صفحه 2 از 9 نخستنخست 123456 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 11 تا 20 , از مجموع 83

موضوع: سکوت و فریاد عشق | عباس خیر خواه

  1. #11
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    صفحه 23 و 24


    راستش يه سري سوالات رو يادداشت کرده بودم که راجع مامان از شما بپرسم ولي فکر مي کنم اگه خودتون از اول همه چيز رو به ترتيب برام بگين بهتر باشه چون من نمي خوام با پرسش باعث بشم رشته افکارمون پاره بشه .ضمنا ممکنه شما مطالبي رو بفرمايين که اصلا جزو سوالات من نباشه ولي گفتنش ضروري به نظر برسه.من فقط در پايان اگه سوالي باشه که شما که شما به اون پاسخ نگفته باشين ،ازتون مي پرسم.

    شيوا خانم که با چهره اي متبسم به حرف هاي من گوش مي داد، در حالي که نمي توانست تعجبش را پنهان کند، پرسيد : مي تونم سوال کنم شما چرا با اين حساسيت و سماجت علاقه مند شدين داستان زندگي مامان رو بدونين؟ هدفتون از اين دونستن چيه؟

    من که قبلا فکر مي کردم ممکن است با چنين سوالي مواجه شوم، تا حدودي آمادگي لازم رو داشتم. از اين رو براي اين ک شبهه اي به وجود نيايد، دراين مورد توضيح لازم را دادم و اشاره کردم که علاقه و کنجکاوي من صرفا به اين جهت است که قصد ريشه يابي بيماري هاي روحي و رواني دارم و در واقع در اين مورد مشغول به تحقيق هستم و اگر هم بخواهم در اين مورد مطلبي بنويسم،مطمئن باشيد که با اسامي مستعار خواهد بود و از اين بابت خيالتان راحت باشد چون رعايت امانت داري خواهد شد.شيوا خانم وقتي از اين بابت آسوده خاطر شد ،سوال دومش را مطرح کرد و گفت: از کجا شروع کنم؟ از زماني که مامان بيمار شده يا از زماني که ازدواج کرده؟

    اگه ممکنه يه مقدار به عقب تر هم برگردين.يعني حتي قبل از ازدواج،وقدري هم راجع به پدر و مادر مامان برام توضيح بدين.
    شيوا خانم خنده مليحي کرد و گفت:آخه من که اون وقت ها به دنيا نيومده بودم،بعد هم خيلي طولاني مي شه.


    به دنيا نيومده بودين ولي من مطمئنم که بار ها اين صحبت ها در محيط خونواده مطرح شده از اونها با اطلاعين.درمورد طولاني شدن اون هم،از نظر من اشکالي نداره.هرچند جلسه اي که طول بکشه، وقت من در اختيار شماست.

    شيوا خانم که اطمينان حاصل کرده بود من علاقه مندم همه چيز را بدانم و در اين مورد سماجت هم دارم و راه گريزي ندارد،با قيافه اي تسليم و رضايت از آن حس مي شد،شروع به تعريف کرد.

    مامان در حقيقت از يه خونواده اصيل و سرشناس تهرونيه.پدر و مادرش از معتمدان محل،و به تدين و حسن اخلاق و رفتار معروف بودن.زندگي آروم و خوشي داشتن و در رفاه زندگي مي کردن و از نظر وضع مالي،هيچ مشکلي نداشتن.تموم افراد فاميل،دوستان و همسايه ها براي اونها احترام خاصي قائل بودن.توي فاميل و محل ،هر کس مشکل يا اختلافي داشت،با وساطت اونها حل مي شد.

    مامان که به دنيا آمده بود،گرمي خاصي به زندگي شون بخشيده بود.اون طور تقريبا همه،متفق القول مي گفتن،اون بي نهايت زيبا و دوست داشتني بوده و بين خونواده و فاميل و همسايه هاي محل،دست به دست مي گشته ماشاالله ماشالله از زبون هيچکس نمي افتاده.

    مادر بزرگ براي اين که فرزندش از چشم زخم در امون باشه،رو شونه ش چند تا چيز سنجاق کرده بود از جمله آيت الکرسي،ببين و بترک،کچي آبي،سم آهو،ناخن گرگ،(چه خبره چيز ديگه نبود) و اعتقاد داشته هر کدوم اينها خاصيتي دارن که در مجموع باعث مي شه چشم کسي کارگر نباشه. روزي نبود که براي رفع بلا و قضا اسفند دود نکنه.با همه اين حرف ها هميشه مي گفت:مي ترسم آخر اين بچه رو چشم کنن. البته مادربزرگم آدمي خرافاتي نبود.(ديگه خرافاتي به چي مي گن) اتفاقا خيلي با سواد و روشن بود و معلومات خوبي داشت و گاهي اوقات حرف هاي جالبي مي زد.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  2. #12
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    صفحه 25 و 26


    مثلا در مورد همين چشم کردن و شور بودن چشم بعضي ها مي گفت: بعضي از آدم ها چشم هاشون قدرت نفوذ خاصي داره که مي تونن روي بعضي ها اثر بذارن.پيغمبر هم با اون قدرت و عظمتش،از چشم زخم حذر مي کرد و در اين مورد آيه هي هم تو قرآن هست که اين قدرت چشم گاهي مي تونه مضر واقع بشه و همه چيز رو به هم بريزه. به همين جهت هميشه دلش مي لرزيد و نگران بود از اين که به بچه ش آسيب برسه.

