دل سپردن
آري ، حکايتي است دلپذير
ليکن دل را نشايد به اسارت دادن
که تنها دستهاي حيات ، خانه دل است و بس
(جبران خليل جبران)
دل سپردن
آري ، حکايتي است دلپذير
ليکن دل را نشايد به اسارت دادن
که تنها دستهاي حيات ، خانه دل است و بس
(جبران خليل جبران)
در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت
سوگند
به خدا سوگندت مي دهم
اي قلب من
با عشق خود همدمي كن
و شكواي خود را از خالقت مخفي ساز
زيرا راز داري بر ذمه عشاق است
و آنگاه كه آشكار گردد
شوق ها هلاك يابند
در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت
دريا
در سكون شب
ان هنگام كه آدمي به خواب رود
و بيداري او درحجاب باشد
جنگل فرياد زند:
من همان عزمم
كه توسط خورشيد در دل خاك روييد
دريا به او چيزي نگفت
ولي با خود چنين گفت:
عزم، از آن من است
سنگ گفت:
روزگار در من رازي نهاد
كه تا روز جزا مخفي است
دريا به او چيزي نگفت
ولي با خود چنين گفت:
اسرار از آن من است
باد گفت:
شگفتي ها دارم
زيرا مه و آسمان را ز هم جدا مي سازم
دريا خاموش و ساكت شد
اما با خود چنين گفت:
باد از آن من است
رود گفت:
چه گوارا هستم
تشنگي زمين را برطرف مي سازم
دريا ساكت و خاموش شد
اما با خود چنين گفت:
رود از آن من است
كوه گفت:
به مانند ستاره اي در سينه ي افلاك
پابرجا و استوار هستم
دريا آرام ماند
ولي با خود چنين گفت:
كوه ار آن من است
انديشه گفت:
من پادشاه هستم
و در جهان پادشاهي مانند من نيست
دريا بي حركت ماند اما
در خواب به خود گفت:
همه چيز از آن من است
در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت
اي زمان عشق
روزگار جواني رفت
و عمر به سر رسيد
و بسان سايه اي اندك و ناچيز
گذشته ها را محو كرد
همچو زدودن سطري از كتاب با اشك
كه با وهم
آن را نوشته بودند
روزهاي ما معذّب و زنداني اند
اندر جايي كه شادي ها بخل مي ورزند
محبوب از ما مأيوس شد
و آرزوهايمان را به نااميدي مبدل كرد
گذشته ي اندوهگين ما
همچو خوابي ميان شب و روز سپري شد
اي زمان عشق!
آيا اميد، تحقق يافتني است؟
از جاودانگي نفس و از ياد پيمان ها
آيا خواب، آثار بوسه ها را از لب پاك خواهد كرد؟
كه سرخي گونه ها از آن بيزاي مي جست
يا ما را به او نزديك خواهد كرد؟
و نا اميدي را از ياد ما محو خواهد كرد؟
آيا مرگ
گوش ها را خواهد بست؟
آن گونه كه صداي ظلم و سكون آواز را درك كرده بودند
آيا قبر
ديدگان را خواهد بست؟
چون پنهاني هاي قبر و سرّ درون را ديده بودند
چه بسيار نوشيديم
از جام هايي كه در دست ساقي بود
و بسان شعله آتش مي درخشيد
و نوشيديم از لباني كه نعمت و لطف را
در دهاني ارغواني گرد آورده بود
و شعر خوانديم
و صداي ما به گوش ستارگان آسمان رسيد
آن روز همچو شكوفه ها از بين رفتند
با فرود برف از سينه ي زمستان
آنكه دست دهر با او خوبي كند
رنج او را كمتر سازد
اگر مي دانستيم
اگر مي دانستيم
هرگز آن شب را رها نمي كرديم
چون در ميان خواب و بيداري سپري شد
اگر مي دانستيم
لحظه اي را از دست نمي داديم
اگر مي دانستيم
برهه اي از زمان عشق را از دست نمي داديم
اكنون دانستيم
ليك پس از فرياد
وجدان مي گفت:
به پا خيزيد و برويد
و به ياد آورديم
پس از فرياد
و گور مي گفت:
نزديك شوید
پیش من آیید
در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت
تمام عمرمان را در درّه اي سپري كرديم
تمام عمرمان را در دره اي سپري كرديم
زيرا خيالات اندوه در ميان دستانمان جاري بود
ياس را ديدم همچون گروهي از پرندگان
همچو عقاب و جغدي در پرواز
از آب بركه نوشيده و بيمار گشتيم
و از انگور
زهر خورديم
جامه ي صبر را به تن كرديم
جامه شعله ور شد
رفتيم تا از خاكستر جامه سازيم
خاكستر، فراش و بستر شد
بالش ما، بوته خاري شد
اي سرزميني كه از زماني دور مخفي گشتي
چگونه در آرزوي تو باشيم؟
و با چه راهي؟
و از كدام بيابان؟
و از كدام كوه بايد گذشت؟
ديوار تو بلند است
كسي هست رهنمون كند ما را؟
اي سراب!
