صفحه 22 از 27 نخستنخست ... 12181920212223242526 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 211 تا 220 , از مجموع 288

موضوع: اشعار و زندگینامه ی سهراب سپهری

Hybrid View

پست قبلی پست قبلی   پست بعدی پست بعدی
  1. #1
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    طنین

    به روی شط وحشت برگی لرزانم،

    ریشه ات را بیاویز.

    من از صداها گذشتم.

    روشنی را رها کردم.

    رویای کلید از دستم افتاد.

    کنار راه زمان دراز کشیدم.



    ستاره ها در سردی رگهایم لرزیدند.



    خاک تپید.

    هوا موجی زد.

    علف ها ریزش رویا را در چشمانم شنیدند:

    میان دو دست تمنایم روییدی،

    در من تراویدی،

    اهنگ تاریک اندامت را شنیدم:

    "نه صدایم

    و نه روشنی.

    طنین تنهایی تو هستم،

    طنین تاریکی تو."

    سکوتم را شنیدی:

    "بسان نسیمی از روی خودم بر خواهم خواست،

    در ها را خواهم گشود،

    در شب جاویدان خواهم وزید."



    چشمانت را گشودی

    شب در من فرود امد.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  2. #2
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    بی تار و پود

    در بیداری لحظه ها
    پیکرم کنار نهر خروشان لغزید.
    مرغی روشن فرود امد
    ولبخند گیج مرا برچید و پرید.
    ابری پیدا شد
    و بخار سرشکم در شتاب شفافش نوشید.
    نسیمی برهنه و بی پایان سر کرد
    و خطوطی چهره ام را اشفت و گذشت.
    درختی تابان
    پیکرم را در ریشۀ سیاهش بلعید.
    طوفانی سر رسید
    و جا پایم را ربود.

    نگاهی به روی نهر خروشان خم شد:
    تصویری شکست.
    خیالی از هم گسیخت.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  3. #3
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    بی پاسخ



    در تاریکی بی اغاز و پایان

    دری در روشنی انتظارم رویید.

    خودم را در پس در تنها نهادم

    و به درون رفتم:

    اتاقی بی روزن تهی نگاهم را پر کرد.

    سایه ای در من فرود امد

    و همۀ شباهتم را در ناشناسی خود گم کرد.

    پس من کجا بودم؟

    شاید زندگی ام در جای گمشده ای نوسان داشت

    و من انعکاسی بودم

    که بیخودانه همۀ خلوتها را به هم می زد

    و در پایان همۀ رویاها در سایۀ بهتی فرو می رفت.



    من در پس در تنها مانده بودم.

    همیشه خودم را در پس یک در تنها دیده ام.

    گویی وجودم در پای این در جا مانده بود،

    در گنگی ان ریشه داشت.

    ایا زندگی ام صدایی بی پاسخ نبود؟



    در اتاقی بی روزن انعکاسی سرگردان بود

    و من در تاریکی خوابم برده بود.

    در ته خوابم خودم را پیدا کردم

    و این هشیاری خلوت خوابم را الود.

    ایا این هشیاری خطای تازۀ من بود؟



    در تاریکی بی اغاز و پایان

    فکری در پس در تنها مانده بود.

    پس من کجا بودم؟

    حس کردم جایی به بیداری می رسم.

    همۀ وجودم را در روشنی این بیداری تماشا کردم:

    ایا من سایۀ گمشدۀ خطایی نبودم؟



    در اتاق بی روزن

    انعکاسی نوسان داشت.

    پس من کجا بودم؟

    در تاریکی بی اغاز و پایان

    بهتی در پس در تنها مانده بود.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  4. #4
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    سفر



    پس از لحظه های دراز

    بر درخت خاکستری پنجره ام برگی رویید

    و نسیم سبزی تار و پود خفتۀ مرا لرزاند.

    و هنوز من

    ریشه های تنم را در شن های رویاها فرو نبرده بودم

    که برا افتادم.



    پس از لحظه های دراز

    سایۀ دستی روی وجودم افتاد

    و لرزش انگشتانش بیدارم کرد.

    و من هنوز

    پرتو تنهایی خودم را

    در ورطۀ تاریک درونم نیفکنده بودم

    که براه افتادم.



