صفحه 2 از 6 نخستنخست 123456 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 11 تا 20 , از مجموع 58

موضوع: ♔♔داستان های کوتاه ، کتاب : نشان لیاقت عشق ♔♔

Hybrid View

پست قبلی پست قبلی   پست بعدی پست بعدی
  1. #1
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض

    راز زندگی

    pictur104در افسانه ها آمده ٬ روزی که خداوند جهان را آفرید ٬ فرشتگان مقرب را به بارگاه خود فراخواند و از آنها خواست تا برای پنهان کردن راز زندگی پیشنهاد بدهند.

    یکی از فرشتگان به پروردگار گفت : خداوندا ٬ آنرا در زیر زمین مدفون کن .
    فرشته دیگری گفت: آنرا در زیر دریا ها قرار بده.

    و سومی گفت: راز زندگی را در کوهها قرار بده.

    ولی خداوند فرمود: اگر من بخواهم به گفته های شما عمل کنم ٬ فقط تعداد کمی از بندگانم قادر خواهند بود آن را بیابند ٬ در حالی که من می خواهم راز زندگی در دسترس همه بندگانم باشد.

    در این هنگام یکی از فرشتگان گفت: فهمیدم کجا! ای خدای مهربان ٬ راز زندگی را در قلب بندگانت قرار بده ٬ زیرا هیچکس به این فکر نمی افتد که برای پیدا کردن آن باید به قلب و درون خودش نگاه کند.
    و خداوند این فکر را پسندید.


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  2. #2
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض

    سکه

    در خلال یک نبرد بزرگ,فرمانده قصد حمله به نیروی عظیمی از دشمن را داشت. فرمانده به پیروزی نیروهایش اطمینان کامل داشت ولی سربازان وی دو دل بودند.

    فرمانده سربازان را جمع کرد ,سکه ای از جیب خود بیرون آورد , رو به سربازان کرد و گفت:سکه ای را بالا می اندازم,اگر رو بیاید پیروز میشویم و اگر پشت بیاید شکست میخوریم.


    بعد سکه را به بالا پرتاب کرد.سربازان همه به دقت به سکه نگاه کردند تا به زمین رسید.

    سکه به سمت رو افتاده بود.


    سربازان نیروی فوق العاده ای گرفتند و با قدرت به دشمن حمله کردند و پیروز شدند.

    پس از پایان نبرد,معاون فرمانده نزد او آمد و گفت:قربان,شما واقعا میخواستید سرنوشت جنگ را به یک سکه واگذار کنید؟ فرمانده با خونسردی گفت:بله و سکه را به او نشان داد...

    هر دو طرف سکه رو بود .


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  3. #3
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض

    دیوار


    مادر خسته از خرید برگشت وبه زحمت زنبیل سنگین را داخل خانه آورد.پسر بزرگش که منتظر بود جلو دوید و گفت:مامان مامان!وقتی من در حیاط بازی می کردم وبابا داشت با تلفن صحبت می کرد تامی با ماژیک روی دیوار اتاقی که شما تازه رنگش کرده اید نقاشی کرد!

    مادر عصبانی به اتاق تامی کوچولو رفت.

    تامی از ترس زیر تخت قایم شده بود مادر فریاد زد:تو پسر خیلی بدی هستی وتمام ماژیکهایش را در سطل آشغال ریخت.تامی از غصه گریه کرد.

    ده دقیقه بعد وقتی مادر وارد اتاق پذیرایی شد قلبش گرفت.تامی روی دیوار با ماژیک قرمز یک قلب بزرگ کشیده بود و داخلش نوشته بود:مادر دوستت دارم!

    مادر در حالی که اشک می ریخت به آشپزخانه برگشت ویک قاب خالی آورد و آن را دور قلب آویزان کرد.

    تابلوی قلب قرمز هنوز هم در اتاق پذیرایی بر دیوار است!


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  4. #4
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض

