صفحه 2 از 5 نخستنخست 12345 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 11 تا 20 , از مجموع 49

موضوع: تفسير كاشف

  1. #11
    afsanah82
    مهمان

    پیش فرض

    next page

    fehrest page


    back page

    معناى اين آيات اين است كه خداوند كافران ، ظالمان و دروغگويان را مجازات مى كند.
    3. حكم به گمراهى شخص و گذاشتن نام گمراه بر او؛ نظير اين كه بگويى : او را فلانى گمراه كرده است . اين سخن وقتى گفته مى شود كه شخص ، ديگرى را به گمراهى نسبت داده و از زمره گمراهان حسابش آورده باشد. اين معنا بر خداوند نيز جايز است .
    4. انسان را به خود واگذاشتن : براى نمونه اگر كسى فرزندش را مورد عنايت قرار ندهد و او را تربيت نكند، درست است كه گفته شود: ((اءضله اءبوه ؛ او را پدرش گمراه كرده است)).
    5. گم كردن : چنان كه مى گويى : ((اءضل فلان ناقته ؛ فلانى شترش را گم كرده است)). اين معنا نيز به خدا نسبت داده نمى شود.
    6. آزمايش كردن ، به نحوى كه هنگام بيان ، كه خداوند بندگانش را با آن آزمايش مى كند، گمراهى حاصل مى شود. صاحب مجمع البيان مى گويد: ((مقصود آن است كه خدا با اين مثل ها بندگانش را آزمايش مى كند. از اين رو، بسيارى بدان ها گمراه و بسيارى بدآنها هدايت مى شوند.))
    تفسير
    خلاصه معناى اين دو آيه آن است كه خداوند از مثل زدن به چيزهايى كه نادانان و كم خردان آنها را حقير مى شمارند؛ نظير عنكبوت ، پشه ، مگس و... خوددارى نمى كند؛ زيرا او آفريننده هر چيز و پروردگار آنهاست و در نزد او بال يك پشه با تمام جهان برابر است .
    به علاوه ، ضرب المثل ها در تمام زبانها وجود دارند و مقصود از آنها آن كه انديشه هاى مجرد، از طريق مقايسه با اشياى محسوس آشكار گردد و هر چيزى كه اين هدف را تحقق بخشد، مى توان به آن مثل زد، خواه كوچك باشد خواه بزرگ ، چرا كه از اين طريق بر تمام مخالفان و دشمنان ، حجت تمام مى شود.
    خدا با اين مثل ها مردم را امتحان مى كند، چنان كه با دلايل و آيات ديگر آنها را مورد آزمايش قرار مى دهد. بسيارى از آنان بدآنها عمل مى كنند و بسيارى نيز از آنها روى برمى تابند. كسانى كه بدآنها عمل مى كنند مومنان و پاكان هستند و كسانى كه از آنها روى بر مى تابند، گناهكاران و گمراهان مى باشند. اگر هدايت و گمراهى به خدا نسبت داده شود درست خواهد بود؛ زيرا اوست كه مثلها را زده است ؛ مثلهايى كه براى آنان كه از آنها پند مى گيرند رحمت است و براى كسانى كه پند نمى گيرند نقمت محسوب مى شود.
    خوب است براى توضيح اين مطلب مثالى را بياوريم : فردى به دانشمندى كه به سبب دانش خود به بالاترين مقام رسيده است حسد مى ورزد و حسد او به مرحله اى مى رسد كه موجب بيمارى جسمى و روانى وى مى شود - اميرالمومنين (عليه السلام ) مى گويد: ((سلامت بدن از كمى حسد است)) - در اين جا درست است كه از باب مجاز بگوييم : آن دانشمند كسى است كه اين فرد حسود را به چنين سرنوشت بدى گرفتار ساخته است . چنان كه مى گويى : فلان زن زيبا، فلانى را تباه كرده و عقلش را از بن برده است ، به رغم آن كه اين خانم با وى هيچ كارى ندارد و حتى شايد هيچ چيز درباره اش ‍ نداند؛ ولى وقتى به جهت او عقلش را از دست بدهد، درست است كه فساد عقل به او نسبت داده شود. به همين دليل ، جايز است كه از باب مجاز، گمراهى به خدا نسبت داده شود؛ زيرا اوست كه حجت كوبنده را آشكار ساخته و آن را اعلان كرده ، و بر اثر اين اعلان ، مخالفت و گمراهى باطل گرايان را موجب گشته است و اگر او از بيان حجت خوددارى مى كرد، ديگر اطاعت و عصيان مطرح نبود و در آن صورت گمراه و هدايت يافته اى وجود نداشت .
    خداوند كسانى را كه از مثل ها پند نمى گيرند به فاسق ، پيمان شكن و سرپيچى كننده از همراهى با نيكان و پيروى از آنها، ناميده است .
    تكوين و تشريع
    خداى سبحان دو نوع اراده دارد: اول ، اراده خلق و تكوين كه از آن به ((كن فيكون)) تعبير مى شود و با همين اراده است كه ((شى ء)) را از ((لاشى ء)) به وجود مى آورد. دوم ، اراده دستور دادن و قانونگذارى كه از آن به امر و نهى و نيز فرا خوانى به انجام دادن كار نيك و روى گرداندن از كار بد تعبير مى شود. اگر بنده كارى نيك انجام دهد، آن را با اراده و اختيارش و بدون اجبار و اكراه انجام داده و اگر كار بدى را انجام دهد و كار نيكى را ترك كند، باز هم با اختيار خود چنين كرده است .
    وقتى اجراى احكام دينى به اراده مكلفان و اختيار آنان بستگى داشته باشد و مراقبى بر ايشان جز خودشان نباشد، در اين صورت اشتباه خواهد بود اگر گفته شود: دين سبب عقب ماندگى پيروان و طرفداران خود شده است ، به گونه اى كه ما از عقب افتادگى آنان به عدم صلاحيت دين براى اداره زندگى پى ببريم . آرى ، اگر آنان به دين عمل مى كردند و آن را كاملا بر كارهاى خود تطبيق مى دادند، درست بود كه دين را معيار پيشرفت و پسرفت آنها قرار مى داديم (در حالى كه چنين نيست .)
    با اين بيان ، كينه و نيرنگ دشمنان مخالف اسلام در اين گفته آشكار مى شود: ((ضعف مسلمانان دليل روشنى است بر ضعف اسلام و تعاليم آن)).
    بنابر منطق اين گوينده بى شرم ، بايد تمام گناهان و جنايت هايى را كه در آمريكا و اروپا صورت مى گيرد به دين مسيحيت نسبت دهيم و همچنين تمام ويرانگريها، خرابيها و آتش جنگهايى را كه دولت هاى مسيحى در شرق و غرب عالم بر مى افروزند، حتى افكندن بمبم اتم بر هيروشيما و بمبهاى ناپالم در ويتنام و حتى سقوط اخلاقى و بالا رفتن روزمره جرايم در آمريكا و اروپا و حتى مجاز بودن همجنس بازى در انگلستان ، هم از لحاظ قانون و هم از ديدگاه كليسا و امثال اين چيزها را به گردن دين مسيحيت بيندازيم و حتى شايسته است به خود مسيح (عليه السلام ) نسبت دهيم . حاشا و كلا كه دامن پاكان از چنين آلودگى هايى پاك است !
    اگر ما سخن دروغ چنين دروغگويى را قبول كنيم ، بايد يهودى اى كه در يمن زندگى مى كند از لحاظ تمدن و پيشرفت كاملا همانند يهودى اى باشد كه در نيويورك زندگى مى كند و نيز مسيحى ساكن مصر بايد همانند مسيحى مقيم پاريس باشد. عقب ماندگى كشورها، عوامل زيادى غير از دين دارد كه مهم ترين آنها بى سوادى ، رسوب هاى تاريخى و شرايط محيط و نيز نبودن رابطه ميان كشور عقب افتاده و كشور پيشرفته است .(203) اگر مسلمانان صدر اسلام با ملت ها و امت هاى متمدن ديگر، رابطه و آميزش ‍ نمى داشتند، از تمدن مسلمانان اثر و خبرى نبود. البته ، اسلام زمينه ساز اين رابطه و آميزش بود.
    خلاصه سخن آن كه ، عوامل پيشرفت و يا عقب ماندگى نه در سرشت مسلمانان نهفته است ، نه در سرشت مسيحيان و نه در سرشت بى دينان ، بلكه اوضاع و شرايط اجتماعى تاءثير به سزايى دارد. وقتى در آينده به آيات مربوط به جبر و تفويض رسيديم ، بار ديگر در اين باره به تفصيل سخن خواهيم گفت . ما اين موضوع را در كتاب معالم الفلسفة الاسلاميه و مع الشيعة الاماميه نيز به تفصيل شرح داديم .
    انكار خداوند
    كَيْف تَكْفُرُونَ بِاللّهِ وَ كنتُمْ أَمْوَتاً فَأَحْيَكُمْ ثُمّ يُمِيتُكُمْ ثُمّ يحْيِيكُمْ ثُمّ إِلَيْهِ تُرْجَعُونَ(28)
    هُوَ الّذِى خَلَقَ لَكُم مّا فى الأَرْضِ جَمِيعاً ثُمّ استَوَى إِلى السمَاءِ فَسوّاهُنّ سبْعَ سمَوَتٍ وَ هُوَ بِكلّ‏ِ شىْ‏ءٍ عَلِيمٌ(29)
    چگونه خدا را انكار مى كنيد، در حالى كه مرده بوديد و او شما را زنده ساخت ، باز مى ميراند و زنده مى كند و آن گاه به نزد خود باز مى گرداند؟ (28) اوست كه همه چيزهايى را كه در روى زمين است برايتان بيافريد، آن گاه به آسمان پرداخت و هر هفت آسمان را برافراشت و خود از هر چيزى آگاه است (29)
    اعراب
    ((كيف)) اسم استفهام است كه با آن از كيفيت ، يعنى حالت مى پرسند، چنان كه به وسيله ((كم)) از كميت ، يعنى عدد سوال مى كنند و با ((اءين)) از مكان و با ((متى)) از زمان . محل ((كيف)) منصوب است بنابراين كه حال از ((تكفرون)) باشد. ((كيف)) در اين جا به معناى انكار و تعجب است . ضمير ((سواهن)) به ((سماء)) برمى گردد؛ زيرا اسم جنس است ، هم بر كم اطلاق مى شود و هم بر زياد. ((سبع سموات)) بدل از ((هن)) است . برخى مى گويند: تميز براى اين ضمير و مفسر آن است . برخى مى گويند: ((سبع سموات)) مفعول دوم براى ((سواهن)) است ؛ زيرا اين جمله به معناى ((صيرهن)) است . ((جميعا)) حال از ((ما فى الاءرض)) است .
    انسان به خودى خود دليل است
    از سياق سخن چنين بر مى آيد كه خطاب در اين دو آيه متوجه كسى است كه ضرب المثل ها براى او فايده ندارد؛ ولى در واقع اين خطاب تمام كسانى را كه به رغم اين براهين و دلايل بى شمار خدا را انكار مى كنند، در برمى گيرد. از جمله اين دلايل ، وجود خود شخص كافر و منكر خداست كه دليلى روشن بر وجود آفريننده اش مى باشد، وگرنه چه كسى او را با اين نظام دقيق آفريده و هر عضو او از سلولهاى مغز و قلب گرفته تا معده و روده و جگر و گوش و چشم و دست ها و رگها و غيره را در جاى مناسب خود قرار داده است و هر كدام با دقت كامل و بدون آن كه مخلوقى بر آنها اشراف داشته باشد انجام وظيفه مى كند. وانگهى اين درك و انديشه انسان از كجا آمده كه به وسيله آن دور را نزديك ، مشكل را آسان و تمام آنچه را در كره زمين وجود دارد در يك خانه گرد آورده است . آن گاه ، اين انسان آن قدر پيشرفت كرده كه آثار و نشانه هاى انديشه او در سطح كرده ماه نيز به چشم مى خورد. آيا اين پديده ها و آثار، تصادفا به وجود آمده اند؟ يا اين كه در درون اشياء ويژگيهايى وجود دارد كه به اين نظم و هماهنگى منجر مى شود؟ آيا علم مى تواند به اين پرسشها پاسخ دهد و به عبارت درست تر آيا دانش تجربى توان پاسخ گويى به پرسشها را دارد؟
    برخى تلاش كرده اند تا به اين سوال ها پاسخ دهند؛ ولى از پاسخ آنها هزاران سوال ديگر به وجود آمده است . البته ما منكر آن نيستيم كه دانشمندان طبيعى در علوم پزشكى ، كشاورزى و صنعت به حقايقى روشن و حيرت انگيز دست يافته اند؛ لكن دانشمندان زيست شناسى همچنان به فضاى لايتناهى مى نگرند و در جستجوى رمز و ريشه آن هستند و جز حدس و گمان هايى كه انسان را از حق بى نياز نمى كند، چيز ديگرى با خود ندارند. بديهى است ، هر چيزى كه طبيعت از تفسير آن ناتوان باشد بايد از طريق ماوراى طبيعت تفسير شود.
    وقتى وجود انسان خود برهان قاطع بر وجود خدا باشد، چگونه ممكن است اين برهان دلالت التزامى خودش را انكار كند؟ چگونه ممكن است شخص فصيح و بليغ ، انديشه فصاحت و بلاغت را از اساس منكر شود؟ راز اين شگفتى در سخن خدا در همين نكته نهفته است : ((چگونه خدا را انكار مى كنيد، در حالى كه مرده بوديد و او شما را زنده ساخت))؛ يعنى چه قدر كار شما درباره خدا و كفر شما به او شگفت انگيز است ، در حالى كه شما خود، دليلى قاطع و روشن بر وجود او هستيد. و هرگاه (همه چيز را) انكار كنيد و خودخواهى در پيش گيريد، آيا مى توانيد اين موضع را نيز انكار كنيد كه شما در قبل چيزى نبوديد، آن گاه موجودى گشتيد كه مى شنويد، مى بينيد، حس مى كنيد، مى فهميد، سخن مى گوييد و انجام مى دهيد؟ آيا اين ، دليلى گويا بر وجود نيروى آفريننده نيست ؟ واقعا كه انسان بسيار ستمگر و كفر ورزنده است و كفر او به وجود خدا تنها به سبب كفر و نادانى او به وجود خودش مى باشد.(204)
    كسى كه خود را نشناسد، سزاوارتر است كه ديگران را نشناسد. با اين بيان ، تفسير اين حديث شريف را در مى يابيم كه مى فرمايد: ((خودشناس ترين شما، خداشناس ترين شماست)).
    ممكن است بگوييد: كدام خردمند وجود خود را انكار مى كند؟
    در پاسخ مى گوييم : دليل ، مستلزم مدلول است و انكار لازم ، يقينا انكار ملزوم را در پى دارد؛ براى نمونه ، كسى كه دلالت الفاظ را بر معانى موضوع له آنها انكار مى كند، چه بخواهد و چه نخواهد وجود الفاظ را انكار كرده است و اعتراف به الفاظ، در حالى كه دلالت آنها را انكار مى كند، فايده اى ندارد.
    منكر وجود خدا نيز از همين قبيل است ؛ چرا كه وجود او، دليل وجود آفريننده ، است و وجود آفريننده ، مدلول وجود او مى باشد. بنابراين ، وقتى كه وى وجود اين مدلول را منكر مى شود، وجود دليل را منكر شده است . پس او به طور ناخودآگاه ، وجود خدا را انكار كرده است .
    بدين ترتيب ، نادانى با صاحب خود (نادان ) چنين مى كند، او را از خود و از سرشتى كه با آن زندگى مى كند دور مى سازد و به طور ناخودآگاه ، او را وا مى دارد تا روشن ترين چيزها را انكار كند و به افسانه ها و نابخرديها ايمان بياورد.
    دو مرگ و دو زندگى
    مراد از مرگ نخست كه به وسيله جمله ((كنتم اءمواتا)) بدان اشاره شده عدم سابق است و مراد از زندگى نخست كه با جمله ((فاءحياكم)) بدان اشاره گرديده ، آفرينش پس از عدم است .
    مقصود از مرگ دوم ((ثم يميتكم)) همين مرگ معهود و متعارف ، و مقصود از زندگى دوم ، دوباره زنده شدن براى حساب و پاداش است : ثم يحييكم ثم اليه ترجعون .
    سوال : آيا پس از آن كه نيروهايى كه موجب حيات مى شود به اتمام برسد، روح از تن جدا مى گردد، به صورتى كه اگر اين نيروها صدها سال باقى بماند، باز هم انسان با آنها زنده خواهد ماند؟ يا نه ، ممكن است روح از بدن جدا شود، حتى اگر تمام اين نيروها باقى بماند و هيچ خللى هم بر بدن عارض نشود؟
    پاسخ : ماديها نظريه اول را پذيرفته اند و ديگران نظريه دوم را برگزيده اند؛ اما آيه 34 سوره اعراف كه مى فرمايد: ((... چون اجلشان فراز آيد، يك ساعت پيش و پس نشوند))، هر دو احتمال را مى دهد؛ زيرا اين آيه سبب اجل را بيان نكرده كه آيا آن فاسد شدن بدن است و يا چيزى ديگر؟ اما آيه 243 سوره بقره : ((آيا آن هزاران تن را نديده اى كه از بيم مرگ از خانه هاى خويش ‍ بيرون رفتند؟ سپس خدا به آنها گفت : بميريد... و نيز آيه 259 همين سوره : ((گفت : از كجا خدا اين مردگان را زنده كند؟ خدا او را به مدت صد سال ميراند))، اين دو آيه ، دو قضيه است كه در دو مورد خاص اتفاق افتاده اند و به سان قواعد فراگير و اصول كلى ، ساير وقايع را در برنمى گيرند.
    در هر حال ، ما اكنون چيزى نداريم كه باعث قطع و يقين ما به اين موضوع شود؛ ولى آنچه را بالعيان مى بينيم آن است كه برخى از مردم را در زمانى مرگ فرا مى گيرد كه در عنفوان جوانى و در اوج صحت و سلامت به سر مى برند و بسيارى از آنان مشغول گردش و تفريحند، در حالى كه داراى سن و سال بالايى هستند و به چندين بيمارى گرفتار مى باشند. چه بسيار پزشك ماهرى كه به بيمارش گفته است : تو پس از چند ساعت خواهى مرد، در حالى كه وى سالها زندگى كرده و گاهى برعكس اين هم اتفاق افتاده است .
    برانگيخته شدن
    برانگيخته شدن (زنده شدن در قيامت ) پس از توحيد و نبوت ، سومين اصل از اصول دين اسلام است . خداوند در اين آيه از معاد خبر داده است : ثم يحييكم ثم اليه ترجعون خداى سبحان امكان پذير بودن ((بعث)) را در چند آيه با دليل بيان فرموده است : ((آيا آنها نمى بينند خداوندى كه آسمانها و زمين را آفريده و در آفريدن آنها ناتوان نشده است ، مى تواند مردگان را زنده كند...))(205) و نيز اين آيه يا اءيها الناس ان كنتم فى ريب من البعث فانا خلقناكم من تراب ثم من نطفة ثم من علقة ؛(206) اى مردمان ، اگر شما از برانگيخته شدن در شك هستيد پس به درستى كه ما شما را از خاك خلق كرديم . بعد از نطفه سپس از خون بسته شده)). و آيات ديگرى كه به زودى بيان خواهيم كرد.
    ترديدى نيست كه اگر كسى چيزى را از نيستى بيافريند، مى تواند اجزاى آن چيز را پس از نابود شدن و پراكندگى بار ديگر گرد آورد، حتى گرد آوردن از آفريدن و به وجود آوردن آسان تر است . كسى كه كاخ بسازد، ساختن كوخ برايش آسان تر است .(207)
    من در اين زمينه كتاب ويژه اى دارم به نام الاخرة و العقل كه چند بار چاپ شده است . سپس اين كتاب در كتاب الاسلام و العقل گنجانيده شده است .
    نعمت هاى زمين
    پس از آن كه خداوند نعمت وجود را به انسان يادآور شد، فراوانى نعمت را نيز به او گوشزد كرد؛ اين نعمت ها عبارتند از: خوردنى ها، آشاميدنى ها، پوشيدنى ها، مركب ها، ديدنى ها و ديگر نعمت هاى بى شمار موجود در زمين .
    فقها به آيه هو الذى خلق لكم ما فى الاءرض جميعا استدلال مى كنند بر اين كه پيش از آمدن شريعت تمام اشيا مباح بود. از اين روى ، هيچ كس ‍ نمى تواند چيزى را تحريم كند، مگر با دليل : ((بگو: آيا به رزقى كه خدا برايتان نازل كرده است نگريسته ايد؟ بعضى را حرام شمرديد و بعضى را حلال . بگو: خدا به شما اجازه داده است يا به او دروغ مى بنديد؟)).(208)
    گاهى به اين آيه استدلال مى كنند بر اين كه زمين قابل تملك نيست و تنها محصولاتى كه از زمين به دست مى آيد قابل تملك است ؛ زيرا خدا فرموده : ((خلق لكم ما فى الاءرض)) و نفرموده است : ((خلق لكم الاءرض))؛ يعنى آنچه را در زمين است براى شما خلق كرده نه زمين را.
    هفت آسمان
    (استوى الى السماء)؛ يعنى قصد آسمان كرد.
    (فسويهن )؛ آفريد آنها را. ذكر عدد هفت ، دلالت بر حصر ندارد و هرگز و جود غير آن را نفى نمى كند؛ زيرا علما در علم اصول و لغت ثابت كرده اند كه عدد مفهوم ندارد؛ مثلا اگر كسى بگويد: من هفت كتاب دارم ؛ بدين معنا نيست كه جز اينها كتاب ديگرى ندارد. مؤ يد اين مدعا آن است كه خدا در خطاب به پيامبرش مى گويد: ((اگر هفتاد بار براى آنان آمرزش بخواهى ، خدا هرگز آنان را نمى آمرزد)).(209) پيامبر اكرم (صلى الله عليه و آله و سلم ) گفت : ((اگر مى دانستم كه اگر بر هفتاد مى افزودم ، خدا آنان را مى آمرزيد، هر آينه اين كار را مى كردم)). ممكن است سبب آوردن عدد هفت اين باشد كه اين آسمان ها، ويژگيهايى دارند كه در ساير آسمان ها يافت نمى شوند.
    سخن گفتن خدا با فرشتگان
    وَ إِذْ قَالَ رَبّك لِلْمَلَئكَةِ إِنى جَاعِلٌ فى الأَرْضِ خَلِيفَةً قَالُوا أَ تجْعَلُ فِيهَا مَن يُفْسِدُ فِيهَا وَ يَسفِك الدِّمَاءَ وَ نحْنُ نُسبِّحُ بحَمْدِك وَ نُقَدِّس لَك قَالَ إِنى أَعْلَمُ مَا لا تَعْلَمُونَ(30)
    وَ عَلّمَ ءَادَمَ الأَسمَاءَ كلّهَا ثُمّ عَرَضهُمْ عَلى الْمَلَئكَةِ فَقَالَ أَنبِئُونى بِأَسمَاءِ هَؤُلاءِ إِن كُنتُمْ صدِقِينَ(31)
    قَالُوا سبْحَنَك لا عِلْمَ لَنَا إِلا مَا عَلّمْتَنَا إِنّك أَنت الْعَلِيمُ الحَْكِيمُ(32)
    قَالَ يَئَادَمُ أَنبِئْهُم بِأَسمَائهِمْ فَلَمّا أَنبَأَهُم بِأَسمَائهِمْ قَالَ أَ لَمْ أَقُل لّكُمْ إِنى أَعْلَمُ غَيْب السمَوَتِ وَ الأَرْضِ وَ أَعْلَمُ مَا تُبْدُونَ وَ مَا كُنتُمْ تَكْتُمُونَ(33)
    و چون پروردگارت به فرشتگان گفت : من در زمين خليفه اى مى آفرينم ، گفتند: آيا كسى را مى آفرينى كه در آن جا فساد كند و خونها بريزد، و حال آن كه ما به ستايش تو تسبيح مى گوييم و تو را تقديس مى كنيم ؟ گفت : آنچه من مى دانم شما نمى دانيد (30) و نامهاى چيزها را به آدم بياموخت سپس آنها را به فرشتگان عرضه كرد. و گفت : اگر راست مى گوييد مرا به نامهاى اين چيزها خبر دهيد (31) گفتند: منزهى تو. ما را جز آنچه خود به ما آموخته اى دانشى نيست . تويى داناى حكيم (32) گفت : اى آدم ، آنها را از نامهاى چيزها آگاه كن . چون از آن نامها آگاهشان كرد، خدا گفت : آيا به شما نگفتم كه من نهان آسمان ها و زمين را مى دانم و بر آنچه آشكار مى كنيد و پنهان مى داشتيد آگاهم ؟ (33)
    مراد از ((اسماء)) در جمله ((و علم آدم الاءسماء كلها)) معانى اسماء است و اين معانى عبارتند از: موجودات جهان و خواص و ويژگيهاى آنها. صاحب مجمع البيان مى گويد: ((اسماء بدون معانى فايده اى ندارد و دليلى وجود ندارد كه به برترى آنها اشاره شود)). از امام صادق (عليه السلام ) درباره ((اسماء)) سوال شد. امام فرمود: ((مقصود كوه ها و دره هاست)). آن گاه به فرشى كه زير پايش بود اشاره كرد و فرمود: ((اين هم از مصاديق ((اسماء)) است))؛ يعنى ((اسماء)) همه چيز و حتى اين فرش را شامل مى شود.
    فرشتگان
    فرشتگان را نه از طريق حس و تجربه مى توان شناخت ، نه از طريق عقل و قياس و نه با هيچ وسيله ديگر، مگر از طريق وحى الهى كه بر زبان پيامبران و فرستادگانش جارى مى شود. بنابراين ، كسى كه به وحى ايمان دارد، بايد به وجود فرشتگان ايمان داشته باشد؛ زيرا وحى آشكارا از وجود آنان خبر مى دهد به گونه اى كه قابل تاءويل و توجيه نمى باشد، و با كسى كه از اساس ، منكر وحى است ، نمى توان درباره وجود فرشتگان سخن گفت ، چرا كه وجود آنان فرع است و وحى اصل . اگر بخواهيم با چنين كسى سخن بگوييم و وارد جدال شويم ، سزاوار است كه تنها درباره انديشه وحى و درستى آن باشد.
    در اين جا نمى خواهيم با كسى كه منكر وحى است وارد مجادله شويم ؛ زيرا در اين باره ، پيش تر به تفصيل سخن گفتيم ، بلكه فقط به وى گوييم : تو حق ندارى نظريه ات را بر كسى كه به وحى ايمان دارد تحميل كنى ، وگرنه براى او هم جايز خواهد بود كه نظر خويش را بر تو تحميل كند. اگر فردى كه منكر وحى است به كسى كه وحى را قبول دارد بگويد: ايمانت باطل است ؛ زيرا مستند به تجربه نمى باشد، او هم پاسخ خواهد داد: اى كسى كه وحى را انكار مى كنى ، ايمان و يقين تو به اين كه وحى باطل است نيز مستند به تجربه نيست ؛ زيرا موضوع نفى تو و اثبات شخص مومن يك چيز است ؛ يعنى وحى . اگر تجربه نمى تواند وحى را ثابت كند، آن را نفى نيز نمى كند و تفكيك ميان اين دو محال است ؛ به بيانى ديگر ايمان به عدم صحت غيب كاملا همانند ايمان به صحت آن است و هر دو غيبند. بديهى است كه نمى توان غيب را با غيبى كه همانند آن است نقد كرد. سارتر، اديب و فيلسوف مشهور فرانسوى در رد ماده گرايان و ماترياليست ها مى گويد:
    ((شما وقتى وجود خدا را انكار مى كنيد، كاملا همچون ايدئاليست هايى كه به وجود خدا اعتقاد دارند غيب را دنبال مى كنيد؛ زيرا يقين مادى ها به نفى غيب به همان دليلى اتكا دارد كه يقين مومنان به ثبوت غيب بر آن متكى است . به همين سبب آشكار مى شود كه مادى خود، خويشتن را نقض ‍ مى كند)).(210)
    جانشين
    مراد از واژه ((خليفه)) (جانشين ) در آيه انى جاعل فى الاءرض خليفة آدم ابو البشر و هر انسانى است كه در هر زمان و مكان از نسل آدم به دنيا آمده يا به دنيا خواهد آمد.(211) خداوند از آن جهت آدم را خليفه ناميد كه زمام زمين و كشف نيروها و ثروتهاى موجود در آن و نيز بهره گرفتن از اين ثروت ها را به او واگذار كرد.
    از سخن فرشتگان : اءتجعل فيها من يفسد فيها و يسفك الدماء چنين بر مى آيد كه خداوند پيش از آفرينش آدم ، به گونه اى فرشتگان را آگاه كرد كه هرگاه انسان در اين زمين به وجود آيد با ايجاد فساد و ريختن خود، معصيت خواهد كرد.
    از اين رو، اين امر بر آنان دشوار آمد و تعجب كردند كه خدا چگونه كسى را مى آفريند كه از فرمان خدا سرپيچى مى كند، در حالى كه فرشتگان او را تسبيح مى گويند و تقديس مى كنند. از اين رو، خداى سبحان ، حكمت آفرينش انسان را براى آنان آشكار ساخت ، و آن اين كه انسان استعداد ياد گرفتن چيزى را دارد كه فرشتگان آن را نمى دانند، و فساد او در زمين ، فايده وجود او را از بين نمى برد. در اين جا، فرشتگان قانع شدند و به فايده وجود آدم اذعان كردند.
    به علاوه ، خداوند انسان را بدين منظور نيافريد كه معصيت كند و كارهاى زشت انجام دهد، بلكه او را آفريد تا بياموزد و كار سودمند انجام دهد و نيز او را از ايجاد فساد و زيانكارى نهى كرد و اگر وى مخالفت كند، مجازات خواهد شد.
    اين آيه نشان مى دهد كه علم و دستاوردهاى آن در پيشگاه خداوند بسيار ارزشمند است ؛ زيرا خدا آفرينش انسان را چنين توجيه مى كند كه او استعداد فراگيرى علم و دانش را دارد. وقتى فرشتگان از اين قابليت انسان آگاهى يافتند از خدا پوزش خواستند و گفتند: سبحانك لا علم لنا الا ما علمتنا. بنابر اين ، وقتى هدف از آفرينش انسان ، دانش و عمل بدان باشد، كسى كه آن را رها كند و راه سهل انگارى را پيش گيرد، حكمت وجود خويش را نقض و با فطرتى كه خدا او را بر آن آفريده مخالفت كرده است .
    من مى ترسم كه بگويم : اگر فرشتگان در آن زمان از آثار بمب هسته اى و هيدروژنى و بمب هاى ناپالمى كه آمريكا آنها را در ويتنام به كار برد آگاهى مى داشتند، هيچ چيزى آنان را قانع نمى كرد. از خداوند آمرزى مى خواهم كه درباره ما چيزى مى داند كه خودمان نمى دانيم .
    next page

