صفحه 2 از 6 نخستنخست 123456 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 11 تا 20 , از مجموع 58

موضوع: ♔♔داستان های کوتاه ، کتاب : نشان لیاقت عشق ♔♔

  1. #11
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض

    سنگتراش

    روزی سنگتراشی که از کار خود ناراضی بود و احساس حقارت می کرد ، از نزدیکی خانه ی بازرگانی عبور می کرد. در باز بود و او خانه مجلل ، باغ و نوکران بازرگان را دید و به حال خود غبطه خورد و با خود گفت : این بازرگان چقدر قدرتمند است! و آرزو کرد که مانند بازرگان باشد.

    در یک لحظه ، او تبدیل به بازرگانی با جاه و جلال شد. تا مدت ها فکر می کرد از همه قدرتمند تر است . تا این که یک روز حاکم شهر از آنجا عبور می کرد. او دید که همه مردم به حاکم احترام می گذارند حتی بازرگانان .

    مرد با خودش فکر کرد : کاش من هم یک حاکم بودم ، آن وقت از همه قویتر می شدم !

    در همان لحظه ، او تبدیل به حاکم مقتدر شهر شد. در حال که روی تختی روان نشسته بود ، مردم همه به او تعظیم می کردند. احساس کرد که نور خورشید او را می آزارد و با خودش فکر کرد که خورشید چقدر قدرتمند است.

    او آرزو کرد که خورشید باشد و تبدیل به خورشید شد و با تمام نیرو سعی کرد که به زمین بتابد و آن را گرم کند.

    پس از مدتی ابری بزرگ و سیاه آمد و جلوی تابش او را گرفت. پس با خود فکر کرد که نیروی ابر از خورشید بیشتر است و تبدیل به ابری بزرگ شد.

    کمی نگذشته بود که بادی آمد و او را به این طرف و آن طرف هل داد. آین بار آرزو کرد که باد شود و تبدیل به باد شد.

    ولی وقتی به نزدیکی صخره ای رسید ، دیگر قدرت تکان دادن صخره را نداشت. با خود گفت که پس صخره قوی ترین چیز در دنیاست و تبدیل به آن شد . همان طور که با غرور ایستاده بود ، ناگهان صدایی شنید و احساس کرد که دارد خرد می شود. نگاهی به پایین انداخت و سنگتراشی را دید که با چکش و قلم به جان او افتاده است !


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  2. #12
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض

    شمع فرشته

    مردي كه همسرش را از دست داده بود دختر سه ساله اش را بسيــار دوست مي داشت
    دخترك به بيماري سختي مبتلا شد


    پدر به هر دري زد تا كودك سلامتي اش را دوباره بدست بياورد، هرچه پول داشت براي درمان او خرج كرد

    ولي بيماري جان دخترك را گرفت و او مرد...

    پدر در خانه اش را بست و گوشه گير شد. با هيچكس صحبت نمي كرد سركار نمي رفت.
    دوستان و آشنايانش خيلي سعي كردند تا او را به زندگي عادي برگردانند ولي موفق نشدند.

    شبي پدر روياي عجيبي ديد، ديد كه در بهشت است و صف منظمي از فرشتگان كوچك در جاده اي طلايي به سوي كاخي مجلل در حركت هستند همه فرشته هاي كوچك در حال شادي بودنند .

    هر فرشته شمعي در دست داشت و شمع همه فرشتگان به جز يكي روشن بود

    مرد جلوتر رفت و ديد فرشته اي كه شمعش خاموش است، همان دختر خودش است
    پدر فرشته غمگينش را در آغوش گرفت و او را نوازش داد
    از او پرسيد : دلبندم، چرا غمگيني؟ چرا شمع تو خاموش است؟


    دخترك به پدرش گفت: باباجان، هر وقت شمع من روشن مي شود، اشكهاي تو آن را خاموش مي كند و هر وقت تو دلتنگ مي شوي، من هم غمگين مي شوم هر وقت تو گوشه گير مي شوي من نيز گوشه گير مي شوم نمي توانم همانند بقيه شاد باشم .

