صفحه 3 از 27 نخستنخست 123456713 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 21 تا 30 , از مجموع 267

موضوع: کتاب سوم گرگ ومیش : کسوف

  1. #21
    عضو سایت
    تاریخ عضویت
    May 2011
    محل سکونت
    ساحل دریا
    نوشته ها
    3,292
    تشکر تشکر کرده 
    854
    تشکر تشکر شده 
    1,726
    تشکر شده در
    930 پست
    حالت من : Bitafavot
    قدرت امتیاز دهی
    3433
    Array

    پیش فرض

    دونی که تو نباید به هیچ وجه اطراف یک گرگینه باشی، اونم بدون محافظ. و اگر ما از حریم سرزمین اونها »« ؟ بگذریم معاهده رو شکستیم. نکنه میخواي جنگ راه بنداري
    « ! البته که نه »
    «. پس دیگه لزومی نداره این بحث رو ادامه بدیم »
    او دستانش رو انداخت و به دنبال پیدا کردن موضوعی جدید ، نگاهش رو به جاي دیگري راند. چشمانش روي چیزي
    در پشت سر من ایستاد، و لبخندي زد ، گرچه نگاهش هنوز محتاط بود.
    خوشحالم که چارلی اجازه داده بري بیرون،. تو واقعا باید به کتاب فروشی یه سر بزنی. باورم نمیشه هنوزم داري بلندي »
    « ؟ هاي بادگیر رو می خونی. هنوز حفظش نکردي
    « همه ما که خاطرات تصویري در ذهن نداریم » : به اختصار گفتم
    خاطره تصویري یا هر چیز دیگه ، من که نمیفهمم چرا از این خوشت میاد. شخصیت هاي این کتاب یه سري آدم »
    ترسناکن که فقط زندگی هم دیگه رو نابود می کنند. اصلا نمی تونم درك کنم چرا هیث کلیف و کترین رو با
    زوج هایی مثل رومئو و ژولیت و یا الیزابت بنت و آقاي دارسی مقایسه می کنی ، این داستان عشق نیست ، داستان
    « نفرته
    « تو کلاّ با داستان هاي کلاسیک مشکل جدي داري » : ناگهان گفتم
    «. احتمالاً دلیلش اینه که من از عهد عتیق پیروي نمیکنم »
    از اینکه موفق شده بود حواس من رو به جاي دیگه اي پرت کنه خوشحال بود و لبخند می زد.
    «؟ من درك نمی کنم چرا این داستان رو مرتب پشت سر هم می خونی »
    حالا چشمانش واقعا سرشار از شگفتی بود،. و سعی می کرد تا دوباره ذهن پیچیده من رو درك کنه ، او بر فراز میز به
    حرکت درآمد تا صورتم رو در دستانش بگیره.
    « ؟ چیه که اینقدر تو رو رازي میکنه »
    « مطمین نیستم » . کنجکاوي شدید او من رو خلع سلاح کرد
    در حالی که او به شکل ناخودآگاه ذهنم رو می خراشید من در حس وابستگی شدیدي تقلا می کردم .
    شاید دلیلش قابل لمس بودن داستانه. که چطور هیچ چیز نمی تونه اونارو از هم جدا کنه،. نه خودخواهی اون زن،و نه »
    « شیطان صفتی مرد داستان،و حتی در پایان م

  2. #22
    عضو سایت
    تاریخ عضویت
    May 2011
    محل سکونت
    ساحل دریا
    نوشته ها
    3,292
    تشکر تشکر کرده 
    854
    تشکر تشکر شده 
    1,726
    تشکر شده در
    930 پست
    حالت من : Bitafavot
    قدرت امتیاز دهی
    3433
    Array

