صفحه 3 از 5 نخستنخست 12345 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 21 تا 30 , از مجموع 76

موضوع: رویاهای خاکستری | معصومه پریزن

Hybrid View

پست قبلی پست قبلی   پست بعدی پست بعدی
  1. #1
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    رویا در حالی که نفس نفس می زد، خود را به کوچه ای خلوت رساند و در پشت دیوار خانه ای پناه گرفت. مدتی همانجا ایستاد تا نفسش جا بیاید. بشدت مضطرب بود. از رنگ پریده ی صورتش و چشمان گرد شده اش می شد به میزان ترس و وحشتش پی برد. بدنش بوضوح می لرزید. لرزشش نه از سرما، بلکه از سر رسیدن صاحب کامیون بود. کیف دستی اش را محکم در بغل می فشرد و مدام اطرافش را نگاه می کرد. بعد از مدتی که کمی آرام گرفت، سرش را آهسته از دیوار جدا کرد و به بالا و پایین کوچه نگاهی انداخت. کسی تعقیبش نمی کرد. نفسی راحت کشید، دوباره سرش را به دیوار تکیه داد و چشمهایش را از سر راحتی خیال روی هم گذاشت. اما گرسنگی دیگر امانش را بریده بود. می بایست فکری می کرد و آهسته به راه افتاد.
    برای اولین بار در عمرش شاهد طلوع با عظمت خورشید بود که به آرامی از پناه کوهها به ناز بالا می آمد و رخ نشان می داد تا زیباییهای طبیعت را به چشم جهانیان آشکار کند. در آن هوای گرگ و میش، ابرها به یمن سخاوت خورشید که پرتو طلایی رنگش را بر آنها می تاباند، زیبایی آسمان را صد چندان کرده بودند. و زمین مرطوب و به نم نشسته، حکایت از این داشت که با بارانی شباه همگام بوده است. نسیم ملایمی که هوای تازه و باران خورده را به حرکت در می آورد، تن خیس و خاک آلود رویا را بیشتر به سرما می کشاند.
    رویا نا آشنا به کوچه هایی که شب پیش با ترس آنها را در تاریکی طی کرده بود، راه آمده را بازگشت و به خیابانی رسید که در تاریکی شب به عظمت آن پی نبرده بود،وعجیب اینکه با وجود هوای تاریک و روشن ، خیابان شلوغ بود و جمعیتی نسبتا قابل توجه در رفت و آمد، که رویا را هم به وحشت انداخت و هم آرامش بخشید؛ وحشت از اینکه شاید باز کسی سوهان روحش شود و آرامش به سبب وجود آنان که از سنگینی بار تنهایی اش می کاستند. حالت غریب و دو گانه اش بیش از شرایط و مشکلات موجود عذابش می داد.
    با دیدن دخترانی که بتنهایی یا دسته دسته روانه ی مدرسه بودند، زخم کهنه اش سر باز کرد. از وقتی با آن همه استعداد و عشق به تحصیل، بعد از کلاس دوم راهنمایی از رفتن به مدرسه محروم شده بود، در درون اشک میریخت و همیشه به حال تک تک دخترانی که به مدارج عالی دست می یافتند، غبطه می خورد. اما حالا با کاری که کرده بود، بسیار چیزهای دیگر وجود داشت که غبطه شان را بخورد.
    شکمش به قار و قور افتاده بود. می بایست فکری به حالش می کرد. کمی جلوتر به یک فروشگاه مواد غذایی رسید، ایستاد و در کیفش به دنبال پول گشت، ولی هیچ پولی نداشت. فقط طلاهایش را داشت؛ طلاهایی که در روزهای خوب زندگی اش از پدر و مادرش هدیه گرفته بود. پدرش از دادن پول به او امتناع می کرد و معتقد بود صلاح نیست دختری جوان پول نقد داشته باشد. او خود تمام مایحتاج رویا را فراهم می کرد و حتی چیزهایی برایش می خرید که بیشتر دختران حسرت آن را داشتد. با این حال، داشتن پول نقد، هر چند نا چیز، برای رویا عقده شده بود. دلش می خواست پول داشت تا می توانست
    به سلیقه ی خودش هر چه دلش می خواهد بخرد. بنابراین به آنچه برایش می خریدند ایراد می گرفت و از استفاده کردن از آنها امتناع می کرد. و هر بار هم که از پدرش دلخور می شد، آنچه را او برایش خریده بود خراب می کرد و به باد فنا می داد. اکنون با به یاد آوردن آن روزها، از دست خودش عصبانی بود. به هر حال، هر چه بود گذشته بود و یادآوری گذشته نه تنها شکم خالی اش را پر نمی کرد، بر زخم دلش هم نمک می پاشید.
    برای سیر کردن شکمش تنها راهی که به ذهنش رسید، آب کردن طلاهایش بود. از سوی دیگر، صلاح نمی دید آن همه طلا را همراه خود این ور و آن ور بکشد. دوباره به راه افتاد. به دنبال جایی خلوت می گشت تا به دور از چشم اغیار بتواند محتویات کیفش را بررسی کند. وارد کوچه ای خلوت شد، روی پله های ورودی خانه ای نشست و طلاهایش را در آورد. در بین آنها گشت، یک جفت گوشواره انتخاب کرد و بقیه را سر جایش گذاشت. گوشواره را به آرامی در مشت فشرد و غمگینانه گذشته را به خاطر آورد. به یاد روزی افتاد که دستهایی مهربان آن را به گوشهای او آویخته بود. آهسته مشت گره کرده اش را از هم باز کرد و به گوشواره خیره شد. با نگاه کردن به آن گوشواره ی بی جان، موجی از عشق در چشمانش جان گرفت و سوار بر اسب زمان به سالهایی دور برگشت که رویاهای در هم فرو ریخته اش را شکل می داد.
    بار دیگر به آرامی گوشواره را در دست فشرد و بعد از نشاندن بوسه ای بر آن، گوشواره را جدا از بقیه ی طلاها در جیب کوچک کیفش نهاد و در پی یافتن طلا فروشی راه خیابان را در پیش گرفت. در طول مسیر در این فکر بود که خود را از قید تمام طلاهایی که در اسارت داشت، برهاند و با بهای آزادی آنها، در مکانی سکنا یابد و سپس به دنبال کاری بگردد تا بتواند روزگار بگذراند. آن قدر طلا داشت که بتواند با فدا کردن آنها جایی برای خود دست و پا کند. از سوی دیگر، بدش نمی آمد از آنچه یاد آور زندگی اش در خانه ی پدری بود، رها شود.
    به پاساژی رسید و وارد آن شد. مغازه های زیادی در آنجا بود، ولی هیچ کدام طلا فروشی نبود. بنابراین از آنجا بیرون آمد و به راهش ادامه داد.
    و بالاخره مقصد را یافت. وارد پاساژی شد که بیشتر مغازه هایش طلا فروشی بود. پاساژ همچون معدن طلا به نظر می رسید و چنان شکوهی داشت که هر مشکل پسندی را وسوسه می کرد. به طرف اولین مغازه به راه افتاد ولی با دیدن پسر جوانی که پشت پیشخوان ایستاده بود، قدمی به عقب برداشت و به راه خود ادامه داد تا به مغازه ای رسید که مردی میانسال آن را اداره می کرد و وارد شد. برای لحظه ای از کاری که می خواست انجام دهد، پشیمان شد. انگار می خواست از عزیزانش دل بکند. آنها یاد آور روزهای خوب زندگی اش بود. اما چاره ای نداشت. بنابراین سعی کرد در موردش فکر نکند و جلو رفت.
    مرد بی آنکه جواب سلام رویا را بدهد، بی خبر از غوغایی که در درون او بر پا بود، از او خواست خواسته اش را بگوید. رویا با لحنی آرام و کمی لرزان، در حالی که سعی می کرد به قیافه ی آن مرد که هیات پدرش را تداعی می کرد، نگاه نکند، گفت:« ببخشین، آقا. شما طلا می خرین؟»
    مرد دسته اسکناسی را که در دست داشت، در گاو صندوق گذاشت و گفت:« تا چه طلایی باشه. خرت و پرتهای دخترونه رو نمی خرم.»
    « ولی آقا، طلاهای من خرده ریز نیست.»
    « بذار روی پیشخون تا ببینم.»
    رویا بی معطلی تمام طلاها را از کیفش بیرون آورد و روی پیشخوان گذاشت. مرد ابتدا نگاهی گذرا به آنها انداخت ولی بناگاه نگاهش روی طلاها خیره ماند.
    « کاغذ خرید اینارو داری؟»
    « نخیر آقا، پدرم اینا رو بهم هدیه کرده.»
    مرد پوز خندی توهین آمیز زد و لحظاتی طولانی با نگاهی تحقیر آمیز که همچون سیلی بر صورت رویا فرود می آمد، وراندازش کرد. رویا احساس کرد مرد با نگاههایش او را تحقیر می کند. مانتویش به برکت باران شب پیش خیس و گل آلود بود و چند پارگی هم داشت که هنگام فرار از زیر کامیون به وجود آمده بود.
    مرد همچنان به دختری که ادعای مالکیت آن همه طلا را می کرد، چشم دوخته بود. از نظر او؛ دخترک بیشتر به گداها می مانست تا دختری اعیان. بنابراین دوباره پوزخندی زد و گفت:« پس اینا رو بابا جونت بهت هدیه داده! ولی به نظر من بهتر بود از بابا جونت می خواستی اول یه مانتو برات بخره.»
    سپس با لحنی تند فریاد زد:« دروغگوی دزد! بگو اینارو از کدوم بد بختی دزدیدی؟»
    رویا که اصلا انتظار چنین برخوردی را نداشت، ابتدا از کوره در رفت. آن مرد چطور جرات می کرد آن طور طعنه آمیز با او سخن بگوید و بعد هم صدایش را بالا ببرد و او را دزد خطاب کند؟ می بایست به نحوی او را وادار به معذرت خواهی می کرد. تا به امروز که هفده بهار از عمرش می گذشت، بغیر از پدر کسی جرات نکرده بود با او تندی کند.
    اما هر چه فکر کرد، کمتر دریافت که چه بگوید. تا کنون به چنین موردی بر نخورده بود. سرش گیج می رفت و چشمانش بر تصویر ثابت آن مرد فایق نمی آمد. حالت تهوع دوباره بر او چیره شده بود. نهایت تلاشش را کرد و توانست با لکنت بگوید:« فقط بگو طلاهای منو می خری یا نه. اینکه مانتوم چه شکلیه به خودم مربوطه.»
    و با غروری که هنگام شنیدن توهین به او دست می داد، دستش را جلو برد تا طلاها را بردارد، ولی مرد پیشدستی کرد و آنها را برداشت و در ویترین زیر پیشخوان قرار داد. سپس گوشی تلفن را برداشت و شروع به شماره گرفتن کرد.
    رویا که از این کار مرد بشدت عصبانی شده بود فریاد زد:« دزد منم یا تو؟ زود طلاهامو پس بده. اونا مال خودمه.»
    مرد همچنان که شماره می گرفت. گفت:« وقتی پلیس بیاد، معلوم می شه.»
    رویا با شنیدن نام پلیس چنان لرزه ای بر اندامش افتاد که احساس کرد استخوانهایش نیز به لرزه درآمده است. از دست خودش عصبانی بود که عجولانه اقدام کرده بود. در حالی که برق کینه از چشمانش می بارید، پرخاش کنان گفت:« تو باید اونا رو به من پس بدی.»
    مرد بی توجه به او، به کارش اددامه داد و گفت:« ببخشین، اداره ی پلیس؟»
    با این حرف مرد، ناگهان دنیا به گونه ای نا هماهنگ دور سر رویا به چرخش درآمد.نمی دانست چه واکنشی نشان دهد. انگار به بدنش برق وصل کرده بودند، در جا خشک شده بود. چشمانش سیاهی می رفت. چقدر دلش می خواست می توانست بماند و به آن مرد ثابت کند که دزد نیست، اما برای اثبات این مساله چاره ای نداشت جز اینکه ابتدا هویتش را فاش کند که آن نیز بی شک پای خانواده اش را به میان می کشید. نمی بایست پایش به اداره ی پلیس کشیده می شد. بنابراین قدمی به سوی در برداشت و فریاد کشید:« الهی طلاهام توی گلوت گیر کنه و ازشون خیر نبینی.»
    وبسرعت از در بیرون رفت. مرد که به شدت یکه خورده بود، گوشی تلفن را رها کرد و از در مغازه بیرون دوید، اما هیچ اثری از آثار دخترک نبود.
    ترس و وحشت سرعتی ورای سرعتهای معمولی می آفریند. بنابراین ترس به رویا کمک کرد که مسافتی طولانی را در مدت زمانی کوتاه بپیماید. به قدری وحشت زده و شوکه بود که بی توجه به نگاه مردمی که با ولع او را از نظر می گذراندند، می گریخت و خود نمی دانست به کجا؟ شاید اگر گرسنگی مانعش نمی شد، با سرعتی که داشت، نیمی از شهر را زیر پا می گذاشت. اما گرسنگی توانش را گرفت و بی توجه به آنچه روز قبل از سر گذرانده بود، وارد پارکی کوچک شد و روی یکی از نیمکتهای نزدیک خیابان نشست. سرش را در میان دستاش گرفت و محکم آن را فشرد. سر درد امانش را بریده بود. در حالی که نشسته هم سرگیجه داشت. از سوی دیگر ، معده اش به شدت درد گرفته و منقبض شده بود. بغضی که راه گلویش را بسته بود، تا پای چشمهایش می رفت و با اخم و تخم غرور دوباره با ناز سر جایش برمی گشت. آرزو داشت می توانست با اشکهایش دل شکسته اش را التیام بخشد و تمام دردها و زخمهای درون را با اشک چشم بشوید و از دل بیرون براند. اما افسوس که این آرزویش نیز رویایی بیش نبود. گریه به قهر به قعر وجودش پناه برده بود و قصد آشتی نداشت، چرا که غرور بی رحمانه آن را محکوم به اسارت کرده بود.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  2. #2
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض


    از شذت خشم بی قرار بود. دلش می خواست می توانست انتقامش را از آن مرد بستاند و به او نشان دهد دنیا آنقدرها هم بی در و پیکر نیست که هر کس بتواند از بی کسی دختری سوء استفاده کند. ولی افسوس که راه به جایی نداشت و تنها کاری که می توانست بکند، این بود که به رویاهایش پناه ببرد که او را تا عرش اعلا بالا می برد و بر تخت سلطنت می نشاند. در رویای خود بارها به آن مغازه رفت و کاری کرد که مرد التماس کنان خود را روی پای او بیندازد و طلب بخشش کند. اما چه فایده که تمام آنها رویا بود و خار فرو رفته در قلب او را بیرون نمی آورد.