    پدر در حالي كه اشك در چشمانش حلقه زده بود، از خواب پريد.
    اشكهايش را پاك كرد، ناراحتي و غم را رها كرد و به زندگي عادي خود بازگشت.


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  3. #13
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض

    پول

    یک سخنران معروف در مجلسی که دویست نفر در آن حضور داشتند، یک اسکناس هزار تومانی را از جیبش بیرون آورد و پرسید: چه کسی مایل است این اسکناس را داشته باشد؟
    دست همه حاضرین بالا رفت.

    سخنران گفت: بسیار خوب، من این اسکناس را به یکی از شما خواهم داد ولی قبل از آن می خواهم کاری بکنم. و سپس در برابر نگا ه های متعجب، اسکناس را مچاله کرد و پرسید: چه کسی هنوز مایل است این اسکناس را داشته باشد؟
    و باز هم دست های حاضرین بالا رفت.

    این بارمرد، اسکناس مچاله شده را به زمین انداخت و چند بار آن را لگد مال کرد و با کفش خود آن را روی زمین کشید. بعد اسکناس را برداشت و پرسید: خوب، حالا چه کسی حاضر است صاحب این اسکناس شود؟ و باز دست همه بالا رفت.

    سخنران گفت: دوستان ، با این بلاهایی که من سر اسکناس در آوردم، از ارزش اسکناس چیزی کم نشد و همه شما خواهان آن هستید.

    و ادامه داد: در زندگی واقعی هم همین طور است، ما در بسیاری موارد با تصمیمــاتی که می گیریم یا با مشکلاتی که روبرو می شویم، خم می شویم، مچالــه می شویم، خاک آلود می شویم و احساس می کنیم که دیگر پشیزی ارزش نداریم، ولی این گونه نیست و صرف نظر از این که چه بلایی سرمان آمده است هرگز ارزش خود را از دست نمی دهیم و هنوز هم برای افرادی که دوستمان دارند، آدم با ارزشی هستیم.


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  4. #14
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض

    انعکاس زندگی


    پدر و پسري مشغول قدم زدن در كوه بودند که ناگهان پای پسر به سنگی گیر کرد، به زمین افتاد و ناخودآگاه فرياد کشید: آآآی ی ی !!
    صدایی از دوردست آمد: آآآی ی ی!!
    پسرک با کنجکاوی فریاد زد: کی هستی؟
    پاسخ شنید: کی هستی؟
    پسرک خشمگین شد و فریاد زد: ترسو!
    باز پاسخ شنید: ترسو!
    پسرک با تعجب از پدرش پرسید: چه خبر است؟


    پدر لبخندی زد و گفت: پسرم، توجه کن و بعد با صدای بلند فریاد زد: تو یک قهرمان هستی!
    صدا پاسخ داد: تو یک قهرمان هستی!

    پسرک باز بیشتر تعجب کرد. پدر توضیح داد: مردم می گویند این انعکاس کوه است ولی این در حقیقت انعکاس زندگی است. هر چیزی که بگویی یا انجام دهی، زندگی عیناً به تو جواب میدهد.

    اگر عشق را بخواهی، عشق بیشتری در قلبت به وجود می آید و اگر به دنبال موفقیت باشی، آن را حتماً به دست خواهی آورد. هر چیزی را که بخواهی، زندگی همان را به تو خواهد داد.


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  5. #15
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض

    راز زندگی

    pictur104در افسانه ها آمده ٬ روزی که خداوند جهان را آفرید ٬ فرشتگان مقرب را به بارگاه خود فراخواند و از آنها خواست تا برای پنهان کردن راز زندگی پیشنهاد بدهند.