    از همون کودکي توجه خاصي به اون داشت و به تربيتش خيلي اهميت مي داد.با وجود اينکه دايه داشت ولي تعليم و تربيت اون مستقيم زير نظر خودشون بود.مامان از دوران مدرسه خيلي ياد مي کرد و مي گفت که در مدرسه هميشه مورد توجه بوده.هم مورد توجه معلم ها و هم مورد توجه دانش آموزها.همه سعي داشتن به نوعي خودشون رو به اون نزديک کنن.معلم ها با پرسش و پاسخ،و دانش آموزان با تعارف خوراکي هاشون و اظهار علاقه و دوستي.در درس و ورزش هميشه پيشتاز ساير دانش آموزان هم سن و سال خودش بوده و به گلدوزي و نقاشي به ويژه زبان انگليسي علاقه خاصي داشته و در هين موارد به پيشرفت هاي قابل ملاحظه اي هم رسيده.
    در تحصيل نهايتاَ موفق به دريافت ديپلم مي شه.از دوازده سالگي مرتباَ خواستگار داشته.وقتي از خونه بيرون مي اومده،جوري جلب توجه مي کرده که همه تحت تاثير زيبايي اش قرار مي گرفتن.مامان مي گفت که هر وقت بيرون مي رفته از اين که همه رهگذر ها بهش نگاه مي کردن معذب بوده.مادر بزرگ مي گفت که بعضي ها از روبرو اون رو مي ديدن لحظه اي مي ايستادن و از پشت سر هم اون با نگاهشون تعقيب مي کردن و يا اگه کسي از کنارش مي گذشت،قدم هاش رو سريع بر مي داشت و چند متر اون طرف تر مي ايستاد تا بتونه اون رو بيشتر و دقيق تر ببينه.مردم با ايما و اشاره،به همديگه نشونش مي دادن.


    خاطره فراموش نشدني قبل از ازدواج مامان که بار ها برامون تعريف کرده،خاطره پسر همسايه ديوار به ديوارشون،شهرياره.مامان چهارده ساله و شهريار تقريبا شونزده ساله بوده.شهريار هر روز قبل از اينکه به مدرسه بره،زير درخت سپيدار نزديک منزل انتظار مي کشيده و از اونجا چشم به در خونه مي دوخته تا مامان از در منزل خارج بشه.از لحظه ديدار،نگاه از اون برنمي داشته و با حسرت و اشتياق سر تا پاش رو نگاه مي کرده و بعد از اين که از کنار اون رد مي شده،پشت سرش و به فاصله چند متر،همچون محافظي تا در مدرسه اون رو همراهي مي کرده و سپس به مدرسه خودش که تقريبا با مدرسه دخترونه فاصله اي نداشته،ميرفته.
    اونها چندين مرتبه که از نزديک با هم مواجه شده بودن،در حد سلام و احوالپرسي با هم حرف زده بودن.مامان مي گفت که شهريار خيلي محجوب و با مقار بوده و اصلا رفتار و گفتار جلفي نداشته.حرف نمي زده،فقط اون رو نگاه مي کردهو اگه هم حرفي مي زده با زبان نگاه بوده.
    مامان تعريف مي کرد :من در اون سن و سال چيزي حاليم نبود.ولي اين رو مي فهميدم که نگاه شهريار يه نگاه ديگه اي ست.عادي نيست.با همه نگاه ها فرق داره.اون چنان به صورت من خيره ي شد و به ريشه چشمم نگاه مي کرد که من احساس مي کردم تمام اعضاي بدنم داغ شده.نمي تونستم طاقت بيارم،هر وقت نگاهش مي کردم دلم خالي مي شد؛مثل موقعي که آدم توي ماشين نشسته و از سرازيري تندي با سرعت پايين ميره.يه روز که نمي دونم به چه منظور مادرش شهريار رو در خونه ما فرستاده بود،بر حسب تصادفي،من در خونه رو باز کردم.تا اون رو در آستانه در ديدم،احساس کردم تمام خون بدنم توي صورتم جمع شده و اَلو گرفته م.مثل هميشه بدون اين که حرفي بزنه فقط به من نگاه مي کرد و باز اون حالتي که آدم احساس مي کنهدلش خالي مي شه،بهم دست داد.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  3. #13
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    صفحه 27 و 28


    هيچ کس کنار من نبود.يه لحظه فکر کردم که از اين فرصت به دست اومده استفاده کنم.به خودم جرئت دادم و در حالي که به اطرافم نگاه مي کردم تا کسي متوجه اين گفت و گو نباشه،از او سوال کردم:چرا به من اين جوري نگاه مي کني؟ شهريار براي اولين مرتبه قفل سکوت رو شکست و در حالي که از شرم صورتش مثل گل برافروخته شده بود،نگاهش رو براي چند لحظه از صورت من برداشت و به زمين انداخت و آروم و شمرده و در عين حال با شرم و حيا و لحني غمگين گفت:من با تمام وجودم نگاه مي کنم.اونچه رو که من مي بينم،هيچ کس نمي تونه ببينه. وقتي حرفش تموم شد،دوباره سرش رو بالا گرفت و به من نگاه کرد تا اثر حرف هاش رو در چهره من ببينه.فکر مي کنم از اين که چهره برافروخته من رو ديد احساس رضايت کرد و به سرعت برگشت و رفت.
    خيس عرق شده بودم.ضربان قلبم تند شده بود و گونه هام برافروخته.در رو بستم و برگشتم.مادرم توي حياط بود. تا چشمش به من افتاد گفت:کي بود؟ و بلافاصله با تعجب داد:چرا صورتت گُر گرفته؟
    گفتم :شهريار بود.
    پرسيد چي کار داشت؟
    هيچي،تا در رو باز کردم،بلافاصله برگشت و رفت.فکر کنم حرفش يادش رفت.
    مادرم در حالي که سعي مي کرد لبخندش رو از من مخفي کنه،زير لب زمزمه اي کرد که من نفهميدم.فقط شنيدم که گفت:خب برو يه آبي به صورتت بزن.داري اَلو مي گيري.
    من از اين که مامان با کنايه جمله آخرش رو گفت،فهميدم که همه چي دستگيرش شده.از خجالت خيس عرق شدم.به سرعت خودم رو به آينه بالاي دستشويي رسوندم تا ببينم چي به روز خودم آوردم.وقتي روبروي آينه قرار گرفتم،از شرم و حياي خودم که باعث اين آبرو ريزي شده بود،هم عصباني شدم و هم خوشحال.چون از چهره گُر گرفته ام خيلي خوشم اومد.


