افشین جان خوب انتخاب کردی، هم مهتاب دختر خوبیه ،هم پد ر ومادرش، انشاءا.. خوشبخت بشین.
ممنون با با جون.
با خنده گفتم :
مثل اینکه مهتاب خانم دوست منه. نازنین هیچوقت دوست بد انتخاب نمی کنه. من از اون اول می دونستم بالاخره مهتاب زن یکی از برادر هام میشه.
پدر هم با خنده گفت:
باریکلا به این هوش تو دختر. از کجا این همه چیز رو فهمیدی؟
با با جون چرا اینقدر اذیتم می کنین؟راست می گم باور کنیین.
می دونم دخترم .
وقتی به خانه برگشتیم همه جریانات را از اول تا آخر برای امین تعیریف کردم. او صورت افشین را بوسید و تبریک گفت و برایش زندگی خوب و سعادت مندی را آرزو کرد.
تابستان روز های خوب و خاطر انگیزش را سپری می کرد.
آخر تابستان مراسم نامزدی گرفتیم و نامزدی افشین ومهتاب را به دوستان و آشنایان اعلام کردیم. در همان دوران،مراسم ازدواج بیزن هم برگزار شد. هر چند دلم نمی خواست بروم، ولی به اصرار مامان و بابا در مراسم شرکت کردم.جدا که بیژن خانمی زیبا و باوقار داشت. وقتی با او آشنا شدم، متوجه همه جیز شدم و برایش آرزوی خوشبخت کردم واز خدا خواستم که بیژن قدر او را بداند
با شروع سال تحصیلی کار و فعالیت من هم شروع شد.آنسال سال آخرتحصیلم بود. قبل از یازگشایی دانشگاها وقتی با پدر و مادر صحبت کردم قرار بر این شد بعد از اتمام درسم جواب قطعی را به خانواده خرسندی بدهم. زمانیکه مادر تصمیم من را به آنها گفت آنها هم قبول کردند.تعجب کردم فکر می کردم راضی نشوند وقتی خیالم از این بابت راحت شد عزمم را جزم کردم تا با تلاش و کوشش زیاد این یکسال باقیمانده را هم به اتمام برسانم و برای ادامه سرنوشتم تصمیم بگیرم با خیال آسوده و فراغ بال به استقبال آخرین سال تحصیلی و آخرین کتابها و جزوه هاینم رفتم.
آن سال یکی از بهترین سالهای زندگیم بود.نمی دانم چرا وقتی به سراغ کتابه و درسها و کلاسهایم می رفتم هیچ چیز را به جز آنها نمی دیدم.
همه هوش و حواسم به درسم بودو بس. هر روز وقتی به دانشکده می رفتم به قدری سریع ماشین را به حرکت در می آوردم که فکر می کردم گنجی در آن نهفته است و من دلم می خواهد زودتر ا زبقیه به آن برسم .
چیزی که بیشتر رضایتم را جلب می کرد آرامش خانه بود. این آرامش، آرامش و سکوت همیشگی بود که خیلی شیفته اش شده بودم همه آرزویم این بود که بتوانم روزی از مدرکی که ثمره سالها تلاشم مبود استفاده کنمم و بهره اش را ببینم .در این فاصله پدر و مادر کوچکترین اشاره ای به اتفاقات گذشته نکردنو حرفی به میان نیاوردند. خودم هم سعی می کردم کمتر درباره اش فکر کنم هرچند برایم مشکل بود حالا که با خانواده کوکبی فامیل شده بوده ایم مهمانی های بین دو خانواده بیشتر شده بودند و بالطبع در بسیاری ازین مهمانی ها خانواده سعید نیز حضور داشتند.
من سعی می کردم کمتر همراه خانواده ام بروم. وقتی از زبان مادر شنیدم که در یکی از همین برخوردها خانم خرسندی گفته " از قول ما به نازنین جان بگین تا هر وقتی دوست داره فکرهاشو بکنه ما منتظر جوابش می مونیم و صبر می کنیم تا هر زمانی که اون آمادگی و موافقت خودش رو اعلام کنه چون اصلا دلمون نمی خاد به درسش لطمه وارد بشه"
خیلی خوشحال شدم و فهمیدم این خانواده هم مثل خانواده خودم وضعیت من را درک می کنند. با نیروی تازه ای به ادامه تحصیل پرداختم و باخود عهد بستم بعدئ از پیان درسم اگر جوابم منفی هم بود قانع کننده باشد تا دل هیچکس از من نگیرد.
یک ترم را به دون هیچ مشکلی گذراندم باید خود را برای ارائه پایان نامه دانشگاه آماده می کردم.
هر چند که به اندازه هفت ترم گذشته مشکل نبود ولی از اهمیت خاصی برخوردار بود.با مهتاب و شقایق مدام تحقیق و پرسجو می کردیم مصاحبه ، مطلعه پروژ های مختلف. هر سه هدفمان یک بود روزها گذشتند و ما غرق در مسائل درسی بودیم و به هیچ چیز توجهی نداشتیم . هر جای می رفتیم با هم بودیم کتابخانه برای مطالعه دانشگاه برای تحویل تحقیق نزد هر استادی برای رفع اشکال جاهای مختلف برای کسب اطلاعات بیشتر از صبح تا عصر با هم بودیم. بقدری به ما خوش می گذشت واز کارمان لذت می بردیم که متوجه گذشت زمان نبودیم.
خانواده ما وآقای کوکبی که متوجه جدیت وپشتکار مهتاب شده بودند تاریخ مراسم را برای زمانی که درس او تمام شود گذاشتند.
اواسط مرداد ماه بود که پایان نامه هایمان را تحویل دادیم ومراسم دفاعیه هم انجام و تقریبا همه کارها تمام شدند وما منتظر نتیجه کارمان ماندیم.دلم می خواست جشن فارغ التحصیلی ام را قبل از عروسی افشین ومهتاب بگیرم ولی چون مراسم آنها نزدیک بود این اتفاق نیفتاد.
هم در خانه ما وهم در خانه آقای کوکبی همه مشغول تدارک جشن و سرور بودند. در خانواده ما بالاخره یکی از بچه ها ازدواج می کرد وما شاهد این شادی بودیم و خانواده کوکبی می خواست تنها دخترش را به خانه بخت بفرستد.
روزهای خوشی بودند.زمانی که شادی پدر ومادر را می دیدم شادی خودم چند برابر می شد.صبحها مشغول کمک به هر دو خانواده بودم وشبها در پی یافتن راه حلی منطقی به خواستگاری سعید .کمتر وقت می شد استراحت کنم . شبها تا نزدیک صبح بیدار بودم.
***
یک هفته بیشتر به جشن نمانده بود .باید سری به دانشگاه می زدم. صبح چهارشنبه بود که از خانه خارج شدم ودنبال مهتاب رفتم.
کارمان که تمام شد هر سه مقابل درب دانشگاه ایستادیم ومشغول صحبت شدیم .ناگهان ماشین افشین مقابلمان ترمز کرد. شقایق که متوجه من شده بود خندید وگفت:
چرا تعجب کردی؟برای چی این جوری نگاه می کنی؟
این اینجا چی کار می کنه؟
خوب شاید اومده دنبال خانمش ؛نازی جان.
آخه شقایق جون قرار نبود بیاد.
مهتاب خندید وگفت:
مثل اینکه فراموش کردین نازنین خانم امروز قراره بریم لباس عروس رو بگیریم.
مگه حاضره؟
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)