اگه هر بخواد انقدر عمر کنه که به نسل بعد چیزي نمیرسه!تازه میشه گفت من به جامعه خدمت کردم!
» همه دوباره خندیدن «
ژانت پاپیک،همین جا نگه دار.جلو اون خونه.
بابک ترو به امواتت قسم منو پاپیک صدا نکن!
ژانت برام تلفظ اسمت کمی مشکلخ.
بابک قربونت برم کاري نداره که!بگو باژانت با
بابک پیک!
ژانت پیک،پاپیک.
بابک آفرین.حالا حداقل نصفی ش رو درست گفتی!
این چه مدل چیزیاد دادنه؟
بابک آموزش پله به پله س.نباید به شاگرد فشار آورد!
ژانت شماها صبر کنین تا من برم ببینم اجازه میدن شماها رو بعنوان مهمون با خودمون ببریم.
بابک بهشون بگو من خودم سالها مدیوم بودم!روح ظاهر میکنم تو هر سایز!روح خبیث،روح شیطانی،روح سربه زیر و نجیب!روح عملی!روح کردي!
» ژانت رفت و چند دقیقه دیگه برگشت و گفت «
بچه ها متاسفانه اجازه ندادن که کسی رو با خودمون تو جلسه شرکت بدیم.
بابک بهتر.
رویا حیف شد!خیلی دلم میخواست که شماهام این مراسم رو می دیدین.
بابک غصه نخور.خیلی م خوب شد.اصلا چیه آدم بره سربه سر مرده ها بذاره؟
خواهش میکنم شماها برین .برنامه تون رو خراب نکنین.
ساندرا نه،من شمارو تنها نمی ذارم.
بابک بازم به معرفت تو!
رویا منم نمی رم تو جلسه.باشما می آم.
باپیک،آرمین ما در اختیار شما هستیم.هرجا که دلتون میخواد بریم.
بابک شما صاحب اختیارین،اما اگه موافق باشین،شام یه چیزي بگیریم و بریم خونه ي ما.
ساندرا عالیه.
حرکت کردیم و سرراه یه چیزایی گرفتیم و رفتیم خونه ي خودمون ماشین رو بابک گذاشت تو پارکینگ و همگی «
» رفتیم بالا.وقتی رسیدیم تو آپارتمان.بابک به من گفت
اگه زنگ زدن،در رو وا نکنی ها!
براي چی؟
بابک خدا منو مرگ بده از دست تو!بابا چهار تا مهمون که واسه آدم میآد خوب نیس یه دفعه در واز بشه چندتا دیگه م بیان.
چه عیبی داره.مهمون مهمونه دیگه.
بابک آدم هالو!یعنی اینکه سرخر بی سرخر!امشب از اون شباس که موي عمه ت رو انگار آتیش می زنن!یه دفعه می بینی خودش و شوهرش و اتل و متل بلند شدن اومدن اینجا!
خب بیان.غذا که هس اونام یه لقمه بخورن
بابک داغت به دل مادرت بمونه که چه پپه اي رو داده دست من بیارم اینجا!پسر!ایندفعه اگه عمه ت بیاد،پدرمنو در می آره که!
اصلا تو کاریت نباشه.فقط در رو واز نکن.همین.
رویا اونجا دارین چی در گوش هم میگین؟
هیچی بابک میگه اگه کسی زنگ...
» بابک رفت تو حرف من و گفت «
آرمین جون،قربون اون شکل ماهت برم!تو برو یه کتاب وردار و برو تو اتاقت مطالعه کن!برو درد و بلات بجونم
بخوره!
» رویا خندید و گفت «
خیلی پسر صادق و راستگویی یه.
» شام پیتزا بود.تقسیم کردیم و دور میز نشستیم و مشغول خوردن شدیم و از هر دري صحب میکردیم که رویا گفت «
چی شد که شماها اومدین اینجا؟شما که درس خونین،خب همونجا تو ایران می موندین.
بابک باعثش شد.دلش میخواست بیاد خارج از کشور.من زیاد مایل نبودم.
رویا از بس شیطونه این بابک!چندساله که اینجائین؟
بابک شیش،هفت سال.تو چندوقته که اینجایی؟
رویا هفت ،هشت سال.
بابک چندسالته رویا؟
رویا بیست و یک سال.
بابک یعی حدود سیزده سالگی اومدي اینجا؟
رویا آره.
بابک تنها؟
رویا تنها.
چه جوري میشه؟یه دختر دوازده ساله،تنها!
بابک اصلا چی شد که اومدي؟
رویا جریانش مفصله.بخوام براتون تعریف کنم،یه ساعت طول میکشه.