    رویا متوجه نشد مدت طولانی ست روی آن نیمکت نشسته است. انگار هوای فرح بخش و دلپذیر زمان را برایش کوتاه کرده بود. هوا و زمین باران خورده دست به دست هم داده و فضایی مطبوع را ایجاد کرده بود.معده اش نیز از ناله و فعان به ستوه آمده و بی توجه به ضعف و نا توانی صاحبش، آرام گرفته بود.
    بی هیچ حرکتی نشسته بود و درباره ی بدبختی تازه اش می اندیشید که باعث شده بود ابن بار براستی خود را در تنگنا بیابد و به انتظار پایان بنشیند.ساکت و آرام به نقطه ای خیره مانده بود که صدایی دخترانه او را به خود آورد.
    « واسه چی دلخوری؟»
    رویا سرش را بالا کرد. دختری جوان مقابلش ایستاده بود. رویا گفت:« دلخور نیستم.»
    دخترک شانه اش را بالا انداخت و گفت:« چرا می زنی؟ می خوای باش، می خوای نباش. اصلا به من چه؟!»
    سپس کنار رویا روی نیمکت نشست و بسته ای آدامس از جیبش درآورد. یکی در دهان خودش گذاشت و یکی هم به رویا تعارف کرد. ولی رویا گرسنه تر ازآن بود که حتی بتواند تصور جویدن آن را بکند. از آدامس جویدن دخترک هم حالش به هم می خورد. بنابراین رو به او کرد و گفت:« می شه لطفا آدامست رو در بیاری؟ حالمو به هم می زنه.»
    دخترک که معلوم بود مایل به همصحبتی با اوست، بی معطلی آدامسش را درآورد. آن را روی زمین انداخت و گفت:« اینکه آدم از آدامس جویدن بدش بیاد و حالش به هم بخوره، فقط ممکنه دو علت داشته باشه. عصبانیت و گرسنگی.
    « حالا تو کدومش هستی؟»
    سپس نگاهی به رویا کرد تا تاثیر حرفش را در چهره ی او ببیند.
    حالت چهره رویا از شنیدن این حرف تغییر کرد، چرا که دخترک درست به هدف زده بود. رویا هم به شدت گرسنه بود، هم واقعا عصبی و کلافه، و آرزو می کرد به نحوی از شر هر دو حالت خلاص شود. ولی به روی خود نیاورد و گفت:« باید خدمتتون عرض کنم من آمار فضولها رو می گیرم.»
    دخترک دستش را جلو آورد و گفت:« پس بزن قدش. درست اومدی.»
    رویا اخمهایش را در هم کشید و رویش را به طرفی دیگر برگرداند. اما دخترک بی توجه به حرکت و رفتار توهین آمیز او همچنان نشسته بود. رویا به یاد آورد که دختر عموهایش بابت چنین رفتاری ماهها با او قهر می کردند. ولی ظاهرا این دختر عین خیالش نبود. رویا از گستاخی او بدش آمد، و بیشتر از آن، قیافه ی او حال رویا را بهم می زد. آرایشی غلیظ داشت و مانتو و شلواری پوشیده بود که اصلا برازنده ی دختری به سن و سال او نبود.
    صدای دخترک او را به خود آورد:« لباس خاکی و پاره پوره ت نشونه ی آوارگیه نه فقر، چون دستهای نرم و لطیفت نشون می ده در ناز و نعمت بزرگ شده ی. بنابراین می شه گفت تو هم از خونه ت فرار کرده ی.»
    رویا متجب بود که او کاملا درست حرف می زند و به هوش او آفرین گفت. آرزو می کرد مردک طلا فروش هم به اندازه ی این دخترک با هوش بود. به هر حال، آنچه توجه او را جلب کرده بود، قسمت آخر جمله ی دختر بود. بنابراین رو به او کرد و پرسید:« ببینم، مگه خود تو هم ...؟»
    دخترک با نفسی عمیق حرف رویا را قطع کرد و گفت:« آره جونم. من فراری و آواره م.»
    رویا دوباره نگاهی به سر و وضع او انداخت. نشانه ای از آوارگی در او دیده نمی شد. همچنان که نا باورانه نگاهش می کرد، گفت:« اما سر و وضعت اینو نشون نمیده.»
    « در مدرسه به ما یاد می دادن ظاهر آدما باطنشون رو بر ملا نمی کنه. منم ...»
    رویا دیگر توجهی به حرفهای او نمی کرد. چنان احساسی پیدا کرده بود که دلش نمی خواست با گوش دادن به حرفهای او خرابش کند. احساسی خوب و وصف نا پذیر. خوشحال بود که همدمی پیدا کرده است و از شکرانه ی این خوش بیاری در پوست نمی گنجید. باورش نمی شد از آن پس می تواند همراهی داشته باشد.کسی که بتواند سنگینی بار غم آوارگی اش را با او تقسیم کند و گوشی شنوا برای شنیدن تمام رویاهایی که او در سر میپروراند، داشته باشد
    بنابراین گفت:« جدی میگی؟ یعنی تو هم توی این شهر تنها و بی پناهی؟»
    « کاش می تونستم بگم نه، ولی افسوس که باید بگم آره.»
    رویا که بعد از چندین روز غصه خوردن، از شادی در پوست نمی گنجید، از جا بلند شد، دستهایش را رو به آسمان بلند کرد وگفت:« خدا جون، برای این کسی که سر راهم قرار دادی، شکرگزارت هستم.»
    « منو میگی؟ وجود من که شکر نداره.»
    « واسه من که مدتیه تک و تنها مزه ی آوارگی رو می چشم، داره.»
    دخترک برای لحظه ای به دور دست خیره شد. معصومیت رویا او را به یاد اولین روزهای دربدری اش می انداخت؛ زمانی که او هم تشنه ی همدمی بود که سیرابش کند. پس دوباره به سر و وضع به هم ریخته ی او نگاه کرد و گفت:« حالا چرا ریختت اینطوری شده؟ انگار ار جنگ برگشته ی.»
    « اون شرایطی که من از سر گذروندم، بد تر از صد تا جنگ بود.»
    دخترک احساس کرد که رویا به دنبال گوشی شنواست. بنابراین صمیمانه گفت:« اگه دلت بخواد، می تونی منو محرم رازت بدونی.»
    رویا که همچون تشنه ای در کویر سرابها را پشت سر گذاشته بود، از خدا خواسته تمام درد و دلش را برای کسی که تازه با او آشنا شده بود، بازگو کرد و گفت که چگونه عشق او را از قله ی خوشبختی به دره ی ژرف دربدری افکند و چه شد که خود را آواره ی دیار غربت کرد. از اینکه با او حرف می زد، احساسی خوب داشت، چرا که هرگز در زندگی اش چنین فرصتی برایش پیش نیامده بود که با دختری همسن و سال خود به گفتگو بنشیند؛ با همدمی که حتی قبل از اینکه او کلامی بر زبان آورد، میدانست او چه در دل دارد. پس با احساسی که بخوبی از عهده ی آن برآمد، دردهایش را بیرون ریخت و دخترک در آن سوز سرد ، بگرمی گوش جان سپرد و حتی برای یک بار حرف او را قطع نکرد.
    وقتی رویا ماجرای طلا فروشی را گفت ودست آخر حرفهایش را با ملاقات او در پارک به پایان رساند، در چهره ی دختر خیره شد تا تاثیر حرفهایش را درعمق چشمان او بخواند و ببیند آیا از نظر او محکوم است یا نه.
    صورت دخترک از اشک خیس بود، اشکهایی که نیمی را به حال خود و نیمی را به حال رویا فرو می بارید. از آن حالت جاهل مآب در او اثری دیده نمی شد و تنها در دیدگانش درد موج میزد، دردی آشنا که رویا آن را با نگاه کردن در آیینه در چشمان خود دیده بود و همین او را ترساند. و این در حالی بود که حتی چشمهایش به غم نشسته بود، چرا که لزومی به حضور اشک نمی دید.
    و این مساله کنجکاوی دختر را برانگیخت، که چطور دختری به سن وسال او قادر است غصه هایی تا بدین حد سوزناک را اینچنین خشک و رسمی بیان کند؟ او نیز به نصیحتی که خود به رویا کرده بود توجهی نکرده و تنها ظاهر آرام رویا را قضاوت کرده بود. پس اشکهایش را پاک کرد، دستهای رویا را که هر دو از سرمای بیرون وسردی درون یخ زده و بی حس بود، در میان دستهایش گرفت و گفت:« دیگه فکرشو نکن. همونطور که خودت گفتی، گذشته رو به گذشته بسپر. اگه ما مثل دو تا خواهر باشیم، هیچی کم نداریم. با همدیگه غمهامونو از یاد می بریم و شادیهامونو صد چندان می کنیم.»
    رویا سرش را به نشانه ی تایید تکان داد.به آرامی دستان او را فشرد وگفت:« درست مثل دو تا خواهر دلسوز، پناه بی پناهی همدیگه می شیم.»
    چقدر از این اتفاق راضی و خوشحال بود، آن چنان که خستگی و گرسنگی را به فراموشی سپرده بود.
    دختر به آرامی دستهای رویا را رها کرد و گفت:« من تنها نیستم. ما یه گروه سه نفره ایم که با هم کار می کنیم.»
    « پس بقیه کجان؟»
    « خوب معلومه، سر کارشون.»
    « کارشون چیه؟ درآمدش خوبه؟ تحصیلات می خواد؟»
    درآمدش بدک نیست، تحصیلات هم نمی خواد، ولی خوشگلی می خواد که تو داری. پس از همین الان رسما استخدامی. بعدا بفهمی کارت چیه بهتره. فعلا باید سر و وضعت رو درست کنیم.»
    و بعد از اندکی مکث پرسید:« چیز میزی برات باقی مونده؟»
    « نه... ولی چرا. یه چیزی مونده. اما دلم نمیاد بفروشمش.»
    « دختر، تو اون همه طلا رو از دست دادی، حالا دلت واسه این یه تیکه می سوزه؟»
    « آخه اگه اینو هم بفروشم، یعنی تمام گذشته و خاطرات و همون چیزی رو که واسه خاطرش آواره شدم فروخته م.»
    « اگه راستشو بخوای، گذشته و خاطرات ما همون لحظه ای که خودمونو آواره کردیم فروخته شد. چنان فروختنی که خودتو بکشی هم نمی تونی دوباره اونو بخری... حالا اینی که باقی مونده چی هست؟»
    رویا آهسته دستش را در جیب کیفش کرد، گوشواره ها را بیرون آورد و آن را به دست دختر داد.بند بند وجودش از این کار ناراضی بود. گریه اش گرفته بود اما، خود داری اش را حفظ کرد.
    دخترک گوشواره ها را کمی در دست بالا و پایین کرد و گفت:« والله من که هر چی نگاه میکنم، چیزی به اسم گذشته توی اینا نمی بینم.»
    « اگه بگم تمام بدبختیهام زیر سر همین گوشواره هاس، باور می کنی؟»
    دخترک با سکوت خود، تمایلش را به شنیدن حرفهای رویا نشان داد، چرا که رویا با یک جمله عزیز ترین چیزش را محکوم کرده بود.
    و رویا بی محابا ماجرایی را که همچون کوه غم روی دلش تلنبار شده بود، خاطره ای را که از دوران کودکی میکشید، تعریف کرد.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  3. #3
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    این گوشواره ها هدیه ی زن و شوهریه که بچه دار نمی شدن و به همین دلیل جونشون واسه من در می رفت. مرده مهندس بود و پدرم استخدامش کرده بود تا بر ساختمون کشتارگاه نظارت کنه. چون کار ساختمون طول می کشید، پدرم اتاق ته حیاط را به اونا داد تا موقتا اونجا زندگی کنن. اگه بدونی چه حال و هوایی داشتن. زندگیشون منو وادار کرد رابطه ی بین پدر و مادرم رو با رابطه ی اونا مقایسه کنم. شاید باورت نشه، ولی زندگی اونا واقعا ذهن منو که یه بچه ی شش ساله بودم، به خودش مشغول کرده بود. غذا خوردنشون، حرف زدنشون، گردش رفتنشون، خلاصه همه ی کارهاشون به قدری صمیمانه و دوست داشتنی بود که من توی عالم بچگی، با اینکه هیچ تصوری از زندگی مشترک نداشتم، آرزو می کردم عروسی کنم. این آرزو به قدری درذهنم قوت گرفته بود که یه بار همون طور که اون، اسمش امیر بود. منو بغل کرده بود و بالا می انداخت و دوباره منو می گرفت و قربون صدقه م می رفت، با همون شیرین زبونی بچه گانه م ازش پرسیدم:« منو خیلی دوست داری؟»
    گفت:« معلومه که دوستت دارم.»
    به زنش که اسم اونم نرگس بود، اشاره کردم و پرسیدم:« حتی بیشتر از اون؟»
    هر دو زدند زیر خنده و امیر خان گفت:« حتی بیشتر از اون.»
    من گفتم:« پس چرا با من عروسی نمی کنی؟»
    که یکدفعه هر دوشون از خنده منفجر شدن. این کارشون باعث شد به غرورم بربخوره و به حالت قهر از اتاقشون بیرون رفتم. اما حالا که فکرش رو می کنم، از خودم خجالت می کشم که اون همه پر رو بودم.
    خلاصه زندگی اونا چنان منو مجذوب کرده بود که دم به ساعت پیش اونا بودم. طوری که وقتی زینت منو به خونه بر می گردوند، با گریه و زاری خوابم می برد. دست آخر، وقتی پدرم این وضعیت رو دید، از اونا خواست از خونه ی ما برن و به هزینه ی خودش براشون یه خونه گرفت. روزی رو که داشتن می رفتن، خوب به یاد دارم. منو بغل کرده بودن و زار می زدن. من خیال می کردم دارن میرن مسافرت و بزودی بر می گزدن. اون موقع هنوز نمی دونستم چیزی به اسم جدایی هم توی زندگی آدم وجود داره.
    همون روز بود که این گوشواره ها رو بهم دادن و مادم برام نگهشون داشت، چون کمی برام بزرگ بود. خلاصه، وقتی غیبت اونا طولانی شد، تازه فهمیدم دوری یعنی چه، و دلتنگی و بهانه جوییهام شروع شد. طوری که از صبح تا شب می رفتم توی اون اتاق خالی و با خودم حرف می زدم. پدرم که مستاصل شده بود، اون اتاق کوچیک رویاهای بچگی منو خراب کرد تا بلکه از صرافتش بیفتم، اما کارم به جایی رسید که یه هفته توی بیمارستان بستریم کردند.