    fehrest page


    back page

  2. #12
    afsanah82
    مهمان

    پیش فرض

    next page

    fehrest page


    back page

    پس از يوشع خداوند پيامبران زيادى از آنان مبعوث گردانيد. در سال 596 قبل از ميلاد بختنصر پادشاه بابل به فلسطين حمله كرد و حكومت يهوديان را از بين برد و بسيارى را نيز به اسارت گرفت . يهوديان تا سال 538 پيش از ميلاد، تحت حكومت به بختنصر سر بردند تا اين كه پادشاه ايران بر او غلبه كرد و يهوديان نفس راحتى كشيدند. آنان همچنان در حدود دويست سال ، زير سلطه ايرانيان قرار داشتند. پس از آن تحت حكومت جانشينان اسكندر بزرگ و آنگاه تحت سيطره رومى ها قرار گرفتند. در سال 935 پيش از ميلاد، يهود عليه روميان قيام كردند، ولى روميان بر يهوديان غلبه و شورش يهود را سركوب كردند و سپس ايشان را از سرزمين فلسطين بيرون راندند. در نتيجه ، يهوديان در نقاط مختلف جهان ، - در شرق و غرب - آواره شدند؛ تعدادى در مصر، اندكى در لبنان و سوريه ، عده اى در عراق و مقدارى در حجاز زندگى مى كردند. يهوديان در دوران سليمان كه با ملكه يمن بلقيس ‍ ازدواج كرده بود با اين كشور آشنا شدند و به منظور تجارت به آن جا عزيمت كردند.
    اما نعمتهايى كه خداوند به قوم يهود عنايت فرمود و در آيه اذكروا نعمتى التى اءنعمت عليكم بدان اشاره نمود، زياد است . برخى از اين نعمت ها عبارت است از: برگزيدن پيامبران از ميان آنها نظير موسى ، هارون ، يوشع ، داوود، سليمان ، ايوب ، عزير، زكريا، يحيى و ديگران . مريم مادر عيسى نيز اسرائيلى است و نسب او به حضرت داوود منتهى مى شود؛ لكن يهود، مسيح بن مريم (عليه السلام ) را قبول ندارند و معتقدند كه مسيحى كه در تورات از او نام برده شده هنوز به وجود نيامده است .
    حضرت محمد (صلى الله عليه و آله و سلم ) و يهوديان مدينه
    هنگامى كه پيامبر اكرم (صلى الله عليه و آله و سلم ) از مكه به مدينه هجرت كرد، سه قبيله از يهوديان در مدينه زندگى مى كردند: بنى قينقاع ، بنى قريظه و بنى نضير. آنان در مدينه كارگاه هاى شراب سازى ، مراكز فحشا و چراگاه هاى خوك تاءسيس كرده بودند. همچنين ، آنها زرگرى طلا و نقره و اسلحه سازى را در انحصار خود گرفته و به رباخوارى مشغول بودند و در يك كلام ، نبض اقتصاد مدينه در سدت آنان بود؛ درست مانند زمان ما كه هر جا باشند نبض اقتصاد آن جا را در دست مى گيرند.
    پس از استقرار رسول اكرم (صلى الله عليه و آله و سلم ) در مدينه ، يهوديان منافع و امتيازات خود را به طور مستقيم در خطر ديدند؛ زيرا پس از آمدن پيامبر اكرم (صلى الله عليه و آله و سلم ) جوانان مدينه به ميكده ها و مراكز فساد آنها رفت و آمد نمى كردند و اهالى ، گوشت خوك نمى خوردند و اين كار، بدين معنا بود كه يهوديان تمام منابع در آمد و ثروت خود را از دست مى دادند. از اين رو، عليه پيامبر اكرم (صلى الله عليه و آله و سلم ) دست به نيرنگ زدند و به همراه مشركان بر ضد مسلمانان توطئه كردند، همچنان كه امروز نيروهاى ارتجاعى براى حفظ منافع خود دست به توطئه مى زنند. گويى پيامبر اكرم (صلى الله عليه و آله و سلم ) روزى كه وارد مدينه شد و اوضاع آن جا را شناخت ، نيرنگ يهوديان را نيز پيش بينى و براى آن حساب باز كرد؛ اما خواست تا حجتى عليه آنان اقامه كند و آنها را با سخنان خودشان محكوم سازد. از اين رو، در برخورد با آنان راه مدارا و مهربانى را در پيش گرفت از اين رو عهدنامه اى ميان آن حضرت و يهوديان امضا شد، با اين مفاد كه يهوديان در دين خود آزادى كامل داشته باشند، اموال ، عبادتگاه ها و جان آنها در امان باشد، مشروط بر اين كه دشمنان پيامبر را يارى ندهند و نيز اگر آنها در كنار پيامبر اكرم (صلى الله عليه و آله و سلم ) در جنگ شركت كنند، در غنايم جنگ سهيم خواهند بود. همچنين ، بر آنان است كه با مسلمانان در دفاع از مدينه شركت كنند تا وحدت ملى حفظ شود؛ زيرا شهر متعلق است به همگان و نه به گروهى خاص ؛ ولى يهوديان به زودى پيمان شكنى كردند.
    پيمان ها و عهدنامه ها تا كى مى تواند در برابر به خطر افتادن منافع ثابت بماند؟ آيا معقول است كه نيرنگ و دغل بارى و قانون ((لا ضرر و لا ضرار)) يك جا جمع شود؟ چگونه گرگ مى تواند با گوسفند زندگى مسالمت آميز داشته باشد! يادآورى نعمت ها، هشدارها و اندرزها وقتى كه با منافع شخصى و معاملات تجارى برخورد داشته باشد، چه فايده اى در بر خواهد داشت !؟
    در كتاب محمد رسول الحريه آمده است : پيامبر اكرم (صلى الله عليه و آله و سلم ) به بازرگانان مسلمان دستور داد تا در مدينه بازار جديدى احداث كنند. آنان اين بازار را احداث كردند و به معامله در آن پرداختند. بازرگانان غير محلى نيز به اين بازار روى آوردند و آن را بر بازار يهوديها ترجيح دادند؛ زيرا مقررات حاكم در آن عادلانه تر بود و منافع فروشنده و خريدار را بيشتر تضمين مى كرد.
    اين كار، به تنهايى كافى بود تا سينه يهوديان را از خشم و كينه به محمد (صلى الله عليه و آله و سلم ) پر كند و آنان را به شكستن پيمان ، انتقام از او و اسلام - از هر راهى كه امكان پذير باشد - وادار سازد.
    تفسير
    خدا خطابش را به يهود همراه يادآورى نعمت هايش به آنها آغاز كرده است . برخى از اين نعمت ها عبارت بودند از: كثرت پيامبران در ميان آنان ، نازل شدن تورات و زبور بر آنها، آزاد شدن آنها از قيد فرعون ، رهايى ايشان از غرق شدن ، فرود آمدن ((من)) و ((سلوى)) بر آنان ، بخشيدن قدرت و سلطنت در دوران سليمان به آنان و ديگر نعمتهايى كه همه موجب ايمان و سپاس مى شود و نه باعث انكار و كفر.
    سوال : ظاهر خطاب ، متوجه يهوديان مدينه است ، در حال يكه مى دانيم خداوند، نعمتهايى را كه بدان ها اشاره شده ، به پدران آنها بخشيد و نه به خود آنها؟
    پاسخ : نعمت بر پدران ، نعمت بر فرزندان نيز محسوب مى شود؛ زيرا پسر شرافت و بزرگى را از پدرش به دست مى آورد. به علاوه ، همه يهوديان ، يك امتند. در هر حال ، خداوند پس از آن كه نعمتهاى خود را به يادشان آورد با اين سخن خود، مورد خطابشان قرار مى دهد كه ((به پيمان من وفا كنيد تا به پيمان شما وفا كنم)). پيمان خدا اين است كه آنان بايد بر طبق آنچه فطرت اقتضا مى كند و كتابهاى آسمانى درباره آن نازل شده است رفتار كنند، يعنى به خدا و پيامبرانش ايمان بياورند و به احكام او عمل نمايند. صاحب مجمع البيان مى گويد: ((خدا در تورات با آنان پيمان بست كه او پيامبرى را به نام محمد مبعوث مى كند.... بيشتر مفسران بر همين نظريه اند و قرآن نيز بدان گواهى مى دهد)).
    اما پيمان يهود اين بود كه خدا با آنان و نيز با هر كس كه كار شايسته اى انجام دهد پيمان بسته است كه در روز قيامت به آنها پاداش دهد. برخى مى گويند: خدا به آنان وعده داد كه اگر پرهيزگار باشند، در همين دنيا مقام آنها را بالا ببرد. ما، در جاى مناسب - اگر خدا بخواهد - انديشه پاداش در دنيا را نيز مطرح خواهيم كرد.
    آن گاه خداوند به يهوديان فرمان مى دهد تا به قرآن ايمان بياورند و شتابى در كفر به آن و به محمد (صلى الله عليه و آله و سلم ) نكنند و به سبب منافع ويژه خودشان ، حقايق را به ساده لوحان ، دگرگون جلوه ندهند. همچنين ، بر آنان است كه نماز بر پاى دارند و زكات بدهند تا مال و جانشان پاكيزه گردد. اما سخن حق تعالى كه مى فرمايد: اءتاءمرون الناس بالبر و تنسون اءنفسكم و اءنتم تتلون الكتاب خطاب به دانشمندان و رهبران يهود است و نه به مردم عادى ؛ زيرا اينان پيرو دانشمندان مى باشند و همين دانشمندانند كه حق را پنهان مى كنند تا شناخته نشود، و نيز ديگران را اندرز مى دهند؛ ولى خود اندرز نمى پذيرند.
    بار ديگر تكرار مى كنيم كه اندرزها و نصيحت ها هرگز نمى توانند در برابر تهديد منافع مقاومت كنند محال است كه اين امر موثر واقع شود، مگر بر كسى كه منفعتى و هدفى جز حق نداشته باشد. اما آيه و استعينوا بالصبر و الصلوة در آيه 153 از همين سوره تكرار شده و تفصيل و شرحش در آن جا بيان خواهد شد.
    باز هم درباره بنى اسرائيل
    يَبَنى إِسرءِيلَ اذْكُرُوا نِعْمَتىَ الّتى أَنْعَمْت عَلَيْكمْ وَ أَنى فَضلْتُكُمْ عَلى الْعَلَمِينَ(47)
    وَ اتّقُوا يَوْماً لا تجْزِى نَفْسٌ عَن نّفْسٍ شيْئاً وَ لا يُقْبَلُ مِنهَا شفَعَةٌ وَ لا يُؤْخَذُ مِنهَا عَدْلٌ وَ لا هُمْ يُنصرُونَ(48)
    اى بنى اسرائيل ، نعمتى را كه بر شما ارزانى داشتم و شما را بر جهانيان برترى دادم به ياد بياوريد (47) و بترسيد از روزى كه هيچ كس ، ديگرى را به كار نيايد و هيچ شفاعتى از كسى پذيرفته نگردد و از كسى عوضى نستانند و كسى را يارى نكنند (48)
    واژگان
    تفاضل و برترى جز ميان دو طرف و چربيدن يكى بر ديگرى از لحاظ نيكى ، نيست .
    اما ((وقايه)) به معناى نگه دارى و احتياط است و مراد از آن در آيه ، بيم داشتن از خداست .
    الجزاء: پاداش ، و مراد از آن در آيه ، كفايت و بى نيازى است .
    شفاعة : ماءخوذ از ((شفع)) است كه متضاد ((وتر)) مى باشد و مراد از آن در اين جا وسيله نزديكى به خداست . از آن جا كه موضوع شفاعت از اهميت خاصى برخوردار است ، به زودى در يك بخش مستقل درباره آن سخن خواهيم گفت .
    العدل : به فتح ((عين)) متضاد ستم است و مراد از آن در اين جا، فديه مى باشد؛ اما العدل : به كسر ((لام)) به معناى برابر است .
    اعراب
    ((يوما)) جانشين مفعول به است كه حذف شده و در تقدير عبارت چنين است : ((اتقوا عذاب يوم)) و يا ((شر يوم)).
    ((شيئا)) نيز مفعول به است و برخى مى گويند: جايز است كه مفعول مطلق باشد؛ زيرا ((شى ء)) در اين جا به معناى جزاست .
    تفسير
    يا بنى اسرائيل اذكروا نعمتى اين آيه تاءكيدى است بر آيه پيشين و مقدمه اى است براى آيات بعدى . در بخش بعدى ، به حكمت تكرار اشاره خواهيم كرد. مراد از ((ذكر)) در اين جا، سپاسگزارى است ؛ يعنى نعمت مرا با كمال فرمان بردارى سپاس بگزاريد.
    و اءنى فضلتكم على العالمين مقصود آن است كه خداوند بنى اسرائيل را بر ديگر مردم همان عصر فضيلت داده بود. الف و لام در ((العالمين ، به معناى عموم عرفى است و نه عموم حقيقى . براى اثبات صحت برترى بنى اسرائيل بر ديگران برترى از يك جهت كافى است نه از تمام جهات و اين جهتى كه موجب برترى بنى اسرائيل شده بود عبارت است از: فرستاده شدن پيامبران زياد از ميان آنان از جانب خداوند؛ چرا كه پيامبرانى چون موسى ، هارون ، يوشع ، عزير، زكريا، يحيى و... همگى از بنى اسرائيل بودند.
    در هر صورت ، برترى بنى اسرائيل بر مردم زمانشان از يك جهت ، دليل برترى آنان بر ديگر مردم آن زمان از جنبه هاى ديگر نيست و نيز اين موضوع دليل بر آن نمى شود كه هر فردى از بنى اسرائيل بر هر كسى كه از آنان نيست برترى دارد، بلكه كثرت پيامبران در بين آنها و براى آنها، دليلى است عليه آنان ، و نه به نفع ايشان ؛ زيرا كثرت انبيا نشان دهنده شدت گمراهى آنان و نيازشان به انذار و بيم دادن بيشتر است .
    واتقوا يوما لا تجزى نفس عن نفس . يعنى هر انسانى در گرو عمل خودش مى باشد. از اين رو، نه ظاهرى وجود دارد و نه باطنى ، نه هميارى است و نه احساس دلسوزى : ((روزى كه آدمى از برادرش مى گريزد و از مادرش و پدرش و از زنش و فرزندانش هر كس را در آن روز كارى است به خودش مشغولش دارد)).(220)
    و لا يقبل منها شفاعة و لا يؤ خذ منها عدل و لا هم ينصرون . يعنى مقام و منزلت هر كس در روز قيامت كاملا همانند مرگ است كه هيچ واسطه اى با وجود آن سودى ندارد و فديه نيز هر چند زياد و ارزشمند باشد، مفيد نيست و هيچ نيرويى جلو آن را نمى تواند بگيرد. به طور كلى ، چيزى جز رحمت خدا وجود ندارد. لئن لم يرحمنا ربنا و يغفرلنا لنكونن من الخاسرين ؛(221) هر آينه اگر پروردگارمان ، به ما رحم نكند و ما را نيامرزد، يقينا از زيانكاران خواهيم بود)).
    تكرار در قرآن مجيد
    بار ديگر خداوند نعمتش را خطاب به قوم بنى اسرائيل يادآورى مى كند. اين آيه پس از پنج آيه ديگر عينا تكرار شده است . البته ، اين تنها آيه اى نيست كه قرآن آن را تكرار كرده است ، بلكه چندين آيه ديگر را در چند سوره - به ويژه آنها كه درباره بنى اسرائيل و رفتارشان با موسى (عليه السلام ) نازل شده اند - به صورت مكرر آورده است . افراد زيادى درباره حكمت تكرار آيات مى پرسند و مفسران در اين كه هدف از تكرار، تاءكيد مطلب است ، اتفاق نظر دارند.
    با گذشت زمان ، احزاب ، سياستمداران ، بازرگانان و صاحبان شركتها، دريافتند كه تكرار از سودمندترين وسايل تبليغ و باوراندن و ترويج كالا و نظريات است ، از اين روست كه آنان در امر تبليغات مهارت پيدا كرده و مبالغ هنگفتى را بدان اختصاص مى دهند.
    گوستاولوبون در كتاب الاراء و المعتقدات مى گويد: ((كسى كه واژه و يا جمله اى را پياپى تكرار كند، بدان اعتقاد پيدا مى كند.)) دكتر گيبسون در كتاب كيف تفكر مى گويد: ((وقتى كه عبارات مختلف در مقابل چشم و گوش ما مرتب تكرار مى شود، خاصيت مغناطيسى پيدا مى كند چندان كه گويى ذهن ما را به خواب فرو مى برد)).
    به منظور رسيدن به همين هدف ، قرآن با شيوه اى ديگر و با افزودن وعده و وعيد و امثال آن و بر حسب آنچه حكمت اقتضا كند، آيات را تكرار مى كند.
    شفاعت
    شفاعت سه طرف دارد: كسى كه در پيشگاه او شفاعت مى شود (خدا)، شفاعت شونده (بنده ) و شفاعت كننده كه واسطه اى است ميان آن دو و براى كمك به دومى به اولى متوسل مى شود، خواه اولى اجازه شفاعت داده باشد و يا نداده باشد. اين است معناى شفاعت در ميان خلق خدا. اما معناى شفاعت در پيشگاه آفريننده آن است كه او فرد گناهكار را ببخشد و بيامرزد و البته هيچ گاه در پيشگاه خدا صورت نمى گيرد مگر آن كه او خود اجازه داده باشد.
    صاحب مجمع البيان مى گويد: ((شفاعت از ديدگاه ما، اختصاص دارد به دفع ضرر و رفع مجازات از گناهكاران مومن)).
    معتزله و خوارج ، منكر شفاعت حضرت محمد (صلى الله عليه و آله و سلم )، به معنايى كه از صاحب مجمع البيان نقل كرديم ، در حق كسانى هستند كه از زمره امت آن حضرت مى باشند و مرتكب گناهان كبيره مى شوند؛ اما اماميه و اشاعره به اين شفاعت اعتقاد دارند.
    البته ، عقل درباره وقوع شفاعت هيچ حكمى ندارد، نه منفى و نه مثبت ؛ اما از لحاظ امكان ، هيچ مانعى براى آن نمى بيند. از اين رو، وقوع و ثبوت شفاعت بستگى به اين دارد كه به طور صحيح از خدا و پيامبرش نقل شده باشد. بنابراين ، كسى كه اين نقل برايش ثابت شود بايد به وجود شفاعت ايمان بياورد و در غير اين صورت ، معذور خواهد بود. با اين بيان ، معناى اين سخن كه شفاعت از اصول دين نيست روشن مى شود، و نيز اين كه اگر كسى به خدا و پيامبر اكرم (صلى الله عليه و آله و سلم ) و روز قيامت ايمان داشته باشد، و در عين حال شفاعت را انكار كند، بى ترديد مسلمان است .
    وقتى به آيات قرآنى رجوع مى كنيم ، در مى يابيم كه برخى از آن آيات شفاعت را به طور كلى نفى مى كند؛ نظير آيه 254 سوره بقره : ((... روزى فرا رسد كه نه در آن خريد و فروشى باشد و نه دوستى و شفاعتى)) و نكره در سياق نفى مفيد عموم است . (يعنى هيچ نوع شفاعتى وجود ندارد.)
    برخى از آيات ، شفاعت را به طور مشروط ثابت مى كند؛ نظير آيه 26 سوره نجم كه مى فرمايد: ((... شفاعتشان هيچ سود ندهد، مگر از آن پس كه خدا براى هر كه خواهد رخصت دهد و خشنود باشد)).
    وقتى اين آيه را بر آيه پيشين عطف كنيم و آن دو را در يك جمله قرار دهيم ، نتيجه آن چنين مى شود كه خدا پس از آن كه اجازه شفاعت داد، آن را مى پذيرد. البته لازم نيست كه خداوند براى هر كدام از پيامبران خود، به نام يكايك افرادى كه شفاعت درباره آنان را مى پسندد اجازه ويژه اى صادر كند، بلكه همين اندازه كافى است كه پيامبر اكرم (صلى الله عليه و آله و سلم ) بداند كه شفاعت جايز است و نه حرام . البته ، در صورتى كه شفاعت شونده از اهل كفر و الحاد به خدا نباشد و نه از برافروزندگان آتش جنگها و از كسانى كه خون هاى بيگناهان را مى ريزند و از آنان كه به بندگان خدا ستم مى كنند و ثروت و روزى آنها را به يغما مى برند، بلكه شفاعت تنها در مورد كسانى صادق است كه گناهان عادى و متداول را مرتكب مى شوند؛ به بيانى ديگر مقصود از اين كه خدا اجازه شفاعت داده ، آن است كه به پيامبرش ‍ وحى كند من به تو اجازه دادم كه براى هر كدام از افراد امت خودت كه بخواهى و او نوع خاصى از گناهان را مرتكب شده باشد، شفاعت كنى . در اين صورت ، كار اين گروه در دست پيامبر اكرم (صلى الله عليه و آله و سلم ) است ، و اين كمترين چيزى است كه در فرداى قيامت خداوند به حضرت محمد (صلى الله عليه و آله و سلم ) عطا مى كند و او هم به نوبه خود براى هر كس كه شايستگى شفاعت را داشته باشد انجام خواهد داد. از پيامبر اكرم (صلى الله عليه و آله و سلم ) نقل شده است كه فرمود: ((من شفاعتم را براى كسانى از امت خود ذخيره كردم كه مرتكب گناهان كبيره شده باشند)).
    ما يقين داريم كه شفاعت در اسلام ثابت شده است ؛ ولى جزئيات آن را نمى دانيم و به هيچ نظريه اى در اين باره يقين نداريم . در عين حال ، ايمان قاطع داريم كه بهترين شفاعت كننده انسان عمل اوست و بهترين وسيله اى كه گناهكاران بدان متوسل مى گردند توبه است ؛ زيرا خداى تعالى كسى را كه مخلصانه به رحمت او اميدوار باشد و شكسته بال به وجود و بخشش او روى آورد، نااميد نمى كند.
    رهايى بنى اسرائيل از چنگال فرعون
    وَ إِذْ نجّيْنَكم مِّنْ ءَالِ فِرْعَوْنَ يَسومُونَكُمْ سوءَ الْعَذَابِ يُذَبحُونَ أَبْنَاءَكُمْ وَ يَستَحْيُونَ نِساءَكُمْ وَ فى ذَلِكُم بَلاءٌ مِّن رّبِّكُمْ عَظِيمٌ(49)
    وَ إِذْ فَرَقْنَا بِكُمُ الْبَحْرَ فَأَنجَيْنَكمْ وَ أَغْرَقْنَا ءَالَ فِرْعَوْنَ وَ أَنتُمْ تَنظرُونَ(50)
    و به ياد آريد آن گاه كه شما را از فرعونيان رهانيديم . شما را شكنجه هاى سخت مى كردند، پسرانتان را مى كشتند و زنانتان را زنده مى گذاشتند. و در اين آزمونى بزرگ از سوى پروردگارتان بود (49) و آن هنگام كه دريا را برايتان شكافتيم و شما را رهانيديم و فرعونيان را در برابر چشمانتان غرقه ساختيم (50)
    واژگان
    الال : برگرفته از واژه ((آل)) به معناى رجوع است . بنابراين ، كسى كه از طريق نسب ، يا راءى و عقيده اى به ديگرى رجوع كند، از آل او محسوب مى شود. آن گاه استعمال اين واژه به معناى اعضاى خانواده شخصى چنان فراوان شد كه در عرف به اين معنا اختصاص پيدا كرده است ؛ حتى ((آل فلان)) تنها در صورتى گفته مى شود كه براى اين فلان ، جايگاه و موقعيت خاصى وجود داشته باشد، بر خلاف ((اهل)) كه اعم از ((آل)) است .
    آل فرعون : در اين جا مراد از آل فرعون ، پيروان فرعون هستند كه به طور مستند به دستور او قوم بنى اسرائيل را شكنجه مى كردند. ابو حيان اندلسى در تفسير بزرگ خود، البحر المحيط مى گويند: ((فرعون پسر و دختر و عمو و دايى و خويشاوندى از ناحيه پدر نداشت)). من دليلى كه وى در اثبات اين ادعاى خود بدان تكيه كرده باشد نمى شناسم .
    فرعون : لقب پادشاه مصر در آن زمان است ؛ نظير كسراى ايران ، قيصر روم ، نجاشى حبشه ، تبع يمن و خاقان ترك . خدا را شكر كه اين القاب ملوكانه اكنون از بين رفته است .
    البلاء: امتحان و آزمايش با آنچه سودمند و يا زيان آور است . خداى تعالى مى گويد: وبلوناهم بالحسنات و السيئات لعلهم يرجعون ؛(222) آنان را به نيكى ها و بدى ها آزمايش كرديم ، شايد بازگردند)).
    اعراب
    ((فرعون)) غير منصرف است به سبب علميت و عجميت . ((سوء العذاب)) مفعول مطلق است ؛ زيرا ((يسومونكم)) به معناى ((يعذبونكم)) است .
    تفسير
    خداوند پس از آن كه نعمت هايش را به طور اجمال به بنى اسرائيل يادآورى مى كند، اين نعمتها را به تفصيل تذكر مى دهد. در ميان اين نعمتها نخستين نعمتى كه خداوند بدان اشاره كرده عبارت است از: رهايى آنان از چنگال فرعون و پيروان او كه قوم يهود را به سختى آزار دادند. خدا با اين سخن خود، عذاب مزبور را بيان مى كند: ((پسرانتان را مى كشتند و زنانتان را زنده نگاه مى داشتند))؛ يعنى فرزندان پسرتان را مى كشتند و فرزندان دخترتان را زنده مى گذاشتند تا آنان را به عنوان خدمتكار خود برگزينند.(223)
    همچنين ، مصرى ها اسرائيليان را در انجام دادن كارهاى دشوارى چون كندن سنگ از كوه و انتقال آنها، كندن چاه ها و... به استخدام خود در مى آوردند.
    آيه در خطاب به يهوديان معاصر حضرت محمد (صلى الله عليه و آله و سلم ) است ، زيرا آنان بر دين پيشينيان خود بودند و از عملكرد آنها رضايت داشتند، و هر كس كه به عملكرد قومى راضى باشد با آنان در اين عمل شريك است .
    و فى ذلكم بلاء من ربكم عظيم به خداوند شما را - اى بنى اسرائيل - در راحتى و سختى با هم آزمايش مى كند تا شناخته شويد كه آيا جهاد مى كنيد و به سان افرادى بزرگوار در جهاد و سختى صبر پيشه مى سازيد و در راحتى خدا را سپاس مى گزاريد و يا اين كه همچون انسانهاى ترسو و پست در سختى تسليم مى شويد و در راحتى و نعمت طغيان مى كنيد.
    شايان ذكر است كه خداى سبحان ، بنده خود را بدين منظور كه از حال او آگاهى يابد، آزمايش نمى كند، هرگز چنين نيست ؛ زيرا او حال هر موجودى را پيش از آن كه وجود پيدا كند مى داند؛ ولى او انسان را آزمايش مى كند تا عليه او حجتى داشته باشد؛ زيرا كسى كه حجت نداشته باشد نمى تواند ادعاى چيزى بكند، هر چند شى ء مورد ادعا در علم خدا ثابت باشد.
    خدا به دومين نعمتى كه به بنى اسرائيل داده چنين اشاره مى كند:
    و اذ فرقنا بكم البحر فاءنجيناكم و اءغرقنا آل فرعون . ما دريا را شكافتيم و دوازده راه ، به تعداد قبايل موجود در بنى اسرائيل در آن قرار داديم . ((باء)) در ((بكم)) به معناى سببيت است ؛ يعنى به سبب شما. ((سبط)) به معناى نوه پسرى است و مراد از اسباط بنى اسرائيل ، عشايرى هستند از نسل يعقوب .
    خلاصه اين كه يهود در نهايت ضعف و خوارى و دشمنشان در نهايت قدرت و عزت بودند؛ اما خدا به دست پيامبر خود موسى (عليه السلام ) وضعيت را دگرگون ساخت و در نتيجه ، يهوديان ، عزيز و دشمن ايشان خوار شدند. نگاه كنيد (و اءنتم تنظرون ) ذلت كسى را كه مى خواست آنان را ذليل كند و هلاك شدن كسى را كه مى كوشيد آنان را به هلاكت برساند. خدا با بخشيدن اين نعمت به بنى اسرائيل ، حجت را بر آنان تمام كرد و آنها را ملزم ساخت كه پند و اندرز گيرند و برخوردى كه دشمنانشان با آنها مى كردند، با ديگران نكنند.
    چه قدر همانند است برخورد يهود امروز با عربهاى فلسطينى با برخورد فرعونيان با يهود در آن روزگار. آرى ، همان گونه كه چرخ زمانه به ضرر فرعون چرخيد و با دست بختنصر و روميان بر ضرر يهوديان به گردش در آمد، به زودى نشانه ها معكوس مى شود و چرخ زمانه بار ديگر عليه آنان به گردش در مى آيد و اين ، امرى حتمى است ؛ چرا كه باطل جولانى مى دهد و آن گاه نابود مى شود. شگفت آورترين چيز در انسان ، اين است كه در دام بلا گرفتار مى شود؛ اما وقتى رهايى يافت ، سركشى و ستم مى كند و همه چيز را به فراموشى مى سپارد.
    بسيارى از مفسران مى گويند: دريايى كه فرعون در آن غرق گرديد، درياى قُلزُم ، يعنى درياى سرخ است .
    وعده خداوند به موسى
    وَ إِذْ وَعَدْنَا مُوسى أَرْبَعِينَ لَيْلَةً ثُمّ اتخَذْتمُ الْعِجْلَ مِن بَعْدِهِ وَ أَنتُمْ ظلِمُونَ(51)
    ثمّ عَفَوْنَا عَنكُم مِّن بَعْدِ ذَلِك لَعَلّكُمْ تَشكُرُونَ(52)
    وَ إِذْ ءَاتَيْنَا مُوسى الْكِتَب وَ الْفُرْقَانَ لَعَلّكُمْ تهْتَدُونَ(53)
    و ياد آريد آن هنگام را كه چهل شب با موسى وعده نهاديم و شما كه ستمكاران بوديد، بعد از او گوساله را پرستيديد (51) پس گناهانتان را عفو كرديم ، باشد كه سپاسگزار باشيد (52) و به ياد آريد آن هنگام را كه به موسى كتاب و فرقان داديم ، باشد كه هدايت شويد (53)
    واژگان
    مصدر ((واعدنا)) مواعده است ؛ يعنى از باب مفاعله كه نشان مى دهد كارى با شركت دو نفر انجام مى شود؛ نظير اين كه دو نفر وعده بگذارند كه در مكان معينى با يكديگر ديدار كنند؛ اما معناى ((مفاعله)) در اين جا آن است كه خداوند به موسى وعده وحى داد، و موسى (عليه السلام ) هم به خداوند وعده آمدن ؛ اما واژه ((وَعْد)) مصدر ((وَعَدَ)) است و از يك طرف صورت مى گيرد، البته به كار رفتن ((واعدنا)) به معناى ((وعدنا)) نيز درست است .
    اما واژه ((موسى)) به ابزار فولادينى اطلاق مى شود كه با آن مو را مى تراشند (تيغ ) و مذكر و مونث در آن يكسان است . جمع اين واژه ((مواس)) و ((مواسيات)) است . بنابراين ، موسى به اين معنا، واژه اى عربى است و نه عجمى . اما واژه اى كه مقصود از آن ، پسر عمران (عليه السلام ) مى باشد، عجمى است و نه عربى ، و در زبان قبطى اين كلمه مركب است از دو جزء ((مو)) كه به معناى آب است و ((سى)) كه نام درخت است و در زبان عبرى بدان ((شى)) گفته مى شود. بنابراين ، موسى به معناى ((آب درخت)) است . اما سبب اين كه موسى را ((آب درخت)) ناميدند، آن است كه وقتى كنيزان آسيه ، همسر فرعون به منظور شستشوى خويش در آب كنار درخت بيرون رفتند ناگهان تابوتى را كه موسى در داخل آن قرار داشت بر سطح آب ديدند. از اين رو، آن را گرفتند و با خود بردند.
    اما ((فرقان)) عبارت است از: چيزى كه دو چيز را از يكديگر جدا مى كند، و مقصود از آن در اين جا چيزى است كه حق را از باطل جدا مى سازد.
    next page

    fehrest page


    back page

  3. #13
    afsanah82
    مهمان

    پیش فرض

    next page

    fehrest page


    back page

    اعراب
    آنچه نخستين بار به ذهن تبادر مى كند، آن است كه ((اربعين)) ظرف و مفعول فيه باشد، در حالى كه چنين نيست ؛ زيرا تركيب تابع صحت معناست و اگر ((اربعين)) مفعول فيه باشد لازم مى آيد كه وعده خدا به موسى ، به تعداد شبها افزايش پيدا كند، زيرا ((وعد)) در ليالى عمل كرده است و حال آن كه مى دانيم خداى سبحان تنها يك وعده به موسى داد و آن هم پس از سپرى شدن چهل شب . بنابراين ، كلمه محذوف ((انقضاء))، مفعول به دوم براى ((واعدنا)) مى باشد. پس از حذف اين كلمه ((اربعين)) جانشين آن شده و اعراب آن را گرفته است ، چنان كه مى گويى : اليوم ثلاثة من الشهر؛ يعنى ((تمام الثلاثة))؛ امروز پايان سه روز است ؛ چرا كه عدد يك ، غير از سه است (و نمى توان گفت امروز سه تاست .) ((ليلة)) تميز است .
    تفسير
    پس از آن كه خدا فرعون و همراهانش را به هلاكت رسانيد، اسرائيلى ها نفس راحتى كشيدند و با كمال امنيت به مصر بازگشتند، چنان كه در مجمع البيان آمده است : اين در حالى بود كه هنوز تورات بر موسى (عليه السلام ) نازل نشده بود. از اين رو، بنى اسرائيل از موسى خواستند كه از سوى پروردگارشان كتابى براى آنان بياورد. خدا وعده داد كه تورات را بر آنان فرو بفرستد و براى آن وقتى را مشخص كرد. موسى (عليه السلام ) به آنان گفت : پروردگارم به من كتابى را داده است آنچه بايد انجام دهيد يا ترك كنيد در آن بيان شده است . او مدت مشخصى را كه چهل شب بود براى آنان تعيين كرد. اين شبها - چنان كه گفته اند - عبارت بود از: ماه ذوالقعده و ده روز از ذوالحجه .
    موسى به سوى پروردگارش رفت تا براى قومش كتابى بياورد و برادر خود هارون را جانشين قرار داد. پيش از آن كه مدت موعود سپرى گردد، بنى اسرائيل در غياب موسى به جاى خدا به پرستش گوساله پرداختند و بدين وسيله ، به خود ستم كردند. ظاهر آيه و اذ واعدنا موسى اءربعين ليلة ثم اتخذتم العجل من بعده و اءنتم ظالمون به همين معنا مى باشد.
    پس از آن كه موسى به سوى قوم خود بازگشت ، آنها از شرك توبه كردند و به سوى پروردگارشان باز گشتند. خدا هم توبه آنها را پذيرفت ، و اين سومين نعمتى است كه خداوند به آنان ارزانى داشت . آيه ثم عفونا عنكم من بعد ذلك بدين معنا اشاره مى كند. اما چهارمين نعمت ، كتاب خداست : و اذ آتينا موسى الكتاب والفرقان لعلكم تهتدون . اين كتاب ، همان تورات است كه به بيان حق و باطل ، و حلال و حرام مى پردازد. عطف ((فرقان)) بر ((كتاب)) از باب عطف صفت است بر موصوف ؛ نظير آيه 48 سوره انبيا: و لقد آتينا موسى و هارون الفرقان و ضياء و ذكرا للمتقين .
    خلاصه سخن آن كه خداى - عزوجل - در آيات پيشين ، اسرائيليان را به چهار نعمت تذكر داد بدين شرح : رهانيدن آنان از كشته شدن پسران و زنده ماندن زنانشان ، هلاكت شدن فرعون ، آمرزيدن آنان و آوردن موسى كتاب تورات را براى آنها. من با اين كه هفده تفسير در دسترس خويش را به دقت مطالعه كردم ، بهترين مطلبى كه در اين باره خواندم ، سخن ابو حيان اندلسى بود كه در تفسيرش البحر المحيط گفته است : ((به زيبايى اين بخش ها نگاه كنيد كه همچون مرواريد به رشته كشيده و همچون ستارگان آسمانى تنظيم يافته است . هر بخشى از اين نعمتها به مناسبتى پايان گرفته است و از لحاظ فضاحت از بالاترين درجه برخوردار است كه از سوى خدا بر زبان محمد، امين او جارى شده است ، در حالى كه او قبلا نه كتابى خوانده و نه مطلبى نوشته بود)).
    ابو حيان با اين بيان اشاره مى كند كه اين تصويرهاى به هم پيوسته و سازمان يافته از معجزات حضرت محمد به شمار مى رود؛ زيرا بدون آن كه آموزش ‍ ببيند بدآنها خبر داده است . خداوند، پيشينيان را رحمت كند و آنان را بيامرزد و از نعمتها و بخشش هاى خود به آنها پاداش دهد؛ زيرا آنان هر پديده اى را مى ديدند كه از آن بوى تاءييد دين اسلام و تعظيم پيامبر بزرگوار مى آيد، با شور و شوق خاصى به سوى آن مى گرويدند و به شرح و تفصيل و استنباط آن مى پرداختند و بدان استدلال مى كردند. آرى ، آنان كجا و علماى اين زمان ما كجا؟ ما كه خود را آلوده دنيا مى كنيم و اندوهى جز اندوه خودمان و مشكلى جز مشكل فرزندانمان نداريم . ما كجا و آن بزرگان كجا كه همه چيز را براى اسلام و پيامبر اسلام فدا كردند؟ خداوند آنان را بيامرزد و مقام ايشان و هر كسى را كه به دين خدمت مى كند به بالاترين درجه برساند.
    سخن موسى با قوم خود
    وَ إِذْ قَالَ مُوسى لِقَوْمِهِ يَقَوْمِ إِنّكُمْ ظلَمْتُمْ أَنفُسكم بِاتخَاذِكُمُ الْعِجْلَ فَتُوبُوا إِلى بَارِئكُمْ فَاقْتُلُوا أَنفُسكُمْ ذَلِكُمْ خَيرٌ لّكُمْ عِندَ بَارِئكُمْ فَتَاب عَلَيْكُمْ إِنّهُ هُوَ التّوّاب الرّحِيمُ(54)
    وَ إِذْ قُلْتُمْ يَمُوسى لَن نّؤْمِنَ لَك حَتى نَرَى اللّهَ جَهْرَةً فَأَخَذَتْكُمُ الصعِقَةُ وَ أَنتُمْ تَنظرُونَ(55)
    ثمّ بَعَثْنَكُم مِّن بَعْدِ مَوْتِكُمْ لَعَلّكمْ تَشكُرُونَ(56)
    وَ ظلّلْنَا عَلَيْكمُ الْغَمَامَ وَ أَنزَلْنَا عَلَيْكُمُ الْمَنّ وَ السلْوَى كلُوا مِن طيِّبَتِ مَا رَزَقْنَكُمْ وَ مَا ظلَمُونَا وَ لَكِن كانُوا أَنفُسهُمْ يَظلِمُونَ(57)
    و آن هنگام را كه موسى به قوم خود گفت : اى قوم من ، شما بدان سبب كه گوساله را پرستيديد بر خود ستم روا داشتيد؛ اينك به درگاه آفريدگارتان توبه كنيد و يكديگر را بكشيد كه چنين كارى در زند آفريدگارتان ستوده تر است . پس خدا توبه شما را بپذيرفت ؛ زيرا توبه پذير و مهربان است (54) و آن هنگام را كه گفتيد: اى موسى ، ما تا خدا را به آشكارا نبينيم به تو ايمان نمى آوريم . و همچنان كه مى نگريستيد صاعقه شما را فرو گرفت (55) و شما را پس از مردن زنده ساختيم ، شايد سپاسگزار شويد (56) و ابر را سايبانتان گردانيديم و برايتان ((من)) و ((سلوى)) فرستاديم : بخوريد از اين چيزهاى پاكيزه كه شما را روزى داده ايم و آنان بر ما ستم نكردند، بلكه بر خود ستم مى كردند (57)
    واژگان
    البارى : آفريننده . المن : ماده اى چسبنده كه به عسل شباهت دارد. السلوى : پرنده اى است معروف (بلدرچين ). الغمام : اسم جنس و مفرد آن غمامة (ابر) است و ((تاء)) نشانه مفرد بودن مى باشد و نه براى تاءنيث ؛ نظير حمام و حمامة .
    اعراب
    ((يا قوم))، مناداى مضاف به ((ياء)) متكلم است (كه در اصل قومى بوده ) آن گاه ((ياء)) حذف شده و كسر ما قبل آن باقى مانده است تا دلالت بر ياء محذوف كند. ((جهرة)) جانشين مفعول مطلق است . ((كلوا)) فعل امر و جمله در محل نصب و مفعول براى فعل محذوف و تقدير آن : ((قلنا كلوا)) است .
    تفسير
    و اذ قال موسى لقومه يا قوم انكم ظلمتم اءنفسكم باتخاذكم العجل فتوبوا الى بارئكم . هر معنايى كه به صرف شنيدن لفظ درك شود، نيازى به تفسير ندارد و شرح و تفسير آن بى جاست . اين آيه نيز از همين قبيل است .
    (فاقتلوا اءنفسكم ) ظاهر معناى ((قتل))، همانا از ميان بردن جان است و دليلى هم وجود ندارد كه آن را توجيه كنيم و بگوييم : مقصود از آن مخالفت با هواى نفس و خوار كردن نفس از طريق اعتراف به گناه و يا - چنان كه گفته اند - زياده روى در طاعت خداست . مراد از ((انفس)) در اين جا برخى از آنهاست ؛ يعنى برخى از افراد برخى ديگر را بكشند و كسى كه از ميان شما، با پرستيدن گوساله از دين خود برنگشته ، كشتن كسى را كه از دينش ‍ برگشته است به عهده بگيرد؛ درست مانند آيه فاذا دخلتم بيوا فسلموا على اءنفسكم ؛ برخى از شما بر بعضى ديگر سلام كنند و نيز همانند اين آيه است : ((فلا تلمزوا اءنفسكم ؛ برخى از شما برخى ديگر را غيبت نكنند.
    از علماى اماميه ، طبرسى در كتاب مجمع البيان و از ميان علماى اهل سنت ، رازى در تفسير كبير خود گفته اند: خدا توبه آنان را تنها به كشتن منوط كرده به گونه اى كه توبه آنها جز با كشتن نفس پذيرفته نمى شد، نه اين كه آنها در ابتدا توبه كنند و پس از توبه همديگر را بكشند.
    اين حاكم در شريعت اسلام نيز نظايرى دارد؛ مثلا اسلام كشتن را به عنوان حد و مجازات گناه ارتداد معين و مقرر كرده است .
    آيات مورد نظر به بيان برخى از امور زشت مربوط به قوم بنى اسرائيل مى پردازد و مى گويد: و اذ قلتم يا موسى لن نؤ من لك حتى نرى الله جهرة وقتى موسى (عليه السلام ) كتاب تورات را براى بنى اسرائيل آورد، گروهى از آنان گفتند: ما تو را در اين كه اين كتاب از نزد خداست تصديق نمى كنيم ، مگر اين كه خدا را به چشم سر ببينيم ، بى آن كه ميان ما و او حجابى قرار داشته باشد و نيز بايد خدا روياروى به ما خبر دهد كه تو را با اين كتاب فرستاده است .
    من نمى دانم آيا كسانى كه در عصر حاضر منكر وجود خدا هستند - آن هم تنها به اين دليل كه او را آشكارا نمى بينند - به كفر و دشمنى همان اسرائيليان استناد مى كنند؟
    يهوديان به موسى گفتند: ما هرگز به تو ايمان نمى آوريم ، مگر اين كه خدا را آشكارا ببينيم . در اين عصر نيز برخى مى گويند: چيزى خارج از آنچه به چشم آن را مى بينيم و با دست لمس مى كنيم و با بينى مى بوييم و با دهان مى خوريم ، وجود ندارد. آرى ، تاريخ تصوير زورگويى و دشمنى با حق را در هر نسلى اين چنين تكرار مى كند.
    فاءخذتكم الصاعقة و اءنتم تنظرون . يعنى عذاب آسمانى كسانى را در بر گرفت كه به موسى (عليه السلام ) گفتند: ما هرگز ايمان نمى آوريم ، مگر اين كه خدا را آشكار ببينيم . اين عذاب آنان را در مقابل چشم يارانشان كه چنين دشمنى و تقاضايى نداشتند، به هلاكت رسانيد.
    ثم بعثناكم من بعد موتكم لعلكم تشكرون . برخى از مفسران از جمله شيخ محمد عبده - چنان كه در تفسير المنار آمده - مى گويند: خداى سبحان پس از آن كه بنى اسرائيل را صاعقه گرفت ، آنان را بار ديگر به دنيا باز نگردانيد، بلكه مراد از زنده كردن و بعث دوباره آنها زياد شدن نسل ايشان است .
    برخى ديگر از مفسران مى گويند: هرگز چنين نيست و مقصود، همان معناى ظاهر آيه است ؛ يعنى كسانى كه دوباره زنده شدند، عينا همان كسانى بودند كه دچار صاعقه گرديده بودند و حق هم با اينان است ؛ زيرا واجب است به ظاهر آيه استناد كنيم ، مگر آن كه سببى وجود داشته باشد كه موجب تاءويل شود. بديهى است كه وقتى از ديدگاه عقل ، زنده كردن دوباره آدمى امكان پذير باشد، سببى براى تاءويل وجود ندارد و ما مى دانيم كه نظير اين قضيه درباره عزير نيز اتفاق افتاد، همان گونه كه آيه 259 سوره بقره به اين مطلب دلالت دارد؛ آن جا كه مى فرمايد: ((خدا او (عزير) را به مدت صد سال بميراند و آن گاه زنده اش كرد)). بديهى است ، آنچه به وقوع پيوسته است ، محال نيست .
    خوب است بدين نكته اشاره كنيم كه مراد از سخن حق تعالى : (فاءخذتكم الصاعقة ) و (بعثناكم )، كسانى هستند كه در عصر موسى (عليه السلام ) بودند؛ يعنى همان كسانى كه گفتند: (حتى نرى الله جهرة ). بنابراين ، خطاب شامل حال موسى و كسانى كه سخن فوق را نگفتند و نيز به طريق اولى شامل يهوديان عصر حضرت محمد (صلى الله عليه و آله و سلم ) نمى شود. اما اين كه خطاب متوجه اين يهوديان است ، از باب مجاز و وسعت در كاربرد لفظ است ، و بدان سبب كه آنان از نسل كسانى هستند كه گفتند: حتى نرى الله جهرة .
    و ظللنا عليكم الغمام و اءنزلنا عليكم المن والسلوى . نزول ((من)) و ((سلوى)) زمانى اتفاق افتاد كه اسرائيليان از مصر بيرون آمدند و در صحراى سينا سرگردان شدند؛ يعنى آن جا كه در آن اثرى از عمران و آبادانى نبود. بنى اسرائيل از شدت گرما به موسى (عليه السلام ) شكايت بردند. خداوند نيز ابرى را ماءمور كرد تا بالاى سرشان سايه افكند و آنها را از گرماى سوزان حفظ كند و همچنين ، خداوند ((من)) و ((سلوى)) به آنان ارزانى داشت تا علاوه بر غذاهايى كه خودشان داشتند از اين دو نعمت نيز برخوردار شوند. در تفسير آيه 60 همين سوره خواهد آمد كه موسى (عليه السلام ) با عصاى خود به سنگ زد و آب از آن سنگ براى آنان جارى شد.
    شگفت آور است كه برخى از مفسران به دلخواه خود، دست به تفسير مطلبى مى زنند كه خداى تعالى در باب آن سكوت اختيار كرده است ؛ از جمله آن كه تعداد كسانى را كه خودشان را به سبب توبه كردن از پرستش ‍ گوساله كشتند بر مى شمارند و تعداد آنها را هفتاد هزار نفر مى دانند، چنان كه عدد كسانى را كه صاعقه آنها را فرا گرفت ، هفتاد نفر شمرده اند. اما ((من)) براى هر نفر به مقدار يك صاع (سه كيلو) بود، و ((سلوى )) نيز وقتى از آسمان نازل مى شد داغ بود به طورى كه بخار از آن متصاعد مى شد. اين مفسران مطالبى از اين قبيل را بيان مى كنند كه نه نص قطعى درباره آن وارد شده است و نه نص ظنى ، تا آن را به ذهن نزديك كند و يا از ذهن دور سازد. از پيامبر اكرم (صلى الله عليه و آله و سلم ) روايت شده كه فرمود ((خداوند درباره چيزهايى سكوت اختيار كرده است و سكوت او به سبب فراموشى نيست . پس در اين مورد خودتان را به زحمت نيندازيد؛ زيرا اين كار رحمتى است از سوى خدا براى شما)).
    در نهج البلاغه آمده است : ((خداوند چيزهايى را بر شما واجب قرار داد. پس آنها را از دست ندهيد و حدودى را براى شما تعيين كرد كه نبايد از آن فراتر رويد و شما را از چيزهايى نهى كرده است ، آنها را انجام ندهيد و درباره چيزهايى نيز سكوت اختيار كرده و البته آنها را به سبب فراموشى رها نكرده است پس خود را درباره آنها به زحمت نيندازيد)).
    و ما ظلمونا ولكن كانوا اءنفسهم يظلمون . نفى ستمديدگى از خداى تعالى كاملا همانند نفى فرزند و شريك از اوست ؛ بدين معنا كه به تعبير اهل منطق : ((سالبه به انتفاى موضوع است))؛ زيرا ثبوت آن عقلا محال است . بنابراين ، نفى داشتن فرزند از خدا نظير آن است كه درباره شخص ازدواج نكرده گفته شود: او فرزند ندارد، و يا درباره كسى كه زبان عربى نمى داند گفته شود: او فرهنگى درباره زبان عربى تاءليف نكرده است . اما ستم يهود بر خودشان به جهت نابخردى آنها و انكار نعمتهاى الهى توسط آنان است ؛ خدايى كه طاعتش او را سود نمى بخشد و گناه گناهكاران زيانى بدو نمى رساند، بلكه سود طاعت تنها متوجه فرمان بردار مى شود و زيان گناه تنها به گناهكار باز مى گردد. اميرالمومنين على (عليه السلام ) مى فرمايد: ((اى فرزند آدم ، وقتى ديدى خدا نعمتهايش را پياپى به تو مى دهد و تو او را معصيت مى كنى ، پس بترس از او)).
    به طور خلاصه ، اين آيات به مطالب زير اشاره دارد:
    1. پرستش گوساله توسط اسرائيليان .
    2. توبه آنها از طريق كشتن يكديگر.
    3. تقاضاى آنها براى ديدن خداوند.
    4. هلاك شدن و دوباره زنده شدن اسرائيليان .
    5. سايه افكندن ابرها بر سر آنان .
    6. نزول ((من)) و ((سلوى)).
    ما داستان موسى و اسرائيليان را - اگر خدا بخواهد - در سوره مائده بيان خواهيم كرد، آن جا كه خداوند سخن قوم بنى اسرائيل را خطاب به كليمش ‍ (موسى ) نقل مى كند ((تو با پروردگارت برو، كه ما در اين جا نشسته ايم)). اين سخن پستى يهود را در قالب دقيق ترين عبارت بيان مى كند، و نخستين كسانى كه اين خباثت و پستى را كشف كردند، فرعونيان بودند كه پسران بنى اسرائيل را كشتند و زنانشان را زنده رها كردند.
    ديدن خداى تعالى
    از آن جا كه در اين آيه آمده است : ((حتى نرى الله جهرة))، به كشمكشى اشاره مى كنيم كه ميان پيروان مذاهب و فرقه هاى اسلامى جريان دارد و آن اين كه آيا عقل ، ديدن خدا را با چشم ظاهرى امكان پذير مى داند و يا محال ؟
    اشاعره - اهل سنت - مى گويند: ديدن خدا با چشم از ديدگاه عقل امكان پذير است ؛ زيرا خدا موجود است و هر موجودى ديدنش ممكن مى باشد.
    اماميه و معتزله مى گويند: ديدن خدا با چشم ظاهرى محال است ، هم در دنيا و هم در آخرت ؛ چرا كه خدا نه جسم است و نه در جسمى حلول كرده و نه چيزى است كه در مكانى قرار دارد.
    چون اين دو طايفه ديدن خدا را از لحاظ عقلانى محال مى دانند، آياتى را كه در ظاهر بر امكان رويت خدا دلالت دارند، بر رويت او با عقل و بصيرت حمل كرده اند و نه بر ديدن او با چشم سر و به تعبير فيلسوف بزرگ ، محمد بن ابراهيم شيرازى ، معروف به ملا صدرا و صدر المتاءلهين : ديدن خدا با حقايق ايمان امكان پذير است نه با اعضاى بدن .
    از جمله دلايل ملا صدرا بر محال بودن ديدن خدا اين است كه ((احساس ‍ شى ء يك نوع حالت وضعى است براى جوهرى كه بتواند احساس كند، در مقايسه با شيئى كه به طور وضعى محسوس است . بنابراين ، اگر شئى را كه فاقد اين وضعيت است ، محسوس فرض كنيم درست همانند اين است كه شيئى را كه جهت ندارد، فرض كنيم در جهتى قرار دارد)).
    به نظر من ، مقصود ملا صدرا اين است كه چشم چيزى را نمى بيند، مگر به دو شرط: نخست آن كه چشم قابليت ديدن را داشته باشد، و ديگر آن كه خود آن چيز قابليت اين را داشته باشد كه با چشم رويت شود و اين امرى بديهى است ؛ زيرا اگر چشم قابليت ديدن را از دست بدهد و يا آن چيز قابليت اين را نداشته باشد كه چشم آن را ببيند، قهرا رويت حاصل نمى شود. در اين مورد خاص (يعنى رويت حق تعالى ) چشم حقيرتر و ناتوان تر از آن است كه ذات يگانه خداوند را ببيند، چنان كه ذات اقدس او نيز بزرگ تر از آن است كه با چشم ديده شود. وقتى عبارت اين فيلسوف بزرگ را مى خواندم ، ذهنم متوجه جان لاك فيلسوف انگليسى شد كه طرفدار ((رئاليسم نقدى)) است . خلاصه نظريه او اين است كه شى ء، خصوصيات اوليه اى دارد كه واقعا براى آن ثابت است و به هيچ روى از آن جدا نمى شود، خواه كسى باشد كه اين خصوصيات را درك كند و خواه كسى نباشد؛ نظير عناصرى كه اجزاى تشكيل دهنده شى ء به شمار مى روند و نيز هر شى ء داراى خصوصيات ثانوى و نسبى است كه مستقل از ذاتى كه بتواند آن را حس و درك كند وجود ندارد؛ همانند رنگ ، صدا و مزه ؛ مثلا رنگ آن گونه كه ديده مى شود، صفت شى ء نيست ، بلكه از ديدگاه دانشمندان ، يك سلسله امواج نورى ويژه اى است كه ميان شى ء و چشم انسان قرار دارد. همچنين ، صدا عبارت است از: امواج هوا. مزه ، اگر دهان نباشد وجود ندارد و به همين دليل است كه با سلامت و بيمارى ، حس ‍ چشايى تفاوت پيدا مى كند. خلاصه سخن ، رنگى بدون چشم و صدايى بدون گوش و مزه اى بدون دهان وجود ندارد. ترديدى نيست كه نور خدا بر تمام امواج نورى و غير نورى غالب است و بديهى است وقتى كه اين امواج نباشد، رويت هم نخواهد بود.
    ورود به قريه
    وَ إِذْ قُلْنَا ادْخُلُوا هَذِهِ الْقَرْيَةَ فَكلُوا مِنْهَا حَيْث شِئْتُمْ رَغَداً وَ ادْخُلُوا الْبَاب سجّداً وَ قُولُوا حِطةٌ نّغْفِرْ لَكمْ خَطيَكُمْ وَ سنزِيدُ الْمُحْسِنِينَ(58)
    فَبَدّلَ الّذِينَ ظلَمُوا قَوْلاً غَيرَ الّذِى قِيلَ لَهُمْ فَأَنزَلْنَا عَلى الّذِينَ ظلَمُوا رِجْزاً مِّنَ السمَاءِ بِمَا كانُوا يَفْسقُونَ(59)
    و به ياد آريد آن زمان را كه به شما گفتيم : به آن قريه در آييد و از نعمتهاى آن هر چه و هر جا كه خواسته باشيد به فراوانى بخوريد؛ ولى سجده كنان بر دروازه داخل شويد و بگوييد: بار گناه از ما فرو نه ، تا خطاهاى شما را بيامرزيم و به پاداش نيكوكاران بيفزاييم (58) اما ستمكاران آن سخن را ديگر كردند و بر آنان به جزاى عصيانى كه كرده بودند عذابى آسمانى فرود آورديم (59)
    واژگان
    قرية : در لغت دو معنا دارد: نخست مكانى كه مردم در آن گرد مى آيند؛ يعنى مكانى كه نخ اختصاص به خشكى دارد و نه اختصاص به دريا و ديگر عبارت است از: لانه مورچه . بنابراين ، يكى از معانى حقيقى ((قريه)) شهر است ؛ ولى اين واژه بيشتر در مورد شهر كوچك به كار مى رود و اين معنا بر ساير معانى آن غلبه پيدا كرده است به گونه اى كه هرگاه واژه ((قريه)) به كار رود در عرف معمول ، جز شهر كوچك ، چيز ديگرى از آن درك نمى شود.
    حطّ: نازل شدن و فرود آمدن است .
    سجود: گذاشتن پيشانى بر زمين و مراد از آن در اين جا معناى مجازى اش ‍ خضوع و فروتنى است ؛ زيرا وارد شدن بنى اسرائيل از دروازه در حالى كه پيشانى آنها بر زمين باشد امكان پذير نيست . بنابراين ، بايد اين واژه را بر فروتنى حمل كرد.
    الرجز: به كسر راء، يعنى چيز آلوده و مراد از آن در اين جا عذاب است .
    اعراب
    ((قرية)) عطف بيان است از ((هذه)) و ((رغدا)) نايب مفعول مطلق يعنى ((اءكلا رغدا)). ((سجدا)) حال است از ((واو)) جمع در ((ادخلوا)). اين كلمه مصدر است ؛ اما به معناى اسم فاعل مى باشد؛ نظير ((عدل)) كه به معناى عادل است . ((حطة)) خبر مبتداى محذوف و تقديرش اين است : ((مسئلتنا اءو اءمرنا حطة))، دست همانند ((صبر جميل)) كه به معناى ((حالنا صبر جميل)) مى باشد. البته در اين جا نصب آن نيز جايز است .
    تفسير
    و اذ قلنا ادخلوا هذه القرية فكلوا منها حيث شئتم رغدا. صاحب مجمع البيان مى گويد: ((مفسران اجماع دارند كه مراد از ((قريه)) در اين جا بيت المقدس است و اين نظريه را سخن خداوند در جاى ديگر تاءييد مى كند: ((ادخلوا الارض المقدسة))؛ وارد سرزمين مقدس شويد.
    و ادخلوا الباب سجدا وارد شويد در حال يكه سرهايتان را با خضوع و فروتنى در برابر خداوند پايين مى اندازيد. ابو حيان اندلسى در البحر المحيط مى گويد: ((مراد از ((باب))، يكى از دروازه هاى بيت المقدس ‍ است كه از آن به نام ((باب حطه)) ياد مى شود)). (اين دانشمند اندلسى در سال 754 هجرى وفات كرد.)
    (وقولوا حطة ). پس از آن كه خدا دستور داد بنى اسرائيل با خضوع و فروتنى وارد شوند، همچنين به آنان دستور داد كه اين حالت فروتنى را با سخنان خاضعانه و ذليلانه تواءم سازند؛ نظير نستغفر الله و نساءله التوبه ، تا بدين وسيله ميان گفتار و كردار آنان هماهنگى ايجاد شود، چنان كه ما در ركوع مى گوييم : ((سبحان ربى العظيم)) و در سجده مى گوييم : ((سبحان ربى الاءعلى)). لازم نيست كه آنان عينا واژه ((حطة)) را تعبدا بر زبان آورند - چنان كه بسيارى از مفسران گفته اند - و نيز ضرورتى ندارد كه مراد از ((حطة)) عملى باشد كه گناهان را از بين ببرد، چنان كه در تفسير المنار از محمد عبده نقل شده است ؛ زيرا وى گفته است : خداى تعالى آنان را به تلفظ (به زبان آوردن ) ماءمور نكرد؛ چرا كه براى انسان چيزى از تلفظ آسان تر
    نيست .
    ايرادى كه بر نظريه فوق وارد مى باشد اين است كه خدا بندگانش را به سخن گفتن و تلفظ در نماز، اعمال حج ، امر به معروف ، پاسخ سلام و اداى شهادت و حتى در پاره اى از موارد به اداى حروف از مخارج صوتى مكلف ساخته است .
    فبدل الذين ظلموا قولا غير الذى قيل لهم . بنى اسرائيل ماءمور شدند سخنى را بگويند كه با آن استحقاق آمرزش ، بخشش و پاداش را پيدا كنند؛ اما آنان از اين دستور سر باز زدند و سخنى گفتند كه موجب مؤ اخذه و مجازات آنان گرديد.
    توجه من بدين نكته جلب شد كه برخى از مفسران بزرگ از جمله دو فيلسوف مسلمان : رازى و ملا صدرا در اين جا اين بحث را مطرح كرده اند كه آيا واجب است كه بر لفظ ادعيه و اذكار وارد شده ، عينا بسنده شود، و يا آن كه با حفظ محتوا، تبديل لفظ به لفظى ديگر جايز است ؟ اما اين بزرگان در ضمن تفسير آيه ((فبدل الذين ظلموا)) به كسانى كه دين را همچون كالايى براى درآمد و سودجويى خود قرار داده ، اشاره نكرده اند؛ به رغم اين كه مى دانيم آنها امانت داران دين خدا بودند؛ اما به امانت خيانت كردند و آيات و روايات را كاملا همانند اسرائيليات تحريف نمودند.
    فاءنزلنا على الذين ظلموا رجزا من السماء پيش تر گفته شد كه مراد از ((رجز)) عذاب است . خداوند درباره نوع اين عذاب و حقيقت آن سكوت اختيار نموده و براى ما بيان نكرده است كه آيا اين عذاب وبا بوده ، چنان كه برخى گفته اند و يا تگرگ بوده ، آن طورى كه برخى ديگر گفته اند. همچنين خداوند درباره تعداد كسانى كه به سبب اين عذاب به هلاكت رسيدند سكوت اختيار كرده و بيان نفرموده است كه آيا هفتاد هزار بودند يا بيشتر و يا كمتر؟ و نير مدت عذاب را بيان نكرده كه آيا يك ساعت بوده است يا يك روز؟ از اين رو، ما نيز درباره آن سكوت اختيار مى كنيم و براى بيان اين معنا خود را به زحمت نمى اندازيم ؛ مانند برخى از افراد كه با تكيه بر سخنى ضعيف و يا روايتى متروك ، خو را به زحمت انداخته اند.
    تقاضاى آب از طرف موسى
    وَ إِذِ استَسقَى مُوسى لِقَوْمِهِ فَقُلْنَا اضرِب بِّعَصاك الْحَجَرَ فَانفَجَرَت مِنْهُ اثْنَتَا عَشرَةَ عَيْناً قَدْ عَلِمَ كلّ أُنَاسٍ مّشرَبَهُمْ كلُوا وَ اشرَبُوا مِن رِّزْقِ اللّهِ وَ لا تَعْثَوْا فى الأَرْضِ مُفْسِدِينَ(60)
    و به ياد آريد آن گاه را كه موسى براى قوم خود آب خواست . گفتيم : عصايت را بر آن سنگ بزن . پس دوازده چشمه از آن بگشاد. هر گروهى آبشخور خود را بدانست . از روزى خدا بخوريد و بياشاميد و در روى زمين به فساد سركشى مكنيد (60)
    واژگان
    الاستسقاء: درخواست آب .
    الانفجار: ((انفجار)) و ((انجباس)) يك معنا دارد؛ زيرا خداوند اين دو را در يك داستان به كار برده است .
    المشرب : مكان نوشيدن آب ، ((آبشخور))، نظير ((ماءكل)) كه محل خوردن و ((مسكن)) كه محل سكونت است .
    العثى : برخى گفته اند: معناى آن فراتر شدن از حد است در هر چيزى و آن گاه در فساد، زياد به كار رفته ، و در نتيجه بر ساير معانى اش غلبه يافته است .
    اعراب
    ((اثنتا عشرة))، دو كلمه است كه به منزله يك كلمه محسوب مى شود. قسمت نخست اين كلمه ، معرب است و ((الف)) به جاى رفع و ((ياء)) به جاى نصب و جر مى باشد. قسمت دوم آن مبنى است ؛ زيرا به منزله ((نون)) مثنّا مى باشد؛ نحويان چنين گفته اند. ((عينا)) تميز است .
    next page

