صفحه 2 از 7 نخستنخست 123456 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 11 تا 20 , از مجموع 65

موضوع: رقص ققنوس | ماندانا مطیع

Hybrid View

پست قبلی پست قبلی   پست بعدی پست بعدی
  1. #1
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    80-89


    کشید و سرش را پایین انداخت:
    -« اولا سلام ناهید خانوم...دوما..»
    حرف در دهان علیرضا خشکید،در عوض، صدای زنگ دار فخری خانوم حیاط را پر کرد:
    -«به به چه عجب!خوش آمدید...چرا کنار در؟ بفرمایید تو.»
    بهجت خانم دماغش را با سر و صدا بالا کشید و حوض را دور زد.کنار در اتاق، کفش هایش را کند و با فخری خانم روبوسی کرد:
    -« ای وای بهجت خانم،بلا دوره! چرا گریه کردی؟»
    -« چی بگم خواهر،یه مرضی افتاده به جون بچه ام که داره ریز ریز آبش می کنه.»
    -« خدا نکنه بهجت خانم! حالا بفرمایید داخل،شما هم بفرمایید علیرضا جان! ناهید! علیرضا رو تعارف کن!»
    وقتی همگی روی مبل های اتاق جا گیر شدند،فخری خانم باز هم یه ناهید تشر زد:
    -« وا دختر! به چی ماتت برده؟ مگه تا حالا آقا علیرضا را ندیدی؟! پاشو یه سنی چای بیار!»
    ناهید چون مجسمه ای مرمرین نشسته بود. دستانش بی توجه به گل های چادری که از فرق سر به روی شانه ریخته بودند، کناره مبل را چنگ می زدند و لب های خشکش، در هنگام باز شدن،کش می آمدند.
    -«پس بی خود دلم شور نمی زد.آقا بیمارستان تشریف داشتند و به من خبر ندادند!»
    لبخنی گرم صورت علیرضا را پر کرد.سرش را بلند کرد و خودش را کمی جلوتر کشید:
    -« خب،کنکور را چه طور دادی؟ خوب بود؟»
    -« نگاه کنید مادر جون، چه جوری با من حرف می زنه! من ازش می پرسم چرا بیمارستان بستری بودی، مگی لیلی زن بود یا مرد؟!»
    علیرضا پشتش را به مبل تکیه داد. نفسش را با صدایی خس خس مانند، از دهان خارج کرد:
    -« لیلی نه زن بود، نه مرد... این قلب عاشق مجنون بود که لیلی رو ساخت.»
    ناهید و بهجت خانم تقریبا با هم یک صدا را از گلو خارج کردند:
    -«واای...!!»
    ناهید دیگر یک جا بند نبود.چون دانه های اسپند در جا اسپندی، این طرف و آن طرف می پرید:
    -« همین طوری دیگه! همیشه یه جوری،آدم رو دست به سر می کنه! دیشب دم غروب دیگه دلم طاقت نیاورد...وقتی مهمون هامون رفتن،نیما هم رفت کشیک بیمارستان،من تنهایی اومدم در خونه تون،نترس آقا علیرضا! نذاشتم به تاریکی بخوره که یه دفعه غیرتی شبی یا برای این دو قدم راه،نامزدت را بدزدن! خانه که نبودین، در مسجد رو زدم،آقا ذبیح گفت ازت خبر نداره...انگار آسمون و زمین داشتند روی سرم خراب می شدند...برگشتم خونه، از دم مغازه ی حاجی کمالی که رد شدم،دلم مثل سیر و سرکه می جوشید، رفتم داخل،نمی خواد بهم اخم کنی علیرضا! خودم می دونم صاحب کارتو چه قدر حزب اللهیه! روسریم رو تا دم دماغمم کشیدم جلو! اونم گفت که امروز به چاپخونه نرفتی...حال و روز من رو دیگه خودت بفهم! آخه تو نمیتونستی به من زنگ بزنی؟!»
    -« من یه بار تلفن کردم،اون موقع بیمارستان بودم...تو هم امتحان کنکور داشتی،نمی خواستم نگرانت کنم، به نیلوفر خانم... به نیلوفر گفتم که...»
    رفته رفته صدای علیرضا به نوایی گنگ می رفت. پره های بینی اش مدام باز و بسته می شدند اما گویی، باز هم کم می آورد.سرفه های عمیق و تک تک علیرضا،نفس را در سینه دیگران حبس کرد.سرش را به لبه مبل گذاشت و با دست به کیف مادرش اشاره کرد.
    -« خدا مرگم بده مادر! بازم حالت بد شده؟ چی می گی؟ توی کیفم چیه؟»
    -« وای بهجت خانم، زود در کیفت رو باز کنین،شاید یه چیزی توشه! الان میرم نیما رو بیدار می کنم...هر چی باشه بچه ام دکتره! نیما ! نیما!»
    بهجت خانم زیپ کیفش را کشید و قوطی سفید بلندی را در آورد و با انگشتانی لرزان،اسپری دارویی را بیرون کشید:
    -« این رو می گی مادر؟ بیا بگیرش...الهی بمیرم برات که کارت کشیده به این جور داروها! بذار دکمه ی زیر گردنت رو باز کنم، بهتر نشد؟ الان با این کاغذ، بادت می زنم...الهی دورت بگردم!»
    ناهید روی مبل رها شده بود.آن چنان بی صدا و بی حرکت، که گویی، حتی توان تکان دادن دستش را هم ندارد. چشمان درشتش تصویری را که می دیدند، باور نداشتند، لختی بعد، صدای خواب آلود نیما بود که آهنگ یکنواخت حرکات تند کاغذ را متوقف کرد:
    -« سلام! چی شده، چه خبره؟»
    -« سلام آقا نیما! ببین پسرم به چه روزی افتاده... همین الان از بیمارستان مرخص شده،هر چی بهش گفتم بریم خونه استراحت کن، گفت نه، اول بریم پیش ناهید... دو شبانه روز بهش چرک خشک کن زدن، یک کیسه پر از قرص و کپسول هم خریدیم و آوردیم.»
    دستان درشت علیرضا به علامت سکوت بالا رفتند. سرش را به زحمت از لبه بالای مبل کند.چشمانش چراغی را می مانست که در روشنایی روز، بی فروغ شده باشد.
    -« سلام نیما...حالم بهتره، مامان شلوغش می کنه... یک سرماخوردگی ساده است.»
    نیما چشمانش را از زیر عینک مالید و اسپری را از دست علیرضا گرفت.
    -« نه علیرضا، برای یک سرما خوردگی ساده همچین دوایی رو نمی دن...بهجت خانم بی زحمت کیسه دواها را لطف کنید.»
    نیما دارو ها را برانداز کرد. کپسول هایی به اندازه ی یک بند انگشت، ویال هایی پر از گرد سفید و قرص هایی صورتی و شفاف.
    -« این کپسول و آمپول ها،آنتی بیوتیکند،این قرص ها عملا ضد التهاب و مسکن هستن... از این اسپری هم نباید زیاد استفاده کنی، چون کورتون داره و در دراز مدت پوکی استخوان می آره.»
    بهجت خانم روی مبل کنار علیرضا ولو شد. چهره خسته اش زیر سیاهی چادر بسیار رنگ پریده تر می نمود:
    -« یا فاطمه زهرا، خودت باعث و بانی این جنگ را نابود کن... از سال شصت و پنج که بچه ام ترکش خورده، این بار چهارمه که توی بیمارستان بستری می شه.»
    ناهید،دستش را به لبه مبل گرفت.تمام توانش را جمع کرد و ار آن جا بلند شد. میز وسط را دور زد.کف دستش را روی قفسه سینه نیما گذاشت و او را عقب زد.رعنایی قامتش، نور چراغ وسط را از صورت علیرضا محو کرد:
    -« پارسال اواخر مهر ماه، توی پارک، کنار اون استخر،یادته؟ همونجا بهم گفتی، سال شصت و شش، شیمیایی شدی... اطراف مریوان، حالا چرا داری انکار می کنی، نمی دونم!»
    نیما سری تکان داد و به نیم رخ خواهرش،خیر شد:
    -« نه ناهید، انصافا علیرضا چند ماه پیش به من گفته بود که با گاز خردل مجروح شده.»
    بهجت خانم تن نحیفش را جلو کشید. مستقیم به صورت ناهید نگاه کرد و گفت:
    -« ما همه می دونستیم که علیرضا شیمیایی شده، اما اون قضیه چند سال پیش بود... تنش تاول زد، کهیر زد، همینطوری هم سرفه و خس خس داشت، یک هفته هم تو بیمارستان اهواز بستری شد، ولی این قدر حالش خوب شد که دوباره برگشت جبهه...»
    صدای ظریف برخورد استکان ها، حرف های بهجت خانم را نیمه تمام گذاشت. فخری خانم با یک سینی چای و شیرینی وارد اتاق شد:
    ».کنید -«خب خدا رو شکر به خیر گذشت... حالا بفرمایید دهانی شیرین
    چشمان مضطرب ناهید، بر لبه نزدیک ترین استکان آرام گرفت. کم کم سطح قهوه ای چای، بزرگ و بزرگ تر و سفید و سفید تر شد تا استخری با آبی آرام و آبی رنگ در ذهن ناهید جای گرفت.
    در یکی از روزهای اواخر مهر ماه بر نیمکت سبز کنار آب، دو کبوتر تازه پیوند بسته، نشسته بودند.
    -« علیرضا این قدر از جبهه گفتی، خسته شدم! ناسلامتی یک هفته از نامزدیمون می گذره! نمیخو ای یک کم از چیزهای قشنگ حرف بزنیم!»
    -« دست خودم نیست ناهید! به هر چیزی که نگاه می کنم، به هر صدایی که گوش می کنم، دوباره بر می گردم توی اون حال و هوا... اصلا انگار سوغاتی جبهه، این قفس تنگ بود که با خودم کشیدم و آوردم ولی روحم هنوز دنبال اون سرباز تفنگ به دوشیه که موقع دویدن، سرش با ترکش عراقی ها، چنان ناگهانی و سریع قطع شد که تن بی سرش تا چند لحظه ای همین طور می دوید و می دوید... انگار از خاک شرم داشت که خوابیده بمیره، آخر هم ایستاده جان داد و افتاد... یا اون پسره هم سنگریم که...»
    -« بس کن علیرضا! خواهش می کنم! اصلا نمی خوام بدونم چه بلایی سر اون پسره اومد و یا خیلی های دیگه... من آن قدر از این که تو برگشتی و مال خودم شدی خوشحالم که دیگه هیچ آرزویی توی این دنیا ندارم! یه نگاه به دور و برت بنداز...ببین طبیعت پاییز چه قدر قشنگه! برگ ها چه قدر رنگ ووار نگند، بعضی ها هنوز سبز، بعضی ها نارنجی، بعضی ها هم زرد... زیر پایمون هم یک عالمه برگ خشک، چه قدر دوست دارم روشون پا بکوبم! از صداشون خوشت نمی آد؟ خش خش خش!»
    علیرضا سرش را پایین انداخت. برگ های زرد و خشک،زیر کفش های ساده ناهید ریز ریز می شدند.
    -« صبر کن ناهید! این طوری پا نکوب، خوی نگاه کن!»
    علیرضا خم شد. کمی جلوتر،برگی زرد با دستان باز، روی زمین افتاده بود. آن را برداشت و بالا گرفت.
    -« چرخه طبیعت را ببین! شکوفه زدن ها! برگ های سبز، به بار نشستن ها، اما همه گرفتار شاخه ها... پاییز، فصل رهایی از چرخه تکرار طبیعته،این برگ، سبزی وجودش رو به درخت بخشید، در عوض آزاد شد... ما که جبهه رو دیدیم و برگشتیم،نه سبز سبزیم چسبیده به درخت، نه زردیم و رها شده... در هوا معلقیم، نه تاب موندن داریم نه توان...»
    ناهید با یک حرکت سریع،برگ را از دست علیرضا قاپید.ادامه حرف های علیرضا در صدای خرد شدن برگ گم شد. ناهید ریزه های برگ را به دست باد سپرد:
    -« چند بار باید بگم بس کن علیرضا! تو خیلی چیزها داری که باید به خاطر اونها زندگی کنی... درسته که وقتی خیلی کوچک بودی،پدرت فوت کرد، اما یه مادر داری مثل فرشته های آسمونی...شکر خدا، یه کار آبرومند هم توی چاپخونه حاجی کمالی برات پیدا شده، من رو هم که داری البته اگه من رو قابل بدونی!»
    مژگان سیاه ناهید پایین کشیدند و لبخندی ظریف، شرمی دلپذیر را بر صورتش شکوفا کرد.
    -« این حرف ها کدومه ناهید... تو خودت می دونی که من با اصرار مادرم نامزدی را قبول کردم.»
    -« به به! چشمم روشن! یعنی این قدر از من بدت می آد؟!»
    -« نه باور کن، منظوری نداشتم! من رو ببخش، بدجور گفتم یعنی... یعنی می خواستم بگم، تو خیلی برای من زیادی...
    تو لیاقت بیشتر از اینها رو داری، من نمی خواستم تو رو گرفتار خودم کنم.»
    -« ولی تو هم این رو خوب می دونستی که من گرفتارت بودم... از همون بچگی، از همون بازی هامون توی کوچه پس کوچه های ساعدی و روحی و معلم... همیشه فکر می کردم اگه قراره یکه مرد توی خونه ام بیاد، تو هستی و بس.»
    علیرضا از جا بلند شد. دستی در موهای قهوه ای انبوهش کشید و با گام هایی، یه سمت استخر رفت. فواره ها باز بودند و قطرات آب شتابان و رقصان تا اوج آسمان پیش می رفتند و دیگر بار، به اصل خویش باز می گشتند. ناهید لختی درنگ کرد اما وقتی انتظار را در قامت کشیده علیرضا دید، برخاست و به سویش شتافت.
    -« ناهید!»
    -« بله؟!»
    -« تو با این حرف ها، مسئولیت منو سنگین تر می کنی... آخه چرا عاشق من شدی؟»
    جمله آخر چنان بلند ادا شد که ناهید بی اختیار چند قدمی به عقب برگشت:
    -« آروم باش علیرضا! خودت همین چند روز پیش به من گفتی : عشق آمدنی بود نه آموختنی.»
    علیرضا بر لبه بلند استخر نشست. دست هایش را از آرنج روی پاها خم کرد و سرش را فشرد:
    -« سال شصت و شش، یک هفته توی بیمارستان اهواز بستری بودم.»
    -« آره یادمه، همیشه خبرت رو از مادرت می گرفتم، وقتی بهجت خانم گفت باز تو بیمارستان خوابیدی، چه قدر دلم می خواست همراهش بیام اهواز، اما نمی شد، آخه اون موقع هنوز محرم نشده بودیم، اصلا هیچ حرفی هم نزده بودیم.»
    -« چند تا هواپیما اومدن توی آسمون ویراژ دادن... ضد هوایی های ما بهشون نخورد... بمب هاشون رو که خالی کردن و رفتن، هیچکس نفهمید که چه بلایی سرشون اومده... تا حالا شنیدی که می گن جایی را بذر مرگ پاشیدن؟ عیناً همونطور شده بود، بعداً فهمیدیم علاوه، بر منطقه ما حلبچه و مناطق کردنشین عراق رو هم گاز خردل زده... اون قدر وسیع که با وزش باد، بعضی گروه های نظامی عراق هم شیمیایی شدن... البته همه اینها رو تو بیمارستان فهمیدم، خوش به حال اونهایی که با همون دم اول راحت شدن.»
    ناهید بر لبه استخر نشست. دسشت را به ملایمت روی شانه علیرضا گذاشت و او را کمی به عقب کشید:
    -« ولی تو الان سالم هستی... اگه می خواست اون تاول ها و کهیرها دوباره برگردن، تا حالا خودشون رو نشون داده بودن نه؟»
    -« نمی دونم، شاید، ولی چند وقت پیش...»
    ناهید از جا بلند شد. مچ دست علیرضا را گرفت و از زبر سرش آزاد کرد. صدایش این بار رسا و بلند بود:
    -« بلند شو علیرضا! لازم نیست که اینجا بنشینی و ماتم بگیری، من تو رو همین طور که هستی قبول دارم، چه شیمیایی، چه غیر شیمیایی! پس دیگه نمی خوام چیزی بشنوم، نه از غم نه از مریضی...»
    گرمی صدائی مردانه، ذهن سفر کرده ناهید را تکان داد:
    -« ناهید خانم، این قدر به استکان چای خیره شدی که چای از خجالت یخ کرد!»
    صورت رنگ پریده علیرضا را لبخندی مهربان پوشانده بود. ناهید چشمانش را از استکان چای کند و به قهوه ای چشمان او سپرد:
    -« حالت خوبه؟ بهتر شدی؟»
    -« البته که خوبم، می بینی که! فقط می خواستیم مزاحم خواب صبح آقا نیما بشیم که شدیم!»
    -« این چه حرفیه علیرضا؟ درسته که نیما دیشب کشیک بود، اما از هشت صبح تا حالا خوابه، الان هم که لنگ ظهره!»
    نیما انگشت اشاره اش را به سمت ناهید گرفت و گفت:
    -« نگاهش کنید! انگار نه انگار که برادری داره... اصلا برادر به فدای همسر!»
    همگی خندیدند. ناهید پشت چشمی نازک کرد و از جا بلند شد. گیسوان رها شده اش را با دست جمع کرد و به پشت ریخت. چند قدمی خرامید تا روبه روی نیما رسید. نیما، قد کوتاه تر می نمود. ناهید لبخندی زد، دماغ برادرش را با دو انگشت کشید و گفت:
    -« هم برادر،هم همسر! البته به شرطی که برادر خوبی باشی!»
    -« برادر خوب؟ منظورت چیه؟»
    -« الان بیمارستان امام خمینی هستی نه؟»
    -« خب بله.»
    -« حتما آنجا دکتر های متخصص و حاذق هم کم ندارید؟»
    -« اونهم بله»
    -« پس در اولین فرصت، علیرضا را می بری بیمارستان... عکس، آزمایش و هر چیز دیگری که لازم باشه از علیرضا می گیری... من خیلی نگران هستم نیما، می فهمی؟ اون به خاطر من و مادرش، چیزی نمی گه.»
    علیرضا بر روی مبل نیم خیز شد.کلام نگفته را بهجت خانم از دهانش قاپید:
    -« تو ساکت باش علیرضا! حتما دوباره می خوای تعارف کنی... اما شما یه حرف هاش گوش نده،آقای دکتر! الهی خیر ببینی، بعد از خدا امیدم به شماست... ما که غیر از شما کسی رو نداریم.»
    ناهید بی آنکه چشم از صورت نیما بردارد اخمی کرد و گفت:
    -« اختیار دارید بهجت خانم... وظیفه اش را انجام می ده، پس فامیل به چه دردی می خوره؟!»
    تک سرفه ای ابتدای کلام علیرضا بود:
    -« ناهید چرا حرمت برادر بزرگ ترت را نگه نمی داری؟ درسته که من نمی خوام شماها رو نگران کنم ولی فعلا که حالم خوبه، اما قول می دم اگه این بار مشکلی پیش اومد مزاحم آقا نیما بشم.»
    زنگ صدای فخری خانم، گرسنگی شکم ها را به یادشان آورد:
    -« بفرمایید طبقه بالا، سفره پهنه... خیلی ناقابله... بفرمایید سرد می شه.»
    بهجت خانم محکم روی گونه چپش زد. از جا بلند شد و چادرش را جمع و جور کرد:
    -« روم سیاه خواهر! این قدر حواسم پی علیرضاست که اصلا حواسم نبود از ظهر گذشته... دستت درد نکنه، انشا الله جبران می کنیم.»
    از پله های موکت شده که بالا می رفتند، دستان ناهید و علیرضا در هم قفل شدند. ناهید احساس کرد از نقطه ی اتصالشان، خونی تازه در رگ های منجمدش می تراود.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  2. #2
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    90 و 91



