next page
fehrest page
back page
معناى اين آيات اين است كه خداوند كافران ، ظالمان و دروغگويان را مجازات مى كند.
3. حكم به گمراهى شخص و گذاشتن نام گمراه بر او؛ نظير اين كه بگويى : او را فلانى گمراه كرده است . اين سخن وقتى گفته مى شود كه شخص ، ديگرى را به گمراهى نسبت داده و از زمره گمراهان حسابش آورده باشد. اين معنا بر خداوند نيز جايز است .
4. انسان را به خود واگذاشتن : براى نمونه اگر كسى فرزندش را مورد عنايت قرار ندهد و او را تربيت نكند، درست است كه گفته شود: ((اءضله اءبوه ؛ او را پدرش گمراه كرده است)).
5. گم كردن : چنان كه مى گويى : ((اءضل فلان ناقته ؛ فلانى شترش را گم كرده است)). اين معنا نيز به خدا نسبت داده نمى شود.
6. آزمايش كردن ، به نحوى كه هنگام بيان ، كه خداوند بندگانش را با آن آزمايش مى كند، گمراهى حاصل مى شود. صاحب مجمع البيان مى گويد: ((مقصود آن است كه خدا با اين مثل ها بندگانش را آزمايش مى كند. از اين رو، بسيارى بدان ها گمراه و بسيارى بدآنها هدايت مى شوند.))
تفسير
خلاصه معناى اين دو آيه آن است كه خداوند از مثل زدن به چيزهايى كه نادانان و كم خردان آنها را حقير مى شمارند؛ نظير عنكبوت ، پشه ، مگس و... خوددارى نمى كند؛ زيرا او آفريننده هر چيز و پروردگار آنهاست و در نزد او بال يك پشه با تمام جهان برابر است .
به علاوه ، ضرب المثل ها در تمام زبانها وجود دارند و مقصود از آنها آن كه انديشه هاى مجرد، از طريق مقايسه با اشياى محسوس آشكار گردد و هر چيزى كه اين هدف را تحقق بخشد، مى توان به آن مثل زد، خواه كوچك باشد خواه بزرگ ، چرا كه از اين طريق بر تمام مخالفان و دشمنان ، حجت تمام مى شود.
خدا با اين مثل ها مردم را امتحان مى كند، چنان كه با دلايل و آيات ديگر آنها را مورد آزمايش قرار مى دهد. بسيارى از آنان بدآنها عمل مى كنند و بسيارى نيز از آنها روى برمى تابند. كسانى كه بدآنها عمل مى كنند مومنان و پاكان هستند و كسانى كه از آنها روى بر مى تابند، گناهكاران و گمراهان مى باشند. اگر هدايت و گمراهى به خدا نسبت داده شود درست خواهد بود؛ زيرا اوست كه مثلها را زده است ؛ مثلهايى كه براى آنان كه از آنها پند مى گيرند رحمت است و براى كسانى كه پند نمى گيرند نقمت محسوب مى شود.
خوب است براى توضيح اين مطلب مثالى را بياوريم : فردى به دانشمندى كه به سبب دانش خود به بالاترين مقام رسيده است حسد مى ورزد و حسد او به مرحله اى مى رسد كه موجب بيمارى جسمى و روانى وى مى شود - اميرالمومنين (عليه السلام ) مى گويد: ((سلامت بدن از كمى حسد است)) - در اين جا درست است كه از باب مجاز بگوييم : آن دانشمند كسى است كه اين فرد حسود را به چنين سرنوشت بدى گرفتار ساخته است . چنان كه مى گويى : فلان زن زيبا، فلانى را تباه كرده و عقلش را از بن برده است ، به رغم آن كه اين خانم با وى هيچ كارى ندارد و حتى شايد هيچ چيز درباره اش نداند؛ ولى وقتى به جهت او عقلش را از دست بدهد، درست است كه فساد عقل به او نسبت داده شود. به همين دليل ، جايز است كه از باب مجاز، گمراهى به خدا نسبت داده شود؛ زيرا اوست كه حجت كوبنده را آشكار ساخته و آن را اعلان كرده ، و بر اثر اين اعلان ، مخالفت و گمراهى باطل گرايان را موجب گشته است و اگر او از بيان حجت خوددارى مى كرد، ديگر اطاعت و عصيان مطرح نبود و در آن صورت گمراه و هدايت يافته اى وجود نداشت .