    قلب ماسه ای



    دخترک با دقت تمام داشت بزرگترين قلب ممکن را توی ساحل با يک چوب روی ماسه ها ترسيم می کرد.
    شايد فکر می کرد که هر چه اين قلب را بزرگتر درست کند يعنی اينکه بيشتر دوستش دارد
    بعد از اينکه قلب ماسه ايش کامل شد سعی کرد با دستهايش گوشه هايش را صيقل دهد تا صاف صاف شود
    شايد می خواست وقتی دريا آن را با خودش می برد، اين قلب ماسه ای جايی گير نکند!
    از زاويه های مختلف به آن نگاه کرد، شايد می خواست اينطوری
    آنرا خوب خوب بشناسد و مطمئن شود همان چيزی شده که دلش می خواست!
    به قلب ماسه ايش لبخندی زد و از روی شيطنت هم يک چشمک به قلب ماسه ای هديه داد.
    دلش نيامد که يک تيرماسه ای را به يک قلب ماسه ای شليک کند
    برای همين هم خيلی آرام چوبی را که در دستش بود مثل يه پيکان گذاشت روی قلب ماسه ای
    حالا ديگر کامل شده بود و فقط نياز به مواظبت داشت.
    نشست پيش قلب ماسه ای و با دستش قلب ماسه ای را نوازش کرد
    و در سکوت به قلب ماسه ای قول داد تا هميشه مواظبش باشد
    برای اينکه باد قلبش را ندزدد با دستهايش يک ديوار شنی دور قلبش درست کرد.
    دلش می خواست پيش قلب ماسه ايش بماند ولی وقت رفتن بود.
    نگاهی به قلب ماسه ای کرد و رفت
    چند قدمی دور نشده بود که دوباره برگشت و به قلب ماسه ای قول داد که زود برگردد و بقيه راه را دويد
    فردا صبح دخترک در راه برای قلب ماسه ای گلی چيد و رفت به ديدنش.
    وقتی به قلب ماسه ای رسيد، آرام همانجا نشست و گلها را پرپر کرد و بر روی قلب ماسه ای ريخت
    قلب ماسه ای با عبور چرخ يک ماشين شکسته شده بودش باشد


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  5. #5
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض

    پول

    یک سخنران معروف در مجلسی که دویست نفر در آن حضور داشتند، یک اسکناس هزار تومانی را از جیبش بیرون آورد و پرسید: چه کسی مایل است این اسکناس را داشته باشد؟
    دست همه حاضرین بالا رفت.

    سخنران گفت: بسیار خوب، من این اسکناس را به یکی از شما خواهم داد ولی قبل از آن می خواهم کاری بکنم. و سپس در برابر نگا ه های متعجب، اسکناس را مچاله کرد و پرسید: چه کسی هنوز مایل است این اسکناس را داشته باشد؟
    و باز هم دست های حاضرین بالا رفت.

    این بارمرد، اسکناس مچاله شده را به زمین انداخت و چند بار آن را لگد مال کرد و با کفش خود آن را روی زمین کشید. بعد اسکناس را برداشت و پرسید: خوب، حالا چه کسی حاضر است صاحب این اسکناس شود؟ و باز دست همه بالا رفت.

    سخنران گفت: دوستان ، با این بلاهایی که من سر اسکناس در آوردم، از ارزش اسکناس چیزی کم نشد و همه شما خواهان آن هستید.

    و ادامه داد: در زندگی واقعی هم همین طور است، ما در بسیاری موارد با تصمیمــاتی که می گیریم یا با مشکلاتی که روبرو می شویم، خم می شویم، مچالــه می شویم، خاک آلود می شویم و احساس می کنیم که دیگر پشیزی ارزش نداریم، ولی این گونه نیست و صرف نظر از این که چه بلایی سرمان آمده است هرگز ارزش خود را از دست نمی دهیم و هنوز هم برای افرادی که دوستمان دارند، آدم با ارزشی هستیم.


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  6. #6
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض

    بانک زمان

    تصور کنيد بانکي داريد که در آن هر روز صبح 86400 تومان به حساب شما واريز مي شود و تا آخرشب فرصت داريد تا همه پولها را خرج کنيد چون آخر وقت حساب خود به خود خالي مي شود!

    دراين صورت شما چه خواهيد کرد؟!

    البته که سعي ميکنيد تا آخرين ريال را خرج کنيد!

    هر کدام از ما يک چنين بانکي داريم، بانک زمان.

    هرروز صبح در بانک زمان شما 86400 ثانيه اعتبار ريخته مي شود و آخر شب اين اعتبار به پايان مي رسد. هيچ برگشبي نيست و هيچ مقداري از اين زمان به فردا اضافه نمي شود.

    ارزش يک سال را دانش آموزي که مردود شده مي داند.
    ارزش يک ماه را مادري که فرزندي نارس به دنيا آورده مي داند.
    ارزش يک هفته را سردبير يک هفته نامه مي داند.
    ارزش يک دقيقه را شخصي که از قطار جا مانده.
    و ارزش يک ثانيه را آنکه از تصادفي مرگبار جان بدر برده مي داند.

    هر لحظه گنج بزرگي است، گنجتان را مفت از دست ندهيد!
    باز به خاطر بياوريد که زمان به خاطر هيچکس منتظر نمي ماند.


    ديروز به تاريخ پيوست،
    فردا معماست،
    و امروز هديه است.


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  7. #7
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض

    تصمیم مهم




    در یکی از روستاهای ایتالیا ، پسر بچه ی شروری بود که دیگران را با سخنان زشتش خیلی ناراحت می کرد .

    روزی پدرش جعبه ای پر از میخ به پسر داد وبه او گفت : هر بار که کسی را با حرف هایت ناراحت کردی ، یکی از این میخ ها را به دیوار طویله بکوب .

