صفحه 3 از 6 نخستنخست 123456 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 21 تا 30 , از مجموع 58

موضوع: ♔♔داستان های کوتاه ، کتاب : نشان لیاقت عشق ♔♔

  1. #21
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض

    جعبه خالی

    در شهری دور افتاده، خانواده فقیری زندگی می کردند. پدر خانواده از اینکه دختر پنج ساله اشان مقداری پول برای خرید کاغذ کادوی طلایی رنگ مصرف کرده بود، ناراحت بود چون همان مقدار پول هم به سختی به دست می آمد.

    دخترک با کاغذ کادو یک جعبه را بسته بندی کرده و آن را زیر درخت کریسمس گذاشته بود.

    صبح روز بعد، دخترک جعبه را نزد پدرش برد و گفت: بابا، این هدیه من است.
    پدر جعبه را از دختر خردسالش گرفت و آن را باز کرد.

    داخل جعبه خالی بود!

    پدر با عصبانیت فریاد زد: مگر نمی دانی وقتی به کسی هدیه می دهی باید داخل جعبه چیزی هم بگذاری؟

    اشک از چشمان دخترک سرازیر شد و با اندوه گفت: باباجان، من پول نداشتم ولی در عوض هزار بوسه برایت داخل جعبه گذاشتم.

    چهره پدر از شرمندگی سرخ شد، دختر خردسالش را بغل کرد و او را غرق بوسه کرد.


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  2. #22
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض

    تزریق خون

    سالها پيش که من به عنوان داوطلب در بيمارستان کار مي کردم، دختري به بيماري عجيب و سختي دچار شده بود و تنها شانس زنده ماندنش انتقال کمي از خون خانواده اش به او بود.

    او فقط يک برادر 5 ساله داشت. دکتر بيمارستان با برادر کوچک دختر صحبت کرد.

    پسرک از دکتر پرسيد: آيا در اين صورت خواهرم زنده خواهد ماند؟

    دکتر جواب داد: بله و پسرک قبول کرد.

    او را کنار تخت خواهرش خوابانديم و لوله هاي تزريق را به بدنش وصل کرديم، پسرک به خواهرش نگاه کرد و لبخندي زد و در حالي که خون از بدنش خارج مي شد، به دکتر گفت: آيا من به بهشت مي روم؟!

    پسرک فکر مي کرد که قرار است تمام خونش را به خواهرش بدهند!


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  3. #23
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض

    استعفا


    بدین وسیله من رسماً از بزرگسالی استعفا می دهم و مسئولیتهای یک کودک 8ساله را قبول می کنم !

    می خواهم به یک ساندویچ فروشی بروم و فکر کنم که آنجا یک رستوران پنج

    ستاره است !

    می خواهم فکر کنم شکلات از پول بهتر است ، چون می توانم آن را بخورم !!!

    می خواهم زیر یک درخت بلوط بزرگ بنشینم و با دوستانم بستنی بخورم !


    می خواهم درون یک چاله آب بازی کنم و بادبادک خود را در هوا پرواز دهم .


    می خواهم به گذشته برگردم ، وقتی همه چیز ساده بود ، وقتی داشتم رنگها ،جدول ضرب و شعرهای کودکانه را یاد می گرفتم ، وقتی نمی دانستم که چه چیزهایی نمی
    دانم و هیچ اهمیتی هم نمی دادم ...


    می خواهم فکر کنم که دنیا چقدر زیباست و همه راستگو و خوب هستند .


    می خواهم ایمان داشته باشم که هر چیزی ممکن است و می خواهم که از پچیدگیهای دنیا بی خبر باشم .

    می خواهم دوباره به همان زندگی ساده خود برگردم ، نمی خواهم زندگی من پرشود ازکوهی از مدارک اداری ، خبرهای ناراحت کننده ، صورتحساب ،
    جریمه وبیکاری و جدایی ...


    می خواهم به نیروی لبخند ایمان داشته باشم ، به یک کلمه محبت آمیز، به عدالت به صلح ، به فرشتگان ، به باران ، و به ...

    این دسته چک من ، کلید ماشین ، کارت اعتباری و بقیه مدارک ، مال شما.

