گزار
بازآمدم از چشمه خواب
مرغانی می خواندند
نیلوفر وا میشد
کوزه تر بشکستم
در بستم
و در ایوان تماشای تو بنشستم
سهراب سپهری - 1340
گزار
بازآمدم از چشمه خواب
مرغانی می خواندند
نیلوفر وا میشد
کوزه تر بشکستم
در بستم
و در ایوان تماشای تو بنشستم
سهراب سپهری - 1340
دوست
بزرگ بود
و از اهالي امروز بود
و با تمام افق هاي باز نسبت داشت
و لحن آب و زمين را چه خوب فهميد
صداش
به شكل حزن پريشان واقعيت بود
و پلك هايش
مسير نبض عناصر را
به ما نشان داد
و دست هاش
هواي صاف سخاوت را
ورق زد
و مهرباني را
به سمت ما كوچاند
به شكل خلوت خود بود
و عاشقانه ترين انحناي وقت خودش را
براي آينه تفسير كرد
و او به شيوه ي باران پر از طراوت تكرار بود
و او به سبك درخت
ميان عافيت نور منتشر مي شد
هميشه كودكي باد را صدا مي كرد
هميشه رشته ي صحبت را
به چفت آب گره مي زد
براي ما ، يك شب
سجود سبز محبت را
چنان صريح ادا كرد
كه ما به عاطفه ي سطح خاك دست كشيديم
و مثل لهجه ي يك سطح آب تازه شديم
و بارها ديديم
كه با چه قدر سبد
براي چيدن يك خوشه ي بشارت رفت
ولي نشد
كه رو به روي وضوح كبوتران بنشيند
و رفت تا لب هيچ
و پشت حوصله ي نورها دراز كشيد
و هيچ فكر نكرد
كه ما ميان پريشاني تلفظ درها
چه قدر تنها مانديم
سهراب سپهري
غمی غمناک
شب سردی است و من افسرده
راه دوری است و پایی خسته
تیرگی هست و چراغی مرده
میکنم تنها از جاده عبور
دور ماندند ز من آدمها
سایه ای از سر دیوار گذشت
غمی افزود مرا بر غمها
فکر تاریکی و این ویرانی
بی خبر آمد تا با دل من
قصه ها ساز کند پنهانی
نیست رنگی که بگوید با من
اندکی صبر سحر نزدیک است
هردم این بانگ برآرم از دل
وای این شب چقدر تاریک است
خنده ای کو که به دل انگیزم
قطره ای کو که به دریا ریزم
صخره ای کو که بدان آویزم
مثل این است که شب نمناک است
دیگران را هم غم هست به دل
غم من لیک غمی غمناک است
سهراب سپهری - 1330
ایافته
گفتی که چو خورشید زنم سوی تو پر
چون ماه شبی می کشم از پنجره سر
اندوه که خورشید شدی تنگ غروب
افسوس که مهتاب شدی وقت سحر
فریدون مشیری - 1334
احساس
بسترم
صدف خالی یک تنهائیست
و تو چون مروارید
گردن آویز کسان دگری
سایه - 1331
جویبار لحظه ها
از تهی سرشار
جویبار لحظه ها جاریست
چون سبوی تشنه کاندر خواب بیند آب واندر آب بیند سنگ
دوستان و دشمنان را می شناسم من
زندگی را دوست می دارم
مرگ را دشمن
وای اما با که باید گفت این
من دوستی دارم که به دشمن خواهم از او التجا بردن
جویبار لحظه ها جاری
اخوان ثالث - 1335
اشکی در گذرگاه تاریخ
از همان روزی که دست حضرت قابیل
گشت آلوده به خون حضرت هابیل
از همان روزی که فرزندان آدم
زهر تلخ دشمنی در خونشان جوشید
آدمیت مرد
گرچه آدم زنده بود
از همان روزی که یوسف را برادرها به چاه انداختند
از همان روزی که با شلاق و خون دیوار چین را ساختند
آدمیت مرده بود
بعد دنیا هی پر از آدم شد و این آسیاب
گشت و گشت
قرنها از مرگ آدم هم گذشت
ای دریغ
آدمیت برنگشت
قرن ما
روزگار مرگ انسانیت است
سینه دنیا ز خوبیها تهی است
صحبت از آزادگی
پاکی
مروت
ابلهی است
صحبت از موسی و عیسی و محمد نابجاست
قرن موسی چومبه هاست
روزگار مرگ انسانیت است
من که از پژمردن یک شاخه گل
از نگاه ساکت یک کودک بیمار
از فغان یک قناری در قفس
از غم یک مرد در زنجیر
حتی قاتلی بر دار
اشک در چشمان و بغضم در گلوست
وندرین ایام زهرم در پیاله اشک و خونم در سبوست
مرگ او را از کجا باور کنم
صحبت از پژمردن یک برگ نیست
وای
جنگل را بیابان می کنند
دست خون آلود را در پیش چشم خلق پنهان می کنند
هیچ حیوانی به حیوانی نمی دارد روا
آنچه این نامردمان با جان انسان می کنند
صحبت از پژمردن یک برگ نیست
فرض کن مرگ قناری در قفس هم مرگ نیست
فرض کن یک شاخه گل هم در جهان هرگز نرست
فرض کن جنگل بیابان بود از روز نخست
در کویری سوت و کور
در میان مردمی با این مصیبتها صبور
صحبت از مرگ محبت مرگ عشق
گفتگو از مرگ انسانیت است
فریدون مشیری - 1345
هست شب
یک شب دم کرده و خاک
رنگ رخ باخته است
باد
نوباوه ابر
از بر کوه
سوی من تاخته است
هست شب
همچو ورم کرده تنی گرم در استاده هوا
هم از این روست نمی بیند اگر گمشده ای راهش را
با تنش گرم بیابان دراز
مرده را ماند در گورش تنگ
به دل سوخته من ماند
به تنم خسته که می سوزد از هیبت تب
هست شب
آری شب
نیما یوشیج - 1334
قصه
دل من باز چو نی می نالد
ای خدا خون کدامین عاشق
باز در چاه چکید
سایه - 1350
تنگنا
چنان فشرده شب تیره
پا
که پنداری
هزار سال بدین حال باز می ماند
به هیچ گوشه ای از چارسوی این مرداب
خروس آیه آرامشی نمی خواند
چه انتظار سیاهی
سپیده می داند ؟
فریدون مشیری - 1355
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)