    fehrest page


    back page

  4. #14
    afsanah82
    مهمان

    پیش فرض

    next page

    fehrest page


    back page

    تفسير
    و اذ استسقى موسى لقومه . اين آيه هيچ گونه تاءويلى ندارد؛ زيرا مراد از آن همان معنايى است كه از ظاهر آن به ذهن متبادر مى شود. رازى مى گويد: ((جمهور مفسران اتفاق نظر دارند بر اين كه درخواست آب در ((تيه)) بوده است))؛ يعنى در صحراى سينا. در هر حال ، پس از آن كه خداوند با ابرها بر سر بنى اسرائيل سايه افكند و از ((من)) و ((سلوى ، اطعامشان كرد، از آب هم سرابشان نمود. از اين رو، به تعداد تيره هاى موجود در ميان آنان ، دوازده چشمه جارى ساخت و هر تيره اى از آنان يك چشمه را به خود اختصاص داد تا هيچ گونه جدال و نزاعى بر سر آب ، ميان آنها رخ ندهد.
    سرمايه دارى و سوسياليزم
    اسرائيليان به سايه ، غذا و نوشيدنى بدون زحمت و دشوارى دست يافتند. در نتيجه ، ثروتمند و فقير، گرسنه و سير، زحمتكش و برخوردار در ميان آنان وجود نداشت . نه كسى مالك ابزار توليد بود و نه بى عدالتى در توزيع كالاها وجود داشت . از هر فردى به اندازه توانش كار كشيده نمى شد و هر كس به اندازه كارش مزد نمى گرفت و خلاصه آن كه ، جز مساوات و برابرى در زندگى چيز ديگرى مطلقا ميان آنها وجود نداشت ، و اين زندگى نيز در برابر مال ، يا كار و يا چيزى ديگر نبود.(224)
    بنى اسرائيل نخستين و آخرين ملتى است كه از اين گونه زندگى برخوردار مى شد. وانگهى آنها از وحدت زبانى ، فرهنگى و تاريخى نيز برخوردار بودند. ما به زودى ثابت خواهيم كرد كه خداى تعالى با اين ملت رفتار ويژه اى داشته كه با ديگر ملت ها نداشته است . بنابراين ، وقتى كه براى گناه و فساد و جنگ و نزاع ، عامل اقتصادى و يا قومى وجود نداشته باشد، چه عاملى سبب شد كه بنى اسرائيل فساد كنند و عليه پيامبر خيرخواه و امين خود، موسى بن عمران (عليه السلام ) بشوراند و با او به مخالفت برخيزند؟ چگونه آنها از اين زندگى برابر و ثروت برابر خسته شدند و گفتند: ما هرگز بر آن طاقت نمى آوريم و مى خواهيم رخى به برخى ديگر كمك كنيم ، و چگونه آنها با كفر و عصيان در صدد مقابله با نعمتها بر آمدند؟
    تمام سوسياليستها و يا بسيارى از آنها مى گويند: منبع تمام پستيها و بدبختيها سرمايه دارى است و منبع تمام فضيلتها و خوشبختيها سوسياليزم است . كاپيتاليستها (سرمايه داران ) نيز مى گويند: مهم ، هماهنگى در انديشه و خصوصيات روحى است .
    هيتلر مى گفت : جز نژاد آريايى چيزى مطلقا وجود ندارد؛ لكن بسيارى از مخالفان هيتلر همانند او آريايى نژاد بودند، و در نتيجه نظريه او موجب نابودى خود او شد، ملت آلمان را ذليل و ميليونها انسان از ديگر ملت ها را هلاك كرد و شهرها و پايتخت ها و مؤ سسه هاى فرهنگى و باستانى را ويران ساخت .
    البته رقابت ميان كشورهاى سوسياليستى به اوج خود رسيد و برخورد ميان مسكو و پكن و از همه مهم تر اختلاف استالين و تيتو، هرگونه آرزوى توافق و سازش را از ميان برد.
    به راستى ، در نهاد انسان نيروهاى شگفت انگيز و پيچيده اى نهفته است كه از دايره محاسبه و پيش بينى بيرون است و اما شرايطى كه از بيرون او را احاطه كرده اند، بسيار بيشتر و فراوان تر هستند به گونه اى كه هر كس در صدد شمارش نيروى درونى و يا شرايط محيط بيرونى زندگى آدمى برآيد، به جستجوى محال پرداخته است . البته ، هر كدام از آنها تاثير و كاربرد خود را دارد و انسان با اين نيروها و شرايط در اوج و فرود قرار مى گيرد. بنابراين ، منحصر كردن عوامل تاءثر گذار به عوامل مادى كاملا همانند منحصر ساختن اين عوامل است به نيروهاى معنوى و يا عوالم نژادى كه همگى باطل و نادرست اند. لازم به ذكر است كه فقر انگيزه نيرومندى است براى ارتكاب جرايم و گناهان و شايد هم نيرومندترين انگيزه . از اين رو، اميرالمومنين على (عليه السلام ) فرمود: ((فقر انسان را به كفر نزديك مى كند)).
    لكن هرگاه نيازهاى انسان در زندگى تاءمين شد هرگز موجب آرامش او نمى شود، بلكه تنها چيزى كه او را به آرامش خاطر مى رساند، همانا ايمان به اصول انسانى و ايجاد هماهنگى ميان اين اصول و رفتار و تكيه او به دين پايدار و استوار است كه وى را از خطاها و گناهان نگاه مى دارد.(225)
    امكان وجود شى ء از عدم
    سوال : چگونه مى شود از يك قطعه سنگ كه انسان آن را با دست خود بر مى دارد چشمه ها جارى شود؟ آيا محال به ممكن تبديل مى شود؟ آيا ((شى ء)) از ((لاشى ء)) و يا زياد از كم به وجود مى آيد؟ انسان زمين را هزاران متر حفر مى كند، با وجود اين ، اگر آب در آن جا نباشد، آب بيرون نخواهد آمد. پس چگونه ممكن است از سنگى كه هيچ اثرى از آب در آن وجود ندارد، آب بجوشد؟
    پاسخ : علم و طبيعت ، مطلقا نمى تواند اين حادثه را تفسير كند. معجزه و خرق عادت و جز سخن خداى توانا كه به هر چيز مى گويد: ((موجود شو، پس موجود مى شود))(226) هيچ توجيه ديگرى براى آن وجود ندارد. كاملا همانند شكافته شدن دريا و ايستادن آب آن همچون كوه ، نازل شدن ((من)) و ((سلوى)) از آسمان ، سرد و سلامت شدن آتش بر ابراهيم (عليه السلام )، زاده شدن عيسى (عليه السلام ) بدون پدر، زنده كردن مردگان به دست او، آفريدن او پرنده را از گل و حوادثى از اين قبيل . بنابراين ، كسى كه به خدا و قدرت او ايمان دارد، به همان بسنده مى كند، و كسى كه منكر قدرت اوست و لجاجت مى كند نمى توان پس از انكار اصل ، درباره فرع با او گفتگو كرد. من يقين دارم ، كسانى كه در جستجوى تفسير علمى و دقيق براى هر چيزى هستند، در زندگى خود به رويدادهاى متعددى بر مى خورند كه جز غيب و اراده الهى ، هيچ تفسيرى نمى توانند براى آنها پيدا كنند؛ ولى خودشان به اين امر توجه ندارند. در اين جا شايسته است به ملا صدرا اشاره كنيم ، فيلسوف بزرگى كه صدها سال پيش از ما زندگى مى كرد؛ زمانى كه نه ابزارهاى علمى وجود داشت و نه آزمايشگاه ها. او در تفسير اين آيه عينا چنين مى گويد: ((ماده عناصر، قابليت درد كه تا بى نهايت به صورت هاى مختلف و پى در پى در آيد. بنابراين ، ممكن است كه برخى از اجزاى سنگ به آب تحول پيدا كند)).
    نمونه بارز شاهدى كه بايد درباره آن غور كرد اين جمله از سخن اوست : ((ممكن است برخى از اجزاى سنگ به آب ، تحول پيدا كند)). ملا صدرا با اين سخن خود ((نظريه تكامل)) را تاءييد مى كند كه وى سه قرن پيش از داروين ،(227) آن را كشف كرد و بدان راه يافت . به علاوه ، داروين نظريه تكامل را تنها به اعضاى زنده اختصاص مى داد؛ اما ملا صدرا اين نظريه را به تمام موجودات و حتى به جمادات تعميم داد و چنان كه ملاحظه كرديد وى تحول سنگ را به آب امكان پذير دانست . چه قدر اين مرد بزرگ صاحب اكتشافات بود! اگر او غربى مى بود، مشهورتر و معروف تر از انيشتاين بود؛ لكن انيشتاين ، غربى و حتى يهودى بود و ملا صدرا شرقى و نيز متفكرى شيعى .
    اين شخصيت بزرگ در كشف نظريه تكامل ، با گسترده ترين معنايش ، گوى سبقت را از همگان ربود. كشف اين نظريه ، موجب افزايش ايمان او به خدا و روز قيامت گرديد. او با كشف اين نظريه ، دلايل تازه اى بر اثبات وجود خدا ارائه كرد كه هيچ يك از صاحبان انديشه فلسفه الهى ، چنين دلايلى را پيش از او ارائه نكرده بودند. به همين دليل ، به حق به نام صدرالمتاءلهين ناميده شد. او دليل قاطعى بر اثبات نادانى گلادستون و ميليونها تن از پيروان وى مى آورد كه بر آنند: ((با كشف نظريه تكامل ، وجود خدا به عنوان آفريننده اين جهان از بين رفته است)). اما ملا صدرا را ثابت كرد كه خلاف گفته گلادستون ، درست و صحيح است .
    سخن بنى اسرائيل با موسى
    وَ إِذْ قُلْتُمْ يَمُوسى لَن نّصبرَ عَلى طعَامٍ وَحِدٍ فَادْعُ لَنَا رَبّك يخْرِجْ لَنَا ممّا تُنبِت الأَرْض مِن بَقْلِهَا وَ قِثّائهَا وَ فُومِهَا وَ عَدَسِهَا وَ بَصلِهَا قَالَ أَ تَستَبْدِلُونَ الّذِى هُوَ أَدْنى بِالّذِى هُوَ خَيرٌ اهْبِطوا مِصراً فَإِنّ لَكم مّا سأَلْتُمْ وَ ضرِبَت عَلَيْهِمُ الذِّلّةُ وَ الْمَسكنَةُ وَ بَاءُو بِغَضبٍ مِّنَ اللّهِ ذَلِك بِأَنّهُمْ كانُوا يَكْفُرُونَ بِئَايَتِ اللّهِ وَ يَقْتُلُونَ النّبِيِّينَ بِغَيرِ الْحَقّ‏ِ ذَلِك بمَا عَصوا وّ كانُوا يَعْتَدُونَ(61)
    و آن گاه كه گفتيد: اى موسى ، ما بر يك طعام نتوانيم ساخت ، از پروردگارت بخواه تا براى ما از آنچه از زمين مى رويد چون سبزى و خيار و سير و عدس ‍ و پياز بروياند. موسى گفت : آيا مى خواهيد آنچه را برتر است به آنچه فروتر است بدل كنيد؟ به شهرى باز گرديد كه در آن جا هر چه خواهيد به شما بدهند. مقرر شد بر آنها خوارى و بيچارگى ، و خشم خدا را بر خود هموار ساختند و اين بدان سبب بود كه به آيات خدا كافر شدند و پيامبران را به ناحق كشتند و نافرمانى كردند و تجاوز ورزيدند (61)
    واژگان
    البقل : گياهى كه ساقه ندارد؛ همانند نعناع و تره (سبزى .)
    القثّاء: به كسر قاف ، نوعى خيار كه معروفى است .
    الفوم : سير.
    الاءدنى : نزديك تر كه در اين جا به معناى خسيس و پست است و از ((دنائت)) گرفته شده است .
    المصر: شهر بزرگ .
    ضربت : واجب شد، مقرر شد.
    اعراب
    ((يخرج)) مضارع مجزوم در جواب فعل امر؛ يعنى ((ادع)) و ((ذلك)) مبتدا و ((باءنهم كانوا)) خبر آن و همچنين است : ((ذلك بما عصوا.))
    تفسير
    و اذ قلتم يا موسى لن نصبر على طعام واحد. يعنى اى يهوديان ، پيشينيان شما به موسى گفتند: بر يك غذا صبر نخواهيم كرد و اين در زمانى بود كه آنان در صحراى سينا سرگردان بودند و از خوردن دايم ((من)) و ((سلوى)) خسته و به زندگى نخست خويش در مصر مشتاق شده بودند.
    البته در اين خواسته گناهى مشاهده نمى شود؛ زيرا هر انسانى طالب تنوع در غذا است ؛ چرا كه تنوع غذايى ، اشتها را باز و تمايل به خوردن غذا را بيشتر مى كند. خداوند نيز روزهاى پاكيزه را براى بندگانش حلال كرده است . بنابراين ، آيه براى ابراز مذمت آنان نيامده است ، بلكه مراد اظهار و ابراز شگفتى است ؛ تعجب از اين كه آنها زندگى راحت و آسوده را رها كردند و در جستجوى زندگى اى بر آمدند كه جز از راه كوشش و زحمت نمى توان آن را به دست آورد.
    قال اءتستبدلون الذى هو اءدنى بالذى هو خير. ((باء)) در اين مورد بر اسمى داخل مى شود كه برتر است ؛ چنان كه گويى : ((لا تبدل النحاس ‍ بالذهب ؛ مس را به طلا تبديل نكن)) و جايز نيست كه بگويى : ((لا تبدل الذهب بالنحاس)) و دليل آن هم همين آيه مباركه است ؛ ولى مردم به عكس رفتار مى كنند. به هر حال ، مهم شناخت مراد و روشن شدن مقصود است .
    اهبطوا مصرا فان لكم ما ساءلتم . يعنى موسى اين سخن را به بنى اسرائيل گفت . چنين برمى آيد كه مقصود از مصر يكى از شهرهايى است كه آرزوى آنان را برآورده سازد؛ زيرا خداوند شهر خاصى را نام نبرده است و تفسير قرآن هم غير از تعليل هاى نحوى است كه از طريق آنها سخن سيبويه و نفطويه درست مى شود.
    و ضربت عليهم الذلة والمسكنة بنى اسرائيل ، عزيز و مستقل بودند و تافته اى جدا بافته ، و روزى آنان فراوان و فراخ بود؛ اما آنها جز سه شغل را نپذيرفتند كه عبارت بودند از: ((كشاورزى))، ((صنعت)) و ((تجارت)) كه هر يك از اينها رقابتها و جنگ ها را ايجاب مى كند و جنگ و رقابت هم ، شكست و خوارى را به دنبال دارد.
    يقتلون النبيين بغير الحق . بديهى است كه كشتن پيامبران ، چيزى جز به ناحق نمى تواند باشد؛ گويا خداوند با آوردن اين قيد، خواسته است جنايت آنها را زشت تر جلوه دهد و بفهماند كه كشتن پيامبران به دست بنى اسرائيل از روى خطا و اشتباه نبوده ، بلكه از روى عمد و پافشارى بر باطل و گمراهى بوده است . بنابراين ، اگر يهوديان مدينه نيز عليه حضرت محمد (صلى الله عليه و آله و سلم ) دست به جنايت بزنند، هيچ شگفتى ندارد؛ زيرا اينان از همان رگ و ريشه اند.
    مومنان و يهوديان
    إِنّ الّذِينَ ءَامَنُوا وَ الّذِينَ هَادُوا وَ النّصرَى وَ الصبِئِينَ مَنْ ءَامَنَ بِاللّهِ وَ الْيَوْمِ الاَخِرِ وَ عَمِلَ صلِحاً فَلَهُمْ أَجْرُهُمْ عِندَ رَبِّهِمْ وَ لا خَوْفٌ عَلَيهِمْ وَ لا هُمْ يحْزَنُونَ(62)
    كسانى كه ايمان آوردند و كسانى كه آيين يهوديان و ترسايان و صابئان را برگزيدند، اگر به خدا و روز بازپسين ايمان داشته باشند و كارى شايسته كنند، خدا به آنها پاداش نيك مى دهد و نه بيمناك مى شوند و نه محزون (62)
    واژگان
    مراد از ((هادوا)) قوم يهود است كه به ((يهودا)) بزرگترين پسران يعقوب منتسب هستند و اسرائيل هم نام يعقوب است ، چنان كه پيشتر گفته شد.
    النصارى : جمع است و مفرد مذكرش ((نصران)) و مفرد مونث آن ((نصرانة)) است ؛ نظير ((سكارى)) كه جمع ((سكران)) و ((سكرانة)) است . از سيبويه نقل شده كه مفرد ((نصارى)) به كار برده نمى شود، مگر با ((ياى)) نسبت ، يعنى به اين صورت : نصرانى و نصرانيه . اما محلى كه نصارا بدان نسبت داده مى شوند، شهرى است به نام ((ناصره)) در سرزمين فلسطين . از امام رضا (عليه السلام ) نقل شده كه فرمود: ((نصارا بدان سبب به اين نام خوانده شده اند كه عيسى و مادرش مريم عليها السلام از روستايى بودند به نام ((ناصره)) واقع در سرزمين شام)) و واژه ((ناصرى)) در مورد حضرت عيسى مسيح (عليه السلام ) زياد به كار مى رود. صاحب كشاف مى گويد: ((يا))ى نصرانى و نصرانيه براى مبالغه است . البته نظريه اول (نظر سيبويه ) به صواب نزديك تر است .
    اما ((صابئون)) قومى اند كه به خدا، معاد و برخى از پيامبران ايمان و اقرار دارند؛ ولى بر اين باورند كه برخى از ستارگان در خير و شر و سلامت و بيمارى تاثير دارند. يك طايفه از آنان ، در حال حاضر در عراق اقامت دارند. واژه ((صابئه)) از ((صباءت النجوم ؛ ستارگان طلوع كردند، گرفته شده است . اولين كسانى كه ستارگان را پرستيدند، قوم نمرود بودند؛ همان ها كه ابراهيم خليل (عليه السلام ) به سوى آنان فرستاده شده بود. بنابراين ، دين قوم نمرود، كهن ترين اديان در تاريخ به شمار مى آيد.
    اعراب
    ((من)) در آيه من آمن بالله و اليوم الاخر بدل بعض است از هر يك از اصناف سه گانه يهود، صابئان و نصارى . جمله ((فلهم اءجرهم )) مبتدا و خبر و جمله ، خبر براى ((ان))، و ((فاء)) بر سر خبر داخل شده ؛ زيرا موصول متضمن معناى شرط است . ((خوف)) مبتدا و ((عليهم)) خبر آن مى باشد. ((لا)) عمل نمى كند؛ زيرا تكرار شده است .
    تفسير
    در تفسير اين آيه چندين قول وجود دارد كه برخى از مفسران تعداد آن را به هشت قول رسانده اند. صحيح ترين آنها دو قول است :
    1. هدف آيه آن است كه خداوند مى خواهد بيان كند به طور كلى اسم ها اهميتى ندارد؛ مسلمان باشد يا مومن ، يا يهودى ، يا صابئى و يا نصرانى ؛ زيرا الفاظ به تنهايى نه زيانى دارد و نه سودى ، نه چيزى را بالا مى برد و نه پايين مى آورد. آنچه در نزد خدا اهميت دارد، همانا عقيده درست و عمل شايسته است . بر اين اساس ، مفاد آيه همان چيزى مى باشد كه در روايات آمده است : خدا به صورتها و ظواهر نگاه نمى كند، بلكه به عملكردها مى نگرد.
    ترديدى نيست كه اين معنا ذاتا درست است ؛ ولى لفظ آيه آشكارا آن را نمى رساند. برخى عادت كرده اند كه به منظور ابراز چاپلوسى درباره پيروان ديگر اديان به اين آيه استدلال كنند كه ميان مسلمانان و پيروان اديان ديگر در زند خدا تفاوتى وجود ندارد، در حال يكه اين چاپلوسها خود مى دانند كه آنها منكر نبوت محمد (صلى الله عليه و آله و سلم ) هستند و حتى به آن حضرت دروغ مى بندند و چيزهايى را به او نسبت مى دهند كه عرش را به لرزه مى آورد.
    2. افرادى هستند كه زمان حضرت محمد (صلى الله عليه و آله و سلم ) را درك نكردند، با وجود اين ، به سبب صفاى فطرى اى كه داشتند به سوى ايمان به خدا هدايت شدند و محرمات را از قبيل دروغ ، شرابخوارى و زنا ترك كردند. از اين قبيلند افرادى چون قس بن ساعده ، زيد بن عمرو، ورقة بن نوفل و ديگران كه آنها را ((حنيف)) مى ناميدند. گويى پرسش كننده اى - به عنوان سوال مقدر - از حكم اين گروه در پيشگاه خداى مى پرسد، و اين آيه به آنها پاسخ مى دهد كه اشكالى بر آنان نيست . همچنين ، يهوديان ، صابئان و نصرانى هايى كه حضرت محمد (صلى الله عليه و آله و سلم ) را درك نكردند تا از او جزئيات را بپرسند. تمام اين گروه ها مادام كه به خدا و روز قيامت ايمان داشته و كارى شايسته انجام داده باشند، هيچ باكى برايشان نيست . ما نيز همين معنا را تاءييد مى كنيم .
    سوال : معناى ظاهر اين آيه شبيه به تحصيل حاصل است ؛ زيرا جمله من آمن بالله واليوم الاخر پس از جمله ((ان الذين آمنوا)) چنين مى شود: ان الذين آمنوا من آمن منهم و اين سخن كاملا همانند سخن گوينده اى است كه بگويد: ان المسلمين من اءسلم منهم و القائمين من قام منهم ...، بنابراين ، پاسخ چيست ؟
    پاسخ : اين سوال وقتى وارد است كه ((من)) در جمله من آمن بالله واليوم الاخر را مبتدا بگيريم ؛ اما اگر آن را تنها بدل از اصناف سه گانه يهود، صابئان و نصارا قرار دهيم ، در اين صورت ، سوال مزبور از اساس بى مورد مى گردد؛ زيرا معناى آن اين گونه مى شود: كسانى كه به خدا ايمان آوردند، غير از يهود، صابئان و نصارا، بيمى برايشان نيست ، و همچنين كسانى كه از اين اصناف سه گانه ايمان آوردند، بيمى برايشان نيست . پس حكم همگى يكسان است .
    گرفتن پيمان از يهود
    وَ إِذْ أَخَذْنَا مِيثَقَكُمْ وَ رَفَعْنَا فَوْقَكُمُ الطورَ خُذُوا مَا ءَاتَيْنَكُم بِقُوّةٍ وَ اذْكُرُوا مَا فِيهِ لَعَلّكُمْ تَتّقُونَ(63)
    ثُمّ تَوَلّيْتُم مِّن بَعْدِ ذَلِك فَلَوْ لا فَضلُ اللّهِ عَلَيْكُمْ وَ رَحْمَتُهُ لَكُنتُم مِّنَ الخَْسِرِينَ(64)
    وَ لَقَدْ عَلِمْتُمُ الّذِينَ اعْتَدَوْا مِنكُمْ فى السبْتِ فَقُلْنَا لَهُمْ كُونُوا قِرَدَةً خَسِئِينَ(65)
    فجَعَلْنَهَا نَكَلاً لِّمَا بَينَ يَدَيهَا وَ مَا خَلْفَهَا وَ مَوْعِظةً لِّلْمُتّقِينَ(66)
    و به ياد آريد آن زمان را كه با شما پيمان بستيم و كوه طور را بر فراز سرتان افراشتيم . آنچه را به شما داده ايم با اطمينان بگيريد و آنچه را در آن است به خاطر بسپاريد، باشد كه پرهيزگار شويد (63) ولى از فرمان سر باز زديد و اگر فضل و رحمت خدا نبود از زيانكاران مى بوديد (64) و شناخته ايد آن گروه را كه در آن روز شنبه از حد خود تجاوز كردند، پس به آنها خطاب كرديم : بوزينگانى خوار و خاموش گرديد (65) و آنها را عبرت معاصران و آيندگان و اندرزى براى پرهيزگاران گردانيديم (66)
    واژگان
    الميثاق : در اين جا مراد از آن پيمان است ؛ بدين ترتيب كه يهوديان بايد ملتزم شوند به احكام تورات عمل مى كنند.
    القوة : تصميم جدى .
    الطور: كوهى كه موسى بر آن رفت تا با خدايش راز و نياز كند.
    الخاسى ء: مطرود.
    النكال : ترسانيدن ، مجازات .
    اعراب
    ((خاسئين)) صفت است براى ((قردة))، برخى گفته اند: خبر ديگرى است پس از خبر ((كونوا)) و برخى هم گفته اند: حال است . ((لام)) در ((لقد)) براى تاكيد است كه آن را ((لام ابتدا)) نيز گويند. ((هاء)) در ((جعلناها)) به امت مسخ شده برمى گردد؛ زيرا تقدير عبارت ((كونوا اءمة)) است . ((نكالا)) مفعول دوم براى ((جعل)) است .
    تفسير
    و اذ اءخذنا ميثاقكم از پيشينيانتان پيمان گرفتيم كه به تورات عمل كنند. وقتى آنان اين پيمان را شكستند، كوه را بالاى سرشان نگه داشتيم . خدا به يهوديان گفت : به احكام تورات عمل كنيد و در غير اين صورت ، آن كوه بر سر شما فرود خواهد آمد. آنها اين اخطار خداوند را جدى گرفتند و توبه كردند. در نتيجه ، كوه در جاى خود قرار گرفت ؛ ولى آنان بار ديگر بناى مخالفت و عصيان نهادند.
    وقتى وضعيت يهود در دوره موسى كليم (عليه السلام ) چنين باشد، در حال يكه با چشم خود آن همه معجزات و خوارق عادات را ديدند - و هيچ دليلى نيرومندتر و رساتر از ديدن نيست - هيچ جاى شگفتى نيست كه يهود مدينه ، نبوت حضرت محمد (صلى الله عليه و آله و سلم ) را انكار كنند و آن پيمان استوار ميان خود و خدا را بشكنند. به بخش ((محمد و يهود مدينه)) در تفسير آيه يا بنى اسرائيل اذكروا نعمتى ... رجوع نماييد.
    فلولا فضل الله عليكم و رحمته ؛ اگر لطف و بخشش و آسان گيرى خدا به شما نبود، پيش از آخرت و در همين دنيا عذاب به سراغ شما مى آمد. ملا صدرا مى گويد: ((اين آيه از اميدوار كننده ترين آيات و نيرومندترين آنهاست كه بر رحمت و گذشت خدا از گناهان بندگان گناهكارش دلالت مى كند؛ زيرا جمله فلولا فضل الله عليكم پس از آن كه خدا گناهان آنان را بر مى شمارد؛ از قبيل پرستش گوساله ، كفران نعمتها، انكار و كشتن پيامبران ، شكستن پيمان و...، بر كمال راءفت و آمرزش خداوند دلالت دارد)).
    آن گاه ملا صدرا از ((قفال)) مطلبى نقل كرده كه خلاصه اش اين است : پس ‍ از آن كه خداوند عذاب فرو ريختن كوه را بر سر بنى اسرائيل برداشت ، آنان تورات را تحريف كردند و آشكارا مرتكب گناه شدند و به مخالفت با موسى (عليه السلام ) برخاستند، و چه اذيت و آزارى كه موسى از دست آنها نديد.آن گاه خداى تعالى آنها را در دنيا مجازات كرد تا عبرت و پند گيرند و حتى برخى از آنها را زمين در خود فرو برد و برخى در آشت سوختند و عده اى ديگر به علت بيمارى طاعون از بين رفتند. تمام اين مطالب در توراتى كه آنها قبول دارند و در دسترس همگان قرار دارد موجود است . آن گاه نسل بعدى همان گناهانى را مرتكب شدند كه نسل قبلى مرتكب شده بودند. از اين رو، به حضرت مسيح (عليه السلام ) كافر شدند و تصميم گرفتند او را بكشند. بنابراين ، هيچ شگفتى ندارد كه آنها آنچه را حضرت محمد (صلى الله عليه و آله و سلم ) آورده است ، انكار كنند و حقانيت او را منكر شوند.
    و لقد علمتم الذين اعتدوا منكم فى السبت . خدا به بنى اسرائيل دستور داد كه در روز شنبه كار نكنند و صيد ماهى را در اين روز بر آنان حرام كرد. از اين رو، ماهى ها در اين روز با كمال امنيت و آرامش گرد مى آمدند؛ ولى عده اى از يهوديان با نيرنگ ، حكم الهى را تاءويل كردند؛ بدين ترتيب كه ماهى ها را در روز شنبه در مكانى محصور مى كردند تا نتوانند از آن جا بيرون بروند و در روز يكشنبه آنها را صيد مى كردند. بنى اسرائيل مى گفتند: خدا در اين روز ما را از صيد ماهى نهى كرده است نه از حبس كردن آنها، و ميان حبس و صيد تفاوت زيادى وجود دارد. اين دغل بازى و نيرنگ ، مرا به ياد كسانى مى اندازد كه منافقانه دين و مليت را تحريف مى كنند و از طريق بازى با الفاظ، حقايق را وارونه جلوه مى دهند، تا برخى از افراد ساده لوح را به دام خود بيندازند. خنده آور است كه برخى از شيوخ كتاب ويژه اى درباره حيله هاى شرعى تاءليف كرده اند، گويى خدا كودكى است كه چيزهاى مخفى بر او پوشيده مى ماند و راستگويان را از دورغگويان تشخيص ‍ نمى دهد. اگر خداوند اين نيرنگ بازان را به بوزينگان پست در همين دنيا مسخ نكند - چنان كه يهود را مسخ كرد - به زودى در روز قيامت آنها را به صورت سگها، بوزينه ها و خوكها محشور خواهد كرد. هر چند اين دروغگويان هم اكنون و در ظاهر مسخ نشده اند؛ اما در باطن مسخ گرديده اند و نيرومندترين دليل بر مسخ دلهاى آنان ، اعمال آنهاست .
    فقلنا لهم كونوا قردة خاسئين . مفسران اختلاف نظر دارند كه آيا مسخ آن عده از يهوديان كه حرمت روز شنبه را شكستند، مسخ حقيقى بود، طورى كه بدنها و صورتهاى آنان به شكل ميمون ها در آمد يا اين كه طبع آنها مسخ شد نه جسم ايشان ؛ نظير اين كه خداوند مى گويد: ختم الله على قلوبهم (228) و نيز همانند آيه ديگر كمثل الحمار يحمل اسفارا؟(229)
    بسيارى از مفسران نظريه اول را پذيرفتند و مى گويند: مسخ حقيقى بود، زيرا آنان به ظاهر آيه عمل مى كنند و داعيه اى براى تاءويل اين ظاهر و صرف نظر از دلالت آن وجود ندارد؛ چرا كه تغيير صورتى به يك صورت ديگر از لحاظ عقلى امكان پذير است . بنابراين ، وقتى آيه يا روايت صحيح وارد شده باشد كه دلالت بر وقوع مسخ كننده ، ما به ظاهر آن عمل مى كنيم ؛ زيرا نيازى به تاءويل آن وجود ندارد.
    پاره اى از مفسران از جمله مجاهد در قديم و شيخ محمد عبده در زمان معاصر نظريه دوم را برگزيده اند و اين كه مسخ در نفس بود نه در جسم ؛ چنان كه در تفسير مراغى از قول شيخ محمد عبده آمده است : ((خدا هر گناهكارى را مسخ نمى كند تا او را از شكل انسانى اش خارج كند؛ زيرا اين كار مطابق سنت او در نظام آفرينش نيست . سنت خدا يكى است و او با قرن هاى حاضر همان برخورد را مى كند كه با قرنهاى گذشته داشته است)).
    ما نظريه اى را تاييد مى كنيم كه جمهور علما و مفسران بر آنند و آن اين كه مسخ ، حقيقى بوده و نه مجازى . البته نظريه عبده نيز به سان يك اصل فراگير و قاعده كلى درست است ؛ اما اين قاعده هم استثناهايى دارد كه حكمت الهى اقتضاى آن را دارد؛ نظير معجزات و كرامات . برخورد با بنى اسرائيل در آن دوران - چنان كه در بخش ذيل روشن خواهد شد - از جمله همين استثناهاست .
    next page

