صفحه 1 از 17 1234511 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 1 تا 10 , از مجموع 267

موضوع: کتاب سوم گرگ ومیش : کسوف

Hybrid View

پست قبلی پست قبلی   پست بعدی پست بعدی
  1. #1
    عضو سایت
    تاریخ عضویت
    May 2011
    محل سکونت
    ساحل دریا
    نوشته ها
    3,292
    تشکر تشکر کرده 
    854
    تشکر تشکر شده 
    1,726
    تشکر شده در
    930 پست
    حالت من : Bitafavot
    قدرت امتیاز دهی
    3433
    Array

    کتاب سوم گرگ ومیش : کسوف


    کتاب سوم گرگ ومیش : کسوف

    نویسنده : استفنی مایر
    ترجمه : احسان نصرتی
    تایپ : میلاد مهربانی فر

  2. #2
    عضو سایت
    تاریخ عضویت
    May 2011
    محل سکونت
    ساحل دریا
    نوشته ها
    3,292
    تشکر تشکر کرده 
    854
    تشکر تشکر شده 
    1,726
    تشکر شده در
    930 پست
    حالت من : Bitafavot
    قدرت امتیاز دهی
    3433
    Array

    پیش فرض


    آتش و گل

    بعضی می گویند که دنیا در کام آتش به پایان می رسد ،
    بعضی گویند در یخ ،
    آنچه من از سر هوس چشیدم ،
    من با آنان می مانم که آتش خواهند ،
    گر آنچه اگر دوباره نابود شوم ،
    همه چیز تنفر را می دانم ،
    گویم این را ،
    براي نابودي یخ ،
    که عظیم است ،
    و کافی ،


    "Robert Frost " رابرت فراست

  3. #3
    عضو سایت
    تاریخ عضویت
    May 2011
    محل سکونت
    ساحل دریا
    نوشته ها
    3,292
    تشکر تشکر کرده 
    854
    تشکر تشکر شده 
    1,726
    تشکر شده در
    930 پست
    حالت من : Bitafavot
    قدرت امتیاز دهی
    3433
    Array

    پیش فرض

    توضیح :

    تمام متن بالا در ابتداي کتاب "کسوف " بوده و توسط استفنی مه یر نوشته شده است .




    مقدمه


    ...آنچه ما براي استفاده از ترفند می کوشیدیم نافرجام مانده بود.
    با حس سرماي درون قلبم ، او را می دیدم که براي دفاع از من آماده می شد . تمرکز بی اندازه قدرتمندش هیچ نشانی
    از تردید نداشت ، گرچه از نظر تعداد برتري با دشمن بود.
    می دانستم نمی توانیم انتظار کمک داشته باشیم ...
    درست در همان لحظه اعضاي خانواده اش براي زندگیشان می جنگیدند ، همان گونه که مطمئن بودم او براي من و
    خودش می جنگید.
    یعنی می توانستم از نتیجه نبرد دیگر با خبر شوم ؟چه کسی پیروز و چه کسی مقلوب شده ؟ آیا تا آن زمان زنده خواهم
    ماند ؟ در عمل که اینطور به نظر نمی رسید .
    چشمان سیاهش ، که براي کشتن من به شکل ترسناکی در آمده بود ، درست در لحظه اي که مدافع من به نقطه اي
    دیگر نگاه می کرد ، به من دوخته شد ، لحظه اي که بی شک زمان مرگم بود .
    در گوشه اي ، دور ، درورتر از اعماق جنگل ، گرگی زوزه کشید .

  4. #4
    عضو سایت
    تاریخ عضویت
    May 2011
    محل سکونت
    ساحل دریا
    نوشته ها
    3,292
    تشکر تشکر کرده 
    854
    تشکر تشکر شده 
    1,726
    تشکر شده در
    930 پست
    حالت من : Bitafavot
    قدرت امتیاز دهی
    3433
    Array

