صفحه 2 از 7 نخستنخست 123456 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 11 تا 20 , از مجموع 61

موضوع: رمان شیرین از م.مودب پور

Hybrid View

پست قبلی پست قبلی   پست بعدی پست بعدی
  1. #1
    عضو سایت
    تاریخ عضویت
    Apr 2011
    محل سکونت
    Tehran
    نوشته ها
    526
    تشکر تشکر کرده 
    2,517
    تشکر تشکر شده 
    951
    تشکر شده در
    396 پست
    قدرت امتیاز دهی
    142
    Array

    پیش فرض

    اگه هر بخواد انقدر عمر کنه که به نسل بعد چیزي نمیرسه!تازه میشه گفت من به جامعه خدمت کردم!
    » همه دوباره خندیدن «
    ژانت پاپیک،همین جا نگه دار.جلو اون خونه.
    بابک ترو به امواتت قسم منو پاپیک صدا نکن!
    ژانت برام تلفظ اسمت کمی مشکلخ.
    بابک قربونت برم کاري نداره که!بگو باژانت با
    بابک پیک!
    ژانت پیک،پاپیک.
    بابک آفرین.حالا حداقل نصفی ش رو درست گفتی!
    این چه مدل چیزیاد دادنه؟
    بابک آموزش پله به پله س.نباید به شاگرد فشار آورد!
    ژانت شماها صبر کنین تا من برم ببینم اجازه میدن شماها رو بعنوان مهمون با خودمون ببریم.
    بابک بهشون بگو من خودم سالها مدیوم بودم!روح ظاهر میکنم تو هر سایز!روح خبیث،روح شیطانی،روح سربه زیر و نجیب!روح عملی!روح کردي!
    » ژانت رفت و چند دقیقه دیگه برگشت و گفت «
    بچه ها متاسفانه اجازه ندادن که کسی رو با خودمون تو جلسه شرکت بدیم.
    بابک بهتر.
    رویا حیف شد!خیلی دلم میخواست که شماهام این مراسم رو می دیدین.
    بابک غصه نخور.خیلی م خوب شد.اصلا چیه آدم بره سربه سر مرده ها بذاره؟
    خواهش میکنم شماها برین .برنامه تون رو خراب نکنین.
    ساندرا نه،من شمارو تنها نمی ذارم.
    بابک بازم به معرفت تو!
    رویا منم نمی رم تو جلسه.باشما می آم.
    باپیک،آرمین ما در اختیار شما هستیم.هرجا که دلتون میخواد بریم.
    بابک شما صاحب اختیارین،اما اگه موافق باشین،شام یه چیزي بگیریم و بریم خونه ي ما.
    ساندرا عالیه.
    حرکت کردیم و سرراه یه چیزایی گرفتیم و رفتیم خونه ي خودمون ماشین رو بابک گذاشت تو پارکینگ و همگی «
    » رفتیم بالا.وقتی رسیدیم تو آپارتمان.بابک به من گفت
    اگه زنگ زدن،در رو وا نکنی ها!
    براي چی؟
    بابک خدا منو مرگ بده از دست تو!بابا چهار تا مهمون که واسه آدم میآد خوب نیس یه دفعه در واز بشه چندتا دیگه م بیان.
    چه عیبی داره.مهمون مهمونه دیگه.
    بابک آدم هالو!یعنی اینکه سرخر بی سرخر!امشب از اون شباس که موي عمه ت رو انگار آتیش می زنن!یه دفعه می بینی خودش و شوهرش و اتل و متل بلند شدن اومدن اینجا!
    خب بیان.غذا که هس اونام یه لقمه بخورن
    بابک داغت به دل مادرت بمونه که چه پپه اي رو داده دست من بیارم اینجا!پسر!ایندفعه اگه عمه ت بیاد،پدرمنو در می آره که!
    اصلا تو کاریت نباشه.فقط در رو واز نکن.همین.
    رویا اونجا دارین چی در گوش هم میگین؟
    هیچی بابک میگه اگه کسی زنگ...
    » بابک رفت تو حرف من و گفت «
    آرمین جون،قربون اون شکل ماهت برم!تو برو یه کتاب وردار و برو تو اتاقت مطالعه کن!برو درد و بلات بجونم
    بخوره!
    » رویا خندید و گفت «
    خیلی پسر صادق و راستگویی یه.
    » شام پیتزا بود.تقسیم کردیم و دور میز نشستیم و مشغول خوردن شدیم و از هر دري صحب میکردیم که رویا گفت «
    چی شد که شماها اومدین اینجا؟شما که درس خونین،خب همونجا تو ایران می موندین.
    بابک باعثش شد.دلش میخواست بیاد خارج از کشور.من زیاد مایل نبودم.
    رویا از بس شیطونه این بابک!چندساله که اینجائین؟
    بابک شیش،هفت سال.تو چندوقته که اینجایی؟
    رویا هفت ،هشت سال.
    بابک چندسالته رویا؟
    رویا بیست و یک سال.
    بابک یعی حدود سیزده سالگی اومدي اینجا؟
    رویا آره.
    بابک تنها؟
    رویا تنها.
    چه جوري میشه؟یه دختر دوازده ساله،تنها!
    بابک اصلا چی شد که اومدي؟
    رویا جریانش مفصله.بخوام براتون تعریف کنم،یه ساعت طول میکشه.
    بابک ما که کاري نداریم،خب بگو.
    ژانت آره رویا،تعریف کن.حتماباید جالب باشه.
    رویا آره،خیلی جالبه!
    بابک اگه باعث ناراحتی ت میشه نگو.
    رویا فعلا شاممون رو بخوریم،شاید بعدش یه چیزایی براتون تغریف کردم.
    شام با خنده و شوخی خوردیم و رویا رفت و چایی دم کرد.وقتی میز شام جمع شد و ژانت ظرفارو شست،همگی توي سال نشستیم.
    » انگار بدون اینکه به روي خودمون بیاریم منتظر گوش کردن سرگذشت رویا بودیم.خود رویا اینو حس کرد که گفت
    پدر من یه کارمند بود.یه کارمند ساده.زندگی خوبی نداشتیم؛البته از نظر مادي.اما تا دلتون بخواد محبت تو دلهامون بود.
    یه برادر و خواهر بودیم که با پدر و مادرم تو یه خونه ي اجاره اي زندگی میکردیم.البته تو دو تا اتاق طبقه ي
    بالاش.وسطهاي شهر بود،ته یه کوچه ي بن بست.خلاصه براتون تعریف میکنم که حوصله تون سر نره.
    پدرم عصري ساعت 5،45 می اومد خونه که تا اون موقع من و برادرم،هرجوري که بود با اصرار و کمک مادرم،تمام
    درسهامون رو خونده و تموم کرده بودیم.
    مامان می گفت مشق و درسهاتون رو تموم کنین که وقتی باباتون خسته از سرکار برگشت خونه،کتاب و دفترتون تو اتاق وك ولو نباشه.
    راستم می گفت.دیگه دو تا اتاق دوازده متري چی بود که دفتر و کتاب ماهام توش پخش و پلا باشه!
    راستش رو بخواین،خود ما هم دلمون میخواست زودتر درسهامون رو تموم کنیم که وقتی بابا اومد،کاري نداشته باشیم و بشینیم پیشش.
    اینارو براتون تعریف میکنم که بفهمین زندگی مون ساده بود اما با محبت و عشق.خلاصه بابام که می اومد،شادي تو خونه کامل میشد.
    اول سر حوض تو حیاط،دست و صورتش رو می شست و بعد می اومد بالا.
    مامانم حوله بدست تو بالکن بالا منتظرش بود.تا بهم می رسیدن با دوتا لخند،سلام اول رو به همدیگه میکردن.بعد نوبت سلام دوم بود!
    مامانم بهش میگفت سلام،خسته نباشی،بابام جوابش رو میداد.سلام،مونده نباشی،چه خبرر؟چطوري ؟بچه ها کجان؟
    مامانم می گفت،خوبم.بچه ها توئن تو چطوري؟چه خبرا بود اداره؟امروز کارت زیاد بود؟
    بابام که با حوله سرو صورتش رو پاك و خشک میکرد می گفت،اي،مثل هر روز،تو چه خبر؟حاجی چطوره؟حاج خانم چطوره؟
    مامانم می گفت،خوبن سلام بهت رسوندن.بیا تو تا برات خبرا رو بگم.
    من و برادرم که شیش هفت سال از من بزرگتر بود،تمام این چیزا رو از پشت پرده ي پنجره می دیدیم،هیچوقت اون دوتا لبخن که مثل صد تا حرف عاشقانه بود از یادم نمی ره!
    حاج خانم و حاج آقا،پدر و مادر مامانم بودن که دوتا خونه اونطرف تر زندگی میکردن و مامان روزي یه بار بهشون
    سرمیزد.
    بابام اونا رو مثل پدر و مادر خودش میدونست.اونام وضعشون خوب نبود.بابام با اون دست تنگی یه خودش،هم به اونا می رسید و هم به مادر خودش که اونم دو تا کوچه بالاتر خونه ش بود.یعنی همه ي اینا که گفتم ،دو تا اتاق اجاره کرده بودن و توش زندگی میکردن.
    بابام بچه ي تک خانواده بود که پدرشم تو بچه گی مرده بود اما مامانم یه برادر داشت.دایی احمد.
    خیلی سال پیش از خونه قهر کرد و رفته بود.اما یه روزي برگشته بود و اونم چه برگشتنی!با ماشین آخرین مدل و سر و وضع حسابی و جیب پرپول!
    اونا که می شناختنش می گفتن یه خونه ي بالاي شهر خریده به چه بزرگی.خلاصه وضعش خیلی عالی شدهب ود.اون یه دفعه م که اومده بود،واسه پز دادن بود!بعدش رفت و دیگه اون طرفا پیداش نشد.حالا ببین بهانه ش چی بوده!یه بارکه حاج آقا گویا یه جایی تو خیابون اتفاقی می بیندش و بهش میگه که چرا به مادرت سرنمیزنی،بهش جواب میده که حاجی گرفتارم،بعدش م بچه هاي محله تون بی تربیت ن!اوندفعه که اومدم ماشینم رو خط انداخته بودن!
    جالب نیست؟استدلال از این بهتر؟!
    خلاصه این بود که بابام هم به اینا می رسید و هم به مادر خودش،عصر به عصر بلند میشد و یه سر می رفت خونه ي مادرش و یه سرم به حاج خانوم و حاج اقا میزد و یه چایی اونجا میخورد وبرمیگشت.
    مامانم هم عادتش رو میدونست .تابرمگشت خونه،باید شام حاضرباشه.شام رو دور هم سریه سفره میخوردیم و سفره که جمع میشد ،ظرفا لب حوض تو حیاط بود .
    نمی دونم کدوم چشم شوري زندگیمون رو چشم زد.
    بابا تارك الصلوه شد و روزه ي مامان شکست!
    تو یه مدت کوتاه همه چیز عوض شد.خونه مون ،زندگیمون،اخلاقمون،محبتمو ن،عشق مون!
    همه چیز از وقتی شروع شد که مامان از بابا تلویزیون خواست.
    گویا خونه ي یکی از همسایه هامون دیده بود.اونام تازه خریده بودن.
    یه روز که بابا از سرکار اومد.صحبتش رو پیش کشید.بابا گفت که از اداره ش وام میگیره و براش میخره.
    مامان بهش گفت یه مغازه س که قسطی میده.همین و همین!
    در عرض چند روز خونه ي ما،دو تا اتاق اجاره اي ما پر شد از تلویزیون و یخچال و فریزرر و ضبط و جاروبرقی و چرخ
    خیاطی و گاز و مبل و میزناهار خوري!
    دیگه جا واسه محبت تنگ شد و مجبوري عشق رفت بیرون اتاق و پشت شیشه ي پنجره واستاد!
    قرار شد که یه جا بزرگتر رو اجاره کنیم.
    یه ماه بعد اسباب کشی کردیم و رفتیم به یه آپارتمان بزرگ و کمی بالاي شهر،دیگه با هم سرسفره،وسط اتاق نمی نشستیم و جاش،دور میزناهار خوري جمع میشدیم.دیگه ر وي زمین نم نشستیم تا هر وقت دلمون خواست بپریم بغل بابا.هر کدوم رو یه مبل می نشستیم و اگه یکی از ماها می رفتیم طرف بابا،مامان داد می زد که مواظب باش مبل نشکنه!
    دیگه مامان رختاي بابارو با دست خودش چنگ نمیزد.
    دیگه بابا صبح زود بلند نمیشد که نمازبخونه و بعدش بره نون تازه بخره.نون یخ زده تو فریزر بود!
    دیگه سماور کوشه ي اتاق قل قل نمیکرد که با صداش ماهارو دور خودش جمع کنه.چایی تو فلاسک آماده بود!
    دیگه بابا لب حوض دست و صورتشس رو نمی شست که مامان براش براش حوله ببره.تو خونه دستشویی داشتیم و حوله به دیوارش آویزون بود!
    چراغ فتیله اي و دیزي مامان افتاد گوشه ي انباري و جاش اجاق گاز فردار و طرف پیرکس اومد تو آشپزخونه.
    دیگه مامان هر روز واسه خرید بیرون نرفت.خورد و خوراك یه هفته تو یخچال بود!غذاهامون عوض شد و رنگ و
    بوي غذامون هم عوض شد!
    کار مامان راحت شده بود.
    گوشت بسته بندي شده می گرفت و سبزي پاك شده!
    دو ساعته ناهارش رو درست میکرد و بقیه ي روز بیکار بود.
    درس و مشقهاي من و داداشم هم تا دو ساعت از شب گذشته ،هنوز تموم نشده بود.تلویزیون کارتون داشت!
    بابا از سرکار اومده بود و هنوز دفتر و کتاب ما،وسط اتاق ولو بود.
    بابا دیگه سختش بود که به مادرش و حاج آقا و حاج خانوم،هر روز سر بزنه!عشق و محبت ،بعداز اسباب کشی ،با ما به این خونه نیومدن!
    اختلاف بابا و مامان شروع شد و کار به دعوا کشید.
    بابا تا خرخره رفته بود زیر قرض!مجبور شد یه کار دوم هم پیدا کنه.
    بعداز یه مدت هم از اداره استعفا داد و با چند نفر یه شرکت باز کردن.وضع مون کم کم خوب شد.بابا قرضهاش رو
    داد و یه ماشین خرید و بعدشم یه خونه و بعد یه ویلا و بعدش چند تا زمین و بعدش چی و چی و چی!
    مامان هم رانندگی یاد گرفت و بابا براش یه ماشین خرید و طلا و جواهر و لباس گرون قیمت و چی و چی و چی!
    دیگه کمتر همدیگر و می دیدیم.بابا تا دیر وقت شب شرکت بود و مامان با دوستهاش یا دوره داشت و یا استخر می رفت و کلاس فلان و آرایشگاه و این چیزا.
    وقتی م تو خونه بودیم،هر کدوم می رفتیم تو اتاق خودمون.
    بعد از چندسال اگه یکی مارو می دید،باور نمیکرد که ما همون خونواده ي چندسال پیش باشیم!نمی دونم بابا چیکار میکرد که پولشهاش رو با پارو جمع میکرد!حتما کارهاي خلاف میکرد.بعد از چندوقت گندش در اومد که بابا یه زن دیگه گرفته!
    چند وقت بعد داداشم،مامان رو با یه مرد غریبه تو خیابون دیده بود و یه مدت بعدشم من داداشم رو با چند تا بچه ي لات و اشغال!
    یه سال بعد مامان و بابا از هم جدا شدن و من و بابا با زن دیگه ش یه جا زندگی کردیم و داداش و مامان تو همون خونه و شیش ماه بعدش خبردار شدیم که داداشم معتاد شده!
    یه روزم خبر آوردن که داداش وقتی در حال عادي نبوده،تصادف کرده و جابه جا تموم کرده!
    مامان یه شوهر دیگه کرد و منم شدم سرخر واسه بابا و زن بابام!
    این شد که فرستادنم اینجا به هواي تحصیل و یه جا پانسیونم کردن!
    حالا که فکر میکنم نمی دونم تقصیر مامان بود یا تقصیر بابا بود یا تقصیر تلویزیون!
    حالا بعد از این همه سال ،همه ش فکر میکنم که تو این دوتا اتاق قدیمی،موقع اسباب کشی،عشق و محبت و وفا و مهربونی رو کجا جا گذاشتیم!
    الانم تا به مامان یا بابام تلفن میزنم و میگم شاید یه سر بیام ایران،هر کدوم واسه اینکه مزاحمشون نشم کلی پول برام حواله می کنن اینجا!
    اینم داستان زندگی من.!
    .» حرفش که تموم شد،اشک تو چشماش جمع شده بود «
    » کسی چیزي نمی گفت.جو سنگینی بوجود اومده بود که ژانت درحالیکه اشکش رو پاك میکرد بلندشد و گفت
    باپیک،اگه بگی قهوه کجاست،میتونم بهتون یه قهوه ي خوشمزه بدم.
    بابک به فارسی دل گریخته ي ما و در زدن همسایه!
    » بعد بع انگلیسی گفت «
    تو همون قفسه شیشه اي س،اما شلخته بازي درنیاري و ریخت و پاش کنی ها!
    ژآنت من خیلی با نظم و ترتیبم!بعدا می فهمی!
    بابک میخوام صدسال سیاه نفهمم!اینم انگار واسه این یه ممثقال گوشت تن ما دوندون تیز کرده!
    او،باپیک! « یه دفعه از تو آشطخونه صداي افتادن و شیکستن یه چیزي اومد و بعد صداي ژانت که گفت «
    بابک حناق و باپیک!داري نظم و ترتیب بهمون نشون میدي؟؟!حالا چی بود؟
    » ژانت با یه فنجون شکسته از تو آشپزخونه اومد بیرون و فنجون رو به باباك نشون داد «
    بابک آخ!جیگرم آتیش گرفت.چلاق شه دستت دختر!
    sor ryBapi k ژانت تا اومد برگرده و بره تو آشپزخونه ،پاش دم در گرفت و به سیم آپاژور که اونم افتاد رو یه مجسمه ي کوچولو و «
    !» مجسمه هه شیکست
    oh!mygod! ژانت
    بابک خدا ذلیلت کنه دختر!بیا برو بشین نمیخواد قهوه درست کنی!تمام جهاز ننه م رو از بین بردي که
    » رویا که از ناراحتی دراومده بود و می خندید گفت «
    ژآنت وقتی ناراحته،دست و پاش رو گم میکنه.الانم واسه من ناراحته.
    بابک ترو خدا غصه نخور ژانت جون!پدر و مادر رویا کاراي بد کردن،اسباب اثاثیه ي ما که نباید تاوونش رو پس
    بدن!
    » ژآنت از تو آشپزخونه گفت «
    آخه من نمی تونم قهوه رو پیدا کنم!
    بابک بغل شیکر دیگه!
    ژانت خب ،اما شکر کجاست؟
    :: در کشور من آزادی تنها نام یک میدان است........ ::
    :: این یه قانونه! هرچی کمتر در دسترس باشی ارزشت بیشتره! زیاد که باشی میره به حساب آویزون بودنت! ::

    bsphpu11982
    45823718444724891055

  2. کاربر مقابل از sina_1374 عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  3. #2
    عضو سایت
    تاریخ عضویت
    Apr 2011
    محل سکونت
    Tehran
    نوشته ها
    526
    تشکر تشکر کرده 
    2,517
    تشکر تشکر شده 
    951
    تشکر شده در
    396 پست
    قدرت امتیاز دهی
    142
    Array

