صفحه 3 از 8 نخستنخست 1234567 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 21 تا 30 , از مجموع 73

موضوع: رمان ميعاد عاشقانه | مريم دالايي

  1. #21
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    سپس نيم نگاهي داخل ماشين انداخت و خم شد و به هم خوش امد گفت و چون متوجه غيبت لاله شد بي اختيار چهره اش در هم رفت .مهتاب كه حال اورا درك ميكرد پرسيد :
    چيزي شده اقا نيما ؟
    _نه نه ...يعني ...پس ...پس لاله خانوم كجاست ؟
    _حالش خوب نبود، موند خونه .
    _تنها ؟
    _اقا رحيم هم هست .
    نيما با ناراحتي استاده بود و به خراب شدن نقشه هايي كه براي ان شب كشيده بود مي انديشيد كه آقا فريدون گفت :
    مثل اينكه خيال نداري تعارفمن كني بريم تو.
    نيما به خودش امد و با دستپاچگي گفت :
    خواهش مي كنم ، بفرماييد منزل خودتونه.
    با ورود ان ها به سالن اقاي مقدم گفت :
    به به ابجي كوچيكه ي ماهم اومد .
    سهيل با خوشحالي بلند شد ،اما وقتي لاله را بين آنها نديد مايوس و غمگين دوباره نشست .اقاي مقدم بوسه اي بر پيشاني مهدي زد و از مهتاب پرسيد :
    پس لاله ي من كجاست ؟
    مهتاب آهي كشيد و گفت :هرچي اصرار كردم نيومد، گفت حوصله ي مهموني رو نداره .
    سپيده كه با شنيدن جمله ي "لاله ي من كو؟" از دهان عمويش دچار حس حسادت شده بود رو به ستا ره كر د و گفت :من نمي دونم اين دختره چي داره كه عمو انقدر دوستش داره !
    _عموجون دلش براي اوان مي سوزه فقط همين !
    _من كه از ترحم متنفرم.
    نيما كه تمام آرزوهايش را از دست رفته مي ديد به اشپز خانه رفت ، بعد از اينكه ابي به صورتش زد آه بلندي كشيد وروي صندلي نشست .نداخانم درحاليكه مزه ي سس سالاد را مي چشيد پرسيد :
    چيزي شده پسرم ؟
    _ديگه از اين بدتر نميشه !
    _چرا ؟مگه چي شده ؟
    _لاله نيومده!
    _نيومده !چرا ؟
    _چه ميدونم فقط اينو ميدونم كه دارم ديوونه ميشم .
    _خوب شايد با اين كارش خواسته ميزان علاقه ي تورو به خودش بسنجه !
    _منظورتون چيه ؟
    _عشق و علاقه ات رو نشون بده ! بهش ثابت كن كه دوستش داري!
    _چه كاركنم ؟برم وسط مجلس گريه كنم ؟
    _من اينو نگفتم ،...بلند شو برو سراغش .
    _من ؟!
    _چيه ؟غرورت جريحه دار ميشه ؟
    _نه ولي شايد آقا فريدون ناراحت بشه .
    _پس يه كمي صبر كن من برم از مهتاب بپرسم و برگردم.
    تا برگشتن ندا ، نيما چند بار طول و عرض آشپزخانه را با حالتي عصبي طي كرد و البته از ملك هاي غزل هم بي نصيب نماند.بالاخره ائ برگشت و در حالي كه لبخند رضايت برلب داشت گفت :
    تا ما شام رو حاضر ميكنيم تو برو و زود برگرد .
    نيما با خوشحال يدستهايش را به هم كوبيد ،خداحافظي كرد و رفت . غزل درحاليكه سيني چاي را برمي داشت گفت :
    اون با اين كار فقط خودش رو كوچيك مي كنه .
    سپس ارام ارام در حاليكه سعي مي كرد حالتي عادي داشته باشد از اشپزخانه خارج شد و بهطرف اقاي مقدم و باردرش رفت و چاي تعارف كرد . انها از او تشكر كردند و هركدام يك فنجان چاي برداشتند .بعد از آنها نوبت سيامك بود و بعد بع طرف سهيل رفت . سهيل كه از نيامدن لاله خيلي نااحت بود متوجه حضور غزل نشد .بنابراين او بعد از كمي مكث ،با حالتي خاص گفت :

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  2. #22
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    . سهيل كه از نيامدن لاله خيلي نااحت بود متوجه حضور غزل نشد .بنابراين او بعد از كمي مكث ،با حالتي خاص گفت :
    اقا سهيل چاي ميل نداريد ؟
    سهيل به خودش امد و اول نگاهي به او و بعد نگاهي به سيني چاي انداخت و گفت :
    نه متشكرم .
    غزل دندانهايش را به هم سايد و از او دور شد . فريده با ديدن اين صحنه نيشخندي زد و به ستاره گفت :
    حالا چي ميگي؟
    ستاره ابرو هايش را بالا انداخت و گفت :
    نمي دونم چي بايد بگم !ولي كم كم داره باورم مي شه كه سهيل توجهي به غزل نداره !
    سپيده در حاليكه هنوز به غزل نگاه مي كرد گفت :
    اگه اينطور باشه بايد بگم سهيل خيلي كم عقله !
    فريده گفت :
    شايد هم دلش جاي ديگه ست .
    ستاره و سپيده با تعجب به هم نگاه كردند و فريده با لحني تمسخر اميز ادامه داد :
    مثلا شايد به يكي از شماهادل بسته باشه .
    سپيده كه چشمانش از شنيدن اين حرف برق ميزد گفت :
    بايد بختمون رو امتحان كنيم ،شايد هم حدس تو دست باشه !
    فريده كه خنده اش گرفته بود بلند شد و گفت :
    البته منم بدم نمياد خودم رو يه محكي بزنم .
    ستاره گفت :
    باشه ما كه بخيل نيستم.
    با اين حرف او هر سه خنديدند .صداي خنده ي انها به گوش غزل رسيد و اورا بيش از پيش عصباني كرد. سيني خالي را برداشت و با خشم از سالن بيرون رفت .
    ****
    نما با همراهي مرد باغبان وارد الن پذيراي شد و منتظر ايستاد تا لاله را ببيند .لاله با ابرواني درهم از اتاقش بيرون آمد و سلام كرد .نيما جواب سلامش را داد و گفت :
    مثل اينكه ما رو قابل ندونستيد و دعوتمون رو رد كرديد .
    _متاسفم اما شما كه وضعيت منو ميبينيد ،من اصلا حال و حوصله ي مهموني روندارم.
    _پس چرا مهموني سهيل اومدي ؟
    _اون مهموني رو مه به اجبار و به خاطر دايي اومدم .
    _اين مهموني هم مثل اون مهموني به خاطر سهيله ،پس بايد بازم به خاطر دايي و پسر داييتون مي اومديد .
    _گفتم كه حالم خوب نبود.
    نيما جلوتر رفت و گفت :
    به خاطر من بيا .
    لاله خودش را عقب كشيد و گفت :
    اتفاقا من به خاطر رفتار اون شب شما نيومدم .
    _مگه من چه كار كردم ؟جز اينكه حرف دلم رو زدم !گناه كردم ؟
    _اما حف دل شما حرف دل من نيست .
    _حف دل تو چيه /هان ؟بگو تا من همونطور باشم و هر كاري كه دل تو ميخواد انجام بدم .
    _متاسفم ،دل من انقدر سياه شده ك حتي يك كلمه حرف هم براي گفتن نداره .
    _چرا ؟چون يكبار تو قمار باختي ؟چون با مردي زندگي كردي كه آزارت مي داد ؟ فكر ميكني كه همه ي مردها مثل همند.
    لاله با ضعف رو ي كاناپه نشست و گفت :
    نه!به خاطر اينكه هيچ كس فرياد هاي دل شكسته ي منو نشنيد ،براي اينكه د روجود هيچ مردي وفا نديدم ،براي اينكه شما مردها وقتي پاي رفاقت مي رسه همه چيزتون حتي عشقتون رو هم ميبخشيد و فداي رفقاتون ميكنيد .
    نيما كه منظور اورا درك نميكرد جلوتر رفت و گفت :
    بهت قول مدم كه من اينطوري نباشم ،هركاري ك تو بخواي همون كار رو انجام مي دم فقط به شرط اينكه تو مال من باشي.
    لاله با كلافگي سرش را تكان داد و گفت :
    نمي تونم ، نميتونم .
    _آخه چرا ؟
    _چون خسته ام ،پژمرده ام ،نا اميدم ، من يه مرده ي متحركم .
    _هيچ عيبي نداره تو هر طور كه باشي باز من دوستت دارم .
    _اما من به شما علاقه اي ندارم .
    نيما جلوي پاي او زانو زد و پرسيد :
    به شخص ديگه اي علاقه اي داري ؟اره ؟كسي بهت نارو زده ؟نكنه هنوز هم اون كامران نامرد رو دوست داري ؟
    _اسم اون حيوون رو پيش من نيار .
    _پس چي ؟ توچته ؟...چرا از همه فرار ميكني ؟ چرا هميشه ميخواي تنها باشي ؟ فكر ميكني اينطوري كارها درست مي شه ؟
    _ديگه برام فرقي نميكنه كه چي ميشه ،فقط دلم ميخواد تنها باشم ،خواهش ميكنم توهم برو و تنهام بذار .
    _نميتونم...دلم اينجا پيش توئه.