    ولی خوب، مثل تمام چیزای دیگه ی زندگی، به دوری اونا هم عادت کردم و زندگیم روال عادی خودشو در پیش گرفت. همه خیال می کردن یاد اونا دراندیشه های کودکانه ی من محو شده، در حالیکه تمام مدت، روزی هزار بار طرز زندگی اونا رو توی ذهنم مرور می کردم و بابت زندگی سرد و خشک پدر و مادرم افسوس می خوردم.
    تا روزی که پژمان وارد زندگیم شد. نمی دونی وقتی دیدمش چقدر جا خورم. با امیر مو نمی زد. درست مثل سیبی که از وسط نصف کرده باشن. خنده ش، نگاه کردنش، حرف زدنش، راه رفتنش... اون نیمه ی گمشده م بود. اون بود که توهمات کودکیم رو برام زنده کرد. منو به عالم رویا کشوند و باعث شد بخوام رویاهای کودکیم رو تحقق بخشم.
    چشمان رویا به اشک نشسته بود. پس برای اینکه با بازگو کردن گذشته ها اشکهایش را سر لج نیاورد، ساکت شد.
    وقتی رفیق تازه اش سکوت او را دید، گفت:« پس برای فراموش کردن روزهای بچگی ت هم که شده باید اینارو از خودت دور کنی.»
    رویا کلامی نگفت. سکوتش رضایت او را می رساند، اما در واقع بند بند وجودش ناراضی بود. با این حال راه دیگری نبود. به پول احتیاج داشت و برای بدست آوردنش در خود نمی دید به کسی التماس کند.
    با شنیدن صدای دخترک به خود آمد.« خوب دیگه، بلند شو بریم.»
    و از جا بلند شد و به راه افتاد. رویا مردد فریاد زد:« کجا میریم، خانوم؟»
    دخترک به آرامی نگاهش را به رویا دوخت و با خنده ای شیرین که چهره اش را دوست داشتنی تر می نمود، گفت:« اولا خانم نه و عطیه. ثانیا میریم اینارو آب کنیم تا برات لباس بخریم.»
    رویا با شنیدن نام او که مختص دختران خطه ی جنوب بود، فهمید پوست سبزه و چشم وابروی مشکی او از کجا آب می خورد و از خود می پرسید چه چیز او را از جنوب به تهران کشانده و آواره ی کوچه پس کوچه های این شهر بی در و پیکر کرده است. آنچه او را بیشتر به تعجب وا می داشت این بود که تا کنون خیال می کرد حتما دختران بندری چهره ای زشت و ناخوشایند دارند که نقاب بر صورت می گذارند، اما با دیدن قیافه ی جذاب و شیرین او نظرش عوض شد و بی هیچ کلامی به دنبال او به راه افتاد.
    این بار گشت وگذار برای رویا خوشایند بود، چرا که دیگر از نگاه های مردم گریزان نبود. با اینکه عطیه همسن وسال خود او بود، وجودش برای او دلگرمی محسوب می شد وبه هیچ وجه دلش نمی خواست با افکار تکراری این دلگرمی را از دست بدهد.
    رویا از ورود به طلا فروشی امتناع ورزید، چرا که عطیه فروشتده ای جوان را انتخاب کرده بود. پشت ویترین ایستاد و دید که عطیه چطور صمیمانه وخودمانی با مرد غریبه به گفت وشنود پرداخت. از این کار خوشش نیامد، اما نمی توانست ایرادی به او بگیرد. می ترسید او رهایش کند و تنهایش بگذارد. وقتی مرد جوان گوشواره ها را برداشت رویا گرمی اشک را بر روی گونه هایش احساس کرد و دم بر نیاورد.
    آن روز رویا همچون آدم آهنی به دنبال عطیه میرفت و به آنچه می گفت، گردن می نهاد. کمی از ظهر گذشته بود و آنان خسته و گرسنه در یکی از خیابانهای شلوغ تهران پیش می رفتند.
    رویا نا راضی و دلخور به مانتوی کوتاه و تنگ و شلوار راسته ای که به تن داشت، نگاهی کرد و گفت:« گمون نمی کنی این مانتو شلوار کمی نا مناسبه؟»
    عطیه ایستاد. به نشانه ی تاسف سری تکان داد و دوباره به راهش ادامه داد. رویا دوباره به حرف آمد و گفت:« سینه م معلومه. این روسری اصلا مناسب مانتویی با این یقه ی باز و گشاد نیست.»
    عطیه آهی کشید و گفت:« اگه می دونستی چقدر به این سر و وضع احتیاج داری، خودت بد ترش رو انتخاب می کردی. تازه باید برای آرایش صورتت هم فکری بکنیم.»
    « آخه من نباید بفهمم این چه کاریه که به قیافه ی جلف و زننده احتیاج داره؟»
    عطیه از این سوال توهین آمیز رویا ناراحت شد. رویا ندانسته سر و وضع او را محکوم کرده بود. حالت چهره ی عطیه به گونه ای وحشتناک تغییر کرد. روبروی او ایستاد، یقه اش را گرفت، او را به دیوار چسباند و گفت:« اون وقتی که از خونه ی بابا جونت بیرون میومدی ، می بایست می دونستی قرار نیست مریم مقدس باقی بمونی.»
    رویا مضطرب و عصبانی گفت:« یقه ام را ول کن، همه دارن نگاهمون می کنن.»
    راست میگفت، هم سر و وضعشان جلب توجه می کرد و هم رفتارشان، و نگاه تحقیر آمیز همه عابران به آنان بود.
    عطیه با این حرف به خود آمد. یقه ی او را رها کرد و به راهش ادامه داد. از شدت عصبانیت، کارد می زدی خونش در نمی آمد. از اینکه دختری مانند رویا او و رفتارش را محکوم می کرد، عذاب می کشید و بیش از آن ، از این رنج می برد که رویا حق داشت.
    رویا از ترس تنها ماندن به دنبالش به راه افتاد و دلجویانه گفت:« منظوری نداشتم. تو که می دونی من در چه محیطی بزرگ شده م. تمام اینا برام تازگی داره.»
    عطیه جوابی نداد. همچنان جلو را نشانه گرفته بود و پیش می رفت. رویا که احساس کرده بود عطیه بی اندازه از دست او عصبانی است، یک قدم از او جلو زد و در حالیکه عقب عقب راه میرفت، خواست معذرت خواهی کند، اما با دیدن چشمان گریان او، زبان در دهانش قفل شد.عطیه بی توجه به نگاه مردم، اشک را میهمان چشمانش کرده بود. چقدر برای رویا عجیب بود که عطیه از نگاه مردم شرم نداشت و خود را با او مقایسه می کرد که حتی در خلوت هم بندرت می گریست. بنابراین بگرمی دستهای او را در دست گرفت و گفت:« معذرت می خوام. به خدا قصدم رنجوندن تو نبود.»
    عطیه با نفسی که در گلو داشت، ناله کنان گفت:« تهرون اومدن بدون فکر همین بد بختیها رو هم به دنبال داره. بالاخره باید یه جوری شکممونو سیر کنیم. کی به ما کار میده؟ بغیر از کارهایی که ما مجبوریم بکنیم، مگه راه دیگه ای هم هست؟ کی حاضره به یه دختر فراری کار بده؟ تو برام کار پیدا کن. اگه توالت شویی هم باشه، قبول می کنم. اما نیست. الان برای دخترای خونواده دار و تحصیلکرده هم کار پیدا نمی شه، چه برسه به امثال ما. هر جا بری ازت ضمانت می خوان، رضایتنامه می خوان. کدومشو داری؟ حالا هنوز یه شبه از آوارگیت می گذره. وقتی مثل من شش ماه دربدری کشیدی، اون وقت بلبل زبونی کن. فقط اینو بدون آدم هر بار شانس نمیاره و بالاخره اونچه نباید بشه می شه.»
    حرفهای عطیه واقعیتهای تلخ را به رویا می نمایاند و لحظه به لحظه بیشتر از آنچه خود بر سر خویش آورده بود، پشیمان می شد و از آنجا که می دانست پشیمانی سودی ندارد، آرام و بی صدا در جمعیت پیش می رفت و در مورد حرفهای تلخ عطیه می اندیشید. به دنبال او می رفت بی آنکه بداند چه سرنوشتی در انتظارش است. تنها دلخوشی اش این بود که دیگر تنها نیست.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  4. #4
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    « حالا که شکمت سیر شد، دیگه وقت کاره.»
    عطیه این را گفت و به راه افتاد.ساعت حدود سه بعدازظهر بود و به علت کوتاهی روز در ایام پاییزی، چند ساعتی بیشتر به شب نمانده بود. عطیه بی هیچ کلامی در خیابان اصلی پیش می رفت و رویا را به دنبال خود می کشاند. به نبش اولین خیابان که رسید، باز هم بی هیچ توضیحی در آنجا توقف کرد و رویا که هاج و واج به دنبال او در حرکت بود، این بار نیز به درخواست بی صدای او سر تسلیم فرود آورد و در کنارش ایستاد.
    خودروها بی وقفه در دو سوی خیابان در حرکت بودند و صدای رفت و آمدنشان گوش را به روی هر صدای دیگری می بست. رویا نگاهی به آسمان خاکستری انداخت. ابرها به ته رنگ سیاه سفید زیبایی فصل را به رخ مخلوقات زمین می کشاندند و با در هم تنیدنشان در دل یکدیگر، همبستگی خود را به مردمی که همنوعان خود را به حال خویش رها می کردند، نشان می دادند. در این میان خورشید که در پس ابرها به اسارت رفته بود، جسورتر از همیشه می کوشید پرتو فروزان خود را از لابلای ابرها با گرمایی اندک بر زمین بتاباند تا شاید به مردم بفهماند هیچ کوششی بی ثمر نیست و هر رنجی، گنجی به همراه دارد. باد نیز بر این غوغای طبیعت افزوده شده و هوا را نسبت به روز پیش کمی خنک تر کرده بود.
    رویا مطیع عوامل طبیعت، دستها را در جیب فرو برد تا از سرما محفوظ بماند. سپس رو به عطیه کرد و پرسید:« ما اینجا منتظر چی هستیم؟»
    « یه ماشین که کارمونو راه بندازه.»
    « پس چرا جلوی تاکسیها رو نگرفتی؟تا حالا چند تاشون رد شدن.»
    در همین هنگام پیکانی شیری رنگ جلوی پایشان توقف کرد. راننده اش پسری جوان بود که طرز لباس پوشیدن و حرف زدنش بی شباهت به پسرانی که رویا را در پارک محاصره کرده بودند، نبود؛ به طوری که انگار همگی در یک مکتب درس خوانده اند، صدای پخش صوت اتومبیل تا آخرین حد باز بود. پسرک با لبخندی مشمئز کننده برلب، از آنان خواست که سوار شوند، اما عطیه پشتش را به او کرد و نگاهش را به جهت مخالف دوخت. پسرک بعد از اندکی اصرار، از بی اعتنایی و لجبازی آنان خسته شد و رفت.
    این حرکت عطیه از نظر رویا تحسین برانگیز بود. از اینکه می دید عطیه این طورها هم که او تصور می کرد خلاف نیست، خوشحال شده بود. پس رو به او کرد و گفت:« خوشم اومد. خوب ردش کردی.»
    غطیه جواب داد:« این پسری که من دیدم، اگه آویزانش هم می کردی ، چیزی ازش نمی ریخت.»
    «مگه قرار بود چیزی ازش بریزه؟»
    بمحض اینکه عطیه لب باز کرد تا جواب او را بدهد، ناگهان حالت چهره اش عوض شد و هیجان زده گفت:« این شد یه چیزی.»
    رویا مسیر نگاه عطیه را دنبال کرد. یک دووی سرمه ای رنگ که سر نشینی جوان داشت، جلو می آمد. پسر جوان با دیدن آنان ترمز کرد. صدای سی دی خودرو او هم به نوبه ی خود تا آسمان می رفت. موسیقی جاز بود.
    عطیه بی توجه به رویا، در جلو را باز کرد و خواست سوارشود که رویا بازوی او را گرفت و گفت:« کجا؟! این که تاکسی نیست.»
    « سوار شو تا بهت بگم.»
    « پس چرا می خوای جلو بشینی؟»
    « گفتم سوارشو. تو هم وقت گیر آوردی ها!»
    پسرک که شاهد بگو مگوی آنان بود، نگاهی به رویا انداخت و ازعطیه پرسید:
    « چی میگه؟»
    عطیه پشت چشمی نازک کرد و گفت:« هیچی. خانوم یه کمی غیرتی تشریف دارن.»
    رویا به ناچار در صندلی عقب جا گرفت. حالش دگرگون شده بود. از دست عطیه عصبانی بود و دلش می خواست سر سختانه درمقابل او ایستادگی می کرد و می گفت که هرگز همچون او نخواهد شد، ولی ترس از آوارگی و بی پناهی مانعش شد. پس ساکت و آرام نشست و در حالیکه به گفتگوی صمیمانه ی آن دو و شوخیهای بی پروای عطیه با راننده گوش می داد، به خیابان چشم دوخت.
    ناگهان سنگینی نگاهی را به سوی خود احساس کرد و با نیم نگاهی به جلو، متوجه شد راننده از آیینه به او نگاه می کند. عمل نا شایست عطیه از یک طرف، و نگاه های هیز و چندش آور پسرک از سوی دیگر، امانش را بریده بود. بشدت سعی می کرد به روی خود نیاورد و تحمل کند تا بالاخره پیاده شوند، اما بالاخره از نگاه های او به ستوه آمد و پرخاش کنان گفت:« مگه می خوای منو بخری که بر و بر نگاهم می کنی؟»
    « نه خوشگلیت متعجبم کرده.»
    « پس بپا شاخ در نیاری.»
    « در مقابل خوشگلی تو شاخ درآوردن هم کمه.»
    « پس یه دم هم در بیار که کامل بشی.»
    عطیه از بی توجهی پسر نسبت به خود کلافه بود و بدش نمی آمد هرطور هست تلافی این کار را سر او در بیاورد، اما از آنجا که رفتار توهین آمیز رویا نسبت به رفتار پسرک آنچه را او در سر می پروراند قوت می بخشید، درحالیکه رویا را در دل تحسین می کرد، برای تکمیل نقشه اش از در سیاست وارد شد و رو به رویا کرد و گفت:« چه خبرته، رویا!؟»
    « چرا به من میگی؟ به این نره خر بگو.»
