رفتن نبودم.نمی خواستم باور کنم مانی و لنا هنوز با هم رابطه دارند.
    نه این عادلانه نبود. من سزاوار چنین مجازاتی نبودم. اول فرشاد و حالا مانی.مردی که فکر می کردم در درستی و پاکی نظیر ندارد.با حالی آشفته در حالی که تمام بدنم را رعشه گرفته بود در بستر افتادم و اشک ها ریختم و از بخت و اقبال خود م ناله ها کردم. من دختری با دنیایی آرزو و احساس خود را موجود تباه شده ای می دیدم. دیگر حاضر نبودم مانی را ببینم. خرابتر و ویران تر از آن بودم که بتوان تصور کردو گویی کوهی بودم که تبدیل به تلی خاک شده ام. از همه چیز بدم آمده بود.هنگامی که خانم مارتا برایم غذا آورد با نفرت آن را پس زدم. چه فایده داشت؟ چرا برای نابودیم همه دست به یکی کرده بودند؟ خانم مارتا که حال پریشان من را دید بی اندازه ناراحت شد برای نخستین بار کنارم نشست و مادرانه نوازشم کرد و با انگلیسی دست و پا شکسته ای گفت:
    "دخترم سن و سالی از من گذشته. اگه مشکلی هست به من بگو، اینقدر غصه نخور. نه برای خودت خوبه نه برای بچه ای که تو شکمت داری.نمی دونم چه رابطه ای بین شما و اون پسر جوون بوده، اما من احساس کردم اون آدم خوبی نیست و می خواد از شما سو استفاده کنه. اما آقای افتخاری مرد خوبیه و شما رو خیلی دوست داره. من ایشون و خانوادشون رو سالهاست که می شناسم. وقتی اینجا زندگی می کردند به من خیلی محبت داشتند. من زندگی خودم و دخترم رو مدیون آقای افتخاری می دونم . چرا به خودت صدمه می زنی؟"
    با درد و اندوه پرسیدم:
    "اگه سالهاست با اونا آشنایی، حتما باید لنا دوست دختر مانی رو بشناسی."
    "بله چند باری دیدمش. قرار بود با هم ازدواج کنن. ما خانواده آقای افتخاری مخالفت کردن. فکر می کنم برای همین از اینجا رفتن.ولی فکر نمی کردم ایشون دوباره برگرده. پسر خوب و مهربونیه. با آدمای دیگه خیلی فرق می کنه. باور کنین به شما خیلی علاقه داره. مدام سفارش شما رو به من میکنه و نگران شماست."
    " نه نمی تونم باور کنم. دیگه نه."
    "البته نمی خوام دخالت کنم، اما این پسر جوون که امروز ملاقاتش کردین چه نسبتی با شما داره؟ چرا سعی داره مرتب مزاحمتون بشه؟"
    بی اختیار خودم را در آغوشش انداختم و گریه کنان همه ماجرا را برایش گفتم. وقتی حقیقت را فهمید سری تکان داد وبا لحنی مهربان گفت:
    " خانم سیما شما نباید دیگه اونو ببینید، چون به ضرر زندگیتون تمموم می شه. بهتره حقیقت رو به همسرتون بگید ، وگرنه هربار به بهانه ای شما رو تحت فشار قرار می ده تا ازتون پول بگیره.چرا به پلیس شکایت نمی کنین؟"
    بله حق با خانم مارتا بود نباید به فرشاد باج می دادم. ما د ر مورد مانی و خیانتش چه باید می کردم؟ وقتی موضوع را با خانم مارتا در میان گذاشتم گفت:
    " بهترین راه سکوت و مبارزه برای حفظ زندگی زناشوئی است."
    "چطوری خانم مارتا؟ تا وقتی مجبورم اینجا بیفتم چه کاری از دستم ساخته است؟ در حالی که می دونم مانی اعتمادش از من سلب شده و حالا من هم از او."
    "تا دو ماه دیگه بچتون به دنیا می آد ، اون وقت می تونین وارد عمل بشین. من هم کمکتون می کنم. من شما رو مثل دخترم دوست دارم. آقای افتخاری رو هم مثل پسرم دوست دارم. بهتره خودتون رو ناراحت نکنین و به روی شوهرتون نیارین. گاهی اوقات سکوت و صبر می تونه خیلی از مشکلات رو حل کنه. خوب حالا غذاتونو بخورین؛ نه به خاطر خودتون به خاطر بچه ای که از وجود شما تغذیه می کنه. مگه نمی خواین بچه سالم و قوی داشته باشین؟ با نخوردن غذا به اون و خودتون لطمه می زنین. وقتی غذاتونو خوردین ماجرایی رو براتون تعریف می کنم. در واقع ماجرای آشناییم با آقای افتخاری و خونوادشو که تقریبا شبیه حکایت شماست.!"
    با اینکه غم و غصه راه گلویم را بسته بود و میلی به غذا نداشتم، اما یه اصرار خانم مارتا چند لقمه ای را به زور فرودادم تا او قصه اش را تعریف کند.
    خان مارتا با همان انگلیسی دست و پا شکسته شروع به تعریف ماجرا کرد:
    "یک دختر بیشتر ندارم و همه زندگیم رو برای اون گذاشتم. از تمام لذتها چشم پوشیدم تا اونو به ثمر برسونم.تازه دوسال بود که تو دانشگاه تحصیل می کرد که با پسری آشنا شد. وقتی برای اولین بار اون پسر رو دیدم ازش خوشم نیومد و به نظرم آدم حقه بازی اومد. پسر خوش قیافه و خوش تیپی بود اما فقط سر و شکل داشت. وقتی موضوع رو به دخترم گفتم از من ناراحت شد و تا مدتی هم با من قهر کرد و ازخونه رفت.به خاطرش شب و روز گریه می کردم و دست به دامان عیسی مسیح شدم تا به خونه برگرده.آخه خیلی دوستش داشتم؛ اون همه ی زندگیم بود. همه ی امید و مایه ی حیاتم بود. تمام جوونیمو به پاش ریخته بودم. دلم می سوخت که به این آسونی از دستش بدم. اون رفت و مدتها با اون پسر زندگی کرد. تا اینکه بعد از چند ماه پشیمون و نادم در حالی که از اون مرد دو ماهه باردار بود به خونه برگشت. وقتی فهمیدم چه بلایی سر خودش آورده و اون پسر هم ترکش کرده انگار با خنجر سینم رو شکافتن. می سوختم و رنج می بردم و فکر می کردم چطور می تونم از پس خرج و مخارج زندگی بر بیام؛ خصوصا که یه بچه نامشروع هم به بدبختیام اضافه شده بود. دخترم چند بار تصمیم کرفت بچه رو سقط کنه، اما من دلم نیومد یه موجود بی گناه رو از بین ببریم که برای به وجود اومدنش هیچ تقصیری نداشته. ناچارا بچه موند؛ در حالی که دخترم دانشجو بود و درس می خوند.
    از طرفی روح و روان دخترم به شدت صدمه دیده بود و از اینکه به چنان مردی دلباخته و به خاطرش منو ترک کرده بود عذاب می کشید و روزی صد بار می خواست تا ببخشمش. من مادر بودم و دوستش داشتم. مگه می شد اونو نبخشم. به هر حال بچه بعد از نه ماه به دنیا اومد. پسر قشنگ و شیرینی بود. خودم تمام مسئولیتش رو به عهده گرفتم و نذاشتم تا اون ناراحت باشه. وادارش کردم تحصیلش رو تموم کنه. برای اینکه بتونه باری از دوش من برداره کاری نیمه وقت پیدا کرد و اون هم مشغول کار شد. حالا هم درش می خوند هم کار می کرد. تا اندازه ای از ناراحتیهاش کم شده بود و رفته رفته به حال عادی بر می گشت.
    تحصیلاتش تازه تموم شده بود که مرد خوب و شایسته ای که وضع مالی خیلی خوبی هم داشت پیدا شد. عاشق دخترم بود و خاطرش رو خیلی می خواست، اما دخترم به خاطر پسرش حاضر به ازدواج با او نمی شد. انقدر گفتم و گفتم تا بالاخره راضی شد به شرطی که اون مرد از وجود بچه خبر دار نشه با اون ازدواج کنه. لزومی هم نداشت اون بدونه، چون مایکل همیشه با من بود.با من بیشتر انس و الفت داشت تا مادرش. نوه ام رو خیلی دوست داشتم. شاید بیشتر از دخترم.خلاصه اونا با هم ازدواج کردن و از اون شهر رفتن، ولی هر ماه به بهانه دیدن من می اومد تا پسرشو ببینه. هیچ مشکلی در زندگیش نداشت و در کنار شوهرش احساس سعادت و خوشبختی می کرد. تا اینکه مایکل پنج ساله شد و بی اندازه شیرین و دوست داشتنی. همون موقعها بود که سر و کله پدر مایکل پیدا شد و سراغ دخترم رفت و اونو تحت فشار قرار داد که اگه هر ماه پول درخواستی اونو نده حقیقت رو به شوهرش می گه. از طرفی دخترم و شوهرش بعد از چهار سال زندگی هنوز نتونسته بودن بچه دار بشن و بالاخره بعد از کلی مداوا معلوم شد که دامادم عقیمه و هرگز نمی تونه صاحب فرزند بشه. نمی دونم شاید خواست خدا بود این اتفاق بیفته که دختر بیچاره من مجبور نباشه هر ماه به اون پست فطرت حق السکوت بده. پدر مایکل مرد هرزه و لاابالی بود. کار اونا به دادگاه کشیده شد ، چون فهمیده بود دخترم ازش فرزندی داره. ادعاش این بود که مایکل پسر اونه و اونم بچشو می خواد. اینجا بود که دخترم برای اینکه پسرشو از دست نده حقیقت رو به همسرش گفت. وقتی دامادم فهمید برحلاف تصور ما از این موضوع بسیار استقبال کرد و گفت، حالا که من نمی تونم صاحب فرزند بشم چه بهتر که مایکل رو بیاریم پیش خودمون و این طور شد که مایکل رفت پیش مادرش و بار بزرگی از دوش من و دخترم برداشته شد.ولی هنوز مشکل سر جای خودش باقی بود. اون مرد خبیث شکایت کرده بود که بچشو می خواد. اون وقت دخترم به توصیه یکی از دوستانش به سراغ آقای افتخاری رفت تا وکالتش رو به عهده بگیره. من هم در تمام مراحل پا به پاش بودم. آقای افتخاری وکالت دخترم رو قبول کرد و خیلی تلاش کرد تا تونست توی دادگاه ثابت کنه که اون مرد صلاحیت نگه داشتن بچه رو نداره و همه چیز به نفع دخترم تموم شد. البته خیلی عذاب کشیدیم. الان مایکل دوازده سالشه. ناپدریش بی نهایت دوستش داره؛ درست مثل بچه ی خودش. در واقع، مایکل اونو پدر خودش می دونه و بی اندازه بهش دلبسته است. می تون ادعا کنم که دخترم واقعا خوشبخت شد و پسرش هم صاحب پدری خوبتر.
    تو همون روزایی که با آقای افتخاری برخورد داشتم ایشون رو مردی باشخصیت و بی نهایت انساندوست دیدم.با رفتن مایکل خیلی تنها شده بودم و نیاز به کاری داشتم تا کمتر جای خالی نوه ام رو احساس کنم؛ چون سالها اون بچه با من بود. بنابراین به آقای افتخاری رو انداختم و خواستم تا برام کاری پیدا کنه که در رابطه با بچه ها باشه. همیشه بچه ها رو دوست داشتم وبودن با اونها برای من بی اندازه لذت بخش بود. وقتی آقای افتخاری بهم خبر داد که به عنوان پرستار بچه می تونم تو خونواده ای مشغول به کار بشم از خوشحالی روی پاهام بند نبودم.
    حدود دو سال پرستار یه بچه ی دو ساله بودم تا اینکه اونا همگی به آمریکا عزیمت کردند و دوباره بیکار شدم و دوباره به آقای افتخاری پناه بردم. این بار خود ایشون از من خواست اگه مایل باشم به اینجا بیام و برای خونوادشون کار کنم.من هم خوشحال شدم و بلافاصله قبول کردم و تو همین خونه مشغول به کار شدم. خونواده آقای افتخاری هم مثل خودش خوب و مهربون بودند و من هیچ بدی ازشون ندیدم و از خدمت کردن به اونها لذت می بردم. طوری با من رفتار می کردند که انگار عضوی از خونواده ی اونا هستم و این برای من خیلی با ارزش بود. اما وقتی فهمیدم قصد دارن به ایران برگردن خیلی غصه دار شدم. هیچ فکر نمی کردم آقای افتخاری دوباره به اینجا برگردن، اما چون اینجا رو نفروخته بودند تا حدی امیدوار بودم. وقتی اومد و گفت که به یه دختر خوب ایرانی ازدواج کرده خیلی خوشحال شدم و وقتی که خواست بری خدمت به شما اینجا بیام خوشحال تر شدم.
    در مورد خانم لنا باید بگم با اینکه هموطن منه، اما از شخصیتش خوشم نمی آد. هم آدم مغرور و خودخواهیه و هم جاه طلب و مادر؛ کمی هم موذی و مکار. شما باید خیلی مراقب زندگیتون باشید. هیچ نقطه ضعفی دست اون ندید، چون با همون حربه با شما مقابله می کنه. به حرف این و اون هم توجهی نکنید. از من می شنوید عکس ها رو جایی پنهان کنید و اصلا به روی خودتون نیارید چه اتفاقی افتاده ، وگرنه خودتون هم باید جوابگو باشید. این نصیحت رو از من قبول کنید و قدر زندگی رو بدونید و به هیچ کس اجازه ندید به زندگیتون صدمه بزنه."
    به خانم مارتا نگاه کردم. با آن موهای جوگندمی و چشمان مهربانش خیلی شبیه مادرم بود. با همان زبان الکن توانسته بود آنچه را لازم است به من بفهماند. اما هنوز نمی توانستم خیانتی را که مانی به من کرده بود فراموش کنم، زیرا قلبم شکسته بود و متاثر و غمگین بودم. احساس می کردم زندگیم با او مانند زورق شکسته ای اشت که با هر جزر و مدی بالا و پایین می رود و هر آینه ممکن است در دریای طوفانی غرق شود. در حالی که دلباخته بودم و با تمام وجود دوستش داشتم در نهایت تاسف باید از او دل می بریدم، زیرا او لنا را به من ترجیح داده بود و با او زندگی می کرد. تمام آن هفته را در اندوهی بی پایان گذراندم تا اینکه طبق معمول هر هفته شنبه و یکشنبه با رفتن خانم مارتا مانی به خانه آمد. به نظر خیلی شاداب و سرحال می امد و وقتی او را دیدم برعکس همیشه و برخلاف میلم با او سرسنگین برخورد کردم. حتی وقتی حالم را پرسید به طعنه گفتم:
    " به حال جنابعالی نمی رسه."
    متعجب شد و گفت:
    "منظورت چیه؟ چرا با کنایه حرف می زنی؟ طوری شده؟"
    سکوت کردم که یکدفعه لحن صدایش تغییر کرد و با عصبانیت گفت:
    " از تو سوال کردم و دوست دارم جوابم رو بشنوم."
    یکباره طاقتم رو از کف دادم و فریاد زدم:
    " من از این وضع خسته شدم. شوهر نکردم که همیشه تنها باشم. اگه قرار بود اینطوری زندگی کنم تو خونه پدرم بودم و حضرتعالی هم می تونستید با دوست دخترتون خوش باشین"
    حیرت زده نگاهم کرد و گفت:
    "سیما زده به سرت؟ کدوم دوست دختر؟نمی فهمم از چی و از کی حرف می زنی."
    "خوب هم می فهمی. نمی خواد خودت رو به اون راه بزنی مانی. فکر کردی با یه آدم ابله طرفی؟ بهتره با من موش و گربه بازی نکنی. اگه فقط به جرم یه دیدار کوتاه مستحق مجازاتم؛ تو برای کارهای ناشایستت مستحق چه مجازاتی هستی؟ خوی جواب بده"
    " برای کاری که نکردم جوابی هم ندارم. داری مغلطه می کنی تاهمه چیزو به نفع خودت تموم کنی، ولی باید خدمت حضرتعالی عرض کنم اولا من با هیچ کس نیستم. دوما هیچ لزومی نمی بینم به تو جواب پس بدم. سوما، کافر همه را به کیش خود پندارد.من اگه ریگی هم به کفشم باشه نه از تو می ترسم نه از هیچ کس دیگه. از طرفی ما هیچ تعهدی به هم نداریم. تو قبل از ازدواج با من انتخابت رو کرده بودی. حالا اگه خودم رو موظف می دونم که تو این وضعیت مراقبت باشم فقط به خاطر احساس مسئولیت در قبال اون بچه و خونواده ی توست، وگرنه هیچ اجباری نیست بیام اینجا به چرندیات تو گوش بدم!"
    " من چرند نمی گم. با من هم اینطوری صحبت نکن. خیال می کنی به خاطر مرد بودنت می تونی منو مجبور به سکوت کنی؟ من هیچ گناهی نکردم که از تو ترس و واهمه داشته باشم و در برابرت کوتاه بیام. اتفاقا برعکس، من هم می تونم تو رو محکوم کنم و ثابت کنم که تو هم به من خیانت می کنی."
    خشمگین نگاهم کرد و گفت:
    "بس کم سیما دیگه شورشو در آوردی. اصلا حوصله شنیدن این اراجیفو ندارم. یک کم تحمل کن تا بارتو زمین بذاری، اون وقت تو رو به خیر و ما رو به سلامت."
    با آخرین کلامش انگار آتشم زد؛ به طوری که میخواستم عکسها را جلویش پرتاب کنم و بگویم این هم مدرک، اما ترسیدم اگه عکسهارو رو کنم، بگویم چه کسی آنها را به من داده است؟ بنابراین در نهایت عجز و درماندگی از این کار چشم پوشیدم و مثل همیشه اشکم سرازیر شد که مانی پوزخند زنان گفت:
    "خوبه دیگه گریه شده حربه ات! وقتی تو جواب دادن کم می یاری می زنی زیر گریه. اما من دیگه گول این چیزا رو نمی خورم. ما تا زمان به دنیا اومدن بچه صبر می کنیم و بعد هم خیلی دوستانه از هم جدا می شیم و به خونواده هامون می گیم از نظر اخلاقی با هم تفاهم نداشتیم. این طوری به نفع هر دومونه."
    در حالی که خودم را در این بازی احمقانه شکست خورده می دیدم با بی تفاوتی جواب دادم:
    "باشه هر طور میل شماست. حالا از اتاق برو بیرون و منو تنها بذار."
    دوباره همه چیز سر جای اولش برگشته بود. آنچه بدان دلبسته بودم مثل حبابی محو و نابود شد. تمام آن روز را بدون خوردن غذا گذراندم. از شدت فکر و خیال و ناراحتی چیزی از گلویم پایین نمی رفت. آش نخورده و دهن سوخته شده بودم. تا یه ماه دیگه من و اون از هم جدا می شدیم . به قول معروف دیگه حنام پیش اون رنگی نداشت و اگه به تمام مقدسات عالم هم قسم میخوردم ، او باورم نمی کرد. خود را تهی از زندگی می دیدم و امید از دلم رخت بربسته بود. سرگردانی و پریشانی روحم را آزار می داد. وقتی امتناع مرا از غذا خوردن دید بنای فریاد را گذاشت. بدون آنکه حتی کلامی بگویم در سکوت مطلق فرو رفتم و این رفتار من او را بیشتر عصبانی کرد و دوباره فریاد زد:
    " سیما با کی لجبازی می کنی؟ با خودت یا من؟ می دونی که من حوصله ی این اداهای بچه گونه ات رو ندارم."
    برگشتم و نگاه بی روحم را به او دوختم و عاقبت گفتم:
    " می خوام برگردم. لطفا برام بلیط بگیر. لااقل اونجا کنار خونوادم هستم."
    "نه امکان نداره. سفر برات خطر ناکه؛ هم برای خودت هم برای بچه"
    " دیگه هیچی برام مهم نیست. فکر می کنم از مرحله خطر گذشته ام. تازه اگرم اتفاقی افتاد مسولیتش با خودمه. مطمئن باش که کسی تو رو مقصر نمی شناسه. چون من با این وضع دیگه نمی تونم ادامه بدم. خسته شدم. می فهمی؟ خسته شدم! اگه تو این کارو نکنی خودم می رم بلیط می گیرم."
    " تو هیچ جا نمی ری؛ یعنی من اجاز ه نمی دم. اصلا تلفن می کنم تا پدر ومادرت بیان اینجا."
    " لازم نکرده،نمی خوام هیچ کسو ببینم. تو هم برو گم شو."
    " این حرف آخرت بود؟ باشه می رم، اما یادت نره که خودت این طور خواستی."
    جوابش رو ندادم و او خشمگین و عصبانی بلافاصله خانه را ترک کرد. پس از رفتنش دوباره اشکهایم سرازیر شد. چه بدبخت بودم. چه روزهای رنج آوری رو گذرونده بودم؛ به امید اینکه روزی همه چیز درست خواهد شد. چرا نمی خواست بفهمد که دوستش دارم و با تمام وجودم می پرستمش؟ چگونه می توانستم بی گناهی ام را ثابت کنم، در حالی که روز به روز روح و روانم تحلیل می رفت؟.....
    روز گار است که گه عزت دهد گه خوار دارد