    fehrest page


    back page

  5. #15
    afsanah82
    مهمان

    پیش فرض

    next page

    fehrest page


    back page

    درسى رسا
    درس رسايى كه مى توانيم آن را از اين گفتگوى ميان خدا و فرشتگانش ‍ بگيريم آن است كه انسان هر قدر، هم از لحاظ علم ، پاكى نيت و قدرت و حكومت بالا برود، باز هم نمى تواند از مرحله اى كه نتوان با او جدال و مناقشه كرد و انگشت اعتراض به سويش دراز نمود فراتر برود؛ چرا كه خدا با آن عظمت و جلالش ، به فرشتگان اجازه داد تا با او گفتگو كنند و سخنانى بگويند كه شباهت به اعتراض دارد و آنها نيز به نوبه خود از اين كار خوددارى نكردند، بلكه به رغم آگاهى از عظمت و حكمت خدا با او به گفتگو پرداختند. خدا نيز با كمال مهربانى به آنان پاسخ داد و با آوردن دليل محسوس و ملموس و با ملايمت ، و نه با قهر و غلبه آنان را راضى و قانع ساخت ، حتى خدا در گفتگو با خودش را بر ابليس ملعون نيز باز كرد، ابليسى كه به او گفت : مرا از آتش آفريدى و آدم را از گِل .
    بر اين اساس ، كسانى كه شاءن خود را فراتر از اشكال و اعتراض مى دانند، بايد از اين درس رسا، پند و بهره گيرند؛ اما آنها از آن جا كه خودشان را از هرگونه رد و تجديد نظر مبرا مى دانند، ناخودآگاه مقامشان را از خداى عزيز و جبار هم بالاتر برده اند.
    اميرالمومنين (عليه السلام ) در خطبه 214 (از نهج البلاغه ) مى فرمايد: ((با من از روى چاپلوسى برخورد نكنيد و گمان مبريد درباره حقى كه به من گفته مى شود احساس سنگينى مى كنم و در صدد به دست آوردن مقام بزرگى براى خود هستم ؛ زيرا براى اگر براى كسى بيان حق و يا عرضه عدالت سنگين باشد، عمل بدان برايش سنگين تر خواهد بود. بنابراين ، از گفتن سخن حق و همراهى با عدالت خوددارى نكنيد)).
    سجده فرشتگان
    وَ إِذْ قُلْنَا لِلْمَلَئكَةِ اسجُدُوا لاَدَمَ فَسجَدُوا إِلا إِبْلِيس أَبى وَ استَكْبرَ وَ كانَ مِنَ الْكَفِرِينَ(34)
    و به فرشتگان گفتيم : آدم را سجده كنيد. همه سجده كردند، جز ابليس ، كه سر باز زد و برترى جست و او از كافران بود.
    ((ابليس)) غير منصرف است به علت داشتن (دو سبب از اسباب منع صرف ) يكى علميت و ديگرى عجميت .
    خداوند به فرشتگان دستور داد تا به آدم سجده كنند، زيرا او بر آنان و بر تمام مخلوقا برترى داشت . اين برترى در ظاهر هيچ توجيهى ندارد، جز برترى دانش و دانشمند؛ چرا كه عملا ثابت شده است كه هر گامى كه انسان به سوى پيشرفت و آسايش و كمال برمى دارد با دانش است . چنان كه نادانى ، اساس و پايه نيازمندى و عقب افتادگى است و هيچ كس بر ديگران برترى نيافت ، مگر از طريق دانش . از اين رو، دانشمند هميشه فرمان روا و نادان فرمان بردار است ، و از همين جهت اسلام فراگيرى دانش را بر مرد و زن مسلمان واجب شمرده است .
    بسيارى از مفسران مى گويند: سجده بر آدم ، صرفا براى تحيت بوده است ؛ نظير خم شدن و بلند كردن دست ؛ زيرا سجده بر غير خدا حرام است . اين نظريه ، چنان كه صاحب مجمع البيان مى گويد، نادرست است ، چرا كه اگر چنين مى بود ابليس از سجده كردن خوددارى نمى كرد. بديهى است كه سجده كردن بر طبق فرمان خدا، اطاعت از خداست و نه اطاعت از آدم .
    فرمان سجده بدون ، استثنا، براى تمام فرشتگان بوده اس ، حتى براى جبرئيل و ميكائيل . به دليل اين كه خدا مى گويد: ((فرشتگان همگى سجده كردند، مگر ابليس كه سر باز زد كه با سجده كنندگان باشد)).(212)
    درباره حقيقت ابليس اختلاف است كه آيا او از فرشتگان است و يا از جن ؟ درست آن است كه وى از جن است . بنابراين ، استثنا (در آيه ) منقطع است . دليل بر اين مطلب ، آيه 51 سوره كهف است كه مى فرمايد: ((به فرشتگان گفتيم آدم را سجده كنيد. پس آنان سجده كردند، جز ابليس كه از جن بود و از فرمان پروردگارش سر باز زد)).
    راهى براى شناخت ابليس ، شياطين و جن جز وحى نيست ، چنان كه را شناخت فرشتگان نيز تنها وحى مى باشد. در آيه پيشين در اين باره سخن گفته شد.
    در اين جا مفسران بحث هايى دارند كه ثمره اى ندارد، از اين رو، ما از آنها صرف نظر مى كنيم و تنها به ظاهر لفظ بسنده مى نماييم . در صفحات گذشته به برخى افسانه ها كه به ابليس نسبت داده مى شود اشاره كرديم ، بدين سبب كه اين افسانه ها تصوير روشنى است از بسيارى از مردم زمان ما در مغالطه ها و بازى كردن با الفاظ؛ الفاظى كه جز سفسطه و شعبده هيچ گونه پشتوانه علمى يا هنرى و يا... ندارد.
    آدم و سكونت در بهشت
    وَ قُلْنَا يَئَادَمُ اسكُنْ أَنت وَ زَوْجُك الجَْنّةَ وَ ُكلا مِنْهَا رَغَداً حَيْث شِئْتُمَا وَ لا تَقْرَبَا هَذِهِ الشجَرَةَ فَتَكُونَا مِنَ الظلِمِينَ(35)
    فَأَزَلّهُمَا الشيْطنُ عَنهَا فَأَخْرَجَهُمَا مِمّا كانَا فِيهِ وَ قُلْنَا اهْبِطوا بَعْضكمْ لِبَعْضٍ عَدُوّ وَ لَكمْ فى الأَرْضِ مُستَقَرّ وَ مَتَعٌ إِلى حِينٍ(36)
    فَتَلَقّى ءَادَمُ مِن رّبِّهِ كلِمَتٍ فَتَاب عَلَيْهِ إِنّهُ هُوَ التّوّاب الرّحِيمُ(37)
    قُلْنَا اهْبِطوا مِنهَا جَمِيعاً فَإِمّا يَأْتِيَنّكُم مِّنى هُدًى فَمَن تَبِعَ هُدَاى فَلا خَوْفٌ عَلَيهِمْ وَ لا هُمْ يحْزَنُونَ(38)
    وَ الّذِينَ كَفَرُوا وَ كَذّبُوا بِئَايَتِنَا أُولَئك أَصحَب النّارِ هُمْ فِيهَا خَلِدُونَ(39)
    و گفتيم : اى آدم ، خود و زنت در بهشت جاى گيريد. و هر چه خواهيد و هر جا كه خواهيد از ثمرات آن به خوشى بخوريد. و به اين درخت نزديك مشويد كه به زمره ستمكاران درآييد (35) پس شيطان آن دو را به خطا وا داشت و از بهشتى كه در آن بودند بيرون راند. و گفتيم : پايين رويد، برخى دشمن برخى ديگر، و قرارگاه و جاى برخوردارى شما تا روز قيامت در زمين باشد (36) آدم از پروردگارش كلمه اى چند فرا گرفت . پس خدا توبه او را پذيرفت ؛ زيرا توبه پذير و مهربان است (37) گفتيم : همه از بهشت فرو شويد، پس اگر از جانب من راهنمايى برايتان آمد، بر آنها كه از راهنمايى من پيروى كنند بيمى نخواهد بود و خود اندوهناك نمى شوند (38) كسانى كه كافر شوند و آيات خدا را تكذيب كنند خود اهل جهنمند و جاودانه در آن جا خواهند بود (39)
    اعراب
    ((زوجك)) عطف است بر فاعل و يا مفعول معه مى باشد. ((رغدا)) قائم مقام مفعول مطلق و در تقدير ((اءكلا رغدا)) مى باشد. واژه ((رغد)) به معناى فراخى و گستردگى است . ((الشجرة)) بدل از ((هذه)) و ((فتكونا)) منصوب است به ((اءن)) كه پس از((فاء)) در تقدير است . ((بعضكم)) مبتدا و ((عدو)) خبر و ((لبعض)) متعلق به ((عدو))، ((اما)) از دو واژه ((ان)) و ((ما)) زياد تركيب شده است . ((ما)) براى تاءكيد زياد شده و اين ((ما))ى زايده علت جواز دخول ((نون)) تاءكيد بر ((ياءتينكم)) شده است ؛ نظير آيه ((فاما ترين)) و آيه ((فاما ينزغنك)).
    تفسير
    خدا به آدم و حوا دستور داد تا در بهشت سكونت گزينند و به استثناى يك درخت ، تمام آنچه را در بهشت وجود دارد براى آن دو مباح كرد؛ ولى شيطان آنها را با خوردن از (محصول ) آن درخت فريب داد. وقتى آدم و همسرش خواسته شيطان را اجابت كردند، حكمت خدا ايجاب كرد تا آنها را از بهشت بيرون كند و به وسيله تكليف و عمل ، سلامت و بيمارى ، سختى و آسايش و آن گاه مردن در وقتى كه اجل فرا رسد، مورد آزمايش ‍ قرار دهد. آدم (پس از خوردن از ميوه درخت ) احساس گناه كرد و پشيمان شد و از پروردگارش مخلصانه تقاضا كرد تا توبه او را بپذيرد و خدا نيز توبه او را پذيرفت و وى را بخشيد؛ زيرا او توبه پذير و مهربان است . به نظر من ، حوا نيز به همراه آدم (عليه السلام ) توبه كرد؛ لكن خداوند به توبه او اشاره نكرده است . در نزد خدا ميان مرد و زن تفاوتى وجود ندارد. بنابراين ، هر كس خدا را اطاعت كند و عمل شايسته انجام دهد، خدا نيز او را در بهشت جاى مى دهد و خشنودش مى سازد، و هر كس از فرمان او سرپيچى و عصيان كند، وى را وارد جهنم مى كند و ذليلش مى سازد، خواه مرد باشد خواه زن .
    عده زيادى از مفسران به بحث درباره بهشتى كه آدم از آن بيرون آمد پرداخته و اين پرسش ها را مطرح كرده اند: حقيقت اين بهشت چيست و در كجا بوده است ؟ همچنين درباره درختى كه از آن نهى شده است پرسيده اند: آيا آن درخت انجير بوده است يا گندم ؟ و نيز درباره مارى كه ابليس در شكم آن داخل شد و مكانى كه آدم در آن فرود آمد سخن گفته اند: آيا اين مكان ، هند بوده است يا حجاز؟ و مطالب ديگرى از اين قبيل كه در اسرائيليات آمده و قرآن كريم بدان اشاره نكرده و در سنت پيامبر اكرم (صلى الله عليه و آله و سلم ) نيز از طرق صحيح ، ثابت نگرديده است و همچنين عقل نمى تواند به آنها شناخت پيدا كند و هيچ ارتباط دور يا نزديكى با زندگى ما ندارد. البته در اين جا بايد به مطالب زير اشاره كرد:
    حوا و پهلوى آدم
    شايع است كه حوا از پهلوى آدم آفريده شده است ، در حال يكه اين شايعه هيچ منبع درستى ندارد و روايتى هم كه در اين باره آمده است قابل اعتماد نيست و بر فرض اين كه درست باشد، مرادش آن است كه مرد و زن با هم برابرند و هيچ تفاوتى ميان آنها وجود ندارد.
    مرد از زن است و زن از مرد، حتى در كتاب من لا يحضره الفقيه آمده است كه درباره صحت اين شايعه از امام صادق (عليه السلام ) سوال شد. امام (عليه السلام ) منكر آن شد و فرمود ((مقام خداوند بسيار بالاتر از اين سخنان است . آيا خدا نمى توانست براى آدم همسرى از غير پهلوى او بيافريند تا نكاح ميان بعضى از بدن او و بعض ديگر انجام نگيرد؟))
    ضعف اراده موجب محروميت است
    حكمت خدا اقتضا كرد كه آدم و همسرش مدتى در بهشت سكونت كنند و آن گاه به سببى كه خودشان آن را به وجود آورده و با كمال اراده و اختيار آنرا انجام داده اند از آن بيرون آيند و اگر چنين نمى كردند تا ابد در بهشت مى ماندند و بدون زحمت از نعمتهاى آن برخوردار مى شدند. و نيز حكمت الهى اقتضا كرد كه آدم و حوا تا زمانى كه نسلى از آنها به وجود آيد به تلاش و فعاليت مشغول شوند و همچنين نسل و اولاد آنها در زمين مستقر گردند. در همين حال ، آدمى در برابر تمام گفتار و كردار خود مسئول باشد، چنان كه حكمت او ايجاب كرد كه آدم و حوا پس از مرگ بار ديگر به بهشت باز گردند و در آن جا جاودان باشند.(213)
    سوال : حكمت داخل شدن آدم به بهشت و آن گاه بيرون آمدنش از آن به سوى زمين و سپس بيرون آمدنش از زمين و بازگشت دوباره او پس از مرگ به بهشت چيست ؟
    پاسخ : ممكن است حكمت اين باشد كه آدم به تجربه اى دست يازد كه او و فرزندانش يكى پس از ديگرى از اين تجربه سود ببرند و بهره گيرند و آن گاه او با اين تجربه مفيد و سودمند به زمين باز گردد. منظور از تجربه اين است كه انسان بدون برنامه ، هر گونه كه دلش مى خواهد و بدون در نظر گرفتن مقياس و معيارى نمى تواند زندگى كند و كسى كه اين معيارها را رعايت كند، در حال يكه به اراده اش تسلط داشته باشد و به دنبال هوس هاى نفسانى خود نرود، در كمال آسايش و خوشى زندگى خواهد كرد و هر كس كه ارزش ها را سبك بشمارد و در برابر خواسته هاى درونى اش ناتوان باشد، گرفتار همان رنج و پشيمانى آدم خواهد گرديد و سختى ها و دشواريها به سراغش خواهد آمد.
    عصمت پيامبران
    مسلمانان در اين خصوص وحدت نظر دارند كه آدم (عليه السلام ) از پيامبران بوده است و پيامبران - چنان كه در ذهن ثابت و ريشه دار است - از لغزش ها پاكند. بنابراين ، معناى سخن خداوند كه ((فازلهما الشيطان)) چيست ؟ به همين دليل علما متوجه شدند كه عملا نيازمند تحقيق درباره عصمت انبيا هستند و آن گاه اين آيه و آيات همانند آن را در پرتو نتايجى كه به دست مى آورند توجيه كنند. ما، در اين باره ، به طور اجمال سخن مى گوييم تا سخن ما نسبت به تمام آنچه با اين موضوع ارتباط پيدا مى كند، حكم اصلى كلى داشته باشد. معناى عصمت پيامبر اين است كه او به حكم عقل ، از هر گونه خطا و گناه در تمام آنچه به دين و احكام آن مربوط مى شود پاك است و پيامبر از لحاظ پاكى و قداست و نيز آگاهى و شناخت به خدا و بندگان او به مقامى نايل مى شود كه با وجود آن ، مخالفت با دستور الهى از روى عمد يا سهو محال است . بر اين اساس ، هر كس كه عصمت را با اين معنا و با انواع گوناگونش كه در آينده خواهد آمد، براى پيامبران ثابت مى كند، آياتى را كه ظاهرشان با اين اصل تضاد دارد توجيه مى كند؛ زيرا قاعده كلى اين است كه نقل را بايد بر طبق آنچه عقل بدان آشكارا حكم مى كند تاءويل كرد و هر كس كه عصمت پيامبران را نفى مى كند ظاهر آيات را به حال خود باقى مى گذارد. علماى مذاهب درباره عصمت انبيا نظرياتى دارند كه با اختلاف در اقسام زير، تفاوت دارند:
    1. عصمت در عقيده و اصول دين ، يعنى منزه دانستن پيامبر اكرم از كفر و الحاد و امثال آن . اين نوع عصمت براى هر پيامبرى به اجماع و به طور بديهى ثابت است ؛ زيرا معقول نيست كه پيامبر اكرم به خدايى كه او را براى پيامبرى برگزيده ، كفر بورزد.
    2. عصمت در تبليغ و رساندن پيام از سوى خدا؛ براى نمونه ، وقتى پيامبر بگويد: خدا به اين چيز دستور داده و از فلان چيز نهى كرده ، فرمان خدا مطابق با گفته اوست .
    شيعه اماميه در ثبوت اين نوع عصمت براى هر پيامبر وحدت نظر دارند؛ زيرا هدف از تبليغ ، واداشتن مكلفان به حق است و اگر مبلّغ خطا كند، نقض ‍ غرض مى شود. مؤ يد اين ادعا، سخن خداوند است كه مى فرمايد: ((او از روى هوس سخن نمى گويد. نيست اين سخن ، جز آنچه بدو وحى مى شود)).(214) و نيز اين سخن خداوند: ((آنچه پيامبر براى شما مى آورد بگيريد و از آنچه شما را نهى مى كند خوددارى كنيد)).(215) به بيانى ديگر اعتقاد به عصمت پيامبران ، هيچ وقت جدا از اين نيست كه سخن و عمل و تقرير آنان ، حجت و دليل است .
    رازى پس از آن كه در تفسير خود مى گويد: ((مسلمانان اجماع دارند بر اين كه خطا كردن در تبليغ ، نه به صورت عمدى جايز است و نه از روى سهو)) گفته است : ((برخى از مردم اين خطا را سهوا جايز مى دانند)). و من نمى دانم كه منظور او از اين مردم ، چه كسانى هستند؟
    3. عصمت در فتوا. معناى فتوا اين است كه پيامبر درباره يك چيز كلى فتوا صادر كند؛ همانند حرام كردن ربا و حلال كردن خريد و فروش . رازى اين نوع عصمت را در تفسير خود متذكر شده ، مى گويد: ((مسلمانان اجماع دارند كه خطاى پيامبران عمدا جايز نيست ؛ اما سهوا برخى آن را جايز دانسته و برخى جايز ندانسته اند)).
    قابل توجه است كه اين قسم به قسم دوم ، يعنى به عصمت در تبليغ برمى گردد و شايسته است كه قسم سوم به عنوان عصمت در حكم قرار داده شود، نه در فتوا.(216)
    اماميه اتفاق نظر دارند كه پيامبر در صدور حكم معصوم است ، همان طور كه در تبليغ دين معصوم مى باشد. آنان از پيامبر اكرم (صلى الله عليه و آله و سلم ) نقل مى كنند كه فرمود:: من در ميان شما تنها از طريق بينه و سوگند قضاوت مى كنم . من يك انسان هستم و شما به قصد طرح دعواى خود نزد من مى آييد و شايد برخى از شما دليلش را بهتر از برخى ديگر بيان كنند - زيرك تر از طرف مقابل خود باشد - من هم همان طور كه از او مى شنوم به نفع او حكم مى كنم . بنابراين ، كسى كه من به نفع او حكم مى كنم و حق برادرش را به او مى دهم ، نبايد از او چيزى بستاند و اگر چنين كند تنها پاره اى آتش نصيب او خواهد شد)). با وجود اين ، پيامبر در حكم خطا نمى كند، مگر اين كه خطا - بر فرض اين كه صورت بگيرد - به سبب خطاى در بينه ، يا در سوگند سوگند خورنده و يا در امثال آن باشد؛ يعنى خطا از ناحيه مستند حكم واقع بشود و نه از ناحيه حاكم .
    4. عصمت در افعال پيامبران و سيره خاص آنان . ايجى در جزء هشتم كتاب المواقف مى گويد:
    ((حشويه ، ارتكاب گناهان كبيره نظير دروغ گفتن عمدى يا سهوى را براى پيامبران جايز دانسته اند. جمهور اشاعره - اهل سنت - ارتكاب گناهان كبيره را در حال سهو جايز مى دانند و نه در حال عمد؛ اما گناهان صغيره حتى در حالت عمد بر پيامبران جايز است چه رسد به حالت سهو)).
    اماميه مى گويند: پيامبران در تمام اقوال و افعال خود معصوم هستند، چنان كه در عقيده و تبليغ معصوم مى باشند. بر آنان حتى ارتكاب گناهان صغيره محال است ، تا چه رسد به گناهان كبيره ، و گناه اعم از گناه سهوى يا عمدى مطلقا از پيامبران سر نمى زند، چه پيش از دوران نبوت و چه پس از آن .
    اماميه هر آيه اى را كه ظاهرش با اين اصل موافق نباشد تاءويل مى كنند. آنها درباره خوردن آدم از درخت بهشتى مى گويند: اين نهى از نوع تحريمى و تعبدى نيست ، چنان كه در ((لاتزن)) و ((لا تسرق)) چنين مى باشد، بلكه اين نهى براى ارشاد و نصيحت است ، همانند اين كه كسى به كسى كه مى خواهد درباره اش احسان كنى مى گويى : اين لباس را نخر؛ زيرا كيفيت خوبى ندارد. اگر وى سخن شما را گوش نكرد، حرامى مرتكب نشده و به كسى ستم نكرده و تنها به خودش ستم كرده و كارى را كه بهتر بود انجام مى داد انجام نداده است . بديهى است كه خوردن از آن درخت باعث ستم بر هيچ انسانى ، جز بر خورنده نبوده است ، بنابراين ، توبه آدم توبه اى است از انجام دادن يك كار مرجوع و مفضول و ترك يك عمل برتر و راجح تر. وانگهى ، مسئله توبه امرى آسان است ؛ زيرا پيامبران و پاكان ، هميشه اين سخن را تكرار مى كنند كه اءستغفر الله و اءتوب اليه .
    براى اثبات اين موضوع ، همين بس كه امام زين العابدين (عليه السلام ) در صحيفه سجاديه در دعايى معروف به دعاى توبه چنين مى گويد: اللهم انى اءعتذر اليك من جهلى و استوهبك سوء فعلى ؛ بار خدايا، به دليل نادانى ام از تو عذر مى خواهم و به سبب عمل زشتم از تو آمرزش ‍ مى طلبم)).
    اهل بيت
    محيى الدين ، معروف به ابن عربى در كتاب بزرگ خود به نام الفتوحات المكيه جلد 1، صفحه 196، چاپ قديم گفته است : ((خداى سبحان ، پيامبر خود و اهل بيت او را پاكيزه ساخته است ، به اين دليل كه خدا مى گويد:... اى اهل بيت ، خدا مى خواهد پليدى را از شما دور كند و شما را چنان كه بايد پاك دارد)).(217)
    ((رجس)) در لغت به معناى پليدى است ، و چيزى از گناهان پليدتر نيست . از اين رو، جز هر چيز پاك و صاحب قداستى به اهل بيت نسبت داده نمى شود، بلكه آنها در عين پاكى هستند. سپس ابن عربى مى افزايد: ((سلمان فارسى هم معصوم است ؛ زيرا اهل بيت به گواهى خدا معصومند و از پيامبر نقل شده است كه فرمود: سلمان از ما اهل بيت است . در نتيجه ، سلمان معصوم است به گواهى خدا و پيامبرش)).
    او در جزء دوم كتاب نام برده ، صحفه 127 مى گويد: ((از تمام كسانى كه پيامبر خدا به سوى آنان مبعوث گرديده ، هيچ يكتاپرستى در آتش باقى نمى ماند؛ زيرا آتش بر تمام يكتاپرستان ، به بركت اهل بيت ، در آخرت سرد و سلامت مى شود، و چه فراوان و بزرگ است بركت اهل بيت !)).
    بنى اسرائيل و يادآورى نعمت هاى خدا
    يَبَنى إِسرءِيلَ اذْكُرُوا نِعْمَتىَ الّتى أَنْعَمْت عَلَيْكمْ وَ أَوْفُوا بِعَهْدِى أُوفِ بِعَهْدِكُمْ وَ إِيّىَ فَارْهَبُونِ(40)
    وَ ءَامِنُوا بِمَا أَنزَلْت مُصدِّقاً لِّمَا مَعَكُمْ وَ لا تَكُونُوا أَوّلَ كافِرِ بِهِ وَ لا تَشترُوا بِئَايَتى ثَمَناً قَلِيلاً وَ إِيّىَ فَاتّقُونِ(41)
    وَ لا تَلْبِسوا الْحَقّ بِالْبَطِلِ وَ تَكْتُمُوا الْحَقّ وَ أَنتُمْ تَعْلَمُونَ(42)
    وَ أَقِيمُوا الصلَوةَ وَ ءَاتُوا الزّكَوةَ وَ ارْكَعُوا مَعَ الرّكِعِينَ(43)
    * أَ تَأْمُرُونَ النّاس بِالْبرِّ وَ تَنسوْنَ أَنفُسكُمْ وَ أَنتُمْ تَتْلُونَ الْكِتَب أَ فَلا تَعْقِلُونَ(44)
    وَ استَعِينُوا بِالصبرِ وَ الصلَوةِ وَ إِنهَا لَكَبِيرَةٌ إِلا عَلى الخَْشِعِينَ(45)
    الّذِينَ يَظنّونَ أَنهُم مّلَقُوا رَبهِمْ وَ أَنهُمْ إِلَيْهِ رَجِعُونَ(46)
    اى بنى اسرائيل ، نعمتى را كه بر شما ارزانى داشتم به ياد بياوريد و به عهد من وفا كنيد تا به عهدتان وفا كنم و از من بترسيد (40) و به آنچه نازل رده ام و كتاب شما را تصديق مى كند ايمان بياوريد و از نخستين كسانى كه انكارش ‍ مى كنند مباشيد. و آيات مرا به بهاى اندك مفروشيد و از من بيمناك باشيد (41) حق را به باطل مياميزيد و با آن كه حقيقت را مى دانيد كتمانش مكنيد (42) و نماز را بر پاى داريد و زكات بدهيد و با ركوع كنندگان ركوع كنيد (43) آيا در حالى كه كتاب را مى خوانيد، مردم را به نيكى فرمان مى دهيد و خود را فراموش مى كنيد؟ آيا به عقل در نمى يابيد؟ (44) از شكيبايى و نماز يارى جوييد و اين دو، كارى دشوارند جز براى اهل خشوع (45) آنان كه بى گمان مى دانند كه با پرودگار خود ديدار خواهند كرد و نزد او باز مى گردند (46)
    خداوند - سبحانه و تعالى - قوم يهود را در چند آيه از قرآن حكيم ياد كرده است . اين آيات نعمتهاى خدا بر قوم يهود و انكار اين نعمتها توسط آنان همچون : به نا حق كشته شدن پيامبران به دست آنها، دشمنى ايشان با موسى و هارون ، پرستش گوساله و وسيله آنان و به بردگى گرفتن آنها از سوى فراعنه را بيان كرده است ، آن گاه آزادى آنها از بردگى و ستم ، رهايى شان از غرق شدن ، فرو فرستادن ((منّ)) و ((سلوى)) بر آنان و توطئه هاى آنان عليه حضرت محمد (صلى الله عليه و آله و سلم ) و دشمنى شديد آنها با مسلمانان و طرفداران حقيقت و ديگر موضع گيريها و ديدگاه هاى آنان را - كه تفصيل آن خواهد آمد - متذكر شده است . سوره بقره ، بسيارى از خصوصيات و رفتار آنان را در بر دارد.
    اعراب
    كلمه ((اسرائيل)) مجرور به اضافه است و غير منصرف ؛ زيرا هم عجمى است و هم علم . ((ايّاى)) ضميرى است منصوب و مفعول براى فعل محذوف كه به قرينه فعل موجود، حذف شده است و تقديرش اين است : ((ارهبوا اياى))، و جايز نيست كه مفعول براى فعل پس از ((فاء)) باشد؛ زيرا ما بعد ((فاء)) در ماقبلش عمل نمى كند. ((ارهبون)) در تقدير: ((ارهبونى)) است و ((ياء)) به سبب تخفيف و نيز به دليل هماهنگى با پايان آيات ، حذف شده است و از اين قبيل است ((فاتقون)). مفعول ((اءنزلت)) محذوف است و تقدير اين است : ((اءنزلته)) و ((مصدقا)) حال از اين مفعول محذوف است .
    مظاهر زندگى
    بسيارى از مظاهر زندگى انسانى نتيجه حتمى تاريخى طولانى است ؛ مثلا چگونگى لباسى كه مى پوشيم ، غذايى كه مى خوريم ، نقشه خانه اى كه در آن زندگى مى كنيم و... همگى نتيجه طرح و تصميمى است كه قبلا گرفته شده است و حتى كشتى بخار امروزى ، ادامه و شكل تكامل يافته كشتى بادبانى است كه پس از طى مراحلى بدين صورت در آمده است . سنت هاى تاريخى كاملا همچون سنت هاى طبيعى ، عمل مى كنند؛ نظير امواج دريا كه در نتيجه جزر و مد، بر سطح دريا حركت مى كنند. از اين رو، حوادث جزئى كه در زندگى روزمره ما روى مى دهد و نيز نوع روابطى كه با ديگران برقرار مى كنيم ، اعم از خوب و بد، تمام و يا بيشتر آنها در امتداد گذشته دور يا نزديك هستند. از اين رو، برخى از فلاسفه به حق گفته اند: تاريخ يكى از راه ها و اشكال شناخت است .
    اين آيات نيز كه خداوند تعالى با آنها يهود را مورد خطاب قرار داده ، ارتباطى محكم با تاريخ آنان دارد.
    اسرائيل
    اسرائيل نام دوم يعقوب بن اسحاق بن ابراهيم خليل الرحمن است ؛ زيرا اسحاق برادر اسماعيل ، جد پيامبر ما حضرت محمد (صلى الله عليه و آله و سلم ) است . يهود و اعراب در ابراهيم (عليه السلام ) با هم تلاقى مى كنند. خداوند مى فرمايد: ((ملة اءبيكم ابراهيم)).(218) در مجمع البيان آمده است : تمام اعراب از فرزندان اسماعيلند و بيشتر غير عربها از نسل اسحاق به وجود آمده اند.
    اسرائيل در زبان عبرى به معناى ((عبدالله)) است ؛ زيرا ((اسرا)) به معناى ((عبد)) و ((ايل)) به معناى ((الله)) است . خدا در خطاب خود با يهود به نرمى سخن گفته است ؛ چرا كه آنان را به پيامبر بزرگوار، يعنى اسرائيل نسبت داده است تا اين نسبت شريف را به آنها يادآورى كند شايد كه احساس كرامت در آنان برانگيخته شود، البته اگر چيزى را اين احساس ‍ در دلهاى آنان وجود داشته باشد؛ همانند اين كه مى گويى : اى فرزند نسل پاك ، همچون پدران و نياكانت باش . خويشاوندان مريم ، مادر عيسى (عليه السلام ) نيز خاندان و بستگانش را به يادش آورده بودند. سبب اين كه آنان را يهود مى نامند، آن است كه يك تيره از آنها به ((يهودا)) نسبت داده مى شود و او چهارمين پسر يعقوب پيامبر است . از آن جا كه تاريخ يهود با آيات مورد بحث ارتباط دارد، در بخش زير به اختصار به بيان آن مى پردازيم .
    تاريخ يهود
    چنان كه در سوره يوسف خواهد آمد، يعقوب پيامبر (عليه السلام ) به همراه فرزندان خود از فلسطين به مصر هجرت كرد؛ زيرا در آن دوران فرزندش ‍ يوسف (عليه السلام ) وزير فرعون بود. فرعون به احترام يوسف ، زمين حاصل خيزى را به يعقوب و پسرانش بخشيد. فرزندان يعقوب مدت زيادى در مصر اقامت گزيدند؛ لكن فرعون هايى كه بعدها بر سر كار آمدند، به يهود ستم كردند و آنان را تحت فشار قرار دادند، پسرانشان را كشتند و زنانشان را زنده نگه داشتند و آنان را خدمت گزار و برده خود قرار دادند. آن گاه خداوند از ميان آنها پيامبرى برايشان فرستاد و او موسى بن عمران (عليه السلام ) بود. او يهوديان را از ستم و بردگى نجات داد و از ايشان خواست تا به فلسطين باز گردند و با مردمى كه در اين سرزمين هستند بجنگند و حتى به آنها وعده پيروزى داد؛ اما يهوديان به سبب ترس و تنبلى از اين كار خوددارى كردند. در نتيجه ، خداوند مقرر فرمود كه آنان مدت چهل سال در صحراى سينا سرگردان شوند. تفصيل اين مطلب در صفحات آينده نقل خواهد شد.
    در همين برهه از زمان بود كه هارون از دنيا رفت و آن گاه موسى برادر او نيز چشم از اين جهان فرو بست و پسر خواهرش يوشع بن نون جانشين او شد. در حدود قرن سيزدهم پيش از ميلاد، يوشع به همراه بنى اسرائيل به سرزمين فلسطين حمله آورد و آن جا را تصرف كرد و بيشتر اهالى اين سرزمين را نابود و بقيه را آواره ساخت درست همانند كارى كه صهيونيست ها در سال 1948 در حق مردم فلسطين كردند.(219)
    next page