    پیش فرض

    بابک - همونجا پیش قوطی یه چایی.
    ژانت - و قوطی چایی کجاست؟
    بابک - همونجا که قندها هس.
    ژانت - حالا بگو ظرف قند کجاست؟
    بابک - خبرت رو واسه م بیارن!همونجاس،جلو چشم کورت!
    » ژانت در حالیکه میخندید گفت «
    جلو چشم کور من کره و پنیر و ماست و کمی سبزي و میوه و شیر و چندتا شیشه س!
    بابک -شلخته خانم سریخچال رفتی چیکار؟!
    ژانت -خداي من!حسابی گیج شدم!خودمم نمی دونم براي چی اومدم سریخچال!
    بابک -بیا برو بشین ،قهوه نخواستیم همون ظرف میوه رو وردار بیار.
    ژانت - ظرف میوه ؟!
    بابک - حالا دوباره شر وع میکنه!میوه کجاست؟من میگم بغل پنیر تو یخچال.دوباره می پرسه پنیرکجاست؟بغل
    شیر.شیرکجاست؟تو دستشویی!
    » ساندرا در حالیکه می خندید بلند شد و گفت «
    من می رم کمکش کنم.
    بابک نگاهی به رویا کرد و گفت
    دلت براي ایران تنگ نشده؟نمیخواي بري یه سربه پدر و مادرت بزنی؟
    رویا - برم چیکار؟چیزي اونجا ندارم که دلم رو بهش خوش کنم.پدر و مادرم هم که دلشون نمیخواد من مزاحمشون بشم.
    اینجا راحتم.خونه،زندگی،ماشین،هم چی.
    بابک - دوستی،نامزدي،چیزي م اینجا نداري؟
    رویا - نامزد؟نه،اگرم منظورت از دوست ،دوست پسره،باید بهت بگم اصلا از این جور چیزا خوشم نمیاد.دوست
    دارم،پسر،دختر اما مثل شماها.فقط یه دوستی ساده!
    بابک این یکی دیگه خیلی عجیبه!
    رویا آره باور کردنش سخته .همین بی بند وباري و دور شدن از اصل بود که خونواده ي منو از هم پاشوند!براي
    همینم از موقعی که اومدم اینجا.همیشه خودم رو همون دختر کوچول دیدم تو همون دو تا اتاق اجاره اي و پاي بند برسوم.
    » بابک فقط نگاهش کرد که رویا عصبانی شد و گفت «
    برات خیلی عجیبه که یه دختر اینجا سالم زندگی کنه؟!
    بابک اره!خیلی عجیبه.
    رویا مهم نیست.هرجور میخواي فکر کن.
    بابک دانشگاه می ري؟
    رویا آره.سال سوم معماري.
    بابک پدر و مادرت تا حالا اینجا نیومدن یه سري بهت بزنن ببینن چیکار میکنی،چیکار نمیکنی؟
    » رویا سرش رو به علامت منفی تکون داد «
    بابک این چندسال،یه بارم ایران نرفتی؟
    رویا نه .خوشم نمی آد برگردم پیش اونا.
    بابک خیال شوهر کردن نداري؟
    رویا اگر مرد ایده آلم پیدا بشه،چرا.البته یکی دو تا از ایرانی هاي اینجا ازم خواستگاري کردن اما ازشون خوشم
    نیومده.از مردهاي اینجا خوشم نمی آد.یخن!سردن.
    بابک نه بابا،شوهر خارجی به درد نمیخوره.
    چرا؟
    بابک آخه مرداي خارجی،نه زنشون رو می زنن!نه بهش فحش میدن!نه می چزونن شون،نه ازخوننه بیرونشون
    میکنن!یخم پدرسگ ها!گرمی ندارن!
    تو به این چیزا می گی گرمی؟.!
    بابک زندگی زناشویی با همین چیزا گرم میشه دیگه!شوهر باید از راه که رسید،کشکی یه چیزي رو بهانه کنه!مثلا به زنش بگه البته با اخم و صداي خشن!(زن !امروز خونه رو جارو کردي؟)اگه زنش گفت آره که باید با توپ و تشر سرش داد بزنه(واسه چی هر روز خونه رو جارو می زنی؟کرك فرشها از بین رفت(!
    اگه زنش گفت نه جارو نکردم،باید بازم سرش داد بزنه(گندو کثافت خونه رو گرفته!پس ننه ت چی به تو یاد
    داده!)بعد کمربند بکشه به جون زنش!تا میخوره کتکش بزنه؟
    یه نیم ساعتی بزندش!بعدولش بکنه که بره یه گوشه و یه ساعتی واسه خودش گریه کنه که دلش وا شه!بعد داد
    بزنه(پس این چایی زهرماري من چی شده؟)زنش می دوخ براش چایی می بره.بعد ازش بپرسه(ضعیفه شوم چی داریم!)زنش بگه مثلا چلوخورشت.دوباره باید بلندشه و با کمربند بیفته بجون زنه!که چی؟(کی به تو گفته امشب چلو خورشت درست کنی؟!)خلاصه حسابی که زدش.دوباره ولش کنه که نیم ساعتی گریه کنه.بعد صداش کنه.(زن سفره رو بنداز(زنش بلند میشه و زود سفره رو میندازه و شام رو میکشه.
    شام رو که خوردن باید از زنش بپرسه(امروز ننه ت بهت سر زده؟!)اگه گفت آره که باید بگه(چه خبره هر روز سرش رو ننه ت میندازه پایین و می آد اینجا؟!مگه اینجا مسافرخونه س؟مگخ من خون کردم که تو رو گرفتم؟!)اگه گفت کهنه،سرنزده که باید بگه(ننه بابات ولت کردن به امان خدا.فکر نمیکنن یه دخترم دارن؟نمی آن یه سر به دومادشون بزنن!)دوباره باید بلندشه و کمربند رو بکشه بجون زنه!
    مگه سادیسم داره؟!حد اقل فکر کمربند بدبخت باش!اینطوري هفته اي یه کمربند باید بخره!کجاي این زندگی
    زناشویی گرمه؟!
    بابک زندگی شون رو نمی دونم،اما بدنشون گرم و ورزیده س همیشه!همه ش در حال فعالیتن!
    ». رویا که از خنده غش کرده بود گفت «
    واقعا عالیه!به این میگن مرد!
    به این میگن دیوانه!
    بابک تو این چیزارو نمی فهمی .چرا میگن مرداي خارجی بخن؟
    واسه اینکه وقتی از راه میرسه و می بینه غذا حاضر نیس میگه(اشکال نداره عزیزم،دوتاي می ریم بیرون غذا
    میخوریم)وقتی می بینه خونه کثیفه میگه(مهم نیس عزیزم،خودت رو ناراحت نکن.زنگ می زنم به یه آژانس،نظافت چی بفرستن اینجا(
    وقتی می فهمه مادرزنش یه سر اومده اونجا میگه(مادرت حالش خوب بود؟کاش بر اي شام نگه ش می داشتی)تازه وقتی می فهمه که مثلا زنش تو خیابون یه مرد رو که همکلاسی دوران دانشکده ش بودخ دیده و باهاش حرف زده میگه(اوه!چه اتفاق جالبی(!
    یخن پدرسگا!
    مردباید جذبه داشته باشه!سرفه میکن ،خونه بلرزه!عطسه میکنه،شیشه ها بشکنه!فین میکنه،فیوز برق بپره!
    واقعا ایده هاي جالبی داري این سیستم مال چه وقتی یه؟!
    بابک دقیقه نمی دونم اما گویا اسناهاي نئائدرتال با زنهاشون اینطوري رفتار میکردن!جالب اینه که میگن همیشهموفق بودن!
    » تو همین موقع ساندرا و ژانت با یه سینی قهوه اومدن تو سالن «
    ساندرا باز باپیک داره چی میگه که رویا اینقدر میخنده؟
    بابک یکی از تزهاي خودم رو براشون تشریح کردم!
    ساندرا باید چیز خوبی باشه که رویا اینقدر خوشش اومده و میخنده.
    بابک اره چیز بسیار خوبیه!خدا قسمت کنه یه دونه از این مرداي داغ گیرت بیاد.دو تا از اون کمربندا بخوري تازه
    می فهمی که این تز من چقدر علمی یه!
    ژانت باپیک ببخش که فنجونت رو شکوندم.یادگاري بود؟
    بابک ت اره ،اما فداي سرت.یادگاري جاهاز مامانم بود از شوهر چهارمش!
    ژانت جدي!مادرتو چهار بار ازدواج کرده؟چه جالب!روحیه ي چهار مرد مختلف رو تجربه کرده!
    بابک نه بابا!چهار بار ازدواج کرده اما فقط یه روحیه رو تجربه کرده!اونم بابام بوده تا حالا،یعنی اون موقع که من
    ایران بودم،بابا و مامانم چهار بار از هم طلاق گرفتن و دوباره آشتی کردن!تجربه ي روحیه ي همون یه مرد واسه هفت پشت ننه بیچاره م کافیه!
    » ساندرا با تعجب پرسید «
    چرا پدرت و مادرت اینکار رو میکردند؟!
    بابک ت مامانم نمیکرد،بابام میکرد.خلق ش اینطوري بود دیگه.دوست داشت مامانم رو چندبار با لباس عروس
    ببینه!هی طلاقش میداد و هی عقدش میکرد! بچه ها ،بابک داره شوخی میکنه.اتفاقا پدرش مرد بسیار خوبیه.
    ژانت شما به ایرانی چی می گین؟ما به آدمی مثل باپیک می گیم شیطونک
    بابک ما به ایرانی می گیم پدرسوخته ي جز جیگر زده ي حناق گرفته!
    ژانت این خیلی سخته!
    بابک عوضش اثر گفتاریش زیاده!بگو یاد می گیري.
    ژانت جیزجاگر؟!یعنی چی؟
    بابک جیز نه جز!جیز رو به بچه ها میگن!جاگر خک نه،جیگر!
    ولش کن بابک د!
    ژانت اون یکی چی بود؟پدر سوخته؟
    بابک اگه پدر با مادر بسازه که خوبه!هیچوقت دعواشون نمیشه!پدر نمی سازه و کار به کتکاري میکشه!باباي من که سازشکار نبود!
    ژانت اون یکی چی بود گفتی؟
    بابک حناق گرفته.به درد شما نمی خوره.مربوط میشه به رشته ي پزشکی.یه بیماریه!تازه قرار نیس که یه شبه تمام ناله نفرینهاي مارو یاد بگیرین که!
    بابک خدا ذلیلت کنه که انقدر این چرت و پرتا رو یاد این خارجیا ندي.
    بابک خودشون کنجکاون.نگاه کن الان می پرسه ذلیلت کنه یعنی چی.
    ساندرا چرا شما تو زبان و فرهنگنون انقدر نفرین و ناله و از این چیزها دارین؟
    بابک عوضش دیگه مثل شماها صندلی التکریکی و. اتاق گاز و کیوتین نداریم!هر کی ناراحت مون کنه.مثلا پولمون رو بخوره،می شینیم از صبح تا شب نفرینش میکنیم و براش حق می زنیم!
    ژانت داري شوخی میکنی.شماها،هم دادگاه دارین و هم زندان.
    بابک داریم ولی قراره جمعشون کنیم.مثلا تا چند سال پیش دادگاه خانواده داشتیم بعد جمع شد و از اون به بعد هر شوهري که زنش رو طلاق می داد،زنش می شست یه گوشه و ناله و نفرینش میکرد.
    من خودم یه بار یه شوهري رو دیدم که زنش براش آه کشیده بود و اونم یه هفته بعد سوسک شده بود!از اون
    سوسک انقدري ها!
    » با دستش یه چیزي حدود 10 سانتی متر رو نشون داد «
    ساندرا من که باور نمی کنم.
    بابک به در ك،باور نکن،اما اگه مثلا یه روز زن من بشی و اذیتم کنی می شینم و برات آه می کشم و نفرینت میکنم که ده روز بعد مارمولک بشی!
    بابک این چرت و پرتا چیه به اینا میگی؟!
    » دخترا که فهمیدن باباك باهاشون شوخی میکنه شروع به خندیدن کردن «
    رویا بچه ها!ساعت دوازده شده!چه زود گذشت!از بس بابک بانمکه،آأم وقتی پیشش نشسته،زمان مثل برق میگذره!
    ساندرا واقعا پسرجالبی یه.حیف که امشب خیلی زود گذشت.
    ژانت من خیلی از باپیک و ارمین خوشم اومده.این دو تا یه جور مخصوصی هستن.
    ساندرا بچه ها ،ما دیگه باید بریم .امیدوارم که بازم همدیگرو ببینیم.
    سه تایی بلند شدن و از شام و پذیرایی تشکر کردن و بعداز خداحافظی؛،رفتن دم در،رویا شماره تلفن مارو از بابک «
    » گرفت و گفت
    بهت تلفن می زنم بابک اما خواهش میکنم اگه حوصله مو نداشتی،رك بهم بگو.
    بابک اگه نداشتم حتما بهت میگم.
    » وقتی بچه ها رفتن،من و بابک کمی خونه رو جمع و جور کردیم و آماده ي خواب شدیم که بابک گفت «
    اون چیه تو دستت؟
    همون چرم س دیگه.
    بابک جدي اون خوابت رو باور کردي؟!
    خواب نبود.
    بابک پس چی بود؟
    چه میدونم!اصلا تو به خواب من چیکار داري؟!برو بگیر تو اتاقت بخواب.
    بابک آهان!بگو سرخر نمیخوام.رفتی سرم هوو آوردي؟!مگه اینکه من این شیرین رو نبینم وگرنه تمام گیساشو
    میکنم!هنوز هیچی نشده باعث شد اتاق خوابمون رو از هم جدا کنی!بی عاطفه و بی صفت!برو همون ایکبیري واسه تو خوبه!تو لیاقت یه زن خانم و نجیب رو نداري که!همین دختراي دگوري و شتره شلخته و ترشیده به درد تو
    میخورن!خاك بر سر دله ت کنن!مرتیکه ي جلف!نصف شب نیاي در اتاقم رو بزنی و موس موس کنی ها!شب
    بخیر!ایشاالله شیرینم بخوابت نیاد و امشب تنها بمونی و دماغت بسوزه!مرتیکه ي هوس باز پدرسوخته!
    » اینارو با صداي زیر و زنونه میگفت و اداي خانمها رو در می آورد!خیلی خندیدیم «
    بابک حالا از شوخی گذشته،اگه دوباره شیرین رو دیدي ازش بپرس تو فامیلاشون دختر خوشگل و نجیب دم بخت ندارن؟!
    اگه داشتن میخواي بگیرش؟
    بابک نه میخوام براش پیغوم بدم که تو همون دوره شوهر کنه که تو این دوره زمونه شوهر گیر نمی آد.بیخودي مثل شیرین هزار و چهارصد پونصد سال نشینه به هواي اینکه تو این دوره واسه ش خواستگار بیاد!شب بخیر
    دیوونه.ایشاالله امشب جاي شیرین،فرهاد و خسروپرویز بیان سراغت و تا می خوري کتکتت بزنن!
    اینارو گفت و رفت تو اتاقش. «
    مونده بودك که چیکار کنم.از یه طرف از خودم خجالت می کشیدم که این خرافات رو باور کنم،از یه طرف با خودم
    می گفتم نکنه همه ي این جریان ها راست باشه؟!
    بالاخره چرم رو گذاشتم تو کشو و رفتم تو تختخواب و پتو رو کشیدم سرم و خوابیدم.تازه چشمم گرم شده بود که
    صداي یه آهنگ خیلی عجیب به گوشم خورد!یه صداي رویایی!صداي سازي که تا حالا نشنیده بودم!خیلی قشنگ بود!مثلاینکه از یک زمان دیگه به این زمان رسیده بود!ازخواب پریدم.صدا قطع شد.دیگه نتونستم طاقت
    .» بیارم.بلندشدم و چرم رو از تو کشو در آوردم و رفتم تو رختخواب و چشمامو رو بستم
    :: در کشور من آزادی تنها نام یک میدان است........ ::
    :: این یه قانونه! هرچی کمتر در دسترس باشی ارزشت بیشتره! زیاد که باشی میره به حساب آویزون بودنت! ::

    bsphpu11982
    45823718444724891055

  4. کاربر مقابل از sina_1374 عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  5. #3
    عضو سایت
    تاریخ عضویت
    Apr 2011
    محل سکونت
    Tehran
    نوشته ها
    526
    تشکر تشکر کرده 
    2,517
    تشکر تشکر شده 
    951
    تشکر شده در
    396 پست
    قدرت امتیاز دهی
    142
    Array

    پیش فرض

    فصل ششم
    چشمانت را بگشا آرمین.
    » چشمام رو وا کردم «
    شیرین اسوده باش.هنوز مرا باور نداري،درست می گویم؟!
    سلام شاهزاده خانم؟!
    ببخشید،من نمی دونم باید شمارو چه جوري خطاب کنم،بگم ملکه ي ایران خوب
    » با صداي بلند خندید و گفت «
    ملکه ي ایران؟!
    بانوي ایران؟
    شیرین این سخنان در اینجا بکار نمی آید .اکنون براي من نه پادشاهی مانده و نه ایرانی!نام خویش را بیشتر دوست دارم.شیرین!زیباست،نه؟!
    زیبا و جاودانی!مثل خودتون.
    » نگاهی به من کرد و گفت «
    با من بیا.
    با هم به طرف همون کاناپه رفتیم.وقتی کنارش راه می رفتم و حرکاتش رو می دیدم،احساس عجیبی رو تو خودم «
    .» حس میکردم شیرین خانم.
    شیرین از من آرزم داري؟
    » سرم را پایین انداختم که دستم رو گرفت و روي کاناپه نشوند و گفت «
    به من شیرین بگو،خود به تو چنین دستوري داده ام.
    باشه شیرین.این چه صدایی بود که من شنیدم؟صداي یه آهنگ بود.خیلی قشنگ.یه آهنگ رویایی!
    ز ر از خسرو « کیسه » همیانی ،« دلیل » شیرین آواي باغ شیرین بود!آن را باربد در زیبایی من سرود.به همین فرنود پاداش گرفت.
    خیلی قشنگ بود اما چطور اون رو من شنیدم؟!
    شیرین زیرا تو باري دیگر مرا راست مپنداشتی و برمن بدگمان شدي.چنین کردم تا مرا باور داري.
    همونم باعث شد که این چرم رو از تو کشو دربیارم.راستش کمی به خواب دیشبم شک کردم ببخش.
    » آهی کشید و کنارم نشست و گفت «
    اي داشتم و مرا فرجامی نبود! « جاودان » اي کاش زندگی انوشه
    از خویش سخن گو،هرچند از سرنوشت تو آگاهم!
    یعنی تو تمام زندگی منو میدونی؟!
    شیرین تا آنجا که بستگی به من دارد.
    یعنی اگه من تو بیداري کاري بکنم،تو می فهمی؟
    » یه خنده ي خیلی قشنگ کرد و گفت:
    مگر در بیداري کرداری پلید و زشت داری؟
    نه،نه،همین طوري پرسیدم.
    باشی. « خوش و خرم » شیرین تو جوان پاك نهادي هستی.آرزو میکنم که همیشه پدرام من تازه درسم رو تموم کردم.ممکنه تا چند وقت دیگه برگردم ایران.
    شیرین ایران!چه نام باشکوهی!
    ایران رو خیلی دوست داشتی؟
    شیرین آري.تو چی؟
    منم دوست دارم،غیر از اون،خونواده م اونجان.
    » تو چشمام نگاه کرد و خندید.اومدم بگم که فرهاد بدبخت حق داشته دیوونه بشه که یاد حرف بابک افتادم و گفتم «
    تو خیلی قشنگی شیرین!مخصوصا وقتی میخندي.
    از من می گریزد. « غم » شیرین تو نیز چنینی.راست گفتار و خوش سیما.هرگاه که با تو سخن میگویم،پژمان
    خیلی ممنون.اینجا خیلی تنهایی؟
    ». پریشان » شیرین ایدر سخت و دلخسته و پریشم
    اصلا جریان چیه؟چرا تو اینجایی؟چرا این اتفاق باید براي من بیفته که تو به خوابم بیایی؟اینا خیلی برام عجیبه.هنوز
    هیچکدام از این چیزا باورم نمیشه.
    شیرین باید افسانه ي مرا بشنوي تا از همه چیز آگاه شوي.گوش دار تا با تو بگویم.این شکنجه ایست که در برابر
    تا پگاه درد میکشم و یاراي رهایی ندارم! « مرغ حق » کردار پلیدم،در کارنامه ام برایم نگاشته شده است!مانند شباویزي
    آخه مگه تو چیکار کردي؟
    شیرین پیمان گسستم.
    چه پیمانی؟توبه ت رو شکستی؟
    تیشه ي فرهاد،بازگوي گناه من است.لغزیدم!چندین « صداي آهسته » شیرین پیمان خویش با فرها شکستم!شرفاك از یزدان پاك سربرتافتم!دلی را شکستم! ،« دنیاي فانی » بار لغزیدم.در سپنجی سراي
    حتما دل فرهاد رو!
    » لبخند تلخی زد «
    آخه چرا اینکار رو کردي؟به تو اصلا نمی آد که سنگدل باشی.
    راستی،گناهت فقط همینه؟یعنی کار بد دیگه اي نکردي؟
    گشته ام. « وسوسه ي شیطانی » شیرین گاهی گرفتار شیداهریمن
    پس شانس آوردي که نبردنت جهنم و الان تو آتیش نیستی!
    » دوباره لبخند تلخی زد و گفت «
    یکتا بسیار مهربان است. « نام خداوند » شیذر
    » تا نام خدارو گفت از جاش بلندشد و یه چیزایی زیر لب گفت و بعدرو به من کرد .و پرسید «
    تو هنگامی که نام او را می شنوي ،ستایش نمیکنی؟!
    چرا نمینم!تو هر کاري اول از اون کمک میخوام.
    شیرین آفرین برتو باد.اگر نام او براستی در روان و اندیشه ات جاي گیرد،ترا از هر پلیدیباز دارد و در رستخیز
    سرفراز باشی.
    پس مشکل تو چیه؟جا به این خوبی!قصر به این بزرگی!
    راستی پشت این در چیه؟
    شیرین بیا تا این کاخ به تو بنمایانم.با من باش
    به طرف دیگه ي سالن رفت و یه در بزرگ رو که حدود چهار پنج متر ارتفاعش بود واز کرد و وارد یه راهروي «
    .» بزرگ شدیم
    این سنگها رو چه جوري اینقدر صاف و صیقل درست کردن؟!خیلی عجیبه!اون موقع ها نه دستگاه فرز بوده و نه
    چیزي.با دست اینکار رو کردن؟آأم عکس خودش رو کف زمین می بینه!
    راستی اینجا تخت جمشیده؟
    شیرین اگر پرسپولیس را می گویی،آنجا سوخته است.
    آره .می دونم.
    شیرین مگر تاکنون و در روزگار تو ،نشانی از آن برجاي مانده است؟!
    اي!یه چیزایی مونده.چطوري این کاخ رو ساختن؟نه ابزاري؛نه دستگاهی نه چیزي؟!این ستونها!این دیوارها!چه
    راهروي طولانی یی؟!
    شیرین آرمین !اینجا کاخ یکی از بزرگترین پادشاهان بوده است!باید چنین باشد.خسرو شاهشنشاه ناموري بود!
    درسته.اما چه جوري ساختنش؟
    شیرین ایرانیان از دانش فراوانی بهره مند بوده اند.
    واقعا عالیه!کاشی یه دوربین داشتم تا چند عکس از اینجا می گرفتم.
    شیرین تو نمی توانی چیزي از این گاه به گاه خود بري.اگر اکنون اینجایی و چنین جایگاهی را می بینی براي آن
    داده شده است. « علت » گردش تو در اینجا بدین دست آویز « اجازه » است که به رهایی من بکوشی.پروانه
    » خنده م گرفت «
    پروانه؟!
    شیرین تو به آن چه می گویی؟
    پروانه اسم یه دختر میتونه باشه.الان به جاي کلمه ي پروانه میگن اجازه.
    ها ایستاده بودند تا از من نگاهبانی کنند تا من در خوابگاه خویش آسوده « نگهبان » شیرین در دو سوي این سرسرا،پاد باشم!شگفت انگیز است،نه؟
    آره خیلی.خب البته تو ملکه ي ایرانی بودي دیگه!
    شیرین آن روزگار دیر گاهی ست که سپري گشته.بیا.
    !» وارد یه سالن خیلی بزرگ با ستونهاي قطور و قشنگ شدیم.می تونستم عکس خودم رو تو در و دیوار ببینم «
    شیرین اینجا غیر از من و تو هیچکسی نیس؟!
    شیرین اگر چنین پندار داري که مانند من و تو کسی اینجاست یانه،باید بگویم نه.
    یعنی غیر از ما ،حالا به شکلی دیگه،کسی اینجاس؟
    ندارم. « اجازه » شیرین پرسش دیگر مکن.براي پاسخ دستوري
    این سالن قبلا براي چی بوده؟
    شیرین اینجا تالاري ست که همه در آن درنگ میکردند تا به پیشگاه خسرو بار یابند.
    چند دقیقه طول کشید تا از اون سالن گذشتیم و یه در بزرگ رو وا کردیم و وارد یه راهرو دیگه شدیم.دوطرف این «
    » راهرو پر بود از مجسمه
    این مجسمه ها چیه شیرین؟
    شیرین تندیس پهلوانان و جنگیویان و اسپهبدان.
    خسرو چه جور آدمی بود؟
    » شیرین مدتی سکوت کرد وبعد گفت «
    » دلاور » و هژبر « زیرك » خوش سیما.هژیر دلاور
    عاشق تو بود؟
    شیرین آري،دلباخته ام بود.بیا.از این در که بگذریم،شگفتی بسیار خواهی دید.
    یه در بزرگ دیگر رو هم واز کردیم و وارد یه سالن بزرگ دیگه شدیم که دو طرفش پر از راهرو بود.به فاصله ي «
    هر چند متر یه راهر بود.به در و دیوار پر بود از سپر و زره و کلاه خود جنگی و شمشیر و تبر و تیر و نیزه و خلاصه
    همه چیز!همه م از طلا!
    شیرین اینا همه طلا هستن؟!
    شیرین اري.به یاد داشته باش که هیچکدام از اینها،کسی را در رستخیز بکار نمی آید!
    آره،اما تو اون یکی دنیا خیلی بکار می آد!
    » وسط سالن یه چیزي مثل شومینه بود.پرسیدم این چیه «
    شیرین آن،روزگاري آتشگاه بوده است.راي ما برین بود تا این آذر هرگز خاموش نگردد.افسوس که دیرگاهیست
    که از آن گرمی بر نمی خیزد.
    شما آتش پرست بودید؟
    شیرین هرگز!ما یگانه پرست بودیم.آتش نمودار پاکی و ایمان برایمان بود.به یاد دارم که در جشن ها،اسپهبدان و
    گردان و بزرگان ،با تن پوشهاي گرانمایه بدین جاي آمده و کرداگرد آذرگاه می ایستادند و به ستایش می پرداختند.
    بودیم.بدان که من هم بر آئین خویش « شادمان » پس از آن گاه پایکوبی و شادي بود.هوم پاك می نوشیدیم وشادگار بودم و همیدون بر آئین خسرو.
    این زنجیر چیه؟طلاست؟
    شیرین این زنجیر به فرمان انوشیروان ساخته و در اینجا آویخته شد.
    پس زنجیر عدل انوشیروان واقعیت داره!!اینارو من چه جوري باور کنم!!
    شیرین با من بیا.
    » از یک راهروي بزرگ گذشتیم و جلوي یه در عریض و بلند واستادیم «
    شیرین هر یک از انها به جایگاهی پیوسته بود که همسران خسرو در ان زندگی می کردند و تنها خسرو می توانست بدان جا،پاي نهد.اگر بیگانه اي بدان جا در می آمد،پاداشش مرگ بود.
    اینجا چیه که میخواهیم برویم؟
    اگر با چشم دل !« می مالیدند » شیرین بارگاه خسرو.جایی که پادشاهان بردرگاهش پیشانی برخاك می سودند
    ببینی،هر سنگ از این کاخ رازي سترگ در سینه ي خود پنهان داشته!بیا.
    در رو واز کردیم و وارد شدیم.یه سالن دیگه اي بود که به جرات می تونم بگم شاید حدود صد متر طولش بود!مثل «
    زمین فوتبال!پر از ستونهاي قشنگ و سقف بلند.روي سقف رو نقاشی کرده بودن.چه شکلهایی!
    بعضی ها مراسم مذهبی بود.بعضی ها صحنه هاي جنگ.خلاصه خیلی تماشایی بود.
    » یه سوت کشیدم و گفتم «
    چه جایی؟!
    شیرین اگر در هنگامه ي پادشاهی خسرو چنین میکردي،سرت را از دست داده بودي!
    به همین آسونی؟!فقط بخاطر یه سوت کشیدن؟!
    شیرین آري.
    چقدر سخت گیر بوده این خسرو!
    شیرین پاي نهادن در این جایگاه،آئینی داشت بسیار سخت.اگرچه خسرو بر تخت ننشسته بود.
    اون چیه ته سالن؟
    شیرین شادورد « تخت پادشاهی » خسرو.
    چیه خسرو؟
    شیرین تخت خسرو.
    جلو رفتیم.بقدري همه جا قشنگ بود که نمی تونستم باور کنم که یه زمانی تونسته باشن یه همچین جایی رو «
    بسازن!همه ي چیزاي زینتی از طلا و جواهر بود!
    پنج دقیقه شاید یه خرده کمتر طول کشید تا رسیدیم جلوي تخت خسرو.
    واقعا زیبا بود!تمامش رو با طلا و جواهر درست کرده بودن!
    مات مونده بودم!نفسم بند اومده بود.
    .» چند دقیقه اي که گذشت،بالاي تخت،چشمم به یه چیزي افتاد که انگار برام آشنا بود
    شیرین اون چیه بالاي تخت؟
    » شیرین اشک تو چشماش جمع شد و گفت «
    آن را نمی شناسی؟!واي برتو!
    نکنه این درفش کاویانی یه؟!
    شیرین آري.درفش کاویانی ست.
    اون که در حمله ي اعراب از بین رفت!
    شیرین تنها درفش نیست که نابود گشته.این کاخ،این تالار،این تخت،من،خسرو.،فرهاد!همه چیز اکنون نیست
    گشته،بدان سان که تو از پیشینیان خویش هیچ نمی دانی!
    باور نکردنی یه!شیرین واقعا این چیزا که می بینم،حقیقت داره؟یعنی این همون درفش کاویانی یه پادشاهان بزرگ
    ازش وحشت داشتن؟!
    شیرین چنین است.تو بسیار خوش بختی که پرده از چشمانت برگرفته شده تا چشم اندازي را ببینی که هر کسی آرزوي دیدار آن را دارد!همه را به اندیشه ات بسپار.
    شیرین،میشه بهش دست بزنم؟
    شیرین آیا شایسته ي آن هستی؟
    » سرم رو انداختم پائین که گفت «
    بیا،بیش از اندازه در اینجا درنگ کرده ایم.بیا.
    بالاجبار همراه شیرین برگشتم و از همون راه که اومده بودیم برگشتیم. «
    » وقتی به راهروها که اتاق زنهاي خسرو بود رسیدیم،پرسیدم
    آخر هرکدوم از این راهروها،یه اتاقه؟
    » خندید و گفت «
    چه می گویی؟!هریک از آنها،خودبه کاخی پیوسته است!درون هر کدام ده ها فرمانبردار آماده ي کار براي همسران
    او بودند!
    چه دم و دستگاهی داشته این خسرو پرویز!
    شیرین این تنها یکی از کاخهاي او بوده است.
    راست میگن خیلی عیاش بوده؟
    شیرین با من بیا.
    نمیشه بریم یکی از این کاخ ها رو ببینم.دلم میخواد بدونم خونه ي زنهاش چطوري بوده.
    شیرین چنین دستوري ندارم.تو تنها میتوانی کاخ مرا ببینی اما اکنون نه.
    حالا کجا می ریم؟
    شیرین میخواهم تو را به پالیز خویش برم.بوستانی که خسرو براي من آماده ساخته بود!
    یه باغ فقط براي تو؟!
    شیرین بیا،دیرگاه میشود.بیا.
    دست منو گرفت و از اونجا خارج شدیم و بعد از چند تا راهرو،وارد یه ایوون خیلی بزرگ شدیم که از اونجا باغ «
    بازرگی دیده میشد.
    از دیدن زیبایی و قشنگی باغ،زبونم بند اومده بود!
    درختایی اونجا دیدم که تا حالا ندیده بودم.همه جا سبز و خرم بود!
    یه طرف گلکاري،یه طرف استخرهایی که آب از یکی به اون یکی می ریخت،یه طرف چمن،یه طرف درخت!
    بقدري بزرگ و قشنگ بود که دلم نمی اومد چشم ازش ور دارم!
    از ایوون،چندتا پله میخورد و می رفت تو باغ.
    .» رفتیم و روي یه سکو نشستیم
    این باغ رو خسرو،تنها براي تو داده ساختن؟!
    شیرین آري.شیفتگی او به من بسیار بود.
    یعنی زنهاي دیگه ش حق نداشتن بیان اینجا؟
    شیرین هنگامیکه من در گردش بودم،چنین دستوري نمی یافتند.
    خیلی قشنگه اینجا.بعضی از این گلها و درختارو من اصلا تا حالا ندیده بودم!ولی چطور این درختا و گلها،همشون سبز
    و زنده ن؟!
    » خندید و گفت «
    این ساده ترین نشان از توان اوست!اکنون خویش را آماده ساز تا افسانه ي مرا بشنوي.
    من داستان تو و خسرو و فرهاد رو میدونم یعنی تو کتاب نظامی خوندم.
    شیرین آگاهم،ولی در آن نوشتار،همه چیز آشکار نیست.بایستی راستی با تو باز گویم.سخنان را به گوش جان
    بسپار.
    شیرین ،قبل از اینکه شروع کنی یه سوالی دارم.
    شیرین خواست خویش بازگو.
    این دو دفعه که اینجا ترو دیدم،هم تو کاخ،هم اینجا تو باغ،همه جا روشن و رنوره!اما نه چراغی دیدم و نه
    چیزي.نورش از کجا تامین میشه؟
    نشان از خرد اوست! « کوچترین » شیرین براي پاسخ دستوري ندارم.ولی آگاه باش که این نیز کهترین
    اگه این چیزا رو براي بابک تعریف کنم،دیگه اصلا باور که نمیکنه هیچ،فکر نمیکنه دیوونه م شدم!
    شیرین بابک ؟!
    آره .پسرخاله ي منه.اسمش بابکه.
    شیرین او داراي فرزند است؟
    نه!هنوز ازدواج نکرده.
    شیرین چندبهار از زندگانی او سپري گشته؟
    هم سن و سال خودمه.
    شیرین پس چگونه چنین نامی بر او نهاده اند؟
    مگه معنی اسمش چیه؟
    می گردد! « مشهور » شیرین جوانی که زودهنگام همسري برگزیند و او برایش فرزندي بیاورد به بابک نامی
    معنی دیگه اي نداره؟
    شیرین پچواك معنی دیگرش استوار و درستکار است.آیا سرشت او چنین است؟
    :: در کشور من آزادی تنها نام یک میدان است........ ::
    :: این یه قانونه! هرچی کمتر در دسترس باشی ارزشت بیشتره! زیاد که باشی میره به حساب آویزون بودنت! ::

