صفحه 28 از 29 نخستنخست ... 18242526272829 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 271 تا 280 , از مجموع 288

موضوع: اشعار و زندگینامه ی سهراب سپهری

  1. #271
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    سپیده

    در دور دست
    قویی بیگاه از خواب
    شوید غبار نیل ز بال و پر سپید.

    لبهای جویبار
    لبریز موج زمزمه در بستر سپید.

    در هم دویده سایه و روشن.
    لغزان میان خرمن دوده
    شبتاب می فروزد در اذر سپید.

    همپای رقص نازک نی زار
    مرداب می گشاید چشم تر سپید.

    خطر ز نور روی سیاهی است:
    گویی بر ابنوس درخشد زر سپید.

    دیوار سایه ها شده ویران.
    دست نگاه در افق دور
    کاخی بلند ساخته با مرمر سپید.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  2. #272
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    مرز گمشده

    ریشه روشنی پوسید و فرو ریخت
    و صدا در جاده بی طرح فضا می رفت
    از مرزی گذشته بود
    در پی مرز گمشده می گشت
    کوهی سنگین نگاهش را برید
    صدا از خود تهی شد
    و به دامن کوه آویخت
    پناهم بده تنها مرز آشنا پناهم بده
    و کوه از خوابی سنگین پر بود
    خوابش طرحی رها شده داشت
    صدا زمزمه بیگانگی را بویید
    برگشت
    فضا را از خود گذرداد
    و در کرانه نادیدنی شب بر زمین افتاد
    کوه از خوابی سنگین پر بود
    دیری گذشت
    خوابش بخار شد
    طنین گمشده ای به رگهایش وزید
    پناهم بده تنها مرز آشنا پناهم بده
    سوزش تلخی به تار و پودش ریخت
    خواب خطکارش را نفرین فرستاد
    و نگاهش را روانه کرد
    انتظاری نوسان داشت
    نگاهی در راه مانده بود
    و صدایی در تنهایی می گریست

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  3. #273
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    شب سردی است، و من افسرده.



    راه دوری است، و پایی خسته.



    تیرگی هست و چراغی مرده.



    می کنم، تنها، از جاده عبور:



    دور ماندند ز من آدم ها.



    سایه ای از سر دیوار گذشت،



    غمی افروز مرا بر غم ها.



    فکر تاریکی و این ویرانی



    بی خبر آمد تا با دل من



    قصه ها ساز کند پنهانی.



    نیست رنگی که بگوید با من



    اندکی صبر، سحر نزدیک است.



    هر دم این بانگ بر آرم از دل:



    وای، این شب چقدر تاریک است!



    خنده ای کو که به دل انگیزم؟



    قطره ای کو که به دریا ریزم؟



    صخره ای کو که بدان آویزم؟



    مثل این است که شب نمناک است.



    دیگران را هم غم هست به دل،


    غم من، لیک، غمی غمناک است

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  4. #274
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    می خروشد دریا
    هیچ کس نیست به ساحل پیدا
    لکه ای نیست به دریا تاریک
    که شود قایق
    اگر اید نزدیک
    مانده بر ساحل
    قایقی ریخته شب بر سر او
    پیکرش را ز رهی ناروشن
    برده درتلخی ادراک فرو
    هیچ کس نیست که آید از راه
    و به آب افکندش
    و در این وقت که هر کوهه ی آب
    حرف با گوش نهان می زندش
    موجی آشفته فرا می رسد
    از راه که گوید با ما
    قصه یک شب طوفانی را
    رفته بود آن شب ماهی گیر
    تا بگیرد از آب
    آنچه پیوندی داشت
    با خیالی درخواب
    صبح آن شب که به دریا موجی
    تن نمی کوفت به موجی دیگر
    چشم ماهی گیران دید
    قایقی را به ره آب که داشت
    بر لب از حادثه تلخ شب پیش خبر
    پس کشاندند سوی ساحل خواب آلودش
    به همان جای که هست
    در همین لحظه غمناک به جا
    و به نزدیکی او
    می خروشد دریا
    وز ره دور فرا میرسد آن موج که می گوید باز
    از شبی طوفانی
    داستانی نه دراز

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  5. #275
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    فانوس خیس

