صفحه 2 از 5 نخستنخست 12345 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 11 تا 20 , از مجموع 49

موضوع: تفسير كاشف

Hybrid View

پست قبلی پست قبلی   پست بعدی پست بعدی
  1. #1
    afsanah82
    مهمان

    پیش فرض

    next page

    fehrest page


    back page

    معناى اين آيات اين است كه خداوند كافران ، ظالمان و دروغگويان را مجازات مى كند.
    3. حكم به گمراهى شخص و گذاشتن نام گمراه بر او؛ نظير اين كه بگويى : او را فلانى گمراه كرده است . اين سخن وقتى گفته مى شود كه شخص ، ديگرى را به گمراهى نسبت داده و از زمره گمراهان حسابش آورده باشد. اين معنا بر خداوند نيز جايز است .
    4. انسان را به خود واگذاشتن : براى نمونه اگر كسى فرزندش را مورد عنايت قرار ندهد و او را تربيت نكند، درست است كه گفته شود: ((اءضله اءبوه ؛ او را پدرش گمراه كرده است)).
    5. گم كردن : چنان كه مى گويى : ((اءضل فلان ناقته ؛ فلانى شترش را گم كرده است)). اين معنا نيز به خدا نسبت داده نمى شود.
    6. آزمايش كردن ، به نحوى كه هنگام بيان ، كه خداوند بندگانش را با آن آزمايش مى كند، گمراهى حاصل مى شود. صاحب مجمع البيان مى گويد: ((مقصود آن است كه خدا با اين مثل ها بندگانش را آزمايش مى كند. از اين رو، بسيارى بدان ها گمراه و بسيارى بدآنها هدايت مى شوند.))
    تفسير
    خلاصه معناى اين دو آيه آن است كه خداوند از مثل زدن به چيزهايى كه نادانان و كم خردان آنها را حقير مى شمارند؛ نظير عنكبوت ، پشه ، مگس و... خوددارى نمى كند؛ زيرا او آفريننده هر چيز و پروردگار آنهاست و در نزد او بال يك پشه با تمام جهان برابر است .
    به علاوه ، ضرب المثل ها در تمام زبانها وجود دارند و مقصود از آنها آن كه انديشه هاى مجرد، از طريق مقايسه با اشياى محسوس آشكار گردد و هر چيزى كه اين هدف را تحقق بخشد، مى توان به آن مثل زد، خواه كوچك باشد خواه بزرگ ، چرا كه از اين طريق بر تمام مخالفان و دشمنان ، حجت تمام مى شود.
    خدا با اين مثل ها مردم را امتحان مى كند، چنان كه با دلايل و آيات ديگر آنها را مورد آزمايش قرار مى دهد. بسيارى از آنان بدآنها عمل مى كنند و بسيارى نيز از آنها روى برمى تابند. كسانى كه بدآنها عمل مى كنند مومنان و پاكان هستند و كسانى كه از آنها روى بر مى تابند، گناهكاران و گمراهان مى باشند. اگر هدايت و گمراهى به خدا نسبت داده شود درست خواهد بود؛ زيرا اوست كه مثلها را زده است ؛ مثلهايى كه براى آنان كه از آنها پند مى گيرند رحمت است و براى كسانى كه پند نمى گيرند نقمت محسوب مى شود.
    خوب است براى توضيح اين مطلب مثالى را بياوريم : فردى به دانشمندى كه به سبب دانش خود به بالاترين مقام رسيده است حسد مى ورزد و حسد او به مرحله اى مى رسد كه موجب بيمارى جسمى و روانى وى مى شود - اميرالمومنين (عليه السلام ) مى گويد: ((سلامت بدن از كمى حسد است)) - در اين جا درست است كه از باب مجاز بگوييم : آن دانشمند كسى است كه اين فرد حسود را به چنين سرنوشت بدى گرفتار ساخته است . چنان كه مى گويى : فلان زن زيبا، فلانى را تباه كرده و عقلش را از بن برده است ، به رغم آن كه اين خانم با وى هيچ كارى ندارد و حتى شايد هيچ چيز درباره اش ‍ نداند؛ ولى وقتى به جهت او عقلش را از دست بدهد، درست است كه فساد عقل به او نسبت داده شود. به همين دليل ، جايز است كه از باب مجاز، گمراهى به خدا نسبت داده شود؛ زيرا اوست كه حجت كوبنده را آشكار ساخته و آن را اعلان كرده ، و بر اثر اين اعلان ، مخالفت و گمراهى باطل گرايان را موجب گشته است و اگر او از بيان حجت خوددارى مى كرد، ديگر اطاعت و عصيان مطرح نبود و در آن صورت گمراه و هدايت يافته اى وجود نداشت .
    خداوند كسانى را كه از مثل ها پند نمى گيرند به فاسق ، پيمان شكن و سرپيچى كننده از همراهى با نيكان و پيروى از آنها، ناميده است .
    تكوين و تشريع
    خداى سبحان دو نوع اراده دارد: اول ، اراده خلق و تكوين كه از آن به ((كن فيكون)) تعبير مى شود و با همين اراده است كه ((شى ء)) را از ((لاشى ء)) به وجود مى آورد. دوم ، اراده دستور دادن و قانونگذارى كه از آن به امر و نهى و نيز فرا خوانى به انجام دادن كار نيك و روى گرداندن از كار بد تعبير مى شود. اگر بنده كارى نيك انجام دهد، آن را با اراده و اختيارش و بدون اجبار و اكراه انجام داده و اگر كار بدى را انجام دهد و كار نيكى را ترك كند، باز هم با اختيار خود چنين كرده است .
    وقتى اجراى احكام دينى به اراده مكلفان و اختيار آنان بستگى داشته باشد و مراقبى بر ايشان جز خودشان نباشد، در اين صورت اشتباه خواهد بود اگر گفته شود: دين سبب عقب ماندگى پيروان و طرفداران خود شده است ، به گونه اى كه ما از عقب افتادگى آنان به عدم صلاحيت دين براى اداره زندگى پى ببريم . آرى ، اگر آنان به دين عمل مى كردند و آن را كاملا بر كارهاى خود تطبيق مى دادند، درست بود كه دين را معيار پيشرفت و پسرفت آنها قرار مى داديم (در حالى كه چنين نيست .)
    با اين بيان ، كينه و نيرنگ دشمنان مخالف اسلام در اين گفته آشكار مى شود: ((ضعف مسلمانان دليل روشنى است بر ضعف اسلام و تعاليم آن)).
    بنابر منطق اين گوينده بى شرم ، بايد تمام گناهان و جنايت هايى را كه در آمريكا و اروپا صورت مى گيرد به دين مسيحيت نسبت دهيم و همچنين تمام ويرانگريها، خرابيها و آتش جنگهايى را كه دولت هاى مسيحى در شرق و غرب عالم بر مى افروزند، حتى افكندن بمبم اتم بر هيروشيما و بمبهاى ناپالم در ويتنام و حتى سقوط اخلاقى و بالا رفتن روزمره جرايم در آمريكا و اروپا و حتى مجاز بودن همجنس بازى در انگلستان ، هم از لحاظ قانون و هم از ديدگاه كليسا و امثال اين چيزها را به گردن دين مسيحيت بيندازيم و حتى شايسته است به خود مسيح (عليه السلام ) نسبت دهيم . حاشا و كلا كه دامن پاكان از چنين آلودگى هايى پاك است !
    اگر ما سخن دروغ چنين دروغگويى را قبول كنيم ، بايد يهودى اى كه در يمن زندگى مى كند از لحاظ تمدن و پيشرفت كاملا همانند يهودى اى باشد كه در نيويورك زندگى مى كند و نيز مسيحى ساكن مصر بايد همانند مسيحى مقيم پاريس باشد. عقب ماندگى كشورها، عوامل زيادى غير از دين دارد كه مهم ترين آنها بى سوادى ، رسوب هاى تاريخى و شرايط محيط و نيز نبودن رابطه ميان كشور عقب افتاده و كشور پيشرفته است .(203) اگر مسلمانان صدر اسلام با ملت ها و امت هاى متمدن ديگر، رابطه و آميزش ‍ نمى داشتند، از تمدن مسلمانان اثر و خبرى نبود. البته ، اسلام زمينه ساز اين رابطه و آميزش بود.
    خلاصه سخن آن كه ، عوامل پيشرفت و يا عقب ماندگى نه در سرشت مسلمانان نهفته است ، نه در سرشت مسيحيان و نه در سرشت بى دينان ، بلكه اوضاع و شرايط اجتماعى تاءثير به سزايى دارد. وقتى در آينده به آيات مربوط به جبر و تفويض رسيديم ، بار ديگر در اين باره به تفصيل سخن خواهيم گفت . ما اين موضوع را در كتاب معالم الفلسفة الاسلاميه و مع الشيعة الاماميه نيز به تفصيل شرح داديم .
    انكار خداوند
    كَيْف تَكْفُرُونَ بِاللّهِ وَ كنتُمْ أَمْوَتاً فَأَحْيَكُمْ ثُمّ يُمِيتُكُمْ ثُمّ يحْيِيكُمْ ثُمّ إِلَيْهِ تُرْجَعُونَ(28)
    هُوَ الّذِى خَلَقَ لَكُم مّا فى الأَرْضِ جَمِيعاً ثُمّ استَوَى إِلى السمَاءِ فَسوّاهُنّ سبْعَ سمَوَتٍ وَ هُوَ بِكلّ‏ِ شىْ‏ءٍ عَلِيمٌ(29)
    چگونه خدا را انكار مى كنيد، در حالى كه مرده بوديد و او شما را زنده ساخت ، باز مى ميراند و زنده مى كند و آن گاه به نزد خود باز مى گرداند؟ (28) اوست كه همه چيزهايى را كه در روى زمين است برايتان بيافريد، آن گاه به آسمان پرداخت و هر هفت آسمان را برافراشت و خود از هر چيزى آگاه است (29)
    اعراب
    ((كيف)) اسم استفهام است كه با آن از كيفيت ، يعنى حالت مى پرسند، چنان كه به وسيله ((كم)) از كميت ، يعنى عدد سوال مى كنند و با ((اءين)) از مكان و با ((متى)) از زمان . محل ((كيف)) منصوب است بنابراين كه حال از ((تكفرون)) باشد. ((كيف)) در اين جا به معناى انكار و تعجب است . ضمير ((سواهن)) به ((سماء)) برمى گردد؛ زيرا اسم جنس است ، هم بر كم اطلاق مى شود و هم بر زياد. ((سبع سموات)) بدل از ((هن)) است . برخى مى گويند: تميز براى اين ضمير و مفسر آن است . برخى مى گويند: ((سبع سموات)) مفعول دوم براى ((سواهن)) است ؛ زيرا اين جمله به معناى ((صيرهن)) است . ((جميعا)) حال از ((ما فى الاءرض)) است .
    انسان به خودى خود دليل است
    از سياق سخن چنين بر مى آيد كه خطاب در اين دو آيه متوجه كسى است كه ضرب المثل ها براى او فايده ندارد؛ ولى در واقع اين خطاب تمام كسانى را كه به رغم اين براهين و دلايل بى شمار خدا را انكار مى كنند، در برمى گيرد. از جمله اين دلايل ، وجود خود شخص كافر و منكر خداست كه دليلى روشن بر وجود آفريننده اش مى باشد، وگرنه چه كسى او را با اين نظام دقيق آفريده و هر عضو او از سلولهاى مغز و قلب گرفته تا معده و روده و جگر و گوش و چشم و دست ها و رگها و غيره را در جاى مناسب خود قرار داده است و هر كدام با دقت كامل و بدون آن كه مخلوقى بر آنها اشراف داشته باشد انجام وظيفه مى كند. وانگهى اين درك و انديشه انسان از كجا آمده كه به وسيله آن دور را نزديك ، مشكل را آسان و تمام آنچه را در كره زمين وجود دارد در يك خانه گرد آورده است . آن گاه ، اين انسان آن قدر پيشرفت كرده كه آثار و نشانه هاى انديشه او در سطح كرده ماه نيز به چشم مى خورد. آيا اين پديده ها و آثار، تصادفا به وجود آمده اند؟ يا اين كه در درون اشياء ويژگيهايى وجود دارد كه به اين نظم و هماهنگى منجر مى شود؟ آيا علم مى تواند به اين پرسشها پاسخ دهد و به عبارت درست تر آيا دانش تجربى توان پاسخ گويى به پرسشها را دارد؟
    برخى تلاش كرده اند تا به اين سوال ها پاسخ دهند؛ ولى از پاسخ آنها هزاران سوال ديگر به وجود آمده است . البته ما منكر آن نيستيم كه دانشمندان طبيعى در علوم پزشكى ، كشاورزى و صنعت به حقايقى روشن و حيرت انگيز دست يافته اند؛ لكن دانشمندان زيست شناسى همچنان به فضاى لايتناهى مى نگرند و در جستجوى رمز و ريشه آن هستند و جز حدس و گمان هايى كه انسان را از حق بى نياز نمى كند، چيز ديگرى با خود ندارند. بديهى است ، هر چيزى كه طبيعت از تفسير آن ناتوان باشد بايد از طريق ماوراى طبيعت تفسير شود.
    وقتى وجود انسان خود برهان قاطع بر وجود خدا باشد، چگونه ممكن است اين برهان دلالت التزامى خودش را انكار كند؟ چگونه ممكن است شخص فصيح و بليغ ، انديشه فصاحت و بلاغت را از اساس منكر شود؟ راز اين شگفتى در سخن خدا در همين نكته نهفته است : ((چگونه خدا را انكار مى كنيد، در حالى كه مرده بوديد و او شما را زنده ساخت))؛ يعنى چه قدر كار شما درباره خدا و كفر شما به او شگفت انگيز است ، در حالى كه شما خود، دليلى قاطع و روشن بر وجود او هستيد. و هرگاه (همه چيز را) انكار كنيد و خودخواهى در پيش گيريد، آيا مى توانيد اين موضع را نيز انكار كنيد كه شما در قبل چيزى نبوديد، آن گاه موجودى گشتيد كه مى شنويد، مى بينيد، حس مى كنيد، مى فهميد، سخن مى گوييد و انجام مى دهيد؟ آيا اين ، دليلى گويا بر وجود نيروى آفريننده نيست ؟ واقعا كه انسان بسيار ستمگر و كفر ورزنده است و كفر او به وجود خدا تنها به سبب كفر و نادانى او به وجود خودش مى باشد.(204)
    كسى كه خود را نشناسد، سزاوارتر است كه ديگران را نشناسد. با اين بيان ، تفسير اين حديث شريف را در مى يابيم كه مى فرمايد: ((خودشناس ترين شما، خداشناس ترين شماست)).
    ممكن است بگوييد: كدام خردمند وجود خود را انكار مى كند؟
    در پاسخ مى گوييم : دليل ، مستلزم مدلول است و انكار لازم ، يقينا انكار ملزوم را در پى دارد؛ براى نمونه ، كسى كه دلالت الفاظ را بر معانى موضوع له آنها انكار مى كند، چه بخواهد و چه نخواهد وجود الفاظ را انكار كرده است و اعتراف به الفاظ، در حالى كه دلالت آنها را انكار مى كند، فايده اى ندارد.
    منكر وجود خدا نيز از همين قبيل است ؛ چرا كه وجود او، دليل وجود آفريننده ، است و وجود آفريننده ، مدلول وجود او مى باشد. بنابراين ، وقتى كه وى وجود اين مدلول را منكر مى شود، وجود دليل را منكر شده است . پس او به طور ناخودآگاه ، وجود خدا را انكار كرده است .
    بدين ترتيب ، نادانى با صاحب خود (نادان ) چنين مى كند، او را از خود و از سرشتى كه با آن زندگى مى كند دور مى سازد و به طور ناخودآگاه ، او را وا مى دارد تا روشن ترين چيزها را انكار كند و به افسانه ها و نابخرديها ايمان بياورد.
    دو مرگ و دو زندگى
    مراد از مرگ نخست كه به وسيله جمله ((كنتم اءمواتا)) بدان اشاره شده عدم سابق است و مراد از زندگى نخست كه با جمله ((فاءحياكم)) بدان اشاره گرديده ، آفرينش پس از عدم است .
    مقصود از مرگ دوم ((ثم يميتكم)) همين مرگ معهود و متعارف ، و مقصود از زندگى دوم ، دوباره زنده شدن براى حساب و پاداش است : ثم يحييكم ثم اليه ترجعون .
    سوال : آيا پس از آن كه نيروهايى كه موجب حيات مى شود به اتمام برسد، روح از تن جدا مى گردد، به صورتى كه اگر اين نيروها صدها سال باقى بماند، باز هم انسان با آنها زنده خواهد ماند؟ يا نه ، ممكن است روح از بدن جدا شود، حتى اگر تمام اين نيروها باقى بماند و هيچ خللى هم بر بدن عارض نشود؟
    پاسخ : ماديها نظريه اول را پذيرفته اند و ديگران نظريه دوم را برگزيده اند؛ اما آيه 34 سوره اعراف كه مى فرمايد: ((... چون اجلشان فراز آيد، يك ساعت پيش و پس نشوند))، هر دو احتمال را مى دهد؛ زيرا اين آيه سبب اجل را بيان نكرده كه آيا آن فاسد شدن بدن است و يا چيزى ديگر؟ اما آيه 243 سوره بقره : ((آيا آن هزاران تن را نديده اى كه از بيم مرگ از خانه هاى خويش ‍ بيرون رفتند؟ سپس خدا به آنها گفت : بميريد... و نيز آيه 259 همين سوره : ((گفت : از كجا خدا اين مردگان را زنده كند؟ خدا او را به مدت صد سال ميراند))، اين دو آيه ، دو قضيه است كه در دو مورد خاص اتفاق افتاده اند و به سان قواعد فراگير و اصول كلى ، ساير وقايع را در برنمى گيرند.
    در هر حال ، ما اكنون چيزى نداريم كه باعث قطع و يقين ما به اين موضوع شود؛ ولى آنچه را بالعيان مى بينيم آن است كه برخى از مردم را در زمانى مرگ فرا مى گيرد كه در عنفوان جوانى و در اوج صحت و سلامت به سر مى برند و بسيارى از آنان مشغول گردش و تفريحند، در حالى كه داراى سن و سال بالايى هستند و به چندين بيمارى گرفتار مى باشند. چه بسيار پزشك ماهرى كه به بيمارش گفته است : تو پس از چند ساعت خواهى مرد، در حالى كه وى سالها زندگى كرده و گاهى برعكس اين هم اتفاق افتاده است .
    برانگيخته شدن
    برانگيخته شدن (زنده شدن در قيامت ) پس از توحيد و نبوت ، سومين اصل از اصول دين اسلام است . خداوند در اين آيه از معاد خبر داده است : ثم يحييكم ثم اليه ترجعون خداى سبحان امكان پذير بودن ((بعث)) را در چند آيه با دليل بيان فرموده است : ((آيا آنها نمى بينند خداوندى كه آسمانها و زمين را آفريده و در آفريدن آنها ناتوان نشده است ، مى تواند مردگان را زنده كند...))(205) و نيز اين آيه يا اءيها الناس ان كنتم فى ريب من البعث فانا خلقناكم من تراب ثم من نطفة ثم من علقة ؛(206) اى مردمان ، اگر شما از برانگيخته شدن در شك هستيد پس به درستى كه ما شما را از خاك خلق كرديم . بعد از نطفه سپس از خون بسته شده)). و آيات ديگرى كه به زودى بيان خواهيم كرد.
    ترديدى نيست كه اگر كسى چيزى را از نيستى بيافريند، مى تواند اجزاى آن چيز را پس از نابود شدن و پراكندگى بار ديگر گرد آورد، حتى گرد آوردن از آفريدن و به وجود آوردن آسان تر است . كسى كه كاخ بسازد، ساختن كوخ برايش آسان تر است .(207)
    من در اين زمينه كتاب ويژه اى دارم به نام الاخرة و العقل كه چند بار چاپ شده است . سپس اين كتاب در كتاب الاسلام و العقل گنجانيده شده است .
    نعمت هاى زمين
    پس از آن كه خداوند نعمت وجود را به انسان يادآور شد، فراوانى نعمت را نيز به او گوشزد كرد؛ اين نعمت ها عبارتند از: خوردنى ها، آشاميدنى ها، پوشيدنى ها، مركب ها، ديدنى ها و ديگر نعمت هاى بى شمار موجود در زمين .
    فقها به آيه هو الذى خلق لكم ما فى الاءرض جميعا استدلال مى كنند بر اين كه پيش از آمدن شريعت تمام اشيا مباح بود. از اين روى ، هيچ كس ‍ نمى تواند چيزى را تحريم كند، مگر با دليل : ((بگو: آيا به رزقى كه خدا برايتان نازل كرده است نگريسته ايد؟ بعضى را حرام شمرديد و بعضى را حلال . بگو: خدا به شما اجازه داده است يا به او دروغ مى بنديد؟)).(208)
    گاهى به اين آيه استدلال مى كنند بر اين كه زمين قابل تملك نيست و تنها محصولاتى كه از زمين به دست مى آيد قابل تملك است ؛ زيرا خدا فرموده : ((خلق لكم ما فى الاءرض)) و نفرموده است : ((خلق لكم الاءرض))؛ يعنى آنچه را در زمين است براى شما خلق كرده نه زمين را.
    هفت آسمان
    (استوى الى السماء)؛ يعنى قصد آسمان كرد.
    (فسويهن )؛ آفريد آنها را. ذكر عدد هفت ، دلالت بر حصر ندارد و هرگز و جود غير آن را نفى نمى كند؛ زيرا علما در علم اصول و لغت ثابت كرده اند كه عدد مفهوم ندارد؛ مثلا اگر كسى بگويد: من هفت كتاب دارم ؛ بدين معنا نيست كه جز اينها كتاب ديگرى ندارد. مؤ يد اين مدعا آن است كه خدا در خطاب به پيامبرش مى گويد: ((اگر هفتاد بار براى آنان آمرزش بخواهى ، خدا هرگز آنان را نمى آمرزد)).(209) پيامبر اكرم (صلى الله عليه و آله و سلم ) گفت : ((اگر مى دانستم كه اگر بر هفتاد مى افزودم ، خدا آنان را مى آمرزيد، هر آينه اين كار را مى كردم)). ممكن است سبب آوردن عدد هفت اين باشد كه اين آسمان ها، ويژگيهايى دارند كه در ساير آسمان ها يافت نمى شوند.
    سخن گفتن خدا با فرشتگان
    وَ إِذْ قَالَ رَبّك لِلْمَلَئكَةِ إِنى جَاعِلٌ فى الأَرْضِ خَلِيفَةً قَالُوا أَ تجْعَلُ فِيهَا مَن يُفْسِدُ فِيهَا وَ يَسفِك الدِّمَاءَ وَ نحْنُ نُسبِّحُ بحَمْدِك وَ نُقَدِّس لَك قَالَ إِنى أَعْلَمُ مَا لا تَعْلَمُونَ(30)
    وَ عَلّمَ ءَادَمَ الأَسمَاءَ كلّهَا ثُمّ عَرَضهُمْ عَلى الْمَلَئكَةِ فَقَالَ أَنبِئُونى بِأَسمَاءِ هَؤُلاءِ إِن كُنتُمْ صدِقِينَ(31)
    قَالُوا سبْحَنَك لا عِلْمَ لَنَا إِلا مَا عَلّمْتَنَا إِنّك أَنت الْعَلِيمُ الحَْكِيمُ(32)
    قَالَ يَئَادَمُ أَنبِئْهُم بِأَسمَائهِمْ فَلَمّا أَنبَأَهُم بِأَسمَائهِمْ قَالَ أَ لَمْ أَقُل لّكُمْ إِنى أَعْلَمُ غَيْب السمَوَتِ وَ الأَرْضِ وَ أَعْلَمُ مَا تُبْدُونَ وَ مَا كُنتُمْ تَكْتُمُونَ(33)
    و چون پروردگارت به فرشتگان گفت : من در زمين خليفه اى مى آفرينم ، گفتند: آيا كسى را مى آفرينى كه در آن جا فساد كند و خونها بريزد، و حال آن كه ما به ستايش تو تسبيح مى گوييم و تو را تقديس مى كنيم ؟ گفت : آنچه من مى دانم شما نمى دانيد (30) و نامهاى چيزها را به آدم بياموخت سپس آنها را به فرشتگان عرضه كرد. و گفت : اگر راست مى گوييد مرا به نامهاى اين چيزها خبر دهيد (31) گفتند: منزهى تو. ما را جز آنچه خود به ما آموخته اى دانشى نيست . تويى داناى حكيم (32) گفت : اى آدم ، آنها را از نامهاى چيزها آگاه كن . چون از آن نامها آگاهشان كرد، خدا گفت : آيا به شما نگفتم كه من نهان آسمان ها و زمين را مى دانم و بر آنچه آشكار مى كنيد و پنهان مى داشتيد آگاهم ؟ (33)
    مراد از ((اسماء)) در جمله ((و علم آدم الاءسماء كلها)) معانى اسماء است و اين معانى عبارتند از: موجودات جهان و خواص و ويژگيهاى آنها. صاحب مجمع البيان مى گويد: ((اسماء بدون معانى فايده اى ندارد و دليلى وجود ندارد كه به برترى آنها اشاره شود)). از امام صادق (عليه السلام ) درباره ((اسماء)) سوال شد. امام فرمود: ((مقصود كوه ها و دره هاست)). آن گاه به فرشى كه زير پايش بود اشاره كرد و فرمود: ((اين هم از مصاديق ((اسماء)) است))؛ يعنى ((اسماء)) همه چيز و حتى اين فرش را شامل مى شود.
    فرشتگان
    فرشتگان را نه از طريق حس و تجربه مى توان شناخت ، نه از طريق عقل و قياس و نه با هيچ وسيله ديگر، مگر از طريق وحى الهى كه بر زبان پيامبران و فرستادگانش جارى مى شود. بنابراين ، كسى كه به وحى ايمان دارد، بايد به وجود فرشتگان ايمان داشته باشد؛ زيرا وحى آشكارا از وجود آنان خبر مى دهد به گونه اى كه قابل تاءويل و توجيه نمى باشد، و با كسى كه از اساس ، منكر وحى است ، نمى توان درباره وجود فرشتگان سخن گفت ، چرا كه وجود آنان فرع است و وحى اصل . اگر بخواهيم با چنين كسى سخن بگوييم و وارد جدال شويم ، سزاوار است كه تنها درباره انديشه وحى و درستى آن باشد.
    در اين جا نمى خواهيم با كسى كه منكر وحى است وارد مجادله شويم ؛ زيرا در اين باره ، پيش تر به تفصيل سخن گفتيم ، بلكه فقط به وى گوييم : تو حق ندارى نظريه ات را بر كسى كه به وحى ايمان دارد تحميل كنى ، وگرنه براى او هم جايز خواهد بود كه نظر خويش را بر تو تحميل كند. اگر فردى كه منكر وحى است به كسى كه وحى را قبول دارد بگويد: ايمانت باطل است ؛ زيرا مستند به تجربه نمى باشد، او هم پاسخ خواهد داد: اى كسى كه وحى را انكار مى كنى ، ايمان و يقين تو به اين كه وحى باطل است نيز مستند به تجربه نيست ؛ زيرا موضوع نفى تو و اثبات شخص مومن يك چيز است ؛ يعنى وحى . اگر تجربه نمى تواند وحى را ثابت كند، آن را نفى نيز نمى كند و تفكيك ميان اين دو محال است ؛ به بيانى ديگر ايمان به عدم صحت غيب كاملا همانند ايمان به صحت آن است و هر دو غيبند. بديهى است كه نمى توان غيب را با غيبى كه همانند آن است نقد كرد. سارتر، اديب و فيلسوف مشهور فرانسوى در رد ماده گرايان و ماترياليست ها مى گويد:
    ((شما وقتى وجود خدا را انكار مى كنيد، كاملا همچون ايدئاليست هايى كه به وجود خدا اعتقاد دارند غيب را دنبال مى كنيد؛ زيرا يقين مادى ها به نفى غيب به همان دليلى اتكا دارد كه يقين مومنان به ثبوت غيب بر آن متكى است . به همين سبب آشكار مى شود كه مادى خود، خويشتن را نقض ‍ مى كند)).(210)
    جانشين
    مراد از واژه ((خليفه)) (جانشين ) در آيه انى جاعل فى الاءرض خليفة آدم ابو البشر و هر انسانى است كه در هر زمان و مكان از نسل آدم به دنيا آمده يا به دنيا خواهد آمد.(211) خداوند از آن جهت آدم را خليفه ناميد كه زمام زمين و كشف نيروها و ثروتهاى موجود در آن و نيز بهره گرفتن از اين ثروت ها را به او واگذار كرد.
    از سخن فرشتگان : اءتجعل فيها من يفسد فيها و يسفك الدماء چنين بر مى آيد كه خداوند پيش از آفرينش آدم ، به گونه اى فرشتگان را آگاه كرد كه هرگاه انسان در اين زمين به وجود آيد با ايجاد فساد و ريختن خود، معصيت خواهد كرد.
    از اين رو، اين امر بر آنان دشوار آمد و تعجب كردند كه خدا چگونه كسى را مى آفريند كه از فرمان خدا سرپيچى مى كند، در حالى كه فرشتگان او را تسبيح مى گويند و تقديس مى كنند. از اين رو، خداى سبحان ، حكمت آفرينش انسان را براى آنان آشكار ساخت ، و آن اين كه انسان استعداد ياد گرفتن چيزى را دارد كه فرشتگان آن را نمى دانند، و فساد او در زمين ، فايده وجود او را از بين نمى برد. در اين جا، فرشتگان قانع شدند و به فايده وجود آدم اذعان كردند.
    به علاوه ، خداوند انسان را بدين منظور نيافريد كه معصيت كند و كارهاى زشت انجام دهد، بلكه او را آفريد تا بياموزد و كار سودمند انجام دهد و نيز او را از ايجاد فساد و زيانكارى نهى كرد و اگر وى مخالفت كند، مجازات خواهد شد.
    اين آيه نشان مى دهد كه علم و دستاوردهاى آن در پيشگاه خداوند بسيار ارزشمند است ؛ زيرا خدا آفرينش انسان را چنين توجيه مى كند كه او استعداد فراگيرى علم و دانش را دارد. وقتى فرشتگان از اين قابليت انسان آگاهى يافتند از خدا پوزش خواستند و گفتند: سبحانك لا علم لنا الا ما علمتنا. بنابر اين ، وقتى هدف از آفرينش انسان ، دانش و عمل بدان باشد، كسى كه آن را رها كند و راه سهل انگارى را پيش گيرد، حكمت وجود خويش را نقض و با فطرتى كه خدا او را بر آن آفريده مخالفت كرده است .
    من مى ترسم كه بگويم : اگر فرشتگان در آن زمان از آثار بمب هسته اى و هيدروژنى و بمب هاى ناپالمى كه آمريكا آنها را در ويتنام به كار برد آگاهى مى داشتند، هيچ چيزى آنان را قانع نمى كرد. از خداوند آمرزى مى خواهم كه درباره ما چيزى مى داند كه خودمان نمى دانيم .
    next page

