صفحه 2 از 7 نخستنخست 123456 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 11 تا 20 , از مجموع 63

موضوع: نیوشا | لیلا رضایی

  1. #11
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    با ورود نیوشا به اتاق نیوشا با عصبانیت گفت:معلوم هست کجا هستی سرت را می اندازی پایین حاجی حاجی مکه.نیوشا گفت : شما که سرگرم گوسفندانتان بودید بابا هم سرگرم صحبت با عمو نصرالله بود . می خواستید بمانم شما را تشویق کنم کوکب گفت: اخر ان زبان درازت کار دستت می دهد حالا این لباس را بپوش تا ببینم عیبی ندارد .نیوشا پیراهن چین دار بلند را از کوکب گرفت و گفت: شما چه را به من نگفته بودید که احمد توی شهردرس نمی دهد کوکب گفت: مگه فرقی هم می کند نیشا گفت: بله خیلی فرق می کند تازه فهمیدم اقا معلم ده بالاست بچه های قوم و خویش ارباب را درس می دهد گلی را بگو که یک طوری حرف می زد که انگار .... کوکب وسط حرف نیوشا پرید و با لحنی که گویا چیز مهمی را کشف کرده باشد گفت : پس بگو .... بگو چرا واسه ازدواج با احمد اعتراض نکردی توی این مدت سعی نکردی چیزی یاد بگیری . فکر کردی فکر کردی می ری توی شهرواحتیاجی به این کارها نداری .نه دخترخانوم از این خبرها نیست این لباس را هم واسه پس فردا اماده کرده ام تا از خواب خیال زود تر بیدارت کرده باشم . نیوشا با سردر گمی گفت: پس فردا ؟!مگه چه خبره؟ کوکب گفت: خبرهای خوب وقتی یک دقیقه توی خانه نمی مانی باید هم از همه جا بی خبر باشی عمو نصرالله امده بود تا خبر بده پس فردا مراسم نامزدی تو را می گیرند بنده خدا انگار می دانست عروسش تو عالم هپروت سیر می کنه که خواست با این نامزدی از خواب بیدارش کنه و... نیوشا این بار حرف او راقطع کرد وکفت: نامزدی؟! یعنی چه ؟اونا که هنوز نیامدند خواستگاری تا ما هنوز حرف هایمان را نزدیم شاید با هم تفاهم نداشته باشیم . کوکب با جدیت گفت: خواستگاری از تو هجده سال پیش انجام شده ومادر و پدرت بله را دادند. نیوشا گفت: این من هستم که باید بله را بگویم . کوکب با تمسخر گفت: دختر خانوم ان موقع تو هنوز زبان باز نکرده بودی که بله بگویی در ضمن غصه نخور سر عقد بله را می گویی توی یک عمرت یک حرف درست میزنی .نیوشا با ناراحتی گفت:اما من باید ازنظرات و عقاید او مطلع شوم من فقط دو سه بار با احمد برخورد داشتم ان هم فقط در حد یک سلام و احوالپرسی . کوکب با بی حوصلگی گفت:ببین دختر اینجا تهران نیست هرجایی هم رسم ورسوم خود را دارد تازه برو خدا را شکر کن همون دو سه بار هم شوهر ایندتو دیدی اینجا بزرگتر ها تصمیم می گیرند و کوچکتر ها هم مثل تو اینقدر چون و چرا نمی کنند من خودم تا سر سفره ی عقد شوهرم را ندیدم تازگی ها این قرتی بازی ها در اومده که باید نامزد بمونند و همدیگر ببینند . به هر حال توی زندگیم هیچ مشکلی پیش نیامد هر چند ان خدا بیامرز هم سنش از من خیلی بیشتر بود هم از اول یک تار مو توی سرش نبود و کچل بود حالا هم احمد نه کچله نه سن بابات را دارد . نیوشا گفت: چه فایدهبا هم تفاهم نداشته باشیم کوکب گفت :تفاهم باز چه صیغه است . نیوشا گفت: تفاهم یعنی مشترک اندیشی در خیلی از موارد مهم در زندگی یعنی .. کوکب حرف او را قطع کرد و گفت:اووووو...