    bsphpu11982
    45823718444724891055

  6. کاربر مقابل از sina_1374 عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  7. #4
    عضو سایت
    تاریخ عضویت
    Apr 2011
    محل سکونت
    Tehran
    نوشته ها
    526
    تشکر تشکر کرده 
    2,517
    تشکر تشکر شده 
    951
    تشکر شده در
    396 پست
    قدرت امتیاز دهی
    142
    Array

    پیش فرض

    آره.در دوستی خیلی ثابت قدمه.
    شیرین پس درود مرا به او رسان.اکنون آماده ي شنودن هستی؟
    حاضرم ،بگو.
    » مدتی به باغ نگاه کرد و بعد به چشماي من خیره شد و یه خرده بعد گفت «
    چهارده ساله بودم. « دختر » سرگذشت خویش رااز آنجا آغاز میکنم که دختی سرزمینی که در آن سرمیکردم، پاره اي از ایران بشمار می آمد ولی براي خود آزاد بود و هرساله باژبه شاهان ایران پرداخت مینمود.
    روزگار فرخنده اي داشتم.فراخ بال می زیستم و جهان بچشمم زیبا بود.
    پادشاه بود و با دادگري فرمانروایی میکرد. « پدرم » بابم درکاخی بزرگ زندگی میکردیم.
    از همان کودکی ،از سخنان خویشان آگاه گشتم که دختی زیبا و نیک چهره هستم.در چهارده سالگی گوي زیبایی از همسالان خویش ربوده بودم و هیچ جوانی را یاراي پایداري در برابر نگاهم نبود!
    آهنگ گفتارم چنان گیرا بود که مرا شیرین نام نهادند.
    بی همتا بودم! « زیبا » شهر آشوبی جوانانی که باب شان از چاکران درگاه پدرم بودند هر یک تلاش داشتند تا ازمن دلربایی کنند تا مگر من یکی از آنان را به همسري برگزنیم.
    در میان آنان جوانی برنا بود که بسیار کم سخن می گفت.
    هنگامی که در چشن ها و پایکوبی ها همه ي مردان جوام گرداگرد من انجمن می کردند،او در گوشه اي دور می
    ایستاد و مرا می نگریست.
    بسیار خوش سیما و نیک اندام بود.او را می شناختم .نامش آبتین بود .از تخمه ي کوان ،پهلوانان و « پهلوان » و پور پسر آذر شسب که در پیشگاه پدرم بسی گرامی بود.ارزو داشتم که گامی پیش گذارد و با من هم سخن شود ولی آزرم او بیش از آن بود که چنین کند.من نیز چون شاهدخت بودم نمی توانستم بسوي او روم یا او را به نزد خویش فراخوانم.
    جایگاهم نیز والاتر از آن بود که این راز با کسی در میان نهم.
    نخست،هنگامی بدو می اندیشیدم که در جایی دیده ام بدو می افتاد ولی اندك اندك یادش در جانم چنگ انداخت و مهرش بر روانم چیره شد.
    دلباخته ي او گشته بودم.
    پس از آن در خویش می گداختم و یاراي آشکار نمودن شیفتگی خویش بدو نداشتم.ولی چاره اي نیز جز شکیبایی نبود.
    دیرگاهی با پندار خویش در ستیز بودم،باشد که مهر او از دل بیرون کنم.افسوس که هرگاه بدو می اندیشیدم، دلدادگی خویش،بیش در می یافتم.
    چندگاهی زان پس کردارم گونه اي شد که رنگ چهره باختم و مامام مرا بیمار پنداشت.
    و به تن رنجور گشتم. « فرار کرد » خواب از من رمید این پیام به پدرم رسید و به پزشکان را به بالینم فرستاد.
    بر بیماري در من بیابند،پس بهتر دارو را شکارو گردش دانسته و از بابم خواستند تا مرا « دلیل » آنها نتوانستند فرنودي دارد. « فرستادن » به شکارگاه گسیل آن است که چند روزي به شکارگاه « بهتر » این آگاهی به گوش درباریان نیز رسید که شیرین به تن خسته گشته و به رفته و در آنجا به آسایش نشیند.
    بدین سان براندوه من افزوده گشت.اکنون باید نبود یار و دوري از او را نیز بردباری تحمل میکردم.
    بامدادان به سوي شکارگاه روانه شدیم.
    نگاهبانانی نیز همراهم کرد. « خدمتکار » بربندگان و پاکاران « علاوه » پدر،فزون از کاخ بیرون آمدم.گرایشی به رفتن نداشتم. ،« ناراحت » و دل فکار « بیمار غمگین » آهمند خود،بر ارابه ي شاهی نشستیم و براه افتادیم،در دو سوي ما،پادگان به هوش ره می سپرد. « نزدیکان » همراه آویژگان همگان خاموش بودند وگویشی در میان نبود مگر نواي گام ستوران.
    برجانم چنگ زد.فرمان بر درنگ « غم » از من بشد و آذرنگ « تحمل » چند فرسنگی ره سپردیم.تاب « این چنین » ایدون دادم.
    ازارابه پیاده گشتم.جایگاهی زیبا بود.بهر جا می نگریستم،پوشیده از گل و سبزه بود.آهنگ آب در جویبار به گوشم رسید.روي بدان سود نهادم.
    کنار رود نشستم و به نواي آب گوش فرا دادم.
    در پندار خویش بودم که غرش سهمگین مرا به خود آورد!در پیش چشم،شیري ژیان دیدم که به من چشم دوخته
    بود!
    بانگی بر کشیدم و از هوش بدر شدم.
    ناگاه بهوش آمدم و پاکاران را گرداگرد خویش گریان دیدم.
    با گشودن چشم من،همه شادگار گشتند.از چگونگی رویداد ناآگاه بودم اندکی آب نوشیدم و پس از آن دانستم که شیر،آهنگ من نموده و یکی از پادها دلاورانه بدوتاخته و شیر ازپاي افکنده است.
    پرسیدم که آن والا نژاد کیست و چه نام دارد؟زیرا ناگهان خود را شیفته ي دلاوري او دیدم.آرزو داشتم تا هرچه
    زودتر آن گو شیرافکن را بنگرم.
    چشمانم در جستجوي او بود که ناگاه آبتین را در میانه ي جوانان،آغشته بخون دیدم.آه از نهادم برآمد.
    رهانیده بود،دلدار من،آبتین بوده است؟ « خشمناك » پس این هژبر آزاده که مرا از چنگال شیر شرزه اي کاش فروغ از دیدگانم پر می کشید و آبتین را زخمدار و پریش نمی دیدم.
    بیدرنگ برخاستم و نزد او شتافتم.اشک از دیدگانم سرازیر بود.ارزو داشتم که گزندي سخت بر او نرسیده باشد.
    هنگامی که نزدیک او شدم،با همه سستی خویش بر پا شد و بر من درود فرستاد و گفت
    شادمانم که بانویم را تندرست و بی گزند می بینم.
    مایی.به تن بسیار رنجه کشته اي؟ « سردار » برتو باد.زین پس تو سپهبد « آفرین » گفتمفریش اسخ داد اگه روان از تن بدر رود،مرا اندیشه اي نیست.در پیشگاه بانوي بزرگ،هر آینه آماده جانفشانیم.
    او دادم. « پرستاري » از کامم برخاست.نگاهی از سر دلباختگی بدو کردم و با اشاره اي دستور تیمار « زهر » شرنگ در آن دم،تن خسته ي او را بر ارابه اي نهادند و همگان برنشستیم و به شهر برشدیم و بارسیدن به کاخ
    شاهی،پزشکان بر درمان او گماردم.
    پدر از چگونگی پیش آمد و دلاوري آبتین آگه گشت و او را به نزد خویش گرامی داشت.
    پس از چند گاهی آبتین،بهبود یافت.
    زآن پس من بودم و او.چشمان من بود و او.روان من بود و او.
    ولی تا آن هنگام هیچیک از ما،سخنی از دلدادگی خویش بر زبان نرانده بودیم.با خود می پنداشتم که چگونه او را از راز خود آگاه کنم؟
    چنین تهمتت که از شیر نهراسید،یاراي بیان مهر خویش به من نداشت!
    هر روزبراي سپاس و درود نزد من می آمد و بی گفتگویی بازمیگشت.
    گوارایی لذت دیدار او،دمی بیشتر نمی آئید و هر روز پس از درنگی کوتاه ،مرا به اندوه خویش می سپرد!بسیار شرمناک،خجالتی و کمگو بود.
    با خود اندیشیدم که آبتین گامی سترگ بزرگ در راه دلدادگی برداشته است،چرا من نباید بدو روي نهم؟!
    .دیگر روز که به پیشگاه آمد،روي از او برتافتم برگرداندن و در او ننگریدم
    برایش بسیار شگفت بود!پهلوانی شیرفش مانند شیر که در گرماگرم کارزار،پروایی،ترس در دلش ننشت،در برابر خشم و سردي من لرزه بر دلش افتاد!
    چنین وانمودم که او را نمی بینم!دیرگاهی در آستان ایستاد تا بدو روي نمودم و با سردي گفتمامروز پهلوان ما چون است؟
    سرفرود آورد و سپاس گفت.
    گفتمپیشتر بیا و بنشین.
    برایش چنین کاري،سخت تر از گام نهادن در کام اژدها بود!با هراس پیش آمد ولی یاراي نشستن نداشت.
    بااشاره اي تالار را تهی نمودم و پس از آن بدو گفتم.
    تو چگونه با چنان شیر سهمناکی چنگیدي؟تو که توان بیان پندار خویش نداري.چه سان نام زهژبران می بري؟! «
    دلیري تنها در رویارویی با شیران و پلنگان نیست!زیر پس به دیدار ما میا.گرایشی بدیدن جوانی خاموش ندارم.
    بزرگان گام نه.چه شبگیر،چه « مکان » کنون برخیز و برو!هرگاه درخویش توش و توان سخن گفتن یافتی به جایگاه شامگاه!شنیده بودم که دلدادگان با کمندي از مهر،نیمه شبان به دیدار دلدار می شتابند و با او به راز می نشینند .» !بدرود
    باسري فکنده برپاي خواست و رفت.
    مرا از « قصد » هنگامی که خویش تنها یافتم،افسوس و دریغ بر من چیره گشت.چه اسان یار از دست شد؟!اگر آهنگ سخنانم نپنداشته باشد چه؟
    بدین روش با او سخن گفتم که شاید اندکی گستاخ گردد و با بیان مهر خویش مرا از اندوه برهاند.مباشد که او را از خود رانده باشم؟!
    رفتن « اجازه » به خوابگاه خویش رفتم.کنیزکان خویش را بار « اندوهگین » بدین سان روز به شب بردم و با پنداري نژند خود شتاب ورزیده بودم؟!باید بیشتر « تصمیم » دادم و گوشه اي گزیدم و به پندار خویش فرو شدم.چرا چنین در راي درنگ مینمودم.مباد که پیوند ما گسسته باشد؟!
    شب از نیمه گذشت.جز نواي شباویز،دیگر آوا به خاموشی گرائیده بود.از پنجره به بیرون نگریستم.ماه پرتوافشانی
    .». بوجود آورده بود » میکرد و دیدگاهی بس دل انگیز به هستی کشیده بود
    تاب از دل بشد!برخود نفرین کردم.از گفتار تیز خویش پشیمان گشتم.
    به زانو در آمدم و در پیشگاه دادار بی همتا بخاك افتادم و از او خواستم تا مهرم در دل او افکند.
    از بیرون به گوشم رسید. « صداي آهسته » گاهی بیش نپائید که شرفاکی برپا شدم و بر ایوان نگریستم.کمندي بر کنگره ي کاخ به چشمم آمد.
    آیا این دلارام من است که دست بر کمند،براي دیدر من از دیوار کاخ بالا می آید؟به گوشه اي از خوابگاه خویش
    میخواندم که بی گزند بر فراز دژ درآید. « دعا » گریختم و چنین وانمودم که از امدنش ناآگاهم!ولی در دل برایش یشته دمی بعد از گوشه ي چشم او را بر ایوان دیدم.همانگونه ایستاده بود و مرا می نگریست.گویی چشم براه دستور من بود تا به درون درآید.
    در سیمایش هراس آشکار بود.
    بود!اگر رسوا میشد سزایش مرگ بود! « بزرگ » کاري بس سترگ اندیشیدم که اگر دمی درنگ کنم شاید که باز گردد!بی درنگ به سویش برگشتم و تا چشمم بدو افتاد،آهی ازسینه براوردم و بسویش شتافتم و شگفت زده در او نگریستم.
    بسیار شرمسار گشت و گامی واپس گرائید و دست بر کمند زد تابازگردد.
    در چنگ گرفتم. « قوي » روا نداشتم و بازوي ستبرش « تاخیر » فرویش اینجا چه میکنی آبتین؟!رویدادي گشته که این گونه بدین جاي آمده اي؟می دانی اگر پادها آگاه شوند،چه سرنوشتی «
    !» چشم به راه توست؟!به درون بیا!مباد نگاهی برتو افتد او را با خود به خوابگاه خویش بردم.در چهره اش نشانی از هراس نبود.
    آهسته گفت
    » خود بزیر افکنم « اکنون » به دیدار بانویم آمده ام.اگر گستاخی کرده ام ایدون بودم. « پریشان » آزردگی ش برایم گوارا بود و هم از ان پریش فرمان به نشستنش دادم.نشست و آرام گرفت.در چهره ي مردانه اش نگریستم.مهرم بدو دو چندان شد بر آن بودم که به رازم پی مبرد.
    آهسته گفت
    » من سرسپرده ي بانوي خویشم.اگر دستور دهد،در رهش جان خواهم باخت «
    که » سرافکنده پاسخ داد »؟ از این آزمون سرافراز بیرون آمده اي .اکنون بگوبه چه درخواست بدینجا آمده اي » گفتم
    مهر بانویم مرا بدینجا کشانیده!دیرگاهی ست که شیفته و دلباخته اویم و مرا زین پس شکیبی نیست.سخن امروز چنین گستاخی من است « علت » بانویم،انگیزه ي
    سپس اشک در چشمان گردانید و گفت
    تر ز آنی که « بلند مرتبه » شیرین بانوي زیباي من،دلدادگی مرا بپذیر که بی هست تو،نیست میکردم.می دانم که پایور بهر « هدیه » ولی بدان که این کهترین،جز تو نمی خواهد و نمی بیند.جز جان مرا ارمغانی « همنشینی » با چون من بیامیزي تو نیست که آن را نیز با شادي پیشکشت می نمایم.
    بانوي من،سرگشته ي نام توام،گرفتار افسون چشم توام.مپسند که این شیدا ،به آغوش غم رها گردد.دوستت دارم
    .» شیرین من
    این بگفت و چشمان خویش فرو بست.
    که ناگاه خنجر آبگون از «!؟ اگر من دوستدار تو نباشم چه » بدو گفتم « بی اختیار » شوري در دلم افکنده شد.بی خویش
    نیام برکشید و آهنگ جان خود کرد!
    بیدرنگ خویش بر وي فکندم و چون جان در آغوشش کشیدم.بازو بگشاد و مرا در میان دستان نیرومند خویش جاي داد!
    برسر سایه افکند. « پرنده ي افسانه اي » سپهر خندید .گل شگفت.هماي
    دل به سامان در آمد!
    شیرین شروع کرد به گریه کردن.صورتش رو تو دستاش گرفته بود و گریه میکرد.بغض گلوي خودم رو گرفته «
    » بود.بهش گفتم
    شیرین خواهش میکنم آروم باش.از اون زمان خیلی وقته که گذشته.
    سرش رو بلند کرد.قطره هاي اشک از روي صورتش لیز میخوردن و می افتادن پایین.اصلا طاقت نداشتم که «
    » اشکهاش رو ببینم.بقدري زیبایی این دختر در من اثر گذاشته بود که حال خودم رو نمی فهمیدم!آروم گفت
    نیست!هر دم رویدادهاي کهن در « معنا » چنین است که می گویی.ولی بدان که در اینجا،مانند آن گیتی،گاه را سفرنگی برابر دیده جان می گیرند!
    یعنی اینا که گفتی مرتب برات تکرار میشن؟!
    شیرین آري،چنین است.
    پس براي تو باید خیلی سخت باشه!
    شیرین در حالیکه اشک هاش رو پاك میکرد گفت «
    بسیار ناگوار است.
    خب بعدش چی شد؟
    در میان نهادم.بسی شاد گشت و بابم را آگاه نمود.زان « مادر » شیرین روز دیگر دلدادگی و مهر خویش با مامم
    بابم او را بسیار دوست می داشت که رهاننده ي من از کام شیر « نامزد کردند » پس،آبتین مرا به نام یکدیگر خواندند بود.
    در شبی ماهتابی،در جشنی که در ان بزرگان گرد آمده بودند،من و آبتین از بهر یکدیگر نام زدند و پس از آن او
    دستور یافت تا با آزادي به دیدار من آید.
    » شیرین سکوت کرد .ازش پرسیدم «
    در اون زمان،دخترا و پسرا نمی تونستن باهم رفت و آمد کنن؟حتما باید بزرگترا بهشون اجازه می دادن؟
    شیرین چنین نبود.
    پس چرا تو و آبتین،بعد از اینکه نامزد شدین بهتون اجازه دادن که با هم رفت و آمد کنین؟
    شیرین پیش از آن نیز براي دیدار یکدیگر آزاد بودیم،اما من شاهدخت بودم و دیدار من،آئینی داشت که هرجوان
    باید از آن پیروي میکرد.
    بقیه چی؟بقیه دختر و پسرا رو میگم؟
    شیرین آنان نیز در آمد و شد و گفتگو،آزاد بودند.
    جوانان در آئین ما،پندار پلید بخود راه نمی دادند!
    در جشن ها و پایکوبی ها،با یکدیگر شاد بودند و نواي خنده هایشان سخن از پاکی دل آنان می گفت.
    شیرین تو اون دوره ،مردسالاري بود یا زن سالاري؟
    شیرین چه واژگانی؟
    یعنی منظورم اینه که تو خونه ،مرد رئیس بوده یا زن؟
    » شیرین خندید و گفت «
    در آن روزگاران زن از جایگاه والایی برخوردار بود.چنانچه اگر بر افسانه ي من آگاه باشی،پس از پدر،پادشاهی،از
    آن من شد.اگرچه پدرم را برادرانی بس شایسته بود.
    یعنی اون موقع،مردا نمی تونستن توسرزنها بزنن؟!
    » شیرین دوباره خندید و گفت «
    چرا باید مردان چنین کنند؟!
    چه میدونم.
    بعد » شیرین این شیوه ي ایرانیان نبوده!شاید این روش در روزگاران پس از من بر پندار پارسیان چیره گشته باشد
    » دوباره خندید و گفت
    تو نیز چنین پنداري داري؟
    نه بابا!در نظر من حقوق زن و مرد مساویه.
    نیست.زنان نیمه ي زیبا « هستی » شیرین آگاه باش که مهر با زن آفریده شد.بی بود زن،مرد را انگیزه اي براي هست و دل انگیز مردانند.این دورا هیچگاه از یکدیگر جدایی نیست.آنان بی یکدیگر هیچ اند.
    پیدایش هستی چنین است.نیک می دانم تو خود آگاهی که پیرایش هر مردي ،زنی ست و بی بود او زایشی نیست.
    درست میگی اماپس چرااکثرا زن و مرد با هم نمی سازن و کارشون به جدایی میکشه؟
    شیرین زیرا نیمه ي راستین خویش نیافته اند.
    » کمی فکر کردم و گفتم:
    راست میگی.اکثر این ازدواجها که به جدایی میکشه مال اینه که زن و مرد حرف همدیگر و نمی فهمن.یعنی گناه م ندارن.تا دو دفعه همدیگر و می بینن می شینن سرسفره ي عقد!اما چرا مرد از زن قوي تره؟
    شیرین چنین نیست.
    چرا ،مرد از زن قوي تره.
    شیرین پیدایش هر یک از آنان با آهنگی هم سنگ می باشد.اگر مردان را به تن توانایی ست.زنان را نیز با نرمی
    چنین است.همانگونه که چشمه اي زیبا راه خویش از دل سنگ خارا می گشاید!
    پس چرا می گن زن ناقص العقله؟
    » شیرین خندید و گفت
    این گفتار از توست؟
    نه بابا.منم اینو شنیدم.
    شیرین مردانی سست براي پوشاندن کاستی خویش چنین آوازي را سر داده اند!می دانی که رشک ورزي مردان اي مردان به گونه ایست که چندین زن را براي خویش می خواهند اما بردباري « طبیعت » بیش از زنان است؟کیا
    مرد دیگري را همسر خویش ندارند! « شریک » انبازي اما در سرشت زنان چنین نیست.
    درسته.من مردایی رو می شناسم که چندتا زن دارن و زناشون هم هر جوري هس با هم می سازن و زندگی
    میکنن.اصلا چرا طبیعت زن و مرد باهم فرق داره؟
    و نما می یابد مانند شب و روزي سپیدي و سیاهی!در یاد خود « معنا » شیرین زیرا هر چیز با نیمه ي ناسازگار خویش جهانی را بی زن و پندار بکش!جهانی بی ارزش است،چنین نیست؟
    اري چنین است!
    یه دفعه شیرین با صداي بلند شروع به خندیدن کردوخنده اي که تمام وجودم رو از عشقش پر کرد!محو تماشایش بودم که گفت
    آرمین !بی آنکه خود خواسته باشی به آهنگ پیشینیات سخن گفتی!
    » خودمم خنده م گرفت و گفتم «
    چیکار کنم،از بس تو اینطور صحبت کردي منم یاد گرفتم!
    » دست منو گرفت و از جا بلند شدیم وهمونطور که قدم می زدیم گفت «
    جهان رو به پیش دارد و در آن بازپسی نیست.آنان که پندار خویش را در بند گذشتگان گرفتار کرده اند هرگز
    انگیزه ي آفرینش را در نمی یابند.
    » لحظه اي چشماشو بست و یه چیزایی زیر لب گفت وبعد به من نگاه کرد و گفت «
    یزدان پاك آدکی را باراي و پنداري والا آفرید .او اندیشمندان رابسی گرامی میدارد.آنان روي به پیش دارند.
    یعنی نباید اسیر گذشته ها باشیم؟
    شیرین آفریده گرفتار نیست.پندار اوست که در بندش میکشد.رستگاري او در گرو پندار اوست.
    خرد آدمی او را در جهانی دیگر به جایگاهی والا رهنمون می سازد.
    یعنی آدم دانا به بهشت میره؟
    شیرین افزون،دستور گفتار ندارم.
    اجازه نداري چیز بیشتري بگی؟
    » لبخند زد و سرش رو تکون داد.یه کمی فکرکردم و گفتم «
    پس این آدمها که شعور درستی ندارن بعد از مردن چی میشن؟
    شیرین گیتی نیاز به جانوران نیز دارد!کالبد آنان نیز با روان چنین کسان پدید می گردد!
    یعنی روح آدماي نادان دوباره به این دنیا برمیگرده و میره تو جسم حیوونا؟!!
    » شیرین فقط نگاهم کرد.اومدم ازش یه سوال دیگه بکنم که انگشتش رو رو لبم گذاشت.کمی که قدم زدیم پرسیدم «
    چرا بعضی از کشورها،مردمش انقدر بدبختن؟
    شیرین هرکه از خرد خویش بهره نجوید گرفتار رنج میگردد.
    » تا اومدم یه چیز دیگه بگم یه دفعه دیدم که ترس تو صورتش نشست «
    چی شده شیرین؟!
    شیرین گاه بدرود است.به خواب خویش بازگرد.
    چرا؟من نمیخوام از پیش تو برم!
    شیرین تو ناگریزي!
    » یه لحظه چشماشو بست و بعد مضطرب تر شد گفت «
    بدرود آرمین،گاه تنگ است!بدرود.
    یه لحظه بعد چشمامو وا کردم «
    تو اتاق خودم بودم.
    کمی دور و ورم رو نگاه کردم.هیچی نبود!
    دوباره چشمامو بستم شاید شیرین رو تو خواب ببینم اما دیگه هیچی نبود!برگشتم و طرف در اتاق رو نگاه کردم.
    » بابک دم در واستاده بود و با تعجب منو نگاه میکرد
    تو ندیدیش؟
    بابک کی رو؟
    اه...!!شیرین رو میگم دیگه!
    بابک واله من خیلی سال پیش تو یه قهوه خونه،یکی دو تا نقاشی ازش دیدم!یه نقالی بود که دو سه تا تابلو داشت و تو قهوه خونه قصه ي شیرین و فرهاد و خسرو و شیرین و رستم و سهراب رو می گفت!
    من یه بار اونجا نقاشی شیرین رو دیدم.
    بیچاره دهن گرمی م داشت.اون روز رفته بودم تو اون قهوه خونه یک پرده نقاشی م زده بود به دیوار.داشت حکایت شیرین و فرهاد رو تعریف میکرد.
    من اولین بار اونجا عکسش رو دیدم!اتفاقا نقاش زیادم صورتش رو قشنگ نکشیده بود!
    اّه!برو گمشو حوصله ندارم.
    » بابک همونطور که یه ماهیتابه دستش بود گفت «
    مگه شیرین با تو اومده بود اینجا؟!
    » حوصله ي حرف زدن نداشتم «
    بابک در هر صورت تخم مرغ دو تابیشتر نداریم.خداکنه صبحونه ش رو خورده باشه!مرد حسابی مهمون دعوت
    میکنی،قبلش به آدم بگو!
    شوخی نکن بابک.
    داشتیم با هم حرف می زدیم!یه دفعه نمی دونم چی شد!دیگه ندیدمش!
    بابک شاید رفته دستشویی،دست و روش رو بشوره!پاشو یه صدا بزن و بهش بگو صبحانه حاضره!
    » متکارو پرت کردم طرفش.فرار کرد و از تو سالن .به صداي بلند گفت «
    آهاي شیرین خانم!زن این آرمین نشی ها!دست بزن داره!
    » خنده م گرفت.بلند شدم و رفتم تو سالن بابک تا منو دید گفت «
    ترو خدا جلوي این دختره مثل آدم رفتار کن!این از تبار شاه هاست!ننه و باباش آدم حسابی ن!می رن می شینن پشت سرمون میگن چه آدماي بی چاك و دهنی ن ها!
    » با خنده رفتم طرف دستشویی که یه دفعه داد زد «
    » بعد بلند داد زد ». بگو « اُهن » اوهوي !کجا؟!آدم تو دستشویی یه!حداقل یه
    شیرین خانم،راحت باش و با دل راحت کارت رو بکن!ما تو خونه یه مستراح دیگه م داریم!
    :: در کشور من آزادی تنها نام یک میدان است........ ::
    :: این یه قانونه! هرچی کمتر در دسترس باشی ارزشت بیشتره! زیاد که باشی میره به حساب آویزون بودنت! ::