    پس از لحظه های دراز

    پرتو گرمی در مرداب یخ زدۀ ساعت افتاد

    و لنگری امد و رفتش را در روحم ریخت

    و هنوز من

    در مرداب فراموشی نلغزیده بودم

    که براه افتادم.

    پس از لحظه های دراز

    یک لحظه گذشت:

    برگی از درخت خاکستری پنجره ام فرو افتاد،

    دستی سایه اش را از روی وجودم بر چید

    و لنگری در مرداب ساعت یخ بست.

    و هنوز من چشمانم را نگشوده بودم

    که در خوابی دیگر لغزیدم.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  5. #5
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    برخورد



    نوری به زمین فرو امد:

    دو جا پا بر شنهای بیایان دیدم.

    از کجا امده بود؟

    به کجا می رفت؟

    تنها دو جا پا دیده می شد.

    شاید خطایی پا به زمین نهاده بود.



    ناگهان جا پاها به راه افتادند.

    روشنی همراهشان می خزید.

    جا پاها گم شدند،

    خود را از روبرو تماشا کردم:

    گودالی از مرگ پر شده بود.

    و من در مردۀ خود به راه افتادم.

    صدای پایم را از راه دوری می شنیدم،

    شاید از بیابانی می گذشتم.

    انتظاری گم شده با من بود.

    ناگهان نوری در مرده ام فرود امد

    و من در اضطرابی زنده شدم:

    دو جا پا هستی ام را پر کرد.

    از کجا امده بود؟

    به گجا می رفت؟

    تنها دو جا پا دیده می شد.

    شاید خطایی پا به زمین نهاده بود.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  6. #6
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    نیلوفر



    از مرز خوابم می گذشتم،

    سایۀ تاریک یک نیلوفر

    روی همۀ این ویرانه فرو افتاده بود.

    کدامین باد بی پروا

    دانۀ این نیلوفر را به سرزمین خواب من اورد؟



    در پس درهای شیشه ای رویا ها،

    در مرداب بی ته ایینه ها،

    هر جا که من گوشه ای از خودم را مرده بودم

    یک نیلوفر روییده بود.

    گویی او لحظه لحظه در تهی من می ریخت

    و من در صدای شکفتن او

    لحظه لحظه خودم را می مردم.



    بام ایوان فرو می ریزد

    و ساقه نیلوفر برگرد همۀ ستون ها می پیچید.

    کدامین باد بی پروا

    دانۀ این نیلوفر را به سرزمسن خواب من اورد؟



    نیلوفر رویید،

    ساقه اش از ته خواب شفافم سر کشید.

    من به رویا بودم،

    سیلاب بیداری رسید.

    چشمانم را در ویرانۀ خوابم گشودم:

    نیلوفر به همۀ زندگی ام پیچیده بود.

    در رگهایش،من بودم که می دویدم.

    هستی اش در من ریشه داشت،

    همۀ من بود.

    کدامین باد بی پروا

    دانۀ این نیلوفر را به سرزمسن خواب من اورد؟

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  7. #7
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    مرغ افسانه



    پنجره ای در مرز شب و روز باز شد

    و مرغ افسانه از ان بیرون پرید.

    میان بیداری و خواب

    پرتاب شده بود.

    بیراهۀ فضا را پیمود،

    چرخی زد

    و کنار مردابی به زمین نشست.

    تپش هایش با مرداب امیخت،

    مرداب کم کم زیبا شد.

    گیاهی در ان رویید،

    گیاهی تاریک و زیبا.

    مرغ افساهنه سینۀ خود را شکافت:

    تهی درونش شبیه گیاهی بود.

    شکاف سینه اش را با پرها پوشاند.

    وجودش تلخ شد:

    خلوت شفاف کدر شده بود.

    چرا امد؟

    از روی زمین پر کشید،

    بیراهه را پیمود

    و از پنجره ای به درون رفت.



    مرد،انجا بود.

    انتظاری در رگهایش صدا می کرد.

    مرغ افسانه از پنجره فرو امد،

    سینۀ او را شکافت

    و به درون رفت.

    او از شکاف سینه اش نگریست:

    درونش تاریک و زیبا شده بود.

    به روح خطا شباهت داشت.