بسه..بسه من حوصله شنیدن حرف های قلمبه سلمبه ی تو را ندارم برو زودتر لباس را اندازه ی تنت کن تا ایرادهایش را رفع کنم کلی کار واسه پس فردا داریم نی.شا خواست حرفی بزند ولی باز همان حس درونی او را وادار به سکوت کرد و باز هم به او الهام نمود که هیچ اتفاق نا خوشایندی نخواهد افتاد وباید خود را به دست سر نوشت بسپارد. از ظهربه بعد جنب جوی تازه در خانه عبدالله پدیدار شد نصرالله مدام در رفت و امد به انجا بود تا چیزی کم کسر نباشد تا از مهمانان به خوبی پذیرایی شود نیوشا به سلیقه ی خودش وبا صبر و حوصله با کمک ریحانه میوه ها و شیرینی ها را در ظرف ها قرار داده بود و در دلش هیچ احساسی نسبت به ان روز نداشت نه احساس شوق و نه احساس ترس داشت و عادی رفتار می کرد کوکب هم به دنبال این که اثرات زندگیدر تهران می باشد حرفی به او نمی زد بالاخره ساعت هفت شب مهمانان و اقوام یکی یکی از راه رسیدند ونیوشا در لباس تازه و جدیدش زیبا تر از همیشه به دستور کوکب در اتاقی که به زن ها اختصاص یافته بود و به مهمانان غریبه و اشنا می نگریست در بین زنان و دخترانی که به مراسم نامزدی نیوشا امدند چند نفر بودند که روبند به چهره داشتند روبن ها از بینی تا زیر چانه اشان را می پوشاند و فقط چشمهایشان نمایان بود نیوشا در حالی که متعجب به انها نگاه می کرد از ریحانه که کنارش نشسته بود پرسید:اینها چرا نقاب زدند ؟ ریحانه لبخندی زد و گفت :اینها هم مثل تو نامزد دارند وتا شب عروسی به جز توی خانه هایشان حق برداشتن ان را ندارند این هم یک رسمیه . نیوشا با نارضایتی گفت : چی ؟ یعنی من هم بایداز امشب این طوری نقاب ببندم ریحانه گفت : درسته مهمانی امشب هم مختص به تعیین شیر بها ومهریه است بعد از تعیین انها داماد حلقه را به انگشت عروس می شونه بعد هم روبند عروس را می بنده نیوشا با انزجار گفت: خیلی مسخره است وقتی که تا قبل از نامزدی همه تو را دیده اند اون پارچه اضافی یکئ چیز زیادی است لابد توی گرمای تابستان هم نفس بند می شوی و می میری . ریحانه از حرف های نیوشا لبخندی زد و گفت : خب این هم یک رسمه و همه اینجا از اون تبعیت می کنند تا حالا هم کسی خفه نشده .با صدای صلواتی که از اتاق مرد ها بگوش رسید زن ها از همهمه و گفتگودست برداشتند و همه گوش سپردند بنا بر توافق طرفین شیربها و مهریه نیوشا تعیین شد و بعد از ثبت ان توسط یکی از طرفین خوانده شد و به سمع همه رسید بعد از امضای ان توسط حاضرین و احمد و نیوشا بار دیگر صلواتی ختم شد و خانه در سکوت فرو رفت.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  2. #12
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    ریحانه اهسته در
