صفحه 21 از 27 نخستنخست ... 11171819202122232425 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 201 تا 210 , از مجموع 267

موضوع: کتاب سوم گرگ ومیش : کسوف

  1. #201
    عضو سایت
    تاریخ عضویت
    May 2011
    محل سکونت
    ساحل دریا
    نوشته ها
    3,292
    تشکر تشکر کرده 
    854
    تشکر تشکر شده 
    1,726
    تشکر شده در
    930 پست
    حالت من : Bitafavot
    قدرت امتیاز دهی
    3433
    Array

    پیش فرض

    تاهاآکی بدن خود را تا پایین کوهها دنبال کرد. او بر سر اوتلاپا فریاد کشید اما اوتلاپا او را نادیده گرفت انگار که فقط
    صداي باد بود.
    تاها آکی با ناامیدي شاهد بود که اوتلاپا جاي او را بعنوان رئیس کوئیلیت ها گرفت. براي چند هفته اوتلاپا اقدامی نکرد
    ولی اطمینان یافت که همه باور دارند که او تاها آکی است .
    سپس تغییرات شروع شد؛ اولین قانون اوتلاپا ممنوعیت ورود به جهان ارواح براي همه جنگجویان بود.او ادعا کرد که
    احساس خطر کرده , اما حقیقتاً می ترسید. او می دانست که تاها آکی منتظر فرصتی است تا ماجرایش را بگوید.
    همچنین اوتلاپا می ترسید که خودش هم وارد جهان ارواح شود چرا که می دانست تاها آکی بلافاصله به بدنش بر
    می گشت. دراین صورت رویاهایش براي حمله و غلبه بر دیگران توسط ارواح جنگجو غیرممکن بود، و او به حکمرانی
    بر قبیله قناعت کرد. او باري بر دوش قبیله شد – امتیازاتی طلب کرد که تاها آکی هرگز درخواست نکرده بود ، براي
    خود وجنگجویانش کار کردن را ممنوع کرد، درحالیکه همسر تاها آکی زنده بود ، همسرجوان دوم و سپس سومین را
    اختیار کرد ؛ کاري که تاکنون در قبیله انجام نشده بود. تاها آکی در خشمی بیهوده همه چیز را میدید.
    سرانجام تاها آکی تلاش کرد بدنش را بکشد تا قبیله را از زیاده روي هاي اوتلاپا نجات دهد. او گرگ درنده اي را از
    کوهها آورد ، اما اوتلاپا پشت جنگجویانش پنهان شد .وقتی گرگ مرد جوانی که از رئیس دروغین حفاظت می کرد را
    کشت ، تاها آکی دچار اندوه دهشتناکی شد. او به گرگ دستور بازگشت داد.
    تمام داستانها خبر از این می دهند که روح جنگجو بودن چیز آسانی نیست. آن خیلی ترسناکتر از روح بخشیدن به
    آزاد شدن از بدن کسی است. بهمین دلیل بود که آنها جز در موارد نیاز از جادویشان استفاده نمی کردند.
    سفرهاي روحی انفرادي رئیس براي مداومت بر بررسی محیط نوعی وظیفه و فداکاري محسوب می شد. بدون بدن
    بودن داشت ناجور، ناراحت کننده ، وحشتناك می شد. تاها آکی از بدنش دور شده بود و براي مدت طولانی در این
    شرایط باقی مانده بود که بسیار مشقت بار بود. او احساس می کرد محکوم شده بود که هرگز به جهان آخرت جایی که
    نیاکانش منتظرش بودند نرسد، تا ابد در این نیستی طاقت فرسا گیر کرده بود.
    گرگ بزرگ روح تاها آکی را که از رنج و درد به خود می پیچید و در جنگل سرگردان بود دنبال کرد. گرگ در نوع
    خودش عظیم الجثه و زیبا بود. ناگهان تاها آکی به حیوان زبان بسته حسادت کرد. حداقل آن حیوان جسم داشت.

