صفحه 20 از 23 نخستنخست ... 101617181920212223 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 191 تا 200 , از مجموع 225

موضوع: •°•(¯`·._داستان های عاشقانه _.·´¯)•°•

  1. #191
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    هـیرتا پسـر سـورنا در کاخ بزرگ و با شـکوه خود و در ملک پدرش درکنار دریاچه «رزیبمند» میزیسـت، هـیرتا تنها پسـر سـورنا سـپهسـالار بزرگ ارد پادشـاه اشـکانی بود که رومیان را در بین النهرین شـکسـت فاحشـی داد و در آن جنگ بود که کراسـوس سـردار رومی هم بقتل رسـید، بعـد از آمدن سـاسـانی ها شـکوه و اقـتدار اشـکانی ها از بین رفـت سـرداران بزرگ ایرانی به ارتش اردشـیر بابک پیوسـته و بازماندگان اشـکانی ها آنهائی را که دم از خودسـری نمی زدند در ملک ها و سـرزمین های پدریشـان میزیسـتند . هـیرتا فـرزند سـورنا مدتها بودکه درکاخ بزرگ ییلاقی پدرش زندگی میکرد. چند سـالی بود که زن اولش مرده بود و چون از او فـرزندی نداشـت در سـال اخیر با دخـتر جوان 21 سـاله که اتفاقاً دریک دهـکده با او آشـنا شـده بود عـروسی کرد. هـیرتا هـنگامیکه از شـکار بر می گشـت نزدیک دهـکده به ماندانا برخورد. ماندانا کوزهء آب بزرکی بردوش گرفـته و از چشـمه بخانه آب می برد، از وی آب خواسـت نامش را پرسـید و همان شـب اورا از پدر پیرش خواسـتگاری کرده و روز بعـد ماندانا را به قـصر خود آورد.
    ماندانا دخـتر زیبا و بلند قـد و خوش اندام بود و با چشـم های درشـت و سـیاه، گیسـوان بلند، صدای دلکش و آرزوهای بزرگ در قصر بزرگ هـیرتا وارد شـد. هـیرتا بیشـتر اوقات خودرا به سـرکشی املاک دور دسـت خود و شـکار می گذزانید و کمتر به دلخوشی ماندانای جوان و زیبا می پرداخـت. روزها و هـفـته های اول به ماندانا بد نگذشـت. ولی پس از چندی زندگی برای ماندانا دوزخی شـد و کاخ بزرگ و با شـکوه هـیرتا برای او زندانی شـد بود، هـیرتا جوان نبود و بیش از دو برابر سـن ماندانا داشـت.
    زندگی یک دخـتر جوان پر عـشق با یک مردیکه با او اختلاف سـنی زیادی دارد چه میتواند باشــد؟ ماندانا به نوازش و سـرود های دیوانه جوانی احتیاج داشـت و هـیرتا با کار های زیادی که داشـت نمی توانسـت نیازمندیهای روح پرشـور اورا برآورد.
    باین جهت ماندانا رنج می برد و کم کم زرد و افـسـرده مثل گل سـرخ درشـت و پر آبی که نا گهان در برابر خورشـید سـوزانی قـرار میگیرد، پژمرده میگشـت. هـیرتا که زن جوانش را بخوبی می پایید، فـهمید که اگر برای نجات او نیندیشـد ماندانا را از دسـت خواهـد داد. با او دلبسـتگی زیادی داشـت و زنش را مانند بهـترین چهره ها و گرانبها ترین جـواهـر هـا دوسـت میـداشــت . یکــروز ظهــر کـه میخواسـتند نهار بخورند ماندانا مثل هفته اخیر میل نیافـت که چیزی بخورد، گیلاس شـرابش را برداشـت لبش را تر کرد و سـپس بی آنکه اندکی ازآن بنوشـد آنرا برجای گذاشـت، با نگاه غبار آلود و ترحم آوری یک آن به هـیرتا نگریسـت و بعـد سـرش را پائین انداخـت؛ هـیرتا با صدای گرفـته گفـت: ماندانای عزیزم میدانم که بتو خیلی بد میگذرد ولی من برای تفـریح و سـرگرمی تو فـکر خوبی کرده ام...
    با اینکه این سـخن برای ماندانا تازگی داشـت سـرش را بلند نکرده و نگاه دیگری به شـوهرش نیفگند، هـیرتا دوباره گفـت:
    ــ ماندانای عزیز من خوب گوش کن، همین امروز جوانی به کاخ ما خواهـد آمد، او سـوار کار خوبی اسـت. و در تیر اندازی و چوگان بازی مهارت دارد. ازاو خواسـته ام که در قـصر ما بماند، و بتو اسـپ سـواری و هـنر های چوگان را بیاموزد او هـنر های بسـیاری بلد اسـت و اورا از پاریس خواسـته ام. شـب و روز مثل یک نفر از بسـتگان نزدیک ما با ما زندگی خواهد کرد، با ما بگردش خواهد رفـت و با ما غذایش را خواهـد خورد...
    بیخود قـلب مـانـدانـا میزد " اسـپ ســواری " " چـوگان بـازی"، " مدتی در قصر ما خواهد ماند"، " شـب و روز با ما زندگی خواهد گرد "، در گوش او مثل صدای ناقوس بزرگ دنگ، دنگ آوا انداخـته بود مثل این بود که درین زندگی رقـت بار و بدبختانه اش فـروغ نوینی میدرخـشـد.
    عصر همان روز هـنگامیکه در کنار یکی از باغچه های بزرگ پرگل کاخ ماندانا و هـیرتا گردش میکردند یکی از چاکران خبر داد: مهمانی که بایسـتی بیاید آمده اسـت. مهمان جوان لاغـر اندام سـی سـاله با موهای فراوان، چابک و خندان مثل تازه دامادی دلشـاد نزد آنان آمد، کارد کوچکی به کمرش بسـته بـود و در نـگاه هـایـش بـرق تـیـزی بـود کـه بـردل می نشـسـت.
    ماندانا قلب و دیدگانش از دیدن مهیار میدرخشـید و از آمدن او بی اندازه دردل خرسـند و شـادمان شـده بود . گاهی زیر چشمی به او نگاه میکرد و به حرفـهای او به دقـت گوش میداد. مهیار از مسافرت خود رنج راه صحبت میکرد و از تماشـای کاخ هـیرتا تمجـید می نمـود و بـه هـیرتا گفـت آقای من کاخ و بـاغ شــما خیـلی بـا شــکـوه و زیباسـت، در باغهای « اکباتان» گلهای زیبا ودلفـریبی پیدا میشـود... و وقتی این حرف را گفـت برگشـته و به ماندانا نگریسـت و بلا فاصله افـــزود: ولی با نوی من! در پاریس هم گلهای سـرخ خوش بو و جانفزا زیاد اسـت.
    از آن شـب که مهیار در قصر هـیرتا جای گرفـت، در قلب ماندانا نیز جای بزرگی برای خود پیدا کرد؛ ماندانا عوض شـده بود، مثل کودکی که بازیچه قـشـنگی برایش آورده باشـند شـادی میکرد و آواز می خواند. مهیار نیز دلخوشی بزرگی یافـته بود، هرروز یکی دوسـاعـت با ماندانا اسـپ سـواری میکرد، گوی و جوگان به او میاموخت و کم کم به ماندانا می فـهمانید، گاهی هم که دو بدو به گردش میرفـتند دزدیده پشـت گردن و یا بازو و دسـت ماندانا را میبوسـید و یا صورت اش را به گیسـوان خوشـرنگ و خوش بوی ماندانا می چسـپانید، تا یک روز بلاخره در پـشت گلبن سـرخ بزرگی ماندانا و مهیار بازوان شـان را به گردن هم انداخـته و لبهایشـان بی اختیار زمانی بهم چسـپید...
    چند روز بعـد که هـیرتا از گردش اسـپ سواری به خانه آمد در حالی که لباس اش را عوض میکرد از ماندانا پرسـید:
