با ورود نیوشا به اتاق نیوشا با عصبانیت گفت:معلوم هست کجا هستی سرت را می اندازی پایین حاجی حاجی مکه.نیوشا گفت : شما که سرگرم گوسفندانتان بودید بابا هم سرگرم صحبت با عمو نصرالله بود . می خواستید بمانم شما را تشویق کنم کوکب گفت: اخر ان زبان درازت کار دستت می دهد حالا این لباس را بپوش تا ببینم عیبی ندارد .نیوشا پیراهن چین دار بلند را از کوکب گرفت و گفت: شما چه را به من نگفته بودید که احمد توی شهردرس نمی دهد کوکب گفت: مگه فرقی هم می کند نیشا گفت: بله خیلی فرق می کند تازه فهمیدم اقا معلم ده بالاست بچه های قوم و خویش ارباب را درس می دهد گلی را بگو که یک طوری حرف می زد که انگار .... کوکب وسط حرف نیوشا پرید و با لحنی که گویا چیز مهمی را کشف کرده باشد گفت : پس بگو .... بگو چرا واسه ازدواج با احمد اعتراض نکردی توی این مدت سعی نکردی چیزی یاد بگیری . فکر کردی فکر کردی می ری توی شهرواحتیاجی به این کارها نداری .نه دخترخانوم از این خبرها نیست این لباس را هم واسه پس فردا اماده کرده ام تا از خواب خیال زود تر بیدارت کرده باشم . نیوشا با سردر گمی گفت: پس فردا ؟!مگه چه خبره؟ کوکب گفت: خبرهای خوب وقتی یک دقیقه توی خانه نمی مانی باید هم از همه جا بی خبر باشی عمو نصرالله امده بود تا خبر بده پس فردا مراسم نامزدی تو را می گیرند بنده خدا انگار می دانست عروسش تو عالم هپروت سیر می کنه که خواست با این نامزدی از خواب بیدارش کنه و... نیوشا این بار حرف او راقطع کرد وکفت: نامزدی؟! یعنی چه ؟اونا که هنوز نیامدند خواستگاری تا ما هنوز حرف هایمان را نزدیم شاید با هم تفاهم نداشته باشیم . کوکب با جدیت گفت: خواستگاری از تو هجده سال پیش انجام شده ومادر و پدرت بله را دادند. نیوشا گفت: این من هستم که باید بله را بگویم . کوکب با تمسخر گفت: دختر خانوم ان موقع تو هنوز زبان باز نکرده بودی که بله بگویی در ضمن غصه نخور سر عقد بله را می گویی توی یک عمرت یک حرف درست میزنی .نیوشا با ناراحتی گفت:اما من باید ازنظرات و عقاید او مطلع شوم من فقط دو سه بار با احمد برخورد داشتم ان هم فقط در حد یک سلام و احوالپرسی . کوکب با بی حوصلگی گفت:ببین دختر اینجا تهران نیست هرجایی هم رسم ورسوم خود را دارد تازه برو خدا را شکر کن همون دو سه بار هم شوهر ایندتو دیدی اینجا بزرگتر ها تصمیم می گیرند و کوچکتر ها هم مثل تو اینقدر چون و چرا نمی کنند من خودم تا سر سفره ی عقد شوهرم را ندیدم تازگی ها این قرتی بازی ها در اومده که باید نامزد بمونند و همدیگر ببینند . به هر حال توی زندگیم هیچ مشکلی پیش نیامد هر چند ان خدا بیامرز هم سنش از من خیلی بیشتر بود هم از اول یک تار مو توی سرش نبود و کچل بود حالا هم احمد نه کچله نه سن بابات را دارد . نیوشا گفت: چه فایدهبا هم تفاهم نداشته باشیم کوکب گفت :تفاهم باز چه صیغه است . نیوشا گفت: تفاهم یعنی مشترک اندیشی در خیلی از موارد مهم در زندگی یعنی .. کوکب حرف او را قطع کرد و گفت:اووووو...بسه..بسه من حوصله شنیدن حرف های قلمبه سلمبه ی تو را ندارم برو زودتر لباس را اندازه ی تنت کن تا ایرادهایش را رفع کنم کلی کار واسه پس فردا داریم نی.شا خواست حرفی بزند ولی باز همان حس درونی او را وادار به سکوت کرد و باز هم به او الهام نمود که هیچ اتفاق نا خوشایندی نخواهد افتاد وباید خود را به دست سر نوشت بسپارد. از ظهربه بعد جنب جوی تازه در خانه عبدالله پدیدار شد نصرالله مدام در رفت و امد به انجا بود تا چیزی کم کسر نباشد تا از مهمانان به خوبی پذیرایی شود نیوشا به سلیقه ی خودش وبا صبر و حوصله با کمک ریحانه میوه ها و شیرینی ها را در ظرف ها قرار داده بود و در دلش هیچ احساسی نسبت به ان روز نداشت نه احساس شوق و نه احساس ترس داشت و عادی رفتار می کرد کوکب هم به دنبال این که اثرات زندگیدر تهران می باشد حرفی به او نمی زد بالاخره ساعت هفت شب مهمانان و اقوام یکی یکی از راه رسیدند ونیوشا در لباس تازه و جدیدش زیبا تر از همیشه به دستور کوکب در اتاقی که به زن ها اختصاص یافته بود و به مهمانان غریبه و اشنا می نگریست در بین زنان و دخترانی که به مراسم نامزدی نیوشا امدند چند نفر بودند که روبند به چهره داشتند روبن ها از بینی تا زیر چانه اشان را می پوشاند و فقط چشمهایشان نمایان بود نیوشا در حالی که متعجب به انها نگاه می کرد از ریحانه که کنارش نشسته بود پرسید:اینها چرا نقاب زدند ؟ ریحانه لبخندی زد و گفت :اینها هم مثل تو نامزد دارند وتا شب عروسی به جز توی خانه هایشان حق برداشتن ان را ندارند این هم یک رسمیه . نیوشا با نارضایتی گفت : چی ؟ یعنی من هم بایداز امشب این طوری نقاب ببندم ریحانه گفت : درسته مهمانی امشب هم مختص به تعیین شیر بها ومهریه است بعد از تعیین انها داماد حلقه را به انگشت عروس می شونه بعد هم روبند عروس را می بنده نیوشا با انزجار گفت: خیلی مسخره است وقتی که تا قبل از نامزدی همه تو را دیده اند اون پارچه اضافی یکئ چیز زیادی است لابد توی گرمای تابستان هم نفس بند می شوی و می میری . ریحانه از حرف های نیوشا لبخندی زد و گفت : خب این هم یک رسمه و همه اینجا از اون تبعیت می کنند تا حالا هم کسی خفه نشده .با صدای صلواتی که از اتاق مرد ها بگوش رسید زن ها از همهمه و گفتگودست برداشتند و همه گوش سپردند بنا بر توافق طرفین شیربها و مهریه نیوشا تعیین شد و بعد از ثبت ان توسط یکی از طرفین خوانده شد و به سمع همه رسید بعد از امضای ان توسط حاضرین و احمد و نیوشا بار دیگر صلواتی ختم شد و خانه در سکوت فرو رفت.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)