  2. #202
    عضو سایت
    تاریخ عضویت
    May 2011
    محل سکونت
    ساحل دریا
    نوشته ها
    3,292
    تشکر تشکر کرده 
    854
    تشکر تشکر شده 
    1,726
    تشکر شده در
    930 پست
    حالت من : Bitafavot
    قدرت امتیاز دهی
    3433
    Array

    پیش فرض

    حداقل حیات داشت.حتی زندگی به عنوان یک حیوان بهتر از این هوشیاري خالی وحشتناك بود.
    و بعد از آن بود که تاها آکی ایده اي به ذهنش رسید که همه ي ما را تغییر داد. او از گرگ بزرگ خواهش کرد که به او
    هم جایی بدهد و بدنش را با او تقسیم کند. گرگ قبول کرد . تاها آکی به راحتی و با قدرشناسی وارد بدن گرگ شد. آن
    بدن انسانی او نبود اما بهتر از پوچی جهان ارواح بود. مرد و گرگ به دهکده به پناهگاه برگشتند. مردم از ترس گریختند
    فریادکشان جنگجویان را صدا کردند. جنگجویان با نیزه هایشان به سمت گرگ دویدند. البته اوتلاپا در جاي امنی
    مخفی شد .
    تاها آکی به جنگجویانش حمله نکرد. او خود را از آنها عقب می کشید درحالیکه با چشمانش سخن می گفت و سعی
    می کرد ترانه هاي مردمش را پارس کنان و زوزه کشان بخواند. جنگجویان داشتند تشخیص می دادند که این گرگ
    یک حیوان معمولی نیست ، که او تحت تاثیر و نفوذ یک روح بود. یکی از جنگجویان قدیمی بنام یات تصمیم گرفت از
    فرمان اشتباه رئیس نافرمانی کند و سعی کند با گرگ ارتباط برقرار کند.
    به محض اینکه یات به جهان ارواح منتقل شد ، تاها آکی گرگ را ترك کرد تا با او صحبت کند, حیوان رام منتظر
    بازگشت او شد. یات فوراً حقیقت را فهمید و از رئیس اصلی اش استقبال کرد .
    تاها آکی آمد تا ببیند آیا گرگ مغلوب شده .همینکه دید یات بیروح روي زمین خوابیده و با گارد جنگجویان احاطه شده
    فهمید که چه اتفاقی افتاده. او خنجرش را بیرون کشید و به جلو یورش برد تا قبل از اینکه یات بتواند به بدنش برگردد
    آنرا بکشد.
    او فریاد کشید " خائن " و جنگجویان نمی دانستند چه کنند.رئیس سفرهاي روحی را ممنوع کرده بود و این تصمیم
    رئیس بود که کسی را که نافرمانی کرده چگونه مجازات کند.
    یات به درون بدنش پرید اما اوتلاپا خنجرش را روي گلوي او گذاشته بود و با دست دیگرش دهان او را پوشانده بود.
    بدن تاها آکی قوي بود و یات بخاطر سن و سالش ضعیف بود. یات نتوانست حتی کلامی براي آگاه کردن دیگران قبل
    از اینکه اوتلاپا براي همیشه خاموشش کرد. تاها آکی مشاهده کرد که روح یات به جهان آخرت می گریخت ، جاییکه
    به روي تاها دآکی تا پایان ابدیت مسدود شده بود . خشم شدیدي به او دست داد ، قویتر از هرچیزي که قبلا احساس
    کرده بود. به منظور دریدن گلوي اوتلاپا دوباره به زبان آورد.

  3. #203
    عضو سایت
    تاریخ عضویت
    May 2011
    محل سکونت
    ساحل دریا
    نوشته ها
    3,292
    تشکر تشکر کرده 
    854
    تشکر تشکر شده 
    1,726
    تشکر شده در
    930 پست
    حالت من : Bitafavot
    قدرت امتیاز دهی
    3433
    Array