    ــ ماندانای عزیزمن ، بگو ببینم از مهیار راضی هسـتی ؟ ماندانا پاسـخ داد: آری راضی هـسـتم او خیلی چیز ها بمن آموخـته اسـت، اکنون میتوانم از نهرهای بزرگ سـوار بپرم در گوی بازی هم پیشـرفت کرده ام ولی هـنوز کار دارد چوگان باز قابلی بشـوم. هـیرنا پرسـید: گمان میکنی تا چند ماه دیگر خوب یاد بگیری؟
    ــ نمیدانم ... خود او میگوید با اسـتعـدادی که از خود نشـان میدهم چهار ماه دیگر چوگان باز خوبی خواهم شـد و تمام هـنر های آنرا به خوبی خواهم آموخـت و لی مهیار شـتاب ندارد و میگوید با آهـسـتگی باید پیش رفـت.
    هـیرتا گفـت: را سـت میگوید، بهـتر اسـت همه چیز را به آهـسـتگی یاد بگیری... سـپس اندکی خاموش شـده ولی ناگهان پرسـید: خوب ماندانای عزیز من! حالا راسـت بگو او را چقـدر دوسـت داری؟ آیا مهیار را بیشـتر از من دوسـت داری؟
    قـلب ماندانا ناگهان فـروریخـت و لی خودش را گم نکرده وگفـت:
    هـیرتا، هـیرتا! تو شـوهـر من و آقای من هـستی او فقط سـوار کار خوبی اسـت...
    هـیرتا به ماندانا نزدیک شـده دسـتهایش را در دسـت گرفـته نوازش کردو بوسـید: ماندانا من به تو اجـازه میـدهم که با او خوش باشی گردش بروی بازی کنی .. من یقـین دارم که هـیچوقـت به خودت اجازه نخواهی داد که کاری برخلاف شـرافـت من انجام بدهی...
    از این روز ماندانا آزادی بیشـتری داشـت که با مهیار خوش باشـد، باو بیشـتر بوسـه میداد از او بوسـه بیشـتری میگرفـت و هـر زمان که در چمن زار ها و علف های دور دسـت میرفـتند و با او در میان سـبزه ها بیشـتر می غلطید، ولی هـروقـت که دسـت مهیار گسـتاخ میشـد، ماندانا از دسـت او می گریخـت.
    چه سـاعـت های شـیرینی که با او میگذرانید اما نمی گذاشـت کاری که شـرافـت هیرتا را لکه دار سـازد وقوع یابد. مهیار سـخت دیوانه عـشـق ماندانا شـده بودو تشـنه و بی تاب وصال او بود تا یک روز بلاخره به ماندانا گفـت:
    ــ ماندانای شـیرین من! بگو بدانم کی از آن من خواهی شـد، چرا دلدارت را اینقـدر اذیت میکنی؟ مگر تو مرا دوسـت نداری ؟ ماندانا جواب داد:
    ــ چرا، چرا مهیار من ترا بیحد دوسـت دارم ولی تو نمیدانی چه اشـکال بزرگی درکار من اسـت بدبخـتانه من حالا نمی توانم خودم را بتو بدهم، اما قلبم مال توسـت، روحم مال توسـت، همه احسـاسـاتم مال توسـت. مهیار ناله ای کشـید و پرسـید:
    ــ پس کی؟ ماندانای من ماندانای عزیزمن تو نگذار که من اینقـدر بسـوزم، میدانی دو نفـر که اینقـدر و به اندازه ای که ما هـمدیگر را دوسـت میداریم، دوسـت میدارند هـیچ اشـکالی نمیتواند وجود داشـته باشـد حتی اگر کوهـهای اشـکال باشـد باید هـمه آب بشـوند...
    ــ تو راسـت میگویی، من میتوانم اشـکالات را رفع کنم ولی می ترسـم به قیمت بزرگی تمام شـود. مهیار صورت اش را به سـینه او فـشـار داده و گفـت بهـر قـیمت که باشـد ماندانا، بهـر قـیمت میخواهـد تمام شــود من حاضرم جانـم را نـثـار تـو کنم که از آن من بشـوی.
    سـپس ماندانا یک زمان خاموش شـد، دیدگانش را بربسـت و آرام مثل آنکه در خواب حرف میزند گفـت: باشـد مهیار، باشـد هفـته دیگر هر روز که هیرتا به سـرکشی رفـت من مال تو.
    دو روز بعـد هیرتا با همراهانش بسرکشی رفـت، آنروز مهیار و ماندانا هردو بسـیار شـاد بودند پیش از ظهر بعـد از چوگان بازی سـواره تاخـتند و دریک سـبزه زاری کمرکش کوه از اسـپ پیاده شـدند و جای آرام و زیبایی روی علف های نرم و سـبز نشـسـتند. ماندانا با چشـم های پراز نوازش و مهیار با دیدگان پر از آتش خیره بهم نگریسـتند چه شـعـر و زیبایی در برق دیدگان آنها پنهان بود، سـخن نمی گفـتند ولی بوسـه ها و نوازش ها بهـترین واژه بیان کننده احسـاسـات آنها بود، زمانی همانجا روی سـبزه ها غلطیدند...!
    آنروز ها و روز های دیگر به آنها بی اندازه خوش گذشـت چه سـاعـت های شـیرین که بر آنها میگذشـت، چقـدر شـیرین و لذیذ اسـت دوسـت داشـتن. ماندانا به مهیار گفـته بود هـنگامیکه باهم نهار یا شـام خوردند در نگاهها و حرکات خود دقـت کند و کاری نکند که کوچکتری شـکی دردل هیرتا پیداشـود.
    ولی دلدادگان هـرچه بیشـتر دقـت کنند، چشـمهای بیگانگان چیزی را که باید ببیند می بیند، و شـوهـرانی که زنان شـان را می پایند، بهتر از هرکس، اولین کسی هـسـتند که به بیوفایی زنانشـان پی می برند.
    هـیرتا تا چند روز بعـد ازاینکه از سـرکشی املاکش برگشـت فـهمیده بود که ماندانا برخلاف پیمان، عهدش را شـکسـته اسـت. بروی او نیاورد و هـمین یکی دو روز بایسـتی انتقامش را بگیرد.
    امشـب که ماندانا سـر میز شـام رفـت جای مهیار خالی بود، بعـد از ظهر با هم اسـپ سواری کرده و گوشـه و بخی در آغوش او لذت را چشـیده بود ولی بعـد از اینکه از اسـپ سـواری برگشـتند و مهیار اسـپ ها را باخود برد تا کنون او را ندیده، به گمانـش که گوشـهء رفـته اسـت، چون ماندانا به جای خالی مهیار مینگریسـت و نگران شـده بود هـیرتا گفـت: تشـویش نداشـته باش عزیزم من اورا به همین ده نزدیک فرسـتاده ام تا کره اسـپ سـفیدی را که به من هـدیه شـده بیاورد، گمان میکنم فردا بعـد از ظهر نزدما باشـد.
    ماندانا به غذا خوردن مشـغول شـد بیادش آمد زمانی که درمیان سـبزه ها و زمانی در آغـوش مهیار خفـته بود. برای آنکه لذت خودرا پنهان کند شـرابش را تا ته نوشـید هـیرتا دوباره در گیلاس او شـراب ریخـت خدمتگاران خوراک آوردند و جلو هـیرتا و بانو ماندانا گذاشـتند، جام شـراب به ماندانا اشـتها داده بود و با لذتی فراوان بشـقابش را تمام کرد، یکی دو دقیقه بعـد سـیبش را پوسـت کنده و میخورد، هـیرتا پرسـید:
    ــ مانـدانـا از خـوراکی کـه خوردی خیلی خوشـت آمـــــــــــد؟
    ماندانا جواب داد: آری خیلی خـوشـم آمــــد.
    هـیـرتا پرسـید: میدانی این خوراک از چه درسـت شـــده بـــود؟
    ماندانا گفـت: نمی دانم.
    سـپس هـیرتا آرام گفـت: این جگر مهیار بود!... جگر او بود که خوردی!...
    سـیب و کارد از دسـت ماندانا افـتاد، رنگش پرید، تمام اندامش سـرد شـد ناگهان فـریاد وحشـتناکی کشـید از جای برخاسـت مثل دیوانه یی جیغ میکشـید، دوید و خودش را از پنجره بباغ پرتاب کرد!...

