فصل دهم-1
ماني بيش از حد به من محبت مي کرد و مراقبم بود. با انکه مي دانست دوستش ندارم، اما لحظه اي از من غافل نمي شد. همچنان با او بيگانه بودم . حتي يکبار هم دستم را لمس نکرده بود.خودداري او برايم خيلي عجيب بود، اما از طرفي خوشحال بودم که توقعي از من ندارد. اصلا ما با اين شرط ازدواج کرده بوديم. اما نمي دانستم تا کي مي تواند انگونه صبر پيشه کند. ازدواج من با او تنها به صرف انتقام گرفتن بود ؛ انتقام از موجودي با نام مرد. چنان از آنها بيزاري مي جستم که ديگر در دلم ذره اي رحم و شفقت وجود نداشت.
تا لحظه اي که هواپيما از باند فرودگاه مهرآباد برخاست هنوز باورم نمي شد که دارم کشورم و همه علايقم را ترک ميکنم.گمگشته اي بودم که مي خواستم خودم را در غربت و دياري ديگر پيدا کنم. خوب مي دانستم از آن پس زندگيم جهنمي خواهد بود که به اجبار بايد تحملش کنم. ماني را نه تنها دوست نداشتم، بلکه هر چه مي گذشت از او و محبت هايش بيشتر بيزار مي شدم؛ بطوري که وقتي حرف مي زد سعي مي کردم نگاهش نکنم.
بيچاره ماني. اما نبايد دل به حال کسي مي سوزاندم، زيرا حماقت محش بود. ماني مشغول صحبت کردن درباره کارش بود و من بي توجه به او در دنياي خودم سير مي کردم. برايم مهم نبود مردي که با او ازدواج خواهم کرد چه شغلي دارد،اما چون همسرم خطاب مي شد بايد تحملش مي کردم. به نظر مي آمد در کارش مرد موفقي است. شايد اگر دوستش داشتم با اطمينان مي توانستم ادعا کنم همسر بهترين مرد دنيا شدم. اما افسوس که هيچ مردي در نظر من خوب نبود. او يک بند حرف مي زد و من با بي حوصلگي به حرفهايش گوش مي دادم، اما خستگي و بي خوابي شب گذشته و همچنين اعصاب بهم ريخته ام سبب شد کم کم پلکهايم سنگين شود و خوابم ببرد. وقتي بيدار شدم هواپيما در حال فرود روي باند فرودگاه مونيخ بود . اول گيچ بودم. براي چند لحظه مات و مبهوت به ماني خيره شدم. تا اينکه آهسته آهسته همه چيز را به ياد آوردم و ماني گفت:
"کمربندت را ببند هواپيما داره مي شينه"
ناگهان غم سنگيني روي قلبم فشار آورد. با اينکه به دفعات به اروپا سفر کرده بودم اما اين باربا زندگي متفاوتي پا با آنجا مي گذاشتم.موقع خروج از هواپيما مثل آدمهاي مسخ شده به دنبال ماني حرکت مي کردم. وقتي بالاخره از قسمت کنترل و بازرسي رد شديم، وارد سالن فرودگاه شديم. ماني گفت:
" قرار بود مشفق بياد. تو چند لحظه اينچا بايست ببينم پيداش ميکنم يا نه؟"
هنوز حرفش تمام نشده بود که کسي او را صدا کرد و ماني با خوشحالي برگشت و آقاي مشفق را ديد که براي ما دست تکان مي دهد.
