صفحه 2 از 8 نخستنخست 123456 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 11 تا 20 , از مجموع 74

موضوع: رمان که عشق آسان نمود اول | زهرا متین

  1. #11
    انجمن تاریخ
    تاریخ عضویت
    May 2011
    محل سکونت
    زير ابر هاي رنگارنگ
    نوشته ها
    2,369
    تشکر تشکر کرده 
    242
    تشکر تشکر شده 
    406
    تشکر شده در
    253 پست
    قدرت امتیاز دهی
    179
    Array

    پیش فرض

    فصل دهم-1

    ماني بيش از حد به من محبت مي کرد و مراقبم بود. با انکه مي دانست دوستش ندارم، اما لحظه اي از من غافل نمي شد. همچنان با او بيگانه بودم . حتي يکبار هم دستم را لمس نکرده بود.خودداري او برايم خيلي عجيب بود، اما از طرفي خوشحال بودم که توقعي از من ندارد. اصلا ما با اين شرط ازدواج کرده بوديم. اما نمي دانستم تا کي مي تواند انگونه صبر پيشه کند. ازدواج من با او تنها به صرف انتقام گرفتن بود ؛ انتقام از موجودي با نام مرد. چنان از آنها بيزاري مي جستم که ديگر در دلم ذره اي رحم و شفقت وجود نداشت.
    تا لحظه اي که هواپيما از باند فرودگاه مهرآباد برخاست هنوز باورم نمي شد که دارم کشورم و همه علايقم را ترک ميکنم.گمگشته اي بودم که مي خواستم خودم را در غربت و دياري ديگر پيدا کنم. خوب مي دانستم از آن پس زندگيم جهنمي خواهد بود که به اجبار بايد تحملش کنم. ماني را نه تنها دوست نداشتم، بلکه هر چه مي گذشت از او و محبت هايش بيشتر بيزار مي شدم؛ بطوري که وقتي حرف مي زد سعي مي کردم نگاهش نکنم.
    بيچاره ماني. اما نبايد دل به حال کسي مي سوزاندم، زيرا حماقت محش بود. ماني مشغول صحبت کردن درباره کارش بود و من بي توجه به او در دنياي خودم سير مي کردم. برايم مهم نبود مردي که با او ازدواج خواهم کرد چه شغلي دارد،اما چون همسرم خطاب مي شد بايد تحملش مي کردم. به نظر مي آمد در کارش مرد موفقي است. شايد اگر دوستش داشتم با اطمينان مي توانستم ادعا کنم همسر بهترين مرد دنيا شدم. اما افسوس که هيچ مردي در نظر من خوب نبود. او يک بند حرف مي زد و من با بي حوصلگي به حرفهايش گوش مي دادم، اما خستگي و بي خوابي شب گذشته و همچنين اعصاب بهم ريخته ام سبب شد کم کم پلکهايم سنگين شود و خوابم ببرد. وقتي بيدار شدم هواپيما در حال فرود روي باند فرودگاه مونيخ بود . اول گيچ بودم. براي چند لحظه مات و مبهوت به ماني خيره شدم. تا اينکه آهسته آهسته همه چيز را به ياد آوردم و ماني گفت:
    "کمربندت را ببند هواپيما داره مي شينه"
    ناگهان غم سنگيني روي قلبم فشار آورد. با اينکه به دفعات به اروپا سفر کرده بودم اما اين باربا زندگي متفاوتي پا با آنجا مي گذاشتم.موقع خروج از هواپيما مثل آدمهاي مسخ شده به دنبال ماني حرکت مي کردم. وقتي بالاخره از قسمت کنترل و بازرسي رد شديم، وارد سالن فرودگاه شديم. ماني گفت:
    " قرار بود مشفق بياد. تو چند لحظه اينچا بايست ببينم پيداش ميکنم يا نه؟"
    هنوز حرفش تمام نشده بود که کسي او را صدا کرد و ماني با خوشحالي برگشت و آقاي مشفق را ديد که براي ما دست تکان مي دهد.
    تا رسيدن به منزل ، آقاي مشفق و ماني سخت مشغول گفتگو شدند و من هم ساکت در لاک خود فرورفتم. انقدر دلتنگ بودم که دلم مي خواست زار زار گريه کنم. احساس پوچي و بيهودگي مي کردم. آينده اي در برابرم گسترده بود که نه خودم بلکه ديگران برايم تعيين کرده بودند. بدون هيچ عشق و علاقه اي. آه که چه آرزوهايي داشتم و از عشق و زندگي دنياي زيبا و دوست داشتني براي خودم ساخته بودم. اما چه شد؟ همه آنها با نامردي فرشاد دود شد و به هوا رفت و فقط خاطره اي تلخ از آن در قلبم باقي ماند که روح و جانم را تحليل مي برد. اين واقعيت که بايد با مردي زندگي مي کردم که هيچ علاقه اي به او نداشتم بيشتر عذابم مي داد و دلم بيشتر وبيشتر مي گرفت. جاده هاي سرسبزي که از برابر ديدگانم مي گذشت بينهايت زيبا و خيال انگيز بود . منزل ماني تقريبا خارج از شهر بود و ما نيم ساعت بعد به آنجا رسيديم. خانه ويلايي قشنگي بود.
    ماني به کمک دوستش وسايل را به داخل بردند . داخل خانه زيباتر از بيرونش بود . پس از مدتي اقاي مشفق خداحافظي کرد و رفت و من و او تنها مانديم . ماني دستم را گرفت و گفت:
    "بيا همه جا را نشانت دهم"
    به ناچار با او همراه شدم و گاهي هم از ذوق و سليقه اش تعريف و تمجيد کردم. مثل بچه ها شادي مي کرد.اندک زماني بعد خستگي را بهانه کردم و به اتاقي که برايم در نظر گرفته بود رفتم و بعد از اينکه در را قفل کردم خود را روي تخت انداختم و با سوز دل گريستم. اما چه سود که هيچ اشکي نمي تواند تالم و رنج انسان را تخفيف دهد. چند ساعتي که گذشت از جا بلند شدم . دوشي گرفتم و لباسم را عوض کردم و از اتاق بيرون امدم.
    ماني روي يکي از مبلها خوابش برده بود. من هم به شدت گرسنه شده بودم. وارد آشپزخانه شدم تا چيزي براي خوردن پيدا کنم. خوشبختانه يخچال پر از مواد غذايي و يوه جات بود. دو تکه استيک و يک بسته سيب زميني آماده را برداشتم و مشغول درست کردن انها شدم. با اينکه سعي مي کردم سرو صدا ايجاد نکنم ماني هراسان از خواب بيدار شد و بي آنکه گله اي بکند لبخند زنان گفت:
    "حالت چطوره؟ بهتري؟"
    "آره خوبم. خوب تر هم مي شم. فعلا که خيلي گرسنه ام."
    : اتفاقا من هم همينطور، غذا براي هردومونه؟"
    "بله ، مگه قرار بود من تنها غذا بخورم؟"
    "نه، اما فکر کردم.."
    "بيخودي فکر کردي. تا اينها را آماده مي کنم تو هم کمي سالاد درست کن."
    "اي به چشم همسر عزيزم.راستي که زن توي خونه چه نعمتيه"
    از اينکه مثل بچه ها ذوق مي کرد خنده ام گرفته بود، اما نخنديدم . نميخواستم روش زياد شه! بايد با اوهمانطور سرد و جدي مي بودم. غذا را که اماده شده بود روي ميز گذاشتم و سپس هر دو پشت ميز نشستيم. براي تشکر دستش را پيش آورد تا دستم را بگيرد که ناخوداگاه ان را پس کشيدم و او با شرمندگي گفت:
    "معذرت ميخوام."
    "اشکالي نداره، غذات رو بخور."
    بعد براي اينکه مرا خوشحالتر کند با لحن دوستانه اي گفت:
    "راستي سيما امشب دوستام براي ما جشن گرفتند. حالش رو داري بريم؟"
    "البته! چرا که نه. هر جا که بشه خوش بود من هستم."
    "که اينطور."
    وسپس ساکت شد و من هم در سکوت به خوردن غذايم ادامه دادم. تا اينکه دوباره گفت:
    "سيما روزها که من ميرم دفتر تو اينجا خيلي تنها مي موني چطوره تو هم جايي خودت را سرگرم کار کني و يا مثلا کلاس زبان بري."
    "آره فکر بدي نيست،خودم هم همين تصميم را گرفته بودم، اما فعلا فکر تنهايي منو نکن. زندگيت را همون طور مثل سابق ادامه بده، مثل قبل از ازدواجت."
    سکوت کرد و اندکي بعد از پشت ميز برخاست و تشکر کرد و گفت:
    "ميرم تو اتاقم کارهاي عقب مونده ام را انجام بدهم. اگر حوصله ات سر رفت مي توني کتاب بخوني ، يا تلويزيون تماشا کني يا مثلا موزيک گوش بدي. خلاصه هر کاري دوست داري انجام بده، اينجا خونه خودته"
    زير لب تشکر کردم و گفتم برود و به کارهايش برسد. از اينکه با او چنان رفتار سردي داشتم نا راحت بودم؛ در حالي که او سراپاي وجودش مهر و محبت بود.اما نه، دوباره داشتم تحت تاثير قرار مي گرفتم. مدام به خودم نهيب مي زدم.بعد از رفتم او شروع به جستجو در خانه کردم تا از همه چيز و همه جا سر در بياورم. ضمن گشتن چشمم به آلبوم عکسي افتاد که در قفسه کتابها بود .آن را برداشتم و مشغول تماشاي ان شدم. آلبوم مربوط به عکسهاي ماني و دوستانش بود. عکسهايي از دوران دانشگاه و سالهاي بعد از آن. همان طور که آلبوم را ورق مي زدم چند عکس توجهم را جلب کرد. عکسهايي از ماني و دختري بسيار زيبا که در ژستهاي مختلف گرفته شده بود.اط حالت انها مي شد حدس زد خيلي به هم نزديک بوده اند؛ شايد هم عاشق يکديگر.وقتي ورقهاي بعد از آن را ديدم حدسم به يقين تبديل شد . ماني و او در حال بوسيدن يکديگر بودند.
    همان موقع ياد حرفش افتادم که گفته بود دختري را دوست داشته و بنا به دلايلي نتوانسته با او ازدواج کند. مطمئناُ اين همان دختر بود.به سليقه اش آفرين گفتم. دختر بي اندازه زيبايي بود. خيلي عجيب بود که ديدن عکسها هيچگونه احساسي مثل حسادت را در من برنينگيخت. برايم فرقي نمي کرد او با چه کسي بوده يا بعد از آن خواهد بود، چون قرار ما اين بود که مثل دو تا دوست در کنار هم زندگي کنيم . بنابراين نبايد به او احساس تملک مي کردم. آلبوم را بستم و کنار گذاشتم. همين موقع ماني که گويا نگران تنهايي من شده بود ، از اتاقش بيرون آمد. وقتي آلبوم را کنار دستم ديد دستپاچه شد و خواست چيزي بگويد که لبخند زنان گفتم:
    "لزومي نداره به من توضيح بدي. اينقدر شعور دارم که بفهمم. در ثاني ، تو مختاري هر طور دوست داري زندگي کني. آزادِ آزاد."
    از طرز برخوردم يکدفعه جا خورد. اما به رويش نياورد و هيچ واکنشي نشان نداد. همانطور که امده بود دوباره به اتاقش برگشت.دوباره تنها شده بودم . بنابراين تلويزيون را روشن کردم و روي مبل دراز کشيدم و مشغول تماشاي ان شدم که اندک اندک سنگيني خواب بر من چيره شد و از هوش رفتم. هنگامي که بيدار شدم هوا تقريبا تاريک شده بود و به جز آباژوري که کنار مبل روشن بود بقيه چراغها خاموش بودند. از رواندازي که رويم افتاده بود فهميدم که ماني در خانه نيست.نمي دانستم که کجا رفته. حالم شديدا گرفته بود. جور غريبي دلتنگ بودم. ياد خانه مان افتادم و اشک در چشمانم حلفه بست. در اين حال بودم که ماني با لباس اسپرت از راه رسيد و شادو سرحال گفت:
    "رفته بودم قدم بزنم. هواي بيرون خيلي خوبه. خوب خانم محترم يواش يواش بايد اماده شي بريم. بچه ها منتظر ما هستند."
    تازه يادم افتاد که بايد به مهماني برويم . درحالي که هنوز احساس سستي و رخوت مي کردم از جا برخاستم. هرگز دوست نداشتم در جمهي خودم را انگشت نما کنم ، اما ان شب فکر کردم بد نيست چهره ام با هميشه متفاوت باشد. بنابراين در مقابل آينه نشستم و با تبحر خاصي آرايش کردم، به طوري که بعد از اتمام آن از خودم خوشم آمده بود. موهاي مشکي و نرمم را دور شانه هايم ريختم و قسمت جلو را به طرف راست کج کردم که تقريبا نيمي از صورتم را مي پوشاند و حالت قشنگي به چهره ام مي بخشيد. سپس چمدانم را باز کردم و لباس شيري رنگي را که قسمت بالاي سينه اش دکلته بود انتخاب کردم و پوشيدم. لباشم با آرايش و موهايم تضاد جالبي را ايجاد کرده بود و تقريبا مرا جوانتر نشان مي داد. به قول دوستان و آشنايان که مرا يک دختر شرقي کامل مي دانستند بدک نشده بودم. بعد کفشهايم را به پا کردم و از اتاق بيرون آمدم که يکدفعه با نگاه تحسين برانگيز ماني روبرو شدم. او تا ان لحظه مرا به آن شکل نديده بود حتي در روز عروسيمان. در حالي که ايستاده بود و مرا تماشا مي کرد گفت:
    "سيما اگه بگم تو قشنگترين دختري هستي که در طول زندگيم ديده ام، دروغ نگفتم. يعني فوق العاده شدي. اصلا باورم نمي شه تو همون سيماي قبلي هستي . من از داشتن زني مثل تو احساس غرور مي کنم. بي نهايت خوشگل شدي."
    نخستين بار بود که کسي از من ان همه تعريف و تمجيد مي کرد و اين جاي اميدواري بود که در مجلس ان شب مورد توجه قرار خواهم گرفت. درواقع هدف من هم از رفتن به مهماني همين بود؛ جلب توجه مردهاي ديگر؛ کاري که به خاطرش روي زندگيم قمار کرده بودم. از ماني تشکر کردم و با هم به مهماني رفتيم.
    هنگامي که وارد مجلس شديم عده زيادي در انجا حضور داشتند. از جمله صاحب همان عکسي که در کنار ماني ديده بودم.صد برابر زيباتر از عکسش بود. با ماني در حالي که مرا به دوستانش معرفي مي کرد به طرف او رفتيم و مرا به او هم معرفي کرد. در نگاهش خصومت، خشم و نفرت کاملا به چشم مي خورد.وقتي دستم را جلو بردم تا با او دست بدهم هيچ اعتنايي نکرد و با لبخندي استهزا آميز از ما دور شد.خيلي به من برخورده بود، اما ماني گفت:
    "به دل نگير. لنا اخلاقهاي مخصوص به خودش رو داره. کلا آدم دير جوشيه."
    من هم با تمسخر گفتم:
    "دير جوش نيست. يا حسوديش شد يا خيلي بي ادبه."
    بعد به چشمهايش نگاه کردم و گفتم:
    "ماني بهتره با هم روراست باشيم. اين همون دختره نيست که قرار بود با هم ازدواج کنين؟"
    سکوت کرد و صورتش را از من برگرداند. دوباره گفتم:
    "خوب حالا همه چيز دستگيرم شد. اما ناراحت نباش مي توني مثل سابق رابطه ات رو باهاش ادامه بدي. براي من اصلا مهم نيست."
    بعد از ماني جدا شدم و به ميان مجلس رفتم. بدون اينکه احساس غريبي کنم با همه خوش و بش مي کردم و مي گفتم و مي خنديدم.مدتي نگذشته بود که توجه همه را به خودم جلب کرده بودم. مخصوصا چند تن از دوستان ماني که مجرد بودند و خيلي دور و برم مي پلکيدند.در اين ميان هم مراقب ماني بودم که مرتب دندانهايش را روي هم مي فشرد و حرص مي خورد و هم متوجه لنا که با نخوت و غرور راه مي رفت و مدام خودش را به ماني مي چسباند.حتي چند بار متوجه شدم که با هم پچ پچ مي کنند و او چيزهايي به ماني مي گويد که او عصباني تر جوابش را مي دهد.خيلي کنجکاو بودم تا بدانم چرا ماني مرا به او ترجيح داده بود، در حالي که زيبايي خيره کننده لنا نفس هر کسي را در سينه حبس مي کرد. واقعا از هر نظر ايده آل و زيبا بود. همانطور که در ميان مهمانان مي چرخيدم و از تعريف ها و تمجيدهايشان مستفيض مي شدم با دختر جواني که تقريبا همسن و سال خودم بود برخورد کردم که با لبخندي دوستانه به من گفت:
    "شما واقعا زيبا هستيد. بايد با آقاي افتخاري براي انتخابشون تبريک گفت. "
    و اضافه کرد:
    "ما هم تازه ازدواج کرديم. تقربا دو ماه مي شه که آمدم اينجا، ولي خيلي تنها هستم. هيچ از اين جا خوشم نمي آد .شما چطور؟"
    لبخندي زدم و گفتم:
    " من تازه امروز وارد شدم . فکر مي کنم حق با شما باشه. اما اگه بشه سرگرم کاري شد تنهايي دور از وطن اون قدر به آدم سخت نمي گذره."
    "بله، همين طوره"
    شوهرش که دوست ماني و آقاي مشفق بود گفت:
    "من فکر مي کنم شبنم نياز به يه دوست خوب داره تا کار بيرون از خونه، مخصوصا که زبان هم بلد نيست و مرور زمان لازمه تا کاملا به محيط اينجا و مردمش عادت کنه."
    "خوب من هم مثل شبنم خانم. از زبان آلماني هيچي نمي دونم، ولي به زبان انگليسي تسلط کامل دارم و به قول معروف مي تونم گليم خودم را از آب بيرون بکشم. فعلا هيچ علاقه اي به کارکردن بيرون از خونه ندارم؛ يعني تا وقتي با محيط اينجا آشنا نشدم. ولي مي تونم يه دوستي خوب رو بپذيرم. چون منم اينجا هستم، البته اگر شما مايل باشيد."
    هر دو از سر رضايت لبخندي زدند و شبنم گفت:
    "باعث افتخار منه سيما خانم . چي از اين بهتر."
    دختر ساده و مهرباني به نظر مي رسيد و ما با هم دوست شديم. در حين صحبت بوديم که ناگهان با ورود مردي که دست در دست دختر جواني داشت در جا خشکم زد! به طوري که احساس کردم لحظه اي قلبم از حرکت ايستاد. با چشماني که کم مانده بود از حدقع بيرون بزند به آنها خيره شدم. فکر مي کردم آنچه مي بينم اوهام است و احتمالاُ اشتباه گرفته ام، اما وقتي صدايش را شنيدم ديگر شکي برايم باقي نماند که خودش است. فرشاد! تمام بدنم از ديدن او به لرزه افتاد، به طوري که قادر نبودم روي پاهايم بايستم. به سرعت رويم را برگرداندم و مشغول صحبت با شبنم شدم، اما ديگر دير شده بود وفرشاد مرا ديده بود. حالا اين او بود که مات و مبهوت به من خيره شده بود. رنگ از رويش پريده و مانند مجسمه اي در جا خشکش زده بود. نمي توانم حال پريشانم را در آن لحظه توصيف کنم. حالا هر دو با فاصله اي دور از هم ايستاده بوديم و يکديگر را نگاه مي کرديم. خوشبختانه مجلس شلوغ بود و کسي متوجه ما نشد، مگر شبنم و شوهرش که پرسيدند:
    "چي شده سيما خانم؟ حالتون خوبه؟ اين آقا را مي شناسيد؟"
    يکدفعه به خودم آمدم و تته پته کنان جواب دارم:
    "اين آقا؟ راستش نمي دونم....آخه شبيه کسيه که.. بهتره حرفش را نزنيد."
    اگر ماني به دادم نرسيده و مرا از آن وضعيت اسف بار نجات نداده بود نمي دانستم بايد چه جوابي به انها بدهم. ماني در حالي که بازويم را گرفته بود و از دوستش معذرتخواهي مي کرد گفت:
    "عذر مي خوام تنهات گذاشتم."
    "نه من تنها نبودم. مشغول صحبت با خانم دوستت بودم . تو هم انگار سرت با لنا خيلي گرم بود."
    نه درباره کار دفتر صحبت مي کرديم. آخه توي اين مدتي که نبودم همه چيز به هم ريخته و بايد هر چه زودتر به اونها سر و سامان بدم."
    هنوز بدنم مي لرزيد، طوري که ماني با نگراني پرسيد:
    "سيما انگاري مي لرزي. نکنه سردته. اينجا که خيلي گرمه! مخصوصا با اين همه آدمي که اينجاست."
    به سختي توانستم خودم را جمع و جور کنم و بگويم:
    "نه حالم خوبه ، فقط قدري خسته ام."
    "بله مي فهمم، اما چاره اي نيست و بايد هر طور شده امشب را تحمل کني، چون اين مهماني به خاطر ما برگزار شده . اگه زود بريم برو بچه ها ناراحت مي شن."
    جوابي ندادم. حالم چندان مساعد نبود. دلم ميخواست هر چه زودتر آن مجلس را ترک کنم، ولي به قول ماني بايد دندان روي جگر مي گذاشتم . حالا نگاه دو نفر روي من و ماني متمرکز شده بود. لنا و فرشاد. سعي مي کردم از کنار ماني دور نشوم. نمي توانستم به فرشاد فرصت روبرو شدن بدهم. اما کاملا حس مي کردم مراقب من است و نگاهم مي کند.طوري که آخر ماني متوجه شد و پرسيد:
    "سيما اين تازه وارد کيه که چشم از تو برنمي داره؟ اونو قبلا بين خودمون نديده بودم. اتفاقا داره مي آد سمت ما. مطمئني که نمي شناسيش؟"
    فرصتي براي جواب نبود، چون همان موقع آقاي مشفق با صداي بلند همه را به سکوت فراخواند و در يک سخنراني رو به حضار گفت:
    "دوستان عزيز مي خوريم به سلامتي اين زوج خوشبخت ماني و سيما که به جمع متاهلها پيوستند و با آرزوي سعادت براي آن دو."
    همه گيلاسهايشان را بلند کرده و به هم زدند. همين موقع نگاهم به فرشاد افتاد که مبهوت تر از قبل به من و ماني نگاه مي کرد. از درون مانند بمبي شده بودم که با هر اشاره اي منفجر خواهد شد. سعي کردم حتي الامکان آرامش خودم را حفظ کنم، بنابراين لبخند زنان از همه تشکر کردم و براي اولين بار دست در گردن ماني انداختم و در مقابل نگاه تمام انها ماني را بوسيدم. ناگهان صداي کف زدن و هلهله مدعوين به هوا برخاست که: دوباره، دوباره. در واقع اين اولين بوسه اي بود که ميان من و او رد و بدل شده بود . اصلا نفهميدم چطور اين اتفاق افتاد ، فقط اين را مي دانستم که با اين کاربه فرشاد ولنا تو دهني زده ام و از اين بابت احساس رضايت مي کردم. اين کار باعث شد تا ماني فرصت را غنيمت شمرده و دوباره مرا ببوسد. امامن عصباني شدم و زير لب گفتم:
    "تو يه فرصت طلبي. چيه نکنه فکر کردي که عاشقت شدم! تو حق نداشتي دوباره منو ببوسي.".....
    روز گار است که گه عزت دهد گه خوار دارد