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  2. کاربر مقابل از sorna عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  3. #192
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    داستان عشق عجیب و غریب یک مرد و زن چینی،


    داستان عشق عجیب و غریب یک مرد و زن چینی، اخیرا رسانه ای شده است و توجه زیادی به خود جلب کرده است. بیش از پنجاه سال پیش، «لیو» که یک جوان 19 ساله بود، عاشق یک زن 29 ساله بیوه به نام «ژو» شد. در آن زمان عشق یک مرد جوان به یک زن مسنتر، غیراخلاقی بود و پسندیده نبود...


    برای جلوگیری از شایعات این زوج تصمیم گرفتند، فرار کنند و در غاری در استان ژیانگجین زندگی کنند. در اول زندگی مشترک آنها بیچیز بودند، نه دسترسی به برق داشتند و نه غذایی، طوری که مجبور بودند از گیاهان و ریشه درختان تعذیه کنند و روشنایی خود را با یک چراغ نفتی تأمین کنند.در دومین سال زندگی مشترک، «لیو»، کار خارق العادهای را شروع کرد، او با دست خالی شروع به کندن پلکانهایی در دل کوه کرد، تا همسرش بتواند به آسانی از کوه پایین بیاید، او این کار را پنجاه سال ادامه داد.
    نیم قرن بعد در سال 2001، گروهی از مکتشفین، در کمال تعجب این زوج پیر را همراه شش هزار پله کنده شده با دست پیدا کردند.هفته پیش «لیو» در 72 سالگی در کنار همسرش فوت کرد. «ژو» روزهای زیادی در کنار تابوت همسرش سوگوار بود

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  4. کاربر مقابل از sorna عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  5. #193
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    سالها پيش , در کشور آلمان , زن و شوهري زندگي مي کردند.آنها هيچ گاه صاحب فرزندي نمي شدند.يک روز که براي تفريح به اتفاق هم از شهر خارج شده و به جنگل رفته بودند , ببر کوچکي در جنگل , نظر آنها را به خود جلب کرد.مرد معتقد بود: نبايد به آن بچه ببر نزديک شد.به نظر او ببرمادر جايي در همان حوالي فرزندش را زير نظر داشت.پس اگر احساس خطر مي کرد به هر دوي آنها حمله مي کرد و صدمه مي زد.اما زن انگار هيچ يک از جملات همسرش را نمي شنيد , خيلي سريع به سمت ببر رفت و بچه ببر را زير پالتوي خود به آغوش کشيد , دست همسرش را گرفت و گفت :عجله کن!ما بايد همين الآن سوار اتوموبيلمان شويم و از اينجا برويم.آنها به آپارتمان خود باز گشتند و به اين ترتيب ببر کوچک , عضوي از ا عضاي اين خانواده ي کوچک شد و آن دو با يک دنيا عشق و علاقه به ببر رسيدگي مي کردند. سالها از پي هم گذشت و ببر کوچک در سايه ي مراقبت و محبت هاي آن زن و شوهر حالا تبديل به ببر بالغي شده بود که با آن خانواده بسيار مانوس بود.در گذر ايام , مرد درگذشت و …

    مدت زمان کوتاهي پس از اين اتفاق , دعوتنامه ي کاري براي يک ماموريت شش ماهه در مجارستان به دست آن خانم رسيد.زن , با همه دلبستگي بي اندازه اي که به ببري داشت که مانند فرزند خود با او مانوس شده بود , ناچار شده بود شش ماه کشور را ترک کند و از دلبستگي اش دور شود.پس تصميم گرفت : ببر را براي اين مدت به باغ وحش بسپارد.در اين مورد با مسوولان باغ وحش صحبت کرد و با تقبل کل هزينه هاي شش ماهه , ببر را با يک دنيا دلتنگي به باغ وحش سپرد و کارتي از مسوولان باغ وحش دريافت کرد تا هر زمان که مايل بود , بدون ممانعت و بدون اخذ بليت به ديدار ببرش بيايد.دوري از ببر, برايش بسيار دشوار بود.روزهاي آخر قبل از مسافرت , مرتب به ديدار ببرش مي رفت و ساعت ها کنارش مي ماند و از دلتنگي اش با ببر حرف مي زد.سر انجام زمان سفر فرا رسيد و زن با يک دنيا غم دوري , با ببرش وداع کرد.

    بعد از شش ماه که ماموريت به پايان رسيد , وقتي زن , بي تاب و بي قرار به سرعت خودش را به باغ وحش رساند , در حالي که از شوق ديدن ببرش فرياد مي زد : عزيزم , عشق من , من بر گشتم , اين شش ماه دلم برايت يک ذره شده بود , چقدر دوريت سخت بود , اما حالا من برگشتم , و در حين ابراز اين جملات مهر آميز , به سرعت در قفس را گشود : آغوش را باز کرد و ببر را با يک دنيا عشق و محبت و احساس در آغوش کشيد.ناگهان , صداي فريادهاي نگهبان قفس , فضا را پر کرد:نه , بيا بيرون , بيا بيرون : اين ببر تو نيست.ببر تو بعد از اينکه اينجا رو ترک کردي , بعد از شش روز از غصه دق کرد و مرد.اين يک ببر وحشي گرسنه است.اما ديگر براي هر تذکري دير شده بود. ببر وحشي با همه عظمت و خوي درندگي , ميان آغوش پر محبت زن , مثل يک بچه گربه , رام و آرام بود.اگرچه , ببر مفهوم کلمات مهر آميزي را که زن به زبان آلماني ادا کرده بود , نمي فهميد , اما محبت و عشق چيزي نبود که براي درکش نياز به دانستن زبان و رسم و رسوم خاصي باشد.چرا که عشق آنقدر عميق است که در مرز کلمات محدود نشود و احساس آنقدر متعالي است که از تفاوت نوع و جنس فرا رود.



    براي هديه کردن محبت , يک دل ساده و صميمي کافي است , تا ازدريچه ي يک نگاه پر مهر عشق را بتاباند و مهر را هديه کند. محبت آنقدر نافذ است که تمام فصل سرماي ياس و نا اميدي را در چشم بر هم زدني بهار کند.عشق يکي از زيباترين معجزه هاي خلقت است که هر جا رد پا و اثري از آن به جا مانده تفاوتي درخشان و ستودني , چشم گير است.محبت همان جادوي بي نظيري است که روح تشنه و سر گردان بشر را سيراب مي کند و لذتي در عشق ورزيدن هست که در طلب آن نيست.بيا بي قيد و شرط عشق ببخشيم تا از انعکاسش , کل زندگيمان نور باران و لحظه لحظه ي عمر , شيرين و ارزشمند گردد.در کورترين گره ها , تاريک ترين نقطه ها , مسدود ترين راه ها , عشق بي نظير ترين معجزه ي راه گشاست.مهم نيست دشوارترين مساله ي پيش روي تو چيست , ماجراي فوق را به خاطر بسپار و بدان سر سخت ترين قفل ها با کليد عشق و محبت گشودني است.پس : معجزه عشق را امتحان کن !

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  6. #194
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    فرودگاه عشق
    باز مانند هميشه سفارش يك فنجان قهوه داد .
    دقيقا سي پنج سال بود كه هر روز به فرودگاه مي آمد و تا لختي از شب در ترياي فرودگاه مي نشست . سفارش يك قهوه بدون شير و شكر مي داد و منتظر مي نشست . ديگر تمامي كاركنان فرودگاه اعم از قديمي و جديد او را مي شناختند . همه چيز برمي گشت به سي و پنج سال پيش . در سفري كه به هندوستان رفته بود ، يك مرتاض كه در كلكته زندگي مي كرد به او گفته بود كه نيمه گمشده اش را در فرودگاهي پيدا مي كند و او اين سالها را تماما در ترياي فرودگاه گذرانده بود . روزهايي مي شد كه بيش از هفتاد فنجان قهوه خورده بود ولي تا به امروز كه خبري از گمشده اش نبود . موهاي كنار شقيقه اش همگي يكدست سفيد شده بودند و تمامي دندانهايش يك به يك از داخل بعلت مصرف بالاي قهوه پوك شده بود . از فيزيكش فقط يك تركه باقي مانده بود ولي باز ادامه مي داد . مي دانست كه مرتاض هندي اشتباه نكرده است .
    او در اين مدت ، تمامي ساعات پروازي را به خاطر سپرده بود و مطمئنا" اگر اطلاعات پرواز در يك روز مريض مي شد و نمي آمد ، حتما او مي توانست جاي او را بگيرد . بر پايه تجربه مي دانست كه پرواز تورنتو ، تا يك ربع ديگر به زمين مي نشيند . قهوه اش را هورتي كشيد و جمعيت را شكافت و در اولين رديف ايستاد . مسافران يك به يك وارد گيت مخصوص مي شدند و او تك تك آنان را نظاره مي كرد . نيم ساعت كه گذشت ، دوباره به تريا برگشت و يك قهوه سفارش داد . گمشده اش در اين پرواز هم نبود . صورتش هيچ حس خاصي نداشت ، يعني اين همه سال برايش حسي باقي نگذاشته بود . اكنون مردي پنجاه و شش ساله شده بود . خدمه پرواز كه آخرين نفرات خارج شونده بودند ، برايش دستي تكان دادند و از در خروجي فرودگاه خارج شدند . اخبار روزنامه اي را كه در جلويش بود خواند و منتظر پرواز بعدي كه از استكهلم ، يكساعت و نيم ديگر بر زمين مي نشست شد . يك ربعي كه گذشت ، چند مهماندار نزديكش شدند و حالش را پرسيدند . در ته دلش دوست داشت كه با يكي از اين مهمانداران ازدواج كند ولي دايما حرف مرتاض در گوشش زنگ مي زد و او مي خواست كه طبق سرنوشت اش عمل كند . بعد از ساعتي كه پرواز استكهلم هم بر زمين نشست ، گمشده اش را نيافت . او مي دانست كه امشب پروازي ديگر در اين فرودگاه نمي شيند ، پس به خانه اش رفت تا براي فردا صبح ساعت چهار و بيست و هفت دقيقه براي پرواز آمستردام ، خواب نماند . سال ها بعد ، وقتي جنازه اش را از فرودگاه به بيرون مي بردند ، تمامي مهمانداران برايش گريه كردند و او هيچگاه نفهميد كه :
    حداقل نيمي از مسافراني كه از اين فرودگاه خارج شده بودند ،
    فقط منتظر اشاره اي از طرف او بودند ،
    تا عمري عاشقانه با او زندگي كنند