    _خواهش ميكنم دلت رو براي هميشه بردار و از اينجا برو.
    نيما آهي كشيد و گفت :
    شناختن تو خيلي سخته!
    ***
    آقاي مقدم از غزل پرسيد :
    پس نيما كجاست ؟
    غزل با ناراحتي گفت :
    رفته دنبال لاله .
    آقاي مقدم به سهيل نگاه كرد . سهيل با اندوه سر به زير انداخت . اقاي مقدم چرخي زد و خودش را به سهيل رساند و آهسته گفت :
    تو هم برو !
    سهيل با تعجب پرسيد :
    من ؟1
    _ميخواهي بازم از دستش بدي ؟
    _به چه بهانه اي برم ؟
    _ به بهانه ي دير كردنشان .
    سهيل بلند شد و آهسته از سالن خارج شد . هنگامي كه از پله ها پايين مي رفت ستاره جلويش سبز شد و پرسيد :
    كجا پسر عمو؟
    سهيل در حاليكه سوئيچ ماشين را از جيبش در مي آورد گفت :
    نيما دير كرده ميرم دنبالش .
    _مگه نيما كجا رفته ؟
    _رفته دنبال لاله .
    _مي شه منم با شما بيام ؟
    سهيل با اينكه اصلا حوصله ي وراجي هاي اورا نداشت به ناچار گفت :
    پس من تا ماشيت رو روشن مي كنم شما برو يه اطلاعي بده كه نگران نشن .ستاره با خوشحالي در حاليكه از پله ها بالا مي رفت گفت :
    همين الان برميگردم.
    _ببين !
    _بله ؟1
    خواهش ميكنم كسي رو دنبال خودتون راه نندازيد.
    _چشم !
    سهيل نفس عميقي كشيد واز ساختمان بيرون رفت و در ماشين منتظر ستاره نشست.
    ستاره پس از گفتن اين موضع به مادرش به يكي از اتاقها كه وسايلش را گذاشته بود رفت و لباس پوشيد و دوباره به سالن برگشت .به طرف سپيده كه در حال صحبت با مهتاب بود رفت و گفت :
    با اجازه !
    سپيده با تعجب پرسيد :
    كجا؟
    ستاره كه از شادي در پوست نميگنجيد گفت :
    با سهيل ميريم بيرون .
    مهتاب با تعجب گفت :
    اما الان كه وقت شامه !
    ستاره گفت :
    اخه داريم مي ريم دنبال لاله و نيما .
    فريده جلو امد و پرسيد :
    چيه ستاره وخيلي خوشحالي !كجا ميري ؟
    ستاره دستهايش را درونجيبي هاش كرد و در گوش او گفت :
    دارم مي رم بختم رو امتحان كنم .سپس در حايكه از آنهادور مي شد دستش را در هوا به علامت خواحافظي تكان داد.
    فريده از سپيده پرسيد :
    كجا ميره ؟
    سپيده گفت :
    نيما و لاله دير كردن با سهيل مي رن دنبالشون.
    فريده كه هنوز حيران مانده بود ابرويي بالا انداخت و زمزمه كرد :
    عجب حرفي زدم ،نميدونستم اين دختره انقدر بي جنبه ست.
    سپيده پرسيد :چيزي گفتي فريده جون؟
    فريده نشست و گفت :
    نه،با شما نبودم !
    سهيل كه از دير امدن او عصبي شده بود دنده عوض كرد و خواست راه بيفتد كه او با عجله از خانه بيرونآمد و در را بست و پرواز كنان به طرف ماشين رفت و سوار شد .او طوري درون ماشين نشست كه سهيل مجبور شد كمي كنار بكشد .ستاره شيشه ي مشين را پايين كشيد و گفت :
    ببخشيد معطل شديد .
    _اشكالي نداره!

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  3. #23
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    نيما نا اميد از بحث طولاني از خانه خارج شد وبه ماشين تكيه داد .بستهي سيگارش را از جيب بيرون
    آورد و سيگار ي روشن كرد .دلش ميخواست همانجا مي ماند و بالخره از طريقي لاله را راضي ميكرد اما عقل حكم ميكرد برگردد و ديگران را منتظر نگذارد .آهي كشيد و سوار ماشين شد .با دستي كه از جوابهاي نااميد كنده ي لاله لرزان بود ماشين را روشن كرد اما هنوز راه نيافتاده بود كه صداي بوق ماشين سهيل توجه او را به خود جلب كرد .ماشين را خاموش كرد و پياده شد .سهيل و ستاره هم پياده شدند و به طرف او آمدند .سهيل پرسيد :
    چي شد ؟
    _هركاري كردم نيومد ،فقط حرف خودش رو ميزنه .
    _چي ميگه ؟
    _ميگه حال و حوصله ي جاهاي شلوغ رو ندارم .
    سهيل دستش را روي زنگ فشرد .او بيشتر به دليل ديدن لاله امده بود نه بردنش اما به خاطر حفظ ظاهر مجبور بود كارهايي بكند .نيما به ديوار تكيه داد و گفت :
    شما هم بيخودي اومديد اون نمياد من مي دونم .
    ستاره گفت :
    بهتره باهاش حرف يزنم ،هرچي باشه ما زنها حرف هم رو بهتر مي فهميم.
    لاله كه از بحث با نيما خسته شده بود به حياط آمه و كنار باغچه نشسته بود و گلبرگهاي ليف گلها را نوازش مي كرد.با شنيدن صداي پا برگشت و آن ها را ديد كه در چند قدمي اش ايستاده بودند .بلنر شد و سلام كرد .ستاره با صداي بلند جوابش را داد و جلو رفت و صورت او را بوسيد و گفت :
    لاله جونوهمگي اومديم دنبال تو،
    آخه جات خيلي خاليه ،برو حاضر شو بيا بريم .
    لاله گفت :
    من به اقا نيما هم گفتن كه حوصله ندارم .
    ستاره گفت :
    حالا ديگه روي ما رو زمين ننداز، اين همه راه رو فقط به خاطر بردن تو اومديم ..
    _واقعا متشكرم كه به خاطر من به زحمت افتاديد اما....
    سهيل حرف او را قطع كرد و گفت :
    لاله !به خاطر من بيا !
    لاله به او نگاه كرد و خواست حرفي بزند اما نگاه عاشقانه ي سهيل كه ملتمسانه او را مي نگريست دهانش را بست و وا را به سكوت واداشت .
    بعد از چند ثانيه بالاخره ستاره سكوت را شكست و گفت :
    سكوت علامت رضايته .
    سپس دست او را گرفت و در حايلكه به طرف ساختمان مي برد گفت :
    اين مهموني به خاطر آقا سهيله پس وقتي اون بخواد ديگه نبايد حرفي بزني ،بريم كمكت كنم تا حاضر شي .
    ستاهر در كمد او را باز كرد و نگاهي به لباسهايش انداخت و پرسيد :
    لباس تازه اي نخريدي ؟
    لاله با بي حوصلگي گفت :
    يه لباس بده فرقي نمي كنه .
    ستاره نظري به او انداخت و سپس دوباره پرسيد :
    كدومشون رو بدم ؟
    _همون مشكيه رو بده .
    _تو رو خدا انقدر رنگها ي تيره نپوش ،اين دفعه لااقل اين طوسيه رو بپوش .
    _باشه ههمون رو بده.
    ستاره لباس را از درون كمد در آورد و به او داد و پرسيد :
    شال همرنگش داري ؟
    لاله به كشوي كمدش اشاره مرد .ستاره كشو را بيرون كشيد و از يبن شالها و روسري ها يك شال طوسي تيره تر از رنگ لباس برداشت و گفت :
    بيا لاله جون اينم سرت كن ...نمي خواي ارايش كني ؟
    لاله در حاليكه شال را وري سرش مي انداخت گفت :
    نه همينطوري خوبه .
    ستاره در حاليكه به او خيره شد ه بود در دل زيبايي او را ستود و با خودگفت :
    واقعا كه همينوطري هم قشنگي .
    لاله نفس عميقي كشيد و گفت :
    من حاضرم .
    ستاهر لبخندي زد و دست او را گرفت و گفت :
    افرين حالا شدب يه دختر خوب و حرف گوش كن .
    نيما در سكوت به جمله ي "به خاطر من بيا " سهيل كه باعث سكوت لاله شده بود فكر ميكرد و به تلاش چند دقيقه پيش خودش كه بي اثر مانده بود .حدسهاي زيادي در ذهنش زنده مي شد اما هربار با تكرار كلمه ي نه آنها را دور مي كرد . با خودش در حال جدال بود كه لاله و ستاره بالاي پله ها ظاهذ شدند .
    سهيل با خوشحالي گفت :
    خب ديگه راه بيفتيم ،الان همه منتظر شما هستند .
    وقتي از خانه خارج شدند نيما در ماشينش را باز كرد و گفت :
    بفرماييد لاله خانم ،لاله بعد از كمي مكث گفت :
    ستاره جون با شما بياد منم با آقا سهيل مي رم .
    و قبل از هر عكس العملي در ماشين سهيل را باز كرد و سورا شد .ستاهر كه موقع آمدن جز سكوت چيز ديگري از سهيل نديده بود با خوشحالي سوار ماشين نيما شد .نيما كه در مقابل عمل انجام شده قرار گرفته بود سوار ماشين شد و ماشين را رو شن كرد .