    « این حرفا زشته. از ایشون معذرت بخواه.»
    پسر که انگار گستاخی رویا بیشتر دلش را برده بود، بی توجه به وجود عطیه، بار دیگر از آیینه به او نگاه کرد و گفت:« اگه ما بخوایم افتخار داشتن دوست دختری مثل شما نصیبمون بشه، چه کسی رو باید ببینیم؟»
    رویا چشم غره ای رفت و گفت:« عزراییل رو.»
    پسر با شنیدن این حرف قهقهه ای بلند سر داد، آنچنان که تن رویا را ازعاقبت راهی که در پیش گرفته بود، لرزاند. سپس مرد آهسته اتومبیل را در کناری متوقف کرد، به سمت رویا برگشت و همانطور که نگاهش را به صورت او دوخته بود، دستش را به طرف گونه ی برآمده و خوش فرم او جلو برد و گفت:« گستاخی تو مشتاق ترم میکنه خوشگله.»
    قبل از اینکه دست پسرک با صورت رویا تماس پیدا کند، او با کوله پشتی اش که صبح آن را خریده بود، دست پسرک را پس زد و گفت:« پیاده شو بریم، عطیه. ظاهرا با یه باغ وحش طرفیم.»
    عطیه که دید نقشه اش دارد به باد می رود، عصبانی شد و گفت:« میشه یه لحظه آروم بگیری؟»
    رویا با لحنی تند گفت:« تقصیر من چیه؟ اینه که ...»
    « خواهش می کنم تمومش کن.»
    رویا که مقابله با عطیه را به ضرر خود می دید، به پسرک چشم غره ای رفت و رویش را به طرف خیابان کرد. پسرک سری تکان داد و دوباره مشغول رانندگی شد.
    لحظاتی بعد، عطیه به حرف آمد و گفت:« میشه خواهش کنم یه جا وایسی یه لیوان آب برای دوستم بگیری؟ حالش خوب نیست.»
    پسر اتومبیل را در کناری پارک می کرد و در حالی که پیاده می شد گفت:« واسه اون جون بخواه.»
    بمحض اینکه او پیاده شد و در را بست، رویا دلخور به عطیه رو کرد تا به او اعتراض کند، که متوجه شد او مشغول درآوردن سی دی ازداخل دستگاه است و نا باورانه گفت:« داری چی کار می کنی؟»
    « انتقام تو رو ازش می گیرم.»
    « با دزدی؟»
    عطیه در حالیکه در داشبورد را باز می کرد، گفت:« چه فرقی میکنه؟ نشین منو نگاه کن. بگرد ببین چیز به درد بخوری اون عقب هست یا نه. تا نیومده باید در بریم.»
    حالا رویا می فهمید چرا عطیه تمام حرفهای مرد را به جان خریده و برخورد وقیحانه اش را نا دیده گرفته بود. و پی برد که داشتن سر پناه به بهای دزدی تمام می شود و از این پس کارش دزدی خواهد بود.
    حالا عطیه تمام سی دی ها و آنچه را در داشبورد بود، برداشته بود و آنها را در کوله پشتی اش می ریخت. سپس به سرعت پیاده شد و از رویا هم خواست که پیاده شود. اما رویا قبل از پیاده شدن روی صندلی جلو خم شد و پیچ گوشتیی را که در داشبود دیده بود، برداشت.
    عطیه با دیدن پیچ گوشتی پرسید:« اینو می خوای چیکار؟»
    رویا بی آنکه جواب او را بدهد، پیاده شد و وقتی عطیه مطمئن شد که او هم پیاده شده است، با قدمهای تند به راه افتاد ولی کمی جلوتر متوجه شد که رویا همراهش نیست. رویش را برگرداند تا او را وادار به تعجیل کند. ولی در کمال تعجب رویا را دید که با پیچ گوشتی به جان لاستیک اتومبیل افتاده است. درحالی که خنده اش گرفته بود گفت:« داری چی کار می کنی؟ زود بیا. الان پیداش می شه.»
    رویا بی توجه به اخطار عطیه، بالاخره با چند ضربه متوالی توانست لاستیک را پنچر کند، اما انگار هنوز عقده اش خالی نشده بود، شروع به خط انداختن روی بدنه ی اتومبیل کرد و آنچنان با حرص نوک پیچ گوشتی را روی اتومبیل می کشید که انگار با آن طرف دعواست.
    عطیه جلو آمد، بازوی او را گرفت و گفت:« بیا بریم، دیوونه. ما که نمی خوایم بد بختش کنیم.»
    رویا در حالیکه عطیه او را به دنبال خود می کشید، پیچ گوشتی را به سمت اتومبیل پرت کرد و گفت:« نمک به حروم موذی. تا تو باشی ناموس مردم رو دید نزنی.»

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  5. #5
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    حالا هر دو بر سرعت قدمهایشان افزوده بودند تا هر چه بیشتر از آن نقطه دور شوند، چون با بلایی که رویا سر اتومبیل درآورده بود، هر دو می دانستند در صورت گیر افتادن، حسابشان با کرم الکاتبین است.
    بالاخره وقتی به اندازه ی کافی دور شدند، روی نیمکتی در خیابان نشستند. عطیه بعد از اینکه چند نفس عمیق کشید. گفت:« چرا اون بلا رو سر ماشینش آوردی؟ برامون نفعی که نداره، هیچ. اگه گیر می افتادیم، پدرمون رو در می آوردن.»
    « چرا نفع نداره؟ واسه خاطر خطهایی که روی ماشین افتاده، چشماشو در میارن.»
    « کی؟»
    « باباش.»
    « ببین، رویا نباید زیاد نسبت به نگاه های پسرا حساسیت به خرج بدی.»
    « ولی اون خیلی پر رو بود.»
    « اتفاقا اینطوری بهتره. تحمل کن. چند دقیقه بیشتر طول نمی کشه.»
    رویا چپ چپ به او نگاه کرد و گفت:« خوشم باشه با این کاری که پیدا کردم.»
    عطیه بی اعتنا به حرف رویا،داخل کوله پشتی اش را نگاه کرد و گفت:« اگه بچه ها کار و کاسبی امروز ما رو ببینن، کف می کنن.»
    « پس اونا هم اینکاره ن؟»
    « آره جونم. پس خیال کردی پشت میز مدیر عاملی می شینن؟»
    رویا دچار احساساتی متضاد بود. ازیک طرف ناراحت بود که مجبور است از این به بعد دزدی کند و از عاقبت کار می ترسید. از سوی دیگر، خوشخال بود که حال پسرک را به آن صورت جا آورده بود.
    مدتی به سکوت گذشت. رویا سرش را در میان دستهایش گرفته و نشسته بود. سپس سرش را بالا آورد و گفت:« نمی ترسی یه روز گیر بیفتی؟»
    « چرا. به هر حال تا حالا که قسر در رفتیم. اما با کارهایی که تو می کنی، بعید نیست گیر بیفتیم.»
    « حالا واسه چی اینجا نشستیم؟»
    عطیه نگاهی به ساعتش انداخت. بعد بالا و پایین خیابان را نگاه کرد و گفت:« قراره بچه ها بیان اینجا. « الان دیگه پیداشون می شه.»
    « گمون می کنی منو قبول کنن؟»
    « چه حرفا می زنی! به اونا چه مربوط؟ هر کی خرج خودشو می ده. چطوره؟ خوشت میاد؟»
    « خوشم نیاد چه غلطی بکنم؟»
    در همین موقع، دو دختر که از لحاظ ظاهر از عطیه هم بی بند و بارتر بودند، به آنان نزدیک شدند. کمی کوتاه قد تر از عطیه و رویا بودند. همچنان که جلو می آمدند، یکی از آنان انگشت شستش را به نشانه ی پیروزی بالا آورد که عطیه هم در مقابل همان کار را انجام داد.
    رویا با دیدن آنان اندکی دلشوره گرفت. می ترسید با عضویتش مخالفت کنند و مجبور باشد شب را در کوچه و خیابان به صبح برساند.
    وقتی دختر ها به آنان رسیدند، با عطیه سلام واحوالپرسی کردند، برای رویا سری تکان دادند و در حالیکه خستگی از سر و رویشان می بارید، روی نیمکت ولو شدند. دختری که رو به رویا نشسته بود و نگاههایی گرم داشت، رو به عطیه کرد و گفت:« نمی خوای این خانومو به ما معرفی کنی؟»
    عطیه گفت:« بذار از راه برسی.»
    سپس اضافه کرد:« ببین، بچه ها، این خانم خوشگله از امروز عضو جدید گروهه و اسمش هم رویاس.»
    مراسم معارفه در چند جمله ی کوتاه خاتمه یافت. عطیه زیاد در مورد رویا توضیح نداد، آنان هم کنجکاوی نکردند. رویا از این بابت خشنود بود. دخترها لیلا و شاپرک نام داشتند. لیلا کمی لاغرتر از شاپرک بود و نگاههایی گرم و دوستانه داشت. ولی شاپرک با اینکه بگرمی از رویا استقبال کرد، چشمان سبز رنگش که به گونه ای مرموز به رویا دوخته شده بود، او را ترساند و رویا سعی می کرد نگاهش با نگاه او تلاقی نکند.
    آنان مدتی طولانی آنجا نماندند و از جا بلند شدند و در حالی که با هم گفتگو می کردند، به راه افتادند. در این میان، تنها رویا بود که ساکت و آرام همچون حیوان خانگی به دنبال آنان می رفت، چرا که احساس می کرد موضوع بحث آنان به او مربوط نیست. دخترها بی توجه به رویا بر سر فروش اجناس دزدی بحث می کردند. حرکات و رفتارشان مردانه بود و کمترین نشانه ای از ناز و ادایی که ساعتی پیش رویا در رفتار عطیه دیده بود، در هیچ یک از آنان دیده نمی شد. بخصوص شاپرک که سرسختی و رفتار بی ظرافتش رویا را به یاد پدرش می انداخت. رویا می ترسید روزی او نیز مانند آنان شود و بی توجه به نگاه های عابران، با صدای بلند در خیابان حرف بزند.
    با افکار تلخ خود دست و پنجه نرم می کرد که متوجه شد دریک ساندویچ فروشی است و همراه آنان به طبقه ی بالا رفت. شام با شوخی و مزه پراکنی و تعریف وقایع روز صرف شد. بعد از پرداخت صورت حساب از آنجا بیرون آمدند و مشغول پرسه زدن در خیابانها و متلک گفتن به تک تک عابرانی شدند که خسته و بی حوصله از کنار آنان رد می شدند.
    رویا به دور از گفتگوی دخترها، در دل تاریکی پیش می رفت و نقطه ای امن را می طلبید تا اندکی بیارمد. با اینکه سوز و سرما سخت تر از شب پیش بود، رویا احساسی بهتر داشت، از اینکه سه دختر دیگر با او همگام بودند، خرسند بود. از این رو، سعی می کرد کمتر حرف بزند زیرا هیچ مطلبی جز ایراد گرفتن از آنان به ذهنش نمی رسید. در کمال بهت وحیرت رویا، دوستان تازه اش به متلک پسرها چنان پاسخهایی می دادند که او را به وحشت می انداخت. می ترسید او نیز زمانی همچون آنان رفتار کند. حرکات و رفتار آنان بر تصوراتی که رویا از فرار در ذهن داشت، خط بطلان می کشید. هر چه بیشتر می دید و می فهمید، بیشتر از خود کرده اش پشیمان می شد.
    همچنان در خیابانها راه می رفتند. پاهای رویا بی حس شده بود. با این حال دندان روی جگر گذاشته بود و حرفی نمی زد مبادا اعتراضش خشم آنان را برانگیزد. ولی وقتی خواب نیز بر او چیره شد، دیگر طاقت نیاورد. خود را به عطیه رساند و آهسته در گوشش گفت:« می خواین تا صبح راه برین؟»
    عطیه لبخندی زد و گفت:« نه. الان می رسیم.»
    « کجا؟»
    « الان خودت می فهمی. جایی که می شه توش خوابید.»
    ساعت حدود یک بعد از نیمه شب بود. رویا با آن پلکهای سنگین از خواب و پاهای خسته، دیگر رمقی برایش نمانده بود. بالاخره نزدیک یک دکه ی روزنامه فروشی در دل تاریکی ایستادند. شاپرک به تنهایی جلو رفت، وارد دکه شد و بعد از چند لحظه بیرون آمد و به آنان اشاره کرد جلو بروند. لیلا و عطیه در حالی که اطراف را می پاییدند، رویا را به سمت دکه هدایت می کردند. لحظه ای بعد، همگی در داخل دکه نشسته بودند تا از بیرون دیده نشوند. فضا تنگ بود اما برای هر چهار نفر جا داشت.
    صاحب دکه که مردی میانسال بود، با دیدن رویا نگاهی مشکوک به او انداخت و پرسید:« تازه وارده؟»
    عطیه به جای جواب گفت:« می خوای کرایه رو بالا ببری؟»
    مرد گفت:« نه. همین طوری پرسیدم.»
    و بی آنکه منتظر جواب بماند، وسایل بیرون دکه را به داخل آورد، دریچه ی کوچک جلوی دکه را بست و قبل از بیرون رفتن، چراغ را هم خاموش کرد. با بسته شدن در، تاریکی مطلق در فضای داخل مستولی شد. کوچکترین نوری به چشم نمی رسید. ترس تمام وجود رویا را در بر گرفته بود. دلش می خواست هوار بکشد تا کسی به فریادش برسد و او را از آن تاریکی نجات دهد، ولی قدرت این کار را در خود نمی دید. انگار چیزی روی سینه اش سنگینی می کرد. تمام عضلاتش منقبض شده بود. بوضوح صدای نفسهایش را می شنید. نمی دانست چه کند. دخترها بی توجه به تاریکی کماکان با هم حرف میزدند و رویا احساس کرد یکی از آنان چیزی روی زمین پهن کرد و صدای عطیه به گوش رسید که او را مخاطب قرار می داد:« خوب دیگه، رویا. وقت خوابه.»
    رویا او را در کنار خود احساس کرد. دستش را گرفت و فشرد. عطیه آهسته طوری که فقط او می شنید، گفت:« چیه؟ می تر سی؟»
    رویا گفت:« نه. ولی یه طوری م.»
    « عادت می کنی. چشمهاتو ببند و سعی کن بخوابی.»