    با خواندن مطلب ياد
    ارزوی گفتن دوستت دارم افتادم

    مطلب لایک و موردعلاقه شما

    آنگاه که غرور کسی را له می کنی، آنگاه که کاخ آرزوهای کسی را ویران می کنی، آنگاه که شمع امید کسی را خاموش می کنی، آنگاه که بنده ای را نادیده می انگاری ، آنگاه که حتی گوشت را می بندی تا صدای خرد شدن غرورش را نشنوی، آنگاه که خدا را می بینی و بنده خدا را نادیده می گیری می خواهم بدانم، دستانت را بسوی کدام آسمان دراز می کنی تا برای خوشبختی خودت دعا کنی؟

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  7. کاربر مقابل از sorna عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  8. #195
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    با دو روزفاصله متولد شدیم .نام اورا لاله گذاشتند ونام مرا علی . خانه ی آن ها پر و خالی می شد از کسانی که برای تبریک و گرامی داشت قدم نو رسیده حضور می یافتند .خانه ی ما هم بی رونق نبود این ها را مادرم بعد ها مفصلا تعریف می کرد . رو زگار به تند ی گذشت و ما هر دو زود راه افتادیم و زبان باز کردیم و همبازی هم شدیم خانه ی ما به روی خانه ی آن ها باز می شد . به خاطر شیرین زبانی هامان هرکسی سر به سرمان می گذاشت . لاله مادرش را مامان صدا می زد ومن ننه .دنیای کودکی بود و بی خبری .ما به راحتی دست هم را می گرفتیم و بازی میکردیم . آن روزها هیچ حالیمان نبود که خانه ی آنها سه طبقه است و خانه ی ما یک طبقه بیش ندارد .لاله زیبا بود اگر هم نبود لباس هایی را که اومی پوشید زیبایش می کرد .می گفتند : پدرش آقای شهسواری لیسانسیه است .مادرش را هم آذر خانم صدا می زدند . حقا که شراره ی آتش بود . مادم می گفت از اصفهان آمده اند .مردمی متشخص و سرشناسند همه برای آن ها احترام قائلند .پدر من کارگر بود خانه ی ما پر بوداز بچه های قد ونیم قد . پدرم همیشه در دستش کمربند چرمی بود که هر گاه از سر و کول هم بالا می رفتیم به جانمان می افتاد و هرکه زرنگ تر بود راه فراری می جست و هرکه تنبل بود کتک را نوش جان می کرد .اما غم و غصه ای در کار نبود . نه کتک پدر ما را می آزرد و نه نیشگون های مادر . غمی نبود اگر همیشه آبگوشت می خوردیم یا برنج بی خورشت . اصلا این ها مهم نبود .اما خانواده ی آقای شهسواری طور دیگری زندگی می کردند . خانه ی مرتب اتاق پذیرایی بزرگ وشیک . هرکس به خانه شان می رفت اول کاری که می کردند شربت خنک و شیرینی برایش می آوردند . آن هم با تعارفاتی که ما هیچ کدام را بلد نبودیم .
    ما سه اتاق داشتیم . مادرم می گفت : خانه ی وسطی را شلوغ نکنید تا اگر کسی آمد از خجالت خیس عرق نشوم .اما گوش ما به این حرف ها بدهکار نبود .در یک آن پر می شد از آت و آشغالی که ما روی هم تلمبار می کردیم . آقای شهسواری هر موقع از کار بر می گشت ما سلامش می کردیم و به احترامش کنار می ایستادیم تا رد شود .همیشه زیر بغلش دفتری وروزنامه ای و پاکتی بود . پدر من هم هر موقع می امد در دستش یا نان سنگک بود یا قوطی روغن یا مشمع پر از برنج.
    لاله دختر خوبی بود وضع نا متناسب ما خانه ی به هم ریخته و شلوغ ما باعث نمی شد که او از ما برمد .صبح که می شد می آمد وبه مادرم می گفت : سلام زهرا خانم و راست می آمد سر سفره می نشست و با من نان و پنیر می خورد و بعضی وقت ها چایی مرا هم نوش جان می کرد بعد بر می خاستیم ودر کوچه زیر اندازی می انداختیم و کارمان می شد خاله بازی و معلم بازی و دکتر بازی .
    هر گاه قرار می شد بازی کنیم او یا معلم می شد ویا دکتر ومن هم یا شاگرد تنبلی می شدم که سرم داد می زد : چرا درست را نخوانده ای ؟ چرا مشقت را ننوشته ای ؟یا الله بنویس ببینم بابا آب داد .یا دکتر می شد و من مریض : چی شده پسرم کجات درد میکنه و دستش را روی قلبم می گذاشت وبه حساب معاینه ام می کرد .هیچیت نیست الان خوب میشی یه آمپول می نویسم تا زود خوب بشی ومن هم حسابی داد و ناله را ه می انداختم : خانم دکتر مردم پدرم در آمد تب دارم سرم داره می ترکه . تورا بخدا کاری بکن . کارمان شده بود همین . هر کس مارا می دید می ایستاد کمی تماشا می کرد و خنده ای می کرد ومی رفت . بعضی از بزرگتر ها که خوششان می آمد می گفتند : خانم دکتر به هم یک آمپولی بزن .و لاله هم می گفت آقا جون ما سوزن برای بزرگا نداریم .
    یک روز که باز بساط بازی پهن بود و پیک نیک پلاستیکی مان روشن بود و چایی حاضر و ناهارمان هم نان و پنیر قرار شد بازی دیگری بکنیم مانده بود همین بازی .لاله شد خانم ومن هم آقا –
    سنگی برداشتم وبه دیوار کوبیدم .
    - کیه؟
    - منم
    - صب کن اومدم . به به سلام خسته نباشی چرا این قدر دیر کردی ؟ آخ آخ حتما خیلی خسته شدی عیب نداره الان یه چایی داغ می ریزم تا گرم گرم بشی بعد هم برو یه دوش بگیر تا خستگی از تنت در بره .
    - چشم خانم خوب من دستت درد نکنه بچه ها چطورن ؟خوبن که ؟
    - آره همشون خوابیدن .
    در همین حیث و بیص سر و کله ی آذر خانم پیدا شد و قلپی گرفت از لپ های کوچک ما و کشان کشان برد خانه اشان .
    - به به چشمم روشن عجب غلطا الان کاری می کنم که تا روز قیامت این کارتون فراموشتون نشه . بچه و این قدر پر رو .و رو کرد به لاله وگفت : بی شعور صد بار نمی گم این قدر خونه ی مردم نرو این ها که ادب سرشون نمی شه.
    وبعد هم پیک نیکشان را که آتشش راستکی بود روشن کرد .قاشقی را روی آن گذاشت و خوب که گداخت گفت : علی آقا تو هم آدم شدی بیا جلو ببینم خوب ادای مردم را در میاری تو کجا لاله کجا؟بازی قحطه که این اداو اصول را در میارید .لاله دانسته بود که قرار از چیست پی در پی التماس می کرد مامان جون ببخشید غلط کردیم دیگر از این بازی ها نمی کنیم .
    دستم در دست آذر خانم بود بی خیال و سر به زیر ایستاده بودم که یک دفعه قاشق داغ را رو ی دستم گذاشت صدای جیغم به آسمان رفت .لاله دست پاچه شد خواست قاشق را از دست مادرش بگیردکه قاشق در رفت وجزی به گونه ی راست لاله چسبید .حالا هرسه گریه می کردیم .
    به همین زود ی از هم جدا شدیم و دیگر همدیگر را ندیدیم تا این که راهمان به مدرسه افتاد و همکلاس شدیم .وقتی همدیگر را می دیدیم نگاهی به صورت هم می کردیم و از هم خجالت می کشیدیم . من دست داغ خورده ام را در جیب پنهان می کردم و او صورتش را با چادرش می پوشاند . تا کلاس پنجم با هم بودیم و از مهر و محبت نسبت به هم دریغ نمی کردیم . در همین سال پدر لاله به اصفهان منتقل شد و آن ها بار سفر را بستند . امروز که در خانه به هوای محبت سالیان گذشته کتاب های دوران ابتدایی را ورق می زدم زنگ تلفن به صدا در آمد گوشی رابر داشتم .
    - الو سلام علی آقا حالت چطوره؟با اجازه ت فردا من عروسی می کنم اگر توانستی به اصفهان بیا .
    گفتم به به خیلی مبارک است بغض گلویم را گرفت .
    - چشم اگر توانستم حتما خدمت می رسم و الان پاسی از نیمه شب گذشته است و سوزش داغ دستم خواب را از من گرفته است . یا الله یاالله بنویس با با آب داد .