    پیش فرض

    وارد گرگ بزرگ شد. اما به محض اینکه به گرگ ملحق شد بزرگترین جادو رخ داد.
    خشم تاها آکی ، خشم یک مرد بود.عشقی که او به مردمش داشت و نفرتی که از ستم کنندگان به آنها داشت عظیم تر
    از حد تحمل بدن یک گرگ و حتی انسان بود.گرگ به لرزه افتاد و در مقابل چشمان جنگجویان بهت زده و اوتلاپا ، او
    به یک انسان تغییر شکل داد .
    مرد جدید شباهتی با بدن تاها آکی نداشت. او بی نهایت باشکوه تر بود. او خمیر مایه ي روح تاها آکی بود. جنگجویانی
    که با روح تاها آکی پرواز کرده بودند فوراً او را شناختند .
    اوتلاپا سعی کرد فرار کند اما تاها آکی قدرت گرگ را در بدن جدیدش داشت، او دزد را گرفت و قبل از اینکه بتواند از
    بدن دزدي اش بیرون بپرد جانش را گرفت.
    مردم وقتی که فهمیدند چه اتفاقی افتاده به شادمانی پرداختند. تاها آکی فوراً همه چیز را به حالت اول در آورد و دوباره
    بهمراه مردمش مشغول به کار شد وهمسران جوان را به خانواده هایشان برگردانید. تنها تغییري که او اصلاح نکرد
    قانون پایان سفرهاي روحی بود. اکنون او می دانست که آن کار بسیار خطرناکی است چونکه ایده ي دزدیدن حیات
    وجود داشت.
    از آن لحظه به بعد تاها آکی بیشتر گرگ بود تا انسان. آنها به او می گفتند تاها آکی گرگ بزرگ یا تاها آکی مرد روحی.
    از آنجاییکه پیر نمی شد سالهاي بسیار بسیار زیادي بر مردم رهبري کرد. هرگاه خطري پیش می آمد او گرگ درونش
    را براي جنگیدن یا ترساندن دشمن بکار می برد. مردم در صلح و آرامش زندگی می کردند. تاها آکی صاحب پسران
    زیادي شد و بعضی از آنها این قدرت را به ارث بردند ، بعد از اینکه به سن بلوغ می رسیدند آنها هم می توانستند به
    « . گرگ تغییر شکل دهند. گرگها همه متفاوت بودند چون روح گرگ و انعکاسی از مردي که درونشان بود داشتند
    قلبِ سیاه ، خزِ سیاه 1 » : و نیشخندي زد « خوب پس واسه اینه که سام کاملاً سیاهه » : کوئیل زیر لب گفت
    « ( . 1. منظور موي بدن سام است كھ در زمان تبدیل شدن بھ گرگ سیاه رنگ در مي آید )
    من بقدري درگیر داستان شده بودم که بازگشت به حال در حلقه اي بدور آتش رو به خاموشی، شوك آور بود. با شوك
    دیگري تشخیص دادم که حلقه از نوادگان عظیم الجثه ي واقعاً خیلی عظیم ترِ تاها آکی تشکیل شده بود .

  4. #204
    عضو سایت
    تاریخ عضویت
    May 2011
    محل سکونت
    ساحل دریا
    نوشته ها
    3,292
    تشکر تشکر کرده 
    854
    تشکر تشکر شده 
    1,726
    تشکر شده در
    930 پست
    حالت من : Bitafavot
    قدرت امتیاز دهی
    3433
    Array