    یکی از فرشتگان به پروردگار گفت : خداوندا ٬ آنرا در زیر زمین مدفون کن .
    فرشته دیگری گفت: آنرا در زیر دریا ها قرار بده.

    و سومی گفت: راز زندگی را در کوهها قرار بده.

    ولی خداوند فرمود: اگر من بخواهم به گفته های شما عمل کنم ٬ فقط تعداد کمی از بندگانم قادر خواهند بود آن را بیابند ٬ در حالی که من می خواهم راز زندگی در دسترس همه بندگانم باشد.

    در این هنگام یکی از فرشتگان گفت: فهمیدم کجا! ای خدای مهربان ٬ راز زندگی را در قلب بندگانت قرار بده ٬ زیرا هیچکس به این فکر نمی افتد که برای پیدا کردن آن باید به قلب و درون خودش نگاه کند.
    و خداوند این فکر را پسندید.


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  6. #16
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض

    بانک زمان

    تصور کنيد بانکي داريد که در آن هر روز صبح 86400 تومان به حساب شما واريز مي شود و تا آخرشب فرصت داريد تا همه پولها را خرج کنيد چون آخر وقت حساب خود به خود خالي مي شود!

    دراين صورت شما چه خواهيد کرد؟!

    البته که سعي ميکنيد تا آخرين ريال را خرج کنيد!

    هر کدام از ما يک چنين بانکي داريم، بانک زمان.

    هرروز صبح در بانک زمان شما 86400 ثانيه اعتبار ريخته مي شود و آخر شب اين اعتبار به پايان مي رسد. هيچ برگشبي نيست و هيچ مقداري از اين زمان به فردا اضافه نمي شود.

    ارزش يک سال را دانش آموزي که مردود شده مي داند.
    ارزش يک ماه را مادري که فرزندي نارس به دنيا آورده مي داند.
    ارزش يک هفته را سردبير يک هفته نامه مي داند.
    ارزش يک دقيقه را شخصي که از قطار جا مانده.
    و ارزش يک ثانيه را آنکه از تصادفي مرگبار جان بدر برده مي داند.

    هر لحظه گنج بزرگي است، گنجتان را مفت از دست ندهيد!
    باز به خاطر بياوريد که زمان به خاطر هيچکس منتظر نمي ماند.


    ديروز به تاريخ پيوست،
    فردا معماست،
    و امروز هديه است.


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  7. #17
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض

    دسته گل


    روزي اتوبوس خلوتي در حال حركت بود.

    پيرمردي با دسته گلي زيبا روي يكي از صندلي هانشسته بود . مقابل او دختركي جوان قرار داشت كه بي نهايت شيفته ي زيبايي و شكوه دسته گل شده بود و لحظه اي از آن چشم بر نمي داشت .

    زمان پياده شدن پيرمرد فرا رسيد . قبل از توقف اتوبوس در ایستگاه ، پيرمرد از جا برخاست . به سوي دخترك رفت و دسته گل را به او داد و گفت : (( متوجه شدم كه تو عاشق اين گلها شده اي . آنها را براي همسرم خريده بودم و اكنون مطمئنم كه او از اينكه آنها را به تو بدهم خوشحال تر خواهد شد.))

    دخترك با خوشحالي گل را پذيرفت و با چشمانش پيرمرد را كه از اتوبوس پايين مي رفت بدرقه كرد و با تعجب ديد كه پيرمرد به سوي دروازه ي آرمگاه خصوصي در آن سوي خيابان رفت و كنار نرده ي در ورودي نشست .


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  8. #18
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض

    تصمیم مهم




    در یکی از روستاهای ایتالیا ، پسر بچه ی شروری بود که دیگران را با سخنان زشتش خیلی ناراحت می کرد .

    روزی پدرش جعبه ای پر از میخ به پسر داد وبه او گفت : هر بار که کسی را با حرف هایت ناراحت کردی ، یکی از این میخ ها را به دیوار طویله بکوب .