    fehrest page


    back page

  6. #16
    afsanah82
    مهمان

    پیش فرض

    next page

    fehrest page


    back page

    قوم يهود، تافته اى جدا بافته و استثنايى
    هر كس درباره آيات قرآن حكيم كه درباره بنى اسرائيل و به ويژه در مورد آن عده از اسرائيليانى كه در دوران موسى (عليه السلام ) زندگى مى كردند نازل شده است دقت كند، به نتيجه روشنى همچون خورشيد دست مى يابد و آن اين كه خداوند با آنها به گونه اى رفتار كرد كه نمى توان براى آن نظيرى پيدا كرد؛ رفتارى كه خارج از حد معمول و متعارف بود. دور نيست كه آيه و انى فضلتكم على العالمين نيز اشاره اى به همين رفتار ويژه داشته باشد؛ براى نمونه بايد يادآور شد كه خداوند قوم بنى اسرائيل را از ستم فرعون رهانيد؛ اما با شكافتن دريا و نه با جهاد و فداكارى . آنها را با نعمت ((من)) و ((سلوى)) اطعام كرد، با معجزه سيرابشان كرد، نه با زحمت و كار. كوه را بالاى سرشان نگه داشت تا خدا را اطاعت كنند و به فرمان او گوش فرا دهند. كشته ايشان را زنده كرد تا قاتل پيدا شود. تمام اين امور و امثال آن ، نشان مى دهد كه مشكلات يهود، در آن دوران از طريق طبيعى و معمولى حل نمى شد و حتى آنان در عمل براى حل اين مشكلات ، فكرى هم نمى كردند و هر وقت به مشكلى بر مى خوردند، مى گفتند: اى موسى ، از خدايت بخواه كه براى ما فلان كار را بكند و فلان كار را نكند... . موسى (عليه السلام ) هم دعا مى كرد و خداوند نيز دعايش را مستجاب مى كرد.
    با اين بيان روشن مى شود كه نسل بنى اسرائيل در آن زمان تافته اى بوده است جدا بافته كه نمى توان ديگر نسلها را با آنان مقايسه كرد. اما سخن شيخ محمد عبده كه مى گويد: ((خدا با نسلهاى قرنهاى حاضر همان برخوردى را مى كند كه با نسلهاى قرن هاى گذشته داشته است)) درباره تمام مردم صحت دارد، جز درباره اين مردم .(230)
    همچنين ، روشن مى شود كه خدا اراده كرد تا با نگه داشتن كوه بر بالاى سر بنى اسرائيل ، آنها را مجبور كند كه به تورات عمل كنند و سخن آقاى (علامه ) طباطبائى در كتاب الميزان كه ((نگه داشتن كوه بر بالاى سر بنى اسرائيل بر اجبار و اكراه دلالت ندارد؛ زيرا اكراهى در دين نيست ، دور از واقعيت است ؛ چرا كه خداوند خارج از چارچوب سنن و ضوابط با آنها رفتار كرد.
    اما درباره حكمت الهى براى اين نوع رفتار بايد بگويم كه من منبعى در دست ندارم تا به اين حكمت پى ببرم . ممكن است رازش اين باشد كه خدا خواسته است تا بدين وسيله مثلى بزند كه زندگى خوش و شيرين نمى شود مگر از طريق مبارزه با طبيعت ، و تنها با همين وسيله است كه حقايق كشف و رازها شناخته مى شود و انسان از پله هاى پيشرفت و تمدن بالا مى رود. و اگر انسان بدون زحمت ، زندگى كند و تكيه اش بر سفره اى باشد كه از آسمان فرود مى آيد، با حيوانى كه در كنار آخور پر از علف بسته شده است هيچ تفاوتى ندارد و ديگر نيازى به عقل و ادراك ندارد. اساسا وابستگى ، خاموشى و مرگ است و جهان ، زندگى و تلاش . در هر حال ، تاريخ يهود به طور كلى پيوند استوارى با اسرائيليان دارد كه در دوران موسى (عليه السلام ) مى زيستند و اين قوم نخستين عنصر و ريشه مستقيم نسل يهودى هايى هستند كه از آن پس به وجود آمدند.
    به مناسبت اين كه سخن درباره قوم يهود است ، به گروهى از صهيونيست ها كه در آمريكا اقامت دارند اشاره مى كنيم . در محله اى به نام ((بروكلين ))، واقع در نيويورك ، گروهى است به نام ((گروه شاهدان يهوه)). هدف اصلى اين گروه گسترش دادن هرج و مرج و برانگيختن آشوبهاى دينى در سراسر جهان ، به ويژه در دنيا عرب است و نيز پيشگويى درباره اين كه جهان روبه نابودى است . اين گروه ، نشريه ها و كتابهاى زيادى را به زبانهاى مختلف و با جلدهاى زنگى منتشر مى كند. بسيارى از اين نشريه ها به كشورهاى ما نيز سرايت كرده است . اين گروه همچنين مجله اى به نام برج المراقبه هم اكنون منتشر مى كند. از كتابهايى كه گروه نام برده منتشر كرده ، كتابى است در اهانت به حضرت محمد (صلى الله عليه و آله و سلم ) و قرآن به نام هل خدم الدين الانسانية . همچنين كتابهاى ليكن الله صادقا، نظام الدهور الالهى ، الحق يحرركم ، المصالحة ، و ملايين من الذين هم اءحياء لن يموتوا اءبدا را منتشر كرده است كتاب اخير در بيروت چاپ شده است .
    حكومت قاهره برخى از اعضاى ((گروه شاهدان يهوه)) را كشف كرد. اين افراد جلسه هاى پنهانى تشكيل مى دادند. به همين دليل ، دولت آنها را دستگير نمود و در چهارمين ماه از سال 1967 محاكمه آنها را آغاز كرد.
    يكى از تعاليم اين گروه اين است كه جدالى طولانى ، كه شصت قرن طول كشيد. ميان خدا و شيطان در گرفت ، آن گاه خدا عقب نشينى كرد و دفتر حكومت و اداره را به دست شيطان سپرد تا هرگونه مى خواهد عمل كند؛ زيرا شيطان خدا را منزوى و تنها باقى گذارد و كسى جز امت اسرائيل با او نبود. از اين رو، خدا به شيطان گفت : تمام مردم را بگير و تنها اين امت (اسرائيل ) را براى من واگذار. قرارداد ميان خدا و شيطان اين چنين انجام شد؛ لكن اين قرار داد سرانجام نتيجه معكوس خواهد داد؛ زيرا امت اسرائيل به زودى از نيل تا فرات را مالك خواهد شد و پيامبران از قرهايشان بيرون مى آيند و بالاترين مقامها را در دولت اسرائيل تصاحب مى كنند، و در نتيجه تمام جهان از اين دولت فرمان مى برند و شيطان شكست مى خورد و رحمان پيروز مى گردد. اين گروه در بيروت ، عمان ، بغداد، دمشق ، قاهره ، سعودى و مغرب ، طرفداران و مزدورانى دارد.(231)
    هدف از اشاره به مطلب فوق اين بود كه سير اين مار زهراگين را به همه نشان دهم و نيز انگشتانى را كه مخفيانه برخى از مولفان و روزنامه نگاران را تحريك مى كنند و به آنان خط مى دهند تا هرج و مرج و تباهى را گسترش ‍ دهند و نعره هاى مذهبى و آشوبهاى دينى را در كشورهاى ما برانگيزاند، به همه معرفى كنم .
    ذبح گاو
    وَ إِذْ قَالَ مُوسى لِقَوْمِهِ إِنّ اللّهَ يَأْمُرُكُمْ أَن تَذْبحُوا بَقَرَةً قَالُوا أَ تَتّخِذُنَا هُزُواً قَالَ أَعُوذُ بِاللّهِ أَنْ أَكُونَ مِنَ الجَْهِلِينَ(67)
    قَالُوا ادْعُ لَنَا رَبّك يُبَين لّنَا مَا هِىَ قَالَ إِنّهُ يَقُولُ إِنهَا بَقَرَةٌ لا فَارِضٌ وَ لا بِكْرٌ عَوَانُ بَينَ ذَلِك فَافْعَلُوا مَا تُؤْمَرُونَ(68)
    قَالُوا ادْعُ لَنَا رَبّك يُبَين لّنَا مَا لَوْنُهَا قَالَ إِنّهُ يَقُولُ إِنهَا بَقَرَةٌ صفْرَاءُ فَاقِعٌ لّوْنُهَا تَسرّ النّظِرِينَ(69)
    قَالُوا ادْعُ لَنَا رَبّك يُبَين لّنَا مَا هِىَ إِنّ الْبَقَرَ تَشبَهَ عَلَيْنَا وَ إِنّا إِن شاءَ اللّهُ لَمُهْتَدُونَ(70)
    قَالَ إِنّهُ يَقُولُ إِنهَا بَقَرَةٌ لا ذَلُولٌ تُثِيرُ الأَرْض وَ لا تَسقِى الحَْرْث مُسلّمَةٌ لا شِيَةَ فِيهَا قَالُوا الْئََنَ جِئْت بِالْحَقّ‏ِ فَذَبحُوهَا وَ مَا كادُوا يَفْعَلُونَ(71)
    وَ إِذْ قَتَلْتُمْ نَفْساً فَادّرَأْتُمْ فِيهَا وَ اللّهُ مخْرِجٌ مّا كُنتُمْ تَكْتُمُونَ(72)
    فَقُلْنَا اضرِبُوهُ بِبَعْضِهَا كَذَلِك يُحْىِ اللّهُ الْمَوْتى وَ يُرِيكمْ ءَايَتِهِ لَعَلّكُمْ تَعْقِلُونَ(73)
    و به ياد آوريد آن هنگام را كه موسى به قوم خود گفت : خدا فرمان مى دهد كه گاوى را بكشيد. گفتند: آيا ما را به ريشخندى مى گيرى ؟ گفت : به خدا پناه مى برم اگر از نادانان باشم (67) گفتند: براى ما پروردگارت را بخوان تا بيان كند كه آن چگونه گاوى است ؟ گفت : وى مى فرمايد: آن ماده گاوى است نه سخت پير و از كار افتاده ، نه جوان و كار ناكرده ، ميانسال ، اكنون بكنيد آنچه شما را مى فرمايند (68) گفتند: براى ما پروردگارت را بخوان تا بگويد كه رنگ آن چيست ؟ گفت : مى گويد: گاوى است به زرد تند كه رنگش بينندگان را شادمان مى سازد (69) گفتند: براى ما پروردگارت را بخوان تا بگويد آن چگونه گاوى است ؟ كه چنين گاوانى بر ما مشتبه شده اند و اگر خدا بخواهد ما بدان راه مى يابيم (70) گفت : وى مى فرمايد: در حقيقت آن ماده گاوى است كه نه رام است تا زمين را شخم زند و نه كشتزار را آبيارى كند. بى عيب است و يك رنگ . گفتند: اكنون حقيقت را گفتى . پس آن را كشتند، هر چند كه نزديك بود از آن كار سر باز زنند (71) و به ياد آريد آن هنگام را كه كسى را كشتيد و بر يكديگر بهتان زديد و پيكار در گرفتيد و خدا آنچه را پنهان مى كرديد آشكار ساخت (72) سپس گفتيم : پاره اى از آن را بر آن كشته بزنيد. خدا مردگان را اين چنين زنده مى سازد و نشانه هاى قدرت خويش را اين چنين به شما مى نماياند، باشد كه به عقل در آييد (73)
    واژگان
    الفارض : حيوان سالخورده اى كه از زايش افتاده باشد.
    البكر: جوانى كه هنوز باردار نشده باشد.
    العوان : حد وسط اين دو؛ نه سالخورده و نه جوان .
    الفاقع : زرد پر رنگ ، چنان كه گفته مى شود: اصفر فاقع ، اخضر ناضر، احمر قانى ء، ابيض ناصع و يقق ، اسود حالك . تمامى اين موارد صفاتى است كه بر مبالغه و تندى رنگ دلالت دارد، چنان كه در مجمع البيان آمده است .
    الذلول : چهار پاى ناآرامى كه رام شده باشد و مراد از ((ذلول)) در اين جا گاوى است كه به كار كردن در زمين عادت نكرده باشد.
    المسلمة : به تشديد ((لام)) سالم از عيب ها.
    الشية : به كسر ((شين)) نشانى و مراد از آن در اين جا آن است كه گاو يك رنگ باشد و رنگى جز زردى نداشته باشد. اين واژه از ((وشى الثوب)) گرفته شده ؛ يعنى لباسى كه به خطهاى گوناگون تزيين گرديده باشد.
    اداراءتم : در اصل ((تداراءتم)) بر وزن تفاعلتم بوده و ((تدارو)) به معناى تدافع است ؛ يعنى يكى دشمنش را با دست خود دفع مى كرد، و در مقابل دشمن او نيز چنين مى كرد، و يا اين كه هر كدام ديگرى را به ريختن خون مقتول متهم مى كرد.
    اعراب
    ((ما هى)) مبتدا و خبر و جمله مفعول براى ((يبين)) و ((لا فارض)) صفت براى ((بقرة)). هرگاه صفت ، منفى به ((لا)) باشد، واجب است تكرار شود، مثلا جايز نيست كه بگويى : ((مررت برجل لاكريم))، و سكوت اختيار كنى ، بلكه لازم است كلمه اى چون لا شجاع ، و فاتى از اين قبيل را بر آن عطف كنى . ((عوان)) خبر مبتداى محذوف است ؛ يعنى ((هى عوان)) و ((فاقع)) صفت براى ((بقرة)) و ((لونها)) فاعل براى ((فاقع)) است .
    خلاصه داستان
    فهم آيات مذكور، به شناخت حادثه اى بستگى دارد كه اين آيات به سبب آن نازل شده است . خلاصه اين حادثه از اين قرار مى باشد:
    پير مرد ثروتمندى از بنى اسرائيل به دست پسر عموهايش كشته مى شود بدين اميد كه از ثروت او ارث ببرند. آن گاه عليه چند نفر بيگناه مدعى مى شوند كه آنها اين پير مرد را كشته اند و از آنان طلب ديه مى كنند تا از اين طريق اتهام كشتن را از خود دور سازند. در نتيجه ، ميان آنان اختلاف و بگو مگو در مى گيرد. آنان به نزد موسى (عليه السلام ) رفتند و دعوايشان را مطرح كردند. از آن جا كه بينه اى وجود نداشت تا واقعيت را روشن كند، از موسى (عليه السلام ) - طبق معمول - (خواستند) كه خدا را بخواند تا قاتل را براى آنها آشكار سازد. از اين رو، خدا به موسى (عليه السلام ) وحى كرد كه به بنى اسرائيل بگويد تا گاوى را بكشند و پاره اى از اين گاو را به آن كه كشته شده بزنند تا وى زنده شود و قاتل خود را معرفى كند. پس از بحث و جدال زياد و اين كه آيا موضوع شوخى است يا جدى و نيز پس از آن كه سه بار از خصوصيات گاو پرسيدند، اين كار را انجام دادند و مقتول زنده شد و درباره آنچه اتفاق افتاده بود خبر داد.
    تفسير
    قالوا اءتتخذنا هزوا. يعنى اى موسى ، ما از تو درباره مقتول مى پرسيم و تو ما را به كشتن گاو دستور مى دهى ؟ اين كار، شوخى است نه جدى .
    قال اءعوذ بالله اءن اءكون من الجاهلين . يعنى من در غير پيام خدا شوخى و تمسخر نمى كنم تا چه رسد در مورد پيام خدا.
    موسى به بنى اسرائيل گفت : گاوى را بكشيد، هر نوع گاوى مى خواهد باشد؛ زيرا ماءمور به ، تنها گاو است به طور مطلق ، و اطلاق ، عموم را مى رساند؛ ولى بنى اسرائيل گفتند: براى ما پروردگارت را بخوان تا بگويد آن چگونه گاوى است ؟ او گفت : گاوى است كه از لحاظ سن ، ميان سال باشد، نه بزرگ و نه كوچك . پس برويد و از اين دستور اطاعت كنيد و در كشتن اين گاو كوتاهى نكنيد؛ لكن آنان بار ديگر به سوال پرداختند و گفتند: براى ما پروردگارت را بخوان تا بگويد رنگ آن گاو چيست ؟
    گفت : گاوى زرد...؛ ولى آنان لجاجت كردند و براى سومين بار سوال را تكرار نمودند؛ زيرا گاو در اين سن و با اين رنگ زياد است . گفت : از كار نكرده ، سالم و بى عيب باشد. بنى اسرائيل در جستجوى اين گاو بر آمدند و آن را با همان خصوصيات يافتند و ذبح كردند و پاره اى از آن را به مردن زدند و او زنده شد، و پس از آن كه وى درباره قاتل خود خبر داد، راز حادثه آشكار گرديد.
    كذلك يحيى الله الموتى ويريكم آياته لعلكم تعقلون . يعنى زنده كردن اين كشته توسط ما، گواهى روشن و دليلى عينى بر زنده شدن پس از مرگ است ؛ زيرا وقتى كسى بر زنده كردن يك تن توانا باشد، بر زنده كردن تمام مردم هم توانا خواهد بود؛ چون دليلى بر اختصاص وجود ندارد. آيا با اين گواه روشن و عينى باز هم قيامت را انكار مى كنيد و درباره آن ترديد مى نماييد و معصيت خدا را مرتكب مى شويد؟ آرى ، به رغم اين دليل و دلايلى ديگر، دلهاى آنان سخت و حتى از سنگ هم سخت تر است ، چنان كه در آيه بعدى خواهد آمد.
    پس از آن كه در تفسير آيه ((و اذ اءخذنا ميثاقكم)) و در بخش ((يهود تافته اى جدا بافته و استثناى)) مطالبى را بيان كرديم ، ديگر جايى براى سوالهاى زير باقى نمى ماند:
    1. چرا خدا در ابتدا آن مقتول را زنده نكرد، در حال يكه او بر هر چيزى تواناست ؟
    2. چگونه وقتى پاره اى از گاو به مرده زده شود، او زنده مى گردد؟
    3. چرا اين گاو را با اين خصوصيت ذبح كردند و نه گاوى ديگر را؟
    4. وانگهى ، زدن مقتول با پارچه اى از گاو، چه سودى دارد؟
    پس از آن كه ثابت كرديم خداوند با اسرائيليان آن زمان رفتار ويژه اى كرد كه با ديگران چنين رفتارى نكرده بود و از اين جهت آن ها را بر تمام مردم برترى داد، ديگر جايى براى اين پرسشها باقى نمى ماند.
    سنگدلى يهوديان
    ثُمّ قَست قُلُوبُكُم مِّن بَعْدِ ذَلِك فَهِىَ كالحِْجَارَةِ أَوْ أَشدّ قَسوَةً وَ إِنّ مِنَ الحِْجَارَةِ لَمَا يَتَفَجّرُ مِنْهُ الأَنْهَرُ وَ إِنّ مِنهَا لَمَا يَشقّقُ فَيَخْرُجُ مِنْهُ الْمَاءُ وَ إِنّ مِنهَا لَمَا يهْبِط مِنْ خَشيَةِ اللّهِ وَ مَا اللّهُ بِغَفِلٍ عَمّا تَعْمَلُونَ(74)
    پس از آن دلهاى شما چون سنگ ، سخت گرديد، حتى سخت تر از سنگ كه از سنگ ، گاه جوى ها روان شود و چون شكافته شود آب از آن بيرون جهد و گاه از ترس خدا از فراز به نشيب فرو غلتد و خدا از آنچه مى كنيد غافل نيست (74)
    اعراب
    ((اءو)) در اين جا براى تقسيم است ؛ يعنى برخى دلهايشان همانند سنگ است و برخى از سنگ هم سخت تر. ((اءشد)) خبر مبتداى محذوف و ((قسوة)) تميز. ضمير ((منه)) به ((ما)) بر مى گردد و ضمير ((منها)) به ((حجارة)).
    تفسير
    ثم قست قلوبكم من بعد ذلك . يعنى اى يهود مدينه ، بر پيشينيان شما واجب بود كه پس از مشاهده آن همه خوارق عادات و معجزات و از جمله زنده شدن آن مقتول اندرز گيرند و دلهايشان نرم گردد؛ ولى آنان به سبب اين كه ناپاك بودند برخلاف آنچه اين معجزات اقتضا مى كرد رفتار و فساد كردند و دلهايشان سخت گرديد تا آن جا كه گويى از سنگ ساخته شده اند و حتى از سنگ هم سخت ترند؛ زيرا ((... از سنگ ، گاه جوى ها روان شود و چون شكافته شود آب از آن بيرون جهد)).
    سوال : ((جوى ها)) بدون ترديد آب است ، بنابراين چگونه مى توان آب را به جويها و آب تقسيم كرد؟ آيا اين تقسيم ، از قبيل تقسيم ساختمان به خانه و ساختمان نيست ؟
    پاسخ : آيه كريمه آب را به دو قسمت تقسيم كرده است : آب زياد كه عبارت است از: جويها و كم كه عبارت باشد از: چشمه ها و چاه ها، و از اين قسمت كم به لفظ ((ماء)) يعنى آب تعبير كرده است . از اين رو، ((تفجير، جارى شدن)) به زياد نسبت داده شده ؛ زيرا دلالت بر كثرت دارد و ((تشقق)) (شكافتن ) به آب نسبت داده شده است ؛ زيرا بر اندك دلالت دارد.
    در هر حال ، غرض اين است كه خداوند انواع و اقسام صخره ها و سنگها را بر دلهاى يهوديان برترى داده است ؛ زيرا صخره گاهى شكافته مى شود و از آن آب بيرون مى آيد و سنگ هم گاهى جا به جا مى شود؛ اما دلهاى يهوديان به نيكى تمايل پيدا نمى كند، هيچ زيبايى آن را به حركت در نمى آورد و به هدايت روى نمى كند.
    سوال : سنگ ، درك و زندگى ندارد تا از خدا بترسد. پس معناى اين سخن خدا چيست كه مى فرمايد: ((و گاه از ترس خدا از فراز به نشيب فرو غلتد))؟
    به اين سوال پاسخ ‌هاى متعددى داده شده است كه بهترين آنها دو پاسخ زير است :
    1. اين سخن مبتنى بر فرض است ؛ بدين معنا كه اگر سنگ همانند يهود عقل و فهم مى داشت ، از ترس خدا فرو مى غلتيد، و همانند اين سخن در كلام عرب زياد است .
    2. سنگ استعداد اين را دارد كه در برابر خداوندى كه تمام سبب ها، خواه طبيعى و خواه غير طبيعى ، به او منتهى مى شود، خشوع و فروتنى كند. خداوند مى گويد: ((هفت آسمان و زمين و هر چه در آنهاست تسبيحش ‍ مى كنند و هيچ موجودى نيست جز آن كه او را به پاكى مى ستايد)).(232)
    اختلاف مزاج ها
    سوال : آيا در درون انسان نيرويى وجود دارد كه او را تحريك كند و در امورش دخالت داشته باشد يا اين كه محرك اصلى انسان ، پديده ها و موجودات برونى است و اگر انگيزه درونى هم باشد اين انگيزه از برون سرچشمه مى گيرد و زاييده مى شود، به گونه اى كه انگيزه درونى فرع و انگيزه برونى اصل است ، يا آن كه هر دو انگيزه اصل و مستقل از ديگرى مى باشد، هر چند انسان گاه با اين انگيزه و گاه با آن و نيز گاه با هر دو تحريك مى شود؟ بر فرض اين كه در درون انسان نيرويى مستقل باشد كه او را تحريك كند و بر انگيزد، آيا تمام انسانها در اين نيروى روحى با هم شريكند، به گونه اى كه فردى با فردى ديگر هيچ تفاوتى ندارد و يا هر فردى داراى نيروى خاص و مزاج ويژه اى است كه ديگرى با او شركت ندارد؟
    پاسخ : در جواب نخستين پرسش بايد گفت : انسانيت انسان به غريزه ها و نيروهاى روحى اش مى باشد، به گونه اى كه اگر او را از اين نيروهاى روحى جدا سازيم و يا عمل و تاءثير آنها را نفى كنيم ، انسان به صورت يك برگ و يا پرى در مى آيد كه در معرض وزيدن باد قرار گيرد (و باد آن را به اين و آن سو ببرد.) لازم به گفتن است كه نيروهاى درونى انسان با امواج و رويدادهاى برونى واكنش متقابل دارد؛ بدين معنا كه هم در آنها اثر مى گذارد و هم از آنها اثر مى پذيرد؛ ولى واكنش متقابل يك چيز است و استقلال در تاءثيرگذارى چيزى ديگر؛ براى نمونه ، غريزه كنجكاوى و جستجو گرى به همراه انسان آفريده مى شود و به همين دليل ، كودك فطرتا كنجكاو است و حتى اين غريزه از ويژگيهاى انسان به شمار مى رود. آن گاه اين غريزه با ديدن پديده ها و رويدادهاى برونى و تحقيق و كاوش درباره آنها رشد مى كند و با رشد آن ، انسان مى تواند بر اشياى خارجى تاءثير بگذارد و آنها را بر طبق نيازمنديها و خواسته هاى خودش متحول سازد، با اين كه مى دانيم اين اشيا در وجود خود مستقل و جدا از انديشه و ادراك انسان هستند. بنابراين ، بايد گفت : حركات انسان هم از درون نشئت مى گيرد و هم از برون ؛ يعنى هم از خود اوست و هم از رويدادهاى خارجى .
    در اين جا نوع سومى هم وجود دارد كه من آن را از طريق تجربيات شخصى ام به دست آوردم و نام آن را ((توفيق در نيكى و رستگارى)) گذاشتم . اين قسم از عمل ، نه از درون انسان سرچشمه مى گيرد و نه از رويدادهاى برونى ، بلكه از يك نيروى مخفى و از يك قدرت نيكوكارانه نشئت مى گيرد؛ نيرويى كه بى نهايت است و در جهان ناشناخته و پنهان مى باشد؛ ولى اين نيرو راه نيكى را براى برخى از افراد آماده مى سازد و به طور مستقيم آنان را به چيزى راهنمايى مى كند كه خدا را خشنود مى سازد آن هم از جايى كه خود هم نمى دانند.
    بالطبع در اين قسم ، تنها كسانى با من موافقند كه به وجود خدا و حكمت او ايمان دارند و او را آن گونه كه شايسته است مى شناسند. من اعتراف مى كنم كه براى اين قسم ، يك ضابطه كلى ندارم (تا آن را ارائه دهم ؛) زيرا همان طور كه پيش تر گفتم ، از طريق تجربه هاى شخصى ام به آن راه يافتم .(233)
    اما پاسخ دومين سوال و اين كه آيا مردم در غرايز و خصوصيات روحى همگى با يكديگر شريكند يا نه ، نياز به شرح و تفصيل دارد؛ بدين ترتيب كه خصوصيات روحى بر دو گونه اند:
    1. خصوصيات روحى اى كه عموميت دارد؛ نظير وجدان و ادراك كه با آن مى توان حق را از باطل ، نيكى را از بدى و زشتى را از زيبايى جدا كرد و اگر اين خصوصيات مشترك و همگانى نمى بود، فضيلت و رذيلتى وجود نداشت و نيز نمى توانستيم فردى را به سبب انجام دادن يا ترك كارى نكوهش يا ستايش نماييم و يا منكر حقى را با دليل قانع كنيم . همچنين غرايز خودخواهى ، عاطفه پدرى و فرزندى و مانند آن ، ميان تمام مردم مشتركند، هر چند از لحاظ شدت و ضعف متفاوت هستند.
    2. برخى از خصوصيات روحى نيز در ميان مردم مختلف است ؛ مانند شجاعت و ترس ، بخشندگى و بخل ، بى رحمى و مهربانى ، اراده ضعيف و اراده قوى ، تمايل به كار نيك و تمايل به كار بد. در اين خصوصيات آدميان با يكديگر مختلف و متفاوتند؛ براى نمونه ، همه انسانها بخشنده ، يا بخيل ، يا ترسو و يا شرارت پيشه نيستند.
    سوال : اين سخن شما بر خلاف آن چيزى است كه شايع است و آن اين كه ((هر فردى دو جنبه دارد: خوبى و بدى))؛ اما شما بر يك جنبه تاءكيد و از جنبه ديگر چشم پوشى كرديد؟
    پاسخ : اگر گاهى از فرد شرارت پيشه اى بوى نيكى مى آيد، اين امر به طور تصادفى و بدون اراده قبلى است . به علاوه ، سخن مشهور پيش گفت (هر فردى دو جنبه دارد) درباره غير يهود درست است ؛ اما درباره يهود صحت ندارد؛ زيرا هر آنچه در آنان است بدى و زشتى است و جنبه خوبى مطلقا در ميان آنها وجود ندارد و دليل بر اين موضوع ، تورات خود آنها، قرآن كريم و تاريخ درست و عملكرد آنان در فلسطين است ؛ عملكردى كه آشكارا نشان مى دهد دين ، اخلاق و تمام روابط بشرى ، از ديدگاه آنان ، جز معامله اى تجارتى به منظور تاءمين منافع شخصى نيست . ما بار ديگر، هر وقت مناسبتى پيش آيد، به اين موضوع خواهيم پرداخت .
    يهود ايمان نمى آورند
    أَ فَتَطمَعُونَ أَن يُؤْمِنُوا لَكُمْ وَ قَدْ كانَ فَرِيقٌ مِّنْهُمْ يَسمَعُونَ كلَمَ اللّهِ ثُمّ يحَرِّفُونَهُ مِن بَعْدِ مَا عَقَلُوهُ وَ هُمْ يَعْلَمُونَ(75)
    آيا طمع مى داريد كه به شما ايمان بياورند و حال آن كه گروهى از ايشان كلام خدا را مى شنيدند و با آن كه حقيقت آن را مى يافتند تحريفش مى كردند و از كار خويش آگاه بودند؟ (75)
    تفسير
    هر صاحب رسالتى كاملا شيفته آن است كه مردم به رسالت او ايمان بياورند. از اين رو، دعوت به آن را در ميان اقوام مختلف منتشر مى كند، تا شايد پيروان و ياران آن دعوت افزايش يابند و در اين راه زحمت ها و دشتواريهاى فراوانى را تحمل مى كند. پيامبر اكرم (صلى الله عليه و آله و سلم ) و اصحابش نيز چنين كردند. دعوت به اسلام را در ميان هر قومى منتشر كردند، به اين اميد كه پيروان و يارانى را در آن جا بيابند؛ مثلا ميان نصار و يهوديان مدينه ، روابط همسايگى ، رضاعى (شيرخوارى ) و تجارى وجود داشت . از اين رو، انصار به فرمان پيامبر يهوديان را به اسلام فرا خواندند و با دليل محكم و منطق درست با آنها به جدال پرداختند. انصار آرزو داشتند كه عاطفه انسانى يهوديان تحريك شود، به ويژه كه آنان اهل كتابند و بالاخص كه اوصاف حضرت محمد (صلى الله عليه و آله و سلم ) در تورات آنها آشكارا و يا تلويحى آمده است .
    وقتى كه يهوديان دعوت به اسلام را رد كردند و به دشمنى با حق و ادامه كفر پاى فشردند، خدا به پيامبر اكرم و اصحابش چنين خطاب كرد: اءفتطمعون اءن يؤ منوا لكم ؛ آيا طمع مى داريد كه به شما ايمان بياورند، در حال يكه پيشينيان همين يهوديان سخن خدا را همراه با نشانه ها و معجزات از موسى (عليه السلام ) شنيدند و آن را تحريف و بر وفق خواسته هاى خود تاءويل كردند و به رغم اين كه حق را مى شناختند، تصميم گرفتند با آن مخالفت كنند. وضعيت يهود مدينه نيز همانند پيشينيان آنهاست . پيشينيان اين قوم سخن خدا را تحريف كردند و مطابق ميل خود، حلال را حرام و حرام را حلال قرار دادند. پسينيان نيز اوصاف محمد (صلى الله عليه و آله و سلم ) را كه در تورات آمده است تحريف كردند، تا حجتى عليه آنان وجود نداشته باشد.
    صاحب مجمع البيان مى گويد: ((اين آيه نشان مى دهد كه گناه تحريف كردن شريعت چه قدر بزرگ است و نيز دلالت بر عموم دارد، و بدعت در فتواها و قضاوتها و كليه امور دين را دربر مى گيرد)).
    ما بر سخن صاحب مجمع اين نكته را اضافه مى كنيم كه آيه مورد نظر علاوه بر مطلب فوق ، بر اين معنا نيز دلالت دارد كه هر كس از گمراهى پيروى كند، تنها به خود جنايت نكرده ، بلكه اثر اين كار او در تمام نسلها امتداد پيدا مى يابد و گناه عمل خود او و عمل كسى كه از گمراهى او پيروى مى كند - چنان كه در حديث شريف آمده است - به گردن اوست .
    وقتى با مومنان ديدار كنند
    وَ إِذَا لَقُوا الّذِينَ ءَامَنُوا قَالُوا ءَامَنّا وَ إِذَا خَلا بَعْضهُمْ إِلى بَعْضٍ قَالُوا أَ تحَدِّثُونهُم بِمَا فَتَحَ اللّهُ عَلَيْكُمْ لِيُحَاجّوكُم بِهِ عِندَ رَبِّكُمْ أَ فَلا تَعْقِلُونَ(76)
    أَ وَ لا يَعْلَمُونَ أَنّ اللّهَ يَعْلَمُ مَا يُسِرّونَ وَ مَا يُعْلِنُونَ(77)
    و چون با مومنان ديدار كنند، گويند: ما هم ايمان آورده ايم و چون با يكديگر خلوت كنند، گويند: آيا با آنان از دانشى كه خدا به شما ارزانى داشته سخن مى گوييد، تا به يارى آن در نزد پروردگارتان بر شما حجت آرند؟ آيا به عقل در نمى آييد؟ (76) آيا نمى دانند كه هر چه را كه پنهان مى دارند و هر چه را كه آشكار مى سازند، خدا مى داند؟ (77)
    واژگان
    الفتح : در اصل براى چيزى كه بسته باشد به كار مى رود و مراد از آن در اين جا حكم است . گفته مى شود: اللهم افتح بينى و بين فلان ؛ خدايا، ميان من و او حكم كن .
    اعراب
    ((ليحاجوكم)) مضارع منصوب به ((اءن)) كه پس از ((لام)) در تقدير است .
    next page