    پیش فرض

    خندیدن آخرین چیزي بود که در این لحظه و درست زمانی که آخرین کلمات رو به یاد می آوردم می تونستم انجام
    بدم. جواب نامه ي عذر خواهی من که از چارلی به بیلی و آخرم به اون رسیده بود ، وقتی که از پاکت در اومده بود
    درست مثل بچه دبستانی ها تعجب نکردم ، خب می دونستم توش چی نوشته ، حتی قبل از اینکه بازش کنم .
    نکته جالب این بود که هر جمله ي ناتمام نامه ، چه زخمی در من ایجاد می کند ، اگر احتمالاً آخر هر جمله یک سطح
    تیز داشته باشد .
    بیشتر از همه ، پشت هر آغاز خشمگینی ، دریاچه اي از نفرت کمین کرده ، درد جِیکوب منو بیشتر زجر می داد.
    درست زمانی که مشغول سنجیدن نامهء جِیکوب بودم ، بوي تند دود رو درست از سمت آشپزخانه استشمام کردم ،
    احتمالاً توي خونه ي دیگه ، کسی جزء من با آشپزیش باعث ترس همه می شد .
    نامه رو توي جیب پشتم چپوندم و با سرعت و با دوتا یکی کردن پله ها پایین رفتم ، ظرف سس اسپاگتی چارلی تویه
    مایکروفر در اولین دوره ي انقلابیش بود که من اون در آوردم .
    .« کجاشو اشتباه کردم » : چارلی با غُرغُر گفت
    « اول باید در پوششو بر می داشتی ، فلز نباید تو مایکروفر قرار بگیره »
    من همونطور که حرف می زدم در پوش فلزي را برداشتم و نصف سس رو توي کاسه ریختم و کاسه رو توي مایکروفر
    و بقیه سس رو توي قوطی ریختم و بعد گذاشتم توي فریزر ، زمان رو وارد و دکمه شروع رو زدم.
    چارلی با لبهاي فشرده روي هم حرکات منو نگاه می کرد ، نگاهی به ماهی تابه و اجاق انداختم ، و بوي هشدار دهنده
    با یک قاشق سعی کردم خمیر « کمک فوري » که باعث عملکرد سریع من شده بود رو شناختم ، و زیر لب گفتم
    چسبناکی که تو ظرف چسبیده بود رو پاك کنم .
    چارلی دستانش را درون هم کرد و نگاهش رو از پنجره ، «؟ خب این کارا واسه چی بود » : چارلی آهی کشید . پرسیدم
    «؟ نمی دونم ، درباره ي چی حرف میزنی » : تاریک به بیرون انداخت و گفت
    من گیج شده بودم چارلی آشپزي می کرد ؟ پس روحیه تند خویانش کجا رفته بود ؟ معمولا پدرم رفتار گستاخانه رو
    براي دوست پسرم نگه می داشت و سعی می کرد کلمه "مزاحم" رو براي اون تصور کنه .
    تلاش هاي چارلی بی فایده است ، چون ادوارد دقیقاً می دونه که پدرم سعی می کنه چه چیزي رو بهش حالی کنه .
    اداي کلمه دوست پسر روي گونه هام با حالتی آشنا هجی می شه .
    این کلمه درست نیست ، به هیچ وجه ، من به کلمه با شکوه تر نیاز داشتم که از سر اجبار بیان کنم . اما کلماتی مثل
    عاقبت و سرنوشت در صحبتم تکراري به نظر می رسید .

  5. #5
    عضو سایت
    تاریخ عضویت
    May 2011
    محل سکونت
    ساحل دریا
    نوشته ها
    3,292
    تشکر تشکر کرده 
    854
    تشکر تشکر شده 
    1,726
    تشکر شده در
    930 پست
    حالت من : Bitafavot
    قدرت امتیاز دهی
    3433
    Array

    پیش فرض

    قبل از اینکه جواب بدم به نشانِ رویه کُتش نگاهی کردم.
    «. از این به بعد هست »
    « خوب ، دیگه » : چارلی نگاه منو احساس کرد و سریع نشان پلیسشو که فراموش کرده بود برداره گفت
    کمربند و اسلحش به چوب لباسی آویزون بود . چارلی مدتی بود که نیازي به پوشیدن اون تو دفتر کارش نداشت و
    دیگه خبري از مفقود شدن هاي ناگهانی که شهر کوچیک فورکس رو تهدید می کرد نبود . هیچ خبري از گرگ هاي
    غول پیکر که کنار جنگل دیده شده بود ، نبود .
    من رشته هاي نودل رو در سکوت از هم بازکردم ، حدس می زدم که چارلی سر حرف رو با تعریف از ناراحتی هاش باز
    کنه . ولی پدر من زیاد حرف نمی زد ، پس در سکوت و روبه روي هم مشغول صرف شام شدیم ، اما مشخص بود
    فکري در سر داشت .
    من از سر عادت نگاهی به ساعت انداختم ، کاري که هر شب چند دقیقه مونده به این ساعت انجام می دادم ، فقط نیم
    ساعت مونده بود .
    بعد از ظهر سخت ترین ساعات روز براي من به حساب می آد .
    از زمانی که دوست عزیزم جِیکوب بلک جریان موتور سواري نافرجام منو به پدرم گزارش داد ، تا باعث بشه وقت
    کمتري رو با دوست پسرم ادوارد کالن بگذرونم . ادوارد فقط می تونست از ساعت 7 تا 9:30 دقیقه به ملاقات من بیاد ،
    فقط در حد خونه ي من و زیر نظر مستقیم و توهین آمیز پدرم .
    اینا معجزات حرکات بچه گانه اي بود که من براي یک غیبت سه روزه و یک پرش از رویه صخره به جان خریده بودم.