    چرخ بازیگر از این بازیچه ها بسیار دارد

  2. #12
    انجمن تاریخ
    تاریخ عضویت
    May 2011
    محل سکونت
    زير ابر هاي رنگارنگ
    نوشته ها
    2,369
    تشکر تشکر کرده 
    242
    تشکر تشکر شده 
    406
    تشکر شده در
    253 پست
    قدرت امتیاز دهی
    179
    Array

    پیش فرض

    فصل دهم-2
    "چرا؟ من از حق طبیعی خودم استفاده کردم. مگه تو زنم نیستی؟"
    "چرا اما قرار ما چیز دیگه ای بود. من بی دلیل این کار را نکردم. فکر نکن با این بوسه اجازه داری از حریم خودت تجاوز کنی! لطفا یادت نره من، نه تو و نه هیچ مرد دیگه ای را دوست ندارم.اینو قبلا هم به تو گفته بودم."
    ناگهان با حالتی عجیب نگاهم کرد و سپس نگاهی به فرشاد انداخت. انگار که به رازی پی برده باشد لبخندی زد و گفت:
    "آره، باید حدس می زدم برای تحریک حسادت کس دیگری این کار را کردی درسته؟ حتما اون آدم همین پسره ژیگولوی تازه وارده. نگو که نمی شناسیش و سعی نکن منو فریب بدهی، چون به اندازه ی کافی تجربه دارم که خیلی چیزها را بفهمم."
    عصبانی تر گفتم:
    "چرا چرند می گی اصلا این طور نیست."
    "واقعا؟ یعنی می خواهی که حرفت را باور کنم؟"
    "هر طور دوست داری. من نیازی نمی بینم خودم را تبرئه کنم."
    سپس از او فاصله گرفتم و به طرف شبنم رفتم. او هم مایوس و نا امید به طرف دوستانش رفت. وقتی خوب فکر می کردم، حق را به او می دادم. آن بوسه موجب شد تا حساب کار دست لنا و همچنین فرشاد بیاید.از پیروزی که به دست آورده بودم سرمست شدم و اعتماد به نفس بیشتری پیدا کردم. خصوصا که دیگران هم خیلی به من توجه نشان می دادند.به قول معروف کبکم خروس می خواند و برای موفقیتم خوشحال بودم. پس از آن بوسه نگاه مانی شفافتر شده بود؛ همان چیزی که می خواستم. در این حال و هوا بودیم که موزیکی ملایم برای رقص نواخته شده. مانی به طرفم آمد و در حالی که سرش از نوشیدنی ها گرم شده بود گفت:
    "می تونم از همسرعزیزم بخواهم که با من برقصه؟"
    اول نمی خواستم قبول کنم، اما فکر کردم اگر من او را همراهی نکنم حتما لنا با او خواهد رقصید. بنابراین تقاضایش را پذیرفتم و اودست در کمرم انداخت و مرا به وسط برد و با نگاهی عاشقانه در چشمانم خیره شد و زمزمه کرد:
    "سیما تو امشب خیلی خوشگل شدی. برام خیلی مشکله از تو دست بردارم. دوستت دارم و تمام وجودم تو رو طلب می کنه."
    قاطع و محکم گفتم:
    "امکان نداره. وقتی می تونی منو صاحب بشی که دوستت داشته باشم در غیر این صورت حتی فکرش را هم نکن."
    "اوه، سیما هیچ فکر نمی کردم تا این اندازه بیرحم و سنگدل باشی."
    با عصبانیت او را از خود راندم و گفتم:
    "تو خوردن این زهر ماری یه کم مراعات کن.اصلا نمی فهمی چی کار میکنی و چی می گی. خواهش می کنم مواظب رفتارت باش."
    "اطاعت خانم خوشگل، ولی خیلی برام سخته.نمی دونم تا کی می شه به این وضع ادامه داد. این را بفهم سیما من یه مرد و شوهرت هستم. در ثانی ٍ اگر خواسته ای از تو داشته باشم، فکر نمی کنم کاری خلاف شرع و عرف انجام داده باشم."
    "اوه مانی دیگه داری با این حرفها حالم رو بهم می زنی."
    "باشه دیگه هیچی نمی گم.هر چی هم گفتم شوخی بود. می خواستم بفهمم تا چه اندازه می تونم به لطف و عنایت حضرت عالی دلخوش کنم. این طور که معلومه هیچ وقت."
    دیگه چیزی نگفتم و همان طور که با او می رقصیدم فرشاد را هم می دیدم که با آن دخترک در حال رقص بود. اما مدام نگاهش به من و مانی بود و من فکر می کردم چه زود سر راه هم قرار گرفته ایم؛ چیزی که حتی تصورش هم برایم ممکن نبود. موزیک به پایان رسیده بود و همه را به صرف شام دعوت کردند.
    دوستان مانی سنگ تمام گذاشته بودند . معلوم بود خیلی برای او ارزش و احترام قائلند و دوستش دارند. سعی می کردم بیشتر کنار مانی باشم تا فرشاد جرات نزدیک شدن به من را نداشته باشد. نقشه های زیادی برایش داشتم که می خواستم به موقع همه را پیاده کنم. مانی بی خبر از همه جا سعی می کرد در جمع دوستانش به من خوش بگذرد. چنان دور و برم می پلکید و محبت می کرد که دچار عذاب وجدان می شدم. در حالی که نمی دانست با این کارش چگونه تشویش و اضطراب مرا دامن می زند.شاید اگر فرشادبه آن مجلس وارد نمی شد بع من خیلی هم خوش می گذشت، ولی با دیدن دوباره ی او تمام خاطرات رنج آوری که در ظهنم نقش بسته بود زنده شد و مرا عصبی کرد.چنان آشفته حال بودم که آن محیط برایم خفقان آور شده بود.؛ طوری که از مانی خواستم هر چه زودتر به خانه برگردیم.، اما مانی که تازه گرم شده بود و روی دور خوش افتاده بود حاضر نبود به آن زودی مجلس را ترک کند و از من خواست تا ساعتی دیگر دوام بیاورم. به ناچار تسلیم شدم. اما آنقدر هوای داخل سالن از دود سیگار سنگین شده بود که دیگر نمی شد آنجا ماند؛ بنابراین بی آنکه کسی متوجه شود از آنجا بیرون آمدم تا نفسی تازه کنم.هوای بیرون کمی سرد ولی بسیار تمیز بود.چند نفس عمیق کشیدم و به آسمان پرستاره خیره شدم و به یاد جمله مادرم افتادم که همیشه می گفت، هر کجا که بروی آسمان همین رنگ است.
    بله چه ایران و چه آلمان و یا هر جای دیگر این کره زمین هیچ تفاوتی با هم نداشت، مگر ساکنانش که هر یک با فرهنگهای خودشان زندگی می کردند. حال غریبی داشتم. در موجودیت خود شک کرده بودم که آیا آدم بدی هستم یا تظاهر به بدبودن می کنم؟ در حالی که ذاتا از بدیها می گریختم. چرا قلبم لبریز از کینه و نفرت شده بود؟ چرا با لجاجت خود و زندگیم را به بازی گرفته بودم؟ چرا سعی داشتم از خودم موجودی بسازم که نبودم؟ چه چیزی را می خواستم ثابت کنم و به چه کسی؟ مانی مرد بسیار خوبی بود. مهربان، صمیمی، یکرنگ. چیزی کم نداشت که بشود روی او ایرادی گذاشت. چرا نمی توانستم دوستش بدارم؟ چرا فرشاد و سایه اش از زندگیم بیرون نمی رفت؟ این سیل خروشان تا کجا مرا با خود می برد؟ چرا خودم را به دست آـن سپرده بودم؟ نمی دانستم از حماقت خودم انتقام می گرفتم یا از سرنوشت و تقدیرویا از کسانی که زندگیم را به بازی گرفته بودند. از اینکه می خواستم زنی عشوه گر وسبکسر جلوه کنم، در حالی که همسر مردی باشخصیت و تحصیلکرده شده بودم، چه عایدم می شد. به راستی این کوته فکریهایم به کجا می انجامید؟در آن لحظات رنج آور به یاد پدرم افتادم و از خود پرسیدم: سیما تو از پدرت متنفری؟ به خاطر چی؟ به خاطر اینکه چشمهات روبه روی حقیقت باز کرد تا ندونسته تو چاه نیفتی یا به خاطر اینکه عشق تو رو با پول خرید؟ اگر فرشاد حقیقتا خودت را دوست داشت حاضر می شد عشق تو را با دنیا عوض کنه؟ چه برسه به چند میلیون پول. پس چطور هنوز چنین موجود پلیدی را دوست داری؟ با خودم در ستیز بودم که ناگهان دستی شانه ام را لمس کرد. وحشتزده به عقب برگشتم که نگاهم در نگاه فرشاد گره خورد و برای یک لحظه فراموش کردم که او با من چه کرده است. گفت:
    "سیما می دونم از من عصبانی و دلخوری، ولی قسم می خورم که من بی تقصیرم، اگر دیدی رفتم و دیگه خبری ازم نشد به خاطر خودت بود. نمی خواستم وجود من سلامتی تو را به خطر بندازه."
    با خشم و نفرت نگاهش کردم و گفتم:
    "تو از چی حرف می زنی؟ دلیل از این احمقانه تر نبود که بخواهی عمل کثیفت را توجه کنی؟ آهان فکر کردی من یک احمقم؟آره درست فکر کردی، چون اگر احمق نبودم عاشق آدم بی سرو پایی مثل تو نمی شدم. ازت متنفرم فرشاد. تو زندگی منو خراب کردی؛ تو تمام آرزوهای منو به باد دادی؛ تمام احساس منو به لجن کشیدی. دیگه جایی برای حرف باقی نذاشتی. تو خیلی ارزون خودت رو فروختی. اگه اینقدر نیاز مالی داشتی که مجبور بودی احساس کسی را که با تمام وجود دوستت داشت زیر پا بگذاری و بی تفاوت ازش بگذری به خودم می گفتی، اما نامردی نمی کردی. حالا آمدی چی بگی؟ بگی که خوب تونستی با من مثل یه آشغال رفتار کنی؟"
    "سیما، اینقدر زود قضاوت نکن. بگذار برات بگم.اون روزی که من رفتم و با پدرت صحبت کردم به من گفت که تو به بیماری ناعلاجی مبتلا هستی که اگر ازدواج کنی چه بسا منجر به مرگ تو بشه. در حالی که من نمی خواستم چنین اتفاقی بیفته! چون دوستت داشتم؛ هنوز هم دوستت دارم."
    "فرشاد تو فکر می کنی من هنوز احمقم؟ نه سخت در اشتباهی. این چرندیات را به کسی بگو که حرفت را باور کنه. من هیچ وقت این مزخرفات را باور نمی کنم. اگر این طور بود چرا سعی نکردی از خودم بپرسی؟تو با گرفتن بیست میلیون تومن پول اصلا فراموش کردی دختری وجود داره که حاضره به خاطر عشق تو چشم از تمام عزیزانش بپوشه. کدوم بیماری ناعلاج؟دلیلی از این احمقانه تر نبود که بیاری؟ فرشاد تو همه حرفات دروغ بود؛ چه در مورد خودت ، چه در مورد خونوادت و چه در مورد عشقی که اصلا برای تو وجود نداشت."
    "برای تو چی؟ یعنی اینقدر عاشق من بودی که بلافاصله ازدواج کردی؟ پس این تو و پدرت بودید که دروغ گفتید."
    "اوه ، چه مسخره! انگار یه چیزی هم بدهکار شدیم! دست پیش گرفتی پس نیفتی؟ ازدواج کردم چون در عشقی که تو از اون دم می زدی جز ریا و تزویر چیزی نبود. تو منو فریب دادی. من به چی باید پایبند می بودم ؟ضربه ای که تو به من زدی هرگز جبران نمی شه. تو با من کاری کردی که نسبت به تمام مردها احساسی جز کینه و نفرت نداشته باشم و اول هم نسبت به خود تو. دیگه نمی خواهم ریختت را ببینم، نه حالا نه هیچ وقت دیگه. دیدن تو حالم را به هم می زنه و از هر چی عشقه بالا می آرم.برو گم شو فرشاد. تو اصلا آدم نیستی. کسی که به آسانی احساس خودش و طرف مقابلش را به چندی غازی بفروشه اصلا قابل بحث نیست که هیج حتی قابل این نیست که بهش فکر کنی."
    " ولی سیما من همیشه دوستت داشتم و حالا هم دارم. توی این مدت نتونستم یک لحظه فراموشت کنم. تصمیم داشتم وقتی برگردم ایران دوباره ببینمت."
    "خیلی متاسفم حضرت اقا دیر به این فکر افتادید.برو این عشق پوشالیت دو به کسی بده که مثل خودت یه احمقه!"
    "خیلی خوب قبول. بهت حق می دم عصبانی باشی، اما مطمئن باش که ازت دست نمیکشم. حالا که همه چیز برام روشن شده سعی می کنم بهت ثابت کنم چقدر دوستت دارم."
    "هه! چه خنده دار! این دفعه بابت دروغت چه مبلغی راضی ات می کنه؟ بیست میلیون؟ سی، چهل، چقدر؟ بگو خجالت نکش. هیچ نیازی به ثبوت عشقت نیست. خوشحالم که خیلی زود ذات خودت رو نشون دادی. فرشاد به نفعته که پاتو از زندگی من بیرون بکشی.من حالا با مرد خوب و شایسته ای ازدواج کردم که یک موی گندیده اش را به هزار تا مثل تو نمی دهم . نه به تو و نه به هیج کس اجازه نمی دهم به حریم زندگیم تجاوز کنه. شوهرم را دوست دارم ! و اون هم منو بی نهایت دوست داره . تازه فهمیدم عشق واقعی چیه!"
    "دروغ می گی سیما. تو اونو دوست نداری! کاملا مشخصه که تظاهر به عشق میکنی."
    "خفه شو برو پی کارت."
    "باشه می رم، ولی از اینجا نه از زندگیت. مطمئن باش تا تو رو به دست نیارم دست برنمی دارم. خواهی دید."
    "آره می دونم چون برات لقمه ی چرب و نرمی هستم . اما کور خوندی. اون سیمای احمقی که می شناختی مرد . برای من تنها چیزی که مهمه و می تونه آرامش رو به من برگردونه انتقام گرفتن از تو وامثال توئه، چون همه تون از یک خاک آفریده شدید."
    "سیما می دونم که هنوز دوستم داری و همه ی این حرفها از علاقه ی زیادت به منه."
    "متاسفم فرشاد. آدم ابلهی هستی، پس برو با همون عوالمت خوش باش. هر چه زودتر از جلوی چشمم دور شو. وجودت هوا رو متعفن می کنه، نمی خوام انگلی مثل تو مانع نفس کشیدنم بشه."
    و پشتم را به او کردم. در حالی که می رفت گفت:
    "سیما بگرد تا بگردیم."
    احساس می کردم تمام وچودم در حال از هم پاشیدن است . دلم می خواست آنقدر قدرت داشتم که با دستهای خودم خفه اش کنم. از آن همه وقاحتش در عجب بودم و افسوس می خوردم چرا دل به چنان موجود تهی و بی مغزی سپرده بودم. اندکی بعد مانی به سراغم آمد و نگران پرسید:
    "سیما تنهایی اینجا چه می کنی؟بیا تو بچه ها منتظرند."
    من که دل پری از فرشاد داشتم و همچنان عصبانی و خشمگین بودم بی اختیار برسر او فریاد کشیدم:
    " چرا نمی فهمی که خسته هستم و حوصله ی تو و اون دوستاتو ندارم."
    حیرت زده نگاهم کرد و گفت:
    "سیما تو چت شده؟ چرا داد می زنی؟ چرا اداهای بچه گونه در میاری؟"
    یک آن به خودم آمدم و احساس کردم برخوردم باهاش درست نبوده،بنابراین کوتاه آمدم و همراهش به جمع آنها پیوستم که آقای مشفق گفت:
    "لیلی و مجنون کجا رفته بودند؟ بیایید سیما خانم شما و مانی باید کیک رو ببرید"
    در مقابل لطف ومحبت آنها از خودم خجالت کشیدم و با عذرخواهی از آنها به همره مانی کیک را بریدیم. بعد آقای مشفق بسته ای را که بسیار زیبا کادو شده بود مقابل ما گذاشت و گفت:
    " سیما خانم این هدیه ناقابل از طرف همه دوستانی هست که در اینجا حضوردارند. امیدواریم که مورد پسند شما واقع بشه."
    تشکر فراوانی کرده و به کارت روی آن نگاه کردم که نوشته بود:
    ازدواج بهار زندگی اسن که با عشق شکوفاتر می شود. امیدواریم که هرگز خزان این بهار را نبینید. از طرف تمام دوستان با آرزوی سعادت و نیکبختی برای تو ومانی عزیز.
    اشک در چشمانم حلقه بست و برای چند لحظه در سکوت به آن نوشته خیره شدم که ناگهان با صدای کف زدن ها و شعار بازش کن، بازش کن بخه خودم آمدم و با دستانی لرزان کاغذ دور بسته را باز کردم و بسته را گشودم.سرویس کامل چایخوری نقره کار دست هنرمندان اصفهانی بود که نقوش روی آن بسیار ظریف و زیبا کار شد ه بود ؛ به طوری که چشم همه را خیر ه کرده بود و به به و چه چه می گفتند؛ مخصوصا چند تن از آلمانیهایی که در آن جمع بودند. زبانم برای هرگونه تشکری بسته بود . دوستان مانی بی نهایت لطف و محبتشان را به ما نشان داده بودند. آقای مشفق که از طرف همه آنها نماینده بود گفت:
    " سیما خانم این هدیه قابل شما و مانی عزیز رو نداره. یادگاریه تا همیشه ما رو به خاطر بیارید."
    با زبانی الکن از تمامشان تشکر کردم و احساس کردم که ایرانی درهمه جا یک ایرانی هست که خلق و مرامش را هرگز فراموش نمی کند.آنقدر تحت تاثیر قرار گرفته بودم که دلم میخواست از شوق گریه کنم. مانی دستش را دور کمرم حقله کرد و رو به دوستانش کردو گفت:
    "شما دوستان خوب حسابی منو همسرم رو شرمنده کردید. برای همه چیز از شما متشکریم. امشب بهترین و خوشترین شب زندگی ما بود که هرگز از یاد نمی بریم و خوشحالم که خداوند به من لطف کرده ، هم دوستان خوبی نصیبم کرده وهم همسری بی نظیر.واقعا خودم را خیلی خوشبخت احساس می کنم."
    دوباره همه کف زدند و هورا کشیدند. در این میان چشمم به لنا و فرشاد افتاد که هر دو حسادت و نفرت در چشمانشان موج می زد و من بی اعتنا و سرمست از پیروزی ساعتی بعد دست در دست مانی از آنها خداحافظی کردم و به هم به خانه برگشتیم.من یکراست به اتاقم رفتم وبرای خوابیدن آماده شدم. خیلی خسته بودم و زود خوابم برد.نیمه های شب بود که احساس کردم کسی کنارم خوابیده است. وحشت زده از خواب پریدم ومانی را در کنارم دیدم . خواستم اعتراض کنم که او فرصت نداد و مرا سخت در آغوش کشید . برای رهایی از دست او تقلا کردم ؛ حتی فریاد زدم واو را با خشم و نفرت از خود راندم، اما بی فاید ه بود. قدرت او بیشتراز من بود و بالاخره من را تصاحب کرد. چنان از او متنفر شده بودم که همان لحظه از کنارش برخاستم و به اتاق دیگری رفتم و در را از داخل قفل کردم.دیگر به التماسهای او که به شدت پشیمان بود و عذرخواهی می کرد توجهی نکردم.
    از خودم و از زندگی و از مانی بیزار شده بودم. دلم می خواست همان لحظه خودم را بکشم ، ولی ترس از مرگ مرا از این کار باز داشت. تمام شب را تا صبح اشک ریختم و به زمین و زمان ناسزا گفتم . بالاخره نزدیک صبح خسته و در هم شکسته به خواب رفتم.
    روز گار است که گه عزت دهد گه خوار دارد

    چرخ بازیگر از این بازیچه ها بسیار دارد

  3. #13
    انجمن تاریخ
    تاریخ عضویت
    May 2011
    محل سکونت
    زير ابر هاي رنگارنگ
    نوشته ها
    2,369
    تشکر تشکر کرده 
    242
    تشکر تشکر شده 
    406
    تشکر شده در
    253 پست
    قدرت امتیاز دهی
    179
    Array