    fehrest page


    back page

  2. #2
    afsanah82
    مهمان

    پیش فرض

    next page

    fehrest page


    back page

    قوم يهود، تافته اى جدا بافته و استثنايى
    هر كس درباره آيات قرآن حكيم كه درباره بنى اسرائيل و به ويژه در مورد آن عده از اسرائيليانى كه در دوران موسى (عليه السلام ) زندگى مى كردند نازل شده است دقت كند، به نتيجه روشنى همچون خورشيد دست مى يابد و آن اين كه خداوند با آنها به گونه اى رفتار كرد كه نمى توان براى آن نظيرى پيدا كرد؛ رفتارى كه خارج از حد معمول و متعارف بود. دور نيست كه آيه و انى فضلتكم على العالمين نيز اشاره اى به همين رفتار ويژه داشته باشد؛ براى نمونه بايد يادآور شد كه خداوند قوم بنى اسرائيل را از ستم فرعون رهانيد؛ اما با شكافتن دريا و نه با جهاد و فداكارى . آنها را با نعمت ((من)) و ((سلوى)) اطعام كرد، با معجزه سيرابشان كرد، نه با زحمت و كار. كوه را بالاى سرشان نگه داشت تا خدا را اطاعت كنند و به فرمان او گوش فرا دهند. كشته ايشان را زنده كرد تا قاتل پيدا شود. تمام اين امور و امثال آن ، نشان مى دهد كه مشكلات يهود، در آن دوران از طريق طبيعى و معمولى حل نمى شد و حتى آنان در عمل براى حل اين مشكلات ، فكرى هم نمى كردند و هر وقت به مشكلى بر مى خوردند، مى گفتند: اى موسى ، از خدايت بخواه كه براى ما فلان كار را بكند و فلان كار را نكند... . موسى (عليه السلام ) هم دعا مى كرد و خداوند نيز دعايش را مستجاب مى كرد.
    با اين بيان روشن مى شود كه نسل بنى اسرائيل در آن زمان تافته اى بوده است جدا بافته كه نمى توان ديگر نسلها را با آنان مقايسه كرد. اما سخن شيخ محمد عبده كه مى گويد: ((خدا با نسلهاى قرنهاى حاضر همان برخوردى را مى كند كه با نسلهاى قرن هاى گذشته داشته است)) درباره تمام مردم صحت دارد، جز درباره اين مردم .(230)
    همچنين ، روشن مى شود كه خدا اراده كرد تا با نگه داشتن كوه بر بالاى سر بنى اسرائيل ، آنها را مجبور كند كه به تورات عمل كنند و سخن آقاى (علامه ) طباطبائى در كتاب الميزان كه ((نگه داشتن كوه بر بالاى سر بنى اسرائيل بر اجبار و اكراه دلالت ندارد؛ زيرا اكراهى در دين نيست ، دور از واقعيت است ؛ چرا كه خداوند خارج از چارچوب سنن و ضوابط با آنها رفتار كرد.
    اما درباره حكمت الهى براى اين نوع رفتار بايد بگويم كه من منبعى در دست ندارم تا به اين حكمت پى ببرم . ممكن است رازش اين باشد كه خدا خواسته است تا بدين وسيله مثلى بزند كه زندگى خوش و شيرين نمى شود مگر از طريق مبارزه با طبيعت ، و تنها با همين وسيله است كه حقايق كشف و رازها شناخته مى شود و انسان از پله هاى پيشرفت و تمدن بالا مى رود. و اگر انسان بدون زحمت ، زندگى كند و تكيه اش بر سفره اى باشد كه از آسمان فرود مى آيد، با حيوانى كه در كنار آخور پر از علف بسته شده است هيچ تفاوتى ندارد و ديگر نيازى به عقل و ادراك ندارد. اساسا وابستگى ، خاموشى و مرگ است و جهان ، زندگى و تلاش . در هر حال ، تاريخ يهود به طور كلى پيوند استوارى با اسرائيليان دارد كه در دوران موسى (عليه السلام ) مى زيستند و اين قوم نخستين عنصر و ريشه مستقيم نسل يهودى هايى هستند كه از آن پس به وجود آمدند.
    به مناسبت اين كه سخن درباره قوم يهود است ، به گروهى از صهيونيست ها كه در آمريكا اقامت دارند اشاره مى كنيم . در محله اى به نام ((بروكلين ))، واقع در نيويورك ، گروهى است به نام ((گروه شاهدان يهوه)). هدف اصلى اين گروه گسترش دادن هرج و مرج و برانگيختن آشوبهاى دينى در سراسر جهان ، به ويژه در دنيا عرب است و نيز پيشگويى درباره اين كه جهان روبه نابودى است . اين گروه ، نشريه ها و كتابهاى زيادى را به زبانهاى مختلف و با جلدهاى زنگى منتشر مى كند. بسيارى از اين نشريه ها به كشورهاى ما نيز سرايت كرده است . اين گروه همچنين مجله اى به نام برج المراقبه هم اكنون منتشر مى كند. از كتابهايى كه گروه نام برده منتشر كرده ، كتابى است در اهانت به حضرت محمد (صلى الله عليه و آله و سلم ) و قرآن به نام هل خدم الدين الانسانية . همچنين كتابهاى ليكن الله صادقا، نظام الدهور الالهى ، الحق يحرركم ، المصالحة ، و ملايين من الذين هم اءحياء لن يموتوا اءبدا را منتشر كرده است كتاب اخير در بيروت چاپ شده است .
    حكومت قاهره برخى از اعضاى ((گروه شاهدان يهوه)) را كشف كرد. اين افراد جلسه هاى پنهانى تشكيل مى دادند. به همين دليل ، دولت آنها را دستگير نمود و در چهارمين ماه از سال 1967 محاكمه آنها را آغاز كرد.
    يكى از تعاليم اين گروه اين است كه جدالى طولانى ، كه شصت قرن طول كشيد. ميان خدا و شيطان در گرفت ، آن گاه خدا عقب نشينى كرد و دفتر حكومت و اداره را به دست شيطان سپرد تا هرگونه مى خواهد عمل كند؛ زيرا شيطان خدا را منزوى و تنها باقى گذارد و كسى جز امت اسرائيل با او نبود. از اين رو، خدا به شيطان گفت : تمام مردم را بگير و تنها اين امت (اسرائيل ) را براى من واگذار. قرارداد ميان خدا و شيطان اين چنين انجام شد؛ لكن اين قرار داد سرانجام نتيجه معكوس خواهد داد؛ زيرا امت اسرائيل به زودى از نيل تا فرات را مالك خواهد شد و پيامبران از قرهايشان بيرون مى آيند و بالاترين مقامها را در دولت اسرائيل تصاحب مى كنند، و در نتيجه تمام جهان از اين دولت فرمان مى برند و شيطان شكست مى خورد و رحمان پيروز مى گردد. اين گروه در بيروت ، عمان ، بغداد، دمشق ، قاهره ، سعودى و مغرب ، طرفداران و مزدورانى دارد.(231)
    هدف از اشاره به مطلب فوق اين بود كه سير اين مار زهراگين را به همه نشان دهم و نيز انگشتانى را كه مخفيانه برخى از مولفان و روزنامه نگاران را تحريك مى كنند و به آنان خط مى دهند تا هرج و مرج و تباهى را گسترش ‍ دهند و نعره هاى مذهبى و آشوبهاى دينى را در كشورهاى ما برانگيزاند، به همه معرفى كنم .
    ذبح گاو
    وَ إِذْ قَالَ مُوسى لِقَوْمِهِ إِنّ اللّهَ يَأْمُرُكُمْ أَن تَذْبحُوا بَقَرَةً قَالُوا أَ تَتّخِذُنَا هُزُواً قَالَ أَعُوذُ بِاللّهِ أَنْ أَكُونَ مِنَ الجَْهِلِينَ(67)
    قَالُوا ادْعُ لَنَا رَبّك يُبَين لّنَا مَا هِىَ قَالَ إِنّهُ يَقُولُ إِنهَا بَقَرَةٌ لا فَارِضٌ وَ لا بِكْرٌ عَوَانُ بَينَ ذَلِك فَافْعَلُوا مَا تُؤْمَرُونَ(68)
    قَالُوا ادْعُ لَنَا رَبّك يُبَين لّنَا مَا لَوْنُهَا قَالَ إِنّهُ يَقُولُ إِنهَا بَقَرَةٌ صفْرَاءُ فَاقِعٌ لّوْنُهَا تَسرّ النّظِرِينَ(69)
    قَالُوا ادْعُ لَنَا رَبّك يُبَين لّنَا مَا هِىَ إِنّ الْبَقَرَ تَشبَهَ عَلَيْنَا وَ إِنّا إِن شاءَ اللّهُ لَمُهْتَدُونَ(70)
    قَالَ إِنّهُ يَقُولُ إِنهَا بَقَرَةٌ لا ذَلُولٌ تُثِيرُ الأَرْض وَ لا تَسقِى الحَْرْث مُسلّمَةٌ لا شِيَةَ فِيهَا قَالُوا الْئََنَ جِئْت بِالْحَقّ‏ِ فَذَبحُوهَا وَ مَا كادُوا يَفْعَلُونَ(71)
    وَ إِذْ قَتَلْتُمْ نَفْساً فَادّرَأْتُمْ فِيهَا وَ اللّهُ مخْرِجٌ مّا كُنتُمْ تَكْتُمُونَ(72)
    فَقُلْنَا اضرِبُوهُ بِبَعْضِهَا كَذَلِك يُحْىِ اللّهُ الْمَوْتى وَ يُرِيكمْ ءَايَتِهِ لَعَلّكُمْ تَعْقِلُونَ(73)
    و به ياد آوريد آن هنگام را كه موسى به قوم خود گفت : خدا فرمان مى دهد كه گاوى را بكشيد. گفتند: آيا ما را به ريشخندى مى گيرى ؟ گفت : به خدا پناه مى برم اگر از نادانان باشم (67) گفتند: براى ما پروردگارت را بخوان تا بيان كند كه آن چگونه گاوى است ؟ گفت : وى مى فرمايد: آن ماده گاوى است نه سخت پير و از كار افتاده ، نه جوان و كار ناكرده ، ميانسال ، اكنون بكنيد آنچه شما را مى فرمايند (68) گفتند: براى ما پروردگارت را بخوان تا بگويد كه رنگ آن چيست ؟ گفت : مى گويد: گاوى است به زرد تند كه رنگش بينندگان را شادمان مى سازد (69) گفتند: براى ما پروردگارت را بخوان تا بگويد آن چگونه گاوى است ؟ كه چنين گاوانى بر ما مشتبه شده اند و اگر خدا بخواهد ما بدان راه مى يابيم (70) گفت : وى مى فرمايد: در حقيقت آن ماده گاوى است كه نه رام است تا زمين را شخم زند و نه كشتزار را آبيارى كند. بى عيب است و يك رنگ . گفتند: اكنون حقيقت را گفتى . پس آن را كشتند، هر چند كه نزديك بود از آن كار سر باز زنند (71) و به ياد آريد آن هنگام را كه كسى را كشتيد و بر يكديگر بهتان زديد و پيكار در گرفتيد و خدا آنچه را پنهان مى كرديد آشكار ساخت (72) سپس گفتيم : پاره اى از آن را بر آن كشته بزنيد. خدا مردگان را اين چنين زنده مى سازد و نشانه هاى قدرت خويش را اين چنين به شما مى نماياند، باشد كه به عقل در آييد (73)
    واژگان
    الفارض : حيوان سالخورده اى كه از زايش افتاده باشد.
    البكر: جوانى كه هنوز باردار نشده باشد.
    العوان : حد وسط اين دو؛ نه سالخورده و نه جوان .
    الفاقع : زرد پر رنگ ، چنان كه گفته مى شود: اصفر فاقع ، اخضر ناضر، احمر قانى ء، ابيض ناصع و يقق ، اسود حالك . تمامى اين موارد صفاتى است كه بر مبالغه و تندى رنگ دلالت دارد، چنان كه در مجمع البيان آمده است .
    الذلول : چهار پاى ناآرامى كه رام شده باشد و مراد از ((ذلول)) در اين جا گاوى است كه به كار كردن در زمين عادت نكرده باشد.
    المسلمة : به تشديد ((لام)) سالم از عيب ها.
    الشية : به كسر ((شين)) نشانى و مراد از آن در اين جا آن است كه گاو يك رنگ باشد و رنگى جز زردى نداشته باشد. اين واژه از ((وشى الثوب)) گرفته شده ؛ يعنى لباسى كه به خطهاى گوناگون تزيين گرديده باشد.
    اداراءتم : در اصل ((تداراءتم)) بر وزن تفاعلتم بوده و ((تدارو)) به معناى تدافع است ؛ يعنى يكى دشمنش را با دست خود دفع مى كرد، و در مقابل دشمن او نيز چنين مى كرد، و يا اين كه هر كدام ديگرى را به ريختن خون مقتول متهم مى كرد.
    اعراب
    ((ما هى)) مبتدا و خبر و جمله مفعول براى ((يبين)) و ((لا فارض)) صفت براى ((بقرة)). هرگاه صفت ، منفى به ((لا)) باشد، واجب است تكرار شود، مثلا جايز نيست كه بگويى : ((مررت برجل لاكريم))، و سكوت اختيار كنى ، بلكه لازم است كلمه اى چون لا شجاع ، و فاتى از اين قبيل را بر آن عطف كنى . ((عوان)) خبر مبتداى محذوف است ؛ يعنى ((هى عوان)) و ((فاقع)) صفت براى ((بقرة)) و ((لونها)) فاعل براى ((فاقع)) است .
    خلاصه داستان
    فهم آيات مذكور، به شناخت حادثه اى بستگى دارد كه اين آيات به سبب آن نازل شده است . خلاصه اين حادثه از اين قرار مى باشد:
    پير مرد ثروتمندى از بنى اسرائيل به دست پسر عموهايش كشته مى شود بدين اميد كه از ثروت او ارث ببرند. آن گاه عليه چند نفر بيگناه مدعى مى شوند كه آنها اين پير مرد را كشته اند و از آنان طلب ديه مى كنند تا از اين طريق اتهام كشتن را از خود دور سازند. در نتيجه ، ميان آنان اختلاف و بگو مگو در مى گيرد. آنان به نزد موسى (عليه السلام ) رفتند و دعوايشان را مطرح كردند. از آن جا كه بينه اى وجود نداشت تا واقعيت را روشن كند، از موسى (عليه السلام ) - طبق معمول - (خواستند) كه خدا را بخواند تا قاتل را براى آنها آشكار سازد. از اين رو، خدا به موسى (عليه السلام ) وحى كرد كه به بنى اسرائيل بگويد تا گاوى را بكشند و پاره اى از اين گاو را به آن كه كشته شده بزنند تا وى زنده شود و قاتل خود را معرفى كند. پس از بحث و جدال زياد و اين كه آيا موضوع شوخى است يا جدى و نيز پس از آن كه سه بار از خصوصيات گاو پرسيدند، اين كار را انجام دادند و مقتول زنده شد و درباره آنچه اتفاق افتاده بود خبر داد.
    تفسير
    قالوا اءتتخذنا هزوا. يعنى اى موسى ، ما از تو درباره مقتول مى پرسيم و تو ما را به كشتن گاو دستور مى دهى ؟ اين كار، شوخى است نه جدى .
    قال اءعوذ بالله اءن اءكون من الجاهلين . يعنى من در غير پيام خدا شوخى و تمسخر نمى كنم تا چه رسد در مورد پيام خدا.
    موسى به بنى اسرائيل گفت : گاوى را بكشيد، هر نوع گاوى مى خواهد باشد؛ زيرا ماءمور به ، تنها گاو است به طور مطلق ، و اطلاق ، عموم را مى رساند؛ ولى بنى اسرائيل گفتند: براى ما پروردگارت را بخوان تا بگويد آن چگونه گاوى است ؟ او گفت : گاوى است كه از لحاظ سن ، ميان سال باشد، نه بزرگ و نه كوچك . پس برويد و از اين دستور اطاعت كنيد و در كشتن اين گاو كوتاهى نكنيد؛ لكن آنان بار ديگر به سوال پرداختند و گفتند: براى ما پروردگارت را بخوان تا بگويد رنگ آن گاو چيست ؟
    گفت : گاوى زرد...؛ ولى آنان لجاجت كردند و براى سومين بار سوال را تكرار نمودند؛ زيرا گاو در اين سن و با اين رنگ زياد است . گفت : از كار نكرده ، سالم و بى عيب باشد. بنى اسرائيل در جستجوى اين گاو بر آمدند و آن را با همان خصوصيات يافتند و ذبح كردند و پاره اى از آن را به مردن زدند و او زنده شد، و پس از آن كه وى درباره قاتل خود خبر داد، راز حادثه آشكار گرديد.
    كذلك يحيى الله الموتى ويريكم آياته لعلكم تعقلون . يعنى زنده كردن اين كشته توسط ما، گواهى روشن و دليلى عينى بر زنده شدن پس از مرگ است ؛ زيرا وقتى كسى بر زنده كردن يك تن توانا باشد، بر زنده كردن تمام مردم هم توانا خواهد بود؛ چون دليلى بر اختصاص وجود ندارد. آيا با اين گواه روشن و عينى باز هم قيامت را انكار مى كنيد و درباره آن ترديد مى نماييد و معصيت خدا را مرتكب مى شويد؟ آرى ، به رغم اين دليل و دلايلى ديگر، دلهاى آنان سخت و حتى از سنگ هم سخت تر است ، چنان كه در آيه بعدى خواهد آمد.
    پس از آن كه در تفسير آيه ((و اذ اءخذنا ميثاقكم)) و در بخش ((يهود تافته اى جدا بافته و استثناى)) مطالبى را بيان كرديم ، ديگر جايى براى سوالهاى زير باقى نمى ماند:
    1. چرا خدا در ابتدا آن مقتول را زنده نكرد، در حال يكه او بر هر چيزى تواناست ؟
    2. چگونه وقتى پاره اى از گاو به مرده زده شود، او زنده مى گردد؟
    3. چرا اين گاو را با اين خصوصيت ذبح كردند و نه گاوى ديگر را؟
    4. وانگهى ، زدن مقتول با پارچه اى از گاو، چه سودى دارد؟
    پس از آن كه ثابت كرديم خداوند با اسرائيليان آن زمان رفتار ويژه اى كرد كه با ديگران چنين رفتارى نكرده بود و از اين جهت آن ها را بر تمام مردم برترى داد، ديگر جايى براى اين پرسشها باقى نمى ماند.
    سنگدلى يهوديان
    ثُمّ قَست قُلُوبُكُم مِّن بَعْدِ ذَلِك فَهِىَ كالحِْجَارَةِ أَوْ أَشدّ قَسوَةً وَ إِنّ مِنَ الحِْجَارَةِ لَمَا يَتَفَجّرُ مِنْهُ الأَنْهَرُ وَ إِنّ مِنهَا لَمَا يَشقّقُ فَيَخْرُجُ مِنْهُ الْمَاءُ وَ إِنّ مِنهَا لَمَا يهْبِط مِنْ خَشيَةِ اللّهِ وَ مَا اللّهُ بِغَفِلٍ عَمّا تَعْمَلُونَ(74)
    پس از آن دلهاى شما چون سنگ ، سخت گرديد، حتى سخت تر از سنگ كه از سنگ ، گاه جوى ها روان شود و چون شكافته شود آب از آن بيرون جهد و گاه از ترس خدا از فراز به نشيب فرو غلتد و خدا از آنچه مى كنيد غافل نيست (74)
    اعراب
    ((اءو)) در اين جا براى تقسيم است ؛ يعنى برخى دلهايشان همانند سنگ است و برخى از سنگ هم سخت تر. ((اءشد)) خبر مبتداى محذوف و ((قسوة)) تميز. ضمير ((منه)) به ((ما)) بر مى گردد و ضمير ((منها)) به ((حجارة)).
    تفسير
    ثم قست قلوبكم من بعد ذلك . يعنى اى يهود مدينه ، بر پيشينيان شما واجب بود كه پس از مشاهده آن همه خوارق عادات و معجزات و از جمله زنده شدن آن مقتول اندرز گيرند و دلهايشان نرم گردد؛ ولى آنان به سبب اين كه ناپاك بودند برخلاف آنچه اين معجزات اقتضا مى كرد رفتار و فساد كردند و دلهايشان سخت گرديد تا آن جا كه گويى از سنگ ساخته شده اند و حتى از سنگ هم سخت ترند؛ زيرا ((... از سنگ ، گاه جوى ها روان شود و چون شكافته شود آب از آن بيرون جهد)).
    سوال : ((جوى ها)) بدون ترديد آب است ، بنابراين چگونه مى توان آب را به جويها و آب تقسيم كرد؟ آيا اين تقسيم ، از قبيل تقسيم ساختمان به خانه و ساختمان نيست ؟
    پاسخ : آيه كريمه آب را به دو قسمت تقسيم كرده است : آب زياد كه عبارت است از: جويها و كم كه عبارت باشد از: چشمه ها و چاه ها، و از اين قسمت كم به لفظ ((ماء)) يعنى آب تعبير كرده است . از اين رو، ((تفجير، جارى شدن)) به زياد نسبت داده شده ؛ زيرا دلالت بر كثرت دارد و ((تشقق)) (شكافتن ) به آب نسبت داده شده است ؛ زيرا بر اندك دلالت دارد.
    در هر حال ، غرض اين است كه خداوند انواع و اقسام صخره ها و سنگها را بر دلهاى يهوديان برترى داده است ؛ زيرا صخره گاهى شكافته مى شود و از آن آب بيرون مى آيد و سنگ هم گاهى جا به جا مى شود؛ اما دلهاى يهوديان به نيكى تمايل پيدا نمى كند، هيچ زيبايى آن را به حركت در نمى آورد و به هدايت روى نمى كند.
    سوال : سنگ ، درك و زندگى ندارد تا از خدا بترسد. پس معناى اين سخن خدا چيست كه مى فرمايد: ((و گاه از ترس خدا از فراز به نشيب فرو غلتد))؟
    به اين سوال پاسخ ‌هاى متعددى داده شده است كه بهترين آنها دو پاسخ زير است :
    1. اين سخن مبتنى بر فرض است ؛ بدين معنا كه اگر سنگ همانند يهود عقل و فهم مى داشت ، از ترس خدا فرو مى غلتيد، و همانند اين سخن در كلام عرب زياد است .
    2. سنگ استعداد اين را دارد كه در برابر خداوندى كه تمام سبب ها، خواه طبيعى و خواه غير طبيعى ، به او منتهى مى شود، خشوع و فروتنى كند. خداوند مى گويد: ((هفت آسمان و زمين و هر چه در آنهاست تسبيحش ‍ مى كنند و هيچ موجودى نيست جز آن كه او را به پاكى مى ستايد)).(232)
    اختلاف مزاج ها
    سوال : آيا در درون انسان نيرويى وجود دارد كه او را تحريك كند و در امورش دخالت داشته باشد يا اين كه محرك اصلى انسان ، پديده ها و موجودات برونى است و اگر انگيزه درونى هم باشد اين انگيزه از برون سرچشمه مى گيرد و زاييده مى شود، به گونه اى كه انگيزه درونى فرع و انگيزه برونى اصل است ، يا آن كه هر دو انگيزه اصل و مستقل از ديگرى مى باشد، هر چند انسان گاه با اين انگيزه و گاه با آن و نيز گاه با هر دو تحريك مى شود؟ بر فرض اين كه در درون انسان نيرويى مستقل باشد كه او را تحريك كند و بر انگيزد، آيا تمام انسانها در اين نيروى روحى با هم شريكند، به گونه اى كه فردى با فردى ديگر هيچ تفاوتى ندارد و يا هر فردى داراى نيروى خاص و مزاج ويژه اى است كه ديگرى با او شركت ندارد؟
    پاسخ : در جواب نخستين پرسش بايد گفت : انسانيت انسان به غريزه ها و نيروهاى روحى اش مى باشد، به گونه اى كه اگر او را از اين نيروهاى روحى جدا سازيم و يا عمل و تاءثير آنها را نفى كنيم ، انسان به صورت يك برگ و يا پرى در مى آيد كه در معرض وزيدن باد قرار گيرد (و باد آن را به اين و آن سو ببرد.) لازم به گفتن است كه نيروهاى درونى انسان با امواج و رويدادهاى برونى واكنش متقابل دارد؛ بدين معنا كه هم در آنها اثر مى گذارد و هم از آنها اثر مى پذيرد؛ ولى واكنش متقابل يك چيز است و استقلال در تاءثيرگذارى چيزى ديگر؛ براى نمونه ، غريزه كنجكاوى و جستجو گرى به همراه انسان آفريده مى شود و به همين دليل ، كودك فطرتا كنجكاو است و حتى اين غريزه از ويژگيهاى انسان به شمار مى رود. آن گاه اين غريزه با ديدن پديده ها و رويدادهاى برونى و تحقيق و كاوش درباره آنها رشد مى كند و با رشد آن ، انسان مى تواند بر اشياى خارجى تاءثير بگذارد و آنها را بر طبق نيازمنديها و خواسته هاى خودش متحول سازد، با اين كه مى دانيم اين اشيا در وجود خود مستقل و جدا از انديشه و ادراك انسان هستند. بنابراين ، بايد گفت : حركات انسان هم از درون نشئت مى گيرد و هم از برون ؛ يعنى هم از خود اوست و هم از رويدادهاى خارجى .
    در اين جا نوع سومى هم وجود دارد كه من آن را از طريق تجربيات شخصى ام به دست آوردم و نام آن را ((توفيق در نيكى و رستگارى)) گذاشتم . اين قسم از عمل ، نه از درون انسان سرچشمه مى گيرد و نه از رويدادهاى برونى ، بلكه از يك نيروى مخفى و از يك قدرت نيكوكارانه نشئت مى گيرد؛ نيرويى كه بى نهايت است و در جهان ناشناخته و پنهان مى باشد؛ ولى اين نيرو راه نيكى را براى برخى از افراد آماده مى سازد و به طور مستقيم آنان را به چيزى راهنمايى مى كند كه خدا را خشنود مى سازد آن هم از جايى كه خود هم نمى دانند.
    بالطبع در اين قسم ، تنها كسانى با من موافقند كه به وجود خدا و حكمت او ايمان دارند و او را آن گونه كه شايسته است مى شناسند. من اعتراف مى كنم كه براى اين قسم ، يك ضابطه كلى ندارم (تا آن را ارائه دهم ؛) زيرا همان طور كه پيش تر گفتم ، از طريق تجربه هاى شخصى ام به آن راه يافتم .(233)
    اما پاسخ دومين سوال و اين كه آيا مردم در غرايز و خصوصيات روحى همگى با يكديگر شريكند يا نه ، نياز به شرح و تفصيل دارد؛ بدين ترتيب كه خصوصيات روحى بر دو گونه اند:
    1. خصوصيات روحى اى كه عموميت دارد؛ نظير وجدان و ادراك كه با آن مى توان حق را از باطل ، نيكى را از بدى و زشتى را از زيبايى جدا كرد و اگر اين خصوصيات مشترك و همگانى نمى بود، فضيلت و رذيلتى وجود نداشت و نيز نمى توانستيم فردى را به سبب انجام دادن يا ترك كارى نكوهش يا ستايش نماييم و يا منكر حقى را با دليل قانع كنيم . همچنين غرايز خودخواهى ، عاطفه پدرى و فرزندى و مانند آن ، ميان تمام مردم مشتركند، هر چند از لحاظ شدت و ضعف متفاوت هستند.
    2. برخى از خصوصيات روحى نيز در ميان مردم مختلف است ؛ مانند شجاعت و ترس ، بخشندگى و بخل ، بى رحمى و مهربانى ، اراده ضعيف و اراده قوى ، تمايل به كار نيك و تمايل به كار بد. در اين خصوصيات آدميان با يكديگر مختلف و متفاوتند؛ براى نمونه ، همه انسانها بخشنده ، يا بخيل ، يا ترسو و يا شرارت پيشه نيستند.
    سوال : اين سخن شما بر خلاف آن چيزى است كه شايع است و آن اين كه ((هر فردى دو جنبه دارد: خوبى و بدى))؛ اما شما بر يك جنبه تاءكيد و از جنبه ديگر چشم پوشى كرديد؟
    پاسخ : اگر گاهى از فرد شرارت پيشه اى بوى نيكى مى آيد، اين امر به طور تصادفى و بدون اراده قبلى است . به علاوه ، سخن مشهور پيش گفت (هر فردى دو جنبه دارد) درباره غير يهود درست است ؛ اما درباره يهود صحت ندارد؛ زيرا هر آنچه در آنان است بدى و زشتى است و جنبه خوبى مطلقا در ميان آنها وجود ندارد و دليل بر اين موضوع ، تورات خود آنها، قرآن كريم و تاريخ درست و عملكرد آنان در فلسطين است ؛ عملكردى كه آشكارا نشان مى دهد دين ، اخلاق و تمام روابط بشرى ، از ديدگاه آنان ، جز معامله اى تجارتى به منظور تاءمين منافع شخصى نيست . ما بار ديگر، هر وقت مناسبتى پيش آيد، به اين موضوع خواهيم پرداخت .
    يهود ايمان نمى آورند
    أَ فَتَطمَعُونَ أَن يُؤْمِنُوا لَكُمْ وَ قَدْ كانَ فَرِيقٌ مِّنْهُمْ يَسمَعُونَ كلَمَ اللّهِ ثُمّ يحَرِّفُونَهُ مِن بَعْدِ مَا عَقَلُوهُ وَ هُمْ يَعْلَمُونَ(75)
    آيا طمع مى داريد كه به شما ايمان بياورند و حال آن كه گروهى از ايشان كلام خدا را مى شنيدند و با آن كه حقيقت آن را مى يافتند تحريفش مى كردند و از كار خويش آگاه بودند؟ (75)
    تفسير
    هر صاحب رسالتى كاملا شيفته آن است كه مردم به رسالت او ايمان بياورند. از اين رو، دعوت به آن را در ميان اقوام مختلف منتشر مى كند، تا شايد پيروان و ياران آن دعوت افزايش يابند و در اين راه زحمت ها و دشتواريهاى فراوانى را تحمل مى كند. پيامبر اكرم (صلى الله عليه و آله و سلم ) و اصحابش نيز چنين كردند. دعوت به اسلام را در ميان هر قومى منتشر كردند، به اين اميد كه پيروان و يارانى را در آن جا بيابند؛ مثلا ميان نصار و يهوديان مدينه ، روابط همسايگى ، رضاعى (شيرخوارى ) و تجارى وجود داشت . از اين رو، انصار به فرمان پيامبر يهوديان را به اسلام فرا خواندند و با دليل محكم و منطق درست با آنها به جدال پرداختند. انصار آرزو داشتند كه عاطفه انسانى يهوديان تحريك شود، به ويژه كه آنان اهل كتابند و بالاخص كه اوصاف حضرت محمد (صلى الله عليه و آله و سلم ) در تورات آنها آشكارا و يا تلويحى آمده است .
    وقتى كه يهوديان دعوت به اسلام را رد كردند و به دشمنى با حق و ادامه كفر پاى فشردند، خدا به پيامبر اكرم و اصحابش چنين خطاب كرد: اءفتطمعون اءن يؤ منوا لكم ؛ آيا طمع مى داريد كه به شما ايمان بياورند، در حال يكه پيشينيان همين يهوديان سخن خدا را همراه با نشانه ها و معجزات از موسى (عليه السلام ) شنيدند و آن را تحريف و بر وفق خواسته هاى خود تاءويل كردند و به رغم اين كه حق را مى شناختند، تصميم گرفتند با آن مخالفت كنند. وضعيت يهود مدينه نيز همانند پيشينيان آنهاست . پيشينيان اين قوم سخن خدا را تحريف كردند و مطابق ميل خود، حلال را حرام و حرام را حلال قرار دادند. پسينيان نيز اوصاف محمد (صلى الله عليه و آله و سلم ) را كه در تورات آمده است تحريف كردند، تا حجتى عليه آنان وجود نداشته باشد.
    صاحب مجمع البيان مى گويد: ((اين آيه نشان مى دهد كه گناه تحريف كردن شريعت چه قدر بزرگ است و نيز دلالت بر عموم دارد، و بدعت در فتواها و قضاوتها و كليه امور دين را دربر مى گيرد)).
    ما بر سخن صاحب مجمع اين نكته را اضافه مى كنيم كه آيه مورد نظر علاوه بر مطلب فوق ، بر اين معنا نيز دلالت دارد كه هر كس از گمراهى پيروى كند، تنها به خود جنايت نكرده ، بلكه اثر اين كار او در تمام نسلها امتداد پيدا مى يابد و گناه عمل خود او و عمل كسى كه از گمراهى او پيروى مى كند - چنان كه در حديث شريف آمده است - به گردن اوست .
    وقتى با مومنان ديدار كنند
    وَ إِذَا لَقُوا الّذِينَ ءَامَنُوا قَالُوا ءَامَنّا وَ إِذَا خَلا بَعْضهُمْ إِلى بَعْضٍ قَالُوا أَ تحَدِّثُونهُم بِمَا فَتَحَ اللّهُ عَلَيْكُمْ لِيُحَاجّوكُم بِهِ عِندَ رَبِّكُمْ أَ فَلا تَعْقِلُونَ(76)
    أَ وَ لا يَعْلَمُونَ أَنّ اللّهَ يَعْلَمُ مَا يُسِرّونَ وَ مَا يُعْلِنُونَ(77)
    و چون با مومنان ديدار كنند، گويند: ما هم ايمان آورده ايم و چون با يكديگر خلوت كنند، گويند: آيا با آنان از دانشى كه خدا به شما ارزانى داشته سخن مى گوييد، تا به يارى آن در نزد پروردگارتان بر شما حجت آرند؟ آيا به عقل در نمى آييد؟ (76) آيا نمى دانند كه هر چه را كه پنهان مى دارند و هر چه را كه آشكار مى سازند، خدا مى داند؟ (77)
    واژگان
    الفتح : در اصل براى چيزى كه بسته باشد به كار مى رود و مراد از آن در اين جا حكم است . گفته مى شود: اللهم افتح بينى و بين فلان ؛ خدايا، ميان من و او حكم كن .
    اعراب
    ((ليحاجوكم)) مضارع منصوب به ((اءن)) كه پس از ((لام)) در تقدير است .
    next page