  6. #6
    عضو سایت
    تاریخ عضویت
    May 2011
    محل سکونت
    ساحل دریا
    نوشته ها
    3,292
    تشکر تشکر کرده 
    854
    تشکر تشکر شده 
    1,726
    تشکر شده در
    930 پست
    حالت من : Bitafavot
    قدرت امتیاز دهی
    3433
    Array

    پیش فرض

    چارلی هنوز مشغول خواندن اخبار بود ، پس من هم نسخه کتاب بلندیهاي وترینگ ام رو برداشتم و از جایی که آخرین
    بار سر میز صبحانه رها کرده بودم شروع به خواندن کردم و در حالی که خودم رو غرق مطالعه ي کتاب دستهاي
    انگلیس نشون می دادم منتظر صحبتهاي چارلی شدم .
    تنها چند عبارت را خونده بودم که چارلی صداش رو صاف کرد و روزنامه هارو روي زمین انداخت .
    « حق با توئه ، یک دلیل داشت که من این کارو کردم ، می خواستم باهات حرف بزنم » : چارلی گفت
    من کتاب رو کنار گذاشتم ، فضاي خفه اي به وجود آمده بود .
    ناله اي کرد و ابرو هایش را درهم کشید . « فقط باید درخواست می کردي »
    « آره ، دفعه ي دیگه یادم می مونه ، فکر می کردم غذا پختن یکم نرمت کنه »
    «!؟ کارت جواب داده ، قابلّیت آشپزي تو منو مثل خمیر نرم کرد ، چی لازم داري پدر » : من خندیدم
    « قضیه ي جِیکوب در میونه »
    «؟ چه مرگشه » : احساس کردم چهره ام سخت شد ، با لب هاي به هم فشرده گفتم
    آروم باش بلز ، می دونم که تو هنوز از دستش کفري هستی ، اما اون کار درست رو انجام داد ، اون احساس »
    « مسئولیت کرد
    «؟ مسئول ..؟؟ درسته ..، حالا چه مرگشه » : با حالتی داغدار چشمام رو چرخوندم و گفتم
    سوال کم اهمیت خودم رو توي سرم تکرار کردم ، چه مرگشه ؟ من باید با اون چیکار کنم ؟ دوست عزیز سابقم کی
    بود؟ چی؟ دشمنم ؟
    «؟ از دستم ناراحت نشو ، باشه » : چهره ي چارلی ناگهان نگران شد
    «؟ عصبانی »
    به اون خیره شدم . ، « . خب یه چیزم راجب ادوارد وجود داره »
    «؟ من اجازه دادم بیاد تو خونه ، درسته » : صداش سخت تر شد
    البته براي یه زمان محدود ، یا شایدم اجازه می دادي منم براي یه زمان محدود از » : اضافه کردم « آره ، اجازه دادي »
    «. خونه بیرون بمونم
    البته من شوخی می کردم . خوب می دونستم دوران محرومیتم تا آخر سال تحصیلی ادامه داشت .

  7. #7
    عضو سایت
    تاریخ عضویت
    May 2011
    محل سکونت
    ساحل دریا
    نوشته ها
    3,292
    تشکر تشکر کرده 
    854
    تشکر تشکر شده 
    1,726
    تشکر شده در
    930 پست
    حالت من : Bitafavot
    قدرت امتیاز دهی
    3433
    Array