خداوند كسانى را كه از مثل ها پند نمى گيرند به فاسق ، پيمان شكن و سرپيچى كننده از همراهى با نيكان و پيروى از آنها، ناميده است .
تكوين و تشريع
خداى سبحان دو نوع اراده دارد: اول ، اراده خلق و تكوين كه از آن به ((كن فيكون)) تعبير مى شود و با همين اراده است كه ((شى ء)) را از ((لاشى ء)) به وجود مى آورد. دوم ، اراده دستور دادن و قانونگذارى كه از آن به امر و نهى و نيز فرا خوانى به انجام دادن كار نيك و روى گرداندن از كار بد تعبير مى شود. اگر بنده كارى نيك انجام دهد، آن را با اراده و اختيارش و بدون اجبار و اكراه انجام داده و اگر كار بدى را انجام دهد و كار نيكى را ترك كند، باز هم با اختيار خود چنين كرده است .
وقتى اجراى احكام دينى به اراده مكلفان و اختيار آنان بستگى داشته باشد و مراقبى بر ايشان جز خودشان نباشد، در اين صورت اشتباه خواهد بود اگر گفته شود: دين سبب عقب ماندگى پيروان و طرفداران خود شده است ، به گونه اى كه ما از عقب افتادگى آنان به عدم صلاحيت دين براى اداره زندگى پى ببريم . آرى ، اگر آنان به دين عمل مى كردند و آن را كاملا بر كارهاى خود تطبيق مى دادند، درست بود كه دين را معيار پيشرفت و پسرفت آنها قرار مى داديم (در حالى كه چنين نيست .)
با اين بيان ، كينه و نيرنگ دشمنان مخالف اسلام در اين گفته آشكار مى شود: ((ضعف مسلمانان دليل روشنى است بر ضعف اسلام و تعاليم آن)).
بنابر منطق اين گوينده بى شرم ، بايد تمام گناهان و جنايت هايى را كه در آمريكا و اروپا صورت مى گيرد به دين مسيحيت نسبت دهيم و همچنين تمام ويرانگريها، خرابيها و آتش جنگهايى را كه دولت هاى مسيحى در شرق و غرب عالم بر مى افروزند، حتى افكندن بمبم اتم بر هيروشيما و بمبهاى ناپالم در ويتنام و حتى سقوط اخلاقى و بالا رفتن روزمره جرايم در آمريكا و اروپا و حتى مجاز بودن همجنس بازى در انگلستان ، هم از لحاظ قانون و هم از ديدگاه كليسا و امثال اين چيزها را به گردن دين مسيحيت بيندازيم و حتى شايسته است به خود مسيح (عليه السلام ) نسبت دهيم . حاشا و كلا كه دامن پاكان از چنين آلودگى هايى پاك است !
اگر ما سخن دروغ چنين دروغگويى را قبول كنيم ، بايد يهودى اى كه در يمن زندگى مى كند از لحاظ تمدن و پيشرفت كاملا همانند يهودى اى باشد كه در نيويورك زندگى مى كند و نيز مسيحى ساكن مصر بايد همانند مسيحى مقيم پاريس باشد. عقب ماندگى كشورها، عوامل زيادى غير از دين دارد كه مهم ترين آنها بى سوادى ، رسوب هاى تاريخى و شرايط محيط و نيز نبودن رابطه ميان كشور عقب افتاده و كشور پيشرفته است .(203) اگر مسلمانان صدر اسلام با ملت ها و امت هاى متمدن ديگر، رابطه و آميزش نمى داشتند، از تمدن مسلمانان اثر و خبرى نبود. البته ، اسلام زمينه ساز اين رابطه و آميزش بود.
