او با لحنی تعجب زده گفت:« زن داداش، چرا خیال می کنی حتما اون با یه پسر فرار کرده؟»
« اگه این طوری نیست، پس کجا رو داره بره؟»
در همین موقع، صدای نعره ی دلخراش عبدالله خان به گوش رسید که آسیه را فرا می خواند. فریاد عبدالله خان که انگار حادثه ای دیگر را هشدار می داد، باعث شد رنگ از روی آسیه بپرد ونشانه های ترس با سرعتی باور نکردنی در چهره اش آشکار شد. سپس در حالیکه می لرزید، از جا بلند شد و به طرف در به راه افتاد تا مبادا اندکی تاخیر بهانه ای دیگر برای جنجال آفرینی به دست عبدالله خان دهد.
قبل از اینکه آسیه به در برسد، آقا عزت پیشدستی کرد و قبل از آسیه از اتاق بیرون پرید و با گامهایی پر شتاب که بیشتر به دویدن می مانست، به طرف اتاق برادرش به راه افتاد. آسیه هم وحشت زده از اینکه چه چیز خشم شوهرش را برانگیخته است، به دنبال عزت راهی شد. از اینکه در چنین موقعیتی او را همراه داشت، اندکی آرام به نظر می رسید، اما با این حال هنوز ترسی انکار ناپذیر در حرکاتش مشهود بود.
هنگامی که سرآسیمه وارد اتاق شدند، عبدالله خان را دیدند که مشت خون آلودش را در دست چپش گرفته است بی آنکه دم برآورد، آن را می فشارد. در درون می نالید و دردش را بروز نمی داد؛ همان چیزی که آن را به رویا به ارث داده بود.
آسیه و عزت با نگاه های وحشت زده اطراف را از نظر گذراندند. آیینه ی قدی کنار اتاق خرد شده و تکه هایش روی زمین پخش بود.
عبدالله خان متعجب ازحضورعزت، سرش را به طرف پنجره ی مشرف به حیاط برگرداند و همچون کودکی که ازنگاه جمع فرار می کند، چشمانش را بست. عزت بی توجه به مشت خون آلود او، با دلی سرشار از اندوه و خنده ای تصنعی بر لب، جلو رفت. دستش را روی شانه ی برادر گذاشت و گفت:« سلام، خان داداش. چه خطایی مرتکب شده م که از ما رو بر می گردونی؟»
عبدالله خان از این حرف عزت، انگار دشنه ای در قلبش فرو کرده اند، مشت خون آلودش را فراموش کرد و درد دل را به یاد آورد. بند بند وجودش با شنیدن صدای برادر منقبض شد، طوریکه احساس می کرد خون بسختی در رگهایش جریان دارد و ششهایش ازسر اکراه اکسیژن را با دی اکسید کربن معامله می کند. آهسته سرش را پایین انداخت و با ناله ای که بسختی اثری از آن در صدایش مشهود بود، گفت:« شرمنده م. به خدا رو ندارم توی روت نگاه کنم.»
عزت با شنیدن این حرف از آمدنش پشیمان شد. از روزی که رویا رفته بود، او برادرش را ندیده بود. دلش نمی خواست با او روبرو شود. با آسیه تماس داشت و کم و کیف قضیه را از او می شنید، اما با شناختی که از برادرش داشت، صلاح نمی دید با او روبرو شود. اکنون به وضوح می دید که عمق درد تا کجا در جسم برادرش حلول کرده و او را از پا درآورده است.
