قلبم دقیقا توی دهنم بود و قدرت هر دفاعی ازم گرفته شده بود،ولی قبل از اینکه بطور کامل قالب تهی کنم صدای آشنایی در گوشم گفت :
_ چیزی نیست ........منم........دستمو که ورداشتم داد نزنی ها............
و آروم دستشو از رو دهنم برداشت،یه نفس عمیق کشیدم و برگشتم به طرفش، هنوز تموم تنم می لرزید و قلبم با شدت میکوبید،به اشکام اجازه ی جاری شدن دادم و با هق هق داد زدم :
_ تو اینجا چه غلطی میکنی بهزاد؟........داشتم از ترس میمردم.........
چشماشو بست و جواب داد:
_ متاسفم.........اگه سر و صدا میکردی آرش وحشت میکرد........
لحظاتی خیره به هم موندیم ، اون با نگاهی سرزنش آمیز و من با نگاهی پر از ترس ، برای منحرف کردن ذهنش از قضیه ی فرار سکوت و شکستم:
_ تو.......تو......چه جوری اینجا رو پیدا کردی؟
هنوز با همون نگاه بهم خیره شده بود و من احساس میکردم دارم زیر نگاه معنی دارش آب میشم،مثل بچه ای شده بودم که موقع انجام یه کار بد مچشو گرفته باشن، با صدای دورگه ای جواب داد:
_ هیچ میدونی از صبح تا حالا ...........
حرفشو برید و نفسشو فوت کرد بیرون ، روشو برگردوند و در حالیکه یه دستشو میکشید پشت گردنش لحظاتی به سقف خیره موند،دوباره سرشو انداخت پایین و ادامه داد:
_ فردا برمیگردیم خونه ی من..........من دیگه کاری بهت ندارم، پس نمیخواد نقشه ی فرار بکشی.
و دوباره به چشمام خیره شد ولی اینبار تو نگاهش هیچی نبود، خالی خالی بود...........خودمو جمع و جور کردم و گفتم :
_ یکی از اتاقا رو برات درست میکنم که بخوابی...........
_ نمیخواد، من همینجا رو کاناپه میخوابم.........
و بدون اینکه منتظر جواب من باشه نگاهشو گرفت و رفت بیرون. وقتی رفتم تو هال دیدم رو کاناپه دراز کشیده و داره به سقف نگاه میکنه، رفتم براش یه پتو و بالش آوردم، بالشو ازم گرفت و درحالیکه بغلش میکرد سرشو داخلش فرو برد ، تو این مدت که باهاش زندگی میکردم فهمیده بودم عادت داره وقتی میخوابه بالششو بغل کنه ، خوشم میومد، بامزه میخوابید،ولی احتمالا تنها چیزی که ازش فهمیده بودم همین بود، اون آدم توداری بود ولی من هم سعی نکرده بودم بیشتر بشناسمش ، پتو رو انداختم روش و برگشتم اتاق پیش آرش، حالا واقعا احساس سبکی میکردم ، با این که خودم فرار کرده بودم و تا چند لحظه قبل میخواستم سر به تنش نباشه خیلی خوشحال بودم که الان بهزاد اینجاست، خصوصا که گفته بود دیگه کاری بهم نداره.همه چیز دوباره مثل قبل میشد............ از سرخوشی با خنده آرش و که آروم کنارم خوابیده بود غرق بوسه کردم. و به خاطر آرامشی که پیدا کرده بودم برعکس چند ساعت پیش که به سختی خوابم برده بود اینبار خیلی زود به خواب رفتم.