تا رسيدن به منزل ، آقاي مشفق و ماني سخت مشغول گفتگو شدند و من هم ساکت در لاک خود فرورفتم. انقدر دلتنگ بودم که دلم مي خواست زار زار گريه کنم. احساس پوچي و بيهودگي مي کردم. آينده اي در برابرم گسترده بود که نه خودم بلکه ديگران برايم تعيين کرده بودند. بدون هيچ عشق و علاقه اي. آه که چه آرزوهايي داشتم و از عشق و زندگي دنياي زيبا و دوست داشتني براي خودم ساخته بودم. اما چه شد؟ همه آنها با نامردي فرشاد دود شد و به هوا رفت و فقط خاطره اي تلخ از آن در قلبم باقي ماند که روح و جانم را تحليل مي برد. اين واقعيت که بايد با مردي زندگي مي کردم که هيچ علاقه اي به او نداشتم بيشتر عذابم مي داد و دلم بيشتر وبيشتر مي گرفت. جاده هاي سرسبزي که از برابر ديدگانم مي گذشت بينهايت زيبا و خيال انگيز بود . منزل ماني تقريبا خارج از شهر بود و ما نيم ساعت بعد به آنجا رسيديم. خانه ويلايي قشنگي بود.
ماني به کمک دوستش وسايل را به داخل بردند . داخل خانه زيباتر از بيرونش بود . پس از مدتي اقاي مشفق خداحافظي کرد و رفت و من و او تنها مانديم . ماني دستم را گرفت و گفت:
"بيا همه جا را نشانت دهم"
به ناچار با او همراه شدم و گاهي هم از ذوق و سليقه اش تعريف و تمجيد کردم. مثل بچه ها شادي مي کرد.اندک زماني بعد خستگي را بهانه کردم و به اتاقي که برايم در نظر گرفته بود رفتم و بعد از اينکه در را قفل کردم خود را روي تخت انداختم و با سوز دل گريستم. اما چه سود که هيچ اشکي نمي تواند تالم و رنج انسان را تخفيف دهد. چند ساعتي که گذشت از جا بلند شدم . دوشي گرفتم و لباسم را عوض کردم و از اتاق بيرون امدم.
ماني روي يکي از مبلها خوابش برده بود. من هم به شدت گرسنه شده بودم. وارد آشپزخانه شدم تا چيزي براي خوردن پيدا کنم. خوشبختانه يخچال پر از مواد غذايي و يوه جات بود. دو تکه استيک و يک بسته سيب زميني آماده را برداشتم و مشغول درست کردن انها شدم. با اينکه سعي مي کردم سرو صدا ايجاد نکنم ماني هراسان از خواب بيدار شد و بي آنکه گله اي بکند لبخند زنان گفت:
"حالت چطوره؟ بهتري؟"
"آره خوبم. خوب تر هم مي شم. فعلا که خيلي گرسنه ام."
: اتفاقا من هم همينطور، غذا براي هردومونه؟"
"بله ، مگه قرار بود من تنها غذا بخورم؟"
"نه، اما فکر کردم.."
"بيخودي فکر کردي. تا اينها را آماده مي کنم تو هم کمي سالاد درست کن."
"اي به چشم همسر عزيزم.راستي که زن توي خونه چه نعمتيه"
از اينکه مثل بچه ها ذوق مي کرد خنده ام گرفته بود، اما نخنديدم . نميخواستم روش زياد شه! بايد با اوهمانطور سرد و جدي مي بودم. غذا را که اماده شده بود روي ميز گذاشتم و سپس هر دو پشت ميز نشستيم. براي تشکر دستش را پيش آورد تا دستم را بگيرد که ناخوداگاه ان را پس کشيدم و او با شرمندگي گفت:
"معذرت ميخوام."
"اشکالي نداره، غذات رو بخور."
بعد براي اينکه مرا خوشحالتر کند با لحن دوستانه اي گفت:
"راستي سيما امشب دوستام براي ما جشن گرفتند. حالش رو داري بريم؟"
"البته! چرا که نه. هر جا که بشه خوش بود من هستم."
"که اينطور."
وسپس ساکت شد و من هم در سکوت به خوردن غذايم ادامه دادم. تا اينکه دوباره گفت:
"سيما روزها که من ميرم دفتر تو اينجا خيلي تنها مي موني چطوره تو هم جايي خودت را سرگرم کار کني و يا مثلا کلاس زبان بري."