    روی علف ها چکیده ام
    من شبنم خواب آلود یک ستاره ام
    که روی علف های تاریکی چکیده ام
    جایم اینجا نبود
    نجوای نمنک علف ها را می شنوم
    جایم اینجا نبود
    فانوس
    در گهواره خروشان دریا شست و شو می کند
    کجامیرود این فانوس
    این فانوس دریا پرست پر عطش مست ؟
    بر سکوی کاشی افق دور
    نگاهم با رقص مه آلود پریان می چرخد
    زمزمه های شب در رگ هایم می روید
    باران پرخزه مستی
    بر دیوار تشنه روحم می چکد
    من ستاره چکیده ام
    از چشم ناپیدای خطا چکیده ام
    شب پر خواهش
    و پیکر گرم افق عریان بود
    رگه سپید مر مر سبز چمن زمزمه می کرد
    و مهتاب از پلکان نیلی مشرق فرود آمد
    پریان می رقصیدند
    و آبی جامه هاشان با رنگ افق پیوسته بود
    زمزمه های شب مستم می کرد
    پنجره رویا گشوده بود
    و او چون نسیمی به درون وزید
    کنون روی علفها هستم
    و نسیمی از کنارم می گذرد
    تپش ها خکستذ شده اند
    ای پوشان نمی رقصند
    فانوس آهسته پایین و بالا می رود
    هنگامی که او از پنجره بیرون می پرید
    چشمانش خوابی را گم کرده بود
    جاده نفس مفس می زد
    صخره ها چه هوسنکش بوییدند
    فانوس پر شتاب
    تا کی می لغزی
    در پست و بلند جاده کف بر لب پر آهنگ ؟
    زمزمه های شب پژمرد
    رقص پریان پایانن یافت
    کاش اینجا نچکیده بودم
    هنگامی که نسیم پیکر او در تیرگی شب گم شد
    فانوس از کنار ساحل به راه افتاد
    کاش اینجا در بستر علف تاریکی نچکیده بودم
    فانوس از من می گریزد
    چگونه برخیزم ؟
    به استخوان سرد علف ها چسبیده ام
    و دور از من فانوس
    درگهواره خروشان دریا شست و شو می کند