    fehrest page


    back page

  3. #3
    afsanah82
    مهمان

    پیش فرض

    next page

    fehrest page


    back page

    تفسير
    برخى از يهوديان مدينه نفاق مى كردند و به مسلمانان دروغ مى گفتند. آنها به مسلمانان مى گفتند: ما به آنچه شما ايما آورده ايد ايمان داريم و گواهى مى دهيم كه محمد (صلى الله عليه و آله و سلم ) در سخن خود راستگوست ، زيرا ما اوصاف و خصوصيات او را در تورات ديده ايم . وقتى همين گروه منافق با سركرده هاى خود ديدار مى كردند، اين سركرده ها آنها را سرزنش مى نمودند و به آنان مى گفتند: چگونه آنچه را خدا عليه شما حكم كرده با مسلمانان و پيروان محمد (صلى الله عليه و آله و سلم ) صحبت مى كنيد؟ آيا نمى دانيد كه اين كار اقرارى است از خودتان عليه خودتان مبنى بر اين كه شما بر باطليد و آنان بر حق ؟
    اءو لا يعلمون اءن الله يعلم ما يسرون و ما يعلنون ؛ يعنى هر قدر منافقان بخواهند، نفاقشان را پنهان سازند و سر كردگان گمراه ، پيروان خود را توجيه كنند، خدا همه چيز را مى داند و چيزى بر او پوشيده نيست . بنابراين ، هر آنچه را شما يهوديان در نيرنگها و توطئه هاى خود پنهان مى داريد، خدا پيامبرش را از آن باخبر مى كند و توطئه شما را بر باد مى دهد.
    برخى از آنها بى سوادند
    وَ مِنهُمْ أُمِّيّونَ لا يَعْلَمُونَ الْكِتَب إِلا أَمَانىّ وَ إِنْ هُمْ إِلا يَظنّونَ(78)
    فَوَيْلٌ لِّلّذِينَ يَكْتُبُونَ الْكِتَب بِأَيْدِيهِمْ ثُمّ يَقُولُونَ هَذَا مِنْ عِندِ اللّهِ لِيَشترُوا بِهِ ثَمَناً قَلِيلاً فَوَيْلٌ لّهُم مِّمّا كَتَبَت أَيْدِيهِمْ وَ وَيْلٌ لّهُم مِّمّا يَكْسِبُونَ(79)
    برخى از ايشان بى سوادانى هستند كه نمى دانند در آن كتاب چيست ، جز سخنانى كه شنيده اند و مى خوانند. اينان تنها پايبند گمان خويشند (78) پس واى برآنهايى كه كتاب را خود به دست خود مى نويسند و تا سودى اندك برند، مى گويند كه از جانب خدا نازل شده است . پس واى بر آنها بدانچه نوشتند و واى بر آنها از سودى كه مى برند (79)
    واژگان
    الاميون : مفرد آن ((امى)) و معنايش نيز روشن است . امى كسى است كه خواندن و نوشتن نمى داند. سبب اين كه به ام (مادر) نسبت داده شده ، آن است كه فرد بى سواد در نادانى به سان كسى است كه تازه از مادر متولد شده باشد.
    الامانى : مفرد آن ((امنية)) است و يكى از معانى اين واژه ، آرزوى قلبى است كه در اين معنا از ديگر معانى بيشتر به كار مى رود و در آن بيشتر ظهور دارد و به معناى خواندن نيز به كار مى رود و در اين جا مراد از آن ، گمان بى دليل است ، چنان كه جمله ((ان هم الا يظنون)) اين معنا را تاكيد مى كند.
    الويل : رسوايى ، اندوه ، ذلت و خوارى ، از اين قبيل است : ويح ، ويس و ويب .
    الايدى : جمع و مفردش ((يد)) است و ((الاءيادى)) جمع الجمع مى باشد. اين واژه به معناى نعمتها، زياد به كار مى رود.
    اعراب
    ((ويل)) مبتدا و خبر آن ((للذين)) است ، و نيز جايز است منصوب خوانده شود بنابر اين كه در تقدير ((جعل الله الويل للذين)) باشد. تقدير گرفتن ((جعل)) بدان سبب است كه ((ويل)) از خود فعل ندارد. صاحب تفسير البحر المحيط ضمن بيان اين مطلب مى افزايد: هرگاه ((ويل)) اضافه شود؛ نظير ((ويل زيد))، نصب از رفع بهتر است و هرگاه مفرد آورده شود (اضافه نشود) نظير ((ويل لزيد))، در اين صورت ، رفع بهتر است .
    تفسير
    و منهم اءميون لا يعلمون الكتاب ؛ يعنى گروهى از يهوديان بى سوادانى هستند كه چيزى از دين خدا نمى دانند و نهايت كار آنان حدس و گمان است و بر علم اتكا ندارند.
    بديهى است كه اين وصف هر چند درباره يهوديان آن روز است ، ولى اين نكوهش هر نادانى را در بر مى گيرد كه خود را به سان دانا جلوه مى دهد و كارى را كه شايستگى ندارد بر عهده مى گيرد؛ زيرا - به اصطلاح اصولى ها - مورد مخصص نيست .
    تفسير، اصول و قواعدى دارد
    اين آيه آشكارا دلالت دارد بر اين كه تفسير كتاب و سنت با حدس و گمان جايز نيست ، بلكه پيش از هر چيزى ديگر، بايد انسان به قواعد و اصول تفسير آگاهى داشته باشد. رعايت اين قواعد در بيان مقصود خدا و رسول از آن جهت است كه كسى به اين دو دروغ نبندد و بدون دليل ، چيزى را به آنها نسبت ندهد.
    نخستين شروط صحت تفسير، خواندن و نوشتن است . آن گاه ، دانستن اقسام علوم عربى از قبيل مفردات لغت تصرف ، نحو، علم بيان ، فقه ، اصول ، علم كلام و آشنايى به برخى از علوم ديگر كه تفسير برخى از آيات بدان ها ارتباط پيدا مى كند. به علاوه اين كار به مفسر امكان مى دهد كه در شناخت اين علوم به كارشناسان آنها رجوع كند.
    فويل للذين يكتبون الكتاب باءيديهم ثم يقولون هذا من عند الله . اين آيه تمام كسانى را كه به دروغ چيزى را به خدا نسبت مى دهند، تهديد مى كند. آنها اين عمل زشت را تنها براى گرفتن بهاى آن از شيطان ، انجام مى دهند. البته لازم نيست اين قيمت ، تنها مال باشد، بلكه ممكن است مقام يا شهوت رانى ها و ديگر لذايذ دنيوى باشد.(234) خداوند سبحان در يك آيه سه مرتبه ((ويل)) را بر تقلب كنندگان حيله گر تكرار كرده ، و سبب تاكيدش اين بوده كه بفهماند افترا بر او و پيغمبرش از بزرگ ترين معصيت ها و داراى شديدترين مجازاتها و عذابهاست . ((واى بر شما به دروغ بر خداوند افترا مى بنديد! پس شما را به عذاب هلاك مى كند. و به تحقيق كسى كه افترا ببندد ناكام خواهد شد)).(235)
    عالم ، حكم به واقع نمى كند
    بدين مناسبت ، به اين نكته اشاره مى كنيم كه شخص عالم هر قدر مقام علمى اش والا باشد نبايد چيزى را به اين عنوان به خدا و پيامبرش نسبت دهد كه مثلا اين چيز واقعيتى است نوشته شده در لوح محفوظ. بنابراين ، وقتى به حلال و يا حرام بودن فتوا مى دهد، يا حكم مى كند كه فلان چيز حق است و يا آيه و روايتى را تفسير مى كند، بايد اين كار را در كمال احتياط انجام دهد و توجه داشته باشد كه حكم ، يا فتوا و يا تفسير او صرفا يك راءى و نظريه است كه ممكن است خطا باشد و يا صواب ، نه اين كه تصويرى است از واقعيت و به همين دليل ، هر گاه تلاش و سعى كند در پيشگاه خدا معذور است و اگر در تلاش و تحقيق كوتاهى كند و يا در اين امر كوتاهى نكند؛ لكن يقين پيدا كند كه سخن او عينا همان سخن خدا و پيامبر اوست و نه چيزى ديگر، در اين صورت ، وى همانند كسانى است كه به خدا دروغ مى بندند، حتى اگر اعلم علما هم باشد؛ زيرا عالم به عنوان واقع ، فتوا نمى دهد و به حق حكم نمى كند، بلكه به اعتقاد اين كه حق است فتوا مى دهد و حكم صادر مى كند و اين امر نشان مى دهد كه او معصوم نيست .
    آتش ما را نخواهد سوزانيد
    وَ قَالُوا لَن تَمَسنَا النّارُ إِلا أَيّاماً مّعْدُودَةً قُلْ أَ تخَذْتمْ عِندَ اللّهِ عَهْداً فَلَن يخْلِف اللّهُ عَهْدَهُ أَمْ تَقُولُونَ عَلى اللّهِ مَا لا تَعْلَمُونَ(80)
    بَلى مَن كَسب سيِّئَةً وَ أَحَطت بِهِ خَطِيئَتُهُ فَأُولَئك أَصحَب النّارِ هُمْ فِيهَا خَلِدُونَ(81)
    وَ الّذِينَ ءَامَنُوا وَ عَمِلُوا الصلِحَتِ أُولَئك أَصحَب الْجَنّةِ هُمْ فِيهَا خَلِدُونَ(82)
    و گفتند: آتش جز چند روزى ما را نسوزاند. بگو: آيا با خدا چنين پيمانى بسته ايد، تا او خلاف پيمان خود نكند؟ يا آن كه از روى نادانى چنين نسبتى به خدا مى دهيد؟ (80) آرى ، آنان كه مرتكب كار زشت مى شوند و در گناه غرقه مى گردند، اهل جهنّمند و جاودانه در آن (81) و آنان كه ايمان آورده اند و كارهاى شايسته كرده اند، اهل بهشتند و در آن جاويدان (82)
    واژگان
    المس ، اللمس ، الجس ، هر چند در لفظ متعددند؛ ولى در معنا يكى هستند. واژه ((لمس)) بسيارى از اوقات در چيزى به كار مى رود كه احساس گرما و سرما و امثال آنها با آن همراه باشد.
    اعراب
    ((بلى)) حرف جواب و براى اثبات پس از نفى است . گفته مى شود: ما فعلت كذا؟ چنين كارى را نكردى ؟ شما در پاسخ مى گوييد. بلى ، فعلت ؛ (بله ، چنين كردم . واژه ((نعم)) پاسخ ايجاب است و گفته مى شود: فعلت كذا؟ فلان كار را انجام دادى ؟ شما در پاسخ مى گوييد: نعم ؛ بله ، انجام دادم .)
    تفسير
    و قالوا لن تمسنا النار الا اءياما معدودة . يهوديان گمان دارند كه آنان فرزندان خدا و ملت برگزيده اويند و غير از آنها، تمام مردم ، فرزندان شيطان و ملت طرد شده خدا مى باشند. از اين رو، خدا يهوديان را در آتش جاودانه قرار نمى دهد و به آنها بى رحمى نمى كند، بلكه آنها را در مدتى كوتاه و بسيار اندك عذاب مى كند. آنگاه از آنان خشنود مى گردد؛ يعنى خدا آنها را ناز و نوازش مى كند، چنان كه امروز استعمار، صهيونيستهايى را كه سرزمين فلسطين را اشغال كرده اند نوازش مى كند.
    قل اءتخذتم عند الله عهدا. يعنى اى محمد، به آنان بگو: اين تصور شما نوعى جسارت در برابر خدا و فتواى بدون علم است ، وگرنه كجاست آن وعده و پيمانى كه شما از خداوند در اين باره گرفتيد؟ اين تصور يهوديان ، تنها نشان دهنده بى باكى آنها در برابر گناهان و كارهاى زشت و سبك شمردن آن است . پيامبر اكرم (صلى الله عليه و آله و سلم ) فرمود: ((مومن گناه خود را به سان سنگ بزرگى مى بيند كه بيم دارد بر سرش فرود آيد، و كفر گناهش را همانند مگسى مى بيند كه از جلو بينى اش عبور مى كند)). اميرالمومنين على (عليه السلام ) فرمود: ((بدترين گناهان گناهى است كه شخص گناهكار آن را سبك بشمارد)). اين سخن پيامبر اكرم (صلى الله عليه و آله و سلم ) كه فرمود: ((گويا گناه مگسى است كه از جلو بينى گناهكار مى گذرد)) كاملا بر يهوديانى منطبق است كه گمان مى كنند آنان پسران خدا هستند كه مورد نوازش قرار مى گيرند. اميد است كسانى كه با اتكال بر شرافت نسبت ، گناهان خود را سبك مى شمارند از اين سخن پيامبر اكرم (صلى الله عليه و آله و سلم ) اندرز بگيرند. اما آن كه به خود اعتماد داشته باشد و خطاهايش را احساس نكند و اندرز ديگران را هم نپذيرد، محال است كه به كارهاى نيك راه يابد. انسان خردمند، هيچ گاه از طريق خودبينيها و توهمات نفسانى به خودش نگاه نمى كند، بلكه همواره چون فردى منتقد، كه از عيبها و انحراف هاى خود انتقاد مى كند، به خودش ‍ مى نگرد و ميان آن وضعيتى كه بر آنها است و وضعيتى كه بايد بر آن باشد و او را از انديشه هاى كودكانه و القاآت شيطانى آزاد مى سازد، تفاوت قائل شود. تنها در اين صورت است كه نام انسان به معناى واقعى و درست كلمه بر او انطباق مى يابد. در حديث شريف آمده است : ((كسى كه خود را گناهكار انگارد، نيكوكار است)).
    بلى من كسب سيئة و اءحاطت به خطيئته فاءولئك اءصحاب النار هم فيها خالدون . ((سيئة)) واژه اى است كه هم شرك را در بر مى گيرد و هم ديگر گناهان را؛ ولى مراد از آن در اين جا خصوص شرك است ، به قرينه جمله فاولئكخ اءصحاب النار هم فيها خالدون . صاحب مجمع البيان مى گويد: اراده شرك از سيئه با مذهب ما (مذهب اماميه ) سازگارى دارد؛ زيرا غير از شرك ، گناهى ديگر موجب جاودانگى در آتش نمى شود. توضيح اين موضوع در بخش : ((مرتكب شونده گناه كبيره)) آمده است .
    والذين آمنوا و عملوا الصالحات اءولئك اءصحاب الجنة هم فيها خالدون . اين آيه نشان مى دهد كه رهايى از عذاب خدا در قيامت ، به ايمان درست و عمل صالح ، هر دو بستگى دارد. در حديث آمده است : سفيان ثقفى گفت : اى پيامبر اكرم ، درباره اسلام ، سخنى به من بگو كه پس از تو درباره آن از هيچ كس سوال نكنم . حضرت فرمود: بگو: به خدا ايمان آوردم و آن گاه پايدارى كن .
    پيامبر بزرگ اسلام (صلى الله عليه و آله و سلم ) با اين سخن خود به آيه سى ام از سوره ((حم سجده)) اشاره مى كند: ان الذين قالوا ربنا الله ثم استقاموا تتنزل عليهم الملائكة الا تخافوا و لا تحزنوا وابشروا بالجنة التى كنتم توعدون ؛ به درستى و تحقيق آن چنان كسانى كه گفتند: پروردگار ما خداست ، سپس استقامت كردند، ملايكه از پى هم بر آنها فرود مى آيند. اين كه نترسيد و ناراحت نباشيد. و بشارت باد شما را به بهشتى كه وعده شده بوديد)).
    مراد از استقامت (پايدارى ) در آيه و حديث شريف ، عمل كردن به كتاب خدا و سنت رسول اوست .
    مسلمان و مومن
    مسلمان از لحاظ رفتار و آثارى كه بر اسلام او مترتب است به دو قسم تقسيم مى شود:
    1. مسلمانى كه با صرف نظر از اعتقاد و كارهايش ، به وحدانيت خدا و رسالت حضرت محمد (صلى الله عليه و آله و سلم ) اقرار دارد. البته ، مشروط به اين كه ضروريات دين نظير وجوب نماز، حرمت زنا و شراب را منكر نباشد. چنين فردى از لحاظ ارث ، ازدواج ، پاكيزگى ، واجبات مرده همانند غسل دادن ، حنوط كردن ، كفن نمودن ، نماز خواندن بر او و دفن او در قبرستان مسلمانان ، حكم ديگر مسلمانان را دارد؛ چرا كه اين آثار به دنبال اقرار به شهادتين مى آيد و بر صرف اظهار اسلام ، مترتب است ، خواه اين اقرار مطابق با واقع باشد خواه نباشد.
    2. مسلمانى كه هم به اصول و هم به فروع دين اسلام مومن و متعهد و پاى بند است و در نتيجه ، هيچ اصلى از اصول عقيده اسلامى را انكار نمى كند و با هيچ حكمى از احكام شريعت مخالفت نمى ورزد. چنين فردى هم در نزد خدا و هم در نزد مردم ، حقيقتا و واقعا مسلمان است و حتى او مسلمان عادلى است كه تمام آثار عدالت اسلامى در دنيا و آخرت بر اسلام او مترتب است . برخى از آثار دنيوى عبارتند از: پذيرفته شدن شهادت او، جايز بودن اقتدا به او در نماز، نفوذ حكم او، و نيز تقليد جاهل در احكام شرعى از او، در صورتى كه وى مجتهد باشد؛ اما آثار اخروى عبارتند از: علو و والايى مقام و دريافت پاداش .
    مومن ، كسى است كه با زبان خود به شهادتين اقرار كند و در قلب خويش آن را تصديق نمايد و تنها به اقرار به زبان و يا تنها به تصديق به قلب بسنده نكند، بلكه هر دو لازمند. بنابراين ، هر مومنى مسلمان است ، اما هر مسلمانى لزوما مومن نيست .
    با بيان فوق روشن گرديد كه عمل شايسته غير از ايمان است ؛ زيرا خداى سبحان ، ((الذين عملوا الصالحات)) را به ((الذين آمنوا)) عطف كرده است و عطف ، تعدد و مغايرت را اقتضا مى كند. لازم به ذكر است كه عمل شايسته ، تحت مفهوم عدالت داخل است ، چنان كه پيش تر اشاره كرديم و در آينده نيز وقتى مناسبتى پيش آيد در اين باره سخن خواهيم گفت .
    خوب است بدين نكته اشاره كنيم كه فقهاى اماميه در كتابهاى فقهى واژه ((مومن)) را تنها در مورد دوازده امامى به كار مى برند؛ مثلا وقتى مى گويند: زكات به مومن پرداخت مى شود، در نماز به مومن اقتدا مى شود و... منظور ايشان از مومن تنها در غير مسائل فقهى درباره مومن سخن بگويد، از اين واژه كسى را اراده مى كند كه به شهادتين اقرار و آن را تصديق كند، هر چند وى دوازده امامى نباشد.
    در هر حال ، هيچ كدام از اسلام و ايمان به معنايى كه بيان كرديم مستلزم رهايى از عذاب خدا در فرداى قيامت نيست ، بلكه بايد علاوه بر اسلام و ايمان ، استقامت ، يعنى عمل به كتاب خدا و سنت پيامبر او نيز وجود داشته باشد.
    مرتكب شونده گناه كبيره
    فقها گناهان را به دو قسم تقسيم كرده اند: كباير، نظير نوشيدن شراب و صغاير، همانند نشستن بر سفره شراب ، بدون نوشيدن . تعريف و تعيين شماره گناهان كبيره و صغيره ، ان شاء الله ، در هنگام تفسير آيه 32 سوره نجم به تفصيل خواهد آمد: الذين يجتنبون كبائر الاثم و الفواحش الا اللمم .(236)
    اهل قبله درباره كسى كه اقرار به شهادتين مى كند و گناه كبيره انجام مى دهد، اختلاف نظر دارند: آيا چنين شخصى كافر است و در آتش جاويدان مى ماند يا اين كه مومن گناهكارى است كه به اندازه استحقاق ، مجازات و سپس ‍ وارد بهشت مى شود؟
    خوارج نظريه اول را انتخاب كرده اند. اماميه ، اشاعره و بيشتر اصحاب و تابعان ، قائل به نظريه دوم شده اند. معتزله نظريه سومى به وجود آورده و حد وسط را گرفته اند؛ يعنى مى گويند: او نه كافر است و نه مومن .
    علامه حلى در شرح تجريد بر درستى اين نظريه كه مرتكب شونده گناه كبيره ، مومن گناهكار است و در آتش جاودان نمى ماند، چنين استدلال مى كند: ((اگر اين فرد در آتش جاودانه بماند، لازم مى آيد كه كسى كه در تمام مدت عمرش خدا را عبادت كرده و آن گاه در پايان عمرش تنها يك گناه انجام دهد به رغم اين كه بر ايمان خود باقى است ، جاودانه در آتش ‍ باشد، كامل همانند كسى كه در تمام مدت عمرش به خدا شرك آورده است و اين محال است ؛ زيرا عقلا آن را قبيح مى دانند)).
    ترديدى نيست كه يك گناه نمى تواند تمام كارهاى نيك را باطل كند، بلكه عكس آن درست است ؛ زيرا خداوند مى گويد: ((... نيكى ها، بديها را از ميان مى برند. اين اندرزى است براى اندرز پذيران)).(237) دست كم هر چيزى بايد حساب خود را داشته باشد (نه اين كه گناه ، همه كارهاى نيك را از بين ببرد.)
    از اين رو، بايد واژه ((سيئة)) در آيه بلى من كسب سيئة و اءحاطت به خطيئته فاءولئك اءصحاب النار هم فيها خالدون به معناى شرك حمل شود. چنانكه آيه بعدى والذين آمنوا و عملوا الصالحات اءولئك اءصحاب الجنة هم فيها خالدون دلالت دارد بر اين كه مرتكب شونده گناه كبيره وارد بهشت مى شود و در آتش جاودانه نمى ماند؛ زيرا اين آيه كسانى را كه ايمان و عمل شايسته انجام داده و آن گاه گناه كبيره مرتكب شده و توبه نكرده اند، نيز در بر مى گيرد.
    باز هم درباره يهود
    اين تصور يهود كه آنان فرزندان خدا و ملت برگزيده او هستند، از اين عقيده آنها سرچشمه مى گيرد كه مى گويند: دين و اخلاق يك فرايند تجارى و تامين منافع شخصى است و جز اين هر چه گفته مى شود، چرند و بى فايده است .
    سوال : اين عقيده را تنها يهود ندارند، بلكه بسيارى از مردم چنين مى پندارند؟
    پاسخ : بله ، همين طور است ؛ لكن تفاوت اين است كه يهود كينه تمام بشر را در سينه دارند و هدف نهايى آنان نابود كردن تمام انسانها - به جز يهود - است .
    پيمان گرفتن از بنى اسرائيل
    وَ إِذْ أَخَذْنَا مِيثَقَ بَنى إِسرءِيلَ لا تَعْبُدُونَ إِلا اللّهَ وَ بِالْوَلِدَيْنِ إِحْساناً وَ ذِى الْقُرْبى وَ الْيَتَمَى وَ الْمَسكينِ وَ قُولُوا لِلنّاسِ حُسناً وَ أَقِيمُوا الصلَوةَ وَ ءَاتُوا الزّكوةَ ثمّ تَوَلّيْتُمْ إِلا قَلِيلاً مِّنكمْ وَ أَنتُم مّعْرِضونَ(83)
    به ياد داريد آن هنگام كه از بنى اسرائيل پيمان گرفتيم كه جز خدا را نپرستيد و به پدر و مادر و خويشاوندان و يتيمان و درويشان نيكى كنيد و به مردمان سخن نيك گوييد و نماز را به پا داريد و زكات بدهيد؛ ولى جز اندكى پشت كرديد و روى گردان شديد (83)
    واژگان
    اليتيم : كسى كه پدرش مرده و هنوز به سن بلوغ نرسيده باشد. اصمعى مى گويد: به حيوانى كه مادر نداشته باشد و انسانى كه پدر نداشته باشد، يتيم گفته مى شود.
    اعراب
    ((لا تعبدون))، انشاست به صورت خبر؛ يعنى ((لا تعبدوا)). گاهى امر نيز به صورت خبر مى آيد؛ نظير ((تومنون بالله)) كه به معناى ((آمنوا بالله)) است . صاحب مجمع البيان مى گويد: اين سخن را (لا تعبدون جمله انشاييه است ) اين موضع تاكيد مى كند كه بر جمله مزبور، امر عطف شده كه عبارت است از: ((و بالوالدين احسانا،؛ يعنى اءحسنوا بالوالدين احسانا و نيز جمله ((و اءقيموا الصلوة)).
    تفسير
    آيه مورد بحث اين مسائل را در بر دارد:
    1. نيكى به پدر و مادر: خداوند سپاس از پدر و مادر را با سپاس از خود تواءم ساخته و نيكى و احسان به اين دو را كاملا همانند عبادت خود، واجب قرار داده است . از اين رو، فقها اجماع كرده اند كه عاق والدين از بزرگترين گناهان كبيره است و كسى كه عاق والدين باشد فاسق است و شهادت او نيز پذيرفته نمى شود. در حديث شريف آمده است : ((عاق والدين بوى بهشت را نمى يابد)). مراد از احسان به والدين ، فرمانبردارى از آنها و مدارا با آنها هم در سخن و هم در عمل است .
    مى گويند: زنى پدرش را در حالى كه بر پشت خود حمل مى كرد از يمن به مكه آورد و او را پيرامون خانه خدا طواف داد. گوينده اى به اين زن گفت : خدا تو را پاداش نيك دهد كه به راستى حق پدرت را ادا كردى . او گفت : چنين نيست . من درباره او انصاف را رعايت نكردم ؛ زيرا وقت او مرا بر پشت خود حمل مى كرد، دوست داشت كه من زنده بمانم ، و اكنون كه من او را بر مى دارم ، مرگ او را دوست دارم .
    2. خويشاوندان و يتيمان و درويشان : آيه شريفه صله رحم را واج بكرده است ؛ زيرا به پدر و مادر پيوند دارد. همچنين ، كوشش در مراقبت از يتيم و اموال او را بر كسى كه سرپرست و يا وصى او مى باشد واجب قرار داده است . چنان كه براى تهيدستان نيز سهمى در اموال ثروتمندان قرار داده است .
    3. اصل صحت : وقتى از انسان عمل و يا سخنى سر بزند، مى توان آن را بر درستى يا بر فساد و بطلان حمل كرد. در اين جا اين سوال پيش مى آيد كه آيا عمل و يا سخن انسان را بايد حمل بر صحت و درستى كرد و يا بر فساد و بطلان و يا بر هيچ كدام بلكه بايد درنگ كرد، مگر اين كه دليل قطعى بر يك طرف وجود داشته باشد؛ براى نمونه ، شما مردى را با زنى مى بينيد و نمى دانيد كه آيا اين زن همسر او و يا بيگانه است ؟ يا سخنى را مى شنويد و نمى دانيد كه آيا منظور گوينده اهانت به شماست يا خير؟ فقها در اين گونه موارد اتفاق نظر دارند كه بايد حمل بر صحت شود. از جمله دلايل آنها اين آيه است : ((و قولوا للناس حسنا)) و نيز به سخنى از اميرالمومنين (عليه السلام ) استدلال كرده اند كه مى فرمايد: ((كار برادرت را بر بهترين آن بگذار)). و همچنين به سخنى از امام صادق (عليه السلام ) كه مى فرمايد: ((درباره برادرت ، گوش و چشمت را تكذيب كن و اگر پنجاه نفر در نزدت شهادت دهند كه او چنين گفته است و او به تو بگويد: من آن را نگفته ام . او را تصديق و ديگران را تكذيب كن)).
    اين اصل ، يك اصل انسانى خالص است ؛ زيرا كرامت انسان را حفظ و رابطه همكارى و دوستى را در ميان مردم تقويت مى كند و انزجار و نفرت را از آنها دور مى سازد. از اين جا روشن مى شود كه اسلام تنها به عقيده و عبادت بسنده نمى كند، بلكه به انسانيت و خوى او اهميت مى دهد و براى او راههايى را ترسيم مى كند كه او را به زندگى پربار و موفقيت آميز برساند.
    لكن كسانى كه دين خود را به شيطان فروخته اند از اين اصل انسانى سوء استفاده كرده ، از هدف اصلى آن منحرف گشته و آن را وسيله اى براى توجيه كارهاى دزدان دريايى و رباخواران چپاولگر قرار داده اند. بديهى است كه اصل : حمل بر صحت)) بر چپاول و غارتگرى و نيرنگ و گمراهى و امثال آن كه مى دانيم از محرمات هستند حمل نمى شود، بلكه در جايى تطبيق مى شود كه در آن احتمال راستگويى و دروغگويى و احتمال صحت و فساد وجود داشته باشد.
    خون يكديگر را مريزيد
    وَ إِذْ أَخَذْنَا مِيثَقَكُمْ لا تَسفِكُونَ دِمَاءَكُمْ وَ لا تخْرِجُونَ أَنفُسكُم مِّن دِيَرِكُمْ ثمّ أَقْرَرْتمْ وَ أَنتُمْ تَشهَدُونَ(84)
    ثُمّ أَنتُمْ هَؤُلاءِ تَقْتُلُونَ أَنفُسكُمْ وَ تخْرِجُونَ فَرِيقاً مِّنكُم مِّن دِيَرِهِمْ تَظهَرُونَ عَلَيْهِم بِالاثْمِ وَ الْعُدْوَنِ وَ إِن يَأْتُوكُمْ أُسرَى تُفَدُوهُمْ وَ هُوَ محَرّمٌ عَلَيْكمْ إِخْرَاجُهُمْ أَ فَتُؤْمِنُونَ بِبَعْضِ الْكِتَبِ وَ تَكْفُرُونَ بِبَعْضٍ فَمَا جَزَاءُ مَن يَفْعَلُ ذَلِك مِنكمْ إِلا خِزْىٌ فى الْحَيَوةِ الدّنْيَا وَ يَوْمَ الْقِيَمَةِ يُرَدّونَ إِلى أَشدِّ الْعَذَابِ وَ مَا اللّهُ بِغَفِلٍ عَمّا تَعْمَلُونَ(85)
    أُولَئك الّذِينَ اشترَوُا الْحَيَوةَ الدّنْيَا بِالاَخِرَةِ فَلا يخَفّف عَنهُمُ الْعَذَاب وَ لا هُمْ يُنصرُونَ(86)
    و آن هنگام را كه با شما پيمان نهاديم كه خون هم مريزيد و يكديگر را از خانمان آواره مسازيد و شما به پيمان گردن نهاديد و خود بر آن گواه هستيد (84) پس شما چنين جماعتى هستيد كه يكديگر را مى كشيد و گروهى از خود را از خانمانشان آواره مى كنيد و بر ضد آنها به گناه و بيداد به همدستى يكديگر بر مى خيزيد و اگر به اسارت شما در آيند در برابر آزاديشان فديه مى گيريد و حال آن كه بيرون راندنشان بر شما حرام بود. آيا به بعضى از كتاب ايمان مى آوريد و بعضى ديگر را انكار مى كنيد؟ پاداش كسى كه چنين كند در دنيا جز خوارى نيست و در روز قيامت به سخت ترين وجهى شكنجه مى شود و خدا از آنچه مى كنيد غافل نيست (85) اينان همان كسانند كه آخرت را دادند و زندگى دنيا را خريدند. از عذابشان كاسته نگردد و كس ياريشان نكند (86)
    واژگان
    التظاهر: هميارى .
    فداء الاسير: گرفتن عوض در مقابل آزاد كردن او.
    اعراب
    ((لا تسفكون))، انشاست به صورت خبر؛ نظير ((لا تعبدون)) در آيه پيشين . ((اءنتم)) مبتدا و جمله ((تقتلون)) خبر. ((هولاء)) منادا و نيز ممكن است تاكيد براى ((اءنتم)) باشد، گويى خدا گفته است : اءنتم اءنتم ، چنان كه مى گويى : اءنت اءنت ؛ يعنى تاكيد مى كنى كه جز او كسى نيست .
    مقدمه
    سخن درباره يهود و مشكلات آنها پايان نيافته و در آينده نيز زياد سخن گفته خواهد شد. آنچه را ما درباره يهود از آيات قرآن استنباط مى كنيم اين است :
    next page

    fehrest page


    back page

  4. #4
    afsanah82
    مهمان

    پیش فرض

    next page

    fehrest page


    back page

    يهوديان براى گسترش فساد در زمين به شدت فعاليت مى كنند. هرگاه دعوت كننده اى آنان را به سوى هدايت و استقامت فرا خواند، بر گمراهى اصرار مى ورزند، آن سان كه گويى براى نافرمانى خدا و مخالفت با حق آفريده شده اند. تورات آنان ، آنها را به پرستش خدا دستور مى دهد و آنها گوساله را مى پرستند. موسى (عليه السلام ) به آنها مى گويد: اين تورات از نزد خداست و آنها مى گويند: خدا را آشكارا به ما نشان بده . به آنان مى گويد: نعمت خدا را كه به شما داده است به ياد بياوريد و از او آمرزش ‍ بخواهيد و آنان ، وى را تمسخر و ريشخند مى كنند. وقتى رفتار يهوديان با موساى كليم ، كه از بنى اسرائيل است ، اين گونه باشد، پس با ديگران چگونه خواهد بود؟ ادوارد اول ، پادشاه انگلستان آنها را از اين كشور طرد كرد. هيتلر در آلمان ، پس از آزمايش و آگاهى از ماهيتشان آنها را چنان تنبيه كرد كه درس عبرت برايشان باشد. بنى اسرائيل بيش از اينها استحقاق عذاب دارند. ما قبلا اشاره كرديم كه فرعون ، بختنصر و روميان نيز به سر آنها چه آوردند. در هر حال ، از جمله پيمانهايى كه خدا از يهود در تورات گرفته ، آن است كه يكديگر را نكشند و كسى را از خانه و شهرش آواره نسازند. يهود منكر اين پيمان ها نيستند و نمى توانند آنها را انكار كنند؛ زيرا در توراتى كه آنان بدان ايمان دارند و تصديق مى كنند كه از سوى خدا وحى شده است ، وجود دارند. با اين وجود، آنها از روى عمد با اين پيمان ها مخالفت كردند. در نتيجه ، آنان عليه خود، حجت اقامه كردند و خود آن را نقض كردند. با اين مقدمه كوتاه هدف آيات ، فوق روشن مى شود.
    تفسير
    و اذ اءخذنا ميثاقكم لا تسفكون دماءكم و لا تخرجون اءنفسكم من دياركم . خداى سبحان بار ديگر پيمان هايى را كه با زبان موسى و پيامبران پس از او قطعى شده بود، به بنى اسرائيل يادآورى مى كند. يكى از اين پيمانها اين بود كه برخى از آنان خون برخى ديگر را نريزند و برخى ، برخى ديگر را از خانمانشان بيرون نكنند. جمله ((دماءكم و دياركم)) كاملا همانند آيه فاذا دخلتم بيوتا فسلموا على اءنفسكم (238) است ؛ يعنى برخى از شما به برخى ديگر سلام كنند.
    ثم اءقررتم و اءنتم تشهدون ؛ شما به پيمان اعتراف كرديد و خودتان عليه خودتان شهادت داديد.
    سوال : اقرار و شهادت عليه خود، يك چيز است . بنابراين ، چگونه عطف شى ء بر خودش درست است ؟
    پاسخ : از باب تاكيد اشكالى ندارد. و نيز ممكن است مراد از اقرار، اقرار پيشينيان يهود و مراد از شهادت ، شهادت پسينيان آنها باشد مبنى بر اين كه پيشينيان به پيمان اقرار و اعتراف كرده اند.
    ثم اءنتم هولاء تقتلون اءنفسكم و تخرجون فريقا منكم من ديارهم . يعنى شما پس از آن كه به پيمان اعتراف كرديد، آن را شكستيد و نيرومند شما ضعيفتان را كشت و او را از سرزمينش بيرون كرد.
    تظاهرون عليهم بالاثم والعدوان ؛ يعنى ((تتظاهرون)). تظاهر به معناى هميارى است . آيه به دو دستگى يهود اشاره مى كند كه هر دسته بر ضد دسته اى ديگر با عربها همكارى مى كرد. خلاصه اين حكايت از قرار زير است :
    اوس و خزرج دو قبيله عربى از يك ريشه بودند؛ زيرا اوس و خزرج دو برادر بودند. اين دو قبيله پيش از اسلام با يكديگر نبرد و درگيرى داشتند. آنان مشرك بودند، نه به بهشت و دوزخ اعتقاد داشتند و نه به قيامت و كتاب آسمانى . يهود نيز سه تيره بودند: بنى قينقاع ، بنى قريظه و بنى نضير. ميان اين قبايل دشمنى و جنگ جريان داشت ، چنان كه ميان اوس و خزرج بود. و اين در حالى بود كه همه اين يهوديان داراى يك ريشه و يك دين بودند. و تيره هاى سه گانه يهود و دو قبيلة اوس و خزرج ، همگى ساكنان مدينه بودند. يك گروه از يهود به نام بنى قينقاع با اوس عليه بنى قريظه و بنى نضير همكارى مى كرد، با اين كه اين دو تيره ، برادران دينى آنها بودند. چنان كه بنى نضير و بنى قريظه بر ضد بنى قينقاع با خزرج همكارى مى كردند. بنابراين ، هر گروه يهودى با يك گروه عربى بر ضد گروه ديگرى يهودى همكارى مى كرد. هرگاه آسياب جنگ به گردى در مى آمد، يهودى برادر ديگر يهودى خود را مى كشت و اگر مى توانست او را از خانه و شهرش آواره مى كرد؛ ولى هرگاه عرب برخى از يهوديان را اسير مى كرد، يهوديان ديگر به عرب فديه مى دادند (و آنها را آزاد مى كردند.) اين در حالى بود كه يهوديان پرداخت كننده فديه اسيران ، كسانى بودند كه در كنار عربها با همين اسيران مى جنگيدند... و اين عين تناقض است .
    خلاصه ، يهودى هيچ مانعى نمى ديد كه يهودى ديگر را بكشد و حتى براى كشتن او با عرب همكارى كند؛ لكن وقتى عرب يك يهودى را اسير مى كرد، عاطفه يهودى ديگر برانگيخته مى شد و فديه اسير را به عرب مى پرداخت و او را آزاد مى كرد، در حال يكه اين اسير از سرسخت ترين دشمنان او بود. بر اين اساس ، يهودى كشتن و آواره كردن برادر يهودى ديگرش را حلال مى شمرد؛ اما اسارت او را حرام مى دانست . يهوديان از اين تناقض گويى ، چنين عذر مى آوردند كه تورات به آنان دستور داده است كه هرگاه يهوديان اسير شوند، بايد فديه اسيران را بپردازند. از اين رو، خدا اين سخن آنها را رد مى كند و مى گويد، تورات همچنين به آنها دستور داده است كه برخى از آنان برخى ديگر را نكشند و آواره نسازند. در اين صورت ، چگونه در كشتن ، با تورات مخالفت مى كنيد؛ اما در فديه دادن براى آزادى اسيران از آن اطاعت مى كنيد؟
    با بيان فوق ، تفسير اين آيه روشن مى شود: و ان ياءتوكم اءسارى تفادوهم و هو محرم عليكم اخراجهم اءفتؤ منون ببعض الكتاب و تكفرون ببعض . يهوديان به حرمت قتل ، همكارى در گناه و دشمنى و آواره كردن از ديار كافر شدند و اما به فديه دادن اسيران ايمان آوردند و اين كار، يعنى بازيچه قرار دادن و ريشخند كردن دين .
    سوال : كشتن ، همكارى در گناه و آواره كردن ، همگى بر يهوديان حرام بود. پس چرا خداوند تنها آواره كردن را در اين آيه يادآور شده است ؟
    پاسخ : بله ، همه آنها حرام بودند؛ ولى خداوند براى دومين بار ((آواره كردن)) را ياد آورد تا بر حرمت آن تاكيد كند؛ زيرا رنج آواره كردن از خانه و شهر - به تعبير برخى از مفسران - طولانى است ، بر خلاف كشتن كه رنج آن كوتاه مدت است .
    فما جزاء من يفعل ذلك منكم الا خزى فى الحياة الدنيا. واژه ((جزاء)) هم براى خوبى و هم براى بدى به كار مى رود. مورد اول ، نظير آيه و جزاهم بما صبروا جنة و حريرا.(239) خزى ، به معناى رسوايى و مجازات است .
    اءولئك الذين اشتروا الحياة الدنيا بالاخرة فلا يخفف عنهم العذاب و لا هم ينصرون . خداوند با اين آيه و ديگر آيات ، خوراك پاكيزه و لباس فاخر را تحريم نكرده ، بلكه به كسانى كه دين خود را به دنيا مى فروشند و بر اساس ‍ ستمكارى و استثمارگرى زندگى مى كنند، هشدار داده است ؛ چرا كه خدا از ايجاد فساد در زمين نهى مى كند و نه از زيور زندگى و نعمتهاى آن و حتى خداى - عزوجل تب كسانى را ككه نعمتها و لذتهاى دنيا را بر خود حرام مى كنند به شدت محكوم كرده است : قل من حرم زينة الله التى اءخرج لعباده و الطيبات من الرزق قل هى للذين آمنوا؛(240) يعنى زيور و روزى دنيا براى كسى كه آن را از طريق حلال به دست مى آورد حلال و براى كسى كه آن را از راه چپاول و غارت و غش و نيرنگ به دست مى آورد حرام است .
    كوتاه سخن آن كه ، اصل اسلامى و قرآنى آن است كه تمام مردم با يكديگر در زندگى و انجام كارهايى كه در آن سعادت همگان باشد همكارى كنند؛ اما اصل صهيونيستى و استعمارى اين است : ((مادام كه من زنده هستم ، بگذارم تمام دنيا نابود شود)). هر كس بر طبق اين اصل زندگى كند، يك صهيونيست نفرين شده خواهد بود، خواه از اين موضوع آگاه باشد و يا نباشد و بايد عدالت آسمان و زمين به سراغ او بيايد و او را سركوب و خوار سازد.
    يهود، كمونيزم و سرمايه دارى
    از آيات قرآن چيزى استنباط مى شود كه تقسيم شدن يهود به دو گروه و پيوستن هر كدام به يك هم پيمان ، يك طرح قديمى است كه از پدران و اجداد خود به ارث برده اند. هدف آنان از اين كار آن است كه از يك سو آتش افروزند و از سوى ديگر منافع خود را تامين نمايند. چنان كه دورويى آنها نسبت به دو دشمن ، از جمله طرح هاى تاريخى و عادت هاى سنتى آنهاست ؛ براى نمونه ، يهودى ها نيم قرن پيش ، از مبلغان كمونيزم بودند، در حال يكه امروز به سرمايه دارى گرايش پيدا كرده اند. آنها از اين كار، جز تقسيم جهان و افروختن شعله جنگ ها و آشوبگريها، هدف ديگرى ندارند، تا سياسيت هاى جهنمى خود را به اجرا گذارند و در مكيدن خون ملتها پيروز گردند.
    دادن كتاب به موسى
    وَ لَقَدْ ءَاتَيْنَا مُوسى الْكِتَب وَ قَفّيْنَا مِن بَعْدِهِ بِالرّسلِ وَ ءَاتَيْنَا عِيسى ابْنَ مَرْيَمَ الْبَيِّنَتِ وَ أَيّدْنَهُ بِرُوح الْقُدُسِ أَ فَكلّمَا جَاءَكُمْ رَسولُ بِمَا لا تهْوَى أَنفُسكُمُ استَكْبرْتُمْ فَفَرِيقاً كَذّبْتُمْ وَ فَرِيقاً تَقْتُلُونَ(87)
    وَ قَالُوا قُلُوبُنَا غُلْف بَل لّعَنهُمُ اللّهُ بِكُفْرِهِمْ فَقَلِيلاً مّا يُؤْمِنُونَ(88)
    به تحقيق موسى را كتاب داديم و از پى او پيامبران فرستاديم و به عيسى بن مريم دليلهاى روشن عنايت كرديم و او را به روح القدس تاييد نموديم ، و هر گاه پيامبرى آمد و چيزهايى آورد كه پسند نفس شما نبود، سركشى كرديد و گروهى را دروغگو خوانديد و گروهى را كشتيد (87) گفتند: دلهاى ما در حجاب است . نه ، خدا آنان را به سبب كفرى كه مى ورزند مطرود ساخته و چه اندك ايمان مى آورند (88)
    واژگان
    قفينا: از ريشه ((قفا)) گرفته شده است . گفته مى شود: قفوت فلانا؛ يعنى پشت سر او راه رفتم . در اين جا مراد اين است كه خداوند پيامبران را يكى پس از ديگرى فرستاد.
    مريم : به زبان عبرى به معناى خدمتگزار است و اين نام بدان جهت بر حضرت مريم نهاده شده كه مادرش ، او را براى خدمت به بيت المقدس نذر كرده بود.
    روح القدس : مراد جبرئيل است و او را روح الامين نيز مى گويند.
    غلف : جمع آن ((اءغلف)) به معناى پرده است و در اين جا مراد اين است كه آنان نمى فهمند.
    اعراب
    ((قليلا)) قائم مقام مفعول و تقديرش : ((ايمانا قليلا يؤ منون)) است . ذكر ((ما)) پس از ((قليلا)) براى تاكيد است .
    تفسير
    و لقد آتينا موسى الكتاب وقفينا من بعده بالرسل . يعنى موسى را تورات داديم ، آن گاه از پى او پيامبرانى يكى پس از ديگرى فرستاديم . برخى مى گويند: در فاصله ميان موسى و عيسى آخرين پيامبر بنى اسرائيل زمانى نمى گذشت ، مگر آن كه در آن پيامبر مرسل و يا پيامبران متعددى وجود داشتند كه امر به معروف و نهى از منكر مى كردند. در تفسير رازى و نيز در تفسير ابو حيان اندلسى آمده است كه برخى از اين پيامبران عبارت بودند از: يوشع ، اشموئيل ، شمعون ، داوود،، سليمان ، شيعا، ارميا، عزير، حزقيل ، اليسع ، يونس ، زكريا و يحيى .
    و آتينا عيسى ابن مريم البينات واءيدناه بروح القدس . عيسى (عليه السلام ) آخرين پيامبر بنى اسرائيل است و ميان او و موسى ، حدود چهارده قرن فاصله زمانى وجود داشت . مراد از بينات ، دلايل و معجزاتى است كه بر راستگويى و نبوت او دلالت دارد. اما مراد از روح القدس ، به قول جمهور مفسران جبرئيل است . در صورتى كه نصى بر تعيين وجود نداشته باشد، نظر ما اين است كه مراد از روح القدس ، روح مقدس است . خداوند روحى پاك و نيرومند به عيسى داده بود تا او را براى بر دوش گرفتن رسالت الهى و وساطت ميان خدا و بندگانش و رهبرى آنان در راه خير و هدايت آماده سازد.
    اءفكلما جاءكم رسول بما لا تهوى اءنفسكم استكبرتم . خطاب متوجه تمام يهوديان است ؛ زيرا آنان يك امتند و يك سرشت دارند و نيز بدين سبب كه هر كس به عمل ستمگرى خشنود باشد، در ستم با وى شريك است .
    (ففريقا كذبتم ؛) گروهى (از پيامبران را) تكذيب كرديد؛ نظير عيسى و محمد (صلى الله عليه و آله و سلم ) (و فريقا تقتلون )؛ گروهى را مى كشيد، همانند زكريا و يحيى ... (و قالوا قلوبنا غلف .) يعنى يهوديان به پيامبر گفتند: روى دلهاى ما پرده اى است كه مانع از فهميدن و شنيدن دعوت تو مى شود. اين جمله كاملا نظير اين آيه است : و قالوا قلوبنا فى اءكنة مما تدعونا اليه و فى آذاننا وقر؛(241) و گفتند: قلبهاى ما از آنچه ما را به سوى آن مى خوانى در پوشش است و در گوشهاى ما سنگينى است)).
    در برخى از روايات آمده است : ((حكمت ، گم شده مومن است)). مراد از مومن در اين جا كسى است كه به حق ايمان بياورد و حق را براى حق جستجو كند. بديهى است كسى كه چنين باشد به صرف وجود حجت و دليل قانع مى گردد. برعكس ، كسى كه نه به حق ايمان دارد، نه به ارزش ها و نه به هيچ چيزى ، جز به خود و هواها و شهوتهاى خود، هرگاه دليل و حجت او را منكوب و وادار به سكوت كند، جز زورگويى و دشمنى چيز ديگرى با خود ندارد. البته ، گاهى مى خواهد با تظاهر به بى توجهى و اهميت ندادن ، ناتوانى اش را پنهان كند و به طرفدار حق مى گويد: من سخن تو را نمى فهمم و من از تو و دلايل تو بيزارم ، در حالى كه او به دروغ اين سخن را مى گويد و هم در پيشگاه خدا و هم در نزد وجدان خود دروغگو و مستحق لعنت و عذاب است .
    (فقليلا ما يؤ منون .) يعنى از ميان يهوديان به حضرت محمد (صلى الله عليه و آله و سلم ) ايمان نياوردند، مگر اندكى نظير عبدالله بن سلام و ياران او. صاحب مجمع البيان مى گويد: معناى ((قليلا ما يؤ منون)) آن است كه هيچ كس از آنان مطلقا ايمان نياورد نه زياد و نه اندك . مى گويند: ((قلما يفعل)) به معناى ((لا يفعل البتة)) است . به عقيدة من نظريه اول درست تر است ؛ زيرا خداوند در آيه اى مى گويد: و قولهم قلوبنا غلف بل طبع الله عليها بكفرهم فلا يؤ منون الا قليلا.(242)
    مصلح راستين و دروغين
    شايسته است اندكى در آيه اءفكلما جاءكم رسول بما لا تهوى اءنفسكم ... تامل كرد؛ زيرا اين آيه همان گونه كه كسانى را كه با پيامبران مخالفت مى ورزند و در صورتى كه حق با خواسته هاى آنان سازگار نباشد آن را نمى پذيرند، سرزنش مى كند، كسانى را كه با مردم مسامحه مى كنند و به خاطر مقرب شدن و به دست آوردن موقعيت در زند آنان ، با سخن حق رو در روى آنها قرار نمى گيرند، نيز سرزنش مى كند. مصلح راستين ، حق را مى گويد و در راه خدا از سرزنش ملامت كنندگان نمى ترسد؛ زيرا تنها هدف او رضاى خداست و براى آن شهيد مى شود و جانش را فدا مى كند و نمونه عالى از پيروى حق را براى نسل هاى آينده ارائه مى دهد؛ اما مصلح دروغين و رياكار، تنها هدفش به دست آوردن خشنودى مردم است تا متاع خود را در ميان آنها ترويج كند. اميرالمومنين (عليه السلام ) فرمود: ((به خاطر خشنودى هيچ يك از آفريده هاى خداوند، او را خشمگين مساز؛ زيرا خدا جانشين ديگران است و هيچ كس جانشين او نيست)).
    وقتى كتاب خدا آمد
    وَ لَمّا جَاءَهُمْ كِتَبٌ مِّنْ عِندِ اللّهِ مُصدِّقٌ لِّمَا مَعَهُمْ وَ كانُوا مِن قَبْلُ يَستَفْتِحُونَ عَلى الّذِينَ كَفَرُوا فَلَمّا جَاءَهُم مّا عَرَفُوا كفَرُوا بِهِ فَلَعْنَةُ اللّهِ عَلى الْكَفِرِينَ(89)
    بِئْسمَا اشترَوْا بِهِ أَنفُسهُمْ أَن يَكفُرُوا بِمَا أَنزَلَ اللّهُ بَغْياً أَن يُنزِّلَ اللّهُ مِن فَضلِهِ عَلى مَن يَشاءُ مِنْ عِبَادِهِ فَبَاءُو بِغَضبٍ عَلى غَضبٍ وَ لِلْكَفِرِينَ عَذَابٌ مّهِينٌ(90)
    وَ إِذَا قِيلَ لَهُمْ ءَامِنُوا بِمَا أَنزَلَ اللّهُ قَالُوا نُؤْمِنُ بِمَا أُنزِلَ عَلَيْنَا وَ يَكْفُرُونَ بِمَا وَرَاءَهُ وَ هُوَ الْحَقّ مُصدِّقاً لِّمَا مَعَهُمْ قُلْ فَلِمَ تَقْتُلُونَ أَنبِيَاءَ اللّهِ مِن قَبْلُ إِن كُنتُم مّؤْمِنِينَ(91)
    و چون ايشان را از جانب خداوند كتابى آمد، و او را شناختند، هر چند كتابشان را هم تصديق كرده بود، و با آن كه زان پيش خواستار پيروزى بر كافران بودند، به او ايمان نياوردند كه لعنت خدا بر كافران باد (89) با خود، بد معامله اى كردند آنگاه كه از حسد به كتاب خدا كافر شدند و از اين كه خدا فضل و كرم خيوش را به هر كس از بندگان خود كه بخواهد ارزانى مى دارد حسد بردند و خشم ديگى بر خشم خدا افزودند، و كافران را عذابى است خوار كننده (90) و چون به آنها گفته شود كه به آنچه خدا نازل كرده است ايمان بياوريد، مى گويند: ما به آنچه بر خودمان نازل شده است ايمان آورده ايم . و به غير آن هر چند با حقيقت همراه باشد و كتابشان را هم تصديق كند، ايمان نمى آورند بگو: اگر شما ايمان آورده بوديد، از چه روى پيامبران خدا را پيش از اين مى كشتيد؟ (91)
    واژگان
    يستفتحون : خواستار پيروزى مى شوند.
    اشتروا: معناى اين واژه روشن است ؛ يعنى پذيرفتن كالاى مورد معامله ؛ ولى در اين جا مقصود ايجاب است ؛ يعنى خودشان را با آن فرو فروختند.
    اعراب
    ((مصدقا)) صفت ((كتاب)) و جواب ((لما))ى اول محذوف است كه جواب ((لما))ى دوم بر آن دلالت دارد و آن عبارت است از: ((كفروا به)). ((بئس)) براى مذمت و ((نعم)) براى مدح است و هرگاه اسمى كه پس از اين دو مى آيد با الف و لام باشد، هميشه فاعل است نظير: ((نعم الرجل زيد)) و ((بئس الرجل زيد)). ((زيد)) مبتدا و جمله ((بئس الرجل)) و يا ((نعم الرجل)) خبر آن است . هرگاه ما بعد ((نعم)) و ((بئس)) اسم نكره باشد، همانند: ((نعم رجلا)) و ((بئس رجلا))، هميشه منصوب است بنا بر تميز بودن و فاعل ((نعم)) و ((بئس)) ضمير مستترى است كه تميز آن را تفسير مى كند. اگر به اين دو ((ما)) متصل شود، نظير: ((نعما)) و ((بئسما))، در اين صورت ، اگر ((ما)) به معناى ((الشى ء)) باشد فاعل و اگر به معناى ((شيئا)) باشد تميز خواهد بود.
    بنابراين ، ممكن است ((ما)) در ((بئسما)) در آيه ، اسم موصول و مرفوع باشد بنابر اين كه فاعل ((بئس)) است و جمله ((اشتروا)) صله آن باشد. و نيز ممكن است ((ما)) نكره و به معناى ((شيئا)) باشد و جمله ((اشتروا)) صفت آن . در هر دو صورت ، مصدر ريخته شده (مؤ ول ) از ((اءن يكفروا)) در محل رفع و مبتداست و جمله ((بئسما)) خبر آن . ((بغيا)) مفعول لاءجله و مصدرى كه از ((اءن ينزل)) به دست مى آيد، منصوب به نزع خافض و تقدير آن ((لاءن ينزل)) است .
    تفسير
    يهوديان مدينه به وسيله محمد (صلى الله عليه و آله و سلم ) پيش از بعثت او، خواستار پيروزى بر اوس و خزرج بودند و به آنان مى گفتند: فردا پيامبرى مى آيد كه ما صفات او را در تورات ديده ايم و او بر تمام عرب و مشركان پيروز مى شود. يهوديها عقيده داشتند كه اين پيامبر اسرائيلى است و نه عربى . از اين رو، وقتى خداوند، محمد (صلى الله عليه و آله و سلم ) را از ميان عرب مبعوث كرد و نه از ميان ملت يهود، آنان به سبب نژاد پرستى و تعصب قومى ، نبوت او را منكر شدند و نپذيرفتند و نيز آنچه را خود درباره او مى گفتند انكار كردند. برخى از افراد اوس و خزرج به آنها گفتند: اى يهوديان ، شما كه ديروز به وسيله محمد (صلى الله عليه و آله و سلم ) ما را تهديد مى كرديد، در حالى كه ما مشرك بوديم و اوصاف او را بيان مى كرديد و يادآور مى شديد كه او بر انگيخته خواهد شد، اينك ما به او ايمان آورديم و شما از گفته خود برگشتيد؛ شما چرا از آنچه در آغاز مى گفتيد برگشتيد؟ يهوديان پاسخ دادند: او براى ما چيزى نياورده كه ما او را بشناسيم و او همان پيامبرى كه ما براى شما مى گفتيم ، نيست . از اين رو، خدا آيه زير را نازل كرد:
    ولما جاءهم كتاب من عند الله مصدق لما معهم . يعنى وقتى قرآن براى آنان آمد، به آن كافر شدند. جمله ((كفروا به)) كه جواب ((لما)) است حذف شده ؛ زيرا جواب ((لما))ى دوم بر آن دلالت دارد. قرآنى كه يهوديان به آن كافر شدند، تصديقى است بر آنچه تورات آنها در بر دارد؛ يعنى مژده دادن به آمدن حضرت محمد (صلى الله عليه و آله و سلم ). در اين صورت ، آنها با اين تكفير خود، چيزى را تكذيب مى كنند كه آنان را تصديق مى كند و حتى آنها خودشان را به وسيله خودشان تكذيب مى كنند و اين ، شگفت آور نيست ؛ زيرا كسى كه خود و احساس خود را معيار حلال و حرام و دروغ و راست قرار مى دهد، چين كارى از او شگفت آور نيست و هر كس چيزى را كه براى ديگران حرام مى پندارد، براى خود حلال مى داند اين چنين است . خدايا، ما را از شر نادانى به خودمان نگه دار.
    و كانوا من قبل يستفتحون على الذين كفروا فلما جاءهم ما عرفوا كفروا به . يهود پيش از بعثت خواستار پيروزى به وسيله محمد (صلى الله عليه و آله و سلم ) بودند و اوس و خزرج را تهديد مى كردند؛ اما وقتى كه محمد (صلى الله عليه و آله و سلم ) آمد، قضيه بر عكس شد؛ يعنى اوس و خزرج به او ايمان آوردند و آن حضرت را عليه دشمنانش يارى كردند، تا آن جا كه نام انصار بر آنها نهاده شد و يهودى ها به او كافر شدند و به واسطه محمد (صلى الله عليه و آله و سلم ) و به دست انصار، نابود و يا آواره گرديدند و اين ، همان سرنوشتى بود كه يهودى ها انتظار آن را براى انصار داشتند و به انصار هشدار مى دادند كه به دست آنها و به واسطه محمد (صلى الله عليه و آله و سلم ) اتفاق خواهد افتاد. آى ، اين چنين نيرنگ بدكاران ، خودشان را فرا مى گيرد و مصيبت ها بر سر كسى فرو مى ريزد كه آن را براى ديگران آرزو مى كند.
    سوال : چرا يهود برگشتند و از ايمان آورندگان به محمد (صلى الله عليه و آله و سلم ) پيش از بعثت ، به كافران به او پس از بعثت تبديل شدند؟
    پاسخ : از آن جا كه پيامبران زيادى از اسرائيليان در گذشته مبعوث شده بودند، آنها اعتقاد داشتند كه اين پيامبر نيز اسرائيلى و از نسل اسحاق خواهد بود؛ اما وقتى ديدند كه او عربى و از نسل اسماعيل است ، بر اثر حسد و تعصب نژادى و يهوديت ، او را انكار كردند. هر كس كه حق را به سبب تعصب نژادى و يا به هر علت ديگرى انكار كند، كاملا همانند يهوديانى است كه اعتراف به محمد (صلى الله عليه و آله و سلم ) را منكر شدند، آن هم تنها بدين سبب كه او عرب است .(243)
    بئسما اشتروا به اءنفسهم اءن يكفروا بما اءنزل الله . قرآن كريم واژه هاى ((بيع)) و ((شراء)) (خريد و فروش ) و ((تجارت )) را در عمل شايسته و ناشايسته ، فراوان به كار مى برد و اين ، بدين سبب است كه انسان وقتى ايمان مى آورد و كار شايسته اى انجام مى دهد، گويى قيمت رهايى و نجات خود را پرداخته است ؛ اما وقتى كه به سبب منفعتى زودگذر كافر و منحرف مى شود، گويى خودش را در برابر ناچيزترين قيمتها، به شيطان فروخته است . و ((اشتروا)) در اين جا به معناى ((باعوا)) است ؛ يعنى يهود خودشان را به شيطان فروختند و بدين وسيله خود را به هلاكت انداختند و قيمت اين هلاكت نيز جز حسد و تعصب نژادى و يهوديت چيزى نيست . از اين رو، خداى سبحان فرموده است :
    بغيا اءن ينزل الله من فضله على من يشاء من عباده . يعنى آنان به محمد (صلى الله عليه و آله و سلم ) كافر شدند تنها بدين سبب كه مى خواستند وحى و فضيلت را تنها به خودشان منحصر كنند و نه از خداوند و نه از هيچ كس ، چيزى را نپذيرند، مگر آنچه را با خواسته هاى نفسانى و منافعشان سازگار باشد. در اين صورت ، يهوديان مستحق دو مجازات و دو خشم مى باشند: مجازاتى به سبب كفر آنان و مجازاتى ديگر بر اثر خودخواهى و تعصب ايشان .
    و اذا قيل لهم آمنوا بما اءنزل الله . يعنى ايمان بياوريد به وحى از اين جهت كه وحى است و با قطع نظر از شخصيت و نسب مبلغ ؛ زير پيامبر جز وسيله اى براى تبليغ نيست . اما اين شرط شما براى وحى كه بايد تنها بر ملت اسرائيل نازل شود و اگر بر ديگران نازل شود ايمان نمى آوريد، حاكى از عدم ايمان شما به وحى به سان يك اصل است . به علاوه ، اين شرط زورگويى در برابر خدا و مقيد كردن اراده او به هوسهاى خودتان است و معناى اين كار، آن است كه شما مى خواهيد خدا از شما پيروى كند و نه شما از او.
    قالوا نؤ من بما اءنزل علينا. اين جمله اعتراف آشكارى است به اين كه آنها هرگز به وحى ايمان نمى آورند، مگر اين كه وحى بر خود آنان نازل شود و به وحى اى كه بر ديگران نازل شود ايمان نمى آورند، هر چند هزار و يك دليل هم براى اثبات آن اقامه شود.
    قل فلم تقتلون اءنبياء الله من قبل ان كنتم مؤ منين . براى مجاب كردن يهود، دليلى نيرومندتر و رساتر از اين دليل نيست ؛ يعنى اى محمد، به يهود بگو: شما در پندار و ادعايتان مبنى بر اين كه اگر وحى بر ملت اسرائيل نازل شود ايمان مى آوريد، دروغگو هستيد. شما به هيچ وحى اى ايمان نمى آوريد، حتى به آن وحى اى كه بر خود شما نازل شود و دليل بر اين مدعا هم آن است كه خداوند از شما، براى شما و در ميان شما پيامبرانى را فرستاد و تصديق و اطاعت آنان را بر شما واجب قرار داد با وجود اين ، گروهى را نظير عيسى ، تكذيب كرديد و گروهى را همچون زكريا و يحيى كشتيد و اين رفتار شما نشان مى دهد كه دروغ مى گوييد و گفتار و كردار شما با يكديگر تضاد دارد و خودتان ، خودتان را تكذيب مى كنيد. على رغم اين كه پيامبران را پيشينيان يهود كشتند، آيه شريفه يهوديان مدينه را مخاطب قرار داده و آنان را قاتل دانسته است و اين خطاب درست است ؛ زيرا تمام يهود، يك امت هستند و كسانى كه به كشتن پيامبران خشنود مى باشند با كسانى كه آنان را كشته اند شريكند.
    next page