    اتاق ساده و کوچک ناهید در زیر زمین، خنک ترین جای ساختمان در تابستان محسوب می شد. در این چند سال که نیلوفر ازدواج کرده بود، جای بیشتری برای ناهید باقی مانده بود. یک تخت پایه کوتاه چوبی، یک میز و صندلی کهنه، اما تمیز، و یک میز آرایش قهوه ای، تمام وسایل اتاق را تشکیل می دادند. روی میز، چندین وسیله آرایشی مانند قیچی، برس، نخ ابرو، سشوار و چند خرده ریز دیگر، مرتب و منظم در کنار یکدیگر نشسته بودند. امروز هم ناهید، خلوت صادقانه خود را با علیرضا تقسیم کرده بود:
    - بیا علیرضا ... اینم جانماز، اگر اجازه بدی، من از اتاق بیرون نمی روم ... دلم می خواهد موقع نماز خوندن نگاهت کنم ... همیشه نماز خوندنت رو دوست داشتم ...
    - اشکالی نداره بمون، به شرطی که پشت سرم بنشینی.
    علیرضا اذان گویان، جانماز را پهن کرد. بوی یاس های خشک شده، حضور فرشتگان را تداعی می کرد. تک سرفه هایی چند میان اذان و اقامه فاصله انداختند. ناهید چون ابر سپید از کنارش گذشت و بر روی زمین نشست. پشتش را به لبه تخت سپرد و دستش را تکیه گاه سرش کرد. وقتی علیرضا دستانش را به تکبیره الاحرام بالا برد، سروی را می مانست که باد، شاخه هایش را تکان داده باشد. ناهید زیر لب نجوا کرد:
    - چرا هربار می بینمت، همون طراوت اولین نگاه رو داری ...
    اولین دیدار عشقشان، با آغازین روزهای پاییزی، تقارن داشت. صدای یکنواخت زنگ در، ترنم باران را می مانست که آرام می بارید.
    چشمان منتظر ناهید، از باریکه پنجره بالای اتاقش، ورود عزیزترین میهمانانش را می پایید. هنوز مدعوین درست و حسابی جاگیر نشده بودند که ناهید، سینی چای در دست، درگاهی اتاق پذیرایی را پر کرد:
    - سلام!
    سرها به سمت در برگشتند. روسری سفید، همچون قاب عکسی، صورت زیبای ناهید را در خود گرفته بود. سینی چای در مقابل بلوز بلند و گشاد نشسته بر تنش، لرزش مختصری داشت. در میان سکوت همگان، عمه شکوه، پایش را روی پای دیگرش انداخت. آرنج چپش را بر دسته مبل گذاشت و سرش را به طرفی کج کرد. ابروان مداد کشیده اش بالا جسته بودند:
    - سلام به روی ماهت ناهید جان! حداقل صبر می کردی صدات کنیم، بعد چای می آوردی!
    لب های نازک سعیده به خنده باز شدند. دندان های زردش زیبایی روژلب صورتی را می گرفت. با اخم عمو احسان، کش لب ها جمع شد و زردی را در خود کشید. فخری خانم با دست پاچگی جلو آمد و چشم غره ای به ناهید رفت و تقریباً او را به داخل اتاق هل داد:
    - حالا طوری نشده که شکوه جان! دِ ناهید بجنب دیگه! تا چای ها سرد نشده، تعارف کن!



    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  3. #3
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    92-95

    ناهید به نرمی جلو آمد. سینی چای را جلوی دستک های روسریش گرفت و مقابل بهجت خانم خم شد.
    ـ «ای وای مادر جون ! خجالتم می دی! چرا اول به من؟! اوّل به پدرت یا عمو جان!»
    عمع شکوه، صدایش را در گلو پیچاند و گفت:
    ـ «تعارف نکنید، بفرمایید...»
    بهجت خانم چادر سیاهش را جلو کشید و یک استکان نعلبکی لب طلایی برداشت. ناهید جلوتر خرامید و سینی را جلو علیرضا گرفت. چشمان مشتاق ناهید، آماده ی پذیرش نگاه بود، امّا علیرضا، بی آنکه سرش را بلند کند، استکان چای را برداشت. مژگان سنگین ناهید فرو افتادند. آن چنان بی میل و با عجله سینی را میان بقیه گرداند که وقتی نوبت به سعیده رسید، آرام در گوش ناهید نجوا کرد:
    ـ «ای ناقلا، فقط داماد رو تحویل می گیری ها!»
    چشمان ناهید از موهای سیاه و رها شده ی سعیده گذشت و عسلیِ کوچک را کنار نیلوفر، خالی یافت. سینی را کنارش گذاشت و نشست. چند لحظه ای به سکوت گذشت. نیلوفر از جا بلند شد. بشقاب شیرینی را از روی میز برداشت و دور گرداند. نوبت آقا حسام که رسید، ظرف شیرینی را پس زد و گفت:
    ـ « ممنون دخترم، می دونی که شیرینی برام خوب نیست.»
    آقا حسام صبر کرد تا صورت ظریف نیلوفر از جلویش کنار رفت. بعد سینه ای صاف کرد و آهسته گفت:
    ـ «ببخشید که از این بیشتر، صدام بالا نمی آد ... به هر حال، سکته ی قلبی، شوخی نیست، از قدیم گفتن کوزه گر از کوزه شکسته، آب می خوره، پسرم دکتره، اون وقت خودم دو مرتبه سکته ی قلبی کردم!»
    عمه شکوه با ناخن های براق و بلندش چند ضربه به خرده شیرینی های روی دامنش زد و تکه ی آخر شیرینی را قورت داد و گردنش را صاف کرد:
    ـ «راستی آقا داداش، نیما جان کجا است؟»
    ـ «طبق معمول بیمارستان... دوره ی انترنی، بیشتر کشیک و کارهای عملیه، اینه که اکثر وقتش توی بیمارستان می گذره.»
    عمه شکوه با دو دست، کناره ی موهای کوتاه و سیاه و سفیدش را صاف کرد. سرش را تکان مختصری داد و گفت:
    ـ «البته تنها پسر من، تو انگلستان دارای مدرک فوق مهندسیه، چندین اختراع انجام داده که از تموم دنیا به دیدنش اومدن! نه که فکر کنین از این تازه به دورون رسیده هائیه که تازه پاش به خارج بازش شده، نه! دوازده سالی می شه که اونجا اقامت داره!»
    صورت کرم پودر خورده ی سعیده، به لبخندی مصنوعی باز شد:
    ـ «میون کلام شکوه جون شِکر!... برادر منم چند سالیه که اقامت کانادا رو گرفته، البته نه به تنهایی... همراه زن و دوتا بچه هاش، چشمم کف پاشون از هوش و نبوغ این بچه ها، هر چی بگی، کم گفتی... برادرم دوره ی دکترای ریاضیات رو می گذرونه.»
    بهجت خانم خودش رو جمع و جور کرد، سری تکان داد و گفت:
    ـ «ایشااله مسافرها هرجا که هستند، در پناه خدا صحیح و سالم باشند حالا اگه اجازه بدید...»
    علیرضا بی آن که سرش را بلند کند، دستش را کنار چادر مادر گذاشت:
    ـ «نه مادر، چند لحظه اجازه بده .»
    علیرضا، سرش را به سمت عمه شکوه برگردوند. چشمانش هنوز خط جلو شلوارش را می نگرستند:
    ـ «این آقازاده که دارای تخصص هستند، چرا بر نمی گردند به وطنشون خدمت کنند؟»
    انگار، آتشی ناگهانی از زیر مبل هائی که عمه شکوه و سعیده روی آن ها نشسته بودند، شعله گرفته بود. واه واه کنان، یک جا ببند نمی شدند:
    ـ «وای... آقا داماد، چه فرمایشی می فرمایند؟! بچه ام بیاد ایران که چی بشه؟ از همون فرودگاه، یه راست می برنش سربازی، جلویِ توپ و تانک و گلوله... درسته که جنگ تمام شده، ولی هنوز مرزا ناآرامند، تازه از کجا معلوم که یک جنگ دیگه شروع نشه! کدوم عاقلی تنها پسرش رو از وسط بهشت با دست خودش، می اندازه توی جهنم؟»
    علیرضا در حالی که ریشخند می زد، دستان درشتش را در هم قلاب کرد و انگشتانِ شصتش را چرخاند:
    ـ «در مورد مسائل مربوط به جنگ بهتره که کارشناسان نظامی نظر بدند! امور مربوط به بهشت و جهنم هم که دست خداست و تا وقتی قیامت نشه، هیچکس نه جای بهشت رو می شناسه نه جای جهنم رو! در مورد تک پسر بودن آقازاده هم عرض کنم که بنده هم تک پسر بودم، ... تک پسر و بدون پدر... ولی وقتی نوبت سربازیم رسید، ماردم با شجاعتی که بسیار بیشتر از رشادت من بود، منو فرستاد سربازی، اونم وسط جبهه و جنگ...»
    سعیده ابروان کم پشتش را بالا انداخت. بینی کوتاهش را با پره های باز شده ، همچون دو سوراخ سیاه به نظر می رسید، گفت:
    ـ «چه فرمایشی می فرمائید آقا! این موضوع شوخی بردار نیست... مسئله ی فرار مغزهاست!»
    ـ « من به استثناهای دانشجوهای بورسیه و شاگرد اول هایی که از دانشگاه های ایران به خارج اعزام میشند، کاری ندارم... این مغزهای مورد نظر شما، وقتی در ایران هستند، رتبه های نجومی کنکور و بچه های تجدیدی مدارسند، ولی وقتی می رسند اون ور آب، از برکت پلِ بابا و آموزشگاه عالی و دانشکده های ریز و درشت، خارج می شوند مغز...»
    بهجت خانم به زور لبخندی زد و لحن کلامش سعی در اصلاح اوضاع به هم ریخته ی اطراف داشت:
    ـ «البته، علیرضا، توی دبیرستان ، رشته ی ریاضی خونده... همیشه هم شاگرد خوبی بوده، همون سالی که دیپلم گرفت، کنکور داد ... رتبه اش شد دو هزار و نمی دونم چند! هر چه قدر معلم هاش، اصرار کردن که چندتا رشته رو انتخاب کن، زیر بار نرفت... فقط مهندسی برق رو دوست داشت، با اون رتبه هم که نمی تونست در رشته ی دلخواهش قبول بشه، این بود که بردنش سربازی... کلاً با کارهای برقی، خیلی وارده طوری که توی جبهه هم قسمت تأسیسات رو می گردوند... حالا هم که خدا خیر بده حاجی کمالی رو، دستش رو توی همین چاپخونه ی سر کوچه، بند کرد. به امید خدا، بعد عروسی با ناهید جون، توی این فکره که ادماه تحصیل بده.»
    عمه شکوه که هنوز در تلاطم بود، نیشخندی زد و گفت:
    ـ «شما خیلی تند می رید بهجت خانم! هنوز خیلی مسائله که باید روشن بشه.»
    ـ «به روی چشم حاج خانم! با این که چندین ساله که با آقا حسام و خانواده هم محل هستیم، اما هر سؤالی دارین، در خدمتیم.»
    فخری خانم از جا بلند شد. به نیلوفر هم اشاره کرد که مادر و دختر، پیش دستی ها رو پر از میوه می کردند و جلو میهمانان می گذاشتند:
    ـ «بفرمایید، ناقابله... بفرمایید.»
    آقا حسام سیب سرخی را برداشت. کارد میوه خوری را کناره ی بالایی سیب گذاشت و آن را فشار داد:
    ـ «البته حق با بهجت خانمه ... از زمان ابراهیم آقایِ خدا بیامرز که خدام مسجد بود ، ما این خانواده رو می شناسیم، بعد از فوت اون مرحوم تا امروز هم که زحمت دوختن لباس های خانم و بچه ها به گردن بهجت خانمه.»
    ـ «اختیار دارین، ایشااله لباس عروسی ناهید جون رو هم خودم می دوزم.»
    عمو احسان، نمکدان را برداشت و تند تند روی خیار های حلقه شده ی بشقابش تکان داد:
    ـ «خب، با اجازه خان داداش، بریم سر اصلِ مطلب! منظورم مسئله ی مسکنه، حتماً خیال ندارید که عروس و مادر شوهر، توی یک خونه زندگی کنن.»