    پیش فرض

    ذهنش در حالی که مشغول سبک سنگین کردن افکار من بود به شدت مشغول نشان می داد. بعد از چند دقیقه لبخند
    سرسري به من زد.
    « . باز هم فکر می کنم اگر فقط یکیشون می تونست قابلیت گذشت داشته باشه، داستان بهتري می شد »
    « فکر کنم اصل مطلب همین جا باشه قابلیت اونها عشقشونه »
    « امیدوارم یکم لطیف تر از این باشی که عاشق یک آدم کینه جو بشی »
    فکر کنم دیگه براي من یکم دیره، که نگران این باشم که عاشق کی میشم. اما از حق نگذریم انبخابم این قدر هم بد
    «. نبوده
    با شعف می خندید. « ! خوشحالم که اینطور فکر میکنی »
    « امیدوارم باهوش تر از این باشی و از آدم خودخواه فاصله بگیري ، منبع تمام مشکلات کترینه !،نه هیث کلیف »
    « حواسم هست » : در حالی که قول می داد گفت
    نفس عمیقی کشیدم. اون در گیج کردن من استاد بود.
    دست هام رو روي هم گذاشتم تا بتونم اونها رو روي صورتم نگه دارم.
    « من باید جاکوب رو ببینم »
    « نه » چشمانش بسته شد
    « خطري در کار نیست. من قبلا تو لاپوش کلی وقت با گروهشون بودم و هیچ وقتم اتفاقی نیفتاد » اصرار کردم
    صدا در گلویم لغزید ، متوجه شدم کلماتی رو به زبون آوردم که دروغه محضه، این که هیچ وقت اتفاقی نیفتاده بود
    حقیقت نداشت. خاطره اي مثل برق از جلوي چشمانم عبور کرد، گرگی خاکستري بزرگی به هوا پرید، و دندان هاي
    خنجر مانندش رو به سمت من گرفت،کف دستانم از یادآوري این صحنه عرق کرد.
    رفتار گرگینه ها متزلزله،گاهی اوقات » ادوارد صداي تپش شدید قلبم رو شنید که بدون شک دروغم رو بر ملا میکرد
    « اطرافیانشون صدمه میبینن. گاهی اونها کشته میشن
    میخواستم مخالفت کنم اما تصویر دیگري شکل گرفت، در سرم چهره زیباي املی یانگ رو دیدم که حالا جاي سه خط
    زخم تیره و عمیق در پاي چشم راستش به وجود آمده بود و تا ابد دهانش به شکلی بی قرینه باقی خواهد ماند .
    او منتظر شد، با چهراي عبوس، تا من دوباره صدایم را پیدا کنم .
    « . تو اونارو نمیشناسی » زمزمه کردم

  3. #23
    عضو سایت
    تاریخ عضویت
    May 2011
    محل سکونت
    ساحل دریا
    نوشته ها
    3,292
    تشکر تشکر کرده 
    854
    تشکر تشکر شده 
    1,726
    تشکر شده در
    930 پست
    حالت من : Bitafavot
    قدرت امتیاز دهی
    3433
    Array

    پیش فرض

    « من اونها رو خیلی بهتر از تو میشناسم بلا ، من آخرین بار اینجا بودم»
    « ؟ آخرین بار »
    در حدود هفتاد سال پیش ما وارد منطقه اونها شده بودیم، ما در نزدیکی منطقه هوکیوم اتراق کرده بودیم،قبل از »
    اینکه آلیس و جسپر به ما ملحق بشن، ما به اونها برتري داشتیم، اما اگر کارلایل نبود بدون شک وارد یک جنگ تمام
    عیار می شدیم. اون موفق شد اگه اپهارایم بلک رو متقاید کنه می تونیم در کنار هم زندگی کنیم، و یه جورایی موفق
    « شدیم با هم آتش بس کنیم
    اسم پدرجد جاکوب بلک من رو به لرزه انداخت.
    به نظر می رسید اینبار ادوارد با خودش صحبت می کرد. « ما فکر می کردیم توافق مون با مرگ اپهارایم از بین بره »
    « که قانونی که اجازه حضور مارو میداد از بین بره »
    به نظر می رسه بد شانسی تو هر روز داره پررنگ تر میشه. متوجه » . حرفش رو قطع کرد و با دقت به من خیره شد
    نیستی کنجکاوي تو در مورد همه چیز اینقدر قویه که میتونه یه گله گرگ رو منقرض کنه؟ اگر می شد بخت تو رو تویه
    « یه بطري کرد، اونوقت اسلحه اي واسه نابود کردن خودمون بدست میآوردیم
    من در برابرخودبینی او احساس مسخرگی می کردم، یعنی واقعا جدي میگفت؟
    « ؟ اما من اون هارو برنمی گردونم .مگه نمیدونی »
    «؟ چیو بدونم »
    « بد شانسی من هیچ ربطی به این حرفا نداره. گرگینه ها برگشتن چون خون آشام ها دوباره برگشتن »
    ادوارد به من خیره شد. بدنش از فرط حیرت خشک شده بود.
    « جاکوب به من گفت وقتی خانواده تو برگشتن اوضاع بهم ریخت. فکر می کردم خودت اینو می دونی »
    « ؟ واقعا اینجوري فکر میکنن » . ابروهاش رو بالا داد
    واقع بین باش ادوارد ، هفتاد سال پیش، شما به اینجا اومدید، وسر و کله گرگینه ها هم پیدا شد. حالا دوباره بر گشتید،
    « ؟ و گرگینه ها هم دوباره پیداشون شد. فکر میکنی اینا تصادفیه
    «. حتما کارلایل از این نظریه خوشش میاد » . پلکی زد و نفس راحتی کشید
    « نظریه » با ناخشنودي گفتم