    fehrest page


    back page

  5. #5
    afsanah82
    مهمان

    پیش فرض

    next page

    fehrest page


    back page

    كسانى كه همانند يهودند
    يهود، حضرت محمد (صلى الله عليه و آله و سلم ) را انكار كردند، به اين دليل كه او غير اسرائيلى بود. ابو سفيان نيز نبوت او را نپذيرفت و جنگهايى را عليه او رهبرى كرد؛ زيرا ابو سفيان نمى خواست بنى هاشم به نبوت دست يابند و بنى اميه از آن محروم باشند. قريش هم خلافت على اميرالمومنين (عليه السلام ) (را) منكر شدند؛ زيرا نمى خواستند نبوت و خلافت در خانه هاشم جمع شوند. امروز نيز براى برخى از عربها نيز سنگين است كه مرجع اعلاى دينى عرب باشد، چنان كه براى برخى از عربها نيز سنگين است كه مرجع اعلاى دينى غير عرب باشد و حتى من افرادى را مى شناسم كه اگر مخير گذاشته شوند ميان اين كه هزاران نفر، از طريق ديگران و نه خودشان به دين حق هدايت شوند و يا بر گمراهى باقى بمانند، آنها گمراهى را بر هدايت و كفر را بر ايمان بر مى گزينند و همچنين اگر مخير گذاشته شوند ميان اين كه ثناى يزيد بن معاويه را بشنوند و يا ثناى يكى از افراد هم صنف خودشان را، هر آينه هزار بار اولى را بر دومى ترجيح مى دهند. به همين دليل ، برخى از اين نوع افراد مى كوشند كه عيبى براى برادرشان بيابند و اگر به اندازه دانه خردل ، نقصى پيدا كنند، آن را به سان كوهى جلوه مى دهند و اگر پيدا نكنند، جعل مى كنند و دروغ مى بندند.
    كسى كه فضيلت را چونان يك اصل ، بزرگ مى شمارد، آن را در هر جا كه باشد بزرگ مى كند و نيز از هر راهى كه تحقق پيدا كند. او فضيلت را در ديگران همان گونه مى بيند كه در خودش مى بيند و حتى براى منتشر ساختن و گسترش دادن آن ، فعاليت و مبارزه مى كند؛ اما كسى كه فضيلت را براى خود ادعا دارد و براى ديگران انكار مى كند، در واقع همان شيوه اى را به كار مى گيرد كه يهود به سبب دشمنى با خدا و پيامبران او به كار گرفتند.
    موسى و دليل هاى روشن او
    وَ لَقَدْ جَاءَكم مّوسى بِالْبَيِّنَتِ ثُمّ اتخَذْتمُ الْعِجْلَ مِن بَعْدِهِ وَ أَنتُمْ ظلِمُونَ(92)
    وَ إِذْ أَخَذْنَا مِيثَقَكُمْ وَ رَفَعْنَا فَوْقَكمُ الطورَ خُذُوا مَا ءَاتَيْنَكم بِقُوّةٍ وَ اسمَعُوا قَالُوا سمِعْنَا وَ عَصيْنَا وَ أُشرِبُوا فى قُلُوبِهِمُ الْعِجْلَ بِكفْرِهِمْ قُلْ بِئْسمَا يَأْمُرُكم بِهِ إِيمَنُكُمْ إِن كُنتُم مّؤْمِنِينَ(93)
    قُلْ إِن كانَت لَكمُ الدّارُ الاَخِرَةُ عِندَ اللّهِ خَالِصةً مِّن دُونِ النّاسِ فَتَمَنّوُا الْمَوْت إِن كنتُمْ صدِقِينَ(94)
    وَ لَن يَتَمَنّوْهُ أَبَدَا بِمَا قَدّمَت أَيْدِيهِمْ وَ اللّهُ عَلِيمُ بِالظلِمِينَ(95)
    وَ لَتَجِدَنهُمْ أَحْرَص النّاسِ عَلى حَيَوةٍ وَ مِنَ الّذِينَ أَشرَكُوا يَوَدّ أَحَدُهُمْ لَوْ يُعَمّرُ أَلْف سنَةٍ وَ مَا هُوَ بِمُزَحْزِحِهِ مِنَ الْعَذَابِ أَن يُعَمّرَ وَ اللّهُ بَصِيرُ بِمَا يَعْمَلُونَ(96)
    موسى با دليهاى روشن خويش به هدايت شما آمد و شما ستمكاران پس از او به گوساله گرويديد (92) و با شما پيمان بستيم و كوه طور را بر فراز سرتان برديم . اكنون آنچه را برايتان فرستاده ايم با ايمان استوار بگيريد و كلام خدا را بشنويد. گفتند: شنيديم و به كار نخواهيم بست . عشق گوساله و كفر در دلشان با هم سرشته است . بگو: اگر بدانچه مى گوييد، باور داريد، باورتان شما را به بدكارى وا يم دارد (93) بگو: اگر راست مى گوييد كه سراى آخرت نزد خدا ويژه شماست نه مردم ديگر، پس آرزوى مرگ كنيد (94) ولى به سبب اعمالى كه مرتكب شده اند، هرگز آرزوى مرگ نخواهند كرد. خدا ستمكاران را مى شناسد (95) آنان را از مردم ديگر، حتى مشركان ، به زندگى اين جهانى حريص تر خواهى يافت و بعضى از كافران دوست دارند كه هزار سال در اين دنيا زيست كنند. و اين عمر دراز عذاب خدا را از آنان دور نخواهد ساخت كه خدا به اعمالشان بيناست (96)
    تفسير
    دلالت و معناى اين آيات كاملا روشن و آشكار است و نيز در آيات مزبور، آنچه قبلا گفته شد، تكرار گرديده است . از اين رو، تنها به ذكر معناى كلى آنها بسنده مى كنيم .
    خداوند به پيامبرش دستور داد كه با مخالفان به نيكى مجادله كند؛ يعنى دل و عقل آنها را مخاطب قرار دهد و تمام جدالهاى قرآنى از همين نوع است ؛ براى نمونه ، منكران حق را فرا مى خواند تا درباره خودشان و نيز درباره آفرينش آسمانها و زمين بينديشند. قرآن به كسانى كه حضرت مسيح (عليه السلام ) را خدا مى دانند مى گويد: عيسى و مادرش ، هر دو غذا مى خوردند. همچنين دلهاى يهود را با آيات گفته شده مخاطب قرار مى دهد؛ زيرا اين آيات نعمت خدا، يعنى نزول تورات را به آنان يادآورى مى كند؛ توراتى كه در آن هدايت و نور است . چنان كه آيات قبلى ، آنها را به رهايى و آزاديشان از چنگال فرعون تذكر داد. آن گاه خداوند بنى اسرائيل را به سبب پرستيدن گوساله و كفر ورزيدن و منكر شدن نعمت او سرزنش مى كند و نيز نگه داشتن كوه را بر فراز آنان ، به سبب مخالفت و سركشى ايشان ، بار ديگر يادآور مى شود و با منطق عقل ، ادعاى آنها را مبنى بر اين كه فرزندان و دوستان خدا هستند و بهشت ويژه آنان است و هيچ كس ديگر وارد آن نمى شود، تكذيب مى كند و به آنها دستور مى دهد كه - اگر راست مى گويند - مرگ را آرزو كنند؛ زيرا كسى كه اعتقاد دارد بهشت از آن اوست ، مرگ تواءم با آسايش را بر زندگى پر از بلا و مشقت ترجيح مى دهد.
    آن گاه قرآن خبر مى دهد كه يهود از تمام مردم ، به زندگى دنيا آزمندترند و حتى از كسانى كه اصلا به بهشت و دوزخ ايمان ندارند آزمندترند و حتى يك يهودى آرزو مى كند كه هزار سال در دنيا زندگى كند؛ ولى اين عمر طولانى نيز براى او هيچ فايده اى ندارد و او را از عذاب رهايى نمى بخشد. هدف قرآن از جدال با اين منطق عقلانى و سالم آن است كه يهود را با دليل و حجت به اين اعراف وادارد كه در ادعاى خود مبنى بر اين كه به تورات ايمان دارند و ملت برگزيده خدا هستند، دروغ مى گويند.
    شيخ مراغى در تفسير خود مى گويد: ((عبدالله بن رواحه در حالى كه با روميان مى جنگيد، اين شعر را زمزمه مى كرد:
    يا حبذا الجنة و اقترابها طيبة باردة شرابها؛
    چه قدر نيكو و نزديك است بهشت و چه قدر پاكيزه و سرد است نوشيدنى آن .
    عمار ياسر در جنگ صفين اين رجز را مى خواند:
    غدا نلقى الاءحبة محمدا و صحبه ؛
    فردا دوستان ، يعنى محمد و يارانش را ديدار مى كنيم .
    بنابراين ، وقتى يهود آرزوى مرگ نمى كنند، در ايمان خود نيز راستگو نيستند. اين دليل ، حجتى است كه بر همه مردم تطبيق مى شود. از اين رو، بر مسلمانان واجب است كه اين حجت را معيارى قرار دهند براى تعيين مقدار يقين و ايمان خود و نيز به جاى آوردن حقوق خدا، بدين ترتيب كه اگر در بذل جان خود در راه خدا احساس راحتى مى كنند، حقيقتا به خدا ايمان دارند و اگر در هنگام نياز، در بذل آن بخل مى ورزند، اعتقاد آنها بر عكس ادعايشان است .
    سبب اصلى منفعت است نه نژاد
    ما ترديد نداريم كه مسئله تكذيب محمد (صلى الله عليه و آله و سلم ) به وسيله يهوديان ، اين نيست كه آنها به سبب تعصب نژادى تنها به چيزى كه بر خودشان وحى شده است ، ايمان ندارند، هرگز چنين نيست ؛ زيرا تنها انگيزه آنها براى تكذيب حضرت محمد (صلى الله عليه و آله و سلم ) منافع شخصى و منافع مادى آنان است ؛ چرا كه اينان ملتى هستند كه بر مبناى تقلب ، ربا و فحشا زندگى مى كنند و حضرت محمد (صلى الله عليه و آله و سلم ) اين كارها را تحريم مى كند، پس چه گونه به او ايمان بياورند؟ و دل اين كه آنها به توراتشان كافر شدند و پيامبران خود را كشتند، نيز چيز ديگرى نبود، جز اين كه آنان شيفته منافع شخصى خود بودند و هر كس چنين باشد، جدال به نيكى با او سودى ندارد و آيه ولتجدنهم اءحرص الناس ‍ على حياة اشاره به همين حقيقت دارد. غير از اين آيه ، مجادله اى كه با يهوديان انجام شده ، تنها به منظور مجادله و امام حجت صورت گرفته است ؛ نظير اين كه مى گويى : بر فرض و از باب جدال اگر بپذيريم .
    كسانى كه با جبرئيل دشمنى مى ورزند
    قُلْ مَن كانَ عَدُوّا لِّجِبرِيلَ فَإِنّهُ نَزّلَهُ عَلى قَلْبِك بِإِذْنِ اللّهِ مُصدِّقاً لِّمَا بَينَ يَدَيْهِ وَ هُدًى وَ بُشرَى لِلْمُؤْمِنِينَ(97)
    مَن كانَ عَدُوّا لِّلّهِ وَ مَلَئكتِهِ وَ رُسلِهِ وَ جِبرِيلَ وَ مِيكَالَ فَإِنّ اللّهَ عَدُوّ لِّلْكَفِرِينَ(98)
    وَ لَقَدْ أَنزَلْنَا إِلَيْك ءَايَتِ بَيِّنَتٍ وَ مَا يَكْفُرُ بِهَا إِلإ؛ّّ الْفَسِقُونَ(99)
    أَ وَ كلّمَا عَهَدُوا عَهْداً نّبَذَهُ فَرِيقٌ مِّنْهُم بَلْ أَكْثرُهُمْ لا يُؤْمِنُونَ(100)
    به آنان كه با جبريل دشمنى مى ورزند، بگو: اوست كه اين آيات را به فرمان خدا بر تو نازل كرده است تا كتابهاى ديگر آسمانى را تصديق كند و براى مومنان رهنمون و بشارت باشد (97) هر كه دشمن خدا و فرشتگان او و پيامبرانش و جبرئيل و ميكائيل باشد، خدا هم دشمن كافران است (98) هر آينه كه بر تو آياتى روشن نازل كرديم . و جز فاسقان كسى منكر آنها نخواهد شد (99) آيا هر بار كه با خدا پيمانى بستند گروهى از ايشان پيمان شكنى كردند؟ آرى ، بيشترشان ايمان نخواهند آورد؟ (100)
    واژگان
    جبريل : برخى گفته اند: به معناى عبدالله است .
    ميكال : عبيدالله .
    النبذ: دور انداختن .
    اعراب
    ((جبريل و ميكال)) هر دو غير منصرفند، زيرا علميت و عجميت دارند. صاحب مجمع البيان و صاحب البحر المحيط مى گويند: جواب ((من كان عدوا لجبريل)) محذوف و تقديرش : ((فهو كافر)) و يا همانند آن است و جمله موجود، بر اين جمله محذوف دلالت دارد. حذف جواب را صاحب البحر المحيط چنين توجيه مى كند: جواب بايد داراى ضميرى باشد كه به ((من)) كه اسم شرط است برگردد، حال آن كه جمله ((فانه نزله على قلبك)) خالى از ضميرى است كه به ((من)) برگردد؛ زيرا ضمير ((فانه)) به ((جبريل)) برمى گردد و ضمير ((نزله)) به قرآن . ((مصدقا)) حال است از ضمير ((نزله)). ((هدى)) و ((بشرى)) عطفند بر ((مصدقا)). همزه ((اءو كلما)) براى سرزنش است و ((واو)) براى عطف و معطوف عليه محذوف مى باشد كه تقدير عبارت ((اءكفرتم بالبينات)) است . برخى مى گويند: ((واو)) زايد است ؛ زيرا معناى جمله بدون آن هم درست است . ((كلما)) منصوب است بنابر ظرفيت و اين ظرفيت را هم از ((ما)) كسب كرده كه اسم و به معناى وقت است ، چنان كه در كتاب مغنى اللبيب آمده است و در تقدير: ((كل وقت عاهدوا فيه)) مى باشد و ظرف متعلق به ((نبذه)) است .
    تفسير
    قل من كان عدوا لجبريل . يعنى هر كس با جبريل دشمنى كند، كافر است و لعنت خدا بر او باد. مفسران اجماع دارند كه سبب نزول اين آيه آن بوده است كه يهوديان از پيامبر اكرم (صلى الله عليه و آله و سلم ) درباره فرشته اى پرسيدند كه وحى را بر او فرود مى آورد؟ پيامبر اكرم (صلى الله عليه و آله و سلم ) فرمود: او جبرئيل است . آنان گفتند: او دشمن ماست ؛ زيرا او سختى و جنگ را نازل مى كند و ميكائيل صلح و آسايش را فرود مى آورد و اگر ميكائيل وحى را براى تو مى آورد، ما به تو ايمان مى آورديم .
    يهوديان در ابتدا، جدال را درباره شخصيت حضرت محمد (صلى الله عليه و آله و سلم ) قرار دادند و اين كه آنها مى خواهند وحى بر يكى از افراد ملت اسرائيل نازل شود و نه بر يكى از افراد ملت عرب . وقتى خداوند و پيامبرش ‍ آنها را با دليل مجاب ساختند، آنها مورد نزاع را تغيير دادند و آن را درباره شخصيت جبرئيل قرار دادند، نه محمد (صلى الله عليه و آله و سلم ). چنان كه پيش تر گفتيم ، در حقيقت ، جدال نه بر سر محمد جبرئيل است ، نه عرب و عربيت ، نه يهود و يهوديت و نه هيچ چيزى ديگر، بلكه جدال تنها بر سر منافع شخصى آنها و بر سر فحشا، ميگسارى ، ربا و احتكار است ؛ ولى آنها منافق هستند و اين نفاق را زير پوشش دروغ ها و ياوه گويى ها پنهان مى كنند.
    از باب نزاع و جدال با دليل ، خداوند فرمود: فانه نزله على قلبك باذن الله مصدقا لما بين يديه . دشمنى شما با جبرئيل هيچ دليلى ندارد؛ زيرا او صرفا يك ابزار و واسطه رساندن وحى از سوى خدا به محمد (صلى الله عليه و آله و سلم )است و اين وحى همان ويژگى هاى محمد (صلى الله عليه و آله و سلم ) و علايم نبوت او را، كه در تورات شما موجود است ، تصديق مى كند و در همين حال ، هدايت و مژده براى مومنان است . بنابراين ، دشمنى شما با جبرئيل ، دشمنى با خدا، وحى ، تورات ، هدايت آفريده ها از سوى خداوند و مژده دادن او به مومنان ، محسوب مى شود.
    و لقد اءنزلنا اليك آيات بينات و ما يكفر بها الا الفاسقون . يعنى آنچه را محمد (صلى الله عليه و آله و سلم ) آورده است ، ترديدپذير نيست و جز كسى كه به خدا كافر است و با حق دشمنى مى كند، آن را منكر نمى شود؛ زيرا با دلايل و براهين همراه است . مراد از فسق در اين جا فسق عقيده است ؛ يعنى كفر و نه فسق افعال كه با ايمان جمع مى شود.
    اءو كلما عاهدوا عهدا نبذه فريق منهم . پيمان هايى را كه يهوديان نقض ‍ كردند زياد است . برخى از آنها عبارتند از: ايمان به محمد (صلى الله عليه و آله و سلم )، كمك نكردن به مشركان عليه آن حضرت ، تصديق پيامبران و به قتل نرساندن آنان ، نپرستيدن معبودى جز خداوند و پيمان هاى ديگر. اما آنها محمد (صلى الله عليه و آله و سلم ) را تكذيب كردند، و مشركان را كه هم دشمنان او و هم دشمنان آنها بودند عليه آن حضرت يارى نمودند، پيامبران را تكذيب كردند، مسيح را به دار آويختند، گوساله را پرستيدند و جنايتهاى ديگرى را مرتكب شدند.
    بل اءكثرهم لا يؤ منون . يعنى گروهى از يهوديها گوساله پرست شدند، پيامبران را كشتند و گناهان ديگرى انجام دادند. بيشتر آنها اين جنايت ها را انجام ندادند؛ ولى با اين وجود، همچنان كافر و گناهكار باقى ماندند (و به خدا و پيامبرش محمد (صلى الله عليه و آله و سلم ) ايمان نياوردند.)
    خلاصه سخن آن كه شخص باطل گرا مى تواند براى خود ادعاى حقانيت كند و جنايتكار، ادعاى بيگناهى . همچنين ، آنها مى توانند با سخنان بيهوده و بدون دليل ، باطل و جنايت را توجيه كنند؛ ولى وقتى با دلايل كوبنده اى كه نمى توانند از آنها فرار كنند، رو به رو گردند، به سرعت رسوا مى شوند. چنان كه يهود در سخن و ادعاى دروغين خود مبنى بر اين كه به وحى الهى عمل مى كنند و دشمن جبرئيل هستند رسوا گرديدند.
    همزيستى مسالمت آميز و ايمان به خدا
    يكى از اهداف كسانى كه به همزيستى مسالمت آميز فرا مى خوانند، اين است كه اختلافات ميان دشمنان را از طريق برگزارى كنفرانس ها و انجام گفتگوها حل كنند؛ لكن تجربها به ما آموخته اند منطق سالم و جدال با دليل با صاحبان مزايا و منافع شخصى هيچ فايده اى ندارد؛ براى نمونه ، محال اس كه صاحبان آز و طمع از طمعهاى خود دست بردارند، مگر به وسيله فشار و بيم دادن ؛ زيرا همزيستى مسالمت آميز به انديشه آزاد و اخلاق نيكو نيازمند است و كدامين اخلاق نيكو را مى توان در نزد كسى پيدا كرد كه جز به ماده ، احتكار و استثمار ايمان ندارد و كدامين دليل مى تواند صاحبان حرص و طمع را قانع كند؟! گفته مى شود: هر كدام از دو بلوك بزرگ شرق و غرب (يعنى شوروى سابق و آمريكا) يكديگر را به همزيستى مسالمت آميز فرا مى خواند و در عين حال ، هر يك به خاطر ترس از ديگرى خود را مسلح مى كند و به شكل دژى نظامى در مى آيد. كمترين چيزى كه اين همزيستى طلب مى كند آن است كه طرفين در برابر آنچه دلايل و براهين بر اثبات آن وجود دارند تسليم شوند، البته در عمل و نه در سخن . درست مثل اين كه دو نفر مناظره كننده منصف در برابر آنچه دليل بر اثباتش وجود دارد تسليم مى شوند. از طريق فطرت و ضرورت عقلى ثابت شده است كه هر ملتى كاملا حق دارد سرنوشت خود را تعيين كند و به هيچ كس اجازه ندهد كه در امور آن دخالت كند؛ اما آيا به اين اصل فطرى عمل مى شود؟
    رسيدن به راه هاى صلح و دست يافتن به حق ، تحقق پيدا نمى كند، مگر زمانى كه تمام طرفهاى درگير براى حق ، به حق ايمان داشته باشند. و كسى كه جز به خود ايمان ندارد و براى هيچ چيزى جز منافع خودش ارزش قائل نيست ، محال است به نيكى راه يابد و نمى توان از او اميد نيكى داشت .
    وقتى پيامبر خدا آمد
    وَ لَمّا جَاءَهُمْ رَسولٌ مِّنْ عِندِ اللّهِ مُصدِّقٌ لِّمَا مَعَهُمْ نَبَذَ فَرِيقٌ مِّنَ الّذِينَ أُوتُوا الْكِتَب كتَب اللّهِ وَرَاءَ ظهُورِهِمْ كَأَنّهُمْ لا يَعْلَمُونَ(101)
    و گروهى از اهل كتاب چون پيامبرى از جانب خدا بر آنان مبعوث شد كه به كتابشان هم گواهى مى داد، كتاب خدا را پشت سر افكندند چنان كه گويى از آن بى خبرند (101)
    اعراب
    ((لما)) بر سه قسم است : اول ، لمّايى كه به مضارع اختصاص دارد و آن را جزم مى دهد.
    دوم ، حرف وجود براى وجود مى باشد؛ همانند ((لما جئتنى اكرمتك)) (كه وجود اكرام به وجود آمدن بستگى دارد.) برخى مى گويند: ((لما)) در اين مثال و نظاير آن به معناى ((حين)) (هنگام ) است .
    سوم اين كه حرف استثناست ؛ نظير ان كل نفس لما عليها حافظ(244) كه به معناى : ((الا عليها حافظ)) است . ((لما)) در آيه مورد نظر، حرف وجود براى وجود است . برخى مى گويند: اسم است و به معناى ((حين)). ((واو)) در ((اوتوا)) نايب فاعل و ((الكتاب)) مفعول براى ((اءوتوا)). ((كتاب الله)) مفعول ((نبذ)) است .
    تفسير
    و لما جاءهم رسول من عند الله . مراد از اين رسول ، حضرت محمد (صلى الله عليه و آله و سلم )است كه خداى سبحان او را براى تمام مردم از جمله يهوديان عصر آن حضرت ، فرستاد.
    (مصدق لما معهم .) يعنى او آنچه را در تورات آمده است از قبيل اصول توحيد و مژده به آمدن محمد (صلى الله عليه و آله و سلم ) تصديق مى كند.
    نبذ فريق من الذين اءوتوا الكتاب . مراد از اين گروه ، علماى يهود است .
    (كتاب الله وراء ظهورهم .) مقصود از كتاب الله قرآن است . برخى مى گويند: مراد از ((كتاب الله)) نيز تورات است ؛ زيرا كفر آنان به حضرت محمد (صلى الله عليه و آله و سلم ) يعنى كفر به توراتى كه به آمدن محمد (صلى الله عليه و آله و سلم ) مژده داده است و در اين حكم ، ميان يهود و نصارا تفاوتى وجود ندارد؛ چرا كه هر كدام از آنها كتاب خود را در آن بخش كه درباره مژده دادن به آمدن محمد (صلى الله عليه و آله و سلم ) است ، تحريف كرده است و حتى ميان يهود و روحانى نمايى كه بر وفق هواى نفسانى خود، سخن خدا را تحريف مى كند، هيچ تفاوتى نيست .
    پيروى از وسوسه هاى شياطين
    وَ اتّبَعُوا مَا تَتْلُوا الشيَطِينُ عَلى مُلْكِ سلَيْمَنَ وَ مَا كفَرَ سلَيْمَنُ وَ لَكِنّ الشيَطِينَ كَفَرُوا يُعَلِّمُونَ النّاس السحْرَ وَ مَا أُنزِلَ عَلى الْمَلَكينِ بِبَابِلَ هَرُوت وَ مَرُوت وَ مَا يُعَلِّمَانِ مِنْ أَحَدٍ حَتى يَقُولا إِنّمَا نحْنُ فِتْنَةٌ فَلا تَكْفُرْ فَيَتَعَلّمُونَ مِنْهُمَا مَا يُفَرِّقُونَ بِهِ بَينَ الْمَرْءِ وَ زَوْجِهِ وَ مَا هُم بِضارِّينَ بِهِ مِنْ أَحَدٍ إِلا بِإِذْنِ اللّهِ وَ يَتَعَلّمُونَ مَا يَضرّهُمْ وَ لا يَنفَعُهُمْ وَ لَقَدْ عَلِمُوا لَمَنِ اشترَاهُ مَا لَهُ فى الاَخِرَةِ مِنْ خَلَقٍ وَ لَبِئْس مَا شرَوْا بِهِ أَنفُسهُمْ لَوْ كانُوا يَعْلَمُونَ(102)
    و از افسونى كه ديوها به روزگار پادشاهى سليمان مى خواندند پيروى كردند و سليمان كافر نبود؛ ولى ديوها كه مردم را جادوگرى مى آموختند كافر بودند. و نيز آن افسون كه بر آن دو فرشته ، هاروت و ماروت ، در بابل نازل شد، در حالى كه آن دو، به هر كس كه جادوهايى مى آموختند كه مى توانستند ميان زن و شوهر جدايى افكنند و آن دو جادوگر جز به فرمان خدا به كسى زيانى نمى رسانيدند و آنچه مردم مى آموختند به آنها زيان يم رسانيد، نه سود. و خود مى دانستند كه خريداران آن جادو را در آخرت بهره اى نيست . خود را به بدى چيزى فروختند، اگر مى دانستند (102)
    واژگان
    بابل : شهرى است در عراق كه شهرت تاريخى و قديمى دارد.
    الخلاق : بهره داشتن از نيكى .
    شروا: در اين جا يعنى فروختند.
    الاذن : سه معنا دارد: يكى به معناى علم و آگاهى ؛ همانند فاءذنوا بحرب من الله ؛(245) يعنى فاعلموا. دوم ، رخصت . سوم ، امر. مراد از ((اذن )) در اين جا يعنى در آيه ((الا باذن الله ...)). علم خداست كه هيچ چيز بر او پوشيده نيست .
    اعراب
    ((هاروت و ماروت)) بدل مفصل از مجمل از ((الملكين)) و هر دو غير منصرفند به سبب علميت و عجميت . ((من)) زايد است ؛ يعنى ما يعلمان اءحدا و ماهما بضارين به اءحدا.
    تفسير
    مفسران در اين جا به درازا سخن گفته اند و بسيارى از اين سخنان مدركى ندارند، جز اسرائيلياتى كه نه عقل آنها را تاييد مى كند و نه نقل . رازى حدود بيست صفحه در تفسير اين آيه نوشته است و در نتيجه معناى آيه را پيچيده تر و مشكل تر كرده است . صاحب مجمع البيان نيز همين كار را انجام داده است . اما سيد قطب به شرح هيپنوتيزم ، روياها و كنشها و واكنشها به وسيله الهام و امثال آن پرداخته است و اين هم شانه از زير بار خالى كردن است . اين جانب مدت زيادى در لابه لاى كتابها و تفاسير جستجو و تحقيق كردم و چيزى كه دلم به آن آرام گيرد پيدا نكردم ، حتى تفسير شيخ محمد عبده و تفسير دو تن از شاگردان او، يعنى المراغى و صاحب المنار را نيز مطالعه كردم و چيزى دستگيرم نشد.
    بهترين مطلبى كه در اين باره خواندم ، مطلبى است كه در كتاب : النواة فى حقل الحياة تاءليف عبيدى ، مفتى موصل آمده است ؛ زيرا وى بر سخن گروهى از باستان شناسان تكيه كرده و چنين گفته است :
    ((معناى آيه همچنان برايم نامعلوم بود و سخن هيچ مفسرى در اين باره تشنگى ام را برطرف نمى كرد، تا اين كه از تاريخ ((گروه بناها)) آگاهى يافتم و در نتيجه ، معناى آيه برايم روشن گرديد. سخنان مفسران به قدرى مضطرب و بر خلاف يكديگر بود كه آيه را در معرض جمع بين نقيضين قرار داده بود و حتى افسانه هايى كه شريعت غرا از آن به دور است در تفسير آيه راه پيدا كرده بود. از اين رو، به منظور خدمت به كتاب خدا، وظيفه خود ديدم كه سخنى را در اين مورد ثبت و درج كنم :
    وقتى سلطنت سليمان عظمت پيدا كرد، پادشاه بابل قصد تصرف سوريه و فلسطين را داشت ، سخت نگران شد و اما اين نگرانى كم كم به طمع براى تصاحب اين مناطق تبديل شد. از اين رو، دو فرد زيرك و باهوش را از ميان اطرافيانش به بيت المقدس اعزام كرد، تا مطالبى را به منظور براندازى سلطنت سليمان منتشر كنند. اين دو نفر ظاهر يهوديت را پذيرفتند و به نام دين ، زهد را پيشه خود ساختند. مردم - چنان كه عوام اين گونه اند - در پيرامون آنها گرد آمدند و اين دو موفق شدند نظر عموم را به خود جلب كنند. آن گاه به منحرف كردن انديشه ها پرداختند و سينه هاى مردم را به سليمان پر از خشم و كينه ساختند، تا آن جا كه اين دو نفر او را به كفر نسبت دادند. وضعيت ظاهرى اين دو مرد از لحاظ زهد و ساده زيستى به گونه اى بود كه تصور مى شد دو فرشته اند؛ ولى در واقع دو شيطان بودند و از بس كه بيان زيبا داشتند، تعاليم آنها همانند جادو بود. البته ، واژه ((ملك)) در مورد مرد صالح ، واژه ((شيطان)) در مورد مرد بدكار و واژه ((سحر)) به معناى بيان شيرين و دلربا، فراوان به كار مى رود. از اين قبيل است سخن خداوند درباره يوسف كه از قول زنان مصر حكايت مى كند: ان هذا الا ملك كريم .(246) و نيز همانند آيه شياطين الانس والجن يوحى بعضهم الى بعض زحرف القول غرورا(247) و همانند سخن خداوند كه از زبان وليد حكايت مى كند: ان هذا الا سحر يوثر # ان هذا الا قول البشر.(248) در حديث آمده است : ان من البيان لسحرا؛
    برخى از عبارتها جادوست .
    تاريخ از وضعيت بختنصر پادشاه بابل و غارت شدن فلسطين و نيز خراب گرديدن بيت المقدس توسط او، پس از سليمان ، به ما خبر مى دهد. مى بينيم كه قرآن نيز با سخنان خود در سوره اسراء رويدادهاى تاريخى را تاييد مى كند: ((و بنى اسرائيل را خبر داديم كه دوباره در زمين فساد خواهيد كرد و نيز سركشى خواهيد كرد، سركشى كردنى بزرگ . چون از آن دوبار وعده نخستين در رسيد، گروهى از بندگان خويش را كه جنگاورانى زورمند بودند، بر سر شما فرستاديم . آنان حتى در درون خانه ها هم كشتار كردند و اين وعده به انجام رسيد)).(249)
    حال كه مطالب مذكور را دانستيد، مى گوييم : ضمير ((اتبعوا)) به يهود مدينه بر مى گردد كه پيش از اين آيه ، 62 آيه پى در پى درباره آنان بود. وقتى اين سخنان را بدانيد و درباره آياتى كه به آيه سليمان پيوسته اند تدبر كنيد و با كمال دقت و ژرف نگرى درباره جمله ((على ملك سليمان)) و نيز معانى و مفاهيمى كه آن را در برگرفته است بينديشيد، پى خواهيد برد كه معناى آيه كريمه اين است : يهوديان حجاز درباره پيامبر عربى توطئه مى كردند و نيرنگ ها و تبليغات گمراه كننده عليه او به كار مى بردند و در اين كار از پيشينيان خود، كه فرستادگان بابل را براى از بين بردن سلطنت سليمان (عليه السلام ) يارى مى دادند، پيروى مى كردند)).
    توضيح بيشتر
    اكنون آيه را بر اساس آنچه عبيدى از آن فهميده است تفسير مى كنيم :
    (و اتبعوا)؛ يعنى يهوديان مدينه كه در دوران محمد (صلى الله عليه و آله و سلم ) مى زيستند، پيروى كردند.
    (ما تتلوا الشياطين .) مراد از شياطين ، شعبده بازان و از جمله آنها دو مرد بابلى بودند كه مقدس نمايى مى كردند و در واقع از شمار ابليسها بودند.
    (على ملك سليمان .) يعنى يهوديان مدينه انواع نيرنگها و توطئه ها را عليه محمد (صلى الله عليه و آله و سلم ) به كار بردند، چنان كه پيشينيان آنها بر ضد سلطنت سليمان به كار مى بردند.
    و ما كفر سليمان ولكن الشياطين كفروا؛ يعنى هر چه را كه آنان به سليمان نسبت مى دادند، از نيرنگها و تهمتهاى نيرنگ بازان سرچشمه مى گرفت و آن حضرت از همه آنها پاك بود.
    يعلمون الناس السحر؛ يعنى آنها چيزهاى بيهوده و دروغ به مردم ياد مى دادند.
    و ما اءنزل على الملكين . مراد همان دو مردى است كه از بابل آمده بودند و به تقدس و تقوا تظاهر مى كردند و مراد از اين جمله ، نازل شدن وحى از سوى خدا نيست نظير نزول وحى بر پيامبران ، بلكه صرف الهام و يا آموختن و امثال آن است .
    و ما يعلمان من اءحد حتى يقولا انما نحن فتنة فلا تكفر. آنها هر چه را مى گفتند از روى فريب و نفاق بود، تا مردم خيال كنند كه علم آنها علم الهى و كارشان كارى روحانى است و نيت درست و پاك دارند. چنان كه مثلا يك رمال حيله گر به كسى نوشتن راه و رسم دشمنى و دوستى را ياد مى دهد، مى گويد: مبادا اين نوشته را براى جدايى زن و شوهر شرعى و يا براى محبت زن شوهردار به غير شوهرش به كار ببرى .
    next page