    پیش فرض

    فصل یازدهم
    وقتی از خواب بیدار شدم ساعت یازده بود. هیچ صدایی از بیرون به گوش نمی رسید. آنقدر ضعف داشتم که نمی توانستم ازرختخواب بیرون بیایم. انگار روح از تنم گریخته بود. تمام بدنم درد می کرد.مدتی به همان شکل دراز کشیدم . به سقف خیره شده بودم و تصویر شب گذشته و رفتار حیوانی مانی جلو چشمم رژه می رفت و عذابم می داد. احساس می کردم تنفرم از او بیشتر شده است. با آشفتگی از جا بلند شدم ، اما قبل از بیرون آمدن از اتاق گوش دادم تا او خانه نباشد و وقتی مطمئن شدم کسی در خانه نیست از اتاق بیرون امدم . حال چندان خوبی نداشتم. دوباره به اتاقم برگشتم و خودم را که سست و بی حال بودم روی تخت انداختم و سیل اشک از دیدگانم جاری شد که یکدفعه چشمم به پاکت سفیدی کنار تلفن افتاد. ان را برداشتم و با چشمانی اشک بار شروع به خواندن کردم:
    "سیمای نارنینم نمی دانم به خاطر رفتار شب گذشته که بر اثر مستی و بی خبری پیش امد ، چگونه از تو عذرخواهی کنم؛در حالی که به تو قول داده بودم. می دانم که بیش از گذشته از من نفرت پیدا کردی، ولی باور کن که دست خودم نبود. صدها بار از تو طلب عفو و بخشش می کنم و قسم می خورم که دیگر تکرار نخواهد شد.
    دوستت دارم.
    مانی " با انزجار کاغذ را به طرفی پرتاب کردم. هرگز نمی توانستم او را ببخشم و فراموش کنم که چگونه با من رفتار کرده است. همه مردها دروغگو بودند! وقتی پای رذالت و پستی در میان باشد هیچ یک از دیگری کم نمی آورد. همه شان مثل هم هستند. بیش از پیش از موجودی به نام مرد متنفر شدم. می دانستم تا مدتها نخواهم توانست او را ببینم و با او روبرو شوم.تا بعد از ظهر در اتاق چرخیدم . دل و دماغ هیچ کاری را نداشتم، در حالی که هنوز چمدانهایم را باز نکرده بودم و کلی کار داشتم.
    تنهایی عذابم می داد. دلتنگ و بی قرار خانواده ، مخصوصاُ مادرم،شده بودم. بی اختیار به طرف تلفن رفتم که ناگهان تلفن زنگ زد. به خیال اینکه مانی است گوشی را برنداشتم و بالاخره بعد از چندین زنگ صدای آن قطع شد و دوباره و سه باره تلفن زنگ زد. به ناچار گوشی را برداشتم که صدای فرشاد را شنیدم. خواستم گوشی را بگذارم که ملتمسانه گفت:
    "خواهش می کنم سیما قطع نکن."
    من که به شدت خشمگین و بی حوصله بودم فریاد زدم :
    "من با تو حرفی ندارم. دیگه اینجا زنگ نزن."
    "نه سیما صبرکن. بذار برات بگم. اگه یه روز از عمرم مونده باشه بهت ثابت می کنم که هیچ وقت فراموشت نکردم و همیشه دوستت داشتم.می خواهم حقیقت را بگم.راستش چیزهایی که دیشب بهت گفتم دروغ بود. آره من از پدرت پول گرفتم و بهش قول دادم دیگه تو رو نبینم. می دونی چرا؟ چون ، چون مادرم مریض بود و باید عمل می شد و من با هر بدبختی بود باید این پول را تهیه می کردم. در ضمن، برای موقعیت تحصیلی هم که پیش آمده بود پول لازم داشتم. وقتی پدرت چنین مبلغی را پیشنهاد کرد تا دست از تو بکشم نتونستم از اون چشم بپوشم. می دونستم اگه تو بفهمی از من متنفر می شی که شدی. اما من دوستت داشتم و هنوز هم دوستت دارم و قسم می خورم همین که دست و بالم باز شد این پول رو به پدرت برگردونم. من درباره ی خونوادم با تو حرفی نزدم، چون نمی خواستم تو رو از دست بدم.می ترسیدم اگه بفهمی پدر ومادر من آدمای فقیری هستند دیگه دوستم نداشته باشی. من اون موقع در وضعیتی نبودم که بتونم انتخاب کنم، چون پای مرگ و زندگی مادرم در میان بود. بیست میلیون پول کمی نبود.می تونست خیلی از ارزوهای منو برآورده کنه. بنابراین عقل حکم می کرد پول را به تو ترجیح بدهم تا از این طریق هم جون مادرم نجات پیدا کنه و هم برای گرفتم مدرکی که آینده ام رو تضمین می کرد به اینجا بیام. در ثانی،پدرت منو تهدید کرد که اگه دوباره فیلم یاد هندستون کنه از طریق دیگه ای وارد عمل می شه. حالا خودت رو بذار جای من، اگه تو بودی چیکار می کردی؟ من مجبود بودم این کارو بکنم، چون اگر پایم گیر می افتاد دیگه کسی نبود خرج و مخارج خونوادم رو تامین کنه. من قضاوت رو به عهده خودت می ذارم. هر چی تو بگی من همون کارو می کنم، اما بدان که ذره ای از عشق تو در دلم کم نشده. خواهش میکنم یک بار دیگه به من فرصت بده."
    فرشاد حرف می زد و من به این فکر می کردم که مردها چه آسان زن ها را فریب می دهند. او فکر می کرد می تواند باردیگر مرا خام خودش کند، اما نمی دانست من آن دختر ابله سابق نیستم. دیگر نه به او و نه به هیچ مرد دیگری اعتماد نداشتم. من سکوت کرده بودم و او ادامه داد:
    "مطمئنم که حرف هام را باور کردی. بگو کی می تونم ببینمت؟"
    در کمال خونسردی با قاطعیت جواب دادم:
    "هیچ وقت. هر چی بین ما بود تموم شد فرشاد، من نه تنها دیگه دوستت ندارم بلکه ازت متنفرم. این حرف آخر من بود."
    "نه اصلا حرفت را باور نمی کنم."
    "هر طور دوست داری فکر کن. من حالا متعلق به مردی هستم که شوهرمه و نمی خواهم به او خیانت کنم. اگه می گی دوستم داری سایه ات را بردار و از زندگی ام برو بیرون. تو هیچ وقت با من صداقت نداشتی . قبل از اینکه منو بی خبر ترک کنی به من تلفن می زدی و حقیقت را به خودم می گفتی.اون وقت می تونستم درکت کنم، ولی متاسفانه حالا دیگه دیر شده."
    و بدون خداحافظی گوشی را گذاشتم و دو شاخه را هم از پریز کشیدم. خسته تر وافسرده تر ازبودم که بتوانم به وقایع گذشته فکر کنم. تمام روز را مثل مرده ی متحرک و بی هدف در خانه چرخیدم و از خودم پرسیدم آیا هنوز فرشاد را دوست دارم؟ و در کمال تاسف دریافتم که انکار عشق او برایم ممکن نیست. اما اعتماد م از او سلب شده بود . دیگر باورهایم دربا ره اش رنگ باخته بود . پدرم، فرشاد، مانی. هر سه انها به طریقی مرا بازیچه خودشان قرار داده بودند و موجب تحلیل روح و روانم می شدند. در تنگنای عجیبی قرار گرفته بودم . چند بار به سرم زدم تا برای نجات خود از آن وضع اسفبار به ایران برگردم، اما خیلی زود از این فکر منصرف شدم، چون می دانستم اوضاع از این خرابتر می شود. پس باید چه می کردم؟ چه راه و چاره ای می جستم تا از این دام بلا خیز رهایی یابم؟ بدون شک، فرشاد نمی گذاشت با آرامش زندگی کنم. مطمئن بودم به عناوین مختلف مزاحمم خواهد شد که همین طور هم شد. ساعتی بعد که دوشاخه را به پریز زدم دوباره تلفن زنگ زد. تصمیم گرفتم اگر فرشاد باشد با او برخورد تند تری بکنم. همین که گوشی را برداشتم با عصبانیت فریاد زد:
    "سیما با من لجبازی نکن. برات گرون تموم می شه."
    من هم فریاد زدم:
    "منو تهدید نکن. مثلا می خواهی چه غلطی بکنی؟"
    "خیلی کارها!یا قرار می ذاری همدیگه رو ببینیم یه همه چیز رو به شوهرت می گم."
    "حتما این کارو بکن چون من هیچ رغبتی به دیدن تو ندارم. در ضمن از تهدیدات پوچ و تو خالی تو هم نمی ترسم. چون قبل از اینکه با مانی ازدواج کنم همه چیز رو بهش گفتم و اون هم با علم به این موضوع با من ازدواج کرده. خوب حالا حرف دیگه ای باقی مونده که نگفته باشم؟"
    چند لحظه ساکت شدو بعد گفت:
    "خواهش می کنم سیما. التماس میکنم. فقط یه بار دیگه می خوام ببینمت . اگه حتی ذره ای از محبت من تو دلت هست این سعادت را از من دریغ نکن."
    با این حرف بی اختیار سست شدم. چرا داشتم خودم را فریب می دادم. اگر زبانم می گفت متنفرم، اما ته دلم که هنوز دوستش دشتم. عاقبت در برابر التماسهای او به زانو در آمدم و برای روز بعد قرار گذاشتیم در پارکی نزدیکی های خانه مان او را ببینم. اما همین که گوشی را گذاشتم به یکبار ه احساس ندامت و پشیمانی مثل خوره به جانم افتاد . در حقیقت، شرمم می آمد در برابر آن همه صداقت همسرم خیانت کنم. اما برای اینکه کارم را توجیه کنم به خودم گفتم:
    فقط همین یکبار او را خواهم دید و این اولین خطای من بود.
    روز گار است که گه عزت دهد گه خوار دارد

    چرخ بازیگر از این بازیچه ها بسیار دارد

  4. #14
    انجمن تاریخ
    تاریخ عضویت
    May 2011
    محل سکونت
    زير ابر هاي رنگارنگ
    نوشته ها
    2,369
    تشکر تشکر کرده 
    242
    تشکر تشکر شده 
    406
    تشکر شده در
    253 پست
    قدرت امتیاز دهی
    179
    Array

    پیش فرض

    فصل دوازدهم
    مانی با سبد گل بسیار زیبایی وارد خانه شد و در حالی که سعی می کرد نگاهش را از من بدزده دوباره از من معذرت خواهی کرد. درواقع او گناهی مرتکب نشده بود تا قابل بخشش باشد. من زن قانونی اش بودم و او کار خطایی نکرده بود ، ولی چون هر دو توافق کرده بودیم روابطی میانمان نباش و او خلف وعده کرده بود از دستش عصبانی بودم. اما دیگر دنباله ماجرا را نگرفتم و همه چیز به همانجا خاتمه یافت. شاید هم داشتم به او آوانس می دادم تا کمتر احساس گناه کنم.
    به هم نگاه نمی کردیم؛ او برای رفتاری که کرده بود و من برای گناهی که مرتکب شده و با فرشاد قرار گذاشته بودم. چند لحظه بعد هم او به اتاقش رفت و من ماندم وتنهایی و فکر وخیال و پریشانی روح. احساس خیلی بدی داشتم. مثل کسی که روی بند ایستاده و نمی داند به کدام طرف برود تا سقوط نکند. دلهره و تشویش برای روز بعد لحظه ای دست از سرم بر نمی داشت و سکوت خانه هم بی قرارترم می کرد. دلم می خواست با کسی حرف بزنم و کسی هم جز مانی نبود. بااخره آنقدر بی طاقت شدم که به اتاقش رفتم و از او خواستم برای قدم زدن بیرون برویم. مانی هم بلافاصله قبول کرد. انگار منتظر بود من قدمی به سویش بردارم. وقتی نگاهش کردم چهره اش خسته و غمزده به نظر می آمد. بی اختیار دلم به حالش سوخت و از رفتاری که با او پیش گرفته بودم شرمنده شدم. بنابراین کمی مهربانتر شدم . هوای بیرون بسیار تمیز و صاف بود و بارانی که شب گذشته باریده بود لطافت هوا را دو چندان کرده بود. در کنار هم آرام و ساکت راه می رفتیم و هر یک درافکار خود غوطه ور بودیم. نمی دانستم در مورد چه چیزی با او صحبت کنم . همانطور که راه می رفتیم یکدفعه سردم شد و کمی لرزیدم که فهمید و بلافاصله گرمکنش را از روی دوشش برداشت و روی شانه ام انداخت. همان لحظه بود که پس از مدتها نگاهم در نگاهش گره خورد. نگاهی که پر از شیفتگی و عشق بود . بی اختیار دچار احساس عجیبی شدم و دستش را گرفتم و گفتم:
    "مانی می دونم چه احساسی به من داری. تو هم احساس منو نسبت به خودت می دونی. بنابراین دلم نمی خواد اذیتت کنم. اگر موافق باشی می تونیم خیلی دوستانه از هم جدا بشیم."
    پشتش را به من کرد و با لحن بغض آلودی گفت:
    "سیما دیگه این حرف رو نزن.همونطور که قبلا گفتم من صبرم زیاده. اونقدر صبر می کنم تا روزی خودت به من بگی که دوستم داری. اگه به خاطر دیشب از من دلچرکین هستی دوباره ازت معذرت می خوام. نباید تو خوردن زیاده روی می کردم. قبلا هیچ وقت این کارو نکرده بودم؛ یعنی اصلا علاقه ای به مشروب ندارم، ولی دیشب شرایط طوری بود که کنترلم را از دست دادم . به هر حال من حتی به دوستی با تو راضی هستم. این برای ادامه زندگی ما کافی نیست؟"
    کاملا خلع سلاح شده بودم. او صبورتر و با گذشت تر از آن بود که فکرش را می کردم. سرم را روی شانه اش گذاشتم و او هم دستش را دور کمرم حلقه کرد، امامن اعتراضی نکردم. مدتی همین طور با هم راه رفتیم. در همین حال به فردا و دیدار م با فرشاد فکر می کردم.
    وقتی به خانه برگشتیم شام مختصری خوردیم و قدری درباره مسائل مختلف با هم صحبت کردیم و بعد برای خواب هر کدام به اتاقهای خودمان رفتیم. خوابم نمی برد و مدام در رختخواب غلت می زدم . افکار مختلف و زیادی فکرم را مشغول کرده بود. به فرشاد فکر میکردم. دوستش داشتم اما نسبت به مانی احساس وظیفه و ترحم می کردم. دو احساس متفاوت. چه کارهایی می خواستم بکنم. چه نقشه هایی در سر داشتم، اما حالا می دیدم که نمی توانم پلید و کثیف باشم. یعنی ذاتم اینطور نبود .من در دامان مادری پرورش یافته بودم که متدین و معتقد بود و همیشه ما را از کارهای زشت برحذر می داشت و می گفت چشم و دل انسان باید پاک باشد و از راه کج بپرهیزد. می گفت انسان هر کار خلافی انجام دهد نه تنها بار گناه خود را سنگین تر می کند ، بلکه ضررش مستقیما به خودش بر می گردد. با این تفاسیر چگونه می توانستم راهی را بروم که هرگز درآن قدم نگذاشته بودم؟
    در ثانی، اگر همه چیز را ار مانی مخفی نگه می داشتم ، خدا را چه می کردم که همیشه ناظر و شاهد اعمال بندگانش است و همه چیز را ثبت میکند؟ باید از او و عقوبتش می ترسیدم. با خودم و احساسم در جنگ بودم . در آن لجظه پس از مدتها خدا را به یاد آوردم. خدایی که فراموشش کرده بود م. گریان و پشیمان به درگاهش نالیدم تا قلم عفو به گناهانم بکشد و کمکم کند تا در راهی قدم بگذارم که شایسته خدا و خیر و صلاحم است. از او خواستم عشق فرشاد را که می دانستم به نابودی خود و زندگیم خواهد انجامید از روح و جانم پاک کند و مرا از وسوسه های شیطانی در امان بدارد و نگذارد غرق گناه شوم. خواستم کاری کند که مهر مانی در قلبم جایگزین شود و دوستش بدارم و از آن آشفتگی و پریشانی نجات یابم. آنقدر گفتم و اشک ریختم تا خسته و بی رمق خوابم برد.
    روز گار است که گه عزت دهد گه خوار دارد

    چرخ بازیگر از این بازیچه ها بسیار دارد

  5. #15
    انجمن تاریخ
    تاریخ عضویت
    May 2011
    محل سکونت
    زير ابر هاي رنگارنگ
    نوشته ها
    2,369
    تشکر تشکر کرده 
    242
    تشکر تشکر شده 
    406
    تشکر شده در
    253 پست
    قدرت امتیاز دهی
    179
    Array