    چرخ بازیگر از این بازیچه ها بسیار دارد

  3. #23
    انجمن تاریخ
    تاریخ عضویت
    May 2011
    محل سکونت
    زير ابر هاي رنگارنگ
    نوشته ها
    2,369
    تشکر تشکر کرده 
    242
    تشکر تشکر شده 
    406
    تشکر شده در
    253 پست
    قدرت امتیاز دهی
    179
    Array

    پیش فرض

    فصل بیستم
    وقتی خانم مارتا آمد و فهمید که قصد برگشتن به ایران را دارم متاسف شد و گفت:
    "شما نباید صحنه رو خالی کنید. باید بمونید و مبارزه کنید."
    گریان نالیدم:
    " چطوری؟ وقتی در این بازی شکست خوردم و دیگر قدرتی برام نمونده چطوری مبارزه کنم؟ مبارزه ای که مطمئنم پیروز نمی شم چه فایده ای داره؟"
    "نه، نه شما هیچ وقت نباید امیدتان را از دست بدهید و خدا را فراموش کنید."
    " آه خانم مارتا من از همه چیز خسته شدم. دیگه دوست ندارم اینجا بمونم. از خودم و از این خونه و از همه چیزهای اطرافم متنفرم. اینجا برام مثل زندون شده و داره خفه ام می کنه."
    "غصه نخورید همه چیز درست می شه. اگر شما همسرتان را ترک کنید دشمن از موقعیت استفاده می کنه. شما که نمی خواهید مردی رو که دوست دارید از دست بدید؟"
    " نه، ولی چطور می تونم این زندگی رو که پایه هاش بر مبنای بی اعتمادی است حفظ کنم؟ از هر دری وارد می شم اون رو به روی خودم بسته می بینم."
    "حالتون رو می فهمم سیما خانم؛ اما وقتی بچه به دنیا بیاد خود به خود علاقه و محبت همسرتون به طرف شما و بچه اش جلب می شه. گرچه حالا هم دوستتون داره."
    " اوه خانم مارتا شما چه خوش باورید. اصلا این طور نیست. انقدر از من متنفره که هر کار می کنم براش علی السویه است. بدتر می شه که بهتر نمی شه. دلم نمی خواد پای خونوادم به این ماجرا کشیده بشه. اگه پدرم بفهمه که من زندگی خوبی ندارم از غصه دق می کنه. ترجیح می دم که خودم این مشکل رو حل کنم. اما به تنهایی نمی تونم.باید کسی کمکم کنه. باید بفهمم و مطمئن بشم که بین لنا و مانی چه رابطه ای هست. هو می تونی به من کمک کنی؟ باهاش صحبت کنی و نظرش رو درباره ی من بفهمی. این طوری لااقل تکلیفم روشن می شه."
    "ولی من صلاح نمی دونم. اگه آقای افتخاری بفهمند که من در کارهای خصوصیشان مداخله کردم ممکنه عذر منو بخوان. ایشون به گردن من خیلی حق دارن. نمی خوام محبت هاشون رو با ناسپاسی جواب بدم."