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  6. #276
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    دم غروب میان حضور خسته اشیا
    نگاه منتظری حجم وقت را می دید
    و روی میز هیاهوی چند میوه نوبر
    به سمت مبهم ادراک مرگ جاری بود
    و بوی باغچه را ‚ باد روی فرش
    فراغت
    نثار حاشیه صاف زندگی می کرد
    و مثل بادبزن ‚ ذهن ‚ سطح روشن گل را
    گرفته بود به دست
    و باد می زد خود را
    مسافر از اتوبوس
    پیاده شد
    چه آسمان تمیزی
    و امتداد خیابان غربت او را برد
    غروب بود
    صدای هوش گیاهان به گوش می آمد
    مسافر آمده بود
    و روی صندلی راحتی کنار چمن
    نشسته بود
    دلم گرفته
    دلم عجیب گرفته است
    تمام راه به یک چیز فکر می کردم
    و رنگ دامنه ها هوش از سرم می برد
    خطوط جاده در اندوه دشت ها گم بود
    چه دره های عجیبی
    و اسب ‚ یادت هست
    سپید
    بود
    و مثل واژه پاکی ‚ سکوت سبز چمنزار را چرا می کرد
    و بعد غربت رنگین قریه های سر راه
    و بعد تونل ها
    دلم گرفته
    دلم عجیب گرفته است
    و هیچ چیز
    نه این دقایق خوشبو که روی شاخه نارنج می شود خاموش
    نه این صداقت حرفی که در سکوت میان دو برگ این
    گل شب بوست
    نه هیچ چیز مرا از هجوم خالی اطراف
    نمی رهاند
    و فکر میکنم
    که این ترنم موزون حزن تا به ابد
    شنیده خواهد شد
    نگاه مرد مسافر به روی میز افتاد
    چه سیبهای قشنگی
    حیات نشئه تنهایی است
    و میزبان پرسید
    قشنگ یعنی چه ؟
    قشنگ یعنی
    تعبیر عاشقانه اشکال
    و عشق تنها عشق
    ترا به گرمی یک سیب می کند مانوس
    و عشق تنها عشق
    مرا به وسعت اندوه زندگی ها برد
    مرا رساند به امکان یک پرنده شدن
    و نوشداروی اندوه ؟
    صدای خالص اکسیر می دهد این نوش
    و حال شب شده بود
    چراغ روشن بود
    و چای
    می خوردند
    چرا گرفته دلت مثل آنکه تنهایی
    چه قدر هم تنها
    خیال می کنم
    دچار آن رگ پنهان رنگ ها هستی
    دچار یعنی
    ..........عاشق
    و فکر کن که چه تنهاست
    اگر که ماهی کوچک دچار آبی دریای بیکران باشد
    و چه فکر نازک غمناکی
    و غم تبسم پوشیده نگاه
    گیاه است
    و غم اشاره محوی به رد وحدت اشیاست
    خوشا به حال گیاهان که عاشق نورند
    و دست منبسط نور روی شانه آنهاست
    نه وصل ممکن نیست
    همیشه فاصله ای هست
    اگر چه منحنی آب بالش خوبی است
    برای خواب دل آویز و ترد نیلوفر
    همیشه فاصله ای هست
    دچار باید بود
    وگرنه زمزمه حیرت میان دو حرف
    حرام خواهد شد
    و عشق
    سفر به روشنی اهتراز خلوت اشیاست
    و عشق
    صدای فاصله هاست
    صدای فاصله هایی که غرق ابهامند
    نه
    صدای فاصله هایی که مثل نقره تمیزند
    و با شنیدن یک هیچ می شوند کدر
    همیشه عاشق تنهاست
    و دست عاشق در دست ترد ثانیه هاست
    و او و ثانیه ها می روند آن طرف روز
    و او و ثانیه ها روی نور می خوابند
    و او ؤ ثانیه ها بهترین کتاب جهان را
    به آب می بخشند
    و خوب می دانند
    که هیچ ماهی هرگز
    هزار و یک گره رودخانه را نگشود
    و نیمه شب ها با
    زورق قدیمی اشراق
    در آب های هدایت روانه می گردند
    و تا تجلی اعجاب پیش می رانند
    هوای حرف تو آدم را
    عبور می دهد از کوچه باغ های حکایات
    و در عروق چنین لحن
    چه خون تازه محزونی
    حیاط روشن بود
    و باد می آمد
    و خون شب جریان داشت در سکوت دو مرد
    اتاق خلوت
    پاکی است
    برای فکر چه ابعاد ساده ای دارد
    دلم عجیب گرفته است
    خیال خواب ندارم
    کنار پنجره رفت
    و روی صندلی نرم پارچه ای
    نشست
    هنوز در سفرم
    خیال می کنم
    در آبهای جهان قایقی است
    و من ‚ مسافر قایق ‚ هزارها سال است
    سرود
    زنده دریانوردهای کهن را
    به گوش روزنه های فصول می خوانم
    و پیش می رانم
    مرا سفر به کجا می برد ؟
    کجا نشان قدم ‚ ناتمام خواهد ماند
    و بند کفش به انگشت های نرم فراغت
    گشوده خواهد شد ؟
    کجاست جای رسیدن و پهن کردن یک فرش
    و بی خیال نشستن
    و گوش دادن به
    صدای شستن یک ظرف زیر شیر مجاور ؟
    و در کدام بهار درنگ خواهی کرد
    و سطح روح پر از برگ سبز خواهد شد ؟
    شراب باید خورد