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  9. کاربر مقابل از sorna عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  10. #196
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    عاشق یعنی کسی که قلبش از چشمهایش می چکد....
    این داستان زیبا رو تا انتها بخونید

    کرگدن ها هم عاشق مي شوند ( داستانهای پند آموز )
    يک کرگدن جوان، تنهايي توي جنگل مي رفت. دم جنبانکي که همان اطرافپرواز مي کرد، او را ديد و از او پرسيد که چرا تنهاست.
    کرگدن گفت: همه کرگدن ها تنها هستند.
    دم جنبانک گفت: يعني تو يک دوست هم نداري؟
    کرگدن پرسيد: دوست يعني چي؟
    دم جنبانک گفت: دوست، يعني کسي که با تو بيايد، دوستت داشته باشد وبه تو کمک بکند.
    کرگدن گفت: ولي من که کمک نمي خواهم.
    دم جنبانک گفت: اما بايد يک چيزي باشد، مثلاً لابد پشت تو مي خارد،لاي چين هاي پوستت پر از حشره هاي ريز است. يکي بايد پشت تو را بخاراند، يکي بايدحشره هاي پوستت را بردارد.
    کرگدن گفت: اما من نمي توانم با کسي دوست بشوم. پوست من خيلي کلفت وصورتم زشت است. همه به من مي گويند پوست کلفت.
    دم جنبانک گفت: اما دوست عزيز، دوست داشتن به قلب مربوط مي شود نهبه پوست.
    کرگدن گفت: قلب؟ قلب ديگر چيست؟ من فقط پوست دارم و شاخ.
    دم جنبانک گفت: اين که امکان ندارد، همه قلب دارند.
    کرگدن گفت: کو؟ کجاست؟ من که قلب خودم را نمي بينم!
    دم جنبانک گفت: خب، چون از قلبت استفاده نمي کني، آن را نمي بيني؛ولي من مطمئنم که زير اين پوست کلفت يک قلب نازک داري.
    کرگدن گفت: نه، من قلب نازک ندارم، من حتماً يک قلب کلفتدارم.
    دم جنبانک گفت: نه، تو يک قلب نازک داري. چون به جاي اين که دمجنبانک را بترساني، به جاي اين که لگدش کني، به جاي اين که دهن گنده ات را باز کنيو آن را بخوري، داري با او حرف مي زني.
    کرگدن گفت: خب، اين يعني چي؟
    دم جنبانک جواب داد: وقتي که يک کرگدن پوست کلفت، يک قلب نازک دارديعني چي؟! يعني اين که مي تواند دوست داشته باشد، مي تواند عاشق بشود.
    کرگدن گفت: اينها که مي گويي يعني چي؟
    دم جنبانک گفت: يعني ... بگذار روي پوست کلفت قشنگت بنشينم،بگذار...
    کرگدن چيزي نگفت. يعني داشت دنبال يک جمله ي مناسب مي گشت. فکر کردبهتر است همان اولين جمله اش را بگويد. اما دم جنبانک پشت کرگدن نشسته بود و داشتپشتش را مي خاراند.
    داشت حشره هاي ريز لاي چين هاي پوستش را با نوک ظريفش برمي داشت. کرگدن احساس کرد چقدر خوشش مي آيد. اما نمي دانست دقيقاً از چي خوشش ميآيد.
    کرگدن گفت: اسم اين دوست داشتن است؟ اسم اين که من دلم مي خواهد توروي پشت من بماني و مزاحم هاي کوچولوي پشتم را بخوري؟
    دم جنبانک گفت: نه اسم اين نياز است، من دارم به تو کمک مي کنم و تواز اينکه نيازت برطرف مي شود احساس خوبي داري، يعني احساس رضايت مي کني. اما دوستداشتن از اين مهمتر است.
    کرگدن نفهميد که دم جنبانک چه مي گويد اما فکر کرد لابد درست ميگويد. روزها گذشت، روزها، هفته ها و ماه ها، و دم جنبانک هر روز مي آمد و پشت کرگدنمي نشست، هر روز پشتش را مي خاراند و هر روز حشره هاي کوچک را از لاي پوست کلفتش برمي داشت و مي خورد، و کرگدن هر روز احساس خوبي داشت.
    يک روز کرگدن به دم جنبانک گفت: به نظر تو اين موضوع که کرگدني ازاين که دم جنبانکي پشتش را مي خاراند و حشره هاي پوستش را مي خورد احساس خوبي دارد،براي يک کرگدن کافي است؟
    دم جنبانک گفت: نه، کافي نيست.
    کرگدن گفت: بله، کافي نيست. چون من حس مي کنم چيزهاي ديگري هم هستکه من احساس خوبي نسبت به آنها داشته باشم. راستش من مي خواهم تو را تماشاکنم.
    دم جنبانک چرخي زد و پرواز کرد، چرخي زد و آواز خواند، جلوي چشم هايکرگدن. کرگدن تماشا کرد و تماشا کرد و تماشا کرد.. اما سير نشد.کرگدن مي خواست همينطور تماشا کند. کرگدن با خودش فکر کرد اين صحنه قشنگ ترين صحنه ي دنياست و اين دمجنبانک قشنگ ترين دم جنبانک دنيا و او خوشبخت ترين کرگدن روي زمين. وقتي که کرگدنبه اينجا رسيد، احساس کرد که يک چيز نازک از چشمش افتاد.
    کرگدن ترسيد و گفت: دم جنبانک، دم جنبانک عزيزم، من قلبم را ديدم،همان قلب نازکم را که مي گفتي. اما قلبم از چشمم افتاد، حالا چکار کنم؟
    دم جنبانک برگشت و اشک هاي کرگدن را ديد. آمد و روي سر او نشست وگفت: غصه نخور دوست عزيز، تو يک عالم از اين قلبهاي نازک داري.
    کرگدن گفت: اينکه کرگدني دوست دارد دم جنبانکي را تماشا کند و وقتيتماشايش مي کند، قلبش از چشمش مي افتد يعني چي؟
    دم جنبانک چرخي زد و گفت: يعني اين که کرگدن ها هم عاشق میشوند
    کرگدن گفت: عاشق يعني چي؟
    دم جنبانک گفت: يعني کسي که قلبش از چشمهايش مي چکد.
    کرگدن باز هم منظور دم جنبانک را نفهميد، اما دوست داشت دم جنبانکباز حرف بزند، باز پرواز کند و او باز هم تماشايش کند و باز قلبش از چشمهايش بيفتد. کرگدن فکر کرد اگر قلبش همين طور از چشم هايش بريزد، يک روز حتماً قلبش تمام ميشود. آن وقت لبخندي زد و با خودش گفت: من که اصلاً قلب نداشتم! حالا که دم جنبانکبه من قلب داد، چه عيبي دارد، بگذار تمام قلبم براي او بريزد

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  11. کاربر مقابل از sorna عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  12. #197
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    بی ریاترین بیان عشق به همسر در مقابل ببر وحشی


    نهایت عشق !
    یک روز آموزگار از دانش آموزانی که در کلاس بودند پرسید آیا می توانید راهی غیر تکراری برای ابراز عشق ، بیان کنید؟
    برخی از دانش آموزان گفتند با بخشیدن عشقشان را معنا می کنند. برخی «دادن گل و هدیه» و «حرف های دلنشین» را راه بیان عشق عنوان کردند. شماری دیگر هم گفتند «با هم بودن در تحمل رنجها و لذت بردن از خوشبختی» را راه بیان عشق می دانند.
    در آن بین ، پسری برخاست و پیش از این که شیوه دلخواه خود را برای ابراز عشق بیان کند،
    داستان کوتاهی تعریف کرد:

    یک روز زن و شوهر جوانی که هر دو زیست شناس بودند طبق معمول برای تحقیق به جنگل رفتند. آنان وقتی به بالای تپّه رسیدند درجا میخکوب شدند. یک قلاده ببر بزرگ، جلوی زن و شوهر ایستاده و به آنان خیره شده بود. شوهر، تفنگ شکاری به همراه نداشت و دیگر راهی برای فرار نبود. رنگ صورت زن و شوهر پریده بود و در مقابل ببر، جرات کوچک ترین حرکتی نداشتند. ببر، آرام به طرف آنان حرکت کرد. همان لحظه، مرد زیست شناس فریاد زنان فرار کرد و همسرش را تنها گذاشت. بلافاصله ببر به سمت شوهر دوید و چند دقیقه بعد ضجه های مرد جوان به گوش زن رسید. ببر رفت و زن زنده ماند.