صبح آماده شدیم که برگردیم خونه ی بهزاد، توماشین که بودیم مریم بهم زنگ زد، به محض اینکه جواب دادم قبل از اینکه من چیزی بهش بگم خودش شروع کرد به توضیح دادن اینکه چرا آدرس منو به بهزاد داده و من تازه متوجه شدم که مریم در مقابل اعتمادی که بهش کرده بودم چیکار کرده ، هر چقدر میخواست توجیه کنه که این کار و فقط به این خاطر کرده که نگران تنهایی من بوده و قبلش هم از بهزاد قول گرفته که منو اذیت نکنه و بعد از اطمینان از این موضوع آدرسو بهش داده نمیتونست منو متقاعد کنه ، من به مریم اعتماد کرده بودم و اون اصلا به خواسته ی من توجهی نکرده بود و این موضوع که شرایط بوجود اومده مورد رضایتم بود هیچ چیز رو عوض نمیکرد ، دوست مورد اعتمادم بهم نارو زده بود و من نمیتونستم به این راحتیا ببخشمش، بعد از اینکه کلی پشت تلفن داد و بیداد کردم و حرصم و خالی کردم بدون خداحافظی تماس و قطع کردم. صورتم و چرخوندم سمت پنجره و به خونه ها و درختا و مغازه هایی که با سرعت از جلو چشمم عبور میکردن خیره شدم. صدای بهزاد منو از غرق شدن نجات داد :
_ کار درستی نکردی.........مریم نمیخواست به من آدرس بده، فقط زنگ زده بود به من بگه تو حالت خوبه تا از نگرانی در بیام..........من بهش اصرار کردم..........
_ هر چقدرم که اصرار کنی اون نباید این کار و میکرد...........
چشمشو از خیابون روبه روش گرفت و از گوشه ی چشم به من نگاه کرد و با پوزخندی گوشه ی لب جواب داد :
_ ظاهرا از کاری که کرده زیاد هم ناراضی نیستی ، چون بدون هیچ مقاومتی باهام اومدی.........
دوباره حرص دادن منو شروع کرده بود، با اینکه دلم میخواست بزنم لت وپارش کنم ولی چون تجربه ثابت کرده بود که این روش نتیجه ی مطلوبی نداره،از روش خودش استفاده کردم ، به خودم مسلط شدم و با خونسردی جواب دادم :
_ اگه تو بچه ی خوبی باشی و کاری به کارم نداشته باشی، مگه من مریضم که بخوام تو این وضعیت عجیب غریب تنها زندگی کنم.........
یه پوزخند عصبی زد و دوباره حواسشو داد به رانندگیش ، زده بودم به هدف، دیگه تا خونه هیچ حرفی بینمون رد و بدل نشد.
برعکس چیزی که من فکر میکردم هیچ چیز مثل سابق نشده بود ، بهزاد حتی یک کلمه هم با من حرف نمیزد و بیشتر اوقات یا میرفت بیرون و یا تو اتاقش بود و ما فقط موقع شام و ناهار همدیگه رو میدیدیم که اونموقع هم اینقدر قیافه ش تو هم بود و نگاهش غمگین که حتی یه لقمه هم با آرامش از گلوم پایین نمیرفت،نمیخواستم بهزاد و اینجوری ببینم ،من بهزاد و دوست داشتم ولی به روش خودم ، حتی گاهی دوست داشتم بغلش کنم ولی بازم به روش خودم ، چون نمیخواستم جوگیر بشه یا چیز دیگه ای.............من فقط یه شونه میخواستم که سرمو روش بذارم تا آروم بشم ،تا دلم قرص بشه ، ولی اون انتظاراتش بالا بود پس ترجیح میدادم فاصله مو باهاش حفظ کنم ، دوست داشتم باهاش صحبت کنم و بپرسم که با این جور زندگی کردن قراره به کجا برسیم؟ ولی جرات پرسیدن اینو هم نداشتم، دیگه نمیتونستم این وضعیت و تحمل کنم مطمئنا من زنده نمونده بودم که روزهای زندگیم که حالا مطمئن بودم یه هدیه ی ویژه از سوی خداست رو به بیهودگی بگذرونم. این یه فرصت دوباره بود که اگه از دستش میدادم قطعا برای بار سوم بهم داده نمیشد. من انتخاب شده بودم و باید ثابت میکردم که ارزش اینکه انتخاب بشم و داشتم. یه شب قبل از خواب کنار پنجره ی اتاقم نشسته بودم و در حالیکه به باغ خیره شده بودم به این مسائل فکر میکردم ، کاری که این چند وقت کار هر روزم بود ، با این تفاوت که الان باد ملایم پاییزی میوزید و همه چیز به نظرم زیباتر میومد و آرامش خاصی رو حس میکردم، چشمام و بستم و زیر لب زمزمه کردم :
_ خدایا ...........بهم بگو باید چیکار کنم؟..........اگه تقصیر منه که بهزاد اینجوری شده بهم بگو، اگه من باید کاری بکنم که اوضاع تغییر کنه بهم بگو............اگه از به وجود آوردن این شرایط هدف بخصوصی داری که میدونم داری ، بهم بگو..............فقط یه نشونه میخوام............فقط همین..............یه نشونه بهم بده تا تو رو کنار خودم احساس کنم............تا بدونم که تو هر لحظه با منی و منو یادت نرفته، تا بهم ثابت بشه که جزو فراموش شده ها نیستم ، بلکه جزو اونایی هستم که برات خاص بودن که منو تو این موقعیت قرار دادی............بهم بگو...............
و چشمام و باز کردم ، از چیزی که جلوی چشمم میدیدم خشکم زده بود و بی اراده اشکام شروع به باریدن کردن ، نمیتونستم چیزی رو که میدیدم باور کنم ، خدا برام نشونه فرستاده بود ، خدا به حرفام گوش کرده بود و بهم اهمیت داده بود ، چیزی که جلوی چشمم بود زیباترین چیزی بود که در تمام عمرم دیده بودم ، یه آسمون پر از ستاره ، ستاره ها به قدری زیاد بودن که وقتی سرتو میچرخوندی تا همشونو ببینی سرت گیج میرفت ...........فوق العاده بود، مطمئنم هیچ کس تا حالا با چشم غیر مسلح همچین چیزی ندیده ، کی باورش میشه این آسمون تهران باشه ، تهرانی که تا چند وقت پیش تا بالای سر خودت بیشتر و نمیتونستی ببینی............خدا رو با تموم وجودم حس میکردم ، نزدیکتر از هر وقت دیگه ای...............خدا برام نشونه فرستاده بود، حالا نوبت من بود که بهش ثابت کنم ارزش توجهی رو که بهم کرده دارم.......
تصمیمم رو گرفتم، باید از همین الان شروع میکردم، رفتم پشت در اتاق بهزاد یه نفس عمیق کشیدم و در زدم ، به محض اینکه اجازه ی ورود داد در و باز کردم و رفتم داخل ، تو تختش خوابیده بود ، مثل همیشه یه بالش تو بغلش بود و زیر دست و بالش در حال له شدن بود ، با صدا زدم زیر خنده و با قدمهای بلند رفتم سمت پنجره و بازش کردم :
_ بهزاد بیا اینجا...........باید اینو ببینی...........
با تلخی جواب داد :
_ چیو ؟
برگشتم طرفش و با سماجت پامو کوبیدم رو زمین :
_ بیا دیگه.........
با همون لحن جواب داد :
_ خیلی خوب ............ روتو برگردون تا شلوار بپوشم ............
با خجالت برگشتم سمت پنجره و صبر کردم تا اومد کنارم وایستاد،
_ بهزاد آسمون و ببین.........تا حالا اینهمه ستاره دیده بودی؟
جوابی نداد، ولی من تصمیم رو گرفته بودم باید هر جوری شده از دلش در میاوردم، به هر قیمتی، دستم و حلقه کردم دور بازوش و سرمو تکیه دادم بهش :
_ بهزاد تو رو خدا از من ناراحت نباش...........