    " من رسماً از بزرگسالی استعفا می دهم!!! "


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  4. #24
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض

    نشان لیاقت عشق


    فرمانروايي که مي کوشيد تا مرزهاي جنوبي کشورش را گسترش دهد، با مقاومتهاي سرداري محلي مواجه شد و مزاحمتهاي سردار به حدي رسيد که خشم فرمانروا را برانگيخت و بنابراين او تعداد زيادي سرباز را مامور دستگيري سردار کرد. عاقبت سردار و همسرش به اسارت نيروهاي فرمانروا درآمدند و براي محاکمه و مجازات با پايتخت فرستاده شدند.

    فرمانروا با ديدن قيافه سردار جنگاور تحت تاثير قرار گرفت و از او پرسيد: اي سردار، اگر من از گناهت بگذرم و آزادت کنم، چه مي کني؟

    سردار پاسخ داد: اي فرمانروا، اگر از من بگذري به وطنم باز خواهم گشت و تا آخر عمر فرمانبردار تو خواهم بود.

    فرمانروا پرسيد: و اگر از جان همسرت در گذرم، آنگاه چه خواهي کرد؟
    سردار گفت: آنوقت جانم را فدايت خواهم کرد!


    فرمانروا از پاسخي که شنيد آنچنان تکان خورد که نه تنها سردار و همسرش را بخشيد بلکه او را به عنوان استاندار سرزمين جنوبي انتخاب کرد.

    سردار هنگام بازگشت از همسرش پرسيد: آيا ديدي سرسراي کاخ فرمانروا چقدر زيبا بود؟ دقت کردي صندلي فرمانروا از طلاي ناب ساخته شده بود؟

    همسر سردار گفت: راستش را بخواهي، من به هيچ چيزي توجه نکردم. سردار با تعجب پرسيد: پس حواست کجا بود؟

    همسرش در حالي که به چشمان سردار نگاه مي کرد به او گفت: تمام حواسم به تو بود. به چهره مردي نگاه مي کردم که گفت حاضر است به خاطر من جانش را فدا کند!


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  5. #25
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض

    سم


    دختری ازدواج کرد و به خانه شوهر رفت ولی هرگز نمی توانست با مادرشوهرش کنار بیاید و هر روز با هم جرو بحث می کردند .

    عاقبت یک روز دختر نزد داروسازی که دوست صمیمی پدرش بود رفت و از او تقاضا کرد تا سَمی به او بدهد تا بتواند مادر شوهرش را بکشد!

    داروساز گفت اگر سم خطرناکی به او بدهد و مادر شوهرش کشته شود، همه به او شک خواهند برد، پس معجونی به دختر داد و گفت که هر روز مقداری از آن را در غذای مادر شوهر بریزد تا سم معجون کم کم در او اثر کند و او را بکشد و توصیه کرد تا در این مدت با مادر شوهر مدارا کند تا کسی به او شک نکند .

    دختر معجون را گرفت و خوشحال به خانه برگشت و هر روز مقـداری از آن را در غـذای مادر شوهـر می ریخت و با مهربانی به او می داد .

    هفته ها گذشت و با مهر و محبت عروس، اخلاق مادر شوهر هم بهتر و بهتر شد تا آنجا که یک روز دختر نزد داروساز رفت و به او گفت: آقای دکتر عزیز، دیگر از مادر شوهرم متنفر نیستم حالا او را مانند مادرم دوست دارم و دیگر دلم نمی خواهد که بمیرد، خواهش می کنم داروی دیگری به من بدهید تا سم را از بدنش خارج کند .

    داروساز لبخندی زد و گفت: دخترم ، نگران نباش آن معجونی که به تو دادم سم نبود بلکه سم در ذهن خود تو بود که حالا با عشق به مادر شوهرت از بین رفته است .


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  6. #26
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض

    گربه در معبد

    در روزگاران دور در یک معبد قدیمی استاد بزرگی بود، که اندیشه های نوینی را درس می داد. در معبد گربه ای بود که به هنگام درس دادن استاد سر و صدا می کرد و حواس شاگردان را پرت میکرد.

    استاد از دست گربه عصبانی شد و دستور داد تا هر وقت کلاس تشکیل می شود، گربه را زندانی کنند.

    چند سال بعد استاد درگذشت ولی گربه همچنان در طول جلسات استادان دیگر زندانی می شد.

    بعد از مدتی گربه هم مرد. مریدان استاد بزرگ گربه دیگری را گرفتند و به هنگام درس اساتید معبد آن را در قفس زندانی کردند!

    قرنها گذشت و نسل های بعدی درباره تاثیر زندانی کردن گربه ها بر تمرکز دانشجویان، رساله ها نوشتند!!!


