رویا در حالی که نفس نفس می زد، خود را به کوچه ای خلوت رساند و در پشت دیوار خانه ای پناه گرفت. مدتی همانجا ایستاد تا نفسش جا بیاید. بشدت مضطرب بود. از رنگ پریده ی صورتش و چشمان گرد شده اش می شد به میزان ترس و وحشتش پی برد. بدنش بوضوح می لرزید. لرزشش نه از سرما، بلکه از سر رسیدن صاحب کامیون بود. کیف دستی اش را محکم در بغل می فشرد و مدام اطرافش را نگاه می کرد. بعد از مدتی که کمی آرام گرفت، سرش را آهسته از دیوار جدا کرد و به بالا و پایین کوچه نگاهی انداخت. کسی تعقیبش نمی کرد. نفسی راحت کشید، دوباره سرش را به دیوار تکیه داد و چشمهایش را از سر راحتی خیال روی هم گذاشت. اما گرسنگی دیگر امانش را بریده بود. می بایست فکری می کرد و آهسته به راه افتاد.
برای اولین بار در عمرش شاهد طلوع با عظمت خورشید بود که به آرامی از پناه کوهها به ناز بالا می آمد و رخ نشان می داد تا زیباییهای طبیعت را به چشم جهانیان آشکار کند. در آن هوای گرگ و میش، ابرها به یمن سخاوت خورشید که پرتو طلایی رنگش را بر آنها می تاباند، زیبایی آسمان را صد چندان کرده بودند. و زمین مرطوب و به نم نشسته، حکایت از این داشت که با بارانی شباه همگام بوده است. نسیم ملایمی که هوای تازه و باران خورده را به حرکت در می آورد، تن خیس و خاک آلود رویا را بیشتر به سرما می کشاند.
رویا نا آشنا به کوچه هایی که شب پیش با ترس آنها را در تاریکی طی کرده بود، راه آمده را بازگشت و به خیابانی رسید که در تاریکی شب به عظمت آن پی نبرده بود،وعجیب اینکه با وجود هوای تاریک و روشن ، خیابان شلوغ بود و جمعیتی نسبتا قابل توجه در رفت و آمد، که رویا را هم به وحشت انداخت و هم آرامش بخشید؛ وحشت از اینکه شاید باز کسی سوهان روحش شود و آرامش به سبب وجود آنان که از سنگینی بار تنهایی اش می کاستند. حالت غریب و دو گانه اش بیش از شرایط و مشکلات موجود عذابش می داد.
با دیدن دخترانی که بتنهایی یا دسته دسته روانه ی مدرسه بودند، زخم کهنه اش سر باز کرد. از وقتی با آن همه استعداد و عشق به تحصیل، بعد از کلاس دوم راهنمایی از رفتن به مدرسه محروم شده بود، در درون اشک میریخت و همیشه به حال تک تک دخترانی که به مدارج عالی دست می یافتند، غبطه می خورد. اما حالا با کاری که کرده بود، بسیار چیزهای دیگر وجود داشت که غبطه شان را بخورد.
شکمش به قار و قور افتاده بود. می بایست فکری به حالش می کرد. کمی جلوتر به یک فروشگاه مواد غذایی رسید، ایستاد و در کیفش به دنبال پول گشت، ولی هیچ پولی نداشت. فقط طلاهایش را داشت؛ طلاهایی که در روزهای خوب زندگی اش از پدر و مادرش هدیه گرفته بود. پدرش از دادن پول به او امتناع می کرد و معتقد بود صلاح نیست دختری جوان پول نقد داشته باشد. او خود تمام مایحتاج رویا را فراهم می کرد و حتی چیزهایی برایش می خرید که بیشتر دختران حسرت آن را داشتد. با این حال، داشتن پول نقد، هر چند نا چیز، برای رویا عقده شده بود. دلش می خواست پول داشت تا می توانست
به سلیقه ی خودش هر چه دلش می خواهد بخرد. بنابراین به آنچه برایش می خریدند ایراد می گرفت و از استفاده کردن از آنها امتناع می کرد. و هر بار هم که از پدرش دلخور می شد، آنچه را او برایش خریده بود خراب می کرد و به باد فنا می داد. اکنون با به یاد آوردن آن روزها، از دست خودش عصبانی بود. به هر حال، هر چه بود گذشته بود و یادآوری گذشته نه تنها شکم خالی اش را پر نمی کرد، بر زخم دلش هم نمک می پاشید.