خلاصه سخن آن كه ، عوامل پيشرفت و يا عقب ماندگى نه در سرشت مسلمانان نهفته است ، نه در سرشت مسيحيان و نه در سرشت بى دينان ، بلكه اوضاع و شرايط اجتماعى تاءثير به سزايى دارد. وقتى در آينده به آيات مربوط به جبر و تفويض رسيديم ، بار ديگر در اين باره به تفصيل سخن خواهيم گفت . ما اين موضوع را در كتاب معالم الفلسفة الاسلاميه و مع الشيعة الاماميه نيز به تفصيل شرح داديم .
انكار خداوند
كَيْف تَكْفُرُونَ بِاللّهِ وَ كنتُمْ أَمْوَتاً فَأَحْيَكُمْ ثُمّ يُمِيتُكُمْ ثُمّ يحْيِيكُمْ ثُمّ إِلَيْهِ تُرْجَعُونَ(28)
هُوَ الّذِى خَلَقَ لَكُم مّا فى الأَرْضِ جَمِيعاً ثُمّ استَوَى إِلى السمَاءِ فَسوّاهُنّ سبْعَ سمَوَتٍ وَ هُوَ بِكلِّ شىْءٍ عَلِيمٌ(29)
چگونه خدا را انكار مى كنيد، در حالى كه مرده بوديد و او شما را زنده ساخت ، باز مى ميراند و زنده مى كند و آن گاه به نزد خود باز مى گرداند؟ (28) اوست كه همه چيزهايى را كه در روى زمين است برايتان بيافريد، آن گاه به آسمان پرداخت و هر هفت آسمان را برافراشت و خود از هر چيزى آگاه است (29)
اعراب
((كيف)) اسم استفهام است كه با آن از كيفيت ، يعنى حالت مى پرسند، چنان كه به وسيله ((كم)) از كميت ، يعنى عدد سوال مى كنند و با ((اءين)) از مكان و با ((متى)) از زمان . محل ((كيف)) منصوب است بنابراين كه حال از ((تكفرون)) باشد. ((كيف)) در اين جا به معناى انكار و تعجب است . ضمير ((سواهن)) به ((سماء)) برمى گردد؛ زيرا اسم جنس است ، هم بر كم اطلاق مى شود و هم بر زياد. ((سبع سموات)) بدل از ((هن)) است . برخى مى گويند: تميز براى اين ضمير و مفسر آن است . برخى مى گويند: ((سبع سموات)) مفعول دوم براى ((سواهن)) است ؛ زيرا اين جمله به معناى ((صيرهن)) است . ((جميعا)) حال از ((ما فى الاءرض)) است .
انسان به خودى خود دليل است
از سياق سخن چنين بر مى آيد كه خطاب در اين دو آيه متوجه كسى است كه ضرب المثل ها براى او فايده ندارد؛ ولى در واقع اين خطاب تمام كسانى را كه به رغم اين براهين و دلايل بى شمار خدا را انكار مى كنند، در برمى گيرد. از جمله اين دلايل ، وجود خود شخص كافر و منكر خداست كه دليلى روشن بر وجود آفريننده اش مى باشد، وگرنه چه كسى او را با اين نظام دقيق آفريده و هر عضو او از سلولهاى مغز و قلب گرفته تا معده و روده و جگر و گوش و چشم و دست ها و رگها و غيره را در جاى مناسب خود قرار داده است و هر كدام با دقت كامل و بدون آن كه مخلوقى بر آنها اشراف داشته باشد انجام وظيفه مى كند. وانگهى اين درك و انديشه انسان از كجا آمده كه به وسيله آن دور را نزديك ، مشكل را آسان و تمام آنچه را در كره زمين وجود دارد در يك خانه گرد آورده است . آن گاه ، اين انسان آن قدر پيشرفت كرده كه آثار و نشانه هاى انديشه او در سطح كرده ماه نيز به چشم مى خورد. آيا اين پديده ها و آثار، تصادفا به وجود آمده اند؟ يا اين كه در درون اشياء ويژگيهايى وجود دارد كه به اين نظم و هماهنگى منجر مى شود؟ آيا علم مى تواند به اين پرسشها پاسخ دهد و به عبارت درست تر آيا دانش تجربى توان پاسخ گويى به پرسشها را دارد؟