    اما وحشت بیش از آنچه رویا تصورش را می کرد در وجودش ریشه دوانده بود. با جشمان باز سعی می کرد برتاریکی غلبه کند و چیزی ببیند، ولی بی فایده بود. کنار عطیه روی زمین دراز کشید. از سوی دیگر، خجالت می کشید که جای آنان را تنگ کرده است و سعی می کرد زیاد مزاحمشان نباشد. کم کم چشمانش به تاریکی عادت کرد و همراه آن به دنیای گذشته اش برگشت. به شهر و خانه ای برگشت که اکنون آن را در قالب خاطره ای دور به یاد می آورد؛ در خیال، خود را از نرده های دیوار بالا کشید و در حالی که آهسته به بالکن پا می گذاشت، اطراف را هم از نظر می گذراند و مراقب بود که دیده نشود. در تاریکی طول بالکن را طی کرد و از یکی از پنجره ها که باز بود، داخل شد. می دانست آن پنجره همیشه باز است. آهسته وارد اتاق شد و چراغ قوه ای را که همراه آورده بود، روشن کرد و نورش را به اطراف چرخاند. کمدی در کنار تختخوابی یک نفره قرار داشت.کشوهای آن را یکی یکی امتحان کرد ولی فقط یکی از آنها قفل نبود که وسایل پزشکی و اوراقی در آن بود. همچنان که در میان اوراق می گشت، چیزی توجهش را جلب کرد؛ عکسی بود که چند مرد جوان را در روپوش پزشکی نشان می داد. بدقت عکس را از نظر گذراند و توانست در میان آنان محبوبش را تشخیص دهد. پژمان در گوشه ی سمت چپ عکس به حالت نشسته قرار داشت. رویا دستی روی عکس کشید، آن را در سینه اش پنهان کرد و راه آمده را برگشت، اما وقتی به بالای نرده ها رسید، پایش لیز خورد و پایین افتاد. درد در تمام بدنش پیچید، اما از ترس اینکه مبادا پدر و مادرش متوجه شوند، صدایش در نیامد. لنگ لنگان طول حیاط را پیمود و به داخل اتاقش برگشت.
    رویا با یاد آوری این خاطره، دستش را از یقه در سینه اش فرو برد و همان عکس را بیرون آورد. نگاهی بر آن انداخت. ولی جز سیاهی چیزی ندید. آنجا تاریک تر از آن بود که چیزی دیده شود.سپس عکسی را که برای به دست آوردنش آن همه تلاش کرده بود، آهسته پاره کرد. احساس می کرد از مردی که او را به زنی تا بدان حد معمولی ترجیح داده بود، متنفر است. با یاد آوری آنچه بر او گذشته بود، بغض فرو خورده اش بر گلو نشست و در تاریکی خود را مجبور به موافقت به حضور اشک کرد. بغضی که چندین روز بود در سینه حبس کرده بود، آزاد کرد و اشکهایش را از اسارتگاه بیرون آورد.
    در حالیکه سه دوست تازه اش خسته از روزی پرمشقت در خواب به سر می بردند، رویا گریه را میهمان محفلش کرد بود و برای دردی می گریست که درمانی برایش نمی یافت.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  6. #6
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    شب آرام و بی صدا بساط حکومتش را بر زمین گسترده و آسمان از سر دلتنگی خفته بود. باد به آرامی می وزید و ابرها را در بزم شادمانی و رقص شرکت می داد. همه جا ساکت و آرام بود. بیشتر مردم در خواب بودند. فارغ از تمامی مشکلات روزگار آرام گرفته بودند و در دنیایی سیر می کردند که همه چیزش غیر واقعی و کم دوام است.
    در این میان، صدای تیک تاک ساعت سکوت رابه یغما می برد و او را لحظه به لحظه کلافه تر می کرد که چرا ثانیه ها چنان سریع و پی در پی می آیند و می روند. نوای ساعت او را بر آن می داشت تا هر چه زودتر اقدام کند، چرا که لحظات در پی هم می گذذشت و زمان غیبت رویا را طولانی تر می کرد. او مایوسانه می اندیشید و در پی راهی بود که این نا بسامانی را سامان دهد و این بی سرانجامی را سرانجام بخشد. سر درد آزارش می داد. از شروع این ماجرا سر درد داشت و احساس می کرد دردش ابدی خواهد بود. بیشتر از همه، از این عذاب می کشید که رشته ی کاراز دستش بیرون رفته است و کاری از او ساخته نیست. شاید اگر در آن لحظات سردرگمی سودا را در کنار نداشت، تحمل مشکل برایش کشنده تر می شد. ولی سودا محکم واستوار حمایتش می کرد و به اندوه ناامیدی اجازه نمی داد در وجود او ریشه بدواند.
    پژمان طاقباز روی نخت دراز کشیده و در حالیکه دستهایش را زیرسر در هم گره کرده بود، به نوشته ی روی دیوار که رویا آن را به یادگار گذاشته بود، می نگریست. کلمات رویا روزگار پژمان را نا بهنجارکرده و او را مفلوک تر و بیچاره تر از قبل، همراه با عذاب وجدان در این ماجرا بر جا گذاشته بود. سرش را در میان دستهایش فشرد. نمی دانست چه کند. راه به جایی نداشت. از طرفی نگران سودا بود و دلش نمی آمد اجازه دهد او در این آتش بسوزد و از طرف دیگر، دلش به حال رویا می سوخت و می ترسید با راهی که در پیش گرفته است، خانواده ای را به رسوایی بکشاند. دلش می خواست هر طور هست به او کمک کند و دستانش را همچون طنابی محکم در دست او بگذارد و از دره ی عمیق بدبختی بالا بکشدش. اما نمی دانست که آیا رویا در آن شرایط روحی بر دست او چنگ می زند و خود را بالا می کشد یا او را نیز همراه خود تا عمق فلاکت فرو می برد؟ نمی دانست چه کند. نا خواسته پایش به این ماجرا کشیده شده بود و نا خواسته نیز لحظه به لحظه درگیرتر می شد. از تقدیر خود می نالید و از اینکه می بایست زندگی زیبایش را با افکاری شوم و زشت خدشه دار می کرد، عذاب می کشید. بیش از هر چیز دلش برای سودا شور می زد و می ترسید مبادا در این میان بلایی جبران ناپذیر بر سرش بیاید.
    نگاه از نوشته ی روی دیوار برداشت، چرخی زد و نگاهش را به همسرش معطوف کرد که به آرامی در کنار او خوابیده بود. اکنون سودا پا به چهار ماهگی گذاشته و ظاهرش کمی تغییر کرده بود. ویار توانش را گرفته و باعث شده بود لاغرتر از قبل شود. گونه هایش استخوانی تر شده و پای چشمانش گود افتاده بود. لبانش به بیرنگی می زد. با این حال، پژمان با نگاه کردن به چهره ی او تمام غمهای دنیا را به فراموشی می سپرد. تعجب می کرد که چطور خداوند دل سودا را به این بزرگی آفریده بود؟ او چگونه می توانست تمام بدیها را ببخشد و خوبیها را برای جبران در دل نگه دارد؟ چرا در تمام این مدت کوچکترین شکایتی نکرده بود که هیچ، به او در یافتن رویا هم کمک می کرد؟ با وجود آن همه توهینی که رویا با شکستن قاب عکسهای عروسی شان به آنان کرده بود. او از همان لحظه ی اول فقط نگران این بود که بفهمد رویا کجاست و کدام رفتار آنان دخترک بی پناه را دلگیر و وادار به فرار کرده است.
    پژمان با وجود شناختی که از سودا و قلب رئوفش داشت، باز هم از بزرگی و متانت او تعجب می کرد و در دل از اینکه همسرش این همه برای خاطر او عذاب می کشید، شرمنده بود و به دنبال راهی برای جبران می گشت.
    همچنان که او در افکار خود غوطه می خورد، سودا به آرامی چشمهایش را باز کرد، خمیازه ای کشید و با دیدن پژمان خنده ای تحویلش داد و گفت:« هنوز نخوابیده ی؟»
    « نه. خوابم نمی بره. افکارم به شدت مغشوشه.»
    « می خوای یه آرام بخش برات بیارم؟»
    « نه. خیال نمی کنم این افکار با این چیزا دست از سرم برداره.»
    «یه کم که کمکت می کنه.»
    « توی بیداری حالم بهتره. دست کم واقعیات رو سبک سنگین می کنم. وقتی خوابم، کابوس یه لحظه هم راحتم نمی ذاره.»
    « گاهی خیلی نگرانتم. می ترسم بلایی جبران نا پذیر سرت بیاد.»
    « تو خودت بدتر از منی، سودا خانوم. اونی که باید مواظب خودش باشه، تویی نه من.»
    « راستی ... فردا می خوای به کجاها سر بزنی؟»
    « والله راستش، نمی دونم. توی این چند روز به هر جا عقلم می رسیده رفته م.»
    « قرار بود به کلانتری خبر بدی، دادی؟»
    « آره، اما اونا عکسش رو هم می خوان که ما نداریم.»
    « با این حساب کار چندانی از دست ما بر نمیاد. من به بیشتر همکارام در بیمارستان سپردم که اگه دختری رو با این مشخصات دیدن، خبرمون کنن.»
    پژمان آهی کشید وگفت:« ولی من که چشمم آب نمی خوره پیداش کنیم.»
    « این قدر آیه ی یاس نخون. هیچ تلاشی بی ثمر نیست.»
    پس از آن برای مدتی سکوت برقرار شد. در چند روز اخیر، سودا با اینکه به روی خود نمی آورد، به شدت نگران بود؛ نگران پژمان که لاغر و رنگ پریده تر شده بود و نگران اینکه مبادا این قضیه خللی در ارتباط آنان ایجاد کند.دلش می خواست می توانست خار فرو رفته در دل همسرش را بیرون بکشد، ولی هر چه بیشتر سعی می کرد، کمتر موفق می شد.
    بالاخره خسته از اندیشه ای مغشوش، گفت:« به آقا عزت خبر دادی که رویا پیش ما نموند؟»
    « نه که ندادم. خبر بدم تا در جا سکته کنه؟ اگه بفهمه، برامون خیلی بد می شه. آخه اونو به من سپرده بود و به گفته ی من صبر کرد.»
    « پس تا آخر عمر می خوای بگی پیش ماس؟»
    « خودمم می دونم این امکان نداره. فقط امیدوارم زودتر پیداش کنم.»
    « ببین، اگه اونا هم بدونن، می تونن در پیدا کردنش کمکمون کنن.»
    « حرفا می زنی ها! اگه اونا بدونن یه هفته س دخترشون توی این شهر ویلونه، خیال می کنی به همین سادگی قبولش کنن؟»
    « اینم برای خودش حرفیه.»
    «برای همینه که نگرانم. کاش اون روز تنهاش نذاشته بودیم.»
    « ما از کجا می دونستیم؟ اولین بار نبود که تنها مونده بود.»
    پژمان سرش را در میان دستانش گرفت و گفت:« خدا خودش کمکمون کنه.»
    « خدا بزرگه زیاد فکرت رو خسته نکن. بگیر بخواب.»
    سودا که انگار خواب بر او چیره شده بود، خمیازه ای کشید و وقتی سکوت طولانی پژمان را دید، پشتش را به او کرد و سعی کرد بخوابد. از اوضاع موجود به شدت رنج می کشید. از اینکه زندگی شان دستخوش ماجرایی شده بود که ربطی به آنان نداشت، ناراحت بود. آرزو می کرد هر چه زودتر رویا پیدا شود و با برگشتن سر خانه و زندگی اش، زندگی آنان هم به حالت عادی برگردد.
    پژمان که خیال می کرد سودا خوابش برده است، آهسته از تخت به زیر آمد. احساس می کرد هوای اتاق قادر نیست خواهش سینه اش را برآورده کند. احتیاج به هوای آزاد داشت. به آرامی، طوری که ملکه اش را بیدار نکند، از اتاق بیرون خزید و یکراست به حیاط رفت. ندانسته از همان راهی رفت که شبی رویا آن را پیموده بود و در همان نقطه ای ایستاد که آن شب رویا در آنجا ایستاده بود. از خود می پرسد چرا می بایست دل دختری را می شکست و اصولا چرا همسرش را وارد این ماجرا کرده بود؟ روزهای گذشته را مرور می کرد و از تصور روزهایی که در پیش بود لرزه بر اندامش می افتاد. می بایست هر طور بود او را پیدا می کرد و به سوی سرنوشتی روانه اش می کرد که از آن گریخته بود. جز این، هیچ چاره ای نداشت.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  7. #7
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    عطیه با قدمهای تند خود را به نیمکت پارک رساند و نشست. سپس رو به رویا که هنوز چند متری با او فاصله داشت کرد و گفت: « بیا. اینجا خوبه.»
    رویا نا آرام می نود. کنار او نشست و گفت:« به نظرت اینجا مناسبه؟»
    « آره. اولین بار همینجا بود که اون زن به من پیشنهاد کار داد.»
    « تو که می دونستی شغل بهتر و پردرآمد تری هم هست، چرا نگفتی؟»
    « خیال نمی کردم قبول کنی.»
    « چرا قبول نکنم؟ از دزدی و یه نون بخور و نمیر که بهتره. تازه، ندیدی چه بلایی سر لیلا و شاپرک اومد؟؟»
    « چرا. ولی نمی دونم چرا یادم نبود بگم.»
    رویا بی حوصله از جا بلند شد و به اطراف نظر انداخت. عصبی به نظر می رسید. دائم دست مشت کرده اش را به دست دیگرش می کوبید و جلوی عطیه رژه می رفت. نگران به نظر می رسید. از آنچه از قبل پیش بینی اش را کرده بود، می ترسید. از چند روز پیش که فهمیده بود شاپرک و لیلا در یک مورد سرقت گیر افتاده اند و بازداشت شده اند، حاضر نشده بود دست به دزدی بزند. وقتی مجسم می کرد که همچون آنان دستگیر شود، بدنش می لرزید. و وقتی عطیه امتناع رویا را در ادامه ی کار دید، به او گفت: که چند ماه پیش کاری را رد کرده است. به او گفت که از کم و کیف کار بی اطلاع است و همین قدر می داند که کاری است راحت و پولساز.
    رویا مقابل او ایستاد و گفت:« نیومد.»
    عطیه گفت:« چه عجله ای داری؟ کم کم داری حوصله مو سر می بری.»
    رویا در دل به عطیه حق می داد که عین خیالش نباشد. او با رویا فرق داشت و این طور که رویا در این یک ماه متوجه شده و از زبان دوستان دیگرش شنیده بود، هیچ کس در پی یافتن او نبود و رویا کنجکاو بود بداند چه چیز باعث شده است بودن یا نبودن این دختر به حال کسی فرق نکند. اما در مورد خودش احساس می کرد که کسی سایه به سایه در تعقیب اوست و بالاخره روزی او را می یابد و به این زندگی تیره اش پایان می دهد.