  4. #24
    عضو سایت
    تاریخ عضویت
    May 2011
    محل سکونت
    ساحل دریا
    نوشته ها
    3,292
    تشکر تشکر کرده 
    854
    تشکر تشکر شده 
    1,726
    تشکر شده در
    930 پست
    حالت من : Bitafavot
    قدرت امتیاز دهی
    3433
    Array

    پیش فرض

    براي یک دقیقه سکوت کرد. از پنجره به باران پشت آن خیره شد ، تصور کردم که فکرش مشغول ایده اي شده که
    بازگشت خانواده اش باعث شده افراد محلی تبدیل به سگ هاي غول پیکر بشه.
    «. خیلی جالبه، اما زیاد خوب نیست »
    « پس موقعیت مثل قبل سر جاش باقی میمونه » به آرامی اضافه کرد
    می تونستم به راحتی معنی حرفش رو درك کنم ، دوستی با گرگینه ها ممنوع.
    می دونستم که باید با ادوارد با تحمل برخورد کنم. نه به این دلیل که او واقع بین نبود،فقط او نمی توانست درست
    درك کند، حتی تصورش رو هم نمی کرد که من تا چه حد مدیون جاکوب بودم، سلامت جانی و صد در صد روانی.
    دوست نداشتم در مورد دوران جداییم با کسی حرف بزنم،مخصوصا ادوارد. او فقط سعی داشت با تنها گذاشتنم من رو
    نجات بده ، روحم رو نجات بده ، من هرگز اونو براي کار هاي احمقانه اي که در غیبتش انجام دادم سرزنش نمی کنم،
    یا به خاطر عذابی که کشیدم.
    اما اون اینکارو کرد ، پس باید طوري منطق دلم رو بازگو می کردم .
    بلند شدم و دور میز چرخیدم ، او دستانش رو باز کرد و من روي زانوهایش نشستم و بدن سردش رو در آغوش کشیدم.
    وقتی شروع به صحبت کردم به دستانش چشم دوختم .
    خواهش می کنم فقط یه دقیقه به حرفام گوش کن. این فراتر از یه دلتنگی ساده براي یه دوست قدیمیه ، جاکوب داره
    عذاب میکشه ، من نمیتونم کمکش کنم، نمیتونم ولش کنم، وقتی اون به من نیاز داره، به خاطر اینکه اون دیگه
    انسان نیست، خوب وقتی من بهش احتیاج داشتم اون کمکم کرد و کنارم بود . هرچند منم اونقدرا شبیه انسان نبودم.
    «. تو نمی دونی چه شکلی بود
    مردد بودم ، بازوان ادوارد دور من شل شدند. حالا دستانش رو مشت کرده بود. طوري که تاندونهاش معلوم بود.
    اگر جاکوب کمکم نکرده بود، نمی دونم تو براي چی دوباره به خونه بر می گشتی، من بیشتر از این ها بهش مدیونم »
    « ادوارد
    با نگرانی به چهره اش نگاه کردم. چشمانش بسته بود و آرواره هاش رو به هم فشار میداد.
    « هرگز خودم رو براي اینکه گذاشتم بري نمی بخشم. حتی اگر سیصد ساله بشم » زمزمه کرد
    دستانم رو روي صورت سردش گذاشتم و آرام فشار دادم ، تا زمانی که دوباره چشمانش رو باز کرد.
    تو فقط داري کاري رو می کنی که درسته ، می دونم هر کی دیگه هم بود همین کارو می کرد،تو الان اینجایی ، »
    « و اینه که مهمه