    پیش فرض

    فصل سیزدهم
    هراسان از خواب پریدم و وحشتزده به عقربه های ساعت نگاه کردم. فقط نیم ساعت فرصت داشتم تا آماده شوم و به دیدار فرشاد بروم. به سرعت لباس پوشیدم و بدون اینکه صبحانه بخورم از منزل خارج شدم. فاصله زیادی تا پارک بود و من مجبور شدم تا آنجا بدوم. خوشبختانه وقتی رسیدم او هنوز نیامده بود. قدری روی نیمکت نشستم تا نفس تازه کنم .بچه های قد و نیم قدی که با مادرانشان به پارک آمده بودند مشغول بازی و جست و خیز و شادی بودندکه توجه ام به یکی از آنها که دختر کوچولوی بینهایت زیبایی بود جلب شد. موهای طلایی و چشمان آبی داشت و مثل فرشته ها پاک و معصوم بود.از دیدن او حال عجیبی پیدا کردم.بی اختیار از جا بلند شدم و به طرف او رفتم و به زبان انگلیسی از مادرش پرسیدم:
    "می تونم دختر کوچولوتون رو ببوسم؟ آخه خیلی قشنگ و دوست داشتنیه."
    او لبخند زنان اجازه داد. دخترک را در بغلم گرفتم و با اشتیاق وصف ناپذیری به سینه فشردم و بوسه ای از گونه اش گرفتم و گفتم:
    "چقدر تو خوشگلی . مثل عروسکها هستی. یعنی ممکنه من هم روزی یه دختر کوچولوی قشنگی مثل تو داشته باشم؟"
    با وحشت و تعجب نگاهم کرد. برای اینکه ناراحت نشود آهسته او را در آغوش مادرش گذاشتم و از اینکه اجازه داده بود دخترش را ببوسم تشکر کردم که صدای فرشاد را از پشت سرم شنیدم.
    "خیلی وقته اینجایی؟"
    برگشتم و در حالی که قلبم به تپش افتاده بود نگاهش کردم. کنارم نشست و پرسید؟
    "حالت چطوره سیما؟ انگار دیشب خوب نخوابیدی.دور چشمهات طوق افتاده. اتفاقا من هم خوب نخوابیدم و همه اش به تو فکر می کردم."
    " به من فکر می کردی یا به پولهای من؟"
    "طعنه نزن سیما. اینطوری انگار کتکم می زنی. ولی برای اینکه به تو ثابت کنم پولت برام اهمیت نداره در اولین فرصت اونو برمیگردونم."
    "آره، بزک نمیر بهار می آد. فرشاد این اولین و آخرین دیدار ماست. دوست ندارم تمام زندگیم در هول و هراس باشم. من آدمی نیستم که با داشتن شوهر با کسی رابطه نامشروع داشته باشم . تا وقتی ازدواج نکرده بودم و به کسی تعهدی نداشتم شاید ادامه دوستی ما ممکن بود، اما حالا چنین چیزی محاله. دوستانه از تو می خواهم منو به حال خودم بگذاری و اجازه بدی زندگیم در آرامش بگذره. تو به من بد کردی و نمی تونم هیچ وقت ببخشمت. باید جوابت رو با همون رفتار خودت بدم اما این کارو نمی کنم. فقط می گم برو دنبال زندگیت و منو فراموش کن."
    " نمی تونم سیما! تو متعلق به من هستی نه اون مرتیکه عوضی که خیال می کنه از دماغ فیل افتاده."
    " درست حرف بزن و حد خودت رو بشناس. اون مرتیکه شوهر منه و تو حق نداری درباره اش اینجور صحبت کنی."
    "اوه! کی می ره این همه راهو. خوبه که عاشقش نیستی، وگرنه چی می شد. خیلی خوب اصلا اونو ولش کن، بیاراجع به خودمون صحبت کنیم. ببین من اینجا علاوه بر تحصیل کار می کنم و در آمد نسبتاُ خوبی دارم.یه آپارتمان نقلی هم تو حومه شهر اجاره کردم. اگه بخواهی می تونیم اونجا بدون سر خر و مزاحم همدیگر را ببینیم. خوب نظرت چیه؟"
    "فرشاد انگار نفهمیدی من چی گفتم. اصرارت برای دیدن من همین بود؟ فقط می خواستی همین رو بگی؟"
    "خوب نه، منظورم بیشتر دیدن تو بود. می خوام یه دل سیر نگات کنم. دیشب خیلی تو دل برو و خوشگل شده بودی. وقتی اون عوضی رو بوسیدی چیزی نمونده بود با مشت بزنم تو ی صورتش. خیلی جلوی خودم رو گرفتم تا عکس العمل نشون ندم. در ضمن می خوام سوالی ازت بکنم، جوابم رو می دی یا نه؟"
    "تا چه سوالی باشه"
    "انگار خیلی عصبانی هستی، هر چقدر هم که عصبانی باشی باز هم خوشگلی!"
    "خیلی خوب اینقدر مجیز نگو، حرفتو بزن."
    "البته می بخشی که اینو می پرسم. آخه وقتی فکرشو میکنم خونم به جوش می آد. نمی دونم منظورم را فهمیدی یا نه. روابط تو با اون آیا...آیا؟"
    "فکر می کنم منظورت رو فهمیده باشم. می خواهی چه جوابی یهت بدم؟ خوب رابطه زناشوئی برای زن و شوهر یک امر عادیه."
    "ولی من تحملش رو ندارم سیما."
    "این دیگه مشکل خودته."
    "یعنی تو از این موضوع راضی هستی؟"
    "این هم مربوط به خودمه. مطمئنا راضی هستم که دارم باهاش زندگی میکنم."
    "که این طور. یعنی می خوای بگی نسبت به من هیچ احساسی نداری؟"
    "نه"
    "سیما به من نگاه کن"
    "برای چی؟"
    "برای اینکه نگاهت همه چیز رو می گه"
    "دلم نمی خواد نگات کنم، زور که نیست"
    "چرا؟ جون می ترسی نگات لوت بده؟ چرا با خودت می جنگی؟ اعتراف کن که از اون خوشت نمی اد و منو دوست داری"
    "اوه! مثل اینکه خیلی از خودت متشکری. چرا دوستش نداشته باشم؟ چیزی کم نداره. بیشتر ازهمه عاشقمه. حالا می گی چی؟"
    محکم مرا به طرف خودش کشید ودر حالی که مجبودم می کرد به چشمهایش نگاه کنم گفت:
    "تو دروغگوی خوشگلی هستی و من تو را می پرستم، اونقدر که حاضرم هر خطری رو به جون بخرم و تو مال من بشی.می دونم داری روی احساست به من سرپوش می ذاری و می خواهی تلافی کنی. باشه قبول، اما در واقع به خودت ضربه می زنی."
    خواست مرا ببوسد که با دست او را به عقب هول دادم و با سرعت از جا برخواستم و پا به فرار گذاشتم تا هر چه بیشتر از او دور شوم. می ترسیدم؛ از خودم، از احساسم، از تعهدی که به مانی داشتم. او دنبالم می کرد ومن با اخرین توان می دویدم.. خوشبختانه مان موقع یک تاکسی از آنجا رد می شد که خودم را جلو انداختم و قبل از اینکه فرشاد به من برسد سوار شدم و به راننده گفتم با سرعت از آنجا برود. این کلمه را به فارسی گفته بودم که راننده متوجه نشد و به آلمانی چیزی پرسید و من هم به انگلیسی جوابش را دادم. نمی دانم فهمید یا نفهمید که پایش را روی گاز گذاشت. وقتی به پشت سرم نگاه کردم فرشاد همانجا ایستاده بود و در نظرم کوچک و کوچکتر می شد تا اینکه بالاخره از آنجا دور شدم .آن وقت تازه آدرس را به راننده دادم.. تمام بدنم می لرزیدو احساس سرمای شدیدی می کردم. گویی سرما تا مغز استخوانم نفوذ کرده بود . دندانهایم طوری بهم میخورد که مجبور شدم با دست چانه ام را نگه دارم. راننده پرسید:
    " حالتون خوبه؟ اگه لازمه ببرمتون بیمارستان."
    تشکر کردم و گفتم بهتر است هر چه زودتر مرا به خانه ام برساند. نمی دانم چرا انقدر ترسیده بودم. مدام فکر می کردم فرشاد در تعقیبم است و برمی گشتم و پشت سرم را نگاه می کردم. تا اینکه تاکسی مقابل خانه توقف کرد.کرایه را پرداخت کردم و پیاده شدم. پاهایم چنان کوفته شده بود که قادر نبودم قدم از قدم بردارم. با هر جان کندنی بود وارد منزل شدم و خودم راروی مبل انداختم و بی اختیار سیل اشک از چشمانم جاری شد. خودم هم نمی دانستم برای چه گریه میکنم. به شدت مضطرب و عصبی بودم. حال اسفناکی داشتم . به دنبال قرص آرامبخش تمام کیفم را زیرو رو کردم تا بالاخره یکی پیدا کردم.هنوز می لرزیدم، اما با خوردن آن قرص کم کم بی حس و حال شدم و رخوتی عمیق تمام وجودم را فرا گرفت و همانجا روی مبل به خواب مدهوش کننده ای فرو رفتم. نمی دانم چه مدت در عالم بی خبری فرو رفته بودم که ناگهان با نوازش دستی که روی صورتم کشیده می شد وحشت زده از خواب پریدم.ابتدا زمان و مکان را به یاد نمی آوردم و مانی را به جای فرشاد گرفته و به حالت دفاع دست هایم را بالا بردم که مانی با لحنی مهربان گفت:
    "سیما, منم. چرا اینجا خوابیدی؟ خیلی صدات کردم. خوابت خیلی سنگین بود .انگار خواب بدی می دیدی.به نظر وحشت زده می آیی. طوری شده؟"
    جوای ندادم. فقط بر و بِر نگاهش می کردم. مثل اینکه برای اولین بار است او را می بینم. مردی با صلابت و مهربان با شخصیتی خوب و دوست داشتنی. خواستم از جا بلند شوم که ناگهان سرم گیج رفت و سکندری خوردم. مانی مرا گرفت و با تعجب پرسید:
    "سیما چت شده؟ چرا عین مست ها شدی؟ نکنه قرصی، چیزی خوردی؟"
    قادر به جواب دادن نبودم، تمام بدنم حتی زبانم شل شده بود. با عجله رفت و لیوان آبی آورد و گفت:
    "بخور. چند تا قرص خوردی که اینطور کله پا شدی؟اصلا چرا قرص می خوری؟ همیشه می خوری؟"
    سرم را به علامت نفی تکان دادم و در حالی که هنوز مست بودم گفتم:
    "فقط یه دونه."
    "خوب یه دونه که چیزی نیست. حتما ناشتا خوردی."
    به فکر فرو رفت و پس از چند لحظه دوباره گفت:
    "قرار بود با هم روراست باشیم و هیچ چیزی رو از هم پنهان نکنیم. البته اگه قراره رابطمون مثل دو تا دوست باشه!"
    "بله می دونم.اگه منظورت به خوردن قرصه، راستش حالم چندان خوب نبود و شبها خوب نمی خوابیدم. فکر کردم اگه یه قرص اعصاب بخورم برام ضرری نداشته باشه. حالا هم مساله ای نیست با خوردن مایعات این بی حسی و گیجی از سرم می پره."
    " یعنی باور کنم که راست می گی؟"
    "البته،چرا که نه؟ لزومی نداره دروغ بگم."
    "نه سیما داری راه رو عوضی میری.هر چی تو دلت هست بیرون بریز.دیگه از چی ناراحتی؟ چرا برای فرار از اون به قرص پناه بردی؟ بگو تحمل شنیدنش رو دارم. دلم می خواد حقیقت رو از زبون خودت بشنوم."
    با این حرف ناگهان تکان خوردم. کدوم حقیقت؟ راجع به چه چیزی حرف می زد؟مانی ادامه داد:
    "منتظرم سیما، ولی سعی نکن منو بپیچونی، فرشاد همون کسی نیست که عاشقش بودی و قرار بود با هم ازدواج کنید؟"
    مثل برق گرفته ها از جا پریدم و صاف در جایم نشستم.خدایا مانی از کجا فهمیده بود؟ یعنی من و فرشاد را با هم دیده بود؟ بی اختیار خودم را جمع و جور کردم و با خودم فکر کردم دارد یکدستی می زند تا از زیر زبانم حرف بکشد. بنابراین اصلا به روی خودم نیاوردم و گفتم:
    "خیالات به سرت زده! من اصلا کسی رو به اسم فرشاد نمی شناسم."
    "خودتو به کوچه علی چپ نزن و انکار نکن. من بیشتر از اونی که فکر میکنی تجربه دارم. من چه خوش خیال بودم و فکر می کردم اون مرتیکه رو برای همیشه فراموش کردی. تو هیچ وقت نمی تونی منو دوست داشته باشی ، چون هنوز دلت پیش اونه.خوب چرا ساکتی؟ نمی خوای جواب بدی؟"
    نگاهش کردم و در سکوت فرو رفتم. چه داشتم به او بگویم؟ اگر به گناهم اعتراف می کردم، حاضر نبود حتی یک لحظه با من زندگی کند.و اگر اینطور می شد چه خاکی برسرم می ریختم؟ جواب خانواده ام را چه می دادم؟ وقتی سکوتم را دید ناراحت و غمگین به اتاقش رفت و در را بست و من بدون هیچ تلاشی برای تبرئه خود گذاشتم تا در حدس و گمانش باقی بماند و این دومین اشتباه من بود.چند لحظه بعد وقتی ساک بدست از اتاقش خارج شد فهمیدم که قصد دارد مرا ترک کند. شکوه کنان گفتم:
    "کجا می ری؟ تو که نمی خوای منو اینجا تنها بذاری؟"
    لبخند تمسخر آمیزی تحویلم داد و گفت:
    "نترس تنها نمی مونی، عاشق دلخسته تون نمی ذاره تنها بمونی."
    عصبانی فریاد زدم:
    "هیچ می فهمی چی می گی؟"
    که ناگهان او هم فریادش را بلند کرد:
    "البته که می فهمم. تو خیال می کنی با یه احمق طرفی؟ اگه چیزی نپرسیدم می خواستم ببینم خودت به زبون می آیی یا نه؟اما نه تنها حرف نزدی بلکه منکر همه چیز هستی. آره خودم دیدمت. وقتی داشتم به خونه برمیگشتم تا پرونده ای رو که جا گذاشته بودم بردارم جنابعالی رو توی پارک کنار اون ژیگولو دیدم.اول فکر کردم اشتباه می کنم، اما وقتی خوب دقت کردم دیدم خودت هستی که کنار اون روی نیمکت نشستی ، بنابراین از همون راهی که اومده بودم برگشتم.چون اونقدر عصبانی بودم که ترسیدم اگه باهات روبرو بشم کار دست خودم وتو بدم.سیما ممکنه من آدم ساده ای باشم ، اما احمق نیستم. سعی نکن خودت رو مظلوم و بی گناه جلوه بدی. باید همون شب وقتی نگاه فرشاد مدام دنبال تو بود می فهمیدم. خیلی متاسفم سیما درباره ی تو جور دیگه ای فکر میکردم.در حالی که دنیای من کجا و دنیای تو کجا؟"
    به دست و پا افتادم و گریه کنان گفتم:
    "مانی صبر کن تا حقیقت رو بگم،نمی خوام نا عادلانه درباره ام قضاوت کنی. ماجرا اون طوری نبود که تو فکر میکنی. باور کن قسم می خورم."
    خصمانه نگاهم کرد و با همان لبخندکذایی گفت:
    "چی رو باور کنم؟ دروغهاتو؟نه، دیگه کافیه.میرم چون به تنهایی نیاز دارم تا فکر کنم و بفهمم با تو و زندگیم چی کار کنم.در حال حاضر اصلا نمیخوام ببینمت.از سر راهم برو کنار."
    :"نه مانی خواهش می کنم. تو نباید منو تنها بذاری. باید به حرفهام گوش کنی"
    "هیچ حرفی بین ما نمونده سیما. خداحافظ."
    درمانده فریاد زدم:
    "حالا که اینطوره من برمی گردم ایران."
    "هر کاری دوست داری بکن. دیگه برام مهم نیست."
    با ناله و فریاد گفتم:
    "این بود صبر و تحملت؟ راه نیومده رو برگردی؟من با تو رو راست بودم اما تو زیر تمام حرفهات زدی"
    برگشت با نفرت نگاهم کرد و با خونسردی جواب داد:
    "آره حق با توئه، فکر می کردم می تونم ذهنت رو از یاد اون پاک کنم، اما نمی دونستم خود طرف همینجاست و حضورش تلاش منو لوث میکنه. من حوصله ی جنگ و دعوا ندارم. یا منو دوست داری یا از من متنفری که البته متنفری. بنابراین به صلاح هر دومونه که هرکس راه خودش رو بره و خیلی دوستانه از هم جدا بشیم.این طوری هم تو می تونی به محبوبت برسی هم من تکلیف خودمو می دونم. بعد ساکش را به دوش انداخت و خانه را ترک کرد. اکنون تنها مانده بودم و وحشت از تنهایی به جانم ریخت . حالا چه می کردم؟ با چه رویی نزد خانواده ام باز می گشتم ؟به آنها چه می گفتم؟چنان خود را مایوس و درمانده می دیدم که احساس می کردم دیگر همه چیز تمام شده. بله هنوز آغاز نشده به پایان رسیده بود. او رفت و مرا با دنیای غم و اندوه تنها گذاشت. اوایل فکر می کردم به زودی برمی گردد و به همین خیال تا چندین روز صبر کردم. اما نیامد. پریز تلفن را هم به خاطر مزاحمتهای فرشاد کشیده بودم.دیگر نه می خواستم صدایش را بشنوم و نه او را ببینم.
    با رفتن مانی گویی از خوابی گران بیدار شده بودم! خودم را روزی صدها بار لعنت می کردم که چرا به دیدن فرشاد رفتم ، اما افسوس که کار از کار گذشته و آنچه نباید بشود شده بود. به جای اینکه من از او انتقام بگیرم او زهر خودش را ریخته بود.این مار خوش خط و خال یکباردیگر چنبره اش را بر روی زندگیم گسترده بود و خیال نداشت راحتم بگذارد.به مانی حق می دادم که از من متنفر و گریزان شود.من به او و صداقتش، به وفاداری اش و به شخصیتش اهانت کرده بودم؛در حالی که او انسانی والا و شایسته با امتیازاتی بیشتر از فرشاد بود.
    احساس می کردم خانه بدون او به ماتمکده ای شبیه است که خود به تنهایی مرثیه خوانش هستم و این بار سنگین غم را باید همواره به دوش بکشم. روزها و شبهایم به یاس و ناامیدی و پریشان حالی می گذشت. حال و روز خوبی نداشتم.با این که مانی را تهدید به رفتم کرده بودم،اما دلم نمی خواست به ایران برگردم ، حداقل تا وقتی حرفهایم را با او نزده بودم.چند بار تصمیم گرفتم با آقای مشفق صحبت کنم و سراغ مانی را از او بگیرم . اما این جرات را در خود نیافتم.تقریبا چهار هفته ای می شد که او را ندیده بودم.تلفن همچنان قطع بود. خودم هم هیچ تلاشی برای تماس با او نکرده بودم.دلم نمی خواست صدای هیچ کس را بشنوم.خانه زندانم شده بود و من محبوس نا امیدی بودم که در سلول خود به شمارش معکوس افتاده بودم.در چنان گردابی دست و پا می زدم که هیچ روزنه ای در تاریکیهای زندگیم نمی دیدم.حتی امید به معجزه ای هم نداشتم تا روزی مرا از آن سرگردانی نجات بخشد.آن مدت فرصتی بود تا به تمام زندگیم بیندیشم و حاصل تمام آنها این بود که هر چه زودتر از زندگی مانی بروم ، چون دیگر خود را لایق چنان مردی نمی دانستم و مطمئن بودم که او هم تمایلی به دیدن من ندارد.بنابراین باید زودتر می رفتم تا او بتواند به سر خانه و زندگیش برگردد.بودن و انتظار کشیدن من بیشتر از آن ثمری نداشت، جز اتلاف وقت.واقعیت ملموستر و دردناکتر از آن بود که بتوان آن را توجیه کرد.پس با اندوهی فراوان بلیط برگشتم را گرفتم، چمدانهایم را بستم و آماده بودم روز بعد حرکت کنم که اتفاقی مانع از برگشتنم شد.
    روز گار است که گه عزت دهد گه خوار دارد