    " خانم مارتا وقتی با فرشاد آشنا شدم هیچ فکر نمی کردم روزی او مسبب تمام بدبختی هایم بشود. آن موقع فکر می کردم عاشقش هستم، اما حالا می بینم اون عشق نبود، یک احساس زود گذر بود. عشق واقعی اینه که من به مانی دارم. نمی دونم تا چه اندازه عشق رو می شناسی. تو عاشق شدی و ازدواج کردی یا بعد از ازدواج عاشق همسرت شدی؟"
    " نه دخترم، من و هاتریش قبل از ازدواج به هم دل باختیم،عشق ما بسیار پاک و بی غل و غش بود. چون هر دو آدمهای فقیر و زحمت کشی بودیم. از طلوع صبح تا دیروقت شب کار می کردیم تا بتوانیم زندگی بخور و نمیری را بگذرانیم . ولی چون همدیگر را دوست داشتیم به این مساله اهمیتی نمی دادیم. من خیلی زود ازدواج کردم ، چون هیچ کس را در این دنیا نداشتم. وقتی پنج ساله بودم پدر و مادرم را در یک بمباران هوایی از دست دادم. زمان جنگ بود و انگلیسی ها با حملات پی در پی روی سر ما بمب می ریختند
    و مردم زیادی خانه و زندگی و عزیزانشان را از دست می دادند.پدر و مادرم هر دو شاغل بودند، به خاطر همین هر روز صبح من و برادرم را خانه ی همسایه مان می گذاشتند و سر کار می رفتند. تا اینکه یکی از همان روزهای جهنمی که آلمان زیر شدیدترین بمبارانها قرار داشت و همه جا با خاک یکسان شده بود ، خبر دادند که پدر و مادرما هم کشته شدند. در یک کارخانه کار می کردند.نمی دانم چه کارخانه ای بود، اما یادم می آید دست های مادرم همیشه پر از تاولهای زیادی بود که شبها دردش بیشتر می شد.با مرگ آنها من و برادرم تنها و بی سرپرست شدیم . خانم همسایه ای که از ما مراقبت می کرد همین که فهمید خانواده ام کشته شده اندفورا ما را به یتیم خانه سپرد، چون خودش هم چند تا بچه قد و نیم قد داشت و نمی توانست از ما هم نگهداری کند. آنجا جای خوبی نبود و خیلی به ما سخت می گذشت. من و برادرم که از من بزرگتر بود ، خیلی همدیگر را دوست داشتیم. اما دست سرنوشت قویتر از عشق ما بود . بعد از مدتی خانواده ای آمدند و او را با خود بردند. با رفتن او تا مدتها گریه می کردم و غصه میخوردم. در عالم کودمی می دانستم که او را برای همیشه از دست دادم. نیاز به محبت کسی که از جانم بیشتر دوستش داشتم خلا بزرگی در درونم ایجاد کرد، اما رفته رفته با گذشت زمان که مرهم خوبی برای دلهای شکسته است به همه چیز حتی دوری از او عادت کردم و زندگی را با تمام رنجها و بدبختی هایش پذیرفتم.چاره ای هم غیر از این نداشتم. به هر حال، همه چیز با تمام نکبتش گذشت تا اینکه هجده ساله شدم و باید پرورشگاه را ترک می کردم و د ر این دنیا یکه و تنها روی پای خودم می ایستادم. این در حالی بود که سالها از دنیای بیرون بی خبر بودم . هنگامی که با یک معرفی نامه یتیم خانه را ترک کردم تازه فهمیدم اول بدبختی است.جوان بودم و اب و رنگی داشتم و می ترسیدم برای کار هر جایی بروم. ولی باید کار می کردم. پولی که به من داده بودند کفایت یک ماهم را آنهم با امساک و قناعت می کرد. هر روز از صبح زود تا شب به دنبال کار این طرف و آن طرف می رفتم و به هر جا سرک می کشیدم اما از کار خبری نبود. بالاخره موسسه ای را پیدا کردم که برای منزل عیان و اشراف خدمتکار استخدام می کرد. وقتی معرفی نامه را به او نشان دادم و چهره خسته و بی رمق مرا دید انگار دلش به حال من سوخت و فورا استخدامم کرد و به خانه ای فرستاد که خانواده خیلی خوبی بودند. من هم کارم را خوب انجام می دادم و کاملا از من رضایت داشتند. اما از بخت بد من تمام اعضای خانواده به کشور دیگری رفتند . دو باره بیکار شده بودم و به دنبال کار سرگردان به هر موسسه ای مراجعه می کردم و شب ها هم برای خواب به جایی می رفتم که برای آدمهایی مثل من درست کرده بودند. یک عده زن و مرد فقیر که مثل کرم در هم می لولیدیم تا شب را صبح کنیم. بعضی شبها از شدت سرما خواب به چشمانم نمی آمد و تا صبح چمباتمه می زدم و فکر می کردم. دیگر به جز چند سکه پولی برایم نمانده بود و اگر انهم تمام می شد باید از گرسنگی کنار خیابونها می مردم. اما از اونجایی که خدا مهربونه در آخرین روزهایی که کاملا امیدم را از دست داده بودم موسسه ای مرا به عنوان نظافتچی هتل استخدام کرد. همانجا بود که با شوهرم هاتریش آشنا شدم. او هم در رستوران همان هتل گارسون بود. وضعش خیلی بهتر از من بود. لااقل می توانست از ته مانده غذای مشتریان شکمش را سیر کند. آن شب برف سنگینی همه جا را سپید پوش کرده بود. سوز و سرما تا مغز استخوان نفوذ می کرد و من خسته و بی رمق با کفشهای سوراخ شده از هتل بیرون آمدم. چند روز بود که غذا نخورده بودم و استراحت کافی هم نداشتم. همین که چند قدمی از هتل دور شدم احساس کردم همه چیز و همه جا دور سرم می چرخد و یکدفعه چشمهایم سیاهی رفت. اما قبل از اینکه زمین بخورم احساس کردم دستی مرا گرفت و بعد بی هوش شدم. وقتی به هوش آمدم و چشمم را باز کردم جونی را دیدم که با نگرانی چشم به من دوخته بود. انگار تمام وجودم یخ زده بود چون زبانم حس نداشت تا جواب سوالهای او را بدهم. وقتی مرا به آن حال دید زیر بغلم را گرفت و کمکم کرد تا روی پا بایستم و بعد بع خانه اش که همان نزدیکی ها بود برد. خانه که چه عرض کنم، اتق نموری در یک زیر زمین.
    وقتی وارد آنجا شدم پیرزنی را دید که روی صندلی نشسته و چرت می زند. با ورود ما چشمهایش را باز کرد که مرد جوان گفت: مادرمه، گوشش کمی سنگینه.
    بعد به مبل رنگ و رو رفته ای که کنار اتاق بود اشاره کرد و گفت اینجا بنشین و به طرف مادرش رفت و او را بوسید . با صدای بلند گفت، مامان مهمان داریم. با این حرف پیرزن برگشت و با دقت به من نگاه کرد. چهره ی پاک و مهربانی داشت؛ درست مثل پسرش از روی صندلی بلند شد و با لبخند به طرفم آمد و به من خوش آمد گفت.بعد از قابلمه کوچکی که روی اجاق بود و صدای قل قلش می آمد با ملاقه کمی سوپ توی بشقابی ریخت و با تکه ای نان جلویم گذاشت.
    من که چند روزبود غذا نخورده بودم آن سوپ آبکی برایم یهترین و مطبوع ترین غذاها بود که با ولع شروع به خوردن کردم. هاتریش پرسید، معلومه چند روزه غذا نخوردی.
    و من همانطور که مشغول خوردن بودم گفتم، چهار روزه.
    خواستم از جا بلند شوم که هاتریش گفت، بنشین تا قدری گرم بشی.
    گرچه دلم نمی خواست مزاحم ان مادرو پسر باشم، اما وقتی یاد سرمای بیرون می افتادم تر جیح می دادم همان جا بمانم. تمام مدتی که اونجا بودم هاتریش نشسته بود و فقط نگاهم می کرد. بعد در مورد زندگی و کارم سوال کرد. من هم با صداقت همه را جواب دادم. آنقدر با من صمیمانه رفتار می کرد که انگار سالها بود مرا می شناسه! و این به من جرات داد تا با او اعتماد کنم و تمام قصه ی زندگی ام را برایش تعریف کردم. وقتی حرفهام تموم شد خیلی دوستانه گفت:
    ما چیزی از مال دنیا نداریم زندگی من در کارم و مادرم و این اتاق خلاصه می شه و مثل خودت آدم زحمتکشی هستم. حالا اگر دوست داری شبها برای خواب بیا اینجا. درست نیست دختر جوونی مثل تو توی آن محیطها بخوابه.من و مادرم آدم تنهایی هستیم. اگر قبول کنی خیلی خوشحال می شویم.
    انقدر صادقانه حرفش را گفت که سخت تحت تاثیرقرار گرفتم . بلافاصله دعوتش را پذیرفتم و این آغازی برای دوستی من و هاتریش شد. هر روز با هم سرکار می رفتیم و شبها با هم به همون اتاق محقر اما گرم و با صفا بر می گشتیم. هاتریش هیچ توقعی از من نداشت. همین که من کنارشان بودم باعث شادی شان شده بود. مادرش زن خوب و نازنینی بود. درست مثل خودش که همیشه و در هر حالی تبسم از لبش دو ر نمی شد. رفته رفته این دوستی تبدیل به عشقی عمیق شد؛ به طوری که روزی احساس کردم بدون هاتریش زندگی برایم ممکن نیست. وقتی هاتریش به من ابراز علاقه کرد و بعد هم پیشنهاد ازدواج داد بی درنگ قبول کردم و خیلی زود با هم ازدواج کردیم و با تکیه بر همین عشق و تلاش بی وقفه توانستیم از آن اتاق نمور و تاریک زیرزمینی به دو اتاق بزرگتر و افتابگیر طبقه اول یک ساختمون نقل مکان کنیم. با اینکه هر دو سخت کار می کردیم اما خیلی خوشبخت و راضی بودیم. هاتریش مرد بی نظیری بود و در خوبی وپاکی و مهربانی همتا نداشت. در کنار او تمام رنجهای زندگی و گذشته ام را فراموش کرده بودم. او بهترین و با ارزش ترین امید و تکیه گاهم بود. نمیتوانم به شما بگم چقدر خوشبخت بودیم؛ به طوری که از آن همه آرامش و سعادت احساس وحشت می کردم. خلاصه بعد از دو سال زندگی زناشویی ما بچه دار شدیم. با به دنیا آمدن مریلین، دخترم، سعادتمان کامل شده بود. هر روز که من و هاتریش سر کارمی رفتیم مادرش از دخترمان مراقبت می کرد.
    خیلی دوستش داشتم. به اندازه ی مادرم. او هم مرا خیلی دوست داشت و همیشه با من با محبت رفتار می کرد. چنان با جان و دل از دخترمان مراقبت می کرد که از هر بابت خیالم راحت بود. زندگی ساده ما با کم و زیاد با خیر و خوشی می گذشت تا اینکه مریلین دو ساله شد. همان موقع ها بود که مادر هاتریش بیمار شده بود و چند روز بعد از دنیا رفت. مرگ او ضربه ی سنگینی برای من و هاتریش بود؛ مخصوصا برای هاتریش که عاشقانه مادرش را دوست داشت. او بعد از مدتی از غصه ادرش دچار افسردگی شد و خیلی سخت با این حقیقت کنار آمد. با رفتن مادربزرگ که مهره اصلی زندگی ما بود دست تنها شدم و برای نگهداری دخترم مجبور شدم خانه نشین شوم. نمی خواستم او را به کسی بسپارم. همین میاله باعث شد تا درآمد ما نصف شود . بنابراین تصمیم گرفتم حالا که نمی تونام بیرون از خانه کار کنم در خانه مشغول کار شوم تا از فشاری که روی هاتریش بود کم شود.
    شروع به پختن کیک و شیرینی و مرباجات کردم. گرچه زحمت زیادی داشت خیلی به زندگیمان کمک می کرد. با تمام این سختیها همچنان راضی و خوشحال بودم و چون هاتریش را داشتم با عشق به شوهر و فرزندم تمام سختی ها را تحمل می کردم و خم به ابرو نمی اوردم.
    اما از اونجایی که خداوند نمی خواهد هیچ بنده ای بی درد و غم باشد، اتفاق وحشتناکی افتاد. آشپزخانه هتل دچار حریق شد و هاتریش همسر خوب و مهربانم جان خودش را در آن اتش سوزی از دست داد. با مرگ او ورق زندگیم برگشت. اگار تمام آن سالها را در رویایی کوتاه گذرانده بودم. مرگش برایم خیلی دردناک و غم انگیز بود . آنقدر دوستش داشتم که هنوز بعد از سالها نتوانستم فراموشش کنم. غول مشکلات در برابرم قد علم کرده بود. مریلین تازه شش ساله شده بود و درک مرگ پدر که شدیدا با او وابسته و علاقمند بود خیلی برایش دشوار بود. انگار که تمام بدبختی ها یکباره سرم ریخته بود. نمی دانستم چکار کنم. از یک طرف باید برای امرار معاش خود و دخترم کار میک ردم و از طرفی نمی دانستم دختر شش ساله ام را به کی بسپارم. با مرگ هاتریش آن پول کمی که از پختن شیرینی و مرباجات به دست می اوردم دیگر کفاف زندگی ما را نمی داد، بنابراین مجبور شدم مریلین را به یک مدرسه شبانه روزی بفرستم و خودم شب و روز کار کنم. انقدر که گاهی فراموش می کردم که یک شبانه روز لب به غذا نزده ام. زندگیم فقط در کار خلاصه شده بود و این باعث می شد کمتر به مرگ هاتریش فکر کنم. در درجه اول تمام هدفم این بود که پولی جمع کنم و دوباره دخترم را پیش خودم برگردانم. دلم نمی خواست دور از من باشد. او تنها یادگار عشقم و مرد زندگیم بود.ن گاهش، رفتارش و بیشتر خصوصیات اخلاقی اش شبیه پدرش شده بود و خلا وجود او را برایم پر می کرد. زندگی سخت بود و تنهایی و بی پناهی سخت ترش کرده بود.هیچ کس را نداشتم تا به من کمک کنه. اگه شب و روز کار نمی کردم باید از گرسنگی و بدبختی می مردم. بالاخره بر ار تلاش بی وقفه بعد از چند سال موفق شدم یک آپارتمان کوچک چهل متری در یکی از نقاط ارزان قیمت شهر پیدا کنم و آن را به اقساط بخرم. حالا دیگر مریلین بزرگ شده بود و تا اندازه ای میتوانست مراقب خودش باشد و توی خانه تنها بماند. او دختر فوق العاده خوبی بود و خیلی خوب وضع مرا درک می کرد. همین برای من کافی بود تا با خیالی اسوده بری او و آینده اش زحمت بکشم. با استعداد فوق العاده ای که داشت در سن شانزده سالگی دبیرستان را تمام کرد . اما برای رفتن به دانشگاه و مخارج سنگینش پولی در بساط نبود. در حالی که او عاشق درس و تحصیل بود. بنابراین تصمیم گرفت خودش مشغول به کار شده و خرج تحصیلش را تامین کند.
    بالاخره بعد از مدتی در رستورانی که من در آنجا کار می کردم به عنوان پیشخدمت استخدام شد و بعد هم وارد دانشگاه شد. شبها کار می کرد و روزها هم درس می خواند. از اینکه کنار خودم بود خوشحال بودم. سه سال از تحصیلش گذشته بود که با پدر مایکل آشنا شد و بعد هم بقیه داستان را می دونی که چه اتفاقاتی افتاد.
    در حال حاضر خدا رو شکر می کنم که دخترم با تمام رنجها و بدبختی هایی که کشید حالا زندگی بسیار مرفه و آرامی دارد. من از این بابت هیچ دغدغه خاطری ندارم و همه چیز به خوبی و خوشی تمام شد."
    پرسیدم:
    "خانم مارتا شما که چنین مادر و انسان فداکاری برای دخترت بودی چرا مریلین نمی خواهد که با انها زندگی کنی؟"
    "دخترم خیلی دوست داشت، حتی همسرش هم خیلی به من اصرار کرد اما من خودم قبول نکردم و دوست داشتم برای خودم مستقل بمانم و مزاحم هیچ کس نباشم. از وقتی با آقای افتخاری و خونواده اش آشنا شدم و محبت و لطف آنها شامل حالم شد، زندگی برایم خیلی آسانتر شده. به نظر من ایرانی ها مردمان مهربان و خونگرم و همراهی هستند، در حالی که هموطنهای من چنین ادمهایی نیستند. تا وقتی که زنده باسم هرگز محبتهای این خانواده را فراموش نمیکنم و در هر حالی که باشم از خدمتگزاری برای آنان فروگذار نیستم. شما هم مثل همسرتان مهربان هستید. ایشان هم شما را دوست دارند. تا آنجایی که با روحیاتشان آشنا هستم، مطمئنم که نسبت به شما وفادارند. این را با اطمینان به شما می گویم. هرگز خدا را فراموش نکنید. همه چیز را باید از خودش درخواست کرد و ایمان داشته باشید که درخواستتان بی پاسخ نمی ماند ؛ همانطور که برای من نماند."
    دستش را با احساس عمیقی فشردم و به خاطر رنج هایی که در طول زندگیش متحمل شده بود او را تقدیس کردم. در حالی که بی اختیار قطرات اشک به روی گونه ام می چکید گفتم:
    "مارتا حکایت غم انگیز زندگی تو و دخترت واقعا مرا سخت تحت تاثیر قرار داد. تو را باید به عنوان بهترین مادر وانسانی شایسته شناخت. تو با ایمانی قوی به مبارزه با زندگی برخاستی. خوشحالم که با تو آشنا شدم و تو در کنار من هستی. دلم می خواهد همیشه با ما باشی. من به وجود انسانی مثل تو نیاز دارم تا با تجربیات تلخ و شیرینش بتواند با من درس زندگی و مقاومت بدهد. آرزو می کنم هر چی درباره همسرم گفتی حقیقت داشته باشد، چون هر چی می گذره بیشتر نسبت به او احساس وابستگی می کنم. در حال حاضر از این وضعیت خیلی رنج می برم."
    "غصه نخورید. امیدتان به خدا باشد. فعلا باید به فکر کوچولویی باشید که رشته زندگیش به وجود شما پیوسته."
    بله شاید حق با او بود. شناختی که اکنون از خانم مارتا به دست آورده بودم و شنیدن سرگذشت غم انگیزش مرا به وی نزدیکتر کرده بود. در واقع او را مثل مادرم مهربان و فداکار می دیدم که می توانست تا اندازه ای جای خالی او را در آن موقعیت حساس برایم پر کند.
    ....
    روز گار است که گه عزت دهد گه خوار دارد

    چرخ بازیگر از این بازیچه ها بسیار دارد

  4. #24
    انجمن تاریخ
    تاریخ عضویت
    May 2011
    محل سکونت
    زير ابر هاي رنگارنگ
    نوشته ها
    2,369
    تشکر تشکر کرده 
    242
    تشکر تشکر شده 
    406
    تشکر شده در
    253 پست
    قدرت امتیاز دهی
    179
    Array