  5. #25
    عضو سایت
    تاریخ عضویت
    May 2011
    محل سکونت
    ساحل دریا
    نوشته ها
    3,292
    تشکر تشکر کرده 
    854
    تشکر تشکر شده 
    1,726
    تشکر شده در
    930 پست
    حالت من : Bitafavot
    قدرت امتیاز دهی
    3433
    Array

    پیش فرض

    از درون به خودم پیچیدم. به یاد اشاره هاي زشت جاکوب افتادم، ، زالو، انگل. ناگهان در صداي مخملی ادوارد گم
    شدم.
    صدایش کمی میلرزید. « نمی دونم چه جوري اینو بگم
    شاید شرورانه به نظر برسه، اما قبلا از دست دادنت خیلی نزدیک شده بودم. می دونم که چه احساسی داره، »
    « نمی خوام دوباره این خطر رو تحمل کنم
    « باید به من اعتماد کنی ، من مواظبم »
    «... خواهش میکنم بلا » چهره اش دوباره دردمند شد. زمزمه کرد
    « ؟ خواهش می کنم چی » من به چشمان طلایی سوزناکش خیره شدم
    خواهش می کنم ، به خاطر من ، سعی کن تا حد ممکن از خطر دوري کنی. هر کاري بتونم می کنم، شاید یکم کمک
    « بد نباشه
    « بهش فکر میکنم »
    من رو محکم تر روي سینه هاي « ؟ تو هیچ می دونی که چقدر برام ارزش داري؟ هیچ دیدي از میزان عشقم به تو »
    سختش فشرد و سرم رو در زیر چانه اش نگه داشت .
    « می دونم که من چقدر عاشقتم » لب هامو روي گردن سردش گذاشتم
    « داري یه درختو با یک جنگل مقایسه میکنی »
    « غیر ممکنه » سري تکان دادم و گفتم
    « گرگینه ها نه » او بالاي سرم رو بوسید و آهی کشید
    « من دست بر دار نیستم. باید جاکوب رو ببینم »
    « پس من باید جلو تو بگیرم »
    او مطلقاً حق به جانب بود و مشکلی در سر راه خود نمی دید .
    و شک نداشتم که حق با اوست.
    « بعدا میبینیم ، اون هنوزم دوستمه » شانسم رو امتحان کردم

  6. #26
    عضو سایت
    تاریخ عضویت
    May 2011
    محل سکونت
    ساحل دریا
    نوشته ها
    3,292
    تشکر تشکر کرده 
    854
    تشکر تشکر شده 
    1,726
    تشکر شده در
    930 پست
    حالت من : Bitafavot
    قدرت امتیاز دهی
    3433
    Array