    سهيل با ناباوري به نيمرخ زيباي لاله خيره شده بود .لاله وقتي دور شدن ماشين نيما را ديد برگشت و گفت :
    نميخواي حركت كني ؟
    سهيل لبخند زيبايي به روي زد و ماشين را روشن كرد .لاله كمي جابه جا شد و پرسيد :
    همه اومدن ؟
    _بله همه غير از شما .
    _دايي شما رو فرستاد دنبال من ؟نه !من ...من خودم اومدم .
    لاله با لحني پر طعنه گفت :
    فكر نكرديد نيما ناراحت بشه !
    لاله ! مي خواي ازارم بدي ؟
    _من شما رو ازار بدم ؟!
    _تو منو مسبب بدبختي هات مي دوني و مي خواي هر طور شده انتقام بگيري ،به همين دليل اذيتم ميكني .

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  4. #24
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    _يعني شما خودتون را كاملا بي تقصير مي دونيد ؟
    _نه اينطور نيست ،خودم قبول دارم كه كامران رفيق من بود و من وان رو توصيه كردم ،ولي به خدا نميدونستم انقدر تغير ميكنه و گرنه هيچ وقت پا پيش نمي ذاشتم .
    _فقط همين !
    سهيل پايش را روي ترمز گذاشت و بعد از توقف ماشين به طرف او برگشت و گفت :
    نه البته كه فقط همين نيست !من خيلي حرفها دارم كه بزنم ما اين تويي كه لبهام رو بهم مي دوزي ،لاله اگر تو عذاب كشيدي منم كشيدم ،اگه تو به اندازه ي يه دريا منو دوست داشتي من تو رو به اندازه ي هزاران اقيانوس دوست داشتم و مي پرستيدم ،ما چه بايد مي كردم ؟اون ورزي كه كامران به من گفت تو رو دوست داره و از بين تمام دخترها تو رو انتخاب كرده نزديك بود از ناراحتي ديوونه بشم اما چه كار مي تونستم بكنم ؟اون روزي كه كامران به من گفت تو رو دوست داره و از بين تمام دخترها تو رو انتخاب كرده نزديك بود از ناراحتي ديوونه بشم اما چه كار ميتونستم بكنم ؟اون جز من كسي رو نداشت ،به من پناه آورده بود.تشنه اي بود كه در ميون كوير يه چشمه ي خنك مثل تو رو پيدا كرده بود و من نميتونستم اين چشمه رو از اون بگيرم چون اگر از تشنگي مي افتاد خودم رو هيچ وقت نميبخشيدم .
    _منم تو رو عيچ وقت نميبخشم ،چون تو با احساسات من باز يكردي ، مي دونستي دوستت دارم اما ازم دوري كردي ، مي دونستي آينده ام رو در كنار تو مي بينم اما شخص ديگه اي رو جلو فرستادي ،اون آينده ي من رو خراب كرد ،منو سوزوند ، احساسم رو كشت ، سهيل تو و اون باهم منو نابود كرديد .
    _اما به نظر من هيچ چيز عوض نشده ،براي من هنوز هم تو همون لاله اي كه ...
    _نه اشتباه مي كني من ديگه اون لاله نيستم ،من ديگه هيچي نيستم ، من يه شاخه ي خشكم كه فقط به درد سوزوندن مي خورم .
    اشك صورت لاله را پوشانده بود.ديدن اين اشكها دل سهيل را به درد مي اورد .سهيل به او نزديك شد و دستش را در دست گرفت و گفت :
    لاله من اشتباه كردم ، خواهش ميكنم منو بخش ، اگه بدونم كه هنوزم دوستم داري قول ميدم جبران كنم ...قول ميدم،فقط يك كلمه بگو كه منو بخشيدي !
    لاله دستهايش را روي صورتش گذاشت و گفت :
    ديگه خسته شدم ،از دست همه ،حتي از دست خودم خسته شدم ،سهيل من ميترسم ،انقدر ميترسم هك ترجيح ميدم خودم رو عقب بكشم .
    _چرا ؟اخه از چي ميترسي ؟
    _نميدونم ،نميدونم ولي ميترسم .
    سهيل بار ديگر دستهاي او را در ست گرفت و گفت :
    لاله ي عززم ، من فقط به خاطر تو برگشتم ،پس تو هم به من تكيه كن و از هيچ چيز نترس ،قول ميدم هيچ وقت تنهات نذارم .
    لاله كه پس از سالها حسرت چنيني لحظه اي را كشيده بود سرش را روي شانه ي سهيل گذاشت و گفت :
    آنقدر احساس خستگي مي كنم كه دلم ميخواد سالهاي سال همينطور سرم روي شونه ي توبذارم و بخوابم .
    سهيل دستش را روي صورت خيس او كشيد و گفت :
    بخواب لاله ي من بخواب .
    لاله چشمانش را بست و پس از لحظه ي كوتاهي به خواب رفت .سالها بود كه نتوانسته بود به اين راحتي بخوابد .هميشه وقتي ميخوابيد خواب ميديد كه كامران آمده و ميخواهد او را با خود ببرد و هيچ كس كمكش نميكند از ترسش انقدر جيغ ميكشيد كه يا بيدار ميشد و يا دچار تب و هذيان مي شد .اما حالا كه هسيل در كناش بود مطمئن بود كه ديگر كامران و كابوسهاي گذشته را نخواهد ديد .سهيل آهي كشيد و دستهاي ضعيف او را آرام روي پاهايش گذاشت پس خيلي اهسته ماشين را روشن كرد وخيلي آهسته شروع به حركت كرد .
    ستاهر كه خودش پخش ماشين را روشن كرده بود و همراه با ريتم اهنگ خودش را تكان مي داد گفت :
    شما چهقدر ساكتي آقا نيما!
    نيما كه درحال و هواي ديگري بود با صداي او به خود آمد و گفت :
    ببخشيد حواسم اينجا نبود.
    _ميشه بپرسم حواستون كجا بود؟!
    نيما آهي كشيد و گفت ك
    پيش لاله !
    ستاره لبخندي زد و گفت :
    اين لاله خانم هم ديگه زيتدي داره ناز ميكنه.
    _اما من حاضرم هرقدر كه لازم باشه نازش رو بكشم .
    _شما واقعا يه عاشق نمونه ايد .
    _متشكرم .
    ستاهر به عقب برگشت و با دقت ماشين هاي پشت سرشان را نگاه كرد و گفت : پيداشون نيست .
    _شايد جلوتر از ما رفتند .
    ستاره شانه هايش را بالا انداخت و گفت :
    شايد !
    اما وقتي به خانه رسيدند از ماشين سهيل خبري نبود .ستاره در حالي كه از ماشين پياده مي شد گفت :
    مثل اينكه هنوز نرسيدن.
    نيما كه هنوز در ميان سايه هاي شك و ترديد دست و پا ميزد گفت :
    الان ديگه پيداشون ميشه .
    با ورود نيما و ستاره همه به سوي آنها جلب شدند .غزل كه از رتن سهيل خيلي عصباني بود جلو رفت و از نيما پرسيد :پس چرا انقدر دير كردي؟سپسنظري به پشت سر او انداخت و ادامه داد: پس سهيل كو؟
    نيما جواب داد اين قدر شلوغش نكن، الان ميان .
    _ميان ؟!باكي؟!
    _خب بالاله ديگه.
    _چرا با تو نيومد؟
    نيما بدون اينكه جوابي بدهد از او دور شد و به آشپزخانه پيش مادرش رفت .فريده ،مين و مهتاب آنجا بودند .همگي با ديدن او پرسيدند :
    اومد؟
    نيما به زور لبخني زد و گفت :
    بله الان ديگه مي رسن .
    مهتاب با تعجب پرسيد :
    مي رسن ؟
    _بله لاله همراه سهيله ، الان مرسن .
    _مگه با هم راه نيفتاديد ؟
    _چرا ...ولي ...ولي من خيلي تند اومدم .
    فريده با خوشحالي به طرف پنجره رفت تا امدن انها را ببيند .او اين اتفاق را جرقه اي باري شروع عشقي دوباره مي ديد و با شوق به انتهاي خيابان نگاه ميكرد .ستاره هم وارد آشپزخانه شد و سلام كرد و روي يك صندلي نشست و با ناز و عشوه گفت :
    فريده جون ميشه يه ليوان آب خنك به من بدي ؟
    فريده دنداهايش ار وري هم فشرد و به طرف خچال رفت .ستاره نظري به چهره يدرهم نيما انداخت و گفت :
    شايد لاله وسطراه پشيمنو شده و اقا سهيل رو كجبور كرده كه برگردودندش .
    مهتاب كه كمي دلگير شده بود گفت :دختر من اعصاب به هم ريخته اي داره ولي ديوونه نيست .
    ستاره گفت :
    واي عمه جون من منظور بدي نداشتم .
    نيما با كلافگي بلند شد و از انجا بيرون رفت ومهين خانم گفت :
    بسه ديگه بلند شيد تا ما ميز ها رو بچينيم، اونام ميرسن .
    ميز هم چيده شد اما از سهيل و لاله خبري نشد .نيما و پدرش مهمانها را براي صرف شام راهنمايي كردند وقتي همه پشت ميز ها نشستند و اقاي مقدم از خانواده ي اقا ناصر به خاطر مهماني تشكر كرد .غزل كه خون خونش را ميخورد از فرصت استفاده كرد و گفت :
    چه فايده ما اين مهموني رو به خاطر اقاسهيل برگزار كرديم در حالي كه ...