    fehrest page


    back page

  6. #6
    afsanah82
    مهمان

    پیش فرض

    next page

    fehrest page


    back page

    فيتعلمون منهما ما يفرقون به بين المرء و زوجه ؛ يعنى از آن دو چيزى را فرا مى گيرند كه گمان مى كنند ميان زن و شوهر جدايى مى اندازد، چنان كه انسان نوشته دوستى و دشمنى را از رمال حيله گر به اعتقاد اين كه راست است و تاثير دارد فرا مى گيرد. خوب است بدين نكته اشاره كنيم كه آيه بر ثبوت تاثر و يا نفى آن دلالت ندارد؛ زيرا معناى جمله فيتعلمون منهما ما يفرقون به اين نيست كه حتما ميان زن و شوهر، در هر حال ، جدايى تحقق پيدا مى كند، بلكه معنايش اين است كه آنچه را براى جدايى ميان زن و شوهر وضع شده است ، فرا مى گيرند؛ نظير اين كه مى گويى : شرب الشفاء يعنى نوشيدن آنچه براى شفا وضع شده است . به طور خلاصه ، آيه به مترتب شدن اثر (بر آموخته آنها) خواه مثبت خواه منفى به طور اجمال اشاره دارد. در بسيارى از موارد حكمت الهى از يك جهت بيان مفصل را اقتضا مى كند و از جهت ديگر اجمال را، به ويژه در مسائل غير عقيدتى .
    و ما هم بضارين به من اءحد الا باذن الله . آنها نمى توانند به سبب خواندن و نوشتن اين افسون ها به هيچ يك از مردم - هر كس كه باشد - زيان وارد كنند و اگر هم وارد كنند از باب تصادف و اتفاق است و سبب خارجى دارد. بنابراين ، مراد از ((اذن الله)) سبب خارجى اى است كه زيان بر آن مترتب مى باشد.
    و يتعلمون ما يضرهم و لا ينفعهم . زيرا آنچه آنان فرا مى گيرند شعبده است و شعبده زيان دارد؛ اما سود ندارد.
    و لقد علموا لمن اشتراه ما له فى الاخرة من خلاق يعنى آنان مى دانند كه هر كس شعبده را بر حق ترجيح دهد در نزد خدا بهره اى نخواهد داشت .
    و لبئس ما شروا به اءنفسهم لو كانا يعلمون . يعنى آنان آنچه را عالى است به چيزى كه پست و بى ارزش است تبديل كرده اند. تفسير اين جمله در آيه 61 بيان شد.
    ايمان به خدا پاداش دارد
    وَ لَوْ أَنّهُمْ ءَامَنُوا وَ اتّقَوْا لَمَثُوبَةٌ مِّنْ عِندِ اللّهِ خَيرٌ لّوْ كانُوا يَعْلَمُونَ(103)
    اگر ايمان آورده و پرهيزگار شده بودند، پاداشى كه از جانب خدا به آنها داده مى شد از هر چيز ديگرى نيكوتر مى بود، اگر مى دانستند (103)
    واژگان
    المثوبة : به معناى پاداش و مترادف با مزد است .
    اعراب
    مصدرى كه از ((اءن)) و ما بعد آن ريخته مى شود، فاعل است براى فعل محذوف و تقدير بدين ترتيب است : ((لو ثبت ايمانهم)). و نيز جايز است كه مصدر مبتدا باشد و خبرش محذوف ، يعنى ((ايمانهم ثابت)). لام در ((مثوبة)) براى ابتدا و ((مثوبة)) مبتداست . ((من عندالله)) متعلق به محذوف و صفت براى ((مثوبة)) و تقدير اين است : ((كائنة من عندالله)). ((خير)) خبر است و جواب ((لو)) محذوف مى باشد و تقدير: ((لاءثيبوا)) است .
    تفسير
    پس از آن كه خداوند كارهاى زشت يهود و نيرنگ هاى آنان بر ضد حضرت محمد (صلى الله عليه و آله و سلم ) را بر مى شمارد، مى گويد: اين كفر و انكار موجب بى نيازى آنها نمى شود و اگر آنها، همان گونه كه تورات به ايشان دستور داده است ، به محمد (صلى الله عليه و آله و سلم ) ايمان مى آوردند، هر آينه راحت و آسوده مى شدند و به درجات بلندى در پيشگاه خدا مى رسيدند. اميرالمومنين (عليه السلام ) فرمود: ((تقوا دژى مستحكم و گناه خانه پوشالى است كه نه ساكنانش را مى تواند محافظت و نگه دارى كند و نه كسى را كه به آن پناه مى برد. آگاه باشيد، كه با تقوا سرچشمه گناهان قطع مى شود و با يقين مى توان به سر منزل مقصود رسيد)).
    جادو و حكم آن
    فقهاى اماميه درباره جادو، معنا و اقسام آن ، جادوى ممكن و جادوى ممتنع و نيز درباره جايز بودن ياد گرفتن و ياد دادن و عمل به آن ، فراوان سخن گفته اند.
    جادويى را كه قرآن ياد مى كند، نوعى تردستى و شعبده بازى و مجسم ساختن باطل به صورت حق است . خداوند مى فرمايد: فاذا حبالهم و عصيهم يخيل اليه من سحرهم اءنها تسعى ؛(250) ...ناگهان از جادويى كه كردند چنان در نظرش آمد كه آن رسن ها و عصاها به هر سو مى دوند. و نيز مى فرمايد: و ما هم بضارين به من اءحد الا باذن الله ؛(251) ...و آن جادوگران جز به فرمان خدا به كسى زيانى نمى رسانيدند)). امام صادق (عليه السلام ) فرمود: ((جادو بر چند نوع است ؛ از جمله آنها تردستى است و از جمله آنها نيرنگ است ؛ زيرا نيرنگ بازان براى هر سلامت آفتى و براى هر عافيتى بيمارى اى و براى هر معنايى نيرنگى قرار داده اند)).
    اما نوشته هاى افسونى ، تعويذات ، دميدن در گره و چيزهايى از اين قبيل كه گفته مى شود اثر عملى دارند؛ نظير اين كه كارى كند كه شوهر نتواند با همسرش و يا يك زن ديگر پهلو خوابى كند و نيز همانند ايجاد محبت و يا دشمنى ميان دو نفر، به كار گرفتن فرشتگان و شياطين در كشف غيبها، معالجه افرادى كه بيمارى صرع دارند. شهيد ثانى درباره اين امور، در كتاب مسالك ، باب تجارت چنين مى گويد:
    بيشتر علماى اماميه مى گويند: امور مذكور، وهم و خيال است و پايه اى ندارد. تنها اندكى از علما آنها را واقعيت مى دانند و به حقيقت بودن آنها قائلند.
    بخارى در جزء چهارم صحيح خود، ((باب داستان ابليس و سپاه او)) روايت مى كند: پيامبر را جادو كردند تا آن جا كه وى خيال مى كرد كه فلان چيز را انجام مى دهد، در حالى كه آن را انجام نمى داد. جصاص يكى از رهبران حنفيه در جزء اول كتاب احكام القرآن ، صفحه 55 كه در سال 1347هجرى چاپ شده است اين سخنان بخارى را انكار كرده و همچنين ، شيخ محمد عبده در تفسير سوره فلق آن را منكر شده است . ما با كسانى موافقيم كه مى گويند: جادو واقعيت ندارد.
    امام صادق (عليه السلام ) فرمود: ((جادو ناتوان تر و ضعيف تر از آن است كه آفرينش خدا را دگرگون سازد و اگر جادوگر مى توانست ، هر آينه پيرى ، آفت و بيمارى را از خود دفع مى كرد و نير سفيدى موسى سرش و نادارى را از صحنه زندگى خود دور مى ساخت . بزرگ ترين جادو، سخن چينى است كه ميان دو نفر دوست جدايى مى اندازد و ميان دو همرزم دشمنى ايجاد مى كند)).
    در هر حال ، اماميه اتفاق نظر دارند كه مجازات جادوگر، چنانچه مسلمان باشد، كشتن و اعدام است و اگر مسلمان نباشد، حاكم هرگونه كه صلاح بداند او را تعزير مى كند: تازيانه مى زند و يا زندانى مى كند.(252)
    ايمان آورندگان
    يَأَيّهَا الّذِينَ ءَامَنُوا لا تَقُولُوا رَعِنَا وَ قُولُوا انظرْنَا وَ اسمَعُوا وَ لِلْكفِرِينَ عَذَابٌ أَلِيمٌ(104)
    مّا يَوَدّ الّذِينَ كَفَرُوا مِنْ أَهْلِ الْكِتَبِ وَ لا المُْشرِكِينَ أَن يُنزّلَ عَلَيْكم مِّنْ خَيرٍ مِّن رّبِّكمْ وَ اللّهُ يخْتَص بِرَحْمَتِهِ مَن يَشاءُ وَ اللّهُ ذُو الْفَضلِ الْعَظِيمِ(105)
    اى كسانى كه ايمان آورده ايد، مگوييد: ((راعنا))، بگوييد ((اءنظرنا)). و گوش فرا داريد كه براى كافران عذابى است درآور (104) از ميان اهل كتاب آنان كه كافر شدند و نيز مشركان ، دوست نمى دارند كه از جانب پروردگار به شما خيرى برسد. و حال آن كه خدا هر كس را كه بخواهد به بخشايش ‍ خويش مخصوص مى دارد. خدا صاحب فضلى بزرگ است (105)
    واژگان
    المراعاة : دلجويى از نزديك و متضاد آن اغفال (ناديده گرفتن ) است .
    اعراب
    مصدر ((اءن ينزل)) در محل نصب است ؛ زيرا مفعول ((ما يود)) مى باشد. ((من خير))، ((من)) زايد و ((خير)) مرفوع است ؛ زيرا نايب فاعل ((ينزل)) است .
    تفسير
    يا اءيها الذين آمنوا لا تقولوا راعنا. صاحب مجمع البيان مى گويد: ((مسلمانان مى گفتند: يا رسول الله راعنا؛ يعنى اى پيامبر خدا، به سخنان ما گوش كن . يهود اين عبارت را تغيير دادند و گفتند: يا محمد راعنا؛ اى محمد، ما را مراعات كن . (و اين سخن در زبانشان معناى زشتى داشت ) و هدفشان تحقير پيامبر بود. وقتى مورد سرزنش قرار گرفتند، گفتند: همان گونه كه مسلمانان مى گويند، ما هم مى گوييم . از اين رو، خدا مومنان را از گفتن اين سخن نهى كرد: لا تقولوا راعنا و قولوا انظرنا.
    مراد از ((اءنظرنا)) در آيه كريمه آن است كه پيامبر در هنگام سخن گفتن به حال آن بنگرد و آهسته سخن بگويد تا آنان سخنان او را بفهمند و تمام آن را فرا گيرند.
    توجه
    نخستين ندايى كه در سوره بقره براى تمام مردم آمده و بدان ، دعوت به اسلام و پرستش خداوند اراده شده ، آيه 21 سوره بقره است : يا اءيها الناس ‍ اعبدوا ربكم الذى خلقكم . دومين ندا براى بنى اسرائيل بود، طايفه بزرگى كه طايفه نصرانى نيز از آن انشعاب پيدا كرد. نداى دوم ، برطرف كردن گرفتاريهاى از بنى اسرائيل و نيز سرازير شدن نعمتها بر آنان را ياد آورى مى كند. اين ندا عبارت است : از سخن خداوند در آيه 36: يا بنى اسرائيل اذكروا نعمتى التى اءنعمت عليكم . سومين ندا براى امت محمد (صلى الله عليه و آله و سلم ) در آيه مورد بحث آمده است : يا اءيها الذين آمنوا لا تقولوا راعنا. اين آيه به مسلمانان - پس از آن كه به خدا تسليم شدند و ايمان آوردند - آداب شريعت را آموزش مى دهد.
    ترتيب فوق ميان نداهاى سه گانه ، ترتيبى طبيعى است كه واقعيت و هماهنگى فراخوانى مردم ، آن را ايجاب مى كند؛ بدين معنا كه اولا، تمام مردم به ايمان آوردن به خدا فرا خوانده شوند؛ ثانيا، كسانى كه به لطف خداوند پيش از بعثت ايمان آوردند و ثالثا، آداب الهى به كسانى كه پس از بعثت ايمان آوردند آموزش داده شود. و اين ترتيب ، نوعى از بلاغت قرآن است كه از مرحله نخست آغاز و آن گاه بلافاصله به مراحل بعدى منتقل مى شود.
    ما يود الذين كفروا من اءهل الكتاب و لا المشركين اءن ينزل عليكم من خير من ربكم . جاى شگفت نيست كه مشركان ، يهود، نصارا و نيز منافقان ، از اين كه قرآن بر محمد (صلى الله عليه و آله و سلم ) نازل شود و خداوند، فضيلت ، هدايت و صالح و اصلاح را ويژه او و پيروانش سازد، بدشان بيايد، بلكه شگفت اين است كه آنها از اين امور بدشان نيايد.
    والله يختص برحمته من يشاء. اميرالمومنين (عليه السلام ) فرمود: ((مراد از رحمت در اين جا نبوت است)).
    حسد و حسود
    از آن جا كه حسد از خصوصيات طبيعى انسان است ، - مگر آن كه خدا كسى را از آن نگه دارد - تنها به مشركان ، يهود و نصارا اختصاص ندارد، بلكه بسيارى از مسلمانان و حتى علماى دين و حتى برخى از كسانى را كه مقام اعلاى مرجعيت دينى را بر عهده دارند در بر مى گيرد، با اين كه مى دانيم اين مقام ، نزديك ترين مقام ها به مقام معصوم است . خدا، پيامبران ، امامان و خردمندان درباره حسد زياد سخن گفته اند. از جمله امام صادق (عليه السلام ) فرمود: ((ريشه حسد، كورى قلب و انكار بخشش خداست و اين دو، دو بال كفرند)).
    رساترين سخنى كه در وصف حسودان خواندم ، سخن سرور بليغان و پيشواى حكيمان اميرالمومنين (عليه السلام ) است كه از آنان به ((حاسدان آسايش و تاييد كنندگان بلا)) تعبير كرده است . و نيز فرمود: ((در مذمت حسود، همين بس كه در هنگام شادى شما غمگين مى شود)).
    شايد سودمند باشد كه اين تصوير جالب از حسود، به قلم يكى از حكيمان را نقل كنيم . او مى گويد: مثل شخص حسود، مثل كسى است كه سنگى را به قصد كشتن دشمن خود پرتاب مى كند؛ اما سنگ بر مى گردد و به چشم راست پرتاب كننده اصابت مى كند و آن را از كاسه چشم بر مى كند و او خشمگين مى شود. بار دوم اين سنگ را با شدت بيشتر از بار اول پرتاب مى كند، سنگ برمى گردد و به چشم چپ پرتاب كننده اصابت و آن را كور مى كند و در نتيجه ، سينه او پر از كينه و خشم مى گردد. بار سوم آن را با قوت و شجاعت پرتاب مى كند و آن سنگ بر مى گردد و به سر او اصابت مى كند و آن را مى شكافد. در حال يكه دشمن او در داخل دژى استوار در امنيت كامل است .
    محال است كه انسان حسود از حسد خود توبه كند؛ زيرا حسد كاملا همانند ترس و بخل است و چگونه ممكن است كه بخيل و ترسو از ويژگيهاى خود توبه كنند؟ از اين رو، خداوند به پيامبرش دستور داد كه به حسودان بگويد: ((از شدت خشمتان بميريد)).(253)
    نسخ آيه
    مَا نَنسخْ مِنْ ءَايَةٍ أَوْ نُنسِهَا نَأْتِ بخَيرٍ مِّنهَا أَوْ مِثْلِهَا أَ لَمْ تَعْلَمْ أَنّ اللّهَ عَلى كلّ‏ِ شىْ‏ءٍ قَدِيرٌ(106)
    أَ لَمْ تَعْلَمْ أَنّ اللّهَ لَهُ مُلْك السمَوَتِ وَ الأَرْضِ وَ مَا لَكم مِّن دُونِ اللّهِ مِن وَلىّ‏ٍ وَ لا نَصِيرٍ(107)
    هيچ آيه اى را منسوخ يا ترك نمى كنيم ، مگر آن كه بهتر از آن يا همانند آن را مى آوريم . آيا نمى دانى كه خدا بر هر كارى تواناست ؟ (106) آيا نمى دانى كه خدا فرمان رواى آسمانها و زمين است و شما را جز او يار و ياورى نيست ؟ (107)
    واژگان
    النسخ : در لغت به معناى برطرف كردن است . گفته مى شود: ((نسخت الشمس الظل))؛ خورشيد، سايه را برطرف كرد)). در بخش آينده درباره معناى شرعى اين واژه سخن خواهيم گفت .
    ننسها: بدون همزه ، از نسيان گرفته شده و مراد از آن ، به تاخير انداختن نزول و يا نسخ آيه است . به زودى معنايى را كه مورد نظر ماست بيان خواهيم كرد.
    اعراب
    ((ما)) اسم شرط و به معناى ((ان)) است كه دو فعل را جزم مى دهد و محل آن منصوب است به ((ننسخ)). ((ننسخ)) مجزوم و فعل شرط. ((ننسها)) نيز مجزوم مى باشد؛ زيرا عطف است بر ((ننسخ)). ((من آية))، بيان و تفسير است براى ((ما))ى مبهم . ((ناءت)) فعل مضارع مجزوم ، زيرا جواب شرط است .
    نسخ
    در آغاز به معناى نسخ در احكام شرعى به طور عام و آن گاه به معناى نسخ در قرآن به طور خاص اشاره مى كنيم . معناى نسخ در شرع اين است : دليلى وارد شود كه ظاهرش بر ثبوت يك حكم شرعى به طور دايمى و هميشگى دلالت كند.(254) پس از مدتى كه اين حكم به اجرا گذارده مى شود، دليل ديگرى مى آيد. اين دليل ثابت مى كند كه حكمى كه ما به هميشگى بودن آن يقين داشتيم ، در واقع به يك مدت زمان معينى اختصاص داشته است و مصلحت اقتضا مى كرده كه در يك مدت محدود به مورد اجرا گذارده شود و نه هميشه ؛ لكن حكمت الهى ايجاب كرده كه اين حكم را به صورت يك حكم دايمى و هميشگى بنماياند. چنان كه پزشك ، مصلحت بيمار را در اين مى داند كه تنها يك هفته گوشت نخورد و نيز صلاح او را در اين مى بيند كه مدت را برايش اعلام نكند. از اين رو، او را به طور مطلق از خوردن گوشت منع مى كند و پس از گذشت يك هفته به وى اجازه مى دهد كه گوشت بخورد. بنابراين ، معناى نسخ ، محو اراده اى است كه در ظاهر به نظر مى رسيد هميشگى باشد، نه محو اراده واقعى كه مستلزم بداء و جهل خداوند است .
    ترديدى نيست كه نسخ به اين معنا در شريعت اسلامى ثابت است ؛ زيرا اسلام برخى از احكام شريعت هاى پيشين ، نظير شريعت موسوى و شريعت عيسوى را نسخ كرده و حتى برخى از احكام قرآن برخى ديگر را نسخ نموده است ؛ همانند تغيير كردن جهت نماز از بيت المقدس به سوى كعبه .
    نسخ در قرآن را مى توان به سه نوع تقسيم كرد:
    1. آيه هم از لحاظ تلاوت و هم از لحاظ حكم نسخ شود، به گونه اى كه لفظ و حكم آن از ميان برداشته شود.
    2. از لحاظ تلاوت نسخ شو و نه از لحاظ حكم ؛ يعنى لفظ آن برداشته شود و حكم آن باقى بماند.
    3. از لحاظ حكم نسخ شود و نه از لحاظ تلاوت ؛ يعنى آيه تلاوت شود، ولى پس از نسخ و به مورد اجرا گذاردن آن در مدت مشخص ، به ظاهر آن عمل نشود.
    قسم اول و دوم وجود ندارند، زيرا وجود اين دو، مستلزم نقص و تحريف قرآن است ، در حالى كه باطل از هيچ سوى به قرآن راه ندارد. قسم سوم نسخ ، هم جايز است و هم وجود دارد و بيشتر مسلمانان و جمهور مفسران آن را پذيرفته اند و كتابهاى ويژه اى درباره اين قسم نوشته شده اند. در همين زمان ما، كتاب قطورى به نام الناسخ و المنسوخ تاءليف دكتر مصطفى زيد مصرى منتشر شده است .
    خوب است بدين نكته اشاره كنيم كه هرگاه حكم شرعى از راه درست ثابت شود، نسخ آن جز با آيه قرآنى و يا سنت متواتر جايز نيست ؛ به اين دليل كه نسخ از امور بزرگ و بسيار مهم است و هر چيزى كه چنين باشد از طريق اخبار آحاد ثابت نمى شود؛ چرا كه هر امر مهمى معمولا بايد رواج يابد و بر سر زبان افتد. بنابراين ، اگر رويداد بزرگ را يك نفر و يا بيش از يك نفر - اما نه در حد تواتر - نقل كنند اين ، دليل بر دورغگويى نقل كننده خواهد بود؛ مثلا شما مى بينيد كه مرگ يك انسان بزرگ و مشهور و همچنين انقلاب ها و كودتاها را بيشتر مردم نقل مى كنند؛ اما از مرگ يك انسان معمولى جز برخى از همسايگان و خويشاوندان ، كسى آگاه نمى شود.
    تفسير
    ما ننسخ من آية اءو ننسها ناءت بخير منها اءو مثلها. بيشتر مفسران مى گويند: يهود مى گفتند: محمد اصحابش را به كارى دستور مى دهد و آن گاه آنها را از اين كار نهى مى كند. او امروز سخنى مى گويد و فردا از آن بر مى گردد. اگر سخن او وحى بود، چنين تضادى در گفتار وى ديده نمى شد. از اين رو، آيه فوق در رد سخن آنان نازل شده است .
    مراد از ((آية))، يكى از آيات قرآن كريم است ؛ زيرا در اين جا همين معنا به ذهن ها تبادر مى كند. شيخ مراغى در تفسير خود از استادش شيخ محمد عبده نقل مى كند كه مراد از ((آية)) معجزه اى است كه نبوت پيامبر را نشان مى دهد و معناى آن اين است : خداوند به يكى از پيامبرانش معجزه اى عطا مى كند، آن گاه اين معجزه را رها مى سازد و معجزه ديگرى به پيامبرى عطا مى كند. اين معنا هر چند ذاتا درست است ؛ ولى سياق آيه آن را نفى و نظريه علما و جمهور مفسران را تاييد مى كند كه مراد از ((آية)) آيه اى از قرآن است .
    معناى نسخ شدن آيه قرآن آن است كه لفظ و تلاوت آن باقى بماند و حكمى كه اين آيه بر آن دلالت كرده و مدتى به مورد اجرا گذارده شده است لغو شود. ((ننسها))، اگر بدون همزه قرائت شود از ماده نسيان گرفته شده است و در اين صورت ، به معناى ترك است و نه غفلت ؛ يعنى آن را بدون تغيير و تبديل و آن گونه كه هست رها مى كنيم ؛ چرا كه اگر بگوييد ((نسيت الشى ء)) و منظورتان اين باشد كه آن را به حال خود رها كرده ايد، جمله درستى گفته ايد. اگر با همزه يعنى ((ننساءها)) قرائت شود، به معناى به تاخير انداختن است ؛ يعنى فرو فرستادن اين آيه را به وقت ديگرى موكول مى كنيم .
    در هر حال ، آيه به دليل وجود ((ما))ى شرطيه بر وقوع نسخ در حال حاضر دلالت ندارد، بلكه نشان دهنده آن است كه اگر فرض كنيم كه نسخ به وقوع بپيوندد، خداوند حكمى را خواهد آورد كه بهتر از حكم منسوخ باشد.
    اءلم تعلم اءن الله على كل شى ء قدير # اءلم تعلم اءن الله له ملك السموات و الاءرض . برخى مى گويند: خطاب در ((تعلم)) متوجه پيامبر است ؛ ولى مقصود از اين خطاب ، مسلمانانى است كه به سبب خرده گيرى يهوديان و ديگران بر نسخ ناراحت بودند؛ اما حق آن است كه اين خطاب متوجه تمام كسانى است كه نسخ را نمى پذيرند و يا از اعتراض و خرده گيرى ديگران رنج مى برند. معناى آيه اين است : نسخ امرى شگفت انگيز و باور نكردنى نيست ؛ زيرا نسخ نيز نوعى تكليف براى بندگان محسوب مى شود؛ بدين ترتيب كه حكمى را لغو مى كند و حكمى همانند و يا بهتر از آن را مى آورد. بديهى است كه خدا مالك هر چيزى است و آن را هرگونه بخواهد تدبير مى كند. گاهى نسخ مى كند و گاهى باقى مى گذارد. به رغم اين كه خدا مالك هر چيزى است ؛ اما در آيه شريفه تنها آسمان ها و زمين را يادآور مى شود و اين بدان سبب است كه اين دو بر عموم و فراگير بودن دلالت دارند؛ زيرا تمام آفريده ها، خواه علوى و خواه سفلى را در بر مى گيرند.
    و ما لكم من دون الله من ولى ولا نصير. يعنى اى مومنان ، از كسانى كه به مسئله نسخ خرده گرفته اند و يا مى گيرند و يا به هر چيزى كه در دين شما وجود دارد ايراد مى كنند، باك نداشته باشيد؛ زيرا مادام كه خدا تاييد كننده و ياور شماست هيچ آفريده اى نمى تواند به شما زيان برساند. خلاصه سخن آن كه نسخ حقيقت دارد و بر خلاف گفته هاى منكران و ايراد كنندگان ، هيچ مانع عقلى و شرعى از نسخ وجود ندارد.
    پرسش از پيامبر
    أَمْ تُرِيدُونَ أَن تَسئَلُوا رَسولَكُمْ كَمَا سئلَ مُوسى مِن قَبْلُ وَ مَن يَتَبَدّلِ الْكفْرَ بِالايمَنِ فَقَدْ ضلّ سوَاءَ السبِيلِ(108)
    وَدّ كثِيرٌ مِّنْ أَهْلِ الْكِتَبِ لَوْ يَرُدّونَكُم مِّن بَعْدِ إِيمَنِكُمْ كُفّاراً حَسداً مِّنْ عِندِ أَنفُسِهِم مِّن بَعْدِ مَا تَبَينَ لَهُمُ الْحَقّ فَاعْفُوا وَ اصفَحُوا حَتى يَأْتىَ اللّهُ بِأَمْرِهِ إِنّ اللّهَ عَلى كلّ‏ِ شىْ‏ءٍ قَدِيرٌ(109)
    آيا مى خواهيد از پيامبر خود چيزى بپرسيد، همچنان كه قوم موسى پيش از اين از موسى پرسيده بودند؟ آن كس كه كفر را به جاى ايمان برگزيند، چون كسى است كه راه راست را گم كرده باشد (108) گروهى از اهل كتاب بر شما حسد مى ورزند و با آن كه حقيقت بر آنها آشكار شده ، دوست دارند شما را از راه خود به كفر باز گردانند. عفو كنيد و گذشته كنيد، تا خدا فرمانش ‍ را بياورد كه او بر هر كارى تواناست . (109)
    واژگان
    الحسد: نفرت داشتن از وجود نعمت در دست ديگرى و دوست داشتن زايل شدن اين نعمت از وى است . حسد، صفتى است كه نكوهش شده است ، بر خلاف غبطه كه ناپسند نيست ؛ زيرا غبطه عبارت از اين است كه انسان تمايل داشته باشد از نعمتى برخوردار شود كه برادرش از آن برخوردار است و آرزوى زوال اين نعمت را از او نمى كند.
    اعراب
    ((اءم)) در اين جا منقطعه و به معناى ((بل)) است و معناى استفهام را نيز در بر دارد؛ يعنى ((بل اءتريدون ...)). ((باء)) بر سر ((ايمان)) داخل شده ؛ زيرا اين حرف هنگامى كه بر مبادله طرفينى دلالت كند، همواره بر طرف كامل تر داخل مى شود. ((من اءهل الكتاب)) متعلق به محذوف و صفت براى ((كثير)) است . ((حسدا)) مفعول لاءجله و ((من عند اءنفسهم)) متعلق به ((حسدا)) است . جواب ((لو)) محذوف و در تقدير: ((لسروا بذلك)) است .
    تفسير
    اءم تريدون اءن تساءلوا رسولكم كما سئل موسى من قبل . خداوند پس از آن كه به مومنان گفت : از خرده گيريهاى كسانى كه بر نسخ و ديگر احكام دينى تان خرده مى گيرند باك نداشته باشيد؛ زيرا تمام امور در دست اوست و از ميان آنها امرى را بر مى گزيند كه به نفع شما و ديگران باشد، مى فرمايد: از پيامبرتان محمد (صلى الله عليه و آله و سلم ) چه مى خواهيد، در حالى كه برايتان دلايل كافى آورده است ؟ آيا مى خواهيد او را آزار دهيد، چنان كه يهود با موسى (عليه السلام ) كردند و از او چيزى را خواستند كه نبايد مى خواستند؟ البته انسان ، گاهى براى اين كه ترديدش را برطرف سازد، دليل قانع كننده مى خواهد؛ اما درخواست اين كه كوه به طلا تبديل شود و بيابان خشك باغستان گردد، سخنى است از روى دشمنى و برخلاف منطق . بنابراين ، اى مسلمانان ، از زمره افراد بى منطق و كينه توز نباشيد.
    و من يتبدل الكفر بالاءيمان فقد ضل سواء السبيل . هر كس در مقابل حق موضعى واقع بينانه اتخاذ كند و براى اثبات آن دليل عاقلانه بخواهد، او به حق ايمان دارد و آن را به عنوان يك اصل پذيرفته است و هر كس كه در برابر حق موضعى كينه توزانه و برخلاف منطق اتخاذ كند و دليلى خارج از چارچوب عقل و فراتر از آنچه اقتضاى استدلال و اثبات است بخواهد، وى به حق كافر خواهد بود و كسى كه به دلايلى كه محمد (صلى الله عليه و آله و سلم ) آورده اعتماد نكند و زايد بر آن را تقاضا كند، لجاجت را بر انصاف و كفر را بر ايمان ترجيح داده است .
    ود كثير من اءهل الكتاب لو يردونكم من بعد ايمانكم كفارا حسدا من عند اءنفسهم . هر كسى دلش مى خواهد كه تمام مردم بر دين او باشند. يكى از فلاسفه مى گويد: بهترين روز در نزد من روزى است كه كسى را ببينم كه با نظريه ام موافق است . ولى يهود به شدت تلاش مى كردند مسلمانان را فريب دهند و آنان را از دين اسلام به جاهليت نسختين برگردانند و اين كار آنها جز ستم و حسد، هيچ دليل ديگرى نداشت . اين در حالى بود كه يهوديان نيز مانند ديگران مى توانستند به اسلام گرايش يابند؛ ولى چنين نكردند؛ زيرا از كساد شدن بازارها و از دست دادن سودهاى كلانى كه از شراب و قمار و فحشا مى بردند مى ترسيدند.
    يهوديان از شكست مسلمانان در جنگ احد به منظور توطئه عليه پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم ) سوء استفاده كردند. از اين رو، در روايات آمده است كه آنها پس از واقعه احد، جوانان مسلمان را به خانه هاى خود دعوت و به آنان شراب پيش كش مى كردند و به وسيله دختران خود آنها را فريب مى دادند - همان گونه كه امروز و هميشه چنين مى كنند - آن گاه مسلمانان را درباره قرآن : و نبوت پيامبر اكرم (صلى الله عليه و آله و سلم ) به شك مى انداختند. پيامبر اكرم (صلى الله عليه و آله و سلم ) به اين توطئه وحشتناك پى برد. از اين رو، از شركت در مجالس لهو نهى كرد و بر كسانى كه مرتكب ، زنا، ميگسارى ، قمار و خوردن گوشت خوك مى شدند سخت گرفت و از رفتن مسلمانان به خانه هاى يهود كه به منظور انجام دادن اين اعمال زشت باز كرده بودند جلوگيرى كرد؛ خانه هايى كه امروز به نام كاباره و كازينو از آنها ياد مى شود.
    بعد ما تبين لهم الحق . يعنى با اين كه يهود مى دانستند اسلام حق و شرك و انكار نبوت محمد (صلى الله عليه و آله و سلم ) باطل است ، تلاش ‍ كردند تا مسلمانان را به كفر و گمراهى باز گردانند. البته ، اين امر به يهود اختصاص ندارد؛ زيرا بسيارى از مردم صرفا براى اين كه حق با منافع و خواسته هايشان سازگار نيست ، آن را انكار مى كنند؛ چرا كه انسان با الهام گرفتن از عاطفه و منافع خود حركت مى كند، نه با الهام گرفتن از دين و عقل خود. امير مومنان (عليه السلام ) مى فرمايد: اءكثر مصارع العقول تحت بروق المطامع ؛ بيشترين سقوط عقل ها در زير درخشش ‍ طمعهاست)).
    next page