    پیش فرض

    از درون به خودم پیچیدم. به یاد اشاره هاي زشت جاکوب افتادم، ، زالو، انگل. ناگهان در صداي مخملی ادوارد گم
    شدم.
    صدایش کمی میلرزید. « نمی دونم چه جوري اینو بگم
    شاید شرورانه به نظر برسه، اما قبلا از دست دادنت خیلی نزدیک شده بودم. می دونم که چه احساسی داره، »
    « نمی خوام دوباره این خطر رو تحمل کنم
    « باید به من اعتماد کنی ، من مواظبم »
    «... خواهش میکنم بلا » چهره اش دوباره دردمند شد. زمزمه کرد
    « ؟ خواهش می کنم چی » من به چشمان طلایی سوزناکش خیره شدم
    خواهش می کنم ، به خاطر من ، سعی کن تا حد ممکن از خطر دوري کنی. هر کاري بتونم می کنم، شاید یکم کمک
    « بد نباشه
    « بهش فکر میکنم »
    من رو محکم تر روي سینه هاي « ؟ تو هیچ می دونی که چقدر برام ارزش داري؟ هیچ دیدي از میزان عشقم به تو »
    سختش فشرد و سرم رو در زیر چانه اش نگه داشت .
    « می دونم که من چقدر عاشقتم » لب هامو روي گردن سردش گذاشتم
    « داري یه درختو با یک جنگل مقایسه میکنی »
    « غیر ممکنه » سري تکان دادم و گفتم
    « گرگینه ها نه » او بالاي سرم رو بوسید و آهی کشید
    « من دست بر دار نیستم. باید جاکوب رو ببینم »
    « پس من باید جلو تو بگیرم »
    او مطلقاً حق به جانب بود و مشکلی در سر راه خود نمی دید .
    و شک نداشتم که حق با اوست.
    « بعدا میبینیم ، اون هنوزم دوستمه » شانسم رو امتحان کردم

  7. #27
    عضو سایت
    تاریخ عضویت
    May 2011
    محل سکونت
    ساحل دریا
    نوشته ها
    3,292
    تشکر تشکر کرده 
    854
    تشکر تشکر شده 
    1,726
    تشکر شده در
    930 پست
    حالت من : Bitafavot
    قدرت امتیاز دهی
    3433
    Array

    پیش فرض

    می تونستم نامه جاکوب رو توي جیب عقبم احساس کنم، انگار که به طور ناگهانی سنگین شده بود. می تونستم
    کلمات رو در صداش بشنوم. و انگار او هم با ادوارد موافق بود، چیزي که هرگز در واقعیت اتفاق نمی افتاد .
    این چیزي رو تغییر نمیده. ببخشید

  8. #28
    عضو سایت
    تاریخ عضویت
    May 2011
    محل سکونت
    ساحل دریا
    نوشته ها
    3,292
    تشکر تشکر کرده 
    854
    تشکر تشکر شده 
    1,726
    تشکر شده در
    930 پست
    حالت من : Bitafavot
    قدرت امتیاز دهی
    3433
    Array

    پیش فرض





    فصل دوم
    بهانه

  9. #29
    عضو سایت
    تاریخ عضویت
    May 2011
    محل سکونت
    ساحل دریا
    نوشته ها
    3,292
    تشکر تشکر کرده 
    854
    تشکر تشکر شده 
    1,726
    تشکر شده در
    930 پست
    حالت من : Bitafavot
    قدرت امتیاز دهی
    3433
    Array