    آقاي مقدم سخن او را قطع كرد و گفت :
    ناراحت نشو عزيزم الان ديگه سهيل هم مي ياد .
    غزل بلند شد و خودش را كنار پنجره ي سالن رساند .سرش را بيرون برد و نفس عميقي كشيد خواست برگردد كه ورود ماشين سهيل به خيابان را ديد .با دقت نگاه كرد .از صحنه اي كه مي ديد نفسش به شماره افتاد .لاله سرش را روي شانه ي سهيل گذاشته بود و سهيل دست او را نوازش مي كرد .وقتي ماشين توقف كرد او با خشم پنجره را بست و به طرف اتاقش دويد .با به صدا در امدن زنگ در همه خوشحال شدند .

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  5. #25
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    نيما با هيجان بلند شد تادر را باز كند .در راه پله ها به ان دو مخصوصا لاله خوش امد گفت .لاله با چشمان خمار و خواب آلودش به او نگاه كرد و تشكر كرد .
    لاله و نيما با هم وارد سالن غذاخوري شدند اما سعيل رفت تا دستهايش را بشويد .لاله با شرم سلام كرد و همه جوابش را دادند آقاي مقدم با صداي بلند گفت :
    بيا لاله جان بيا اينجا كنار خودم .
    لاله اهسته جلو رفت و روي صندلي خالي كنار اقاي مقدم نشست .نيما هم با شادي جايي نزديك او پيدا ركد و نشست .در همين لحظه ،سهيل هم وارد شد و سلام كرد و همان جلوي در روي يك صندلي خالي نشست .افا ناصر بلبند شد و به طرف او رفت و دستش را گرفت و گفت : اين مهماني به افتخار توئه پسرم پاشو بيا كنار پدرت بشين .سهيل در كنار لاله نشست زيرا اقاي مقدم لاله را روي صندلي اي كه براي سهيل در نظر گرفته شده بود نشانده بود.فريده از دور نظري به ان ها انداخت و با خود گفت :
    چقدر به هم ميان .
    ستاره پرسيد :
    چيزي گفتي فريده جون ؟
    فريده گفت :
    نه ، نه...گفتم اين زرشك پلو چقدر خوشمزه است .
    شام در سكوتي دلنشين صرف شد و هيچ كس متوجه ي غيبت غزل نشد .غزل هنوز فكرش متوجه ي صحنه اي بود كه ديده بود از خشم به خود ميپيچيد و دلش ميخواست هر چه زودتر اين مهماني به پايان برسد تا بتواند اين موضوع را به نيما بگويد .
    نيما خوشحال از اينكه لاله را در خانه شان ميديد از كوچكترين فرصتي براي در كنار او بودن استفاده ميكرد .هنگام صرف چاي لبخند زنان با دو فنجان چاي جلو رفت و كنار او نشست و يكي از فنجانها را به دست او داد ،لاله با ناراحتي فنجان را گرفت و به زور تشكر كرد و زير چشمي نظري به سهيل انداخت و فهميد كه او هم از اين وضع و رفتار نيما خستهشده .بنابراين در يك فرصت مناسب كه نيما بلند شد تا در جمع كردن فنجانها به مادرش كمك كند اوهم پيش مادرش رفت .مهتاب با تعجب به نگاه كرد و پرسيد :
    چرا اين قدر اومدي ؟
    لااله كه افلگير شده بود گفت :
    خب...خب ترافيك بود .
    _چرا براي نيما و ستاره ترافيك نبود ؟!...اگر پنج دقيقه ،فقط پنج دقيقه ديگه دير تر اومده بويد باعث سوءظن فاميل مي شديد .
    _مامان ،اين چه حرفيه ؟! منظورتون چيه ؟!
    _دلم نميخواد ديگه از اين اتفاقات بيفته ! فهميدي ؟
    _چه اتفاقي ؟مگه چي شده كه شما با من اين طوري صحبت مي كنيد ؟!
    _تو يه بيوه اي ! مي فهمي ؟ بايد خيلي مراقب رفتارت باشي و گرنه خيلي زود حرف و حديث پشت سرت رديف مي كنن.
    لاله با بغض گفت :
    شما جوري حرف مي زنيد انگار كه از من خلافي سرزده !
    _خلاف از اين يدتر كه با يه مرد مجرد همه رو منتظر بگذاري و دير بياي خونه؟
    _شما كه من رو خوب ميشناسيد .
    _من بله چون مادرتم ولي همه كه مثل من نيستند .
    _معذرت ميخوام .
    نيما وقتي برگشت و لاله را نديد با ناراحتي همه جا را نگاه كرد و او را كنار مادرش ديد .خواست برود وپيش انها بنشيند اما پشيمان شد و همان جا نشست .ستاره وسپيده وقتي اورا تناه ديدند از فرصت استفاده كردند و جلو رفتند و كنار او نشستند .ستاره كفت :
    من يه فكر خوبي دارم آقا نيما .
    نيما با تعجب به او نكاه كرد و پرسيد :
    در مورد جي ؟!
    _در مورد شما و لاله .
    _من و لاله ؟!
    _من ميگم بهتره خمين امشب توي اين مهموني پدرتون لاله رو از پدر و مادرش خواستگاري كنن تا خيال شما هم راحت بشه .
    _اينجا توي خونه ي خودمون ؟!
    _بله مگه اشكالي داره ؟
    _نه ،اين بي احتراميه ، من ترجيح ميدم لاله رو توي خونه ي پدرش خواستگار يكنم .
    _پس اين كار رو براي سهيل و غزل انجام بديم .
    _چه كار كنيم ؟
    _بريم و از عمو بخوايم كه امشب غزل رو براي سهيل خواستگاري كنه .
    _غزل ؟!
    نيما با تعجب به همه جاي سالن نگاه كرد و گفت :
    راستي غزل كجاست ؟
    _من كه موقع شام هم نديدمش !
    _يعني كجا رفته ؟
    سپس از جايش بلند شد و فگت :
    شما همين جا باشيد تا من برم ببينم كجاست .
    بعد از گشتن آشپزخانه و اتاقهاي ديگر به اتاق عزل رفت .وقتي در اتاق او را گشود همه جا را تاريك ديد .دستش را روي ديوار كشيد و كليد برق را پيدا كرد .با روشن شدن اتاق چشمش به غزل افتاد كه روي تخت نشسته و سرش را در ميان دستهايش گرفته و حتي با روشن شدن چراغ هم از جايش تكان نخورد .در اتاق را بست و جلو رفت كنار او روي تخت نشست و پرسيد :
    چي شده غزل ؟بازم با خودت قهر كردي ؟
    غزل سرش را بلند كرد و با چشماني گريان به او چشم دوخت و گفت :
    ميدوني امشب چي ديدم ؟
    نيما كه تا به حال او را انقدر غمگين نديده بود با تعجب پرسيد :
    چي ديدي ؟!
    _وقتي از دير اومدن لاله و سهيل ناراحت بودم رفتم كنار پنحره ،ماشين سهيل رو ديدم خيلي خوشحال شدم اما وقتي جلوتر اومدن ،ديدم ...ديدم كه..غزل به هق هق افتاد و حرفش را نا تمام گذاشت .
    نيما با نگراني پرسيد :
    چي ديدي ؟حرف يزن ديگه.
    غزل به سختي خودش را كنترل كرد و گفت :
    ديدم كه لاله سرش رو ...روي شونه ي سهيل گذاشته .
    نيما يكباره با خشم از جايش بلند شد و كفت :
    نه دروغ ميگي .
    _به خدا دروغ نميگم ،با اين چشمهالي خودم ديدم .
    نيما در حالي كه مشت هايش را گره كرده بود با صدايي فرياد مانند گفت : مطمئنم دروغ ميگي ،تو از لاله خوشت نمياد به خاطر همين هم ميخواي با اين دروغ منو نسبت به اون سرد كني.
    _از لاله خوشم نمياد ،سهيل چي ؟
    نيما چند بار سرش را تكان داد و گفت :
    نه ، نه امكان نداره ، حتما خيالاتي شدي ،آره حتما خيالاتي شدي .
    غزل اهي كشيد و گفت :
    اي كاش اينطور بود .
    نيما بار ديگر با خشم فرياد زد :
    همينطوره ،همينطوره .
    غزل بلند شد و رو در روي او ايستاد و مثل او فرياد كشيد :
    اما اينطور نيست ،من ديدم كه لاله سرش رو وري شونه ي سهيل گذاشت بود و سهيل دست اون رو توي دستش گرفته بود ...خودت كه ديدي چقدر دير اومدن ،مگه شماها باهم راه نيفتاده بوديد ؟پس چرا بايد ...
    نيما كه ديگر تحمل شنيدن اين حرفها را نداشت با يك سيلي محكم او را ساكت كرد .غزل خودش را روي تخت انداخت و بازهم گريه كرد .نيما به طرف در اتاق رفت و دستش را روي دستگيره گذاشت اما قبل از بيرون رفتن برگشت و كفت :
    اگه در اين مورد به كسي حرفي بزني ميكشمت ،فهميدي ؟ميكشمت .
    بعد از در اتاق خارج شد .كمي مكث كرد و چند نفس عميق كشيد تا حالش بهتر شود .بعد از پله ها پايين رفت .هنوز به آخرين پله نرسيده بود كه ستاره و سپيده جلو رفتند .ستاره پرسيد :
    غزل كجاست ؟پيداش كردي ؟
    _توي اتاقشه ،سرش درد ميكنه خوابيده .
