شهر خيالي زير مه قهوه اي صبح زمستان
جمعيت جاري روي پل لندن
فكر نكرده بودم به اين همه مرگ ناتمام
بخار آه از دهانها همه خيره به زمين به پيش پا
از تپه گذشتند و به خيابان كينگ ويليام سرازير شدند
آنجا كه ناقوس سنت ماري دولناث ساعتها رامی شمرد
صداي مرده آخرين ضربه ساعت 9
آشنايي را ديدم جلويش را گرفتم
گفتم : « استنسون
هر دو با يه كشتي از مايلي گذشتيم
جنازه اي كه پارسال تو باغچهَ ت كاشتي
جوونه زده ؟
امسال شكوفه مي ده ؟
يا سرماي ناگهاني رختخوابشو بهم ريخته ؟
راستي ! سگو از اون جا دور كن
دوست آدماس
ممكنه با ناخوناش نبش قبرش كنه
رياكار ! نيمه من ! برادرم !
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)