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  4. #4
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    96-101
    - « اما من بهجت خانم رو مثل مادر خودم دوست دارم .»
    سر ها به سمت ناهيد برگشت . فخري خانم دستش را به سمت عقب برد و از پشت بازوي ناهيد، نيشگوني سفت گرفت . عمه شكوه لب هايش را جمع كرد و آن ها را به جلو داد، انگار كه مي خواست به زور جلوي خنده اش را بگيرد :
    - « ناهيد جون حالا نمي شد ، شما چيزي نگي ؟!»
    عليرضا پشتش رو به مبل صاف كرد . پا هاي درازش را جمع و جور كرد و نيم نگاهي به سمت عمه شكوه انداخت :
    - « عمه خانم جسارتاً عرض مي كنم ... براي من، نظر ناهيد خانم ، خيلي ارزش داره اما با اين وجود ، محض اطلاع مجدد ، بايد عرض كنم كه منزل چسبيده به مسجد انصار ، از زمان پدر مرحومم به نام ايشان سند زده شده ... كلاً همينه : دو تا اتاق تو در تو با يك حياط جنوبي .»
    بهجت خانم با عجله وسط حرف پسرش دويد :
    - «نه مادر جون من نمي خوام مزاحم شما بشم ! اون خونه مال شما، من يه نفر هستم، يك جايي همين دور و بر ها يك اتاق اجاره مي كنم و مي شينم .»
    باز هم صداي ناهيد، سر ها رو به طرف او برگرداند :
    - « نه بهجت خانم، من نمي خوام شما از پيش ما بريد، هيچ وقت !»
    اين بار نوبت متلك پراني سعيده بود :
    - « مثل اين كه آتيش عروس خانم خيلي تنده !»
    فخري خانم باز هم سقلمه اي به ناهيد زد . اين بار، صداي ناهيد، از سر درد، در امد :
    - « آخ...!»
    نيلوغر همان طور كه تند تند با روسريش بازي مي كرد، چنان سريع ادامه ي ناله ي خواهر را گرفت كه هيچ كس متوجه طنين آخ ناهيد نشد :
    - « البته مي دونيد، منظور ناهيد اينه كه مراسم به سادگي و صميميت بر گزار بشه، درست مثل ازدواج من و هادي ... مگه نه هادي؟»
    هادي كه مشغول خوردن پره ي درشت پزتغال بود، از سؤال نيلوفر جا خورد و به سرفه افتاد .
    - « اي واي خدا مرگم بده مادر ! چي شد؟...پاشو دختر براي شوهرت يك ليوان آب بيار !»
    - « هادي چي شدي؟چرا يك دفعه، ميوه پريد توي گلوت ؟»
    - « آقا هادي نترس ! فكر كردي دوباره دامادي خودته كه اينطوري هول برت داشته ؟!»
    سرفه هادي شدت بيشتري گرفت . بلند و كشدار، خشك و مداوم . كم كم صحنه ها و صورت ها عوض شدند . حالا اين صورت عليرضا بود كه از شدت سرفه به كبودي مي زد . پلك هاي ناهيد از هم جدا شدند .ناهيد دستش را به لبه ي تخت گرفت و خودش را به سمت عليرضا كشيد :
    - « چي شدي عليرضا ؟ باز هم سرفه ؟ صبر كن الآن برات آب ميارم .»
    عليرضا آب را تا نيمه سر كشيد . پيدا بود كه سخت به خودش فشار مي آورد تا جلوي سرفه هايش را بگيرد :
    - « ببخش ... نمي خواستم ... بيدلرت كنم .»
    - « ولي من خواب نبودم .»
    - « چشمات بسته بود ... لبخند هم مي زدي ... حتماً ... خواب خوبي مي ديدي»
    - « ياد روز خواستگاري افتادم، اون موقع كه پرتغال جست تو گلوي هادي و سرفه اش گرفت، خيلي خنده دار شده بود مگه نه ؟»
    - « آره ... باز خدا آقا هادي رو خير بده ... وگرنه شايد يك دعوايي به پا مي شد .»
    - «راستي نمازت تموم شد ؟ قبول باشه ؟»
    - « قبول حق .»
    عليرضا نيمه ديگر آب را لاجرعه سر كشيد . ليوان را روي ميز گذاشت و خودش را به صندلي تكيه داد :
    - « دكتر گفت اصلاً نبايد در معرض هواي آلوده و دود سيگار باشم .»
    ناهيد نيم خيز شد و جلو آمد . نزديكي سواحل پلك هاي ناهيد به هم، نهر باريكه اي را از درياي مواج چشمانش، نشان مي داد :
    - «يادمه همون روز خواستگاري ، وقتي زن عمو سيگار روشن كرد، با اين كه نسبتاً فاصله دار نشسته بودي سرفه ات گرفت .»
    آسمون گذشته ها اين بار، مهمان كبوتران خيالي شد كه بال در بال يكديگر به پرواز درآمده بودند :
    - « اي واي ... شما ديگه چرا سرفه مي كني آقا عليرضا ؟! نكنه تو گلوي شما هم پرتغال جسته؟
    بهجت خانم همان طور كه تند تند به تخته ي پشت پسرش مي زد، گفت :
    - « نه سعيده خانم ... از وقتي كه عليرضا، از بيمارستان اهواز مرخص شده، ريه هاش حساسه، دكتر بهش گفته نبايد جلوي دود باشه .»
    - « بايد حدس مي زدم كه قبول سيگار كشيدن يك خانم توي جمع، جنبه مي خواد ... باشه اگه ناراحت مي شيد، خاموشش مي كنم !»
    سعيده، با حالتي مخصوص سيگارش را در جاسيگاري روي ميز، فشار داد.
    وقتي پشتش را به پشتي مبل تكيه داد، صورتش حالت فاتحي را داشت، كه از مقابل دشمن، پيروز برگشته . بهجت خانم با دست ديگرش محكم روي پا زد و گفت :
    - « اي واي، ببخشيد سعيده خانم، من منظوري نداشتم ... خوب ... از فخري جون شنيدم چند ساليه كه يك دختر براي خودتون آورديد ... قدمش مبارك باشه !»
    سعيده چهره اش را فوراً در هم كشيد . زير چشمي نگاهي به شوهرش انداخت و زير لب گفت :
    - « بله، پنج سالي ميشه كه خدا شيما رو به ما داده .»
    عمو احسان تكاني به خودش داد و آرنجش را تكيه گاه هيكل سنگينش كرد :
    - « بله، چند سالي از ازدواجمون گذشت، ولي درمان دكتر ها افاقه نكرد، شيما رو از پرورشگاه آورديم ... اون موقع چهار سالش بود، البته سعيده خيلي اصرار داشت اگر نه براي من كه ... »
    چشمان سعيده همچون دو دكمه ي رنگين به احسان زل زده بودند و او گربه اي را مي مانست كه طبيعت ببر گونه اش رايكباره نمايان كرده باشد .

    - « به اصرار من ؟ همش حرف خودت بود آقا احسان ! بهجت خانم ! الان شيما خونه ي مامانمه ... كاش مي ديديش، با احسان درست مثل سيبي مي مونه كه از وسط نصفش كرده باشند !»
    نيلوفر لبخندي زد و گفت :
    - « البته نه زياد، زن عمو ! چون بالاخره هر چي باشه ...»
    - « بالاخره چي ؟ اصلاً هيچ فرقي با بچه خود ادم نداره .»
    بهجت خانم همان طور كه سرش را به آرامي به اين طرف و ان طرف تكان مي داد گفت :
    - « البته حق با شماست ... خداوند مهرش را بر دل شما و آقا احسان انداخته ... اما فقط مي مونه مسئله محرميت، چون دختر بچه است به آقا احسان يا آقا حسام و يا به پدر و برادر خودتون نامحرم مي شود .»
    عليرضا سينه اش را صاف كرد و ادامه ي حرف هاي مادرش را گرفت :
    - « بله، محرم نمي شن ... درست مپل پيغمبر خدا كه با همسر طلاق گرفته ي پسر خوانده اش، ازدواج كرد .»
    اين بار شعله ي آتش نه در زير مبل، بلكه در جان سعيده افتاده بود :
    - « واقعاً كه افكار ارتجاعي داريد ... من اگه مي دونستم چنين خانواده ي متحجري هستيد، پامو تو اين مجلس نمي گذاشتم !»
    - « اي واي سعيده خانم ! باز هم ببخشيد ! هر چي مي خوام غائله رو بخونم، نمي شه كه نمي شه !»
    - « به دل نگير سعيده جون ! ... درك هر كسي تا يه سطحيه !»
    - « اي بابا ! تمومش كنيد ديگه !»
    - « موردي نيست ... از اين حرفا، تو هر مجلسي پيش مياد .»
    همهمه اي گنگ، اتاق را در بر گرفته بود . ناهيد سرش را پشت سر خواهر برد و آرام گفت :
    - « دستم به دامنت نيلوفر ! يه طوري ساكتشون كن ... اگه دعوا بيشتر بشه نه اين ها عليرضا رو قبول مي كنن، نه عليرضا اين جا مي آد !»
    نيلوغر سري به علامت تاييد تكان داد و راست نشست . دستش را تا شانه بالا كشيد و با صداي بلند گفت :
    - « خانم ها، آقايان، خواهش مي كنم ! زن عمو سعيده، به خاطر پدرم آروم باشيد ... مگه نمي دونيد، شلوغي و سر و صدا براشون ضرر داره ... از همه شما معذرت مي خوام، اما مسائل مهم تري هم هست كه به اين دو تا جوون مربوط ميشه ...»
    آقا حسام تكاني به خود داد و ناله اي كرد . صداي وارفته اش در سكوت، بعد از هياهو، بهتر به گوش مي رسيد :
    - « متشكرم باباجون كه به فكر من هستي ... من فقط به عنوان نكته ي آخر مي خواستم بگم كه ناهيد، پارسال كنكور قبول نشد، چون خواهر و برادر بزرگترش، هر دو تحصيل كرده هستند، دوست درم اين دخترم هم تحصيلات دانشگاهي داشته باشه ... به همين خاطر، از دو سه هفته ي ديگه به كلاس كنكور ميره و سال بعد هم در كنكور شركت مي كنه ... آيا شما آقا عليرضا ! در آينده، مخالف ادامه تحصيل ناهيد نيستي؟»
    عليرضا لبخندي زد و مستقيم در چشم هاي اقا حسام نگاه كرد و گفت :
    - « هدف ازدواجف تكامل انسانه ... رسيدن به آرامش ... اگه دختري، به خاطر ازدواج، به اسارت دربياد، همون بهتر كه هيچ دختري ازدواج نكنه ... من قول ميدم به ناهيد خانم كمك كنم ... البته در رشته اي كه علاقه و استعداد داره ...»
    شيشه اي افقي، كه حد فاصل بين سقف اتاق زيرزمين و كف حياط را پر مي كرد، قاب عكس دو كبوتري شد كه بر روي كاشي هاي داغ به دنبال آب مي گشتند . ناهيد، نگاه اشك آلودش را از كبوتران گرفت و به زلالي چشمان عليرضا سپرد :
    - « دست خودم نيست عليرضا ! هروقت اسم بابا مياد، بي اختيار اشك توي چشمام جمع ميشه ... باز هم به من بگو ... باز هم به من بگو كه من تقصيري نداشتم ... »
    عليرضا از جا بلند شد . دست هايش را در هم فرو برد و جلوي آيينه ي ميز آرايش ناهيد ايستاد . لب هايش را از هم گشود، اما تا كلامي درآيد چند لحظه اي گذشت :
    - نسل ما، نسل جنگه، نسل زخم ديده است ... حيرون ميون دوگانگي غريبه ... كدم راه به بهشت ميره؟نمي دونم چرا، اما هيچ تصويري از آينده ذهن منو پر نمي كنه ... اين گذشته ماست كه پيش رو مونه ...»
    ناهيد قد راست كرد . آنقدر جلو رفت تا تصويرش را درست كنار عليرضا در آيينه نشاند . دستش را از پشت روي شانه ي مردش قرار داد . سرش را بالا كشيد و گفت :
    - « با اين حرفا منو مي ترسوني عليرضا ! اصلاً چرا ما نبايد مثل خيلي هاي ديگه، از آينده روشن و اميدوار صحبت كنيم؟!»
    عليرضا چرخي زد . دست ناهيد از روي شانه اش فتاد و آويزان ماند :
    - « ناهيد ! تو سرسپرده مي خواي اما من، دل سپرده ام ... سعي كن اين رو بفهمي .»
    دستان آويزان ناهيد بي اختيار مشت شدند . چند قدمي به عقب گذاشت و فرياد زد :
    - « نه ! نه ! عليرضا خان ! من نمي فهمم ... يعني نمي خوام بفهمم كه تو چرا نمي توني خاطرات جنگ رو فراموش كني ! بمب باران شيميايي ... هم سنگري ... پا قطع شده ... سر قطع شده ! ديگه نمي خوام حتي يك كلمه از اين چيزا رو بشنوم ... شير فهم شد؟»
    وقتي عليرضا به ابروان گره خورده و چشمان شعله ور ناهيد نگاه كرد، دستانش را به همراه ابروانش بالا برد و با لبخند گفت :
    - «تسليم ! نه من، خيلي هاي ديگه هم تو اين جبهه تسليم اند !»
    ناهيد وارفته، روي صندلي رها شد :