    چرخ بازیگر از این بازیچه ها بسیار دارد

  6. #16
    انجمن تاریخ
    تاریخ عضویت
    May 2011
    محل سکونت
    زير ابر هاي رنگارنگ
    نوشته ها
    2,369
    تشکر تشکر کرده 
    242
    تشکر تشکر شده 
    406
    تشکر شده در
    253 پست
    قدرت امتیاز دهی
    179
    Array

    پیش فرض

    فصل چهاردهم

    صبح وقتی از خواب بیدار شدم حالم مثل روزهای گذشته نبود. سرگیجه و تهوع چنان منقلبم کرده بود که قادر نبودم از تخت پایین بیایم. تا سرم را از روی بالش بر میداشتم دلم آشوب می شد و از ترس دوباره می خوابیدم. حال عجیبی داشتم...در آن لحظات دردناک بود که آرزو می کردم ای کاش شوهرم در کنارم بود و به من آرامش می داد. لحظه به لحظه حالم بدتر می شد و فکر می کردم دیگر با مرگ فاصله ای ندارم . از اینکه در تنهایی بمیرم خوف کرده بودم. حالت تهوع دست از سرم بر نمی داشت؛ به طوری که آخر تاب نیاوردم و خودم را به دستشوئی رساندم وآنچه در چند روز گذشته خورده بودم از گلویم بیرون آمد. گویی دل و روده ام داشت از جا کنده می شد. به هر جان کندنی بود خودم را از دستشوئی بیرون انداختم . به کمک نیاز داشتم و هیچ کس در کنارم نبود. افتان و خیزان خودم را به تلفن رساندم و شماره آقای مشفق را گرفتم. خیلی زنگ زد، داشتم ناامید می شدم که کسی گوشی را برداشت. به سختی گفتم:
    "الو، آقای مشفق."
    "بله بفرمایید"
    "سلام، منم سیما. حالم خیلی بده. خواهش می کنم کمکم کنید. مانی... مانی..."
    که دیگر نتوانستم ادامه دهم ، چشمانم سیاهی رفت و از هوش رفتم.
    هنگامی که چشم باز کردم خودم را در اتاقی نا آشنا دیدم . سوزشی در دستم حس کردم و با دیدن سرمی که به دستم بود فهمیدم در بیمارستان هستم. نمی دانستم چه کسی مرا به آنجا آورده بود. ففقط یادم می آمد که در اخرین لحظه به آقای مشفق صحبت کرده بودم. بله حتما او به دادم رسیده بود. در این افکار بودم که در اتاق باز شد و مانی با چهره ای تکیده و غمزده در آستانه در ظاهر شد. بی اختیار در جایم نیمخیز شدم که به تختم نزدیک شد و خیلی رسمی و سرد گفت:
    "تو باید استراحت کنی. مگه نمی بینی سرم تو دستته؟"
    گرمی اشک به چشمانم دوید و نالان پرسیدم:
    "چه اتفاقی برام افتاده؟ من اینجا چه می کنم؟"
    "چیزی نیست. بهتره آروم باشی. تا نیم ساعت دیگه جواب آزمایش ها را می دهند."
    "آزمایش برای چی؟فکر می کنم مسموم شده باشم."
    "شاید. شاید هم نه. تا دکتر جواب آزمایشت رو نبینه نمی شه فهمید چی شده."
    و دوباره از اتاق بیرون رفت. انگار از بودن با من وحشت داشت. بالاخره پس از نیم ساعت مانی همراه دکتر وارد اتاق شدند .دکتر درحالی که لبخندی بر لب داشت رو به من و مانی کرد و گفت:
    "باید خبر خوشی را به شما بدهم آقای افتخاری. همسرتون یک ماهه بارداره و حالت تهوع و پایین آمدن فشارخونش به خاطر همین بوده. جای نگرانی نیست، فقط از نظر بدنی بی نهایت ضعیف هستند. تحرک زیادی نباید داشته باشند ، چون ممکنه هر لحظه جنین را از دست بدهند. باید کاملاُ استراحت کنند. برای حالت تهوعشان دارویی می دهم که هر وقت دچار این حالت شدند مصرف کنند. این طور که معلومه همسرتون دچار کم خونی هستند که از این نظر باید تحت نظر پزشک باشند تا بچه ای سالم و قوی به دنیا بیاوردند. وقتی سرمشان تمام شد مرخص هستند."
    مانی از دکتر تشکر کرد و برای بدرقه ی او بیرون رفت. من در بهت و حیرت فرو رفته بودم . چطور این اتفاق افتاده بود؟ یکدفعه به یاد آن شب کذایی افتادم. باورم نمی شد. چطور خودم به این فکر نیفتاده بودم؟ در آن لحظه نمی دانستم باید خوشحال باشم یا ناراحت. مانی به اتاق برگشت. خوشحال به نظر نمی رسید. حدس می زدم در ذهنش چه می گذرد. شاید فکر می کرد فکر می کرد این بچه متعلق به او نیست. نه، این عادلانه نبود. از این که چنین فکری درباره ام داشته باشد وحشت کردم و سخت منقلب شدم. باید کاری می کردم.نباید می گذاشتم او در دادگاه افکارش مرا متهم کند . خدا می دانست من که هرگز به او خیانت نکرده بودم.
    خواستم چیزی بگویم که دوباره تنهایم گذاشت و زمانی بعد برای بار سوم به اتاق برگشت که برای بردنم کمکم کند. از او تشکر کردم و گفتم:
    "مانی من باید با تو حرف بزنم. خواهش میکنم این فرصت رو از من نگیر."
    به سردی جواب داد:
    "باشه بعدا صحبت می کنیم. فعلا باید بریم خونه استراحت کنی.اینطور که معلومه باید خیلی مراقب خودت باشی."
    آنقدر سرد و بی روح و جدی حرف می زد که شهامت حرف زدن را از من گرفته بود.هنگامی که به خانه برگشتیم به زور مرا در بستر خواباند و خودش برای آشپزی به آشپزخانه رفت و خلاصه تمام روز را کمر بسته به پذیرایی از من پرداخت؛ بی آنکه حتی کلامی میان ما رد وبدل شود. حال جسمی ام قدری بهتر شده بود، اما از لحاظ روحی به شدت بیمار و افسرده بودم. اواخر شب بود که طاقت آن همه سکوت و سردی اش را نیاوردم و گفتم:
    "مانی خواهش می کنم برای یک بار هم که شده به حرفام گوش بده، بعد هر طور دوست داری قضاوت کن."
    در حالی که پشتش رو به من کرده بود گفت:
    " سیما ترجیح می دم حرفاتو نشنوم، چون هیچ علاقه ای ندارم از ماجرای عشقی تو و وان یارو چیزی بدونم. با وضعیتی که در حال حاضر پیش اومده مجبورم تا تولد بچه ات تو تصمیمم تجدید نظر کنم."
    حرفش برایم دردآور بود، طوری که طاقتم رو از دست دادم و فریاد زدم:
    "تو چی گفتی؟ مگه اینی که توی شکم منه از کجا اومده؟ مگه تو پدرش نیستی؟!"
    "زیاد مطمئن نیستم! وقتی معلوم می شه که به دنیا بیاد و ازش آزمایش بگیرن. اون وقت مشخص می شه پدر این بچه کیه، من یا اون."
    "خفه شو مانی. از خودت خجالت بکش. تو چطور به خودت اجازه می دی که به من چنین تهمتی بزنی؟ نکنه اون شب لعنتی یادت رفته."
    "نه یادم نرفته، ولی روز بعد هم تو و فرشاد همدیگه رو ملاقات کردین، درسته؟"
    " بله، اما هیچ رابطه ای بین ما نبوده و نیست. نمی دونم کدوم احمقی این مزخرفاتو به خوردت داده. خوبه که یه مرد تحصیلکرده هستی. مانی از تو چنین انتظاری نداشتم. مطمئناُ کسی مغز تو رو شست و شو داده که هدفش نابود کردن زندگی ماست."
    "اوه چه حرف خنده داری. زندگی ما! کدوم زندگی؟ اینکه تو از اول نخواستی منو به عنوان همسر و شریک زندگیت بپذیری؟ تو حتی از وظایفی که یه زن در مقابل شوهرش داره امتناع کردی و اگه اون شب به خاطر مستی و بی خبری من اون اتفاق نمی افتاد ، امکان نداشت اجازه بدی یا تمایل داشته باشی که بهت نزدیک شم؛ چرا، چون دلت در گرو عشق فرشاد بود و منتظر بودی تا یه روز بیاد و تو رو از اسارت نجات بده. حالا من از تو می پرسم. هدفت از ازدواج با من چی بود؟ چرا قبول کردی با من ازدواج کنی؟ مطمئنم که علاقه و محبتی در بین نبوده ، مگه یه چیز، اونم انتقام گرفتن و تلافی خیانتی که فرشاد در حق تو کرد. من این وسط آلت دست بودم تا از محبوبت انتقام بی وفاییشو بگیری. نگو که حرفام درست نیست. هر چی که گفتم دقیقا عین واقعیته. پس نتیجه می گیریم ادامه زندگی ما که بر اساس یه دروغ و احتمالا یه قرارداد پایه ریزی شده بی فایده است. همچین زندگی ای هرگز امنیت نداره و نخواهد داشت . تو می تونی تا هر وقت دلت میخواد اینجا بمونی؛ مخصوصا تا وضع حملت. برای تنها بودنت هم نگران نباش. به خانمی که قبلا خونه ما کار می کرده گفتم بیاد اینجا ازت مراقبت کنه. نمی خوام هیچ اتفاقی برای تو یا بچه بیفته، چون وجداناُ خودم رو مسئول می دونم.تو این وضعیت فکر رفتن به ایرانو هم از سرت بیرون کن، چون به ضرر خودت و بچه تموم می شه و ممکنه اونو از دست بدی. امیدوارم احساس مادریت اونقدر قوی باشه که تنها به فکرخودت نباشی و مواظب اون موجودی که از خون و رگ و ریشه تو شکل می گیره هم باشی. خیلی متاسفم که کار به اینجا رسید. خودت اینطور خواستی. درسته که من آدم صبوری هستم، اما نه اونقدررکه غیرت و تعصبم رو زیر سوال ببرم. اینو هیچ وقت فراموش نکن."
    مانی یکریز حزف می زد و من عاجزاز هرگونه دفاعی فقط اشک می ریختم.می دانستم که برای تبرئه خودم هیچ دلیل محکمی در دست ندارم، چرا که تمام شواهد بر علیه من بود. اشتباه از خودم بود و خودکرده را تدبیر نیست . اکنون احساس می کردم با تمام وجودم از فرشاد متنفرم و در عوض احساس دیگری در دلم جوانه زده بود که برایم عجیب و باورنکردنی بود؛ آن هم احساس محبتی بود که به مانی پیدا کرده بودم و تا زه داشتم می فهمیدم که او مردی دوست داشتنی و قابل احترام و بی اندازه مهربان است. اما چه دیر این را فهمیده بودم؛ زمانی که عشق او را از دست داده بودم. وقتی حرفهایش تمام شد از اتاق بیرون رفت و مرا در حسرتی عمیق و اندوهی بی پایان تنها گذاشت. بیش از آنکه تصور کنم از من متنفر شده بود، چون موقع صحبت کردن پشتش را به من کرد. معلوم بود دوست ندارد چشمش به چشمم بیفتد. در واقع، من لیاقت چنین مردی را نداشتم. حالا به حرفهای پدرم رسیده بودم، اما سبویی شکسته و آبی ریخته بود و برای جمع کردنش راهی نبود.
    روز گار است که گه عزت دهد گه خوار دارد

    چرخ بازیگر از این بازیچه ها بسیار دارد

  7. #17
    انجمن تاریخ
    تاریخ عضویت
    May 2011
    محل سکونت
    زير ابر هاي رنگارنگ
    نوشته ها
    2,369
    تشکر تشکر کرده 
    242
    تشکر تشکر شده 
    406
    تشکر شده در
    253 پست
    قدرت امتیاز دهی
    179
    Array