برای سیر کردن شکمش تنها راهی که به ذهنش رسید، آب کردن طلاهایش بود. از سوی دیگر، صلاح نمی دید آن همه طلا را همراه خود این ور و آن ور بکشد. دوباره به راه افتاد. به دنبال جایی خلوت می گشت تا به دور از چشم اغیار بتواند محتویات کیفش را بررسی کند. وارد کوچه ای خلوت شد، روی پله های ورودی خانه ای نشست و طلاهایش را در آورد. در بین آنها گشت، یک جفت گوشواره انتخاب کرد و بقیه را سر جایش گذاشت. گوشواره را به آرامی در مشت فشرد و غمگینانه گذشته را به خاطر آورد. به یاد روزی افتاد که دستهایی مهربان آن را به گوشهای او آویخته بود. آهسته مشت گره کرده اش را از هم باز کرد و به گوشواره خیره شد. با نگاه کردن به آن گوشواره ی بی جان، موجی از عشق در چشمانش جان گرفت و سوار بر اسب زمان به سالهایی دور برگشت که رویاهای در هم فرو ریخته اش را شکل می داد.
بار دیگر به آرامی گوشواره را در دست فشرد و بعد از نشاندن بوسه ای بر آن، گوشواره را جدا از بقیه ی طلاها در جیب کوچک کیفش نهاد و در پی یافتن طلا فروشی راه خیابان را در پیش گرفت. در طول مسیر در این فکر بود که خود را از قید تمام طلاهایی که در اسارت داشت، برهاند و با بهای آزادی آنها، در مکانی سکنا یابد و سپس به دنبال کاری بگردد تا بتواند روزگار بگذراند. آن قدر طلا داشت که بتواند با فدا کردن آنها جایی برای خود دست و پا کند. از سوی دیگر، بدش نمی آمد از آنچه یاد آور زندگی اش در خانه ی پدری بود، رها شود.
به پاساژی رسید و وارد آن شد. مغازه های زیادی در آنجا بود، ولی هیچ کدام طلا فروشی نبود. بنابراین از آنجا بیرون آمد و به راهش ادامه داد.
و بالاخره مقصد را یافت. وارد پاساژی شد که بیشتر مغازه هایش طلا فروشی بود. پاساژ همچون معدن طلا به نظر می رسید و چنان شکوهی داشت که هر مشکل پسندی را وسوسه می کرد. به طرف اولین مغازه به راه افتاد ولی با دیدن پسر جوانی که پشت پیشخوان ایستاده بود، قدمی به عقب برداشت و به راه خود ادامه داد تا به مغازه ای رسید که مردی میانسال آن را اداره می کرد و وارد شد. برای لحظه ای از کاری که می خواست انجام دهد، پشیمان شد. انگار می خواست از عزیزانش دل بکند. آنها یاد آور روزهای خوب زندگی اش بود. اما چاره ای نداشت. بنابراین سعی کرد در موردش فکر نکند و جلو رفت.
مرد بی آنکه جواب سلام رویا را بدهد، بی خبر از غوغایی که در درون او بر پا بود، از او خواست خواسته اش را بگوید. رویا با لحنی آرام و کمی لرزان، در حالی که سعی می کرد به قیافه ی آن مرد که هیات پدرش را تداعی می کرد، نگاه نکند، گفت:« ببخشین، آقا. شما طلا می خرین؟»
مرد دسته اسکناسی را که در دست داشت، در گاو صندوق گذاشت و گفت:« تا چه طلایی باشه. خرت و پرتهای دخترونه رو نمی خرم.»
« ولی آقا، طلاهای من خرده ریز نیست.»
« بذار روی پیشخون تا ببینم.»
رویا بی معطلی تمام طلاها را از کیفش بیرون آورد و روی پیشخوان گذاشت. مرد ابتدا نگاهی گذرا به آنها انداخت ولی بناگاه نگاهش روی طلاها خیره ماند.
« کاغذ خرید اینارو داری؟»
« نخیر آقا، پدرم اینا رو بهم هدیه کرده.»
مرد پوز خندی توهین آمیز زد و لحظاتی طولانی با نگاهی تحقیر آمیز که همچون سیلی بر صورت رویا فرود می آمد، وراندازش کرد. رویا احساس کرد مرد با نگاههایش او را تحقیر می کند. مانتویش به برکت باران شب پیش خیس و گل آلود بود و چند پارگی هم داشت که هنگام فرار از زیر کامیون به وجود آمده بود.
مرد همچنان به دختری که ادعای مالکیت آن همه طلا را می کرد، چشم دوخته بود. از نظر او؛ دخترک بیشتر به گداها می مانست تا دختری اعیان. بنابراین دوباره پوزخندی زد و گفت:« پس اینا رو بابا جونت بهت هدیه داده! ولی به نظر من بهتر بود از بابا جونت می خواستی اول یه مانتو برات بخره.»