    پیش فرض

    وقتی از کلاس اسپانیایی به سمت کافه تریا می رفتم ، به طرز شگفت آوري بر سطح مسیرم شناور بودم. تنها دلیل
    این نبود که من دست در دست با جذاب ترین و کامل ترین موجود این سیاره به پیش می رفتم، گرچه این قسمتی از
    آن بود.
    شاید دلیل عمده اش این بود که دوران محکومیت من تمام شده بود و من حالا یک زن آزاد بودم .
    شاید این مستقیما توضیح سرزندگی من نبود. شاید این به خاطر فضاي باز و آزاد کالج بود که بر من تاثیر می گذاشت.
    سال تحصیلی داشت به پایان خودش نزدیک می شد ، و فضاي سرزنده اي بر همه خود نمایی می کرد. مخصوصاً براي
    دانش آموزان سال آخر .
    می توانستم آزادي را احساس کنم ، و بچشم . همه جا نشانه هایش را می دیدم ، دیوار هاي کافه تریا مملوء از پوستر
    بود ، و سطل زباله از کاغذهاي رنگی و آگهی هاي مچاله شده لبریز شده بود ، و یادآوري می کرد که کتاب سال
    مدرسه و حلقه هاي کلاسی و اعلامیه ها حالا قابل تهیه هستند. آخرین اخطار براي تهیه لباس مخصوص فارق
    التحصیلان ، کلاه و کروات و... ، لباس هاي شب رنگ براي فروش ، جلسات سال آخري ها ، طلسم هاي شانس ،و
    حلقه هاي گل رز براي جشن آخر سال ، جشن رقص بزرگ در تعطیلات آخر همین هفته برگزار می شد. اما من قول
    سفت و سختی به ادوارد داده بودم که بی چون و چرا از این تجربه انسانی لذت ببرم.
    نه ، این آزادي شخصی من بود که این همه احساس شادابی می کردم ، به نظر می رسید پایان سال تحصیلی ، آنقدر
    که دیگران را هیجان زده کرده بود ، بر من تاثیري نداشت. در حقیقت ، من از شدت نگرانی به حالت تهوع می افتادم و
    سعی می کردم به آن فکر نکنم.
    اما سخت می شد از جو همه گیر پایان سال تحصیلی فرار کرد .
    او بر خلاف گذشته « ؟ تو دعوت نامه ها تو فرستادي یا نه » : آنجلا در حالی که ادوارد پشت میز می نشست پرسید
    موهاي بلند قهوه اي روشنش را پشت سرش به شکل شلخته اي جمع کرده بود ، و به نظر کمی عصبی می رسید. این
    از چشم هایش پیدا بودوقتی از کلاس اسپانیایی به سمت کافه تریا می رفتم ، به طرز شگفت آوري بر سطح مسیرم شناور بودم. تنها دلیل
    این نبود که من دست در دست با جذاب ترین و کامل ترین موجود این سیاره به پیش می رفتم، گرچه این قسمتی از
    آن بود.
    شاید دلیل عمده اش این بود که دوران محکومیت من تمام شده بود و من حالا یک زن آزاد بودم .
    شاید این مستقیما توضیح سرزندگی من نبود. شاید این به خاطر فضاي باز و آزاد کالج بود که بر من تاثیر می گذاشت.
    سال تحصیلی داشت به پایان خودش نزدیک می شد ، و فضاي سرزنده اي بر همه خود نمایی می کرد. مخصوصاً براي
    دانش آموزان سال آخر .
    می توانستم آزادي را احساس کنم ، و بچشم . همه جا نشانه هایش را می دیدم ، دیوار هاي کافه تریا مملوء از پوستر
    بود ، و سطل زباله از کاغذهاي رنگی و آگهی هاي مچاله شده لبریز شده بود ، و یادآوري می کرد که کتاب سال
    مدرسه و حلقه هاي کلاسی و اعلامیه ها حالا قابل تهیه هستند. آخرین اخطار براي تهیه لباس مخصوص فارق
    التحصیلان ، کلاه و کروات و... ، لباس هاي شب رنگ براي فروش ، جلسات سال آخري ها ، طلسم هاي شانس ،و
    حلقه هاي گل رز براي جشن آخر سال ، جشن رقص بزرگ در تعطیلات آخر همین هفته برگزار می شد. اما من قول
    سفت و سختی به ادوارد داده بودم که بی چون و چرا از این تجربه انسانی لذت ببرم.
    نه ، این آزادي شخصی من بود که این همه احساس شادابی می کردم ، به نظر می رسید پایان سال تحصیلی ، آنقدر
    که دیگران را هیجان زده کرده بود ، بر من تاثیري نداشت. در حقیقت ، من از شدت نگرانی به حالت تهوع می افتادم و
    سعی می کردم به آن فکر نکنم.
    اما سخت می شد از جو همه گیر پایان سال تحصیلی فرار کرد .
    او بر خلاف گذشته « ؟ تو دعوت نامه ها تو فرستادي یا نه » : آنجلا در حالی که ادوارد پشت میز می نشست پرسید
    موهاي بلند قهوه اي روشنش را پشت سرش به شکل شلخته اي جمع کرده بود ، و به نظر کمی عصبی می رسید. این