    دوباره به سراغ عطیه رفت و پرس:« پس چی شد؟»
    عطیه گفت:« نمی دونم. باور کن اون روز نیم ساعت هم اینجا نشسته بودم که اومد سراغم.»
    « اینم از بد شانسی منه.»
    ناگهان عطیه با اشاره به چند متر دورتر، گفت:« اوناهاش.خودشه.»
    رویا مسیر نگاه او را دنبال کرد زنی متوسط القامه را دید که مانتو شلواری کرم رنگ بر تن داشت و عینک تیره ای روی بینی ظریفش دیده می شد. سر و وضعش نشان می داد خوش سلیقه و اوضاع مالی اش روبراه است.
    زن با خنده ای تصنعی بر لب که دندانهای خرگوشی اش را آشکار می کرد، جلو آمد و کنار عطیه نشست. رویا هنوز سر پا ایستاده بود. زن سلام و احوالپرسی کرد و رو به عطیه پرسید:« هنوز دلت نمی خواد با من کار کنی؟»
    عطیه با اشاره به رویا گفت:« چرا. اتفاقا این دوستم هم دلش می خواد کار کنه.»
    زن نگاهی به رویا انداخت، به نشانه ی تایید سری تکان داد و گفت:« براش گفتی کارمون چیه؟»عطیه گفت:« بله. همون قدر ک شما برام توضیح داده بودین.»
    زن گفت:« فعلا همین اندازه کافیه.»
    سپس از جا بلند شد، بند کیفش را روی شانه انداخت و گفت:« پس بهتره راه بیفتیم.»
    رویا که شرایط را بسیار آسان یافت، به حرف آمد و گفت:« خانوم. نمی خواین سوالی از ما بکنین؟»
    زن گفت:« تصور می کنی لازمه؟»
    « خوب، این حق شماست که بدونین ما کی هستیم.»
    زن قیافه ای جدی به خود گرفت و در حالی که به راه می افتاد گفت:« ما به دختر فراری بی سر پناه احتیاج داریم که شما هم هستین.»
    این توهین آشکار، حقیقتی را بر رویا آشکار می کرد که دلش می خواست کیلومترها از آن دور شود. اکنون می دید که کابوسهای شبانه اش هر یک در قالبی دیگر به حقیقت می پیوندند؛ حقیقتی که نا خواسته خود را در مسیر آن قرار داده بود و نا خواسته آن را طی می کرد، در حالیکه می دانست چه بسا به دره ای منتهی شود که هر غافلی را به قعر خود می کشاند. با این حال از سر ناچاری به دنبال عطیه که با زن همراه شده بود، به راه افتاد.
    زن در تمام مسیر حتی کلامی بر زبان نیاورد و با سکوتش به رویا و عطیه فهماند که جای هیچ سخنی نیست. مسیر را پیاده طی کردند. البته لزومی هم به وجود خودرو نبود، چرا که مسیر کوتاه بود. زن آنان را به هتلی در همان نزدیکی برد و برایشان اتاقی گرفت. وقتی می رفتند تا زن آنان را به اتاقشان هدایت کند، تمام سوالات رویا که می خواست علت این کار او را بداند، بی جواب ماند. زن در جواب هر سوال فقط نگاهی به رویا می انداخت که رویا مفهومی جز تحقیر در آنها نمی یافت. رویا بببشدت احساس می کرد در دام افتاده اند و شاید اگر عطیه و حرفهای تسکین دهنده اش نبود، رویا بی برو برگرد با آن زن درگیر می شد.
    وقتی به اتاق مورد نظر رسیدند، زن آن دو را به داخل اتاق راند و خود نیز در پی آنان وارد شد. در را بست و بی معطلی به طرف پنجره رفت، پرده را کشید و رو به آنان گفت: « از حالا به بعد، شما برای من کار می کنین. می تونین شهین صدام کنین، و باید یادتون باشه که گوش به فرمان من هستین و کاری رو می کنین که من می گم. حالا من می رم و فردا بر می گردم. نه از اتاق خارج می شین، نه جلوی پنجره می رین. تا وقتی من نیومده م، همینجا می مونین. غذا به اندازه ی کافی تو یخچال هست. پس لازم نیست از اینجا خارج بشین. یادتون بشه از حالا به بعد عضو یک گروه سری هستین.»
    و بی اعتنا به نگاههای غضبناک رویا از دز بیرون رفت و در را پشت سرش قفل کرد. بمحض اینکه او رفت، رویا که از آن همه دستور دادنها و منم زدنها کفری شده بود و خود را در حصار بی ارادگی گرفتار می دید، از کوره در رفت و گفت:« با این اعجوبه که نمی شه کار کرد.»
    « خوب، صاحب کارمونه دیگه. بایدم این رفتارو داشته باشه.»
    « دیگه چرا ما رو زندانی کرد؟»
    عطیه که بی حوصله شده بود، گفت:« با با ولمون کن، دختر. تو هم چقدر حوصله داری. بیا بگیر یه کم بخواب.»
    و قبل از اینکه به رویا فرصت اعتراض دهد، لباسهایش را درآورد، روی تخت دراز کشید و چشمهایش را بست.
    وقتی رویا بی اعتنایی عطیه را دید، کنار پنجره رفت، رده را کنار زد و به وسعت شهر چشم دوخت. همان قدر می دانست که در طبقه ی پنجم یا ششم هتلی ده طبقه است. تمامی شهر از آن ارتفاع حال و هوایی دیگر داشت. مهی غلیظ شهر را پوشانده بود و منظره را بیشتر به رویا شبیه می کرد تا واقعیت. بی شباهت به رویاهایی نبود که او نیمی از واقعیت زندگیش را بابت آن از دست داده بود. به علت وجود مه، سطح زمین به زحمت دیده می شد. مه غلیظ و درهم فشرده رویا را به عالم رویا فرو برد. احساس می کرد قصر بلورینش بر بالای ابرها قرار گرفته است. خود را بر فراز ابرها تصور می کرد، چیزی که همیشه آرزو داشت برای یک بار هم که هست، تجربه اش کند. و اکنون احساس می کرد با شکوه تر از آن است که تصورش را کرده بود. دلش می خواست پنجره را بگشاید و فارغ و رها بر روی ابرها به پرواز درآید و بی هیچ قید و بندی زندگی مردم را نظاره کند. دلش از خیلی چیزها خون بود؛ از اینکه کسی را فراموش کرده بود که برای خاطرش زندگی اش را تباه کرده بود، از اینکه بی پناه مانده و خود را آواره کرده بود، و از بسیاری چیزهای دیگر. دلش می خواست می توانست زمان را به عقب برگرداند و دوباره تصمیم گیری کند. هنگامی که پدرش را با شهین مقایسه می کرد، درمی یافت چندان فرقی با هم ندارند. تنها تفاوتشان در این بود که نگاههای پدرش گرم و پر مهر بود، ولی نگاههای شهین همه از روی تحقیر و توهین. از اینکه عطیه تا این حد راحت با سرنوشتش کنار آمده بود، تعجب می کرد. او چگونه می توانست بی اعتنا از کنار زندگی تباه شده اش بگذرد و عین خیالش نباشد که سرنوشت چه نا ملایماتی برایش به ارمغان آورده است؟
    همچنانکه دیده به آسمان دوخته بود و روزهای از دست رفته اش را مرور می کرد، بناگه بغض آسمان ترکید و با شکوه و جلال تمام گریست. صدای رعد بی وقفه به گوش می رسید و ناله های آسمان را تداعی می کرد. رویا محو عظمت خداوند، خود را از یاد برد و طبیعت را همراهی کرد. قطرات باران تند و بی وقفه به شیشه ی پنجره می خورد و نا امید پایین می لغزید. رویا که در برابر آن همه عظمت خود را پشت شیشه حبس می دید، احساس خفقان کرد و بی توجه به هشدار شهین و عصبانیت احتمالی او، پنجره را گشود و به باران اجازه داد صورتش را صحنه ی رقص خود کند. باران بر سر و رویش می بارید و رویا آرزو می کرد پایانی برآن نباشد، اگر چه بخوبی می دانست هر آغازی را پایانی ست.
    و در این میان، یاد مادرش بود که به سویش می شتافت؛ مادری که همواره سنگر بلاهایش بود، تنها عزیزی که همیشه به وجودش عشق می ورزید. خاطره ی لحظاتی که مادرش او را در تماشای باران یاری می کرد، آزارش می داد. و خود را لعنت کرد که چرا قدر آن لحظات را ندانسته و هر بار مادر را به بهانه ی نیاز به تنهایی و خلوتی که هیچ گاه ثمری جز افکار و رویاهای تباه کننده برایش نداشت، از خود رانده بود. یاد مادرش چشمهایش را به اشک نشاند. چشمهای به ماتم نشسته ی رویا به دور دست خیره شد. نگاهش مهر و محبتی را جستجو می کرد که مفت آن را از دست داده بود. پس اشکهای به اسارت کشیده اش را آزاد کرد تا به آرامی همراه با اشکهای آسمان که صورتش را صیقل میداد، به روی گونه فرو غلتد. در آن لحظات، همچون مفلوکی بود که در تنهایی با خود به درد دل می نشیند. و هنگامی که به حضور اشکهایش پی برد، از پنجره فاصله گرفت تا بداند آیا براستی آنها سر به شورش برداشته اند؟ سپس نا خشنود از این همه ضعف و درماندگی، اشکهایش را با پشت دست پاک کرد، پنجره را بست و قبل از اینکه روی تخت دراز بکشد، کتاب مورد علاقه اش را از کیفش بیرون آورد و شروع به خواندن کرد. عاشق دیوان حفظ بود. همیشه آن را همراه داشت و زندگی اش را بر اساس آن بنا می نهاد. اما اکنون احساس می کرد در گوشه ای از زیر بنا ، پایه را کج نهاده است. همچنان که با حافظ خلوت کرده بود، خستگی بر او چیره شد و خواب او را در ربود.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  8. #8
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    نفهمید چقدر گذشته بود که با صدای هق هقی آرام از خواب بیدار شد. احساس کرد نیمه های شب است. تعجب کرد که چگونه ممکن است این همه مدت بدون احساس گرسنگی و تشنگی بخوابد و دلیلش را خستگی زیاد تعبیر کرد. نوری بنفش رنگ از بیرون به داخل می تابید و رویا با نگاهی به اطراف، عطیه را دید که با موهای پریشان به روی شانه پشت به رویا کنار پنجره ایستاده و در حای که سرش را به پنجره چسبانده است، می گرید. رویا تماشایش کرد. با آن موهای پرپشت سیاه به ملکه ها می مانست. ابتدا رویا تصمیم گرفت او را به حال خود بگذارد. اما وقتی صدای گریه ی او اوج گرفت، رویا از تخت به زیر آمد. وقتی از جا بلند شد، کتاب حافظ از روی سینه اش پایین افتاد. رویا خم شد، آن را از روی زمین برداشت و دوباره در کیف گذاشت. سپس به طرف عطیه رفت، دستش را روی شانه ی فرو افتاده ی او گذاشت و او را به طرف خود چرخاند.
    برای یک لحظه چیزی نمانده بود قلب رویا از شدت ترس باز بایستد. اما بی درنگ به خود آمد و توانست ترس خود را مهار کند. عطیه نقاب سنتی جنوبیها را به چهره زده بود. تنها لبها و چشمانش از پشت آن پیدا بود و اشکهایی که از زیر نقاب پایین می آمد و از چانه فرو می غلتید.
    عطیه با دیدن رویا خود را در آغوش او را کرد و بشدت گریست. رویا نمی دانست چه کند. از روز اول آشنایی احساس کرده بود عطیه دوست ندارد درباره ی گذشته اش حرف بزند و اکنون نیز رویا دلش نمی خواست با پرسش او را در معذور قرار دهد. بنابراین همچنان که او را در آغوش داشت، تنها به نوازش موهای آشفته اش رضایت داد. عطیه در اوج بی پناهی در آغوش رویای بی پناه می گریست و رویا دلش به حال خودش و عطیه و تمام کسانی که در جای جای این کره ی خاکی بخت برگشته و بی پناه بودند، سوخت.
    باران بند آمده بود و بوی هوای باران خورده از درز پنجره خود را به داخل می کشید. رویا همچنان که عطیه را نوازش می کرد، بوی باران را به مشام کشید. این اولین بار بود که عطیه را این چنین آشفته می دید. خیلی دلش می خواست بداند در ذهن او چه می گذرد. او هرگز از گذشته اش حرفی نزده و در برابر سوال رویا و دیگر دوستانش با لبخندی ملیح از زیر بار جواب شانه خالی کرده بود. بنابراین رویا که صلاح نمی دید علت گریه اش را از او بپرسد، به حرفهای کلی بسنده کرد.
    « سرشت آدم به گونه ایه که نیمی از وجودش به حال خودش دل می سوزونه و نیمی دیگر وجودش به حال اون نیمه اول . و این دل سوزوندنها و غصه خوردن ها باعث میشه کوهی از غم روی دل آدم تلنبار بشه.»
    عطیه همچنان هق هق کنان گفت: «پس کو اون دلی که به به حال ما بسوزه؟»
    «بزار روزگار کماکان سرسختیشو به رخمون بکشه و منتظر هیچ دلسوزی هم نباش.»
    عطیه سرش را در شانه رویا فرو برد و گفت:«فقط همین قدر می دونم که الان از دنیا و تمام متعلقاتش متنفرم.»
    سپس خود را از میان بازوان رویا بیرون کشید و در حالی که پشت سر هم واژه متنفرم را تکرار می کرد، به طرف تختش رفت، خود را روی آن انداخت و گریه از سر گرفت.
    رویا ترجیح داد دیگر مزاحم او نشود و اصلاً متوجه نشد که چه موقع از هوای ابری دل کند و از پنجره دور شد و به تختخوابش برگشت.
    صبح روز بعد، ابر ها به افتخار حضور خورشید کنار رفته بودند. صبحی زیبا و آفتابی، و در عین حال سرد بود.
    عطیه بیدار شده بود و موهایش را مرتب می کرد که رویا در رختخواب نیم خیز شد و صبح بخیر گفت. عطیه با شنیدن صدای او به عقب برگشت و با لبخندی بر لب سری تکان داد و دوباره رو به آینه مشغول برس کشیدن به موهایش شد.