    fehrest page


    back page

  7. #17
    afsanah82
    مهمان

    پیش فرض

    next page

    fehrest page


    back page

    تفسير
    برخى از يهوديان مدينه نفاق مى كردند و به مسلمانان دروغ مى گفتند. آنها به مسلمانان مى گفتند: ما به آنچه شما ايما آورده ايد ايمان داريم و گواهى مى دهيم كه محمد (صلى الله عليه و آله و سلم ) در سخن خود راستگوست ، زيرا ما اوصاف و خصوصيات او را در تورات ديده ايم . وقتى همين گروه منافق با سركرده هاى خود ديدار مى كردند، اين سركرده ها آنها را سرزنش مى نمودند و به آنان مى گفتند: چگونه آنچه را خدا عليه شما حكم كرده با مسلمانان و پيروان محمد (صلى الله عليه و آله و سلم ) صحبت مى كنيد؟ آيا نمى دانيد كه اين كار اقرارى است از خودتان عليه خودتان مبنى بر اين كه شما بر باطليد و آنان بر حق ؟
    اءو لا يعلمون اءن الله يعلم ما يسرون و ما يعلنون ؛ يعنى هر قدر منافقان بخواهند، نفاقشان را پنهان سازند و سر كردگان گمراه ، پيروان خود را توجيه كنند، خدا همه چيز را مى داند و چيزى بر او پوشيده نيست . بنابراين ، هر آنچه را شما يهوديان در نيرنگها و توطئه هاى خود پنهان مى داريد، خدا پيامبرش را از آن باخبر مى كند و توطئه شما را بر باد مى دهد.
    برخى از آنها بى سوادند
    وَ مِنهُمْ أُمِّيّونَ لا يَعْلَمُونَ الْكِتَب إِلا أَمَانىّ وَ إِنْ هُمْ إِلا يَظنّونَ(78)
    فَوَيْلٌ لِّلّذِينَ يَكْتُبُونَ الْكِتَب بِأَيْدِيهِمْ ثُمّ يَقُولُونَ هَذَا مِنْ عِندِ اللّهِ لِيَشترُوا بِهِ ثَمَناً قَلِيلاً فَوَيْلٌ لّهُم مِّمّا كَتَبَت أَيْدِيهِمْ وَ وَيْلٌ لّهُم مِّمّا يَكْسِبُونَ(79)
    برخى از ايشان بى سوادانى هستند كه نمى دانند در آن كتاب چيست ، جز سخنانى كه شنيده اند و مى خوانند. اينان تنها پايبند گمان خويشند (78) پس واى برآنهايى كه كتاب را خود به دست خود مى نويسند و تا سودى اندك برند، مى گويند كه از جانب خدا نازل شده است . پس واى بر آنها بدانچه نوشتند و واى بر آنها از سودى كه مى برند (79)
    واژگان
    الاميون : مفرد آن ((امى)) و معنايش نيز روشن است . امى كسى است كه خواندن و نوشتن نمى داند. سبب اين كه به ام (مادر) نسبت داده شده ، آن است كه فرد بى سواد در نادانى به سان كسى است كه تازه از مادر متولد شده باشد.
    الامانى : مفرد آن ((امنية)) است و يكى از معانى اين واژه ، آرزوى قلبى است كه در اين معنا از ديگر معانى بيشتر به كار مى رود و در آن بيشتر ظهور دارد و به معناى خواندن نيز به كار مى رود و در اين جا مراد از آن ، گمان بى دليل است ، چنان كه جمله ((ان هم الا يظنون)) اين معنا را تاكيد مى كند.
    الويل : رسوايى ، اندوه ، ذلت و خوارى ، از اين قبيل است : ويح ، ويس و ويب .
    الايدى : جمع و مفردش ((يد)) است و ((الاءيادى)) جمع الجمع مى باشد. اين واژه به معناى نعمتها، زياد به كار مى رود.
    اعراب
    ((ويل)) مبتدا و خبر آن ((للذين)) است ، و نيز جايز است منصوب خوانده شود بنابر اين كه در تقدير ((جعل الله الويل للذين)) باشد. تقدير گرفتن ((جعل)) بدان سبب است كه ((ويل)) از خود فعل ندارد. صاحب تفسير البحر المحيط ضمن بيان اين مطلب مى افزايد: هرگاه ((ويل)) اضافه شود؛ نظير ((ويل زيد))، نصب از رفع بهتر است و هرگاه مفرد آورده شود (اضافه نشود) نظير ((ويل لزيد))، در اين صورت ، رفع بهتر است .
    تفسير
    و منهم اءميون لا يعلمون الكتاب ؛ يعنى گروهى از يهوديان بى سوادانى هستند كه چيزى از دين خدا نمى دانند و نهايت كار آنان حدس و گمان است و بر علم اتكا ندارند.
    بديهى است كه اين وصف هر چند درباره يهوديان آن روز است ، ولى اين نكوهش هر نادانى را در بر مى گيرد كه خود را به سان دانا جلوه مى دهد و كارى را كه شايستگى ندارد بر عهده مى گيرد؛ زيرا - به اصطلاح اصولى ها - مورد مخصص نيست .
    تفسير، اصول و قواعدى دارد
    اين آيه آشكارا دلالت دارد بر اين كه تفسير كتاب و سنت با حدس و گمان جايز نيست ، بلكه پيش از هر چيزى ديگر، بايد انسان به قواعد و اصول تفسير آگاهى داشته باشد. رعايت اين قواعد در بيان مقصود خدا و رسول از آن جهت است كه كسى به اين دو دروغ نبندد و بدون دليل ، چيزى را به آنها نسبت ندهد.
    نخستين شروط صحت تفسير، خواندن و نوشتن است . آن گاه ، دانستن اقسام علوم عربى از قبيل مفردات لغت تصرف ، نحو، علم بيان ، فقه ، اصول ، علم كلام و آشنايى به برخى از علوم ديگر كه تفسير برخى از آيات بدان ها ارتباط پيدا مى كند. به علاوه اين كار به مفسر امكان مى دهد كه در شناخت اين علوم به كارشناسان آنها رجوع كند.
    فويل للذين يكتبون الكتاب باءيديهم ثم يقولون هذا من عند الله . اين آيه تمام كسانى را كه به دروغ چيزى را به خدا نسبت مى دهند، تهديد مى كند. آنها اين عمل زشت را تنها براى گرفتن بهاى آن از شيطان ، انجام مى دهند. البته لازم نيست اين قيمت ، تنها مال باشد، بلكه ممكن است مقام يا شهوت رانى ها و ديگر لذايذ دنيوى باشد.(234) خداوند سبحان در يك آيه سه مرتبه ((ويل)) را بر تقلب كنندگان حيله گر تكرار كرده ، و سبب تاكيدش اين بوده كه بفهماند افترا بر او و پيغمبرش از بزرگ ترين معصيت ها و داراى شديدترين مجازاتها و عذابهاست . ((واى بر شما به دروغ بر خداوند افترا مى بنديد! پس شما را به عذاب هلاك مى كند. و به تحقيق كسى كه افترا ببندد ناكام خواهد شد)).(235)
    عالم ، حكم به واقع نمى كند
    بدين مناسبت ، به اين نكته اشاره مى كنيم كه شخص عالم هر قدر مقام علمى اش والا باشد نبايد چيزى را به اين عنوان به خدا و پيامبرش نسبت دهد كه مثلا اين چيز واقعيتى است نوشته شده در لوح محفوظ. بنابراين ، وقتى به حلال و يا حرام بودن فتوا مى دهد، يا حكم مى كند كه فلان چيز حق است و يا آيه و روايتى را تفسير مى كند، بايد اين كار را در كمال احتياط انجام دهد و توجه داشته باشد كه حكم ، يا فتوا و يا تفسير او صرفا يك راءى و نظريه است كه ممكن است خطا باشد و يا صواب ، نه اين كه تصويرى است از واقعيت و به همين دليل ، هر گاه تلاش و سعى كند در پيشگاه خدا معذور است و اگر در تلاش و تحقيق كوتاهى كند و يا در اين امر كوتاهى نكند؛ لكن يقين پيدا كند كه سخن او عينا همان سخن خدا و پيامبر اوست و نه چيزى ديگر، در اين صورت ، وى همانند كسانى است كه به خدا دروغ مى بندند، حتى اگر اعلم علما هم باشد؛ زيرا عالم به عنوان واقع ، فتوا نمى دهد و به حق حكم نمى كند، بلكه به اعتقاد اين كه حق است فتوا مى دهد و حكم صادر مى كند و اين امر نشان مى دهد كه او معصوم نيست .
    آتش ما را نخواهد سوزانيد
    وَ قَالُوا لَن تَمَسنَا النّارُ إِلا أَيّاماً مّعْدُودَةً قُلْ أَ تخَذْتمْ عِندَ اللّهِ عَهْداً فَلَن يخْلِف اللّهُ عَهْدَهُ أَمْ تَقُولُونَ عَلى اللّهِ مَا لا تَعْلَمُونَ(80)
    بَلى مَن كَسب سيِّئَةً وَ أَحَطت بِهِ خَطِيئَتُهُ فَأُولَئك أَصحَب النّارِ هُمْ فِيهَا خَلِدُونَ(81)
    وَ الّذِينَ ءَامَنُوا وَ عَمِلُوا الصلِحَتِ أُولَئك أَصحَب الْجَنّةِ هُمْ فِيهَا خَلِدُونَ(82)
    و گفتند: آتش جز چند روزى ما را نسوزاند. بگو: آيا با خدا چنين پيمانى بسته ايد، تا او خلاف پيمان خود نكند؟ يا آن كه از روى نادانى چنين نسبتى به خدا مى دهيد؟ (80) آرى ، آنان كه مرتكب كار زشت مى شوند و در گناه غرقه مى گردند، اهل جهنّمند و جاودانه در آن (81) و آنان كه ايمان آورده اند و كارهاى شايسته كرده اند، اهل بهشتند و در آن جاويدان (82)
    واژگان
    المس ، اللمس ، الجس ، هر چند در لفظ متعددند؛ ولى در معنا يكى هستند. واژه ((لمس)) بسيارى از اوقات در چيزى به كار مى رود كه احساس گرما و سرما و امثال آنها با آن همراه باشد.
    اعراب
    ((بلى)) حرف جواب و براى اثبات پس از نفى است . گفته مى شود: ما فعلت كذا؟ چنين كارى را نكردى ؟ شما در پاسخ مى گوييد. بلى ، فعلت ؛ (بله ، چنين كردم . واژه ((نعم)) پاسخ ايجاب است و گفته مى شود: فعلت كذا؟ فلان كار را انجام دادى ؟ شما در پاسخ مى گوييد: نعم ؛ بله ، انجام دادم .)
    تفسير
    و قالوا لن تمسنا النار الا اءياما معدودة . يهوديان گمان دارند كه آنان فرزندان خدا و ملت برگزيده اويند و غير از آنها، تمام مردم ، فرزندان شيطان و ملت طرد شده خدا مى باشند. از اين رو، خدا يهوديان را در آتش جاودانه قرار نمى دهد و به آنها بى رحمى نمى كند، بلكه آنها را در مدتى كوتاه و بسيار اندك عذاب مى كند. آنگاه از آنان خشنود مى گردد؛ يعنى خدا آنها را ناز و نوازش مى كند، چنان كه امروز استعمار، صهيونيستهايى را كه سرزمين فلسطين را اشغال كرده اند نوازش مى كند.
    قل اءتخذتم عند الله عهدا. يعنى اى محمد، به آنان بگو: اين تصور شما نوعى جسارت در برابر خدا و فتواى بدون علم است ، وگرنه كجاست آن وعده و پيمانى كه شما از خداوند در اين باره گرفتيد؟ اين تصور يهوديان ، تنها نشان دهنده بى باكى آنها در برابر گناهان و كارهاى زشت و سبك شمردن آن است . پيامبر اكرم (صلى الله عليه و آله و سلم ) فرمود: ((مومن گناه خود را به سان سنگ بزرگى مى بيند كه بيم دارد بر سرش فرود آيد، و كفر گناهش را همانند مگسى مى بيند كه از جلو بينى اش عبور مى كند)). اميرالمومنين على (عليه السلام ) فرمود: ((بدترين گناهان گناهى است كه شخص گناهكار آن را سبك بشمارد)). اين سخن پيامبر اكرم (صلى الله عليه و آله و سلم ) كه فرمود: ((گويا گناه مگسى است كه از جلو بينى گناهكار مى گذرد)) كاملا بر يهوديانى منطبق است كه گمان مى كنند آنان پسران خدا هستند كه مورد نوازش قرار مى گيرند. اميد است كسانى كه با اتكال بر شرافت نسبت ، گناهان خود را سبك مى شمارند از اين سخن پيامبر اكرم (صلى الله عليه و آله و سلم ) اندرز بگيرند. اما آن كه به خود اعتماد داشته باشد و خطاهايش را احساس نكند و اندرز ديگران را هم نپذيرد، محال است كه به كارهاى نيك راه يابد. انسان خردمند، هيچ گاه از طريق خودبينيها و توهمات نفسانى به خودش نگاه نمى كند، بلكه همواره چون فردى منتقد، كه از عيبها و انحراف هاى خود انتقاد مى كند، به خودش ‍ مى نگرد و ميان آن وضعيتى كه بر آنها است و وضعيتى كه بايد بر آن باشد و او را از انديشه هاى كودكانه و القاآت شيطانى آزاد مى سازد، تفاوت قائل شود. تنها در اين صورت است كه نام انسان به معناى واقعى و درست كلمه بر او انطباق مى يابد. در حديث شريف آمده است : ((كسى كه خود را گناهكار انگارد، نيكوكار است)).
    بلى من كسب سيئة و اءحاطت به خطيئته فاءولئك اءصحاب النار هم فيها خالدون . ((سيئة)) واژه اى است كه هم شرك را در بر مى گيرد و هم ديگر گناهان را؛ ولى مراد از آن در اين جا خصوص شرك است ، به قرينه جمله فاولئكخ اءصحاب النار هم فيها خالدون . صاحب مجمع البيان مى گويد: اراده شرك از سيئه با مذهب ما (مذهب اماميه ) سازگارى دارد؛ زيرا غير از شرك ، گناهى ديگر موجب جاودانگى در آتش نمى شود. توضيح اين موضوع در بخش : ((مرتكب شونده گناه كبيره)) آمده است .
    والذين آمنوا و عملوا الصالحات اءولئك اءصحاب الجنة هم فيها خالدون . اين آيه نشان مى دهد كه رهايى از عذاب خدا در قيامت ، به ايمان درست و عمل صالح ، هر دو بستگى دارد. در حديث آمده است : سفيان ثقفى گفت : اى پيامبر اكرم ، درباره اسلام ، سخنى به من بگو كه پس از تو درباره آن از هيچ كس سوال نكنم . حضرت فرمود: بگو: به خدا ايمان آوردم و آن گاه پايدارى كن .
    پيامبر بزرگ اسلام (صلى الله عليه و آله و سلم ) با اين سخن خود به آيه سى ام از سوره ((حم سجده)) اشاره مى كند: ان الذين قالوا ربنا الله ثم استقاموا تتنزل عليهم الملائكة الا تخافوا و لا تحزنوا وابشروا بالجنة التى كنتم توعدون ؛ به درستى و تحقيق آن چنان كسانى كه گفتند: پروردگار ما خداست ، سپس استقامت كردند، ملايكه از پى هم بر آنها فرود مى آيند. اين كه نترسيد و ناراحت نباشيد. و بشارت باد شما را به بهشتى كه وعده شده بوديد)).
    مراد از استقامت (پايدارى ) در آيه و حديث شريف ، عمل كردن به كتاب خدا و سنت رسول اوست .
    مسلمان و مومن
    مسلمان از لحاظ رفتار و آثارى كه بر اسلام او مترتب است به دو قسم تقسيم مى شود:
    1. مسلمانى كه با صرف نظر از اعتقاد و كارهايش ، به وحدانيت خدا و رسالت حضرت محمد (صلى الله عليه و آله و سلم ) اقرار دارد. البته ، مشروط به اين كه ضروريات دين نظير وجوب نماز، حرمت زنا و شراب را منكر نباشد. چنين فردى از لحاظ ارث ، ازدواج ، پاكيزگى ، واجبات مرده همانند غسل دادن ، حنوط كردن ، كفن نمودن ، نماز خواندن بر او و دفن او در قبرستان مسلمانان ، حكم ديگر مسلمانان را دارد؛ چرا كه اين آثار به دنبال اقرار به شهادتين مى آيد و بر صرف اظهار اسلام ، مترتب است ، خواه اين اقرار مطابق با واقع باشد خواه نباشد.
    2. مسلمانى كه هم به اصول و هم به فروع دين اسلام مومن و متعهد و پاى بند است و در نتيجه ، هيچ اصلى از اصول عقيده اسلامى را انكار نمى كند و با هيچ حكمى از احكام شريعت مخالفت نمى ورزد. چنين فردى هم در نزد خدا و هم در نزد مردم ، حقيقتا و واقعا مسلمان است و حتى او مسلمان عادلى است كه تمام آثار عدالت اسلامى در دنيا و آخرت بر اسلام او مترتب است . برخى از آثار دنيوى عبارتند از: پذيرفته شدن شهادت او، جايز بودن اقتدا به او در نماز، نفوذ حكم او، و نيز تقليد جاهل در احكام شرعى از او، در صورتى كه وى مجتهد باشد؛ اما آثار اخروى عبارتند از: علو و والايى مقام و دريافت پاداش .
    مومن ، كسى است كه با زبان خود به شهادتين اقرار كند و در قلب خويش آن را تصديق نمايد و تنها به اقرار به زبان و يا تنها به تصديق به قلب بسنده نكند، بلكه هر دو لازمند. بنابراين ، هر مومنى مسلمان است ، اما هر مسلمانى لزوما مومن نيست .
    با بيان فوق روشن گرديد كه عمل شايسته غير از ايمان است ؛ زيرا خداى سبحان ، ((الذين عملوا الصالحات)) را به ((الذين آمنوا)) عطف كرده است و عطف ، تعدد و مغايرت را اقتضا مى كند. لازم به ذكر است كه عمل شايسته ، تحت مفهوم عدالت داخل است ، چنان كه پيش تر اشاره كرديم و در آينده نيز وقتى مناسبتى پيش آيد در اين باره سخن خواهيم گفت .
    خوب است بدين نكته اشاره كنيم كه فقهاى اماميه در كتابهاى فقهى واژه ((مومن)) را تنها در مورد دوازده امامى به كار مى برند؛ مثلا وقتى مى گويند: زكات به مومن پرداخت مى شود، در نماز به مومن اقتدا مى شود و... منظور ايشان از مومن تنها در غير مسائل فقهى درباره مومن سخن بگويد، از اين واژه كسى را اراده مى كند كه به شهادتين اقرار و آن را تصديق كند، هر چند وى دوازده امامى نباشد.
    در هر حال ، هيچ كدام از اسلام و ايمان به معنايى كه بيان كرديم مستلزم رهايى از عذاب خدا در فرداى قيامت نيست ، بلكه بايد علاوه بر اسلام و ايمان ، استقامت ، يعنى عمل به كتاب خدا و سنت پيامبر او نيز وجود داشته باشد.
    مرتكب شونده گناه كبيره
    فقها گناهان را به دو قسم تقسيم كرده اند: كباير، نظير نوشيدن شراب و صغاير، همانند نشستن بر سفره شراب ، بدون نوشيدن . تعريف و تعيين شماره گناهان كبيره و صغيره ، ان شاء الله ، در هنگام تفسير آيه 32 سوره نجم به تفصيل خواهد آمد: الذين يجتنبون كبائر الاثم و الفواحش الا اللمم .(236)
    اهل قبله درباره كسى كه اقرار به شهادتين مى كند و گناه كبيره انجام مى دهد، اختلاف نظر دارند: آيا چنين شخصى كافر است و در آتش جاويدان مى ماند يا اين كه مومن گناهكارى است كه به اندازه استحقاق ، مجازات و سپس ‍ وارد بهشت مى شود؟
    خوارج نظريه اول را انتخاب كرده اند. اماميه ، اشاعره و بيشتر اصحاب و تابعان ، قائل به نظريه دوم شده اند. معتزله نظريه سومى به وجود آورده و حد وسط را گرفته اند؛ يعنى مى گويند: او نه كافر است و نه مومن .
    علامه حلى در شرح تجريد بر درستى اين نظريه كه مرتكب شونده گناه كبيره ، مومن گناهكار است و در آتش جاودان نمى ماند، چنين استدلال مى كند: ((اگر اين فرد در آتش جاودانه بماند، لازم مى آيد كه كسى كه در تمام مدت عمرش خدا را عبادت كرده و آن گاه در پايان عمرش تنها يك گناه انجام دهد به رغم اين كه بر ايمان خود باقى است ، جاودانه در آتش ‍ باشد، كامل همانند كسى كه در تمام مدت عمرش به خدا شرك آورده است و اين محال است ؛ زيرا عقلا آن را قبيح مى دانند)).
    ترديدى نيست كه يك گناه نمى تواند تمام كارهاى نيك را باطل كند، بلكه عكس آن درست است ؛ زيرا خداوند مى گويد: ((... نيكى ها، بديها را از ميان مى برند. اين اندرزى است براى اندرز پذيران)).(237) دست كم هر چيزى بايد حساب خود را داشته باشد (نه اين كه گناه ، همه كارهاى نيك را از بين ببرد.)
    از اين رو، بايد واژه ((سيئة)) در آيه بلى من كسب سيئة و اءحاطت به خطيئته فاءولئك اءصحاب النار هم فيها خالدون به معناى شرك حمل شود. چنانكه آيه بعدى والذين آمنوا و عملوا الصالحات اءولئك اءصحاب الجنة هم فيها خالدون دلالت دارد بر اين كه مرتكب شونده گناه كبيره وارد بهشت مى شود و در آتش جاودانه نمى ماند؛ زيرا اين آيه كسانى را كه ايمان و عمل شايسته انجام داده و آن گاه گناه كبيره مرتكب شده و توبه نكرده اند، نيز در بر مى گيرد.
    باز هم درباره يهود
    اين تصور يهود كه آنان فرزندان خدا و ملت برگزيده او هستند، از اين عقيده آنها سرچشمه مى گيرد كه مى گويند: دين و اخلاق يك فرايند تجارى و تامين منافع شخصى است و جز اين هر چه گفته مى شود، چرند و بى فايده است .
    سوال : اين عقيده را تنها يهود ندارند، بلكه بسيارى از مردم چنين مى پندارند؟
    پاسخ : بله ، همين طور است ؛ لكن تفاوت اين است كه يهود كينه تمام بشر را در سينه دارند و هدف نهايى آنان نابود كردن تمام انسانها - به جز يهود - است .
    پيمان گرفتن از بنى اسرائيل
    وَ إِذْ أَخَذْنَا مِيثَقَ بَنى إِسرءِيلَ لا تَعْبُدُونَ إِلا اللّهَ وَ بِالْوَلِدَيْنِ إِحْساناً وَ ذِى الْقُرْبى وَ الْيَتَمَى وَ الْمَسكينِ وَ قُولُوا لِلنّاسِ حُسناً وَ أَقِيمُوا الصلَوةَ وَ ءَاتُوا الزّكوةَ ثمّ تَوَلّيْتُمْ إِلا قَلِيلاً مِّنكمْ وَ أَنتُم مّعْرِضونَ(83)
    به ياد داريد آن هنگام كه از بنى اسرائيل پيمان گرفتيم كه جز خدا را نپرستيد و به پدر و مادر و خويشاوندان و يتيمان و درويشان نيكى كنيد و به مردمان سخن نيك گوييد و نماز را به پا داريد و زكات بدهيد؛ ولى جز اندكى پشت كرديد و روى گردان شديد (83)
    واژگان
    اليتيم : كسى كه پدرش مرده و هنوز به سن بلوغ نرسيده باشد. اصمعى مى گويد: به حيوانى كه مادر نداشته باشد و انسانى كه پدر نداشته باشد، يتيم گفته مى شود.
    اعراب
    ((لا تعبدون))، انشاست به صورت خبر؛ يعنى ((لا تعبدوا)). گاهى امر نيز به صورت خبر مى آيد؛ نظير ((تومنون بالله)) كه به معناى ((آمنوا بالله)) است . صاحب مجمع البيان مى گويد: اين سخن را (لا تعبدون جمله انشاييه است ) اين موضع تاكيد مى كند كه بر جمله مزبور، امر عطف شده كه عبارت است از: ((و بالوالدين احسانا،؛ يعنى اءحسنوا بالوالدين احسانا و نيز جمله ((و اءقيموا الصلوة)).
    تفسير
    آيه مورد بحث اين مسائل را در بر دارد:
    1. نيكى به پدر و مادر: خداوند سپاس از پدر و مادر را با سپاس از خود تواءم ساخته و نيكى و احسان به اين دو را كاملا همانند عبادت خود، واجب قرار داده است . از اين رو، فقها اجماع كرده اند كه عاق والدين از بزرگترين گناهان كبيره است و كسى كه عاق والدين باشد فاسق است و شهادت او نيز پذيرفته نمى شود. در حديث شريف آمده است : ((عاق والدين بوى بهشت را نمى يابد)). مراد از احسان به والدين ، فرمانبردارى از آنها و مدارا با آنها هم در سخن و هم در عمل است .
    مى گويند: زنى پدرش را در حالى كه بر پشت خود حمل مى كرد از يمن به مكه آورد و او را پيرامون خانه خدا طواف داد. گوينده اى به اين زن گفت : خدا تو را پاداش نيك دهد كه به راستى حق پدرت را ادا كردى . او گفت : چنين نيست . من درباره او انصاف را رعايت نكردم ؛ زيرا وقت او مرا بر پشت خود حمل مى كرد، دوست داشت كه من زنده بمانم ، و اكنون كه من او را بر مى دارم ، مرگ او را دوست دارم .
    2. خويشاوندان و يتيمان و درويشان : آيه شريفه صله رحم را واج بكرده است ؛ زيرا به پدر و مادر پيوند دارد. همچنين ، كوشش در مراقبت از يتيم و اموال او را بر كسى كه سرپرست و يا وصى او مى باشد واجب قرار داده است . چنان كه براى تهيدستان نيز سهمى در اموال ثروتمندان قرار داده است .
    3. اصل صحت : وقتى از انسان عمل و يا سخنى سر بزند، مى توان آن را بر درستى يا بر فساد و بطلان حمل كرد. در اين جا اين سوال پيش مى آيد كه آيا عمل و يا سخن انسان را بايد حمل بر صحت و درستى كرد و يا بر فساد و بطلان و يا بر هيچ كدام بلكه بايد درنگ كرد، مگر اين كه دليل قطعى بر يك طرف وجود داشته باشد؛ براى نمونه ، شما مردى را با زنى مى بينيد و نمى دانيد كه آيا اين زن همسر او و يا بيگانه است ؟ يا سخنى را مى شنويد و نمى دانيد كه آيا منظور گوينده اهانت به شماست يا خير؟ فقها در اين گونه موارد اتفاق نظر دارند كه بايد حمل بر صحت شود. از جمله دلايل آنها اين آيه است : ((و قولوا للناس حسنا)) و نيز به سخنى از اميرالمومنين (عليه السلام ) استدلال كرده اند كه مى فرمايد: ((كار برادرت را بر بهترين آن بگذار)). و همچنين به سخنى از امام صادق (عليه السلام ) كه مى فرمايد: ((درباره برادرت ، گوش و چشمت را تكذيب كن و اگر پنجاه نفر در نزدت شهادت دهند كه او چنين گفته است و او به تو بگويد: من آن را نگفته ام . او را تصديق و ديگران را تكذيب كن)).
    اين اصل ، يك اصل انسانى خالص است ؛ زيرا كرامت انسان را حفظ و رابطه همكارى و دوستى را در ميان مردم تقويت مى كند و انزجار و نفرت را از آنها دور مى سازد. از اين جا روشن مى شود كه اسلام تنها به عقيده و عبادت بسنده نمى كند، بلكه به انسانيت و خوى او اهميت مى دهد و براى او راههايى را ترسيم مى كند كه او را به زندگى پربار و موفقيت آميز برساند.
    لكن كسانى كه دين خود را به شيطان فروخته اند از اين اصل انسانى سوء استفاده كرده ، از هدف اصلى آن منحرف گشته و آن را وسيله اى براى توجيه كارهاى دزدان دريايى و رباخواران چپاولگر قرار داده اند. بديهى است كه اصل : حمل بر صحت)) بر چپاول و غارتگرى و نيرنگ و گمراهى و امثال آن كه مى دانيم از محرمات هستند حمل نمى شود، بلكه در جايى تطبيق مى شود كه در آن احتمال راستگويى و دروغگويى و احتمال صحت و فساد وجود داشته باشد.
    خون يكديگر را مريزيد
    وَ إِذْ أَخَذْنَا مِيثَقَكُمْ لا تَسفِكُونَ دِمَاءَكُمْ وَ لا تخْرِجُونَ أَنفُسكُم مِّن دِيَرِكُمْ ثمّ أَقْرَرْتمْ وَ أَنتُمْ تَشهَدُونَ(84)
    ثُمّ أَنتُمْ هَؤُلاءِ تَقْتُلُونَ أَنفُسكُمْ وَ تخْرِجُونَ فَرِيقاً مِّنكُم مِّن دِيَرِهِمْ تَظهَرُونَ عَلَيْهِم بِالاثْمِ وَ الْعُدْوَنِ وَ إِن يَأْتُوكُمْ أُسرَى تُفَدُوهُمْ وَ هُوَ محَرّمٌ عَلَيْكمْ إِخْرَاجُهُمْ أَ فَتُؤْمِنُونَ بِبَعْضِ الْكِتَبِ وَ تَكْفُرُونَ بِبَعْضٍ فَمَا جَزَاءُ مَن يَفْعَلُ ذَلِك مِنكمْ إِلا خِزْىٌ فى الْحَيَوةِ الدّنْيَا وَ يَوْمَ الْقِيَمَةِ يُرَدّونَ إِلى أَشدِّ الْعَذَابِ وَ مَا اللّهُ بِغَفِلٍ عَمّا تَعْمَلُونَ(85)
    أُولَئك الّذِينَ اشترَوُا الْحَيَوةَ الدّنْيَا بِالاَخِرَةِ فَلا يخَفّف عَنهُمُ الْعَذَاب وَ لا هُمْ يُنصرُونَ(86)
    و آن هنگام را كه با شما پيمان نهاديم كه خون هم مريزيد و يكديگر را از خانمان آواره مسازيد و شما به پيمان گردن نهاديد و خود بر آن گواه هستيد (84) پس شما چنين جماعتى هستيد كه يكديگر را مى كشيد و گروهى از خود را از خانمانشان آواره مى كنيد و بر ضد آنها به گناه و بيداد به همدستى يكديگر بر مى خيزيد و اگر به اسارت شما در آيند در برابر آزاديشان فديه مى گيريد و حال آن كه بيرون راندنشان بر شما حرام بود. آيا به بعضى از كتاب ايمان مى آوريد و بعضى ديگر را انكار مى كنيد؟ پاداش كسى كه چنين كند در دنيا جز خوارى نيست و در روز قيامت به سخت ترين وجهى شكنجه مى شود و خدا از آنچه مى كنيد غافل نيست (85) اينان همان كسانند كه آخرت را دادند و زندگى دنيا را خريدند. از عذابشان كاسته نگردد و كس ياريشان نكند (86)
    واژگان
    التظاهر: هميارى .
    فداء الاسير: گرفتن عوض در مقابل آزاد كردن او.
    اعراب
    ((لا تسفكون))، انشاست به صورت خبر؛ نظير ((لا تعبدون)) در آيه پيشين . ((اءنتم)) مبتدا و جمله ((تقتلون)) خبر. ((هولاء)) منادا و نيز ممكن است تاكيد براى ((اءنتم)) باشد، گويى خدا گفته است : اءنتم اءنتم ، چنان كه مى گويى : اءنت اءنت ؛ يعنى تاكيد مى كنى كه جز او كسى نيست .
    مقدمه
    سخن درباره يهود و مشكلات آنها پايان نيافته و در آينده نيز زياد سخن گفته خواهد شد. آنچه را ما درباره يهود از آيات قرآن استنباط مى كنيم اين است :
    next page

    fehrest page


    back page

  8. #18
    afsanah82
    مهمان

    پیش فرض

    next page

    fehrest page


    back page

    يهوديان براى گسترش فساد در زمين به شدت فعاليت مى كنند. هرگاه دعوت كننده اى آنان را به سوى هدايت و استقامت فرا خواند، بر گمراهى اصرار مى ورزند، آن سان كه گويى براى نافرمانى خدا و مخالفت با حق آفريده شده اند. تورات آنان ، آنها را به پرستش خدا دستور مى دهد و آنها گوساله را مى پرستند. موسى (عليه السلام ) به آنها مى گويد: اين تورات از نزد خداست و آنها مى گويند: خدا را آشكارا به ما نشان بده . به آنان مى گويد: نعمت خدا را كه به شما داده است به ياد بياوريد و از او آمرزش ‍ بخواهيد و آنان ، وى را تمسخر و ريشخند مى كنند. وقتى رفتار يهوديان با موساى كليم ، كه از بنى اسرائيل است ، اين گونه باشد، پس با ديگران چگونه خواهد بود؟ ادوارد اول ، پادشاه انگلستان آنها را از اين كشور طرد كرد. هيتلر در آلمان ، پس از آزمايش و آگاهى از ماهيتشان آنها را چنان تنبيه كرد كه درس عبرت برايشان باشد. بنى اسرائيل بيش از اينها استحقاق عذاب دارند. ما قبلا اشاره كرديم كه فرعون ، بختنصر و روميان نيز به سر آنها چه آوردند. در هر حال ، از جمله پيمانهايى كه خدا از يهود در تورات گرفته ، آن است كه يكديگر را نكشند و كسى را از خانه و شهرش آواره نسازند. يهود منكر اين پيمان ها نيستند و نمى توانند آنها را انكار كنند؛ زيرا در توراتى كه آنان بدان ايمان دارند و تصديق مى كنند كه از سوى خدا وحى شده است ، وجود دارند. با اين وجود، آنها از روى عمد با اين پيمان ها مخالفت كردند. در نتيجه ، آنان عليه خود، حجت اقامه كردند و خود آن را نقض كردند. با اين مقدمه كوتاه هدف آيات ، فوق روشن مى شود.
    تفسير
    و اذ اءخذنا ميثاقكم لا تسفكون دماءكم و لا تخرجون اءنفسكم من دياركم . خداى سبحان بار ديگر پيمان هايى را كه با زبان موسى و پيامبران پس از او قطعى شده بود، به بنى اسرائيل يادآورى مى كند. يكى از اين پيمانها اين بود كه برخى از آنان خون برخى ديگر را نريزند و برخى ، برخى ديگر را از خانمانشان بيرون نكنند. جمله ((دماءكم و دياركم)) كاملا همانند آيه فاذا دخلتم بيوتا فسلموا على اءنفسكم (238) است ؛ يعنى برخى از شما به برخى ديگر سلام كنند.
    ثم اءقررتم و اءنتم تشهدون ؛ شما به پيمان اعتراف كرديد و خودتان عليه خودتان شهادت داديد.
    سوال : اقرار و شهادت عليه خود، يك چيز است . بنابراين ، چگونه عطف شى ء بر خودش درست است ؟
    پاسخ : از باب تاكيد اشكالى ندارد. و نيز ممكن است مراد از اقرار، اقرار پيشينيان يهود و مراد از شهادت ، شهادت پسينيان آنها باشد مبنى بر اين كه پيشينيان به پيمان اقرار و اعتراف كرده اند.
    ثم اءنتم هولاء تقتلون اءنفسكم و تخرجون فريقا منكم من ديارهم . يعنى شما پس از آن كه به پيمان اعتراف كرديد، آن را شكستيد و نيرومند شما ضعيفتان را كشت و او را از سرزمينش بيرون كرد.
    تظاهرون عليهم بالاثم والعدوان ؛ يعنى ((تتظاهرون)). تظاهر به معناى هميارى است . آيه به دو دستگى يهود اشاره مى كند كه هر دسته بر ضد دسته اى ديگر با عربها همكارى مى كرد. خلاصه اين حكايت از قرار زير است :
    اوس و خزرج دو قبيله عربى از يك ريشه بودند؛ زيرا اوس و خزرج دو برادر بودند. اين دو قبيله پيش از اسلام با يكديگر نبرد و درگيرى داشتند. آنان مشرك بودند، نه به بهشت و دوزخ اعتقاد داشتند و نه به قيامت و كتاب آسمانى . يهود نيز سه تيره بودند: بنى قينقاع ، بنى قريظه و بنى نضير. ميان اين قبايل دشمنى و جنگ جريان داشت ، چنان كه ميان اوس و خزرج بود. و اين در حالى بود كه همه اين يهوديان داراى يك ريشه و يك دين بودند. و تيره هاى سه گانه يهود و دو قبيلة اوس و خزرج ، همگى ساكنان مدينه بودند. يك گروه از يهود به نام بنى قينقاع با اوس عليه بنى قريظه و بنى نضير همكارى مى كرد، با اين كه اين دو تيره ، برادران دينى آنها بودند. چنان كه بنى نضير و بنى قريظه بر ضد بنى قينقاع با خزرج همكارى مى كردند. بنابراين ، هر گروه يهودى با يك گروه عربى بر ضد گروه ديگرى يهودى همكارى مى كرد. هرگاه آسياب جنگ به گردى در مى آمد، يهودى برادر ديگر يهودى خود را مى كشت و اگر مى توانست او را از خانه و شهرش آواره مى كرد؛ ولى هرگاه عرب برخى از يهوديان را اسير مى كرد، يهوديان ديگر به عرب فديه مى دادند (و آنها را آزاد مى كردند.) اين در حالى بود كه يهوديان پرداخت كننده فديه اسيران ، كسانى بودند كه در كنار عربها با همين اسيران مى جنگيدند... و اين عين تناقض است .
    خلاصه ، يهودى هيچ مانعى نمى ديد كه يهودى ديگر را بكشد و حتى براى كشتن او با عرب همكارى كند؛ لكن وقتى عرب يك يهودى را اسير مى كرد، عاطفه يهودى ديگر برانگيخته مى شد و فديه اسير را به عرب مى پرداخت و او را آزاد مى كرد، در حال يكه اين اسير از سرسخت ترين دشمنان او بود. بر اين اساس ، يهودى كشتن و آواره كردن برادر يهودى ديگرش را حلال مى شمرد؛ اما اسارت او را حرام مى دانست . يهوديان از اين تناقض گويى ، چنين عذر مى آوردند كه تورات به آنان دستور داده است كه هرگاه يهوديان اسير شوند، بايد فديه اسيران را بپردازند. از اين رو، خدا اين سخن آنها را رد مى كند و مى گويد، تورات همچنين به آنها دستور داده است كه برخى از آنان برخى ديگر را نكشند و آواره نسازند. در اين صورت ، چگونه در كشتن ، با تورات مخالفت مى كنيد؛ اما در فديه دادن براى آزادى اسيران از آن اطاعت مى كنيد؟
    با بيان فوق ، تفسير اين آيه روشن مى شود: و ان ياءتوكم اءسارى تفادوهم و هو محرم عليكم اخراجهم اءفتؤ منون ببعض الكتاب و تكفرون ببعض . يهوديان به حرمت قتل ، همكارى در گناه و دشمنى و آواره كردن از ديار كافر شدند و اما به فديه دادن اسيران ايمان آوردند و اين كار، يعنى بازيچه قرار دادن و ريشخند كردن دين .
    سوال : كشتن ، همكارى در گناه و آواره كردن ، همگى بر يهوديان حرام بود. پس چرا خداوند تنها آواره كردن را در اين آيه يادآور شده است ؟
    پاسخ : بله ، همه آنها حرام بودند؛ ولى خداوند براى دومين بار ((آواره كردن)) را ياد آورد تا بر حرمت آن تاكيد كند؛ زيرا رنج آواره كردن از خانه و شهر - به تعبير برخى از مفسران - طولانى است ، بر خلاف كشتن كه رنج آن كوتاه مدت است .
    فما جزاء من يفعل ذلك منكم الا خزى فى الحياة الدنيا. واژه ((جزاء)) هم براى خوبى و هم براى بدى به كار مى رود. مورد اول ، نظير آيه و جزاهم بما صبروا جنة و حريرا.(239) خزى ، به معناى رسوايى و مجازات است .
    اءولئك الذين اشتروا الحياة الدنيا بالاخرة فلا يخفف عنهم العذاب و لا هم ينصرون . خداوند با اين آيه و ديگر آيات ، خوراك پاكيزه و لباس فاخر را تحريم نكرده ، بلكه به كسانى كه دين خود را به دنيا مى فروشند و بر اساس ‍ ستمكارى و استثمارگرى زندگى مى كنند، هشدار داده است ؛ چرا كه خدا از ايجاد فساد در زمين نهى مى كند و نه از زيور زندگى و نعمتهاى آن و حتى خداى - عزوجل تب كسانى را ككه نعمتها و لذتهاى دنيا را بر خود حرام مى كنند به شدت محكوم كرده است : قل من حرم زينة الله التى اءخرج لعباده و الطيبات من الرزق قل هى للذين آمنوا؛(240) يعنى زيور و روزى دنيا براى كسى كه آن را از طريق حلال به دست مى آورد حلال و براى كسى كه آن را از راه چپاول و غارت و غش و نيرنگ به دست مى آورد حرام است .
    كوتاه سخن آن كه ، اصل اسلامى و قرآنى آن است كه تمام مردم با يكديگر در زندگى و انجام كارهايى كه در آن سعادت همگان باشد همكارى كنند؛ اما اصل صهيونيستى و استعمارى اين است : ((مادام كه من زنده هستم ، بگذارم تمام دنيا نابود شود)). هر كس بر طبق اين اصل زندگى كند، يك صهيونيست نفرين شده خواهد بود، خواه از اين موضوع آگاه باشد و يا نباشد و بايد عدالت آسمان و زمين به سراغ او بيايد و او را سركوب و خوار سازد.
    يهود، كمونيزم و سرمايه دارى
    از آيات قرآن چيزى استنباط مى شود كه تقسيم شدن يهود به دو گروه و پيوستن هر كدام به يك هم پيمان ، يك طرح قديمى است كه از پدران و اجداد خود به ارث برده اند. هدف آنان از اين كار آن است كه از يك سو آتش افروزند و از سوى ديگر منافع خود را تامين نمايند. چنان كه دورويى آنها نسبت به دو دشمن ، از جمله طرح هاى تاريخى و عادت هاى سنتى آنهاست ؛ براى نمونه ، يهودى ها نيم قرن پيش ، از مبلغان كمونيزم بودند، در حال يكه امروز به سرمايه دارى گرايش پيدا كرده اند. آنها از اين كار، جز تقسيم جهان و افروختن شعله جنگ ها و آشوبگريها، هدف ديگرى ندارند، تا سياسيت هاى جهنمى خود را به اجرا گذارند و در مكيدن خون ملتها پيروز گردند.
    دادن كتاب به موسى
    وَ لَقَدْ ءَاتَيْنَا مُوسى الْكِتَب وَ قَفّيْنَا مِن بَعْدِهِ بِالرّسلِ وَ ءَاتَيْنَا عِيسى ابْنَ مَرْيَمَ الْبَيِّنَتِ وَ أَيّدْنَهُ بِرُوح الْقُدُسِ أَ فَكلّمَا جَاءَكُمْ رَسولُ بِمَا لا تهْوَى أَنفُسكُمُ استَكْبرْتُمْ فَفَرِيقاً كَذّبْتُمْ وَ فَرِيقاً تَقْتُلُونَ(87)
    وَ قَالُوا قُلُوبُنَا غُلْف بَل لّعَنهُمُ اللّهُ بِكُفْرِهِمْ فَقَلِيلاً مّا يُؤْمِنُونَ(88)
    به تحقيق موسى را كتاب داديم و از پى او پيامبران فرستاديم و به عيسى بن مريم دليلهاى روشن عنايت كرديم و او را به روح القدس تاييد نموديم ، و هر گاه پيامبرى آمد و چيزهايى آورد كه پسند نفس شما نبود، سركشى كرديد و گروهى را دروغگو خوانديد و گروهى را كشتيد (87) گفتند: دلهاى ما در حجاب است . نه ، خدا آنان را به سبب كفرى كه مى ورزند مطرود ساخته و چه اندك ايمان مى آورند (88)
    واژگان
    قفينا: از ريشه ((قفا)) گرفته شده است . گفته مى شود: قفوت فلانا؛ يعنى پشت سر او راه رفتم . در اين جا مراد اين است كه خداوند پيامبران را يكى پس از ديگرى فرستاد.
    مريم : به زبان عبرى به معناى خدمتگزار است و اين نام بدان جهت بر حضرت مريم نهاده شده كه مادرش ، او را براى خدمت به بيت المقدس نذر كرده بود.
    روح القدس : مراد جبرئيل است و او را روح الامين نيز مى گويند.
    غلف : جمع آن ((اءغلف)) به معناى پرده است و در اين جا مراد اين است كه آنان نمى فهمند.
    اعراب
    ((قليلا)) قائم مقام مفعول و تقديرش : ((ايمانا قليلا يؤ منون)) است . ذكر ((ما)) پس از ((قليلا)) براى تاكيد است .
    تفسير
    و لقد آتينا موسى الكتاب وقفينا من بعده بالرسل . يعنى موسى را تورات داديم ، آن گاه از پى او پيامبرانى يكى پس از ديگرى فرستاديم . برخى مى گويند: در فاصله ميان موسى و عيسى آخرين پيامبر بنى اسرائيل زمانى نمى گذشت ، مگر آن كه در آن پيامبر مرسل و يا پيامبران متعددى وجود داشتند كه امر به معروف و نهى از منكر مى كردند. در تفسير رازى و نيز در تفسير ابو حيان اندلسى آمده است كه برخى از اين پيامبران عبارت بودند از: يوشع ، اشموئيل ، شمعون ، داوود،، سليمان ، شيعا، ارميا، عزير، حزقيل ، اليسع ، يونس ، زكريا و يحيى .
    و آتينا عيسى ابن مريم البينات واءيدناه بروح القدس . عيسى (عليه السلام ) آخرين پيامبر بنى اسرائيل است و ميان او و موسى ، حدود چهارده قرن فاصله زمانى وجود داشت . مراد از بينات ، دلايل و معجزاتى است كه بر راستگويى و نبوت او دلالت دارد. اما مراد از روح القدس ، به قول جمهور مفسران جبرئيل است . در صورتى كه نصى بر تعيين وجود نداشته باشد، نظر ما اين است كه مراد از روح القدس ، روح مقدس است . خداوند روحى پاك و نيرومند به عيسى داده بود تا او را براى بر دوش گرفتن رسالت الهى و وساطت ميان خدا و بندگانش و رهبرى آنان در راه خير و هدايت آماده سازد.
    اءفكلما جاءكم رسول بما لا تهوى اءنفسكم استكبرتم . خطاب متوجه تمام يهوديان است ؛ زيرا آنان يك امتند و يك سرشت دارند و نيز بدين سبب كه هر كس به عمل ستمگرى خشنود باشد، در ستم با وى شريك است .
    (ففريقا كذبتم ؛) گروهى (از پيامبران را) تكذيب كرديد؛ نظير عيسى و محمد (صلى الله عليه و آله و سلم ) (و فريقا تقتلون )؛ گروهى را مى كشيد، همانند زكريا و يحيى ... (و قالوا قلوبنا غلف .) يعنى يهوديان به پيامبر گفتند: روى دلهاى ما پرده اى است كه مانع از فهميدن و شنيدن دعوت تو مى شود. اين جمله كاملا نظير اين آيه است : و قالوا قلوبنا فى اءكنة مما تدعونا اليه و فى آذاننا وقر؛(241) و گفتند: قلبهاى ما از آنچه ما را به سوى آن مى خوانى در پوشش است و در گوشهاى ما سنگينى است)).
    در برخى از روايات آمده است : ((حكمت ، گم شده مومن است)). مراد از مومن در اين جا كسى است كه به حق ايمان بياورد و حق را براى حق جستجو كند. بديهى است كسى كه چنين باشد به صرف وجود حجت و دليل قانع مى گردد. برعكس ، كسى كه نه به حق ايمان دارد، نه به ارزش ها و نه به هيچ چيزى ، جز به خود و هواها و شهوتهاى خود، هرگاه دليل و حجت او را منكوب و وادار به سكوت كند، جز زورگويى و دشمنى چيز ديگرى با خود ندارد. البته ، گاهى مى خواهد با تظاهر به بى توجهى و اهميت ندادن ، ناتوانى اش را پنهان كند و به طرفدار حق مى گويد: من سخن تو را نمى فهمم و من از تو و دلايل تو بيزارم ، در حالى كه او به دروغ اين سخن را مى گويد و هم در پيشگاه خدا و هم در نزد وجدان خود دروغگو و مستحق لعنت و عذاب است .
    (فقليلا ما يؤ منون .) يعنى از ميان يهوديان به حضرت محمد (صلى الله عليه و آله و سلم ) ايمان نياوردند، مگر اندكى نظير عبدالله بن سلام و ياران او. صاحب مجمع البيان مى گويد: معناى ((قليلا ما يؤ منون)) آن است كه هيچ كس از آنان مطلقا ايمان نياورد نه زياد و نه اندك . مى گويند: ((قلما يفعل)) به معناى ((لا يفعل البتة)) است . به عقيدة من نظريه اول درست تر است ؛ زيرا خداوند در آيه اى مى گويد: و قولهم قلوبنا غلف بل طبع الله عليها بكفرهم فلا يؤ منون الا قليلا.(242)
    مصلح راستين و دروغين
    شايسته است اندكى در آيه اءفكلما جاءكم رسول بما لا تهوى اءنفسكم ... تامل كرد؛ زيرا اين آيه همان گونه كه كسانى را كه با پيامبران مخالفت مى ورزند و در صورتى كه حق با خواسته هاى آنان سازگار نباشد آن را نمى پذيرند، سرزنش مى كند، كسانى را كه با مردم مسامحه مى كنند و به خاطر مقرب شدن و به دست آوردن موقعيت در زند آنان ، با سخن حق رو در روى آنها قرار نمى گيرند، نيز سرزنش مى كند. مصلح راستين ، حق را مى گويد و در راه خدا از سرزنش ملامت كنندگان نمى ترسد؛ زيرا تنها هدف او رضاى خداست و براى آن شهيد مى شود و جانش را فدا مى كند و نمونه عالى از پيروى حق را براى نسل هاى آينده ارائه مى دهد؛ اما مصلح دروغين و رياكار، تنها هدفش به دست آوردن خشنودى مردم است تا متاع خود را در ميان آنها ترويج كند. اميرالمومنين (عليه السلام ) فرمود: ((به خاطر خشنودى هيچ يك از آفريده هاى خداوند، او را خشمگين مساز؛ زيرا خدا جانشين ديگران است و هيچ كس جانشين او نيست)).
    وقتى كتاب خدا آمد
    وَ لَمّا جَاءَهُمْ كِتَبٌ مِّنْ عِندِ اللّهِ مُصدِّقٌ لِّمَا مَعَهُمْ وَ كانُوا مِن قَبْلُ يَستَفْتِحُونَ عَلى الّذِينَ كَفَرُوا فَلَمّا جَاءَهُم مّا عَرَفُوا كفَرُوا بِهِ فَلَعْنَةُ اللّهِ عَلى الْكَفِرِينَ(89)
    بِئْسمَا اشترَوْا بِهِ أَنفُسهُمْ أَن يَكفُرُوا بِمَا أَنزَلَ اللّهُ بَغْياً أَن يُنزِّلَ اللّهُ مِن فَضلِهِ عَلى مَن يَشاءُ مِنْ عِبَادِهِ فَبَاءُو بِغَضبٍ عَلى غَضبٍ وَ لِلْكَفِرِينَ عَذَابٌ مّهِينٌ(90)
    وَ إِذَا قِيلَ لَهُمْ ءَامِنُوا بِمَا أَنزَلَ اللّهُ قَالُوا نُؤْمِنُ بِمَا أُنزِلَ عَلَيْنَا وَ يَكْفُرُونَ بِمَا وَرَاءَهُ وَ هُوَ الْحَقّ مُصدِّقاً لِّمَا مَعَهُمْ قُلْ فَلِمَ تَقْتُلُونَ أَنبِيَاءَ اللّهِ مِن قَبْلُ إِن كُنتُم مّؤْمِنِينَ(91)
    و چون ايشان را از جانب خداوند كتابى آمد، و او را شناختند، هر چند كتابشان را هم تصديق كرده بود، و با آن كه زان پيش خواستار پيروزى بر كافران بودند، به او ايمان نياوردند كه لعنت خدا بر كافران باد (89) با خود، بد معامله اى كردند آنگاه كه از حسد به كتاب خدا كافر شدند و از اين كه خدا فضل و كرم خيوش را به هر كس از بندگان خود كه بخواهد ارزانى مى دارد حسد بردند و خشم ديگى بر خشم خدا افزودند، و كافران را عذابى است خوار كننده (90) و چون به آنها گفته شود كه به آنچه خدا نازل كرده است ايمان بياوريد، مى گويند: ما به آنچه بر خودمان نازل شده است ايمان آورده ايم . و به غير آن هر چند با حقيقت همراه باشد و كتابشان را هم تصديق كند، ايمان نمى آورند بگو: اگر شما ايمان آورده بوديد، از چه روى پيامبران خدا را پيش از اين مى كشتيد؟ (91)
    واژگان
    يستفتحون : خواستار پيروزى مى شوند.
    اشتروا: معناى اين واژه روشن است ؛ يعنى پذيرفتن كالاى مورد معامله ؛ ولى در اين جا مقصود ايجاب است ؛ يعنى خودشان را با آن فرو فروختند.
    اعراب
    ((مصدقا)) صفت ((كتاب)) و جواب ((لما))ى اول محذوف است كه جواب ((لما))ى دوم بر آن دلالت دارد و آن عبارت است از: ((كفروا به)). ((بئس)) براى مذمت و ((نعم)) براى مدح است و هرگاه اسمى كه پس از اين دو مى آيد با الف و لام باشد، هميشه فاعل است نظير: ((نعم الرجل زيد)) و ((بئس الرجل زيد)). ((زيد)) مبتدا و جمله ((بئس الرجل)) و يا ((نعم الرجل)) خبر آن است . هرگاه ما بعد ((نعم)) و ((بئس)) اسم نكره باشد، همانند: ((نعم رجلا)) و ((بئس رجلا))، هميشه منصوب است بنا بر تميز بودن و فاعل ((نعم)) و ((بئس)) ضمير مستترى است كه تميز آن را تفسير مى كند. اگر به اين دو ((ما)) متصل شود، نظير: ((نعما)) و ((بئسما))، در اين صورت ، اگر ((ما)) به معناى ((الشى ء)) باشد فاعل و اگر به معناى ((شيئا)) باشد تميز خواهد بود.
    بنابراين ، ممكن است ((ما)) در ((بئسما)) در آيه ، اسم موصول و مرفوع باشد بنابر اين كه فاعل ((بئس)) است و جمله ((اشتروا)) صله آن باشد. و نيز ممكن است ((ما)) نكره و به معناى ((شيئا)) باشد و جمله ((اشتروا)) صفت آن . در هر دو صورت ، مصدر ريخته شده (مؤ ول ) از ((اءن يكفروا)) در محل رفع و مبتداست و جمله ((بئسما)) خبر آن . ((بغيا)) مفعول لاءجله و مصدرى كه از ((اءن ينزل)) به دست مى آيد، منصوب به نزع خافض و تقدير آن ((لاءن ينزل)) است .
    تفسير
    يهوديان مدينه به وسيله محمد (صلى الله عليه و آله و سلم ) پيش از بعثت او، خواستار پيروزى بر اوس و خزرج بودند و به آنان مى گفتند: فردا پيامبرى مى آيد كه ما صفات او را در تورات ديده ايم و او بر تمام عرب و مشركان پيروز مى شود. يهوديها عقيده داشتند كه اين پيامبر اسرائيلى است و نه عربى . از اين رو، وقتى خداوند، محمد (صلى الله عليه و آله و سلم ) را از ميان عرب مبعوث كرد و نه از ميان ملت يهود، آنان به سبب نژاد پرستى و تعصب قومى ، نبوت او را منكر شدند و نپذيرفتند و نيز آنچه را خود درباره او مى گفتند انكار كردند. برخى از افراد اوس و خزرج به آنها گفتند: اى يهوديان ، شما كه ديروز به وسيله محمد (صلى الله عليه و آله و سلم ) ما را تهديد مى كرديد، در حالى كه ما مشرك بوديم و اوصاف او را بيان مى كرديد و يادآور مى شديد كه او بر انگيخته خواهد شد، اينك ما به او ايمان آورديم و شما از گفته خود برگشتيد؛ شما چرا از آنچه در آغاز مى گفتيد برگشتيد؟ يهوديان پاسخ دادند: او براى ما چيزى نياورده كه ما او را بشناسيم و او همان پيامبرى كه ما براى شما مى گفتيم ، نيست . از اين رو، خدا آيه زير را نازل كرد:
    ولما جاءهم كتاب من عند الله مصدق لما معهم . يعنى وقتى قرآن براى آنان آمد، به آن كافر شدند. جمله ((كفروا به)) كه جواب ((لما)) است حذف شده ؛ زيرا جواب ((لما))ى دوم بر آن دلالت دارد. قرآنى كه يهوديان به آن كافر شدند، تصديقى است بر آنچه تورات آنها در بر دارد؛ يعنى مژده دادن به آمدن حضرت محمد (صلى الله عليه و آله و سلم ). در اين صورت ، آنها با اين تكفير خود، چيزى را تكذيب مى كنند كه آنان را تصديق مى كند و حتى آنها خودشان را به وسيله خودشان تكذيب مى كنند و اين ، شگفت آور نيست ؛ زيرا كسى كه خود و احساس خود را معيار حلال و حرام و دروغ و راست قرار مى دهد، چين كارى از او شگفت آور نيست و هر كس چيزى را كه براى ديگران حرام مى پندارد، براى خود حلال مى داند اين چنين است . خدايا، ما را از شر نادانى به خودمان نگه دار.
    و كانوا من قبل يستفتحون على الذين كفروا فلما جاءهم ما عرفوا كفروا به . يهود پيش از بعثت خواستار پيروزى به وسيله محمد (صلى الله عليه و آله و سلم ) بودند و اوس و خزرج را تهديد مى كردند؛ اما وقتى كه محمد (صلى الله عليه و آله و سلم ) آمد، قضيه بر عكس شد؛ يعنى اوس و خزرج به او ايمان آوردند و آن حضرت را عليه دشمنانش يارى كردند، تا آن جا كه نام انصار بر آنها نهاده شد و يهودى ها به او كافر شدند و به واسطه محمد (صلى الله عليه و آله و سلم ) و به دست انصار، نابود و يا آواره گرديدند و اين ، همان سرنوشتى بود كه يهودى ها انتظار آن را براى انصار داشتند و به انصار هشدار مى دادند كه به دست آنها و به واسطه محمد (صلى الله عليه و آله و سلم ) اتفاق خواهد افتاد. آى ، اين چنين نيرنگ بدكاران ، خودشان را فرا مى گيرد و مصيبت ها بر سر كسى فرو مى ريزد كه آن را براى ديگران آرزو مى كند.
    سوال : چرا يهود برگشتند و از ايمان آورندگان به محمد (صلى الله عليه و آله و سلم ) پيش از بعثت ، به كافران به او پس از بعثت تبديل شدند؟
    پاسخ : از آن جا كه پيامبران زيادى از اسرائيليان در گذشته مبعوث شده بودند، آنها اعتقاد داشتند كه اين پيامبر نيز اسرائيلى و از نسل اسحاق خواهد بود؛ اما وقتى ديدند كه او عربى و از نسل اسماعيل است ، بر اثر حسد و تعصب نژادى و يهوديت ، او را انكار كردند. هر كس كه حق را به سبب تعصب نژادى و يا به هر علت ديگرى انكار كند، كاملا همانند يهوديانى است كه اعتراف به محمد (صلى الله عليه و آله و سلم ) را منكر شدند، آن هم تنها بدين سبب كه او عرب است .(243)
    بئسما اشتروا به اءنفسهم اءن يكفروا بما اءنزل الله . قرآن كريم واژه هاى ((بيع)) و ((شراء)) (خريد و فروش ) و ((تجارت )) را در عمل شايسته و ناشايسته ، فراوان به كار مى برد و اين ، بدين سبب است كه انسان وقتى ايمان مى آورد و كار شايسته اى انجام مى دهد، گويى قيمت رهايى و نجات خود را پرداخته است ؛ اما وقتى كه به سبب منفعتى زودگذر كافر و منحرف مى شود، گويى خودش را در برابر ناچيزترين قيمتها، به شيطان فروخته است . و ((اشتروا)) در اين جا به معناى ((باعوا)) است ؛ يعنى يهود خودشان را به شيطان فروختند و بدين وسيله خود را به هلاكت انداختند و قيمت اين هلاكت نيز جز حسد و تعصب نژادى و يهوديت چيزى نيست . از اين رو، خداى سبحان فرموده است :
    بغيا اءن ينزل الله من فضله على من يشاء من عباده . يعنى آنان به محمد (صلى الله عليه و آله و سلم ) كافر شدند تنها بدين سبب كه مى خواستند وحى و فضيلت را تنها به خودشان منحصر كنند و نه از خداوند و نه از هيچ كس ، چيزى را نپذيرند، مگر آنچه را با خواسته هاى نفسانى و منافعشان سازگار باشد. در اين صورت ، يهوديان مستحق دو مجازات و دو خشم مى باشند: مجازاتى به سبب كفر آنان و مجازاتى ديگر بر اثر خودخواهى و تعصب ايشان .
    و اذا قيل لهم آمنوا بما اءنزل الله . يعنى ايمان بياوريد به وحى از اين جهت كه وحى است و با قطع نظر از شخصيت و نسب مبلغ ؛ زير پيامبر جز وسيله اى براى تبليغ نيست . اما اين شرط شما براى وحى كه بايد تنها بر ملت اسرائيل نازل شود و اگر بر ديگران نازل شود ايمان نمى آوريد، حاكى از عدم ايمان شما به وحى به سان يك اصل است . به علاوه ، اين شرط زورگويى در برابر خدا و مقيد كردن اراده او به هوسهاى خودتان است و معناى اين كار، آن است كه شما مى خواهيد خدا از شما پيروى كند و نه شما از او.
    قالوا نؤ من بما اءنزل علينا. اين جمله اعتراف آشكارى است به اين كه آنها هرگز به وحى ايمان نمى آورند، مگر اين كه وحى بر خود آنان نازل شود و به وحى اى كه بر ديگران نازل شود ايمان نمى آورند، هر چند هزار و يك دليل هم براى اثبات آن اقامه شود.
    قل فلم تقتلون اءنبياء الله من قبل ان كنتم مؤ منين . براى مجاب كردن يهود، دليلى نيرومندتر و رساتر از اين دليل نيست ؛ يعنى اى محمد، به يهود بگو: شما در پندار و ادعايتان مبنى بر اين كه اگر وحى بر ملت اسرائيل نازل شود ايمان مى آوريد، دروغگو هستيد. شما به هيچ وحى اى ايمان نمى آوريد، حتى به آن وحى اى كه بر خود شما نازل شود و دليل بر اين مدعا هم آن است كه خداوند از شما، براى شما و در ميان شما پيامبرانى را فرستاد و تصديق و اطاعت آنان را بر شما واجب قرار داد با وجود اين ، گروهى را نظير عيسى ، تكذيب كرديد و گروهى را همچون زكريا و يحيى كشتيد و اين رفتار شما نشان مى دهد كه دروغ مى گوييد و گفتار و كردار شما با يكديگر تضاد دارد و خودتان ، خودتان را تكذيب مى كنيد. على رغم اين كه پيامبران را پيشينيان يهود كشتند، آيه شريفه يهوديان مدينه را مخاطب قرار داده و آنان را قاتل دانسته است و اين خطاب درست است ؛ زيرا تمام يهود، يك امت هستند و كسانى كه به كشتن پيامبران خشنود مى باشند با كسانى كه آنان را كشته اند شريكند.
    next page