بابک ما که کاري نداریم،خب بگو.
ژانت آره رویا،تعریف کن.حتماباید جالب باشه.
رویا آره،خیلی جالبه!
بابک اگه باعث ناراحتی ت میشه نگو.
رویا فعلا شاممون رو بخوریم،شاید بعدش یه چیزایی براتون تغریف کردم.
شام با خنده و شوخی خوردیم و رویا رفت و چایی دم کرد.وقتی میز شام جمع شد و ژانت ظرفارو شست،همگی توي سال نشستیم.
» انگار بدون اینکه به روي خودمون بیاریم منتظر گوش کردن سرگذشت رویا بودیم.خود رویا اینو حس کرد که گفت
پدر من یه کارمند بود.یه کارمند ساده.زندگی خوبی نداشتیم؛البته از نظر مادي.اما تا دلتون بخواد محبت تو دلهامون بود.
یه برادر و خواهر بودیم که با پدر و مادرم تو یه خونه ي اجاره اي زندگی میکردیم.البته تو دو تا اتاق طبقه ي
بالاش.وسطهاي شهر بود،ته یه کوچه ي بن بست.خلاصه براتون تعریف میکنم که حوصله تون سر نره.
پدرم عصري ساعت 5،45 می اومد خونه که تا اون موقع من و برادرم،هرجوري که بود با اصرار و کمک مادرم،تمام
درسهامون رو خونده و تموم کرده بودیم.
مامان می گفت مشق و درسهاتون رو تموم کنین که وقتی باباتون خسته از سرکار برگشت خونه،کتاب و دفترتون تو اتاق وك ولو نباشه.
راستم می گفت.دیگه دو تا اتاق دوازده متري چی بود که دفتر و کتاب ماهام توش پخش و پلا باشه!
راستش رو بخواین،خود ما هم دلمون میخواست زودتر درسهامون رو تموم کنیم که وقتی بابا اومد،کاري نداشته باشیم و بشینیم پیشش.
اینارو براتون تعریف میکنم که بفهمین زندگی مون ساده بود اما با محبت و عشق.خلاصه بابام که می اومد،شادي تو خونه کامل میشد.
اول سر حوض تو حیاط،دست و صورتش رو می شست و بعد می اومد بالا.
مامانم حوله بدست تو بالکن بالا منتظرش بود.تا بهم می رسیدن با دوتا لخند،سلام اول رو به همدیگه میکردن.بعد نوبت سلام دوم بود!
مامانم بهش میگفت سلام،خسته نباشی،بابام جوابش رو میداد.سلام،مونده نباشی،چه خبرر؟چطوري ؟بچه ها کجان؟
مامانم می گفت،خوبم.بچه ها توئن تو چطوري؟چه خبرا بود اداره؟امروز کارت زیاد بود؟
بابام که با حوله سرو صورتش رو پاك و خشک میکرد می گفت،اي،مثل هر روز،تو چه خبر؟حاجی چطوره؟حاج خانم چطوره؟
مامانم می گفت،خوبن سلام بهت رسوندن.بیا تو تا برات خبرا رو بگم.
من و برادرم که شیش هفت سال از من بزرگتر بود،تمام این چیزا رو از پشت پرده ي پنجره می دیدیم،هیچوقت اون دوتا لبخن که مثل صد تا حرف عاشقانه بود از یادم نمی ره!
حاج خانم و حاج آقا،پدر و مادر مامانم بودن که دوتا خونه اونطرف تر زندگی میکردن و مامان روزي یه بار بهشون
سرمیزد.
بابام اونا رو مثل پدر و مادر خودش میدونست.اونام وضعشون خوب نبود.بابام با اون دست تنگی یه خودش،هم به اونا می رسید و هم به مادر خودش که اونم دو تا کوچه بالاتر خونه ش بود.یعنی همه ي اینا که گفتم ،دو تا اتاق اجاره کرده بودن و توش زندگی میکردن.
بابام بچه ي تک خانواده بود که پدرشم تو بچه گی مرده بود اما مامانم یه برادر داشت.دایی احمد.
خیلی سال پیش از خونه قهر کرد و رفته بود.اما یه روزي برگشته بود و اونم چه برگشتنی!با ماشین آخرین مدل و سر و وضع حسابی و جیب پرپول!
اونا که می شناختنش می گفتن یه خونه ي بالاي شهر خریده به چه بزرگی.خلاصه وضعش خیلی عالی شدهب ود.اون یه دفعه م که اومده بود،واسه پز دادن بود!بعدش رفت و دیگه اون طرفا پیداش نشد.حالا ببین بهانه ش چی بوده!یه بارکه حاج آقا گویا یه جایی تو خیابون اتفاقی می بیندش و بهش میگه که چرا به مادرت سرنمیزنی،بهش جواب میده که حاجی گرفتارم،بعدش م بچه هاي محله تون بی تربیت ن!اوندفعه که اومدم ماشینم رو خط انداخته بودن!