    وقتي مادرم اين داستان رو برام تعريف مي کرد،براي اين که سربه سرش گذاشته باشم،بهش گفتم:به نظر من شرم و حيا اون بلا رو به سر شما نياورد،حرف هاي شهريار اثر کرده بود!
    اون ضمن اين که آهي کشيد،حرف من رو تاييد کرد و گفت:آره در حقيقت شهريار باعث رسوايي عشقي شده بود.هنوز هم که چندين سال از اون ماجرا مي گذره،هر وقت من ياد اون صحنه مي افتم،احساس مي کنم که گونه هام داغ مي شه و خون تو مويرگ هاي صورتم سريع تر حرکت مي کنه.
    شيوا خانم به اينجا که رسيد،نگاهي به ساعتش کرد و گفت:خب براي امروز فکر مي کنم کافيه.اگه اجازه بدين من مرخص مي شم چون با اين ترافيک سنگين تا برسم خونه دير مي شه.
    من که سراپا گوش بودم و چشمم را به دهان شيوا خانم دوخته بودم، متوجه گذشت زمان نشدم.يک لحظه به خودم آمدم که هوا داشت رو به تاريکي مي رفت.قلم و کاغذي را که در دست داشتم و مي خواستم از آن در نوشتن خلاصه اي از آنچه شنيده بودم استفاده کنم،بدون نوشتن کلمه اي در کيفم گذاشتم و گفتم:هر طور شما بخواين.
    هر دو بلند شديم و همان مسيري را که آمده بوديم برگشتيم.هنگام خداحافظي از شيوا خانم خواهش کردم که زمان ملاقات بعدي را تعيين کند.شيوا خانم گفت:فردا بعد از ظهر،قراره با فرهاد شوهرم،به منزل مادرش بريم.اون شديدا به دخترمون سوگل که تازه به حرف اومده،وابسته و علاقه منده و بايد دست کم هفته اي دو بار اون رو ببينه.پس فردا کار خاصي ندارم و مي تونم در خدمتتون باشم.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  4. #14
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    صفحه 29 و 30


    وقتي متوجه شدم شيوا خانم شوهر و فرزندش را در خانه رها کرده و بنا به درخواست من خودش را به پارک رسانده است،خيلي شرمنده شدم و يک لحظه فکري به خاطرم رسيد که لازم دانستم آن را مطرح کنم.از اين رو گفتم:گرچه گستاخيه ولي اگه شما رو به زحمت نندازم،من به محلي که نزديک منزل شما باشه،مي آم.
    پيشنهاد خوبيه،اتفاقا امروز که مي خواستم بيام فرهاد ،شوهرم،گفت که چرا ار ايشون دعوت نکردي بيان منزل.حالا که مي بينم شما هم موافقين،پس آدرس منزل ما رو يادداشت کنين.من پس فردا ساعت پنج،خونه منتظر شما هستم.
    گفتم:آخه اسباب زحمت مي شه.من نمي خوام مزاهم شما بشم.
    تعارف نکنين.مزاحمتي نيست.من اين جوري راحت ترم.از حرفي خيلي در وقت صرفه جويي مي شه.
    سپس با لحني تند و در عين حال شيرين گفت:مگه شما نمي خواين اين قصه زودتر به پايان برسه؟
    راستش اين طوري که شما شروع کردين،چرا.ولي شما رو به خدا چيزي رو از قلم نندازين و قول بدين هر چي رو به خاطر دارين بگين.
    بلافاصله کاغذ و قلم به دستم گرفتم و نشاني منزل را يادداشت کردم.
    وقتي نشاني را مي گفت،متوجه خوشحالي و در عين حال تعجب من شد.
    بدون اين که به او فرصت بدهم تا در اين مورد سوالي بکند،خودم گفتم:عجب تصادف جالبي!
    چه طور مگه؟
    هيچي.من براي رسيدن به منزل شما،فکر مي کنم حداکثر ده دقيقه بيشتر در راه نباشم.
    چه خوب.پس براي شما هم بهتر شد.