    fehrest page


    back page

  9. #19
    afsanah82
    مهمان

    پیش فرض

    next page

    fehrest page


    back page

    كسانى كه همانند يهودند
    يهود، حضرت محمد (صلى الله عليه و آله و سلم ) را انكار كردند، به اين دليل كه او غير اسرائيلى بود. ابو سفيان نيز نبوت او را نپذيرفت و جنگهايى را عليه او رهبرى كرد؛ زيرا ابو سفيان نمى خواست بنى هاشم به نبوت دست يابند و بنى اميه از آن محروم باشند. قريش هم خلافت على اميرالمومنين (عليه السلام ) (را) منكر شدند؛ زيرا نمى خواستند نبوت و خلافت در خانه هاشم جمع شوند. امروز نيز براى برخى از عربها نيز سنگين است كه مرجع اعلاى دينى عرب باشد، چنان كه براى برخى از عربها نيز سنگين است كه مرجع اعلاى دينى غير عرب باشد و حتى من افرادى را مى شناسم كه اگر مخير گذاشته شوند ميان اين كه هزاران نفر، از طريق ديگران و نه خودشان به دين حق هدايت شوند و يا بر گمراهى باقى بمانند، آنها گمراهى را بر هدايت و كفر را بر ايمان بر مى گزينند و همچنين اگر مخير گذاشته شوند ميان اين كه ثناى يزيد بن معاويه را بشنوند و يا ثناى يكى از افراد هم صنف خودشان را، هر آينه هزار بار اولى را بر دومى ترجيح مى دهند. به همين دليل ، برخى از اين نوع افراد مى كوشند كه عيبى براى برادرشان بيابند و اگر به اندازه دانه خردل ، نقصى پيدا كنند، آن را به سان كوهى جلوه مى دهند و اگر پيدا نكنند، جعل مى كنند و دروغ مى بندند.
    كسى كه فضيلت را چونان يك اصل ، بزرگ مى شمارد، آن را در هر جا كه باشد بزرگ مى كند و نيز از هر راهى كه تحقق پيدا كند. او فضيلت را در ديگران همان گونه مى بيند كه در خودش مى بيند و حتى براى منتشر ساختن و گسترش دادن آن ، فعاليت و مبارزه مى كند؛ اما كسى كه فضيلت را براى خود ادعا دارد و براى ديگران انكار مى كند، در واقع همان شيوه اى را به كار مى گيرد كه يهود به سبب دشمنى با خدا و پيامبران او به كار گرفتند.
    موسى و دليل هاى روشن او
    وَ لَقَدْ جَاءَكم مّوسى بِالْبَيِّنَتِ ثُمّ اتخَذْتمُ الْعِجْلَ مِن بَعْدِهِ وَ أَنتُمْ ظلِمُونَ(92)
    وَ إِذْ أَخَذْنَا مِيثَقَكُمْ وَ رَفَعْنَا فَوْقَكمُ الطورَ خُذُوا مَا ءَاتَيْنَكم بِقُوّةٍ وَ اسمَعُوا قَالُوا سمِعْنَا وَ عَصيْنَا وَ أُشرِبُوا فى قُلُوبِهِمُ الْعِجْلَ بِكفْرِهِمْ قُلْ بِئْسمَا يَأْمُرُكم بِهِ إِيمَنُكُمْ إِن كُنتُم مّؤْمِنِينَ(93)
    قُلْ إِن كانَت لَكمُ الدّارُ الاَخِرَةُ عِندَ اللّهِ خَالِصةً مِّن دُونِ النّاسِ فَتَمَنّوُا الْمَوْت إِن كنتُمْ صدِقِينَ(94)
    وَ لَن يَتَمَنّوْهُ أَبَدَا بِمَا قَدّمَت أَيْدِيهِمْ وَ اللّهُ عَلِيمُ بِالظلِمِينَ(95)
    وَ لَتَجِدَنهُمْ أَحْرَص النّاسِ عَلى حَيَوةٍ وَ مِنَ الّذِينَ أَشرَكُوا يَوَدّ أَحَدُهُمْ لَوْ يُعَمّرُ أَلْف سنَةٍ وَ مَا هُوَ بِمُزَحْزِحِهِ مِنَ الْعَذَابِ أَن يُعَمّرَ وَ اللّهُ بَصِيرُ بِمَا يَعْمَلُونَ(96)
    موسى با دليهاى روشن خويش به هدايت شما آمد و شما ستمكاران پس از او به گوساله گرويديد (92) و با شما پيمان بستيم و كوه طور را بر فراز سرتان برديم . اكنون آنچه را برايتان فرستاده ايم با ايمان استوار بگيريد و كلام خدا را بشنويد. گفتند: شنيديم و به كار نخواهيم بست . عشق گوساله و كفر در دلشان با هم سرشته است . بگو: اگر بدانچه مى گوييد، باور داريد، باورتان شما را به بدكارى وا يم دارد (93) بگو: اگر راست مى گوييد كه سراى آخرت نزد خدا ويژه شماست نه مردم ديگر، پس آرزوى مرگ كنيد (94) ولى به سبب اعمالى كه مرتكب شده اند، هرگز آرزوى مرگ نخواهند كرد. خدا ستمكاران را مى شناسد (95) آنان را از مردم ديگر، حتى مشركان ، به زندگى اين جهانى حريص تر خواهى يافت و بعضى از كافران دوست دارند كه هزار سال در اين دنيا زيست كنند. و اين عمر دراز عذاب خدا را از آنان دور نخواهد ساخت كه خدا به اعمالشان بيناست (96)
    تفسير
    دلالت و معناى اين آيات كاملا روشن و آشكار است و نيز در آيات مزبور، آنچه قبلا گفته شد، تكرار گرديده است . از اين رو، تنها به ذكر معناى كلى آنها بسنده مى كنيم .
    خداوند به پيامبرش دستور داد كه با مخالفان به نيكى مجادله كند؛ يعنى دل و عقل آنها را مخاطب قرار دهد و تمام جدالهاى قرآنى از همين نوع است ؛ براى نمونه ، منكران حق را فرا مى خواند تا درباره خودشان و نيز درباره آفرينش آسمانها و زمين بينديشند. قرآن به كسانى كه حضرت مسيح (عليه السلام ) را خدا مى دانند مى گويد: عيسى و مادرش ، هر دو غذا مى خوردند. همچنين دلهاى يهود را با آيات گفته شده مخاطب قرار مى دهد؛ زيرا اين آيات نعمت خدا، يعنى نزول تورات را به آنان يادآورى مى كند؛ توراتى كه در آن هدايت و نور است . چنان كه آيات قبلى ، آنها را به رهايى و آزاديشان از چنگال فرعون تذكر داد. آن گاه خداوند بنى اسرائيل را به سبب پرستيدن گوساله و كفر ورزيدن و منكر شدن نعمت او سرزنش مى كند و نيز نگه داشتن كوه را بر فراز آنان ، به سبب مخالفت و سركشى ايشان ، بار ديگر يادآور مى شود و با منطق عقل ، ادعاى آنها را مبنى بر اين كه فرزندان و دوستان خدا هستند و بهشت ويژه آنان است و هيچ كس ديگر وارد آن نمى شود، تكذيب مى كند و به آنها دستور مى دهد كه - اگر راست مى گويند - مرگ را آرزو كنند؛ زيرا كسى كه اعتقاد دارد بهشت از آن اوست ، مرگ تواءم با آسايش را بر زندگى پر از بلا و مشقت ترجيح مى دهد.
    آن گاه قرآن خبر مى دهد كه يهود از تمام مردم ، به زندگى دنيا آزمندترند و حتى از كسانى كه اصلا به بهشت و دوزخ ايمان ندارند آزمندترند و حتى يك يهودى آرزو مى كند كه هزار سال در دنيا زندگى كند؛ ولى اين عمر طولانى نيز براى او هيچ فايده اى ندارد و او را از عذاب رهايى نمى بخشد. هدف قرآن از جدال با اين منطق عقلانى و سالم آن است كه يهود را با دليل و حجت به اين اعراف وادارد كه در ادعاى خود مبنى بر اين كه به تورات ايمان دارند و ملت برگزيده خدا هستند، دروغ مى گويند.
    شيخ مراغى در تفسير خود مى گويد: ((عبدالله بن رواحه در حالى كه با روميان مى جنگيد، اين شعر را زمزمه مى كرد:
    يا حبذا الجنة و اقترابها طيبة باردة شرابها؛
    چه قدر نيكو و نزديك است بهشت و چه قدر پاكيزه و سرد است نوشيدنى آن .
    عمار ياسر در جنگ صفين اين رجز را مى خواند:
    غدا نلقى الاءحبة محمدا و صحبه ؛
    فردا دوستان ، يعنى محمد و يارانش را ديدار مى كنيم .
    بنابراين ، وقتى يهود آرزوى مرگ نمى كنند، در ايمان خود نيز راستگو نيستند. اين دليل ، حجتى است كه بر همه مردم تطبيق مى شود. از اين رو، بر مسلمانان واجب است كه اين حجت را معيارى قرار دهند براى تعيين مقدار يقين و ايمان خود و نيز به جاى آوردن حقوق خدا، بدين ترتيب كه اگر در بذل جان خود در راه خدا احساس راحتى مى كنند، حقيقتا به خدا ايمان دارند و اگر در هنگام نياز، در بذل آن بخل مى ورزند، اعتقاد آنها بر عكس ادعايشان است .
    سبب اصلى منفعت است نه نژاد
    ما ترديد نداريم كه مسئله تكذيب محمد (صلى الله عليه و آله و سلم ) به وسيله يهوديان ، اين نيست كه آنها به سبب تعصب نژادى تنها به چيزى كه بر خودشان وحى شده است ، ايمان ندارند، هرگز چنين نيست ؛ زيرا تنها انگيزه آنها براى تكذيب حضرت محمد (صلى الله عليه و آله و سلم ) منافع شخصى و منافع مادى آنان است ؛ چرا كه اينان ملتى هستند كه بر مبناى تقلب ، ربا و فحشا زندگى مى كنند و حضرت محمد (صلى الله عليه و آله و سلم ) اين كارها را تحريم مى كند، پس چه گونه به او ايمان بياورند؟ و دل اين كه آنها به توراتشان كافر شدند و پيامبران خود را كشتند، نيز چيز ديگرى نبود، جز اين كه آنان شيفته منافع شخصى خود بودند و هر كس چنين باشد، جدال به نيكى با او سودى ندارد و آيه ولتجدنهم اءحرص الناس ‍ على حياة اشاره به همين حقيقت دارد. غير از اين آيه ، مجادله اى كه با يهوديان انجام شده ، تنها به منظور مجادله و امام حجت صورت گرفته است ؛ نظير اين كه مى گويى : بر فرض و از باب جدال اگر بپذيريم .
    كسانى كه با جبرئيل دشمنى مى ورزند
    قُلْ مَن كانَ عَدُوّا لِّجِبرِيلَ فَإِنّهُ نَزّلَهُ عَلى قَلْبِك بِإِذْنِ اللّهِ مُصدِّقاً لِّمَا بَينَ يَدَيْهِ وَ هُدًى وَ بُشرَى لِلْمُؤْمِنِينَ(97)
    مَن كانَ عَدُوّا لِّلّهِ وَ مَلَئكتِهِ وَ رُسلِهِ وَ جِبرِيلَ وَ مِيكَالَ فَإِنّ اللّهَ عَدُوّ لِّلْكَفِرِينَ(98)
    وَ لَقَدْ أَنزَلْنَا إِلَيْك ءَايَتِ بَيِّنَتٍ وَ مَا يَكْفُرُ بِهَا إِلإ؛ّّ الْفَسِقُونَ(99)
    أَ وَ كلّمَا عَهَدُوا عَهْداً نّبَذَهُ فَرِيقٌ مِّنْهُم بَلْ أَكْثرُهُمْ لا يُؤْمِنُونَ(100)
    به آنان كه با جبريل دشمنى مى ورزند، بگو: اوست كه اين آيات را به فرمان خدا بر تو نازل كرده است تا كتابهاى ديگر آسمانى را تصديق كند و براى مومنان رهنمون و بشارت باشد (97) هر كه دشمن خدا و فرشتگان او و پيامبرانش و جبرئيل و ميكائيل باشد، خدا هم دشمن كافران است (98) هر آينه كه بر تو آياتى روشن نازل كرديم . و جز فاسقان كسى منكر آنها نخواهد شد (99) آيا هر بار كه با خدا پيمانى بستند گروهى از ايشان پيمان شكنى كردند؟ آرى ، بيشترشان ايمان نخواهند آورد؟ (100)
    واژگان
    جبريل : برخى گفته اند: به معناى عبدالله است .
    ميكال : عبيدالله .
    النبذ: دور انداختن .
    اعراب
    ((جبريل و ميكال)) هر دو غير منصرفند، زيرا علميت و عجميت دارند. صاحب مجمع البيان و صاحب البحر المحيط مى گويند: جواب ((من كان عدوا لجبريل)) محذوف و تقديرش : ((فهو كافر)) و يا همانند آن است و جمله موجود، بر اين جمله محذوف دلالت دارد. حذف جواب را صاحب البحر المحيط چنين توجيه مى كند: جواب بايد داراى ضميرى باشد كه به ((من)) كه اسم شرط است برگردد، حال آن كه جمله ((فانه نزله على قلبك)) خالى از ضميرى است كه به ((من)) برگردد؛ زيرا ضمير ((فانه)) به ((جبريل)) برمى گردد و ضمير ((نزله)) به قرآن . ((مصدقا)) حال است از ضمير ((نزله)). ((هدى)) و ((بشرى)) عطفند بر ((مصدقا)). همزه ((اءو كلما)) براى سرزنش است و ((واو)) براى عطف و معطوف عليه محذوف مى باشد كه تقدير عبارت ((اءكفرتم بالبينات)) است . برخى مى گويند: ((واو)) زايد است ؛ زيرا معناى جمله بدون آن هم درست است . ((كلما)) منصوب است بنابر ظرفيت و اين ظرفيت را هم از ((ما)) كسب كرده كه اسم و به معناى وقت است ، چنان كه در كتاب مغنى اللبيب آمده است و در تقدير: ((كل وقت عاهدوا فيه)) مى باشد و ظرف متعلق به ((نبذه)) است .
    تفسير
    قل من كان عدوا لجبريل . يعنى هر كس با جبريل دشمنى كند، كافر است و لعنت خدا بر او باد. مفسران اجماع دارند كه سبب نزول اين آيه آن بوده است كه يهوديان از پيامبر اكرم (صلى الله عليه و آله و سلم ) درباره فرشته اى پرسيدند كه وحى را بر او فرود مى آورد؟ پيامبر اكرم (صلى الله عليه و آله و سلم ) فرمود: او جبرئيل است . آنان گفتند: او دشمن ماست ؛ زيرا او سختى و جنگ را نازل مى كند و ميكائيل صلح و آسايش را فرود مى آورد و اگر ميكائيل وحى را براى تو مى آورد، ما به تو ايمان مى آورديم .
    يهوديان در ابتدا، جدال را درباره شخصيت حضرت محمد (صلى الله عليه و آله و سلم ) قرار دادند و اين كه آنها مى خواهند وحى بر يكى از افراد ملت اسرائيل نازل شود و نه بر يكى از افراد ملت عرب . وقتى خداوند و پيامبرش ‍ آنها را با دليل مجاب ساختند، آنها مورد نزاع را تغيير دادند و آن را درباره شخصيت جبرئيل قرار دادند، نه محمد (صلى الله عليه و آله و سلم ). چنان كه پيش تر گفتيم ، در حقيقت ، جدال نه بر سر محمد جبرئيل است ، نه عرب و عربيت ، نه يهود و يهوديت و نه هيچ چيزى ديگر، بلكه جدال تنها بر سر منافع شخصى آنها و بر سر فحشا، ميگسارى ، ربا و احتكار است ؛ ولى آنها منافق هستند و اين نفاق را زير پوشش دروغ ها و ياوه گويى ها پنهان مى كنند.
    از باب نزاع و جدال با دليل ، خداوند فرمود: فانه نزله على قلبك باذن الله مصدقا لما بين يديه . دشمنى شما با جبرئيل هيچ دليلى ندارد؛ زيرا او صرفا يك ابزار و واسطه رساندن وحى از سوى خدا به محمد (صلى الله عليه و آله و سلم )است و اين وحى همان ويژگى هاى محمد (صلى الله عليه و آله و سلم ) و علايم نبوت او را، كه در تورات شما موجود است ، تصديق مى كند و در همين حال ، هدايت و مژده براى مومنان است . بنابراين ، دشمنى شما با جبرئيل ، دشمنى با خدا، وحى ، تورات ، هدايت آفريده ها از سوى خداوند و مژده دادن او به مومنان ، محسوب مى شود.
    و لقد اءنزلنا اليك آيات بينات و ما يكفر بها الا الفاسقون . يعنى آنچه را محمد (صلى الله عليه و آله و سلم ) آورده است ، ترديدپذير نيست و جز كسى كه به خدا كافر است و با حق دشمنى مى كند، آن را منكر نمى شود؛ زيرا با دلايل و براهين همراه است . مراد از فسق در اين جا فسق عقيده است ؛ يعنى كفر و نه فسق افعال كه با ايمان جمع مى شود.
    اءو كلما عاهدوا عهدا نبذه فريق منهم . پيمان هايى را كه يهوديان نقض ‍ كردند زياد است . برخى از آنها عبارتند از: ايمان به محمد (صلى الله عليه و آله و سلم )، كمك نكردن به مشركان عليه آن حضرت ، تصديق پيامبران و به قتل نرساندن آنان ، نپرستيدن معبودى جز خداوند و پيمان هاى ديگر. اما آنها محمد (صلى الله عليه و آله و سلم ) را تكذيب كردند، و مشركان را كه هم دشمنان او و هم دشمنان آنها بودند عليه آن حضرت يارى نمودند، پيامبران را تكذيب كردند، مسيح را به دار آويختند، گوساله را پرستيدند و جنايتهاى ديگرى را مرتكب شدند.
    بل اءكثرهم لا يؤ منون . يعنى گروهى از يهوديها گوساله پرست شدند، پيامبران را كشتند و گناهان ديگرى انجام دادند. بيشتر آنها اين جنايت ها را انجام ندادند؛ ولى با اين وجود، همچنان كافر و گناهكار باقى ماندند (و به خدا و پيامبرش محمد (صلى الله عليه و آله و سلم ) ايمان نياوردند.)
    خلاصه سخن آن كه شخص باطل گرا مى تواند براى خود ادعاى حقانيت كند و جنايتكار، ادعاى بيگناهى . همچنين ، آنها مى توانند با سخنان بيهوده و بدون دليل ، باطل و جنايت را توجيه كنند؛ ولى وقتى با دلايل كوبنده اى كه نمى توانند از آنها فرار كنند، رو به رو گردند، به سرعت رسوا مى شوند. چنان كه يهود در سخن و ادعاى دروغين خود مبنى بر اين كه به وحى الهى عمل مى كنند و دشمن جبرئيل هستند رسوا گرديدند.
    همزيستى مسالمت آميز و ايمان به خدا
    يكى از اهداف كسانى كه به همزيستى مسالمت آميز فرا مى خوانند، اين است كه اختلافات ميان دشمنان را از طريق برگزارى كنفرانس ها و انجام گفتگوها حل كنند؛ لكن تجربها به ما آموخته اند منطق سالم و جدال با دليل با صاحبان مزايا و منافع شخصى هيچ فايده اى ندارد؛ براى نمونه ، محال اس كه صاحبان آز و طمع از طمعهاى خود دست بردارند، مگر به وسيله فشار و بيم دادن ؛ زيرا همزيستى مسالمت آميز به انديشه آزاد و اخلاق نيكو نيازمند است و كدامين اخلاق نيكو را مى توان در نزد كسى پيدا كرد كه جز به ماده ، احتكار و استثمار ايمان ندارد و كدامين دليل مى تواند صاحبان حرص و طمع را قانع كند؟! گفته مى شود: هر كدام از دو بلوك بزرگ شرق و غرب (يعنى شوروى سابق و آمريكا) يكديگر را به همزيستى مسالمت آميز فرا مى خواند و در عين حال ، هر يك به خاطر ترس از ديگرى خود را مسلح مى كند و به شكل دژى نظامى در مى آيد. كمترين چيزى كه اين همزيستى طلب مى كند آن است كه طرفين در برابر آنچه دلايل و براهين بر اثبات آن وجود دارند تسليم شوند، البته در عمل و نه در سخن . درست مثل اين كه دو نفر مناظره كننده منصف در برابر آنچه دليل بر اثباتش وجود دارد تسليم مى شوند. از طريق فطرت و ضرورت عقلى ثابت شده است كه هر ملتى كاملا حق دارد سرنوشت خود را تعيين كند و به هيچ كس اجازه ندهد كه در امور آن دخالت كند؛ اما آيا به اين اصل فطرى عمل مى شود؟
    رسيدن به راه هاى صلح و دست يافتن به حق ، تحقق پيدا نمى كند، مگر زمانى كه تمام طرفهاى درگير براى حق ، به حق ايمان داشته باشند. و كسى كه جز به خود ايمان ندارد و براى هيچ چيزى جز منافع خودش ارزش قائل نيست ، محال است به نيكى راه يابد و نمى توان از او اميد نيكى داشت .
    وقتى پيامبر خدا آمد
    وَ لَمّا جَاءَهُمْ رَسولٌ مِّنْ عِندِ اللّهِ مُصدِّقٌ لِّمَا مَعَهُمْ نَبَذَ فَرِيقٌ مِّنَ الّذِينَ أُوتُوا الْكِتَب كتَب اللّهِ وَرَاءَ ظهُورِهِمْ كَأَنّهُمْ لا يَعْلَمُونَ(101)
    و گروهى از اهل كتاب چون پيامبرى از جانب خدا بر آنان مبعوث شد كه به كتابشان هم گواهى مى داد، كتاب خدا را پشت سر افكندند چنان كه گويى از آن بى خبرند (101)
    اعراب
    ((لما)) بر سه قسم است : اول ، لمّايى كه به مضارع اختصاص دارد و آن را جزم مى دهد.
    دوم ، حرف وجود براى وجود مى باشد؛ همانند ((لما جئتنى اكرمتك)) (كه وجود اكرام به وجود آمدن بستگى دارد.) برخى مى گويند: ((لما)) در اين مثال و نظاير آن به معناى ((حين)) (هنگام ) است .
    سوم اين كه حرف استثناست ؛ نظير ان كل نفس لما عليها حافظ(244) كه به معناى : ((الا عليها حافظ)) است . ((لما)) در آيه مورد نظر، حرف وجود براى وجود است . برخى مى گويند: اسم است و به معناى ((حين)). ((واو)) در ((اوتوا)) نايب فاعل و ((الكتاب)) مفعول براى ((اءوتوا)). ((كتاب الله)) مفعول ((نبذ)) است .
    تفسير
    و لما جاءهم رسول من عند الله . مراد از اين رسول ، حضرت محمد (صلى الله عليه و آله و سلم )است كه خداى سبحان او را براى تمام مردم از جمله يهوديان عصر آن حضرت ، فرستاد.
    (مصدق لما معهم .) يعنى او آنچه را در تورات آمده است از قبيل اصول توحيد و مژده به آمدن محمد (صلى الله عليه و آله و سلم ) تصديق مى كند.
    نبذ فريق من الذين اءوتوا الكتاب . مراد از اين گروه ، علماى يهود است .
    (كتاب الله وراء ظهورهم .) مقصود از كتاب الله قرآن است . برخى مى گويند: مراد از ((كتاب الله)) نيز تورات است ؛ زيرا كفر آنان به حضرت محمد (صلى الله عليه و آله و سلم ) يعنى كفر به توراتى كه به آمدن محمد (صلى الله عليه و آله و سلم ) مژده داده است و در اين حكم ، ميان يهود و نصارا تفاوتى وجود ندارد؛ چرا كه هر كدام از آنها كتاب خود را در آن بخش كه درباره مژده دادن به آمدن محمد (صلى الله عليه و آله و سلم ) است ، تحريف كرده است و حتى ميان يهود و روحانى نمايى كه بر وفق هواى نفسانى خود، سخن خدا را تحريف مى كند، هيچ تفاوتى نيست .
    پيروى از وسوسه هاى شياطين
    وَ اتّبَعُوا مَا تَتْلُوا الشيَطِينُ عَلى مُلْكِ سلَيْمَنَ وَ مَا كفَرَ سلَيْمَنُ وَ لَكِنّ الشيَطِينَ كَفَرُوا يُعَلِّمُونَ النّاس السحْرَ وَ مَا أُنزِلَ عَلى الْمَلَكينِ بِبَابِلَ هَرُوت وَ مَرُوت وَ مَا يُعَلِّمَانِ مِنْ أَحَدٍ حَتى يَقُولا إِنّمَا نحْنُ فِتْنَةٌ فَلا تَكْفُرْ فَيَتَعَلّمُونَ مِنْهُمَا مَا يُفَرِّقُونَ بِهِ بَينَ الْمَرْءِ وَ زَوْجِهِ وَ مَا هُم بِضارِّينَ بِهِ مِنْ أَحَدٍ إِلا بِإِذْنِ اللّهِ وَ يَتَعَلّمُونَ مَا يَضرّهُمْ وَ لا يَنفَعُهُمْ وَ لَقَدْ عَلِمُوا لَمَنِ اشترَاهُ مَا لَهُ فى الاَخِرَةِ مِنْ خَلَقٍ وَ لَبِئْس مَا شرَوْا بِهِ أَنفُسهُمْ لَوْ كانُوا يَعْلَمُونَ(102)
    و از افسونى كه ديوها به روزگار پادشاهى سليمان مى خواندند پيروى كردند و سليمان كافر نبود؛ ولى ديوها كه مردم را جادوگرى مى آموختند كافر بودند. و نيز آن افسون كه بر آن دو فرشته ، هاروت و ماروت ، در بابل نازل شد، در حالى كه آن دو، به هر كس كه جادوهايى مى آموختند كه مى توانستند ميان زن و شوهر جدايى افكنند و آن دو جادوگر جز به فرمان خدا به كسى زيانى نمى رسانيدند و آنچه مردم مى آموختند به آنها زيان يم رسانيد، نه سود. و خود مى دانستند كه خريداران آن جادو را در آخرت بهره اى نيست . خود را به بدى چيزى فروختند، اگر مى دانستند (102)
    واژگان
    بابل : شهرى است در عراق كه شهرت تاريخى و قديمى دارد.
    الخلاق : بهره داشتن از نيكى .
    شروا: در اين جا يعنى فروختند.
    الاذن : سه معنا دارد: يكى به معناى علم و آگاهى ؛ همانند فاءذنوا بحرب من الله ؛(245) يعنى فاعلموا. دوم ، رخصت . سوم ، امر. مراد از ((اذن )) در اين جا يعنى در آيه ((الا باذن الله ...)). علم خداست كه هيچ چيز بر او پوشيده نيست .
    اعراب
    ((هاروت و ماروت)) بدل مفصل از مجمل از ((الملكين)) و هر دو غير منصرفند به سبب علميت و عجميت . ((من)) زايد است ؛ يعنى ما يعلمان اءحدا و ماهما بضارين به اءحدا.
    تفسير
    مفسران در اين جا به درازا سخن گفته اند و بسيارى از اين سخنان مدركى ندارند، جز اسرائيلياتى كه نه عقل آنها را تاييد مى كند و نه نقل . رازى حدود بيست صفحه در تفسير اين آيه نوشته است و در نتيجه معناى آيه را پيچيده تر و مشكل تر كرده است . صاحب مجمع البيان نيز همين كار را انجام داده است . اما سيد قطب به شرح هيپنوتيزم ، روياها و كنشها و واكنشها به وسيله الهام و امثال آن پرداخته است و اين هم شانه از زير بار خالى كردن است . اين جانب مدت زيادى در لابه لاى كتابها و تفاسير جستجو و تحقيق كردم و چيزى كه دلم به آن آرام گيرد پيدا نكردم ، حتى تفسير شيخ محمد عبده و تفسير دو تن از شاگردان او، يعنى المراغى و صاحب المنار را نيز مطالعه كردم و چيزى دستگيرم نشد.
    بهترين مطلبى كه در اين باره خواندم ، مطلبى است كه در كتاب : النواة فى حقل الحياة تاءليف عبيدى ، مفتى موصل آمده است ؛ زيرا وى بر سخن گروهى از باستان شناسان تكيه كرده و چنين گفته است :
    ((معناى آيه همچنان برايم نامعلوم بود و سخن هيچ مفسرى در اين باره تشنگى ام را برطرف نمى كرد، تا اين كه از تاريخ ((گروه بناها)) آگاهى يافتم و در نتيجه ، معناى آيه برايم روشن گرديد. سخنان مفسران به قدرى مضطرب و بر خلاف يكديگر بود كه آيه را در معرض جمع بين نقيضين قرار داده بود و حتى افسانه هايى كه شريعت غرا از آن به دور است در تفسير آيه راه پيدا كرده بود. از اين رو، به منظور خدمت به كتاب خدا، وظيفه خود ديدم كه سخنى را در اين مورد ثبت و درج كنم :
    وقتى سلطنت سليمان عظمت پيدا كرد، پادشاه بابل قصد تصرف سوريه و فلسطين را داشت ، سخت نگران شد و اما اين نگرانى كم كم به طمع براى تصاحب اين مناطق تبديل شد. از اين رو، دو فرد زيرك و باهوش را از ميان اطرافيانش به بيت المقدس اعزام كرد، تا مطالبى را به منظور براندازى سلطنت سليمان منتشر كنند. اين دو نفر ظاهر يهوديت را پذيرفتند و به نام دين ، زهد را پيشه خود ساختند. مردم - چنان كه عوام اين گونه اند - در پيرامون آنها گرد آمدند و اين دو موفق شدند نظر عموم را به خود جلب كنند. آن گاه به منحرف كردن انديشه ها پرداختند و سينه هاى مردم را به سليمان پر از خشم و كينه ساختند، تا آن جا كه اين دو نفر او را به كفر نسبت دادند. وضعيت ظاهرى اين دو مرد از لحاظ زهد و ساده زيستى به گونه اى بود كه تصور مى شد دو فرشته اند؛ ولى در واقع دو شيطان بودند و از بس كه بيان زيبا داشتند، تعاليم آنها همانند جادو بود. البته ، واژه ((ملك)) در مورد مرد صالح ، واژه ((شيطان)) در مورد مرد بدكار و واژه ((سحر)) به معناى بيان شيرين و دلربا، فراوان به كار مى رود. از اين قبيل است سخن خداوند درباره يوسف كه از قول زنان مصر حكايت مى كند: ان هذا الا ملك كريم .(246) و نيز همانند آيه شياطين الانس والجن يوحى بعضهم الى بعض زحرف القول غرورا(247) و همانند سخن خداوند كه از زبان وليد حكايت مى كند: ان هذا الا سحر يوثر # ان هذا الا قول البشر.(248) در حديث آمده است : ان من البيان لسحرا؛
    برخى از عبارتها جادوست .
    تاريخ از وضعيت بختنصر پادشاه بابل و غارت شدن فلسطين و نيز خراب گرديدن بيت المقدس توسط او، پس از سليمان ، به ما خبر مى دهد. مى بينيم كه قرآن نيز با سخنان خود در سوره اسراء رويدادهاى تاريخى را تاييد مى كند: ((و بنى اسرائيل را خبر داديم كه دوباره در زمين فساد خواهيد كرد و نيز سركشى خواهيد كرد، سركشى كردنى بزرگ . چون از آن دوبار وعده نخستين در رسيد، گروهى از بندگان خويش را كه جنگاورانى زورمند بودند، بر سر شما فرستاديم . آنان حتى در درون خانه ها هم كشتار كردند و اين وعده به انجام رسيد)).(249)
    حال كه مطالب مذكور را دانستيد، مى گوييم : ضمير ((اتبعوا)) به يهود مدينه بر مى گردد كه پيش از اين آيه ، 62 آيه پى در پى درباره آنان بود. وقتى اين سخنان را بدانيد و درباره آياتى كه به آيه سليمان پيوسته اند تدبر كنيد و با كمال دقت و ژرف نگرى درباره جمله ((على ملك سليمان)) و نيز معانى و مفاهيمى كه آن را در برگرفته است بينديشيد، پى خواهيد برد كه معناى آيه كريمه اين است : يهوديان حجاز درباره پيامبر عربى توطئه مى كردند و نيرنگ ها و تبليغات گمراه كننده عليه او به كار مى بردند و در اين كار از پيشينيان خود، كه فرستادگان بابل را براى از بين بردن سلطنت سليمان (عليه السلام ) يارى مى دادند، پيروى مى كردند)).
    توضيح بيشتر
    اكنون آيه را بر اساس آنچه عبيدى از آن فهميده است تفسير مى كنيم :
    (و اتبعوا)؛ يعنى يهوديان مدينه كه در دوران محمد (صلى الله عليه و آله و سلم ) مى زيستند، پيروى كردند.
    (ما تتلوا الشياطين .) مراد از شياطين ، شعبده بازان و از جمله آنها دو مرد بابلى بودند كه مقدس نمايى مى كردند و در واقع از شمار ابليسها بودند.
    (على ملك سليمان .) يعنى يهوديان مدينه انواع نيرنگها و توطئه ها را عليه محمد (صلى الله عليه و آله و سلم ) به كار بردند، چنان كه پيشينيان آنها بر ضد سلطنت سليمان به كار مى بردند.
    و ما كفر سليمان ولكن الشياطين كفروا؛ يعنى هر چه را كه آنان به سليمان نسبت مى دادند، از نيرنگها و تهمتهاى نيرنگ بازان سرچشمه مى گرفت و آن حضرت از همه آنها پاك بود.
    يعلمون الناس السحر؛ يعنى آنها چيزهاى بيهوده و دروغ به مردم ياد مى دادند.
    و ما اءنزل على الملكين . مراد همان دو مردى است كه از بابل آمده بودند و به تقدس و تقوا تظاهر مى كردند و مراد از اين جمله ، نازل شدن وحى از سوى خدا نيست نظير نزول وحى بر پيامبران ، بلكه صرف الهام و يا آموختن و امثال آن است .
    و ما يعلمان من اءحد حتى يقولا انما نحن فتنة فلا تكفر. آنها هر چه را مى گفتند از روى فريب و نفاق بود، تا مردم خيال كنند كه علم آنها علم الهى و كارشان كارى روحانى است و نيت درست و پاك دارند. چنان كه مثلا يك رمال حيله گر به كسى نوشتن راه و رسم دشمنى و دوستى را ياد مى دهد، مى گويد: مبادا اين نوشته را براى جدايى زن و شوهر شرعى و يا براى محبت زن شوهردار به غير شوهرش به كار ببرى .
    next page