"آره فکر بدي نيست،خودم هم همين تصميم را گرفته بودم، اما فعلا فکر تنهايي منو نکن. زندگيت را همون طور مثل سابق ادامه بده، مثل قبل از ازدواجت."
سکوت کرد و اندکي بعد از پشت ميز برخاست و تشکر کرد و گفت:
"ميرم تو اتاقم کارهاي عقب مونده ام را انجام بدهم. اگر حوصله ات سر رفت مي توني کتاب بخوني ، يا تلويزيون تماشا کني يا مثلا موزيک گوش بدي. خلاصه هر کاري دوست داري انجام بده، اينجا خونه خودته"
زير لب تشکر کردم و گفتم برود و به کارهايش برسد. از اينکه با او چنان رفتار سردي داشتم نا راحت بودم؛ در حالي که او سراپاي وجودش مهر و محبت بود.اما نه، دوباره داشتم تحت تاثير قرار مي گرفتم. مدام به خودم نهيب مي زدم.بعد از رفتم او شروع به جستجو در خانه کردم تا از همه چيز و همه جا سر در بياورم. ضمن گشتن چشمم به آلبوم عکسي افتاد که در قفسه کتابها بود .آن را برداشتم و مشغول تماشاي ان شدم. آلبوم مربوط به عکسهاي ماني و دوستانش بود. عکسهايي از دوران دانشگاه و سالهاي بعد از آن. همان طور که آلبوم را ورق مي زدم چند عکس توجهم را جلب کرد. عکسهايي از ماني و دختري بسيار زيبا که در ژستهاي مختلف گرفته شده بود.اط حالت انها مي شد حدس زد خيلي به هم نزديک بوده اند؛ شايد هم عاشق يکديگر.وقتي ورقهاي بعد از آن را ديدم حدسم به يقين تبديل شد . ماني و او در حال بوسيدن يکديگر بودند.
همان موقع ياد حرفش افتادم که گفته بود دختري را دوست داشته و بنا به دلايلي نتوانسته با او ازدواج کند. مطمئناُ اين همان دختر بود.به سليقه اش آفرين گفتم. دختر بي اندازه زيبايي بود. خيلي عجيب بود که ديدن عکسها هيچگونه احساسي مثل حسادت را در من برنينگيخت. برايم فرقي نمي کرد او با چه کسي بوده يا بعد از آن خواهد بود، چون قرار ما اين بود که مثل دو تا دوست در کنار هم زندگي کنيم . بنابراين نبايد به او احساس تملک مي کردم. آلبوم را بستم و کنار گذاشتم. همين موقع ماني که گويا نگران تنهايي من شده بود ، از اتاقش بيرون آمد. وقتي آلبوم را کنار دستم ديد دستپاچه شد و خواست چيزي بگويد که لبخند زنان گفتم:
"لزومي نداره به من توضيح بدي. اينقدر شعور دارم که بفهمم. در ثاني ، تو مختاري هر طور دوست داري زندگي کني. آزادِ آزاد."
از طرز برخوردم يکدفعه جا خورد. اما به رويش نياورد و هيچ واکنشي نشان نداد. همانطور که امده بود دوباره به اتاقش برگشت.دوباره تنها شده بودم . بنابراين تلويزيون را روشن کردم و روي مبل دراز کشيدم و مشغول تماشاي ان شدم که اندک اندک سنگيني خواب بر من چيره شد و از هوش رفتم. هنگامي که بيدار شدم هوا تقريبا تاريک شده بود و به جز آباژوري که کنار مبل روشن بود بقيه چراغها خاموش بودند. از رواندازي که رويم افتاده بود فهميدم که ماني در خانه نيست.نمي دانستم که کجا رفته. حالم شديدا گرفته بود. جور غريبي دلتنگ بودم. ياد خانه مان افتادم و اشک در چشمانم حلفه بست. در اين حال بودم که ماني با لباس اسپرت از راه رسيد و شادو سرحال گفت:
"رفته بودم قدم بزنم. هواي بيرون خيلي خوبه. خوب خانم محترم يواش يواش بايد اماده شي بريم. بچه ها منتظر ما هستند."