    همين طوره.خب،پس وقت شما رو بيشتر از اين نمي گبرم و تا پس فردا ساعت پنج خداحافظي مي کنم.
    خداحافظ.به اميد ديدار.
    خودم را به خانه رساندم.بلافاصله قلم و کاغذ به دست گرفتم و سر فصل مطالبي را که شنيده بودم،يادداشت کردم تا چيزي را از خاطر نبرم.اين کار،هنگامي که شيوا خانم در حال صحبت کردن بود،برايم مقدور نبود چون امکان داشت بعضي از مطالب را از دست بدهم.
    عصر روز بعد که شيفت من بود،راهي بيمارستان شدم.در راه به شيدا و آنچه ديروز درباره او شنيده بودم،فکر مي کردم.وارد بخش شدم و پس از او سوال کردم:شيدا خانوم،شما نوه هم دارين؟
    آرام و با تاني گفت:آره،خيلي شيرينه.دلم براش تنگ شده،پدر سوخته خيلي قشنگ و بامزست.از شيوا بيشتر دوستش دارم.
    گفتم:قشنگي ش به مادربزرگش رفته.
    تبسمي روي لبانش نقش بست و گفت:همه همين رو مي گن. و بعد يک لحظه تبسم از روي لبش محو شد و چهره اش درهم فرو رفت و گفت:خدا کنه که بخت من رو نداشته باشه.
    من براي ايت که فکرش را منحرف کرده باشم،گفتم:راستي قرار بود شما يه سري از عکس هاي دوران گذشته خودتون رو به من نشون بدين.
    با شنيدن اين جمله دستش را داخل کمد کنار تختش برد و يک کيف چرمي مشکي درآورد و به طرف من دراز کرد.من که بي صبرانه و مشتاقانه منتظر ديدن اين عکس ها بودم،روي صندلي نشستم و عکس ها را يکي يکي با دقت نگاه کردم.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  5. #15
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    صفحه 31 و 32


    چهار قطعه عکس تکي بزرگ بود.بعضي عکس ها دسته جمعي و خانوندگي بود که شيذا خانم در جمع خانواده کاملا شاخص بود.چند عکس از مجموع عکس ها مربوط به زمان قبل از ازدواج بود و تعدادي هم مربوط به زمان بعد از ازدواج.يکي دو تا از عکس هاي روتوش شده بود و بقيه عکس ها به اصطلاح برقي بود.ولي در مجموع،عکس ها جالب و ديدني بودند.مطمئنا هر کس آنها را مي ديد،دلش نمي خواست چشم از آنها بردارد چون به راستي همانند زيباترين هنرپيشگان سينما،زيبايي مسحور کننده اي داشت.در حالي که آخرين عکسي را مي ديدم،سرم را بلند کردم.شيدا را ديدم که نگاهش را به دهان من دوخته و منتظر است که اظهار نظر من را راجع به عکس هاي خودش بشنود.من هم بدون آن که اغراق کرده باشم،گفتم:خيلي جالب بود .بدون اين که اين عکس ها رو ببينم،فکر مي کردم که شما در نوجواني و جواني خيلي زيبا بودين.
    تبسم رضايت بخشي کرد و گفت:يعني الان پير هستم؟
    چنين نظوري نداشتم.من به پشتوانه زيبايي الان شما اين حرف رو زدم.الان هم در مقايسه با همسن و سال هاي خودتون،ماشاالله خيلي جوونترين.از طرفي ما رو با سن و سال خانوم ها کاري نيست چون به قول ظريفي يه خانوم 29 ساله تا بخواهد 30 ساله بشه،20 سال طول ميکشه.
    ا ز ته دلش خنديد و در تاييد حرف من گفت:خانوم ها هيچ چيز رو فراموش نمي کنن جز تاريخ تولدشون رو.اين هم که شما گفتين کاملادرسته ولي من هميشه سن واقعي خودم رو مي گم.خنده اي کرد و ادامه داد:نمي دونم،شايد اون هم به خاطر اينه که چند سالي جوون تر از سن واقعي م هستم.



    از اتاق بيرون آمدم تا به کارهاي بخش رسيدگي کنم.در همين لحظه سرو صداي زيادي در بيرون بخش توجهم را جلب کرد.به سرعت خودم را به بيرون بخش رساندم.دختر جواني که تقريبا شانزده ساله بود، فرياد مي کشيد و به پدر و مادرش ناسزا مي گفت.همکاران بخش به کمک پدر و مادر دختر شتافتند،زير بغل او را گرفتند و به داخل بخش هدايت کردند.
    متعاقب آن پدر و مادر دختر به همراه پزشک به داخل بخش آمدند.
    پزشک با توجه به وضع روحي بيمار که به شدت تحريکاتي بود و حالت تهاجمي داشت،دستور تزريق وريدي داد و اضافه کرد که براي مدتي به تخت فيکس شود.سپس پدر و مادر دختر را به حضور پذيرفت تا شرح حال او را از زبان آنها بشود و در پرونده منعکس کند.
    تزريق بيمار را به سرعت انجام دادم و با کمک همکارم دست و پاي او را به تخت فيکس کردم و خودم را به اتاق دکتر رساندم تا شاهد گفت و گوي او با پدر و مادر بيمار باشم.پدر و مادر بيمار رنگ به چهره نداشتند.آشفته پريشان،در حالي که هر دو گريه مي کردند،از دکتر استمداد مي طلبيدند.لب و دهانشان خشک شده بود و قادر به تکلم نبودند.
    مادر بيمار بريده بريده گفت:دکتر بيچاره شدم.آبرومون بين در و همسايه رفت،دورمون جمع شده بودن.حاظر نبود بياد بيمارستان.آخر با زور چند نفر اون رو انداختيم تو ماشين.از اون جا تا اين جا هم همه ش داد و فرياد زد و به من و پدرش ناسزا و بد و بيراه گفت.خدا مرگم بده.مي گه پدرم به من تجاوز کرده.چه خاکي به سرم شد دکتر.تو رو خدا بگو اين دختر چه ش شده؟خوب مي شه؟
    دکتر رو کرد به مادر بيمار و گفت:آروم باشين.قدري به خودتون مسلط باشين.ايشاالله حالش خوب مي شه.اون الان کنترل روي گفتار و رفتارش نداره و اين داد و فرياد ها نشونه فشار روحيه که بهش وارد شده.اين فشار که کم بشه دوباره حالش خوب مي شه.خب حالا به سوالاتي که از شما مي کنم پاسخ بدين.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  6. #16
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    صفحه 33 و 34