    bsphpu11982
    45823718444724891055

  8. کاربر مقابل از sina_1374 عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  9. #5
    عضو سایت
    تاریخ عضویت
    Apr 2011
    محل سکونت
    Tehran
    نوشته ها
    526
    تشکر تشکر کرده 
    2,517
    تشکر تشکر شده 
    951
    تشکر شده در
    396 پست
    قدرت امتیاز دهی
    142
    Array

    پیش فرض

    فصل هفتم
    » سرمیز صبحونه که نشستیم،دیدم یه دفترچه ي کوچولوي طلایی روي میزه.از بابک پرسیدم «
    این چیه؟
    بابک همون دفتري که توش واسه مریم شعر نوشته بودم و گمش کردم!
    غلط کردي!خودتم دروغات رو باور میکنی؟!
    بابک دروغ نگفته بودم!
    پس چطور تا حالا من ندیده بودمش؟!
    بابک کتاب چاپ کردن که به این شلی ها نیس!این کتاب شعر رو،خیلی وقته که داده بودم واسه چاپ.گویااشعارم قابل چاپ نبوده.بهش مجوز چاپ ندادن!حالا بهش اصلاحیه خورده!باید دستکاریش کنم شاید ایندفعه اجازه ي چاپ بگیره!
    برو گمشو با این چرت وپرتات!
    .» دفتر رو ورداشتم و نگاه کردم.سفید سفید بود «
    پس شعرش کو؟!
    بابک امشب سروده میشه!
    میخواي بري منت کشی کنی؟
    بابک چیکار کنم؟!دیشب خواب دیدم عمه خانم شما،داره با دندون هاش گوشت تنم رو ریز ریز میکنه!
    اگه همین روزا ما نریم سراغشون،اونا میان سراغمون!
    امشبم باید بشینی چند تا بیت شعر بگی،بنویسم تو این دفتر.
    به من چه مربوطه!
    بابک مگه نمیخواي با هم فامیل بشیم؟
    من یه بار با تو فامیل شدم واسه هفت پشتم کافیه.
    » اینو گفتم و دفترچه رو پرت کردم رو میز
    بابک الهی دستت بشکنه که قلبم رو شکوندي!مرتیکه ي بی احساس من از دیشب تا حالا خون دل خوردم تا تونستم این کتابچه ي شعر رو تهیه کنم.انوقت تو به اشعار من بی احترامی میکنی؟!خاك برسر بی احساست کنن!
    » دفترچه رو ورداشت و واکرد و گفت «
    آخ آخ!زبون بسته رو پرت کردي تمام شعراش ریخت بیرون!شد سفید سفید!
    گمشو!میخواستم برات خواب دیشبم رو تعریف کنم ها!
    بابک خوابت زیر 18 سال ممنوعه؟!
    یعنی چه؟!
    بابک یعنی صحنه هاي سانسوري هم داره؟
    باتو اصلا نمیشه حرف زد!خوابم رو هم واسه ت نمیگم.
    بابک نه نه،جون من بگو.فقط خواهش میکنم نسخه ي اصلی رو برام کن!
    » خنده م گرفت
    خواب شیرین رو دیدم.داشت برام داستان زندگیش رو می گفت....
    » بابک اومد تو حرفم و گفت «
    صبرکن صبرکن!بذار برم یه پاکت تخمه بیارم،بعد بگو.
    گمشو!اصلا نمیگم.
    بابک غلط کردم!ترو خدا بگو.
    » از اداهاش خنده م گرفت.گفتم «
    داشت برام داستان زندگیش رو می گفت اول منو برد و قصر خسروپرویز رو بهم نشون داد و خوابگاه زنهاي
    خسروپرویز و سالن ملاقات شاه ها با خسروپرویز و نگهبان ها و آتشکده و مجسمه ها و...
    » دوباره اومد تو حرفم و با هیجان گفت «
    از خوابگاه ها شروع کن!
    خفه شی آدم هیز کج خیال!
    بابک یعنی چه؟منظورم اینه که یکی یکی برو جلو!
    » دوباره خندم گرفت «
    بابک بگو دیگه دلمو آب کردي!
    هیچی بابا!می گفت عاشق یه جوونی بوده به اسم آبتین.هر دو همدیگرو دوست داشتن اما بهم نمی گفتن.بالاخره یه شب آبتین با کمند می آد تو اتاق خواب شیرین.اونجا به همدیگه اظهار علاقه میکنن.
    فرداش جریان رو به پدر و مادرش میگه و پدر و مادرشم موافقت میکنن که این دو تا با هم نامزد بشن.
    بابک ببخش آرمینجون که وسط حرفت می پرم، اما من بیشتر مایلم که جریان همون شب قبل رو برام تعریف کنی که ابتین با کمند می آد تو اتاق خواب!
    هیچی دیگه!اظهار علاقه میکنن.
    بابک فقط اظهار علاقه ؟!
    مرده شور اون افکار پلیدت رو ببرن!
    بابک خواهش میکنم عصبانی نشو!دقیقا فکر کن و بگو توي اون شب حادثه.یعنی اظهار علاقه،تو چی دیدي؟!کجا قایم شده بودي و چیا دیدي؟!
    بکشی خودت رو هم دیگه جوابت رو نمیدم!
    بابک خوش به حالت!خدا شانس بده!آدم باید تو خواب دیدنم شانس داشته باشه!تو چه خوابا می بینی و من چه خوابا می بینم!
    توهر شب خواب یه دختر هیفده هیجده ساله رو می بینی و منه بدبخت م خواب می بینم!می دونی دیشب چه خوابی دیدم؟
    خواب دیدم توي ایرانیم.تو اون خونه قدیمی مون زندگی میکردیم.
    خب یادمه بگو.
    بابک اون وقتا من خیلی کوچیک بودم.تو همسایه گی مون دو تا داداش بودن که همه ش منو می زدن!اسم یکی شون شمعون بود و اسم اون یکی یعقوب!دیشب خواب دیدم که این دو تا داداش با باباشون ،اسماعیل،اومدن و میخوان با
    من،چهارتایی بریم مسافرت شمال!هرکدوم هم یه قبضه ریش دران اندازه ي ریش رستم دستان!حالا خودت فرق
    خوابارو ببین!
    هر شب خوابم از شب قبلی بهتره!
    پریشبش خواب دیدم فیدل کاسترو با اون قیافه ي نخراشیده نتراشیده ش ازم دعوت کرده.رفتم کوبا داریم با هم
    پیش فیدل می آي و یه » سیگار برگ می کشیم!یه دفعه استالین با اون سبیل هاي چخماقی ش اومد تو و به من گفت سري به ما نمی زنی نامرد
    مرده بودم از دستش از خنده! «
    !» تموم اینا رو خیلی جدي می گفت و غصه م میخورد
    بابک بخند آرمین خان!حقم داري بخندي.
    نمی دونم چرا خواباي من همه ش مردونه س
    خدا خر رو شناخت بهش شاخ نداد!تو همین که تو بیداري کثافتکاري میکنی،کافیه!اگه قرار بود تو خوابم به اعنال
    کثیفت ادامه بدي که وامصیبتا!
    بابک راست میگی!
    تو مثل کبریت بی خطري!تو خواب ولت میکنن بین دخترا!
    گربه ي مسکین اگر پر داشتی نسل گنجشک از جهان برداشتی
    بابک گربه خودتی!فعلا زودتر صبحونه ت رو بخور که کار داریم.
    چیکار داریم؟
    بابک بابا کمک کن دو تا بیت شعر کوفتی بگیم و بنویسیم تو این دفترچه ي وامونده و بدیم دست این دختر عمه ي ترشیده ي تو وقال قضیه رو بکنیم!
    رو براش بنویس! « گر بمیرد دهتري » همون شعر
    بابک بذار فکر کنم ببینم.
    » کمی فکر کرد و بعد گفت «
    بیا اي مریم رعنا نه با عمه،خودت تنها
    پشیمانم،غلط کردم بجون تو،خرت کردم
    بجان عمه ي آرمین که ثابت میکنه داروین
    که انسان نسل میمونه شبیه عمه می مونه
    اگه با من کنی آشتی مشخص میشه عقل داشتی
    مگه اینکه من مریم رو نبینم!
    بابک حالا برو باز دهن لقی کن!
    بذار این شعررو واسه عمه م بخونم!اون وقت نشونت میده که نظریه داروین درسته یا نه!
    بابک معلومه که غلطه!صد در صد اشتباهه!در مورد عمه تو باید گفت که انسان از نسل خرس قطبی یه!
    » تو همین موقع یکی زنگ زد «
    بابک آخ آخ!اسمش رو بردم،ظاهر شد!فکر کنم عمه ته!آرمین جون تو نمی دونی غذاي خرساي قطبی چیه؟
    خداکنه اهل گوشت خوردن نباشن.اگه عمه ت منو نخوره،قول میدم از تو یخچال،یه شیشه ي عسل خوب براش بیارم!
    .» آیفون رو جواب دادم .رویا بود.در رو وا کردم «
    bri ri sh بابک اگه عمه خانمه،بهش بگو بالا نیاد.اینجا شوفاژ روشنه،خدانکرده گرمازده می شن!بهش بگو امروز
    si r ways
    یه پرواز به قطب داره عجله کنه،بهش میرسه!
    بابک خجالت بکش.آدم به بزرگترش این حرفا رو نمی زنه.
    بابک الهی ناز بشی پسر مودب با تربیت!مامانت بهش سفارش نکرده با بچه هاي لات و بی پدر و مادر حرف نزنی
    پوپول خان؟!
    چرا اتفاقا همیشه این سفارش رو بهم میکرد.
    بابک پس واسه چی با من هم اتاق شدي؟
    گول ظاهر شیک و تر تمیزت رو خوردم.در ضمن،عمه خانم نیس که داره می آد بالا.
    بابک پس جون شماست که داره از حلق تون می آد بالا؟
    جون بکن بگو کیه دیگه!
    رویا خانم دارن می آن بالا.
    رفتم در رو وا کردم و واستادم تا رویا بیاد بالا.یه دقیقه ي بعد آسانسور رسید طبقه ي بالا و رویا ازش اومد بیرون. «
    » یه لباس خیلی شیک پوشیده بود و خندون سلام کرد.جواب دادم و دعوتش کردم تو خونه.وقتی اومد تو پرسید
    بابک کجاست؟
    اومدم بگم همین جاس که یه دفعه صداي بابک رو از توي اتاق خواب شنیدم که مثل مریضا داره ناله میکنه!رویا «
    » پرسید
    صداي کیه؟
    » مونده بودم چی جواب بدم که بابک با همون صدا و حالت بیمارگونه گفت «
    آرمین ،کی بود زنگ زد؟
    » صداش رو همچین میکشید که انگار یه هفته س تو رختخواب خوابیده!بهش گفتم «
    رویا خانم تشریف آوردن.
    » با همون حالت مریضی گفت «
    خوش اومدن.قدمشون روي چشم.ازشون پذیرایی کم.منکه اینجا افتادم و نمی تونم از جام بلندشم!
    » رویا که ناراحت شده بود ،به طرف اتاق بابک رفت و گفت «
    چی شده بابک؟!
    منم دنبالش رفتم تو اتاق.اما تا چشمم به بابک افتاد،حسابی جا خوردم!صورتش شده بود سفید مثل گچ دیوار!رنگ بهرو نداشت!
    » رویا تا بابک رو اون شکلی دید،ترسید و دوئید رفت کنار تختش و با ناراحتی پرسید
    چی شده بابک؟چته؟!
    چندوقته اینطوریه؟!بردیش دکتر؟!
    » نمی دونستم چی جوابش رو بدم.اروم گفتم «
    واله نمی دونم نه.دکتر نبردمش.
    » راستش خودمم ترسیده بودم.رویا خیلی ناراحت شده بود.به من گفت «
    باید می بردیش دکتر.حالش اصلا خوب نیست!
    بابک نه ،چیزیم نیس.انگار کمی سرما خوردم.صعف گرفته تم.آخه می دونی رویا خانم؟کسی که نیس یه کاسه
    سوپ برام درست کنه یا یه چیکه آب پرتقالی،چیزي بریزه تو حلقم!اینه که کمی ضعیف شدم!
    از دیشب تا حالا زبونم چسبیده به سقم!گلوم خشک خشک مثل چوب کبریت!
    رویا الان برات یه سوپ درست میکنم.
    اینو گفت و رفتطرف آشپزخونه.وقتی از کنارم رد میشد،اشک تو چشماش حلقه زده بود. «
    » برگشتم بابک رو نگاه کردم.که چه جوري حقه بازي میکنه.رفتم جلو و گفتم
    چی مالیدي به صورتت؟
    » با خنده گفت «
    نشاسته!
    پس زیر چشمات چرا کبوده؟
    بابک خیلی کبوده؟
    آره.
    بابک واکس مالیدم! نمی دونم تو از نسل آدمی؟ابلیسی؟دیوي؟چی هستی؟
    این کارا چیه میکنی؟دختره طفل معصوم گریه ش گرفته بود!
    بابک راست می گی جون من؟
    پاشو خجالت بکش!
    بابک بجون تو دلم لک زده واسه یه خورده دلسوزي و پرستاري!
    ایران که بودیم ،تا مریض میشدم،مامانم اونقدر لوسم میکرد که نگو!الان چندساله که یه نفر نازم رو نکشیده و ازم پرستاري نکرده!
    » کمی فکر کرد و بعد گفت «
    البته چند سال م هس که من مریض نشدم!میخواستم بدونم اگه مریض بشم رویا برام چیکار میکنه.
    مرده شور اون ایده هاي فاشیستی ت رو ببرن!
    » در همین موقع رویا با یه لیوان آب پرتقال اومد تو اتاق و از من پرسید «
    تو خونه مرغ دارین؟
    » تا اومدم جواب بدم بابک با ناله گفت «
    آره رویاجون.دوتا مرغ عشق داریم،تو قفس تو بالکن خونه س!
    » رویا خندید و همونطور که آب پرتقال رو می برد کنار تخت بابک ،گفت «
    مرغی رو می گم که بشه خورد!
    » دوباره بابک با ناله گفت «
    واله یه بار ما یه جفت ازاینارو کباب کردیم خوردیم،گوشتشون بد نبود!
    » رویا جاي مرغ رو نشون دادم که رویا به بابک گفت
    تو این حال نباید زیاد حرف بزنی.وضع سینه ت هم خوب نیست.فعلااین آب پرتقال رو بخور تا من یه سوپ خوب
    برات درست کنم.بعدش با هم می ریم دکتر.
    بابک از گلوم پایین نمی ره رویاجون.
    » بعدبا ناله گفت «
    آرمین میتونی بري برام یه نی بیاري؟
    هم از دستش عصبانی بودم و هم خنده م گرفته بود.رفتم و از تو آشپزخونه یه نی نوشابه آوردم و گذاشتمش تو «
    لیوان آب پرتقال.
    » حقه باز پتو رو تا زیر چونه ش کشیده بود روش!بهم گفت
    میشه آرمین چون سر نی رو بذاري تو دهنم؟دست خودم جون نداره!
    با عصبانیت نی رو محکم کردم تو دهنش «
    رویا رفت تو آشپزخونه.تا رویا رفت،بابک بلند شد و نی رو از تو لیوان در آورد و یه نفس آب پرتقال رو خورد و
    دوباره نی رو گذاشت تو لیوان و گرفت خوابید و پتو رو کشید روش!
    !» از تو رختخواب با چشمهاي شیطانی ش به من نگاه میکرد و میخندید
    بیچاره این رویا که گیر چه گرگی افتاده!
    » از همون زیر پتو،با آهنگ اروم برام خوند «
    گرگم و گله می برن!
    » بعدش سرش رو کرد زیر پتو و گف
    برو برو مزاحم آسایش مریض نشو!مگه نشنیدي خانم دکتر رویاخانم برام طول درمان نوشت؟!چرا به دستور اطبا
    احترام نمیذاري؟!مرتیکه ي حسود!
    بعد دوباره بلند شد و زود رفت جلو آینه و یه دستمال کاغذي ورداشت و صورتش رو پاك کرد .و دوباره رفت تو «
    » رختخواب و پتو رو کشید روش و گفت
    آخیش!آب پرتقال رو که خوردم،رنگ و روم جااومد!
    خلاصه ،اون روز رویا تا ظهرسه چهار تا لیوان آب پرتقال داد به این بابک و بابکم همه ش رو خورد! «
    ظهرم براش سوپ خیلی خوشمزه اي درست کرد که سه تایی خوردیم.
    » بعد از ناهار،رویا هرچی اصرار کرد که بابک رو ببره دکتر،بابک قبول نکرد و رویام گفت
    پس تو بگیر کمی بخواب و استراحت کن.من دیگه می رم خونه.شب بهت دوباره سر می زنم.
    » دوباره بابک شروع به ناله کرد و گفت «
    حالم بهتر شده بود.می ترسم تو که بري،دوباره تبم عود کنه!
    » رویا خندید و گفت «
    شب برمیگردم.خیالت راحت باشه.
    بابک واي بر اسیري کز یاد رفته باشد
    در دام مانده صیدي صیاد رفته باشد
    نکنه بري و فراموشم کنی!اونوقت دیگه از بیمارت،فقط یه پوست و استخون می مونه ها!
    این چه بیماري یه که اینقدر چونه ش گرمه؟!
    بابک این از علائم این نوع بیماري هاس!تو حرف نزن.دکتر این چیزا رو باید تشخیص بده!
    » رویا خندید و خداحافظی کرد و رفت.تا دو دقیقه گذشت،بابک از تو رختخواب پرید بیرون و شروع به خوندن کرد
    امشب شب مهتابه حبیبم رو میخوام
    حبیبم اگه خوابه طبیبم رو میخوام
    » بعد رو به من کرد و گفت «
    ببینم تو تو خواب می ري پیش شیرین،ازت پذیرایی چی میکنه؟
    دهن خشک میري؛دهن خشک برمیگردي؟!
    من مثل تو حقه باز نیستم.
    بابک پس چشمت کور دنده ت نرم!تو برو بشین باشیرین خانم،گلوي خشک حرف بزن.من اینجا تند و تند آب
    پرتقال میخورم و سوپ و مرغ!
    بعد رفت تلفن زد به گلفروشی و یه دسته گل رز سفارش داد و بعد در حالیکه براي من شکلک در می آورد رفت تو «
    » حموم و شروع کرد به آواز خوندن
    سرشب بود که زنگ زدن.رویا بود.در رو وا کردم واومدن بالا. «
    » بابک حموم کرده و ریش زده،با یه لباس شیک و تر و تمیز اومد پیش من گفت
    خانم دکتر تشریف آوردن؟
    بعله!
    بابک خانم دکتر اومد،جلوش با تربیت باشی ها!وگرنه میگم یه آمپول بهت بزنه!برو کنار ببینم بیخود اینجا
    وانستا!این دکتر تخصصش عمومی نیس،خصوصی یه!اصلا رفته دکتر شده که منو معالجه بکنه!برو یه گوشه بگیر
    بشین.
    » تو همین موقع رویا رسید تا بابک رو سرحال دید گفت «
    چطور؟!مریض حالش خوب شد؟!
    بابک از طبابت حکیمانه ي شماس!بفرمایید تو!
    » همونطور که رویا می اومد تو خونه و بابک در رو می بست گفت «
    بیماري،یه بیماري روحی روانی بود.بیمار دچار افسردگی روحی شده بود که خوشبختانه شما با حذاقت و درایت
    ،مرض رو تشخیص دادین!
    این بیمار که خود من باشم،تا عمر داره،جونش رو مدیون شماس!
    » تا رویا نشست،بابک رفت و دسته گلی رو که سفارش داده بود براش آورد و بهش داد و گفت «
    این رزهاي سرخ ،نشونه ي محبت این بیمار به طبیب شه!
    رویا ت خیلی فشنگه بابک!ممنون.چه رنگ قشنگی دارن!
    بابک رز سرخ سفارش داده بودم،ورداشته بود رز سفید آورده بود.
    رویا ایناکه همه سرخ ن!
    بابک خودم ورداشتم تک تک کردم تو قلبم رنگ گرفت
    رویا با خنده سرش رو انداخت پایین و مشغول تماشا کردن گلها شد. «
    » من هاج و واج به بابک نگاه میکردم که گفت
    پسر تو اینجا واستادي چیکار؟بپر برو چندتا چایی وردار بیار.
    خلاصه یکی دو ساعتی نشستیم و صحبت کردیم.احساس میکردم که بابک از رویا خوشش اومده.نگاه هاش،صبحت «
    هاش،همه این رو نشون میداد.
    » سرشب بود که رویا گفت
    بچه ها،اگه موافقین،شام بریم بیرون،بعدشم یه برنامه اي خودم براتون جور کردم،باشه؟
    شماها برین .من خونه می مونم.
    بابک نمیشه.این شام بیرون هم جز دوره ي درمانی منه!باید درمان رو کامل کرد!شاید تو این هیروویر،یه ویتامینی
    چیزي م به تو ماسید!
    نمیخوام مزاحمتون بشم.
    رویا این چه حرفیه؟حتما باید با هم بریم.
    بابک پاشو ببینم.بدو کارات رو بکن .از تو خونه موندن و با شیرین خانم کل کل کردن بهتره که!
    رویا شیرین خانم؟!
    بابک بعله!شیرین خانم!
    این پسرخاله ي من؛چندوقته،نقد رو ول کرده،نسیه رو چسبیده!
    رویا متوجه نمیشم.
    بابک هیچی بابا.داریم تهیه تدارك می بینیم که بریم خواستگاري.
    رویا خواستگاري؟چه خوب!خواستگار کی؟من می شناسمش؟
    بعله!خیلی سرشناسه!
    رویا جدي؟!کی هست؟
    بابک خانم شیرین ساسانی!بیوه مرحوم خسروپرویز ساسانی!
    بابک!!
    بابک البته فعلا قضیه رو علنی نکردیم.میدونی رویا جون،اگه اون مرتیکه گردن کلفت،فرهاد بفهمه،تمام برنامه
    هامون رو بهم میزنه!
    طرف سنگ تراشم هس،زور بازوش زیاد.خاطرخواه شیرینم خس.دو سه مرتبه م،پیغوم و پسغوم کرده واسه
    خواستگاري.
    اگه بو بره،خون راه میندازه!
    » رویا هاج و واج بابک رو نیگاه میکرد.بعد گفت «
    من اصلا سردر نمی آرم!شیرین؟!همون شیرین و فرهاد؟!
    بابک شیرین و فرهاد نه!شیرین زن خسروپرویز.
    » رویا درحالیکه می خندید،گفت «
    اونکه مال هزار و خرده اي سال پیشه!
    بابک آخه شیرین خانم چند وقتی یه که بیوه شده.خب،تو این دوره زمونه یه زن تنها براش سخته بی سرپرست
    زندگی کنه.اونم با این حقوق هاي بخور و نمیر بازنشستگی!
    اینه که چندوقتی یه از سیاه دراومده و خیال داره شوهر کنه.البته فعلا دارن با هم رفت و آمد می کنن که ببینن به
    تفاهم می رسن یا نه!
    » رویا در حالیکه می خندید به من گفت «
    بابک چی میگه آرمین؟اینم یکی از اون شوخی هاست؟
    چی بگم؟از خودش بپرسین.
    بابک بجون مادرم اگه دروغ بگم!این الان چندوقتی یه که هرشب راه می افته تنها می ره پیش شیرین.
    صدبارم بهش گفتم نرو.یه دفعه مچت رو می گیرن،گندکار در می آد.اما به گوشش نمی ره که نمیره.
    » رویا که حسابی گیج شده بود گفت «
    انگار موضوع جدي یه!
    » بعد دوباره خندید و گفت «
    دارین سربه سرم می ذارین؟
    بابک آرمین ،تو هر شب،شیرین رو نمی بینی؟
    » سرم رو تکون دادم و خندیدم «
    رویا یعنی تو هر شب؛شیرین ،زن خسروپرویز رو می بینی؟!
    بابک زن مرحوم خسروپرویز!شوهرش تو یه حادثه کشته شد.یعنی کشتنش.
    رویا کشتنش؟!
    بابک اره بابا!مگه نفهمیدي؟!تموم روزنامه ها نوشتن!
    رویا دارم از دست شما دو تا دیوانه میشم!
    رویا خانم.من چند وقتی یه که شبها،وقتی میخوابم،شیرین به خوابم می آد.
    بابک دروغ میگه بدذات!این می ره به خواب شیرین!یعنی این می ره به قصر شیرین!کرم از اینه!
    » خنده م گرفته بود که بابک گفت «
    این چند دفعه همه ش تو رفتی اونجا.چطور تا حالا اون یه تک پا بلند نشده بیاد اینجا؟حتما مارو قابل نمی
    دونه!کسرشان میشه بیاد خونه ي ما!
    بهش بگو پسرخاله م گفت هر رفتی یه اومدي داره!بخدا اگه نیاي بازدید ما رو پس بدي،پام رو اونجا نمی ذارم!
    » رویا مات گرفت نشست رو مبل و ما دو تا رو نگاه کرد که بابک گفت «
    بلندشو بریم رویا.تو راه همه چیز رو برات تعریف میکنم.فکرش رو نکن.من فکر نکنم این وصلت صورت بگیره!
    » بعد همونطور که رویااز جاش بلند میشد و سه تایی به طرف در می رفتیم،بابک خیلی جدي ادامه میداد «
    اولا که اختلاف سنی شون زیاده!بعدشم طرف یه شوهر داشته و معلوم نیس چندتا بچه داشته باشه!
    گیریم اینا همه هیچ!این آرمین پژوهشه،اون شیرین ساسانی!یه عقد مختصرم که بخواهیم بگیریم،حداقل باید هفت و هشت تااز این پادشاه هاي کشوراي همسایه رو دعوت کنیم یا نه؟!حالا پادشاه هاشون نه،سفیر کبیراشون!
    :: در کشور من آزادی تنها نام یک میدان است........ ::
    :: این یه قانونه! هرچی کمتر در دسترس باشی ارزشت بیشتره! زیاد که باشی میره به حساب آویزون بودنت! ::