تازه يادم افتاد که بايد به مهماني برويم . درحالي که هنوز احساس سستي و رخوت مي کردم از جا برخاستم. هرگز دوست نداشتم در جمهي خودم را انگشت نما کنم ، اما ان شب فکر کردم بد نيست چهره ام با هميشه متفاوت باشد. بنابراين در مقابل آينه نشستم و با تبحر خاصي آرايش کردم، به طوري که بعد از اتمام آن از خودم خوشم آمده بود. موهاي مشکي و نرمم را دور شانه هايم ريختم و قسمت جلو را به طرف راست کج کردم که تقريبا نيمي از صورتم را مي پوشاند و حالت قشنگي به چهره ام مي بخشيد. سپس چمدانم را باز کردم و لباس شيري رنگي را که قسمت بالاي سينه اش دکلته بود انتخاب کردم و پوشيدم. لباشم با آرايش و موهايم تضاد جالبي را ايجاد کرده بود و تقريبا مرا جوانتر نشان مي داد. به قول دوستان و آشنايان که مرا يک دختر شرقي کامل مي دانستند بدک نشده بودم. بعد کفشهايم را به پا کردم و از اتاق بيرون آمدم که يکدفعه با نگاه تحسين برانگيز ماني روبرو شدم. او تا ان لحظه مرا به آن شکل نديده بود حتي در روز عروسيمان. در حالي که ايستاده بود و مرا تماشا مي کرد گفت:
"سيما اگه بگم تو قشنگترين دختري هستي که در طول زندگيم ديده ام، دروغ نگفتم. يعني فوق العاده شدي. اصلا باورم نمي شه تو همون سيماي قبلي هستي . من از داشتن زني مثل تو احساس غرور مي کنم. بي نهايت خوشگل شدي."
نخستين بار بود که کسي از من ان همه تعريف و تمجيد مي کرد و اين جاي اميدواري بود که در مجلس ان شب مورد توجه قرار خواهم گرفت. درواقع هدف من هم از رفتن به مهماني همين بود؛ جلب توجه مردهاي ديگر؛ کاري که به خاطرش روي زندگيم قمار کرده بودم. از ماني تشکر کردم و با هم به مهماني رفتيم.
هنگامي که وارد مجلس شديم عده زيادي در انجا حضور داشتند. از جمله صاحب همان عکسي که در کنار ماني ديده بودم.صد برابر زيباتر از عکسش بود. با ماني در حالي که مرا به دوستانش معرفي مي کرد به طرف او رفتيم و مرا به او هم معرفي کرد. در نگاهش خصومت، خشم و نفرت کاملا به چشم مي خورد.وقتي دستم را جلو بردم تا با او دست بدهم هيچ اعتنايي نکرد و با لبخندي استهزا آميز از ما دور شد.خيلي به من برخورده بود، اما ماني گفت:
"به دل نگير. لنا اخلاقهاي مخصوص به خودش رو داره. کلا آدم دير جوشيه."
من هم با تمسخر گفتم:
"دير جوش نيست. يا حسوديش شد يا خيلي بي ادبه."
بعد به چشمهايش نگاه کردم و گفتم:
"ماني بهتره با هم روراست باشيم. اين همون دختره نيست که قرار بود با هم ازدواج کنين؟"
سکوت کرد و صورتش را از من برگرداند. دوباره گفتم:
"خوب حالا همه چيز دستگيرم شد. اما ناراحت نباش مي توني مثل سابق رابطه ات رو باهاش ادامه بدي. براي من اصلا مهم نيست."