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  5. #5
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    ـ «باز هم كه شد جبهه!»
    صداي دمپايي هاي فخري خانم كه پله ها را يكي يكي پايين مي آمدند، به ياريِ عليرضا شتافت. گردي هيكل مادر، درگاهي اتاق دختر را پر كرد:
    ـ «حالت چطوره عليرضا خان؟ بهتر شدي؟»
    «شكر خدا، خوبم مادرجون.»
    «خب الحمدا... وا ناهيد! تو چرا بازم دلخوري؟»
    ناهيد با بي حالي، چشمانش را به سمت مادرش چرخانيد و گفت:
    ـ « براي چي آمدي پايين مامان؟ توي آشپزخانه، چيزي سرخ نكني ها! بو، تموم زيرزمين رو بر مي داره و دوباره ريه ي عليرضا ناراحت مي شه.»
    ـ « نه دختر جون، چه وقت سرخ كردنيه است! آمدم، چاي بعدازظهر رو دم كنم.»
    لخ لخ دمپايي هاي فخري خانم به ته زيرزمين كشيده شدند. وقتي عليرضا دستش را به زير بازوي ناهيد گرفت و او را بلند كرد، لبخندي از سرِ مهر، صورت مليح ناهيد را زيبا تر كرد:
    ـ «باشه عليرضا خان! چيزي از عشق نگو... همين نگاه مهربونِ تو، ما رو بس!»
    عليرضا، آرام آرام ناهيد را به سمت در كشانيد. حالت معلمي را داشت كه شاگرد بازيگوشش را براي تنبيه به بيرون كلاس مي فرستد.
    ـ «با مادرت، بيش از اين مهربون باش! بيشتر احترامش رو حفظ كن... مگه نمي دوني خدا چه قدر سفارش پدر و مادر رو به بندگانش كرده... حالا هم برو آشپزخانه كمكش كن، منهم مي رم بالا پيش نيما، دوست دارم سيني چاي رو، خودت تعارف كني.»
    قامت بلند عليرضا در پيچ راه پله ي طبقه اول گم شد. ناهيد دستش را مشت كرد و با غيظ به ديوار كوبيد و پاهايش را بي حوصله به دمپايي هايش چسبانيد و غرغر كنان در جهت مخالف عليرضا، به سوي آشپزخانه دويد.
    فصل سوم
    ناهيد را هاله اي از تاريكي فراگرفته بود. پيراهني سراسر سفيد، بر قامت لاغرش به گشادي مي زد. رشته اي از موهاي پريشانش در باد، شلاقِ نرمي را بر صورت رنگ پريده اش رها مي كرد. پاهايش عريان و بي حفاظ، آهسته آهسته به سوي سياهي رو به رو گام بر مي داشت. لحظه اي ترديد و قدم هايي خالي... ناهيد احساس كرد در چاهي عميق سقوط مي كند. فخري خانم با دو دست، ناهيد را تكان مي داد و غرغر مي كرد:
    ـ دِ پاشو دختر! شب شده، چه قدر خوابيدي؟ كم توي بيداري اذيت داري، حالا توي خواب هم جيغ و داد مي كني!»
    دو رديف مژگان ناهيد، از هم باز شدند و سياهي چشمانش كه طلوع كرد، شبي مهتابي، صورتش را فرا گرفت:
    ـ «خواب بودم؟! خدا رو شكر كه خواب ب.دم! داشتم خواب مي ديدم كه از يك سياهي، پرت شدم پايين.»
    ـ « از بس حرص و جوش مي خوري! جوون هاي اين دوره كه اعصاب ندارن، شب تا دم صبح بيدار مي موني، اون وقت، خواب بعد از ظهرت مي كشه تا تنگ غروب... پاشو زودتر كه مشتري داري.»
    ـ «امروز ديگه كي اومده؟»
    ـ« زن حاجي كمال با دخترش به همراه بهجت خانم.»
    ناهيد مثل فنر از جا پريد. ملحفه را از رويش كنار زد و پاهايش را از تخت آويزان كرد:
    ـ «بهجت خانم؟ راست مي گي مامان؟»
    ـ «دروغم چيه؟ بالا توي پذيرايي هستند، منتظرن كه وقتي سركار خانم بيدار شدن، بيان خدمتتون!»
    ناهيد از ري تخت بلند شد. ملحفه را تا كرد و روتختي را كشيد. وقتي از روي ميز، شانه را برداشت، فخري خانم از توي آيينه پيدا بود.
    ـ «خوشحالم كردي مامان! توي اين چند وقته، سَرِ مريضيِ عليرضا، بهجت خانم، اين قدر كم حوصله شده كه حتي موهايش رو هم شونه نمي كنه! حالا چطوري راضي شده بياد بند و ابرو، خدا مي دونه.»
    فخري خانم از جا بلند شد و نزديك درگاهي كه رسيد گفت:
    ـ «منظرخانم مجبورش كرده... حالا خودشون مي آن تعريف مي كنن... بگم بيان؟»
    جواب مثبت ناهيد، صداي درهم كفش هاي چند نفر را به راهروي زير زمين گشود. جلوتر از همه، منظرخانم، دست در گردن ناهيد انداخت و سه دفعه لب هاي برآمده اش را به صورت ناهيد چسبانيد و ول كرد:
    ـ « سلام ناهيد جون ... هزارماشااله! همين الان از خواب بيدار شده اما صورتش، مثل قرص ماه مي مونه! خوش به حال بهجت خانم! كاش يه همچين عروسي، گير من بياد!»
    منظر خانم كفش هاي ورني پاشنه بلندش را جلوي اتاق كند و چادر سياهش را زير بغل زد. ناهيد خود را به در چسبانيد تا هيكل گرد منظر خانم، از درگاهي در، رد شود. بهجت خانم دستش را به ديوار گرفت و


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  6. #6
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    106-107
    دمپایی های دهان گشاد منظر خانم،به خنده ای بلند باز شدند و دندانهای درشت و فاصله دارش،تا آخرین کرسی پهن،بیرون ریخته بودند:
    -«ماه دیگه،نه سال فاطی تمام میشه.حاجی اصرار داره،از این محرم،دخترش با چادر بگرده...این بود که طبق معمول،زحمت دوختن چادر مشکی اش،افتاد پای بهجت خانم...فاطی را برداشتم و بردم خونه اش...مدتی بود که بهجت خانم را ندیده بودم،وقتی در رو باز کرد،ماتم برد!انگار ده سال پیرتر شده بود!توی خونه اش هم پر بود از پارچه های ندوختۀ مشتری ها...هیچ وقت بهجت خانم رو این طوری ندیده بودم.»
    بهجت خانم،دستک های روسریش را باز کرد.میان موهای سیاه رنگش،جابه جا،سپیدی نقره فامی،برق می زد.روسری نخی اش را روی دامن تیره اش،مرتب گذاشت و گفت:
    -«دست خودم نیست منظر خانم...بچه ام جلوی چشمم،داره ریز ریز آب میشه...خدا خیر بده آقا نیما رو،علیرضا رو برد بیمارستان خودشون...عکس برداری،آزمایش،همه چی رو دوبار تکرار کردن...پسرم خیلی توداره،چیزی به من نمیگه مبادا ناراحت بشم،فقط گفته که عکس ریه شفاف نیست...حالا این یعنی چی خدا می دونه!»
    لبخندی زورکی،عضلات صورت ناهید را کش داد.از لای دندان های به هم فشرده اش،کلام به سختی بیرون می آمد:
    -«نه مادر...یعنی نمی خواد،نگران نباشید...نیما گفت اینها عوارض شیمیائیه که حالا خودش رو نشان داده.»
    -«شیمیائی کدومه مادرجون؟الان دو سال از اون وقت میگذره،مگه همچین چیزی ممکنه؟!»
    -«نمی دونم...نیما چیز زیادی به من نمیگه...این رو هم دیروز به من گفت،حقیقتش،باهاش دعوام شد...به ارواح خاک بابا قسمش دادم،بگه که علیرضا چشه...اونهم گفت اثرات گاز خردله،چاره ای نیست،باید با همین داروها بسازه...»
    -«بمیرم الهی واسۀ بچه ام!به خدا نه اینکه مادرش باشم و بخوام ازش تعریف کنم،اما خیلی به درد صبوره...یک وقت هایی هم که شب ها سرفه،امونش رو می بره،سرش رو میکنه توی متکا و فشار میده که صداش منو اذیت نکنه...از وقتی هم که حاجی کمالی،علیرضا را کرده سر کارگر،به جای اینکه کارش کمتر بشه،از صبح تا شب توی چایخونه هاست...»
    منظر خانم بادبزنش را روی تخت رها کرد.ساق های مشکی پارچه ای را از ساعدهایش بیرون کشید و روی بادبزن انداخت.دستانش بیش از صورتش به سپیدی می زد:
    -«وا بهجت خانم!همچی می گی چایخونه،انگار،کار زیادش،تقصیر حاج آقاست!»
    -«زبونم لال منظر جون!من کی همچین حرفی زدم؟!به خدا،علیرضا،حاجی کمالی را مثل پدر خدا بیامرزش دوست داره...اولین جایی که برای کار،رو انداخت،چایخانۀ گلریز بود...حاج آقا هم که پدری را تمام کرد،خدا از بزرگی کمش نکنه!»
    -«حاج آقا هم،علیرضا رو خیلی دوست داره...ماشاله،خودمون دوتا پسر داریم،اما حاجی،یه طور دیگه به پسرت نگاه می کنه،می گه یک میلیون پول بگذار پیش علیرضا و برو،حکما یک تومنش رو هم ناروا برنمی داره،یک روز،به شوخی،بهش گفتم،اگر فاظی بزرگ بود،حتما اونو غالب علیرضا می کردی!»
    صورت غمگین بهجت خانم،به خنده ای کم رنگ باز شد.لپ فاطی را کشید و گفت:
    -«اما من یه عروس مهربون و خوشگل دارم که با دنیا هم عوضش نمی کنم.»
    -«شوخی کردم بهجت خانم!فاطی تازه امسال میره کلاس چهارم،کار زیاد علیرضاخان هم مال همین امساله!خب عروسی خرج داره دیگه.»


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  7. #7
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    117-108