    bsphpu11982
    45823718444724891055

  10. کاربر مقابل از sina_1374 عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  11. #6
    عضو سایت
    تاریخ عضویت
    Apr 2011
    محل سکونت
    Tehran
    نوشته ها
    526
    تشکر تشکر کرده 
    2,517
    تشکر تشکر شده 
    951
    تشکر شده در
    396 پست
    قدرت امتیاز دهی
    142
    Array

    پیش فرض

    میدونی چقدر مخارج ور میداره؟!خرج مون سر به فلک میذاره!
    تازه بعدش آیا زندگی شون بشه،آیا نشه!من که گفتم هیچ دخالتی نمیکنم!اون پدر و مادر تو،اونم پدر و مادر شیرین.
    خودشونم که بچه نیستن!دختره هزار و چهارصد پونصد سالشه!فقط بهشون گفتم تا یکی دو سال دست نگه دارین و بچه دار نشین که اگه کار به جدایی و این حرفا کشید،یه بچه ي طفل معصوم این وسط تباه نشه!بد میگم رویا جون؟!
    » رویا که کاملا گیج شده بود گفت «
    نه خب،حرف درستی یه!
    » بعد تازه متوجه شد و گفت «
    اصلا یعنی چی این حرفها؟!
    بابک منم همین رو میگم.می گم تو این ملک این همه دختر خوب هس!همین دور و ور خودمون!دخترعمه ش
    هس،یکی دیگه از فامیل هامون هس،یه آشناي دیگه داریم تو ایرانه،دختر محجوب و خانم و نجیبی یه،اونم هس.هر کدوم رو که خواستی ،با منت بهت می دن اما لج کرده که الا و بلا یا شیرین یا هیچکس!لجبازم هس پدر سوخته!از اون ورم این دختره شیرین هی کوکش میکنه!
    ازخونه اومدیم بیرون و سوار ماشین شدیم. «
    بابک وقتی خوب چرت و پرتاش رو گفت،تازه شروع کرد به تعریف براي رویا.
    براي رویا باور کردن این مسئله خیلی سخت بود،بطوریکه تا لحظه اي که به رستوران رسیدیم،همه ش در این مورد از من سوال میکرد.
    » وقتی وارد رستوران شدیم و نشستیم،بابک گفت
    اخیش!دلم واشد!پوسیدم تو اون خونه.
    رویا بخاطر اینه که شما کمتر از اون خونه می آئین بیرون.کسالت تو هم به همین خاطر بود.
    بابک آره،راست میگی.آدم که زیاد تو خونه می مونه حالت افسردگی پیدا میکنه.
    ولی ماها که اصلا تو خونه نمی مونیم!حساب کردم تقریبا هر شب با بچه ها می ریم بیرون.شاید در هفته فقط یه شب خونه باشیم!
    بابک نمیشه شما انقدر حرف نزنی؟
    رویا این طفلک که اصلا حرف نمیزنه!
    بابک آره.حرف نمیزنه حرف نمی زنه،وقتی م می زنه گند کار رو در می آره!
    پسر ما کی هر شب از خونه می ریم بیرون؟
    ما نمی ریم!تو می ري،منم بزور با خودت می بري.
    بابک مار بگزه زبونت رو!من ترو با خودم بزور می برم؟
    » رویا که میخندید گفت «
    خوب دارین همدیگرو لو می دین ها!
    بابک بیا!راحت شدي؟
    ببین آرمین جون.تو که پسر خوبی هستی،تو که هرجا می برمت،ساکتی و باتربیت!نمیشه این چند کلمه ي قصار رو همنگی؟!ابروي منو که جلو رویا بردي!حالا فکر میکنه من زبونم لال،ددري م!
    من و رویا شروع کردیم به خندیدن که یه دفعه رویا چشمش افتاد.به در رستورا و زود دفترچه ي صورت غذارو «
    » ورداشت و گرت جلو صورتش و زود به ما گفت
    بچه ها برنگردین پشت تون رو نگاه کنین!
    چرا؟
    رویا یه دقیقه صبر کنین تا بهتون بگم!
    بابک غلط نکرده باشم بوي طایفه ي عمه خانم به مشام میخوره!
    رویا اشتباه نکردي.مریم و یه دختر دیگه و یه پسرخارجی،همین اومدن تو رستوران
    ا...!!مریم ما؟چه خوب!
    » تا اومدم بلندشم،بابک دستم رو گرفت وسرجام نشوند و گفت «
    زهرمار و چه خوب!بگیر بشین ببینم بااین فک و فامیل پرترافیک ت!هرجا می ریم یکی شون جلومون سبز
    میشه!انگار موشون روآتیش می زنن!
    مگه چیه؟!
    رویا آرمین جان،درست نیست مریم،ماهارو با هم اینجا ببینه.
    بابک گفتی با یه پسر بود؟
    رویا آره.با یه پسر و یه دختر.
    بابک رویا.تو بلند شو برو دستشویی.من اینارو یه جوري دکشون میکنم.
    یه ربع بیست دقیقه دیگه بیا سرکوچه همین رستوران.می آئیم دنبالت.
    » رویا یواش بلند شد رفت دستشویی.بابک به من بعدش گفت «
    خب آرمین حالا یه جوري نشون بده که انگار همین حالا دیدیشون.
    الان دیگه عیب نداره؟
    بابک نه هالو جون.الان دیگه مدرك جرم وجود نداره!فرستادیمش دستشویی!الان جاي مدرك جرم امنه امنه!
    » برگشتم بطرف جایی که مریم و دوستاش نشسته بودن و در حالیکه براشون دست تکون میدادم،صدا کردم «
    مریم !مریم!
    » بابک تند دستمو گرفت و گفت
    هوي!!چه خبرته؟!مگه عروسی یه عمه ته که انقدر خوشی؟!نخند!مثلا غیرتی شدي!نشون بده ناراحتی!
    آخه چرا؟!
    بابک آدم که دختر عمه ش رو با یه مرد غریبه می بینه،شاد نمیشه!
    پسره انگار با اون دختره س!
    بابک باشه!ماایرانی هستیم!به این چیزاش کاري نداریم!خلاف خلافه!غیرتی شو ببینم!
    چه جوري؟
    بابک اخم هات رو بکن توهم.یکی از ابروهات رو هم بنداز بالا.
    اینجوري خوبه؟
    بابک داري براي من ابرو میندازي؟!
    پس چیکار کنم؟
    بابک گفتم یه ابروت رو بنداز بالا و نگه دار!بالا پائینش نکن!!نري اونجا باهاشون احوال پرسی کنیها!
    بلندشو بریم،زشته.متوجه مون شدن.
    بابک آروم از جات بلند شو،مثل فیلماي فارسی!با پات صندلی رو بزن کنار!
    این کارا چیه بابک ؟!
    بابک تو حرف نزن.سینه جلو!سربالا،قدم اروم،مثل خروس لاري!
    پسره رو بزنیمش؟
    بابک تنه بابا!فقط قیافه می گیریم!هدف عقب نشوندن دشمن از رستوران!
    دوتایی رفتیم جلو میز مریم و دوستش.با اون قیافه اي که ما گرفته بودیم،تا رسیدیم هر سه تاشون با ترس از «
    » جاشون بلند شدن.حسابی خنده م گرفته بود که بابک گفت
    این پسره کیه مریم خانم؟
    » مریم که هول شده بود گفت «
    دوست پسر میناس!
    بابک مینا کیه؟
    مریم مینا ایشونه،دوست من.!
    ». بابک همونطور که اخم کرده بود برگشت طرف مینا و گفت «
    شما مینا هستین؟
    دختره با ترس گفتمبله! «
    » یه دفعه اخماي بابک وا شد و شروع کرد با دختره احوال پرسی کردن
    بابک حال شما چطوره؟مشتاق دیدار!بابا مامان چطورن؟چطور تا حالا من شما رو زیارت نکردم؟!تو همین شهر
    تشریف دارین؟خدا شما رو به پدر و مادرتون ببخشه که چه دخترقشنگی تحویل جامعه دادن.
    آروم زدم تو پهلوش.تازه حواسش جمع شد.مریم تعارف کرد که بنشینیم.پنج تایی نشستیم دور میز.پسره بدبخت «
    » همونطور زل زده بود به من و بابک که بابک به مریم گفت
    کاشکی کور می شدم و یه همچنین روزي رو نمی دیدم!
    » مریم با ناراحتی گفت «
    مگه چی شده بابک؟!
    بابک کاشکی امروز سرم رو از رو بالش بلند نمیکردم!
    » بعد محکم زد رو پاي خودش و گفت «
    حیف از اون همه شعري که براي تو گفتم!بی وفا!بی عاطفه!کاشکی می مردم وزیر بار این بی ناموسی نمی رفتم!
    مریم این چه طرز حرف زدنه؟منظورت چیه؟!
    بابک دیگه نمیخواد حاشا کنی!چه آرزوهایی واسه خودم داشتم؟!آي جان!آي پاسبان!اي مامور دولت بدادم
    برسین!دیگه آدم به کی اطمینون کنه!
    مریم بابک یعنی چی؟!
    بابک تو حرف نزن!خوب مزد دستم رو دادي!آفرین!
    » مینا آروم ازمن پرسید «
    ببخشید،ایشون پسر دایی مریم هستن؟
    نخیر.من پسر دایی یه هستم.
    » مینا با تعجب گفت «
    پس چرا ایشون انقدر ناراحتن؟!
    نمی دونم واله!
    » بابک که این حرف رو شنید به مینا گفت «
    مگه پسردایی پسرعمه داره؟!مگه آدم فقط باید فامیل همدیگه باشه تا غیرتی شه؟!من هر دختر ایرانی رو می بینم
    که تو ولایت غربت اسیر دست یه خارجی شده،غیرتی میشم و حرص میخورم!حتی شما !من براي شمام نگرانم!آخه
    این پسره ي زشت و ایکبیري چیه باهاش بلندشدین اومدین بیرون؟!وللش کنین این مرتیکه ي بدترکیب رو!ایشاالله
    همین روزا خودم از خجالت تون در می آم!
    » دوباره آروم زدم تو پهلوش «
    مریم بابک خان براي اینکه خیالتون راحت بشه و فکرهاي بد نکنین باید بگم ایشون اسمشون مایکله،نامزد مینا!در
    ضمن پدرشون هم از دوستان صمیمی یه مامانم هستن!
    بابک ا...!!پس عمه خانم هم بعله؟!
    » بعد با ناراحتی به من گفت «
    پاشو آرمین بریم که انگار خانه از پاي بست ویران است!پاشو بریم که اینا اصلا خانوادگی جفا کارن!
    دوتایی بلند شدیم و رفتیم طرف در رستوران که مریمم کیفش رو ورداشت و دنبالمون اومد.بابک منو می کشید و «
    » دنبال خودش می برد و مریم هی صدا میکرد
    آرمین!بابک!
    اما بابک صبر نکرد و از رستوران رفتیم بیرون.مریمم دنبالمون اومد.خیلی عصبانی بود.وقتی دید که ما رفتیم،اونم «
    خیلی ناراحت رفت اونطرف خیابون و سوار ماشینش شد و با سرعت رفت.بابک همونطور که پشتش به مریم بود از
    » من پرسید
    رفت؟
    آره.حالا می ره به عمه م جریان رو میگه،اونم می آد پدر منو در می آره!
    بابک قربون عمه ت بري!نترس مرد گنده!
    نمایش ت تموم شد؟بندازم پائین؟
    بابک پرده ي نمایش رو؟
    نخیر!ابروم رو!
    » بابک زد زیر خنده و گفت «
    اما عجب صلابتی پیدا کرده بودي!دل شیر آب میشد!من خودم از قیافه ي عصبانیت ترسیدم!بنداز پایین کمون رستم
    رو!
    ببین بخاطر تو چکارا باید بکنم!
    بابک یه ربع نشد؟
    چرا بابا!
    بابک نخیر!بیچاره رویا از ترسش از دستشویی بیرون نمی آد!
    » تا اینو گفت،دیدم رویا داره از دور می خنده و می آد طرف ما.تا رویا رسید بابک گفت «
    خوشت اومد؟
    رویا عالی بود!
    حالا خدا بدادمون برسه با عمه م!
    بابک راست میگه!عمه ش مثل نهنگه!عصبانی بشه هیچی جلودارش نیس!
    حالا اگه فردا اومد چیکار کنیم؟
    بابک دو حالت داره.یا مریم به عمه ت جریان رو میگه یا نمیگه.من فکر میکنم احتمالا جریان رو بخش نگه که مسئله
    خود به خود حله.احتمالا عمه سراغ ما نمی آد.فقط باها قهر میکنه بعدشم زنگ میزنه ایران،چغلی ت رو به بابات
    میکنه!
    پس بیچاره شدم!داستان تا ایران میرسه!
    بابک باید افتخار کنی که اینجا نمایش بازي میکنی.بلافاصله تو ایران می ره رو صحنه و نشونش می دن و معروفیت
    پیدا میکنه!
    زهرمار!
    بابک حالا بیا بریم یه شامی بخوریم بعد فکرش رو می کنیم.
    » سه تایی رفتیم یه رستوران دیگه و غذا سفارش دادیم.تا غذا بیارن بابک گفت «
    همه ش می ترسیدم پسره کاراته باز باشه و یه کتک مفصل بهمون بزنه!
    رویا شما دو نفر بودین.نمی تونست.
    بابک چی میگی؟!یه بار ما هفت هشت نفر بودیم و تو خیابون با دو نفر دعوامون شد.ماهام اولش همین فکر رو
    میکردیم.
    جات خالی،اون دو نفر،ما هشت نفر رو اونقدر زدن که داشتیم می مردیم!
    رویا دو نفر به هشت نفر؟پس چطور کتک خوردین؟!!
    بابک آخه ما هشت نفر چوب داشتیم و اونا دست خالی بودن!
    .» سه تایی زدیم زیر خنده و ترس انتقام عمه از یادمون رفت «
    این یکی شوخی از خودت نبود بابک خان.
    بابک نه،تویه نمایش سیا بازي،سعدي افشار اینارو میگفت.یادش بخیر خیلی هنرمنده.
    رویا من نمایش سیا بازي خیلی دوست دارم.متاسفانه خیلی کم دیدم.قبل از انقلاب که ما نبودیم بعدشم که اجرا
    نمیشد.فقط یکی دو تاش رو اینجا تو ویدئو دیدم.
    بابک همین سرشبی،یکیش رو برات اجرا کردیم دیگه!
    رویا راستی باید ازتون تشکر کنم.اگر مریم،من رو با شماها میدید،برام خیلی بدمیشد.
    چرا؟
    رویا خب می رفت به عمه خانم میگفت.
    بابک عمه خانم هم زود می فرستاد رو اینترنت!تازگی هام یه شبکه ي خبري رو راه اندازي کرده!
    اینطوریم که تو میگی نیس.
    رویا چرا متاسفانه اینطوریه آرمین.نه تنها عمه ي تو!اینجا ایرانی ها،خلق و خوي شون عوض شده!
    همشون منتظرن یکی یه کاري بکنه و بشینن پشت سرش به بدگویی.
    ببخشید یه چیزي میگم.شتر سواري دولا دولا نمیشه!
    بابک باز از اون سخنان قصار گفتی؟!
    رویا اتقافا آرمین درست میگه.شاید مریم باید می فهمید که من با شماها اومدم بیرون.ما که کار بدي نمی کردیم
    نمی دونم چرا یه لحظه وحشت کردم.
    ما ایرانی ها،وقتی از ایران می آئیم اینجاها،در واقع لباسهامون رو عوض میکنیم!
    براي اصلاح فرهنگ،زمان لازمه.باید نسل جدید متحول بشه.دگرگونی در تفکر و رفتار،براي نسل قدیم مشکله.
    بابک اصلا من نمی فهمم این عمه ي تو واسه چی سر پیري بلند شده اومده اینجا؟
    اومده متحول بشه؟!بگو،آخر عمري می شستی سرخونه زندگیت.
    ببیند.دقیقا توام داري همین کار رو میکنی!
    بابک اگه من دارم اینکاررو میکنم،ازخودم که یاد نگرفتم!بهم یاد دادن!
    یادمه حدود پنج شیش سالم بود.
    یه روز دخترعمه م اومده بود خونه ي ما.از من هفت هشت سال بزرگتر بود.نمی دونم چی شد که تو خونه ي ما رفت
    حموم.
    خورد تو سرم! « گرومب » تو عالم بچه گی،یواشکی رفتم و از سوراخ کلید توي حموم رو نگاه کنم.یه دفعه یه چیزي
    مادرم بود.
    اولین چیزي که بهم گفت میدونی چی بود؟
    »! اگه بابات بفهمه می کشدت » گفت
    تو همون حال و هواي بچه گی،تا شب که بابام اومد داشتم فکرمیکردم که چه چیزي براش سرهم کنم که منو نکشه!
    میدونی وقتی یه بچه ي شیش ساله رو تهدید به کشتن میکنن یعنی چه؟
    :: در کشور من آزادی تنها نام یک میدان است........ ::
    :: این یه قانونه! هرچی کمتر در دسترس باشی ارزشت بیشتره! زیاد که باشی میره به حساب آویزون بودنت! ::

    bsphpu11982
    45823718444724891055

  12. کاربر مقابل از sina_1374 عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  13. #7
    عضو سایت
    تاریخ عضویت
    Apr 2011
    محل سکونت
    Tehran
    نوشته ها
    526
    تشکر تشکر کرده 
    2,517
    تشکر تشکر شده 
    951
    تشکر شده در
    396 پست
    قدرت امتیاز دهی
    142
    Array