    _خوابيده ؟!
    _اره ،اخه توي اين دو روزه خيلي خسته شده .
    سپيده گفت :
    حيف شد ، پس نامزدي چي ميشه ؟
    نيما بدون انكه جوايب بدهد از ان ها دور شد و پيش مهمانها برگشت . روي مبلي كنار سياوش نشست .سياوش كه مشغول نوشيدن قهوه بود گفت :
    خب چه خبر اقا نيما !با كار و بار چطوري ؟
    نيما جواب داد :
    اي ميگذرونيم ،بد نيست .
    _خب اگر اينطوره پس چرا ازدواج نميكني ؟داري پير مي شي ديگه .
    _من ميخوام البته اگر دختر عمه ي شما زودتر رضايت بده .
    _دختر عمه ي من ؟منظورت لاله ست ؟ ولي فكر نميكنم ...
    _همينه ديگه ، من خواستگاري هم كردم اما اون قبول نميكنه ...
    _خب حتما دوست نداره دوباره ازدواج كنه .
    _مگه ميشه ! اون كه نميتونه تا ابد تنها زندگي كنه .
    _اما من به او حق مي دم كه بترسه ،با سختي هايي كه در گذشته كشيده حالا بايد محتاط باشه .
    _يعني بايد از همه ي مردا بترسه ؟
    _با كارهايي كه كامران كرده اره !
    _اما من عقب نميكشم و تا هروقت كه لازم باشه صبر ميكنم .
    _افرين ،جنگ جنگ تا پيروزي .
    سياوش در حالي كه مي خنديد بلند شد و پيش برادرش سيامك رفت .نيما با چشمانش به دنبال سهيل گشت و او را كنار اقاي مقدم ديد كه خيلي گرم مشغول صحبت بودند . حرفهاي غزل و برخورد سهيل با لاله و جمله ي :به خاطر من بيا " كه باعث امدن لاله شده بود ،سوار شدن او در ماشين سهيل ،همه و همه به ذهنش هجوم اورد و افكارش را با شك و ترديد انباشته مي ساخت .اما عشق به لاله مانع قبول اين حرفها و خيالات ميشد و در وجودش فرياد ميكشيد :"دروغه همه اينها دروغ و خيالاته ".
    چشمش به لاله اقتاده بود كه در كنار فريده نشسته بود و صحبت ميكرد . او بر خلاف گذشته چهره اي خندان داشت و با شادي صحبت ميكرد و حركات دستهايش خبر از حال خوشش مي داد .

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  6. #26
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    براي فرار از اين افكار ناراحت كننده به اشپزخانه رفت . خوشبختانه هيچ كس انجا نبود .سيگاري روشن كرد و روي صندلي نشست .از پنجره به آسمان پرستاره نگاه كرد .باز هم همان افكار درهم و سياه مغزش را احاطه كرد كه در آشپزخانه باز شد و سپيده وارد شد .با ديدن نيما يكه اي خورد و گقت :
    ببخشيد نميدونستم شمااينجائيد .
    _اشكالي نداره ، بفرماييد ،چيزي احتياج اريد ؟
    _اومدم براي خودم وستاره قهموه ببرم .
    نيما با اشاره به قهوه جوش گفت :
    بفرماييد.
    سپيده تشكر كرد و به طرف قهوه جوش رفت .دوتا فنجان برداشت و در حالي كه انها را پر ميكرد پرسيد :
    شما چرا تنها نشستيد ؟
    نيما دود سيگارش را از دهانش بيرون اد و گفت :
    منم اومده بودم يه قهوه بخورم .
    سپيده لبخندي زد و فنجانها را روي ميز گذشت . سپس يكي از صندلي ها را عثب كشيد و روي ان نشست و با اشاره به يكي از فنجانها گفت :
    بفرماييد .
    نيما پشيمان از حرفي كه زد بود گفت :
    ولي اخه...
    _نكنه خوشتون نمياد با من قهوه بخوريد !
    _نه اينطور نيست ، ولي پس ستاره چي ؟
    _اگه قهوه بخواد خودش مياد ميريزه ...بفرماييد .
    نيما به ناچار تسليم شد و سكوت كرد .سپيده سرفه اي كرد و با حالتي موزيانه پرسيد :
    آقا نيما! شما لاله رو خيلي دوست داريد ؟
    نيما با تعجب به او نگاه كرد و گفت :
    البته كه دوستش دارم ،اگه دوستش نداشتم كه به خواستگاريش نميرفتم..
    _اگه اون بخواد با مرد ديگه اي ازدواج بكنه چي ؟
    نيما مانند اسفند روي اتش از جا جهيد و گفت :
    اين امكان نداره !
    _از كجا انقدر مطمئنيد ؟
    اين سوال سپيده اورا به فكر فرو برد . واقعا اگر روزي لاله مرد ديگري زا انتخاب ميكرد او بايد چه ميكرد ؟ دفعه ي پيش جوانتر بود و راحت تر ميتوانست با مسادل مقابله كند ولي حالا شايد طاقت گذشته ها را نداشت ! با ترديد پرسيد :
    مگر مسا له اي پيش اومده كه شما اين حرفا رو ميزنيد ؟
    سپيده سرش را تكان داد و گفت :
    نه همينطوري پرسيدم .
    _شايد خواستگار تازه اي براي لاله پيدا شده كه من خبر ندارم ._گفتم كه نه من ...من منظور خاصي نداشتم .
    _ببينم لاله با كدوم يك از شماها صميمي تره ؟
    _لاله دختر منزوي و گوشه گيريه ولي با فريده گرم تر از ماست .
    _فريده دختر مهين خانم ؟
    _بله !
    _ميشه شماره تلفنشون رو به من بديد ؟ ميخوام در مورد لاله يه چيزهايي اززش بپرسم .
    _باشه اشكالي نداره ،بنويسيد .
    نيما با عجله دفترچه ي تلفنش را از جيب در اورد و خودكارش را به دست گرفت و شماره اي را كه سپيده گفت در ان ياد داشت كرد .وقتي دفترچه را در جيبش ميگذاشت باز هم هزاران سوال بي جواب به ذهنش حمله ور شد .چرا سپيده اين سوال ها را پرسيده بود ؟! چرا امشب لاله انقدر تغيير كرده بود؟! آيا حرفهاي غزل صحت داشت ؟! نكنه ....نكنه...
    سپيده رشته ي افكارش را پاره كرد و به او قهوه تعارف كرد .نيما نفس عميقي كشيد و فنجان قهوه را برداشت و تشكر كرئ . در حال نوشيدن قهوه بودند كه ستاره وارد اشپزخانه شد و با يدن انها خنذيذ ، سپس دستهايش را به كمرش زد و گفت :
    اي دختر ناقلا ، اومدي براي من قهموه بريزي يا اينكه با اقا نيما خوش و بش كني !
    نيما ميخواست بلند شود كه سپيده گفت :
    نه خواهش ميكنم بشينيد .سپس رو به ستاره كرد و گفت :
    اي حسود ،بيا بنشين تا براي تو هم يه قهوه بريزم .
    با اين حرف سپيده و به دنبال ان نشستن بدون تعارف ستاره ، نيما مجبور شد تا آخر مهماني از وراجي هاي اين دو خواهر فيض ببرد .مهماني با دعوت مهين خانم از همه ي مهمانان براي هفته ي اينده به پايان رسيد .و همه به منازل خود بازگشتند.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  7. #27
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    لاله پس از سالها احساس شادي و مسرت ميكرد . بار ديگر زندگس را زيبا و خواستني مي ديد . احساس ميكرد بار ديگر سرم عشق در رگهايش تزريق شده و او را به اينده اميدوار مي نمايد . با روياهاي شيرين سرش را به پشتي صندلي ماشين تكيه داد و چشمانش را بسته بود و به دقايقي شيريني مي انديشيد كه در كنار سهيل گذرانده بود .مهتاب كه هنوز هم از دير امدن ان ها به مهماني ناراضي بود با خشم به وا نگاه مي كرد ما نميخواست جلوي ديگر تعضاي خانواده به او حرفي بزند.بنابراين لب فروبست تا وقتي كه به خانه رسيدند. لاله به اتاقش رفت و خودش را براي خواب اماده ميكرد كه مهتاب ضربه اي به در زر و وارد شد . لاله جلوي اينه نشسته و موهايش را جمع ميكرد .مهتاب در حالي كه به تصوير صورت شاد او در اينه نگاه ميكرد پرسيد :
    اتفاقي افتاده ؟
    _نه چطور مگه ؟
    _آخه امشب اخلاقت يكمي تغيير كرده.
    _واقعا ؟!
    _بهتره به من راستش رو بگي ،چي شده ؟
    _باور كنيد اتفاقي نيفتاده ، فقط احساس ميكنم برگشتم به هشت سال پيش ،شدم همون لاله اي كه ...
    _چرا ساكت شدي ؟...شدي همون لاله اي كه چي ؟
    لاله كمي من من كرد و كفت :
    همون لاله اي كه شما دوست اشتيد و ميخواستيد .
    _يعني خيلي اتفاقي انقدر روحيت عوض شده ؟
    لااله كه مجبور شده بود در برابر مهتاب موضع بگيرد .گفت :
    شما از اين موضوع ناراحتيد ؟
    _نه البته كه نه ! من خيلي هم خوشحالم اما در مورد رفتار امشبت كمي دلخورم.
