فصل نوزدهم-1
هر وقت تلفن زنگ می زد وحشتی عظیم تمام وجودم را پر می کرد. خانم مارتا را مامور کرده بودم تا جواب تلفنها را بدهد، زیرا مطمئن بودم خود فرشاد است که مرتب تلفن می کند و سعی دارد به هر نحو شده زندگیم را ویران کند.هر چه فکر می کردم راهی برای این مشکل پیدا کنم عقلم به جایی قد نمی داد، تا این که تصمیم گرفتم این بار که زنگ زد جوابش را بدهم و بپرسم هدفش از این همه مزاحمت چیست؟ و بالاخره با اولین زنگ تلفن خودم گوشی را برداشتم:
"الو بفرمایید"
" به به چه عجب بالاخره تصمیم گرفتی جوابمو بدی! خوب حالت چطوره؟ انگار خیلی از ما بیزاری! کجا رفت اون همه عشق و عاشقی؟ چی شد اون همه مهر و وفا که ازش حرف می زدی؟ نو که اومد به بازار کهنه می شه دل آزار؟ حالا دیگه اینطوری با من تا می کنی؟ باشه باشه. یه جایی به هم می رسیم خانوم خانوما."
با شدت هر چه تمام تر فریاد زدم:
"فرشاد حرف حسابت چیه؟ از من و زندگیم چی می خوای؟ نمی دونم با چه زبونی بگم که دست از سرم برداری. من در مورد تو اشتباه کرده بودم. تا کی باید تاوان حماقت خودمو پس بدم؟ خواهش می کنم اگه ذره ای رحم و مروت داری و مردی و مردونگی سرت می شه فراموش کن کسی رو با اسم سیما می شناختی. یک بار، صدبار، هزاران بار بهت می گم من شوهرمو دوست دارم و به زودی ازش بچه دار می شم. زندگیمو ویرون نکن. یک بار این کارو کردی، اما دیگه کافیه. ازت خواهش میکنم فرشاد، التماس می کنم دیگه اینجا زنگ نزن. اگه انسانیت تو وجودت پیدا می شه این کارو نکن. اگه همون طور که می گی منو دوست داری بذار آسوده زندگی کنم. می فهمی؟"
" آره می فهمم. منم قصد مزاحمت ندارم، اما با مشکلی که برام پیش اومده مجبور شدم بهت زنگ بزنم؛ اونم به عنوان یه دوست تو یه کشور غریب.حقیقتش اینه که یه ترم دیگه ازدرسام مونده اما پولوشو ندارم! تا حالا هم خیلی زحمت کشیدم. نمی خوام حالا که خودم رو تا اینجا رسوندم دستم از همه جا کوتاه بشه .خواهش می کنم کمکم کن. اگه بتونی این پولو برام جور کنی دیگه هرگز مزاحمت نمی شم. راستش به خیلیها رو انداختم، اما هیچ کس جوابمو نداد."
با عصبانیت گفتم:
" بابت چی باید پول بدم؟ برای عیاشی و خوشگذرونیات؟ تازه از کجا؟"
گوش کن سیما. تو هم خودت خیلی پولداری و هم شوهرت وضعش توپه. بنابراین به جاییتون بر نمی خوره."
"یعنی می گی به جنابعالی باج بدم؟"
"نمی دونم اسمشو هر چی می خوای بذار!"
"داری تهدیدم می کنی؟"
"مساله تهدید نیست سیما"
"پس چیه فرشاد؟ این کار اسمش چیه؟ حق السکوت مگه نه؟ اما نمی دونم به خاطر چی و چرا. من و تو ففط با هم دوست بودیم. بنابراین هیچ دلیل و مدرکی نداری که بخوای از من اخاذی کنی."
"سیما خواهش می کنم. از همهی این حرفا گذشته من هموطن تو هستم. دلت راضی میشه تو خیابونا ویلون و سرگردون بشم؟ نه تنها پول دانشگاهمو ندارم، بلکه اجاره خونمم عقب افتاده. من همین که مدرکم رو بگیرم بلافاصله بر می گردم ایران و دیگه هیچ وقت منو نمی بینی. خوب کمکم می کنی؟"
درمانده از جواب سکوت کردم. نمی دانستم چه کنم. یعنی اگرپول را به او می دادم شرش را از سرم کم می کرد یا همچنان به مزاحمتش ادامه می داد؟ برای حفظ زندگیم با چه کار می کردم؟ همچنان در فکر بودم که دوباره پرسید:
"خوب چرا جواب نمی دی. آره یا نه؟"
"چه تضمینی وجود داره تا حرفتو باور کنم؟ تو اونقدر پست و رذلی که حرمت هیچ چیز رو نگه نداشتی. گر چه پول زیادی ندارم، اما بگو چقدر؟"
"پنج هزار تا. البته اگه دلار باشه بهتره."
از شدت عصبانیت کارد می زدی خونم در نمی اومد. خیلی وقیح و بی حیا بود. گفتم:
" حالا می فهمم که پدرم تو رو خوب شناخته بود."