    وقتي ناهيد، چشمان منظر خانم را منتظر جواب ديد، با دستپاچگي گفت:
    - " ما قرار بود زودتر از اينها عروسي كنيم، فوت بابا عروسي رو عقب انداخت... در ثاني، من به عليرضا گفتم كه اصلاً نمي خواد مراسم بگيريم. "
    - " ولي مادرت و فاميل هات كه مي خوان! "
    بهجت خانم محكم پشت دستش زد. همان طور كه نشسته بود كمي بالا پريد و دوباره روي تخت آرام گرفت:
    - " واه! اگه ابراهيم آقا، چندين ساله كه عمرش رو داده به شما، من كه زنده ام... گه بچه ام پدر نداره... مادرش كه نمرده! خدا به سر شاهده كه به عموي ناهيد جون گفتم، صدهزار تومن پول از همين سوزن زدن و خياطي جمع كردم براي عروسي عليرضا... درسته كه عليرضا مستقيم از من نمي گيره ولي جاي كادوي عروسي بهشون مي دم، هر جور كه دوست داشته باشند، خرجش كنند. "
    منظر خانم همان طور كه گره سفت روسري فاطي را باز مي كرد گفت:
    - " ايشااله به مباركي و دل خوش... كادوي من و حاجي قبل از عروسي تقديم مي شه... كارت هاي دعوت عروسي، پاي چاپخونه گلريز... "
    - " ممنون منظر خانم، راضي به زحمت شما نبوديم. "
    - " تعارف را بگذار كنار... حالا قربون دستت بيا موهاي فاطي رو پسرونه كوتاه كن... توي اين گرما، از بس موهاشو ريخته دورش، پشت گردنش يكسره عرق سوز شده... "
    ناهيد به همراه خود، صندلي را هم از جا بلند كرد. سفره نايلوني بزرگي را از اولين كشوي ميز بيرون آورد و بر روي زمين پهن كرد و دوباره صندلي را در جاي خود گذاشت:
    - " بيا فاطي جون، بيا بنشين روي صندلي. "
    فاطي كمي اين دست و آن دست كرد و با اوقات تلخي گفت:
    - " اما من نمي خوام موهامو پسرونه بزنم... دلم مي خواد مثل ناهيد خانم، موهامو بلند كنم! "
    همگي خنديدند. ناهيد جلو رفت و با مهرباني دست فاطي را گرفت:
    - " كي گفته كه من مي خوام موهاتو پسرونه بزنم؟ الآن يه مدل كوپ خوشگل رو موهات اجرا مي كنم، اون وقت، ببين چقدر قشنگ مي شي! "
    وقتي فاطي روي صندلي نشست، سرو صداي دم پايي هاي فخري خانم توي راهروي زيرزمين پيچيد. چند لحظه بعد، دم پايي هاي كنار در، انتظار صاحبشان را مي كشيدند:
    - " ياا... ، فخري خانم! "
    - " بفرماييد، شرمنده مي كنيد... وا! هنوز كه كار رو شروع نكرديد؟! "
    منظر خانم خودش را جمع و جور كرد تا فخري خانم، ميان او و بهجت خانم بنشيند.
    - " نه جونم... چونه ما گرم شد، تا اين موقع داشتيم حرف مي زديم. "
    ناهيد پيشبند نايلوني را دور تا دور گردن فاطي انداخت و بندهايش را از پشت بست. آب پاش بلند زردي را برداشت و تند تند به موهاي فاطي آب پاشيد. قطره هاي ريز آب در هوا چرخ مي خوردند و بر روي موهاي دخترك مي نشستند. آب پاش كه به جاي خود برگشت، كليپس هاي قرمز، جا به جا موهاي فاطي را در دهان بازشان گرفتند. منظر خانم كه مثل بقيه به حركت هاي ماهرانه ناهيد نگاه مي كرد، گفت:
    - " ماشااله انگار چندين ساله كه آرايشگره! ببين چه جور قيچي و شونه رو با هم توي يك دست گرفته! "
    بهجت خانم سري تكان داد و گفت:
    - " يادم هست اون موقع ها هر وقت فخري خانم ناهيد كوچولو را براي دوختن لباس مي آوردند خانه ما، موهاي عروسكي كه بغلش بود، كوتاه بود! اصلاً از بچگي كار سلماني را دوست داشت... عروسك ها را مي نشوند جلوي خودش و موهاشون رو قيچي مي كرد! "
    صداي حرف و خنده هاي زنانه همراه با تق تق قيچي آرايشگري در گوش ناهيد پيچيد. خيالش را به دست زمان سپرد و آرام آرام به عقب برگشت. حالا ديگر او دخترك كوچكي بود كه عروسكي را با موهاي زرد و تكه تكه شده در بغل داشت.
    - " سلام ناهيد، چرا در خونه ما ايستادي؟ "
    - " سلام عليرضا، من و نيما و مامانم آمديم اينجا كه بهجت خانم برامون لباس بپوشه. "
    - " پس اون ها كجان؟ "
    - " مامانم توي خونه شماست و مامانت داره اندازه هاشو مي گيره، نيما هم كه تازگي ها چرخ خريده، رفته با دوچرخه اش يك دوري بزنه و بياد. "
    - " تو هم برو توي خونه... جلوي در خوب نيست! "
    - " منتظر تو بودم! رفته بودي نانوايي؟ "
    - " آره... يك تيكه بخور! "
    عليرضا نان هاي تازه تافتون را به سمت ناهيد جلو كشيد. عطر گرمشان دماغ ناهيد را پر كرد. دخترك دستش را جلو برد تا تكه اي نان بكند:
    - " واي چه داغه! "
    عليرضا با دست ديگر تكه اي از نان را كند و تند تند آن را فوت كرد:
    - " بيا بگير خنك شد... نوش جان! "
    اولين لقمه نان كه در دهان ناهيد چرخيد، هر دو خنديدند. عليرضا به عروسك اشاره كرد و پرسيد:
    - " چرا عروسكت را كچل كردي؟! "
    - " كچل نيست كه... موهاش رو كوتاه كردم، مي خوام وقتي بزرگ شدم آرايشگر بشم! "
    - " ولي موي بلندش قشنگ تره، ببين موهاي خودت چقدر قشنگه! هيچ وقت موهاتو كوتاه نكن خوب! "
    لبخندي مطبوع لب هاي خوش تركيب ناهيد را زيباتر كرد، انگشت شست را از حلقه قيچي بيرون كشيد و با شانه پلاستيكي پشت موهاي فاطي را صاف كرد. دوباره شانه را به دست چپ گرفت و انگشت شست را به حلقه قيچي سپرد. فخري خانم ابروان كشيده اش را در هم گره زد. دستش را روي دست ديگرش گذاشت و رو به ناهيد گفت:
    - " باز رفتي توي خيالات دختر؟! به چي داري مي خندي؟ "
    ناهيد شانه و قيچي را به دست راست سپرد و موهاي دخترك را از جلو به عقب شانه كرد:
    - " ياد بچگي هامون افتادم... اون موقع كه بابا تازه براي نيما سه چرخه خريده بود. نيما هم يك سر توي كوچه روحي، بالا و پايين مي رفت و به بچه ها پز مي داد... اون پسر گندهه اسمش چي بود؟ "
    وقتي بهجت خانم لبخندي زد، چين هاي پنجه عقابي كنار چشمانش پررنگ تر شدند. با محبت نگاهي به ناهيد كرد و گفت:
    - " امير بود مادر جون! آخه عليرضا اون روز رفته بود نون بخره... من و فخري خانم توي خونه سرگرم پرو لباس بوديم كه يك دفعه، سر و صداي بچه ها رو شنيديم... بعد نفهميديم كه چطوري خودمون رو رسونديم دم در... "
    ناهيد شانه را به دست چپ داد. دسته هاي كوچك از موهاي فاطي را لاي انگشتان دستش گرفت و به آرامي آنها را كشيد. موهاي كوتاه شده كه از سر قيچي بيرون مي ريختند، آرام آرام ناهيد را به سمت خاطراتش مي برند. ناهيد عروسكش را سفت در بغل گرفته بود. داغي نان هايي كه عليرضا ناگهان به دست هايشش داده بود، ديگر آزارش نمي داد. صداي مادرش را از كنار در شنيد، بي درنگ خود را در آغوشش انداخت.
    - " چه خبره ناهيد؟ چرا عليرضا داره اين طوري اين پسره رو كتك مي زنه؟ "
    - " نيما مامان! نيما! اين پسر گندهه، سه چرخه نيما رو انداخته توي جوب! نيما هم افتاد و عينكش شكست، عليرضا هم افتاد به جون اين پسره!... "
    فخري خانم بقيه حرف هاي دخترش را نشنيد. ناهيد را رها كرد و شتابان به سمت نيما دويد. پسرك بي حال در گوشه پياده رو افتاده بود، در نظر مادر، آن عينك شكسته، در برابر باريكه خوني كه از سر پسر مي آمد، ناچيز بود. چادر گلدار بهجت خانم بود كه نيما را در امنيتي دلپذير فرو برد.
    - " ول كن عليرضا! پسر مردم را كشتي!... آقا ذبيح! آقا ذبيح بيا به داد اين بچه ها برس... آي آقا ذبيح!... "
    همراه با پنجره اتاق خادم كه از بالاي سردر مسجد انصار باز شد، ناهيد بنده هاي گره خورده نايلوني را از پيش بند فاطي رها كرد، برس موپران را برداشت و تند تند به گردن فاطي كشيد، وقتي خرده هاي مو را به اين سو آن سو مي پراند، گفت:
    - " اين هم موهاي فاطي خانم! توي ْينه ببين كه چقدر خوشگل شدي! "
    فخري خانم بي توجه به فاطي، همان طور كه به گلهاي فرش خيره مانده بود، ابروان پهنش را بالا انداخت و گفت:
    - " موقع به دنيا اومدن نيما خيلي صدمه كشيدم... با اينكه يك كيلو و نيم بيشتر نبود، زايمان سختي داشتم... دكتر گفت ريه هاش رسيده نبود: تا دنيااومد، بردنش توي دستگاه... واسه همينه كه از بچگيش ريزه بود، زور هر كسي بهش مي رسيد!... البته شكر خدا روي مغزش اثري نگذاشت، مي بينيد كه ماشااله دكتر شده! "
    ناهيد روي زمين خم شده بود و خرده مو هاي توي سفره نايلوني را توي خاك انداز مي ريخت و در حالي كه با پشت دست موهاي مواج و رهاشده از گيره پشت سرش را كنار مي زد و گفت:
    - " عليرضا هم نسبت به امير گندهه قد و قواره كوچكتري داشت، اما چنان به خاكش ماليد كه از آن به بعد بچه ها به جاي امير قلدر مي گفتند، امير پفكي! "
    بهجت خانم خودش را روي لبه تخت جا به جا كرد و گفت:
    - " وقتي آقا ذبيح از مسجد بيرون زد و اين دو تا بچه را از هم جدا كرد، باز هم عليرضا ول كن نبود! دائم به امير گندهه مي پريد و مي گفت: زورت به بچه رسيده كه سه چرخه اش رو پرت مي كني توي جوب؟! "
    - " حالا جالب اينه كه خود عليرضا، دو سه سالي از نيما كوچك تره! "
    همه خنديدند، اما خنده ناهيد شيرين تر و واقعي تر به نظر مي رسيد.
    فخري خانم صورتش را به تندي به سمت بهجت خانم چرخاند، طوري كه غبغب سفيد زير چانه اش كمي تكان خورد:
    - " آقامون خدا بيامرز، نيما را خيلي دوست داشت... اون روز هم تا آقا ذبيح خبرش كرد، با پيژامه و دمپايي پلاستيكي تا دم در خانه شما دويد... طفلكي بچه ام سرش ده تا بخيه خورد، اما هيچ كدام اينها باعث نشد كه از درس و مدرسه عقب بيفته... ماشااله سال ديگه فارغ التحصيل مي شه! "
    منظر خانم همان طور كه از جا بلند مي شد، خنده بلندي را سر داد و باز هم تا ته دندان هاي درشتش پيدا شد:
    - " واي! فخري جون، با اين پسر يكي يه دونه ات كشتي ما رو! آخه، دعواي بچگي هاشون چه ربطي به دكتر شدن آقا نيما داره؟! اصلاً ول كن اين حرف ها رو... ناهيد جون بشينم براي بند و ابرو؟ "
    ناهيد خنده اش را فرو خورد، صندلي را كمي عقب تر كشيد و به آرامي گفت: " بفرماييد. "
    منظر خانم با سر و صدا نشست و چاقي هيكلش از چهارچوب صندلي بيرون مي زد. ناهيد، سربند كشي را روي موهاي منظر خانم محكم كرد و با دم شانه، موهاي ريز كنار گوش ها را به زير سربند كشاند. بندهاي پيش بند نخي به زور دور گردن منظر خانم را دور زدند و در پشت گردن محكم شدند.
    - " واي چقدر سفته ناهيد جون! خفه شدم! "
    - " ببخشيد ولي درازي نخ ها تا همين اندازه است. "
    - " آره، خودم مي دونم. يك كمي چاق شدم! چند وقت رژيم گرفتم ولاغركردم، اما هر كسي بهم مي رسيد مي گفت: بيچاره منظر خانم! حاجي كمالي به جاي نون بهت غصه مي ده كه روز به روز لاغرتر مي شي! امان از حرف مردم! اون وقت دوباره خودم رو ول كردم تا شدم ريخت اول! "
    بهجت خانم با خنده گفت:
    - " البته چاق تر از اول! چون تا پارسال دور كمرت صد و پونزده بود، امروز كه اندازه گرفتم از صد و بيست هم زده بود بالا! "
    - " واسه حاجي بهتره! مگه كم بدش مي آد! مي ه شكمت مثل بالشت مي مونه. هرچه پرتر بهتر! "
    زن ها همه از خنده غش و ريسه رفتند. ناهيد، اولين بند را از پبشاني كوتاه منظر خانم شروع كرد. غخري خانم همان طور كه مي خنديد گفت:
    - " آفرين حاج آقا! از حاجي كمالي به اون مؤمني، اين حرف ها بعيده! گ
    - " وا! مگه كفر گفته؟ تازه نمي دوني چه وسواسي به ابروهام داره! توي اين راسته چند تا آرايشگر زنونه است، اما از وقتي يك بار پيش ناهيد جون ابرو برداشتم، حاجي مي گه هميشه برو پيش ناهيد خانم، اون از همه بهتر ابرو برمي داره!... "
    ناهيد با انگشت، چند ضربه ملايم به پشت دهان منظر خانم زد. منظر خانم زبانش را زير لب بالايش دواند و ساكت شد. ناهيد با هر بند، چند تا از موهاي ريز و سياه پشت لب ها را بر مي داشت. فخري خانم دستش را حائل سرش كرد و آن را به لبه تخت تكيه داد. آهي بلند كشيد و گفت:
    - " خدا ابراهيم آقا رو رحمت كنه! چقدر دلش مي خواست اين دخترش هم درس خون بشه، اما ناهيد به جاي كلاس كنكور رفت كلاس آرايشگري و باباشو دق داد! "
    ناهيد بي اختيار نخ بند را كشيد. نخ از ميانه پاره شد و در رفت. صداي ناهيد از سر غيظ در آمد:
    - " باز شروع كردي مامان؟! "
    منظر خانم گردنش را سيخ كرد. چشم به صورت ناهيد دوخت و گفت:
    - " من جسته گريخته يك چيزهايي شنيدم... اما راستي چي شد يك دفعه اي و ناغافل فوت كرد؟ "
    ناهيد نخي ديگر را دور گردنش گره زد، انگشت ها را در نخ قلاب كرد و بر روي صورت منظر خانم خم شد.
    - " همچين ناغافل هم نبود... بابا دو بار سكته قلبي كرده بود، البته دوران بازنشستگي رو مي گذروند و كار بيرون هم كه نداشت، ما هم توي خونه ملاحظه اش رو مي كرديم... من چند بار به آرومي بهش گفتم كه علاقه اي براي ادامه تحصيل ندارم، اجازه بديد برم كلاس آرايشگري... اما بابا هر دفعه مخالفت مي كرد، تا اينكه... "
    فخري خانم نيم خيز شد و به تندي وسط حرف ناهيد پريد:
    - " تا اينكه با عليرضا نامزد كردي و با هم دست به يكي كرديد و به جاي كلاس كنكور تشريف برديد كلاس آرايشگري! "
    بهجت خانم دستش را به آرامي روي بازوي فخري خانم گذاشت و گفت:
    - " اين حرف ها چيه فخري جون! خداي نكرده كسي كه براي فوت ابراهيم آقا نقشه نكشيده بود، ناهيد تصميم گرفته بود بره كلاس آرايشگري؛ با عليرضا هم مشورت كرد، عليرضا هم چون علاقه ناهيد رو ديد قبول كرد... گويا نيلوفر خانم هم در جريان بودند... "
    ناهيد به موهاي نازك گونه ها رسيده بود، همان طور كه تند تند دست هايش را باز و بسته مي كرد گفت:
    - " بله، همين آقاجون خدابيامرز بود كه نيلوفر را مجبور كرد تا حسابداري بخونه، وگرنه با اون روحيه لطيف و طبع شعري كه در نيلوفر سراغ دارم، در رشته هاي ادبي و هنري، عالي شكوفا مي شد. "
    با بلند شدن ناگهاني فخري خانم، تخت تكان خورد. دست هاي ورم كرده فخري خانم به كمرش آويختند و از دو سر، برجستگي پهلوهايش را پوشاندند:
    - " حالا ديگه پشت سر مرده حرف مي زني؟! مگه نيلوفر بد شد؟ الآن خودش و شوهرش توي بانك كار مي كنند... درسته كه الآن چيزي ندارند، اما چند صباحي كه بگذره، وام مي گيرند و خونه دار مي شن... "
    - " بس كن ديگه مامان! چرا همه چيز رو با پول مي سنجيد؟ شما و بابا استعداد ادبي نيلوفر را كشتيد، فقط به خاطر اينكه شاعري آينده نداره...
    طفلكي نيلوفر، ديگه حتي فرصت نمي كنه دو خط انشاء بنويسه چه برسه به اينكه شعر بگه! از صبح توي بانك با عدد و رقم سر و كله مي زنه تا عصر... بعد هم سر و سامون دادن به كارهاي خونه... متأسفانه ما هميشه براي مردن اجسام گريه ميكنيم، كمتر كسيه كه براي مردن ارواح اشكي بريزه! "
    منظر خانم صورتش را از زير بند ناهيد بيرون آورد و دستانش را به صورت كشيد و گفت:
    - " بس كنيد مادر و دختر، خوبسيت نداره؟!... ناهيد تو كوتاه بيا! "
    فخري خانم همانطور دست به كمر، رفت تا دم در، دمپايي هايش را به پا كرد، مثل گلوله باروتي شليك شد:
    - " دختر كه نيست، ولد شمره! زبون كه نيست، نيش ماره! من كه رفتم توي آشپزخونه، شام درست كنم... "
    ناهيد آينه دستي كوچكي را از روي ميز آرايش برداشت و به دست منظر خانم داد و دست ديگرش را روي قفسه سينه اش گذاشت و فشرد. انگار مي خواست كمي از تندي نفس هايش را بكاهد:
    - " بفرماييد منظر خانم، صورتتون رو در آينه ببينيد... اگر جايي مو ريزه مونده بفرماييد تا درستش كنم. "
    بهجت خانم به نرمي بلند شد. پاهاي لاغرش در جوراب مشكي كلفت، بس لاغرتر مي نمودند. آرام آرام جلو آمد و بالاي سر منظر خانم ايستاد، دستش را به بالاي صندلي تكيه داد و گفت:
    - " ناهيد جون با مادرت ملايم تر باش... خودت خوب مي دوني تا اون خدا بيامرز زنده بود، توي خونه شما فقط حرف، حرف پدرت بود... توي همه اون سال ها فقط تو بودي كه روي حرفش حرف زدي... جل الخالق! خدا عجب در و تخته رو خوب به هم جور مي كنه! عيناً اخلاق هاي عليرضا رو داره! هيچ كدوم زير بار حرف زور نمي رند! "
    منظر خانم آينه دستي را روي ميز گذاشت. فاطي از لبه تخت بلند شد و خودش را به بالاي سر مادرش رساند:
    - " تموم شد مامان؟ بريم خونه؟ "
    - " نه مادر جون، اصلاح ابرو مونده. "
    - " اي واي! من حوصله ام سر رفته. چه كار كنم؟ "
    ناهيد به نرمي پسخ داد:
    - " مثل يك دختر خوب برو حياط و بازي كن، من قول مي دم كه زودتر كار مامان تموم بشه تا با هم بريد خونه! "
    - " ممنون ناهيد خانم! دستت درد نكنه كه موهامو به اين خوبي كوتاه كردي. "
    ناهيد گونه سرخ دختر را بوسيد و او را روانه كرد. صداي پاهاي فاطي، روي آخرين پله هاي منتهي به حياط، ناهيد را به كنار ميز آرايش برگرداند. از گلوله پنبه هاي يك ظرف شيشه اي دانه اي چيد و موچين را نيز به دست راستش گرفت. نزديك ابروي منظر خانم كه رسيد، صداي صاحبش بلند شد:
    - " بي زحمت زياد نازكش نكن، حاجي خوشش نمي آد! همان طور كه هميشه بر مي داري خوبه... پهن و بلند! "
    لبخندي معني دار، لب هاي بي رنگ بهجت خانم را نازك تر كرد:
    - " خوب هواي حاجي رو داري ها! "
    ناهيد پنبه را به سرتاسر ابروي نظر خانم كشيد و موچين را به راه انداخت. چشمان بسته منظر خانم دهان بازش را آرام نمي گذاشت:
    - " خب، بالاخره نگفتيد، چطور شد كه ابراهيم آقا دوباره سكته كرد؟ "
    بهجت خانم، چشمان قهوه اي اش را ريز كرد، دستش را مشت كرد و جلوي دهانش برد:
    - " وا! ول كن ديگه منظر خانم! مي خواي باز شر به پا بشه؟! "
    ناهيد همان طور كه موهاي سياه اضافي را يكي يكي از جا در مي آورد، گفت:
    - " نه مادر جون، اتفاقاً بهتره بپرسه... اين قدر توي اين مسأله مغلطه


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  8. #8
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    118-127