    _مگه من چه كار كردم مامان ؟
    _دير اومدن شما دونفر خيلي دور از انتظار بود ، فكر ميكنم اين مساله باعث ناراحتي غزل شده بود چون از موقع صرف شام يكدفعه غيبش زد و حتي براي بدرقه ي مهمونا هم نيومد.
    لاله كه دچار حس حسادت شده بود با تندي گفت :
    غزل چي خيال كرده ؟ فكر كرده حالا كه خوشگله عر مردي بايد نسليمش بشه ! مگه نشنيديد كه سهيل اونشب چي گفت ؟
    مهتاب متعجب از اين برخورد لاله گفت :
    منم ميدونم كه سهيل از غزل خوشش نمياد ولي اين مسئله نبايد باعث بشه كه شخص ديگه اي بخواد زرنگي كنه و براي گرفتن انتقام گذشته ها دل سهيل رو بدزده .
    لاله كه از حرف مادر دلگير شده بود با ناراحتي سر به زير انداخت و گفت :
    شما خيلي بي انصافيد مامان .
    مهتاب در حالي كه به طرف در اتاق مي رفت گفت :بهتره مثل هميشه خانم باشي و با نجابت رفتار كني كه يه وقت نقل مجلس خانمها نشي .
    بار ديگر غم درون چشمان زيباي لاله نشست .احساس كرد قلبش فشرده مي شود .دستش را روي قلبش گذاشت و نفس خسته اش را از سينه بيرون داد.به كنار پنجره رفت پرده را كنار زد و به اسمان پرستاره ي شهر نگاه كرد.با خود زمزمه كرد :
    اي كاش منم يه ستاره بودم تودل آسمون ،انقدر از آدما دور بودم كه صداشون رو نميشنيدم، اي كاش ميتونستم به مامان بگم احساس ميكنم همون لاله اي شدم هك هميشه منتظر صداي زنگ در بود تا سهيل بياد و بعد دور از چشم همه يه شاخه گل سرخ تقديمش كنه و بگه اين قلب منه ، مال تو .اي ماش ميتونست بگه توي كمدش پر شده از شاخه هاي گل خشك .همون كمدي كه حتي بعد از ازدواج درش رو قفل كرد و آرزوهاش رو هم توي اون گذاشت .هروقت كه همراهكامران به ديدن خانواده اش مي اومد پنهاني ميرفت در كمد رو باز ميكرد و به ياد عشق از ست رفته اش قطره اشكي ميچكاند و برميگشت.برگشت و پشت ميز نشست و در فترش چنين نوشت :"سر خوش از عشق ديرينه ي تو ، هنگامي كه احساس ميكردم با خوشبختي چند قدمي بيشتر فاصله ندارم باز هم نيشتري به وجودم چنگ زد و قلب عاشقم را مجروح ساخت. اي كاش بتوانم تا پايان اين را تاب بياورم ، دلم ميخواهد در زير پرتوهاي عشق فروزان تو وجودم را گرم كنم و در كنار تو چند صباحي را بگذرانم ." قطره اشكي از روي گونه اش لغزيد و روي دفترش افتاد .پس از آهي ديگر دفتر را بست و سرش را روي ان گذاشت و به حال دلش گريه كرد .

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  8. #28
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    سهيل با دستاني گره كرده روي لبه ي تخت نشست . آقاي مقدم نظري به او انداخت و لبخندي زد و گفت :
    بالاخره فرصتي رو كه منتظرش بودي به دست اوردي!
    سهيل در حالي كه به نقطه اي نا معلوم خيره شده بود سرش را به علامت تايد تكان داد و گفت :
    نمي دونيد چقدر خوشحالم پدر ! احساس ميكنم از لبه ي پرتگاه زجر آور جدايي برگشتم و شدم همون سهيل هشت سال پيش كه دو روز از هفته رو به خونه ي عمه ميرفت تا يه شاخه گل سرخ بده به يارش و بگه اين قلب منه ، مال تو!
    سپس در حالي كه ميخنوديد ادامه داد:
    مي دوني پدر ، يه روز كه مثل هميشه گل رو به لاله دادم و حرفم رو تكرار كردم لاله خنديد و پرسيد :
    "تو چقدر قلب داري ؟ اين قلبها تموم نميشن ؟" من كه فكر ميكردم اون منظور خاصي داره ناراحت شدم و گفتم :
    اگه دوست نداري ديگه برات گل نميارم ...اما...اما مي دوني لاله چه جوابي به من داد ؟
    آقاي مقدم متوجه اشكهاي روي گونه سهيل شدع بود . او ادامه داد:
    به من گفت اگه ديگه برام از اين قلبها نياري اون وقت مجبور ميشم سينه ي خوم رو بشكافم و قلبم رو بيرون بكشم و بذارم كنار شاخه هاي گل سرخي كه توي كمدمه.
    آقاي مقدم پرسيد :
    حالا نيخواي چه كار كني ؟
    _دلم ميخواد كاري رو كه بايد اون زمان انجام ميدادم حالا هرچه زودتر انجام بدم اما...
    _اما چي ؟بازم مانعي سر راهت ؟
    _وجود نيما و ابراز علاقه اش به لاله منو عذاب ميده !
    _نكنه باز هم ميخواي گذشته ها رو تكرار كني ؟تو كه يكبار طعم تلخ جداي رو كشيدي ، تو كه دفعه ي قبل هم به خاطر ديگري عشقت رو از دست دادي ، پس بايد اين بار مراقب باشي كه اون اشتباه دوباره تكرار نشه ! درسته كه نيما به لاله علاقه داره اما لاله چطور ؟ لاله اي كه فقط تو رو دوست داره !
    _درسته ! اما ميترسم !
    _از چي ؟
    _از كينه !
    _چه كينه اي ؟! شما دوتا همديگه رو دوست داريد و مي خوايد با هم ازدواج كنيد اين ديگه به ديگران چه ربطي داره ؟
    _پدر شما چقدر خوبيد ، هميشه به من قوت قلب ميديد ، حالا هر كاري شما بگيد همون رو انجام ميدم .
    _ به نظر من اول بايد با خود لاله مشورت كني و ببيني نظر خودش چيه بعد اقدام كني .
    _فردا صبح به ديدنش ميرم .
    _مواظب باش رفت و امدت باعث ناراحتي آقا فريدون نشه .
    _خوشبختانه صبح ها هيچ كس جز لاله خونه نيست .
    _پس حالا بلند شو ، بلند شو برو بخواب كه روز پر كاري رو پيش رو داري.
    سهيل دست پدر را بوسيد و به وا شب بخير گفت و به اتاق خودش رفت .
    پرده ي سفيد اتقش را كنار زد و به آسمان تيره نگاه كرد و گفت :
    اي خورشيد طلايي زودتر آفتاب كن كه دلم ديگه طاقت داره . دلم ميخواد زودتر برم ببينمش ،توي چشماي قشنگش نگاه كنم و باز هم اون ترانه هاي عاشقانه رو كنار گوشش زمزمه كنم . ميخوام يه بار ديگه ببرمش امامزاده و قسمش بدم كه هيچ وقت در هيچ شرايطي دلش رو از دل من جدا نكنه ، ميخوام با هم نذر كنيم و شمع روشن كنيم و پيمان ببنديم كه وقتي باهم ازدواج كرديم هر شب جمعه به اونجا بريم و تجديد ميثاق كينم درست مثل همون روزها ، همون ورزهاي قشنگي كه اون به يه بهونه اي از خونه ميزد بيرون و خودش رو به من ميرسوند و با شسطنت در كيفش رو باز ميكرد و شمعها رو نشونم ميداد و ميگفت :
    ببين اين دفعه خودم شمع خريدم كه ثابت كنم چقدر عاشق ترم . آره خورشيد خانم به خاطر دل منم شده زودتر اشعه هاي تابناكت رو روي زمين پهن كن و شاهد به هم رسيدن ما باش .
    هنگامي كه چشم هايش را گشود و تابش خورشيد را ديد لبخندي زد و گفت :
    اي بي رحم سر موقع و مثل هميشه طلوع كردي ؟ آخه تو كه تاحالا عاشق نشدي تا بتوني حال منو درك كني .
    بعد با شادي از جايش بلند شد و سرخوش به طبقه ي پايين رفت تا خود را اماده ي رفتن كند . آقاي مقدم با دين او گفت عجله كن كه ليلي منتظرته .
    سهيل جلو رفت و سلام كرد و دست پدر را بوسيد و گفت :
    دل مجنون از ليلي بي قرار تره .
    _پس زود باش كه كارت به بيابانگردي نكشه .
    سهيل در حاليكه به طرف ديستشويي ميرفت گفت :
    اگه مجنونم يه پدر مثل من داشت كترش به بيابانگردي نميكشيد .

    ****
    مهتاب پس از جمع كردن ميز صبحانه رو كرد به لاله و گفت :
    امروز زودتر برميگردم تا با هم بريم بازار .
    لاله با تعجب پرسيد :
    بازر براي چي؟!
    _ميخوام براي مهموني شب جمعه برات يه لباس بخرم كه تك باشه.
    _براي من ؟1
    _ خب آره ديگه عزيزم براي تو ! ميخوام كاري بكنم كه نيما شيفته تر بشه .
    لاله چيني برپيشانيش انداخت و گفت :
    اگه اينطوره اصلا نميام .
    _يعني چي نميام نكنه ميخواي باز هم ناز كني تا سهيل بياد دنبالت !
    _مامان !