    از چشم هایش پیدا بودوقتی از کلاس اسپانیایی به سمت کافه تریا می رفتم ، به طرز شگفت آوري بر سطح مسیرم شناور بودم. تنها دلیل
    این نبود که من دست در دست با جذاب ترین و کامل ترین موجود این سیاره به پیش می رفتم، گرچه این قسمتی از
    آن بود.
    شاید دلیل عمده اش این بود که دوران محکومیت من تمام شده بود و من حالا یک زن آزاد بودم .
    شاید این مستقیما توضیح سرزندگی من نبود. شاید این به خاطر فضاي باز و آزاد کالج بود که بر من تاثیر می گذاشت.
    سال تحصیلی داشت به پایان خودش نزدیک می شد ، و فضاي سرزنده اي بر همه خود نمایی می کرد. مخصوصاً براي
    دانش آموزان سال آخر .
    می توانستم آزادي را احساس کنم ، و بچشم . همه جا نشانه هایش را می دیدم ، دیوار هاي کافه تریا مملوء از پوستر
    بود ، و سطل زباله از کاغذهاي رنگی و آگهی هاي مچاله شده لبریز شده بود ، و یادآوري می کرد که کتاب سال
    مدرسه و حلقه هاي کلاسی و اعلامیه ها حالا قابل تهیه هستند. آخرین اخطار براي تهیه لباس مخصوص فارق
    التحصیلان ، کلاه و کروات و... ، لباس هاي شب رنگ براي فروش ، جلسات سال آخري ها ، طلسم هاي شانس ،و
    حلقه هاي گل رز براي جشن آخر سال ، جشن رقص بزرگ در تعطیلات آخر همین هفته برگزار می شد. اما من قول
    سفت و سختی به ادوارد داده بودم که بی چون و چرا از این تجربه انسانی لذت ببرم.
    نه ، این آزادي شخصی من بود که این همه احساس شادابی می کردم ، به نظر می رسید پایان سال تحصیلی ، آنقدر
    که دیگران را هیجان زده کرده بود ، بر من تاثیري نداشت. در حقیقت ، من از شدت نگرانی به حالت تهوع می افتادم و
    سعی می کردم به آن فکر نکنم.
    اما سخت می شد از جو همه گیر پایان سال تحصیلی فرار کرد .
    او بر خلاف گذشته « ؟ تو دعوت نامه ها تو فرستادي یا نه » : آنجلا در حالی که ادوارد پشت میز می نشست پرسید
    موهاي بلند قهوه اي روشنش را پشت سرش به شکل شلخته اي جمع کرده بود ، و به نظر کمی عصبی می رسید. این
    از چشم هایش پیدا بودوقتی از کلاس اسپانیایی به سمت کافه تریا می رفتم ، به طرز شگفت آوري بر سطح مسیرم شناور بودم. تنها دلیل
    این نبود که من دست در دست با جذاب ترین و کامل ترین موجود این سیاره به پیش می رفتم، گرچه این قسمتی از
    آن بود.
    شاید دلیل عمده اش این بود که دوران محکومیت من تمام شده بود و من حالا یک زن آزاد بودم .
    شاید این مستقیما توضیح سرزندگی من نبود. شاید این به خاطر فضاي باز و آزاد کالج بود که بر من تاثیر می گذاشت.
    سال تحصیلی داشت به پایان خودش نزدیک می شد ، و فضاي سرزنده اي بر همه خود نمایی می کرد. مخصوصاً براي
    دانش آموزان سال آخر .
    می توانستم آزادي را احساس کنم ، و بچشم . همه جا نشانه هایش را می دیدم ، دیوار هاي کافه تریا مملوء از پوستر
    بود ، و سطل زباله از کاغذهاي رنگی و آگهی هاي مچاله شده لبریز شده بود ، و یادآوري می کرد که کتاب سال
    مدرسه و حلقه هاي کلاسی و اعلامیه ها حالا قابل تهیه هستند. آخرین اخطار براي تهیه لباس مخصوص فارق
    التحصیلان ، کلاه و کروات و... ، لباس هاي شب رنگ براي فروش ، جلسات سال آخري ها ، طلسم هاي شانس ،و
    حلقه هاي گل رز براي جشن آخر سال ، جشن رقص بزرگ در تعطیلات آخر همین هفته برگزار می شد. اما من قول
    سفت و سختی به ادوارد داده بودم که بی چون و چرا از این تجربه انسانی لذت ببرم.
    نه ، این آزادي شخصی من بود که این همه احساس شادابی می کردم ، به نظر می رسید پایان سال تحصیلی ، آنقدر
    که دیگران را هیجان زده کرده بود ، بر من تاثیري نداشت. در حقیقت ، من از شدت نگرانی به حالت تهوع می افتادم و
    سعی می کردم به آن فکر نکنم.
    اما سخت می شد از جو همه گیر پایان سال تحصیلی فرار کرد .
    او بر خلاف گذشته « ؟ تو دعوت نامه ها تو فرستادي یا نه » : آنجلا در حالی که ادوارد پشت میز می نشست پرسید
    موهاي بلند قهوه اي روشنش را پشت سرش به شکل شلخته اي جمع کرده بود ، و به نظر کمی عصبی می رسید. این
    از چشم هایش پیدا بود