    داستان به اینجا که رسید دانش آموزان شروع کردند به محکوم کردن آن مرد. راوی اما پرسید : آیا می انید آن مرد در لحظه های آخر زندگی اش چه فریاد می زد؟

    بچه ها حدس زدند حتما از همسرش معذرت خواسته که او را تنها گذاشته است! راوی جواب داد: نه، آخرین حرف مرد این بود که «عزیزم ، تو بهترین مونسم بودی.از پسرمان خوب مواظبت کن و به او بگو پدرت همیشه عاشقت بود.››

    قطره های بلورین اشک، صورت راوی را خیس کرده بود که ادامه داد: همه زیست شناسان می دانند ببر فقط به کسی حمله می کند که حرکتی انجام می دهد و یا فرار می کند. پدر من در آن لحظه وحشتناک ، با فدا کردن جانش پیش مرگ مادرم شد و او را نجات داد. این صادقانه ترین و بی ریاترین ترین راه پدرم برای بیان عشق خود به مادرم و من بود.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  13. کاربر مقابل از sorna عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  14. #198
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    شیوانا با دوتن از شاگردانش همراه کاروانی به شهری دور می رفتند ’،

    با توجه به مسافت طولانی راه و دوری مقصد ، طبیعی بود که بسیاری از مردان کاروان بدون همسرانشان و تنها سفر می کردند و وقتی به استراحتگاهی می رسیدند بعضی از مردان پی خوشگذرانی می رفتند ،’

    همسفران نزدیک شیوانا و شاگردانش دو مرد تاجر بودند که هر دو اهل دهکده شیوانا بودند. یکی از مردان همیشه برای عیش و خوشگذرانی از بقیه جدا می شد. اما آن دیگری همراه شیوانا و شاگردانش و بسیاری دیگر از کاروانیان از گروه جدا نمی شد ’،

    یک روز در حین پیاده روی یکی , از شاگردان شیوانا از او سوالی در مورد معنای واقعی عشق پرسید ،’

    همسفر خوشگذران این سوال را شنید و خود را علاقه مند نشان داد و گفت:” عشق یعنی برخورد من با زندگی! تجربه های شیرین زندگی را برخودم حرام نمی کنم. همسرم که در دهکده از کارهای من خبر ندارد. تازه اگر هم توسط شما یا بقیه خبردار شد با خرید هدیه ای او را راضی به چشم پوشی می کنم. به هر صورت وقتی که به دهکده برگردم او چاره ای جز بخشیدن من ندارد. بنابراین من از هیچ تجربه لذت بخشی خودم را محروم نکردم و هم با خرید هدایای فراوان عشق همسرم را حفظ کردم. این می شود معنای واقعی عشق!”

    شیوانا رو به شاگرد کرد و گفت:” این دوست ما از یک لحاظ حق دارد. عشق یعنی انجام کارهایی که محبوب را خوشحال می کند. اما این همه عشق نیست. بلکه چیزی مهم تر از آن هست که این رفیق دوم ما که در طول سفر به همسر خود وفادار است و حتی در غیبت او خیانت هم نمی کند، دارد به آن عمل می کند. بیائید از او بپرسیم چرا همچون همکارش پی عیاشی و عشرت نمی رود؟”

    مرد دوم که سربه زیر و پابند اخلاقیات بود تبسمی کرد و گفت:” به نظر من عشق فقط این نیست که کارهایی که محبوب را خوشایند است انجام دهیم. بلکه معنای آن این است که از کارهایی که موجب ناراحتی و آزردگی خاطر محبوب می شود دوری جوئیم. من چون می دانم که انجام حرکتی زشت از سوی من ، حتی اگر همسرم هم خبردار نشود، می تواند روزی روزگاری موجب آزردگی خاطر او شود و چه بسا این روزی روزگار در آن دنیا و پس از مرگ باشد، بازهم دلم نمی آید خاطر او را مکدر سازم و به همین خاطر به عنوان نگهبان امانت او به شدت اصول اخلاقی را در مورد خودم اجرا می کنم و نسبت به آن سخت گیر هستم. “

    شیوانا سرش را به علامت تائید تکان داد و گفت:” دقیقا این معنای عشق است. مهم نیست که برای ربودن دل محبوب چقدر از خودت مایه می گذاری و چقدر زحمت می کشی و چه کارهای متنوعی را انجام می دهی تا خود را برای او دلپذیر سازی و سمت نگاهش را به سوی خود بگردانی. بلکه عشق یعنی مواظب رفتار و حرکات خود باشی و عملی مرتکب نشوی که محبوب ناراحت شود. این معنای واقعی دوست داشتن است.”

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  15. #199
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض داستان کوتاه بسیار زیبا (عشق واقعی)

    همسرم نواز با صدای بلند گفت: تا کی می خوای سرتو توی اون روزنامه فرو کنی؟

    می شه بیای و به دختر عزیرت بگی غذاشو بخوره؟

    من روزنامه رو به کناری انداختم و بسوی آنها رفتم.

    تنها دخترم آوا، به نظر وحشت زده می آمد. اشک در چشمهایش پر شده بود و ظرفی پر از شیربرنج در مقابلش قرار داشت.

    آوا دختری مودب و برای سن خود بسیار باهوش هست. گلویم رو صاف کردم و ظرف را برداشتم و گفتم:

    چرا چند قاشق نمی خوری عزیزم؟ فقط به خاطر بابا. آوا کمی نرمش نشان داد و با پشت دست اشکهایش را پاک کرد و گفت:

    باشه بابا، می خورم، نه فقط چند قاشق، همه شو می خوردم. ولی شما باید... آوا مکث کرد. بابا، اگر من تمام این شیر برنج رو بخورم، هرچی خواستم بهم می دی؟

    دست کوچک دخترم رو که به طرف من دراز شده بود گرفتم و گفتم: قول می دهم. بعد باهاش دست دادم و تعهد کردم.

    ناگهان مضطرب شدم. گفتم: آوا، عزیزم، نباید برای خرید کامپیوتر یا یک چیز گران قیمت اصرار کنی. بابا اونقدر پول نداره. باشه؟

    - "نه بابا. من هیچ چیز گران قیمتی نمی خوام." و با حالتی دردناک تمام شیربرنج رو فرو داد.

    در سکوت از دست همسرم عصبانی بودم که بچه رو وادار به خوردن چیزی که دوست نداشت کرده بود. وقتی غذا تمام شد آوا نزد من آمد. انتظار در چشمانش موج می زد.

    همه نوجه ما به او جلب شده بود.

    آوا گفت: من می خوام سرمو تیغ بندازم. همین یکشنبه

    همسرم جیغ زد و گفت: وحشتناکه. یک دختر بچه سرشو تیغ بیاندازه؟ غیرممکنه! نه در خانواده ما. و مادرم با صدای گوشخراشش گفت: فرهنگ ما با این برنامه های تلویزیونی داره کاملا نابود می شه!

    گفتم، آوا، عزیزم، چرا یک چیز دیگه نمی خوای؟ ما از دیدن سر تیغ خورده تو غمگین می شیم. خواهش می کنم، عزیزم، چرا سعی نمی کنی احساس ما رو بفهمی؟

    سعی کردم از او خواهش کنم. آوا گفت: "بابا، دیدی که خوردن اون شیربرنج چقدر برای من سخت بود؟" آوا در حالی که اشک می ریخت ادامه داد: "و شما به من قول دادی که هر چی می خوام بهم بدی. حالا می خوای بزنی زیر قولت؟"

    حالا نوبت من بود تا خودم رو نشون بدم. گفتم: مرده و قولش!

    مادر و همسرم با هم فریاد زدن: "مگر دیوانه شده ای؟"

    پاسخ دادم: "نه. اگر ما به قولی که می دیم عمل نکنیم، اون هیچ وقت یاد نمی گیره به قول خودش احترام بذاره. آوا! آرزوی تو برآورده می شه....