اي آرزوي كساني كه به دنبال محال اند
آيا اين خواب دل هاست؟
كه چون بيدار شود خواب از سر رود؟
بسان ابرها كه در غروب خورشيد
پيش از آنكه در درياي تاريكي غرق شوند
گردش كنان به حال پروازند
اي سرزمين انديشه ها!
اي مهد بزرگان!
حق را پرستيدند
و براي زيبايي نماز خواندند
به دنبال تو نرفتيم
نه با كشتي نه با اسب
و نه همچون جهانگردان
نه در شرق و نه در غرب
و نه حتي در جنوب زمين و يا شمال
نه در آسمان و نه در قعر دريا
نه در دشت ها و كوه ها
تو در عالم ارواح جاي داري
در سينه و قلب سوزانم
نور و نار گشتي
در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت
اي كاش شعر من
اي كاش شعر من
مي توانست او را باز گرداند
يا وعده ملاقات را با حبيب ميسر سازد
آيا نفس من از پسِ اين همه خفتن
بيدار خواهد شد؟
تا صورت گذشته ي مخوفم را نشانم دهد؟
آيا ماه ايلول آواز بهار را درك مي كند
حال آنكه برگ هاي پائيز بر گوش خود
نهاده است؟
نه هرگز!
ساز جوبينِ محفل
سبز نخواهد شد
اگر داسي به دست گيرند
گل ها را زنده نخواهند كرد
در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت
ديدگان من
چه شب هايي را سحر كردم
و شوق با من شب زنده داري كرد
و من در كمين او بودم
مبادا اسير خواب گردد
و نگهبان بسترم خيال وجد
و مي گفت:
مبادا در خواب باشي
زيرا ختفن بر تو حرام است
بيماري در گوش من مي گفت:
گر طالب وصلي
مبادا شكوي بر زبان گويي
اين روزها بر من گذشت
حال اي ديدگان من!
ديدار خيال خواب را به شما بشارت مي دهم
و تو اي نفس
حذر كن!
مبادا آن عهد را به ياد آري
در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت
اي نفس
اي نفس
مبادا افسرده شوي
مبادا جاهلان را نااميد گردي
همواره آرزومند باش
جز آرزو، ديگري نمي تواند وصال را نزديك كند
اي نفس!
تو مرا از لذت زندگاني دور ساختي
و من از تو خوشنودم
و چنين سرنوشتي را پذيرفتم
اي نفس!
اگر هجران مي تواند مردم را از عشق باز بدارد
نظمي كه ستارگان را در آسمان پراكنده كرد
مشوش و واژگون مي شد
در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت
دل
دل، نغمه سرايي كرد
دل، پريشان گشت
و اندوه هاي گونه گونش به ياد آورد
پس از بهبودي عشق
برقي در شب درخشيد
اطراف جامه هايش نمايان گشت
بدان نزديك شد
تا بهتر ببيند
اما طاقت نداشت و باز گردانده شد
نه آتش درون و نه سرشك ديده
اين سرنوشت مقدّر او بود
در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت
عشق بر من حرام است
عشق بر قلب تاريكم حرام شد
و عاشق از قلب آگاه تر
اگر به چهره مليح ديده بگشايم
به خود مي گويم:
شايسته آن است تا دوري گزينم
و گر همراه روندگان مجد، گام بر نمي داشتم
عاشق مي شدم
و مشتاق مي گشتم
و خواب مي ديدم
در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)