    پیش فرض

    واسه اون بچه تو اون سن یعنی مرگ!یعنی باید منتظر میشدم تا لحظه ي کشتنم با اومدن بابام به خونه برسه!
    اونم به چه جرمی؟!هیچی!یه کنجکاوي بچه گونه!
    میخواستم بدونم تن و بدن ما پسرا با دخترا چه فرقی داره!
    که بالاخره نفهمیدم!
    یا اون روزي که با توپ زدم شیشه ي اتاق رو شیکوندم.بازم مامانم گفت اگه بابات بفهمه از خونه بیرونت میکنه!
    یادم می آد که بعد از گریه و زاري زیاد،مامانم زود شیشه بر خبر کرد و تا قبل از اومدن بابام،شیشه رو انداختیم.
    یه بارم دیگه م یادمه که مامانم با خاله جون .با همین مادر تو.دوتایی نشسته بودن و یکی این از خواهرشوهرش
    میگفت و یکی اون.
    چه حرفها پشت سرشون می زدن!
    تو اون بچگی؛عمه م بنظرم شد یه دیو!
    چند وقت بعدش که عمه م اومد خونه یما وقتی خواست منو ماچ کنه،خولش دادم و فرارکردم تو حیاط!
    حالا آرمین خان ،شما بگوببینم اینا تقصیر من بوده؟یا بازتاب آموزش بد؟تو همین چند مورد به من یاد دادن
    بترسم،دروغ بگم،دو رو باشم،ریاکار باشم.یادگرفتم غیبت کردن جز سرگرمی ماهاش.چون بعد از اون همه حرفا که
    مامانم پشت سر عمه م زد،وقتی دیدیش،همچین بغلش کرد که انگار بچه ش رو بغل میکنه!در صورتی که من فکر
    میکردم که اگه عمه م یه بار دیگه بیاد خونه ي ما،مادرم اصلا تو خونه راش نمیده!یااینکه تو همین مدارس
    خودمون.مدیر و ناظم و معلم.همه آماده بودن که یه جوري مچ مارو بگیرن!
    پنج دقیقه دیر می اومدیم مدرسه،ناظم می پرسیدکجا بودي؟رفته بودي پارك؟
    زود دست میکرد و جیب هامون رو می گشت.
    اگه یه روز تکلیف مدرسه رو،حالا بهر علت انجام نمی دادیم.ده صفحه جریمه باید می نوشتیم.یه معلم پیدا نشد که درك کنه شاید شب قبلش ننه بابامون باهم دعوا داشتن!شاید یه اتفاقی افتاده بود که نتونستیم مشق هامون رو
    بنویسیم.
    نتیجه ش چی شد؟
    یاد گرفتیم دروغ بگیم.هردفعه یه چاخانی می کردیم.اقا دیشب بابامون قولنج شیکم کرده بود داشت می مرد!آقا
    مامانم مون پا به ماه بود داشت می زائید!آقا عمه مون مرده بود رفته بودیم سر خاکش کنیم!ا...!پسر تو که یه هفته
    پیش عمه ت مرد!
    ا آقا ببخشید،پس حتما این یکی خاله مون بوده!
    خب حالا چی میگی آرمین خان؟اگه اون روزي که میخواستم از سوراخ کلید دختر عمه م رو دید بزنم جاي کتک زدن
    و تهدید مادرم می بردم یه گوشه و در حد امکان برام این تفاوت ها رو توضیح میداد.من یاد نمی گرفتم در مقابل یه
    خواسته ي طبیهی باید خشونت بخرج داد 1
    شاید یه جواب خیلی ساده،کنجکاوي منو ارضا میکرد.البته که پاسخ تشریحی بود که دیگه چه بهتر!
    تو خودت آرمین براي اینکه واسه چندتا سوال ساده جواب پیدا کنی،چقدر بدبختی کشیدي؟بالاخره جواب رو از کجا
    پیدا کردي؟از پدر و مادرت؟از معلمت؟از کی؟
    همین الان،پسر و دختراي دوازده سیزده ساله که تازه این سوالها،بطور جدي براشون مطرح شده،جواب رو از کجا
    باید پیدا کنن؟
    نه برادر من!این طرز فکرا و طرز تربیت،باعث شده که امثال من و عمه خانم و میلیون ها نفر دیگه،موقع بیکاري،تلفن
    رو ور دارن و زنگ بزنن به همدیگه و شروع کنن به غیبت کردن!
    جاي اینکه مثلا وقت بیکاریشون رو به خوندن یک کتاب بگذرونن.همش از این کارا میکنن.واسه همینه که تو مملکت
    ما کتاب خون کمه!
    تازه این شاید کوچکترین ضررش باشه!
    تو همی موقع گارسن با یه چرخ دستی غذاي مارو آورد.یه مرغ درسته بود و استیک و میگو.مرغ درسته رو تو یه «
    » سینی گذاشته بود و دور و ورش رو هم با سبزیجات تزئین کرده بود که بابک به فارسی به گارسن گفت
    برادر من،این مرغ زبون بسته رو انقدر لخت و عور جلو مردم نگردون!دهن همه رو آب انداختی!قباحت داره واله!
    خلاصه با شوخی و خنده شاممون رو خوردیم. «
    » بعد از شام رویا گفت
    خب حالا گوش کنین ببینین چی میگم.امشب براتون یه سوپرایز دارم!
    بابک حتمااین دفعه میخواي مارو جایی ببري که هم مریم هس و هم عمه خانم و مهتاب و فرزاد خان!
    » رویا خندید و گفت «
    نه.از استادمون اجازه گرفتم که شما دو نفر رو هم امشب با خودم ببرم خونه ش.
    بابک میخواي آخر شبی مارو ورداري ببري بشینیم سر درس و مشق؟!
    » رویا با خنده گفت «
    استادم،احضار روح میکنه!
    بابک باید بریم بنشینیم با ارواح درس بخونیم؟!من نمی آم.من با زنده هاش نمی تونم درس بخونم،چه برسه با مرده
    ها!آرمین رو وردار ببر.این جون میده واسه درس خوندن!قول بهت می دم شاگرد اول مرده ها بشه!
    » بعد برگشت به من گفت «
    رویا چیه؟نکنه می ترسی؟
    بابک من می ترسم؟!بجون آرمین که از تخم چشمم واسه م عزیزه تر،اگه پام برسه اونجا،یه مرده رو زنده نمی ذارم!
    رویا پس بلندشیم بریم.
    بابک حالا مرده ها تون سربراه ن؟از استادتون حرف شنوي دارن؟
    نگنه ارواح بی تربیت رو احضار کنن!حرف بد که تو دهنشون نیس؟
    روح دخترم توشون هس؟!
    رویا نه.همه شون با ادب ن.پاشو بریم.
    بابک استادتون که بداخلاق نیس؟
    سه تایی بلند شدیم و راه افتادیم.یه ربع بعد رسیدیم جلوي همون خونه که اون شب با رویا و دوستاش رفته «
    بودیم.پیاده شدیم و در زدیم و رفتیم تو.
    همه جا یه نور ضعیفی روشن شده بود.مثل خونه هایی بود که تو فیلماي ترسناك نشون می داد.
    یه دقیقه بعد،یه زن حدودت شصت ساله اومد جلو و با رویا سلام و احوال پرسی کرد.رویا مارو بهش معرفی کرد و با
    هم آشنایی شدیم که پیرزنه به رویا گفت که امشب استاد تشریف نمی آرن.
    بابک به فارسی از رویا پرسید که این پیرزنه کیه که رویا گفت این شاگرد استاده.گفت هر موقع استاد نباشه،جاش
    این مدیوم میشه و روح احضار میکنه.
    » بابک برگشت به من گفت
    آرمین،حواست باشه،این پیرزنه شاگرد اوله کلاسه!باید تو درسها با این پیرزنه رقابت کنی!
    » بعد به رویا گفت «
    شاگرد استاد که این پیرزنه باشه،پس خود استاد حتما دویست سالشه!
    » تو همین موقع ،دخترخانم هاکه دوتاشون ساندرا و ژانت بودن رسیدن به ما و و ژانت با خوشحالی گفت «
    آخ چه عالی!چقدر خوشحالم که شماها رو دوباره می بینم!
    بابک ماهام خوشحالیم ژانت جون!خیالت راحت باشه!همین فردا صبح اول وقت،اولیام رو می فرستم منو تو این کلاس ثبت نام کنن!اصلا میگم شبانه روزي م کنن!
    » ژانت با تعجب گفت «
    کلاس؟!
    بابک آره کلاس!استاد کجاس؟چرا نمی آد؟دلم پر می زنه واسه دو خط مشق!
    » بعدروبه رویا کرد و گفت «
    الهی دختر خیر از جوونی ت ببینی که منو دوباره با درس و مشق و دانش آشتی دادي!
    همونطور که حرف میزد و شوخی میکرد و همه رو میخندوند،رفتیم طرف مبلها و نشستیم.سالن خیلی بزرگی بود و «
    » عجیب.همه جا یه حالت باستانی داشت!منو بابک روي یه کاناپه کنارهم نشستیم.آروم در گوشش گفتم
    چه خبرته بابک؟چرا اینطوري میکنی؟
    » آروم گفت «
    چیکار کنم آرمین جون؟!مشتاق فراگیري علمم!
    اینجا چیزي درس نمی دن.
    بابک چشم باطن ت رو واکن!دور و ورت پر از صفحات علم و دانش و هنره!
    اصلا تو اهل درس و مشق نیستی!بلندشو برو منم به حرف نگیر بذار حواسم رو جمع درس خوندنم کنم!
    » بعد یواشکی و آروم و با شیطنت به ساندرا و ژانت و رویا گفت «
    بچه ها خداکنه استاد مریض بشه و نیاد،ما درس نداشته باشیم و بشینیم دور هم،گل بگیم و گل بشنفیم!
    » همه زدن زیر خنده «
    بابک قربون اون خدا برم!انگار شماهام زیاد اهل درس و مشق نیستین!خدارو شکر!هرچه شاگرد تنبله افتاده تو این کلاس !
    بابک آروم بشین.
    بابک اه،ولم کن!تا آقا نیومده یه خرده کلاس رو شلوغ کنیم!
    تو همین موقع از اونطرف سالن،اون خانم پیر با خدمتکار که دستش یه سینی بود و تو سینی م چندتا فنجون کوچک «
    » ،پیداشون شد که بابک گفت
    دیدي حالا؟!مبصر اومد!
    خانم پیر ازمون خواست که همه بریم و دور یه میز گرد چوبی اونطرف سالن بشینیم. «
    » همه رفتیم و دور میز نشستیم.خانم پیر خیلی جدي و خشک بنظر می رسید.وقتی همه نشستن گفت
    خب.آیا همه تون براي ارتباط با دنیاي مردگان حاضرید؟
    همه شون سرشون رو تکون دادن.بعد خانم پیر به خدمتکار اشاره کرد که فنجونها رو جلومون بذاره.اونم یکی یه «
    » فنجون که توش قهوه بود گذاشت جلوي ما که بلافاصله بابک گفت
    فاتحه!
    » همه برگشتن نگاهش کردن که من زدم تو پهلوش و گفتم «
    مگه مجلس ختمه؟!
    بابک خب عین مجلس ختمه دیگه!قهوه و مرده و...
    باباك این پیرزنه شوخی سرش نمیشه ها!حواست رو جمع کن.انگار بداخلاقم هس.یه دفعه یه چیزي بهمون میگه
    آبرویزي میشه ها!
    » همه شروع کردن زیر لب یه چیزي خوندن که بابک آروم به من گفت «
    ببین!اینام دارن دعا میخونن.تو هم کشکی لب هات رو بهم بزن!بذار بفهمن مام توایران از این مراسم داریم!
    بهش چشم غره رفتم.وقتی دعا خوندنشون تموم شد،همگی بدون حرف شروع کردن بخوردن قهوه.همونطور که داشتیم قهوه میخوردیم،من متوجه شدم که یکی یکی دخترا،یواشکی میخندن!
    برگشتم به بابک نگاه کردم دیدم همون جور که داره قهوه ش رو میخورده،یواشکی هم با اشاره سربه سر دخترا
    میذاره و خنده شون میندازه!
    » زدم تو پهلوش که بلند گفت
    خدا رحمتش کنه!
    » رویا آروم به فارسی گفت «
    کی رو؟!
    بابک همون رو که الان میخواهیم مرده ش رو بجنبونیم!
    » رویا سرش رو انداخت پائین که خنده ش رو کسی نبینه .خانم پیر که متوجه ي بابک شده بود گفت «
    شما سوالی دارید پسرم؟
    » بابک خندید.خانم پیر که از خنده بابک کمی ناراحت شده بود گفت «
    چرا می خندین؟
    بابک آخه شما به من می گین پسرم!به سن و سال شما نمیخوره که پسر به سن و سال من داشته باشین!
    » خانم پیر،اخمهاش از هم واشد و با خنده گفت «
    چرا به من نمیخوره؟
    بابک شما خیلی خیلی سن داشته باشین،چهل ساله!احتمالا چون شما خارجی هستین و در سنین پائین ازدواج نمی
    کنین،پس بهتون نمی آد بچه به سن و سال من داشته باشین.
    » به فارسی گفتم «
    چهل سال؟!دروغ که حناق نیس بگیره بیخ گلوت رو!
    بابک دروغ هرچه گنده تر باشه زودتر باور میکنن!
    » بعد رو به خانم پیر کرد و گفت «
    دوستم میگه شما حدودا چهل و هفت و هشت ساله تونه.
    » خانم پیر خندید و گفت «
    البته سن من کمی از اینکه می گین بالاتره.
    بابک خدا از سر تقصیرات این بزرگترا نگذره!حتما شما رو هم تو سن پائین بزور شوهر دادن!چندتا شیکم زائیدي تا
    حالا؟
    به زیان انگلیسی،اصطلاحاتی بکار میبرد که شاید خود خارجیام سالها بود که به گوش شون نخورده بود.خانم پیر که «
    » متوجه ي این اصطلاح قدیمی شده بود،حسابی خندید و گفت
    فکر نمیکردم تا این حد به زبان ما تسلط داشته باشی!
    بابک آخه بابام یه لرد انگلیسی بوده!
    » خانم پیر با تعجب گفت «
    آ اوه !جدي؟!
    بابک بله.اسمش م سر آبرهام استوده بوده.تا حالا نشنیدین؟
    خانم پیر نه نه متاسفانه.ولی چرا!انگار یکی دوبار این اسم به گوشم خورده!
    » اروم بهش گفتم «
    بابک این چرت و پرتا چیه میگی؟اسم باباي تو که نصرت اله س!
    بابک مگه اسم در گوشی بابام ابراهیم نیس؟
    خب چرا؟
    بابک خب ابراهیم به خارجی آبرهام میشه دیگه!
    فامیلی ت چی؟
    بابک ستوده با استوده چه فرقی داره؟اصلا به تو چه مربوطه؟خود این خانمه اسم بابام رو شنیده!
    » بعدرو کرد به خانم پیر و پرسید «
    ببخشید،شما اسم پدر منو کجا شنیدین؟
    خانم پیر فکر میکنم اگه اشتباه نکرده باشم،خیلی سال پیش توي روزنامه خوندم گویا پدرتون،سر آبرهام استود تو
    مجلس لردها بودن!
    » بابک به فارسی گفت «
    بیچاره این بابام هی می گفت زمان مشروطه،پدر بزرگم خیلی مبارزه کرده و آزادي خواه بوده ها!بیچاره چون
    مدرك نداشت ما باور نمیکردیم!
    امر به خودتم مشتبه شده؟!
    بابک این خانمه که دروغ نداره بگه!
    خانم پیر حالا سر آبرهام کجا هستن؟
    بابک ایران تشریف دارن.
    خانم پیر اونجا به چه کاریاشتغال دارن؟
    بابک تو کار کلاه و این جور چیزا هستنن.
    » من و رویا زدیم زیر خنده که بابک گفت «
    یعنی کارخونه ي کلاه سازي دارن.کلاه واسه سر مردم تولید میکنن از نوع انگلیسی!
    » بعد براي اینکه حرف رو عوض کرده باشه
    راستی شما شوهر دارین؟
    » خانم پیر یه دفعه ناراحت شد و با حسرت گفت «
    متاسفانه چندین سال پیش شوهرم در اثر یک حادثه فوت کرد.
    بابک نور به قبرش بباره.یعنی شما این چندسال تنها بودین؟!
    بابک دست از سر این پیرزنم هم ور نمی داري؟
    بابک هیچی نگو که تازه رگ خوابش رو پیدا کردم و به حرفش کشیدم!
    » بعدرو به خانم پیر کرد و گفت «
    دوستم میگه شما جوون جوون حروم شدین!
    » خانم پیر که متوجه ي این اصطلاح نشد پرسید «
    این چه جمله چه معنی داره؟
    بابک یعنی شما از زندگی و جوونی تون هیچی نفهمیدین!زن باید شوهر داشته باشه.اتفاقا شما باب دندون باباي من
    ید!بابام چندساله داره دنبال زنی مثل شما میگرده.
    خانم پیر اوه!پدر شما هم مجرد هستن؟
    بابک نه فعلا داره با مادرم زندگی میکنه.
    خانم پیر پس اگه ایشون متاهل هستن،چطور دنبال یه زن دیگه می گردن؟
    » من و رویا داشتیم از خنده می مردیم که بابک گفت «
    از مادر من دلخوشی نداره!
    خانم پیر یعنی قصد دارن از مادر شما جدا بشن؟
    بابک شاید تو دلش یه همچین قصدي داشته باشه اما بعید میدونم به زبون بیاره.
    :: در کشور من آزادی تنها نام یک میدان است........ ::
    :: این یه قانونه! هرچی کمتر در دسترس باشی ارزشت بیشتره! زیاد که باشی میره به حساب آویزون بودنت! ::

    bsphpu11982
    45823718444724891055

  14. کاربر مقابل از sina_1374 عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  15. #8
    عضو سایت
    تاریخ عضویت
    Apr 2011
    محل سکونت
    Tehran
    نوشته ها
    526
    تشکر تشکر کرده 
    2,517
    تشکر تشکر شده 
    951
    تشکر شده در
    396 پست
    قدرت امتیاز دهی
    142
    Array