    fehrest page


    back page

  10. #20
    afsanah82
    مهمان

    پیش فرض

    next page

    fehrest page


    back page

    فيتعلمون منهما ما يفرقون به بين المرء و زوجه ؛ يعنى از آن دو چيزى را فرا مى گيرند كه گمان مى كنند ميان زن و شوهر جدايى مى اندازد، چنان كه انسان نوشته دوستى و دشمنى را از رمال حيله گر به اعتقاد اين كه راست است و تاثير دارد فرا مى گيرد. خوب است بدين نكته اشاره كنيم كه آيه بر ثبوت تاثر و يا نفى آن دلالت ندارد؛ زيرا معناى جمله فيتعلمون منهما ما يفرقون به اين نيست كه حتما ميان زن و شوهر، در هر حال ، جدايى تحقق پيدا مى كند، بلكه معنايش اين است كه آنچه را براى جدايى ميان زن و شوهر وضع شده است ، فرا مى گيرند؛ نظير اين كه مى گويى : شرب الشفاء يعنى نوشيدن آنچه براى شفا وضع شده است . به طور خلاصه ، آيه به مترتب شدن اثر (بر آموخته آنها) خواه مثبت خواه منفى به طور اجمال اشاره دارد. در بسيارى از موارد حكمت الهى از يك جهت بيان مفصل را اقتضا مى كند و از جهت ديگر اجمال را، به ويژه در مسائل غير عقيدتى .
    و ما هم بضارين به من اءحد الا باذن الله . آنها نمى توانند به سبب خواندن و نوشتن اين افسون ها به هيچ يك از مردم - هر كس كه باشد - زيان وارد كنند و اگر هم وارد كنند از باب تصادف و اتفاق است و سبب خارجى دارد. بنابراين ، مراد از ((اذن الله)) سبب خارجى اى است كه زيان بر آن مترتب مى باشد.
    و يتعلمون ما يضرهم و لا ينفعهم . زيرا آنچه آنان فرا مى گيرند شعبده است و شعبده زيان دارد؛ اما سود ندارد.
    و لقد علموا لمن اشتراه ما له فى الاخرة من خلاق يعنى آنان مى دانند كه هر كس شعبده را بر حق ترجيح دهد در نزد خدا بهره اى نخواهد داشت .
    و لبئس ما شروا به اءنفسهم لو كانا يعلمون . يعنى آنان آنچه را عالى است به چيزى كه پست و بى ارزش است تبديل كرده اند. تفسير اين جمله در آيه 61 بيان شد.
    ايمان به خدا پاداش دارد
    وَ لَوْ أَنّهُمْ ءَامَنُوا وَ اتّقَوْا لَمَثُوبَةٌ مِّنْ عِندِ اللّهِ خَيرٌ لّوْ كانُوا يَعْلَمُونَ(103)
    اگر ايمان آورده و پرهيزگار شده بودند، پاداشى كه از جانب خدا به آنها داده مى شد از هر چيز ديگرى نيكوتر مى بود، اگر مى دانستند (103)
    واژگان
    المثوبة : به معناى پاداش و مترادف با مزد است .
    اعراب
    مصدرى كه از ((اءن)) و ما بعد آن ريخته مى شود، فاعل است براى فعل محذوف و تقدير بدين ترتيب است : ((لو ثبت ايمانهم)). و نيز جايز است كه مصدر مبتدا باشد و خبرش محذوف ، يعنى ((ايمانهم ثابت)). لام در ((مثوبة)) براى ابتدا و ((مثوبة)) مبتداست . ((من عندالله)) متعلق به محذوف و صفت براى ((مثوبة)) و تقدير اين است : ((كائنة من عندالله)). ((خير)) خبر است و جواب ((لو)) محذوف مى باشد و تقدير: ((لاءثيبوا)) است .
    تفسير
    پس از آن كه خداوند كارهاى زشت يهود و نيرنگ هاى آنان بر ضد حضرت محمد (صلى الله عليه و آله و سلم ) را بر مى شمارد، مى گويد: اين كفر و انكار موجب بى نيازى آنها نمى شود و اگر آنها، همان گونه كه تورات به ايشان دستور داده است ، به محمد (صلى الله عليه و آله و سلم ) ايمان مى آوردند، هر آينه راحت و آسوده مى شدند و به درجات بلندى در پيشگاه خدا مى رسيدند. اميرالمومنين (عليه السلام ) فرمود: ((تقوا دژى مستحكم و گناه خانه پوشالى است كه نه ساكنانش را مى تواند محافظت و نگه دارى كند و نه كسى را كه به آن پناه مى برد. آگاه باشيد، كه با تقوا سرچشمه گناهان قطع مى شود و با يقين مى توان به سر منزل مقصود رسيد)).
    جادو و حكم آن
    فقهاى اماميه درباره جادو، معنا و اقسام آن ، جادوى ممكن و جادوى ممتنع و نيز درباره جايز بودن ياد گرفتن و ياد دادن و عمل به آن ، فراوان سخن گفته اند.
    جادويى را كه قرآن ياد مى كند، نوعى تردستى و شعبده بازى و مجسم ساختن باطل به صورت حق است . خداوند مى فرمايد: فاذا حبالهم و عصيهم يخيل اليه من سحرهم اءنها تسعى ؛(250) ...ناگهان از جادويى كه كردند چنان در نظرش آمد كه آن رسن ها و عصاها به هر سو مى دوند. و نيز مى فرمايد: و ما هم بضارين به من اءحد الا باذن الله ؛(251) ...و آن جادوگران جز به فرمان خدا به كسى زيانى نمى رسانيدند)). امام صادق (عليه السلام ) فرمود: ((جادو بر چند نوع است ؛ از جمله آنها تردستى است و از جمله آنها نيرنگ است ؛ زيرا نيرنگ بازان براى هر سلامت آفتى و براى هر عافيتى بيمارى اى و براى هر معنايى نيرنگى قرار داده اند)).
    اما نوشته هاى افسونى ، تعويذات ، دميدن در گره و چيزهايى از اين قبيل كه گفته مى شود اثر عملى دارند؛ نظير اين كه كارى كند كه شوهر نتواند با همسرش و يا يك زن ديگر پهلو خوابى كند و نيز همانند ايجاد محبت و يا دشمنى ميان دو نفر، به كار گرفتن فرشتگان و شياطين در كشف غيبها، معالجه افرادى كه بيمارى صرع دارند. شهيد ثانى درباره اين امور، در كتاب مسالك ، باب تجارت چنين مى گويد:
    بيشتر علماى اماميه مى گويند: امور مذكور، وهم و خيال است و پايه اى ندارد. تنها اندكى از علما آنها را واقعيت مى دانند و به حقيقت بودن آنها قائلند.
    بخارى در جزء چهارم صحيح خود، ((باب داستان ابليس و سپاه او)) روايت مى كند: پيامبر را جادو كردند تا آن جا كه وى خيال مى كرد كه فلان چيز را انجام مى دهد، در حالى كه آن را انجام نمى داد. جصاص يكى از رهبران حنفيه در جزء اول كتاب احكام القرآن ، صفحه 55 كه در سال 1347هجرى چاپ شده است اين سخنان بخارى را انكار كرده و همچنين ، شيخ محمد عبده در تفسير سوره فلق آن را منكر شده است . ما با كسانى موافقيم كه مى گويند: جادو واقعيت ندارد.
    امام صادق (عليه السلام ) فرمود: ((جادو ناتوان تر و ضعيف تر از آن است كه آفرينش خدا را دگرگون سازد و اگر جادوگر مى توانست ، هر آينه پيرى ، آفت و بيمارى را از خود دفع مى كرد و نير سفيدى موسى سرش و نادارى را از صحنه زندگى خود دور مى ساخت . بزرگ ترين جادو، سخن چينى است كه ميان دو نفر دوست جدايى مى اندازد و ميان دو همرزم دشمنى ايجاد مى كند)).
    در هر حال ، اماميه اتفاق نظر دارند كه مجازات جادوگر، چنانچه مسلمان باشد، كشتن و اعدام است و اگر مسلمان نباشد، حاكم هرگونه كه صلاح بداند او را تعزير مى كند: تازيانه مى زند و يا زندانى مى كند.(252)
    ايمان آورندگان
    يَأَيّهَا الّذِينَ ءَامَنُوا لا تَقُولُوا رَعِنَا وَ قُولُوا انظرْنَا وَ اسمَعُوا وَ لِلْكفِرِينَ عَذَابٌ أَلِيمٌ(104)
    مّا يَوَدّ الّذِينَ كَفَرُوا مِنْ أَهْلِ الْكِتَبِ وَ لا المُْشرِكِينَ أَن يُنزّلَ عَلَيْكم مِّنْ خَيرٍ مِّن رّبِّكمْ وَ اللّهُ يخْتَص بِرَحْمَتِهِ مَن يَشاءُ وَ اللّهُ ذُو الْفَضلِ الْعَظِيمِ(105)
    اى كسانى كه ايمان آورده ايد، مگوييد: ((راعنا))، بگوييد ((اءنظرنا)). و گوش فرا داريد كه براى كافران عذابى است درآور (104) از ميان اهل كتاب آنان كه كافر شدند و نيز مشركان ، دوست نمى دارند كه از جانب پروردگار به شما خيرى برسد. و حال آن كه خدا هر كس را كه بخواهد به بخشايش ‍ خويش مخصوص مى دارد. خدا صاحب فضلى بزرگ است (105)
    واژگان
    المراعاة : دلجويى از نزديك و متضاد آن اغفال (ناديده گرفتن ) است .
    اعراب
    مصدر ((اءن ينزل)) در محل نصب است ؛ زيرا مفعول ((ما يود)) مى باشد. ((من خير))، ((من)) زايد و ((خير)) مرفوع است ؛ زيرا نايب فاعل ((ينزل)) است .
    تفسير
    يا اءيها الذين آمنوا لا تقولوا راعنا. صاحب مجمع البيان مى گويد: ((مسلمانان مى گفتند: يا رسول الله راعنا؛ يعنى اى پيامبر خدا، به سخنان ما گوش كن . يهود اين عبارت را تغيير دادند و گفتند: يا محمد راعنا؛ اى محمد، ما را مراعات كن . (و اين سخن در زبانشان معناى زشتى داشت ) و هدفشان تحقير پيامبر بود. وقتى مورد سرزنش قرار گرفتند، گفتند: همان گونه كه مسلمانان مى گويند، ما هم مى گوييم . از اين رو، خدا مومنان را از گفتن اين سخن نهى كرد: لا تقولوا راعنا و قولوا انظرنا.
    مراد از ((اءنظرنا)) در آيه كريمه آن است كه پيامبر در هنگام سخن گفتن به حال آن بنگرد و آهسته سخن بگويد تا آنان سخنان او را بفهمند و تمام آن را فرا گيرند.
    توجه
    نخستين ندايى كه در سوره بقره براى تمام مردم آمده و بدان ، دعوت به اسلام و پرستش خداوند اراده شده ، آيه 21 سوره بقره است : يا اءيها الناس ‍ اعبدوا ربكم الذى خلقكم . دومين ندا براى بنى اسرائيل بود، طايفه بزرگى كه طايفه نصرانى نيز از آن انشعاب پيدا كرد. نداى دوم ، برطرف كردن گرفتاريهاى از بنى اسرائيل و نيز سرازير شدن نعمتها بر آنان را ياد آورى مى كند. اين ندا عبارت است : از سخن خداوند در آيه 36: يا بنى اسرائيل اذكروا نعمتى التى اءنعمت عليكم . سومين ندا براى امت محمد (صلى الله عليه و آله و سلم ) در آيه مورد بحث آمده است : يا اءيها الذين آمنوا لا تقولوا راعنا. اين آيه به مسلمانان - پس از آن كه به خدا تسليم شدند و ايمان آوردند - آداب شريعت را آموزش مى دهد.
    ترتيب فوق ميان نداهاى سه گانه ، ترتيبى طبيعى است كه واقعيت و هماهنگى فراخوانى مردم ، آن را ايجاب مى كند؛ بدين معنا كه اولا، تمام مردم به ايمان آوردن به خدا فرا خوانده شوند؛ ثانيا، كسانى كه به لطف خداوند پيش از بعثت ايمان آوردند و ثالثا، آداب الهى به كسانى كه پس از بعثت ايمان آوردند آموزش داده شود. و اين ترتيب ، نوعى از بلاغت قرآن است كه از مرحله نخست آغاز و آن گاه بلافاصله به مراحل بعدى منتقل مى شود.
    ما يود الذين كفروا من اءهل الكتاب و لا المشركين اءن ينزل عليكم من خير من ربكم . جاى شگفت نيست كه مشركان ، يهود، نصارا و نيز منافقان ، از اين كه قرآن بر محمد (صلى الله عليه و آله و سلم ) نازل شود و خداوند، فضيلت ، هدايت و صالح و اصلاح را ويژه او و پيروانش سازد، بدشان بيايد، بلكه شگفت اين است كه آنها از اين امور بدشان نيايد.
    والله يختص برحمته من يشاء. اميرالمومنين (عليه السلام ) فرمود: ((مراد از رحمت در اين جا نبوت است)).
    حسد و حسود
    از آن جا كه حسد از خصوصيات طبيعى انسان است ، - مگر آن كه خدا كسى را از آن نگه دارد - تنها به مشركان ، يهود و نصارا اختصاص ندارد، بلكه بسيارى از مسلمانان و حتى علماى دين و حتى برخى از كسانى را كه مقام اعلاى مرجعيت دينى را بر عهده دارند در بر مى گيرد، با اين كه مى دانيم اين مقام ، نزديك ترين مقام ها به مقام معصوم است . خدا، پيامبران ، امامان و خردمندان درباره حسد زياد سخن گفته اند. از جمله امام صادق (عليه السلام ) فرمود: ((ريشه حسد، كورى قلب و انكار بخشش خداست و اين دو، دو بال كفرند)).
    رساترين سخنى كه در وصف حسودان خواندم ، سخن سرور بليغان و پيشواى حكيمان اميرالمومنين (عليه السلام ) است كه از آنان به ((حاسدان آسايش و تاييد كنندگان بلا)) تعبير كرده است . و نيز فرمود: ((در مذمت حسود، همين بس كه در هنگام شادى شما غمگين مى شود)).
    شايد سودمند باشد كه اين تصوير جالب از حسود، به قلم يكى از حكيمان را نقل كنيم . او مى گويد: مثل شخص حسود، مثل كسى است كه سنگى را به قصد كشتن دشمن خود پرتاب مى كند؛ اما سنگ بر مى گردد و به چشم راست پرتاب كننده اصابت مى كند و آن را از كاسه چشم بر مى كند و او خشمگين مى شود. بار دوم اين سنگ را با شدت بيشتر از بار اول پرتاب مى كند، سنگ برمى گردد و به چشم چپ پرتاب كننده اصابت و آن را كور مى كند و در نتيجه ، سينه او پر از كينه و خشم مى گردد. بار سوم آن را با قوت و شجاعت پرتاب مى كند و آن سنگ بر مى گردد و به سر او اصابت مى كند و آن را مى شكافد. در حال يكه دشمن او در داخل دژى استوار در امنيت كامل است .
    محال است كه انسان حسود از حسد خود توبه كند؛ زيرا حسد كاملا همانند ترس و بخل است و چگونه ممكن است كه بخيل و ترسو از ويژگيهاى خود توبه كنند؟ از اين رو، خداوند به پيامبرش دستور داد كه به حسودان بگويد: ((از شدت خشمتان بميريد)).(253)
    نسخ آيه
    مَا نَنسخْ مِنْ ءَايَةٍ أَوْ نُنسِهَا نَأْتِ بخَيرٍ مِّنهَا أَوْ مِثْلِهَا أَ لَمْ تَعْلَمْ أَنّ اللّهَ عَلى كلّ‏ِ شىْ‏ءٍ قَدِيرٌ(106)
    أَ لَمْ تَعْلَمْ أَنّ اللّهَ لَهُ مُلْك السمَوَتِ وَ الأَرْضِ وَ مَا لَكم مِّن دُونِ اللّهِ مِن وَلىّ‏ٍ وَ لا نَصِيرٍ(107)
    هيچ آيه اى را منسوخ يا ترك نمى كنيم ، مگر آن كه بهتر از آن يا همانند آن را مى آوريم . آيا نمى دانى كه خدا بر هر كارى تواناست ؟ (106) آيا نمى دانى كه خدا فرمان رواى آسمانها و زمين است و شما را جز او يار و ياورى نيست ؟ (107)
    واژگان
    النسخ : در لغت به معناى برطرف كردن است . گفته مى شود: ((نسخت الشمس الظل))؛ خورشيد، سايه را برطرف كرد)). در بخش آينده درباره معناى شرعى اين واژه سخن خواهيم گفت .
    ننسها: بدون همزه ، از نسيان گرفته شده و مراد از آن ، به تاخير انداختن نزول و يا نسخ آيه است . به زودى معنايى را كه مورد نظر ماست بيان خواهيم كرد.
    اعراب
    ((ما)) اسم شرط و به معناى ((ان)) است كه دو فعل را جزم مى دهد و محل آن منصوب است به ((ننسخ)). ((ننسخ)) مجزوم و فعل شرط. ((ننسها)) نيز مجزوم مى باشد؛ زيرا عطف است بر ((ننسخ)). ((من آية))، بيان و تفسير است براى ((ما))ى مبهم . ((ناءت)) فعل مضارع مجزوم ، زيرا جواب شرط است .
    نسخ
    در آغاز به معناى نسخ در احكام شرعى به طور عام و آن گاه به معناى نسخ در قرآن به طور خاص اشاره مى كنيم . معناى نسخ در شرع اين است : دليلى وارد شود كه ظاهرش بر ثبوت يك حكم شرعى به طور دايمى و هميشگى دلالت كند.(254) پس از مدتى كه اين حكم به اجرا گذارده مى شود، دليل ديگرى مى آيد. اين دليل ثابت مى كند كه حكمى كه ما به هميشگى بودن آن يقين داشتيم ، در واقع به يك مدت زمان معينى اختصاص داشته است و مصلحت اقتضا مى كرده كه در يك مدت محدود به مورد اجرا گذارده شود و نه هميشه ؛ لكن حكمت الهى ايجاب كرده كه اين حكم را به صورت يك حكم دايمى و هميشگى بنماياند. چنان كه پزشك ، مصلحت بيمار را در اين مى داند كه تنها يك هفته گوشت نخورد و نيز صلاح او را در اين مى بيند كه مدت را برايش اعلام نكند. از اين رو، او را به طور مطلق از خوردن گوشت منع مى كند و پس از گذشت يك هفته به وى اجازه مى دهد كه گوشت بخورد. بنابراين ، معناى نسخ ، محو اراده اى است كه در ظاهر به نظر مى رسيد هميشگى باشد، نه محو اراده واقعى كه مستلزم بداء و جهل خداوند است .
    ترديدى نيست كه نسخ به اين معنا در شريعت اسلامى ثابت است ؛ زيرا اسلام برخى از احكام شريعت هاى پيشين ، نظير شريعت موسوى و شريعت عيسوى را نسخ كرده و حتى برخى از احكام قرآن برخى ديگر را نسخ نموده است ؛ همانند تغيير كردن جهت نماز از بيت المقدس به سوى كعبه .
    نسخ در قرآن را مى توان به سه نوع تقسيم كرد:
    1. آيه هم از لحاظ تلاوت و هم از لحاظ حكم نسخ شود، به گونه اى كه لفظ و حكم آن از ميان برداشته شود.
    2. از لحاظ تلاوت نسخ شو و نه از لحاظ حكم ؛ يعنى لفظ آن برداشته شود و حكم آن باقى بماند.
    3. از لحاظ حكم نسخ شود و نه از لحاظ تلاوت ؛ يعنى آيه تلاوت شود، ولى پس از نسخ و به مورد اجرا گذاردن آن در مدت مشخص ، به ظاهر آن عمل نشود.
    قسم اول و دوم وجود ندارند، زيرا وجود اين دو، مستلزم نقص و تحريف قرآن است ، در حالى كه باطل از هيچ سوى به قرآن راه ندارد. قسم سوم نسخ ، هم جايز است و هم وجود دارد و بيشتر مسلمانان و جمهور مفسران آن را پذيرفته اند و كتابهاى ويژه اى درباره اين قسم نوشته شده اند. در همين زمان ما، كتاب قطورى به نام الناسخ و المنسوخ تاءليف دكتر مصطفى زيد مصرى منتشر شده است .
    خوب است بدين نكته اشاره كنيم كه هرگاه حكم شرعى از راه درست ثابت شود، نسخ آن جز با آيه قرآنى و يا سنت متواتر جايز نيست ؛ به اين دليل كه نسخ از امور بزرگ و بسيار مهم است و هر چيزى كه چنين باشد از طريق اخبار آحاد ثابت نمى شود؛ چرا كه هر امر مهمى معمولا بايد رواج يابد و بر سر زبان افتد. بنابراين ، اگر رويداد بزرگ را يك نفر و يا بيش از يك نفر - اما نه در حد تواتر - نقل كنند اين ، دليل بر دورغگويى نقل كننده خواهد بود؛ مثلا شما مى بينيد كه مرگ يك انسان بزرگ و مشهور و همچنين انقلاب ها و كودتاها را بيشتر مردم نقل مى كنند؛ اما از مرگ يك انسان معمولى جز برخى از همسايگان و خويشاوندان ، كسى آگاه نمى شود.
    تفسير
    ما ننسخ من آية اءو ننسها ناءت بخير منها اءو مثلها. بيشتر مفسران مى گويند: يهود مى گفتند: محمد اصحابش را به كارى دستور مى دهد و آن گاه آنها را از اين كار نهى مى كند. او امروز سخنى مى گويد و فردا از آن بر مى گردد. اگر سخن او وحى بود، چنين تضادى در گفتار وى ديده نمى شد. از اين رو، آيه فوق در رد سخن آنان نازل شده است .
    مراد از ((آية))، يكى از آيات قرآن كريم است ؛ زيرا در اين جا همين معنا به ذهن ها تبادر مى كند. شيخ مراغى در تفسير خود از استادش شيخ محمد عبده نقل مى كند كه مراد از ((آية)) معجزه اى است كه نبوت پيامبر را نشان مى دهد و معناى آن اين است : خداوند به يكى از پيامبرانش معجزه اى عطا مى كند، آن گاه اين معجزه را رها مى سازد و معجزه ديگرى به پيامبرى عطا مى كند. اين معنا هر چند ذاتا درست است ؛ ولى سياق آيه آن را نفى و نظريه علما و جمهور مفسران را تاييد مى كند كه مراد از ((آية)) آيه اى از قرآن است .
    معناى نسخ شدن آيه قرآن آن است كه لفظ و تلاوت آن باقى بماند و حكمى كه اين آيه بر آن دلالت كرده و مدتى به مورد اجرا گذارده شده است لغو شود. ((ننسها))، اگر بدون همزه قرائت شود از ماده نسيان گرفته شده است و در اين صورت ، به معناى ترك است و نه غفلت ؛ يعنى آن را بدون تغيير و تبديل و آن گونه كه هست رها مى كنيم ؛ چرا كه اگر بگوييد ((نسيت الشى ء)) و منظورتان اين باشد كه آن را به حال خود رها كرده ايد، جمله درستى گفته ايد. اگر با همزه يعنى ((ننساءها)) قرائت شود، به معناى به تاخير انداختن است ؛ يعنى فرو فرستادن اين آيه را به وقت ديگرى موكول مى كنيم .
    در هر حال ، آيه به دليل وجود ((ما))ى شرطيه بر وقوع نسخ در حال حاضر دلالت ندارد، بلكه نشان دهنده آن است كه اگر فرض كنيم كه نسخ به وقوع بپيوندد، خداوند حكمى را خواهد آورد كه بهتر از حكم منسوخ باشد.
    اءلم تعلم اءن الله على كل شى ء قدير # اءلم تعلم اءن الله له ملك السموات و الاءرض . برخى مى گويند: خطاب در ((تعلم)) متوجه پيامبر است ؛ ولى مقصود از اين خطاب ، مسلمانانى است كه به سبب خرده گيرى يهوديان و ديگران بر نسخ ناراحت بودند؛ اما حق آن است كه اين خطاب متوجه تمام كسانى است كه نسخ را نمى پذيرند و يا از اعتراض و خرده گيرى ديگران رنج مى برند. معناى آيه اين است : نسخ امرى شگفت انگيز و باور نكردنى نيست ؛ زيرا نسخ نيز نوعى تكليف براى بندگان محسوب مى شود؛ بدين ترتيب كه حكمى را لغو مى كند و حكمى همانند و يا بهتر از آن را مى آورد. بديهى است كه خدا مالك هر چيزى است و آن را هرگونه بخواهد تدبير مى كند. گاهى نسخ مى كند و گاهى باقى مى گذارد. به رغم اين كه خدا مالك هر چيزى است ؛ اما در آيه شريفه تنها آسمان ها و زمين را يادآور مى شود و اين بدان سبب است كه اين دو بر عموم و فراگير بودن دلالت دارند؛ زيرا تمام آفريده ها، خواه علوى و خواه سفلى را در بر مى گيرند.
    و ما لكم من دون الله من ولى ولا نصير. يعنى اى مومنان ، از كسانى كه به مسئله نسخ خرده گرفته اند و يا مى گيرند و يا به هر چيزى كه در دين شما وجود دارد ايراد مى كنند، باك نداشته باشيد؛ زيرا مادام كه خدا تاييد كننده و ياور شماست هيچ آفريده اى نمى تواند به شما زيان برساند. خلاصه سخن آن كه نسخ حقيقت دارد و بر خلاف گفته هاى منكران و ايراد كنندگان ، هيچ مانع عقلى و شرعى از نسخ وجود ندارد.
    پرسش از پيامبر
    أَمْ تُرِيدُونَ أَن تَسئَلُوا رَسولَكُمْ كَمَا سئلَ مُوسى مِن قَبْلُ وَ مَن يَتَبَدّلِ الْكفْرَ بِالايمَنِ فَقَدْ ضلّ سوَاءَ السبِيلِ(108)
    وَدّ كثِيرٌ مِّنْ أَهْلِ الْكِتَبِ لَوْ يَرُدّونَكُم مِّن بَعْدِ إِيمَنِكُمْ كُفّاراً حَسداً مِّنْ عِندِ أَنفُسِهِم مِّن بَعْدِ مَا تَبَينَ لَهُمُ الْحَقّ فَاعْفُوا وَ اصفَحُوا حَتى يَأْتىَ اللّهُ بِأَمْرِهِ إِنّ اللّهَ عَلى كلّ‏ِ شىْ‏ءٍ قَدِيرٌ(109)
    آيا مى خواهيد از پيامبر خود چيزى بپرسيد، همچنان كه قوم موسى پيش از اين از موسى پرسيده بودند؟ آن كس كه كفر را به جاى ايمان برگزيند، چون كسى است كه راه راست را گم كرده باشد (108) گروهى از اهل كتاب بر شما حسد مى ورزند و با آن كه حقيقت بر آنها آشكار شده ، دوست دارند شما را از راه خود به كفر باز گردانند. عفو كنيد و گذشته كنيد، تا خدا فرمانش ‍ را بياورد كه او بر هر كارى تواناست . (109)
    واژگان
    الحسد: نفرت داشتن از وجود نعمت در دست ديگرى و دوست داشتن زايل شدن اين نعمت از وى است . حسد، صفتى است كه نكوهش شده است ، بر خلاف غبطه كه ناپسند نيست ؛ زيرا غبطه عبارت از اين است كه انسان تمايل داشته باشد از نعمتى برخوردار شود كه برادرش از آن برخوردار است و آرزوى زوال اين نعمت را از او نمى كند.
    اعراب
    ((اءم)) در اين جا منقطعه و به معناى ((بل)) است و معناى استفهام را نيز در بر دارد؛ يعنى ((بل اءتريدون ...)). ((باء)) بر سر ((ايمان)) داخل شده ؛ زيرا اين حرف هنگامى كه بر مبادله طرفينى دلالت كند، همواره بر طرف كامل تر داخل مى شود. ((من اءهل الكتاب)) متعلق به محذوف و صفت براى ((كثير)) است . ((حسدا)) مفعول لاءجله و ((من عند اءنفسهم)) متعلق به ((حسدا)) است . جواب ((لو)) محذوف و در تقدير: ((لسروا بذلك)) است .
    تفسير
    اءم تريدون اءن تساءلوا رسولكم كما سئل موسى من قبل . خداوند پس از آن كه به مومنان گفت : از خرده گيريهاى كسانى كه بر نسخ و ديگر احكام دينى تان خرده مى گيرند باك نداشته باشيد؛ زيرا تمام امور در دست اوست و از ميان آنها امرى را بر مى گزيند كه به نفع شما و ديگران باشد، مى فرمايد: از پيامبرتان محمد (صلى الله عليه و آله و سلم ) چه مى خواهيد، در حالى كه برايتان دلايل كافى آورده است ؟ آيا مى خواهيد او را آزار دهيد، چنان كه يهود با موسى (عليه السلام ) كردند و از او چيزى را خواستند كه نبايد مى خواستند؟ البته انسان ، گاهى براى اين كه ترديدش را برطرف سازد، دليل قانع كننده مى خواهد؛ اما درخواست اين كه كوه به طلا تبديل شود و بيابان خشك باغستان گردد، سخنى است از روى دشمنى و برخلاف منطق . بنابراين ، اى مسلمانان ، از زمره افراد بى منطق و كينه توز نباشيد.
    و من يتبدل الكفر بالاءيمان فقد ضل سواء السبيل . هر كس در مقابل حق موضعى واقع بينانه اتخاذ كند و براى اثبات آن دليل عاقلانه بخواهد، او به حق ايمان دارد و آن را به عنوان يك اصل پذيرفته است و هر كس كه در برابر حق موضعى كينه توزانه و برخلاف منطق اتخاذ كند و دليلى خارج از چارچوب عقل و فراتر از آنچه اقتضاى استدلال و اثبات است بخواهد، وى به حق كافر خواهد بود و كسى كه به دلايلى كه محمد (صلى الله عليه و آله و سلم ) آورده اعتماد نكند و زايد بر آن را تقاضا كند، لجاجت را بر انصاف و كفر را بر ايمان ترجيح داده است .
    ود كثير من اءهل الكتاب لو يردونكم من بعد ايمانكم كفارا حسدا من عند اءنفسهم . هر كسى دلش مى خواهد كه تمام مردم بر دين او باشند. يكى از فلاسفه مى گويد: بهترين روز در نزد من روزى است كه كسى را ببينم كه با نظريه ام موافق است . ولى يهود به شدت تلاش مى كردند مسلمانان را فريب دهند و آنان را از دين اسلام به جاهليت نسختين برگردانند و اين كار آنها جز ستم و حسد، هيچ دليل ديگرى نداشت . اين در حالى بود كه يهوديان نيز مانند ديگران مى توانستند به اسلام گرايش يابند؛ ولى چنين نكردند؛ زيرا از كساد شدن بازارها و از دست دادن سودهاى كلانى كه از شراب و قمار و فحشا مى بردند مى ترسيدند.
    يهوديان از شكست مسلمانان در جنگ احد به منظور توطئه عليه پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم ) سوء استفاده كردند. از اين رو، در روايات آمده است كه آنها پس از واقعه احد، جوانان مسلمان را به خانه هاى خود دعوت و به آنان شراب پيش كش مى كردند و به وسيله دختران خود آنها را فريب مى دادند - همان گونه كه امروز و هميشه چنين مى كنند - آن گاه مسلمانان را درباره قرآن : و نبوت پيامبر اكرم (صلى الله عليه و آله و سلم ) به شك مى انداختند. پيامبر اكرم (صلى الله عليه و آله و سلم ) به اين توطئه وحشتناك پى برد. از اين رو، از شركت در مجالس لهو نهى كرد و بر كسانى كه مرتكب ، زنا، ميگسارى ، قمار و خوردن گوشت خوك مى شدند سخت گرفت و از رفتن مسلمانان به خانه هاى يهود كه به منظور انجام دادن اين اعمال زشت باز كرده بودند جلوگيرى كرد؛ خانه هايى كه امروز به نام كاباره و كازينو از آنها ياد مى شود.
    بعد ما تبين لهم الحق . يعنى با اين كه يهود مى دانستند اسلام حق و شرك و انكار نبوت محمد (صلى الله عليه و آله و سلم ) باطل است ، تلاش ‍ كردند تا مسلمانان را به كفر و گمراهى باز گردانند. البته ، اين امر به يهود اختصاص ندارد؛ زيرا بسيارى از مردم صرفا براى اين كه حق با منافع و خواسته هايشان سازگار نيست ، آن را انكار مى كنند؛ چرا كه انسان با الهام گرفتن از عاطفه و منافع خود حركت مى كند، نه با الهام گرفتن از دين و عقل خود. امير مومنان (عليه السلام ) مى فرمايد: اءكثر مصارع العقول تحت بروق المطامع ؛ بيشترين سقوط عقل ها در زير درخشش ‍ طمعهاست)).
    next page

    fehrest page


    back page

صفحه 2 از 5 نخستنخست 12345 آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/