    پیش فرض

    «. من این اواخر خیلی اخلاقم خوب شده »
    « خب این همون جایی بود که می خواستم بهش برسم »
    ناگهان چشمهاي چارلی درخشید و براي یک لحظه بیست سال جوان تر به نظر رسید . و در آن لبخند یک درصد
    شانس خودم رو دیدم .
    «؟؟ من که گیج شدم بابا ، ما داریم راجب جِیکوب حرف می زنیم یا ادوارد یا من »
    « هر سه تاتون » لبخند دوباره برگشت
    من فکر می کنم تو مستحق آزادي مشروط هستی ، فقط » : نفسی تازه کرد و دست به سینه گفت « خیلی خوب »
    « بخاطر رفتار خوبت . به عنوان یک نوجوان، تو به طرز عجیبی خیلی کم غُر می زنی
    « ؟ جدي می گی ؟ یعنی من آزادم » : صدام و ابرو هام با هم بالا رفت
    این از کجا شروع شده بود ؟ فکر می کردم تا زمان تعقییراتم توي خونه حبس بمونم ، حتی اواردم این فکر رو توي
    ذهن چارلی ندیده بود .
    « البته به طور موقت » : چارلی انگشتش رو بالا آورد
    « عالیه » : تمام اشتیاقم ناپدید شد ، ناله کنان گفتم
    « بلا ، این بیشتر یه درخواست تا یه دستور ، باشه تو آزادي . اما امیدوارم از این آزادي عاقلانه استفاده کنی »
    «؟ این یعنی چی »
    «... می دونم که می خواي همه ي وقت تو با ادوارد بگذرونی » : بازهم نفسی تازه کرد و گفت
    « من بعضی وقتا با آلیسم می گردم » : مداخله کردم و گفتم
    خواهر ادوارد نیازي به دعوت نداشت . اون هر وقت که می خواست می اومد و می رفت .
    چارلی مثل موم تو دستهاي آلیس بود .
    « !! درسته ، اما تو غیر از کالن ها دوست هاي دیگه اي هم داري . البته شاید » : گفت
    ما براي چند دقیقه به هم خیره شدیم .
    «؟ آخرین باري که با آنجلا حرف زدي کی بود » : چارلی از من پرسید
    « آخرین بار جمعه بود » : سریعاً جواب دادم

  8. #8
    عضو سایت
    تاریخ عضویت
    May 2011
    محل سکونت
    ساحل دریا
    نوشته ها
    3,292
    تشکر تشکر کرده 
    854
    تشکر تشکر شده 
    1,726
    تشکر شده در
    930 پست
    حالت من : Bitafavot
    قدرت امتیاز دهی
    3433
    Array