    شکاف سینه اش را با پیراهن خود پوشاند،

    در فضا به پرواز در امد

    و اتاق را در روشنی اضطراب تنها گذاشت.



    مرغ افسانه بر بام گمشده ای نشسته بود.

    وزشی بر تار و پودش گذشت:

    گیاهی در خلوت درونش رویید،

    از شکاف سینه اش سر بیرون کشید

    و برگهایش را در ته اسمان گم کرد.

    زندگی اش در در رگهای گیاه بالا می رفت.

    اوجی صدایش می زد.

    گیاه از شکاف سینه اش به درون رفت

    و مرغ افسانه شکاف را با پرها پوشاند.

    بالهایش را گشود

    و خود را به بیراهۀ فضا سپرد.



    گنبدی زیر نگاهش جان گرفت.

    چرخی زد و از در معبد به درون رفت.

    فضا با روشنی بی رنگی پر بود.

    برابر محراب

    وهمی نوسان یافت:

    از همۀ لحظه های زندگی اش محرابی گذشته بود

    و همۀ رویاهایش در محرابی خاموش شده بود.

    خودش را در مرز یک رویا دید.

    به خاک افتاد.

    لحظه ای در فراموشی ریخت.

    سر برداشت:

    محراب زیبا شده بود.

    پرتویی در مرمر محراب دید

    تاریک و زیبا.

    ناشناسی خود را اشفته دید.

    چرا امد؟

    بالهایش را گشود

    و محراب را در خاموشی معبد رها کرد.



    زن در جاده ای می رفت.

    پیامی در سر راهش بود:

    مرغی بر فراز سرش فرود امد.

    زن میان دو رویا عریان شد.

    مرغ افسانه سینۀ او را شکافت

    وبه درون رفت.

    زن در فضا به پرواز در امد.



    مردی در اتاقش

    انتظاری در رگهایش صدا میکرد

    و چشمانش از دهلیز یک رویا بیرون می خزید.

    زنی از پنجره فرود امد

    تاریک و زیبا.

    به روح خطا شباهت داشت.

    مرد به چشمانش نگریست:

    همۀ خوابهایش در ته انها جا مانده بود.

    مرف افسانه از شکاف سینۀ زن بیرون پرید

    و نگاهش به سایۀ انها افتاد.

    گفتی سایه پردۀ توری بود

    که روی وجودش افتاده بود.

    چرا امد؟

    بالهایش را گشود

    و اتاق را در بهت یک رویا گم کرد.



    مرد تنها بود.

    تصویری به دیوار اتاقش می کشید.

    وجودش میان اغاز و انجامی در نوسان بود.

    وزشی ناپیدا می گذشت:

    تصویر کم کم زیبا می شد

    و بر نوسان دردناکی پایان می داد.

    مرغ افسانه امده بود.

    اتاق را خالی دید

    و خودش را در جای دیگر یافت.

    ایا تصویر

    دامی نبود

    که همۀ زندگی مرغ افستنه در ان افتاده بود؟

    چرا امد؟

    بالهایش را گشود

    و اتاق را در خندۀ تصویر از یاد برد.



    مرد در بستر خود خوابیده بود.

    وجودش به مردابی شباهت داشت.

    درختی در چشمانش روییده بود

    و شاخ و برگش فضا را پر میکرد.

    رگهای درخت

    از زندگی گمشده ای پر بود.

    بر شاخ درخت

    مرغ افسانه نشسته بود.

    از شکاف سینه اش به درون نگریست:

    تهی درونش شبیه درختی بود.

    شکاف سینه اش را با پرها پوشاند،

    بالهایش را گشود

    و شاخه را در ناشناسی فضا تنها گذاشت.



    درختی میان دو لحظه پژمرد.

    اتاقی به استانۀ خود می رسید.

    مرغی بیراهۀ فضا را پیمود.

    و پنجرهای در مرز شب و روز گم شده بود.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  8. #8
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    باغی در صدا



    در باغی رها شده بودم.

    نوری بیرنگ سبک وبرمن می وزید.

    ایا من خود بدین باغ امده بودم

    و یا باغ اطراف مرا پر کرده بود؟

    هوای باغ از من می گذشت

    وشاخ و برگش در وجودم می لغزید.