جالب نیست؟استدلال از این بهتر؟!
خلاصه این بود که بابام هم به اینا می رسید و هم به مادر خودش،عصر به عصر بلند میشد و یه سر می رفت خونه ي مادرش و یه سرم به حاج خانوم و حاج اقا میزد و یه چایی اونجا میخورد وبرمیگشت.
مامانم هم عادتش رو میدونست .تابرمگشت خونه،باید شام حاضرباشه.شام رو دور هم سریه سفره میخوردیم و سفره که جمع میشد ،ظرفا لب حوض تو حیاط بود .
نمی دونم کدوم چشم شوري زندگیمون رو چشم زد.
بابا تارك الصلوه شد و روزه ي مامان شکست!
تو یه مدت کوتاه همه چیز عوض شد.خونه مون ،زندگیمون،اخلاقمون،محبتمو ن،عشق مون!
همه چیز از وقتی شروع شد که مامان از بابا تلویزیون خواست.
گویا خونه ي یکی از همسایه هامون دیده بود.اونام تازه خریده بودن.
یه روز که بابا از سرکار اومد.صحبتش رو پیش کشید.بابا گفت که از اداره ش وام میگیره و براش میخره.
مامان بهش گفت یه مغازه س که قسطی میده.همین و همین!
در عرض چند روز خونه ي ما،دو تا اتاق اجاره اي ما پر شد از تلویزیون و یخچال و فریزرر و ضبط و جاروبرقی و چرخ
خیاطی و گاز و مبل و میزناهار خوري!
دیگه جا واسه محبت تنگ شد و مجبوري عشق رفت بیرون اتاق و پشت شیشه ي پنجره واستاد!
قرار شد که یه جا بزرگتر رو اجاره کنیم.
یه ماه بعد اسباب کشی کردیم و رفتیم به یه آپارتمان بزرگ و کمی بالاي شهر،دیگه با هم سرسفره،وسط اتاق نمی نشستیم و جاش،دور میزناهار خوري جمع میشدیم.دیگه ر وي زمین نم نشستیم تا هر وقت دلمون خواست بپریم بغل بابا.هر کدوم رو یه مبل می نشستیم و اگه یکی از ماها می رفتیم طرف بابا،مامان داد می زد که مواظب باش مبل نشکنه!
دیگه مامان رختاي بابارو با دست خودش چنگ نمیزد.
دیگه بابا صبح زود بلند نمیشد که نمازبخونه و بعدش بره نون تازه بخره.نون یخ زده تو فریزر بود!
دیگه سماور کوشه ي اتاق قل قل نمیکرد که با صداش ماهارو دور خودش جمع کنه.چایی تو فلاسک آماده بود!
دیگه بابا لب حوض دست و صورتشس رو نمی شست که مامان براش براش حوله ببره.تو خونه دستشویی داشتیم و حوله به دیوارش آویزون بود!
چراغ فتیله اي و دیزي مامان افتاد گوشه ي انباري و جاش اجاق گاز فردار و طرف پیرکس اومد تو آشپزخونه.
دیگه مامان هر روز واسه خرید بیرون نرفت.خورد و خوراك یه هفته تو یخچال بود!غذاهامون عوض شد و رنگ و
بوي غذامون هم عوض شد!
کار مامان راحت شده بود.
گوشت بسته بندي شده می گرفت و سبزي پاك شده!
دو ساعته ناهارش رو درست میکرد و بقیه ي روز بیکار بود.
درس و مشقهاي من و داداشم هم تا دو ساعت از شب گذشته ،هنوز تموم نشده بود.تلویزیون کارتون داشت!
بابا از سرکار اومده بود و هنوز دفتر و کتاب ما،وسط اتاق ولو بود.
بابا دیگه سختش بود که به مادرش و حاج آقا و حاج خانوم،هر روز سر بزنه!عشق و محبت ،بعداز اسباب کشی ،با ما به این خونه نیومدن!
اختلاف بابا و مامان شروع شد و کار به دعوا کشید.
بابا تا خرخره رفته بود زیر قرض!مجبور شد یه کار دوم هم پیدا کنه.
بعداز یه مدت هم از اداره استعفا داد و با چند نفر یه شرکت باز کردن.وضع مون کم کم خوب شد.بابا قرضهاش رو
داد و یه ماشین خرید و بعدشم یه خونه و بعد یه ویلا و بعدش چند تا زمین و بعدش چی و چی و چی!