برخى تلاش كرده اند تا به اين سوال ها پاسخ دهند؛ ولى از پاسخ آنها هزاران سوال ديگر به وجود آمده است . البته ما منكر آن نيستيم كه دانشمندان طبيعى در علوم پزشكى ، كشاورزى و صنعت به حقايقى روشن و حيرت انگيز دست يافته اند؛ لكن دانشمندان زيست شناسى همچنان به فضاى لايتناهى مى نگرند و در جستجوى رمز و ريشه آن هستند و جز حدس و گمان هايى كه انسان را از حق بى نياز نمى كند، چيز ديگرى با خود ندارند. بديهى است ، هر چيزى كه طبيعت از تفسير آن ناتوان باشد بايد از طريق ماوراى طبيعت تفسير شود.
وقتى وجود انسان خود برهان قاطع بر وجود خدا باشد، چگونه ممكن است اين برهان دلالت التزامى خودش را انكار كند؟ چگونه ممكن است شخص فصيح و بليغ ، انديشه فصاحت و بلاغت را از اساس منكر شود؟ راز اين شگفتى در سخن خدا در همين نكته نهفته است : ((چگونه خدا را انكار مى كنيد، در حالى كه مرده بوديد و او شما را زنده ساخت))؛ يعنى چه قدر كار شما درباره خدا و كفر شما به او شگفت انگيز است ، در حالى كه شما خود، دليلى قاطع و روشن بر وجود او هستيد. و هرگاه (همه چيز را) انكار كنيد و خودخواهى در پيش گيريد، آيا مى توانيد اين موضع را نيز انكار كنيد كه شما در قبل چيزى نبوديد، آن گاه موجودى گشتيد كه مى شنويد، مى بينيد، حس مى كنيد، مى فهميد، سخن مى گوييد و انجام مى دهيد؟ آيا اين ، دليلى گويا بر وجود نيروى آفريننده نيست ؟ واقعا كه انسان بسيار ستمگر و كفر ورزنده است و كفر او به وجود خدا تنها به سبب كفر و نادانى او به وجود خودش مى باشد.(204)
كسى كه خود را نشناسد، سزاوارتر است كه ديگران را نشناسد. با اين بيان ، تفسير اين حديث شريف را در مى يابيم كه مى فرمايد: ((خودشناس ترين شما، خداشناس ترين شماست)).
ممكن است بگوييد: كدام خردمند وجود خود را انكار مى كند؟
در پاسخ مى گوييم : دليل ، مستلزم مدلول است و انكار لازم ، يقينا انكار ملزوم را در پى دارد؛ براى نمونه ، كسى كه دلالت الفاظ را بر معانى موضوع له آنها انكار مى كند، چه بخواهد و چه نخواهد وجود الفاظ را انكار كرده است و اعتراف به الفاظ، در حالى كه دلالت آنها را انكار مى كند، فايده اى ندارد.
منكر وجود خدا نيز از همين قبيل است ؛ چرا كه وجود او، دليل وجود آفريننده ، است و وجود آفريننده ، مدلول وجود او مى باشد. بنابراين ، وقتى كه وى وجود اين مدلول را منكر مى شود، وجود دليل را منكر شده است . پس او به طور ناخودآگاه ، وجود خدا را انكار كرده است .
بدين ترتيب ، نادانى با صاحب خود (نادان ) چنين مى كند، او را از خود و از سرشتى كه با آن زندگى مى كند دور مى سازد و به طور ناخودآگاه ، او را وا مى دارد تا روشن ترين چيزها را انكار كند و به افسانه ها و نابخرديها ايمان بياورد.