    آوا با سر تراشیده شده و صورت گرد، چشمهای درشت زیبائی پیدا کرده بود.

    صبح روز دوشنبه آوا رو به مدرسه بردم. دیدن دخترم با موی تراشیده در میون بقیه شاگردها تماشائی بود. آوا بسوی من برگشت و برایم دست تکان داد. من هم دستی تکان دادم و لبخند زدم.

    در همین لحظه پسری از یک اتومبیل بیرون آمد و با صدای بلند آوا را صدا کرد و گفت، آوا، صبر کن تا من هم بیام.

    چیزی که باعث حیرت من شد، دیدن سر بدون موی آن پسر بود. با خودم فکر کردم، پس موضوع اینه...

    خانمی که از آن اتومبیل بیرون آمده بود، بدون آن که خودش رو معرفی کنه گفت: دختر شما، آوا، واقعا فوق العاده است. و در ادامه گفت: پسری که داره با دختر شما می ره پسر منه.

    اون سرطان خون داره. زن مکث کرد تا صدای هق هق خودش رو آروم کنه. در تمام ماه گذشته هریش نتونست به مدرسه بیاد. بر اثر عوارض جانبی شیمی درمانی تمام موهاشو از دست داده. نمی خواست به مدرسه برگرده. آخه می ترسید هم کلاسی هاش بدون اینکه قصدی داشته باشن مسخره اش کنند.

    آوا هفته پیش اون رو دید و بهش قول داد که ترتیب مسئله اذیت کردن بچه ها رو بده. اما، حتی فکرش رو هم نمی کردم که اون موهای زیباشو برای پسر من فدا کنه.

    آقا! شما و همسرتون از بنده های محبوب خداوند هستین که دختری با چنین روح بزرگی دارین.

    سر جام خشک شده بودم و... شروع کردم به گریستن. فرشته کوچولوی من، تو به من یاد دادی که عشق واقعی یعنی چه...

    خوشبخت ترین مردم در روی این کره خاکی کسانی نیستن که آن جور که می خوان زندگی می کنن. بلکه کسانی هستن که خواسته های خودشون رو به خاطر کسانی که دوستشون دارن تغییر می دهند.

    به این مسئله فکر کنین....
    [SIGPIC][/SIGPIC]
    آرزو هایم را به باد میدهم ... مثل قاصدک ... شاید از کنارت عبور کنند ... عطرت را بگیرند و مثل یک جادو تبدیل به یک رویا شوند...


  16. کاربر مقابل از tina عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  17. #200
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    خنده تلخ سرنوشت