    پیش فرض

    فصل بیست و یکم

    مانی دوباره قهرکرده و رفته بود. دیگر نمی دانستم با او چگونه رفتار کنم تا اعتمادش را بار دیگر بدست اورم. خودم را مانند غریقی می دیدم که بیهوده برای نجاتش از دریای طوفانی دست و پا می زند، اما لحظه به لحظه به غرق شدن نردیکتر می سود. تنها دالخوشی ام این شده بود که مدام به آن یک هفته رویایی که مانی تمام مدت در کنارم بود و حضورش به من آرامش می بخشید فکر کنم. خداوندا چطور عشق فرشاد عقلم را بوده بود که نتوانسته بودم احساس مردی را که تمام وجودش عشق و محبت بود درک کنم؟ من با نادانی او را از خودم رانده و گذاشته بودم بنای زندگی ام متزلزل شود و حالا بر ویرانه هایش ناله می کردم. یاد ضرب المثلی افتادم که مادرم همیشه می گفت: چرا عاقل کند کاری که باز آرد پشیمانی. بله مقصر اصلی خودم بودم که با غرور بیجا و احساسی نابخردانه مانی را به طرف لنا سوق داده و گذاشته بودم آزادانه با او رابطه داشته باشد. در حالی که نمی دانستم روزی معبود قلبم خواهد شد.
    به راستی رمز زندگی و زندگی کردن در چه بود و حقایق حول چه محوری می چرخید؟ دست بازیگر سرنوشت چگونه مهره های تقدیر را جا به جا می کرد تا مکان خود را بازیابند؟ دل و جان من کجا آرامش پیدا می کرد؟ ای کاش می شد همه چیز را به عقب باز گرداند و با عقل و درایت از نو شروع کرد. خود را مانند کودکی می دیدم که فاقد عقل و شعور است و با رفتارهای ناهنجار خوشبختی را از خود رانده است. حق با مانی بود. تنها کاری که بلد بودم گریه کردن بود.
    چرا اینقدر ضعیف و بیچاره شده بودم؟ از هر چه در اطرافم بود متنفر شده بودم؛ حتی از موجودی که در شکم داشتم. با رفتن مانی آشفتگی و پریشانی ام بیشتر شده بود ، اما هنوز غرور لعنتی ام اجازه نمی داد به او تلفن کنم و بخواهم دوباره به نزدم برگردد و مرا از این نابسامانی نجات دهد.روزهای کسالت آور و خسته کننده از پی هم می گذشتند و من در اوج نا امیدی به او فکر می کردم.
    خانم مارتا همان طور که قول داده بود بالاخره توانست خبرهایی از مانی و لنا برایم بدست اورد. گویا مانی دوباره او را استخدام کرده بود؛ چون کسی را بهتر از او که در کارش استاد و به همه امور وکالت وارد باشد پیدا نکرده بود. لنا بیشترین تحقیقات را درباره موکلین مانی جمع آوری می کرد.معلوم بود زن با هوش و زیرکی است که توانسته در کار خود انقدر موفق باشد و همین ها بود که می توانست مانی را در چنگ خود داشته باشد. در واقع، او زرنگتر از آن بود که بهانه دست کسی بدهد. همیشه رندانه عمل می کرد. برای همین خودم را در مقابل چنین زنی ابله و نادان می دیدم. او با تسلطی که روی مانی و همه امور داشت قدرت هر گونه مبارزه را از من می گرفت. درست مثل یک کاراگاه شده بودم و حدس می زدم که با فرشاد هم بی ارتباط نیست. انگار هر دو قسم خورده بودند به هر طریق شده زندگیم را از هم بپاشند. با اطلاعاتی که خانم مارتا بدست آورده بود به من هشدار می داد تا با چشم و گوش بازتری مراقب اطرافم باشم.
    وارد نهمین ماه بارداریم شده بودم که بالاخره مانی پس از مدتهای طولانی سر و کله اش پیدا شد. تصمیم گرفته بودم این بار که آمد با او قاطعانه صحبت کنم، حالا چه حق با من بود و چه نبود. بنابراین تا او را دیدم با لحن تندی گفتم:
    " برای چی اومدی؟ برو همون جایی که بودی"
    " نکنه فراموش کردی که اینجا خونه ی منه!"
    "بود، اما حالا دیگه نیست. دلم نمی خواد دیگه تو رو ببینم تا زمانی که از هم جدا شیم. اونهم بعد از تولد بچه، همون طور که خودت خواستی"
    قدری این پا و ان پا کرد و من من کنان گفت:
    " بالاخره راضی شدی که از هم جدا شیم. اخه قبلا موافق طلاق نبودی."
    "ولی حالا هستم. دیگه لزومی نمی بینم به این زندگی نفرت انگیز ادامه بدم. تو قبل از اینکه با من ازدواج کنی انتخابت رو کرده بودی، بنابراین برو دنبال همون."
    "آره درست مثل تو. ولی تو حق نداری به من تهمت بزنی، چون خودم می دونم که هیچ خطایی نکردم"
    " معلومه، هیچ کس نمی گه ماست من ترشه. سرت رو عین کبک کردی زیر برف و فکر میکنی هیچ کس از کارات خبر نداره!"
    " نمی دونم از چی و از کی حرف می زنی، اما من کاری نکرده ام که قابل دیدن و شنیدن باشه. یکبار این رو گفتم و اگه لازم باشه هزار بار دیگه هم می گم.فکر می کنم خیالباف شدی. ابته به تو حق می دم. من هم اگه جای تو بودم از بیکاری و تنهایی برای خودم از کاه کوه می ساختم. اون کسی که باید مورد اتهام قرار بگیره تویی . اونقدر در موردت مدرک دارم که بتونم غیابی طلاقت بدم. اونهم بدون هیچ حق و حقوقی."
    یکدفعه از کوره در رفتم و فریاد زدم:
    " دیگه کافیه! برای من از حق و حقوق حرف نزن. من هیچ نیازی به پول و ثروت تو ندارم. خودت هم می دونی. مهم غرور و شخصیتمه که نمی خوام بیشتر از این خورد بشه. اونهم توسط یک زن هرزه."
    متعجب گفت:
    " منظورت رو نمی فهمم؟"
    "خوب هم می فهمی. نمی خواد خودت رو به اون راه بزنی، ولی دیگه برام مهم نیست که چه غلطی می کنی. فکر میکردم تو با مردهای دیگه خیلی فرق داری و نمی تونی مثل اونها باشی، ولی هستی. حتی بدتر از اونا."
    " اتفاقا من هم درباره تو همین فکررو می کنم"
    " آره می دونم. هر طور دوست داری فکر کن.میگن طلا که پاکه چه منتش به خاکه."
    " خیلی از خودت مطمئنی!"
    "چرا نباشم؟ مانی سعی نکن منو گمراه کنی. اگه بخوام می تونم خیلی چیزها رو علیه تو، تو دادگاه رو کنم که کاملا محکومت منه."
    با تمسخر خندید و گفت:
    " حتما این کارو بکن. اون وقت من هم رو دست تو یه تک خال می زنم که کاملا خلع سلاح بشی. شیرفهم شدی؟"
    با آخرین کلامش یکدفعه پشتم لرزید و برای چند دقیقه ساکت شدم. او که سکوت مرا حمل بر گناهم کرد این بار با قاطعیت گفت:
    " خوب چرا ساکت شدی؟ تو که خیلی توپت پر بود و هارت و پورت میکردی. فراموش نکن که من یه وکیلم، قبل از اینکه تو بخوای منو محکوک کنی من با مدرکی که دارم محکومت میکنم. حالا اگه لطف بفرمایید و اجازه بدهید میخوام مقداری از وسایلم رو بردارم. ممکنه از سر راهم بری کنار؟"
    در حالی که از شدت خشم و ناراحتی می لرزیدم خودم را از سر راهش کنار کشیدم. وقتی داشت از کنارم رد می شد لحظه ای ایستاد. با اینکه خودم را سرد و بی تفاوت نشان می دادم، اما به شدت دلم برایش تنگ شده و چیزی نمانده بود خودم را در اغوشش بیندازم. بوی تنش همراه با ادوکلن خوشبویی که زده بود ارام و قرار را از من می گرفت و گیجم می کرد. کافی بود تا نگاهم در نگاهش بیفتد. به سختی توانستم نگاهم را از او بدزدم که گفت:
    " فکر می کنم سه هفته بیشتر به زایمانت نمونده، درسته؟"
    جوابش را ندادم. بغض سنگینی که در گلویم بود مانع از حرف زدنم می شد. فقط خدا خدا می کردم زودتر از آنجا برود. دوست نداشتم بیشتر از آن عجز و درماندگی ام را ببیند. می خواستم در مقابلش مثل کوه محکم باشم تا فکر نکند ذلیلش شده ام. به اتاقش رفت و چیزهایی را که لازم داشت در ساک کوچکی ریخت و با یک خداحافطی تند وسرسری از خانه خارج شد. وقتی از رفتنش مطمئن شدم ناگهان بغضم ترکید و با صدای بلند به گریه افتادم و ساعتی را به همان حال اشک ریختم. اگر تا ان لحظه کوچکترین امیدی در دلم بود، اکنون به خاموشی گرایید و مرا در اندوهی بی پایان باقی گذاشت. همه چیز بین ما قبل از اینکه شروعی داشته باشد تمام شده بود؛ با انکه بی نهایت دوستش داشتم دیگر مایل نبودم او را ببینم، چون با هر بار دیدنش درد و عذابم بیشتر می شد و این همان چیزی بود که مانی میخواست تا به دست و پایش بیفتم و التماسش کنم که دوباره دوستم داشته باشد. اما من هرگز این کار را نمیکردم.
    هنگامی که خانم مارتا از خرید برگشت و حال و روزم را دید فهمید که مانی به خانه آمده و رفته است. می خواست به او تلفن کند اما نگذاشتم. دلم خیلی شکسته بود، به طوری که حاضر نبودم حتی موقع زایمان کنارم باشد. بنابراین به خانم مارتا گفتم:
    "ازت خواهشی دارم و امیدوارم کمکم کنی، چون به تنهایی نمی تونم؛ یعنی با این وضع برام ممکن نیست"
    "چه کاری خانم سیما؟"
    گ همین امروز بگرد و برام یه اپارتمان پیدا کن. باید از اینجا برم. دیگه نمی تونم اینجا بمونم. در ضمن ازت میخوام برای وضع حملم به مانی خبر ندی! از این موضوع هیچ کس به جز من و تو نباید چیزی بدونه. من همین حالا به پدرم تلفن می کنم و ازش میخوام برام پول بفرسته. بنابراین برای هزینه بیمارستان و اپارتمانی که اجاره می کنی نگرانی نداشته باش."
    " ولی خانم سیما این کار درست نیست. من در مقابل آقای افتخاری مسوولیت دارم. اگه بفهمه من شما رو تو این تصمیم گیری عجولانه همراهی کردم، مواخذه ام می کنه. اون وقت چه جوابی بدم؟"
    "باشه اگه مایل نیستی کمکم کنی خودم این کارو می کنم. فکر میکنم از مرحله ی خطر گذشتم و دیگه نیازی به مواظبتت نیست."
    قدری فکر کرد و از روی ناچاری گفت:
    " باشه باشه، اما قول بدید مسوولیت هرگونه پیش امد رو خودتون به گردن بگیرید."
    " قول می دم. از این بابت خیالت راحت باشه!"
    همان موقع به پدرم تلفن کردم و از او خواستم تا مقداری پول برایم بفرستد.اول تعجب کرد و بعد پرسید:
    "سیما برای چی پول میخوای؟ مگه شوهرت بهت نمی ده؟"
    به او گفتم برای مورد بخصوصی میخواهم ، اما از توضیح دلیلش امتناع کردم واطمینان دادم که به موقع همه چیز را برایش خواهم گفت و تاکید کردم از این موضوع با هیچ کس حتی مادرم صحبتی نکند. وقتی گفت مادرت تا دوهفته دیگر نزد تو می آید مخالفت کردم و گفتم:
    "بهتره نیاد، چون بعد از زایمان خودم می ام پیشتون!"
    این بار با نگرانی پرسید:
    "سیما اتفاقی افتاده؟مشکلی پیش اومده؟ اگه چیزی هست می تونی به من اعتماد کنی."
    "بابا فعلا چیزی از من نپرسید. فعلا در حال جابجایی هستم . وقتی که مستقر شدم چگونگی را بعدا خواهم گفت."
    به ناچار پذیرفت و گفت پول را تا فرا دریافت خواهی کرد. می دانستم پدرم در انجا حساب بانکی دارد ودوستانی هم دارد که می تواند توسط انها برایم پول بفرستد. بنابراین با خیال آسوده به این موضوع فکر کردم.
    خانم مارتا همان روز اپارتمانی مناسب پیدا کرد و قرار شد روز بعد به آنجا نقل مکان کنیم، اما خیلی نگران بود و نصیحتم می کرد که:
    " خانم سیما رفتن ما از اینجا وضع رو برای شما خرابتر میکنه"
    " فکر نمی کنم از این که هست خرابتر بشه. اون تصمیمش برای طلاق جدیه. حتی علیه من مدرک جمع کرده خنده دار نیست؟ من مطمئنم که دست هایی تو کاره و احتمال می دم که لنا و فرشاد با هم تبانی کرده باشن. صبر کن خودم بعدا به حساب هر دو انها می رسم. فقط ازت خواهش میکنم اگه سعادت منو مانی رو میخوای چیزی به اون نگو. بذارهمونطور که من عذاب می کشم اون هم یه قدری عذاب بکشه."
    بیچاره خانم مارتا مانده بود چه کند. ولی به هر حال باید مرا همراهی می کرد، چون قول داده بود کمکم کند
    فردای ان روز قبل از اینکه خانه را ترک کنیم یکی از دوستان پدرم آمد وپول درخواستی را به من داد. حتی بیشتر از آنچه بود که خواسته بودم. خوشحال شدم و به پدرم تلفن کردم تا ار او تشکر کنم که گفت:
    "سیمانمی دونم چی شده، ولی خیلی زود خودم میام اونجا. قبل از حرکتم بهت تلفن می زنم."
    از این موضوع استقبال کردم و بسیارخوشحال شدم. تا اندازه ای دلم گرم شده بود.حضور پدرم به منم آرامش می داد تا کمتر برای زایمانم اضطراب داشته باشم. با پولی که در دست داشتم می توانستم تا مدتها به راحتی زندگی کنم.
    همان روز من وخانم مارتا به آپارتمان جدید رفتیم. مدتها بود که از خانه بیرون نرفته بودم و اکنون هوای تازه حالم را جا اورده بود. با اشتیاق به خیابانها و فروشگاها نگاه می کردم و در همان حال فکر میکردم این بهترین تصمیمی است که برای زندگیم گرفته ام. وقتی رسیدیم و انجا را دیدم خیلی خوشم امد.یک مجتمع وسیع با امکانات کافی. به سلیقه خانم مارتا افرین گفتم و از او به خاطر زحماتش تشکر کردم و تصمیم گرفتم محبتش را جبران کنم.
    خوشبختانه اپارتمان مبله بود و نیازی به اثاث اضافه نداشت . وقتی مستقر شدیم به خانم مارتا گفتم به فروشگاه برود و خودش هرچه لازم است برای نوزاد تهیه کند، چون هنوز هیچ چیز برای بچه نخریده بودم. خانم مارتا قبول کرد ، اماهمچنان نگران بود و گفت:
    "خانم سیمانمی دونم هدفتون از این کارها چیه، ولی امیدوارم که نتیجه معکوس نداشته باشه."
    دوباره به او اطمینان خاطر دادم و گفتم:
    "مگه از من نخواستی بمونم و مبارزه کنم؟ خوب من هم موندم و میخوام با روش خودم عمل کنم."
    با آنکه هنوز باور نمی کرد، تسلیم شد و گفت:
    " باشه اگه این طوره من در کنارتون هستم."
    روز گار است که گه عزت دهد گه خوار دارد

    چرخ بازیگر از این بازیچه ها بسیار دارد

  5. #25
    انجمن تاریخ
    تاریخ عضویت
    May 2011
    محل سکونت
    زير ابر هاي رنگارنگ
    نوشته ها
    2,369
    تشکر تشکر کرده 
    242
    تشکر تشکر شده 
    406
    تشکر شده در
    253 پست
    قدرت امتیاز دهی
    179
    Array

    پیش فرض

    فصل بیست و دوم
    چند روز بعد دوباره به پدرم تلفن کردم و آدرس جدیدم را دادم. بعد،از پزشکم وقت گرفتم تا به نزدش بروم که در تمام مراحل خانم مارتا پابه پایم بود و لحظه ای تنهایم نمی گذاشت. روز بعد در ملاقات با دکتر از او خواستم تا سزارینم کند؛ ان هم چند روز قبل از تاریخی که تعیین کرده بود. دکتر مانعی در این کار ندید، اما گفت که باید همسرم باشد و پای ورقه را امضا کند. آن وقت بود که متوسل به دروغ شدم و گفتم، متاسفم برای همسرم کاری پیش آمده و به سفر رفته است و من می خواهم قبل از آمدنش او را غافلگیر کنم، ولی برای امضای ورقه پدرم به جای او خواهد آمد. او موافقت کرد. تا اینجا نقشه ام کامل پیش رفته بود.
    دو هفته بعد پدرم با کلی سوغات و هدایا وارد شد. درست دو روز به زایمانم مانده بود. از دیدنش آنقدر خوشحال شده بودم که یکباره تمام دلخوریهای گذشته از دلم بیرون رفت. پدرم تا مرا با ان ریخت و قیافه و شکم برآمده دید به خنده افتاد و باورش شد که دارد صاحب نوه می شود. در حالی که مرا در آغوش گرفته بود و غرق بوسه می کرد با خنده گفت:
    " سیما جان قیافه ات خیلی خنده دار شده!"
    از خنده اش خنده ام گرفت. با حالت خاصی نگاهم می کرد. انگار تازه مرا شناخته بود. نگاهش لبریز از محبت و احترام بود. وقتی از دیدار یکدیگر فارغ شدیم سراغ مانی را گرفت وپرسید:
    "شوهرت کجاست؟ فکر می کردم برای استقبال از پدرزنش می آید فرودگاه!"
    "نگران نباشید می آید، راستش گرفتار کارش بود."
    "خوب از حال و روز خودت بگو. پول رو برای چه کاری می خواستی و چرا نمی خواستی کسی در این باره چیزی بدونه؟ راستش تواین مدت خیلی نگرانت بودم."
    قدری سکوت کردم تا افکارم را متمرکز کنم، اما قبل از اینکه ماجرا را به طور سربسته برای پدرم بگویم از او قول گرفتم هیچ گونه قضاوتی نکند مگر اینکه عادلانه باشد و او هم قول داد. در ابتدا به خاطر رفتار گذشته ام با او، عذرخواهی کردم و گفتم:
    "بابا شما بهترین پدر دنیا هستیدو من خیلی دوستتان دارم."
    یک لحظه برق اشک را در چشمان مهربانش دیدم و آنگاه ناباورانه گفت:
    " اینو جدی می گی سیما؟ یعنی تو از من دلخور نیستی؟ یعنی منو بخشیدی؟"
    "این شما هستید که باید منو به خاطر رفتارهای گستاخانه ام ببخشید و هر چی که اتفاق افتاده رو به حساب جوونی و جهالتم بذارید."
    " عزیز دلم هیچ پدرو مادری از بچه شون کینه به دل نمی گیرند و من هم نگرفتم. اما خیلی برام عجیبه که تو اینقدر عوض شدی! اصلا اون سیمای گذشته نیستی. خیلی خانم تر و عاقل تر شدی. خیلی خوشحالم دخترم."
    "خدا کنه همین طور باشه. من وقتی با مانی ازدواج کردم ازش متنفر بودم ولی حالا..."
    و سپس به نقل ماجرا که در آن مدت بر من گذشته بود، پرداختم با این تفاوت که نخواستم شخصیت شوهرم را در نزد پدر بی ارزش کنم. وقتی قصه ام تمام شد پدرم به فکر فرو رفت و بعد از مدتی طولانی گفت:
    " من پدر این پسره رو در می آرم. کاری می کنم که از زندگی سیر بشه. چطور جرات کرده از تو اخاذی کنه؟ مرتیکه آشغال بی سروپا."
    " بابا نمی خوام عجولانه تصمیم بگیرین. بذارین همه چیز رو خودم به موقعش درست می کنم. شما فقط منو همراهی کنید و هوام رو داشته باشید. حتی نمیخوام مانی بدونه که شما اینجا هستید. خواهش میکنم برای یه بار هم که شده به من اعتماد کنید. همون طور که خودتون متوجه شدید من دیگه اون ادم سابق نیستم و زندگی رو اون طوری نمی بینم که قبلا می دیدم. و اما در مورد فرشاد باید بگم اون ادم بدبختیه.قبول کنید فقر گاهی ادم ها روبه کارهایی وادار می کنه که در شان انسان و انسانیت نیست و باعث می شه برای رسیدن به آمال و آرزوهاش همه چیز رو زیر پا بذاره و به هر کار ناشایستی دست بزنه. در واقع، این خود من بودم که به چنین موجود پستی بها دادم و ارزشهای خود وخونوادم رو زیر پا گذاشتم و خودم رو گرفتار چنین مخمصه ای کردم.وقتی به شخصیت پوچ و توخالی فرشاد پی بردم تازه فهمیدم مرتکب چه خطای بزرگی شدم. شاید اگه مخالفت شما نبود امروز بدبخت تر از این بودم. من از شما بی نهایت ممنونم که نذاشتید تو منجلابی گرفتار بشم که هرگز نتونم پیش دوست و دشمن سر بلند کنم. حالا مطمئن هستم که پدر ومادر جز خوبی و سعادت بچه هاشون هیچی نمی خوان و باید از تجربیات و اندوخته های اونها درس گرفت. بابا جان من به وچود شما افتخار می کنم و از ته دل دوستتان دارم. امید وارم با قلب مهربونی که دارید منو ببخشید."
    پدرم عاشقانه مرا در آغوش کشید و در حالی که آرام به پشتم می زد با بغضی که از شادی در گلویش جمع شده بود گفت:
    "دخترم من هم تو رو دوست دارم؛ بیشتر از اونچه که فکر کنی. شماها نور چشم من هستید. معلومه که مادر شدن در تو تغییر زیادی به وجود آورده! هیچ فکر نمی کردم اون دختر یکدنده و لجباز حالا به خانمی فهمیده و منطقی تبدیل شده باشه. جای مادرت خالیه تا ببینه سیما همون دختری شده که همیشه دلم می خواست باشه. خوب از این حرفها گذشته بگو ببینم نقشه ات چیه می خوای چی کار کنی؟"
    " بهتره فعلا در باره اش حرف نزنیم همه چیز رو بذاریم برای بعد از زایمانم. در حال حاضر هیچ کاری از دستم ساخته نیست."
    "من توی این ماجرا چه نقشی دارم؟"
    "نمی دونم بابا، باید دید چی پیش می آد. باید درس خوبی به این منشی خوشگل شوهرم بدم. یا مانی می دونه و خودش رو به اون راه زده ، یا نمی دونه و ناآگاهانه تحت تاثیر فتنه های لنا قرار گرفته که دست از من و زندگیش کشیده.مانی هنور منو نشناخته، وقتی اون روی سگم بالا بیاد دیگه خودم نیستم!"
    "دخترم کاری نکن که بیشتر از این پیش شوهرت خراب بشی. اون وقت ممکنه همه چیز به ضرر خودت تموم شه."
    "بابا جون یا زنگی زنگ یا رومی روم. من تکلیفم رو باید با اونها یکسره کنم. حالا شما تازه از راه رسیدید و خسته هستید. خانم مارتا اتاقتون رو آماده کرده. فعلا استراحت کنید تا بعد ببینیم چی پیش می آد."
    روز گار است که گه عزت دهد گه خوار دارد