    پزشک اول سوالاتي راجع به مشخصات بيمار و موقعيت خانوادگي و دوران کودکي و بلوغ و نوجواني او کرد.همچنين اطلاعاتي از وضعيت تحصيلي و حالات بيمار در چند روز گذشته خواست.
    مادر بيمار گفت:آقاي دکتر،الان چند روزه که اخلاق و رفتارش عوض شده.شب ها تا ديروقت بيدار مي مونه.همه چراغ ها رو روشن مي ذاره.صداي ضبط يا تلويزيون رو تا آخر زياد مي کنه.پريشب که خواستيم مانعش بشيم،تلويزيون رو شيکوند.همسايه ها از دست ما به ستوه اومده ن.نمي دونم چه خاکي به سرم بکنم.تازگي هم به پدرش تهمت مي زنه و با صداي بلند مي گه که اين مي گه که اين بي شرف به من تجاوز کرده ازش طلاق بگير.
    خودتون فکر مي کنين علت اين تغيير و خلق و خو و اين پرخاشگري چيه؟
    مدتي بود با يه پسره دوست شده بود.مي گفت و مي خنديد.حالش خوب بود.يه مرتبه تو خودش تو خودش رفت.حرف نمي زد،غذا نمي خورد... من ازشسوال کردم:مادر چي شده؟چرا يه مرتبه زانوي غم به بغل گرفته ي؟جرا غذا نمي خوري؟اين چه برنامه اي ست که تو داري؟خلاصه اين قدر گفتم و پاپي شدم تا بروز داد و گفت:سيامک در حقم نامردي کرد.گفتم:چه نامردي اي کرده؟ جواب داد :خب ديگه اولش با من گرم گرفت.قول و وعده وعيد داد و آخرش هم اون اتفاقي که نبايد بيفته افتاد و بعد از چند روز هم با خبر شدم که براي هميشه از ايران رفته....
    دکتر،خدا شاهده وقتي شنيدم که چه اتفاقي افتاده،دنيا پيش چشمم تيره و تار شد.دو دستي زدم تو سرم و گفتم:خدا مرگم بده.حالا چي کار کنم؟ و شروع کردم با صداي بلند گريه کردن.اون هم گريه مي کرد و گوله گوله اشک مي ري ريخت اما بدون صدا.يه لحظه فکر کردم اون الان در شرايط سختيه و نبايد تف و لعنتش کنم بلکه لازمه به عنوان مادر دلداريش بدم.


    بعد هم فکر کردم برم با خونواده سيامک صحبت کنم،شايد راهي براي اين قضيه پيدا بشه.آدرس منزلش رو از دخترم گرفتم.پُرسون پُرسون منزلشون رو پيدا کردم و با پدر و مادرش صحبت کردم و موضوع رو باهاشون در ميون گذاشتم.ولي اونها با نهايت بي شرمي گفتن:خانوم مي خواستي جلوي دخترت رو بگيري.ما از هيچ چيز خبر نداريم.سيامک هم چند روز پيش رفته خارج از گشور و ديگه هم بر نمي گرده.
    خلاصه آب پاکي رو ريختن روي دستم.دو دست از دو پا درازتر برگشتم.نمي دونستم چي کار کنم.به کي بگم.اگه هم شکايت مي کردم،بدتر آبروريزي مي شد.همين جوري مونده بودم.بعدش هم که شروع کرد به پرت و پلا گفتن.به صداي بلند مي خنديد.بي خوابي زده بود به سرش.ديشب حالش خيلي بد شده بود که ديگه امروز با هزار مکافات آورديمش بيمارستان...اينم از روز و روزگار ما.
    البته شايد الان درست نباشه که من در شرايط روحي اي که شما دارين سرزنشتون کنم ولي به خاطر اين که همه گناه ها رو به گردن فرزندتون نندازين،بايستي بگم مقصر اصلي خودتونين.
    پدر بيمار که تا آن لحظه مُهر سکوت به لب داشت و در بُهت فرو رفته بود،با صدايي لرزان و دلي دردمند گفت:دکتر،مقصر اصلي مادرشه.من چندين مرتبه بهش گفتم اين دختر با اين سن و سال اين قدر نبايد آزادي عمل داشته باشه.محيط خرابه،بايد روي بچه کنترل داشت.به خرجش نمي رفت و مي گفت:جوونه.اگه محدود بشه روحيه ش خراب مي شه.اين طفلک چه دلخوشي و سرگرمي اي داره.بذار يه خورده آزاد باشه. اين هم نتيجه آزادي.آزادي که چه عرض کنم.نتيجه بي بند و باري.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  7. #17
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    صفحه 35 و 36