    پیش فرض

    فصل پانزدهم
    در طول روزهایی که از پی هم گذشتند خیلی فکر کردم. به اینکه انسان اگر خود را تسلیم هوای نفس نمی کرد و روح خود را به شیطان نمی فروخت چه بسا هرگز در زندگی اش مرتکب خطایی نمی شدکه جبران ناپذیر باشه. در حالی که می دانیم شیطان همیشه در صدد است ما را با وسوسه های خود بفریبد تا راهی را برویم که عاقبت خود باید نظاره گر رنج و بدبختی مان باشیم و آنگاه ناله سر دهیم که خدا برایمان اینطور خواسته. نه خداوند آنقدر مهربان است که هر چه به بنده اش عطا می کند خوب و به صلاح اوست. او ما را اشرف مخلوقات قرار داده تا با فکرواندیشه درست راه زندگیمان را انتخاب کنیم . اگر موقعی که فرشاد از من خواست به دیدنش بروم لحظه ای فکر کرده بودم و تحت تاثیر احساسم قرار نمی گرفتم، اکنون دچار حسرت و افسوس نمی شدم.
    مانی همانطور که گفته بود خانم مسنی را برای پرستاری و مراقبت از من به خانه آورد، اما خودش دیگر نمی آمد، مگر روزهای آخر ِ هفته که خانم پرستار برای مرخصی به خانه اش می رفت. ماندن در بستر و بی هدف بودن پس از مدتی خسته ام کرده بود و به شدت عصبی و بی طاقت شده بودم، به طوری که با کوچکترین حرفی اشکم سرازیر می شد. از همه بدتر سکوت مانی بود که آزارم می داد. تنها دلخوشی ام این شده بود که آن دو روز او را در کنار خود می بینم و وجودش را حس می کنم. اما همین که نزدیک رفتنش می شد دلتنگ و بی قرار می شدم. یکی از همان دفعاتی که آمده بود و با من مطلقا صحبت نمی کرد بی اختیار گریه ام گرفت و آرام آرام شروع به اشک ریختن کردم. انگار فهمید، چون به اتاقم امد و وقتی مرا به آن حال دید پرسید:
    "برای چی گریه می کنی؟ مشکلی پیش آمده؟ از چیزی ناراحتی؟"
    سرم را تکان دادم و گفتم:
    "نه چیزی نیست، فقط دلم خیلی گرفته. ممکنه ازت خواهش کنم یه کم پیشم بشینی."
    بی آنکه نگاهم کند آمدو آرام لبه تخت نشست و من که دیگر طاقت آن همه بی مهری اش را نداشتم دستش را در دست گرفتم و بر ان بوسه زدم و در حالی که قطرات اشکم بر روی دستش می چکید گفتم:
    "مانی از من متنفری؟ بگو که اینطور نیست."
    لرزش محسوس دستش را در دستم حس کردم و یک لحظه نگاهمان در هم گره خورد . آن وقت بود که احساس کردم در پس آن همه سردی و نفرتش گرمای محبتی نهفته است که سعی دارد از من مخفی کند. وقتی با دقت بیشتری نگاهش کردم تازه پی بردم چه چشمهای جذاب و گیرایی دارد. بی اختیار بر فشار دستم افزودم و ملتمسانه گفتم:
    "مانی تا کی می خوای با من اینطور غریبه رفتار کنی؟ باور کن تحمل این وضع برام مشکله. اگه داری مجازاتم می کنی، دیگه بسه.باور کن بیشتر از این مستحقش نیستم. منم انسانم و انسان جایزالخطاست."
    به سرعت از جا بلند شد و گفت:
    "خواهش می کنم دوباره شروع نکن، چون بی فایده است."
    "نه بذار حرفمو بزنم. بذار هر چی تو دلمه برات بگم. مگه دلت نمی خواست حقیقت رو بدونی؟ خوب می گم. زن تو شدم چون می خواستم از فرشاد و پدرم انتقام بگیرم؛ حتی از تو؛ یعنی از تمام مردها. از همه شون متنفر شده بودم. پدرم با خودخواهی زندگیم رو خراب کرده بود و فرشاد با ناجوانمردی زیر قولش زده و با گرفتم بیست میلیون تومن منو رها کرده بود. در حالی که دیوانه وار دوستش داشتم. پدرم و فرشاد با تبانی همدیگه تمام احساس و عواطفمو به هیچ شمردن. وقتی پدرم به مقصود رسید تو از راه رسیدی و عاشقم شدی و خواستی باهام ازدواج کنی، اون هم تو شرایط نامطلوبی که داشتم. اما چون از طرف هر دوی اونها ضربه خورده بودم دیگه برام فرقی نمی کرد با تو ازدواج کنم یا با مرد دیگه ای. پدرم از تو خوشش اومده بود. یعنی برای اولین بار بود که دیگه روی خواستگار من ایرادی نمی ذاشت.، چون تو پسر صمیمی ترین دوستش بودی و دلش می خواست دامادی مثل تو داشته باشه. بنابراین علی رغم میل باطنیم ازدواج با تو رو قبول کردم. اما با خودم قسم خورده بودم که حتی اگه به نابودی خودم منتهی بشه از تمام مردا حتی تو انتقام بگیرم و بشم بدترین و پلیدترین آدما. وقتی محبتهای تو رو دیدم ، وقتی دیدم با چه صبری منو رفتارمو تحمل می کنی از تو ، از خودم و از هدفی که داشتم خجالت کشیدم. دلم نمی خواست به تو که اونقدر خوب و با گذشت بودی خیانت کنم. اگه به دیدن فرشاد رفتم فقط به این دلیل بود که تهدید کرده بود همه چیز رو به تو می گه. خواستم با مسالمت شرش رو از زندگیم کم کنم. قسم می خورم که همین طور بود و این اولین و اخرین دیدار من با اون بود."
    "یعنی می خوای بگی وقتی برای دیدنش رفتی هیچ احساس بهش نداشتی؟"
    "چرا، اما..."
    "اما چی؟"
    "نسبت به تو و صداقتت احساس تعهد می کردم. چون زن تو بودم و خیانت رو گناه بزرگی می دونستم."
    "پس احساس گناه وادارت کرد که به روابطت با اون خاتمه بدی ؟ خب. باز جای شکرش باقیه که از خدا ترسیدی."
    "نه! فقط این نبود. از تو هم می ترسیدم. نمی خواستم در برابر وجدانم شرمنده ی تو باشم و نیستم."
    "توقع داری حرفاتو باور کنم؟"
    "نمی دونم. این به انصاف خودت بستگی داره که چطور قضاوت کنی."
    به فکر فرو رفت و پس از مدتی سکوت گفت:
    "ببین سیما. به نظر من با احساسی که تو نسبت به من داری باور کردن حرفات برام خیلی مشکله. در واقع نمی تونم قبول کنم. مساله مهم اینه که از اول عشق و علاقه ای در کار نبوده وحالا هم نیست. بهتره نه سر خودت رو کلاه بذاری و نه سر منو! علاقه و محبت باید دو طرفه باشه. یه طرفش به قول معروف باعث دردسره."
    خواستم بگم مانی حالا احساس من به تو عوض شده و دوست دارم با تو و کنار تو بمونم، اما انگار زبونم قفل شده بود. نمی دونم چرا نمی تونستم اونچه که تو دلم می گذشت رو بگم. این قدر می دونستم که اگه حتی بگم دوستش دارم باور نخواهد کرد. بنابراین سکوت کردم و او ادامه داد:
    "راستش منم دیگه مثل گذشته نیستم . یعنی خودت اینطور خواستی. به قول معروف برای کسی بمیر که برات تب کنه. توی این مدت خیلی فکر کردم و به این نتیجه رسیدم که در انتخابم اشتباه کردم . خوب پای اشتباهم ایستادم . اونم اینه که تا موقع وضع حملت مواظب و مراقبت باشم و هستم، ولی بیشتر از این از من انتظار نداشته باش."
    و در حالی که از اتاق بیرون می رفت گفت:
    "در ضمن، سه روز دیگه وقت دکتر داری، یادت که نرفته؟"
    "نه یادم نرفته."
    وقتی تنها شدم بیش از پیش احساس غم و اندوه کردم . مانی با حرفهایی که زده بود این طور به من فهماند که دیگر دوستم ندارد و قلبم از درک این حقیقت تلخ به درد آمد.
    روز گار است که گه عزت دهد گه خوار دارد

    چرخ بازیگر از این بازیچه ها بسیار دارد

  8. #18
    انجمن تاریخ
    تاریخ عضویت
    May 2011
    محل سکونت
    زير ابر هاي رنگارنگ
    نوشته ها
    2,369
    تشکر تشکر کرده 
    242
    تشکر تشکر شده 
    406
    تشکر شده در
    253 پست
    قدرت امتیاز دهی
    179
    Array

    پیش فرض

    فصل شانزدهم
    وارد پنجمین ماه بارداری شده بودم که برای اولین بار تکان خفیفی را زیر شکمم احساس کردم. شوقی فزاینده تمام وجودم را پر کرده بود. تازه می فهمیدم مادر شدن چه لذتی دارد. در حالی که دستم را روی شکمم گذاشته بودم تا وجود کوچکش را حس کنم با خدای خودم گفتم: خدایا از این که لطف بی کرانت رو شامل حالم کردی و نعمت مادر شدن رو به من بخشیدی از تو سپاسگزارم و از تو می خواهم که فرزندی سالم و صالح به من بدهی تا وجودش بتونه من و مانی رو به هم نزدیک کنه، چون دوستش دارم و می خوام که باور کنه.
    چند روز بعد طبق معمول هر ماه نزد پزشک رفتیم تا از سلامت خود و جنینم اطلاع حاصل کنیم. هنگامی که دکتر در حال معاینه بود و دستگاه پورپ رو روی شکمم می چرخوند نگاهم به چهره مانی افتاد که با اشتیاق چشم به صفحه مانیتور دوخته بود. اون وقت بود که قلبم از شادی لبریز شد ، اماهمین که متوجه شد نگاهش می کنم بلافاصله چشم از مانیتور برداشت و حالت چهره اش همان سردی و بی تفاوتی قبل را به خود گرفت. در این حال بودم که دکتر سوال کرد:
    "دوست داری بچه ات چی باشه؟"
    "فرقی نمی کنه، اما ترجیح می دم دختر باشه."
    رو به مانی کردو از او هم پرسید و مانی جواب داد:
    "بچه، بچه است. چه پسر چه دختر هر دو هدیه خداوندند و دوست داشتنی و عزیز."
    همان طور که کنار تختم ایستاده بود بی اختیار دستش را گرفتم و فشردم. دلم می خواست تمام احساسم را در نگاهم بگنجانم و به او بگویم چقدر دوستش دارم، اما او به سرعت دستش را از دستم بیرون کشید و از من فاصله گرفت.بغض گلویم را گرفت، اما خیلی به خودم فشارآوردم تا در برابرش گریه نکنم. نمی خواستم بداند تا چه اندازه مفلوکش شده ام و رفتارهایش چقدر عذابم می دهد. به روی خودم نیاوردم، اما خیلی حالم گرفته شده بود. مانی پرسید:
    "آقای دکتر فکر می کنید بچه کی متولد بشه؟ می شه تاریخ معینی رو براش تعیین کرد؟"
    "اگه به طور طبیعی وضع حمل کنند حدودا پانزده تا شانزده هفته در غیر اینصورت برای سزارین زودتر از موعد باید اقدام کنیم . ولی جای نگرانی نیست. فعلا که اوضاع هر دو خوب و رضایت بخشه و مطمئنا زایمان هم بدون دردسر خواهد بود. به شرطی که به همین شکل مراقب خودشون باشند. احتمالا بچه دختره، اما ماههای بعد بیشتر مشخص می شه."
    از خوشحالی جیغ خفیفی کشیدم که دکتر گفت:
    "خیلی عجیبه که شما دختر دوست دارید! در حالی که اغلب خانم ها دوست دارند اولین فرزندشون پسر باشه."