    چرخ بازیگر از این بازیچه ها بسیار دارد

  6. #26
    انجمن تاریخ
    تاریخ عضویت
    May 2011
    محل سکونت
    زير ابر هاي رنگارنگ
    نوشته ها
    2,369
    تشکر تشکر کرده 
    242
    تشکر تشکر شده 
    406
    تشکر شده در
    253 پست
    قدرت امتیاز دهی
    179
    Array

    پیش فرض

    فصل بیست و سوم
    صبح زود از خواب بیدار شدم. از شب قبل وسایلم را آماده کرده بودم تا به بیمارستان بروم. با بودن پدر احساس امنیت و آرامش می کردم. آنقدر وزنم بالا رفته بود که به سختی راه می رفتم. طبق دستور پزشک شب قبل را کمتر غذا خورده بودم و صبحانه هم چیزی جز یک لیوان شیر نخوردم. اضطراب زیادی داشتم و مرتب زیر لب دعا می خواندم.
    به همراه پدرم و خانم مارتا که مثل مادری مهربان مراقبم بود به بیمارستان رفتیم . هر چه به بیمارستان نزدیکتر می شدیم دلهره و تشویشم بیشتر می شد . احساس می کردم بدنم یخ کرده است. به بیمارستان که رسیدیم وحشتم بیشتر شد وبدنم حالت انقباض به خود گرفت. وقتی پرستار مرا به اتاق مخصوص هدایت کرد ضربان قلبم زیاد شده بود. یک لحظه برگشتم و به پدرم وخانم مارتا نگاه کردم. خانم مارتا خودش را به من رساند و لبخند زنان گفت، نگران هیچ چیز نباشم بعد برایم دعا خواند و صلیب کشید و گفت:
    "قوی باش عزیزم"
    اشک در چشمانم حلقه بست. او را بو سیدم و بعد همراه پرستار وارد اتاق شدم. همان جا لباسم را عوض کرد و گفت که متنظر باشم. پانزده دقیقه بعد دکتر بالای سرم بود. وقتی معاینه ام کرد گفتکه باید آرامش خودم را حفظ کنم، چون عمل سزارین ساده ترین عمل هاست و جای هیچ گونه نگرانی نیست. بعد به زبان آلمانی با پرستار صحبت کرد و چند دقیقه بعد روی تخت چرخان قراررگرفتم و مرا به اتاق عمل بردند. با دیدن آنجا و سرمای محیط احساس لرز و تهوع کردم. بوی مواد ضد عفونی کننده و برودت خاصی که در اتاق جراحی بود بدنم را مور مورمی کرد. از روی تخت به روی تخت زایمان قرار گرفتم . دکتر با من به زبان انگلیسی شروع به صحبت کرد که دکتر بیهوشی با یک سرنگ به نزدم امد و آن را در دستم فرو کرد و قبل از اینکه بتوانم به سوالات دکتر پاسخ دهم همه چیز در برابر دیدگانم به چرخش در امد و از هوش رفتم.
    نمی دانم چه مدت در بیهوشی کامل بودم که با شنیدن صداهای مبهمی پلکهایم را از هم گشودم و بی اختیار دستم را به روی شکمم کشیدم و فهمیدم که عمل به پایان رسیده است . اما قدرت اینکه چشمهایم را باز نگه دارم نداشتم و دوباره در عالم بی خبری فرو رفتم. وقتی برای بار دوم به هوش آمدم. وقتی برای بار دوم به هوش آمدم انگار غباری بر چشمانم نشسته بود و تقریبا اطرافم را تار می دیدم که احساس کردم بوسه ای بر گونه ام نشست و زمزمه ای که گویی از فاصله ای دور به گوش می رسید گفت:
    "عزیزم، دخترم! حالت خوبه؟ قدم نورسیده ات مبارک. بچه صحیح و سالمه. حالش هم خوبه."
    بی اختیار دست پدرم را فشردم. آرامشی مطبوع تمام وجودم را پر کرد و خوابی شیرین مرا در خود فرو برد. دیگه نه از درد خبری بود و نه از هیاهو و غوغای زندگی و چه حالت خوبی بود!
    وقتی برای بار سوم به هوش آمدم و کاملا چشمهایم را باز کردم چهره نگران و منتظر پدرم و همچنین خانم مارتا را دیدم که کنار تختم ایستاده بودند. با بی حالی تبسمی کردم و ناله کنان پرسیدم:
    "بابا بچه ام زند ه است؟ حالش چطوره؟"
    "آره دخترم بالاخره با هوش اومدی؟ تو که ما رو نصفه جون کردی."
    "منو ببخشید. خیلی اذیت شدید؟"
    " نه عزیزم، اتفاقا خیلی خوشحالم که تو چنین موقعیتی کنارت بودم و خوشحال تر اینکه سعادت دیدار نوه ام رو داشتم. یه دختر کوچولوی تپل و بامزه است. درست شبیه بچگی های خودت"
    " اوه، بابا کی می تونم ببینمش؟"
    " همین که حالت بهتر شد. در ضمن می خواستم بدونم هنوز سر تصمیمت هستی و نمی خوای مانی رو ببینی؟"
    " نه بابا، حالا نه"
    "ولی اون الان اینجاست! نمی دونم چطوری فهمیده. البته من هنوز ندیدمش. با خانم مارتا برخورد کرده و گویا شدیدا از دستت عصبانیه"
    از فرط تعجب کم مانده بود دو تا شاخ در آورم. از کجا و چطور فهمیده بود؟ وجشت زده پرسیدم:
    "خانم مارتا کجاست؟"
    " همین جا دخترم. بیرون از اتاق. این طور که می گفت مانی رفته با دکترت صحبت کنه"
    " ممکنه صداش کنید؟ باید باهاش حرف بزنم"
    پدرم بیرون رفت و لحظه ای بعد خانم مارتا وارد شد. آنگاه با صدایی لرزان پرسیدم:
    " خانم مارتا شما که به مانی خبرندادید؟"
    " نه نه به عیسی مسیح قسم می خورم من این کار را نکردم. اتفاقی به ایشان برخوردم.رفته بودم برای خودم و پدرتان از تریای بیمارستان قهوه بگیرم. وقتی از آسانسور بیرون اومدم با اقای افتخاری سینه به سینه برخورد کردم. بقیه ماجرارو دیگه خودتون حدس بزنید. خیلی بد شد. از دست من به شدت عصبانیه. خواهش می کنم به او بگویید که من بی تقصیرم. نمی خوام فکر کنن در برابر محبتهاشون ناسپاس بودم."
    " بهشه نگران نباش، ولی تمام نقشه های من بهم خورد. دلم نمیخواست حالا ببینمش"
    که ناگهان صدایی از پشت سر خانم مارتا شنیده شد:
    " اما من دلم می خواست ببینمت و دلیل این کارت رو بپرسم"
    مانی با چهره ای بر افروخته و خشمگین در آستانه در ایستاده بود. بعد از یک سلام و احوالپرسی سر سنگین با پدرم رو به من کرد و گفت:
    "لزومی نداشت بی خبر از من فرار کنی و منو دچار این همه دردسر کنی. نمی دونم و نمی تونم بفهمم این حرکت تو چه معنی داره. من فکر می کردم با شعورتر از این حرفها هستی! اگه منظورت عذاب دادن من بود خوب باید بگم موفق شدی، ولی به خاطر این کارت هرگز نمی بخشمت."
    بعد رو به پدرم کرد و با لحنی سرزنش امیز گفت:
    "آقای کاوشی شما دیگه چرا؟ شما که سنی ازتون گذشته چرا با دخترتون علیه من همدست شدید؟از هر کسی انتظار داشتم جز شما! خیلی متاسفم، خوب بود قبل از اینکه خودتون رو وارد این ماجرا کنید اول با من صحبت می کردید، مثل دو تا مرد."
    "چه صحبتی؟ وقتی تو با دختر من ازدواج کردی نگفتی که میخوای باهاش همچین رفتاری بکنی، اون هم تو یه کشور غریبه. اگه سیما نادونی کرده، شما چرا باید مقابله به مثل کنی و اون تو این وضعیت بحرانی تنها بذاری؟ اگه باهاش مشکل داشتی با خودم مطرح می کردی. در ثانی اگه کسی باید شاکی باشه اون من هستم. چون دخترم رو دستت سپرده بودم و تو وظیفه داشتی به نحو احسن از همسرت مراقبت کنی. فکر می کردم لیاقت دخترم رو داری و می تونی شوهر ایده آلی براش باشی، نگو جنابعالی اینجا نم کرده تو آب خوابونده بودی. اگه از اول می دونستم که هدفت چیه، امکان نداشت سیما رو بهت بدم."
    مانی با عصبانیت فریاد زد:
    " آقای کاوشی شما دارید عجولانه قضاوت می کنید. من اگه رفتم دخترتون این طور می خواست. منو دوست نداشت و به عنوان شوهر نخواست منو بپذیره، چون قلبش در گرو مرد دیگه ای بود. شما اگه جای من بودید چی کار می کردید؟ با این حال این مدت مراقبش بودم و همه جور بهش رسیدگی کردم. در ضمن، برای اطلاعتون باید بگم به خانوم مارتا حقوق می دادم تا ازش مراقبت کنه. اگه باور نمی کنید از خودش بپرسید."
    "فرض کن که این طور باشه مانی خان. اما شما شوهرش بودی. وظیفه یک همسر ایجاب می کنه کنار زنش باشه، نه اینکه اونو به حال خودش رها کنه. شما منو از خودتون نا امید کردید. من در مورد شما طور دیگه ای فکر می کردم. بدتر از همه اینها دخترم رو متهم به خیانت کردید؛ اونهم بدون مدرک . فقط بر اساس هجویاتی که دیگران به خوردتون دادند. مطمئن هستم که یک روزی از این کارتان پشیمان می شوید."
    " آقای کاوشی خیلی برای شماو دخترتون متاسفم. برخلاف تصور شما من با مدرک محکم ثابت می کنم که دختر شما به من خیانت کرده وچه بسا این بچه هم بچه اون مرد باشه. برای همین از دکتر خواستم تا ازش تست بگیره و گرنه نمی تونم این بچه رو قبول کنم!"
    با حال و وضعی که داشتم بیش از اون نمی توانستم طاقت بیاورم و شاهد گفتگوی تند و چنش آور او با درم باشم. اتهامی که به من می زد دوز از حقیقت بود. فریاد زدم:
    " کافیه مانی. از اینجا برو بیرون و راحتم بذار. دیگه نمی خوام حرفهاتو بشنوم. افسوس که نتونستم بهت ثابت کنم اشتباه می کنی. همین که حالم بهتر شد برمی گردم ایران. تو هم با مدارکی که داری می تونی طلاقم بدی. ولی برات متاسفم مانی! نمی دونم تحت تاثیر چی و کی قرار گرفتی و چشمهات رو روی حقیقت بستی. امیدوارم به زودی بفهمی با من و زندگیت چی کار کردی. حالا برو دست از سرم بردار. دیگه تحمل شنیدن این مزخرفات رو ندارم. در مورد دخترم هم باید بگم اون بچه متعلف به تست و من هرگز به تو خیانت نکردم. می خوای باور کن می خوای نکن."
    در حالی که از اتاق بیرون می رفت طعنه زنان گفت:
    " بالاخره معلوم می شود."
    هنگامی که در پشت سرش بسته شد پدرم با عجله از اتاق بیرون رفت و خانم مارتا که تا ان لحظه نا باورانه شاهد آن صحنه بود به خودش امد و به من که گریه می کردم گفت:
    " خانم سیما این طور بی تابی نکنید. براتون خوب نیست."
    "دیگه هیچی برام مهم نیست. خانم مارتا دیدی اخر چی شد. اخه چه مدرکی از من داره که این طور با اطمینان از اون حرف می زنه؟ چرا اینقدر روی این مساله پافشاری میکنه؟ چرا اینقدر مطمئنه که من بهش خیانت کردم؟ خودتون شاهد بودید که من این نه ماه رو چطور تو گوشه ای ازخونه گذروندم. اخه این همه درد رو با خودم کجا ببرم؟ باور کنید دلم داره می ترکه. چرا نمی خواد بفهمه که دوستش دارم؟ خدایا چط.ری بهش ثابت کنم بی گناهم."
    می گفتم و های های گریه می کردم. به حدی که حالم بد شد. خانم مارتا بلافاصله پرستار را صدا زد و او فورا یک آمپول ارامبخش در سرمم تزریق کرد و من دوباره در عالم بی خبری فرو رفتم و ای کاش درهمان عالم می ماندم. ساعت های پس از ان را نفهمیدم چگونه گذراندم تا اینکه نیمه های شب از خواب بیدار شدم. هیچ کس در اتاق نبود. احساس یاس و نا امیدی بر قلبم سنگینی می کرد. دلم می خواست بمیرم. درد کشنده ای در شکمم احساس می کردم. به ناچار دکمه کنار تختم را فشردم و لحظه ای بعد پرستار بر بالینم حاضر شد. ناله کنان به او حالی کردم که شکمم می سوزد و درد می کند. نمی دانم فهمید یا نفهمید ، اما قرصی را با لیوانی آب به دستم داد و من بلافاصله ان راخوردم.بالاخره پس از ساعتی دردم کم شد و توانستم دوباره بخوابم.
    داشتم خواب می دیدم که با تکان دستی پلکهایم را از هم گشودم و چشمم به خانم پرستار افتاد. در حالی که تبسمی به لب داشت به زبان انگلیسی گفت:
    " نمی خوای دخترت رو ببینی؟ باید شیرش بدی. خیلی گرسنه است. اگه نمی تونی کمکت کنم."
    و من متحیرو خواب الود به آن موجود کوچک نگاه کردم. موهای سیاه و کرک مانندش از زیر ملحفه بیرون آمده بود. از دیدنش بی اختیار رعشه ای بر اندامم افتاد و شوقی فزاینده وجودم را پر کرد. حیرت زده به او خیره شدم. چقدر زیبا و دوست داشتنی بود. دستهای سفید و کوچکش را به ارامی در دستم گرفتم. مثل گلهای بهاری نرم و لطیف بود. با ولع تمام انگشتش را می مکید و فین و فون می کرد. بی اختیار اشک شادی از دیدگانم جاری شد و او را از پرستار گرفتم. اصلا نمی دانستم با آن موجود ظریف وشکننده چه کنم. پرستار کمکم کرد تا سینه ام را شست وشو داده و او را شیر بدهم. وقتی دهان کوچکش سینه ام را لمس کرد دردی جانفرسا در جانم پیچید. چنان سینه ام را مک می زد که گویی هرگز سیر نخواهد شد. به نطر می آمد از آن بچه های شکمو باشد! به طور غریبی از حرکات او خنده ام گرفته بود.شیر چندانی نداشتم، اما همان اندازه هم کافی بود تا شکمش را پر کند. سپس آهسته او را در کنارم خواباندم و به تماشایش نشستم. هر چه بیشتر نگاهش میکردم به عظمت خالقی که او را آفریده بود بیشتر پی می بردم و زبانم برای سپاس ار نعمت های او قاصر بود غایت آرزوی هر زن این است که او را با نام مادر بخوانند، اما بحرانی که با ان دست به گریبان بودم مرا از تمام خیالهای خوشم دور می کرد. چهره پاک و معصومش که گاه مثل غنچه به تبسمی گشوده می شد و گاه در اخمی دوست داشتنی فرو می رفت مرا متحیر می ساخت که چه چیزی باعث لبخند و چه چیزی باعث اخم او می شود.
    برایم بسیار عجیب بود و می اندیشیدم این موجود فرشته گون چه چیزی را می بیند که ما نمی بینیم؟ چرا می خندد چرا گریه می کند و در کدام عالم به سر می برد؟ به راستی او مانند گلهای بهاری لطیف و زیبا بود . در حالی که قطرات اشکم به روی چهره قشنگش می چکید با خودم گفتم: ای کاش پدرت تو رو می دید تا مثل من شیفته ی تو نازنین می شد.
    بوسه ای آرام بر موهای شبق گونه اش نشاندم. بوی نفسش مستم می کرد و لحظه به لحظه از آن همه شگفتی خلقت در عجب می شدم. طوری محو او شده بودم که ورود پدرم را با اتاق احساس نکردم. تا اینکه به کنارم امد و مثل من مشغول تماشای او شد وبا بوسه ای بر دستهای کوچک و سفیدش زمزمه کرد:
    " نمی دونم با چه زبونی از خدا تشکر کنم که به من این سعادت رو عطا کرد تا نوه ام رو ببینم. می بینی چقدر دوست داشتنیه؟"
    "بله پدر، این قدر که حاضر نیستم با هیچ چیزی تو دنیا عوضش کنم."
    " خدا اون بهت ببخشه. از این به بعد می فهمی که عشق به فرزند چه عشقیه؛ طوری که دلت میخواد تمام خارای بیابون به پای تو بره اما یکیش به پای جگر گوشه ات نره. عشق پدر ومادر به فرزند پاکترین و مقدس ترین عشق هاستو این عشق رو خداوند تو دل پدر ومادر گذاشته؛ مخصوصا مادر. امیدوارم حالا که خداوند به تو چنین لطف بزرگی کرده و این نعمت و رحمت رو بهت بخشیده ، مادر خوبی برای بچه ات باشی؛ همون طور که مادرت برای شماهابود. این رو هم بدون که از این لحظه به بعد دیگه متعلق به خودت نیستی. سعی کن برای اسم مادرو مقامش ارزش زیادی قائل باشی. این روهرگز فراموش نکن دخترم. در ضمن باید موضوعی رو بهت بگم. من با مانی صحبت کردم. خیلی از دستت عصبانی و دلخوره. با شنیدن حرفهاش فهمید م کاری که کردی اصلا صحیح و منطقی نبوده. فرار کردن بدون خبر از شوهرت و خونه و زندگیش جرم محسوب می شه. اگه می دونستم تصمیم به چنین کاری گرفتی، نمی ذاشتم مرتکب این حماقت بشی. آدم نباید با احساسات خودش تصمیم به کاری بگیره . اون هم بدون مشورت با یه بزرگتر.با کاری که کردی گناه خودت رو در نظرش سنگین تر کردی. من هم بهش حق می دم. از من خواسته به دفترش برم. گرچه زیاد مطمئن نیستم برای آشتی دعوتم کرده باشه، اما یک در صد امیدوارم این طور باشه، چون از ظواهر امر بر می اد که دیگه حاضر به زندگی با تو نیست."
    "ولی بابا من حاضر به جدایی نیستم"
    "بله تو نیستی، اما اون می تونه غیابی طلاقت بده، اون وقت می خوای چی کار کنی؟"
    " بابا شما طوری صحبت میکنید انگار گناهای منو تایید کردید؟ خوب قبول دارم که برای تغییر جا و همچنین زایمانم اون بی اطلاع گذاشتم ولی این نمی تونه تنها دلیل جدایی از من باشه. اون دنبال بها نه است تا از شر من خلاص بشه و چه بهانه ای بهتر از این"
    " نه سیما فقط این نیست. نمی دونم، یا تو چیزی رو از قلم انداختی و به من نگفتی یا مانی داره دروغ می گه. شاید هم به قول تو دست کس دیگه در کاره! به هر حال فردا معلوم می شه"
    "بابا باور کنید من هیچ دروغی به شما نگفتم. بهترین شاهد من خانم مارتاست؛ می تونید ازش بپرسید. می دونم تمام هدفش اینه که به طریقی منو به فرشاد وصل کنه، اما کاملا در اشتباهه. من خیلی برای خودم متاسفم. احساس میکنم مانی ذهن شما رو نسبت به من تغییر داده. خواهش می کنم پدر شما یکی دیگه پشت منو خالی نکنید.:"
    " فعلا خودت رو ناراحت نکن. برات خوب نیست. باید حرفهای اون رو هم بشنوم. نمی خوام به صرف اینکه تو دخترم هستی حقیقت رو ندیده بگیرم. مطمئن هستم که من درباره ی مانی اشتباه نکرده بودم، چون حسام ، پدرشو خوب می شناختم و بر اساس همین شناخت خواستم که تو باهاش ازدواج کنی. شاید اگه پدر ومادرشو نمی شناختم با اوضاعی که پیش اومده می گفتم گور پدرشان، دخترمو بر می دارمو می رم، اما نمی تونم با مانی و خونوادش که برای من خیلی عزیز ومحترم هستند چنین رفتاری بکنم"
    " باشه بابا هر طور میل شماست، ولی من از خودم مطمئنم"
    و بالاخره پدرم پس از ساعتی رفت تا مانی را ببیند و مرا در افکاری پریشان تنها گذاشت. نمی دانستم مانی تحت تاثیر چه کسی این همه تغییر جهت داده است. عقلم کار نمی کرد. حسابی برید ه بودم و هیچ راهی به نظرم نمی رسید. اگر طلاقم می داد چه باید می کردم؟ چه گناهی کرده بودم که مستحق چنان مجازاتی باشم؟ من که خطاهای خودم را پذیرفته بودم و به آن هم اعتراف داشتم و حاضر بودم به خاطر آن از مانی عذر خواهی کنم، بنابراین با کدام دلیل و برهان می خواست از من و دخترش چشم بپوشد که حتی حاضر نشده بود برای یک بارهم او را ببیند!
    روز گار است که گه عزت دهد گه خوار دارد