    fehrest page


    back page

  7. #7
    afsanah82
    مهمان

    پیش فرض

    next page

    fehrest page


    back page

    فاعفوا و اصفحوا حتى ياءتى الله باءمره . يعنى اكنون از آنان گذشت كنيد و آنها را تنبيه و مجازا نكنيد، تا خداوند در اين باره به شما دستور دهد؛ زيرا هر كارى بايد در زمان خود انجام شود. در بسيارى از تفاسير آمده است : خداوند به مسلمانان دستور داد كه از آنها گذشت كنند تا اين كه آيه و قاتلوا الذين لايؤ منون بالله و لا باليوم الاخر.(255) و نيز ديگر آيات جنگ نازل شد. رازى مى گويد: امام محمد باقر (عليه السلام ) فرمود: خدا به پيامبرش ‍ دستور جنگ نداد تا اين كه جبرئيل اين آيه را آورد: اءذن للذين يقاتلون باءنهم ظلموا و ان الله على نصرهم لقدير(256) و شمشير را به گردن او آويخت .
    مخالفت با حق
    تمام كارهاى زشت همچون كفر و الحاد، فسق و گناه ، بى حرمتى و تباهى ، سركشى و ستم ، جنگها و دشمنى ها، تهى دستى و سختى و بيماريهايى كه در زندگى وجود دارند، همگى سرانجام يك سبب دارند و آن عبارت است از: مخالفت با حق . اگر عدالت و انصاف در جامعه پياده شود، نه تنها قاضى بلكه تمام مردم راحت و آسوده و خوشبخت مى شوند و آيه فماذا بعد الحق الا الضلال (257) اشاره به همين حقيقت دارد. البته ، حق در هيچ زمانى بدون ياور نيست ؛ ولى ياوران آن اندكند و اگر حق به سان باطل ، ياورانى زياد مى داشت ، جهان پر از آسايش و امنيت مى شد و حتى اگر هر صاحب حقى ، حق خود را مطالبه مى كرد و تكليفش را انجام مى داد، اثرى از باطل وجود نداشت (ولى متاءسفانه چنين نيست .)
    خداوند براى حق دلايلى قرار داده است كه انسان را به سوى آن هدايت مى كنند؛ اين دلايل عبارتند از: فطرت ، كتاب خدا، پيامبر اكرم (صلى الله عليه و آله و سلم ) و خاندان پاك او كه پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم ) بر طبق فرمان خداوند، آنان را هم طراز قرآن قرار داده است ، چنان كه در حديث ((ثقلين)) آمده و ((مسلم)) اين حديث را در صحيح خود روايت كرده است .
    بر اين اساس ، هر كس آگاهانه با اين دليل به مخافت برخيزد با خدا و پيامبرش دشمنى كرده است ، همان گونه كه يهود و مشركان چنين كردند.
    به پا داشتن نماز و پرداخت زكات
    وَ أَقِيمُوا الصلَوةَ وَ ءَاتُوا الزّكَوةَ وَ مَا تُقَدِّمُوا لأَنفُسِكم مِّنْ خَيرٍ تجِدُوهُ عِندَ اللّهِ إِنّ اللّهَ بِمَا تَعْمَلُونَ بَصِيرٌ(110)
    نماز بگزاريد و زكات بدهيد. هر نيكى را كه پيشاپيش براى خود روانه مى داريد نزد خدايش خواهيد يافت . هر آينه خدا به كارهايى كه مى كنيد بيناست (110)
    اعراب
    ((ما)) در جمله ((ما تقدموا)) اسم شرط است كه دو فعل را جزم مى دهد و محل آن رفع است بنابراين كه مبتداست و خبر آن جمله ((تجدوه)) مى باشد. ((تقدموا)) مجزوم به ((ما))، فعل شرط و ((تجدوه)) نيز مجزوم و جواب شرط است . ((بصير)) خبر و ((بما)) متعلق به ((بصير)) است .
    تفسير
    اين آيه متضمن سه نكته است :
    1. امر به برپا داشتن نماز.(258)
    2. امر به دادن زكات .
    3. تشويق به انجام دادن كار نيك به طور كلى .
    در تفسير المنار آمده است : اين آيه در آغاز، حكم خاصى را در بر دارد كه عبارت است از: امر به نماز و زكات . آنگاه حكم كلى و مستقلى را بيان مى كند كه آن حكم خاص پيشين را نيز دربر دارد و اين از شيوه هاى بيانى قرآن است كه نمى توان براى آن در جاى ديگر همانند پيدا كرد. مراد از جمله ((تجدوه عند الله)) آن است كه پاداش عمل نيك را دريافت خواهيد كرد، نه خود عمل را - چنان كه برخى گفته اند - زيرا اعمال باقى نمى ماند.
    سوال : ما در قرآن مى بينيم كه هميشه امر به نماز را با امر به زكات تواءم مى آورد، راز اين كار چيست ؟
    پاسخ : نماز، عبادت روحى و معنوى است و زكات ، عبادت مالى . كسى كه براى خشنودى خداوند زكات بدهد، به آسانى مى تواند جان خود را نيز در راه او ببخشد.
    نماز و نسل جوان
    بسيارى از جوانان نسل حاضر، به دين و پيروان آن اهميت نمى دهند. برخى از آنان آشكارا مى گويند: ماوراى طبيعت ، چيزى وجود ندارد. برخى ديگر مى گويند: ماوراى طبيعت گرداننده حكيمى وجود دارد؛ لكن نه روزه اى از سوى او واجب شده و نه نمازى . اين دو گروه از لحاظ كفر و الحاد در پيشگاه خداوند يكسانند؛ زيرا هر كس نماز را با اين اعتقاد كه از سوى خدا واجب نيست ترك كند، به اجماع علماى مسلمان ، درست همانند كسى است كه وجود خدا را انكار مى كند.
    البته ما علماى دين از كفر جوانان بى توجهى آنان به دين بسيار ناراحت و غمگين هستيم و معتقديم كه آنها بر دين شوريده اند و در اين مورد حكم صادر مى كنيم بدون آن كه هيچ كارى انجام دهيم و يا راه قانع كننده اى پيش ‍ پاى آنها بگذاريم . منظورم اين است كه ما بايد كارهاى گروهى سودمندى براى هدايت جوانان انجام دهيم ؛ كارهايى كه نياز به ديدارها و تشكيل كنفرانسها دارند تا درباره انجام دادن آنها گفتگو و تحقيق شود. آن گاه بايد براى آموزش علوم قرآن و حديث ، فلسفه عقيده اسلامى ، تاريخ اسلام ، روان شناسى و نيز آموزش وعظ و تبليغ و دعوت به دين برتر با روش هاى جديد و سودمند، مدرسه ها و دانشكده هايى تاسيس گردد. شايان ذكر است كه هر چند برخى از علما در اين زمينه فعاليت هايى داشته اند كه قابل تقدير است ؛ ولى مقصود من اين است كه اين گونه تلاش ها و فعاليتها بايد يكسو و هماهنگ شود و همگى از خود، اخلاص و فداكارى نشان دهند. اما با وجود افراد زيادى كه به نام دين كسب ثروت و مقام مى كنند و براى آنان جز همان مقام و ثروتى كه به دست مى آورند، چيزى اهميت ندارد، چه گونه اين لاشها هماهنگ مى گردد؟
    در هر حال ، ما علماى دين در برابر جوانان در پيشگاه خدا مسئول هستيم ، چنان كه آنان نيز بدين سبب كه به دنبال شناخت دين حق نمى روند و سهل انگارى مى كنند و به احكام آن عمل نمى كنند مسئولند.
    ادعاى خود خواهانه يهود
    وَ قَالُوا لَن يَدْخُلَ الْجَنّةَ إِلا مَن كانَ هُوداً أَوْ نَصرَى تِلْك أَمَانِيّهُمْ قُلْ هَاتُوا بُرْهَنَكمْ إِن كنتُمْ صدِقِينَ(111)
    بَلى مَنْ أَسلَمَ وَجْهَهُ للّهِ وَ هُوَ محْسِنٌ فَلَهُ أَجْرُهُ عِندَ رَبِّهِ وَ لا خَوْفٌ عَلَيْهِمْ وَ لا هُمْ يحْزَنُونَ(112)
    وَ قَالَتِ الْيَهُودُ لَيْستِ النّصرَى عَلى شىْ‏ءٍ وَ قَالَتِ النّصرَى لَيْستِ الْيَهُودُ عَلى شىْ‏ءٍ وَ هُمْ يَتْلُونَ الْكِتَب كَذَلِك قَالَ الّذِينَ لا يَعْلَمُونَ مِثْلَ قَوْلِهِمْ فَاللّهُ يحْكُمُ بَيْنَهُمْ يَوْمَ الْقِيَمَةِ فِيمَا كانُوا فِيهِ يخْتَلِفُونَ(113)
    گفتند: جز يهوديان و ترسايان كسى به بهشت نمى رود. اين آرزوى آنهاست . بگو: اگر راست مى گوييد حجت خويش بياوريد. (111) آرى ، هر كس كه از روى اخلاص رو به خدا كند و نيكو كار بُوَد، پاداشش را از پروردگارش ‍ خواهد گرفت و دستخوش بيم و اندوه نمى شود. (112) با آن كه كتاب خدا را مى خوانند، يهودان گفتند كه ترسايان برهيچند و ترسايان گفتند كه يهودان بر هيچند. همچنين آنها كه ناآگاهند سخنى چون سخن آنان گويند. خدا در روز قيامت درباره آنچه در آن اختلاف مى كنند، ميانشان حكم خواهد كرد. (113)
    واژگان
    هود: جمع و مفرد مذكرش ((هائد)) و مفرد مونث آن ((هائدة)) است . و ((هائد)) به معناى توبه كننده و بازگشت كننده به سوى حق است .
    نصارى : جمع و مفرد آن ((نصران)) است ؛ لكن اين واژه هميشه با ((ياء)) نسبت به كار مى رود و در اين باره ، قبلا در تفسير آيه 62 به تفصيل سخن گفتيم .
    الاءمانى : جمع و مفرد آن ((اءمنية)) مى باشد كه از ريشه ((تمنى)) گرفته شده است .
    اسلام الوجه لله : اخلاص داشتن به خدا در هنگام عمل .
    القيامة : مصدر است ؛ نظير ((قيام)). اين واژه آن قدر به معناى ((روز قيامت)) به كار رفته كه علم (= اسم خاص ) براى آن شده است .
    اعراب
    ((و قالوا)) عطف است بر ((ود كثير من اءهل الكتاب)). ضمير ((قالوا)) به ((كثير)) بر مى گردد. ((جنة)) و ((جهنم))، هر كدام ظرف مكان است . ((من)) اسم موصول و در اين جا به معناى ((الذين)) است . ضمير ((كان)) مفرد آورده شده به اعتبار لفظ ((من)) و نه به اعتبارى معناى آن (و ((عليهم)) با ضمير جمع آمده به لحاظ توجه به معناى ((من)) نه لفظ آن .) ((تلك)) اسم اشاره است كه به وسيله آن به مفرد و مونث و نيز به جمع مكسر اشاره مى شود. ((تلك)) مبتدا و ((اءمانيهم)) خبر آن است و جمله محلى از اعراب ندارد؛ زيرا ميان ((قالوا)) و ((هاتوا)) واقع شده است (جمله معترضه .) ((و هو محسن)) جمله حاليه و همچنين است جمله ((و هم يتلون الكتاب)). ((مثل)) قائم مقام مفعول مطلق ، يعنى ((قالوا قولا مثل قولهم)).
    تفسير
    و قالوا لن يدخل الجنة الا من كان هودا اءو نصارى . صاحب مجمع البيان مى گويد: ((اين آيه ايجاز دارد. در تقديرش اين اس : يهود گفتند: لن يدخل الجنة الا من كان يهوديا و نصارا گفتند: لن يدخل الجنة الا من كان نصرانيا. اين كه گفتيم تقدير آيه به ترتيب فوق مى باشد، بدان سبب است كه مى دانيم يهود گواهى نمى دهند كه نصارا وارد بهشت مى شوند و نيز نصارا چنين شهادتى را براى يهود نمى دهند. از اين رو، پى مى بريم كه خداوند سخنى را كه درباره يهود و نصاراست به گونه ايجاز آورده است ، بدون آن كه خللى در معنا وارد شود؛ زيرا وضعيت شناخته شده آنها موجب بى نيازى از بيان مفصل مى شود)).
    احتكار بهشت
    از اين آيه مباركه چنين برمى آيد كه يهود و نصارا از همان زمان قديم به احتكار، اعتقاد داشته اند و نيز بنابر عقيده آنها، نظريه احتكار هم نعمتهاى دنيا را در بر مى گيرد و هم نعمتهاى آخرت را. همچنين از آيه مورد بحث استفاده مى شود كه احتكار بهشت تنها به رهبران دينى آنها اختصاص دارد. بر اين اساس ، كليسا، چكهاى آمرزش را - پس از دريافت قيمت آنها - به گناهكاران مى فروخت و از اين راه پولهاى كلانى به جيب مى زد و بدين ترتيب ، مردم را به ارتكاب جنايتها و انتشار فساد تشويق مى كرد. برخى از عباراتى كه كليسا در چك آمرزش براى گناهكار مى نوشت از اين قرار بود: ((دروازه اى كه گناهكاران از آن وارد عذاب و مجازات مى شوند به روى تو - خطاب به گناهكار - بسته مى گردد و دروازه اى كه تو را به فردوس شادمانى مى رساند باز مى شود. اگر تو سالهايى زياد زندگى كنى ، اين نعمت همچنان بدون تغيير باقى خواهد ماند، تا اين كه (پايان ) عمرت به نام پدر و پسر و روح القدس فرا رسد)).
    (تلك اءمانيهم ). ((امانى)) جمع است (به معناى آرزوها)؛ زيرا آرزوى آنها زياد است . برخى از اين آرزوها عبارتند از: بازگشت مسلمانان به كفر، مجازات دشمنان آنها و اين كه بهشت تنها براى آنها مى باشد.
    قل هاتوا برهانكم ان كنتم صادقين . هر ادعايى نياز به دليل دارد و نيز هر دليل نظرى نياز به دليل دارد، تا اين كه به اصلى فراگير كه ثبوتش بديهى و عينى است منتهى شود. ثبوت اين اصل به طريق مزبور، بدين معناست كه تمام عقلا بر درستى آن وحدت نظر داشته باشند و حتى دو نفر هم درباره اش اختلاف نداشته باشند؛ نظير اين اصل : ((هر ادعايى نياز به دليل دارد))، مگر اين كه خود ادعا بديهى باشد. گرچه ادعايى كه بديهى باشد، گوينده آن را ((مدعى)) نمى گويند؛ زيرا مفهوم ادعا آن است كه به دليل نياز داشته باشد و اما قضيه اى كه روشن و بديهى است دليلش با خودش ‍ است و در هيچ حالت از آن جدا نمى شود، وگرنه بديهى محسوب نمى شود. و در يك كلام : به كسى كه مى گويد: ((ده بيشتر از يك است))، جايز نيست كه بگويى : به چه دليل ؟
    در تفسير المنار، هنگام تفسير اين آيه ، سخنى آمده است كه خلاصه اش ‍ چنين است : سلف صالح (گذشتگان شايسته ) از مسلمانان بر طبق اين اصل رفتار مى كردند. از اين رو، بر آنچه مى گفتند، دليل اقامه مى كردند و اگر ديگران چيزى ادعا مى كردند، از آنان نيز دليل مى خواستند؛ ولى خلف طالح (آيندگان نااهل ) - به تعبير صاحب اين تفسير - آيه را بر عكس كردند. از اين رو، تقليد را واجب و استدلال را حرام كردند، مگر استدلال بر صحت تقليد را. آنها عمل بر طبق گفته خدا و پيامبرش را ممنوع و عمل به گفته فلان و بهمان را واجب كردند.
    بلى من اءسلم وجهه لله و هو محسن فله اءجره عند ربه . اين آيه ادعاى يهوديان و نصرانيان را مبنى بر اين كه بهشت تنها براى آنهاست و نه براى ديگران ، تكذيب مى كند. مراد از ((وجه)) در آيه ، نفس و ذات است . چنان كه خدا مى فرمايد: كل شى ء هالك الا وجهه ؛(259) هر چيزى از بين مى رود جز ذات او)). معناى آيه اين است : هر كس به خدا ايمان بياورد و در اعمال خود، طورى اخلاص ورزد كه شرك و ريا با آن مخلوط نشود، از آبرومندان در پيشگاه خدا خواهد بود؛ زيرا او مزد كسى را كه كار نيك انجام دهد ضايع نمى كند. جمله ((و هو محسن)) اشاره بدين نكته دارد كه نزديك شدن به خدا تنها از طريق عمل شايسته امكان پذير است نه از طريق كارهاى زشت و زيان آور؛ چرا كه خدا از جايى كه معصيت مى شود، اطاعت نمى شود.
    و قالت اليهود ليست النصارى عى شى ء و قالت النصارى ليست اليهود على شى ء. صاحب مجمع البيان به نقل از ابن عباس مى گويد: نصاراى نجران در نزد رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) با يهود به نزاع پرداختند. از اين رو، مردى از يهوديان به نصارا گفت : شما چيزى نيستيد. مردى از نصرانيان نيز جواب داد: يهود چيزى نمى باشند. از اين رو، اين آيه نازل شد كه سخن هر كدام از اين دو گروه را در حق ديگرى ثبت كرده است .
    دين از ديدگاه يهود و نصارا، يعنى تاءمين منافع
    معروف است كه دين مسيحيت آشكارا مى گويند: مسئوليت به دار آويختن ((خدا)) به عهده يهوديان و نسلهاى بعدى آنهاست . با اين وجود، پاپ رم در سال 1965 تلاش سختى انجام داد تا نسل فعلى و نسلهاى گذشته يهود را از پيامد به درا كشيدن مسيح (عليه السلام ) تبرئه كند و بدين منظور چهار كنفرانس تشكيل داد و با كليساى شرق درگير شد. هزينه اين كنفرانس ها به بيست ميليون دلار رسيد. تنها هدف برگزارى اين كنفرانس ها، سياسى يعنى تقويت دولت اسرائيل و پشتيبانى از مركزيت آن در فلسطين و سياستش در جهان بود؛ به بيانى درست تر هدف ، تقويت استعمار و پشتيبانى از پايگاه هاى او در شق به طور كلى و در كشورهاى عربى به طور خاص بود. اين امر، تنها نشان دهنده آن است كه دين از ديدگاه برخى از آنان ، يعنى منافع مادى و بس .(260)
    (و هم يتلون الكتاب .) يعنى يهود تورات دارند كه به آمدن عيسى مژده مى دهد و به نبوت او اعتراف مى كند. همچنين ، نصارا انجيل دارند كه به موسى و تورات او اعتراف دارد. بنابراين ، يهود و نصارا در حكم يك طايفه اند؛ زيرا دينشان يك دين به شمار مى رود و هر يك از تورات و انجيل متمم يكديگر است . با وجود اين ، برخى از آنان برخى ديگر را تكذيب مى كنند.
    برخى از مسلمانان نيز برخى ديگر را تكفير مى كنند
    وقتى يهود و نصارا در حكم يك طايفه باشند، به اين دليل كه تورات به نبوت عيسى اعتراف دارد و انجيل به نبوت موسى ، بنابراين ، شايسته تر است كه سنى و شيعه در حقيقت واقع يك طايفه محسوب شوند؛ زيرا كتابشان يكى است كه عبارت باشد از: قرآن نه دو قرآن و پيامبرشان يكى است كه عبارت باشد از: حضرت محمد (صلى الله عليه و آله و سلم )، نه دو محمد. در اين صورت ، چگونه برخى از اين دو فرقه برادران دينى خود را تكفير مى كنند؟
    اگر ما به آيه قالت اليهود ليست النصارى على شى ء و قالت النصارى ليست اليهود على شى ء و هم يتلون الكتاب با همان معنايى كه براى اين آيه بيان كرديم و تمام مفسران نيز بر آن وحدت نظر دارند، نگاه كنيم و آن گاه كسى را كه برادر مسلمانش را به كفر نسبت مى دهد با معيار آن بسنجيم ، اين شخص هزار مرتبه بدتر از يهود و نصارا خواهد بود. يهود، نصرانى ها را تكفير كردند و نصرانى ها يهود را، در حالى كه كتب خدا يعنى تورات و انجيل مى خوانند. بنابراين ، چگونه يك مسلمان در حال يكه قرآن را مى خواند برادر مسلمانش را تكفير مى كند؟! پس بايد آنان كه فقط با گردش ‍ دادن زبان خود كتاب خدا را مى خوانند، در حال يكه معانى و اهداف آن را درك نمى كنند، از خدا بپرهيزند.
    كذلك قال الذين لا يعلمون مثل قولهم . مراد از ((الذين لا يعلمون)) در اين آيه ، مشركان عرب است ؛ زيرا آنان كاملا همان سخنى را مى گفتند كه يهود و نصارا گفتند و آن اين كه تنها آنها وارد بهشت مى شوند و نه مسلمانان و ديگران .
    قرآن به اين سخن پاسخ مى دهد؛ اولا، همان پاسخى را كه به يهود و نصارا داده بود به مشركان عرب نيز مى دهد، به اين ترتيب كه حق به اشخاص و نامها و شهرت ها بستگى ندارد و وارد شدن در بهشت به ايمان و عمل شايسته مربوط مى شود. ثانيا، خدا طرفدار حق را از طرفدار باطل تشخيص ‍ مى دهد و هر كدام را به سزاى اعمالش خواهد رساند. فالله يحكم بينهم يوم القيامة فيما كانوا فيه يختلفون .
    هر كس دين خود را حق مى داند
    سوال : پيروان هر يك از اديان و گروه ها ادعا مى كنند كه حق با آنهاست و ديگران بر باطلند، چنان كه يهود و نصارا و مشركان عرب چنين ادعا مى كردند. بنابراين ، ما چگونه دروغگو را از راستگو تشخيص دهيم ؟
    پيش از پاسخ دادن ، به عنوان مقدمه بدين حقيقت اشاره مى كنيم كه هر كس ‍ ادعاى حق كند، از دو حال بيرون نيست : يا از همان ابتدا به نظريه اش يقين دارد و بر آن پافشارى مى كند و احتمال خطا در آن نمى دهد و هيچ نوع دليلى را كه بر ضد عقيده اش باشد نمى پذيرد، و يا اين كه صرفا به دنبال حق است و براى يافتن آن جستجو و تلاش مى كند تا دليلى را بيابد و بدان تكيه نمايد و در عين حال ، تصميم دارد كه اگر حق را در طرف مقابل ببيند، از آن تبعيت و از نظريه خود عدول كند؛ چرا كه در پى حكمت است و هر جا آن را بيابد مى گيرد. ما بايد ميان اين دو نفر تفاوت قائل شويم ؛ زيرا اولى را نمى توان با حجت و منطق عقل قانع كرد، بلكه جز روى برتافتن از وى ، چاره اى وجود ندارد و با دومى مى توان به آسانى به تفاهم رسيد. همه ما مى دانيم كه يك سلسله قضايايى وجود دارد كه روشن و بديهى است ، به گونه اى كه حتى دو نفر هم درباره آنها اختلاف ندارند؛ از قبيل آسايش ، سعادت و گواراست ؛ نادارى ، مشكل و سخت است ؛ دوستى ، بهتر از دشمنى است ؛ همكارى ، بهتر از اختلاف است ؛ صلح ، بهتر از جنگ است ؛ دانش ، نور است ؛ نادانى ، تاريكى است ؛ عدالت ، حق است ؛ ستم ، باطل است ؛ يك چيز به دو صفت متناقض متصف نمى شود و امثال اين قضايا، كه حقايق بديهى انسانى هستند.
    پس از ذكر اين مقدمه و آگاهى از آن ، اگر كسى تنها براى خودش ادعاى حقانيت كند، اين سخن او را با حقايقى كه مورد قول همگان مى باشند مى سنجيم و از طريق اين حقايق درباره ادعاى او قضاوت مى كنيم . بنابراين ، اگر ادعاى او با اين حقايق توافق داشت ، پس او حق است و اگر با آنها تضاد داشت و سخن او موجب زيان و بدى شد، وى بر باطل است . با اين بيان روشن مى شود كه سخن كسى كه مى گويد: ((هر كس دين خود را حق مى داند و از كجا بدانيم كه كدام درست است ؟)) بسيار خطرناك است و هدف گوينده آن ، گسترش هرج و مرج و نادانى است . اگر اين سخن درست باشد، بايد درهاى تمام موسسه هاى علمى ، پرستشگاه ها و دادگاه ها را بست ؛ زيرا هيچ ارزش عقلى ، قانونى و اخلاقى وجود نخواهد داشت .
    آنچه مى توان گفت اين است كه سخن كسى كه مى گويد: ((اى كاش ‍ ميدانستم كه كدام دين درست است ؟)) يك سخن شعر گونه است كه از احساسات نشئت گرفته و هيچ منطق و دليلى ندارد. چه راست گفته است خداوند بزرگ كه ((و گمراهان از پى شاعران مى روند آيا نديده اى كه شاعران در هر وادى اى سرگشته اند؟ و چيزها مى گويند كه خود عمل نمى كنند؟)).(261)
    ممانعت از مساجد خدا
    وَ مَنْ أَظلَمُ مِمّن مّنَعَ مَسجِدَ اللّهِ أَن يُذْكَرَ فِيهَا اسمُهُ وَ سعَى فى خَرَابِهَا أُولَئك مَا كانَ لَهُمْ أَن يَدْخُلُوهَا إِلا خَائفِينَ لَهُمْ فى الدّنْيَا خِزْىٌ وَ لَهُمْ فى الاَخِرَةِ عَذَابٌ عَظِيمٌ(114)
    كيست ستمكارتر از آن كه نگذاشت كه نام خدا در مسجدهاى خدا برده شود و در ويران ساختن آنها كوشيد؟ آنان در آن مسجدها جز بيمناك و ترسان داخل نخواهند شد و نصيبشان در دنيا خوارى و در آخرت عذابى بزرگ است . (114)
    اعراب
    مفسران اتفاق نظر دارند بر اين كه مصدر ريخته شده از ((اءن)) و فعلى كه ((اءن)) بر سر آن در آمده ، در محل نصب است . آن گاه در مورد تركيب نحوى اين مصدر دچار اختلاف شده اند و در اين باره چهار نظريه وجود دارد و اين اقوال را رازى و ابو حيان اندلسى ذكر كرده اند. بهترين آنها به نظر من ، اين است كه اين مصدر منصوب به نزع خافض و تقدير آن : منع من ذكر الله فيها مى باشد، چنان كه مى گويى : منعه من كذا. ((خائفين)) حال از ((واو)) در ((يدخلوها))ست .
    تفسير
    اين آيه از آياتى است كه نظريات متعددى در تفسير آن وجود دارد و ظاهر آن بر تهديد و وعده عذاب براى كسانى دلالت دارد كه براى مساجد، بلكه براى مطلق عبادتگاه ها احترام قائل نيستند و از آباد كردن و يا عبادت نمودن خدا در آنها جلوگيرى مى كنند، يا براى ويران كردن و بلا استفاده قرار دادن اين مساجد و يا براى تعطيل شعاير دينى در آنها فعاليت مى كنند. تكليف الهى و انسانى هر فردى ايجاب مى كند كه عبادتگاه ها را مقدس بشمارد و با كمال احترام و فروتنى در آنها وارد شود، از مجازات خدا بترسد و به پاداش ‍ او اميدوار باشد، نه اين كه آنها را سبك بشمارد؛ چرا كه انسان به همين منظور (پرستش خدا) آفريده شده است . آن گاه خداوند بيان مى دارد كه هر كس به عبادتگاه ها آسيب وارد كند، خدا او را در همين دنيا خوار و ذليل و در قيامت هم عذاب خواهد كرد.
    خلاصه آن كه ظاهر آيه صرفا اين مطلب را بيان مى كند اگر كسى چنين كند، خدا هم با او چنان مى كند. بنابراين ، آيه قضيه اى كلى است كه وجود واقعه خاصى را ايجاب نمى كند؛ واقعه اى كه در گذشته يا در زمان خطاب رخ داده و يا در آينده رخ بدهد؛ ولى مفسران گفته اند: اين آيه به رويداد خاصى اشاره دارد. آن گاه اختلاف كرده اند كه آيا اين حادثه پيش از بعثت حضرت محمد (صلى الله عليه و آله و سلم ) اتفاق افتاده يا پس از آن ؟ گروهى كه گفته اند: آيه از حادثه اى خبر مى دهد كه پيش از بعثت اتفاق افتاده است ، باز هم در تعيين آن حادثه دچار اختلاف شدند. برخى از آنها مى گويند: آيه به آنچه از سوى ((تيطس)) رومى اتفاق افتاد اشاره دارد. وى در حدود هفتاد سال پس از فوت مسيح (عليه السلام ) وارد بيست المقدس شد و آن را به گونه اى ويران كرد كه حتى سنگى روى سنگى باقى نماند. او هيكل سليمان را خراب كرد و برخى از نسخ تورات را سوزانيد. اين در حالى بود كه حضرت مسيح (عليه السلام ) يهود را به وقوع اين حادثه هشدار داده بود. برخى مى گويند: ((تيطس)) به تشويق مسيحيان و به قصد انتقام از يهوديان ، بيت المقدس را تخريب كرد.
    برخى از كسانى كه اعتقاد دارند آيه از حادثه اى كه اتفاق افتاده است خبر مى دهد، مى گويند: اين آيه از واقعه تخريب بيت المقدس به دستور ((بختنصر)) بابلى خبر مى دهد. در تفسير المنار چنين آمده است :
    ((شگفت آور است كه ابن جرير طبرى در تفسير خود مى گويد: آيه به اتحاد مسيحيان با بختنصر بابلى در تخريب بيت المقدس اشاره دارد، حال آن كه حادثه ((بختنصر)) در حدود 633 سال پيش از وجود مسيح و مسيحيت به وقع پيوست .(262)
    برخى از كسانى كه اعتقاد دارند آيه از حادثه گذشته خبر مى دهد، مى گويند: اين آيه درباره مشركان قريش نازل شده است ؛ زيرا آنان پيامبر و اصحابش را در داستان عمره حديبيه از ورود به مكه منع كردند.
    اما كسانى كه بر اين نظريه اند كه آيه از وقوع حادثه اى در آينده خبر مى دهد، نيز دچار اختلاف شه اند. برخى مى گويند: آيه اشاره دارد به حمله صليبيان به بيت المقدس و ديگر شهرهاى مسلمانان . برخى مى گويند: آيه از خراب شدن كعبه و جلوگيرى مردم از حج توسط قرامطه خبر مى دهد. آن گاه اين دو گروه گفته اند: آيه مورد بحث از معجزات قرآن است ؛ زيرا از غيب خبر داده است .
    اين بود خلاصه آنچه مفسران گفته اند؛ ولى ما بر هيچ كدام از اين گفته ها اعتماد ندايم ؛ زيرا نه دليل عقلى بر اثبات آنها وجود دارد و نه دليل نقلى كه بتوان به آن اطمينان كرد. ما به ظاهر آيه تكيه مى كنيم كه نه با عقل منافات دارد و نه دليل نقلى وجود دارد كه با آن از اين ظاهر دست برداريم . ظاهر آيه عبارت از اين است : احترام عبادتگاه ها واجب و زيان رسانيدن به آنها حرام است و هر كس به آنها قصد بد كند مورد مجازات الهى قرار خواهد گرفت .
    برخى از احكام مساجد
    مستحب است كه به منظور ذكر خداوند، مسجدها تاسيس و آباد گردند و همچنين پاكيزه نگه داشتن و روشن كردن آنها. هتك مساجد و داخل شدن جنب و حايض در آنها حرام است . وقتى كسى داخل مسجد مى شود، مستحب است كه دو ركعت نماز تحيت به جاى آورد. ساختن مسجد در مكان بلند كراهت دارد، زيرا اميرالمومنين على (عليه السلام ) وقتى مسجدى را در مكانى بلند ديد، فرمود: گويى اين مسجد كنيسه يهود است . در حديث آمده است : ((شهرها در مكان بلند و مسجدها در مكان پست بنياد مى شوند)).
    next page