    پیش فرض

    تا قبل از بازگشت ادوارد دوستان من به گروه تقسیم می شدند .
    دوست داشتم این گروه هارو خیر و شّر صدا کنم . گروه آدم خوبارو آنجلا ، و دوست پسراش چنی و مایک نیوتون
    تشکیل می دادند، این سه نفر به طرز سخاوتمندانه اي منو به خاطر حماقتم که در اثر فقدان حضور ادوارد داشتم،
    بخشیده بودند .
    لورن عضو گروه بدهاست ، و تقریباً تمام مردم فورکس ، مخصوصاً جسیکا استنلی که گروه ضد بلا رو رهبري می
    کرد.
    با برگشتن ادوارد به مدرسه اوضاع حتی وخیم تر شد .
    بازگشت ادوارد براي دوستیم با مایک گرون تموم شد .اما آنجلا بی تردید وفادارانه رفتار می کرد و بن هم از او پیروي
    می کرد .
    با وجود نیروي مافوق طبیعه ي کالن ها هیچ کس نمی تونست مقاومت کنه .
    آنجلا هر روز سر میز نهار کنار آلیس می نشست . بعد از چند هفته حتی آنجلا هم احساس آرامش می کرد. مشکل می
    شد توسط کالن ها جادو نشد . وقتی کسی به اون ها اجازه ي درخشش می داد.....
    سوال چارلی حواس منو به خودش برگردوند . «؟ بیرون مدرسه »
    من نمی تونستم هیچ کس رو بیرون از مدرسه ببینم پدر ، تازه آنجلا هم دوست پسر داره. اون همیشه با بنْ »
    می پلکه.
    « اگه من آزادم پس بذار راحت باشم »
    «... باشه ، اما آخه تو و جیک یه زمانی خیلی باهم می گشتین ، ولی حالا »
    «؟ می شه بري سر اصل مطلب پدر ؟ شرط تو دقیقا چیه »: حرفشو قطع کردم
    من فکر نمی کنم ، این درست باشه که تو همه ي دوستاتو به خاطر ، دوست پسرت کنار » : با صداي محکمی گفت
    «؟ بذاري این اصلاً خوب نیست ، تو به آدما ي دیگه هم نیاز داري ،یادت رفته سپتامبر گذشته چه اتفاقی افتاد
    من تکانی خوردم ،
    « خب ، اگه تو سعی می کردي همش با کالن ها نچرخی اینجوري نمی شد »: با صداي دفاع جویانه اي گفت
    من از این کار راضی بودم، شاید آره ، شایدم نه
    بهش یادآوري کر
    دم« اصل مطلب » :« از آزادیت براي دیدن دوستاي دیگت هم استفاده کنی ، سعی کن حد رو نگه داري »
    «؟ حد و حدود خوبه ، چه قدر وقت دارم که تقسیمش کنم »
    « نمی خوام اینو پیچیده کنم ، فقط دوستات یادت نره » : قیافه اي گرفت و گفت
    این همون وضع وخیمی بود که من باهاش دست به گریبان بودم. آدماي که بهتر بود به خاطر امنّیت خودشون هم که
    شده ، باید ازشون فاصله می گرفتم.
    خب پس من چیکار می کردم ؟ یا باید تا اونجاي که می تونستم با اونا وقت می گذروندم ؟ ، یا جدایی رو ازهمین حالا
    شروع می کردم ؟ البته من گزینه دوم رو ترجیح می دم.
    « مخصوصا جِیکوب » : چارلی قبل از اینکه من فرصت حرف زدن پیدا کنم گفت
    یه نا امیدي بزرگتر از قبل وجودم رو گرفت . یک دقیقه تمام طول کشید تا تونستم جواب مناسب رو پیدا کردم.
    « ... مسئله ي به کم سخته »
    خانواده بلک خیلی انسان هستن ، وجِیکوب هم خیلی خیلی دوست خوبی براي تو محسوب » : خیلی پدرانه گفت
    «. می شه
    « خودم می دونم »
    «. ؟ اصلا دلت براش تنگ نشده » : چارلی آروم پرسید
    « چرا ، دلم واسش تنگ شده » ، صدام ناگهان گرفت ،ولی صدامو قبل از حرف زدن صاف کردم
    « خیلی دلم براش تنگ شده » : با نگاه پایین اعتراف کردم
    « ؟ پس سختیش کجاست »
    این چیزي نبود که بتونم به راحتی تشریع کنم . من بر علیه قوانین مردم عادي بودم . انسان هاي مثل چارلی ،
    اون هاي که حتی از وجود دنیاي دیگر که پر از افسانه ها و هیولا ها بود بی خبر بودند . من همه چیز رو راجب اون
    دنیا می دونستم ، ومن به تنهایی مشکل ساز بودم و اصلا نمی خواستم چارلی را هم گریبان گیر این مشکلات کنم .
    بین من و جِیکوب... یه مشکلی هست ، یه مشکل در مورد دوستیمون . منظورم اینه که ، به نظر می رسه که تنها »
    « دوستی براي جِیکوب کافی نیست
    من جملم رو با حقایقی تموم کردم که درد عظیمی در پس اون بود .


  9. #9
    عضو سایت
    تاریخ عضویت
    May 2011
    محل سکونت
    ساحل دریا
    نوشته ها
    3,292
    تشکر تشکر کرده 
    854
    تشکر تشکر شده 
    1,726
    تشکر شده در
    930 پست
    حالت من : Bitafavot
    قدرت امتیاز دهی
    3433
    Array

