سالهاست منتظرم
و به دنبال كسی میگردم كه شود
سنگ صبور من و دل
تا بگویم با او
ذره ای عاطفه لازم دارم
و نرانند مرا خویشانم از دل خویش
چونكه من تنهایم
تنهاتر از سایه’ خویش!
دلم گرفته به اندازه وسعت تمام دلتنگی های عالم
شیشه قلبم آنقدر نازك شده كه با كو چكترین تلنگری میشكند
دلم می خواهد فریاد بزنم ولی واژهای نمی یابم كه عمق دردم را در فریاد منعكس كند
فریادی در اوج سكوت كه همیشه برای خودم سر داده ام
دلم به درد می آید وقتی سر نوشت را به نظاره می نشینم كاش می شد پرواز كنم پروازی بی انتها تا رسیدن به ابدییت...................
كاش می شد در میان هجوم بی رحمانه درد خودم را پیدا كنم
نفرین به بودن وقتی با درد همراه است
بغض کهنه ای گلویم را می فشارد به گوشه ای پناه می برم
ای کاش باز هم کسی اشکهایم را نبیند.
[/FONT]
سلام عزیزمسلامی که چه رازها در آن نهفته استعزیزم تو را همچو مرجانی ته دریا می بینمودوست دارم در کنار تو باشمودریچه راز خود را به روی تو بگشایممحبوبمایکاش پرنده مهاجر و خوش آوازی بودمودر دستهای تو آشیانه می ساختمایکاش قطره اشکی بودم که از فروغ چشمانت تولد می یافتموبر گونه هایت بوسه می زدمودرهر گوشه از لبت می رفتموآنگاه برای نوشتن خاطرات مرکب می شدموسپس مایه وجودت می شدمامابه چه مشغول کنم دیده دل را که تو را می طلبدودیده تو را می جویدعزیزم سوگند می خورمکهبهار را بخاطر زیباییشوگل را برایبوییدنشوتو رابخاطر احساس پاکی که داریدوستت دارم[FONT=georgia, 'times new roman', times, serif]
تا آب شد از شعله ی دیدار نگاهمچون اشک فرو ریخت زرخسار نگاهماز خانه ام آن شوخ چنان رفت که بگذ شتچون پرتو فانوس ز دیوار نگاهمگردید پر از حیرت من کوه و بیابانپیچید چو فریاد به کهسار نگاهمجایی که نباشد گل رخسار تو در چشمدر پیرهن دیده بود خار نگاهمنظاره ام از بس عرق آلود نگاه استهمچون رگ ابر است گهر بار نگاهمچندان پرم از ناله که از جنبش مژگانآید بصدا همچو رگ تار نگاهمآید نگه آلود نسیم از سر زلفتشد بسکه در این دام گرفتار نگاهمضبط نگه خود نکند بلبلم از ضعفچون نکهت گل رفته ز گلزار نگاهمچون ابر بهاری بزمین سینه کش آیدشوکت شده از اشک گرانبار نگاهم
گفتم: ببار ... ، گفت که باران گرفتنی است
گفتم: دلم... ، گفت: نگفتم شکستنی است؟
گفتم قشنگ ... ، گفت که نسبت به دیگری
در «عصر احتمال» قشنگی نگفتنی است
گفتم: اگر... ، گفت: ببین! شرط میکنی،
بازی شرط و عشق قماری نبردنی است
گفتم که من... ، گفت: فقط تو، همیشه تو
این من میان ما شدن ما، نمردنی است
گفتم که عشق... ، گفت که قیمت نکردهای؟
هر جای شهر را که بگردی، خریدنی است
گفتم: تمام... ، گفت: شدم، میشدم، شده...
صرف زمان ماضی هستن! نبودنی است
گفتم که مرگ... ، گفت: اگر مرگ پاسخ است
این عشق ماندنی شما هم نماندنی است
گفتم: غزل ... ، گفت که این بیت آخر است
من عاشق تو نیستم و ...ناسرودنی است !
نمی دانستم آنچه را که تا کنون تصور می کردمبا آنچه واقعیت داشتفاصله ای به درازای یک زندگی دارد!!!نمی دانستم و ای کاش هیچگاهنمی خواستم که بدانم...ولی انگارهمه چیزوهمه کسدست دردست هم تقدیری را رقم زدندتا سرنوشت مرابه آنچه باید بدانم محکوم نمایدو من خواسته یا ناخواسته سرگذشت تو را دانستمسرگذشتی که من نیزچون تو در آن سهیم بوده ام!پس بدان که دانستن حق من بودولی ای کاشای کاش درهمان نادانسته ها غرق می ماندم.