    و در جوانی روی یک سایه راه باید رفت
    همین
    کجاست سمت حیات ؟
    من از کدام طرف میرسم به یک هدهد ؟
    و گوش کن که همین حرف در تمام
    سفر
    همیشه پنجره خواب را به هم میزد
    چه چیز در همه ی راه زیر گوش تو می خواند ؟
    درست فکر کن
    کجاست هسته پنهان این ترنم مرموز؟
    چه چیز پلک ترا می فشرد
    چه وزن گرم دل انگیزی ؟
    سفر دراز نبود
    عبور چلچله از حجم وقت کم می کرد
    و در مصاحبه باد و
    شیروانی ها
    اشاره ها به سر آغاز هوش برمی گشت
    در آن دقیقه که از ارتفاع تابستان
    به جاجرود خروشان نگاه می کردی
    چه اتفاق افتاد
    که خواب سبز ترا سار ها درو کردند ؟
    و فصل ‚ فصل درو بود
    و با نشستن یک سار روی شاخه یک سرو
    کتاب فصل ورق خورد
    و
    سطر اول این بود
    حیات غفلت رنگین یک دقیقه حوا ست
    نگاه می کردی
    میان گاو و چمن ‚ ذهن باد در جریان بود
    به یادگاری شاتوت روی پوست فصل
    نگاه می کردی
    حضور سبز قبایی میان شبدرها
    خراش صورت احساس را مرمت کرد
    ببین همیشه خراشی است روی صورت
    احساس
    همیشه چیزی انگار هوشیاری خواب
    به نرمی قدم مرگ می رسد از پشت
    و روی شانه ما دست می گذارد
    و ما حرارت انگشتهای روشن او را
    بسان سم گوارایی
    کنار حادثه سر می کشیم
    ونیز یادت هست
    و روی ترعه آرام؟
    در آن مجادله زنگدار آب و زمین
    که وقت از
    پس منشور دیده می شد
    تکان قایق ذهن ترا تکانی داد
    غبار عادت پیوسته در مسیر تماشاست
    همیشه با نفس تازه را باید رفت
    و فوت باید کرد
    که پاک پاک شود صورت طلایی مرگ
    کجاست سنگ رنوس؟
    من از مجاورت یک درخت می آیم
    که روی پوست آن دست های ساده غربت
    اثر
    گذاشته بود
    به یادگار نوشتم خطی ز دلتنگی
    شراب را بدهید
    شتاب باید کرد
    من از سیاحت در یک حماسه می آیم
    و مثل آب
    تمام قصه سهراب و نوشدارو را
    روانم
    سفر مرا به در باغ چند سالگی ام برد
    و ایستادم تا
    دلم قرار بگیرد
    صدای پرپری
    آمد
    و در که باز شد
    من از هجوم حقیقت به خاک افتادم
    و بار دیگر در زیر آسمان مزامیر
    در آن سفر که لب رودخانه بابل
    به هوش آمدم
    نوای بربط خاموش بود
    و خوب گوش که دادم صدای گریه می آمد
    و چند بربط بی تاب
    به شاخه های تر بید تاب می خوردند
    و درمسیر
    سفر راهبان پاک مسیحی
    به سمت پرده خاموش ارمیای نبی
    اشاره می کردند
    و من بلند بلند
    کتاب جامعه می خواندم
    و چند زارع لبنانی
    که زیر سدر کهن سالی
    نشسته بودند
    مرکبات درختان خویش رادر ذهن شماره می کردند
    کنار راه سفر کودکان کور عراقی
    به خط
    لوح حمورابی
    نگاه می کردند
    و در مسیر سفر روزنامه های جهان را مرور می کردم
    سفر پر از سیلان بود
    و از تلاطم صنعت تمام سطح سفر
    گرفته بود و سیاه
    و بوی روغن می داد
    و روی خاک سفر شیشه های خالی مشروب
    شیارهای غریزه و سایه های مجال
    کنار هم بودند
    میان راه سفر از سرای مسلولین
    صدای سرفه می آمد
    زنان فاحشه در آسمان آبی شهر
    شیار روشن جت ها را
    نگاه می کردند
    و کودکان پی پر پرچه ها روان بودند
    سپورهای خیابان سرود می خواندند
    و شاعران بزرگ
    به برگ های مهاجر نماز می بردند
    و راه دور سفر از میان آدم
    و آهن
    به سمت جوهر پنهان زندگی میرفت
    به غربت تریک جوی آب می پیوست
    به برق ساکت یک فلس
    به آشنایی یک لحن
    به بیکرانی یک رنگ
    سفر مرا به زمین های استوایی برد
    و زیر سایه آن بانیان سبز تنومند
    چه خوب یادم هست
    عبارتی که به ییلاق ذهن وارد
    شد
    وسیع باش و تنها و سر به زیر و سخت
    من از مصاحبت آفتاب می آیم
    کجاست سایه ؟
    ولی هنوز قدم ‚ گیج انشعاب بهار است
    و بوی چیدن از دست باد می آید
    و حس لامسه پشت غبار حالت نارنج
    به حال بیهوشی است
    در این کشاکش رنگین کسی چه می داند
    که سنگ عزلت من
    در کدام نقطه فصل است
    هنوز جنگل ابعاد بی شمار خودش را
    نمی شناسد
    هنوز برگ
    سوار حرف اول باد است
    هنوز انسان چیزی به آب می گوید
    و در ضمیر چمن جوی یک مجادله جاری است
    و در مدار درخت
