صفحه 25 و 26
مثلا در مورد همين چشم کردن و شور بودن چشم بعضي ها مي گفت: بعضي از آدم ها چشم هاشون قدرت نفوذ خاصي داره که مي تونن روي بعضي ها اثر بذارن.پيغمبر هم با اون قدرت و عظمتش،از چشم زخم حذر مي کرد و در اين مورد آيه هي هم تو قرآن هست که اين قدرت چشم گاهي مي تونه مضر واقع بشه و همه چيز رو به هم بريزه. به همين جهت هميشه دلش مي لرزيد و نگران بود از اين که به بچه ش آسيب برسه.
از همون کودکي توجه خاصي به اون داشت و به تربيتش خيلي اهميت مي داد.با وجود اينکه دايه داشت ولي تعليم و تربيت اون مستقيم زير نظر خودشون بود.مامان از دوران مدرسه خيلي ياد مي کرد و مي گفت که در مدرسه هميشه مورد توجه بوده.هم مورد توجه معلم ها و هم مورد توجه دانش آموزها.همه سعي داشتن به نوعي خودشون رو به اون نزديک کنن.معلم ها با پرسش و پاسخ،و دانش آموزان با تعارف خوراکي هاشون و اظهار علاقه و دوستي.در درس و ورزش هميشه پيشتاز ساير دانش آموزان هم سن و سال خودش بوده و به گلدوزي و نقاشي به ويژه زبان انگليسي علاقه خاصي داشته و در هين موارد به پيشرفت هاي قابل ملاحظه اي هم رسيده.
در تحصيل نهايتاَ موفق به دريافت ديپلم مي شه.از دوازده سالگي مرتباَ خواستگار داشته.وقتي از خونه بيرون مي اومده،جوري جلب توجه مي کرده که همه تحت تاثير زيبايي اش قرار مي گرفتن.مامان مي گفت که هر وقت بيرون مي رفته از اين که همه رهگذر ها بهش نگاه مي کردن معذب بوده.مادر بزرگ مي گفت که بعضي ها از روبرو اون رو مي ديدن لحظه اي مي ايستادن و از پشت سر هم اون با نگاهشون تعقيب مي کردن و يا اگه کسي از کنارش مي گذشت،قدم هاش رو سريع بر مي داشت و چند متر اون طرف تر مي ايستاد تا بتونه اون رو بيشتر و دقيق تر ببينه.مردم با ايما و اشاره،به همديگه نشونش مي دادن.
خاطره فراموش نشدني قبل از ازدواج مامان که بار ها برامون تعريف کرده،خاطره پسر همسايه ديوار به ديوارشون،شهرياره.مامان چهارده ساله و شهريار تقريبا شونزده ساله بوده.شهريار هر روز قبل از اينکه به مدرسه بره،زير درخت سپيدار نزديک منزل انتظار مي کشيده و از اونجا چشم به در خونه مي دوخته تا مامان از در منزل خارج بشه.از لحظه ديدار،نگاه از اون برنمي داشته و با حسرت و اشتياق سر تا پاش رو نگاه مي کرده و بعد از اين که از کنار اون رد مي شده،پشت سرش و به فاصله چند متر،همچون محافظي تا در مدرسه اون رو همراهي مي کرده و سپس به مدرسه خودش که تقريبا با مدرسه دخترونه فاصله اي نداشته،ميرفته.
اونها چندين مرتبه که از نزديک با هم مواجه شده بودن،در حد سلام و احوالپرسي با هم حرف زده بودن.مامان مي گفت که شهريار خيلي محجوب و با مقار بوده و اصلا رفتار و گفتار جلفي نداشته.حرف نمي زده،فقط اون رو نگاه مي کردهو اگه هم حرفي مي زده با زبان نگاه بوده.
مامان تعريف مي کرد :من در اون سن و سال چيزي حاليم نبود.ولي اين رو مي فهميدم که نگاه شهريار يه نگاه ديگه اي ست.عادي نيست.با همه نگاه ها فرق داره.اون چنان به صورت من خيره ي شد و به ريشه چشمم نگاه مي کرد که من احساس مي کردم تمام اعضاي بدنم داغ شده.نمي تونستم طاقت بيارم،هر وقت نگاهش مي کردم دلم خالي مي شد؛مثل موقعي که آدم توي ماشين نشسته و از سرازيري تندي با سرعت پايين ميره.يه روز که نمي دونم به چه منظور مادرش شهريار رو در خونه ما فرستاده بود،بر حسب تصادفي،من در خونه رو باز کردم.تا اون رو در آستانه در ديدم،احساس کردم تمام خون بدنم توي صورتم جمع شده و اَلو گرفته م.مثل هميشه بدون اين که حرفي بزنه فقط به من نگاه مي کرد و باز اون حالتي که آدم احساس مي کنهدلش خالي مي شه،بهم دست داد.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)