    پیش فرض

    آتش رگباري از جرقه به آسمان پرتاب کرد ، جرقه ها لرزیدند و رقصیدند و اشکالی قابل تشخیصی ایجاد کردند.
    « ؟ و خزِ شکلاتی تو چی رو می رسونه؟ اینکه چقدر شیرینی » : سام نجواکنان در جواب کوئیل گفت
    بیلی مزه پرانی آنها را نشنیده گرفت .
    بعضی از آن پسرها جنگجو هاي تاها آکی شدند و دیگر پیر نشدند. دیگرانی که تغییر شکل را دوست نداشتند از »
    الحاق به گله ي مردگرگی خودداري کردند. اینها پیر می شدند و قبیله کشف کرد که مردگرگی هم اگر روح گرگی اش
    را تسلیم کند می تواند مثل هرکس دیگر پیر شود. تاها آکی به اندازه ي عمر سه مرد زندگی کرد. با سومین همسرش
    بعد از مرگ دوتاي قبلی ازدواج کرده بود و دریافت که او همسر روحی واقعیش است. گرچه که قبلی ها را هم دوست
    داشت اما این یکی فرق می کرد . او تصمیم گرفت روح گرگی اش را تسلیم کند تا با مرگ همسرش ، او نیز بمیرد.
    « ... اینگونه بود که جادو نصیب ما شد اما این پایان داستان نیست
    او به کوئیل پیر آتیارا که در صندلی اش جابجا شد و شانه هاي نحیفش را صاف کرد نگاهی انداخت. بیلی جرعه اي از
    یک بطري آب نوشید وپیشانی اش را خشک کرد. قلم امیلی هرگز متوقف نشد ، او همچنان با شتابی دیوانه وار روي
    کاغذ می نوشت.
    « آن ماجراي ارواح جنگجو بود؛ این ماجراي فداکاري همسر سوم است » کوئیل پیر با صداي زیر نازکی شروع کرد
    سالیان سال بعد از اینکه تاها آکی روح گرگی اش را تسلیم کرد وقتی که مرد کهنسالی شده بود ، ماکا در شمال دچار »
    دردسري شد. چند زن جوان از قبیله آنها ناپدید شدند ، و آنها گرگهاي همسایه را که از نظر آنها ترسناك و غیرقابل
    اعتماد بودند سرزنش کردند.
    گرگمردان هنوز وقتی که در قالب گرگیشان می رفتند می توانستند افکار دیگران را بخوانند، درست مانند نیاکانشان
    وقتی که در قالب روحی بودند. آنها فهمیدند که هیچ کدامشان مستحق سرزنش نیست . تاها آکی از همدردي با رئیس
    ماکاها خسته شده بود ، اما وحشت بسیار زیادي وجود داشت.تاها آکی نمی خواست دستانش را به جنگ آلوده کند. او
    دیگر یک جنگجو نبود که مردمش را هدایت کند.او بزرگترین پسر گرگنمایش تاها وي را قبل از اینکه دشمنی ها بالا
    بگیرد مسئول یافتن مجرم کرد.

  5. #205
    عضو سایت
    تاریخ عضویت
    May 2011
    محل سکونت
    ساحل دریا
    نوشته ها
    3,292
    تشکر تشکر کرده 
    854
    تشکر تشکر شده 
    1,726
    تشکر شده در
    930 پست
    حالت من : Bitafavot
    قدرت امتیاز دهی
    3433
    Array

    پیش فرض

    تاها وي به مراه پنج گرگ دیگر گله اش کوهها را براي یافتن هر مدرکی از ماکاهاي گمشده بازرسی کرد. آنها به
    چیزي رسیدند که قبلاً هرگز با آن مواجه نشده بودند، رایحه اي غریب و شیرین در جنگل که دماغشان را به حد
    « . دردناکی می سوزاند
    من کمی خود را به سمت جیکوب جمع تر کردم. دیدم گوشه ي دهانش با خوش خلقی بالا رفت و بازویش محکمتر به
    دورم پیچیده شد.
    « آنها نمی دانستند چه موجودي چنین بویی از خود بجا می گذارد، اما رد بو را گرفتند » : کوئیل پیر ادامه داد
    صداي لرزانش ابهت صداي بیلی را نداشت ، اما یک چیز غریب ، لحن خشمی ناگهانی ، در خود داشت. همانطور که
    کلمات او لاینقطع می آمدند ، نبض من بالا می رفت.
    آنها اثرات ضعیفی از بوي انسان و خون انسان در طول مسیر یافتند. آنها مطمئن بودند که این همان دشمنی است »
    که بدنبالش می گشتند.
    مسیر سفر آنقدر به درازا کشید که تاها وي نصف گله یعنی جوانترها را به پناهگاه نزد تاها آکی براي ارائه ي گزارش
    فرستاد.
    تاها وي و دوتا از برادرانش بازنگشتند.
    برادران جوانتر به جستجوي بزرگترها رفتند اما هیچ نیافتند. تاها آکی براي پسرانش گریست. او آرزو داشت انتقام مرگ
    پسرانش را بگیرد ، اما خیلی پیر بود. او با لباس عزا رفت نزد رئیس ماکا و هرآنچه را که اتفاق افتاده بود به او گفت.
    رئیس ماکا غم او را باور کرد و مخالفت ها بین دو قبیله پایان یافت .
    یکسال بعد ، دو دوشیزه ي ماکایی از خانه هایشان در یک شب ناپدید شدند. ماکاها فورا گرگهاي کوئیلیتی را که همان
    بوي شیرین نامطبوع را در سراسر دهکده ي ماکا یافته بودند ، صدا کردند. گرگها شکار را دوباره از سر گرفتند.
    فقط یک نفر از آنها برگشت. او یاها اوتا بزرگترین پسر تاکا آکی همسر سوم و جوانترین عضو گله بود. او با خود چیزي
    آورد که هرگز در عمر کوئیلیت ها دیده نشده بود :