    _چرا ناراحت ميشي ؟ من مادرتم ، خير و صلاحت رو ميخوام ، من ميدونم كه تو ، توي دلت هيچي نيست اما اين كارها باعث ميشه نيما دلگير بشه .
    _خب بشه چه اهميتي داره ؟
    _ تو نميفهمي دختر ! ممكنه ديگه هيچ وقت چنين فرصتي برات پيش نياد .
    _اصلا برام مهم نيست .
    _اما براي من كه دلم ميخواد خوشبختي تو رو ببينم مهمه !
    _ اگه وا قعا خوشبختي منو ميخوايد پس ديگه حرف نيما رو پيشم نزنيد .
    _اتفقا فقط نيماست كه ميتونه خوشبختت كنه پس لجبازي رو كنار بذار.
    لاله كه از بحث خسته شده بود با بغض بلند شد و در حالي كه بيرون ميرفت گفت :
    اگه خوشبختي منو ميخواين چشماتون بيشتر باز كنيد.
    مهتاب كه منظور او را نميفهميد نگاهش كرد و زير لب از خود پرسيد :
    يعني چه؟ منظورش چي بود ؟!
    فريدون وارد آشپزخانه شد و پرسيد :
    خانم شما حاضري ؟
    _بله تا شما ماشين رو روسن كنيد منم اومدم .
    _ به لاله چيزي گفتي ؟ ناراحت به نظر ميرسيد !
    _من فقط اسم نيما رو بردم خانم ناراحت شد .
    _ اگه ميدوني به اين ازدواج راضي نيست خوب حرفش رو نزن .
    مهتاب در حاليكه اشك درون چشمهايش حلقه زده بود سرش را بلند كرد و گفت :
    آخه من مادرشم ، دوستش دارم ، دلم ميخواد خوشبهت بشه ، تا كي بشينم و ببينم كه فقط اشك ميريزه و آه ميكشه ؟ تا كي گوشه گيري و ناراحتيش رو ببينم ؟
    _حالا از كجا مطمئني نيما اونو خوشبخت ميكنه ؟
    _مطمئنم چون نيما رو ميشناسم.
    _همون طور كه كامران رو ميشناختيم ؟ دفعه ي پيش هم اين ما بوديم كه لاله رو بد بخت كرديم ، يادته چقدر اشك ريخت و ما ناديده گرفتيم ؟ اگه واقعا دوستش داري دست از سرش بردار و بذار خودش تصميم بگيره .
    _ اگه با خودش باشه كه ميخواد تا آخر عمر تنها بمونه .
    _خب بمونه.
    مهتاب با تعجب به او نگاه كرد و گفت :
    يعني براي تو اهميتي نداره كه دخترت زندگي تازه اي رو شروع كنه !
    فريدون آهي كشيد و گفت :
    همون قدر كه تو دوستش داري منم بهش علاقه دارم و دلم ميخواد آينده اش رو روشن ببينم ولي دلم نميخواد اشتباه گذشته رو تكرار كنيم ، دلم ميخواد اينبار لاله با ميل و رضايت خودش همسر آينده اش رو انتخاب كنه .

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  9. #29
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    سهيل پشت در ايستاد ، نگاهي به گلهاي سرخ تزين شده انداخت ، سپس با دلي آكنده از شور عشق زنگ را فشرد . لاله مشغول كمك به مش رحيم بود بلند شد و دستكش هاي پلاستيكي را در آورد و گفت :
    شما كارتون رو انجام بدين من ميرم در رو باز ميكنم.
    مش رحيم با هرباني گفت :
    حسابي خسته شدي خانم .
    لاله لبخندي زد و به طرف در راه افتاد .بي اختيار قلبش به تپش افتاده بود . از صبح احساس ميكرد كه امروز كسي مي آيد و هر لحظه منظر بود . با هيجان در را گشود و با ديدن سهيل فهميد كه چرا دچار چنين حسي شده بود .سهيل سلام كرد و حالش را پرسيد . لاله با شرم جوابش را داد و به او تعارف كرد داخل شود .سهيل وارد باغ شد و گلهاي سرخ را به طرف او گرفت و گفت : تقديم به بهترين لاله ي دنيا .
    لاله گلها را گرفت و تشكر كرد و بعد پرسيد:
    اين رو هم بذارم پيش گلهاي ...يعني قلبهاي قبلي ؟
    سهيل با تعجب به او خيره شد ! باورش نميشد كه او پس از سالها هنوز ان گلها را نگه داشته باشد بار ديگر در مقابل عشق پاك و بي حد او شرمنده شد و از ظلمي كه در حق او روا داشته شده بود احساس پشيماني كرد . اشك درون چشمانش حلقه زد. لاله هم كه به ياد سالهاي گذشته افتاده بود دسته گل را به سينه اش فشرد و اجازه داد اشكهاي گرم از زير پلك هايش بيرون بريزند و گونه هايش را خيس كنند. سهيل كه به سختي ميتوانست بغضش را مهار كند گفت :
    تو يه فرشته اي ، يه فرشته ي پاك و همربون تو جلد ادميزاد ، من نميدونم آيا ميتونم مهربوني هاي تو رو جبران كنم يا نه !
    لاله مانطور كه اشك ميريخت گفت :
    ديگه تنهام نذار فقط همين ، نميدوني تو اين چند سال چي كشيدم من يه موجود تنهاي تنها بودم كه به اراده اي ديگران زندگي ميكردم ، يه انسان دل شكسته با دلي پرخون كه ذره ذره درد ميكشيد اما جرات فرياد نداشت . سهيل قول بده ، قول بده ، كه ديگه تو هيچ شرايطي تنهام نذاري ، من ديگه طاقت دوري و تنهايي رو ندارم ، من ...من بدون تو مي ميرم .
    سهيل جلو رفت اشكهاي او را به آرامي پاك كرد و گفت :
    منو ببخش لاله ، من در حق تو خيلي ظلم كردم اما خودمم خيلي زج كشيدم ، با ازدواج تو زندگي براي من تمام شد به خاطر همين هم رفتم ، رفتم كه بتونم فراموشت كنم اما خاطره هاي قشنگت هميشه سايه به سايه تعقبيم ميكردند ، ميخواستم كاري كنم كه دلم با كذشته ها وداع كنه اما شبها توي خواب دستهاي مهربونت توي دستام بود و همه جا تو رو ، بوي عشق تو رو اشت ، وقتي چشم باز ميكردم ساعتها به ياد تو گريه ميكردم ، لاله ! اگر ميبني هنوز زنده ام و نفس ميكشم به خاطر اميدي بود كه توي دلم لونه كرده بود ، اميد به اينكه حتي اگر شده لحظه ي مرگ تو رو در كنارم داشته باشم .
    لاله دسنش را روي لبهاي او گذاشت و گفت :
    ديگه از مرگ حرف نزن ، حالا كه من احساس ميكنم دوباره به زندگي برگشتم تو هم بايد كمكم بكني تا بتونم خودم رو از دنياي تاريك گذشته بيرون بكشم و زندگي ديگه اي رو بسازم .
    _ تا اخرين لحظه باهاتم ، قول ميدم ، از امروز به بعد ميخوام سرنوشت زندگيم رو به دست تو بدم و هر كري كه تو بگي همون رو انجام بدم .
    لاله اهي كشيد و گفت :
    اول از همه از تو ميخوام كه يه كمي صبر كني تا بتونم خودم رو اب اين وضع ساز گار كنم .
    _ اگه لازم باشه فهت سال دي گه كه هيچي حاضرم هفتاد سال ديگه هم صبر كنم .
    لاله خنديد و گفت :
    اون وقت بايد با صا و عينك بريم محضر .
    سهيل هم خنديد و گفت :
    همين كه تو رو داشته باشم برام كافيه .
    لاله نفس عميقي كشيد و گفت :
    منو ببخش كه همينجا دم در نگهت داشتم بيا بريم تو .
    سهيل لبخندي زد و به دنبال او راه افتاد . مش رحيم كه ديگر سهيل را مي شناخت با دين او لبخندي زد و از دور برايش دست تكان داد . سهيل براي او سر تكان داد و همراه لاله وارد سالن شد . لاله به طرف ضبط صوت رفت و بعد از جستجو در ميان نوار ها بالخره نواري را انتخاب كرد و ان را درون ضبط گذاشت و روشن كرد . بعد به اشپزخانه رفت و لدان سفالي روي ميز رابرداشت و پر از آب كرد و گلها را درون ان گذاشت . سهيل كه گوش به نواي دل انگيز سپرده بود به ياد آورد كه اين نوار را در سفر شمال به لاله داده بود و لاله از ترس اينكه مبادا ديگران ان را ببينند در زير لباسهايش درون چمدان پنهان كرده بود .سفري پر از خاطرات خوش كه هيچ گاه از ذهنش دور نميشد . انديبشيدن به /ان سفر هميشه دلش را به وجد مي آورد .
    لاله با سيني چاي وارد سالن شد و پرسيد :
    اين نوارو يادته /
    سهيل در حاليكه به صورت زيباي او نگاه ميكرد گفت :
    مگه ميشه يادم بره ؟
    لاله سيني را روي ميز گذاشت و گفت :
    اولين باري كه بالخره جرات پيدا كرديم و حرف دلمون رو به هم زديم توي همون سفر بود .
    _البته من خيلي پيشتر از اون سفر تو رو دوست داشتم .
    _ اما به حدي مغرور بودي كه ميخواستي اول من ابراز علاقه كنم .