با وقاحت تمام گفت:
"چه کنم؟ زندگی این طور ایجاب می کنه.همه که مثل شما تو پر قو زندگی نمی کنن! شاید تو هم اگه تو موقعیت من قرار داشتی خیلی کثیفتر از اینها می شدی! ولی نگران پولت نباش به عنوان قرض ازت می گیرم و تو اولین فرصت همین که دست و بالم باز شد بهت پس می دم. خوب حالا کی این پولو بهم می رسونی؟"
"همون پارک کذایی. به شرطی که بعد از این نه صدات رو بشنوم نه ریختتو ببینم. تا یک ساعت دیگه اونجا هستم."
گوشی را روی دستگاه کوبیدم. بی نهایت عصبانی بودم. فقط دلم می خواست او را بکشم.
با وضعیتی که داشتم صلاح نبود تنها بروم. بنابراین از خانم مارتا خواستم تا آژانس بگیرد و همراهم بیاید، چون پنج هزار دلار پول کمی نبود.
از ده هزار دلاری که در خانه داشتم نصفش را برداشتم و سپس به کمک خانم مارتا لباسم را عوض کردم.اما دل توی دلم نبود و خدا خدا می کردم کسی ما را نبیند.
تاکسی سرویس دم در منتظر بود. آهسته قدم بر می داشتم و با کمک خانم مارتا سوار اتومبیل شدم. هوای بیرون هنوز سرد بود.اگر حالم خوب بود می توانستم با لذت آن هوا را استنشاق کنم. در طول آن مدتی که مجبور به استراحت در خانه بودم فقط مواقعی که برای معاینه نزد پزشکم می رفتم از خانه بیرون می آمدم. خانم مارتا به راننده گفت که آهسته برود.
نیم ساعت بعد در پارک بودم و پانزده دقیقه ای در اتومبیل منتظر نشستم تا سر وکله اش پیدا شد. اتومبیل را کناری پارک کرد و با چهره و لبخندی فاتحانه به طرف ما آمد. به راستی از دیدنش مشمئز شده بودم. از اینکه روزی عاشقش بودم از خودم نفرت پیدا کردم، چون او لیاقت عشق مرا نداشت. شاید اگر همان زمان به ماهیت او پی برده بودم امکان نداشت حتی نگاهش کنم. آهسته پیاده شدم و چند قدم به طرفش رفتم، اما فاصله ام را با او حفظ کردم که زیاد به من نزدیک نشود. سلام کرد. جوابش را ندادم و در حالی که پاکت پول را به طرفش گرفته بودم گفتم:
"فرشاد اگه یه بار دیگه، فقط یه بار دیگه تلفن کنی و بخوای منو تحت فشار بذاری از دستت به پلیس شکایت می کنم. قسم می خورم این کارو بکنم."
خنده ای چندش اور تحویلم داد و گفت:
"عوض سلام و احوالپرسی داری منو چوبکاری می کنی> می بینم که حسابی ریخت و قیافت بهم ریخته. حالا کی بچت به دنیا می اد؟"
"به تو ربطی نداره. تو پولتو بگیر و گورتو گم کن و یادت نره چی گفتم.در ضمن به اون زنیکه هرزه که باهاش هستی بگواگه شده با چنگ و دندون زندگیم رو حفظ می کنم، چون شوهرم رو دوست دارم و اونم منو دوست داره، بنابراین برای من توطئه چینی نکنید."
"نمی فهمم راجع به کی حرف می زنی سیما!"
"خودت بهتر می دونی چه کسی رو می گم. همون منشی شوهرم لنا رو میگم. من همه چیز رو می دونم و می دونم که تو و اونبه هم همدست شدید تا به هر نحو شده منو از چشم شوهرم بندازید، اما کور خوندید."
خیلی مطمئن ابرویی بالا انداخت و با لبخندی گفت:
"عزیزم برات خیلی متاسفم! اون سالهاست که معشوقه شوهرته و الان هم با هم هستند. دلم به حالت می سوزه که اینقدر ساده ای. تو خونه نشستی و خبر از هیچ کجا نداری، ولی من از همه چیز خبر دارم؛ مخصوصا از روابط تو و شوهرت. پس زیاد خودتو هلاک اون مرتیکه نشون نده. اون دو تا سالهاست که با هم هستند.یعنی قبل از اینکه مانی با تو ازدواج کنه با او بوده و حالا هم با اونه. من و لنا فقط با هم دوستیم و هیچ روابط نزدیکی نداریم."
با شنیدن این حقیقت تلخ تمام وجودم مرتعش شد، اما نخواستم حرفهایش را باور کنم. در حالی که سعی می کردم خونسردیم را حفظ کنم و مستمسک دست او ندهم گفتم:
" تو دروغ می گی. میخوای از آب گل آلود ماهی بگیری. سعی نکن ذهن منو نسبت به همسرم خراب کنی ؛ چون حرفاتو باور نمی کنم."
"باشه. پس بیا اینا رو نگاه کن شاید از حماقت خودت دست برداری."
سپس دست در جیب کتش کرد و پاکت سفیدی را بیرون آورد و مقابلم گرفت و گفت:
"فکر می کنم اینها بتونه ثابت کنه که شوهرت اونقدر ها هم آدم خوب و پاکی نیست که تو فکر می کنی!"
...........
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)