    روز اول ، پسرک بیست میخ به دیوار کوبید . پدر از او خواست تا سعی کند تعداد دفعاتی که دیگران را می آزارد ، کم کند . پسرک تلاشش را کرد و
    تعداد میخهای کوبیده شده به دیوار کمتر و کمتر شد .

    یک روز پدرش به او پیشنهاد کرد تاهر بار که توانست از کسی بابت حرفهایش معذرت خواهی کند ، یکی از میخها را از دیوار بیرون بیاورد .

    روزها گذشت تا اینکه ی روز پسرک پیش پدرش آمد و با شادی گفت : بابا ، امروز تمام میخها را از دیوار بیرون آوردم !

    پدر دست پسرش را گرفت و با هم به طویله رفتند ، پدر نگاهی به دیوار انداخت و گفت : آفرین پسرم . کار خوبی انجام دادی . اما به سوراخهای دیوار نگاه کن . دیوار دیگر مثل گذشته صاف وتمیز نیست . وقتی تو عصبانی می شوی و با حرفهایت دیگران را می رنجانی ، آن حرفها هم چنین آثاری بر انسانها می گذارند .

    تو می توانی چاقوی در دل انسانی فرو کنی و آن را بیرون آوری ، اما هزاران با عذر خواهی هم نمی تواند زخم ایجاد شده را خوب کند .


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  9. #19
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض

    خانم نظافتچی

    در امتحان پایان ترم دانشکده پرستاری ، استاد ما سوال عجیبی مطرح کرده بود . من دانشجوی زر نگی بودم و داشتم به سوالات به راحتی جواب می دادم تا به آخرین سوال رسیدم : نام کوچک خانم نظافتچی دانشکده چیست؟

    سوال به نظرم خنده دار می آمد. در طول چهار سال گذشته من چندین بار این خانم را دیده بودم ؛ ولی نام او چه بود ؟!

    من کاغذ را تحویل دادم ، در حالی که آخرین سوال امتحان بی جواب مانده بود .

    پیش از پایان آخرین جلسه یکی از دانشجویان از استاد پرسید: استاد منظور شما از طرح آن سوال عجیب چه بود ؟

    استاد جواب داد: در این حرفه شما افراد زیادی را خواهید دید . همه ی آنها شایسته ی توجه و مراقبت شما هستند . باید آنها را بشناسید و به آنها محبت کنید ، حتی اگر این محبت فقط یک لبخند یا یک سلام دادن ساده باشد.

    من هرگز آن درس را فراموش نخواهم کرد !


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  10. #20
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض

    جای پا

    شبی از شبها مردی خواب عجیبی دید، او در عالم رویا دید پا به پای خداوند روی ماسه های ساحل دریا قدم می زندو در همان حال ، در آسمان بالای سرشخاطرات دوران زندگی اش به صورت فیلمی در حال نمایش است.


    او که محو تماشای زندگیش بود ناگهان متوجه شد که گاهی فقط جای پای یک نفر روی شن ها دیده می شودو آن هم وقت هائی است که او دوران پر درد و رنج زندگی اش را طی میکرده است .


    بنابراین با ناراحتی به خدا که در کنارش بود ، گفت :پروردگارا ، تو فرموده بودی که اگر کسی به تو روی آوردو تو را دوست بدارد در تمام مسیر زندگی ، کنارش خواهی بودو او را محافظت خواهی کرد پس چرا در مشکل ترین لحظات زندگیم ، فقط جای پای یک نفر وجود داردچرا مرا در لحظاتی که به تو سخت نیاز داشتم تنها گذاشتی ؟


    خداوند لبخند زد و گفت : بنده عزیزممن هرگز تو را تنها نگذاشته امزمان هایی که تو در رنج و سختی بودیمن تو را در آغوش گرفته بودم تا به سلامتی از موانع عبور کنی






    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






صفحه 2 از 6 نخستنخست 123456 آخرینآخرین

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/