    رویا محو تماشای موهای زیبای عطیه بود که کلید در قفل چرخید و بعد از لحظه ای ، شهین با ابهتی نا گفتنی وارد اتاق شد. با ورود او، عطیه از روی صندلی جلوی میز توالت بلند شد و رویا هم از تخت به زیر آمد. شهین نگاهی سریع به پرده کشیده انداخت و به سمت پنجره رفت. پرده را کنار زد و با لحنی خشک و رسمی گفت:« از امروز کارتون شروع می شه.»
    بعد کمی آنان را بر انداز کرد و گفت:«باید از این حالت دخترونه بیرون بیاین. این طوری زود شناسایی می شین. از حالا به بعد، هرچی ما می گیم می پوشین، هرچی ما می گیم می خورین و هر کاری که ما می گیم می کنین.»
    رویا از این همه امر و نهی دچار حالت تهوع شده بود، اما ترجیح داد سکوت کند. شهین لای در را باز کرد و رو به بیرون گفت:«بیاین تو.»
    به دستور او ، دو زن میانسال که قیافه ای نسبتاً کریه داشتند، وارد شدند و بی آنکه توجهی به آندو کنند، در سکوت از داخل صندوقی که همراه داشتند، دو پیشبند سفید در آوردند و به خود بستند و مشغول آماده کردن دیگر وسایل شدند. شهین بی صدا روی یکی از تختها نشست و مشغول روزنامه خواندن شد. عطیه و رویا هاج و واج به آن دو زن نگاه می کردند و نمی دانستند چه چیز در انتظارشان است.
    یکی از زنها به طرف عطیه آمد و او را روی صندلی نشاند. لچکی به سرش بست و نخ بند را به دست گرفت. ظاهراً قرار بود صورتش را بند بیندازد و ابروانش را بردارد.
    زن دیگر دست رویا را گرفت تا او را روی صندلی بنشاند،اما رویا دست او را کنار زد و روبه شهین پرخاش کرد:«واسه چی باید ابروهامونو برداریم؟»
    شهین همچنان که نگاهش به روزنامه بود ، گفت:«قیافه دخترونه کار دستمون میده بهتره شبیه زنها باشین»
    «ولی اگه ما نخوایم شبیه زنها باشیم چی؟»
    شهین نگاهی خشم آلود به او انداخت و گفت:«بیخود می کنین، از دیروز که قبول کردین برای ما کار کنین ، دیگه اختیارتون دست خودتون نیست.»
    سپس روزنامه را زمین گذاشت، از جا بلند شد و در حالی که یقه رویا را گرفته بود، گفت:«شنیدی که چی گفتم؟!»
    رویا دست زن را کنار زد و گفت:«من ابرو بردار نیستم که نیستم.»
    شهین عصبانی شد و یک سیلی محکم نثار صورت رویا کرد و به محض اینکه دستش را برای سیلی دوم بالا برد، رویا دست او را گرفت و با دست دیگرش سیلی اهدایی او را پس داد. دو زن همراه شهین به سمت آنان آمدند و رویا را گرفتند. شهین عصبانی از حرکت توهین آمیز رویا، با مشت و لگد به جان او افتاد.
    وقتی عطیه دید که آنان سه نفری به رویا حمله کرده اند، در حالی که از پشت شهین را گرفته بود سعی می کرد متوقفش کند، گفت:« ولش کن. اون که برده ی تو نیست.»
    شهین خود را از حلقه ی دستان او آزاد کرد و گفت:« هر دوی شما برده ی من هستبن.»
    « ولی اگه ما از همکاری با تو پشیمون شده باشیم چی؟»
    « غلط می کنین. شماها تصمیمتون رو گرفتین. راه برگشتی نیست.»
    شهین لگدی دیگر حواله ی رویا که روی زمین افتاده بود، کرد بتندی گفت:« من عجله دارم. زود پاشین کا رو تموم کنین.»
    عطیه که از اول مقاومت را بی نتیجه دیده بود، در مقابل کاری که می خواستند با او بکنند، هیچ واکنشی نشان نداد و رویا هم که بی جان شده بود، اگر هم می خواست، نمی توانست مقاومت کند. وقتی صورتش را بند می انداختند، درد ناشی از کنده شدن موهای صورتش با درد بر جا مانده از سیلی و مشت شهین در هم ادغام می شد.
    کار بند و ابرو نیم ساعت بیشتر طول نکشید. عطیه در آیینه نگاه کرد. ابروان پر پشت و پیوسته اش تبدیل به ابروانی باریک شده و زیبا ترش کرده بود. سپس به سمت رویا برگشت که کماکان عصبانی روی صندلی نشسته بود، و با دیدن او فریاد زد:« وای دختر، چقدر ماه شدی.»
    رویا رویش را از او برگرداند. بغض راه گلویش را بسته بود. از اینکه می دید یکی دیگر از رویاهایش تبدیل به سراب گشته است، بشدت غمگین بود. همیشه در رویاهایش روزی را از نظر می گذراند که برایش مراسم بند اندازان می گیرند و او ابروان برداشته اش را به نامزدش پژمان نشان می دهد واو را به وجد می آورد.
    زنها پیشبند ها را باز کردند و به سراغ صندوق رفتند. و همچنان در سکوت دو دست لباس از داخل آن بیرون آوردند و آنها را به دست رویا و عطیه دادند.
    عطیه نگاهی به لباس انداخت و رو به شهین پرسید:« اینارو چی کار کنیم؟»
    شهین پرخاش کنان گفت:« بخوریدش! خوب معلومه، باید اونا رو بپوشین دیگه.لباسهای خودتون رو هم بندازین دور.»
    عطیه به طرف رویا رفت و در گوشش نجوا کرد:« تورو خدا پاشو اینا رو بپوش. می دونی که مقاومت بی فایده س.»
    رویا از سر غیظ نگاهی به عطیه انداخت تا به او بفهماند بی عرضگی هم حدی دارد، ولی با دیدن نگاه معصوم و پر تمنای عطیه که اکنون با ابروان باریک زیباتر شده بود، حالش دگرگون شد و ر تسلیم فرود آورد، اما همچنان این پا و آن پا می کرد.
    شهین که زیر چشمی مراقب آنان بود، بتندی گفت:« زود باشین! تا کی می خواین معطلش کنین؟»
    « اما آخه جلوی چشم شماها...؟»
    این حرف رویا، شهین را بیش از پیش عصبانی کرد و فریاد زد:« ارواح بابات اگه این قدر با حیایی، پس اینجا چیکار می کنی؟»
    این حرف چنان وجود رویا را در هم کوبید که رمقش را گرفت، اما می بایست تن می داد. می ترسید دوباره او را به باد کتک بگیرند و تحقیرش کنند. بنابراین بسرعت لباسهایش را درآورد ولباسهایی را که شهین داده بود پوشید.
    شهین به طرف رویا رفت و گفت:« هیکل خوبی داری. تا حالا کسی اینو بهت گفته؟»
    رویا نگاه خشم آلودش را به او دوخت و گفت:« تو هم شبیه یه چیزی هستی، تا بهحال کسی بهت گفته شبیه چی؟»
    « نه. دوست دارم از زبون تو بشنوم.»
    « شبیه یه ماده گرگ درنده.»
    شهین با شنیدن این حرف قهقهه ای زد. سپس در حالی که تکه ای از موهای رویا را که روی شانه اش ریخته بود، در دست می پیچاند، گفت:« زبونت خیلی درازه. خودم برات قیچی ش می کنم.»
    سپس همه با هم از اتاق بیرون آمدند. شهین از زنها خواست که آن دو را به داخل اتومبیل ببرند و خود به طرف میز پذیرش رفت تا حساب هتل را تسویه کند.
    ده دقیقه بعد ، همگی سوار بر پرایدی سیاه رنگ بودند و شهین در حالی که همان عینک دودی را به چشم داشت، رانندگی می کرد. رویا و عطیه و یکی از زنها عقب نشسته بودند و زن دیگر در کنار شهین. رویا نگاهی به شهین انداخت. وقتی صورت بزک کرده ی خود را با او مقایسه می کرد،فرق زیادی می دید. اکنون او کاملا آرایش کرده بود و لباسی جلف به تن داشت، در حالی که شهین چندان آرایشی نداشت و لباسش بسیار پوشیده و خانمانه بود. در واقع، همین باعث شده بود که رویا فریب او را بخورد.
    همچنان که در افکار خود سیر می کرد، اتومبیل در کوچه ای تنگ و خلوت توقف کرد و همه پیاده شدند. آنان عطیه رویا را به داخل خانه ای قدیمی هدایت کردند که دیوارهای گلی داشت و حوضی نسبتا بزرگ وسط حیاط حدودا پانزده متری اش خودنمایی می کرد. چند درخت چنار هم در گوشه ای از حیاط سر به آسمان ساییده بود. خانه خالی و ساکت به نظر می رسید.
    شهین در حالی که لبه ی حوض به لجن نشسته می نشست، با صدای بلند گفت:« کجایی، ملکا؟»
    چند ثانیه بعد، زنی حدودا بیست هفت- هشت ساله از داخل یکی از اتاقها بیرون آمد. به شهین سلام کرد و نگاهی به رویا و عطیه انداخت.
    شهین گفت:« اینا همونایی هستن که حرفشونو زدم. از امروز اونا رو به تو می سپرم. راهشون بنداز. تازه کار نیستی. خودت می دونی باید چی کار کنی. برای بقیه ی وسایلشون هم اقدام می کنیم.»
    « خیالتون از این بابت راحت باشه.»
    « راحته. بیشتر از اونچه تصورش رو بکنی بهت اعتماد دارم.»
    « نظر لطفتونه.»
    شهین به عطیه و رویا رو کرد و گفت:« از حالا به بعد سر و کارتون با این خانومه. حرفش حرف منه. دستمزدتون رو هم همین خانوم میده. فهمیدین یا دوباره بگم؟»
    عطیه جواب او را داد:« بله. فهمیدیم. هر چی شما بگین.»
    این طرز حرف زدن عطیه حال رویا را به هم میزد. از این همه بی ارادگی تعجب می کرد.
    شهین از جا بلد شد و بی آنکه حرف دیگری بزند، همراه آن دو زن از حیاط بیرون رفت. ملکا تا دم در آنان را بدرقه کرد، بعد برگشت و از عطیه و رویا خواست همراه او به اتاق بروند و صبحانه بخورند. بر خلاف شهین، ملکا مهربان به نظر میرسید.[/justify]
    [justify]وقتی شهین و همراهانش سوار اتومبیل شد، شهین ضربه ای روی فرمان زد و گفت:« دختره ی وقیح بی چشم و رو.»
    یکی از زنها که جلو نشسته بود، گفت:« خودتونو ناراحت نکنین. جوونه.»
    « نمی ذارم از جوونیش خیر ببینه.»
    « خیال نمی کنین وجودش برای گروه خطرناکه؟»
    شهین در حالی که به انتهای کوچه خیره مانده بود، انگار با خودش حرف می زد،گفت:« بلایی به ست بیارم که از زندگیت بیزار شی. این طوری دیگه نمی تونی برامون خطر داشته باشی.»

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  9. #9
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    صدای قدمهای سنگینی که به آرامی نزدیک می شد، تمام صداها را تحت الشعاع قرار داده بود و به گونه ای ترسناک بر گوش می نشست. آن قدمها، قدمهایی معمولی نبود، بلکه قدمهای پر از حرص مردی بود که پیش می آمد تا عقده ای دیرین را تلافی کند و به واسط ی آن مرحمی بر زخم کهنه ش بگذارد و وجود ویران شده اش را بازسازی کند.
    هیچ یک از کارکنان کشتارگاه از مفهوم صدای قدمهایی که در سالن پیچیده بود، آگاه نبود اما همگی انگار خطر را احساس کرده باشند، مضطربانه ورود آن مرد را نگاه می کردند، در حالیکه هیچکس از ترس عبدالله خان که بعد از فرار رویا برای دومین بار بود به آنجا پا گذاشته بود، جرات نداشت از کار دست بکشد و حس کنجکاوی اش را فرو بنشاند.
    عبدالله خان بی توجه به تازه وارد ، در انتهای سالن مشغول وارسی کارهایش بود. نسبت به قبل آرام تر به نظر می رسید، ولی همچنان عصبی و تحمل ناپذیر بود.
    مرد بی آنکه نگاهی به اطراف بیندازد، به طرف عبدالله خان می رفت. وقتی به چند متری او رسید، با صدایی بلند و راسخ که حاکی از عقده های درونش بود، گفت:« سلام، عبدالله خان. منم.صابر. منو یادت میاد؟»
    عبدالله خان با شنیدن صدای صابر سرش را بالا کرد و نگاه بی فروغ اما مردانه اش را به صابر دوخت که با حرص او را زیر نظر گرفته بود. سپس پشتش را به او کرد و با صدای بلند فریاد برآورد:« کی این لاشخور رو به اینجا راه داده؟»
    صابر از ترس اینکه مجال حرف زدن نیابد، سریع گفت:« اومده م چیزی رو گوشزد کنم که شاید ازش بی خبر باشی.»
    عبدالله خان که از حضور صابر ناراحت و کلافه بود، بدش نمی آمد که او زودتر حرفش را بزند و برود. اما از طرفی می ترسید آنچه صابر می خواست بگوید، همان باشد که او از وقوعش بر خود می لرزید. بنابراین با فریادی که انگار می خواست بی آبرویی اش را با آن تلافی کند، گفت:« چه چیزی رو؟»
    صابر دل خون و سراپا حرص بابت آنچه از دست داده بود، آتشفشان وجودش فوران کرد و با لحنی پر کینه که انگار کلمه به کلمه ی حرفهایش مرهمی بر داغ دلش بود، طوری که دیگران نیز بشنوند، گفت:« اینو که الان دختر خانومت چطوری و کجا داره عشق و حال می کنه.»
    صدای او در سالن طنین افکند و همه گوشهایشان را تیز کردند تا ادامه را بشنوند. مطمئنا عبدالله خان نیز این توهین آشکار را بی جواب نمی گذاشت.
    عبدالله خان که پیش بینی اش به حقیقت پیوسته بود، با شنیدن این کلمات به گلوله ای آتشین تبدیل شد، با قدمی بلند و سریع خود را به صابر رساند و قبل از اینکه او بتواند واکنشی نشان دهد، یقه اش را گرفت و او را محکم به یکی از دستگاهها که از بقیه نزدیک تر بود، کوبید و فریاد زد:« حرف بزن،نفله.»
    صابر هم که چنین وضعیتی را پیش بینی کرده بود، سعی کرد خود را خونسرد نشان دهد، اما با دیدن چشمان از حدقه درآمده و صدای گوشخراش عبدالله خان، بی اختیار شروع به لرزیدن کرد و بریده بریده گفت:« ولم کن تا بگم.»