بگو آیا بهیاد من دمی سر می کنی یا نه؟
تو هم یادیزپرواز کبوتر می کنی یا نه؟
دل من تشنهو خواهان یک جرعه نگاه توست
مرا در شهرچشمانت شناور می کنی یا نه؟
هزاران بارگفتم دوستت دارم عزیز دل
بگو احساسقلبم را تو باور می کنی یا نه؟
تمام شعرهای سبز نارنجی برای توست
غزلهای مراایا تو از بر می کنی یا نه؟
دمی غافلنبودم از خیال خاطرت آری
تو هم آیابه یا من دمی سر می کنی یا نه؟
نوشتم نامزیبای تو را بر صفحه قلبم
تو آیا اسممن را ثبت دفتر می کنی یا نه؟
و حرف آخرمن این که شبهای سیاهم را
به مهتابنگاه خود منور می کنی یا نه؟
تا کجا خواهی ماند، تا کجا خواهی بود!
و من از پنجره بسته تنهایی ها...
به کدامین رویا...
با تو از روشنی روز دگر خواهم گفت؟
تو مرا می دانی،
تو مرا می فهمی
و من از خجلت تکرار غمت
داغی از تاریکی، بر دل خود دارم.
تو به من می گویی:
"آنچه بگذشت ،گذشت..."
ولی از آمدن فردایش ترسانم!
روزی،همچون دیروز
روزی، همچون امروز
که به تکرار مکرر باقی است؟
به کدامین باور، من به تو خواهم گفت
کز پس فرداها
بهترین روز خدا خواهد بود؟
از اوج پاییزی ترین ویرانی یک دل مینویسم
از اوج سقوط ستاره ها....
می نویسم از قهر شبنم با گلبرگها
از قهر شهاب ها با آسمان
از قهر گنجشکها با باغچه حیاطمان
میخواهم از علفهای هرزی بنویسم ، که در هر کجا که خواستند، روییدند
میخواهم از داسها بنویسم ،که بر ساقه گندمهای طلایی سیراب شدند
از پروانه هایی می نویسم که در پیله مردند.... و ازپیله هایی که پرواز کردند
از تشنگی یاسهایی می نویسم که در حسرت مهربانی خشک شدند
و از گلهای قالی که هنوز زنده اند و تازه ...
از کبوترانی می نویسم که جفتشان در قفسها اسیر مانده و در حسرت پرواز
از مردگانی می نویسم که بی زحمتند ، و از زنده هایی که بی همت اند
از فاصله ها خواهم نوشت...
از آنانی می نویسم که در دوری قهقهه سر می دهند و از شعف بسیار چشمانشان نمناک...
وازآنانی که هر شب نه ، هر لحظه در خویش فرو میروند و میگریند، از این فاصله ها...
از گلهای کویری می نویسم، که در اوج تشنگی و تنهایی ، زنده اند و عا شق
و درخت هایی سر مست و مغرور، که بر تن زخمه هایی از حضور عاشقان دارند...
از جاده های بی انتهایی می نویسم که روزهاست دل به مسافری نسپرده اند
روزهاست که در آرزوی نقش کفشهای رهگذری بر دل نشسته اند...
می خواهم از انتظار بنویسم... نمی توانم
تو بگو از انتظار چگونه بنویسم ؟
با چه لحنی بنویسم ؟
با چه رنگی بنویسم ؟
با چه خطی بنویسم ؟ تو بگو...
بزن باران ، بزن باران
شبی را قصّه گویم باش
شبی را لای لایی های نرم خواب و رویایم
بگو باران ، بگو از آن همه شب ها که باریدی
بگو از بارش نرم شب خلقت
بگو از مردم دیروز و فرداها
که شاید در سیاهی های این دنیا
به یادت در گذر از هر چه آلوده ست
تنی چون تو روان و پاک بر گیرم
چگونه جنس خاک و آسمان باشم
چگونه لای لای بی کلام هر زمان باشم
بزن باران ، بزن باران
شبی را قصّه گویم باش
شبی را قصّه گویم باش
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)