بعد از ماني جدا شدم و به ميان مجلس رفتم. بدون اينکه احساس غريبي کنم با همه خوش و بش مي کردم و مي گفتم و مي خنديدم.مدتي نگذشته بود که توجه همه را به خودم جلب کرده بودم. مخصوصا چند تن از دوستان ماني که مجرد بودند و خيلي دور و برم مي پلکيدند.در اين ميان هم مراقب ماني بودم که مرتب دندانهايش را روي هم مي فشرد و حرص مي خورد و هم متوجه لنا که با نخوت و غرور راه مي رفت و مدام خودش را به ماني مي چسباند.حتي چند بار متوجه شدم که با هم پچ پچ مي کنند و او چيزهايي به ماني مي گويد که او عصباني تر جوابش را مي دهد.خيلي کنجکاو بودم تا بدانم چرا ماني مرا به او ترجيح داده بود، در حالي که زيبايي خيره کننده لنا نفس هر کسي را در سينه حبس مي کرد. واقعا از هر نظر ايده آل و زيبا بود. همانطور که در ميان مهمانان مي چرخيدم و از تعريف ها و تمجيدهايشان مستفيض مي شدم با دختر جواني که تقريبا همسن و سال خودم بود برخورد کردم که با لبخندي دوستانه به من گفت:
"شما واقعا زيبا هستيد. بايد با آقاي افتخاري براي انتخابشون تبريک گفت. "
و اضافه کرد:
"ما هم تازه ازدواج کرديم. تقربا دو ماه مي شه که آمدم اينجا، ولي خيلي تنها هستم. هيچ از اين جا خوشم نمي آد .شما چطور؟"
لبخندي زدم و گفتم:
" من تازه امروز وارد شدم . فکر مي کنم حق با شما باشه. اما اگه بشه سرگرم کاري شد تنهايي دور از وطن اون قدر به آدم سخت نمي گذره."
"بله، همين طوره"
شوهرش که دوست ماني و آقاي مشفق بود گفت:
"من فکر مي کنم شبنم نياز به يه دوست خوب داره تا کار بيرون از خونه، مخصوصا که زبان هم بلد نيست و مرور زمان لازمه تا کاملا به محيط اينجا و مردمش عادت کنه."
"خوب من هم مثل شبنم خانم. از زبان آلماني هيچي نمي دونم، ولي به زبان انگليسي تسلط کامل دارم و به قول معروف مي تونم گليم خودم را از آب بيرون بکشم. فعلا هيچ علاقه اي به کارکردن بيرون از خونه ندارم؛ يعني تا وقتي با محيط اينجا آشنا نشدم. ولي مي تونم يه دوستي خوب رو بپذيرم. چون منم اينجا هستم، البته اگر شما مايل باشيد."
هر دو از سر رضايت لبخندي زدند و شبنم گفت:
"باعث افتخار منه سيما خانم . چي از اين بهتر."
دختر ساده و مهرباني به نظر مي رسيد و ما با هم دوست شديم. در حين صحبت بوديم که ناگهان با ورود مردي که دست در دست دختر جواني داشت در جا خشکم زد! به طوري که احساس کردم لحظه اي قلبم از حرکت ايستاد. با چشماني که کم مانده بود از حدقع بيرون بزند به آنها خيره شدم. فکر مي کردم آنچه مي بينم اوهام است و احتمالاُ اشتباه گرفته ام، اما وقتي صدايش را شنيدم ديگر شکي برايم باقي نماند که خودش است. فرشاد! تمام بدنم از ديدن او به لرزه افتاد، به طوري که قادر نبودم روي پاهايم بايستم. به سرعت رويم را برگرداندم و مشغول صحبت با شبنم شدم، اما ديگر دير شده بود وفرشاد مرا ديده بود. حالا اين او بود که مات و مبهوت به من خيره شده بود. رنگ از رويش پريده و مانند مجسمه اي در جا خشکش زده بود. نمي توانم حال پريشانم را در آن لحظه توصيف کنم. حالا هر دو با فاصله اي دور از هم ايستاده بوديم و يکديگر را نگاه مي کرديم. خوشبختانه مجلس شلوغ بود و کسي متوجه ما نشد، مگر شبنم و شوهرش که پرسيدند:
"چي شده سيما خانم؟ حالتون خوبه؟ اين آقا را مي شناسيد؟"
يکدفعه به خودم آمدم و تته پته کنان جواب دارم:
"اين آقا؟ راستش نمي دونم....آخه شبيه کسيه که.. بهتره حرفش را نزنيد."