    عبدالله خان یقه ی او را رها کرد و قدمی به عقب برداشت. بشدت مشتاق بود بداند او رویا را کجا دیده است. از سویی می ترسید حرفهایی که او در ملاء عام می زند، صحت داشته باشد.
    صابر پشت دردناکش را از دستگاه جدا کرد، قدمی عقب تر رفت تا از حمله ی احتمالی عبدالله خان در امان باشد و در حال که سعی می کرد خود را بی گناه جلوه دهد، گفت:« با دیدن اون صحنه خونم به جوش اومد، به خودم گفتم آدم با غیرتی مثل شما، حیفه دخترش تو تهرون از این کارها...»
    عبدالله خان دوباره جوش آورد. دلش می خواست دوباره به او یورش ببرد و حقش را کف دستش بگذارد که او را در حضور کارکنانش بی غیرت می نمایاند، اما ترجیح می داد تمام حرفهای او را بشنود. بنابراین با مشتهای گره کرده به او دیده دوخت و با نگاه به او فهماند، مایل است باقی را بی حاشیه روی بشنود.
    صابر که متوجه خشم او شده بود، ادامه داد:« به خدا با همین دو تا چشمای خودم دیدم که ... چطوری بگم... با سر و وضعی زننده داشت سوار ماشین می شد. چند تا زن دیگه هم بودن.»
    عبدالله خان نمی توانست آنچه را شنیده بود، باور کند، یعنی دلش نمی خواست باور کند، چرا که باور آن به معنای قبول بی آبرویی محرز بود بجز این، آنچه آزارش می داد، یکی شرم از حقیقتی بود که چند لحظه پیش شنیده بود و از سوی دیگر، گستاخی مردی مثل صابر را که تره هم برایش خرد نمی کرد، تحمل کند و ببخشد.بنابراین با یک جست او را به چنگ آورد و به زیر مشت گرفت. از آنجا که صابر لاغر و ریز نقش بود، اگر هم می خواست نمی توانست در مقابل عبدالله خان درشت اندام و قوی مقاومت کند، و چون عبدالله خان هم دست بردار نبود، اگر کارکنانش پا در میانی نمی کردند، کشته شدن صابر حتمی بود.
    عبدالله خان به اصرار دیگران دست از صابر برداشت و قبل از رفتن، لگدی دیگر نثارش کرد و گفت:« آخرش خودم عزراییلت می شم.»
    و با قدمهای سنگین به سمت اتاقش به راه افتاد. از خبری که شنیده بود بیشتر کفری بود تا از کار صابر. از اینکه تمام اطرافیانش دردش را کوچک می پنداشتند، عذاب می کشید. دلش می خواست فریاد بزند و غم دلش را بر همه نمایان کند، ولی می ترسید کسی حرفهایش را به خلاف بشنود و او را بیش از پیش رسوای خاص و عام کند. پس وارد اتاقش شد و در را محکم به هم کوبید.
    کارکنان عبدالله خان شگفت زده از اینکه صابر با آن جثه ی نحیفش توانسته بود او را با آن همه ابهت به زانو درآورد، تا وقتی در اتاق عبدالله خان بسته شد، جرات حرف زدن نداشتند و پس از اطمینان از رفتن او، صابر را که صورتش خونین بود، از روی زمین بلند کردند و نشاندند.
    یکی از آنان که دست خود را تکیه گاه او کرده بود، گفت:« مرد حسابی، به تو چه مربوط که می خوای بیخودی هم خودتو به کشتن بدی هم اون دختر بیچاره رو؟ تو که عبدالله خان رو می شناسی. پس چرا این چرندیات رو تحویلش دادی؟»
    هر کس چیزی می گفت و او را محکوم می کرد. وقتی صابر یکصدا شدن کارکنان عبدالله خان را دید، در حالیکه از درد به خود می پیچید، سخن آغاز کرد و آنچه را مدتها بود در سینه دفن کرده بود با بغضی که در گلو داشت، بیرون ریخت.
    « اون روز که عبدالله خان منو جلوی خاص عام رسوا کرد، کجا بودین؟ کجا بودین که ببینین چطوری آبرو مو جلوی سر و همسر برد؟ کجا بودین اشکهای خواهرمو که بی گناه از خونه بیرونش کردم و باعث شدم خودشو سر به نیست کنه، ببینین؟ درسته که اون با یکی فرار کرده بود، اما بعد زنش شده بود و طفلک وقتی پنج- شش ماهه باردار بود، شوهرش در یه تصادف مرده بود. اون بیچاره به من رو آورد، اما همین عبدالله خان باعث شد بیرونش کنم. اونم رفت و خودشو کشت.»
    صابر ساکت شد، چشمان به اشک نشسته اش را با پشت دست پاک کرد و دوباره به حرف آمد.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  10. #10
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    « یکی نبود اون موقع به عبدالله خان بگه به تو چه مربوط؟ اگه فشارهای اون نبود، من خواهر آواره م رو زیر بال و پر می گرفتم و گناه نکرده ش رو می بخشیدم. عبدالله خان بود که او را به سمت گناهی بزرگ تر سوق داد. امیدوارم خدا از سر تقصیرش نگذرد.»
    صابر دوباره ساکت شد تا بغضش را فرو دهد. همه در سکوت او را نگاه می کردند. هیچ یک از آنان جمله ای نمی یافت تا با آن بتواند از عبدالله خان دفاع و صابر را محکوم کند.
    صابر ادامه داد:« می دونم دخترش گناهی نداره و من نمی بایست اونو علیه دختر بیچاره می شوروندم. می دونم خودش باعث شده دختره فرار کنه. فقط می خواستم بهش ثابت کنم هر کسی ممکنه اشتباه کنه.»
    یکی از آنان پرسید:« حالا واقعا دختره رو با وضع ناجور توی تهرون دیدی؟»
    صابر گفت:« دیدم ولی نه اون طوری. اتفاقا خیلی هم سنگین و با وقار بود.»
    مردی که همسن و سال عبدالله خان نشان می داد و در واقع دوست صمیمی او بود، آهی کشید و با صدای نخراشیده اش گفت:« من عبدالله را بهتر از همه تون می شناسم. با این حرفایی که تو زدی، گور دختره رو کندی.»
    سپس از جا بلند شد و گفت:« همه ی حرفات قبول، اما فکر کن ببین فرق بین تو و عبدالله خان که میگی باعث مرگ خواهرت شد چیه.»
    و رویش را برگرداند و در حالی که به طرف اتاق عبدالله خان می رفت، فکر کرد: چی می شد وقتی آدما می دیدن مشکلات زندگی یه نفر به گره ای کور تبدیل شده، به جای گره رو کورتر کنن یا کلا نخ رو قطع کنن، سعی می کردن گره رو باز کنن؟
    او نگران رویا بود. از بچگی او را می شناخت و می دانست دختری نیست که مرتکب خلافی شود، اما می ترسید چرخ زمانه بر وفق مراد نچرخیده و او لاجرم در منجلاب فساد غرق شده باشد.
    پشت در اتاق عبدالله خان رسید. مردد بود داخل شود و حصار تنهایی عبدالله خان را در هم بشکند یا نه. چند لحظه ای تامل کرد و بالاخره ضربه ای به در نواخت و وارد شد.
    عبدالله خان پشت میزش نشسته و سرش را در میان دستش گرفته بود. با شنیدن صدای در سرش را بالا کرد و وقتی دوست قدیمی اش را دید، با لحنی پر درد که هنوز غرور و ابهت مردانه اش در آن آشکار بود گفت:« می بینی، قاسم؟ می بینی روزگار چقدر بی رحم و لا کرداره؟ چقدر پست و ظالمه؟ اون قدر که یکی مثل صابر بیاد و منو، عبدالله خان تیموری را به باد تمسخر بگیره و جلوی کارکنانش سکه ی یه پول کنه؟»
    قاسم جلو رفت و روی صندلی کنار میز نشست. با یک نگاه می توانست به تاثیر حرفهای صابر در او پی ببرد. بعد از آن ماجرا، شاهد بود که چطور این کوه پر استقامت همچون شمعی می سوزد و رو به نابودی می رود. دیگر از آن همه هیبت و رفتار غرور آمیز چیز زیادی باقی نمانده بود. حتی کسی که او را نمی شناخت، با دیدنش به عمق مصیبت وارد بر او پی می برد.
    قاسم نمی دانست چه بگوید و در پی یافتن کلامی تسلا بخش چشمانش را اطراف اتاق می گرداند. همیشه از خود می پرسید چرا عبدالله خان با آن همه جلال و جبروت اتاقی را به عنوان دفتر کار برگزیده است که هیچ پنجره ای به بیرون ندارد و تنها منبع روشنایی اش لامپهایی است که به دیوار و سقف نصب شده است؟
    قاسم پس از مدتی سکوت سرش را پایین انداخت و گفت:« مگه نشنیدی میگن جبر روزگار شاه رو محتاج گدا می کنه؟»
    « ولی کدوم جبر صابر رو روبروی من قرار داده؟»
    « همون چیزی که خودت باعث و بانی ش بودی.»
    « چه کار کنم؟ به هر دری می زنم، بی فایده س. این تقدیر شوم ارثیه ایه که از پدرم بهم رسیده. همون تقدیری که پشت پدرمو، سالار خان تیموری رو شکست و تا آخر عمر بد بختش کرد.»
    « چرخ گردون پدر و پسر نمی شناسه. مصیبت آدما رو انتخاب نمی کنه. همه دچارش می شن. هر کی به یه نحو.»
    عبدالله خان ساکت ماند. از وقتی صابر در حضور دیگران او را تحقیر کرده بود، برای لحظه ای پدرش از جلوی چشمانش دور نمی شد. به یاد زمانی افتاده بود که پدرش رسوا و انگشت نمای خاص و عام شده بود.اکنون احساسات پدرش را درک می کرد. به عمق تاثر او پی می برد و می فهمید داغ ننگ بر روی پیشانی یک مرد، چقدر سخت و سنگین می نشیند.آیا او دوباره می توانست کمر راست کند و همچون گذشته به زندگی ادامه دهد؟
    عبدالله خان از پشت میزش بلند شد، پالتوی پوستش را روی شانه انداخت و بی توجه به حضور قاسم به قصد خروج از کشتارگاه از اتاق بیرون رفت. با خود می گفت: قاسم نمی تونه احساس منو درک کنه. اون که بی آبرو نشده. اونو که مسخره و انگشت نما نکردن. پس نمی فهمه من چی می گم.
    سوار اتومبیلش شد و بر پدال گاز فشار آورد. اتومبیل بشدت از جا کنده شد و همراه با جیغ صدای لاستیکها به روی اسفالت، حرکت کرد.
    خاطرات گذشته دست از سرش بر نمی داشت، خاطراتی که عمری آنها را به دنبال خود کشیده بود و به واسطه ی آن خانواده اش را بدان حد تحت فشار گذاشته بود که باعث شده بود دخترش از خانه بگربزد. سرنوشتی همچون سرنوشت پدرش. ماجرایی که پدرش سالار خان را به ذلت و بد بختی کشانده بود.
    وقتی مادر او را وادار کرده بودند به عقد سالاد خان شصت ساله درآید، شانزده سال بیشتر نداشت و دل سپرده ی پسر همسایه بود. سالار خان که ثروت و مکنتش زبانزد خاص عام بود، بعد از فوت همسر پیرش تصمیم به ازدواج دوباره گرفته و ریحان را به عنوان قربانی برگزیده بود. پدر و مادر ریحان که ثروت سالار خان کورشان کرده بود، دخترک را واداشتند تن به ازدواج با مردی دهد که در واقع می توانست پدر بزرگش باشد.
    سالار خان از همسر اولش صاحب دو پسر شده بود که هر دو در عنفوان جوانی دار فانی را وداع گفته بودند و بعد از ازدواج با ریحان، در عرض چهار سال صاحب دو فرزند پسر شده و آنان را عبدالله و عزت نام نهاده بود. از نظر او، همه چیز بر وفق مراد بود، اما ریحان با اینکه از مال دنیا بی نیاز بود
    و در میان طلا و جواهر غلت می زد، همیشه فقدان چیزی را در خود احساس می کرد. و سرانجام پس از اینکه از زندگی اجباری با پیرمردی که هیچ احساسی نسبت به او نداشت خسته شد، تن به ادامه ی رابطه ای داد که از زمان دختر بودنش آغاز شده بود و تا بدانجا پیش رفت که حاضر شد از فرزندانش چشم پوشی کند و با معشوق خود بگریزد. آن زمان، عبدالله پنج- شش ساله و عزت بیست ماهه بود. او با فرار خود داغ ننگ و رسوایی را بر پیشانی سالار خان شصت و هفت ساله گذاشت. سالار خان به دنبال ریحان شهرها را زیر پا گذاشت و در هر گوشه و کناری جستجو کرد، اما کوچکترین سر نخی از او به دست نیاورد.
    با اینکه عبدالله خان در آن زمان سنی نداشت، به خوبی همه چیز را به خاطر سپرده بود. به یاد می آورد که چگونه پدرش از این مصیبت رنج می برد و چگونه انگشت نمای مردم کوچه و خیابان شده بود. می دید که پدر پیرش با آن همه عظمت و ابهت در اتاق مطالعه اش می نشست و در خفا می گریست.
    و بخوبی یاد داشت که پدرش بعد از دو ماه جستجوی بی حاصل، کمر به قتل دو کودک معصومش بست، چرا که زنی همچون ریحان آنان را زاده بود. عبدالله می دانست که خانواده مادری اش نیز از خشم سالار خان در امان نمانده و عده ای آواره و چند نفری سر به نیست شده بودند، و بخوبی روزی را به یاد می آورد که پدرش به دور از چشم دیگران او و برادرش را بالای کوهی برد تا آنان را خلاص کند، روزی که عبدالله از نگاههای خشمگین پدر لرزه بر اندامش افتاده بود، در حالی که عزت به روی او لبخند می زد و ...
    ناگهان اتومبیلش به شدت به درختی برخورد کرد. برای لحظه ای نفهمد چه شده است، اما بعد متوجه شد که از پیشانی اش خون می آید. احتمالا در اثر برخورد با فرمان زخمی شده بود. سر زانوانش هم درد می کرد. چند ثانیه ای سرش را روی فرمان گذاشت. سپس سرش را بالا کرد، مشتهایش را محکم روی فرمان کوبید و نعره کشید:« به مردونگی هر چی مرده قسم، تا وقتی سرتو از تنت جدا نکنم، آروم نمی گیرم.»

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



صفحه 3 از 5 نخستنخست 12345 آخرینآخرین

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/