  6. #206
    عضو سایت
    تاریخ عضویت
    May 2011
    محل سکونت
    ساحل دریا
    نوشته ها
    3,292
    تشکر تشکر کرده 
    854
    تشکر تشکر شده 
    1,726
    تشکر شده در
    930 پست
    حالت من : Bitafavot
    قدرت امتیاز دهی
    3433
    Array

    پیش فرض

    جسد سنگی و سرد و بیگانه که او تکه هایش را حمل میکرد . همه ي آنهایی که از خون تاها آکی بودند حتی
    کسانی که هرگز گرگ نشده بودند می توانستند بوي نافذ آن موجود مرده را استشمام کنند.
    این چیزي بود که دشن ماکاها بود.
    یاها اوتا توضیح داد که چه اتفاقی افتاده بود:
    او و برادرانش موجود را که شبیه یک مرد به نظر می رسید اما مثل یک صخره ي گرانیتی سخت بود، به همراه دو
    دختر ماکایی یافته بودند. یک دختر قبلاً مرده بود سفید و فاقد خون روي زمین بود. دیگري در آغوش آن موجود بود و
    دهان آن موجود روي گلویش قرار داشت. وقتی آنها به آن صحنه ي زشت رسیدند ممکن بود آن دختر زنده بوده باشد ،
    اما همینکه آنها نزدیک شدند ، موجود به سرعت گردنش را درید و پیکر بیجانش را روي زمین پرت کرد. دندانهاي
    سفیدش با خون دختر پوشیده شده بود و چشمانش قرمز برافروخته بود.
    یاها اوتا قدرت درندگی و سرعت موجود را توصیف کرد. یکی از برادرانش که قدرت آن موجود را دست کم گرفته بود
    به سرعت قربانی شد. موجود مثل یک عروسک او را تکه تکه کرده بود. یاها اوتا و سایر برادران بیشتر احتیاط کردند.
    آنها با هماهنگی از اطراف به سمت موجود آمدند تا قدرت مانور او را کم کنند.آنها مجبور بودند نهایت قدرت و سرعت
    گرگی شان را داشته باشند ، چیزي که قبلاً هرگز امتحان نکرده بودند. موجود مثل سنگ سخت و مثل یخ سرد بود.
    آنها متوجه شدند که فقط دندانهایشان او را ناکار می کرد. وقتی موجود با آنها می جنگید آنها شروع کردند به تکه تکه
    کندن بدن آن موجود.
    اما موجود سریعاً متوجه شد و بزودي با مانورهاي گرگها هماهنگ شد. دستانش به برادر یاها اوتا رسید. یاها اوتا گلوي
    موجود را بی دفاع دید و ناگهان حمله کرد. دندانهایش بدور سر موجود کلید شد و آنرا کند ، اما دستان موجود همچنان
    به خرد کردن برادر یاها اوتا ادامه داد .
    یاها اوتا اشکریزان به امید نجات برادرش موجود را به تکه هاي غیر قابل تشخیص تکه تکه کرد. خیلی دیر بود اما
    نهایتاً موجود نابود شد.