    خب مقصر چه شما ،چه ايشون،اتفاقيه که افتاده.حالا من و شما بايد سعي کنيم با مداوا و تقويت روحيه از فشار روحي اون بکاهيم تا وضع از اونچه که هست بدتر نشه.حالا هم بفرمايين برويد منزل،استراحت کنين تا قدري آرامش از دست رفته تون رو به دست بيارين.چون بيمار به پدرش هم بدبينه ،هفته اول،ملاقات وتلفن ممنوعه. اگه وسايل و لوازمي هم مي خواين براش بيارين،بدين به نگهباني بيمارستان.
    پدر و مادر بيمار که از شدت خستگي و بي خوابي رمق نداشتند،با حالي زار و پريشان از دکتر خداحافظي کردند و رفتند.من که بي تابي اين پدر و مادر درمانده را ديدم،خيلي ناراحت شدم و براي تسلي خاطرشان به آنهانزديک شدم و گفتم:نگران نباشين.حالش خوب مي شه.تا به حال چندينبيمار به همين صورت اومده ن و بعد هم خوب شده ن .الان هم تحت تاثير آمپولي که بهش زدم،به خواب عميقي فرو رفته.
    مادر بيمار دستش را روي شانه من گذاشت و در حالي که چشم هاي اشک آلوده اش را به چشمان من دوخته بود،گفت:خدا عوض خير بهتون بده.نمي دونين اين کار شما چه ثوابي داره.تو رو خدا مواظبش باش.جوونهوفکر کن دختر خودته. سپس خداحافظي کرد و از بخش بيرون رفت.
    دکتر که از نوشتن شرح حال بيمار فارغ شده بود،دستورهاي دارويي را متذکر شد.من هم آنها را در کارت بيمار ثبت کردم.سپس تاکيد کرد: اگه تحريکاتش ادامه داشت، تزريق آمپول رو تکرار کنين تا هر چه بيشتر بخوابه. بيمار چند روزه که بي خوابي داشته. الان بيش از هر چيز به خواب احتياج داره.يه ليتر سرم قندي _نمکي هم بهش وصل کنين تا هم فشارش بالا بره و هم در فاصله اي که خوابه تغذيه بشه.
    من که علاقه مند بودم بدانم اين بيمار،با اين تظاهرات و علايم چه نوع بيماري روحي دارد،از فرصت استفاده کردم و از دکتر پرسيدم:آقاي دکتر، مشکل اين بيمار چيه؟ اگخ ممکنه قدري توضيح بدين.


    همين طور که ديدين،رفتار و کردار و گفتار اين بيمار عادي نيست.عادي بودن فرد از روي خلقيات و عواطف و روابط با محيط بيان مي شه که با تغيير اين فاکتور ها، عادي بودن شخص دستخوش تغييرات مي شه آدم بايد از تمام عواطف به حد اعتدال و کافي برخوردار باشه. يعني به موقع دوست بداره، به موقع دشمن بداره،به موقع خشمگين بشه و به موقع و به اندازه کافي عشق بورزه. حالا اگه هر فعاليت روحي و جسمي انسان، از حد اعتدال و ميانه خارج بشه و يا در تعادل فرد با محيط داخلي خودش يا دنياي خارج،اضطراب يا اختلال به وجود بياد، دچار بحران روحي مي شه.بديهيه که تعادلي شاد و آرامش بخش،در محيطي که فرد تو اون زندگي مي کنه،معيار نسبتي خوشبختي و نرمال بودن اونه.
    در گذشته اگه کسي دچار چنين وضع روحي اي مي شد، يه مشت شياد و فرصت طلب که کارشون سر کيسه کردن مردم ناآگاه بود،مي گفتن که دواخورش کرده ن و بهش تخم لاک پشت و مغز سر سگ توله داده ن و يا اين که جن زده شده.علت جن زدگي رو هم اين طور عنوان مي کردن که اون شخص به نوعي باعث تکدر خاطر يکي از بزرگان اجنه شده و اونها هم به اين دليل اون رو اذيت مي کنن.درمان جن زدگي رو هم در اين مي دونستن که براي بيمار دعا و طلسم بنويسن و در آب و گلاب شست و شو بدن و در تاريکي جن رو دستگير و به شيشه کنن. شيشه رو هم مي داد به دست مريض که شب جمعه اون رو به سنگ بزنه تا از دست اجنه نجات پيدا کنه. و يا اين که به منظور بيرون کردن اون روح ناپاک،با سوراخ کردن استخوان سر، معالجه مي کردن.شايد هنوز هم در سطح شهرها و روستاهاي ما مخصوصا در جنوب کشور،عده اي از مردم بر همين باور باشن. ولي امروز سعي مي کنن با دارو درماني، روان درماني، شوک درماني،مسافرت درماني و حتي فاميل درماني و ساير درمان ديگه همواره با تغذيه مناسب، تفريح مناسب،تفريح و سرگرمي، استراحت و خواب به موقع، اين جور بيمار ها رو معالجه کنن.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  8. #18
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    صفحه 37 و 38


    اين بيمار به علت شکست در روابط عشقي و خلاي که در عواطف و احساساتش ايجاد شده،دچار پسيکوزنروز اضطراب شده که درمانش يه هفته تا يه ماه و در بعضي موارد تا شيش ماه ممکنه ادامه داشته باشه. اين بيمار ها از نظر جسمي مشکلي ندارن و اختلال فقط در قسمت هايي از شخصيت اونها ايجاد مي شه. رابطه اونها با واقعيت سالمه و مي شه گفت عامل اصلي بيماري شون فقط اضطرابه که خب خيلي روي کار فعاليتشون اثر مي ذاره و اونها رو محدود مي کنه.ولي اين اضطراب در هر سطحي که باشه، بيمار مي تونه به زندگي عادي خودش ادامه بده.
    سخنان دکتر که به اين جا رسيد، همانند استادي که جلسه درسش تمام شده باشد،از من سوال کرد: توضيح کافي بود؟
    جواب دادم: بله دکتر، خيلي متشکرم.
    کارهاي بخش را به سرعت انجام دادم.نزديک وقت ناهار بود.قبل از اين که به ناهار خوري بروم، دوباره به بيمار سرکشي کردم. هنوز تحت تاثير آمپول اول به خواب عميقي فرو رفته بود. سري هم به شيدا زدم. داشت فال مي گرفت. از او پرسيدم: براي کي فال مي گيري؟
    سرش را بالا گرفت و پس از کمي مکث گفت: براي خودم. و دو مرتبه مشغول شد.ديدن شيدا من را به ياد دخترش و قراري که فردا با او داشتم، انداخت. با بي صبري در انتظار بودم تا دنباله حرف هاي شيوا خانم را بشنوم.