دو مرگ و دو زندگى
مراد از مرگ نخست كه به وسيله جمله ((كنتم اءمواتا)) بدان اشاره شده عدم سابق است و مراد از زندگى نخست كه با جمله ((فاءحياكم)) بدان اشاره گرديده ، آفرينش پس از عدم است .
مقصود از مرگ دوم ((ثم يميتكم)) همين مرگ معهود و متعارف ، و مقصود از زندگى دوم ، دوباره زنده شدن براى حساب و پاداش است : ثم يحييكم ثم اليه ترجعون .
سوال : آيا پس از آن كه نيروهايى كه موجب حيات مى شود به اتمام برسد، روح از تن جدا مى گردد، به صورتى كه اگر اين نيروها صدها سال باقى بماند، باز هم انسان با آنها زنده خواهد ماند؟ يا نه ، ممكن است روح از بدن جدا شود، حتى اگر تمام اين نيروها باقى بماند و هيچ خللى هم بر بدن عارض نشود؟
پاسخ : ماديها نظريه اول را پذيرفته اند و ديگران نظريه دوم را برگزيده اند؛ اما آيه 34 سوره اعراف كه مى فرمايد: ((... چون اجلشان فراز آيد، يك ساعت پيش و پس نشوند))، هر دو احتمال را مى دهد؛ زيرا اين آيه سبب اجل را بيان نكرده كه آيا آن فاسد شدن بدن است و يا چيزى ديگر؟ اما آيه 243 سوره بقره : ((آيا آن هزاران تن را نديده اى كه از بيم مرگ از خانه هاى خويش بيرون رفتند؟ سپس خدا به آنها گفت : بميريد... و نيز آيه 259 همين سوره : ((گفت : از كجا خدا اين مردگان را زنده كند؟ خدا او را به مدت صد سال ميراند))، اين دو آيه ، دو قضيه است كه در دو مورد خاص اتفاق افتاده اند و به سان قواعد فراگير و اصول كلى ، ساير وقايع را در برنمى گيرند.
در هر حال ، ما اكنون چيزى نداريم كه باعث قطع و يقين ما به اين موضوع شود؛ ولى آنچه را بالعيان مى بينيم آن است كه برخى از مردم را در زمانى مرگ فرا مى گيرد كه در عنفوان جوانى و در اوج صحت و سلامت به سر مى برند و بسيارى از آنان مشغول گردش و تفريحند، در حالى كه داراى سن و سال بالايى هستند و به چندين بيمارى گرفتار مى باشند. چه بسيار پزشك ماهرى كه به بيمارش گفته است : تو پس از چند ساعت خواهى مرد، در حالى كه وى سالها زندگى كرده و گاهى برعكس اين هم اتفاق افتاده است .
برانگيخته شدن
برانگيخته شدن (زنده شدن در قيامت ) پس از توحيد و نبوت ، سومين اصل از اصول دين اسلام است . خداوند در اين آيه از معاد خبر داده است : ثم يحييكم ثم اليه ترجعون خداى سبحان امكان پذير بودن ((بعث)) را در چند آيه با دليل بيان فرموده است : ((آيا آنها نمى بينند خداوندى كه آسمانها و زمين را آفريده و در آفريدن آنها ناتوان نشده است ، مى تواند مردگان را زنده كند...))(205) و نيز اين آيه يا اءيها الناس ان كنتم فى ريب من البعث فانا خلقناكم من تراب ثم من نطفة ثم من علقة ؛(206) اى مردمان ، اگر شما از برانگيخته شدن در شك هستيد پس به درستى كه ما شما را از خاك خلق كرديم . بعد از نطفه سپس از خون بسته شده)). و آيات ديگرى كه به زودى بيان خواهيم كرد.