    مانی گفت:
    "آخه دختر بیشتر مونس مادره"
    که در واقع همین طور بود. من عاشق دختر بودم؛ مخصوصا از روزی که آن دختر کوچولوی زیبا را در پارک دیده بودم.
    معاینه تمام شده بود و مانی کمک کرد تا از تخت پایین بیایم. وقتی نزدیکم بود و نفسش به صورتم می خورد دچار حال غریبی می شدم و دلم می خواست او را در اغوش بگیرم و صورتش را غرق بوسه کنم.به راستی هر چه بیشتر می گذشت احساسم به او قویتر می شد و از اینکه او پدر فرزندم بود احساس غرورو سعادت می کردم؛ در حالی که می دانستم او دیگر مرا دوست ندارد.
    هنوز خانواده ام خبر نداشتند که منتظر فرزندی هستیم؛ ولی حالا موقعش رسیده بود تا آنها در جریان قرار بگیرند. وقتی به خانه برگشتم و مانی رفت ، گوشی را برداشتم و به آنها زنگ زدم. برخلاف همیشه که مادرم گوشی را بر می داشت این بار پدرم گوشی را برداشت. از وقتی آمده بودم حتی یک بار هم با پدرم صحبت نکرده بودم. با اینکه از دستش دلخور و ناراحت بودم ، اما دلم برایش خیلی تنگ شده بود. در این مدت غرورم اچازه نداده بود با او صحبت کنم.همین که صدایم را شنید ذوق زده شد و با لحنی بی اندازه مهربان و پدرانه پرسید:
    "سیما جان حالت چطوره؟ چه عجب یادی از پدر پیرت کردی! از اینکه صدات رو شنیدم خیلی خوشحال شدم. فعلا ازت خداحافظی می کنم، گوشی رو می دم به مامانت!"
    و قبل از اینکه بتوانم با او حرف بزنم مادرم گوشی را گرفته بود. در حالی که بغض سنگینی به گلویم فشار می آورد گفتم:
    "مامان سلام، حالتون چطوره؟"
    "حال تو چطوره دخترم؟ خیلی وقت بود ازت خبری نداشتم. معلومه خیلی بهت خوش می گذره که یادی از مانمی کنی!چند بار زنگ زدم اما کسی گوشی رو بر نمی داشت. خواستم بهت خبر بدم تا دو ماه دیگه عروسی برادرته، باید با مانی بیایید."
    "اوه، مامان خیلی دلم می خواست، امامتاسفانه نمی تونم."
    "چرا عزیزم؟ آخه عروسی که بدون تو ومانی لطفی نداره. اصل شماها هستین."
    "آخه مامان وضعیت من زیاد مناسب سفر نیست."
    مادرم وحشت زده پرسید:
    "چرا مادر جون؟ نکنه خدا نکرده طوریت شده!"
    "نترسید طوری نشده. راستش من و مانی منتظر یه مسافر کوچولو هستیم . آخه من پنج ماهه باردارم و دکتر سفر رو برام ممنوع کرده."
    ناگهان مادرم با شادی فریاد زد:
    "تو چی گفتی ؟ حامله ای؟ اوه خدای من چه خبر خوبی. چرا زودتر به ما نگفتی؟"
    و سپس پدرم را صدا کرد:
    "آه جلال بیا ما داریم نوه د ار می شیم."
    صدای پدرم که از خوشحالی می خندید از آن طرف شنیده می شد که می گفت:
    "از طرف من به سیما تبریک بگو و بگو این بهترین خبری بود که تو عمرم شنیدم."
    آن وقت مادر با نگرانی پرسید:
    "سیما جان می خوای من بیام اونجا؟ لازمه؟"
    " نه مامان. مانی به اندازه کافی مراقبم هست. خودم هم مواظبم."
    "الهی قربونت برم دخترم. حالا که اینطوره ما عروسی رو عقب میندازیم."
    " نه مامان، لزومی نداره."
    "پدر و مادر مانی هم می دونند؟"
    "نمی دونم مامان، ولی حتما مانی به اونها می گه."
    "مطمئنم که اونها هم به اندازه ما خوشحال می شوند. عزیزم خیلی مراقب خودت باش و خوب غذا بخور و تقویت کن تا یه بچه سالم داشته باشی."
    و خلاصه کلی سفارشهای مادرانه به من کرد و سپس خداحافظی کردیم. هرگز فکر نمی کردم خانواده ام تا این اندازه از این خبر خوشحال شوند. احساس خیلی خوبی داشتم. احساس زندگی، احساس بودن و از همه بالاتر ، احساس عشقی که به همسرم پیدا کرده بودم. بله حالا با اطمینان می توانستم ادعا کنم همان طور که مانی خواسته بود عاشقش شده بودم و از اینکه در کنارم نبود رنج می بردم و حتی در اوج شادی غمی سنگین روی سینه ام فشار می آورد. نمی دانستم با به دنیا آمدن بچه بدون او چه خواهم کرد.قدر مسلم او را دوست داشتم و حاضر با جدایی نبودم. هر چه بیشتر او را می شناختم به صفات خوب وجودش بیشتر پی می بردم و افسوس می خوردم چرا زودتر از اینها چشمهای واقع بینم را باز نکرده بودم تا چهره حقیقی اش را ببینم . در این افکار بودم که زنگ تلفن به صدا در آمد. به تصور اینکه مانی است بلافاصله گوشی را برداشتم. اول صدایی شنیده نشد. چند بار الوالو گفتم تا بالاخره جواب داد:
    "الو سلام، منم فرشاد .حالت چطوره؟"
    فرصت ندادم تا بقیه حرفش را بزند و فورا گوشی را گذاشتم. از شنیدن صدایش چندشم شده یود. تلفن دوباره و سه باره زنگ زد و من بی اعتنا گوشی را برنداشتم. خانم مارتا که برای مراقبت از من آنجا بود متعجب شده بود که به او گفتم:
    "مزاحمه، گوشی رو بر ندار."
    "نمی دانستم دیگر از جانم چه می خواهد. خدا را شکر می کردم که مانی آنجا نبود. اما دیگر اعصاب برایم نمانده بود، چون تمام روز تلفن بارها و بارها زنگ زد ومن از برداشتن گوشی خودداری کردم. آن شب به سختی کذشت تا اینکه صبح روز بعد مانی سراسیمه به خانه آمد و در حالی که عصبانی به نظر می رسید گفت:
    "از دیروز تا حالا هر چی زنگ می زنم چرا گوشی رو بر نمی داری؟ نکنه این هم جز برنامته که اعصاب منو به هم بریزی!"
    خانم مارتا که کاملا در جریان بود به دفاع از من برخاست و به آلمانی چیزهایی گفت که نفهمیدم. بعد مانی به طرفم برگشتو با همان لحن عصبانی گفت:
    "سیما نمی دونم با تو چی کار کنم. خواهش میکنم بگو هدفت از این بازیها چیه ؟" من که دیگه تحمل آن همه فریادش را نداشتم، کنترل خودم را از دس دادم و مثل خودش داد زدم:
    " تو خیال میکنی کی هستی که اینقدر سر من داد می زنی؟ چه هدفی؟ چه چیزی؟ چرا باید آزارت بدم؟ اگه خیلی نگرانم هستی برگرد خونه، وگرنه هیچ نیازی به دلسوزی تو ندارم. فعلا که زندگیم رو می کنم. تو هم برو دنبال زندگیت. به اندازه کافی اعصابم داغونه، دیگه خط خطی ترش نکن. اگه به خاطر این بچه لعنتی نبود یک دقیقه هم اینجا نمیموندم."
    "آره می دونم خیلی دلت میخواد زودتر از دست من خلاص بشی . یه چند ماه دیگه طاقت بیار، بعد آزاد آزادی و می تونی بری پیش هرکسی دوست داری."
    "آه مانی تو دیوونه ای. از اینجا برو بیرون. دیگه نمی خوام ببینمت. نه تو و نه هیچ کس را.شما مردها همتون از یه قماشید. از همتون متنفرم."
    "معلومه که از من متنفری. از اول هم بودی؛ فقط من خیلی احمق بودم. باشه می رم و دیگه هم بر نمی گردم."
    این را گفت و با همان حالت از خانه بیرون رفت. با رفتن او بی تابانه و با سوز دل گریستم. همه چیز تمام شده بود و او را برای همیشه از دست داده بودم. چرا این اتفاق افتاد؟ به خودم لعنت می فرستادم که چرا برسرش فریاد کشیدم . باید می دانستم او اتشی است زیر خاکستر. مسبب تمام بدبختی های من فرشاد بود . ای کاش می توانستم او را با دست های خودم خفه کنم. به راستی اگر در آن وضعیت بحرانی نبودم بی درنگ به سراغش می رفتم و حسابم را با آن رذل نا مرد تسویه می کردم. خانم مارتا که شاهد مشاجره ما بود به شدت ناراحت شده بود، به طوری که به دلجویی ام پرداخت . دچار چنان حالت رقت انگیزی شده بودم که قادر نبودم از جایم تکان بخورم؛ به خصوص که درد وحشتناکی در قسمت کمر و زیر شکمم پیچیده بود و نمی گذاشت نفسم بالا بیاید .
    فکر اینکه بچه را از دست بدهم غم دنیا را به دلم می نشاند. او را دوست داشتم و دلم نمی خواست از دستش بدهم. حالم چندان خوب نبود.قرصهای اعصاب را هم به خاطر جنین نمی توانستم مصرف کنم. مثل مار به خودم می پیچیدم و آرام و قرار نداشتم. خانم مارتا وقتی حال و روزم را دید مثل مادری مهربان بلافاصله جوشانده ای درست کرد و گفت که هیچ ضرری برای بچه ندارد. به ناچار آن را خوردم و ساعتی بعد که قدری اعصابم آرام گرفت به خواب عمیقی فرو رفتم، به طوری که چندین ساعت در خواب بودم.وقتی بیدار شدم حالم خیلی بهتر شده بود. به جان خانم مارتا دعا می کردم که از ان وضع کشنده نجاتم داده بود. ولی از لحاظ روحی همچنان بهم ریخته بودم. مانی رفت و دیگر نیامد. نه آن روز، نه روز بعد ونه روزهای بعد از آن و من هر روز در اندوهی کشنده انتظارش را می کشیدم . حتی در روزهای تعطیل هم پیدایش نشد. در حالی که می دانست دو روز اخر هفته را خانم مارتا به خانه اش می رود و من تنها می مانم. هیچ فکر نمی کردم انقدر سنگدل و بی رحم باشد که مرا با آن حال و روز تنها بگذارد. هیچ کاری از دستم ساخته نبود. هر گونه فعالیت سنگین برایم خطر ناک بود . از بس در رختخواب خوابیده و فقط تلویزیون تماشا کرده بودم از هر چه تلویزیون و برنامه های تلویزیونی بود حالم بهم میخورد.
    عید کریسمس و سال نو مسیحی نزدیک بود. خانم مارتا تصمیم داشت برای تعطیلات نزد دخترش به هامبورگ برود. فکر اینکه یک هفته باید تنها بمانم وحشت را به جانم می ریخت . اگراتفاقی برایم می افتاد باید چه می کردم؟ چنان عاجز و درمانده شده بودم که احساس می کردم موجودی از من بدبخت تر در دنیا نیست بدبختی اینجا بود که غرور لعنتی ام نمی گذاشت پیشقدم شوم و به خاطر رفتارم از مانی عذر خواهی کنم. به هر حال، برای تنهایی او باید فکری می کردم. تنها کسی که می توانستم امیدی به او داشته باشم شبنم همان دختر جوانی بود که در شب مهمانی با او و شوهرش آشنا شده بودم. اما یکدفعه یادم افتاد که شوهرش یکی از دوستان مانی است و اگر به مانی خبر بدهد، ممکن است اوضاع بدتر شود . بنابراین از این فکر منصرف شدم. در حالی که امیدم از همه جا قطع شده بود خودم را به خدا سپردم.
    روز گار است که گه عزت دهد گه خوار دارد