    طنین بال کبوتر حضور مبهم رفتار آدمی زاد است
    صدای همهمه می آید
    و من مخاطب تنهای بادهای جهانم
    و رودهای جهان رمز پاک محو شدن را
    به من می آموزند
    فقط به من
    و من مفسر گنجشک های دره گنگم
    و گوشواره عرفان نشان تبت را
    برای گوش بی آذین دختران بنارس
    کنار جاده سرنات شرح داده ام
    به دوش من بگذار ای سرود صبح ودا ها
    تمام وزن طراوت را
    که من
    دچار گرمی گفتارم
    و ای تمام درختان زیت خاک فلسطین
    وفور سایه خود را به من خطاب کنید
    به این مسافر تنها که از سیاحت اطراف طور می آید
    و ازحرارت تکلیم درتب و تاب است
    ولی مکالمه یک روز محو خواهد شد
    و شاهراه هوا را
    شکوه شاهپرک های انتشار حواس
    سپید خواهد کرد
    برای این غم موزون چه شعر ها که سرودند
    ولی هنوز کسی ایستاده زیر درخت
    ولی هنوز سواری است پشت باره شهر
    که وزن خواب خوش فتح قادسیه
    به دوش پلک تر اوست
    هنوز شیهه اسبان بی شکیب مغول ها
    بلند می شود از خلوت
    مزارع ینجه
    هنوز تاجر یزدی ‚ کنار جاده ادویه
    به بوی امتعه هند می رود از هوش
    و در کرانه هامون هنوز می شنوی
    بدی تمام زمین را فرا گرفت
    هزار سال گذشت
    صدای آب تنی کردنی به گوش نیامد
    و عکس پیکر دوشیزه ای در آب نیفتاد
    و نیمه راه سفر روی ساحل جمنا
    نشسته بودم
    و عکس تاج محل را در آب
    نگاه می کردم
    دوام مرمری لحظه های اکسیری
    و پیشرفتگی حجم زندگی در مرگ
    ببین ‚ دوبال بزرگ
    به سمت حاشیه روح آب در سفرند
    جرقه های عجیبی است در مجاورت دست
    بیا و ظلمت ادراک را چراغان کن
    که یک اشاره بس است
    حیات ‚ ضربه آرامی است
    به تخته سنگ مگار
    و در مسیر سفر مرغهای باغ نشاط
    غبار تجربه را از نگاه من شستند
    به من سلامت یک سرو را نشان دادند
    و من عبادت احساس را
    به پاس روشنی حال
    کنار تال نشستم و گرم زمزمه کردم
    عبور باید کرد
    و هم نورد افق های دور باید شد
    و گاه در رگ یک حرف خیمه باید زد
    عبور باید کرد
    و گاه از سر یک شاخه توت باید خورد
    من از کنار تغزل عبور می کردم
    و موسم برکت بود
    و زیرپای من ارقام شن لگد می شد
    زنی شنید
    کنار پنجره آمد نگاه کرد به فصل
    در ابتدای خودش بود
    ودست بدوی
    او شبنم دقایق را
    به نرمی از تن احساس مرگ برمیچید
    من ایستادم
    و آفتاب تغزل بلند بود
    و من مواظب تبخیر خواب ها بودم
    و ضربه های گیاهی عجیب رابه تن ذهن
    شماره می کردم
    خیال می کردیم
    بدون حاشیه هستیم
    خیال می کردیم
    میان متن
    اساطیری تشنج ریباس
    شناوریم
    و چند ثانیه غفلت حضور هستی ماست
    در ابتدای خطیر گیاه ها بودیم
    که چشم زنی به من افتاد
    صدای پای تو آمد خیال کردم باد
    عبور می کند از روی پرده های قدیمی
    صدای پای ترا در حوالی اشیا
    شنیده بودم
    کجاست جشن خطوط ؟
    نگاه کن به تموج ‚ به انتشار تن من
    من از کدام طرف می رسم به سطح بزرگ ؟
    و امتداد مرا تا مساحت تر لیوان
    پر از سطوح عطش کن
    کجا حیات به اندازه شکستن یک ظرف
    دقیق خواهد شد
    و راز رشد پنیرک را
    حرارت دهن اسب ذوب خواهد کرد ؟
    و در تراکم زیبای دست ها یک روز
    صدای چیدن یک خوشه رابه گوش شنیدیم
    و در کدام زمین بود
    که روی هیچ نشستیم
    و در حرارت یک سیب دست و رو شستیم ؟
    جرقه های محال از وجود برمی خاست
    کجا هراس تماشا لطیف خواهد شد
    و ناپدیدتر از راه یک پرنده به مرگ ؟
    و در مکالمه جسم ها ‚ مسیر سپیدار
    چه
    قدر روشن بود
    کدام راه مرا می برد به باغ فواصل ؟
    عبور باید کرد
    صدای باد می آید عبور باید کرد
    و من مسافرم ای بادهای همواره
    مرابه وسعت تشکیل برگ ها ببرید
    مرا به کودکی شور آب ها برسانید
    و کفش های مرا تا تکامل تن انگور
    پر از تحرک زیبایی
    خضوع کنید
    دقیقه های مرا تا کبوتران مکرر
    در آسمان سپید غریزه اوج دهید
    و اتفاق وجود مرا کنار درخت
    بدل کنید به یک ارتباط گمشده پاک
    و در تنفس تنهایی
    دریچه های شعور مرا به هم بزنید
    روان کنیدم دنبال بادبادک آن روز
    مرا به خلوت ابعاد زندگی ببرید
    حضور هیچ ملایم را
    به من نشان بدهید
    بابل | بهار 1345

