سپس نيم نگاهي داخل ماشين انداخت و خم شد و به هم خوش امد گفت و چون متوجه غيبت لاله شد بي اختيار چهره اش در هم رفت .مهتاب كه حال اورا درك ميكرد پرسيد :
چيزي شده اقا نيما ؟
_نه نه ...يعني ...پس ...پس لاله خانوم كجاست ؟
_حالش خوب نبود، موند خونه .
_تنها ؟
_اقا رحيم هم هست .
نيما با ناراحتي استاده بود و به خراب شدن نقشه هايي كه براي ان شب كشيده بود مي انديشيد كه آقا فريدون گفت :
مثل اينكه خيال نداري تعارفمن كني بريم تو.
نيما به خودش امد و با دستپاچگي گفت :
خواهش مي كنم ، بفرماييد منزل خودتونه.
با ورود ان ها به سالن اقاي مقدم گفت :
به به ابجي كوچيكه ي ماهم اومد .
سهيل با خوشحالي بلند شد ،اما وقتي لاله را بين آنها نديد مايوس و غمگين دوباره نشست .اقاي مقدم بوسه اي بر پيشاني مهدي زد و از مهتاب پرسيد :
پس لاله ي من كجاست ؟
مهتاب آهي كشيد و گفت :هرچي اصرار كردم نيومد، گفت حوصله ي مهموني رو نداره .
سپيده كه با شنيدن جمله ي "لاله ي من كو؟" از دهان عمويش دچار حس حسادت شده بود رو به ستا ره كر د و گفت :من نمي دونم اين دختره چي داره كه عمو انقدر دوستش داره !
_عموجون دلش براي اوان مي سوزه فقط همين !
_من كه از ترحم متنفرم.
نيما كه تمام آرزوهايش را از دست رفته مي ديد به اشپز خانه رفت ، بعد از اينكه ابي به صورتش زد آه بلندي كشيد وروي صندلي نشست .نداخانم درحاليكه مزه ي سس سالاد را مي چشيد پرسيد :
چيزي شده پسرم ؟
_ديگه از اين بدتر نميشه !
_چرا ؟مگه چي شده ؟
_لاله نيومده!
_نيومده !چرا ؟
_چه ميدونم فقط اينو ميدونم كه دارم ديوونه ميشم .
_خوب شايد با اين كارش خواسته ميزان علاقه ي تورو به خودش بسنجه !
_منظورتون چيه ؟
_عشق و علاقه ات رو نشون بده ! بهش ثابت كن كه دوستش داري!
_چه كاركنم ؟برم وسط مجلس گريه كنم ؟
_من اينو نگفتم ،...بلند شو برو سراغش .
_من ؟!
_چيه ؟غرورت جريحه دار ميشه ؟
_نه ولي شايد آقا فريدون ناراحت بشه .
_پس يه كمي صبر كن من برم از مهتاب بپرسم و برگردم.
تا برگشتن ندا ، نيما چند بار طول و عرض آشپزخانه را با حالتي عصبي طي كرد و البته از ملك هاي غزل هم بي نصيب نماند.بالاخره ائ برگشت و در حالي كه لبخند رضايت برلب داشت گفت :
تا ما شام رو حاضر ميكنيم تو برو و زود برگرد .
نيما با خوشحال يدستهايش را به هم كوبيد ،خداحافظي كرد و رفت . غزل درحاليكه سيني چاي را برمي داشت گفت :
اون با اين كار فقط خودش رو كوچيك مي كنه .
سپس ارام ارام در حاليكه سعي مي كرد حالتي عادي داشته باشد از اشپزخانه خارج شد و بهطرف اقاي مقدم و باردرش رفت و چاي تعارف كرد . انها از او تشكر كردند و هركدام يك فنجان چاي برداشتند .بعد از آنها نوبت سيامك بود و بعد بع طرف سهيل رفت . سهيل كه از نيامدن لاله خيلي نااحت بود متوجه حضور غزل نشد .بنابراين او بعد از كمي مكث ،با حالتي خاص گفت :
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)