    گوش نیوشا گفت : الان احمد می اید و حلقه را به دستت می کند و روبنت را می بندد چه احساسیداری ؟ نیوشا با بی تفاوتی گفت : هیچ احساسی ندارم فقط حلقه ی احمد کو ؟ریحانه سعی کرد جلوی خنده اش را بگیرد و گفت : چی مثل این که از همه احتیاجی نیست که تو حلقه ای به دست احمد ببری . نیوشا گفت : اما تهران این طوری بود دو طرف حلقه را به انگشت هم می کردند . ریحانه گفت : هر جایی رسمی دارند هر طایفه ای هم عقاید خودش را دارد این تو هستی که قرار زن احمد بشی این حلقه حلقه مطیع بودن تو در... نیوشا با ناراحتی حرف ریحانه را قطع کرد فهمیدم این حلقه حلقه بردگی من است بهتر نبود یک ریسمان می اوردند و توی گردنم می انداختند . عجب فرهنگ و تمدنی دلم به حال خودم می سوزه . ریحانه گفت : هیس ..همه دارند نگاهت می کنند در همین هنگام احمد به همراه نصرالله وکوکب یاالله گویان وارد اتاق شدند احمد سرش پایین بود و از چهره ی قرمز شده اش معلوم بود حسابی شر منده است در دستهای کوکب یک سینی کوچک حامل روبند و حلقه ی زریف طلا قرار داشت با ورود انها صدای پچ پچ وخنده ی ریز دختر ها اتاق را پر کرد . احمد مقابل نیوشا نشست کوکب خم شد سینی را روی زمین قرار داد و دست چپ نیوشا را مقابل احمد گرفت با نشاندن حلقه توسط احمد بر انگشت نیوشا صدای کف زدنها به هوا برخاست احمد در مقابل صدای کل کشیدن ها و کف زدن ها روبند را به صورت نیوشا بست در تمام این مدت احمد حتی نگاه کوتاهی به نیوشا نینداخت درحالی که نیوشا دقیقا به او نگریست تا در خود علاقه یا حسی نا اشنا نسبت به احمد بیابد احمد از جا برخاست و اجازه داد تا دیگران هدایایشان را به نیوشا تقدیم کنند نصرالله یک سینه ریز قدیمی واز مد افتاده به نیوشا هدیه کرد زن نصرالله یک جفت گوشواره به او داد و کوکب یک پارچه پیراهنی محلی به نیوشا هدیه کرد باقی هم به مقدار وسعشان پولی را به عنوان هدیه به او دادند بعد از ان مراسم که برای نیوشا علی رغم تازگی اش کسل اور بود مرد ها به رقصو پای کوبی پرداختند و کوکب و عدهای دیگر از زنان فامیل به پذیرایی از حاضرین مشغول شدند در ان لحظات که نیوشا در صدای ساز و نوا به حلقه اش چشم دوخته بود تنها یک ارزو داشت ارزو می کرد ایکاش می توانست ان حلقه بردی را در اورد وبه گوشه ای بیاندازد تازه داشت به احساسش شک می برد به ان احساس که به او میگ گفت اسوده باش وبه اینده امیدوار باشد ناگهان صدای رقص و پایکوپی قطع شد صدای داد و فریاد از اتاق مردها به گوش رسید زن ها به خیال این که دعوایی صورت گرفته سکوت کردند و به صداها گوش سپردند صدای نصرالله به وضوح در اتاق پیچید :ارباب باور کنید دزد مالتان اینجا نیست امشب شب نامزدی پسر من است ..من خودم تک تک میهمانان را می شناسم حاضرم قسم بخورم . صدای مباشر به هوا رفت :برو کنار ببینم من خودم دزد را دیدم و می شناسم احتیاجی به قسم تو نیست سکوت بر قرار شد حاکی از ان بود که مباشر در حال برسی چهره تک تک مردان حاصرین در مجلس است بعد از دقایقی مباشر رو به ارباب کرد و گفت :نه ارباب..نه..اینجا نیست صدای ارباب در اتاق طنین انداخت توی ان اتاق راهم بگردید عبدالله و نصرالله و دیگر برادر ها سراسیمه جلوی در اتاق را گرفتند و نصرالله گفت : ارباب این اتاق زن هاست هیچ مردی هم انجا نیستارباب باخشم گفت : برو گم شو کنار والله دستور می دهم همه اتان را زیر شلاق بگیرند . مباشر و همراهان ارباب یکی یکی انها را از جلوی در هل دادند ارباب لگد محکمی به در زد در به شدت به دیوار بر خورد زنان غافلگیر شدند و هراسان داد و بیداد راه انداختند همه به یکباره از جا بر خاستند ترس در چشمهای همه اشان جا باز