  7. #207
    عضو سایت
    تاریخ عضویت
    May 2011
    محل سکونت
    ساحل دریا
    نوشته ها
    3,292
    تشکر تشکر کرده 
    854
    تشکر تشکر شده 
    1,726
    تشکر شده در
    930 پست
    حالت من : Bitafavot
    قدرت امتیاز دهی
    3433
    Array

    پیش فرض

    بیست شاهد در دسترس زن سرد قرار داشتند.دونفر زنده ماندند ، چون حواسش بخاطر خون پرت شد و براي فرونشاندن
    تشنگی اش مکث کرد. آن دو بسوي تاها آکی که با بزرگان قبیله و پسرانش و همسر سومش در شورا نشسته بودند
    ،گریختند .
    یاها اوتا به محض اینکه خبر را شنید به گرگ تبدیل شد . او به تنهایی رفت تا خون آشام را نابود کند.تاها آکی و
    پسرانش و همسر سومش و بزرگان قبیله اش بدنبال او رفتند.
    در ابتدا نتوانستند موجود را بیابند، فقط آثار حمله اش هویدا بود. بدنهاي خرد شده ، جویهاي خون روي جاده هرجا که او
    ظاهر شده بود روان بود. سپس جیغها را شنیدند و شتابان به پناهگاه رفتند.
    یک مشت کوئیلیت براي فرار به کشتی ها پناه بردند. زن سرد مانند کوسه بدنبال آنها شنا کرد و با قدرت شگفت
    انگیزش شکم قایق آنها را شکست. وقتی کشتی غرق شد ، او کسانی را که براي فرار تلاش می کردند را نیز از بین
    برد. او گرگ بزرگ را در کرانه ي ساحل دید و شناگران فراري را فراموش کرد. به حدي سریع شنا می کرد که مانند
    لکه اي بود و آبچکان و با شکوه آمد تا در مقابل یاها اوتا ایستاد. او با یک انگشت سفید به او اشاره کرد و پرسش
    نامفهوم دیگري پرسید. یاها اوتا منتظر شد.
    این یک جنگ تن به تن بود. او به اندازه ي جفتش جنگاور نبود.اما یاها اوتا تنها بود ؛ کسی نبود تا حواس زن
    خشمگین را از یاها اوتا پرت کند.
    وقتی یاها اوتا از دست رفت ، تاها آکی فریاد مبارزه طلبی سرداد . او لنگ لنگان جلو رفت و به گرگ پوزه سفید باستانی
    تبدیل شد. گرگ پیر بود ، اما این تاها آکی بود ، همان مرد روحی ، و خشم دیوانه وارش او را قوي کرد. مبارزه دوباره
    آغاز شد .
    همسر سوم تاها آکی مرگ پسرش را قبل از مرگ خودش دیده بود. اکنون شوهرش می جنگید و امیدي نداشت که او
    ببرد. او تمام کلماتی که شاهدان به شورا گفته بودند را شنیده بود.او داستان اولین پیروزي یاها اوتا را شنیده بود و
    می دانست که سرگرم شدن قاتل به برادرش او را نجات داده بود.
    همسر سوم خنجري را از کمر یکی از پسران که در کنارش ایستاده بود بیرون کشید. همه ي آنها پسران نوجوانی بودند
    ، هنوزمرد نبودند و او می دانست وقتی پدرشان شکست می خورد آنها می مردند.

  8. #208
    عضو سایت
    تاریخ عضویت
    May 2011
    محل سکونت
    ساحل دریا
    نوشته ها
    3,292
    تشکر تشکر کرده 
    854
    تشکر تشکر شده 
    1,726
    تشکر شده در
    930 پست
    حالت من : Bitafavot
    قدرت امتیاز دهی
    3433
    Array