    بالاخره انتظار به پايان رسيد و فرداي آن روز طبق معمول به بيمارستان آمدم. اول سراغ بيمار ديروزي رفتم. دست هايش را از تخت باز کرده بودند.با حالتي افسرده روي تخت دراز کشيده بود.حالت تهاجمي و بي قراري نداشت. رفتم جلو. سلام کرد، سلامش را جواب گفتم و پرسيدم: حالتون چه طوره؟
    زياد خوب نيست.
    چرا؟
    از دست اون بي شرف نامرد. عوضي پست فطرت.
    اين کلمات را با غيظ ادا کرد. بدبيني شديدي نسبت به سيامک داشت و حق هم داشت. من براي اين که قدري آرام تر شود و خودش را هم خيلي در اين قضيه بي تقصير نداند،گفتم: ببين خود کرده را تدبير نيست. وقتي آدم بدون شناخت و بدون شناخت و بدون نظر بزرگ ترها در اين گونه موارد شخصا اقدام مي کنه، طبيعيه که چنين عواقبي رو هم بايد شاهد باشه. شما اولين و آخرين کسي نيستين که با چنين وضهي روبه رو مي شين.اين اتفاقات مرتبا در جامعه رخ مي ده.هميشه يه عده آدم هاي لاشخور و بي صفت وجود دارن که از سادگي و عدم آگاهي آدم ها سو استفاده مي کنن و احساسات مردم رو به بازي مي گيرن. شما هنوز خيلي جوونين و خيلي راه در پيش دارين. بايد مواظب سلامتي خودتون باشين. دنيا که به آخر نرسيده.ايشاالله کسي پيدا مي شه که قدر شما رو بدونه و سال هاي سال با شما زندگي کنه. منتها اين دفعه بايد چشم و گوشت رو باز کني و با نظر بزرگتر ها در اين مورد اقدام کني.
    به من خيره شده بود و به دقت به حرف هاي من گوش مي داد و با تکان دادن سرش، سعي داشت حرف هاي من را تاييد کند. در پايان صحبت هاي من گفت: از راهنمايي شما متشکرم. با حرف هاي شما قدري آروم تر شدم.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  9. #19
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    صفحه 39 و 40


    از اتاق بيرون آمدم. در راهرو با خانمي مواجه شدم که آرايش غليظي کرده بود و همه موهايش را بالاي سرش جمع کرده بود. به طرز جلفي راه مي رفت و سعي مي کرد با قر و قميش و حرکاتي که به سر و سينه و باسن و دستش مي داد،توجه همه را جلب کند. به من که رسيد، ايستاد و با ناز و عشوه غليظي گفت: از سر رام برو کنار.
    گفتم: اين چه طرز رفتنه؟
    انتظار نداشت کسي از راه رفتنش ايراد بگيرد. بادي به غبغب انداخت و با ادا و اصول گفت: خب مثل زنده ها راه مي رم. مي خوام خودم از راه رفتن خودم لذت ببرم. اشکالي داره؟ اين جا همه مثل مرده ها راه مي رن. بدم مي آد. سپس از من سوال کرد: دکتر، من کي از اين جا مي رم؟ اين جا آدم غمش مي گيره. سپس انگشتش را به نوک بيني من زد و گفت: اي شيطون! دو مرتبه به حرکتش به همان شيوه ادامه داد و رفت.
    من که انتظار چنين حرکت غافلگير کننده اي را نداشتم، ضمن تعجب، خنده ام گرفته بود. البته همه اين حرکات و رفتارها براي من تازگي داشت. فکر مي کردم انسان چه قدر مي تواند متفاوت و متغيير باشد.به راستي اين جا دنياي ديگري است. آدم هاي اين جا بدون آن که قيد و بند، و يا شرم و حيايي داشته باشند،بدون هيچ ترس و وحشتي،همان کاري مي کنند که مي خواهند، يا همان لباسي را مي پوشند که دوست دارند و خلاصه همان راهي را مي روند که دلشان مي خواهد. يکي از همين بيماران مي گفت: ديوونگي هم نعمتيه که خدا به هر کسي نمي ده مگه اين که دوستش داشته باشه. خوب که به حرف او فکر کردم،ديدم راست مي گويند، حرف جالبي مي زند. براي اين که ديوونه ها انسان هايي هستند بدون غم و غصه با خاطري آسوده.