کرده بودتنها کسی که خیلی ارام و بی تشویش ان ماجرای پر از ظلم و ستم را می نیوشا نگریست نیوشا بود با باز شدن در چهره تک تک افراد در میانه درظاهر شد و نیوشا توانست برای اولین بار ارباب و مباشر مخصوصش راببیند مباشر مرد چاق و کوتاه قد بود که سرش نیمه تاس بود و چهره ای پر از فریب داست و میانسال به نظر می رسید در عوض ارباب جوانی بلند بالا با موهای لخت و خرمایی رنگ بود که از فرق سر موهایش شانه زده شده بود و با حالتی زیب روی شقیقه هایش حالت گرفته و رها شده بود چشمهای خمار و عسلی رنگش در پناه انبوه مژگان و ابروان کشیده اش تک تک زنان را از زیر نظر گذراند چکمه های بلند و سوار کاری به پا داست و شلاق مهتریش رابا غضب در دست می فشرد در این بین کوکب بیشتر از ان که ناراحت مجلس بر هم خورده باشد خشمگین از ان بود که ارباب و همراهانش بدون در نظر گرفتن ادب و شئونات با کفش و چکمه وارد منزل شده بودندارباب شلاق مهتریش را به سمت ان عده از دختران که نقاب داشتند گرفت و گفت :نقاب هایتان را بردارید فورا . دختر ها با چشمانی وحشت زده به حاضرین نگاه کردند نصرالله جلو رفت و چون خودش را مسئول به دفاع از ناموسش می دید گفت : ارباب به خدا این ها دخترند و تاموعد عروسیشان نباید نباید نقاب هایشان را جلوی چشم نامحرم بردارند ارباب بی اعتناع به خواهش ها و گفته های نصرالله فریاد زد : گفتم نقابهایتان را بردارید دختران وحشت زده به هم نگاه کردند هیچ کس جرات برداشتن نقابش را نداشت نصرالله جلوی زنان رو به ارباب ایستاد و گفت : من اجازه نمی دهم حتی اگر خودشان بخواهند ارباب با سر به مباشر اشاره کرد و او با لگد محکمی نصرالله را به کنجی از اتق انداخت . صدای جیغ و ناله زنان به هوا رفت و گریه سر دادند مباشر با وحشی گری و بی ملاحظه یکی یکی نقابها را از چهرا دختران می گشید وانها به خیال خودشان به خاطر رسوایی به بار امده نالان و گریان به اغوش مادرشان پناه می بردند و ارباب بالبخند تمسخربار ان صحنه را می نگریست و ناگهان نگاهش به دو چشم سیاهی افتاد که از وراء نقاب بدون هیچ گونه ترس ووحشتیبه او وعمالش می نگریست نگاهش روی نیوشا ثابت باقی ماند جسارت در چشمهای او برق می زد و می درخشید نیوشا در حالی که او را می نگریست در دل به او ناسزا می گفت به هر حال او هم عضوی از همان مردم بود و ظلم و ستم ارباب بر مردمش او را رنجیده خاطر می ساخت و احساسات لطیفش را جریحه دار می کرد ارباب اهسته به سمت او رفت دستش را پیش برد تا نقاب را از چهره ان دختر نترس بردارد که با پیچیدن فریادی در هوا از این کار باز داشته شد

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  3. #13
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    مرد بشدت وست اتاق افتاد زن ها خود را عقب کشیدند و این بار در سکوتشان به آن مرد دزد که مسبب تمام آن بلایا بود نگریستند .هیچ کس او را نمی شناخت.
    ارباب در حالی که آرزو می کرد چهر هی پنهان زیر قاب را ببیند چشم از نیوشا برگرفت و به سمت مرد دزد چرخید نگاهی به او انداخت و با صدایی محکم آهنگین و پرا از خشم گفت
    _پس تو به خودت جرات دادی روز روشن اسب محبوبه من رو بدزدی .