    چرخ بازیگر از این بازیچه ها بسیار دارد

  7. #27
    انجمن تاریخ
    تاریخ عضویت
    May 2011
    محل سکونت
    زير ابر هاي رنگارنگ
    نوشته ها
    2,369
    تشکر تشکر کرده 
    242
    تشکر تشکر شده 
    406
    تشکر شده در
    253 پست
    قدرت امتیاز دهی
    179
    Array

    پیش فرض

    فصل بیست و چهارم-1

    نمی دانم چه اتفاقی افتاده بود که از خانم مارتا هیچ خبری نبود. در انتظاری کشنده به سر می بردم و دقایق و ساعتها برایم به کندی می گذشت. حال خوشی نداشتم. انگار تب کرده بودم. وقتی پرستار برایم درجه گذاشت دو درجه تب داشتم. بی اختیار به یاد مادرم و محبتهایش افتادم و ارزو کردم کاش کنارم بود که همان موقع تلفن زنگ زد. گیج و منگ گوشی را برداشتم و در کمال تعجب صدای مهربان مادرم را شنیدم. قربان صدقه ام می رفت و تولد دخترم را تبریک گفت و بعد هم پریسا و میلاد و همسرش یکی پس از دیگری گوشی را گرفتند و تبریک گفتند و احساس خوشحالی کردند.
    از اینکه به یادم بودند بسیار خوشحال شدم. اما همه یک طرف و مانی طرف دیگر ! ارزو می کردم در باز می شد و او برای دیدن من ودخترش می امد تا تمام الام مرا تسکین دهد ، اما نیامد و هیچ وقت هم نمی امد. از پدرم هم خبری نبود. حالم لحظه به لحظه بدتر می شد. خدا خدایی می کردم اشنایی از راه برسد . تنهایی و غربت در آن اتاق غم گرفته بیمارستان بیشتر روحیه ام را تضعیف می کرد. فکر و خیال مثل خوره به جانم افتاده بود و احساس می کردم خیلی زن بدبختی هستم. اشکهایم بند نمی امد و در تبی سوزان می سوختم و هذیان می گفتم. همین که پلکهایم را روی هم گذاشتم دچار کابوس شدم. آن شب طولانی گویی صبحی در پی نداشت و ملتهب و مضطرب در حال جان کندن بودم. پرستار مدام می آمد و می رفت و وضعیت جسمی ام را کنترل می کرد، اما هیچ تغییری در حالم به وجود نیامده بود و همچنان در اتش تب می سوختم.انگار که دارو هم اثر خود را برایم از دست داده بود.
    بالاخره شب به پایان رسید ، اما من بی اندازه تحلیل رفته بودم. آن قدر عرق کرده بودم که بستر وتمام موهایم خیس شده بود واحساس سرما می کردم. غمی به اندازه یک کوه روی سینه ام سنگینی می کرد. افسرده بودم، افسرده تر هم شدم. حتی دلم نمی خواست دخترم را ببینم. در این حال و روز اسفناک بودم که پدرم به همراه مانی از در وارد شدند و پرستار به آنها گفت که شب سختی را پشت سر گذاشته ام.
    چشمان پدرم پر از اشک شدند و مانی با نگاهی بیگانه و گاه آشنا به من خیره شده بود. آه که چقدر دلم می خواست خود م را در آغوشش بیندازم و بگویم دوستش دارم و بدون او زندگی برایم ممکن نیست، اما قدرت اینکه حتی دستم را بلند کنم نداشتم . نمی دانم پدرم به پرستار چه گفت که او رفت و چند لحظه بعد بچه را آورد و در کنارم گذاشت. باید شیرش می دادم اما ضعف بدنی مانع از این کارمی شد. به پرستار اشاره کردم که نمی توانم و او را ببرد، اما مانی اجازه نداد و آهسته بچه در آغوشش گرفت و برق اشک در چشمانش درخشید. خدایا ممکن بود او با من و فرزندش بر سر مهر بیاید و دست از ستیزه جویی بردارد و از گناه ناکرده ام بگذرد؟ نگاهش به روی دخترم ثابت مانده بود. بوسه ای بر پیشانی اش نشاند و بعد او را به پرستار داد و بدون هیچ کلامی از اتاق خارج شد و دوباره مرا در عالم اندوهبارم تنها رها کرد. نگاه سرزنش آمیز پدرم به رویم دوخته شده بود و سپس کلماتی از میان لب هایش خارج شد :
    "متاسفم سیما! خودت کردی و خودکرده را تدبیر نیست."
    ناله کنان گفتم:
    "خواهش می کنم بابا. اینقدر عذابم ندید. چرا تیشه برداشتید و به ریشه ام می زنید؟ عوض اینکه دردی از دلم بردارید با این حرفها به غم و اندوهم اضافه می کنید؟ مگه من چی کار کردم؟ آدم که نکشتم.ناسلامتی شما پدر من هستید و باید از حق من دفاع کنید ، نه اینکه به مانی بال و پر بدید. خواهش می کنم منو تنها بذارید"
    "نمی تونم تنهات بذارم. همین که حالت بهتر شد و از بیمارستان مرخص شدی با هم بر می گردیم ایران. دیگه موندنت اینجا بی فایده است. شوهرت دیگه تو رو نمی خواد. حق هم داره! من هم اگه جای اون بودم برای همیشه تو رو از زندگیم می نداختم بیرون. به قول معروف مال بد بیخ ریش صاحبش. تنها لطفی که می تون بهت بکنم اینه که اجازه بدم توی خونه ام بمونی تا بیشتر از این آبرو و حیثیت ما رو نبری."
    مات و مبهوت به او نگاه کردم از حرفهایش چیز نمی فهمیدم و لحظه به لحظه بر تعجبم افزوده می شد. حا ضر بودم همه زندگیم را بدهم اما بدانم چه اتفاقی افتاده و به چه جرمی محکوم شده ام.من سزاوار این همه بی رحمی نبودم. او یکریز حرف می زد و من ساکت و آرام نگاهم به نقطه ای متمرکز شده بود .وقتی حرفهایش تمام شد بی خداحافظی مرا ترک کرد و من مثل ادمی که به او شوک سنگینی وارد شده باشد همانطور خشکم زده بود. مات ومبهوت شده بودم و برای هرگونه دفاع از خود به جز ناله های جانسوزم به در گاه خداوند کاری از دستم ساخته نبود.
    سه روز بعد ، در حالی که روحیه را کاملا از دست داده بودم، از بیمارستان مرخص شدم. خانم مارتا بی خبر رفته بود. به طور حتم مانی از او خواسته بود تا برود . زن بیچاره به خاطر من اعتبارش را نزد مانی از دست داده بود. باید قبل از رفتنم هر طور بود مانی را می دیدم و از او رفع اتهام می کردم.
    پدرم دوباره با من غریبه شده بود و مطلقا حرف نمی زد؛ مگر مواقعی که کاری داشت. من هم در سکوت و خاموشی فرورفته بودم. حرفی نبود تا با او بزنم!
    وقتی دوران نقاهت را پشت سر گذاشتم برای برگشتن به ایران آماده شدیم. مدتها بود که مانی را ندیده بودم. دو روز قبل از اینکه برگردیم به بهانه دکتر رفتن ا خانه بیرون امدم و به دفتر مانی رفتم. وقتی تاکسی در مقابل ساختمان ایستاد و می خواستم پیاده شوم زانوانم شروع به لرزیدن کرد. در واقع تمام بدنم می لرزید. چیزی شبیه یک قلوه سنگ راه گلویم را سد کرده بود . راننده منتظر بود تا کرایه اش را بپردازم، اما من اصلا حواسم نبود. بالاخره به خودم امدم و کرایه را پرداختم و بعد با قدم های لرزان به طرف ساختمان راه افتادم . اما فکر اینکه اکنون در دفتر با چه منظره ای روبرو خواهم شد مرا از رفتن باز می داشت. چند بار تصمیم گرفتم از همانجا برگردم ولی دوباره پشیمان شدم . باید او را یک بار دیگر می دیدم. می دانستم که این آخرین دیدار ماست . بالاخره بعداز اینکه کلی با خودم کلنجاررفتم وارد ساختمان شدم و دکمه آسانسور را فشار دادم. به طور وحشتناکی قلبم در سینه می کوبید. آسانسور پایین امد وچند نفری ازآن بیرون آمدند و من وارد شدم و دکمه طبقه هفتم را فشار دادم. همین که در بسته شد و خودم را در اینه اسانسور دیدم متوجه شدم رنگم مثل گچ سفید شده ، اما چهره ام با طراوت به نظر می رسید. مدام به خودم می گفتم: سیما قوی باش و اعتماد به نفست را حفظ کن. در همین حال آسانسور ایستاد و از ان بیرون آمدم. دکمه زنگ را فشار دادم و منتظر ایستادم. چند دقیقه ای بیشتر طول نکشید که در به رویم باز شد و چشمم به لنا افتاد که پشت میزش نشسته و سرش پایین بود. همین که مرا دید با تعجب به من خیره شد. نزدیک به یک سال می شد او را ندیده بودم. بدون انکه سلام کنم با لحن سردی گفتم:
    " اومدم شوهرم رو ببینم"
    با شتاب از پشت میز برخاست و در حالی که دست و پایش را گم کرده بود گفت:
    "لطفا بنشینید. ایشون مشغول صحبت با یکی از موکلینشون هستن"
    چاره ای جز نشستن و انتظار کشیدن نداشتم . هیچ یک به هم نگاه نمی کردیم. کمی که گذشت پرسید ایا قهوه میل دارم. تشکر کردم وگفتم نه.
    و دوباره در سکوت فرورفتم. با اینکه نگاهش نمی کردم سنگینی نگاهش را روی خودم حس می کردم. در ان لحظه دلم می خواست می توانستم با دستهای خود م خفه اش کنم ، چون همه فتنه ها زیر سر خودش بود . از حرص دندانهایم را به روی هم می فشردم. بالاخره پس از نیم ساعت انتظار که به اندازه قرنی گذشت موکل شوهرم از اتاق خارج شد . منتظر نشدم تا لنا برایم اجازه ورود بخواهد و بی اعتنا به او وارد اتاق شدم. مانی سرش پایین بود وداشت پرونده روی میزش را جمع می کرد. به خاطر همین فکر کرد لنا وارد شده که گفت:
    " برای امروز کسی رو نپذیرید، چون هیچ حوصله ندارم..بگید نیستم"
    با صدای لرزانی گفتم:
    "خیلی بده که ادم دروغ بگه"
    ناگهان با تعجب سرش را بالا گرفت و چشم در چشم هم شدیم. همانطور که نشسته بود انگار وا رفت! چند ثانیه ای حرف نمی زد تا اینکه از چشت میز برخاست و در حالی که به طرفم می امد با لحن سردی پرسید:
    "اینجا چی کار می کنی؟"
    خود را نباختم و گفتم:
    " اومدم قبل از رفتن ببینمت وازت خداحافظی کنم"
    "لزومی نداشت به خودت زحمت بدی و بیای اینجا، چون خودم می اومدم تا با پدرت خداحافظی کنم.حال بچه چطوره؟"
    طعنه زنان گفتم:
    "بچه؟ کدوم بچه؟ اون بچه اسم داره و دختر خودته"
    جوبی نداد و سکوت کرد. اما پس از چند لحظه دوباره گفت:
    "خیلی خوب بگذریم، حالا کی عازم هستید؟"
    "پس فردا. اما قبل از رفتنم لازم دونستم ببینمت و در مورد خانم مارتا باهات صحبت کنم و بگم که اون تو این ماجرا تقصیری نداشته. من وادارش کردم با من همکاری کنه، وگرنه اون موافق نبود. حتی اصرار داشت تا تو رو در جریان بذارم ، ولی من در شرایطی نبودم که بفهمم دارم چی کار میکنم. فقط قصدم این بود تا تو رو از شر خودم خلاص کنم تا سر خونه و زندگیت برگردی. نمیخواستم بیشتر از اون مزاحمت باشم و نفرت رو توی چشمات ببینم ، چون تحملش برام سخت بود"
    پشتش را به من کرد و به طرف پنجره رفت. بی اختیار به طرفش رفتم و از پشت دستم را دور کمرش انداختم و گفتم:
    " نمی دونستم تا این اندازه از من متنفری"
    خواست خودش را از حلقه دستانم بیرون بکشد که نگذاشتم و دوباره گفتم:
    "مانی بذار بغلت کنم. بذار خاطره این لحظه رو با خودم ببرم! می خوام بوی وجودت همیشه با من باشه و بهش فکر کنم. می ودنم دوستم نداری، می دونم از من بیزاری، اما من...... من دوستت دارم؛ اونقدر که خودت هم نمی تونی باور کنی و بدون که من بی گناهم."
    آن وقت رودررویش قرار گرفتم و سرم را روی سینه اش گذاشتم و سخت او را در اغوشم فشردم. در حالی که قطرات اشک از دیدگانم جاری بود گونه اش را بوسیدم واو بی آنکه حتی تکان بخورد فقط مرا نگاه می کرد. مثل یک مجسمه شده بود! انگار با احساسش در مبارزه بود. با چشمان اشک آلود به چشمانش خیره شدم. چه چشمهای قشنگی داشت! اما سرد و بی روح بود. نمی دانستم در آن لحظه چه احساسی دارد ، اما اجازه داده بود تا لمسش کنم و همین برای دل رنج دیده ام کافی بود.دیگر به غرور پایمال شده ام فکر نمیکردم، فقط می خواستم برای اولین و اخرین بار اورا به عنوان مردی که می پرستیدم حس کنم، بعد از آن دیگر نفهمیدم چگونه و چطور از آنجا گریختم . هنگامی به خودم امدم که با شتاب در خیابان می دویدم و سیل اشک از چشمانم سرازیر بود.
    وقتی به خانه رسیدم به شدت آشفته بودم....
    روز گار است که گه عزت دهد گه خوار دارد