ترديدى نيست كه اگر كسى چيزى را از نيستى بيافريند، مى تواند اجزاى آن چيز را پس از نابود شدن و پراكندگى بار ديگر گرد آورد، حتى گرد آوردن از آفريدن و به وجود آوردن آسان تر است . كسى كه كاخ بسازد، ساختن كوخ برايش آسان تر است .(207)
من در اين زمينه كتاب ويژه اى دارم به نام الاخرة و العقل كه چند بار چاپ شده است . سپس اين كتاب در كتاب الاسلام و العقل گنجانيده شده است .
نعمت هاى زمين
پس از آن كه خداوند نعمت وجود را به انسان يادآور شد، فراوانى نعمت را نيز به او گوشزد كرد؛ اين نعمت ها عبارتند از: خوردنى ها، آشاميدنى ها، پوشيدنى ها، مركب ها، ديدنى ها و ديگر نعمت هاى بى شمار موجود در زمين .
فقها به آيه هو الذى خلق لكم ما فى الاءرض جميعا استدلال مى كنند بر اين كه پيش از آمدن شريعت تمام اشيا مباح بود. از اين روى ، هيچ كس نمى تواند چيزى را تحريم كند، مگر با دليل : ((بگو: آيا به رزقى كه خدا برايتان نازل كرده است نگريسته ايد؟ بعضى را حرام شمرديد و بعضى را حلال . بگو: خدا به شما اجازه داده است يا به او دروغ مى بنديد؟)).(208)
گاهى به اين آيه استدلال مى كنند بر اين كه زمين قابل تملك نيست و تنها محصولاتى كه از زمين به دست مى آيد قابل تملك است ؛ زيرا خدا فرموده : ((خلق لكم ما فى الاءرض)) و نفرموده است : ((خلق لكم الاءرض))؛ يعنى آنچه را در زمين است براى شما خلق كرده نه زمين را.
هفت آسمان
(استوى الى السماء)؛ يعنى قصد آسمان كرد.
(فسويهن )؛ آفريد آنها را. ذكر عدد هفت ، دلالت بر حصر ندارد و هرگز و جود غير آن را نفى نمى كند؛ زيرا علما در علم اصول و لغت ثابت كرده اند كه عدد مفهوم ندارد؛ مثلا اگر كسى بگويد: من هفت كتاب دارم ؛ بدين معنا نيست كه جز اينها كتاب ديگرى ندارد. مؤ يد اين مدعا آن است كه خدا در خطاب به پيامبرش مى گويد: ((اگر هفتاد بار براى آنان آمرزش بخواهى ، خدا هرگز آنان را نمى آمرزد)).(209) پيامبر اكرم (صلى الله عليه و آله و سلم ) گفت : ((اگر مى دانستم كه اگر بر هفتاد مى افزودم ، خدا آنان را مى آمرزيد، هر آينه اين كار را مى كردم)). ممكن است سبب آوردن عدد هفت اين باشد كه اين آسمان ها، ويژگيهايى دارند كه در ساير آسمان ها يافت نمى شوند.