    نفس عمیق کشیدم و دسته گل رو با لطیف ترین حالتی که می شد توی دستام نگه داشتم
    هنوز یه ربع به اومدنش مونده بود
    نمی دونستم چرا اینقدر هیجان زده ام
    به همه لبخند می زدم
    آدمای دور و بر در حالی که لبخندمو با یه لبخند دیگه جواب می دادن درگوش هم پچ پچ می کردنو و دوباره می خندیدن
    اصلا برام مهم نبود
    من همتونو دوست دارم
    همه چیز به نظرم قشنگ و دوست داشتنی بود
    دسته گل رو به طرف صورتم آوردم و دوباره نفس عمیق کشیدم
    چه احساس خوبیه احساس دوست داشتن
    به این فکر کردم که وقتی اون از راه برسه چقدر همه آدما به من و اون حسودی می کنن
    و این حس وسعت لبخندمو بیشتر کرد
    تصمیم خودمو گرفته بودم , امروز بهش می گم , یعنی باید بهش بگم
    ساعتمو نگاه کردم : هنوز ده دقیقه مونده بود
    بیچاره من , نه, بیچاره به آدمای بدبخت می گن … من با داشتن اون یه خوشبخت تموم عیارم
    به روزای آینده فکر می کردم , روزایی که من و اون
    دو نفری , دست توی دست هم توی آسمون راه می رفتیم
    قبلا تنهایی رو به همه چیز ترجیح می دادم ولی حالا حتی از تصور تنهایی وقتی اون هست متنفر بودم .
    من و اون , می تونیم دو تا بچه داشته باشیم
    اولیش دختر … اسمشم مثلا نگار .. یا مهتاب
    مثل دیوونه ها لبخند می زدم , اونم کنار یه خیابون پر رفت و آمد … ولی دیوونه بودن برای با اون بودن عیبی نداره
    خب دخترمون شبیه کدوممون باشه بهتره … شبیه اون باشه خیلی بهتره اونوقت دوتا عشق دارم
    دومین بچه مون پسر باشه خوبه … اسمشم … اهه من چقدر خودخواهم
    یه نفری دارم واسه بچه هامون اسم می ذارم … خب اونم باید نظر بده
    ولی به نظر من اسم سپهر یا امید یا سینا قشنگتر از اسمای دیگه اس
    دوس دارم پسرمون شبیه خودم باشه
    یه مرد واقعی …
    به خودم اومدم , دو دقیقه به اومدنش مونده بود
    دیگه بلااستثنا همه نگاهم می کردن , شاید ته دلشون می گفتن بیچاره … اول جوونی خل شده حیوونکی
    گور بابای همه , فقط اون ,
    بعد از دو ماه آشنایی دیگه هیچی بین ما مبهم و گنگ نبود
    دیوونه وار بهش عشق می ورزیدم و اونم همینطور
    مطمئن بودم که وقتی بهش پیشنهاد ازدواج بدم ذوق می کنه و می پره توی بغلم
    ولی خب اینجا برای مطرح کردن این پیشنهاد خیلی شلوغ بود
    باید می بردمش یه جای خلوت
    خدای من … چقدر حالم خوبه امروز ,
    وای , چه روزایی خوبی می تونیم کنار هم بسازیم , روزای پر از عشق , لبخند و آرامش
    عشق همه خوبیا رو با هم داره , آرامش , امنیت , شادی و مهم تر از همه امید به زندگی .
    بیا دیگه پرنده خوشگل من ..
    امتداد نگاهم از بین آدمای سرگردون توی پیاده رو خودشو رسوند به چشمای اون .
    خودش بود … با همون لبخند دیوونه کنندش و نگاه مهربونش
    از همون دور با نگاهش سلام می کرد
    بلند گفتم : – سلاممممم …
    چند نفر برگشتن و نگاهم کردن وزیر لب غرولند کردن …. هه , نمی دونستن که .
    توی دلم یه نفر می خوند :
    گل کو , گلاب کو , اون تنگ شراب کو ,
    گل کو , شیشه گلاب کو , شیشه گلاب کو, کو , کو
    آخه عزیزترین عزیزا , خوب ترین خوبا… مهمونه … حس می کنم که دنیا مال منه …خب آره دیگه دنیا مال من می شه …
    برام دست تکون داد
    من دستمو تکون دادم و همراه دستم همه تنم تکون خورد .
    - سلام .
    سلام عروسک من .
    لبخند زد … لبخند … همینطور نگاش می کردم .
    - میشه از اینجا بریم ؟ همه دارن نگاهمون می کنن .
    به خودم اومدم ..
    - باشه .. بریم … چه به موقع اومدی …
    دسته گلو دادم بهش …
    - وایییییی … چقد اینا خوشگله …
    سرشو بین گلا فرو کرد و نفس عمیق کشید .
    حس می کردم که اگه چند لحظه دیگه سرشو لابه لای گلا نگه داره اون وسط گمش می کنم
    - آی … من حسودیم میشه ها … بیا بیرون ازون وسط , گلی خانوم من .
    خندید .
    - ازت خیلی ممنونم … به خاطر این دسته گل , به خاطر اینهمه عشق و به خاطر همه چیز .انگشتمو گذاشتم روی نوک بینیش و گفتم :
    - هرچی که دارم و می دارم , مال خود خودته .
    و دوباره خندید و اینبار اشک توی چشاش جمع شد .
    - دنیا … نبینم اشکاتو .
    - یعنی خوشحالم نباشم ؟
    - چرا دیوونه … تو باش .. همه جوره بودنتو دوست دارم .
    دل توی دلم نبود … کوچه ای که توش قدم می زدیم خلوت بود و جای مناسبی برای صحبت کردن در مورد …
    - راستی گفتی یه چیز مهم می خوای بهم بگی ؟ … می گی الان نه ؟
    یه لحظه شوکه شدم ..
    - آهان .. آره … یه چیز خیلی مهم … بریم اونجا …
    یه ایستگاه اتوبوس با نیمکتای خالی کمی پایینتر منتظر من و دنیا بود ..
    هردو نشستیم …
    دنیا شاخه گلو توی آغوشش گرفته بود و با همون نگاه دوست داشتنی و دیوونه کنندش بهم نگاه می کرد .
    - خب ؟
    اممم راستش …
    حالا که موقع گفتنش رسیده بود نمی دونستم چطور شروع کنم .
    گرچه برام سخت نبود ولی چطور شروع کردنش برام مهم بود
    من دنیا رو از مدت ها قبل شریک زندگی خودم می دونستم و حالا فقط می خواستم اینو صریحا بهش بگم
    - چیزی شده ؟
    نه … فقط …
    چشامو خیره به چشاش دوختم و بعد از یه مکث کوتاه نمی دونم کی بود که از دهن من حرف زد :
    - با من ازدواج می کنی ؟
    رنگش پرید … این اولین و قابل لمس ترین احساسی بود که بروز داد و بعد ,
    لبای قشنگ و عنابیش شروع کرد به لرزیدن
    نگاهشو ازم دزدید و صورتشو بین دوتا دستاش قایم کرد .
    - دنیا.. ناراحتت کردم؟
    توی ذهن آشفتم دنبال یه دلیل خوب برای این واکنش دنیا می گشتم .
    دسته گلی که چند ساعت پیش با تموم عشق دونه دونه گلاشو انتخاب کرده بودم و با تموم عشقم به دنیا دادم از دستش افتاد توی جوی آب کثیف کنار خیابون .
    احساس خوبی نداشتم …
    - دنیا خواهش می کنم حرف بزن … حرف بدی زدم ؟
    دنیا بی وقفه و به شدت گریه می کرد و در مقابل تلاش من که سعی می کردم دستاشو از جلوی صورت قشنگش کنار بزنم به شدت مقاومت می کرد .
    کلافه شدم … فکرم اصلا کار نمی کرد
    با خودم گفتم خدایا باز می خوای چیکارم بکنی ؟ باز این سرنوشت چی داره واسم رقم می زنه ؟
    نتونستم طاقت بیارم … فکر می کنم داد زدم :
    - دنیا … خواهش می کنم بس کن .. خواهش می کنم .
    دنیا سرشو بلند کرد
    چشاش سرخ شده بود و صورتش خیس از اشک بود
    هیچوقت اونو اینطوری ندیده بودم
    توی چشام نگاه کرد
    توی چشاش پراز یه جور حس خاص … شبیه التماس بود
    - منو ببخش … خواهش می .. کنم …
    یکه خوردم
    - تو رو ببخشم ؟ چرا باید ببخشمت … چی شده .. چرا حرف نمی زنی ؟
    دوباره بغضش ترکید
    دیگه داشتم دیوونه می شدم
    - من .. من ….
    - تو چی؟ خواهش می کنم بگو … تو چی ؟؟؟؟
    دنیا در حالی که به شدت گریه می کرد گفت :
    - من یه چیزایی رو … یه چیزایی رو به تو نگفتم …
    سرم داغ شده بود
    احساس سنگینی و ضعف می کردم
    از روی نیمکت بلند شدم و دو قدم از دنیا دور شدم
    می ترسیدم
    گاهی آدم دوس داره فرسنگ ها از واقعیت های زندگیش فاصله بگیره
    سعی کردم به هیچی فکر نکنم
    صدای گریه دنیا مثل خنده تلخ سرنوشت … یه سرنوشت شوم … توی گوشم پیچ و تاب می خورد
    کاش همه اینا کابوس بود
    کاش می شد همونجا مثه آدمی که از خواب می پره و با خوردن یه لیوان آب همه خوابای بدشو فراموش می کنه می شد از خواب بپرم
    ولی همه چیز واقعی بود
    واقعی و تلخبا من ازدواج می کنی ؟
    نشستم کنارش
    - به من نگاه کن…
    در هم ریخته و شکسته شده بود
    اصلا شبیه دنیا یه ساعت پیش , یه روز پیش و دوماه پیش نبود
    مدام زیر لب تکرار می کرد … منو ببخش .. منو ببخش
    - بگو … بگو چیارو به من نگفتی .. هر چی باشه مهم نیست
    تیکه آخر رو با تردید گفتم … ولی … ته دلم از خدا خواستم واقعا چیز مهمی نباشه
    - نمی تونم … نمی تونم …
    صورتوشو بین دو تا دستام گرفتم و اینبار با تحکم گفتم :
    - بگو … می تونی بفهمی من دارم چی می کشم ؟ .. بگو چیه که اینقد اذیتت می کنه
    ….
    نمی دونم …
    هیچی یادم نیست…
    تا چند لحظه بعد از چند جمله ای که دنیا پشت سرهم و بین گریه های شدیدش گفت
    هیچی نمی فهمیدم
    انگار تموم بدنم .. اعصابم و تموم احساساتم همه با هم فلج شده بود
    قدرت تحمل اونهمه ضربه … اونم به اون شدت برای من .. برای من غیر قابل تصور بود
    تموم مدتی که دنیا همون سه تا جمله رو بریده بریده برای من گفت صورتش بین دو تا دستام بود
    حرفش که تموم شد احساس یه مرد مرده رو داشتم
    آدمی که بی خود زنده بوده
    و کاش مرده بودم
    - من .. من شوهر دارم … و یه بچه .. می خواستم بهت بگم .. ولی …. ولی می ترسیدم .. ..
    سرم گیج رفت و همه چیز جلوی چشام سیاه شد
    دستام مثه دستای آدمی که یهو فلج می شه از دو طرف صورتش آویزون شد
    نمی دونم چطور تونستم پاشم و تلو تلو خوران دستمو به درخت خشک کنار ایستگاه بگیرم
    نمی تونستم حرف بزنم
    احساس تهوع داشتم
    تصویر لحظه های خلوت من و دنیا … عشقبازیهامون … خنده های دنیا .و..و..و… مثل یه فیلم .. بیرحمانه از جلوش چشای بستم رد می شد
    چطور تونست این کارو با من بکنه؟
    صدای دنیا از پشت سرم می اومد:
    - من اونا رو دوست ندارم … هیچکدومشونو …. قبل از اینکه با تو آشنا بشم … دو بار … دو بار خودکشی کردم … تو .. به خاطر تو تا الان زنده ام … من هیچ دلخوشی به جز تو ندارم … دوستت دارم … و …
    زیر لب گفتم :
    - خفه شو …
    صدام ضعیف و مرده بود … و سرد … صدای خودمو نمی شناختم … و دنیا هم صدامو نشنید …
    - اون منو طلاق نمی ده … می گه دوستم داره .. ولی من ازش متنفرم … من تو رو دوست دارم …
    داد زدم .. با تموم نفرت و خشم :
    - خفه شو لعنتی
    یهو ساکت شد … خشکش زد
    دستام می لرزید
    - تو .. تو .. تو چطور تونستی ؟ تو …
    نمی تونستم حرف بزنم
    دنیا دیگه گریه نمی کرد
    شاید دیگه احساس گناه هم نمی کرد
    از جای خودش بلند شد و روبروم ایستاد
    - من دوستت داشتم .. دوستت دارم … هیچ چیز دیگه هم مهم نیست
    در یک لحظه که خیلی سریع اتفاق افتاد .. دستمو بالا بردم و با تموم قدرتی که از احساسات له شده و نفرتم برام مونده بود کوبیدم توی گوشش
    - تو لایق هیچی نیستی … حتی لایق زنده بودن
    افتادروی زمین
    ولی نه اونطوری که منو به زمین کوبونده بود
    من له شده بودم
    دوست داشتم ازش فرار کنم … گم بشم .. قاطی آدمای دیگه … بوی تعفن می دادم .. بویی که ازون گرفته بودم
    خیانت … کثیف ترین کاری که توی ذهنم تصور می کردم
    و من … تموم مدت .. با اون …
    تصویر تیره یه مرد با یه بچه جلوی چشام ثابت مونده بود
    از همه چیز فرار می کردم و اشک و نفرت بدجوری توی گلوم گره خورده بود

    دیگه ندیدمش
    حتی یه بار
    تنها چیزی که مثه لکه ننگ برام گذاشت
    یه احساس ترس دایمی بود
    ترس از تموم آدما
    از تموم دوست داشتنا
    و احساس نفرت از این دنیای لجنزار که همه فکر می کنیم بهشت موعود , همینجاست
    دنیایی که
    به هیچ کس رحم نمی کنه
    پر از دروغهای قشنگ
    و واقعیت های تلخه
    دنیایی که
    بهتر دیگه هیچی نگم .. یه مرد مرده خوب , مرد مرده ایه که حرف نزنه .



    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








صفحه 20 از 23 نخستنخست ... 101617181920212223 آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/