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  7. #277
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    خواب تلخ

    مرغ مهتاب
    مي‌خواند.
    ابري در اتاقم مي‌گريد.
    گل‌هاي چشم پشيماني مي‌شكفد.
    در تابوت پنجره‌ام پيكر مشرق مي‌لود.
    مغرب جان مي‌كند،
    مي‌ميرد.
    گياه نارنجي خورشيد
    در مرداب اتاقم مي‌رويد كم كم

    بيدارم
    نپنداريدم در خواب
    سايه شاخه‌اي بشكسته
    آهسته خوابم كرد.
    اكنون دارم مي شنوم
    آهنگ مرغ مهتاب
    و گل‌هاي چشم پشيماني را پرپر مي‌كنم.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  8. #278
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    لب ها مي لرزند، شب مي تپد. جنگل نفس مي كشد.
    پرواي چه داري، مرا در شب بازوانت سفر ده.
    انگشتان شبانه ات را مي فشارم، و باد شقايق دور دست را پرپر مي كند.
    به سقف جنگل مي نگري: ستارگان در خيسي چشمانت مي دوند.
    بي اشك، چشمان تو ناتمام است، و نمناكي جنگل نارساست.
    دستانت را مي گشايي، گره تاريكي مي گشايد.
    لبخند مي زني، رشته رمز مي لرزد.
    مي نگري، رسايي چهره ات حيران مي كند.
    بيا با جاده پيوستگي برويم.
    خزندگان در خوابند. دروازه ابديت باز است. آفتابي شويم.
    چشمان را بسپاريم، كه مهتاب آشنايي فرود آمد.
    لبان را گم كنيم، كه صدا نا بهنگام است.
    در خواب درختان نوشيده شويم، كه شكوه روييدن در ما مي گذرد.
    باد مي شكند. شب راكد مي ماند. جنگل از تپش مي افتد.
    جوشش اشك هم آهنگي را مي شنويم، و شيره گياهان
    به سوي ابديت مي رود.

    blank

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  9. #279
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    در نهفته ترین باغ ها دستم میوه چید
    و اینک شاخه نزدیک از سر انگشتم پروا مکن
    بی تابی انگشتانم شور ربایش نیست عطش آشنایی است
    درخشش میوه درخشان
    تر
    وسوسه چیدن در فراموشی دستم پوسید
    دورترین آب
    ریزش خود را به راهم فشاند
    پنهان ترین سنگ
    سایه اش رابه پایم ریخت
    و من شاخه نزدیک
    از آب گذشتم از سایه به در رفتم
    رفتم غرورم ر بر ستیغ عقاب شکستم
    و اینک در خمیدگی فروتنی به پای تو مانده ام
    خم شو شاخه نزدیک

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  10. #280
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    میان این سنگ و آفتاب پژمردگی افسانه شد
    درخت نقشی در ابدیت ریخت
    انگشتانم برنده ترین خار را می نوازد
    لبانم به پرتو شوکران لبخند می زند
    این تو بودی که هر ورزشی هدیه ای ناشناس به دامنت می ریخت؟
    و اینک هرهدیه ابدیتی است
    این تو بودی که طرح عطش را بر سنگ نهفته ترین چشمه کشیدی ؟
    و اینک چشمه نزدیک نقش عطش درخود می شکند
    گفتی نهال از طوفان می هراسد
    و اینک ببالید نورستهترین نهالان
    که تهاجم بر
    باد رفت
    سیاه ترین ماران می رقصند
    و برهنه شوید زیباترین پیکرها
    که گزیدن نوازش شد

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



صفحه 28 از 29 نخستنخست ... 18242526272829 آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/