    مباشر گفت
    _ارباب این مرد از روستایه ما نیست.
    ارباب با خشم گفت
    _از هر جهنم دره ای که هست عبرتی بهش بدین که هم برایه همه عبرت بشه و هم مرغایه آسمون بحالش گریه کنند.
    وبا یک حرکت سریع شلاق رو بالا برد و بر تن مرد جوان زد نیوشا از دیدن آن صحنه ی رغبت بار جیغی کشید و خودش را در آغوش ریحانه رها کرد ارباب فورا به سمت صدا برگشت وبا دیدن نیوشا که لحضاتی قبل بی باکانه رفتار و اعمال او را می نگریست لبخندی زد.بار دیگر شلاق را بالا برد واز ضربه سنگین شلاق لباس مرد پاره گشت وجویی از خون از پشت مرد دزد نگاه می کردند و هیچ کس جرات اعتراض به تنبیه سنگین ارباب را نداشت.بالاخره نیوشا طاقت از کف داد خودش را ازآغوش ریحانه بیرون کشید و با خشم فریاد زد.
    _بس کن بس کن بی رحم این چه عدالتیه ؟حتی اگر او را تویه دادگاه محاکمه کنند چنین مجازات سختی برایش در نظر نمی گیرند .این همه بی رحمی و قساوت از یک آدم بعیده.
    دهانه همه از تعجب و اعتراضات بی محابای نیوشا باز ماند.
    رباب به سمت نیوشا برگشت و گفت
    _این همه گستاخی و جسارت هم از تو که یک دختر دهاتی و رعیت زاده هستی بعیده .و اما اینجا دادگاه وقاضی هم خود من هستم مجازات را تعیین می کنم. در ضمن زبان آدمن های گشتاخی مثل تو را هم قطع می کنم.
    وبعد خشم بیشتری رو به مردم فریاد زد.
    _فکر می کنم همه شما دیده و فهمیده باشید که با دزد و غرتگر چطور رفتار می کنم من مثل پدرم نیستم که اجازه بدهم رعیت و روستایی غارتم کنند و همه چیزم را به تاراج ببرند .
    نیوشا بی محابا گفت
    _فعلا که شما ارباب ها هستید که مثل یه غارتگر همه مردم راچپاول می کنید.
    ارباب که از خشم می لرزید و انتظار چنین جوابی را نداشت فریاد زد و گفت.
    صاحب این گستاخ و هرزه کیه؟اگه نمی تونه زبان درازش رو کوتاه کنه خودم این کار رو می کنم.
    عبدالله با تضرع خودش را روی چکمه هایه ارباب رها کرد و ملتسمانه گفت
    _ارباب...ارباب بخاطر خدا ببخشید این دختر تازه به روستا آمده و هیچ چیز خبر ندارد .نمی داند شما آقایه ما هستید نمیداند نصفه این روستا نمک پروده شماست و اورا به جوانیش ببخشید.
    ارباب با لگد محکمی عبدالله را از خودش دور کرد و گفت
    _برو گمشو وخدا رو شکر کن که طلب بخشش کردی وگرنه همینجا یر شلاقم برایه همیشه ساکتش می کردم.
    سپس به مباش و دیگر همراهانش دستور داد که مرد دزد را بلند کنند و آنجا را ترک کنند .خودش بعد از همه اتاق را ترک کرد برای آخرین بار به عقب برگشت و به آن چشمای سیاه و جسور را به خاطرش سپرد .با رفتن آنها لحظاتی به سکوت گذشت بعد فریاد کوکب بر سره نیوشا فرود آمد.
    _به تو چه ربطی داره چرا بلبل زبونی کردی ؟از جونت سیر شدی یا قصده بی آبرویی ما رو داشتی؟
    نیوشا با ناراحتی گفت
    _اگر شما طاقت دیدن آن صحنه رو دارید یا اگهبرایه شما عادی شده است .برای من نه عادی بود و نه طاقت دیدنش رو داشتم هر شلاق بر تن اون دزد بیچاره مثل خنجری بر دل من فرود می آمد.