    پیش فرض

    خانم پیر چرا؟
    بابک آخه اونوقت مادرم سروبونه ش رو یکی میکنه!
    خانم پیر یعنی چه؟!
    بابک یعنی بهش اعتراض میکنه!فقط احتمالا یه خرده اعتراضش شدیده!
    خانم پیر پس وقتی ایشون زن دارن چطور می تونن دوباره ازدواج کنن؟
    بابک ما مردا تو ایران می تونیم تا چهار تا زن رو عقد کنیم بشرطی که بینشون عدالت برقرار باشه.
    خانم پیر من اصلا سردر نمی آرم!
    بابک شما به این چیزا کاریتون نباشه.فقط از خودتون عکسی چیزي دارین من بفرستم تهران واسه بابام؟
    بابک دست وردار
    بابک هیچی نگو.جریان روح و احضار ارواح یادش رفت!
    ما اومده بودیم که اینجا که روح احضار کنیم!
    بابک این همه آدم زنده دور و ورت هستن،روح به چه دردت میخورده آدم ب سلیقه؟!
    خانم پیر عکس جدید ندارم.
    بابک باشه،مهم نیس.مال یکی دو سال پیشم باشه خوبه.فقط زودتر برسونین ش دست من که پست ش کنم ایران.
    » خانم پیر که حسابی تو فکر رفته بود گفت «
    من اول باید درست فکر کنم.بعد تصمیمم رو به اطلاع شما می رسونم.
    بابک اصلا عجله نکنین.وقت دارین.خوب فکراتون رو بکنین.شوهر،کفش تنگ و گشاد نیس که تا پاتون رو زد
    عوضش کنین!
    » خانم پیر از این مثالهاي بابک خنده ش گرفت و کمی بعد گ
    بچه ها عذر میخوام.من الان آمادگی ندارم.تمرکزم بهم خورده.
    » بعد بلند شد و رفت.به بابک گفتم «
    پیرزن بدبخت رو هوایی کردي.
    بابک میخوام جاي سوغات واسه بابام اینو ببرم تهران !
    ساندرا جدي پدرت قصد ازدواج داره؟
    بابک ما مردا دله ایم!تا وقتی م که دارن می ذارن مون تو گور هم قصد ازدواج داریم.اگه ترس مهریه ي زن
    نبود.همه مون چهارتا زن رو دیگه می گرفتیم!
    رویا تو هم اینطوري هستی؟
    بابک من از همشون بدترم!حالا بیاین سرخوش و بش خودمون.با بدختی مبصر کلاس رو دکش کردم رفت!بیچاره
    اسم شوهر که اومد،تموم هوش و حواسش پرت شد!
    شیطون باید بیاد پیش تو درس بخونه
    بابک داره درس میخونه شیطون بشیم!الان یه سالی هس که دارم بهش درس می دم!
    خلاصه اون شب دیگه ماخانم پیر رو ندیدیم.
    بابک می گفت و ما می خندیدیم.خیلی بهمون خوش گذشت.موقع رفتن م بابک طوري رفت که خانم پیر اصلا متوجه
    نشد.
    » وقتی سوار ماشین بودیم و می خواستیم رویا رو برسونیم خونه ش،رویا به بابک گفت
    تو چه جور شخصیتی داري؟اصلا نمیشه ترو شناخت.هرجا که پا می ذاري،همه رو می خندونی و شاد میکنی!این
    چندوقتی که باهات آشنا شدم،اصلا ندیدم که ناراحت باشی و غصه بخوري .تو دیگه چه جور آدمی هستی؟آدم وقتی
    با توئه احساس میکنه که تمام مشکلات این دنیا پوچ و بی ارزش!احساس میکنه که همه ي ادما رو دوست داره،احساس میکنه که همه ي آدما خوبن،احساس میکنه که میتونه تمام سختی ها رو تحمل بکنه و به همه ي مشکلات
    پیروز بشه!شخصیت خیلی جالبی داري بابک!
    » بابک همونطور که رانندگی میکرد گفت «
    خداوند انسان رو براي شادي آفریده.هیچ جا ما نشنیدیم که آدمیزاد به دنیا اومده که غصه بخوره و عذاب بکشه!
    گریه انداختن مردم که کاري نداره!حقشون رو بخور،،بهشون توهین کن.آزادي شون رو بگیر،بهشون ظلم کن تا گریه
    شون در بیاد!
    اما اگه تونستی کسی رو شاد و خوشحال کنی آدمی!
    حتی اگه قرار باشه سربه سر یه پیرزن بذاري و بهش دروغکی بگی که میخواي عکسش رو بفرستی واسه پدرت
    براي ازدواج؟
    بابک اگه منظورت امشبه که من کار بدي نکردم.
    حرفایی که به اون پیرزنه زدم،کلی باعث امیدواري ش شد.بهش اعتماد به نفس داد.
    آدم وقتی می میره که امید و اعتماد به نفسش رو از دست بده!
    بیچاره این پیرزن دیگه داشت امیدش رو از دست میداد!
    اصلا میدونی چرا این زن رو آورده به احضار ارواح و این چیزا؟
    همه ش بخاطر اینه که بتونه با روح شوهرش حرف بزنه!چرا؟چون در ضمیر ناخودآگاه خودش به دنبال جفتش
    میگرده!حالا تو زنده ها نشد تو مرده ها!
    قول بهت میدم که این زن از فردا روحیه ش به کلی عوض بشه!
    لباس تنش رو دیدي؟سیاه!دامنش چه رنگی بود؟سیاه!
    حالا اگه دفعه ي دیگه ببینی ش دیگه لباس سیاه تنش نیس!
    امشب به حرفاي من فکر میکنه.همینکه ما بهش گفتیم که چهل و هفت هشت ساله بنظر می آد،روحیه می گیره!به
    زندگی امیدوار میشه!
    حالا اگه بهش می گفتیم هفتاد ساله به نظر می آد و دیگه باید از کاراش توبه کنه و فکر مردن باشه خوب بود؟!
    اگه این چیزا رو می گفتیم،فقط یه دل رو از خودمون رنجونده بودیم.
    در ثانی،اینا که همینطوري شوهر نمی کنن!ندیده و نشناخته که نمی آد زن باباي من بشه!تو فکر کردي همین فردا
    صبح پاسپورتش رو می بره سفارت ایران واسه ویزا؟!
    رویا بابک راست میگه.وقتی اون حرفا رو میزد من نور امید رو تو چشماش دیدم من تا قبل از امشب خنده رو لب
    این زن ندیده بودم اما بابک باعث شد که اون براي اولین بار بخنده!
    بابک آدم تا زمانیکه میخنده،تیغ غم و غصه بهش کارگر نیس!زمانی آدما بیچاره میشن که خنده از یادشون میره!
    بابا این آرمین رو ولش کن!این طبیعتش بهوت افسرداهی!
    خلق و خوي اموات رو پیدا کرده!اول جوونی عاشق یه دختر هزار و چهارصد ساله شده!
    این همه دختر خوشگل و جوون دور و ورشن،این گلوش پیش مادر بزرگش گیر کرده!اصلا عاشق پیرزناس!یرزن
    پسنده!
    پیرزن که تو بیداري گیرش نیاد،تو خواب میره سراغ مادربزرگ مادر بزرگش!
    اومدم جوابش رو بدم که یه دفعه یه زن اومد وسط خیابون!بابک که داشت با ما حرف میزد،حواسش درست جمع «
    !!» نبود که من داد زدم و یه دفعه فرمون رو گرفت اونطرف واز کنار اون زن رد شدیم
    دیوونه الان نزدیک بود بزنی بهش!پشت فرمونم نمیشه این زبونت کار نکنه؟!چیزي نمونده بود پیرزن بدبخت رو له
    کنی!
    » بابک یه گوشه واستاد و گف
    بیا!باز یه پیرزن دید و همه چیزو فراموش کرد.ببینم!تو چه جوري تو یه نظر تشخیص دادي که طرف پیرزنه!
    پیاده شدم.اون خانم رفته بود اونطرف خیابون و گوشه ي پیاده رو افتاده بود زمین.راه افتادم بطرفش که بابک داد «
    » زد
    کجا می ري؟این یکی رو ولش کن!این به درد تو نمیخوره!بیا کجا میري؟!
    بهش محل نذاشتم و رفتم سراغ اون خانم که بابک و رویا هر دو پیاده شدن و دنبالم اومدن بابک خودشو رسوند به «
    » من و بازوم رو گرفت و گفت
    میخواي چیکار کنی؟!
    میخوام ببینم چرا غش کرده.
    بابک بابا این از اون مستاي آخر شبه!ول کن حالا یه چیزي م ازمون طلبکار میشه!بیا بریم،خودم فردا برات یه پیرزن
    گیر می آرم که دندون هاشم عاریه نباشه!
    کمک به مردم!شاد کردن مردم!خندوندن مردم!یادت رفت!؟
    بابک اونا شعار بود می دادم!تو چرا باور کردي؟
    دیگه رسیده بودیم به اون خانم.داشت زیر لب یه چیزایی واسه خودش می گفت که مفهوم نبود.بوي خیلی بدي ازش «
    » می اومد که تا نزدیکش شدیم بابک دماغش رو گرفت و گفت
    واخ واخ!خدا خفه ت کنه زن!دو تا پیاله کمتر میخوردي!پاك سیاه مسته!از بس الکل تو تنشه،کبریت بگیریم
    نزدیکش منفجر میشه!
    خانم!خانم!پاشو یه چیکه عرق واسه ت آوردم بخور!
    سربه سرش نذاربابک.
    بابک حالا گیرم من سربه سرشم بذارم،این اصلا می فهمه؟!این انقدر مسته که الان فکر میکنه ما گربه ایم دورش جمع شدیم!
    بیا بریم تا شرش دامن مون رو نگرفته!
    بابک !داره گریه میکنه!
    بابک من گفتم شاد بودن و خندیدن خوبه اما واسه آدمی که در شرایط عادي باشه نه این بابا!بیا بریم،این دائم
    الخمره!
    واسه یه دقیقه!
    بابک باباي من آدماي معمولی رو می تونم بخندونم نه مستا رو!بیا بریم الان یه پلیسی چیزي می رسه فکر میکنه
    اومدیم جیب اینو بزنیم!
    ساکت شو یه دقیقه!داره یه چیزي میگه!
    » سرم رو بردم نزدیکش که شنیدم داره یه چیزایی به فارسی میگه «
    بابک این ایرانی یه!!داره فارسی فارسی حرف میزنه!
    بابک سکسکه هاش فارسی یه؟!اینکه فقط داره سکسکه میکنه!
    تو حرف نزن می شنوي داره چی میگه!
    » سه تایی کنارش نشستیم و گوش دادیم «
    » سکسکه » چیره نشد « سکسکه » هیچ کسی « سکسکه » برچرخ فلک
    » سکسکه » آدمی زمین سیر نشد « سکسکه » وز خوردن
    کاوه چه قیافه اي !آخر همه ش سکسه س!
    هیس!
    » سکسکه » که نخورده ست ترا « سکسکه » مغرور بدانی
    نعجیل مکن
    بابک ا !این یکی قیافه ش بهم خورد!آخرش سکسکه نداشت!
    مادر!مادر !حالتون خوبه؟
    بابک ا..!این خاله ي منه؟!مامانت اینجا اومده چیکار؟
    بابک شوخی نکن.نمی بینی ایرانی یه؟!
    بابک راست می گی.بذار من باهاش حرف بزنم.
    » بعد سرش رو برد جلوتر گفت «
    مادر آرمین!خاله ي من!قربونت ،اسم عرقی رو که خوردي آروم در گوش من بگو!انگار جنسش عالی بوده!
    خفه شی بابک!
    بابک خان!خانم!چشماتو واز کن.ما هموطنیم.میخواهیم کمکت کنیم.
    » اون خانم همونطور که چشماش بسته بود گفت «
    »! سکسکه » بیچاره م کردي « سکسکه » تو هموطن « سکسکه » ببره!همین « سکسکه » تو هموطن رو « سکسکه » مرده شور
    بابک حظ کردم از این فارسی سلیس و شیرین!خیلی وقت بود که کسی باهام اینطوري صمیمی و دوستانه صحبت
    نکرده بود!
    » خنده مون گرفت «
    بابک خانم!میدونم که دیدن یه هموطن تو این ولایت غریب چه کیفی داره،خواهش میکنم دو تا جمله ي دیگه با مهر
    و محبت بهمون بگو.
    برو گمشو که...هرچی میکشم از دست...تو هموطن میکشک....
    بابک الهی قربون اون فارسی حرف زدنت برم!روحم تازه شد!چه سکسه هاي قشنگی میکنه!تمام جمله هاش مزین به سکسکه س با بوي دلپذیر عرق سگی!
    بابک خجالت نمی کشی این پیرزن بدبخت رو اذیت میکنی؟!
    بابک من اینو اذیت میکنم؟!این داره به ما بد و بیراه میگه!
    هشت تا جمله گفته،هفت تاش فحش بوده!
    مادر!مادر!این چه بلایی یه که سرخودت آوردي؟بخدا برازنده ي شما نیس!
    مگه اینجام...ایرانه که تو کار...مردم فوضولی میکنی؟
    بابک مادر،سکسکه ي آخر جمله رو نذاشتی!
    » خانم پیر سکسکه کرد «
    بابک ممنون.چقدر حرف گوش کنم هس!
    » خنده مون گرفت «
    مادر ،ما باید برات چیکار کنیم الان؟چکاري از دست ما براتون ساخته س؟
    .....مگه ازتون...کمک خواستم فوضول...
    بابک سکسکه،سرخط!
    بچه ها چیکار کنیم؟
    بابک شما همینجا واستین من بپرم یه بطر عرق بگیرم و بیام!این هنوز مست مست نیس!یه بطر دیگه که بخوره،می
    گیره همینجا تا صبح راحت میخوابه و صبحم بلند میشه می ره دنبال کارش!
    اه!گمشو شوخی نکن.
    بابک بیا بریم دنبال کارمون!
    نمیشه که همینطوري ولش کنیم و بریم.
    بابک پس چیکار کنیم؟
    بابک باید یه کاري بکنیم دیگه.
    بابک یه کار دیگه م میشه کرد!اگه موافقین بگم.
    بگو.
    بابک برم دو بطر عرق بگیرم بیارم،ماهام بخوریم و پیشش همین جا بگیریم تا صبح بخوابیم که تنها نباشه!صبح م
    همه مون بریم دنبال کارمون!
    » رویا زد زیر خنده «
    زهرمار با این راه حل ت!
    بابک بابا بیا بریم!این زن کارش همینه!به تو چه مربوطه؟!
    من اینو اینجوري با این حال و روز اینجا ول نمیکنم.
    » اینو گفتم و کنار اون خانم نشستم رو زمین «
    بابک مرده شور اون دل هوس بازت رو ببرن!اخه تو چرا انقدر پیرزن پرستی؟اخه با این پیرزن چیکار کنیم؟!حرفم
    که بهش می زنیم دري وري بارمون میکنه!
    » توهمین وقت اون خانم پیر آروم سرش رو بلند کرد و از لاي چشماش یه نگاهی به من کرد و گفت «
    توام...دیوونه اي....بدبخت «
    بابک آخر جمله سکسکه نذاشتی نیم غلط!
    » سه تایی خندیدیم «
    بابک آرمین جون از خر شیطون بیا پایین.بلندشو بریم دنبال کار و زندگیمون.
    » فقظ نگاهش کردم
    بابک من نمی دونم این خاله ي من این یه چیکه شیر گندیده ش رو با حرص و جوش به تو داده که تو انقدر
    لجبازي؟!
    لجباز نیستم.این زن هرچی باشه یه هموطن ماس.
    » تا اینو گفتم خانم پیر زیر لبی گفت «
    مرده شور....تو هموطن رو...
    » بابک نذاشت که حرفش تموم بشه و گفت «
    شما به خودت فشار نیار!ما خودمون بقیه ي جمله رو بلدیم!
    » بعد به من گفت «
    پسرخاله جون،میگی چیکار کنیم؟
    باید بغلش کنیم . بذاریمش تو ماشین ببریمش خونه.
    بابک اگه اینو ببریمش خونه تا صبح مرده زنده مون رو می جنبونه ها!این همینطوریش داره فحش مون میده واي به
    اینکه بهش دست بزنیم!
    عیبی نداره بذار هرچی میخواد بگه.
    بابک حالا از این گذشته،اگه این پیرزن رو ببریم خونه مون،شیرین بفهمه حسودي میکنه ها!دوتا پیرزن رو نمیشه با
    هم تو یه خونه نگه داشت!هرچی ام باشه شیرین هزار و سیصد و خرده اي سال از این بزرگتره و احترامش واجب تر!
    » تا بابک اینو گفت اون خانم پیر زیر لبی دوباره گفت «
    مرده شور...اون شیرین رو هم...ببره...
    بابک دیدي آرمین خان؟!هنوز پاش نرسیده تو خونه میخواد پالون هووش رو بذاره آفتاب!
    » بعد به اون خانم پیر گفت
    من نمی فهمم!این چه جور مستی یه؟!این از منم که هوشیارتره!
    رویا محتسب مستی به ره دید و گریبانش گرفت
    مست گفت اي دوست این پیراهن است افسار نیست.
    بابک ول کن رویا جون!
    این پیرزنه الان بلند میشه فکر میکنه داریم مشاعره میکنیم!
    » بعد رو به من کرد و گفت «
    بالاخره چیکار کنیم؟
    ببریمش.
    بابک بر اون قوزك پاي بابات لعنت که اومد این خاله ي ترشیده ي منو گرفت .و تو آدم لجباز رو بدنیا آوردن!!!
    :: در کشور من آزادی تنها نام یک میدان است........ ::
    :: این یه قانونه! هرچی کمتر در دسترس باشی ارزشت بیشتره! زیاد که باشی میره به حساب آویزون بودنت! ::

    bsphpu11982
    45823718444724891055

  16. کاربر مقابل از sina_1374 عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  17. #9
    عضو سایت
    تاریخ عضویت
    Apr 2011
    محل سکونت
    Tehran
    نوشته ها
    526
    تشکر تشکر کرده 
    2,517
    تشکر تشکر شده 
    951
    تشکر شده در
    396 پست
    قدرت امتیاز دهی
    142
    Array

    پیش فرض

    فصل هشتم
    بالاخره هرجوري بود اون خانم پیر رو سوار ماشین کردیم و نشوندیمش روي صندلی عب که اونم سرش رو به «
    صندلی تکیه داد و خوابید
    .» ماهام سوار شدیم و حرکت کردیم
    بابک آرمین خان حالا هس وطن پرستی ت ارضا شد؟
    آره دستت درد نکنه.
    » بازخانم پیر زیر لب گفت «
    مرده شور...تو هموطن....
    » بقیه ش رو بابک گفت
    رو ببره که هر چی میکشم از دست تو هموطن میکشم خوب گفتم خانم؟
    آره. « سکسکه »... خانم پیر
    بابک مادر،شمافقط سکسکه هاش رو بکن.جمله سازي ش با من!
    » زدیم زیر خنده «
    ؟« سکسکه » کجا می برین « سکسکه » خانم پیر دارین منو
    بابک یه دکه ي عرق فروشی اینجاها هس که اسم صاحابش ها مبارسونه!داریم می ریم اونجا.
    » سکسکه » خانم پیر باشه
    بابک!خجالت بکش!
    بابک اه!هرجا دیگه رو می گفتم نمی اومد که!
    » دوباره ماها خندیدم .بابک آروم زیر لب گفت «
    یه هموطنی از این زن من بسازم که تو داستانها بنویسن.
    » تا اینو گفت خانم پیر لاي چشماشو واز کرد و گفت «
    لعنت به....پدرو مادر...تو هموطن....
    بابک بابا،مرده و زنده ي مارو نصفه شبی جنبوندي که!بگیربخواب دیگه!مست ندیده بودیم که انقدر حرف
    بزنه!حداقل تو اون دو تا کتاب،پریچهرخانم و آقاي هدایت با تربیت بودن!این یکی که دهنش چاك و بست حسابی م
    نداره!چه گوشاي تیزي م داره!هرچی میگیم می شنوه!
    » زدیم زیر خنده «
    اه!از موضوع کتاب خارج نشو!
    خلاصه چند دقیقه بعد رسیدیم و با ماشین رفتیم تو پارکینگ و هرجوري بود اون خانم رو بردیم تو آسانسور که گفت
    اینجا که....عرق فروشی یه....هامبارسون نیس.....
    هامبارسون....سرتجریش دکه.....داشت......
    دق کرد بیچاره....از غصه....
    بابک ا....!هامبارسون مرد؟!خاك تو سرمون شد!
    » بعد بحالت گریه گفت «
    اي خانم اي خانم!دیگه خونه ي امیدمون ویرون شد؟اي هامبارسون رفتی و مارو تنها گذاشتی!
    خانم بهتون تسلیت میگم!یعنی به تمام خانواده ي بزرگ الکی ها و مستاي آخر شب تسلیت میگم که بی پشت و پناه
    شدن!
    ماها دیگه از خنده نزدیک بود که خانم پیر رو ول کنیم کف آسانسور! «
    خلاصه دکمه رو زدیم و آسانسور حرکت کرد و رسیدیم به طبقه ي خودمون و اومدیم جلوي در آپارتمان که خانم پیر
    » به بابک گفت
    می شناختیش....هامبارسون رو........
    بابک می شناختمش؟!چشم و چراغ مون بود!امید دلمون بود!
    آفرین به پسرش که نذاشت چراغ دکه ي باباش خاموش بشه!بساط دکه رو برد تو خونه شون!حالا مردم می رن خونه
    ش سراغش!
    با خنده رفتیم تو آپارتمان و اون خانم پیر رو نشوندیم رو یه مبل.تا نشست یه نگاهی از لاي چشماش به ما کرد و «
    » گفت
    ؟« سکسکه » اون یکی تون کو « سکسکه » چهارتا بودین « سکسکه » شماها !!
    بابک یکی مون از دست شما ده دقیقه پیش خودشو کشت!
    » زدیم زیر خنده «
    خانم پیر خدا بیامرزدش...چه جور دختریی....بود؟
    » بابک یه دفعه گوشاش تیز شد و دور و بر خودش رو نیگاه کرد و به من گفت «
    نکنه راست میگه و ما چهارتا بودیم؟!میگه یه دختر دیگه م باهامون بوده!نکنه وسط راه حیف و میل شده باشه؟!
    بابک!
    بابک چه میدونم!این شک میندازه تو دل آدم!
    » خانم پیر گفت «
    چقدر اینجا...سوت و کوره...بگو...یه چیزي واسه مون....بزنن!
    بابک نخیر!این فکر میکنه که آوردیمش کاباره مولن روژ!
    بابک ولش کن.
    بابک می ترسم دمدمه هاي صبح این وادارمون کنه واسش عربی برقصیم ها!
    » زدیم زیر خنده که بابک به رویا گفت «
    اشتباه می گیره ها! « سامیه جمال » رویا جون،تو بیا زودتر برو،یه دفعه می بینی این ترو جاي
    بابک اگه تونستی یه دقیقه زبون به دهن بگیري؟!
    بابک حالا میگی چیکارش کنیم؟
    یه رختخواب براش میندازیم همین جا بخوابه تا صبح ببینیم خدا چی میخواد.
    بابک میگم یه سوپی،غذایی چیزي واسه ش درست کنیم بدیم بخوره.این آنقدر لاغر و زرد نبوئه یه دفعه دیدي تا
    صبح نکشیدها!تو یخچال از این سوپ هاي آماده داریم.من برم واسه ش درست کنم.
    دیدي حالا حس همون پرستی توام عود کرد!
    » تا اینو گفتم خانم پیر زیر لبی گفت «
    مرده شور.....تو هموطن.....رو....
    بابک بابا این کلمه رو نگو!مگه نمی بینی این بهش حساسیت داره؟!
    » دوباره زدیم زیر خنده.خانم پیرکمی سرش رو از روي پشتی مبل بلند کرد و با چشماي نیمه بسته به بابک گفت «
    توبودي....گفتی....میخواي.....عر ی برقصی......
    بابک نه،من رقص شاطري بلدم!عربی رو این آرمین خوب می رقصه!
    » سه تایی زدیم زیر خنده.رویا که داشت از چشماش اشک می اومد «
    بابک اخ جون!امشب خواب بیخواب!تا صبح بزن بکوب داریم!
    بابک !یواش!ساعت سه بعداز نصف شبه!
    بابک تو فقط زورت به من میرسه؟!مگه من میخوام عربی برقصم؟!
    اگه مردي برو جلوي این هموطن ت رو بگیر که فکر کرده اومده کاباره شکوفه فر!
    » تا کلمه ي هموطن رو گفت خانم پیر زیر لب گفت
    مرده شور...تو هموطن رو.........
    » سه تایی زدیم زیر خنده «
    بابک نمی دونم اینکه نمیخوام اسمش رو بگم چه بلایی سراین زن آورده که به این کلمه الرژي پیدا کرده!
    اگه میخواي براش غذا بیاري برو بیار دیگه!
    بابک رفتم.رویاخانم شمام دیگه بفرمایین منزلتون .کافه تعطیله!بابا مام زن و بچه و خونه و زندگی داریم آخه!
    رویا اصلا دل نمیکند از پیش ماها بره.با بی میلی ازمون خداحافظی و رفت.بابکم رفت تو آشپخونه دنبال غذا.
    منم رفتم و یه رختخواب آوردم و یه گوشه پهن کردم.یه خرده بعد بابک با یه کاسه سوپ اومد و هرجوري بود دادیم
    » اون خانم خورد و بردیمش تو رختخواب و خوابوندیمش و من و بابک رفتیم تو اتاقون که صداي خانم پیر بلندشد
    اي بس که....نباشیم و جهان......خواهد بود....
    نی ....نام زما و....نی نشان خواهد....بود
    زین پیش....نبودم و ....نبد هیچ....خلل
    زین......پسچو.....نباشیم همان....خواهد بود
    » شعراي قشنگی میخوند .از یه آدم مست بعید به نظر می رسید که بتونه این چیزا رو بگه «
    بابک شاعر یه چیزاي دیگه م گفته ها!
    آنقدر مستم که از چشمم شراب آید برون از دو گوشم یک مقنی باطناب آید برون!
    بعد از اون دیگه صدایی ازش نیومد.ده دقیقه اي صبر کردم و یه سري بهش زدم.خوابیده بود.برگشتم تو اتاقم سراغ
    اون تیکه چرم و از تو کشو ورش داشتم و تو دستم فشارش دادم و رفتم تو تختخواب.
    بالاخره وقت خواب رسیده بود.وقت خواب یا زمان دیدار.
    چشمامو بستم و یه لبخند نشست رو لبم!
    باسرو صداي زیاد و هیاهو چشمامو واز کردم!
    نمی تونستم چیزي رو که می بینم باور کنم!
    روي یه تپه نسبتا کوتاهی واستاده بودم.زیرپاهام یه دشت خیلی بزرگ بود پر از سرباز که با شمشیر و تبر و
    نیزه.بجون هم افتاده بودن!
    تمام زمین رو خون پوشونده بود!داشت گوشم از صداي بهم خوردن شمشیر و فریاد زخمی ها و نعره سربازا
    کرمیشد!
    مثل حیوونها بجون هم افتاده بودند و همدیگرو تیکه تیکه میکردن!
    اصلا نمی تونستم چیزي رو که می بینم باور کنم!
    یه عده اون وسط بااسب این ور و اونور می رفتن و سربازا رو به جنگ تشویق میکردن.یه عده یه طرف دیگه با
    طبلهاي بزرگ مارش می زدن..
    همینطور آدم بود که کشته میشد!بوي زهم خون همه جارو گرفته بود!
    یکی پاش قطع شده بودفیکی سر نداشت،یکی شیکمش پاره شده بود!افتضاح بود!
    اسباي زبون بسته تیکه پاره شده،اینطرف و اونطرف افتاده بودن!به حیوون هام رحم نمیکردن!
    » چشمامو بستم و گوشامو با دستام گرفتم و فریاد زدم
    شیرین!
    » که صداي قشنگ شیرین تو سرم پیچیده «
    روانت آزردم؟
    شیرین؟!
    شیرین آسوده باش.اینان بر تو گزندي نمی رسانند.
    اینا کی ن؟!چرا مثل حیووناي وحشی دارن همدیگر و پاره پوره میکنن؟!
    چرا ما اومدیم اینجا؟!
    شیرین مگر آرزوي دیدار خسرو را نداشتی؟
    مگه خسرو هم اینجاس؟!
    با دست به جایی بالاي یه بلندي اشاره کرد.یه تپه بود که دور تا دورش رو سربازا محاصره کرده بودن.یه نفري روي «
    یه صندلی قشنگ نشسته بود و دور و برش یه عده آأم با لباسهاي عجیب و غریب جنگی واستاده بودن و یه چتر بزرگم روي سرش گرفته بودن
    شیرین او خسرو پرویز پادشاه ایران زمین است.
    اینا چرا همچین میکنن؟!اوناي دیگه کین؟!
    شیرین ان دیگر بهرام است.بهرام چوبینه.
    سرقدرت وپادشاهی افتادن بجون هم؟!
    شیرین آنان را با یکدیگر کاري نیست.زیان این پیکار از ان سربازان و مردم بیگناه اوست.به آنان بنگر!
    پاره اي از آنان تنها براي سیر کردن شکم خویش بی باك می جنگند . پاره اي دگر را آئین شان بدین گرداب
    هراسناك کشانده است!
    اینا چه جوري جواب خدارو می دن؟جواب کشته شدن این همه آدم رو چی می دن؟
    شیرین تا اسم خدا رو شنید،یه لحظه چشماش رو بست و یه چیزایی زیر لب گفت . بعد همونطور که به صحنه ي «
    » جنگ نگاه میکرد گفت
    آنان همیدون به کیفر کردار خویش گرفتارند!
    منو از اینجا ببر شیرین.
    » نگاهی به من کرد و گفت «
    نمودم؟ « پریشان » جان پریش
    نه عیبی نداره،اتفاقا بد نشد که این صحنه رو دیدم.حالا فقط بریم.دیگه طاقت دیدن این همه وحشی گري رو ندارم!
    شیرین دست بدست من بسپار و دیده برهم نه.
    » دستش رو گرفتم و چشمامو بستم .یه خرده بعد بهم گفت «
    چشم بگشا.آن چشم انداز پایان یافت.
    بشینم و نفس بکشم!
    صداي پرنده از هر طرف شنیده میشد اونم چه پرنده هایی!هرکدوم که می خوندن انگار از حنجره شون صداي صد تا
    ساز می اومد بیرون!
    بوي عطر عجیبی به مشامم میخورد که نمی تونستم بگم چه عطري یه !اما هرچی که بود از خود بیخودم کرد!
    از یه طرف صداي آبشار می اومد،از یه طرف صداي پرنده ها،از یه طرف صداي یه موسیقی خیلی قشنگ و ملایم!
    » خلاصه حسابی گیج شده بودم!همونطور که دور و ورم رو نگاه میکردم از شیرین پرسیدم
    شیرین !اینجا بهشته؟!
    » خندید و گفت «
    مینو جایی دیگر است.
    پس اینجا کجاس؟!چقدر قشنگه اینجا!!
    شیرین این پاداشی ست براي تو.
    پاداش براي من؟!مگه من چیکارکردم؟
    شیرین چگونه به یاد نمی آوري؟
    چی رو؟
    شیرین پیرزالی را که دوش یاري نمودي!
    همون خانم پیره که مست بود؟اونکه عرق خور بود!
    شیرین ترا با باده گساري او کاري نیست.آنگاه که به یاریش شتافتی چنین پنداري داشتی؟ّداوري برتو نیست!
    نه!راست میگی.وقتی کمکش میکردم به فکر این چیزا نبودم.
    شیرین این جایگاه را بیاد بسپار!
    » گریه م گرفت.اشک از چشمام اومد پائین.دولا شدم و زمین رو ماچ کردم و در حال گریه به شیرین گفتم «
    یعنی میگی حتی براي یه همچنین کار کوچیکیم پاداش میدن؟
    » بهم یه لبخند زد و گفت «
    آنگاه که دلی را شاد نمودي ،بزرگ تواناي دانا از تو خرسند میگردد.
    قربون بزرگی این خدا برم!من اصلا نمی دونم چی باید بگم؟!
    » شیرین دوباره چشماش رو بست و یه چیزایی زیر لب گفت و بعد به من گفت «
    با من بیا.
    دستم رو گرفت و از لاي چندتا درخت که تا اون لحظه تو عمرم ندیده بودم،برد منو کنار یه رودخونه ي خیلی قشنگ «
    » و روي یه تخته سنگ نشوند و گفت
    اما فراموش مکن که این راز باید از دیگران پنهان داري!
    یعنی نباید به کسی بگم؟
    شیرین در آشکار ساختن آن آزادي اما بدان که چنین رویدادي را از تو باور نخواهند داشت.پس همان به که این راز
    در سینه ي خویش نهان کنی.
    شیرین این پرنده ها چه جور پرنده هایی هستن که انقدر قشنگ آواز می خونن؟
    شیرین دست بگشا.
    یعنی دستمو دراز کنم.
    شیرین آري.
    تا دستمو دراز کردم چندتا پرنده اومدن و رو دستم نشستن!
    :: در کشور من آزادی تنها نام یک میدان است........ ::
    :: این یه قانونه! هرچی کمتر در دسترس باشی ارزشت بیشتره! زیاد که باشی میره به حساب آویزون بودنت! ::