مامان هم رانندگی یاد گرفت و بابا براش یه ماشین خرید و طلا و جواهر و لباس گرون قیمت و چی و چی و چی!
دیگه کمتر همدیگر و می دیدیم.بابا تا دیر وقت شب شرکت بود و مامان با دوستهاش یا دوره داشت و یا استخر می رفت و کلاس فلان و آرایشگاه و این چیزا.
وقتی م تو خونه بودیم،هر کدوم می رفتیم تو اتاق خودمون.
بعد از چندسال اگه یکی مارو می دید،باور نمیکرد که ما همون خونواده ي چندسال پیش باشیم!نمی دونم بابا چیکار میکرد که پولشهاش رو با پارو جمع میکرد!حتما کارهاي خلاف میکرد.بعد از چندوقت گندش در اومد که بابا یه زن دیگه گرفته!
چند وقت بعد داداشم،مامان رو با یه مرد غریبه تو خیابون دیده بود و یه مدت بعدشم من داداشم رو با چند تا بچه ي لات و اشغال!
یه سال بعد مامان و بابا از هم جدا شدن و من و بابا با زن دیگه ش یه جا زندگی کردیم و داداش و مامان تو همون خونه و شیش ماه بعدش خبردار شدیم که داداشم معتاد شده!
یه روزم خبر آوردن که داداش وقتی در حال عادي نبوده،تصادف کرده و جابه جا تموم کرده!
مامان یه شوهر دیگه کرد و منم شدم سرخر واسه بابا و زن بابام!
این شد که فرستادنم اینجا به هواي تحصیل و یه جا پانسیونم کردن!
حالا که فکر میکنم نمی دونم تقصیر مامان بود یا تقصیر بابا بود یا تقصیر تلویزیون!
حالا بعد از این همه سال ،همه ش فکر میکنم که تو این دوتا اتاق قدیمی،موقع اسباب کشی،عشق و محبت و وفا و مهربونی رو کجا جا گذاشتیم!
الانم تا به مامان یا بابام تلفن میزنم و میگم شاید یه سر بیام ایران،هر کدوم واسه اینکه مزاحمشون نشم کلی پول برام حواله می کنن اینجا!
اینم داستان زندگی من.!
.» حرفش که تموم شد،اشک تو چشماش جمع شده بود «
» کسی چیزي نمی گفت.جو سنگینی بوجود اومده بود که ژانت درحالیکه اشکش رو پاك میکرد بلندشد و گفت
باپیک،اگه بگی قهوه کجاست،میتونم بهتون یه قهوه ي خوشمزه بدم.
بابک به فارسی دل گریخته ي ما و در زدن همسایه!
» بعد بع انگلیسی گفت «
تو همون قفسه شیشه اي س،اما شلخته بازي درنیاري و ریخت و پاش کنی ها!
ژآنت من خیلی با نظم و ترتیبم!بعدا می فهمی!
بابک میخوام صدسال سیاه نفهمم!اینم انگار واسه این یه ممثقال گوشت تن ما دوندون تیز کرده!
او،باپیک! « یه دفعه از تو آشطخونه صداي افتادن و شیکستن یه چیزي اومد و بعد صداي ژانت که گفت «
بابک حناق و باپیک!داري نظم و ترتیب بهمون نشون میدي؟؟!حالا چی بود؟
» ژانت با یه فنجون شکسته از تو آشپزخونه اومد بیرون و فنجون رو به باباك نشون داد «
بابک آخ!جیگرم آتیش گرفت.چلاق شه دستت دختر!
sor ryBapi k ژانت تا اومد برگرده و بره تو آشپزخونه ،پاش دم در گرفت و به سیم آپاژور که اونم افتاد رو یه مجسمه ي کوچولو و «
!» مجسمه هه شیکست
oh!mygod! ژانت
بابک خدا ذلیلت کنه دختر!بیا برو بشین نمیخواد قهوه درست کنی!تمام جهاز ننه م رو از بین بردي که
» رویا که از ناراحتی دراومده بود و می خندید گفت «
ژآنت وقتی ناراحته،دست و پاش رو گم میکنه.الانم واسه من ناراحته.
بابک ترو خدا غصه نخور ژانت جون!پدر و مادر رویا کاراي بد کردن،اسباب اثاثیه ي ما که نباید تاوونش رو پس
بدن!
» ژآنت از تو آشپزخونه گفت «
آخه من نمی تونم قهوه رو پیدا کنم!
بابک بغل شیکر دیگه!
ژانت خب ،اما شکر کجاست؟
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)