    شده كه همه فكر مي كنند من قاتلم! مي دونيد چيه منظر خانم، سال شصت و هفت كه ديپلم گرفتم، عليرضا امد خواستگاريم... بابا جواب مثبت رو واگذار كرد به بعد از اعلام نتايج كنكور، اگه نگيد دختر پررويي هستم، مي گم كه خوشبختانه اون سال كنكور رد شدم و بابا اجازه داد ما مهر ماه نامزد كنيم... اما بعد از چند هفته، دوباره اصرارهاي بابا شروع شد تا توي يك كلاس كنكور ثبت نام كنم...»
    بهجت خانم گره باز شده روسري اش را بست و به لبه ميز آرايش تكيه داد. هنگام حرف زدن، بازوهايش را در دست هايش مي فشرد:
    « عليرضا چند بار راجع به كلاس ناهيد با آقا ابراهيم حرف زد، حتي نظر نظر اون خدا بيامرز كه اوايل نسبت به عليرضا چندان مساعد نبود كاملا تغيير كرده بود اما..»
    ناهيد ادامه حرف بهجت خانم را از دهانش قاپيد:
    «اما باز هم مرغ بابا يك پا داشت! دانشگاه و لاغير، عليرضا هم وقتي اوضاع رو اين طوري ديد، تصميم رو به خودم واگذار كرد...من بعد از مشورت با نيلوفر ترجيح دادم دنبال علاقه ام برم و براي يك بار هم كه شده حرف زور بابا رو قبول نكنم!»
    موهاي اطراف ابروهاي منظر خانم كم كم محو مي شدند و باريكه اي كماني و خوش نقش از خود به جاي مي گذاشتند. ناهيد نخ دور گردنش را در انگشت ها قلاب كرد و به منظر خانم گفت:
    « بي زخمت پلك چشمتون رو با دست بكشيد پايين.»
    دست هاي ناهيد با هر جلو و عقب موريزه هاي زائدي را از بالاي پلك هاي منظر خانم جدا مي كرد:
    « طفلك عليرضا، مي دونست كه وضع مالي بابا زياد خوب نيست به اين دك وپز الكي مامان و فاميل هامون نگاه نكنيد... بابام بود و يك حقوق بازنشستگي اداره آموزش و پرورش... عليرضا از همون روز نامزدي خرج و برج منو قبول كرد، با اينكه عقد دائم نبوديم و نيستيم ولي مي گفت حالا كه نشون كرده من هستي، از اين به بعد نفقه ات پاي من! از خدا كه پنهون نيست از شما چه پنهون، پول كلاس و لوازم آرايشگري رو هم عليرضا داد...»
    ناهيد به دور صندلي چرخي زد و در كنار بهجت خانم ايستاد. با گلوله پنبه اي يه ابروي منظر خانم دستي كشيد و گفت:
    « بي زخمت حالا پلك چشمتون رو با دست بكشيد.»
    بهجت خانم دستش را به لبه ميز گرفت و گفت:
    « اين حرف ها چيه ناهيد جون؟ عليرضا هرچي كرده وظيفه اش بوده.»
    « نه مادر اون موقع عليرضا تازه سر كار رفته بود و وضع ماليش تعريفي نداشت ولي غيرتش قبول نمي كرد. حالا كه اسمش رو منه، از بابام خرجي بگيرم... به خاطر همين اخلاق هاش بود كه كم كم بابام ازش خوشش اومد... يكي دو ماه كه گذشت يك روز اون خدا بيامرز رفت همون كلاس كنكوري كه فكر مي كرد من اونجا مي رم... وقتي پرس و جو كرد و فهميد كه من اصلا اونجا ثبت نام نكردم! فوق العاده عصباني شد و برگشت خونه...»
    ناهيد قد راست كرد سرش را بر گرداند تا اشك غوطه ور در چشمانش را نبينند. بهجت خانم جلو رفت و ناهيد را در آغوش كشيد:
    « دختر قشنگ من، يادته وقتي كه كوچولو بودي هر وقت مامانت دعوات مي كرد مي اومدي خونه ما؟...مي اومدي توي بغل من و مي گفتي، مي خوام دختر شما باشم... اما حالا ديگه ماشااله با اين قد و بالا توي بغلم جا نمي شي!»
    ناهيد به گرمي خنديد. اشك هايش را با پشت دست پاك كرد و صورت بهجت خانم را بوسيد. منظر خانم، آيينه دستي را از روي ميز برداشت نگاهي به ابرو هايش انداخت و گفن:
    «به به! دست و پنجه ات درد نكنه ناهيد جون! ببخش اگه ناراحتت كردم، ديگه بايد زحمت رو كم كنم...اما راستي بهجت خانم، چند روز ديگه محرم شروع ميشه... اون موقع ديگه بند و ابرو، شگون نداره... همين الان بايد بياي زير دست عروس خانمت و صورتت رو صفا بدي! نكنه چشم من رو درو ببيني و صورتت رو همينطور پشمالو بگذاري!»
    بهجت خانم خنديد و قفل دستانش را از دستان ناهيد باز كرد. ناهيد بند هاي نخي را به پشت گردن منظر خانم كشيد و پيش بند را جمع كرد، بدون انكه پيش بند را تا كند آن را روي پيش بند نايلوني انداخت:
    « هر شب تمام وسايل كارمو مي شورم و با الكل ضد عفوني مي كنم اين طوري براي مشتري روز بعد همه چيز تميزه.»
    منظر خاتم دستك هاي پارچه اي را در دست هايش بالا كشيد، گره روسريش را سفت كرد و چادرش را روي سرش انداخت:
    « خب ناهيد جون دستت درد نكنه... قيمت من وفاطي رو حساب كن تا تقديم كنم.»
    ناهيد ابروي چپش را بالا انداخت و با شيطنت گفت:
    « قابل نداره منظر خاتم! اينجا آرايشگاه صلواتيه!»
    « واه واه واه چه حرف ها! معلومه حرف،حرف خودت نيست! مال اون شوهر از جبهه برگشتته!»
    دندان هاي سپيد ناهيد از ميان لب هاي خوش رنگش به خنده پيدا شدند:
    «عايرضا فقط به اين شرط با كار من موافقت كرده كه براي هيچ كس نرخ تعيين نكنم... مي گه نبايد مردم رو توي عسر و حرج بگذاري.»
    « چي چي گفتي؟! عسر و چي چي؟!»
    « عسر و حرج يعني سختي،تنگي... عليرضا حتي به من اجبار نمي كنه چادر بگذارم، مي گه با همين روسري حجابت رو حفظ كني كافيه نمي خوام توي عسر و حرج بيفتي.»
    منظر خانم دست راستش را از زير چادرش بيرون آورد و اسكناس مچاله اي را روي ميز ناهيد گذاشت:
    « من كه باز نفهميدم چي شد! امان از شما جوون ها و اين حرف هاي قلمبه سلمبه! به هر حال قابلي نداره...از قول من از فخري خانم هم خداحافظي كن... واي تنگ غروب شد! خداحافظ!»
    ناهيد تا دمه راه پله دنبال منظر خانم آمد. منظر خانم دست فاطي را گرفت و او را دنبال خودش كشيد. آنها وقتي مي رفتند، فاطي برگشت و براي ناهيد دست تكان داد. صداي بهم خوردن در كوچه دست ناهيد را پايين آورد برگشت و از پله ها دو تا يكي پايين آمد:
    «ا...مادر جون! مگه شما نيومه بوديد براي بند و ابرو؟ پس چرا چادر گذاشتيد؟»
    بهجت خانم دستش را آرام بر روي صورت ناهيد گذاشت و او را نوازش كرد:
    « با منظر خانم امدم اينجا كه هم دلش را نشكونم هم تو را ببينم.. وگرنه مادرجون كو حوصله براي اينجور كارها!»
    فخري خانم از اشپزخانه ته زير زمين بيرون امد. لب هايش را كه مي جنبيدند با دست تميز كرد و لقمه داخل دهانش را قورت داد:
    « تشريف مي بريد بهجت خانم؟ شام در خدمت باشيم...»
    « خدمت از ماست... ايشااله يك وقت ديگه مزاحم مي شم... عليرضا تا يكي دو ساعت ديگه از چاپخونه برمي گرده بايد برگردم خونه... ما ديگه زحمت نكشيد، من خودم راه رو بلدم.»
    ناهيد دستش را بر پشت بهجت خانم گذاشت و گفت:
    « تا دم در، همراهتون مي آم.»
    وقتي حوض وسط خانه را دور زدند، چند قدمي به در مانده، بهجت خانم ايستاد و به صورت ناهيد زل زد... نگاههايشان در هم گره خورد. ناگفته حرفي، همراه با اضطرابي غريب، در چشمان اين دو زن جاري بود. عليرغم هواي دم كرده غروب بهجت خانم لرزيد. بي آنكه كلامي بگويد، در را باز كرد و خود را در شلوغي خيابان انداخت.
    نيما، گوشي پزشكي را در كيفش چپاند و قدم هايش را تندتر كرد. با باز شدن در شيشه اي بخش، بوي خاص بيمارستان در شامه ناهيد پيچيد.
    « پيف! چه بوي بدي! چه هواي خفه اي!»
    نيما همان طور كه جلو مي رفت، بي آنكه پشت سرش را نگاه كند:
    « پس فكر كردي بيمارستان چيه؟...آرايشگاه كه نيست، دائم بوي كرم و رنگ مو بده!»
    ناهيد لب هايش را به هم فشرد. نفسي كشيد و گفت:
    « اينجا هم ول نمي كني نيما؟ عليرضا تو كه باز هم ايستادي!»
    ناهيد دو سه قدمي عقب برگشت دست عليرضا را گرفت و محكم كشيد. پاهاي عليرضا به زمين چسبيده بودند.
    « عليرضا ، چرا اين قدر من رو اذيت مي كني؟ حالا من هيچي به خاطر مادرت.. مي دوني كه چقدر نگرانته؟»
    « نمي خوام خارج از نوبت خودم رو به كسي تحميل كنم.»
    «تحميل چيه؟ مگه مجاني برات انجام مي دهن؟ پولش رو دادي.. اونم آزاد.»
    از چهره عليرضا دلوري مي باريد،گام هايش به زور به سمت ناهيد كشيده مي شدند:
    « امروز هم من و از چاپخونه انداختي هم نيما رو از كارش... اصلا تو و مامان بي خود اين قدر نگرانيد.. خودتون مي بينيد سرفه هام بهتر شده...»
    « بهونه نگير عليرضا! فقط دنبالم بيا!»
    در ميانه بخش صدايي از ايستگاه پرستاري آنها را متوقف كرد:
    « دكتر كجا تشريف مي بريد؟»
    نيما گام هايش را آهسته كرد و گفت:
    « انتهاي بخش... براي اپيرومتري، مريض دارم.»
    پرستار لبخندي زد و چشمايش بر روي صورت ناهيد ثابت ماندند:
    « دختره رو ديدي؟ چه قدر خوشگل بود!»
    بيشتر مريض هاي آبي پوش، روي تخت هاي سفيد متعدد، چشم به در داشتند نيما در بسته اي را در اتهاي چپ راهرو با انگشت كوبيد. مردي از داخل جواب داد:«بفرماييد»
    نيما دستگيره آهني را به سمت پايين چرخاند. در، با سر وصدا بر پاشنه ترك خورده اش چرخيد. نماي اتاق بيشتر به مطب دندانپزشكي شبيه بود.
    «بفرماييد.. بنده صالحي هستم، شما آقاي دكتر..؟»
    « دكتر راهي هستم، انترن بخش داخلي، غرض از مزاحمت، بيمار ريوي شوهر خواهرمه... خلاصه عرض كنم ايشون در سال شصت و شش شيميايي شدند.. متعاقب تنگي نفس و سرفه، عكس راديولوژي ريه انجام شد كه چيزي رو نشون نداد... با دكتر ابطحي،متخصص ريه هم مشورت كرديم، قرار شد ايشون يك تست تنفسي هم انجام بده.»
    عليرضا جلو آمد و قبض مهر خورده اي به دست تكنسين داد. آقاي صالحي برگه را گرفت و با خنده گفت:
    « اي بابا! چه عجله اي؟ راستي چرا آزاد حساب كرديد مگه بيمه نيستيد؟»
    « نخير كار دولتي ندارم، درصد جانبازي بالايي هم ندارم كه مشمول بيمه بشم.»
    آقاي صالحي قبض را بر روي ميز دراز چسبيده به ديوار، گذاشت و گفت:
    « موردي نيست، مي تونيد بعد از اتمام كار، به قسمت مددكاري بيمارستان مراجعه كنبد..اگه رايگان حساب نكنند، حتما يك تخفيف...»
    ابروان تيره عليرضا در هم گره خوردند. از ميان لبان بي رنگش، كلامي، حرف هاي تكنسين را نيمه تمام گذاشت:
    « من احتياجي به اين پول دارم نه از مددكاري نه از بنياد... نمي خوام از كسي صدقه قبول كنم.»
    آقاي صالحي نگاهي به نيما انداخت. نيما شانه هايش را بالا انداخت و نگاهش را به زير كشيد.
    ناهيد سكوت چند لحظه اتاق را شكست:
    « آقاي صالحي شما به دل نگيريد... عليرضا قبلا هم در بيمارستان بستري بوده بعد از مرخصي، رفت بنياد تا شايد مخارج بيمارستان رو تقبل كنند، اما بعد از جند روز دوندگي و اين اتاق و آن اتاق رفتن، بهش گفتند، اين مداركي كه آورديد و علائمي كه داريد كافي نيست و اينها شيميايي بون شما رو ثابت نمي كنند... عليرضا هم هرچي كاغذ بود پاره كرد ريخت وسط اتاق ديگه هم پاشو اونجا نگذاشت..»
    آقاي صالحي دست هايش را به لبه ميز گرفت. كمرش را تكيه داد و گفت:
    « واقعا جاي تاسفه... حتما بايد عوارض ريوي حاد، خودش رو نشون بده تا باور كنند كه كسي مريضه؟ اون هم درمورد شما كه به خاطر ناموس اين مردم به جبهه رفتيد..»
    عليرضا چشمش را از اطراف برگرداند و به پنجره رو به رو خيره شد. سطح روشن شيشه را كركره ضخيمي پوشانده بود:
    « ما كه زخم خورده و مهاجريم، اما ترسم از نسل ها بعديه، وقتي..»
    ناهيد وحشت زده جلو آمد. بي توجه به ديگران، بازوي راست عليرضا چنگ زد و در دستش فشرد. صورتش گلي را مي مانست كه به سوي خورشيد بالا آمده باشد:
    « با حرفت منو نترسون عليرضا! كدوم مهاجرت؟... تو خوب مي شي... تو بايد خوب بشي.»
    عليرضا تكاني خورد و سرش را به سمت ناهيد خم كرد. در نگاهش غربتي بود كه انگار براي اولين بار غريبه اي را مي بيند. وقتي نيما دست خواهرش را گرفت و كشيد، گره نگاه ها را از هم گشود:
    « برو كنار بايست ناهيد، بگذار تست عليرضا، زودتر انجام بشه، نبايد وقت آقاي صالحي رو بيشتر از اين بگيريم.»
    ناهيد نگاهي به دستگاه انداخت و خود را عقب كشيد. حدقه چشمانش از بي خوابي هاي مداوم به سرخي مي زد. صندلي تنهايي را انتهاي اتاق ديد و بر روي آن جاي گرفت. آقاي صالحي روي صندلي چرخ دار كوچكي روبهروي دستگاه نشست و به قبض نگاهي انداخت:
    « آقاي عليرضا توكلي راد؟ بفرماييد پشت دستگاه»
    عليرضا نگاهي به ناهيد انداخت و بر روي صندلي قهوه اي، دراز كشيد. ناهيد چشمان درشتش را به سوي باريكه نوري كه از كركره هاي زمخت پنجره به داخل تابيده بودند، تنگ كرده بود. زمان آنچنان كه بايد، خوشايند نمي گذشت.
    بوي درهم دارو و بيماري ذهن آشفته ناهيد را به سوي مرگ پر مي داد. صداي بلند بسته شدن در حياط، خبر از خشم لجم گسيخته اي داشت.
    « ناهيد حس كرد گام هاي پدر نه بر كاشي هاي حياط كه بر سر و فرود مي آيند. سراسيمه در زيرزمين را باز كرد و خود را به حياط رساند. جلوتر از او فخري خانم، دستمال به دست، خود را به شوهرش رسانده بود.
    « چي شده مرد؟ چرا داد مي زني؟ ناهيد را چه كار داري؟»
    آقا حسام مقابل ناهيد ايستاد. چند بار دهانش را بي اختيار باز و بسته كرد. سرانجام كلامات را همچنان آواري برسر ناهيد فرو ريختند:
    « دختره چشم سفيد! حالا ديگه به من دروغ ميگي؟ يك ماه و نيم آزگار، دلم خوشه كه دخترم كلاس كنكور مي ره، صبح مي ره، بعدازظهر بر مي گرده... پس كجا بودي؟ چه غلطي مي كردي؟!»
    فخري خانم جلو امد. دستمال گردگيري در فشار مشت هايش چروك مي شد. چشمان قهوه اي او از پدر به دختر و از دختر به پدر سرگردان بودند:
    « سر در نمي آورم...ناهيد، هر روز صبح مي رفت كلاس كنكور بعدازظهر هم كلاسش تموم مي شد و برمي گشت...كجا بوده، يعني چي؟»
    اين بار فريادهاي آقا حسام بر روي سر فخري خانم خراب شدند:
    «همين ديگه زن! سرت رو مثل كبك، توي برف فرو بردي، دخترت هم توي كوچه ها ولنگار وول بوده... من الان از كلاس كنكورش مي آم... خانم اصلا نرفته اونجا... شهريه اش را هم نداده... آخه كدوم گوري بودي دختر؟»
    چشمان از حدقه بيرون زده آقا حسام، چون تيري به قلب ناهيد فرو رفت. ناهيد ريختن چيزي را در درونش احساس كرد.
    « آقاجون، آقاجون ارومتر... براي قلبتون خوب نيست...»
    « تو اگه فكر قلب من بودي انقدر سر به هوا نمي شدي.... يااله حرف بزن، اين همه مدت كجا مي رفتي؟!»
    فخري خانم دست هايش را به التماس بالا برد. لب هايش را به طرز رقت انگيزي جمع كردو گفت:
    « آقا حسام اين قدر داد نزن! آبرومون جلوي در و همسايه رفت!»
    « تو بايد فكر آبرو بودي كه دخترت رو اين طور بي بندو بار تربيت كردي!»
    ناهيد به خودش فشار آورد تا از كنار پله ها جلوتر برود اما پاهايش، مسخ شده، به زمين چسبيده بودند، ناهيد تكاني مختصري به خود داد:
    « من بي بند و بار نيستم... ناسلامتي نامزد دارم! چطوري بگم... من يك كلاس ديگه رفتم...»
    زن و شوهر تقريبا يك صدا با هم پرسيدند:
    « يك كلاس ديگه؟!»
    انگار آب سردي را بر آتش شعله گرفته كلام اقا حسام ريختند:
    «خب اگه مي خواستي يك كلاس كنكور ديگه ثبت نام كني من رو در جريان مي گذاشتي... درسته كه عليرضا پول شهريه ات رو پرداخت كرد، ولي اين دليل نمي شه كه پدرت رو بي اطلاع بگذاري.»
    ناهيد انگشتان كشيده اش را درهم مي فشرد و ناخن هايش بر روي سفيدي پوست، خط هاي كوتاه قرمز رنگي را به جا مي گذاشتند:
    « نه، يك كلاس كنكور ديگه نه... مي دونيد، عليرضا از وضع مالي مت باخبره يعني مي دونه چطوري صورتمون رو با سيلي سرخ نگه مي داريم... خب اونم خواست غير مستقيم يك كمكي به شما كرده باشه، اين بود كه شهريه كلاسم رو تقبل كرد، شما هم راضي بوديد... خيلي هم ازش خوشتون آمده مگه نه بابا؟»
    «منظورت از اين حرف هاي تكراري چيه؟ واضح حرف بزن.»
    تحكم اقا حسام دوباره موجي از دلشوره را به قلب ناهيد ريخت.اضطراب شوري دريايي را مي مانست كه به لب هاي خشك ناهيد طعنه مي زند:
    «عليرضا به قولش وفا كرد... شهريه رو داد ولي نه براي كلاس كنكور، بلكه براي كلاسي كه واقعا بهش علاقه داشتم...»
    آقا حسام نفس را در سينه حبس كرده بود. انگار دردي كشنده اجازه پس دادن هوا را به او نمي داد:
    «حرف آخر...»
    ناهيد سرش را كمي عقب كشيد. دو رشته سياه مژگانش را به هم نزديك كرد و با صدايي كه از قعر چاه درمي آمد، نجوا كرد:
    «كلاس آرايشگري...»
    دست افا حسام هوا را شكافت. پنجه خرسي را مي ماند كه بر صورت شكارش زخم بكشد. جاي انگشتان درشت پدر بر چهره مهتابي دختر رنگي سرخ داد. براي لخظه اي، سياهي شب، روي پله هاي منتهي به زير زمين افتاد.
    «نيما!نيما كجايي؟ اي خدا بدادمون برس!»