بازم سکوت کرد ولی انگار این پا و اون پا میکرد که یه چیزی بگه، بعد از یه کم تعلل بالاخره با صدای ضعیفی گفت :
_ کیانا برو تو اتاقت بگیر بخواب...........
_ تا نگی از دستم ناراحت نیستی نمیرم.
_ از دستت ناراحت نیستم ، برو............
همونجور که بازوش تو دستم بود برگشتم و با لبخند بهش خیره شدم :
_ بچه گول میزنی؟...........باید بخندی........
نگاهشو دوخت به صورتم و به سکوتش ادامه داد، طرز نگاهش خیلی مظلومانه بود و رنجش و میشد تو عمق نگاهش حس کرد ، برای در آوردنش از اون حالت دستم و بردم سمت موهاش و با لبخند موهای به هم ریخته شو مرتب کردم :
_ بهزاد بیخیال.............
همینطور با بهت به کارام نگاه میکرد و هیچی نمیگفت، یه دفعه یه خنده ی عصبی کرد و صورتش و برگردوند طرف پنجره :
_ میدونی چیه؟............از دخترایی که تا میتونن برات عشوه میان و همین که خواستی بهشون نزدیک بشی میگن نیا جلو، حالم به هم میخوره..........
باورم نمیشد این حرفا رو بهم زده باشه، ازش فاصله گرفتم :
_ بهزاد من همچین آدمیم؟............من برات عشوه اومدم؟..........من فقط میخواستم مثل دو تا دوست باشیم نه مثل دو تا غریبه که سایه ی همو با تیر میزنن..........ولی اگه تو در مورد من همچین فکری میکنی واقعا برات متاسفم...............
و خواستم با سرعت از اتاق خارج بشم که اون زودتر بازومو گرفت و از بین دندونای کلید شده ش گفت:
_ چی میخوای از جونم؟
اشکم در اومد :
_ من؟..........من هیچی ازت نمیخوام............
_ چرا اینقدر اذیتم میکنی کیانا؟
گریه م شدت بیشتری گرفته بود :
_ بهزاد؟ ............
منو تو بغلش فشرد و زیر گوشم زمزمه کرد:
_ چرا اینقدر اذیتم میکنی؟............
بهش اجازه دادم دق دلیاش و اینجوری خالی کنه و اونم بی هیچ حرکتی منو تو بغلش گرفته بود و فقط هر از چند گاهی با دستاش بیشتر فشارم میداد، نمیدونم چند دقیقه بود که به این حالت مونده بودیم ولی انگار اصلا خیال ول کردنمو نداشت ، برای اینکه به خودش بیارمش زیر لب صداش کردم :
_ بهزاد ؟...............
یه فشار محکم دیگه بهم داد و با سرعت از اتاق زد بیرون و من موندم و حس جدیدی که بهش دچار شده بودم، سر تا پام میلرزید، تا به حال همچین آغوشی رو تجربه نکرده بودم ، میدونستم که بهزاد به خاطر اینکه انتخاب دیگه ای نداره اینقدر به رابطه با من مصره ولی باید یه فرصت به خودم و خودش میدادم ولی اونم باید قبول میکرد که ازم توقع بیجا نداشته باشه ، هیچ دختر و پسری تو هیچ جای دنیا برای اولین رابطه با هم نمیخوابن، اول همدیگه رو محک میزنن تا ببینن اصلا میتونن همدیگه رو تحمل کنن یا نه؟ هر چقدر که در مورد این مسائل ندونم حد اقل اینو میدونم ، ولی خودمونیم آغوشش یه جوری بود........یه جور باحالی........... از خجالت این فکر سرمو انداختم پایین و یه لبخند عصبی زدم ، اوففففففففف...........بهتره برم بخوابم ،شاید فردا صبح بهش بگم، ولی چه جوری؟من اصلا روم نمیشه، کاش خودش موضوع و پیش بکشه............
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)