    چرخ بازیگر از این بازیچه ها بسیار دارد

  8. #28
    انجمن تاریخ
    تاریخ عضویت
    May 2011
    محل سکونت
    زير ابر هاي رنگارنگ
    نوشته ها
    2,369
    تشکر تشکر کرده 
    242
    تشکر تشکر شده 
    406
    تشکر شده در
    253 پست
    قدرت امتیاز دهی
    179
    Array

    پیش فرض

    فصل بیست و چهارم
    قسمت دوم

    خوشبختانه دخترم، ساناز، خواب بود ومزاحمتی برای پدرم ایجاد نکرده بود و پدرم در کنار او دراز کشیده بود. خودم را روی مبل انداختم و به فکر برو رفتم. به اینکه تادو روز دیگه باید جایی را ترک میکرم که عشقی پرشکوه در دلم جوانه زده بود و به گل نشسته بود . محبوبم را با تمامی بی رحمی اش با تمام تنفری که از من داشت دوست داشتم. چشم هایم رابسته بودم و به لحظه ای اندیشیدم که مانی را در آغوش گرفته بودم و این تمام دلخوشی و هستی ام شد تا با یادش سفری را آغاز کنم که تازه غربتش آغاز شده بود؛ غربتی بی انتها در کویر داغ تنهایی و سکوت. یکدفعه به یاد حرفش افتادم که گفته بود ، کاری میکنم یک روز عاشقم بشی.
    حالا چنان عاشق و دلبسته اش شده بودم که حتی گذشت زمان هم نمیتوانست از شدت آن بکاهد. آن وقت بود که با حسرتی عمیق به خودم گفتم: آه مانی ای کاش فقط یک بار دیگر به من میگفتی که دوستم داری تا همه زندگیم را به پایت بریزم. اما دریغ و درد که چنین آرزویی بر آورده نمیشد!
    ساعت رفتن مان نزدیک میشد.ساناز در آغوش پدرم خوابیده بو و من مشغول جمعآوری وسایلم بودم، اماکلافه بودم و دست و دلم به هیچ کاری نمیرفت. بعضی که از صبح آن روز در گلویم پیچیده بود به قلبم فشار می اورد. انگار سر بریده ای در دلم انداخته بودند. مانی گفته بود می آید تا با پدرم خداحافظی کند، اما هنوز نیامده بود. دیگر از آمدنش ناامید شده بودم که ناگهان زنگ به صدا در آمد. با آنکه روحم برای دوباره دیدنش پرواز میکرد، اما از این خواسته چشم پوشیدم و خودم را در اتاق مخفی کردم. لای در را باز گذاشتم؛ طوری که ممکن نبود او مرا ببیند. اما من میتوانستم به راحتی او راببینم. میخواستم آزادانه با دخترش وداع کند.وارد شد. مثل همیشه خوش تیپ و بسیار شیک و آراسته بود. با ورودش بوی ادکلن گرانقیمت و خوشبویش در فضای خانه پیچید. خیلی گرم با پدرم خوش و بش کرد و نگاه بی قرارش را به ساناز دوخت که پدرم بلافاصله او را در آغوشش گذاشت.چنان فرزندش را در آغوش گرفته و به خود میفشرد که گویی جدایی از او برای بی اندازه سخت و دردناک است.چندین بار او را بوسید و بویید و قربان صدقه اش رفت وسفارشش را به پدرم کرد که مراقبش باشد. بعد از جیب کتش پاکت سفیدی را بیرون آورد و به پدرم داد و گفت:
    " این همان چیزی بود که میخواستید، اما خواهش میکنم در جایی مخفی کنید تا دست کسی نیافتد. اگر احیانا پدر و مادرم درباره ی جدایی من وسیما از شما سوالی کردند لزومی ندارد جوابی بدهید. این را حتما به سیما هم بگویید. من خودم با آنها صحبت میکنم. نمیخواهم هیچ کس بویی از این ماجرا ببرد.این موضوع باید بین من و شما مسکوت بماند. خواهش میکنم مرد ومردانه به من قول بدهید. اگر زمانی مشکلی پیش آمد مرا حتما در جریان بگذارید؛ مخصوصا اگر مربوط به دخترم باشد"
    بعد به دور و برش نگاهی انداخت و پرسید:
    " انگار سیما خونه نیست."
    پدرم به دروغ جواب داد:
    " نه، چیزی را فراموش کرده بود برای بچه بگیره فکر میکنم یکی از همین مغازه های اطراف رفته.همین حالا برمیگردد."
    "باشه از قول من از او خداحافظی کنید.شما و دخترم را به خدا می سپارم و سفر خوبی برای شما آرزو میکنم"
    متشکرم پسرم. تو هم مراقب خودت باش. اگر فرصت داشیت برای عروسی بیا"
    " انشاا... فعلا میخواهم مدتی به سفر بروم . نیاز به تنهایی دارم،چون در این مدت تنش های عصبی زیادی داشتم و کارم هم سنگین بود و کمی خسته هستم."
    "امیدوارم خوش بگذرد. بابت همه چیز از تو ممنونم. و برای خیلی چیزهای دیگر متاسف و شرمنده"
    مانی در حالی که یک بار دیگر ساناز را میبوسید با پدرم دست داد واز آنجا رفت. بعد از رفتن او با صدای بلند شروع به گریه کردم. گریان از مخفیگاه خود خارج شدم که پدرم گفت:
    " دیگه کافیه سیما.همه چیزتموم شد. حالا بنشین و برای تمام عمرت گریه کن! تو مردی رو از دست دادی که هرگز نظیرش را پیدا نمیکنی. آماده شو تا زودتر برویم. باید دو ساعت قبل از پرواز در فرودگاه باشیم. تا اونجا هم راه زیادیه"
    بیش ازآن نتوانستم خودم را کنترل کنم.فریاد زدم:
    " شما هم بس کنید بابا. این قدر مرا سرزنش نکنید. به عوض این حرفها بگویید گناه من چیه؟ تا کی باید تاوان کاری را که نکردم پس بدهم؟ یه قاتل را به جرم قتل و آدم کشی محاکمه میکنند، اما شما و مانی مرا به خاطر جرمی که نکردم در دادگاه افکارتون محاکنه و اعدام کردید. این عادلانه نیست."
    "بیخود داد و بیداد نکن.هر وقت موقعش رسید همه چیز را میگویم، اما حالا بهتر ه دست ازگریه کردن برداری. امان از دست شما زن ها. فقط بلدید گریه کنید. گریه هیچ دردی را دوا نمیکند. و فقط ضعف و بیچارگی انسان را میرساند. خوب بود این گریه را وقتی میکردی که راه و چاره داشتی."
    حرفهای پدرم مثل پتک مدام بر مغزم کوبیده میشد و دردم را صدها برابر میکرد.آماده رفتن شدیم.دلم خون و اعصابم متشنج و به هم ریخته بود. فکرم کار نمیکرد . گویی روح از بدنم جدا شده بود. رفتار پدرم با من بی اندازه توهین آمیز بود. درست مثل این بود که زنا کرده ام. انگار برای همیشه باید داغ ننگی را بر دوش میکشیدم که هرگز مرتکب نشده بودم. خدا را با دل شکسه به یاری طلبیدم تا شر فتنه انگیزان را به خودشان برگرداند. خود رابه او و تقدیر سپردم و با خودم فکر کردم، سر بیگناه تا پای دار میرود، اما بالای دار نمیرود. فعلا باید میسوختم و می ساختم
    روز گار است که گه عزت دهد گه خوار دارد

    چرخ بازیگر از این بازیچه ها بسیار دارد

  9. #29
    انجمن تاریخ
    تاریخ عضویت
    May 2011
    محل سکونت
    زير ابر هاي رنگارنگ
    نوشته ها
    2,369
    تشکر تشکر کرده 
    242
    تشکر تشکر شده 
    406
    تشکر شده در
    253 پست
    قدرت امتیاز دهی
    179
    Array