    پیش فرض

    همسر سوم با خنجر بالا گرفته به سمت زن سرد دوید. زن سرد لبخندي زد ، آشکارا حواسش از جنگ با گرگ پیر پرت
    شد. او ترسی از این انسان مونث ضعیف یا دشنه اي که حتی خراشی بر پوست او نمی انداخت نداشت ، و احتمالاً
    می خواست تاها آکی را از نسیم مرگی که بر او می وزید نجات دهد.
    سپس همسر سوم کاري کرد که زن جان سرد انتظارش را نداشت. او جلوي پاي خون آشام به زانو افتاد و دشنه را در
    قلب خودش فرو برد .
    خون از وراي انگشتان همسر سوم فوران کرد و روي زن سرد پاشید. خون آشام نتوانست در مقابل اغواي خون تازه
    مقاومت کرده و بدن همسر سوم را رها کند. به طور غریزي به طرف زن درحال مرگ چرخید و براي لحظه اي بِکُلی از
    فرط تشنگی از پا درآمد .
    دندانهاي تاها آکی بدور گردن زن قفل شد.
    که آن پایان جنگ نبود اما تاها آکی اکنون تنها نبود. دو تن از پسران جوان با دیدن مرگ مادر دچار چنان خشمی شدند
    که با اینکه هنوز بالغ نبودند ، بصورت روح گرگی شان جهش پیدا کردند. به همراه پدرشان کار موجود را تمام کردند.
    تاها آکی دیگرهرگز به قبیله ملحق نشد. او هرگز دوباره به حالت انسانی تغییر شکل نداد.او براي یک روز در کنار بدن
    همسر سوم نشست ، هرزمان کسی سعی می کرد او را لمس کند زوزه می کشید ، بعد از آن به جنگل رفت و دیگر
    هرگز بازنگشت.
    موارد درگیري با جانسرد ها از آن زمان بسیار نادر بوده. پسران تاها آکی از قبیله محافظت کردند تا پسرانشان آنقدر
    بزرگ شدند که جاي آنها را بگیرند.هرگز در یک زمان بیشتر از سه گرگ وجود نداشت. این تعداد کافی بود. گهگاه
    خون آشامی از این زمینها عبور می کرد اما غافلگیر می شدند ؛ انتظار گرگها را نداشتند. گاهی وقتها گرگی می مرد ، اما
    آنها دیگر هرگز تلفات آنچنانی مثل بار اول نداشتند. آنها آموخته بودند چونه با جانسردها مبارزه کنند ، و این دانش را
    منتقل کردند ، از فکر گرگ به فکر گرگ دیگر ، از روح به روح ، از پدر به پسر.
    زمان گذشت و نوادگان تاها آکی وقتی به بلوغ رسیدند دیگر گرگ نشدند. فقط در موقعیت خاصی ، اگر یک جانسرد
    نزدیک باشد ، گرگها برمی گردند. جانسردها همیشه انفرادي یا دونفري آمدند و گله کوچک ماند.

  9. #209
    عضو سایت
    تاریخ عضویت
    May 2011
    محل سکونت
    ساحل دریا
    نوشته ها
    3,292
    تشکر تشکر کرده 
    854
    تشکر تشکر شده 
    1,726
    تشکر شده در
    930 پست
    حالت من : Bitafavot
    قدرت امتیاز دهی
    3433
    Array

    پیش فرض

    خانواده ي بزرگی آمدند و پدر پدر بزرگ شما آماده شد تا با آنها بجنگد. اما رهبر گروه مانند یک مرد با افرایم بلک
    صحبت کرد و قول داد به کوئیلیت ها آسیبی نرساند. چشمان غریب و زرد او و اینکه آنها مانند دیگر خون آشام ها
    نبودند ،تقریباً ادعاي او را ثابت می کرد. تعداد گرگها بیشتر بود ، وقتی گرگها می توانستند مبارزه را ببرند نیازي نبود که
    جانسرد پیشنهاد تعهد بدهد. افرایم قبول کرد. آنها صادقانه در منطقه ي خودشان باقی ماندند ، هرچند که حضورشان
    « . بقیه ي جانسردها را به اینجا جذب می کند
    و چشمان سیاهش « و تعدادشان گله را به بزرگتر از آنچه که قبیله تا کنون دیده تبدیل کرده است » : کوئیل پیر گفت
    که بِکُلی در چروکهاي پوست اطرافش دفن شده بودند ، به نظر رسید براي یک لحظه روي من ثابت ماند.
    و بدین ترتیب پسران قبیله ي ما دوباره بار مسؤلیت » : سپس آهی کشید « البته به جزء در زمان تاها آکی » : او گفت
    « را به دوش می کشند و در فداکاري که قبل از آنها پدرانشان تحمل کردند ، شریک می شوند
    براي مدت زیادي همه ساکت بودند. نوادگان زنده ي جادو و افسانه از وراي آتش با چشمانی مملو از غم به یکدیگر
    خیره شدند. همه بجز یکی.
    فکر کنم » لب کلفت پایینی او کمی به بیرون جلو آمد .« بار مسؤلیت » : کوئیل با تمسخر با صداي آهسته گفت
    « عالیه
    آن طرف آتش رو به خاموشی ، سث کلیواتر که در ستایش اتحاد محافظان قبیله اي چشمانش گشاد شده بود ، با
    تکان دادن سرش موافقت کرد .
    بیلی بیصدا و طولانی خندید و به نظر جادو در التهاب خاکسترها محو شد. ناگهان دوباره فقط حلقه ي دوستان بودند.
    جِراد سنگ کوچکی به کوئیل پرت کرد و وقتی که او با ضربه ي سنگ از جا پرید همه خندیدند. مکالمات آهسته اي
    اطراف ما در گرفت ، متلک هایی غیر جدي .
    چشمان لیا کلیواتر باز نشد. فکر کردم چیز درخشانی مثل اشک روي گونه اش دیدم ، اما وقتی یک لحظه بعد دوباره
    نگاه کردم آن رفته بود.