  10. #30
    عضو سایت
    تاریخ عضویت
    May 2011
    محل سکونت
    ساحل دریا
    نوشته ها
    3,292
    تشکر تشکر کرده 
    854
    تشکر تشکر شده 
    1,726
    تشکر شده در
    930 پست
    حالت من : Bitafavot
    قدرت امتیاز دهی
    3433
    Array

    پیش فرض

    آلیس و بن هم در کنار آنجلا نشستند ، بن مشغول خواندن یک کمیک استریپ بود و عینکش به جلوي بینی اش
    سر خورده بود. آلیس با نگاه موشکافانه اي به لباس هاي من که یک شلوار جین رنگ پریده و تی شرت بود خیره شده
    بود و باعث می شد من هم به سر و وضعم شک کنم. احتمالاً باز هم در حال برنامه ریزي یک پاتک جدید بود. آهی
    کشیدم ، علاقه ي اندك من به لباس هاي مد مثل یک خار همشگی در چشمان آلیس بود. اگر به او اجازه می دادم ،
    هر روز او لباس هایم را به تنم می کرد.... شاید روزي چند بار .... مثل یک عروسک بزرگ سه بعدي.
    «؟ نه ، فایده اي هم نداره، رِنه می دونه که من دارم فارغ التحصیل میشم. کی دیگه می آد »: به آنجلا جواب دادم
    « ؟ آلیس چطور »
    « قبوله » : آلیس با لبخند گفت
    خوش به حالت ، مادرم صد تا خواهرزاده داره و توقع داره من واسه تک تکشون دعوت نامه » : آنجلا با حسرت گفت
    « . بنویسم . فکر کنم مچم سوراخ شه ، دیگه نمی تونم بیشتر از این تولش بدم و ازش در برم
    « من کمکت می کنم. البته خطم افتضاحه » : داوطلبانه گفتم
    چارلی حتماً خوشحال می شد. از گوشه ي چشمم ، لبخند ادوارد رو دیدم. احتمالا اونم خوشش اومده بود من داشتم
    چارلی رو بدون وسط کشیدن پاي گرگینه ها راضی میکردم.
    « خیلی لطف داري ، هر موقع بگی میام خونه تون » . آنجلا به نظر آسوده می رسید
    راستش، ترجیح میدم من بیام خونه ي شما ، البته اگر اشکالی نداره ، از خونه خودمون خسته شدم چارلی دیشب منو »
    « . آزاد کرد
    « فکر می کردم رفتی حبس ابد » . برق شادي در چشمان قهوه اي همیشه آرامش درخشید « ؟ واقعا »
    « من بیشتر از تو تعجب کردم. فکر می کردم کمِ کمش تا آخر سال تحصیلی آزادم نمی کنه »
    « خوب ، این عالیه بلا ما باید بریم بیرون و جشن بگیریم »
    « عجب فکر با حالی کردي »
    آلیس هیجان زده شده بود و به احتمالات فکر می کرد. ایده هاي آلیس همیشه براي من کمی « ؟ حالا چیکار کنیم »
    زیاد بزرگ بود ، و حالا در چشمانش معلوم بود که به زودي ایده هایش رو عملی می کرد .
    « . به هر چی که داري فکر می کنی آلیس ، من اونقدرام آزاد نیستم »
    « آزاد یعنی آزاد دیگه »


صفحه 3 از 27 نخستنخست 123456713 ... آخرینآخرین

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/