    bsphpu11982
    45823718444724891055

  18. کاربر مقابل از sina_1374 عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  19. #10
    عضو سایت
    تاریخ عضویت
    Apr 2011
    محل سکونت
    Tehran
    نوشته ها
    526
    تشکر تشکر کرده 
    2,517
    تشکر تشکر شده 
    951
    تشکر شده در
    396 پست
    قدرت امتیاز دهی
    142
    Array

    پیش فرض

    بقدري قشنگ بودن که زبونم از دیدنشون بند اومده بود!فقط نگاهشون میکردم!
    !» بعدازچند لحظه پرواز کردن و رفتن .همونطوري پروازشون رو نگاه کردم
    شیرین ،اینا همه ش یه خوابه،مگه نه؟
    » بهم خندید .تازه متوجه خودش شدم و گفتم «
    تو چقدر امروز قشنگ شدي؟!
    » دوباره بهم لبخند زد «
    کاش می تونستم براي همیشه پیش تو بمونم.
    تا اینو گفتم لبخند از روي لبش محو شد و روش رو از من برگردوند. «
    » خودم از این حرفم پشیمون شدم که یه لحظه بعد شیرین گفت
    گرایشی به شنودن سرگذشت من نداري؟
    چراچرا؟برام بگو.اونقدر این چیزا برام عجیب و باورنکردنی بود که همه چیز یادم رفت!
    شیرین هیچ یک از دیده هاي تو در برابر توان و اندیشه او بشمار نمی آید.
    شیرین میخوام ازت چندتا سوال بکنم،ترو خدا بهم جواب بده.
    » تا اینو گفتم از جاش بلند شد و چشماشو بست و یه چیزایی زیر لب گفت و بعد به من نگاه کرد و کمی بعد گفت «
    زین پس هرگز مرا بنام او سوگند مده!
    حواسم نبود ببخش!عادت کردیم،میخواهیم آب بخوریم باید حتما ده تا قسم هم باهاش بخوریم!
    شیرین آفریدگان آنگاه بدین خوي و روش دست می یازند که باور از میانشان برخاسته!
    راست میگی.ماها همه ش واسه همدیگه قسم و ایه می خوریم که دروغ هامون رو باور کنن.
    شیرین همگان چنین نمی باشند.
    ما که اینطوري هستیم.تازه این یکی از قسم هامونه.هزار تا دیگه قسم داریم که وقتی آدم می شنوه تنش می لرزه!
    شیرین بیش مگو.پرسش خود بازگو.اگر دستور یابم پاسخ خواهم گفت.
    مردن چه جوري یه؟اصلا چی میشه که آدم می میره؟بعدش کجا می ره؟یعنی روح آدم کجا می ره و چی
    میشه؟راسته که روح برمیگرده؟مثلا تو کجا زندگی میکنی؟اصلا چرا ما به دنیا می آئیم؟
    » خندید و گفت «
    براي هریک از پرسشهاي تو،پاسخی به درازاي افرینش نیاز است.من نیز توانایی ان ندارم تا ترا زین راز آگاه سازم.
    کار بدي کردم که این سوال رو پرسیدم؟یعنی گناه کردم؟
    شیرین پرسش پیش راه دانش است.
    خب،پس جواب بده دیگه.
    » شیرین لبخندي زد و گفت «
    دانش جهان تو،گامی خرد از دانش جهانی دیگر است!
    چرا باید ما علم یاد بگیریم؟یعنی چرا ما باید تو این دنیا درس بخونیم و مرتب چیز یاد بگیریم؟
    شیرین تا در زایشی دیگر چرخشی بچرخانی و باري بر دوش گیري!
    نمی فهمم!یعنی ما وقتی مردیم؛تو یه دنیاي دیگه متولد می شیم و می ریم سرکار؟!
    مثلا می شیم کارمند یه دنیاي دیگه؟
    شیرین دستور پاسخ ندارم.
    باشه.حالا بگو مردن چه طوریه؟
    شیرین خوابی دلنشین.
    روح آدم بعدش چی میشه؟اینجا که الان ما هستیم کجاس؟تو الان کجا زندگی میکنی؟
    شیرین در آنسوي گاه
    سردرنمی آرم چی میگی!
    تا مرز توان ترا آگاه می سازم.زین « دلیل » شیرین سوگندي را که بر زبان روان ساختی بسی سترگ بود!بدین فرنود
    بیش نیز یاراي پاسخ ندارم.
    بدان که روان ما در بند کالبد ماست.پس از رهایی و وارستگی که آن را مرگ می نامی ،روان از تن می گسلد.
    خب بعد کجا می ره؟
    شیرین پس از رهایی میتوان بازتابی در آینه بود!
    میتوان چکه اي آب زندگی کرد!میتوان در یک دم سالها زیست!میتونان بیداري خورشید را بارها دید.میتوان به شب
    بازگشت و در ان ماند!میتوان بر شادي ها نشست به شهر شادکامی ها کوچ نمود!
    میتوان با رنگ گلها درآمیخت!
    میتوان با خاك بود و تن خسته ي خویش یافت!
    میتوان از گاهی به گاهی شد و از آن نیز پیش تر رفت!
    میتوان آفرینش گیتی را دید!میتوان برپایان آن خندید!
    میتوان خویش پاره پاره کرد و به پندار هزاران کس خزید!
    میتوان از خود رها گشت و دیگري شد،همان سان که من نیز گاه شیرینم،گاه فرهاد!میتوان خود مرگ بود و شاید
    زایشی دیگر!
    میتوان نیست گشت و گوارایی هست را چشید!
    میتوان به خورشید رسید و در شرار سرکشش پاي کوبید و با تابشش بازگشت!میتوان خورشید بود!
    میتوان واژه اي زیبا شد!می توان پژواك خنده اي بود!
    میتوان مهتاب بود و بر زمین تابید!
    میتوان در دانه ي برفی روزگاري را سپري کرد!
    میتوان رنگ باخت و در تارو پود شیشه ها زیست!
    میتوان خراب بود!
    میتوان پرتوي گشت و از پنجره اي تابید!
    میتوان بر فروغ هور نشست و با هر رنگ آن زائیده شد!
    میتوان از کوهی بر شد و کوه گشت!
    درون گشت و روزگاري سرکرد! « نقاشی » میتوان در گرده اي
    میتوان درختی گشت و در سایه خویش آرمید!
    میتوان از اندوه لبریز گشت تا به شادگاري رسید!
    میتوان از چشمان بسته اي درون شد و تا ژرفناك پندارش دوید!مانند آنچه باتو کردم!
    اکنون پاسخ خویش یافتی؟
    یافتم !یعنی یه چیزایی فهمیدم.
    » دوباره شیرین خندید و گفت «
    اگر چندگاهی با من هم سخن شوي گفتارت دگرگون گشته و پرورش خواهی یافت!
    حالا نمیخواي بقیه ي سرگذشت رو برام بگی؟
    شیرین آري،میگویم.اگر بیاد آوري تا بدانجا برایت باز گفتم که آبتین و مرا از بهر یکدیگر نام زدند.
    خویش بر ما نمایاند. « زشت »« چند گاهی گوارا برما سپري گشت که گردون روي پلشت
    خسروپرویز به سرزمین ما پاي نهاد!
    او که از خشم پدر گریخته بود.باتنی چند از یاران خویش بر ما وارد گشت.نخست او را در شکارگاه خویش دیدم.
    هنگامه ي شکار بود.همپاي آبتین سر در گوري نهاده بودیم که با آنان روبرو گشتیم.پس از آگاهی از نژاد او،آبتین به
    بارگاه بابک رهنمون شان ساخت.درهمان نخستین گام بود که خسرو دل به من باخت.
    چندي پذیرایی او بودیم تا او از بهبود حال کشورش آگه شد و به سرزمین خویش بازگشت و مهر مرا نیز با خودش
    برد.
    پس از نشستن بر اورنگ پادشاهی از سوي خود به درگاه بابم گسیل داشت و در نوشته اي،خواهان زناشویی من شد.
    پنهان نیز بابم را پیکار بیم داده بودکه اگر دخت خویش بسویش روان ندارد،پپذیرایی نبردي سترگ گردد.
    پدید آید که بابم از این پیام سخت دژم کشته بود. « راه حل » بزرگان انجمن کردند شاد رهیافتی
    پس از کنکاش و راي زنی،بابم آهنگ پیکار کرد.از این پیام آگه گشتم.از سویی دل در گرو مهر آبتین داشتم و از
    سویی دیگر پندارم پریش نبردي سهمگین بود.
    میدانستم که اگر پاسخ بابم همراه پیک بسوي خسروپرویز گسیل شود جنگی خونین خواهد آغازید و بسی جانها که
    تباه خواهد شد.
    بزرگ به دیدارم آمد.اندکی مرا نوازش کرد که همسان بابم به من مهر « وزیر » دل فگار با خود در اندیشه بود که فرزین
    داشت.
    پس از آن آژنگ بر چهره اش نشست و به نرمی با من به گفتگو پرداخت و گفتشیرین،کاري بس سترگ برما روي
    نموده است.خسرو بسیار ستیزه خوست.اگر میان ما و خسرو پیکاري پدید آید،خون مردمی بی گناه بر زمین خواهد
    ریخت و بس جان ها که تباه خواهد شد و روان دادار یکتا خواهد آزرد.
    » دوباره شیرین با بردن نام خداوند،زیرلب چیزایی گفت و دوباره بقیه ي داستان رو ادامه داد «
    آیا تو خواهان آنی که تا پایان جهان نامت به زشتی یاد گردد؟!
    بدو گفتم اي پیر خردمند خود نیز سرگردان چنین اندیشه ام.توخود از دلباختگی من به آبتین آگاهی.من چگونه از او
    دست شویم؟
    گفت « مدتی » به اندیشه اي ژرف فرو شد و پس از لختی
    آگاهم.اگر از مهر آبتین دست نشویی دست به خون هزار کس از مردمت خواهی شست!
    یاراي پاسخ نداشتم سر بزیر افکندم و او مرا ترك گت و در اندیشه اي سخت رهاکرد.
    آنشب زار گریستم و با مدادن مهر آبتین از دل خویش جدا ساختم
    درچند روز پس از آن با فرزین بزرگ کنکاش نمودم و در بامدادي غم انگیز با سرزمین خویش بدرود گفتم .سوار بر
    اسبی تیز پا بسوي جایگاه خسرو روان گشتم.
    » اینجاي سرگذشت که رسیدم،شیرین شروع به گریه کرد.یه خرده صبر کردم تا آروم شد و گفتم «
    پس تو بخاطر اینکه جنگ و خونریزي نشه آبتین رو ول کردي؟
    شیرین چنین است.
    بعدش چی شد؟ُر آبتین چی اومد؟
    شیرین سخن بسیار است.بدان که پس از من کس سخن از لبان آن راد مرد دلاور نشنود و چندگاهی بیش نزیست.
    شنیدم که آذرنگ مهر مرا بردباري ندانست و خویش در کام شر افکند!
    خودش رو کشت؟!
    شیرین آري.
    » مدتی هر دو ساکت شدیم که من گفتم «
    عشق واقعی یعنی اگه منم جاي آبتین بودم و نامزدي به قشنگی توداشتم و چیزي باعث میشد که از دستش
    بدم،همینکارو میکردم.
    شیرین کمی نگاهم کرد و گفت «
    این سخن براستی بر زبان راندي؟
    آره.درست گفتم.
    » یه مدت دیگه به سکوت گذشت که گفت «
    من آنگاه به جایگاه خسرو رسیدم که او در پیکاري از بهرام شکست خورده بود و به سرزمین روم پناهنده گشته و با
    سپاهی بزرگ بسوي ایران روان بود.
    پس از آن بر بهرام چیره گشت و دیهمیم شاهنشاهی ایران برسر نهاد.
    افسوس که راهی کژبرگزیده بودم!
    پس از پیروزي خسرو،دانستم که او با مریم،دخت شاه روم،پیوند زندگی بسته.دیگر روي بازگشت به سرزمین خویش
    نداشتم که آنجا در نبود آبتین برایم دردآور بود.چندگاهی دور از کاخ خسرو در دژي روزگار گذرانیدم.
    جایگاهی بس پست بود.
    منکه روزکاران خویش همیشه در کاخهاي زیبا زندگی کرده بودم اکنون باید در دژي می زیستم که پیرامونش را
    بیابانی انباشته از خار در برگرفته بود.
    خسرو چی؟نهمید که تو اومدي؟
    شیرین او از آمدنم آگاه بود.هرازگاهی نیز پنهانی به دیدارم می آمد.
    خب !پس چرا با تو ازدواج نکرد؟
    شیرین از مریم،دخت شاهنشاه روم بیمناك بود.دست شستن از مرا نیز توان نداشت .پنداري پلید در سر داشت .او
    خواهان من بدون پیوند زناشویی بود.
    چنین پنداري نیز در آئین من نبود.هربار که با چنین راي نزد من می آمد او را از خویش می راندم..
    پس از آزمون بخت خویش،آنگاه که ناکام از نزد من بازگشت بسیار خشمگین گردید و چنین وانمود که مهر من از
    دل بدر کرده است.
    زان پس من ماندم و یاد آبتین.من ماندم و یادي پژمان از گذشته اي دور
    پس فرهاد چطور وارد زندگی تو شد؟
    » یه آهی کشید و اشک تو چشماش حلقه زد و گفت «
    بی همتا.چهره اي زیبا و مردانه « معمار » نخستین بار او را در دژ خویش دیدم.پیشه اي سنگتراشی بود.والادگري
    داشت.پیکري رسا!چشمانی گیرا!همسان آبتین من!من نیز بادلی پرغم تنها بودم.
    با دیدار من دلباخت.
    من نیز در رخساره او چهره ي آبتین را می دیدم.
    براي کاري کوچک چندین بار به دیدار من آمد و با من همسخن شد.
    اندك اندك مهر او در دلم جاي گرفت.
    فرهاد از تخمه ي شاهان و بزرگان نبود.بسیار ساده و بی پیرایش سخن میگفت.من نیز خویشتن داري پیشه نمودم تا
    آنکه او دیگر نتوانست به دیدار من آید که پیشه اش در دژ پایان یافته بود.
    مرا از رویداري شگفت آگاه نمودند. « خدمتکاران » گاهی بیش نپائید که پاکارانم
    فرهاد در دل آن کوه سخت پیشه اي آغازیده بود.جویباري تا درون دژ من .نمی دانستم که آنگونه شیفته ي من
    گشته است.به اندك کاه کندن جویبار را به پایان رسانید.
    او را به درگاه خواستم و فرنود چنین کار از او کنکاش نمودم.
    بی پیرایش مهر خویش بر من نمود
    نمی دانستم که اورا چه پاسخ گویم
    بدو گفتم چنانچه فرهاد ساختن کاخ به پایان رساند چه؟
    به پندار اندر شد چرا که فرهاد در کار خویش مردانه بود و اندك گاهی دیگر سینه ي کوه نرم میکرد!
    خسرو پس از دمی سربرآورد و گفتتو چگ.نه با فرهاد پیوند خواهی بست که او پیشه وري ساده و تو از نژاد
    بزرگانی؟
    سخن به درستی باز نموده بود که پیوند با فرهاد برایم نا خجسته بود.
    من نمی باید چنین می کردم.کار از دست گشته بود!
    تو به فرهاد گفته بودي که دوستش داري؟با هم قرار ازدواج گذاشته بودین؟
    شیرین به زبان چنین نکردم ،کردارم چنین می نمود.هربار که او را دستور دیدار خویش می دادم و با او سخن
    گویش مهر خویش دارد. « اجازه » مینشستم و او در دلدادگی بی پروا میشد و چنین می پنداشت که فرمان
    من نیز چنین سخنان برایم گوارا و شیرین بود.
    تو باید جلوش رو می گرفتی که براي خودش از این فکرا نکنه!
    شیرین آري چنین است.
    بعد چی شد؟
    شیرین پس از آن خسرو به نیرنگ دست یازید.
    چرا نکشتنش؟
    شیرین براي پادشاهی چون خسرو چنین کردار ننگ بود که با آن توان والا،پنجه در پنجه ي فرهاد افکند.
    تو داستان خوندم که به فرهاد وعده ي پول و ثروت داده اما فرهاد قبول نکرده.
    شیرین آري.با انکه خسرو او را به زر و سیم هنگفت نوید داد اما فرهاد از ان چشم پوشید و مرا از آن برتر داشت.
    اینم می دونم که وقتی از خریدن فرهاد ناامید شد،یه کلکی جور کرد و به فرهاد خبر داد که تو مردي.اما نمی فهمم گناه تو این وسط چیه؟!
    شیرین آنگاه که پیام مرگ من به فرهاد رسید،سراسیمه به دیدار من شتافت و از آکاران دژ،راستی کاوش نمود.
    آنان نیز مرا آگاه کردند.دانستم که این فریب و نیرنگی ست که خسرو برپاي داشته.من نیز پس از اندیشه ،او را
    فریفتم و نیرنگ آنان را یاریگر شدم و خود بدو ننمودم و به یاران خویش فرمان دادم تا به فرهاد بگویند که شیرین
    جان به جان آفرین سپرد!
    درهمین موقع ،تا شیرین این حرف رو زد،صداي ناله ي دردناکی تو تمام اونجا پیچید!صداي ناله ي یه مرد بود!ناله اي «
    که از ته دل بلند میشد!
    شیرین صورتش رو تو دستاش گرفت وشروع به گریه کرد.صداي ناله قطع نمیشد!واقعا ناله ي دلخراش که می گفتن
    همین بود!یه دفعه همه جا شروع کرد به لرزیدن!و.حشت کرده بودم!همه چیز تکون میخورد و می لرزید!
    شیرین به سجده در اومد و همونطور که گریه میکرد و زمین رو ماچ میکرد بلند بلند می گفتبر من ببخشاي اي دادار
    یکتا که کرداري پلید داشتم!
    از من در گذر که اهریمن بر پندارم چنگ افکنده بود!
    بعدش همونطور نشست و زار زار گریه کرد و آروم زیر لب گفتفرهاد،از من خشنود باش اگرچه برتو ستم روا «
    داشتم!
    تااینو گفت ناله ي فرهاد قطع شد و یه خرده بعدش زمین لرزه تموم شد.
    مونده م بودم که چه اتفاقی افتاده؟!دستم رو به یه جا گرفته بودم و مات به شیرین نگاه میکردم!
    » کمی که گذشت شیرین از جاش بلند شد و در حالیکه هنوز گریه میکرد گفت
    دل در سینه ي فرهاد بدرد آمد!
    یعنی اگه دل فرهاد بدرد بیاد،همه جا می لرزه؟!
    :: در کشور من آزادی تنها نام یک میدان است........ ::
    :: این یه قانونه! هرچی کمتر در دسترس باشی ارزشت بیشتره! زیاد که باشی میره به حساب آویزون بودنت! ::

    bsphpu11982
    45823718444724891055

  20. کاربر مقابل از sina_1374 عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


صفحه 2 از 7 نخستنخست 123456 ... آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/