    نصرالله فریاد زد و گفت
    _خفه شو تا خودم ساکتت نکردم تو یه زن شوهر دار از یه مرد اجنبی که دزد هست و مجلس ما رو بهم زده جانب داری می کنی .
    نیوشا گفت
    _این انسانیته که حکم می کنه از مظلوم در برابر ظالم دفاع کنیم.وقتی شما مرد نشستید و دارید بروبر نگاه می کنید بالاخره باید یکی پیدا می شد که جلوی این همه ظلم را بگیرد.
    همهمه در جمعیت بر پا شد و نصرالله با همان جدیت و خشم گفت
    _ببر صدات رو فکر کردی ما چه کار می تونیم بکنیم اون اربابه و ما رعیت های او.در ضمن دیگه نمی خوام به قول خودم به خاطر مظلوم ها.حیثیت خوانوادگی ما را زیر سئوال ببری.
    مراسم آن شب به همان جا ختم شد و یکی پس از دیگری مجلس را ترک کرد همان شب سمیه زی گوش نصرالله نق زد که دختر برادرت شوم و بدقدم است که در چنین شبی چنان اتفاقی افتاد و رسوایی به بار آورد .نصرالله خشمگین از اتفاقات و صحبت هایه نیوشا بر سرش فریاد زد که شایعات درست نکند و ساکت شود

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  4. #14
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    یک هفته از آن شب می گذشت و فقط احمد روزه جمعه توانسته بود به دیدن نامزدش به روستا بیاید. در این هفته هنوز بحث بر سر آن شب داغ بود و ادامه داشت.
    کوکب در حال درست کردن خمیر نان با عصبانیت خطاب به نیوشا گفت
    _آب بریز.
    نیوشا آب را روی آردها ریخت و. کوکب بشدت خمیر را ورز می داد غر غر کنان گفت
    _اگر آن شب بلبل زبونی نمی کردی مثل همه زبون به دهن می گرفتی حالا این همه حرف و حدیث پشتت نبود که بگن این دختره بدقدم و شومه و احمد اون رو نمی خواد.
    نیوشا لبخند تمسخر آمیزی بر لب نشاند و گفت
    _آمدن ارباب و به هم ریختن مجلس چه ربطی به بلبل زبونی من داره.
    تازه احمد نمی تونه هر روز برای دیدن من از ده بالا بیاید اینجا تا جلوی شایعات را بگیرد.
    کوکب گفت
    _من هی سر می آورم تو هم هی بگو بدوز . من که از پس زبونه تو برنمی آیم خود به من و تو رحم کنه که شش هفت ماه دیگهباید همدیگه رو تحمل کنیم.
    نیوشا رویه پله ها نشست و گفت
    _من حرفه حق می زنم نمیدانم چرا برایه شما سخت میاد ک.کب چشم غره ای به او رفت و گفت
    _یعنی من ناحقم؟بلند شو بلند شو تا دوباره دعوا درست نکردی زنبیل رو بردار و ناهار پدرت و ببر باغ.
    نیوشا گفت
    _چی؟برم باغ؟من...؟
    کوکگب با تمسخر گفت
    _چیه دختر خان؟نکنه خجالت می کشی زنبیل به دست ناهار پدرت رو ببری؟
    نیوشا گفت
    _گلی می گفت اون جاده امن نیست تو همون جاده چند تا مزاحم جلوی...
    کوکب حرف اون رو قطع کرد و گفت
    _این اتفاق واسه چند سال پیشه .درضمن لابد اون دختره خودش تقصیر داشته که دنبالش افتادن وتالا این همه سال آن جاده رفت و آمد شد و همان یک بار چنین اتفاقی افتاده.
    نیوشا گفت
    _به هر حال اتفاقی یک بار افتاده.
    کوکب گفت
    _اگه سرت رو بندازی پایین و بلبل نکنی اتفاقی نمی افتاده حالا پاش و به جایه بهانه گیری ناهار پدرت رو ببر.