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  9. #9
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    صفحات 128 تا 137...

    فریادهای گوشخراش فخری خانم، حس رفته را به تن مچاله شدۀ ناهید برگرداند. دستش را به موزائیک پله گرفت و خود را کمی بالا کشید.
    صدای به هم خوردن در شیشه ای اتاق، حواسِ ناهید را بیشتر سر جا آورد. از پایین پله ها، پاهای نیما پیدا بودند که او سراسیمه می دوید:
    - «چی شده مادر؟ ای وای چرا آقا جون افتاده؟!»
    رخوت به کلی از تن ناهید رخت بربست. دستانش را به جای پاها، به پله ها گرفت و چند پله ای را بالاتر رفت. آقا حسام، از پشت، کف حیاط افتاده بود و فخری خانم هم روی زمین پهن شده و برای نیما زبان گرفته بود:
    - «دختره نرفته کلاس کنکور، رفته کلاس آرایشگری! بابات عصبانی شده بود، زد توی گوشش... دستش که برگشت همونجا توی هوا خشک شد، دهنش همینطور وا مونده بود! انگار می خواست چیزی به من بگه اما نتونست... مرد با اون هیکل، یکهو ولو شد روی زمین!...»
    نیما بی توجه به ضجه های مادر، پیراهن پدر را با یک حرکت سریع از بالا تا ناف شکافت. کف دست هایش را بر جناغ سینۀ آقا حسام گذاشت و آرنج هایش را با فشار خم و راست کرد:
    - «یک، دو، سه، چهار، پنج...»
    دستش را برداشت و بر روی رگ گردن پدر گذاشت و دوباره همان کار را تکرار کرد:
    - «یک، دو، سه، چهار، پنج...»
    انگشتان نیما این بار بر روی گردن آقا حسام می لرزیدند. لحظه ای صبر کرد. حتی فخری خانم هم ساکت شده بود، نیما دستش را پس کشید و بر روی پلک های پدر گذاشت و صورتش را نوازش کرد. چشمان آقا حسام برای همیشه بسته شدند. فخری خانم جیغی کشید و خود را بر روی جنازۀ شوهرش انداخت:
    - «لعنت به تو دختر! خدا از تو نگذره که ما رو بدبخت کردی... خدا! خدا!»
    نیما بلند شد. سرش را چرخاند و متوجه ناهید شد. ناهید چون مجسمه ای یخی بر روی اولین پلۀ حیاط، در خود جمع شده بود و تکان نمی خورد. چشمان وحشت زده اش، آنچنان گشاد شده بودند که گویی تمام صورتش را فرا گرفته اند. نیما آرام آرام جلو آمد. از زیر شیشه های قطور عینک، قطره های اشک بر صورت نرمش باریدن گرفته بود. کودکی را می مانست که پدرش را برای مسافرتی طولانی بدرقه کرده باشد. لرزش گام هایش او را تا بالای سر ناهید کشاند. ناهید تمام نیرویش را جمع کرد تا بتواند سرش را بلند کند و چشم در چشم برادر بدوزد.
    لبان نیما به هم خوردند و کلامش تن ناهید را لرزاند: «قاتل! قاتل!»
    - «تقصیر من نبود... باور کن نیما... من قاتل نیستم، قاتل نیستم.»
    میانۀ ابروان ناهید به تمنا بالا رفته بود. سرش را تکان می داد و تند تند نفس می کشید. نیما با تعجب به صورت ناهید خیره شد. دستش را بالا برد و آنها را چند بار در جلوی صورت ناهید تکان داد:
    - «خوابی یا بیدار دختر؟! من قاتل نیستم چیه؟ دیدم خیلی توی فکری، آمدم ببینم باز دیگه چته؟»
    ناهید تکان خورد و دور و برش را نگاه کرد.
    - «اِ وا! اینجا همون اتاقیه که برای تست تنفس آمده بودیم... خدا رو شکر که زمان می گذره وگرنه... راستی آزمایش علیرضا چی شد، تموم شد؟»
    - «نه هنور، ولی چیزی به انتهاش نمونده...»
    آقای صالحی از پشت دستگاه، نفس های علیرضا را هدایت می کرد:
    - «آقای توکلی حالا نفستون رو نگه دارید... خوبه... حالا یک دفعه بدید بیرون، یک بازدم عمیق می خوام.»
    لولۀ پلاستیکی گشادی که در دهان علیرضا بود از هوای ریه اش، رنگِ ماتی به خود گرفت. دستگاه به سرعت، نمودار کج و معوجی را رسم کرد. نیما به سرعت از کنار صندلی نیمه نشستۀ علیرضا گذشت و بالای سر آقای صالحی ایستاد.
    - «نمودار چیزی نشان نمی ده... فقط یک مقدار علائم انسدادی هست، ولی نه اون قدر که به درمان خاصی نیاز باشه.»
    آقای صالحی از جا کنده شده و لوله را به آرامی از دهان علیرضا خارج کرد.
    - «حق با شماست، با اینکه یک قرص بازکنندۀ برونش و یک اسپریِ ضد آسم کفایت می کنه، اما بهتره نتیجه رو به دکتر ابطحی نشون بدید.»
    صورت ناهید، باغ بهاری را می مانست که پس از رگباری تند، به رنگین کمان لبخند، آراسته شده باشد.
    - «خدایا شکرت! دیدی علیرضا خان خوب شدی! از همون اول هم می دونستم که حالت خوب می شه!»
    علیرضا چرخی زد و پاهای بلندش را روی زمین گذاشت. چند سرفۀ کوتاه، در ابتدای کلامش بود:
    - «آقای صالحی، آقا نیما، از هردوتون متشکرم، حسابی اسباب زحمت شدم، امیدوارم از پس جبران محبت هاتون بر بیام.»
    آقای صالحی کاغذ نمودار را به دست نیما داد . گفت:
    - «بی جهت تعارف نکنید... انشاءا... همیشه سلامت باشید.»
    بیرون در ناهید سفت بازوی علیرضا را چسبیده بود. نگاه هایی از سر شوق، همچون پرستوهایی رها، نثار چهرۀ خاموش علیرضا می شدند. نیما خنده ای کرد و گفت:
    - «خیلی جالبه! این قدر که ناهید از شنیدن جواب آزمایشت، خوشحاله، خودت خوشحال نیستی!»
    علیرضا چشمان خسته اش را به سمت ناهید گرداند. کم رنگی لبخندش، با رنگ پریدۀ صورتش، هم خوانی کامل داشت:
    - «خوش به حال ناهید که این قدر عاشقه.»
    چند لحظه سکوت، سه جوان را در بر گرفت. نیما سری تکان داد و به ساعتش نگاهی انداخت:
    - «اوخ، اوخ! ساعت نزدیک نه شد! باید عجله کنم وگرنه...»
    - «وگرنه به مورنینگ ریپورتِ امروز نمی رسی!»
    هر سه به سمت صاحب صدا برگشتند. جوان دیگری با روپوش سفید به جمع آنها اضافه شده بود. صورت گوشتالود جوان، با دیدن نیما از هم شکفت. سبیل پهن و سیاهرنگ او همراه با لبخند مسخره ای، صورتش را بیشتر خنده دار می نمود تا خوشحال. نیما دستش را به سمت او دراز کرد و گفت:
    - «به به! سلام آقا حجت! این جا چکار می کنی؟»
    - «دیدم سر کلاس حاضر نشدی،... آمدم توی بخش، دنبالت.»
    نیما در حالی که دست دوستش را رها می کرد، به سمت ناهید و علیرضا اشاره کرد:
    - «خواهرم و نامزدش علیرضا خان... ایشون هم دکتر حجتِ سُرخه چی یکی از همکلاسی ها و بهترین دوست بنده...»
    وقتی دستان علیرضا و حجت از قفل انگشت ها باز شدند، حجت نیم نظری به ناهید انداخت. نگاهی که دیگر برگشت نداشت.
    - «سلام خانم.»
    خط کشیدۀ پلک های ناهید، پایین کشیدند و لبخندی ملیح بر لبان گلفام ناهید نشست: «سلام»
    سرفه های علیرضا نگاه مسخ شدۀ حجت را به هم ریخت. اخمی تلخ، ابروهای پر پشت علیرضا را درهم کشیده بود:
    - «از شما ممنون آقا نیما، با اجازۀ شما آقا حجت! خداحافظ...»
    علیرضا به سرعت به راه افتاد و ناهید را تقریباً به دنبال خود می کشید. همانطور که می رفتند، ناهید، سنگینی نگاهی را، بدرقۀ راهشان، احساس می کرد.
    تا بیرون در بیمارستان، علیرضا یک کلمه هم حرف نزد. وقتی کنار خیابان، منتظر تاکسی ایستادند، ناهید به خود جرأت داد و پرسید:
    - «علیرضا چی شده؟ چرا نمی خوای توی خوشحالی من سهیم باشی؟»
    علیرضا نگاهی معنی دار به ناهید انداخت و چیزی نگفت اما ناهید باز هم پرسید:
    - «علیرضا می شه الان بریم سقاخونه آیینه؟ آخه من نذر کرده بودم که اگه امروز جواب آزمایشت خوب بود، پنجاه تومان به نیت پنج تن بندازم توی صندوقش...»
    - «اتفاقاً خودم هم می خواستم ببرمت اونجا... حرف هایی برای گفتن دارم که در حریم آقا اباالفضل راحت تر می تونم بهت بگم...»
    اخم چهرۀ علیرضا، به ابروان ناهید سرایت کرد و لبانش را به خاموشی کشاند. علیرضا جلوی هر تاکسی خم می شد و با صدایی نه چندان بلند می گفت: «ظهیرالأسلام... ظهیرالأسلام.»
    تاکسی نارنجی رنگی، جلوی پایشان ترمز کرد. مردی مسافر، بر روی صندلی کنار راننده نشسته بود. علیرضا، در عقب را باز کرد و ناهید به آرامی به داخل تاکسی خزید. هنوز در تاکسی درست و حسابی بسته نشده بود که راننده پایش را روی گاز گذاشت و حرکت کرد. ناهید سرش را به سمت پنجره چرخاند و چشمش را به خیابان پر از دود و ماشین سپرد. گرمای مرداد ماه از همان اوایلِ صبح، آدم های داخل قوطیهای آهنی را اذیت می کرد. گرمایِ خوشایندی نه از داغی تابستان که از طراوت صدایی جوان، در گوش جان ناهید پیچید:
    - «ناهید، قبول دارم که باز هم تند رفتم... ناراحت شدی؟»
    سر ناهید به ناز چرخید. چشمانش پیاله ای را می مانست که قرصِ خورشید، در میانش به رقص آمده باشد.
    - «نه زیاد... دیگه به اخلاق هات عادت کردم... اما تعجبم در اینه، تو که نماز اول وقتت ترک نمی شه، چرا گاهی بداخلاقی می کنی؟ مگه خودت نگفتی مؤمن باید خوش اخلاق باشه؟»
    - «مؤمن! اما من ادعایی ندارم که مؤمنم... تازه مؤمن به چی؟ به خودت یا به خدا؟»
    - «ببین علیرضا، من شاید زیاد از حرف های تو سر در نیارم، اما این رو می فهمم که تو داری توی برزخی دست و پا می زنی... آخه چرا؟ ما که همدیگه رو داریم، این کافی نیست؟»
    علیرضا پلک هایش را بر هم زد. نگاه عمیقش را به وسعت چشمان ناهید سپرد و به آرامی گفت:
    - «این شدت عشق، منو عذاب می ده... چرا، چرا تو این قدر عاشق منی؟»
    ناهید لبخندی زد و چشمانش را برگرداند:
    - «بارها بهت گفتم... از همون بچگی، تو مرد زندگی من بودی... چه طور می تونم صدای قلبم رو نشنیده بگیرم...»
    - «ناهید، تو باید قبول کنی که من همۀ دنیا نیستم.»
    نیم تنۀ ناهید راست شد. صورتش را درست مقابل صورت علیرضا گرفت و انگشت اشاره اش را چند بار تکان داد:
    - «این رو بدون که اگه تو برای دنیا یک نفری، یک نفر هست که تو براش همۀ دنیایی... و حالا که بهت رسیده، حاضر نیست به هیچ قیمتی از دستت بده، حتی... حتی اگه خودت اونو نخوای...»
    علیرضا، روی صندلی رها شد. برای لحظه ای چشمانش را بست و نفس عمیقی کشید. تاکسی پشت چراغ قرمز چهارراه ایستاد. مسافر جلویی، یک اسکناس صد تومانی را روی داشبورد گذاشت و پیاده شد. در را که بست، دستش را به لبۀ پنجره گرفت و منتظر ماند.
    - «باقیش چی، خوش انصاف؟! صد تومن واسۀ این یک وجب راه؟»
    راننده دست راستش را از فرمان برداشت و کلۀ پر مویش را به سمت پنجره خم کرد:
    - «چی می گی داداش! این یک وجب، با ماشین یک وجبه وگرنه اگه بخوای پیاده اونو گز کنی، از دو وجب هم بیشتره!»
    - «چرا مغلطه می کنی؟ بقیۀ پولم رو بده...»
    - «بقیۀ پولت رو برو از اونهایی بگیر که بنزین را لیتری ده تومن گرون کردن! من چی کاره ام داداش!»