    پیش فرض

    این واقعیت که از وقتی تصمیم گرفتم به خانواده کالن ها بپیوندم ، گلّه گرگینه هاي جِیکوب به شدت از خانواده ادوارد
    متنّفر بودند و همین طور من .
    این چیزي نبود که بشه با مکاتبه حلش کرد ، تازه اونم که جواب تلفن هاي منو نمی ده ، اما نقشه ي من براي
    رویارویی با یک گرگینه چیزي نبود که از طرف خون آشام ها تایید بشه .
    «؟ یعنی ادوارد حاظر نیست وارد یک رقابت سالم بشه » : چارلی با صداي طعنه آمیزي پرسید
    « رقابتی در کار نیست » : نگاه تلخی به او کردم و گفتم
    «. تو به احساسات جیک صدمه زدي ، اونو نادیده گرفتی ، اون ترجیح می ده دوستت باشه تا هیچی »
    اوه ،حالا دیگه من اونو نادیده گرفتم ؟
    « من مطمئن هستم که جیک علاقه اي به دوستیمون نداره »: این کلمات دهنَمو می سوزوند
    «؟ این از کجا به ذهنت خطور کرد »
    «.... این موضوع امروز از دهن بیلی در اومد »: چارلی حالا دیگه شرمنده به نظر می رسید
    « تو با بیلی مثل پیر زنا غیبت می کنین »: با عصبانیت چنگالمو به ظرف گرانیتی کوبیدم
    « بیلی نگران جِیکوب ، جیک شرایط بدي رو می گذرونه ، اون خیلی افسرده است »
    من تکانی خوردم اما ، نگاهمو به اون دوختم .
    «. اون وقتا تو همیشه بعد از وقت گذرونی با جِیکوب خوشحال بودي »
    « من الان خوشحالم » : با صداي ترسناکی که از لابه لاي دندون هام در می اومد گفتم
    نوع لحن صدام جمله رو به شکل مسخره اي تمام کرد .
    « و جِیکوب » ، « باشه ، باشه ، قبول می کنم ، حد حدود »
    « سعی خودمو می کنم »
    « کناره اجاقه » چارلی سعی کرد به بحث خاتمه بده « خوبه ، حد و حدود رو بسنج ، به علاوه یه نامه داري »
    من از جام تکون نخوردم هنوز کلمه ي جِیکوب توي ذهنم بود.
    احتمالاً یه نامه ي معمولی بود ، هفته پیش از مادرم یه بسته گرفتم ، من منتظر چیزي نبودم .

  10. #10
    عضو سایت
    تاریخ عضویت
    May 2011
    محل سکونت
    ساحل دریا
    نوشته ها
    3,292
    تشکر تشکر کرده 
    854
    تشکر تشکر شده 
    1,726
    تشکر شده در
    930 پست
    حالت من : Bitafavot
    قدرت امتیاز دهی
    3433
    Array

    پیش فرض

    چارلی صندلیش رو به عقب هل داد و روي پاهاش ایستاد و بشقابشو برداشت و توي ظرف شوي گذاشت .
    قبل از اینکه آب رو باز کنه پاکت نازك نامه رو به سمت من پرت کرد ، نامه به آرنجم خورد :
    « آم م م م ، متشکرم »
    سعی کردم لحن چارلی رو درك کنم . وقتی که آدرس نامه رو دیدم ، فهمیدم نامه از طرف دانشگاهی در آلاسکا بود.
    . « اولین قبولیت رو تبریک میگم » چارلی زیر لب خندید «. چه سریع فرستادن . فکرکنم این دانشگاهم از دست دادم »
    « این که بازه » نامه رو به پشت چرخوندم و با دیدن اون داد زدم
    « خب من یه کم کنجکاو بودم »
    « منو شُکّه کردین جناب سوآن ، این یه جرمه »
    « ممنون پدر »
    «... ما باید راجب شهریه حرف بزنیم ، من یکم پول پس انداز »
    « هی ، هی ، هی ، من اونو نمی خوام . من به پس انداز تو دست نمی زنم ، من ذخیره ي دانشگاه خودمو دارم »
    البته اون چیزي که ازش باقی مونده بود، که اونقدر هم زیاد نبود.
    « بعضی از این دانشگاه ها خیلی گرون هستن ، ولی من نمی خوام تو توي آلاسکا بخاطر ارزون بودنش درس بخونی »
    به هیچ وجه اونجا ارزونتر نیست ، اما اونجا دور بود ، اما این خواسته ادوارد بود .
    امیدوار بودم بِلُفَم کار ساز باشه . « من پول کنار گذاشتم ، تازه اونجا کلّی کمک می کنن »
    «؟ پس چی » چارلی با لب هاي بر هم فشرده شروع کرد «... پس »
    « ؟ هیچی من فقط می خواستم ، بدونم که ، برنامه ي ادوارد واسه سال دیگه چیه »
    سه ضربه ي سریع به در ، منو از جواب دادن نجات داد . «؟ خب » ، «... اوه »
    « اومدم » . چارلی به من نگاه کرد و من از جا پریدم
    رو ادا می کرد، و در رو واسه ي ادوارد باز کردم. « برو گمشو » سعی کردم غرغر چارلی رو نادیده بگیرم که جمله اي مثل
    زمان هیچ وقت من رو از دیدن چهره ي بی نقص اون سیر نمی کرد و مطمئنم بودم من هرگز نمی تونستم ذره اي از
    زیبایی اون داشته باشم .

صفحه 1 از 17 1234511 ... آخرینآخرین

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/