    نیوشا کمی مکث کرد بعد ناهار عبدالله رو آماده نمود و به راه افتاد.
    وقتی وارد باغ زیبا و بی اعنتها رسید . بدون بیاد آوردن ترس و وحشت آن جاده را طی کرد و رفت .و میوه چین ها در حال چیدن میوه بودند چیدن پرتقال .نیوشا گشتی در باغ زد تا این که بالاخره توانست پدرش را پیدا کند .عبدالله با دیدن او دست از کار کشید وبه استقبالدخترش رفت و با گشاده رویی گفت
    سلام دخترم چرا زحمت کشیدی
    نیوشا لبخندی تحویل پدرش زد که زیر نقابش پنهان ماند.وبعد گفت
    _سلام خسته نباشید.
    عبدالله گفت
    _تا تو سفره رو پهن می کنی من هم می رم دست و صورتم رو بشورم وعموت رو خبرمی کنم.
    نیوشا زنبیل را روی زمین قرار داد خودش هم روی زمین نشست و مشغول خارج کردن محتویات زنبیل شد .کم کم کارگر ها دست از کار می کشیدند و برای صرف ناهارگرد هم جمع می شدند.عبدالله و نصرالله هر دو باهم از راه رسیدند در حالی که نصرالله داشت با نیوشا خوش و بش می کرد کنار سفره ساده نشستند کههنوز یک لقمه در دهان نذاشته بودند که صدای توقف جیپه ارباب آمد که همه رااز ونرود ارباب با خبر کرد دختر جوانی همراه او بود که آرایش غلیظی کرده بود دفتری بزرگ در دستش بود ارباب شلواری سفید رنگ به پا داشت زاکت کرم صورتش را با اینکه جوان بود جوان تر نشان می داد کلاه لبه داری برسرش داشت که علی رغم نور کم جان آفتاب پاییزی عینکی آفتابی بر چشم داشت و شلاق مهتری اش هم را در دست می فشرد و با دیدن میوه چین ها را درهم کشید و گفت.
    _من اشتباهی وارد رستوران شدم یا باغ من است که شده مهمان سرا ؟
    تن صدایش این بار چیزی مثل ترس و دلهره در دلش به وجود آورد نصرالله که جزو سرکارگر ها بود از جا برخاست و تعظیمی کرد.
    _اراباب الان وقته ناهراه و کارگر ها درحین غذا خوردن و خستگی هم از تن در می کردند.
    ارباب با عصبانیت گفت
    _دیروز که آمدم در حال صبحانه خوردن بودید عده ای هم در حال نماز خودن بودند امروز هم که بساطه ناهار پس شما فقط سه نوبت در حال خوردن و استراحت هستید چه وقت به کار ها می رسید ؟
    نصرالله گفت
    _ارباب زمان حیات پدرتون هم به همین منوال بود ایشان هم شکایتی نداشتن .
    این بار شلاقش رو بالا برد و در حال فرود آوردن و صدای رعب انگیز نصرالله که خودش را با وحشت خودش را عقب می کشید و ارباب گفت
    دوران ارباب بودن پدرم سر آمده حالا من ارباب شما هستم و من دستور می دم . از همین حالا هم می گویم فقط وقت ناهار اجازه دارید دست از کار بکشید این هم ماه هم ازحقوق همه تان کم می شود تا یادتان نره چه دستوری دادم و اربابتون کیه
    نصرالله برایه دفاع از رعیتها گفت
    _ولی ما سر وقت محصول رو تحویل می دیم پس جایه نگرانی نیست.
    نگاه ارباب به نیوشا افتاد و دیدن او کمی از خشمش کاست . در حالی که از پشت عینک آفتابیش به نیوشا نگاه می کرد گفت
    _همین که گفتم در ضمن ورود افراده متفرقه ممنوعه.
    نصرالله نگاهی به نیوشا انداخت و گفت
    _مجبور ناهار ما را بیاورند.