    fehrest page


    back page

  8. #8
    afsanah82
    مهمان

    پیش فرض

    next page

    fehrest page


    back page

    همچنين ، ساختن محراب در مسجد كراهت دارد، چرا كه وقتى اميرالمومنين (عليه السلام ) محرابها را مى ديد، مى فرمود: گويى اين محرابها قربانگاه هاى يهودند.(263)
    البته مراد از محراب هايى كه ساختن آنها كراهت دارد، محرابهايى هستند كه برجسته ساخته مى شوند به گونه اى كه جايگاه نمازگزاران را تنگ مى كنند و حتى برخى قائل به حرمت چنين محرابهايى شده اند؛ اما محرابهايى كه در داخل ديوار مسجد ساخته مى شود اشكالى ندارد و سيره (مسلمانان ) نيز بر همين جارى شده است .
    مشرق و مغرب از آن خداست
    وَ للّهِ المَْشرِقُ وَ المَْغْرِب فَأَيْنَمَا تُوَلّوا فَثَمّ وَجْهُ اللّهِ إِنّ اللّهَ وَسِعٌ عَلِيمٌ(115)
    وَ قَالُوا اتخَذَ اللّهُ وَلَداً سبْحَنَهُ بَل لّهُ مَا فى السمَوَتِ وَ الأَرْضِ كلّ لّهُ قَنِتُونَ(116)
    بَدِيعُ السمَوَتِ وَ الأَرْضِ وَ إِذَا قَضى أَمْراً فَإِنّمَا يَقُولُ لَهُ كُن فَيَكُونُ(117)
    مشرق و مغرب از آن خداست . پس به هر جاى كه رو كنيد، همان جا رو به خداست . خدا فراخ رحمت و داناست . (115) گفتند كه خدا فرزندى گرفت . منزه است او، بلكه هر چه در آسمانها و زمين است از آن اوست و همه فرمانبردار اويند. (116) آفريننده آسمانها و زمين است . چون اراده چيزى كند، مى گويد: موجود شو، و آن چيز موجود مى شود. (117)
    واژگان
    المشرق : شرق و مشرق يك معنا دارد و آن عبارت است از: محل طلوع خورشيد و ماه .
    المغرب : غرب ، مغرب و مغيب يك معنا دارد و آن عبارت است از جايگاه غروب . خداوند در آيه تنها شرق و غرب را آورده و جنوب و شمال را نياورده است و اين بدان سبب است كه شرق و غرب همه جا را در بر مى گيرد؛ زيرا هيچ مكانى نيست مگر آن كه خورشيد و ماه در آن پديدار مى شوند و يا از آن ناپديد مى گردند. بر اين اساس است كه كرده زمين به شرق و غرب تقسيم مى شود و نه به اين شرق و غرب و جنوب و شمال .
    ثم : در آيه به معناى ((هناك)) (آن جا)ست .
    القنوت : در اصل به معناى دوام است سپس به معناى اطاعت و فرمانبردارى به كار رفته و همين معناى اخير در اين جا مراد است .
    تفسير
    ولله المشرق والمغرب فاءينما تولوا فصم وجه الله . يعنى زمين ، جهت ها و تمام اشيا از آن خداوند است . بنابراين ، هر جا كه خدا را عبادت كنيد و به سوى هر مكانى كه به قصد عبادت روى آوريد، همان جا خداست و او از شما مى پذيرد. از اين رو، هر كس كه از عبادت خدا در داخل مساجد منع شود، هر جا كه مى خواهد به عبادت بپردازد و به هر سوى كه مى خواهد روى آورد؛ زيرا همه جاى زمين مسجد و همه جهت ها قبله است . برخى از مفسران مى گويند: عموميت در آيه تنها براى جهت است و نه براى مكان ؛ چرا كه خداوند مى گويد: ((لله المشرق و المغرب))؛ ولى اين مفسر از اين جمله غفلت كرده است : (ان الله واسع عليم ). اين جمله علت عموميت جهت را بيان مى كند. روشن است كه عموميت علت حكم ، مستلزم عموميت خود حكم است ؛ زيرا بديهى است كه معلول تابع علت و مسبب تابع سبب مى باشد؛ به بيانى ديگر وقتى كه همه جهات و اماكن از آن خدا باشد، عبادت او در هر مكان و روى آوردن به منظور عبادت به تمام جهات درست خواهد بود.
    سوال : ظاهر اين آيه نشان مى دهد كه فرد مكلف در هنگام نماز مخير است ميان تمام جهت ها (يعنى به هر جهت كه نمازش را به جاى آورد درست است ) و لازم نيست كه حتما رو به كعبه نماز بخواند. با اين كه مى دانيم ، اين معنا خلاف اجماع مسلمانان است ؟
    پاسخ : بله ، ظاهر آيه همين معنا را مى رساند و نمازهاى واجب و مستحب را در تمام حالات در بر مى گيرد؛ وى از پيامبر اكرم (صلى الله عليه و آله و سلم ) و اهل بيت او و نيز از طريق اجماع ثابت شده است كه در صورت امكان ، نماز واجب درست نيست ، مگر آن كه به سوى كعبه خوانده شود. اما نماز مستحب در حال سوارى ، يا پياده و نيز به هر سوى كه خوانده شود جايز است . همچنين اگر كسى از پيدا كردن جهت كعبه ناتوان باشد و احتياط هم برايش امكان پذير نباشد، به هر سوى كه نماز بخواند درست است . از اين رو، با اين احاديث و اجماع ، آيه فاءينما تولوا فثم وجه الله را تخصيص مى زنيم و آن را به نماز مستحب در حال راه رفتن و سوارى و به نماز متحير - كسى كه جهت قبله را نمى داند - اختصاص مى دهيم . همچنين به وسيله اين احاديث و اجماع ، آيه 149 سوره بقره را تخصيص مى زنيم : و من حيث خرجت فول وجهك شطر المسجد الحرام و اين آيه را به نماز واجب در حال اختيار و به نماز نافله در حال استقرار اختصاص ‍ مى دهيم .(264)
    با اين بيان ، خطاى نظريه كسى كه مى گويد: آيه فول وجهك شطر المجسد الحرام ناسخ آيه فاءينما تولوا فثم وجه الله است روشن مى شود؛ چرا كه از شرايط نسخ آن است كه ميان ناسخ و منسوخ تنافى و تضاد وجود داشته باشد، به گونه اى كه اثبات و نفى هر دو در يك موضوع وارد شده باشند. در حالى كه شما دانستيد كه موضوع فول وجهك شطر المسجد الحرام خصوص نماز واجب و نماز نافله در حال استقرار است . و موضوع اءينما تولوا فثم وجه الله ديگر نمازهاست .
    و قالوا اتخذ الله ولدا. در تفسير آيه 113 گفتيم كه هر يك از يهود، نصارا و مشركان عرب ادعا مى كردند كه تنها خودشان بر حقند و ديگران چيزى نمى باشند. بنابراين ، ضمير ((قالوا)) به اين طوايف سه گانه بر مى گردد. در قرآن آمده است كه يهود گفتند: عزير پسر خداست . نصارا گفتند: مسيح پسر خداست . مشركان عرب گفتند: فرشتگان دختران خدايند. بنابراين ، اين حكايت از جانب همه آنان درست خواهد آمد.
    (سبحانه )؛ كلمه تنزيه (منزه دانستن ) است . در آيه ديگرى آمده است : ((منزه است او از اين كه برايش فرزندى باشد))؛(265) زيرا وجود فرزند براى خدا چند مانع دارد كه عبارتند از:
    1. كسى كه از خدا زاده مى شود بايد از جنس او باشد، تا زاده شدن امكان پذير گردد، در حالى كه خداوند نه همجنس دارد و نه مثل .
    2. ولادت مستلزم همبستر شدن است و اين مستلزم جسميت است ، در حالى كه خدا جسم نيست .
    3. سبب تولد فرزند، نياز به وجود اوست ، در حالى كه خدا از جهانيان بى نياز است .
    4. كسى كه مى زايد بايد خودش نيز (از كسى ) زاده شده باشد. و حال آن كه فرض بر اين است كه خدا زاده نشده است . اميرالمومنين (عليه السلام ) مى گويد: ((خداى سبحان زاده نشده است تا كسى در عزت با وى شريك باشد - پدرش با وى شريك عزت باشد - و نيز زاينده هم نيست تا موروثى باشد كه از بين مى رود)). منظور اين است كه پدر مى ميرد و پسرش وارث او مى شود و خداوند از چنين چيزى به شدت منزه است .
    5. تمام آنچه در آسمانها و زمين است ، آفريده و ملك خداست . نه آفريده و ملك مى تواند پسر آفريننده و مالك باشد و نه آفريننده مالك مى تواند پدر آفريده و ملك باشد. با بيان فوق ، استدلال به آيه بل له ما فى السموات و الاءرض براى نفى داشتن فرزند از ذات مقدس او روشن گرديد.
    (كل له قانتون )؛ همه چيز مطيع و فرمانبردار اويند.
    سوال : واژه ((ما)) براى غير عاقل به كار مى رود و ((قانتون)) براى عاقل به كار مى رود؛ زيرا جمع به ((واو)) و ((نون)) است ، در حال يكه مصداق ((ما)) عين مصداق ((قانتون)) است . بنابراين ، چگونه مى توان از يك چيز هم به عنوان غير عاقل تعبير كرد و هم به عنوان عاقل ؟
    پاسخ : زمين و آسمان ها هم عاقل را در خود دارند و هم غير عاقل را و آيه متضمن دو جمله است : يكى ، مالكيت خداوند را بر آنچه در آسمان و زمين مى باشد ثابت مى كند و دومى ، فرمانبردارى آنها را از خدا. وقتى خدا خواست ملكيت را بيان كند، غير عاقل را بر عاقل غلبه داد؛ زيرا ملكيت به غير عاقل تعلق مى گيرد و هنگامى كه اطاعت را اراده كرد، عاقل را غلبه داد؛ زيرا اطاعت جز از عقل و اختيار صادر نمى شود.
    بديع السموات والاءرض . مبدع به معناى اختراع كننده است و مبتكر كسى است كه از ديگران تقليد نكند. از اين قبيل است سخن خدا: و رهبانية ابتدعوها.(266) بر اين اساس ، معناى جمله فوق اين است : وقتى كه خداوند ايجاد كننده و ابداع كننده آسمانها و زمين باشد، چگونه مى توان يكى از چيزهايى را كه در اين دو وجود دارد به عنوان پسر به او نسبت داد؟
    و اذا قضى اءمرا فانما يقول له كن فيكون . اين جمله كنايه از عظمت و قدر خداست و اين كه به صرف اراده او مقصودش تحقق پيدا مى كند، خواه چيزى وجود نداشته باشد و خدا آن را از عدم به وجود آورد و يا چيزى موجود باشد، لكن اراده او به تبديل اين چيز به چيزى ديگر تعلق بگيرد و در نتيجه ، متحول گردد. در تفسير آيات 26 و 27 در بخش ((تكوين و تشريع)) بيان كرديم كه خداوند دو اراده دارد: اراده موارد اراده تكوينى خداوند آيه 59 سوره آل عمران است : ان مثل عيسى عند الله كمثل آدم خلقه من تراب ثم قال له كن فيكون ؛ مثَل عيسى در نزد خدا، مثَل آدم است كه او را از خاك آفريد و آن گاه به او گفت : موجود شو پس موجود مى شود.
    چرا خدا با ما سخن نمى گويد
    وَ قَالَ الّذِينَ لا يَعْلَمُونَ لَوْ لا يُكلِّمُنَا اللّهُ أَوْ تَأْتِينَا ءَايَةٌ كَذَلِك قَالَ الّذِينَ مِن قَبْلِهِم مِّثْلَ قَوْلِهِمْ تَشبَهَت قُلُوبُهُمْ قَدْ بَيّنّا الاَيَتِ لِقَوْمٍ يُوقِنُونَ(118)
    إِنّا أَرْسلْنَك بِالْحَقّ‏ِ بَشِيراً وَ نَذِيراً وَ لا تُسئَلُ عَنْ أَصحَبِ الجَْحِيمِ(119)
    وَ لَن تَرْضى عَنك الْيهُودُ وَ لا النّصرَى حَتى تَتّبِعَ مِلّتهُمْ قُلْ إِنّ هُدَى اللّهِ هُوَ الهُْدَى وَ لَئنِ اتّبَعْت أَهْوَاءَهُم بَعْدَ الّذِى جَاءَك مِنَ الْعِلْمِ مَا لَك مِنَ اللّهِ مِن وَلىّ‏ٍ وَ لا نَصِيرٍ(120)
    نادانان گفتند: چرا خدا با ما سخن نمى گويد؟ يا معجزه اى بر ما نمى آيد؟ پيشينيانشان نيز چنين سخنانى مى گفتند: دلهاشان همانند يكديگر است . ما براى آنان كه به يقين رسيده اند، آيات را بيان كرده ايم . (118) ما تو را كه سزاوار هستى)) به رسالت فرستاديم ، تا مژده دهى و بيم دهى . تو مسئول دوزخيان نيستى . (119) يهوديان و ترسايان از تو خشنود نمى شوند، تا به آيينشان گردن نهى . بگو: هدايت ، هدايتى است كه از جانب خدا باشد. اگر از آن پس كه خدا تو را آگاه كرده است از خواسته آنها پيروى كنى ، هيچ ياور و مددكارى از جانب او نخواهى داشت . (120)
    واژگان
    الملة : ديانت و به همين معناست ((نحلة)). در حديث آمده است : ((كفر، يك ملت است)). در تفسير روح البيان آمده است : ((راه مشروع را ملت مى نامند، بدين اعتبار كه پيامبرانى كه اين راه را ابراز داشتند، آن را براى امت خود املا كردند (چرا كه واژه هاى املا و ملت هم خانواده اند.) همچنين ، دين ناميده مى شود، به اعتبار اين كه بندگان به وسيله آن جزا داده مى شوند و شريعت ناميده مى شود، به اعتبار اين كه محل ورود كسانى است كه تشنه پاداش آن مى باشند.
    اعراب
    ((لولا)) براى امتناع مى آيد و بر دو جمله داخل مى شود: يكى اسميه و ديگرى فعليه ؛ نظير ((لولا زيد لاءكرمتك))؛ يعنى ((لولا زيد موجود...)) بنابراين ، خبر مبتدا غالبا محذوف است . ابن مالك مى گويد: ((پس از لولا، غالبا خبر حذف مى شود)).
    همچنين ، ((لولا)) براى تحضيض (تشويق ) مى آيد؛ يعنى تشويق به انجام كارى و در اين صورت ، تنها بر فعل مضارع و يا فعلى كه به معناى آن باشد داخل مى شود - چنان كه ابن هشام در مغنى گفته است ؛ همانند: ((لولا تستغفرون)) يعنى ((هلا تستغفرون ؛ چرا طلب آمرزش ‍ نمى كنيد؟))
    تفسير
    و قال الذين لا يعلمون لولا يكلمنا الله اءو تاءتينا آية كذلك قال الذين من قبلهم مثل قولهم تشابهت قلوبهم قد بينا الايات لقوم يوقنون . كسانى كه به سركشى و دشمنى ادامه مى دادند، به پيامبر اكرم (صلى الله عليه و آله و سلم ) مى گفتند: ما هرگز به تو ايمان نمى آوريم ، تا اين كه خدا به ما به طور شفاهى بگويد: تو پيامبر مى باشى ، يا اين كه فرشته اى را بفرستد و او در اين باره به ما خبر دهد و يا معجزاتى را كه به تو پيشنهاد كرديم براى ما بياور، از قبيل آنچه خداوند در سوره اسراء آيه 90 و پس از آن حكايت كرده است : ((گفتند: به تو ايمان نمى آوريم تا براى ما از زمين چشمه اى روان سازى ... يا به آسمان بالا روى و ما به آسمان رفتنت را باور نكنيم مگر اين كه براى ما كتابى كه از آن بخوانيم بياورى)).
    خداوند از اين سخنان به اين آيه پاسخ مى دهد: كذلك قال الذين من قبلهم مثل قولهم تشابهت قلوبهم قد بينا الايات لقوم يوقنون ؛ يعنى اين اصرار در پيشنهاد كارهاى بيهوده ، تنها به كسانى كه آنها را به پيامبر خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) پيشنهاد مى كردند اختصاص ندارد؛ زيرا قوم موسى نيز به وى گفتند: ((آشكارا خدا را به ما نشان بده ))(267) و نيز گفتند: ((براى ما خدايى قرار بده ، چنان كه آنها خدايانى دارند)).(268) وجه شباهت ميان كسانى كه به حضرت محمد (صلى الله عليه و آله و سلم ) پيشنهاد مى كردند و كسانى كه به موسى و عيسى عليهما السلام پيشنهاد مى كردند، همان چيزى است كه خداوند بدان اشاره مى كند: ((تشابهت قلوبهم))؛ دلهايشان شبيه هم است . خواسته معقولى كه بايد بدان پاسخ داده شود اين است كه خداوند پيامبرش را با شواهد و دلايل تاييد كند، دلايلى كه در ذهن كسى كه دلش خالى از شبهه ها و كدورت ها باشد و حق را براى حق بخواهد، مجالى براى ترديد باقى نمى گذارد. به راستى ، خداوند هم ، چنين كرد؛ زيرا به قدر كافى بر اثبات نبوت حضرت محمد (صلى الله عليه و آله و سلم ) دلايل آشكار آورده است . اما خواستن دليل بيش از اين مقدار، جز لجاجت و زورگويى سبب ديگرى ندارد. بديهى است كه شخص كينه توز و لج باز را نبايد پاسخ داد، بلكه بايد از او روى برتافت و او را به حال خود گذارد. مراد از ((قوم يوقنون)) كسانى هستند كه يقين را از راه درستش مى طلبند؛ راهى كه در شاءن يقين باشد و انسان را بدان برساند.
    مدلول و نوع دليل
    در تفسير آيه 111 قل هاتوا برهانكم ان كنتم صادقين قبلا بيان كرديم كه هر ادعايى نياز به دليل دارد و اين دليل نيز به دليل نياز دارد، تا اين كه به يك اصل كلى و بديهى منتهى گردد، به گونه اى كه حتى دو نفر هم درباره اين اصل اختلاف نداشته باشند. در اين بخش درباره نوع دليل سخن مى گوييم .
    دليل با اختلاف ماهيت شى ء مورد نزاع اختلاف پيدا مى كند؛ براى نمونه اگر بخواهيم به موادى شناخت پيدا كنيم كه يكى از اجسام طبيعى از آن تشكيل شده است ، در اين صورت ، از تجربه و آزمايشگاه بهره مى گيريم و اگر بخواهيم وجود يك مدبر حكيم را در وراى اين جهان ماده اثبات كنيم ، به عقل رجوع مى كنيم و اگر بخواهيم به يكى از احكام دين شناخت پيدا كنيم به كتاب و سنت مراجعه مى كنيم و اگر بخواهيم به لغت و معانى الفاظ، شناخت پيدا كنيم بايد به عرف و اصطلاح اعراب نخستين رجوع كنيم و نيز براى شناخت يك مسئله قانونى به قانون و براى شناخت مسئله اى تاريخى به باستان شناسان و راويان موثق بايد رجوع كرد. به اين ترتيب ، نوع دليل به ماهيت و طبيعت حادثه اى كه مورد اثبات قرار مى گيرد بستگى دارد و هيچ كس - هر كه باشد - نمى تواند نوع دليل را از پيش خود تعيين كند و يا بيش از حد لزوم و پس از آن كه دليل ، كامل و در بر گيرنده تمام عناصرى باشد كه موجب يقين و قناعت مى شود، مطالبه دليل كند.
    بر اين اساس ، هرگاه به اندازه آنچه طبيعت مدلول ايجاب مى كند، دليل كافى ارائه شود و آن گاه فردى دليل ديگى و يا دلايلى بيش از حد لازم را درخواست كند، وى انسانى بى منطق و لج باز محسوب مى شود و بايد درخواست و پيشنهاد او را به ديوار زد. حضرت محمد (صلى الله عليه و آله و سلم ) تشكيك گران و دشمنان را از طريق قرآن به مبارزه دعوت كرد و بدين ترتيب ، ناتوان و بيچارگى آنان ثابت و حجت بر آنان تمام شد. با وجود اين ، اگر آنان پس از اين ناتوانى آشكار، دليل بيشترى بخواهند، اين خواسته آنها از باب دشمنى و لج بازى است ؛ زيرا اگر هدف آنان رسيدن به حق بود، به اين دليل بسنده مى كردند و پس از مشاهده كامل ترين و روشن ترين دليل به آن ايمان مى آوردند.
    انا اءرسلناك بالحق بشيرا و نذيرا و لا تساءل عن اءصحاب الجحيم . اين آيه وظيفه پيامبر اكرم (صلى الله عليه و آله و سلم ) را مشخص مى كند و اين كه او آموزگار است و نه حاكم ، بيانگر حق است و نه اجبار كننده به قبول آن . از اين رو، آيه فوق نظير اين آيه است : ((حق را از سوى پروردگارت بگو. پس ‍ هر كه بخواهد ايمان مى آورد و هر كه بخواهد كفر مى ورزد)).(269) همچنين ، آيه نوعى دلدارى براى پيامبر است ، تا به سبب كفران كافران و دشمنى دشمنان دلگير نشود.
    و لن ترضى عنك اليهود و لا النصارى حتى تتبع ملتهم . صاحب مجمع البيان مى گويد: ((يهود و نصارا از حضرت محمد (صلى الله عليه و آله و سلم ) تقاضا كردند كه با آنان مدارا كند و نيز اظهار داشتند كه اگر با آنان از روى مدارا و مسامحه رفتار كند، از او پيروى خواهند كرد و به وى ايمان خواهند آورد. از اين رو، خدا او را از آنان و همراهى ايشان نااميد كرد. اين امر نشان مى دهد كه خشنود كردن يهود و نصارا در هيچ حالتى درست نيست ؛ زيرا خدا خشنود كردن آنها را به اين منوط مى كند كه پيامبر اكرم (صلى الله عليه و آله و سلم )، يهود و يا نصرانى شود. وقتى يهودى شدن و يا نصرانى شدن پيامبر اكرم (صلى الله عليه و آله و سلم ) محال باشد، خشنود كردن آنها نيز محال خواهد بود)).
    واقعيت آن است كه تمام پيروان اديان و گروه ها چنين گرايشى دارند و اين به يهود و نصارا اختصاص ندارد و حتى برخى از مردم از تو خشنود نمى شوند، مگر آن كه خود را برده آنها قرار دهى . قرآن كريم اين گرايش ‍ نفرت انگيز را به شدت محكوم مى كند و مردم را به زندگى دينى و مسالمت آميز با همه پيروان اديان فرا مى خواند و تمام پيامبران را مقدس ‍ مى شمارد و با تمام نيكى از آنها ياد مى نمايد و بر پيروان خود واجب مى كند كه همه پيامبران را بپذيرند و به آنان ايمان بياورند و اين از نيرومندترين عوامل بردارى و هميارى ميان پيروان اديان و مذاهب است . در هر حال ، خداوند تنها يهود و نصارا را ياد كرده است ، تا - به گفته صاحب مجمع البيان - پيامبر را از پيروى آنان از وى نااميد سازد.
    قل ان هدى الله هو الهدى . در تفسير آيه 26: يضل به كثيرا و يهدى به كثيرا بخش ((هدايت و گمراهى)) گفتيم كه خدايت چند معنا دارد: يكى به معناى بيان حق ، ديگرى توفيق دادن به هدايت و كار نيك و سومى به معناى پاداش و... . مراد از هدايت در اين جا اسلام است كه خدا آن را به پيامبرش حضرت محمد (صلى الله عليه و آله و سلم ) وحى كرد و سواى آن هواى نفس است نه هدايت . معناى اين جمله اين است : اى محمد، به يهود و نصارا بگو: آنچه من باور دارم حق و آنچه شما مى پنداريد، باطل و گمراهى است . بنابراين ، چگونه حق را رها و گمراهى را پيروى كنم .
    دشمنان دين و مبداء
    خداوند به پيامبر بزرگوارش خبر داده است كه يهود و نصارا هرگز از وى خشنود نمى شوند، مگر اين كه او از دين آنها پيروى كند. به رغم اين كه خدا مى داند كه محمد (صلى الله عليه و آله و سلم ) معصوم است و از خواسته هاى آنان پيروى نمى كند، اين هشدار را به او مى دهد: ((اگر از آن پس كه خدا تو را آگاه كرده است از خواسته آنها پيروى كنى ، هيچ ياور و مددكارى از جانب او نخواهى داشت)).
    مفسران براى درستى اين نهى و هشدار دو دليل بيان كرده اند: نخست اين كه امكان صدور معصيت از پيامبر، ذاتى و امتناع آن عرضى است ، بدين معنا كه او با وجود اين كه توان معصيت را دارد، آن را ترك مى كند، وگرنه ترك معصيت برايش فضيلت محسوب نمى شد. اين نهى و هشدار نيز به اعتبار اين كه صدور معصيت از پيامبر اكرم (صلى الله عليه و آله و سلم ) ذاتا ممكن مى باشد آمده است و امكان عرضى آن به سبب عصمت ، مد نظر نبوده است .
    دوم اين كه خطاب در اين جا از باب ((به تو مى گويم ، همسايه بشنود)) است ؛ يعنى خطاب در ظاهر متوجه پيامبر اكرم (صلى الله عليه و آله و سلم ) و در واقع براى مردم است .
    دليل سومى نيز به نظر اين جانب رسيد و آن اين كه ممكن است در قلب پيامبر خطور كرده باشد كه تا حدودى به يهود نزديك شود تا شايد آنها هدايت گردند يا در انجام دادن كار خيرى كه در نظر دارد، از آنان كمك بگيرد و يا از بديهاى ايشان بكاهد و جلو برخى از شرارتهاى آنان را بگيرد. از اين رو، خدا براى او بيان مى كند كه هيچ كارى از سوى تو باعث خشنودى دشمنان دين و مبداء نمى شود، مگر آن كه دست از حق بردارى و از گمراهى آنان پيروى كنى . آن گاه خداوند پيامبر اكرم را از مدارا كردن و نزديك شدن به آنها منع كرده است ؛ زيرا اين امر به آنان يارى مى رساند و ناخواسته موجب تاييد آنها مى شود و اين تاييد و كمك رسانى بر تو اى محمد و ديگران حرام است ، چنان كه پيروى از دين آنها نيز حرام مى باشد.
    به علاوه ، يهوديان فطرتا شرور و فساد پيشه هستند و يا حق و پيروان آن دشمنى مى ورزند و درباره كسانى كه به آنها احسان كرده اند جنايت مى كنند و هيچ گونه تلاشى به منظور صلح و جلوگيرى از آزار ايشان فايده اى ندارد. البته بهترين پاسخ ‌ها اين است كه خداوند همان گونه كه غير معصوم را امر و نهى مى كند مى تواند با معصوم نيز چنين كند؛ زيرا مقام او از همگان اجل است و اگر تفاوتى ميان معصوم و غير معصوم وجود داشته باشد، اين تفاوت نسبت به بندگان است و نه نسبت به خداوند.
    وانگهى اين نهى و هشدار، كسانى را سركوب مى كند كه در برابر دشمنان دين و ميهن ، چاپلوسى مى كنند، آن هم بدين بهانه كه مى خواهند براى منافع مومنان از آن ها بهره گيرند؛ ولى عكس اين قضيه درست است ؛ زيرا دشمن دين ، خدا و ميهن ، جز بر اساس تجارت و چانه زدن و اين كه هميشه بهره از آن او باشد صلح نمى كند و تنها شعار او اين است : بگير و بخشش ‍ مكن و اگر نتوانستى چنين كنى ، بيش از آنچه مى بخشى بگير. خداوند با روشن ترين و رساترين بيان ، حقيقت اين تاجران را بازگو كرده است ، آن جا كه مى فرمايد: ((آنان را از مردم ديگر به زندگى اين جهانى حريص تر خواهى يافت ...)).(270)
    كتاب را آن گونه كه شايسته است مى خوانند
    الّذِينَ ءَاتَيْنَهُمُ الْكِتَب يَتْلُونَهُ حَقّ تِلاوَتِهِ أُولَئك يُؤْمِنُونَ بِهِ وَ مَن يَكْفُرْ بِهِ فَأُولَئك هُمُ الخَْسِرُونَ(121)
    يَبَنى إِسرءِيلَ اذْكُرُوا نِعْمَتىَ الّتى أَنْعَمْت عَلَيْكمْ وَ أَنى فَضلْتُكمْ عَلى الْعَلَمِينَ(122)
    وَ اتّقُوا يَوْماً لا تجْزِى نَفْسٌ عَن نّفْسٍ شيْئاً وَ لا يُقْبَلُ مِنهَا عَدْلٌ وَ لا تَنفَعُهَا شفَعَةٌ وَ لا هُمْ يُنصرُونَ(123)
    كسانى كه كتابشان داده ايم و آن چنان كه سزاوار است آن را مى خوانند، مومنان به آن هستند و آنان كه به آن ايمان ندارند، زيانكاران هستند. (121) اى بنى اسرائيل ، از آن نعمتى كه بر شما ارزانى داشتم و شما را بر جهانيان برترى دادم ، ياد كنيد. (122) و بترسيد از روزى كه هيچ كس ديگرى را به كار نيايد و فديه پذيرفته نشود و شفاعت سودشان نكند و كسى به ياريشان برنخيزد. (123)
    اعراب
    جمله ((يتلونه)) حال از ضمير ((آتيناهم)) است . ((حق)) جانشين مفعول مطلق يعنى ((يتلونه تلاوة حقا)). ((هم)) در ((فاولئك هم الخاسرون)) ضمير فصل است كه از ديدگاه نحويان محلى از اعراب ندارد؛ نظير ((كان زيد هو القائم)).
    تفسير
    الذين آتيناهم الكتاب يتلونه حق تلاوته اءولئك يؤ منون به . خداوند پس ‍ از آن كه براى پيامبرش محمد (صلى الله عليه و آله و سلم ) بيان كرد كه نصارا و يهود هرگز به او ايمان نمى آورند، بلكه هرگز از او خشنود نمى شوند، مگر اين كه وى از آيين آنان پيروى كند، پاكان و منصفان آنها را استثنا مى كند و اينان همان افرادى هستند كه به حضرت محمد (صلى الله عليه و آله و سلم ) ايمان آوردند و خدا از آنها به الذين يتلون الكتاب حق تلاوته تعبير كرده است . مراد از كتاب (در آيه ) هر كتابى است كه خدا آن را فرو فرستاده اس ، خواه قرآن باشد و خواه تورات و انجيل ؛ چرا كه خدا كتاب خاصى را تعيين نكرده و عدم تخصيص و تعيين ، نشان دهنده عموم است . معناى جمله ((يتلونه حق تلاوته)) آن است كه درباره معانى كتاب بينديشند و به اوامر و نواهى اش عمل كنند، نه اين كه صرفا آن را بخوانند و كلماتش را از بر كنند و حروف را از مخارج آن ادا نمايند، زيرا اين كار در صورتى كه با انديشه و اندرز گرفتن همراه نباشد، هيچ سودى ندارد. در حديث است : ((كسى كه محرمات قرآن را حلال بداند بدان ايمان نياورده است)).
    خلاصه سخن آن كه هر يك از كتابهاى تورات و انجيل به نبوت محمد (صلى الله عليه و آله و سلم ) مژده داده است ؛ چنان كه خود قرآن كريم نيز گواه بر صدق خودش مى باشد. گروه زيادى از يهوديان و مسيحيان و مشركان كه درباره آيات قرآن انديشيده و حق را به خاطر حق جستجو كرده اند، در حال حاضر، دين اسلام را برگزيده اند.
    next page

    fehrest page


    back page

  9. #9
    afsanah82
    مهمان

    پیش فرض

    next page

    fehrest page


    back page

    و من يكفر به فاءولئك هم الخاسرون . يعنى هر كس به آنچه خدا نازل كرده است ، كفران بورزد، اين كفر مستلزم كفر به محمد (صلى الله عليه و آله و سلم ) است و او به ناچار از زيانكاران محسوب مى شود؛ زيرا چنين فردى كاملا به سان كسى است كه به خدا كافر شود. بديهى است كه هيچ زيانى بزرگ تر از زيان آخرت نيست ، آخرتى كه تا خداى سبحان باشد، نعمتهايش ‍ نيز باقى است .
    يا بنى اسرائيل اذكروا نعمتى التى اءنعمت عليكم . تفسير اين آيه در هنگام تفسير آيه 40 بيان شد. خداوند در ضمن چندين آيه ، يادآورى نعمت خود به يهود را تكرار كرده است . هدف از اين تكرار، سرزنش آنان است با رساترين و استوارترين روش بيانى . از اين قبيل است آيه واتقوا يوما لاتجزى نفس عن نفس شيئا كه تفسير آن در آيه 48 بيان شد.
    مجتهد و مقلد
    شيخ محمد عبده ، مردم را به اجتهاد (= صاحب نظر شدن ) فرا مى خواند و تقليد كنندگان را سرزنش مى كرد. او در ((الاءزهر)) حلقه درسى داشت كه در آن ، قرآن را تفسير مى كرد. وقتى به آيه ((يتلونه حق تلاوته)) رسيد، گفت :
    ((كسى كه صرفا قرآن را تلاوت مى كند به سان الاغى است كه كتابهايى را حمل مى كند و هيچ بهره اى از ايمان به كتاب ندارد، زيرا او اسرار قرآن را نمى فهمد و به هدايت خدا در اين كتاب پى نمى برد. خواندن الفاظ قرآن انسان را هدايت نمى كند، هر چند خواننده معناى آن را درك كند؛ زيرا اين فهم از قبيل تصور است و تصور، نوعى خيال است كه ظاهر مى شود و سپس ناپديد مى گردد. تنها كسى مى تواند قرآن را درست بفهمد و بدان ايمان بياورد و تصديقش كند كه به قصد هدايت و ارشاد آن را بخواند و توجه داشته باشد كه او مخاطب آيات آن است ، تا به وسيله اين آيات و مفاهيم آنها هدايت گردد)).
    برخى از شيوخ تقليد كننده به او اعتراض كردند و گفتند: علما مى گويند: قرآن از طريق تلاوت پيروى مى شود.
    شيخ عبده در پاسخ آنها گفت : لكن خدا مى گويد: ((كتابى مبارك است كه آن را بر تو نازل كرده ايم تا در آياتش بينديشند و خردمندان از آن پند گيرند)).(271)
    يكى از نظريات شيخ عبده - چنان كه در تفسير المنار آمده است - اين است : بر هر مسلمانى لازم است كه قرآن را بخواند و يا به تمام آن گوش فرا دهد، هر چند در تمام عمرش يك بار باشد.
    عهد من به ستمكاران نمى رسد
    وَ إِذِ ابْتَلى إِبْرَهِيمَ رَبّهُ بِكلِمَتٍ فَأَتَمّهُنّ قَالَ إِنى جَاعِلُك لِلنّاسِ إِمَاماً قَالَ وَ مِن ذُرِّيّتى قَالَ لا يَنَالُ عَهْدِى الظلِمِينَ(124)
    و پروردگار ابراهيم او را به كارى چند بياموزد و ابراهيم آن كارها را به تمامى به انجام رسانيد. خدا گفت : من تو را پيشواى مردم گردانيم . گفت : فرزندانم را هم ؟ گفت : پيمان من ستمكاران را در بر نگيرد. (124)
    واژگان ابتلاء:
    به معناى آزمايش و مراد از آن در اين جا تكليف است . مفرد ((كلمات))، كلمه است و مراد از آن ، اوامر و نواهى خداست و از آن جمله ، تكليف ابراهيم (عليه السلام ) به ذبح فرزندش مى باشد. مقصود از ((اءتمهن)) در اين جا، اطاعت و قبول است .
    از امام صادق (عليه السلام ) روايت شده است : ((خداوند ابراهيم را با ذبح فرزندش اسماعيل آزمايش كرد و او نيز مصمم شد كه اين كار را انجام دهد)).
    اعراب
    ((ابراهيم))، مفعول مقدم و ((ربه))، فاعل موخر است و ضمير آن به ((ابراهيم)) برمى گردد. اين ضمير در لفظ، موخر و در رتبه ، مقدم است ؛ زيرا رتبه فاعل ، مقدم بر رتبه مفعول مى باشد. نحويان مى گويند: مقدم كردن ضمير بر مرجعش ، هم در لفظ و هم در رتبه جايز نيست ؛ چرا كه مرجع آن بايد يا در لفظ مقدم باشد و يا در رتبه و جايز نيست كه مرجع آن ، هم در لفظ موخر باشد و هم در رتبه .
    تفسير
    و اذ ابتلى ابراهيم ربه بكلمات فاءتمهن . اديان سه گانه يعنى اسلام ، مسيحيت و يهوديت به نبوت پدر پيامبران ، ابراهيم خليل (عليه السلام ) اعتراف دارند و مشركان عرب نيز براى او احترام قائل بودند؛ زيرا اولا، نسب آنان به فرزند او (اسماعيل ) مى رسد و ثانيا، آنان خدمت گزاران و نگهبانان كعبه بودند، كعبه اى كه ابراهيم و فرزندش اسماعيل آن را بنا كردند.(272)
    خداوند سبحان بيان كرده است كه او ابراهيم (عليه السلام ) را به انجام تكاليفى نظير ذبح فرزندش - به عنوان نمونه - ماءمور ساخت و او را امين و وفادار يافت . بنابراين ، معناى ((اءتمهن)) اين است كه ابراهيم (عليه السلام ) تكاليف الهى را امتثال و اطاعت كرد. خداوند، ابراهيم (عليه السلام ) را در آيه 37 از سوره نجم به وفادارى توصيف كرده است : ((و ابراهيم الذى و فى ؛ و ابراهيم كه وفا كرد)).
    قال انى جاعلك للناس اماما. خداوند در اين آيه به ابراهيم (عليه السلام ) بشارت مى دهد كه بدون درخواست وى ، مقام امامت را به او مى دهد، تا پاداشى باشد براى اخلاص ، وفادارى و فداكارى او.
    (قال و من ذريتى .) اين جمله ، آرزو و دعاى ابراهيم (عليه السلام ) است كه از خداوند درخواست مى كند تا به برخى - من براى تبعيض است - از كسانى كه از نسل او مى باشند، مقام امامت را عطا كند، چنان كه به خودش ‍ عطا كرده است . در اين جاست كه عاطفه پدر به فرزند تجلى و تبلور مى يابد؛ چرا كه اين سعادت بزرگ را براى برخى از فرزندانش خواستار مى شود، در حال يكه آن را براى خود، درخواست نكرده بود، بلكه خداوند اين سعادت بزرگ (مقام امامت ) را ابتداءا به وى داده بود.
    قال لا ينال عهدى الظالمين . خداوند با اين سخن ، پاسخ ابراهيم (عليه السلام ) را مى دهد و مى گويد: از فرزندانت ، كسانى را امام و پيشوا قرار مى دهم كه همانند تو، وفادار و پرهيزكار باشند، زيرا هدف از نصب امام آن است كه وى از معصيت جلوگيرى كند. بنابراين ، چگونه خود او معصيت كار باشد. من سخنى را درباره عدالت و دلسوزى امام براى امت خود، گوياتر از سخن حضرت على (عليه السلام ) نديدم . او در حال يكه خليفه مسلمانان بود، چنين فرمود: ((ملت ها از ستم زمامدارانشان ، بيم دارند و من از ستم رعيت خود، بيم دارم)) او فرمانروايى است كه از ستم فرمانبرداران خود بيم دارد و نيرومندى است كه از ديكتاتورى زير دستان خود مى ترسد. على (عليه السلام ) يعنى كسى كه باك ندارد، مرگ به سراغ او بيايد و يا او به سراغ مرگ برود، اين على (عليه السلام ) در حال يكه در مركز قدرت و حكومت قرار داشت ، از رعيت خويش مى ترسيد. انتظار مى رفت كه قضيه بر عكس باشد، چنان كه معمولا چنين است ؛ اما اين حالت على (عليه السلام ) بر خلاف معمول بود، چنان كه تمام كارهاى او بر خلاف معمول بود و معجزه به شمار مى آمد.
    امامت و انديشه عصمت
    واژه ((امام)) در لغت به چند معنا به كار مى رود كه برخى از آنها بدين قرارند: يكى راه ، زيرا او، رهرو را به مقصد خود هدايت مى كند. ديگرى به معناى كسى كه مردم به وى اقتدا مى كنند، خواه در هدايت و خواه در گمراهى . خداوند فرموده است : و جعلناهم اءئمة يهدون باءمرنا؛(273) آنان را امامانى قرار داديم كه به دستور ما هدايت مى كنند. در آيه ديگر فرموده است : و جعلناهم اءئمة يدعون الى النار؛(274) آنان را امامانى قرار داديم كه به سوى آتش دعوت مى كنند. انسان گاهى نسبت به چيزى امام و پيشوا و نسبت به چيزى ديگر ماموم و پيرو است . اين معناى لغوى امام است ؛ اما در اصطلاح دينى و شرعى ، امام به كسى گفته مى شود كه مردم در نماز به وى اقتدا كنند (يعنى پيش نماز.) البته ، در اين معنا، همواره تواءم با يك قيد به كار مى رود؛ نظير امام جمعه و امام جماعت و هرگاه به طور مطلق به كار رود، از اين واژه ، دو معنا اراده مى شود: اول ، پيامبر كه مقام او بالاترين مقامهاست . دوم ، وصى پيامبر. امام به معناى نبوت و وصايت در زمان خود در هر چيزى متبوع است ، نه تابع ؛ بدين معنا كه در زمان امامت او بايد ديگران از او پيروى كنند، نه او از ديگران .
    امام به معناى پيامبر، كسى است كه به وسيله روح الامين ، از سوى خدا نصى درباره او آمده باشد. و امام به معناى وصى ، كسى است كه نصى از سوى خدا به وسيله پيامبر اكرم (صلى الله عليه و آله و سلم ) درباره او رسيده باشد. شرط اعتبار اين نص آن است كه نام و مشخصات امام را بيان كند، نه اين كه خصوصيات او در قالب الفاظ عام و به صورت كلى بيان شده باشد، چنان كه در مورد مجتهد و حاكم شرع چنين است . نام امام بايد با صراحت و نصى خاص ثابت شود كه تاءويل و تخصيص را نپذيرد و هيچ گونه مجالى براى اشتباه و احتمال عكس و خلاف در آن وجود نداشته باشد. از اين جا آشكار مى شود كه به كار بردن لفظ امام بدون آوردن قيد در غير پيامبر و وصى او خالى از اشكال نيست ، بلكه استبعادى ندارد كه حرام باشد چنان كه به كار بردن لفظ وصى پيامبر اكرم (صلى الله عليه و آله و سلم ) در غير امام معصوم حرام است .
    به هر حال ، سخن امامى كه درباره او نصى خاص وارد شده است ، خواه پيامبر باشد و خواه وصى او سخن خدا، هدايت او هدايت خدا و فرمان او فرمان خداست كه احتمال خلاف در آن وجود ندارد. اگر كسى ادعاى نبوت و يا وصايت را بكند و درباره او نص خاص و قطعى وارد نشده باشد، دروغگو خواهد بود. بهترين سخن در مورد ويژگى هاى امام ، سخن امام زين العابدين (عليه السلام ) است كه در صحيفه سجاديه فرموده است : ((خداوندا، در هر زمانى دينت را به وسيله امامى تاييد كردى او را به سان پرچمى در ميان بندگانت و مناره اى در شهرهايت برافراشتى . پس از آن كه ريسمان او را به ريسمان خودت متصل و او را وسيله اى براى رسيدن به بهشت قرار دادى ، فرمانبردارى او را جلب كردى و مخالفت با وى را ممنوع ساختى و به اطاعت از اوامر و نواهى او دستور دادى و اين كه نبايد كسى از امام جلو برود و يا عقب ماند - منظور آن است كه بايد از امام پيروى كرد - چرا كه امام پناهگاه پناه جويان ، محل امنى براى مسلمانان ، ريسمان محكم مومنان و فر و شكوه پروردگار عالميان است)).
    آنچه در ضمن سخنان فوق آمده ، ويژگيهاى كسى است كه خدا او را به عنوان امام براى بندگان خود بر مى گزيند. بديهى است كه امامت به معناى نبوت و وصايت ، اقتضاى عصمت را دارد و در هيچ حالتى از آن جدا نمى شود، بله امامت عين عصمت است ؛ زيرا كور نمى تواند عصاكش كورى ديگر شود و نجاست نمى تواند نجاست را پاك كند و كسى كه بر خودش ‍ بايد حد شرعى جارى شود نمى تواند بر ديگرى حد جارى كند.
    شيعه براى اثبات اين موضوع كه امام را تنها خداوند مى تواند تعيين كند به اين سخن خدا استدلال كرده است : ((جاعلك للناس اماما؛ تو را امام مردم قرار دادم)). و مويد اين دليل ، سخن ابراهيم است كه از خدا تقاضا مى كند تا از نسل او امامانى قرار دهد. وقتى امامت مقامى باشد كه بايد خدا آن را به هر كس كه بخواهد تفويض كند، طبعا ثبوت اين مقام براى شخص ، نياز به نص از سوى خدا دارد.
    همچنين ، شيعه براى اثبات وجوب عصمت براى پيامبر و وصى او، به سخن خداى تعالى : ((لاينال عهدى الظالمين ؛ عهد من به ستمكاران نمى رسد)) استدلال كرده است . چگونگى استدلال ، بدين ترتيب است : خداوند آشكارا گفته است كه ستمكار به مقام امامت نمى رسد و ستمكار كسى است كه در زندگى خود مرتكب معصيت - از هر نوع كه باشد - شود. حتى اگر بعد هم توبه كند، باز هم عنوان ستمكار بر او صدق مى كند، زيرا اين نام ، هر چند براى يك لحظه ، بر او صدق كرده است و كسى كه چنين باشد، هرگز امام نخواهد بود.
    حوادث و شرايط روزگار چنين خواسته بود كه غير از على (عليه السلام )، ديگران (البته به استثناى پيامبر) در دامان شرك ، پليدى و بت پرستى تربيت شوند و تا بناگوش در آلودگى هاى جاهليت فرو روند و به وحدانيت خدا زبان نگشايند، مگر پس از آن كه معصيت كرده و بت ها از آنها و از سجده هايشان سير گرديدند. اما خدا خواست كه على بن ابى طالب در دامان نبوت و طهارت تربيت شود و محمد (صلى الله عليه و آله و سلم ) او را، در حالى كه كودك بود بر طبق اراده خداوند پرورش دهد و او بت ها را از روى تختهايش پايين آورد و در زير قدمهاى حضرت محمد (صلى الله عليه و آله و سلم ) بيندازد.
    در اين جا پرسشى را مطرح مى كنيم تا هر خردمند با انصافى ، با الهام گرفتن از خرد و وجدان خود بدان پاسخ دهد و آن پرسش اين است :
    شخصى صغير است و مقدار ماى را از پدرش به ارث برده است و بايد براى او سرپرستى تعيين گردد. اگر امر داير شود ميان اين كه مردى را سرپرست او قرار دهيم كه در تمام عمرش ، چه در كودكى و چه در بزرگى ، حتى به اندازه يك به هم زدن چشم معصيت خدا را نكرده و اين كه مردى را سرپرست او قرار دهيم كه مدت زيادى خدا را معصيت كرده ، در حال يكه عاقل و بالغ بوده و آن گاه توبه نموده است ، آيا كدام يك از اين دو نفر را بر گزينيم : اولى را يا دومى را؟
    براى ثبات عصمت اهل بيت عليهم السلام ، همين بس كه خداوند در آيه 33 سوره احزاب به عصمت آنان گواهى مى دهد: انما يريد الله ليذهب عنكم الرجس اءهل البيت و يطهركم تطهيرا. ما درباره عصمت ، در تفسير آيه 39 تحت عنوان ((عصمت پيامبران)) و نيز عنوان ((هل بيت)) به تفصيل سخن گفتيم ؛ بدان جا رجوع كنيد. و اين عنوان ، تتمه دو عنوان سابق است .
    انديشه عصمت تنها به شيعه اختصاص ندارد؛ چرا كه اهل سنت نيز بدان قائلند؛ اما با اين تفاوت كه آنها عصمت را براى امت قرار داده اند و به حديثى استناد مى كنند كه در نزد شيعه ثابت نشده است و آن اين است : ((امت من بر گمراهى اجتماع نمى كنند)). مسيحيان به عصمت پاپ ، كمونيست ها به عصمت ماركس و لنين ، ملى گرايان سورى به عصمت آنتوان سعاده و اخوان المسلمين به عصمت حسن البنا، اعتقاد دارند. در واقع هر كس به سخن شخصى استدلال كنند و آن را حجت و دليل قرار دهد، چه بخواهد و چه نخواهد، به عصمت او اعتقاد پيدا كرده است .
    امروز - يعنى اكنون كه ما در سال 1967 قرار داريم - ميلونها انسان در چين به عصمت مائو اعتقاد دارند و ديگران را به سوى تعاليم او فرا مى خوانند. اگر كمونيست ها و يا پيروان مكاتب ديگرى كه نام برديم در ميان خود اختلاف نظر دارند، اختلاف آنان در تفسير سخنان رهبران و مقصود آنان است ، نه در وجوب عمل بدين سخنان . چنان كه مسلمانان در تفسير نصوص قرآن و مسيحيان در تفسير انجيل اختلاف نظر دارند. كسى كه اعتقاد به عصمت را به شيعه اختصاص دهد، يا نادان و بى خبر است و يا دروغگو و توطئه گر.
    كعبه ، محل اجتماع مردم
    وَ إِذْ جَعَلْنَا الْبَيْت مَثَابَةً لِّلنّاسِ وَ أَمْناً وَ اتخِذُوا مِن مّقَامِ إِبْرَهِيمَ مُصلّى وَ عَهِدْنَا إِلى إِبْرَهِيمَ وَ إِسمَعِيلَ أَن طهِّرَا بَيْتىَ لِلطائفِينَ وَ الْعَكِفِينَ وَ الرّكع السجُودِ(125)
    وَ إِذْ قَالَ إِبْرَهِيمُ رَب اجْعَلْ هَذَا بَلَداً ءَامِناً وَ ارْزُقْ أَهْلَهُ مِنَ الثّمَرَتِ مَنْ ءَامَنَ مِنهُم بِاللّهِ وَ الْيَوْمِ الاَخِرِ قَالَ وَ مَن كَفَرَ فَأُمَتِّعُهُ قَلِيلاً ثُمّ أَضطرّهُ إِلى عَذَابِ النّارِ وَ بِئْس الْمَصِيرُ(126)
    و كعبه را جايگاه اجتماع و مكان امن مردم ساختيم . مقام ابراهيم را نمازگاه خويش گيريد. ما ابراهيم و اسماعيل را فرمان داديم : خانه مرا براى طواف كنندگان و مقيمان و راكعان و ساجدان پاكيزه داريد. (125) و ابراهيم گفت : اى پروردگار من ، اين شهر را جاى امنى گردان و از مردمش آن را كه به خدا و روز قيامت ايمان دارند، از هر ثمره روزى ساز. گفت : هر كس كه كافر شد او را اندك برخوردارى دهم ، سپس به عذاب آتش دچارش گردانم كه بد سرانجامى است . (126)
    واژگان
    بيت : در صورتى كه قيدى نداشته باشد و به لحاظ وضع خود، هر خانه اى را در بر مى گيرد، لكن اسم خاص براى كعبه مشرفه شده است ؛ زيرا بدون قيد، در اين معنا زياد به كار رفته است .
    ثاب : به معناى ((رجع)) (بازگشت .)
    مثابة : اسم مكان است براى محل بازگشت و ((تاء)) در ((مثابة)) براى مبالغه است ، نه براى تاءنيث .
    طواف : دور زدن .
    عكوف و اعتكاف : اقامت كردن و ملازم بودن با يك چيز.
    اعراب
    ((رب)) مناداى مضاف به سوى ((ياى)) متكلم و به معناى ((يا ربى)) است . حرف ندا و ((ياء)) به سبب تخفيف و روشن بودن معنا، حذف و ((باء)) كسره داده شده است ، تا بر ((ياى)) متكلم محذوف دلالت كند. ((من)) در سخن خداى تعالى : ((من آمن منهم)) بدل بعض از كل ، يعنى بدل از ((اهله)) است . ((من)) در سخن خداوند: ((و من كفر)) ممكن است محل آن نصب باشد، بنابراين كه مفعول براى فعل محذوف است و تقدير آن قال الله و اءرزق اءيضا من كفر مى باشد. ((فاءمتعه)) عطف است بر فعل محذوف و نيز ممكن است ((من)) مرفوع و مبتدا و جمله ((فاءمتعه)) خبر آن باشد و در اين جا داخل شدن ((فاء)) بر خبر جايز است ؛ زيرا اسم موصول (يعنى من ) به اسم شرط شباهت دارد.
    تفسير
    و اذ جعلنا البيت مثابة للناس و اءمنا. ((و اذ جعلنا)) عطف است بر اين سخن خدا: ((و اذ ابتلى)). معناى اين آيه آن است كه خداوند سبحان ، خانه اش را آرمانگاه مردم قرار داده است . دسته هايى از مردم به سوى آن روى مى آورند تا اعمال حج را به جاى آورند و پس از آن به سوى شهرهاى خود پراكنده مى شوند. آن گاه دسته هاى ديگر به سوى آن باز مى گردند و به همين ترتيب ، اجتماع مردم در خانه خدا ادامه پيدا مى كند.
    همچنين خداوند، خانه اش را سبب امنيت در آخرت قرار داده است ؛ زيرا انسان وقتى به خانه او رسيد و اعمال حج را انجام داد، به خويشتن باز مى گردد و مخلصانه به خدايش روى مى آورد و از گناهان خود توبه مى كند. بدين ترتيب ، خانه خدا وسيله اى است براى رهايى از عذاب و مجازات . چنان كه خدا اين مكان را در دنيا نيز محل امن قرار داده است ؛ زيرا هر كس ‍ به آن پناه برد، در امان است و هيچ كس حق تعرض و سوء قصد به او را ندارد. از اين رو، اگر مردى قاتل پدرش را در حرم خدا مى ديد، او را ناديده مى گرفت (و متعرض او نمى شد) و اين ، عادتى است كه از زمان اسماعيل (عليه السلام ) تا به امروز به ارث باقى مانده است .
    پناه بردن جنايتكار به حرم
    در كتاب جواهر، كه بزرگ ترين منبع فقه جعفرى به شمار مى رود، آمده است : ((حد، مطالقا بر كسى كه به حرم پناهنده شده است جارى نمى شود؛ زيرا خداوند تعالى مى فرمايد: ((من دخله كان آمنا؛ كسى كه داخل آن شود در امان است))، بلكه بايد از لحاظ غذا و آب بر چنين خصى سخت گرفت و در اين باره بايد به اندازه اى كه رمق او باقى بماند بسنده كرد تا وى از حرم بيرون آيد و آن گاه بر او حد جارى شود. در روايت صحيح از امام جعفر صادق (عليه السلام ) درباره مردى كه در بيرون حرم جنايت مى كند و سپس ‍ به حرم پناه مى برد، چنين آمده است : ((نه حد بر او جارى مى شود، نه غذا و آب به وى داده مى شود و نه سخن با وى گفته مى شود؛ چرا كه اگر چنين رفتارى با وى شود، او از حرم خارج خواهد شد و آن گاه بر او حد جارى مى شود. و اگر شخصى در داخل حرم مرتكب جنايت شود، در حرم بر او حد جارى خواهد شد؛ زيرا وى حرمت حرم را ناديده گرفته است)).
    ابو حنيفه مى گويد: گشتن كسى كه به حرم پناه برد جايز نيست و استدلال كرده به اين سخن خدا: و اذ جعلنا البيت مثابة للناس و اءمنا.
    و اتخذوا من مقام ابراهيم مصلى . ((اتخذوا)) به كسر ((خاء))، صيغه امر است كه به نماز خواندن در مقام ابراهيم دستور مى دهد؛ زيرا معناى مصلى ، مكان نماز است . فقها وحدت نظر دارند كه خواندن دو ركعت نماز طواف ، در صورت امكان ، در مقام ابراهيم (عليه السلام ) مستحب است . مراد از مقام ابراهيم ، همان مقام معروف است كه در حال حاضر در مسجدالحرام موجود است : اما كسى كه مى گويد: مراد از مقام ابراهيم تمام مسجدالحرام مى باشد، نياز به دليل دارد.
    و عهدنا الى ابراهيم واسمعيل اءن طهرا بيتى للطائفين والعاكفين والركع السجود. ((اءن)) و ((اءن طهرا)) به معناى ((اءى)) مى باشد و جمله ((عهدنا)) را تفسير مى كند و محلى از اعراب ندارد. معناى اين آيه آن است كه ما به ابراهيم و اسماعيل سفارش كرديم كه خانه را مورد احترام قرار دهند و تمام چيزهايى را كه شايسته آن نيست از آن دور سازند، مانند بتها، پليدها، آلودگى ها، كارهاى بيهوده ، آميزش با زنان ، كار ناروا، مجادله و امثال آنها. و مردم را نيز به اين كار، دستور دهند. ((الطائفين)) يعنى كسانى كه پيرامون خانه مى چرخند. ((العاكفين)) يعنى كسانى كه در مسجد اقامت مى گزينند و ملازم آن مى شوند. ((الركع السجود)) مقصود نمازگزاران است . جمع راكع و ساجد.
    و اذ قال ابراهيم رب اجعل هذا بلدا آمنا. اين جمله ، دعا و آرزوى ابراهيم (عليه السلام )است كه از خدا تقاضا مى كند تا مكه مكرمه را از مكانهاى امن قرار دهد؛ بدين معنا كه ساكنان آن را از جنگ ها، ستمكاران ، زلزله ها و طوفانها و امثال آن مصون بدارد. برخى از مفسران گفته اند: خداوند دعاى ابراهيم (عليه السلام ) را اجابت كرد؛ زيرا كسى به مكه سوء قصد نكرد مگر اين كه خداوند او را نابود ساخت و اگر كسى به مكه تجاوز كرد، زمان تجاوزش بسيار اندك بود و ادامه پيدا نكرد.
    و ارزق اءهله من الثمرات من آمن منهم بالله و اليوم الاخر. وقتى ابراهيم خانه كعبه را در سرزمينى بنا كرد كه نه آب داشت و نه گياه ، از خدا تقاضا نمود كه اين سرزمين را، مكانى امن و امان قرار دهد و روزى هاى خود را به سوى آن سرازير كند. البته نوع اين روزيها و سرزمينى را كه روزى از آن جا براى مكه فراهم شود، مشخص نكرد؛ چرا كه مهم ، فراهم شدن روزى است ، حال هر چه باشد و از هر جا فراهم گردد. خداوند نيز دعاى ابراهيم (عليه السلام ) را مستجاب كرد و روزى مردم مكه را از اطراف و اكناف جهان سرازير نمود و مكه ، گذرگاه كاروان ها و محل تجارت قرار گرفت . آيه 57 سوره قصص اشاره به همين موضوع دارد: اءو لم نمكن لهم حرما آمنا يجبى اليه ثمرات كل شى ء؛ آيا آنان را در حرم امن جاى نداده ايم كه همه گونه ثمرات در آن فراهم مى شود؟.
    سبب اين كه ابراهيم (عليه السلام ) تنها براى مومنان درخواست روزى كرد، آن است كه خداوند به وى خبر داده بود: در ميان كسانى كه از نسل او مى باشند، گروهى ستمگر وجود دارد و خدا امامت را به كسى كه ستم كند نخواهد داد.
    قال و من كفر فاءمتعه قليلا؛ يعنى خداوند به ابراهيم گفت : من كافران و فاسقان را نيز روزى مى دهم ، چرا كه روزى يك چيز است و امامت چيزى ديگر؛ زيرا امامت عبارت است از: حكومت دينى در دنيا و اين امر، ايمان و عدالت ، بلكه عصمت را اقتضا دارد، اما روزى همانند آب و هوا، هم براى نيكوكار است و هم براى بدكار و گناه و معصيت اثرى در عمر و روزى ندارد، بلكه اثر آن تنها در روز قيامت آشكار مى شود، چرا كه در اين روز است كه گناهكاران كيفر اعمالشان را مى بينند.
    ابراهيم پايه هاى خانه را بالا برد
    وَ إِذْ يَرْفَعُ إِبْرَهِيمُ الْقَوَاعِدَ مِنَ الْبَيْتِ وَ إِسمَعِيلُ رَبّنَا تَقَبّلْ مِنّا إِنّك أَنت السمِيعُ الْعَلِيمُ(127)
    رَبّنَا وَ اجْعَلْنَا مُسلِمَينِ لَك وَ مِن ذُرِّيّتِنَا أُمّةً مّسلِمَةً لّك وَ أَرِنَا مَنَاسِكَنَا وَ تُب عَلَيْنَا إِنّك أَنت التّوّاب الرّحِيمُ(128)
    رَبّنَا وَ ابْعَث فِيهِمْ رَسولاً مِّنهُمْ يَتْلُوا عَلَيهِمْ ءَايَتِك وَ يُعَلِّمُهُمُ الْكِتَب وَ الحِْكْمَةَ وَ يُزَكِّيهِمْ إِنّك أَنت الْعَزِيزُ الحَْكِيمُ(129)
    و هنگامى كه ابراهيم و اسماعيل پايه هاى خانه را بالا بردند، گفتند: اى پروردگار ما، از ما بپذير كه تو شنوا و دانا هستى . (127) اى پروردگار ما، ما را فرمانبردار خويش ساز و نيز فرزندان ما را فرمانبردار خويش گردان و مناسكمان را به ما بياموز و توبه ما بپذير كه تو توبه پذيرنده و مهربان هستى . (128) اى پروردگار ما، از ميانشان پيامبرى بر آنها مبعوث گردان تا آيات تو را برايشان بخواند و به آنها كتاب و حكمت بياموزد و آنها را پاكيزه سازد و تو پيروزمند و حكيم هستى . (129)
    تاريخ كعبه
    مفسران و مورخان درباره تاريخ كعبه اختلاف نظر دارند كه آيا خانه كعبه پيش از ابراهيم (عليه السلام ) بوده و آن گاه خراب شده و ابراهيم و فرزندش ‍ اسماعيل به فرمان خدا آن را تجديد بنا كرده است و يا اين كه تاريخ تاسيس ‍ و بناى آن ، از خود ابراهيم آغاز مى شود؟
    بيشتر مفسران و مورخان مسلمان بر اين باورند كه تاريخ تاسيس خانه كعبه بسيار زودتر از زمان ابراهيم (عليه السلام ) بوده است . برخى گفته اند: كعبه به دست ابراهيم (عليه السلام ) تاسيس شد و برخى در اين باره اظهار نظرى نكرده و گفته اند: خدا بهتر مى داند. ما نيز همين نظريه اخير را تاييد مى كنيم ؛ چرا كه عقل در اين باره نمى تواند حكم كند، نه به نفى و نه به اثبات . بنابراين ، راه شناخت آن ، تنها به باستان شناسى و كاوش هاى زمينى ، يا آيه قرآنى و يا روايتى صحيح منحصر مى شود.
    next page