او آهسته جلو رفت، برادرش را به گرمی در آغوش گرفت و بر سینه فشرد. انگار می خواست تمام غم های او را از وجودش بیرون بکشد و از آن خود بکند. همچنان که او را تنگ در بر گرفته بود ، احساس کرد برادرش دیگر همچون گذشته قوی و تنومند نیست. انگار تک تک سلولهایش دچار رخوت شده بود. شانه هایش فرو افتاده و پشتش خم گشته بود. ریشی که همیشه آن را برای بهتر نمایاندن سیبیل کلفتش می تراشید تا مردانگی اش را هرچه بیشتر به رخ دیگر مردان بکشد، اکنون به عزای آبروی از دست رفته، تمام صورتش را پوشانده بود. دیگر از آن موهای مرتب که هر دقیقه با ذوق و شوقی وصف ناپذیر آنها را شانه می زد ، خبری نبود. انگار موهای سفید با سرعتی باور نکردنی رخ نموده بودند و او را پیرتر نشان می دادند.
عزت با دیدن حال و روز برادر چنان منقلب شد که خواست همان لحظه به او بگو
ید رویا در خانه دکتر اندیشمند و همسرش است و به زودی بر می گردد،ولی از واکنش برادرش بعد از شنیدن اسم دکتر ترسید و ترجیح داد فعلاً چیزی نگوید. در عوض، همانطور که عبدالله خان را در میان بازوانش گرفته بود، گفت: « دشمنت شرمنده باشه، اصلاً از این حرف ها نزن که دلگیرم می کنی. حالا مگه چی شده؟ آسمون که به زمین نیومده.»
عزت می دانست در دل برادرش چه غوغایی برپاست. می توانست ساعت ها بنشیند و به درد و دل او گوش کند و بر حرف هایش مهر تأیید بزند، اما ترجیح داد سکوت کند. دوست نداشت با ادامه این حرف ها به زخم او نمک بپاشد و او را بیش از این در گل و لای غصه فرو برد، چرا که بعید نبود عاقبت باتلاقی گردد و برای همیشه او را در میان بگیرد. دلش می خواست به برادرش کمک کند، اما فعلا ًوقت را مناسب نمی دانست. از اینکه مردم ماجرا را فهمیده بودند، ناراحت بود. رویا را پاک تر از آن می دانست که بی جهت این گونه بد نام شود و هر کس و ناکس به خود اجازه دهند او را به بی آبرویی متهم کند. از سویی دیگر، نگرانی اینکه مبادا محمد پشیمان شود و نخواهد با رویا ازدواج کند، او را می آزرد. می ترسید محمد با آن همه امکانات رفاهی ، حاضر به ازدواج با دختری فراری و بد نام نباشد. از طرفی، متعجب بود که چرا محمد نه قبل از خاستگاری و نه بعد از فرار رویا هیچ کلامی بر زبان نیاورده و اظهار نظر نکرده بود.
او بعد از اندکی تفکر، از دنیای درون بیرون آمد و به اطراف نظر انداخت. آسیه و زینت خرده های آیینه را جمع می کردند بی آنکه جرأت بازگو کردن کلامی را داشته باشند. او که خود را تنها ناطق جمع می دید ، به اشاره آسیه روبه عبدالله خان کرد و گفت: «حالا چرا آیینه را شکستی؟ نگفتی خطرناکه؟»
عبدالله خان در میان بهت و حیرت آنان، با لحنی که هرگز کسی از او ندیده بود ، گفت:«شاید باورتون نشه، اما حقیقتاً که آیینه هم داشت بی توجه به دل زخم دیده ام، به من می خندید.»
عزت با این کلام برادر به راستی دلش ریش شد. از این که می دید دختری به سن رویا توانسته است کمر مردی همچون عبدالله خان را خم کند، کلافه بود. اکنون باور می کرد که بادی ملایم می تواند درختی تنومند را درجا بلرزاند . از اینکه می دید برادرش با آن همه کبکبه و دبدبه این گونه مفلوک و بی پناه شده است احساسی نا خوشایند داشت ونمی دانست چه کند. در دل هزار بار به تقدیر نا خوشایند خود نفرین فرستاد. بیش از آن،دردش از این بود که خود را مقصر می دانست، چرا که از پژمان شنیده بود رویا به علت اجبار به ازدواج با محمد فرار کرده است. بنابراین دلش می خواست هر طور هست به برادرش که بعد از مرگ پدر تنها حامی او بود، کمک کند و رویا را نیز از این بی سرانجامی نجات دهد.