سپس با لحنی تند فریاد زد:« دروغگوی دزد! بگو اینارو از کدوم بد بختی دزدیدی؟»
رویا که اصلا انتظار چنین برخوردی را نداشت، ابتدا از کوره در رفت. آن مرد چطور جرات می کرد آن طور طعنه آمیز با او سخن بگوید و بعد هم صدایش را بالا ببرد و او را دزد خطاب کند؟ می بایست به نحوی او را وادار به معذرت خواهی می کرد. تا به امروز که هفده بهار از عمرش می گذشت، بغیر از پدر کسی جرات نکرده بود با او تندی کند.
اما هر چه فکر کرد، کمتر دریافت که چه بگوید. تا کنون به چنین موردی بر نخورده بود. سرش گیج می رفت و چشمانش بر تصویر ثابت آن مرد فایق نمی آمد. حالت تهوع دوباره بر او چیره شده بود. نهایت تلاشش را کرد و توانست با لکنت بگوید:« فقط بگو طلاهای منو می خری یا نه. اینکه مانتوم چه شکلیه به خودم مربوطه.»
و با غروری که هنگام شنیدن توهین به او دست می داد، دستش را جلو برد تا طلاها را بردارد، ولی مرد پیشدستی کرد و آنها را برداشت و در ویترین زیر پیشخوان قرار داد. سپس گوشی تلفن را برداشت و شروع به شماره گرفتن کرد.
رویا که از این کار مرد بشدت عصبانی شده بود فریاد زد:« دزد منم یا تو؟ زود طلاهامو پس بده. اونا مال خودمه.»
مرد همچنان که شماره می گرفت. گفت:« وقتی پلیس بیاد، معلوم می شه.»
رویا با شنیدن نام پلیس چنان لرزه ای بر اندامش افتاد که احساس کرد استخوانهایش نیز به لرزه درآمده است. از دست خودش عصبانی بود که عجولانه اقدام کرده بود. در حالی که برق کینه از چشمانش می بارید، پرخاش کنان گفت:« تو باید اونا رو به من پس بدی.»
مرد بی توجه به او، به کارش اددامه داد و گفت:« ببخشین، اداره ی پلیس؟»
با این حرف مرد، ناگهان دنیا به گونه ای نا هماهنگ دور سر رویا به چرخش درآمد.نمی دانست چه واکنشی نشان دهد. انگار به بدنش برق وصل کرده بودند، در جا خشک شده بود. چشمانش سیاهی می رفت. چقدر دلش می خواست می توانست بماند و به آن مرد ثابت کند که دزد نیست، اما برای اثبات این مساله چاره ای نداشت جز اینکه ابتدا هویتش را فاش کند که آن نیز بی شک پای خانواده اش را به میان می کشید. نمی بایست پایش به اداره ی پلیس کشیده می شد. بنابراین قدمی به سوی در برداشت و فریاد کشید:« الهی طلاهام توی گلوت گیر کنه و ازشون خیر نبینی.»
وبسرعت از در بیرون رفت. مرد که به شدت یکه خورده بود، گوشی تلفن را رها کرد و از در مغازه بیرون دوید، اما هیچ اثری از آثار دخترک نبود.
ترس و وحشت سرعتی ورای سرعتهای معمولی می آفریند. بنابراین ترس به رویا کمک کرد که مسافتی طولانی را در مدت زمانی کوتاه بپیماید. به قدری وحشت زده و شوکه بود که بی توجه به نگاه مردمی که با ولع او را از نظر می گذراندند، می گریخت و خود نمی دانست به کجا؟ شاید اگر گرسنگی مانعش نمی شد، با سرعتی که داشت، نیمی از شهر را زیر پا می گذاشت. اما گرسنگی توانش را گرفت و بی توجه به آنچه روز قبل از سر گذرانده بود، وارد پارکی کوچک شد و روی یکی از نیمکتهای نزدیک خیابان نشست. سرش را در میان دستاش گرفت و محکم آن را فشرد. سر درد امانش را بریده بود. در حالی که نشسته هم سرگیجه داشت. از سوی دیگر ، معده اش به شدت درد گرفته و منقبض شده بود. بغضی که راه گلویش را بسته بود، تا پای چشمهایش می رفت و با اخم و تخم غرور دوباره با ناز سر جایش برمی گشت. آرزو داشت می توانست با اشکهایش دل شکسته اش را التیام بخشد و تمام دردها و زخمهای درون را با اشک چشم بشوید و از دل بیرون براند. اما افسوس که این آرزویش نیز رویایی بیش نبود. گریه به قهر به قعر وجودش پناه برده بود و قصد آشتی نداشت، چرا که غرور بی رحمانه آن را محکوم به اسارت کرده بود.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)