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  7. #27
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض

    جواز بهشت

    روزی مردی خواب دید که مرده و پس از گذشتن از پلی به دروازه بهشت رسیده است. دربان بهشت به مرد گفت: برای ورود به بهشت باید صد امتیاز داشته باشید، کارهای خوبی را که در دنیا انجام داده اید، بگویید تا من به شما امتیاز بدهم.

    مرد گفت: ...




    من با همسرم ازدواج کردم، 50 سال با او به مهربانی رفتار کردم و هرگز به او خیانت نکردم.
    فرشته گفت: این سه امتیاز.


    مرد اضافه کرد: من در تمام طول عمرم به خداوند اعتقاد داشتم و حتی دیگران را هم به راه راست هدایت می کردم.

    فرشته گفت: این هم یک امتیاز.


    مرد باز ادامه داد: در شهر نوانخانه ای ساختم و کودکان بی خانمان را آنجا جمع کردم و به آنها کمک کردم.

    فرشته گفت: این هم دو امتیاز.


    مرد در حالی که گریه می کرد، گفت: با این وضع من هرگز نمی توانم داخل بهشت شوم مگر اینکه خداوند لطفش را شامل حال من کند.


    فرشته لبخندی زد و گفت: بله، تنها راه ورود بشر به بهشت موهبت الهی است و اکنون این لطف شامل حال شما شد و اجازه ورود به بهشت برایتان صادر شد!


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  8. #28
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض

    درس بزرگ

    روزی مردی سعی داشت تا بره مورد علاقه اش را داخل خانه ببرد. اورا از پشت هل می داد ولی بره پاهايش را محکم به زمين فشار می دادواز دست او فرار می کرد.

    خدمتکار منزل وقتی اين وضع را ديد، نزديک رفت و انگشتش را داخل دهان بره گذاشت.بره شروع به مکيدن انگشتش کرد.خدمتکار داخل خانه رفت وبره هم به دنبالش راه افتاد!

    مرد از اين اتفاق ساده ،درس بزرگی آموخت.فهميد که برای تاثير گذاشتن بر ديگران ابتدا بايد خواسته های آنها را درک کرد .


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  9. #29
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض

    صلح واقعی


    روزی پادشاهی اعلام کرد به کسی که بهترین نقاشی صلح را بکشد، جایزه بزرگی خواهد داد.

    هنرمندان زیادی نقاشی هایشان را برای پادشاه فرستادند. پادشاه به تمام نقاشی ها نگاه کرد ولی فقط به دوتا از نقاشی ها علاقه مند شد.

    در نقاشی اول، دریاچه ای آرام با کوه های صاف و بلند بود. بالای کوه ها هم آسمان آبی با ابرهای سفید کشیده شده بود.

    همه گفتند: این بهترین نقاشی صلح است.
    در نقاشی دوم هم کوه بود ولی کوهی ناهموار و خشن، در بالای کوه آسمانی خشمگین رعد و برق می زد و باران تندی می بارید و در پایین کوه آبشاری با آبی خروشان کشیده شده بود.

    وقتی پادشاه از نزدیک به نقاشی نگاه کرد، دید که پشت آبشار روی سنگ ترک برداشته، بوته ای روییده و روی بوته هم پرنده ای لانه ساخته و روی تخم هایش آرام نشسته است. پادشاه نقاشی دوم را انتخاب کرد.

    همه اعتراض کردند ولی پادشاه گفت: صلح در جایی که مشکل و سختی ای نیست، معنی ندارد. صلح واقعی وقتی است که قلب شما با وجود همه مشکلات آرام و مطمئن است. این معنی واقعی صلح است.


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  10. #30
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض

    اشتباهات

    توماس اديسون دو هزار آلياژ مختلف را براي اختراع لامپ روشنايي
    آزمايش كرد .

    وقتي هيچكدام از اين مواد در آزمايش درست جواب ندادند دستيار او
    با ناراحتي گفت : بيهوده است ما هيچ چيز جديدي ياد نگرفتيم .

    ولي اديسون با اطمينان جواب داد : نه ما پيشرفت كرده ايم و خيلي
    چيزها ياد گرفته ايم . ما اكنون مي دانيم كه دو هزار آلياژ وجود دارند
    كه نمي توانند در لامپ روشنايي ايجاد كنند !


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






صفحه 3 از 6 نخستنخست 123456 آخرینآخرین

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/