    روز اول ، پسرک بیست میخ به دیوار کوبید . پدر از او خواست تا سعی کند تعداد دفعاتی که دیگران را می آزارد ، کم کند . پسرک تلاشش را کرد و
    تعداد میخهای کوبیده شده به دیوار کمتر و کمتر شد .

    یک روز پدرش به او پیشنهاد کرد تاهر بار که توانست از کسی بابت حرفهایش معذرت خواهی کند ، یکی از میخها را از دیوار بیرون بیاورد .

    روزها گذشت تا اینکه ی روز پسرک پیش پدرش آمد و با شادی گفت : بابا ، امروز تمام میخها را از دیوار بیرون آوردم !

    پدر دست پسرش را گرفت و با هم به طویله رفتند ، پدر نگاهی به دیوار انداخت و گفت : آفرین پسرم . کار خوبی انجام دادی . اما به سوراخهای دیوار نگاه کن . دیوار دیگر مثل گذشته صاف وتمیز نیست . وقتی تو عصبانی می شوی و با حرفهایت دیگران را می رنجانی ، آن حرفها هم چنین آثاری بر انسانها می گذارند .

    تو می توانی چاقوی در دل انسانی فرو کنی و آن را بیرون آوری ، اما هزاران با عذر خواهی هم نمی تواند زخم ایجاد شده را خوب کند .


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  8. #8
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض

    خانم نظافتچی

    در امتحان پایان ترم دانشکده پرستاری ، استاد ما سوال عجیبی مطرح کرده بود . من دانشجوی زر نگی بودم و داشتم به سوالات به راحتی جواب می دادم تا به آخرین سوال رسیدم : نام کوچک خانم نظافتچی دانشکده چیست؟

    سوال به نظرم خنده دار می آمد. در طول چهار سال گذشته من چندین بار این خانم را دیده بودم ؛ ولی نام او چه بود ؟!

    من کاغذ را تحویل دادم ، در حالی که آخرین سوال امتحان بی جواب مانده بود .

    پیش از پایان آخرین جلسه یکی از دانشجویان از استاد پرسید: استاد منظور شما از طرح آن سوال عجیب چه بود ؟

    استاد جواب داد: در این حرفه شما افراد زیادی را خواهید دید . همه ی آنها شایسته ی توجه و مراقبت شما هستند . باید آنها را بشناسید و به آنها محبت کنید ، حتی اگر این محبت فقط یک لبخند یا یک سلام دادن ساده باشد.

    من هرگز آن درس را فراموش نخواهم کرد !


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  9. #9
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض

    جای پا

    شبی از شبها مردی خواب عجیبی دید، او در عالم رویا دید پا به پای خداوند روی ماسه های ساحل دریا قدم می زندو در همان حال ، در آسمان بالای سرشخاطرات دوران زندگی اش به صورت فیلمی در حال نمایش است.


    او که محو تماشای زندگیش بود ناگهان متوجه شد که گاهی فقط جای پای یک نفر روی شن ها دیده می شودو آن هم وقت هائی است که او دوران پر درد و رنج زندگی اش را طی میکرده است .


    بنابراین با ناراحتی به خدا که در کنارش بود ، گفت :پروردگارا ، تو فرموده بودی که اگر کسی به تو روی آوردو تو را دوست بدارد در تمام مسیر زندگی ، کنارش خواهی بودو او را محافظت خواهی کرد پس چرا در مشکل ترین لحظات زندگیم ، فقط جای پای یک نفر وجود داردچرا مرا در لحظاتی که به تو سخت نیاز داشتم تنها گذاشتی ؟


    خداوند لبخند زد و گفت : بنده عزیزممن هرگز تو را تنها نگذاشته امزمان هایی که تو در رنج و سختی بودیمن تو را در آغوش گرفته بودم تا به سلامتی از موانع عبور کنی






    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  10. #10
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض

    تزریق خون

    سالها پيش که من به عنوان داوطلب در بيمارستان کار مي کردم، دختري به بيماري عجيب و سختي دچار شده بود و تنها شانس زنده ماندنش انتقال کمي از خون خانواده اش به او بود.

    او فقط يک برادر 5 ساله داشت. دکتر بيمارستان با برادر کوچک دختر صحبت کرد.

    پسرک از دکتر پرسيد: آيا در اين صورت خواهرم زنده خواهد ماند؟

    دکتر جواب داد: بله و پسرک قبول کرد.

    او را کنار تخت خواهرش خوابانديم و لوله هاي تزريق را به بدنش وصل کرديم، پسرک به خواهرش نگاه کرد و لبخندي زد و در حالي که خون از بدنش خارج مي شد، به دکتر گفت: آيا من به بهشت مي روم؟!

    پسرک فکر مي کرد که قرار است تمام خونش را به خواهرش بدهند!


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






صفحه 2 از 6 نخستنخست 123456 آخرینآخرین

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/