    ایا این باغ

    سایۀ روحی نبود

    که لحظه ای بر مرداب زندگی خم شده بود؟



    ناگهان صدایی باغ را در خود جا داد،

    صدایی که به هیچ شباهت داشت.

    گویی عطری خودش را در ایینه تماشا می کرد.

    همیشه از روزنه ای ناپیدا

    این صدا در تاریکی زندگی ام رها شده بود.

    سرچشمۀ صدا گم بود:

    من ناگاه امده بودم.

    خستگی در من نبود:

    راهی پیموده نشد.

    ایا پیش از این زندگی ام فضایی دیگر داشت؟



    ناگهان رنگی دمید:

    پیکری روی علف ها افتاده بود.

    انسانی که شباهت دوری با خود داشت.

    باغ در ته چشمانش بود

    و جا پای صدا همراه تپش هایش.

    زندگی اش اهسته بود.

    وجودش بیخبری شفافم را اشفته بود.



    وزشی بر خاست

    دریچه ای بر خیرگی ام گشود:

    روشنی تندی به باغ امد.

    باغ می پژمرد

    و من به درون دریچه رها می شدم.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  9. #9
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    لحظۀ گمشده



    مرداب اتاقم کدر شده بود

    و من زمزمۀ خون را در رگهایم می شنیدم.

    زندگی ام در تاریکی ژرفی می گذشت.

    این تاریکی،طرح وجودم را روشن می کرد.



    در باز شد

    و او با فانوسش به درون وزید.

    زیبایی رها شده ای بود

    و من دیده براهش بودم:

    رویای بی شکل زندگی ام بود.

    عطری در چشمم زمزمه کرد.

    رگهایم از تپش افتاد.

    همۀ رشته هایی که مرا به من نشان می داد

    در شعلۀ فانوسش سوخت:

    زمان در من نمی گذشت.

    شور برهنه ای بودم.



    او فانوسش را به فضا اویخت.

    مرا در روشن ها می جست.

    تار و پود اتاقم را پیمود

    و به من ره نیافت.

    نسیمی شعلۀ فانوس را نوشید.



    وزشی میگذشت

    و من طرحی جا می گرفتم،

    در تاریکی ژرف اتاقم پیدا می شدم.

    پیدا،برای که؟

    او دیگر نبود.

    ایا با روح تاریک اتاق امیخت؟

    عطری در گرمی رگهایم جابجا می شد.

    حس کردم با هستس گمشده اش مرا می نگرد

    و من چه بیهوده مکان را می کاوم:

    انی گم شده بود.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  10. #10
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    لولوی شیشه ها



    در این اتاق تهی پیکر

    انسان مه الود!

    نگاهت به حلقۀ کدام در اویخته؟



    در ها بسته

    و کلیدشان در تاریکی دور شد.

    نسیم از دیوار ها می تراود:

    گلهای قالی می لرزد.

    ابرها در افق رنگارتگ پرده پر می زنند.

    باران ستاره اتاقت را پر کرد

    و تو در تاریکی گم شده ای

    انسان مه الود!



    پاهای صندلی کهنه ات در پاشویه فرو رفته .

    درخت بید از خاک بسترت روییده

    و خود را در حوض کاشی می جوید.

    تصویری به شاخه بید اویخته:

    کودکی که چشمانش خاموشی ترا دارد،

    گویی ترا می نگرد

    و تو از میان هزاران نقش تهی

    گویی مرا می نگری

    انسان مه الود!



    ترا در همۀ شبهای تنهایی

    توی همۀ شیشه ها دیده ام.

    مادر مرا می ترساند:

    لولو پشت شیشه هاست!

    و من توی شیشه ها ترا می دیدم.

    لولوی سرگردان!

    پیش آ،

    بیا در سایه هامان بخزیم.

    در بسته

    و کلیدهاشان در تاریکی دور شد.

    بگذار پنجره را به رویت بگشایم.



    انسان مه الود از روی حوض کاشی گذشت

    و گریان سویم پرید.

    شیشۀ پنجره شکست و فرو ریخت:

    لولوی شیشه ها

    شیشۀ عمرش شکسته بود.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



صفحه 22 از 27 نخستنخست ... 12181920212223242526 ... آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/