    براي اين که گذشت زمان را حس نکنم، سعي کردم خودم را مشغول کنم. بي صبرانه انتظار ساعت پنج بعد از ظهر را مي کشيدم. بي صبرانه انتظار مي کشيدم. بعد از صرف ناهار و جمع و جور کردن کارهاي بخش به خانه رفتم.
    پس از قدري استراحت بلند شدم، به سر و وضع خود رسيدم و با احتساب زمان جابه جايي و احتمال وجود ترافيک، حرکت کردم. در راه فکرم چون بار اول است که به منزل شيوا خانم مي روم، بهتر است سبد گلي تهيه کنم.
    نشاني خيلي سرراست بود و به راحتي توانستم پلاک منزل را پيدا کنم. در زدم. شيوا خانم با ظاهري آراسته و رويي گشاده در آستانه در ظاهر شد و ضمن خوش آمد گويي من را به داخل دعوت کرد.
    شوهرش در سالن پذيرايي مشغول مطالعه بود. همين که متوجه ورود من شد، به نيت استقبال جلو آمد و دست من را با صميميت فشرد و خوشامد گفت. در همين لحظه شيوا خانم گفت: معرفي مي کنم ،شوهرم ،فرهاد.
    من از آشنايي با او اظهار خوشوقتي و خوشحالي کردم. سپس فرهاد خان با دست به نزديک ترين مبلي که در بالاي سالن بود اشاره کرد. من هم روي همان مبل نشستم و خودش در مبل روبروي من فرو رفت.
    براي اينکه سر صحبت را باز کرده باشم، گفتم: ببخشين اگه براي شما و خانوم اسباب زحمت شدم.
    فرهاد خان خودش را روي مبل جابه جا کرد و با لحني خودموني گفت: قرار نشد از روز اول تعارف کنين. اين جا رو منزل خودتون بدونبن و راحت باشين.
    اين طور که شيوا از شما تعريف کرده، اين ما هستيم که به شما زحمت داده ايم. به هر صورت از اين که شما تا اين حد به مامان توجه دارين، سپاسگزارم.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  10. #20
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    صفحه 41 و 42

    فرهاد خان با آن چهره گندمگون، به نظرم شيرين و دوست داشتني آمد.
    در برخورد اول او را خيلي خونگرم و راحت ديدم. او به راستي شايسته شيوا خانم بود. پس از اين که چند دقيقه اي از نشستن من گذشت، فرهاد خان رو به همسرش کرد و گفت: شما بشين و صحبت رو شروع کنين. من هم سعي مي کنم به موقع ازتون پذيرايي کنم. اين را گفت و ما را تنها گذاشت.
    شيوا خانم رو به من کرد و گفت : خوب بفرمايين.
    قرار شد شما هر چي درباره مامان مي دونين بفرمايين.
    من که همه مطالب را حفظ بودم ، اشاره کردم: تا اونجا فرمودين که پسر همسايه باعث شده بود گونه هاي مامان گل بندازه.
    شيوا خانم تبسمي نمود و دوباره شروع به تعريف کرد.
    با وجود اين که سن و سال مامان اقتضاي اين رو نداشت که ازدواج کنه، خواستگارهاي فراووني داشت ولي هر کدوم به دليلي رد مي شدن.
    هر وقت هم شهريار مي شنيد يا مي ديد که اشخاص غريبه اي با گل و شيريني وارد منزل مي شن، خيلي غصه مي خورد و آشفته مي شد تا يقين حاصل مي کرد که مورد قبول واقع نشده.
    یه روز مادربزرگم با مادر شهریار دم در به حال و احوالپرسی ایستاده بودن. ظاهرا شهریار هم در نزدیکی آنها بوده می شنوه که مادربزرگم از خواستگاری و آمد و رفت های اخیر صحبت می کنه. شهریار به خودش جرات می ده و خودش رو به یک قدمی مادر بزرگ می رسونه و چشم تو چشم اون می ندازه و بذون مقدمه و خیلی رک و و پوست کنده، و در عین حال بی پروا، می گه: من شیدا رو دوست دارم؛ از جونم بیشتر. می خوام با اون ازدواج کنم، زندگی کنم. و بعد با تاکید اضافه می کنه: فقط من می تونم اون رو خوشبخت کنم.



    مادر شهریار که از صحبت غیر منتظره فرزندش شگفتزده می شه،دست گره کرده ش رو به دهنش نزدیک می کنه و در حالی که تعجبش رو آشکار می کنه، می گه: وا خدا مرگم بده. شهریار این حرفا چیه می زنی، ذلیل مرده، ورپریده، خفه شو. عجب دوره و زمونه ای شده.
    این دیگه چه طرز خواستگاریه مرده شور برده، خدا عقلت بده. پدر سوخته هنوز دهنش بوی شیر می ده. می بینی خواهر، بچه های امروز چه قدر پررو و وقیحن؟ تو رو خدا ببخشین. خانوم والا به خدا از خجالت خیس عرق شدم.
    مادربزرگ برای اینکه این که مادر شهریار رو از خجالت زدگی نجات بده، می گه: عیبی تداره. جوون ها احساساتی هستن. شهریار رو من مثل پسر خودم دوست دارم. ایشاالله به موقع خودم آستین هام رو بالا می زنم و یه دختر خوشگل و نجیب براش پیدا می کنم.
    مادربزرگ سپس با دستش به پس گردن شهریار می زنه و می گه: تو هنوز خیلی جوونی. حالا حالاها وقت داری. تو باید درس بخونی. ایاالله که فارغ التحصیل شدی یه شغل آبرومند می شی، بعد هم پول هات رو جمع می کنی و اون وقت می تونی به فکر ازدواج بیفتی.
    حرف های مادربزرگ آب پاکی رو روی دست شهریار ریخته بود اما شهریار در پاسخ به صحبت های اون گفت: من این حرف های رو نمی فهمم. فقط این رو می دونم که شیدا رو هیچ کس نمی تونه مثل من دوست داشته باشه. فقط من می تونم اون رو خوشبخت کنم.
    شهریار این حرف ها رو با بغض می زنه و بدون این که منتظر پاسخی بشه، سرش رو می ندازه پایین و راش رو می کشه و می ره. مادربزرگ رو به مادر شهریار می کنه و می گه: تورو به خدا از این بابت یه وقت جوونت رو اذیت نکنی و حرفی بهش نزنی. ممکنه آزرده خاطر بشه. جوون های ما صاف و ساده هستن. هر چی تو دلشون باشه، صادقونه به زبون می آرن، بدون این که فکر کنن خوبه یا بده.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








صفحه 2 از 9 نخستنخست 123456 ... آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/