سخن گفتن خدا با فرشتگان
وَ إِذْ قَالَ رَبّك لِلْمَلَئكَةِ إِنى جَاعِلٌ فى الأَرْضِ خَلِيفَةً قَالُوا أَ تجْعَلُ فِيهَا مَن يُفْسِدُ فِيهَا وَ يَسفِك الدِّمَاءَ وَ نحْنُ نُسبِّحُ بحَمْدِك وَ نُقَدِّس لَك قَالَ إِنى أَعْلَمُ مَا لا تَعْلَمُونَ(30)
وَ عَلّمَ ءَادَمَ الأَسمَاءَ كلّهَا ثُمّ عَرَضهُمْ عَلى الْمَلَئكَةِ فَقَالَ أَنبِئُونى بِأَسمَاءِ هَؤُلاءِ إِن كُنتُمْ صدِقِينَ(31)
قَالُوا سبْحَنَك لا عِلْمَ لَنَا إِلا مَا عَلّمْتَنَا إِنّك أَنت الْعَلِيمُ الحَْكِيمُ(32)
قَالَ يَئَادَمُ أَنبِئْهُم بِأَسمَائهِمْ فَلَمّا أَنبَأَهُم بِأَسمَائهِمْ قَالَ أَ لَمْ أَقُل لّكُمْ إِنى أَعْلَمُ غَيْب السمَوَتِ وَ الأَرْضِ وَ أَعْلَمُ مَا تُبْدُونَ وَ مَا كُنتُمْ تَكْتُمُونَ(33)
و چون پروردگارت به فرشتگان گفت : من در زمين خليفه اى مى آفرينم ، گفتند: آيا كسى را مى آفرينى كه در آن جا فساد كند و خونها بريزد، و حال آن كه ما به ستايش تو تسبيح مى گوييم و تو را تقديس مى كنيم ؟ گفت : آنچه من مى دانم شما نمى دانيد (30) و نامهاى چيزها را به آدم بياموخت سپس آنها را به فرشتگان عرضه كرد. و گفت : اگر راست مى گوييد مرا به نامهاى اين چيزها خبر دهيد (31) گفتند: منزهى تو. ما را جز آنچه خود به ما آموخته اى دانشى نيست . تويى داناى حكيم (32) گفت : اى آدم ، آنها را از نامهاى چيزها آگاه كن . چون از آن نامها آگاهشان كرد، خدا گفت : آيا به شما نگفتم كه من نهان آسمان ها و زمين را مى دانم و بر آنچه آشكار مى كنيد و پنهان مى داشتيد آگاهم ؟ (33)
مراد از ((اسماء)) در جمله ((و علم آدم الاءسماء كلها)) معانى اسماء است و اين معانى عبارتند از: موجودات جهان و خواص و ويژگيهاى آنها. صاحب مجمع البيان مى گويد: ((اسماء بدون معانى فايده اى ندارد و دليلى وجود ندارد كه به برترى آنها اشاره شود)). از امام صادق (عليه السلام ) درباره ((اسماء)) سوال شد. امام فرمود: ((مقصود كوه ها و دره هاست)). آن گاه به فرشى كه زير پايش بود اشاره كرد و فرمود: ((اين هم از مصاديق ((اسماء)) است))؛ يعنى ((اسماء)) همه چيز و حتى اين فرش را شامل مى شود.
فرشتگان
فرشتگان را نه از طريق حس و تجربه مى توان شناخت ، نه از طريق عقل و قياس و نه با هيچ وسيله ديگر، مگر از طريق وحى الهى كه بر زبان پيامبران و فرستادگانش جارى مى شود. بنابراين ، كسى كه به وحى ايمان دارد، بايد به وجود فرشتگان ايمان داشته باشد؛ زيرا وحى آشكارا از وجود آنان خبر مى دهد به گونه اى كه قابل تاءويل و توجيه نمى باشد، و با كسى كه از اساس ، منكر وحى است ، نمى توان درباره وجود فرشتگان سخن گفت ، چرا كه وجود آنان فرع است و وحى اصل . اگر بخواهيم با چنين كسى سخن بگوييم و وارد جدال شويم ، سزاوار است كه تنها درباره انديشه وحى و درستى آن باشد.