اگر ماني به دادم نرسيده و مرا از آن وضعيت اسف بار نجات نداده بود نمي دانستم بايد چه جوابي به انها بدهم. ماني در حالي که بازويم را گرفته بود و از دوستش معذرتخواهي مي کرد گفت:
"عذر مي خوام تنهات گذاشتم."
"نه من تنها نبودم. مشغول صحبت با خانم دوستت بودم . تو هم انگار سرت با لنا خيلي گرم بود."
نه درباره کار دفتر صحبت مي کرديم. آخه توي اين مدتي که نبودم همه چيز به هم ريخته و بايد هر چه زودتر به اونها سر و سامان بدم."
هنوز بدنم مي لرزيد، طوري که ماني با نگراني پرسيد:
"سيما انگاري مي لرزي. نکنه سردته. اينجا که خيلي گرمه! مخصوصا با اين همه آدمي که اينجاست."
به سختي توانستم خودم را جمع و جور کنم و بگويم:
"نه حالم خوبه ، فقط قدري خسته ام."
"بله مي فهمم، اما چاره اي نيست و بايد هر طور شده امشب را تحمل کني، چون اين مهماني به خاطر ما برگزار شده . اگه زود بريم برو بچه ها ناراحت مي شن."
جوابي ندادم. حالم چندان مساعد نبود. دلم ميخواست هر چه زودتر آن مجلس را ترک کنم، ولي به قول ماني بايد دندان روي جگر مي گذاشتم . حالا نگاه دو نفر روي من و ماني متمرکز شده بود. لنا و فرشاد. سعي مي کردم از کنار ماني دور نشوم. نمي توانستم به فرشاد فرصت روبرو شدن بدهم. اما کاملا حس مي کردم مراقب من است و نگاهم مي کند.طوري که آخر ماني متوجه شد و پرسيد:
"سيما اين تازه وارد کيه که چشم از تو برنمي داره؟ اونو قبلا بين خودمون نديده بودم. اتفاقا داره مي آد سمت ما. مطمئني که نمي شناسيش؟"
فرصتي براي جواب نبود، چون همان موقع آقاي مشفق با صداي بلند همه را به سکوت فراخواند و در يک سخنراني رو به حضار گفت:
"دوستان عزيز مي خوريم به سلامتي اين زوج خوشبخت ماني و سيما که به جمع متاهلها پيوستند و با آرزوي سعادت براي آن دو."
همه گيلاسهايشان را بلند کرده و به هم زدند. همين موقع نگاهم به فرشاد افتاد که مبهوت تر از قبل به من و ماني نگاه مي کرد. از درون مانند بمبي شده بودم که با هر اشاره اي منفجر خواهد شد. سعي کردم حتي الامکان آرامش خودم را حفظ کنم، بنابراين لبخند زنان از همه تشکر کردم و براي اولين بار دست در گردن ماني انداختم و در مقابل نگاه تمام انها ماني را بوسيدم. ناگهان صداي کف زدن و هلهله مدعوين به هوا برخاست که: دوباره، دوباره. در واقع اين اولين بوسه اي بود که ميان من و او رد و بدل شده بود . اصلا نفهميدم چطور اين اتفاق افتاد ، فقط اين را مي دانستم که با اين کاربه فرشاد ولنا تو دهني زده ام و از اين بابت احساس رضايت مي کردم. اين کار باعث شد تا ماني فرصت را غنيمت شمرده و دوباره مرا ببوسد. امامن عصباني شدم و زير لب گفتم:
"تو يه فرصت طلبي. چيه نکنه فکر کردي که عاشقت شدم! تو حق نداشتي دوباره منو ببوسي.".....
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)