بعد از اینکه به کمک آسیه دست مجروح برادر را مرهم گذاشت، از زینت خواست قرصی آرام بخش برای او بیاورد. سپس آن را به او خوراند و قبل از رفتن بوسه ای بر پیشانی داغ و عرق کرده اش نشاند، همراه بقیه از اتاق بیرون آمد و به آرامی در را در لولای خود جا داد. سپس بی هیچ کلامی یکراست به سمت حیاط رفت.
آسیه او را تا دم در همراهی کرد. ناراحت به نظر می رسید. انگار دوست نداشت عزت آنان را ترک کند. یا شاید دلش می خواست همراه او از این مکان جهنمی بگریزد. دستهایش بوضوح می لرزید و پاهایش نای ایستادن نداشت.
عزت بخوبی می دانست که او بیش از عبدالله خان به همدردی احتیاج دارد. بنابراین مانند برادری دلسوزکه با خواهر درد مندش همدلی می کند، گفت:« غصه نخور، زن داداش. یادش میره. زیاد طول نمی کشه تا این دوران هم مثل همه ی روزهای تلخ و شیرین زندگی بگذره.»
لحن ملایم و برادرانه ی عزت باعث شد دوباره اشکهای آسیه سرازیر شود و در حالی که نگاه معصومانه اش را به او دوخته بود، گفت:« درد من که یکی دو تا نیست، آقا عزت. از طرفی دارم واسه خاطر عبدالله خان از بین میرم، از طرف دیگه واسه دخترم. دلم براش یه ذره شده. از وقتی به دنیا اومد تا به حال حتی یه شب هم ازم دور نبوده. هم دلتنگش هستم و هم نگرانش. آخه من فقط همین یه دختر رو دارم. هر شب تا صبح بیدارم و گریه می کنم. نمی دونم سرش رو کجا زمین می ذاره و چه می کنه. خودشو نابود کرد. نمی دونم حالا پشیمونه یا راضی. خدا کنه هر جا هست خوشبخت باشه. طفلک یه روز خوش توی زندگیش ندید.»
آسیه می گفت و اشک می ریخت. آرزو داشت فقط یک بار دیگر جگر گوشه اش را ببیند و با گرمای وجودش زندگی خود را گرما بخشد، اما احساس می کرد این آرزویی نا ممکن است و انگار کسی می خواهد برای همیشه او را از دیدار فرزند محروم کند.
« من برای خاطر رویا هر کاری می کردم، آقا عزت. اون تنها دلخوشیم بود. همه سختی ها رو واسه خاطر اون تحمل می کردم، ولی اون نتونست واسه خاطر من طاقت بیاره و تحمل کنه. دلم بیشتر از این می سوزه که یه بار هم درست و حسابی بهش نفهموندم چقدر دوستش دارم و بدون اون نمی تونم زندگی کنم.»
هق هق گریه به آسیه اجازه نداد ادامه دهد.عزت هم بغض کرده بود، اما خودش را مهار کرد و بی هیچ کلامی از خانه بیرون رفت. می دانست اگر دهان کند، بعضش می ترکد و هیبت مردانه اش زیر سوال می رود. از سوی دیگر، می دانست هیچ کلامی نمی تواند دل دردمند مادری را که در غم از دست دادن فرزند به عزا نشسته است، مرهم بگذارد.
آسیه گیج ومنگ ایستاد و با چشمان اشک بار دور شدن عزت را تماشا کرد. سپس همان جا روی پله ها نشست و زانوانش را در میان حلقه ی دستانش قرار داد و گریه از سر گرفت. با اینکه هوا زیاد سرد نبود، بند بند وجود او از سرمایی که در درونش جاری بود، می لرزید. امروز بیش از روزهای پیش دلشوره داشت، انگار احساس مادرانه اش به او می گفت که از این پس دخترش براستی بی پناه شده است.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)