در اين جا نمى خواهيم با كسى كه منكر وحى است وارد مجادله شويم ؛ زيرا در اين باره ، پيش تر به تفصيل سخن گفتيم ، بلكه فقط به وى گوييم : تو حق ندارى نظريه ات را بر كسى كه به وحى ايمان دارد تحميل كنى ، وگرنه براى او هم جايز خواهد بود كه نظر خويش را بر تو تحميل كند. اگر فردى كه منكر وحى است به كسى كه وحى را قبول دارد بگويد: ايمانت باطل است ؛ زيرا مستند به تجربه نمى باشد، او هم پاسخ خواهد داد: اى كسى كه وحى را انكار مى كنى ، ايمان و يقين تو به اين كه وحى باطل است نيز مستند به تجربه نيست ؛ زيرا موضوع نفى تو و اثبات شخص مومن يك چيز است ؛ يعنى وحى . اگر تجربه نمى تواند وحى را ثابت كند، آن را نفى نيز نمى كند و تفكيك ميان اين دو محال است ؛ به بيانى ديگر ايمان به عدم صحت غيب كاملا همانند ايمان به صحت آن است و هر دو غيبند. بديهى است كه نمى توان غيب را با غيبى كه همانند آن است نقد كرد. سارتر، اديب و فيلسوف مشهور فرانسوى در رد ماده گرايان و ماترياليست ها مى گويد:
((شما وقتى وجود خدا را انكار مى كنيد، كاملا همچون ايدئاليست هايى كه به وجود خدا اعتقاد دارند غيب را دنبال مى كنيد؛ زيرا يقين مادى ها به نفى غيب به همان دليلى اتكا دارد كه يقين مومنان به ثبوت غيب بر آن متكى است . به همين سبب آشكار مى شود كه مادى خود، خويشتن را نقض مى كند)).(210)
جانشين
مراد از واژه ((خليفه)) (جانشين ) در آيه انى جاعل فى الاءرض خليفة آدم ابو البشر و هر انسانى است كه در هر زمان و مكان از نسل آدم به دنيا آمده يا به دنيا خواهد آمد.(211) خداوند از آن جهت آدم را خليفه ناميد كه زمام زمين و كشف نيروها و ثروتهاى موجود در آن و نيز بهره گرفتن از اين ثروت ها را به او واگذار كرد.
از سخن فرشتگان : اءتجعل فيها من يفسد فيها و يسفك الدماء چنين بر مى آيد كه خداوند پيش از آفرينش آدم ، به گونه اى فرشتگان را آگاه كرد كه هرگاه انسان در اين زمين به وجود آيد با ايجاد فساد و ريختن خود، معصيت خواهد كرد.
از اين رو، اين امر بر آنان دشوار آمد و تعجب كردند كه خدا چگونه كسى را مى آفريند كه از فرمان خدا سرپيچى مى كند، در حالى كه فرشتگان او را تسبيح مى گويند و تقديس مى كنند. از اين رو، خداى سبحان ، حكمت آفرينش انسان را براى آنان آشكار ساخت ، و آن اين كه انسان استعداد ياد گرفتن چيزى را دارد كه فرشتگان آن را نمى دانند، و فساد او در زمين ، فايده وجود او را از بين نمى برد. در اين جا، فرشتگان قانع شدند و به فايده وجود آدم اذعان كردند.
به علاوه ، خداوند انسان را بدين منظور نيافريد كه معصيت كند و كارهاى زشت انجام دهد، بلكه او را آفريد تا بياموزد و كار سودمند انجام دهد و نيز او را از ايجاد فساد و زيانكارى نهى كرد و اگر وى مخالفت كند، مجازات خواهد شد.
اين آيه نشان مى دهد كه علم و دستاوردهاى آن در پيشگاه خداوند بسيار ارزشمند است ؛ زيرا خدا آفرينش انسان را چنين توجيه مى كند كه او استعداد فراگيرى علم و دانش را دارد. وقتى فرشتگان از اين قابليت انسان آگاهى يافتند از خدا پوزش خواستند و گفتند: سبحانك لا علم لنا الا ما علمتنا. بنابر اين ، وقتى هدف از آفرينش انسان ، دانش و عمل بدان باشد، كسى كه آن را رها كند و راه سهل انگارى را پيش گيرد، حكمت وجود خويش را نقض و با فطرتى كه خدا او را بر آن آفريده مخالفت كرده است .
من مى ترسم كه بگويم : اگر فرشتگان در آن زمان از آثار بمب هسته اى و هيدروژنى و بمب هاى ناپالمى كه آمريكا آنها را در ويتنام به كار برد آگاهى مى داشتند، هيچ چيزى آنان را قانع نمى كرد. از خداوند آمرزى مى خواهم كه درباره ما چيزى مى داند كه خودمان نمى دانيم .
next page
fehrest page
back page
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)