    fehrest page


    back page

  10. #10
    afsanah82
    مهمان

    پیش فرض

    next page

    fehrest page


    back page

    من در ميان سخنان باستان شناسان ، در اين باره چيزى نيافتم و قرآن نيز به طور آشكار تاريخ تاسيس خانه كعبه را بيان نكرده و تنها به اين مقدار بسنده كرده است كه ابراهيم و اسماعيل به ساختن خانه پرداختند و در اين باره با يكديگر همكارى كردند و اين سخن مشخص نمى كند كه آيا خانه پيش از ابراهيم وجود داشته و لكن خراب شده و آن گاه ، ابراهيم و فرزندش ‍ اسماعيل ، آن را تجديد بنا كرده و با اين كه پيش از ابراهيم ابدا وجود نداشته است . سنت قطعى (يا خبر متواتر) نيز در اين باره وجود ندارد و رواياتى كه در اين موضوع آمده ، همگى خبر واحد مى باشند و خبر واحد تنها در احكام شرعى و يا بنا به قولى در احكام شرعى و موضوع آنها - چنان كه برخى گفته اند - حجت است .(275) اما در عقايد، مسائل تاريخى و موضوعات خارجى محض حجيت ندارد، مگر اين كه قرينه اى وجود داشته باشد كه موجب اطمينان و اعتماد انسان بدان شود و در اين صورت ، خبر واحد به منزله خبر متواتر خواهد بود.
    در هر صورت ، ما درباره شناخت تاريخ كعبه و تاسيس آن ، در پيشگاه خداوند، نه مسئول هستيم و نه مكلف و نيز مامور دانستن اين مطلب نيستيم كه آيا خانه كعبه جز بهشت است و يا قطعه اى از زمين ؟ آيا آدم و پيامبران پس از او در همين كعبه حج گزاردند يا نه ؟ آيا كعبه در هنگام طوفان (نوح ) به سوى آسمان بالا برده شد و پس از طوفان به زمين فرود آمد؟ آيا حجرالاسود را جبرئيل از آسمان آورد، يا آن را آدم با خود از بهشت آورد و يا اين كه از كوه ابو قبيس گرفته شد؟ و آيا اين سنگ بر اثر لمس گناهكاران سياه شده است ؟ و مطالبى از اين قبيل ، كه جز خبر واحد و يا روايت داستان سرايان و خرافه گويان ، مدركى ندارد.
    ما در قبال هيچ يك از مطالب ذكر شده مسئوليت نداريم و شناخت آنها بر ما نه واجب است و نه مستحب ، نه عقلا و نه شرعا. و تحقيق در مورد آنها براى ما نه سود دنيوى دارد و نه سود اخروى . اين گونه بحثها، زمانى به شدت مطرح بود، لكن پس از مدتى باد آنها را برد و اگر كسى بخواهد آنها را بار ديگر زنده كند مانند كسى است كه سعى مى كند عقربه ساعت را به عقب برگرداند.
    آنچه ما درباره كعبه مورد پرسش و بازخواست قرار مى گيريم ، رفتن به سوى آن به منظور انجام دادن حج و عمره - البته مادام كه توان رفتن به كعبه را داشته باشيم - و نيز احترام و تقديس آن و دفاع از آن با جان و مال است و در اين جهت بايد به پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم )، اهل بيت و اصحاب او و نيز تابعان ، علما و تمام مسلمانان اقتدا كنيم ؛ زيرا آنان ايمان كامل دارند كه احترام به بيت خدا، احترام به خدا و حفاظت از آن ، حفاظت از حرم خدا و دفاع از آن ، دفاع از دين خداست . اميرالمومنين (عليه السلام ) فرمود:
    ((خدا حج بيت الحرام را بر شما واجب كرد؛ بيتى كه آن را قبله مردم قرار داد. آنان همچون چهارپايان (خاضعانه ) وارد خانه خدا مى شوند و به سان كبوتران بدان پناه مى برند. خدا آن را نشانه فروتنى مردم در برابر عظمت خود و اعتقاد به عزت خود و نيز پرچمى براى اسلام و جايگاه امنى براى پناه جويان قرار داد)).
    (ربنا تقبل منا.) اين بخش از آيه ، تقاضاى حضرت ابراهيم و اسماعيل از خداوند است مبنى بر اين كه آنان را در برابر اين عمل (ساختن خانه خودش ‍ كعبه ) پاداش دهد؛ زيرا معناى قبول در پيشگاه خداوند، همان ثواب دادن بر كارى است كه مورد قبول او قرار گرفته است . همان طور كه ثواب ندادن بر كارى يعنى قبول نكردن و نپذيرفتن آن كار از ناحيه خداوند مى باشد و به لحاظ كرم و بخششى كه خداوند دارد، نمى شود عملى را قبول نمايد و در مقابل پاداش ندهد. و ترديدى نيست كه خداوند دعاى آن دو را قبول كرد و در ازاى فرمانبردارى آنان پاداش فراوانى به آنها عنايت فرمود؛ چرا كه خود در نيايش و خواستن را (به روى بندگانش ) باز نموده است . و چنين نيست كه خداوند در دعا و نيايش را به روى بنده ، به ويژه پرهيزگار باز كند، در اجابت را ببندد. همان طور كه اميرالمومنين (عليه السلام ) فرموده است .
    ربنا و اجعلنا مسلمين لك . مُسِلم ، مُسَلّم و مُسْتَسِلم داراى يك معنا مى باشند و آن عبارت است از: كسى كه به خدا اعتقاد داشته باشد و از او اطاعت كند، و منظور از آن كسى است كه در عقيده و عملش نسبت به خدا اخلاص داشته باشد. ترديدى نيست كه شخص سعادتمند و پسنديده ، كسى است كه تمام امور و كارهايش را به خدا واگذار نمايد.
    و من ذريتنا اءمة مسلمة لك . خداوند دعاى ابراهيم و اسماعيل را مستجاب كرد و در ميان نسل آنها، ميلونها مسلمان قرار داد.
    شيعه و اجداد پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم )
    شيعه نظريه اى دارد كه در اين نظريه تنهاست و طوايف ديگر اسلامى آن را قبول ندارند و آن اين است : پدران و اجداد محمد (صلى الله عليه و آله و سلم ) و نيز مادران و جده هاى او، همگى موحد بودند و هيچ كدام از آنها چيزى را شرك خداى تعالى قرار ندادند و حضرت محمد (صلى الله عليه و آله و سلم ) از همان آغاز آفرينش تا ساعت تولدش از صلب پدران پاك به رحم مادران پاك منتقل مى شد.
    شيخ شيعه ، مشهور به مفيد در شرح عقائد صدوق ، چاپ 1371، ص 67 گفته است : ((پدران پيامبر اكرم (صلى الله عليه و آله و سلم ) از پدرش تا آدم (عليه السلام ) همگى يكتاپرست بودند و به خدا ايمان داشتند و شيعيان بر اين موضوع اجماع دارند)). خدا خطاب به پيامبرش حضرت محمد (صلى الله عليه و آله و سلم ) فرمود: ((و تقلبك فى الساجدين ؛(276) و گرديدنت از حالى به حالى در سجده كنندگان)). رسول اعظم (صلى الله عليه و آله و سلم ) فرمود: ((من همچنان از صلب پاكان به رحم پاكان منتقل مى شدم تا اين كه خدا مرا به جهان شما آورد)). بنابراين ، سخن پيامبر اكرم (صلى الله عليه و آله و سلم ) نشان دهنده آن است كه تمام پدران پيامبر اكرم (صلى الله عليه و آله و سلم )، مومن بوده اند؛ زيرا اگر حتى يكى از آنان كافر بود، شايسته توصيف به پاكى را نداشت ؛ چرا كه خداوند مى فرمايد: ((انما المشركون نجس ؛(277) مشركان آلوده اند)). بر اين اساس ، خدا حكم به نجاست كافران نموده است . لكن وقتى رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) به طهارت و پاكى پدرانش حكم مى كند و آنان را بدين وصف توصيف مى نمايد، ثابت مى شود كه همه آنان مومن بوده اند.
    (و اءرنا مناسكنا؛) يعنى مناسك حج و ديگر عبادتها را به ما بياموز.
    (و تب علينا.) لزومى ندارد كه درخواست آمرزش هميشه با گناه تواءم باشد، به ويژه اگر اين درخواست از سوى پيامبران و اوصياى آنان صورت گيرد، چرا كه اين بزرگان هر اندازه كه در عبادت خدا كوشش كنند و در پيشگاه او اخلاص ورزند، باز هم خود را در حق او مقصر مى دانند؛ زيرا آنان بيش از ديگران عظمت خدا را درك كرده اند و دريافته اند كه انسان هر قدر عبادت كند نمى تواند حق خداوند را ادا كند، خداوندى كه عظمت او آغاز و انجام ندارد.
    ربنا و ابعث فيهم رسولا منهم . خدا اين دعا را با فرستادن خاتم پيامبران سرور فرستادگان خود حضرت محمد (صلى الله عليه و آله و سلم ) اجابت كرد. در احاديث شيعه و سنى آمده است كه پيامبر اكرم (صلى الله عليه و آله و سلم ) فرمود: ((من همان كسى هستم كه ابراهيم براى آمدن او دعا كرد و عيسى به آمدن او مژده داد)). در سوره جمعه آمده است : ((اوست خدايى كه در ميان مردم بى سواد، پيامبرى از ميان خودشان مبعوث كرد تا آياتش را بر آنها بخواند و كتاب و حكمتشان بياموزد. اگر چه پيش از آن در گمراهى آشكار بودند)). اميرالمومنين (عليه السلام ) فرمود: ((خداوند در حالى محمد (صلى الله عليه و آله و سلم ) را فرستاد كه هيچ كس از ميان عرب ها كتابى را نمى خواند و ادعاى وحى و نبوت نداشت )).
    بشارت به مهدى منتظر
    همان گونه كه پيامبران به آمدن محمد (صلى الله عليه و آله و سلم ) بشارت دادند، او نيز به آمدن مهدى منتظر كه از فرزندان وى مى باشد، بشارت داده است . اين جانب در اين باره كتابى نوشته ام به نام المهدى المنتظر و العقل و در آن احاديث زيادى از طريق اهل تسنن و تشيع نقل كرده ام . نسخه هاى كتاب تمام شد و چاپخانه ((دارالعلم للملايين)) آن را بار ديگر به همراه كتابهاى الله و العقل ، الااخرة و العقل و النبوة العقل ، چاپ كرد و در نتيجه چهار كتاب را در يك كتاب ، تحت عنوان الاسلام و العقل گرد آورده است .
    جامع ترين كتابى كه در اين موضوع خواندم كتاب منتخب الاثر فى الامام الاثنى عشر نوشته آقاى لطف الله صافى است كه در قطعى بزرگ چاپ شده و تعداد صفحاتش بيش از پانصد صفحه است . اين كتاب بهترين منبع در اين موضوع است . پس از آن كه كتاب المهدى المنتظر و العقل چاپ شد، به سخنى طولانى از محيى الدين ، مشهور به ابن عربى درباره حضرت مهدى (عليه السلام ) برخوردم كه گوشه اى از آن را در اين جا نقل مى كنم : ابن عربى در جزء سوم از كتاب الفتوحات المكيه ، چاپ دارالكتب العربيه ، صفحه 327 و صفحات پس از آن ، چنين گفته است : ((خداوند را جانشينى است . او زمانى بيرون مى آيد كه زمين پر از ظلم و ستم شده باشد و آن گاه آن را پر از عدل و داد مى كند... اين جانشين ، از عترت رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) و از فرزندان فاطمه است . نام او مطابق با نام جدش رسول خداست . در ميان ركن و مقام با وى بيعت مى كنند. او همانندترين مردم به رسول خداست . او پيشانى فراخ و بينى كشيده دارد... مردم را به سنت رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) راهنمايى مى كند. جدش ، پيامبر خدا درباره او گفت : از آثارم پيروى مى كند و دچار خطا نمى شود و معناى عصمت نيز همين است)).
    چه كسى از كيش ابراهيم روى برمى تابد؟
    وَ مَن يَرْغَب عَن مِّلّةِ إِبْرَهِيمَ إِلا مَن سفِهَ نَفْسهُ وَ لَقَدِ اصطفَيْنَهُ فى الدّنْيَا وَ إِنّهُ فى الاَخِرَةِ لَمِنَ الصلِحِينَ(130)
    إِذْ قَالَ لَهُ رَبّهُ أَسلِمْ قَالَ أَسلَمْت لِرَب الْعَلَمِينَ(131)
    وَ وَصى بهَا إِبْرَهِيمُ بَنِيهِ وَ يَعْقُوب يَبَنىّ إِنّ اللّهَ اصطفَى لَكُمُ الدِّينَ فَلا تَمُوتُنّ إِلا وَ أَنتُم مّسلِمُونَ(132)
    أَمْ كُنتُمْ شهَدَاءَ إِذْ حَضرَ يَعْقُوب الْمَوْت إِذْ قَالَ لِبَنِيهِ مَا تَعْبُدُونَ مِن بَعْدِى قَالُوا نَعْبُدُ إِلَهَك وَ إِلَهَ ءَابَائك إِبْرَهِيمَ وَ إِسمَعِيلَ وَ إِسحَقَ إِلَهاً وَحِداً وَ نحْنُ لَهُ مُسلِمُونَ(133)
    تِلْك أُمّةٌ قَدْ خَلَت لَهَا مَا كَسبَت وَ لَكُم مّا كَسبْتُمْ وَ لا تُسئَلُونَ عَمّا كانُوا يَعْمَلُونَ(134)
    چه كسى از كيش ابراهيم روى بر مى تابد جز آن كه خود را بى خرد ساخته باشد؟ ابراهيم را در دنيا برگزيديم و او در آخرت نيز از شايستگان است . (130) و هنگامى كه پروردگارش به او گفت : تسليم شو. گفت : من در برابر پروردگار جهانيان تسليم شدم . (131) ابراهيم به فرزندان خود وصيت كرد كه به كيش او باشند و يعقوب به فرزندان خود گفت : اى فرزندان من ، خدا براى شما اين دين را برگزيده است . مباد، بميريد بى آن كه بدان گردن نهاده باشيد. (132) آيا شما حضار بوديد آن گاه كه مرگ يعقوب فرا رسيد و به فرزندانش گفت : پس از من چه چيز را مى پرستيد؟ گفتند: خداى تو و خداى نيكان تو ابراهيم و اسماعيل و اسحاق را به يكتايى خواهيم پرستيد و در برابر او تسليم مى شويم . (133) آنها امت هايى بوده اند كه اكنون در گذشته اند. آنچه كرده بودند از آن آنهاست و آنچه شما كنيد از آن شماست و شما را از اعمالى كه آنها مى كرده اند نمى پرسند. (134)
    واژگان
    سفه ، به معناى سبك شمردن و پرده درى است . و هر كس كه در جان و مالش تصرف مضر كند به گونه اى كه بر خلاف آنچه در نزد عاقلان است باشد، سفيه و بى خرد محسوب مى شود، لكن ضرر سفيه ، تنها به خودش ‍ متوجه مى گردد.
    اصطفاء: انتخاب و برگزيدن . مراد از حضور مرگ ، آشكار شدن علايم آن است .
    اعراب
    ((من يرغب))، استفهامى است كه متضمن معناى نفى و انكار مى باشد؛ يعنى هيچ كس از كيش ابراهيم اعراض نمى كند. دليل بر اين كه استفهام در اين جمله به معناى نفى است وجود كلمه ((الا)) پس از آن مى باشد. ((من سفه))، ((من)) اسم موصول و در محل رفع و بدل كل از كل از ضميرى است كه در ((يرغب)) مستتر مى باشد و جايز است كه ((من)) منصوب باشد بنابراين كه مستثناست . ((نفسه)) منصوب است و به عنوان تميز، نظير جمله فان طبن لكم عن شى ء نفسا همچنين جايز است كه مفعول براى ((سفه)) - مخفف - باشد كه به معناى ((سفة - مشدد - است ؛ يعنى ((صير نفسه سفيها؛ خود را سفيه گرداند)). ((و اذ حضر)) ((اذ)) ظرف و متعلق به ((شهداء)) است . ((اذ قال))، ((اذ)) متعلق به ((حضر)) است . ((ما تعبدون))، ((ما)) براى استفهام و مفعول براى ((تعبدون)) است . و ((ابراهيم)) و ((اسماعيل)) و ((اسحاق)) بدل هستند از ((آبائك ، به اين نوع بدل ، بدل مفصل از مجمل گفته مى شود.
    تفسير
    و من يرغب عن ملة ابراهيم الا من سفه نفسه . اين آيه سرزنشى است از سوى خداوند براى يهود، نصارا و مشركان عرب كه به محمد (صلى الله عليه و آله و سلم ) ايمان نياوردند. سبب سرزنش آن است كه يهود به نسبتشان به اسرائيل يعنى يعقوب بن اسحاق بن ابراهيم ، مباهات مى كردند و نصارا به عيسى افتخار مى كردند و عيسى نيز از جانب مادر با اسرائيل نسبت داشت . اما مشركان عرب ، بسيارى از آنان عدنانى بودند و نسب ايشان به اسماعيل بن ابراهيم باز مى گشت . به علاوه ، آنان به بركت خانه اى كه ابراهيم آن را ساخته بود، در دوران جاهليت به منابع زيادى دست يافته بودند. بنابراين ، همگى به ابراهيم و كيش ابراهيم مباهات مى كردند. روشن است كه حضرت محمد (صلى الله عليه و آله و سلم ) نيز از نسل ابراهيم و كيش او كفر ورزيده است . ترديدى نيست كه هر كس به منبع عزت و افتخارش كفر بورزد، سفيه و بى خرد است ؛ نظير شخصى كه بر ضرر خود، كارى انجام مى دهد كه به هلاكتش منجر مى شود.
    و لقد اصطفيناه فى الدنيا؛ او را پاك و خالص از پليديها قرار داديم . اين آيه نظير اين سخن خداى تعالى است كه مى فرمايد: يريد الله ليذهب عنكم الرجس اءهل البيت و يطهركم تطهيرا؛(278) خواست و اراده خدا بود كه ساحت شما اهل بيت را از هر گونه پليدى پيراسته گرداند و شما را پاك و مطهر قرار دهد)).
    و انه فى الاخرة لمن الصالحين . بديهى است كه ابراهيم (عليه السلام ) در آخرت از زمره صالحان مى باشد؛ زيرا او در دنيا چنين بود. و اسلام ، آخرت را به اعمال دنيا مرتبط مى سازد و آن دو را از يكديگر جدا نمى داند. بنابراين ، اگر كسى در دنيا بينا و صالح باشد، در آخرت نيز چنين خواهد بود و كسى كه در دنيا نابينا و بدبخت باشد در آخرت نيز چنين خواهد بود.
    اذ قال له ربه اءسلم قال اءسلمت لرب العالمين . ممكن است بپرسيد: خداوند در چه زمانى از ابراهيم خواست كه اسلام بياورد؟ آيا پيش از نبوت از وى خواست و يا پس از آن ؟ فرض اول ناممكن است ، زيرا خداوند از طريق وحى از كسى كه پيامبر نيست ، چيزى را نمى خواهد، اما فرض دوم تحصيل حاصل است ، چرا كه خداوند به هيچ انسانى وحى نمى كند، مگر پس از آن كه وى اسلام بياورد.
    پاسخ : اين سوال خدا: ((اءسلم قال اءسلمت)) كنايه از آن است كه ابراهيم (عليه السلام ) برگزيده برگزيدگان و شايسته نبوت و رسالت است ، زيرا او تمام اوامر و نواهى خدا را اطاعت كرد و مسئوليت نبوت و رسالت را به نحو اءتم و اكمل انجام داد. بنابراين ، آيه صرفا به منظور بيان اخلاص و فرمانبردارى ابراهيم (عليه السلام ) آمده است و در عين حال ، يهود نصارا و مشركان عرب را سرزنش مى كند، مشركانى كه به ابراهيم مباهات مى كردند و با كسى كه براى احياى كيش ابراهيم و نشر روش و عقيده او آمده بود، به مخالفت بر مى خاستند.
    و وصى بها ابراهيم بنيه و يعقوب . ضمير در ((بها)) به ملت (دين ) ابراهيم بر مى گردد.
    فلا تموتن الا و اءنتم مسلمون ؛ يعنى تا دم مرگ بر اسلام ثابت قدم بمانيد تا بر همين آيين زنده شويد و با خداى روبه رو گرديد.
    حق فرزند بر پدر
    آيه فوق نشان مى دهد كه پدر نسبت به تربيت فرزند خود و هدايت او به سوى دين حق ، مسئول است . امام زين العابدين (عليه السلام ) فرمود: ((اما حق فرزندت آن است كه بدانى او از توست و كارهاى خوب و بد او در همين دنيا به تو نسبت داده مى شود و تو مسئوليت دارى كه او را به خوبى تربيت كنى ، و به سوى پروردگارش ارشاد نمايى و در اطاعت پروردگار، وى را يارى دهى . بنابراين ، درباره فرزندت به سان كسى رفتار كن كه مى دانى ، اگر نسبت به او نيكى كند پاداش داده مى شود و اگر بدى كند مجازات مى گردد.
    اءم كنتم شهداء اذ حضر يعقوب الموت . ((حضره الموت)) بدين معناست كه وى در حال احتضار است و نشانه هاى مرگ در او آشكار گشته است . صاحب مجمع البيان گفته است : يهوديان بر اين پندارند كه يعقوب در هنگامى كه از دنيا مى رفت ، به فرزندانش وصيت كرد كه يهودى باشند. خداوند اين پندار را باطل اعلام كرد و گفت : شما در هنگامى كه يعقوب از دنيا رفت حضور نداشتيد، پس چگونه چنين ادعاى دروغ عليه او مى كنيد؟ حقيقت آن است كه يعقوب در لحظه مرگ به فرزندانش چنين گفت : ما تعبدون من بعدى ؛ چه چيزى را پس از من مى پرستيد؟
    سوال : كلمه ((ما)) براى غير عاقل به كار مى رود، پس چگونه در اين جا در معبود به حق به كار رفته است ؟
    پاسخ : مردم در آن زمان ، بتها را مى پرستيدند و پرسش نيز متوجه معبود مردم شده ، نه متوجه معبود به حق ، بنابراين ((ما)) در اين جا بدين معناست : چه چيزى را مى پرستيد؟
    قالوا نعبد الهك و اله آبائك ابراهيم واسمعيل واسحق . ممكن است بپرسيد: يعقوب فرزند اسحاق است و اسماعيل عموى يعقوب و برادر پدر او مى باشد. بنابراين ، چگونه مى توان اسماعيل را در زمره پدران يعقوب داخل كرد؟
    پاسخ : عمو به منزله پدر اس ، زيرا برادر پدر مى باشد و همانند او مورد احترام قرار مى گيرد. در حديث شريف است كه رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) فرمود: ((پدرم را به من برگردانيد)) كه مقصود، عمويش ‍ عباس بود.
    تلك اءمة قد خلت لها ما كسبت و لكم ما كسبتم . اين آيه به يك اصل كلى اشاره دارد و آن اين كه نتايج و آثار هر كس در فرداى قيامت تنها به خود او باز مى گردد و اگر كار او نيك باشد، كسى ديگر از آن سود نمى برد و اگر كار او بد باشد، كسى ديگر از آن زيان نمى بيند. اسلام اين اصل كلى را با عبارات و شيوه هاى مختلف بيان كرده است ؛ از جمله آيه 164 سوره انعام : و لاتزر و ازرة وزر اءخرى ...؛ هر كس تنها كيفر كار خويش را مى بيند...)) و آيه 39 سوره نجم : و اءن ليس للانسان الا ما سعى ؛ و اين كه براى مردم پاداشى جز آنچه خود كرده اند نيست)). و نيز گفته رسول اكرم (صلى الله عليه و آله و سلم ) كه به تنها دخترش فاطمه عليها السلام فرمود: ((اى فاطمه ، كار كن و مگو: من دختر محمد هستم ؛ چرا كه باعث بى نيازى تو از خدا نمى شوم)) و سخنان ديگرى از اين قبيل . گستردن سخن در اين باره ، نشان دهنده آن است كه ما تا امروز از موضوعى بى خبر بوده ايم كه از هر چيزى آشكارتر و روشن تر است .
    گفتند يهودى يا نصرانى شويد
    وَ قَالُوا كونُوا هُوداً أَوْ نَصرَى تهْتَدُوا قُلْ بَلْ مِلّةَ إِبْرَهِيمَ حَنِيفاً وَ مَا كانَ مِنَ الْمُشرِكِينَ(135)
    قُولُوا ءَامَنّا بِاللّهِ وَ مَا أُنزِلَ إِلَيْنَا وَ مَا أُنزِلَ إِلى إِبْرَهِيمَ وَ إِسمَعِيلَ وَ إِسحَقَ وَ يَعْقُوب وَ الأَسبَاطِ وَ مَا أُوتىَ مُوسى وَ عِيسى وَ مَا أُوتىَ النّبِيّونَ مِن رّبِّهِمْ لا نُفَرِّقُ بَينَ أَحَدٍ مِّنْهُمْ وَ نحْنُ لَهُ مُسلِمُونَ(136)
    فَإِنْ ءَامَنُوا بِمِثْلِ مَا ءَامَنتُم بِهِ فَقَدِ اهْتَدَوا وَ إِن تَوَلّوْا فَإِنمَا هُمْ فى شِقَاقٍ فَسيَكْفِيكهُمُ اللّهُ وَ هُوَ السمِيعُ الْعَلِيمُ(137)
    صِبْغَةَ اللّهِ وَ مَنْ أَحْسنُ مِنَ اللّهِ صِبْغَةً وَ نحْنُ لَهُ عَبِدُونَ(138)
    گفتند: يهودى يا نصرانى شويد تا به راه راست افتيد. بگو: ما كيش ‍ يكتاپرستى ابراهيم را برگزيديم و او مشرك نبود. (135) بگوييد: ما به خدا و آياتى كه بر ما نازل شده و نيز آنچه بر ابراهيم و اسماعيل و اسحاق و يعقوب و سبطها نازل آمده و نيز آنچه بر موسى و عيسى فرستاده شده و آنچه بر پيامبران ديگر از جانب پروردگارشان آمده اس ، ايمان آورده ايم . ميان هيچ يك از پيامبران فرقى نمى نهيم و همه در برابر خدا تسليم هستيم . (136) اگر به آنچه شما ايمان آورده ايد، آنان نيز ايمان بياورند، هدايت يافته اند؛ اما اگر روى بر تافتند، پس با تو سر خلاف دارند و در برابر آنها خدا تو را كافى كه او شنوا و داناست . (137) اين رنگ خداست و رنگ چه كسى از رنگ خدا بهتر است . ما پرستندگان او هستيم . (138)
    واژگان
    حنيف : كسى كه از اديان باطل به دين حق گرايش پيدا مى كند و در نتيجه ، واژه ((حنيف)) به معناى ((راست)) است ، چنان كه از باب و فال نيك گرفتن به اعرج (لنگ ) مى گويند: احنف ، و به مار گزيده مى گويند: سيم و به بيان هلاك كننده مى گويند: مفازة (يعنى محل رستگارى .(279))
    اسباط: جمع سبط و آن عبارت است از: فرزند فرزند انسان . اسباط بنى اسرائيل عبارت بودند از: دوازده سبط از دوازده پسر يعقوب و اسباط به منزله قبايل عربى از فرزندان اسماعيل مى باشند.
    شقاق : به معناى منازعه و از شق (جانب ) گرفته شده است ، بدين معنا كه هر كس در شقى (جانى ) غير از شق (جانب ) رفيق خود قرار گرفته است .
    صبغة : از صبغ گرفته شده است . صاحب مجمع البحرين گفته است : وقتى براى يكى از نصرانيان فرزندى متولد مى شد، او را در آب زرد رنگ فرو مى بردند (و غسل مى دادند) و وى را معمود (و اين عمل را تعميد) مى ناميدند و آن را نوعى تطهير براى اين مولود مى دانستند. عمل تطهير براى مسيحيان به سان ختنه در نزد مسلمانان است . از اين رو، خداوند فرمود: تطهير رنگ خداست ، بدين معنا پاك كننده حقيقى براى عقلها و دلها، همانا دين حق است .
    اعراب
    ((تهتدوا)) مضارع مجزوم در جواب امر، يعنى ((كونوا)) است ؛ زيرا اين امر متضمن معناى شرط است و تقدير: اءن تكونوا على اليهودية و النصرانية تهتدوا مى باشد. لفظ ((ملة)) منصوب به فعل محذوف و به معناى))+نتبع ملة ابراهيم)) است . ((حنيفا)) حال از ((ابراهيم)) و ((صبغة الله)) منصوب است بنا بر مصدريت (مفعول مطلق ) و تقدير آن : ((صبغنا صبغة الله)) است . ((صبغة)) در جمله و من اءحسن من الله صبغة تميز تبديل شده (محول ) از مبتداست ، زيرا در معنا اين گونه است : و من صبغته اءحسن من صبغة الله .
    تفسير
    و قالوا كونوا هودا اءو نصار تهتدوا. ضمير ((قالوا)) به اهل كتاب بر مى گردد و بدين معناست : يهود گفتند: يهودى شويد تا هدايت شويد، زيرا آنان گمان مى كنند كه راه راست منحصر به يهوديت است و نصارا نيز سخنى همانند سخن يهود گفتند: خدا به پيامبر بزرگش ، محمد (صلى الله عليه و آله و سلم ) فرمود: قل بل ملة ابراهيم ، بدين معنا كه ما نه از كيش ‍ يهوديت پيروى مى كنيم و نه از كيش نصرانيت ، بلكه از آيين ابراهيم پيروى مى كنيم . ما در تفسير آيات : 111 - 113 سخنانى در توضيح ادعاهاى يهود و نصارا و امثال آن بيان كرديم .
    منطق جدل
    ممكن است كسى بگويد: يهود گفتند: تنها ما بر حقيم . نصارا گفتند: ما تنها بر حقيم . محمد (صلى الله عليه و آله و سلم ) گفت : بلكه ابراهيم بر حق است ، نه يهود و نه نصارا. تمامى اين سخن ها در ظاهر صرفا ادعا هستند. اگر استفاده از چنين منطق باطلى از سوى يهود و نصارا درست باشد، از سوى خدا و پيامبرش درست نخواهد بود، پس چگونه مى توان آن را توجيه كرد؟
    پاسخ : غرض از سخن خداى تعالى : ((بل ملة ابراهيم)) تنها نقض كردن ادعاى يهود و ساكت كردن آنهاست ، نه اثبات حقيقت و براى انسان جايز است كه مدعاى خصم خود را به چيزى نقض كند كه ذاتا حجت نيست ، بلكه تنها از ديدگاه دشمن حجت است .
    همچنين : انسان مى تواند مدعاى خصم را به چيزى نقض كند كه نظير اين چيز در نزد دشمن حجت است ؛ همانند نقض مدعاى نصارا (درباره عيسى ) به آفرينش آدم كه پدر ندارد، چرا كه آنها گفته اند: مسيح خداست ؛ زيرا پدر ندارد. لكن مدعاى آنان به وسيله آدم (عليه السلام ) نقض مى شود، به اين ترتيب كه آدم نيز پدر ندارد، پس بايد او هم خدا باشد. در حال يكه شما آدم را خدا نمى دانيد. اين نوع منطق را منطق جدلى مى نامند؛ اما نقض ‍ مدعاى يهود و نصارا در مسئله مورد بحث از اين قرار است :
    يهود و نصارا از لحاظ دينى و عقيدتى با يكديگر اختلاف دارند و هر كدام ديگرى را تكفير مى كنند و در عين حال ، هر دو طايفه بر صحت دين ابراهيم وحدت نظر دارند. بديهى است كه ابراهيم نه يهودى بود و نه نصرانى ، بلكه يكتاپرست بوده و از جمله مشركان نبوده است . ابراهيم يهودى نبود، زيرا نگفت : عزير فرزند خداست و نيز براى خدا همانند، قرار نداد، اما يهوديان براى خدا همانند قرار دادند و گفتند: خدا پير مردى است كه موسى سر و محاسنش سفيد مى باشد. همچنين ، ابراهيم نصرانى نبود، چرا كه نگفت : مسيح فرزند خداست ، زيرا چنين سخنى واقعا شرك است . بر اين اساس ، مادام كه يهود و نصارا دين ابراهيم را قبول دارند، بايد يكتاپرست باشند و حتى بيت الحرام را نيز زيارت كنند، چنان كه ابراهيم چنين كرد و به آن عقيده داشت و همان گونه كه محمد (صلى الله عليه و آله و سلم ) چنين كرد و بدان معتقد بود. اما يهود و نصارا نه يكتا پرستند و نه بيت الحرام را زيارت مى كنند. بنابراين ، آنها دروغ مى گويند كه دين ابراهيم ، را قبول دارند و اين محمد (صلى الله عليه و آله و سلم ) است كه راست مى گويد و بر دين خدا و آيين ابراهيم است .
    next page

    fehrest page


    back page

صفحه 2 از 5 نخستنخست 12345 آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/