    پیش فرض

    فصل بیست و پنجم
    قسمت 1

    سفرم با اندوهی بی پایان همراه بود وهرگز آن روز و آن لحظات دردناک را از یاد نمیبرم. در طول پرواز ساناز آرام بود و برایم دردسری به وجود نیاورد؛ مگر در مواقعی که فشار هوا کم و زیاد میشد و گوشهایش را اذیت میکرد. اینقدر در عالم اندوهبار خود خودم غرق بودم که اصلا آن چند ساعت پرواز را حس نکردم و وقتی به خودم آمد م که هواپیما در باند فرودگاه تهران به زمین نشست. پاهایم حرکت میکرد اما گویی روح از بدنم گریخته بود. تنها کسی که برای استقبال از ما به فرودگاه آمده بود میلاد، برادرم، بود. وقتی مرا با آن حال و روز دید نگران شد و پرسید:
    "سیما تو چت شده؟ انگار سفر خیلی خسته کرده! اصلا رمق راه رفتن نداری"
    لبخندکم رنگی بر لبم نشست و گفتم:
    " دقیقا همین طوره. حالم چندان خوب نیست."
    چه میدانست که در وجود ویران شده ام چه میگذرد. از اینکه باید تظاهر به شادی میکردم عذاب می کشیدم. دلم میخواست زودتر به خانه برسم و به خلوتی پناه ببرم. دیدار عزیزانم دیگر خوشحالم نمیکرد، وقتی که دل و جانم را از دست داده بودم.خدا خدا میکردم خانواده مانی در منزل ما نباشند. هیچ آمادگی روبرو شدن با انها و جواب دادن به سوالاتشان را نداشتم. اما همه انجا بودند ومشتاق دیدن نوه شان. با رسیدن به خانه سیمین خانم مادر شوهرم زودتر از همه به پیشوازمان آمد و در حالی که هیجان زده بود ساناز را از بغلم گرفت و برد که همه او را ببینند. تنها مادرم بودکه پیش از بقیه به من اهمیت داد و دلتنگ مرا در آغوش گرفت و بوسه های فراوانی به سرو رویم میزد.بی اختیار خودم را در آغوشش انداختم و پس از مدتها از مهر و محبتش برخوردار شدم.
    اکنون بعد از مانی تنها آغوشی که میتوانست به من آرامش دهد آغوش گرم و مهربان مادرم بود. بالاخره پس از تازه شدن دیدارها به علت خستگی ازهمه عذرخواهی کردم و به اتاقم رفتم؛ خلوتگاه مقدسی که مدتهای طولانی از آن دور بودم. میخواستم با آنچه روح و قلبم را به رنج و اندوه کشانده بود تنها باشم. خودم را موجودی از هم گسسته و سرخورده احساس میکردم و با تمام اینها باید از فرزندم مراقبت میکردم؛ در حالی که خود شوق زندگی را از دست داده بودم. مدام سرم گیج میرفت. بدنم سست و متزلزل و روحم افسرده بود.دوست نداشتم کسی را ببینم.وقتی نمیتوانستم آن چیزی باشم که دیگران انتظار داشتند سعی میکردم تا کناره جویی کنم.پس از اینکه همه رفتند مادرم به سراغم آمد و با حالی نگران پرسید:
    " سیما جون چت شده مادر؟ نخواستم جلوی خانواده شوهرت حرفی بزنم، ولی فکر نمیکنی این بی توجهی تو به آنها نارحت شان میکند و ممکنه به آنها بر بخورد؟ چه بلایی سرت آمده؟چرا زیر چشم هایت گود افتاده؟ گفتند بچه داری سخته اما نه اینقدر که تو به این روز و حال افتادی! تازه اول راهی. به گمانم تا این بچه هفت هشت ساله بشود زبانم لال تو هفت کفن پوساندی. جه اتفاقی برایت افتاده؟ پدرت هم یک جور غریبی در خودش فرو رفته و هرچه از او میپرسم جواب نمیدهد. مانی کجاست؟ جرا او با شماها نیامد؟"
    "مامان خواهش میکنم فعلا چیزی از من نپرسید. اجازه بدهید سر فرصت با هم حرف بزنیم. الان هم خیلی خسته ام،هم حوصله ندارم "
    "سیما تو که اخلاق منو میدونی. من تا امشب نفهم چه خبر شده دست بردار نیستم. نکند منو غریبه میدونی یا قابل نمیدونی با مادرت حرف بزنی!"
    "نه مامان. شما همه امید من هستید و بی نهایت دوست تان دارم. فقط فعلا آمادگی ندارم.در ثانی، اگر با حرف زدن تمام مشکلات حل میشود حاضر بودم یک شبانه روز یک بزند حرف بزنم"
    یکدفعه مادرم عصبانی شد و فریاد زد:
    "من که نصف العمر شدم.میگویی چی شده یا نه؟ نا سلامتی مادرت هستم نمیتوانم تو را اینطوری پریشان حال ببینم. رنگ به صورتت نمانده؛ مثل یه مرده شدی. انگار تمام و غم و غصه ها و بدبختی های دنیا را ریختند توی دلت"
    "آره مامان حق با شماست، اما چی بگویم که ناگفتنش بهتر از گفتنش است.چی بگویم و از کجا بگویم که شما بتوانید دردی از دردهایم را دوا کنید. فقط بدانید که دخترتان خیلی بیچاره و بدبخته."
    آن وقت اشک ریزا سر بر دامانش گذاشتم و آهسته، آهسته همه چیز راگفتم و در آخر اضافه کردم:
    "مامان دلم میخواهد شما مرا باور کنید و باور کنید که من شوهرم را دوست دارم. قسم میخورم که به او خیانت نکردم.اگر روزی از غصه مردم بدانید برای چی بوده. بدانید که دیگر تحملش را ندارم.مامان تو را خدا بگویید چکار کنم؟"
    حالامادر هم با من اشک میریخت. تا اینکه عاقبت گفت:
    "چی بگم مادر. نه از چیزی خبر داشتم و دارم و نه میدونم که شوهرت چرا چنین کاری کرده. حتما برای کارش دلیل محکمه پسندی داره یا مدرکی که گناه تو رو ثابت میکند؛ البته از نظر او. اما مناینقدر میدونم دختری که در دامنم بزرگ کردم چنین وصله هایی به او نمیچسبد. از طرفی، پدرت آدمی نیست که همین طوری حرفی را قبول کنه. "
    با این حرف مادرم یک دفعه به یاد آن پاکت سفید افتادم که ماین به پدرم داده بود. یقینا هر چه بود در آن پاکت بود که مانی سفارش کرده بود پدرم از آن باکسی حرف نزند. مادرم گفت:
    "من فکر میکنم آن پسر رذل و پست فطرت برایت توطئه چینی کرده. آره کار خودشه. جقدر به تو گفتم که این لقمه باب دهن تو نیست، ولی تو گوش نکردی. حالا فهمیدی که پدر و مادر دشمن بچه هایشان نیستند؟ باید با پدرت صحبت کنم و هر طور شده بفهمم ماجرا از کجا آب میخوره و هدف مانی ازاین کارها چی بوده. شاید از روز اول تو را نمیخواسته و همه ی این حرفها بهانه است برای از سرباز کردن تو. اگر اینطور باشد من میدانم و مانی وپدر و مادرش. من تا امشب از این ماجرا سر در نیارم خواب به چشمانم نمیرود. تو خسته ای، بهتره استراحت کنی. من میروم با پدرت حرف بزنم."
    و سپس در حالی که به شدت خشمگین و عصبانی بود، مصمم از جا بلند شد و رفت.
    از شدت فکر و خیال خوابم نمیبرد. خیلی بی قرار بودم.دخترم خوابیده بود اما من آشفته حال در اتاق راه می رفتم و به آن پاکت سفید فکر میکردم. تقریبا یک ساعتی گذشته بود که ضربه ای آرام به در خورد و پریسا سرش را از لای در تو آورد و گفت:
    "سیما بابا احضارت کرده. برو پایین من اینجا پیش ساناز هستم."
    متعجب و وحشتزده پرسیدم:
    "بابا بامن چکار داره؟"
    "نمیدانم اما احساس میکنم که خیلی ناراحت و عصبانیه.چی شده سیما؟ دوباره چه دسته گلی به آب دادی؟ هم تو و هم بابا عجیب و غریب شدید."
    جوابی ندادم.با ترس و لرز رفتم تا پدرم را ببینم. دلم شور غریبی داشت و احساس بدی پیدا کرده بودم. انگار قلبم داشت از سینه ام بیرون می آمد. پشت دراتاق رسیدم و در زدم.پدرم گفت:
    "بیا تو در را هم ببند."
    لحنش تحکم آمیز بود. در همان نگاه اول فهمیدم که اوضاع قمر در عقرب است.مادرم باچهره ای عصبانی اما ساکت گوشه ای ایستاده بود و پدرم بی قرار در حالی که دست هایش را از پشت به هم قلاب کرده بود در اتاق راه میرفت. و گاه خصمانه نگاهم میکرد تا اینکه گفت:
    "بگیر بنشین"
    چشمی گفتم و ساکت نشستم. پس از چند لحظه گفت:
    "سیما فکر میکنم به سنی رسیدی که لازم نباشه توبیخ وتنبیه ات کنم. اما با کاری که کردی مجبورم از حالا به بعد طور دیگری با تو رفتار کنم. حتا خیلی دلت میخواهد بدانی چرا مانی از تو جدا شد. "
    با شنیدن این حرف مثل اینکه دنیا را بر سرم خراب کردند. به زور کلمات از دهانم خارج شد:
    "چی ؟ مانی از من جدا شد؟ نه نه این امکان ندار...شما...شما دروغ میگویی. باور نمیکنم اوه خدای من این ممکن نیست. یعنی همه چیز تمام شد؟ به همین سادگی؟"
    "بله به همین سادگی. این خاکی بود که خودت بر سرخودت ریختی. هر بلایی سر آدم می آید به خاطر جهل و نادانی خودش است. بچه نبودی که بگویم عقلت نمیرسید فکر نمیکردم دختر من تا این اندازه وقیح و بی حیا و کثیف باشد.توکاری کردی که دیگر نمیتوانم به روی مانی و خانواده اش نگاه کنم. یعنی آن پسره آشغال کثافت ارزش این را داشت که تو خودت و خانواده ات را پیش شوهرت بی آبرو کنی؟ تو از خودت خجالت نکشیدی؟ تو همچین دختر بودی و ما نمیدانستیم؟ با این کار من مجبورم از این لحظه به بعد شدیدا کنترلت کنم و نگذارم بدون اجازه من پایت را از در بیرون بگذاری یعنی نه حق داری با تلفن صحبت کنی و نه بدون من یا مادرت جایی بروی، چون دیگر به تو اعتماد ندارم."
    گریه کنان فریاد زدم:
    "آخه بگویید چی شده. چه مدرکی وجود دارد که نشان میدهد شما را بی آبرو کردم؟"
    آن وقت بود که پدرم از کوره در رفت و پاکتی را که مانی به او داده بود به طرفم پرت کرد وفریاد زنان گفت:
    "بگیر و خوب نگاهش کن؛ شاید بفهمی چه گندی بالا آوردی و از خودت خجالت بکشی. جدا از داشتن دختری مثل تو شرم میکنم."
    با دستانی لرزان پاکت را برداشتم و چند قطعه عکسی را که در آن بود بیرون آوردم. و ناباورانه به آن تصاویر مستهجن و نفرت انگیز خیره شدم.
    آن عکس ها که بدن عریان مرا در حالت های مختلف در آغوش فرشاد نشان میداد فقرات پشنم را به لرزه در آورد، نه،این ممکن نبود.این یک تهمت بزرگ بود؛ یک دسیسه بر علیه من وزندگیم بود. مغزم داغ شده بود. تمام وجودم مثل بید میلرزید و قلبم در سینه سنگینی میکرد؛ گویی وزنه ای روی آن گذاشته اند.نفسم بالا نمی آمد. نگاه درمانده ام را ابتدا به پدر و سپس به مادرم دوختم و ناگهان زمین زیر پایم خالی و خالی تر شد و دردی کشنده در قفسه سینه ام پیچید و همه چیز در برابر دیدگانم دور و دورتر شد؛ گویی در فضای لایتنهاهی رها شدم که جز سیاهی هیچ چیز در آن نبود.
    هنگامی که چشم باز کردم در یک محفظه شیشه ای قرار داشتم، در حالی که هیچ چیز به خاطر نمی آوردم. دردی که در سرم دنگ دنگ میکرد اجازه نمیداد تا فکر کنم. حسی در بدنم و جود نداشت تا به خودم حرکتی بدهم. در این موقع پرستار جوانی به تختم نزدیک شد.پلک هایم را بیشتر از هم گشودم که ناگهان با خوشحالی گفت:
    "خدا را شکر!"
    وسپس پزشک معالج را صداکرد.
    "آقای دکتر انگار بیمار از کما خارج شده."
    بلافاصله دکتر بالای سرم آمد.از حرفهایشان چیزی سر در نمی آوردم، اما شنیدم که پرستار گفت:
    "بله انگار حق با شماست.خطر را پشت سر گذاشته. باید به خانواده اش اطلاع بدهیم"
    و دوباره پلک هایم سنگینی کرد و به روی هم افتاد.
    روز گار است که گه عزت دهد گه خوار دارد

    چرخ بازیگر از این بازیچه ها بسیار دارد

  10. #30
    انجمن تاریخ
    تاریخ عضویت
    May 2011
    محل سکونت
    زير ابر هاي رنگارنگ
    نوشته ها
    2,369
    تشکر تشکر کرده 
    242
    تشکر تشکر شده 
    406
    تشکر شده در
    253 پست
    قدرت امتیاز دهی
    179
    Array

    پیش فرض

    فصل بیست و پنجم- 2

    خیلی سعی کردم به مغزم فشار بیاورم، اما قدرت نداشتم. بنابراین دست از تلاش کشیدم.
    برای بار دوم که هوشیارتر شدم فهمید م در بیمارستان هستم. لوله اکسیژنی که در بینی ام قرار داشت اذیتم می کرد و دستم درد می کرد ومی سوخت، اما دیگر در آن محفظه شیشه ای نبودم. با صدایی که به سختی از گلویم خارج می شد نالیدم :
    "کمکم کنید."
    پرستار که همان اطراف بود فورا آمد.
    " آرام باش. چیزی نیست. بهتره به خودت فشار نیاری. الان دکتر رو خبر میکنم. همین که حالت بهتر شده جای شکرش باقیه."
    اشاره کردم که لوه را از بینی ام خارج کند. اما گفت:
    "باید یک کم دیگه تحمل کنی. فعلا نمی شه"
    و سپس به پرستار دیگری که آنجا بود اشاره کرد دکتر را خبر کند. وقتی دکتر معاینه ام کرد لبخند رضایت بخشی بر لبش نشست و گفت:
    " خوشبختانه وضعیت بیمار به حال عادی برگشته و جای نگرانی نیست. اگه به همین شکل پیش بره می تونه فردا به بخش منتقل بشه."
    و در حالی که روی صورتم خم شده بود با مهربانی پرسید:
    "در قفسه سینه یا سرت دردی احساس نمی کنی؟ یادت هست چه اتفاقی برات افتاده؟"
    " نه نه. هیچی یادم نمی آد"
    " دست هات چی؟ می تونی اونها رو حرکت بدی؟"
    سعی کردم کمی انها را بالا بیاورم، اما سنگین بودند. حتی پاهایم حسی نداشت. دکتر متفکرانه نگاهش را به من دوخت و پس از چند لحظه اهسته با پرستار مشغول گفت و گو شد .نمی دانستم چه بلایی سرم آمده و چرا اعضای بدنم حس نداشت. مدتی بعد با تزریق یک آمپول به خواب عمیقی فرورفتم. در رویای بیمار گونه ام تنها تصویر یک بچه را می دیدم؛ بچه ای که نمی دانستم کیست و با من چه ارتباطی دارد، اما به او احساس دلبستگی می کردم و تا حدی چهره اش برایم آشنا بود و من مشغول شیر دادن به او بودم. وقتی هراسان از خواب پریدم لباسم از شیری که از سینه ام تراوش کرده بود خیس بود. با درماندگی به دور وبرم نگاه کردم. هیچ کس درآن اطراف نبود. به همان وضع اسف بار بود م تا اینکه سر و کله یکی از پرستارها پیدا شد و به او اشاره کردم لباسم را عوض کند. بالاخره پرستار با زحمت فراوان لباس را عوض و بسترم را تمیز کرد. از اینکه تا آن اندازه نا توان شده بودم گریه ام گرفت و در حالی که مثل ابر بهار اشک می ریختم گفتم:
    " چی شده؟ چرا من اینجا هستم؟!"
    پرستار دلسوزانه دست نوازشی بر سرم کشید و با تبسمی گفت:
    "ناراحت نباش، خوب می شی. همیشه که اینطوری نمی مونی. ولی واقعا نمی دونی چرا اینجا هستی؟"
    "نه نه اصلا. نمیدونم کی هستم. یعنی هیچ چیز رو به خاطر نمی آرم."
    " اسمت سیماست. الان هم پدذ و مادرتبیرون منتظرت هستن و می خوان ببیننت"
    نگاه غریبانه ام را به او دوختم و با تعجب گفتم:
    "پدر و مادرم؟ کدوم پدر و مادر؟"
    " مگه می شه آردم پدرو مادرش رو نشناسه؟ بذار اونها رو ببینی اون وقت می شناسیشون"
    به مغزم فشار آوردم. شاید چیزی را به خاطر آورم اما فکرم یاری نمی کرد. پرستارلبخند زنان از کنار بسترم دور شد و لحظه ای بعد همراه خانمی که او را مادرم خطاب میک رد وارد شد. آن زن با چشمانی اشک آلود به طرفم آمد و مرا در آغوش کشید و یک بند قربان صدقه ام می رفت و می گفت:
    "دختر قشنگم، عزیز دلم. ای کاش می مردم و تو را به این روز نمی دیدم. مادر تو رو خدا حرف بزن. چیزی بگو. چرا اینطوری منو نگاه می کنی؟ من هستم مادرت! یعنی منو نمی شناسی؟"
    و من بی تفاوت مثل یک غریبه نگاهش می کردم. به راستی تمام خاطرات زندگیم از ذهنم گریخته و تلاشم برای به یاد آوردن آنها بیهوده بود. او رفت و مرد میانسالی که بسیار شیک و خوش لباس بود وارد شد و از فاصله دوری ایستاد و با چشمان اشکبار نگاهم کرد و سپس با سرعت از آنجا بیرون رفت. وقتی آن دو ملاقات کننده رفتند دو باره به فکر فرو رفتم و در زوایای روحم به جست و جو پرداختم شاید نشانه یا خاطره ای از آنها که خودشان را پدر ومادر معرفی کرده بودند در ذهنم بیاید. اما بی نتیجه بود وفقط سرم درد می گرفت. دلم می خوایت بخوابم تا دوباره تصویر ان کودک زیبا را ببینم. مرتب آمپول به من تزریق میکردند تا هیجان و اضطراب را از من دور کنند. دوباره خوابم برد و دوباره همان رویا این بار با وضوح بیشتری به سراغم امد و طی چند روز بعد که حالم بهتر شده بود هر بار چشمم را می بستم این رویا بارها و بارها تکرار می شد. اکنون خودم را در دنیای جدیدی که برایم ایجاد شده بود رها کردم و تحت حمایت ان مرد و زن مرخص شده وبه خانه شان رفتم. وقتی وارد منزل شدم و به اطراف نگاه کردم حس آشنایی به من دست داد. مثل اینکه همه را در رویاهایم دیده بودم. تا اینکه دختر جوانی در حالی که بچه ای را در بغل داشت به نزدیکم امد و گفت:
    " سلام سیما جون. حالت چطوره؟ نمیخوای دختر قشنگت رو ببینی؟ این یک هفته که نبودی خیلی خوب ازش مراقبت کردم.بیا بیا نگاش کن."
    با دیدن او ناگهان بند دلم پاره شد. این چهره ی همان بچه ای بود که در رویاهایم دیده بودم. با عشقی فراوان او را در آغوشم گرفتم و به گوشه ای خزیدم و مشغول نگاه کردنش شدم. انگشتش را به دهان برد و مک زد. بی اختیار تحت یک احساس نا شناخته سینه ام را که لبریز از شیر بود بیرون اوردم و در دهانش گذاشتم و او با ولع تمام شروع به خوردن کرد. وقتی کاملا سیر شد به خوابی آرام فرو رفت. به هیچ چیز وهیچ کس توجهی نداشتم مگر ان بچه. تنها دلخوشی ام ان بود که مدام او را در اغوش بگیرم و بر سینه ام بفشارم. احساس خوبی از این کار به من دست می داد . او برایم از هر آشنایی آشناتر بود .لحظه ای از کنارش دور نمی شدم. تمام روز وشبم را در سلولی که اتاق می نامیدمش با ان موجود بی ازار ودوست داشتنی سپری می کردم و کسی هم کاری به کارم نداشت. خوشحال بودم. فقط گاه گاهی ذهنم از دیدن تصاویر ناخوشایندی که به خاطرم می امد به هم می ریخت، اما هر چه سعی میک ردم نمی توانستم آنها را به هم مرتبط کنم و از این موضوع رنج می بردم. تمام افراد آن خانه نهایت لطف و محبتشان را به من و ان بچه ارزانی می داشتند و همین برایم کافی بود تا احساس ارامش کنم.
    روز گار است که گه عزت دهد گه خوار دارد

    چرخ بازیگر از این بازیچه ها بسیار دارد

صفحه 3 از 8 نخستنخست 1234567 ... آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/