    چرخ بازیگر از این بازیچه ها بسیار دارد

  9. #19
    انجمن تاریخ
    تاریخ عضویت
    May 2011
    محل سکونت
    زير ابر هاي رنگارنگ
    نوشته ها
    2,369
    تشکر تشکر کرده 
    242
    تشکر تشکر شده 
    406
    تشکر شده در
    253 پست
    قدرت امتیاز دهی
    179
    Array

    پیش فرض

    فصل هفدهم

    تلویزیون یکسره روشن بود. چون از سکوت و تاریکی وهم آور شب می ترسیدم، مخصوصا همه چراغها رو روشن گذاشته بودم. شب کریسمس و هوا سرد و برفی بود. مسیحیان تولی عیسی را جشن گرفته بودند و شادی ها می کردند. صدای آواز گرم و ملکوتی آنها را می شنیدم و به حالشان غبطه می خوردم و ارزو می کردم ای کاش می تونستم با آنها همراه شوم. اما افسوس که نمی شد. در اوج اندوه و نا امیدی بودم که صدای باز و بسته شدن در را شنیدم. از ترس سرم را زیر لحاف بردم و هق هق به گریه افتادم که ناگهان دستی روی لحاف کشیده شد.قلبم داشت از جا کنده می شد. نفس را در سینه حبس کرده بودم و جرات نداشتم سرم را از زیر لحاف بیرون باورم. زبانم بند آمده بود و در دل دعا می خواندم که لحاف آهسته از روی صورتم کنار رفت. همان طور که گریه می کردم با چشمان بسته التماس کنان گفتم:
    "خواهش می کنم به من کاری نداشته باش. هر چی تو خونه هست بردار وبرو."
    که در کمال حیرت صدای مانی را شنیدم:
    "سیمام منم چشمت رو باز کن."
    باورم نمی شد آیا خواب می دیدم؟ به سرعت چشمهایم را باز کردم و به او خیره شدم.در حالی که به تته پته افتاده بودم گفتم:
    " مانی توئی؟ بالاخره اومدی؟"
    "بله خانم مارتا تلفن کرد و گفت داره برای تعطیلات می ره و تو تنها هستی. راستش وجدانم قبول نکرد تو رو به این حال رها کنم. اومدم تا این یه هفته رو اینجا باشم."
    بی اختیار خودم را در آغوشش انداختم و سر و رویش را غرق بوسه کردم و گرمای وجودش را به جانم ریختم. اما او مانند کوه یخ سخت و سرد بود. با اشتیاق بیشتری او را در آغوشم فشردم. دیگر برایم مهم نبود دوستم دارد یا نه. همین که امده بود در کنارم باشد کافی بود. وقتی آرام گرفتم و از آن ترس و وحشتی که مرا به حال مرگ انداخته بود رها شدم مرا از خود جدا کرد و گفت:
    " هیجان برات خوب نیست. بهتره آروم باشی. برم برات غذا آماده کنم."
    در حالی که از خوشحالی در پوستم نمی گنجیدم گفتم:
    " ممنونم که اومدی. خیلی ترسیده بودم."
    " خیلی خوب، حالا نگران نباش"
    بعد از کنارم برخاست و رفت که برایم غذا بیاورد. مدتی بعد با سینی پر برگشت و ان را در مقابلم گذاشت و گفت:
    "من همین جا توی سالن هستم، اگه کاری داشتی صدام کن. حالا غذاتو بخور."
    مثل بچه ها با من رفتار می کرد. لحنش آرام اما سرد بود. گویی این مانی ان مانی نبود که دیوانه وار دوستم داشت. اما من حالا برای ذره ای از محبتش پرپر می زدم و حاضر بودم جانم را بدهم. با همه بیگانگیهایش به همان اندک توجهش راضی بودم و خدا را شکر می کردم. از ظهر آن روز چیزی نخورده بودم، بنابراین تمام غذایی که برایم آورده بود با ولع خوردم. وقتی آمد تا سینی را از مقابلم بردارد گفت:
    "حالا می تونی راحت بخوابی. فعلا شب بخیر."
    "مانی؟"
    "چیه؟"
    " از اینکه اومدی تا تنها نباشم باز هم ازت تشکر میکنم."
    "خواهش میکنم وظیفم بود."
    "مانی؟"
    "دیگه چیه؟"
    " میشه چنددقیقه ای اینجا بشینی؟"
    آرام لبه تخت نشست. خودم را به او نزدیک کردم و ملتمسانه گفتم:
    "میشه بغلم کنی؟ خواهش می کنم."
    مرا در آغوش کشید و من دستانم رادور گردنش انداختم و سرم را روی شانه اش گذاشتم و برای لحظاتی طولانی که دلم می خواست تا ابدیت طول بکشد به همان حال ماندم. آغوش گرمی که می توانست بهترین و دوست داشتنی ترین مامن و پناهم باشد. همان طور که سرم را روی سینه اش گذاشته بودم بی اختیار این کلمات از دهانم خارج شد:
    " مانی دوستت دارم و برای همه چیز ازت معذرت میخوام."
    به سرعت مرا از خود جدا کرد و با همان لحن سردش گفت:
    " دختر خوبی باش و بگیر بخواب."
    حرفش را گوش کردم و سرم را روی بالش گذاشتم و او لحاف را رویم انداخت و دوباره شب بخیر گفت، اما قبل از اینکه اتاق را ترک کند مثل بچه ها پرسیدم:
    " مانی وقتی بیدار شم تو هستی؟"
    "بله نگران نباش. حالا بخواب."
    در حالی که احساس می کردم پاپا نوئل مراهم فراموش نکرده و هدیه بزرگی به من داده خوابیدم. با آرامشی که مدتهای مدید از آن بی بهره بودم پلکهایم را روی هم گذاشتم و چند لحظه بعد در خوابی شیرین فرو رفتم.
    روز گار است که گه عزت دهد گه خوار دارد

    چرخ بازیگر از این بازیچه ها بسیار دارد

  10. #20
    انجمن تاریخ
    تاریخ عضویت
    May 2011
    محل سکونت
    زير ابر هاي رنگارنگ
    نوشته ها
    2,369
    تشکر تشکر کرده 
    242
    تشکر تشکر شده 
    406
    تشکر شده در
    253 پست
    قدرت امتیاز دهی
    179
    Array

    پیش فرض

    فصل هجدهم
    هنگامی که از خواب بیدار شدم اشعه طلایی خورشید از پشت پنجره به درون می تابید و بوی نان تازه در فضای خانه پیچیده بود. یکدفعه اشتهایم تحریک شد و در تخت نیمخیز شدم. خواستم از جا بلند شوم و به حمام بروم که مانی بلافاصله خودش را رساند و دستم را گرفت و با تکیه بر او به حمام رفتم و آنقدر پشت در ایستاد تا بیرون آمدم و دوباره مرا به سر جایم بر گرداند. بعد خودش رفت و با سینی صبحانه برگشت و در حالی که نگاهم می کرد گفت:
    "موهات خیسه، ممکنه سرما بخوری. حوله رو بپیچ دور سرت."
    دوباره حرفش را گوش کردم و خوشحال از توجه اش مشغول خوردن صبحانه ام شدم.لبخند زنان گفتم:
    "این بهترین صبحانه ای است که می خورم."
    " نوش جان تو و اون کوچولو. حالش چطوره؟"
    "خوبه، تازگیا خیلی شیطون شده، لگد پرونی می کنه"
    "معلومه بچه سالمیه"
    "اوهوم."
    دلم می خواست به چشمهایش نگاه کنم، اما خجالت می کشیدم. بوی ادکلن خوشبویش کاملا گیجم کرده بود.سرم پایین بود، اما متوجه سنگینی نگاهش به روی خود بودم و تمام وجودم از شوق و هیجان می لرزید. حتی دست هایم. بی اختیار سرم را بالا گرفتم. در حالی که با حالت خاصی نگاهم می کرد پرسید:
    "چرا دستات می لرزه؟ حتما سردت شده بذار پتو رو بندازم روی شونه هات."
    "آره سردم شده. خیلی ممنون می شم."
    "خوب حالا صبحونتو بخور. من می رم بیرون تا راحت باشی."
    "نه مانی دوست دارم همینجا بشینی."
    دوباره روبرویم نشست و من با اشتها صبحانه ام را خوردم. قدری مهربانتر ازروز قبل شده بود.در واقع، او مهربانترین مرد دنیا بود و من در کنارش احساس می کردم خوشبخت ترین زن دنیا هستم؛ چیزی که حتی تصورش برایم ممکن نبود .همان موقع بچه در شکمم تکان خورد و ذوق زده گفتم:
    "اوه مانی دستتو بیار."
    دستش را روی شکمم گذاشتم و او با لمس تکانهای جنین لبخندی بر لبش نشست. انقدر صورتش به من نزدیک بود که نتوانستم از بوسیدنش خودداری کنم. و او بی هیچ ممانعتی اجازه داد تا ببوسمش. تپش قلبش را که روی سینه ام می کوبید کاملا احساس می کردم.حالا تا اندازه ای به محبتش امیدوار شده بودم. اما چرا از بروز احساسش خودداری می کرد؟ این را نمی دانستم. همین قدر که از سردی رفتارش کاسته شده بود به من نوید می داد تا دوباره در قلبش جایی داشته باشم.
    روزهای پس از آن در آرامشی مطبوع طی شد. وجودش در خانه و درکنارم همچون شمع روشنی بود که به زندگی سردم گرمای تازه ای می بخشید. فقط همان یکبار موفق به بوسیدنش شده بودم، اما برای من کفایت می کرد تا به آینده با دید دیگری بنگرم. ان هفته خیلی زور به پایان رسید ؛ مانند شادیها که زیاد دوام نمی آورند. روز اخری که قرار بود برود تلفن لعنتی دوباره زنگ زد و این بار خودش گوشی را برداشت و هر چه الو الو کرد جوابی نشنید. دوباره و سه باره تلفن زنگ زد. قلبم داشت از حرکت می ایستاد. مطمئن بودم فرشاد است. در حالی که با شک و تردید نگاهم می کرد طعنه زنان پرسید:
    "این همون مزاحم تلفنیه که می گفتی؟"
    درمانده جواب دادم:
    "نمی دونم کیه و نمی خوامم بدونم .اصلا برام مهم نیست.مهم تویی که اینجا هستی."
    دوباره رفتارو نگاهش تغییر کرد وحالت بیگانه ای به خود گرفت.بدون آنکه حرفی بزند یا سوالی بکند لباسش را پوشید ، وسایلش را در کیفش گذاشت و گفت:
    " خانم مارتا امروز می یاد .اگر احیانا نیومد به من تلفن کن تا بیام.فعلا خداحافظ."
    "مانی برای همه چیز ازت متشکرم"
    "خواهش می کنم، کار مهمی نکردم."
    آنگاه سرش را پایین انداخت و با عجله خانه را ترک کرد و من در حالی که اشک در چشمانم حلقه زده بود رفتنش را نظاره کردم. دوباره همان سکوت و تنهایی همدمم شد و من باید دوام می آوردم.آن یک هفته همچون رویایی کوتاه اما بس شیرین و لذت بخش به پایان رسیده و من بی اندازه غمگین و غصه دار شده بودم.چشمانم را بستم تا تمام لحظه های آن یک هفته را در نظرم مجسم کنم.
    روز گار است که گه عزت دهد گه خوار دارد

    چرخ بازیگر از این بازیچه ها بسیار دارد

صفحه 2 از 8 نخستنخست 123456 ... آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/