    _ وتو مغرور تر از من .
    _ راستي كدوممون اول شروع كرديم ؟
    _ ردست يادم نيست فقط ميدونم و قتي كه با هم حرف ميزديم صورتت از خجالت گل انداخته بود و صدات ميلرزيد .
    _خودتم يكسره نفس نفس ميزدي و من ميترسيدم كه يك موقع قلبت از كار بايسته .
    _ من هنوزم همينطورم وقتي تو رو ميبينم احساس ميكنم نفس توي سينه ام سنگيني ميكنه .
    لاله اهي كشيد و در حاليكه فنجان را از درون سيني بر ميداشت تا جلوي او بگذارد گفت :
    من هنوزم ميتوسم سهيل !
    _ از چي ميترسي ؟
    _ خودمم نمي دونم ، ولي هميشه احساس ميكنم يه دست نامرئي منو از تو دور مي كنه و نميذاره كنا رت بمونم .
    _ بالخره يه روزي اين دست رو قطع ميكنم ، بعد دستت رو ميگيرم و براي هميشه مي برمت پيش خودم ، مطمئن باش ديگه هيچ دستي نميتونه مارو از هم جدا كنه .
    _ سهيل مامان از اتفاق ديشب خيلي ناراحته .
    _ چه اتفاقي ؟!
    _ دير رفتنمون به مهوني .
    _ چرا؟ يعني عمه به من و تو اعتماد ندراه ؟
    _ تميدونم ، اما تمام سعيش براي اينه كه هر طور شده منو قانع كنه تا پيشنهاد ازواج نيما رو بپذيرم .
    _ ميخواي بگي كه اون نيما رو به من ترجيح ميده ؟
    _ اون فكر ميكنه كه تو نسبت به من احسايس ترحم ميكني و من حس انتقام هنوز توي وجودمه ، از طرفي نگران غزله .
    _ اما من كه نسبت به غزل هيچ احساسي ندارم .
    _ به هر حال عوض كردن نظر مامان خيلي سخته .
    _ تو نگران نباش همين امروز خودم باهاش صحبت ميكنم و همه چيز رو براش توضيح ميدم .
    لاله نفس عميقي كشيد و گفت :
    اي كاش يه دختر خوب پيدا ميشد كه ميتونست دل نيما رو به دست بياره .
    سهيل خنديد و گفت :
    بايد اين طور كارها رو به دست سپيده و ستاره سپرد ، نميدوني ستاره ديشب وقتي كه فهميد ميتونه توي ماشين نيما بشينه چقدر خوشحال شد .
    لاله هم با ياداوري حركات او لبخندي زو و گفت :
    به نظر من اون دوتا بهتر از هركس ديگه اي از عهده ي اين كار ب ميان .با برخاستن صداي زنگ رنگ از روي لاله پريد . سهيل كه متوجه ي حال او شده بود پرسيد :
    چي شده لاله ؟ چرا ترسيدي ؟
    _ شايد مامن باشه برگشته آخه گفت كه امروز زودتر مياد تا بريم خريد .
    _ اما تو كه كاري نكردي تا بترسي .
    _ نميترسم ، دلم نميخواد باعث ناراحتيش بشم .
    _ اصلا من براي همين اومدم اينجا ، اومدم كه با عمه صحبت كنم پس اصلا نگران نباش .
    لاله به حرفهاي سهيل گوش ميكرد و با نگراني چشم به در دوخته بود ك همش رحيم وارد شد و گفت :
    فريده خانم اومدن اما هرچي اصرار ميكنم نميان تو .
    لاله نفس راحتي كشيد و از جايش بلند شد و بيرون رفت . فريده پايين پله ها ايستاده بود ، با ديدن او به زور لبخندي زو و سلام كرد . لاله از رنگ پريده و دستهاي لرزان او فهميد كه بايد اتفاق خاصي افتاده باشد كه او را به انجا كشانده .از پله ها پايين رفت و گفت :
    چرا اينجا ايستداي ؟ بيا بريم خونه .
    فريده با صداي مرتعش پرسيد :
    كي اينجاست ؟
    _سهيل .
    _سهيل؟!
    _آره چرا تعجب كردي ؟
    _ نه...نه تعجب نكردم اما اومدم يه چيزي بهت بگم .
    _ چي شده فرسده ؟ اتفاق بدي افتاده ؟
    _ نه يعني آره يعني منم درست نميدونم .
    _ چرا اينطوري حرف ميزني ؟ درست حرف بزن ببينم چي شده !
    - غزل ...غزل
    لاله با نگراني شانه هاي او را تكان داد و پرسيد :
    چرا حرف نميزني ؟
    فريده با بغض گفت :
    غزل خودكشي كرده .

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  10. #30
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    به او نگاه كند جواب سلامش را داد و دستهاي لاله را در دستهايش گرفت و گفت:چرا ناراحتي؟
    لاله به فريده نگاه كرد و فريده موضوع را براي سهيل تعريف كرد .سهيل پرسيد :
    مرده ؟
    _خوشبختانه نه! به موقع رسوندنش بيمارستان.
    _پس چرا تو انقدر نگراني ؟
    _نگراني من چيز ديگه ايه.
    لاله و سهيل هر دو پرسيدند :
    از چي؟
    فريده نظري به هردو انداخت و با ترديد گفت:
    از ...از نامه ي غزل .
    باز هردو پرسيدند :
    كدوم نامه؟
    _غزل قبل از اينكه اين كارو بكنه نامه نوشته...تو...توي نامه اش نوشته كه به خاطر بي اعتمادي سهيل اين كار رو انجام داده چون تمام اميد و آرزوهاش نقش بر آب شده و هيچ اميدي به آينده نداره، حالا ميخوايد چه كار كنيد ؟
    سهيل با دست به پيشاني اش زد و گفت:
    اين هم از بد شانسي من 1 دختره ي احمق!
    فريده پرسيد :چه كار بايد كرد؟
    _ نميدونم، همه ي اينها تقصير اون آدمهاي بي كاريه كه با حرفهاي احمقانه اشون اون رو به من علاقه مند كردن و فكرهاي بيهوده توي سرش انداختند ...شما از كجا موضوع رو فهميديد ؟
    _ پدرتون زنگ زد و ماجرا رو براي مادرم تعريف كرد .
    _نظرش چي بود ؟
    _فقط نگران لاله بود .
    ناگهان صداي هق هق گريه لاله بلند شد و نظر آنها را به خود جلب كرد . او در حاليكه صورتش را بادستهايش پ.شانده بود به شدت گريه ميكرد .
    سهيل به او نزديك تر شد و گفت :
    گريه نكن لاله من طاقت گريه هاي تو رو ندارم .
    اشم درون چشمخاي فريده هم حلقه زد زيرا ميدانست چرا لاله اينگونه زار ميزند .سهيل به فريده نگاه كرد و گفت :
    اما من تسليم نميشم.
    سپس در حاليكه لاله را نوازش ميكرد گفت :
    به خدا لاله ايندفعه فرق ميكنه ، مطمئن باش من به هيچ قيمتي حاضر نيستم تو رو از دست بدم حتي اگه هزاران نفر هم مثل غزل خودشون رو بكشند .لاله با عجز گفت :
    اما عشقي كه با خون ديگران رنگين بشه عشق نيست ...من ، من از عاقبت اين عشق ميترسم ، نميدونم خدا چرا انقدر به من طاقت داده و راحتم نميكنه .
    _ لاله اين حرفها رونزن، مهم عشق و محبتيه كه توي دل ما دوتاست ، من تو رو با دنيا هم عوض نميكنم ، من هفت سال تمام به خاطر تو صبر كردم حاضر نيستم به خاطر كار احمفانه يه دختر ديوونه رهات كنم ، لاله به خاطر خدا انقدر گريه نكن ، ببين تمام بدنت داره ميلرزه !
    فريده در كنار لاله نشست و در حاليكه او را نوازش ميكرد گفت:
    لاله جون گريه نكن خدا بزرگه .
    لاله خودش را در آغدش او انداخت و گفت:
    ديگه طاقت ندارم ، ديگه نميتونم تحمل كنم ، دلم داره ميتركه ، احساس ميكنم قلبم دارخ از كار مي ايسته .
    فريده با گريه گفت:به خدا اميدوار باش لاله جون .
    سپس رو به سهيل كرد و گفت:
    بهتره شما بريد بيمارستان و خودتون مستقيما با اون روبه رو بشيد و در حضور همه حرفاتون رو بزنيد .
    سهيل كلافه و سردرگم بلند شد ، دستي ميان موهايش كشيذد و گفت:
    اما تا وقتي لاله آروم نشه من نميرم .
    لاله سرش را تكان داد و چشمهاي خيسش را به صورت نگران او دوخت و گفت:
    چطوري آروم بمونم وقتي مي بينم همه ي دنيا ميخوان ما دوتا رو از هم جدا كنن!
    سهيل روبه روي او زانو زد و گفت:
    اما لاله مطمئن باش نيروي عشق ما از هر نيرويي قويتره ، وقتي من هميشه اسم تو رو زمزمه ميكنم ، وقتي ميبينم كه فقط اسم تو و ياد توئه كه روي قلبم حك شده و جاييي براي كسي نداره مطمئنم كه هيچ كسي قادر به جدا كردن ما نيست 1
    لاله آهي كشيد و اشكهايش را پاك كرد و گفت:

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



صفحه 3 از 8 نخستنخست 1234567 ... آخرینآخرین

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/