  10. #210
    عضو سایت
    تاریخ عضویت
    May 2011
    محل سکونت
    ساحل دریا
    نوشته ها
    3,292
    تشکر تشکر کرده 
    854
    تشکر تشکر شده 
    1,726
    تشکر شده در
    930 پست
    حالت من : Bitafavot
    قدرت امتیاز دهی
    3433
    Array

    پیش فرض

    نه من و نه جیکوب صحبت نکردیم. اون خیلی آروم کنار من نشسته بود ، نفسش خیلی عمیق و هماهنگ بود طوري
    که من فکر کردم ممکن بود به خواب بره .
    فکرم سالها به عقب برگشت . به یاها اوتا یا بقیه گرگها یا زن زیباي جان سرد که به راحتی می تونستم قیافه اشون رو
    تصور کنم ، فکر نمی کردم. نه ، من به کسی بیرون از همه ي این جادوها فکر می کردم. تلاش می کردم چهره ي
    زن گمنامی که کل قبیله را نجات داده بود ، همسر سوم ، را تصور کنم.
    فقط یک زن بدون هیچ موهبت خاص یا تواناییهایی. جسماً ضعیفتر و کُندتر از همه ي هیولاهاي داستان. اما او کلید را
    داشته ، راه حل را. او شوهرش را ، پسران نوجوانش را ، قبیله اش را نجات داده بود.
    اي کاش آنها نامش را بیاد داشتند ....
    چیزي بازویم را تکان داد.
    « یالا ، بلز ، ما اینجاییم » جیکوب در گوشم گفت
    پلکهایم را بهم زدم ، گیج شدم ، به نظر آتش ناپدید شده بود. به تاریکی غیر منتظره خیره شدم ، سعی کردم محیط
    اطرافم را بشناسم . دقیقه اي طول کشید تا درك کنم دیگر روي صخره نبودم. جیکوب و من تنها بودیم. من هنوز زیر
    بغلش بودم اما دیگر روي زمین نبودم.
    چگونه سوار ماشین جیکوب شدم؟
    « ! اهَ ، مزخرف » همینکه فهمیدم خوابم برده بود نفسم بند آمد
    « ؟ چقدر دیر شده ؟ لعنتی ! این تلفن احمق کجاست » دیوانه وار جیبهایم را گشتم و خالی بود
    « سخت نگیر ، هنوز حتی نصف شب هم نشده. من قبلاً واست بهش زنگ زدم. ببین ، اونجا منتظره »
    هنوز حواسم سرجایش نیامده بود. به تاریکی خیره شدم و وقتی چشمم به شکل « ؟ نصف شب » احمقانه تکرار کردم
    ولووي سی یارد دورتر افتاد ، ضربان قلبم بالا رفت. بدنبال دستگیره ي در گشتم.
    و شیء کوچکی در دست دیگرم گذاشت. تلفن را . « ایناهاش » : جیکوب گفت

صفحه 21 از 27 نخستنخست ... 11171819202122232425 ... آخرینآخرین

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/