    با سبز شدن چراغ، راننده پا را روی گاز گذاشت و بی توجه به دست مرد که به شیشه چسبیده بود، سریعاً به راه افتاد. دست مرد از روی شیشۀ ماشین کنار رفت، در عوض زبانش، چند فحش آبدار را نثار راننده کرد. راننده همان طور که ماشین را از لا به لای ماشین های دیگر جلو می برد، آیینۀ بالای سرش را طوری چرخاند که صندلی عقب کاملاً پیدا باشد:
    - «حال کردی داداش؟! دیدی چطوری قالِش گذاشتم! وقتی توی اجتماع قانون جنگل حاکمه، باس بخوری تا خورده نشی... خلایق می گن، راننده تاکسی جماعت، خون مردمو توی شیشه می کنه، ای وَاله! مگه فقط ما هستیم که کارخونۀ خونگیری راه انداختیم؟ درِ هر مغازه ای که بری، قیمت یک جنس، از دیروز تا به امروز، کلی توفیر داره... ملتفتی که داداش...»
    راننده دوباره توی آیینه نگاه کرد و وقتی عکس العملی از مسافرانش ندید، ادامه داد:
    - «تا اون وقت که جنگ بود، خیالی نبود... می گفتیم واسه آب و خاکه هر بدبختی سرمون بیاد، باس تحمل کنیم! اما حالا چی؟ آبها از آسیاب افتاده اما دریغ از وضع اقتصادی درست... آقا خودت که ماشااله عیالواری، ملتفتی چی می گم، من دو تا بچه دارم، خدا به سر شاهده، تا این چله تابستون رسیده هنوز نتونستم یک کیلو زردآلوی نوبرونه بخرم، ببرم خونه... گرونه آقا گرونه! پس فردا هم که شیش مرداده، انتخاباتِ...»
    دست علیرضا محکم بر روی شانۀ راننده فرود آمد. راننده تکانی خورد و لحن صحبتش را عوض کرد:
    - «چی شد داداش؟! چرا یکهو به هم ریختی؟»
    - «وقتی فاصلۀ بین حق و ناحق، از حرکت یک مورچه رویِ سنگ سیاه در شب تاریک، ناپیداتره، بهتره به این راحتی قضاوت نکنیم... یادت باشه ما برای ارزش هامون جنگیدیم نه برای...»
    سرفه مجال کلام را از علیرضا گرفت. با هر نفسی که فرو می داد، بازدمی دردناک و سرفه دار پس می آمد. ناهید با کف دست تند و تند بر تختۀ پشت علیرضا زد:
    - «چی شد علیرضا؟ حتماً مال دود ماشین هاست... آقای راننده، اگه ممکنه کمی سریع تر!»
    - «رو چشمم آبجی! آقاتون مریضه؟»
    - «جانبازه... جانباز شیمیایی... از ریه مشکل داره.»
    - «دِ؟! حالیم شد! پس بگو چرا از حرف های حاجیت اوقاتش تلخ شد!... بفرما اینهم ظهیرالأسلام.»
    علیرضا به زور می خواست سرفه هایش را در سینه نگهدارد، اما آنها بی پرواتر از این بودند که در قفس سینه بگنجند. ناهید همانطور که دست بر پشت علیرضا داشت، از پنجره نگاهی به بیرون انداخت و گفت:
    - «کمی جلوتر پیاده می شیم، سرِ... آهان، همین بغل نگه دارید آقا، ممنون...»
    ماشین با صدای قیژی ایستاد. راننده از سمت شیشۀ خودش نگاهی به بیرون انداخت و دستش را به روی سینه اش گذاشت:
    - «به به! اهل سقا خونه آیینه هم که هستید... قربون عکست برم آقا ابوالفضل! خودم چاکرتم... نوکرتم یا سیدالشهدا!»
    با پیاده شدن مسافران، سر راننده که جلوی سقا خانه چند بار خم و راست شده بود، به سمت مخالف برگشت. هنوز تک سرفه هایی، سینۀ علیرضا را تکان می داد:
    - «آقا ممنون... چه قدر تقدیم کنم؟»
    - «قابل نداره داداش! ولی واسه خاطر ارزشهات هم که شده، با ما چرب تر حساب کن!»
    علیرضا با بی حالی لبخندی زد. دست در جیب کرد و دو اسکناس دویست تومانی کف دست راننده گذاشت. دندان های زرد راننده با خنده ای کشدار، بیرون ریختند:
    - «قربونِ ارزش هات برم داداش!... خوش باشی! یا علی!»
    ناهید همانطور که به دود به جا مانده از اگزوز ماشین، خیره بود، گفت:
    - «عجب مردمی پیدا می شن، همه چیز رو به مسخره می گیرن...»
    علیرضا چشمانش را از این سوی دودآلود خیابان، به نور سبز رنگِ اطراف سقا خانه سپرد:
    - «این آدم های بی ادعا، شاید مَرامی پاکتر از من داشته باشند... ندیدی چه طور به عکس آقا احترام می کرد...»
    علیرضا بی توجه به خیابان، آرام آرام قدم برداشت. گویی نور رو به رو نه تنها چشمانش را، بلکه همۀ وجودش را به سویِ خود می کشاند. ناهید یکباره متوجه علیرضا شد. به سرعت چرخید و خود را حایل او و ماشینها کرد. نجوای ناهید در هیاهوی خیابان گم شد:
    - «باز نام اباالفضل را شنیدی و از دنیا رها شدی؟...»
    جوی آب را رد کردند. علیرضا بازویش را از اسارت ناهید درآورد. دست هایش رها و رو به جلو، مشبک های ضریح طلایی را چنگ زدند. سرش بر روی اولین شیر آب خم شد و چشمانش، اشکی روان را نثار کاسۀ مطلای زنجیر شده به سقا خانه کرد:
    - «آقا سلام... از روت خجالت می کشم، چه طوری سربلند کنم، وقتی همه جا هستی... بالای سر نام تو، بالای تصویر تو... سرم رو به هر سمت بچرخونم، صورت تو و دست هایِ بریدۀ تو...»
    هق هق گریه های علیرضا با طنین خشک سرفه هایش همراه شدند. چند نفری که از پیاده رو می گذشتند، برگشته بودند و او را نگاه می کردند. ناهید قطرۀ اشکی را که از کنارۀ باریک بینیش به پایین روان بود، با پشت دست پاک کرد. کاسۀ طلا کوب را جلو کشید و شیر آب را باز کرد. علیرضا بی تاب تر شده بود. پرنده ای را می مانست که برای آزاد شدن از قفس، خود را به میله های آهنی بکوبد:
    - «آقا منو ببخش! گناه کردم.. بی خود لاف عشق زدم، ما کجا و تو عالیجناب کجا! منو ببخش و رهایم کن... منو ببخش و بطلب... آقا منو بطلب...»
    سر علیرضا به رقص آمده بود، چرخ می خورد و برمی گشت... دست هایش چنان مشبک ها را چنگ می زد که گویی رگ های ورم کردۀ تیره اش خیال جهیدن داشتند. ناهید که چند لحظه ای به احوال یار خیره مانده بود، خودش را کمی جمع و جور کرد و دستش را به کاسۀ مطلا گرفت:
    - «علیرضا، چه گناهی کردی که این قدر عذاب وجدان گرفتی؟ قدری هم به فکر بیماریت باش... بیا، بیا یک کم از این آب بخور، برای سرفه هات خوبه...»
    کاسۀ پر از آب، در دست لرزان ناهید بود. علیرضا سرش را بالا آورد و به سمت ناهید چرخاند. چشمانش مانند دو کاسۀ خون بودند که نیازی به آب نداشتند.
    - «آب؟!... آب؟!»
    صدای علیرضا، همراه با نفس هایش بلندتر می شد. دست راستش از گرۀ مشبک ها کنده شد و بی مهابا به کاسه خورد. کاسه در دست ناهید چرخی خورد و چون کبوتری طلایی، به سمت مرد نورانی سوار بر اسب، به پرواز درآمد، اما زنجیر، انتهایش را کشید و پرندۀ کوچک به سنگهای سیاه زیر سقا خانه خورد و آرام گرفت.
    روشنایی آب، نیمی از سنگ ها و پله های منتهی به آن را پوشاند. ناهید با ترس خود را عقب کشید. چشمانش از بین علیرضا و آب های ریخته شده، در حرکت بودند. مردی از پلۀ مغازۀ کناری پایین آمد و جلوی آنها ایستاد و در حالی که کتش را بر روی شانه هایش انداخته بود:
    - «ببخشید آبجی، فضولی می کنم ها! اما اگه مزاحمته، بفرما تا دخلش رو بیارم!»
    چند لحظه طول کشید تا حواس ناهید جمع شد و معنی حرفِ مرد را فهمید:
    - «نه آقا ممنون... ایشون شوهرم هستن... مسئله، خانوادگیه...»
    مرد سرش را به زیر انداخت. همانطور که بی صدا آمده بود، بی صدا برگشت و در حجم نه چندان روشن مغازه اش گم شد. ناهید خود را


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  10. #10
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    138-139
    جلوتر کشید.با احتیاط دست علیرضا را گرفت و او را تا نشستن بر روی پله های پایین سقاخانه ،هدایت کرد.
    هردو کنار یکدیگر آرام گرفتند.علیرضا سرش را میان دو دست گرفته بود و بالا نمی آورد.پس از چندین لحظه لرزش و تردید تنها کلامی نجواگونه،مجال حضور یافت:
    -«بهت حسودیم می شه ناهید...تو این قدر عاشقی که همۀ دیوونگی های من رو می پذیری...اما من،من فقط ادعا داشتم...به اسم اباالفضل،توی سروسینه می زدم اما نتونستم جلوی خودم را نگه دارم...»
    ناله ای از دهان ناهید در آمد:
    -«بگو علیرضا،جونم را به لبم رسوندی...»
    علیرضا نفس عمیقی کشید.هوا آرام آرام از ریهاش پس داد و دست هایش را روی پاها رها کرد:
    -«اسفند سال شصت و شش بود که فاجعۀ حلبچه اتفاق افتاد...این قدر عراق به طور وسیع گاز خردل استفاده کرده بود که علاوه بر مناطق کردنشین و حلبچه،دامنگیر خود نظامی های عراقی هم شد...حالا به علت وزس باد یا استفادۀ بیش از حد،گاز خردل تا اطراف مریوان هم رسید درست همانجایی که ما بودیم...انگار به یک باره بذر مرگ رو پاشیدن...یک جور سکوت خاص،نهایت وحش...بعد از اون،حدود چهل و هشت ساعت بدون آب و غذا موندیم...یا ابوالفضل،منو ببخش...اونجا یک چالۀ کثیفی بود،آب که نبود،لجن بود،کثافت بود...تشنگی بیشتر از گرسنگی فشار می آورد،دیگه طاقتم طاق شده بود...کنار چاله نشستم،دست هایم را کاسه کردم و از اون لجن خوردم...از اون آب کثیف،گندم ممنوع حوا بود.خدا می خواست منو آزمایش کنه...که این همه دم از ابوالفضل می زنم،می خواست ببینه که طاقت تشنگی دارم یا نه...آقا تا دم فرات رفت و آب نخورد،آن وقت من...»
    علیرضا دستش را در موهای درهمش فرو برد و آنها را فشرد.ناهید سرش را جلو آورد.نگاه مضطربش،سوالی غریب را بر لبانش جاری ساخت.
    -«درست فهمیدم علیرضا؟تو از شیمیایی شدن ناراحت نیستی،عذاب وجدان تو برای اینه که آب خوردی...اونم آب کثیف و مسموم رو...»
    -«بعد،پوستم شروع کرد به خارش...کهیر و تاول بود که روی دست و صورتم سبز می شد...تنگی نفس و سرفه پیدا کردم البته نه به شدت حالا.»
    -«ولی بعد نیروهای کمکی رسیدند و تو رو منتقل کردند به پشت جبهه...درسته؟»
    -«چه فایده؟می دونی چه قدر سخته،از کلاسی که سال ها دم از شاگرد اول بودنش می زدی،این طوری رفوزه بیایی بیرون؟!...این جور عذاب وجدان،هیچ وقت راحتم نگذاشت،حتی وقتی سربازیم تموم شد تا آخر جنگ،جبهه موندم،نمی دونم دنبال چی می گشتم شاید هم می خواستم یکجوری جبران کنم،اما هیچ وقت نشد...هیچ وقت...»
    قامت ناهید از هم باز شد.از کیف سیاه رنگش،اسکناسی را برداشت و به دقت آن را تا زد.نگاهی به پایین سقاخانه انداخت.دل سیاه سنگ ها از دو طرف شکاف خورده بودند.وقتی ناهید اسکناس را به صندوق نذورات انداخت دستان لرزانش زیر پاهای اسب آن مرد تورانی به سکون رسید.گرمای پیشانیش را به سردی سنگ سپرد.چشمانش را بست و قطره اشکی را نثار زمین تشنه کرد.
    لب هایش بی اختیار به نغمه ای باز شدند:
    -«یاحسین...یاحسین...»
    پژواک کلام،چون رودی روان،از زبان به رگ های خون آور قلبش هدیه شد.طپش ها،خون جاری را به نازک ترین مویرگ ها سپرد.ناهید تکانی خورد.احساس کرد که تمام وجودش لبریز از صدایی است که می پرسد:
    -«آیا کسی هست مرا یاری کند؟»


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








صفحه 2 از 7 نخستنخست 123456 ... آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/