    رباب در حالی که نگاهش را از نیشا می گرفت گفت
    _بیاورید اما توقف نکنند حالا همه به صف باستید تا حقوقتون رو بپردازم.
    مشاور ارباب دو صندلی تاشو را وسط باغ قرار داد ارباب یکی از صندلی ها نشست و دختر جوان روی صندلی دیگرقرار گرفت و دفترش را روی پایش باز کرد میوه چین ها در صفی مرتب قرار گرفتند.
    نیوشا آهسته به پدرش گفت
    _اون زن جوان کیه؟
    عبدالله گفت
    _حسابداره حالا تا دیر نشده برگرد خانه.خودم زنبیل را می آورم .برو تا این ارباب پاچه تو رو هم نگرفته.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  5. #15
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    ریحانه پشت دار قالی نشسته بود و ماهرانه قالی می بافت نیوشا روی بافته ها دستی کشید وگفت:خیلی قشنگه . ریحانه لبخند زد و گفت: چشمات قشنگه خانوم. نیوشا با شوخی گفت: اون که صد البته ریحانه با خنده نیشگونی ازصورت او گرفت وگفت : دختر بپا یک وقت خودت را چشم نکنی حالا بلند شو تا از این جا بریم می ترسم پرز قالی اذییت کنه ان وقت احمد را بیاری سر وقتم.نیوشا گفت : از احمد می ترسی یا ناخوشی من؟ معلومه از ناخوشی تو. نیوشا گفت :با یک ساعت اینجه نشستن مریض نمی شوم غصه خودت را بخور که از صبح تا شب تو این اتاق نمور وکم نور نشستی و می بافیاخه واسه کی؟ واسه دختر های زن بابات.ریحانه لبخند تلخی زد و گفت:دیگه داره تمام می شه قالی بعدی را برای خودم و علی گره می زنم. نیوشا گفت انشاا.... و بعد نگاه عمیقی به ریحانه انداخت و گفت: معلامه که خیلی به او علاقمند هستی . ریحانه تبسمی شیرین بر لب نهاد و گفت: اگر بگویم نه دروغ گفتم می دونی قرار بعد از پایان خدمتش همان جا مشغول به کارشه حرفه اصلی علی جوشکاریه خب حالا تو از احمد بگو نیوشا با بی تفائتی شانه اش را بالا انداخت و گفت:چیری برای گفتن ندارم اصلا به غیر از سلام واحوالپر سی لا هم حرفی نزدیم توی این یک ماه فقط یکبار به دیدنم اومده امروز هم ناهار اینجاست ریحانه با تعجب پرسید : پس تو چرا اینجا نشستی؟ تو الان باید بفل دست نامزدت نشسته باشی و زمزمه های غاشقانه اش را گوش کنی نیوشا خنده ریزی کرد و گفت ولش کن اون اصلا بلد نیست صحبت کنه چه برسه که بخواهد واسه من نطق عاشقانه بکنه. الان هم نشسته یک گوشه و داره با موج رادیوش ور میره و عمه کوکب هم بغل گوشش وراجی می کنه . ریحانه گفت : فکر میکردم بعد نامزدیتان ورد زبان می شوید اما حالا می بینم همین دختر و پسر های بی سواد از شما بهتر راز ونیازهای عاشقانه دارند با نامزدی شما هیچ اتفاقی رخ نداد نیوشا گفت :راستش کمی از دستور ها و نگرانی هایم نسبت به اینده کم شده هر چند که مطمئن نیستم علتش نامزدیم با احمد یا نه . ریحانه با حدیت گفت : چرا از او نمی پرسی برای چی می خواهد با تو ازدواج کندتا مطمئن بشی به تو علاقه دارد یا نه اصلا خودت چی؟از خودت پرسیدی که واقعا به احمد علاقه داری یا نه؟نیوشا سرش را پایین انداخت و گفت : راستش من...من هیچ احساسی نسبت به احمد ندارم از دور بودنش غمگین می شوم نه از امدنش خوشحال . ریحانه گفت : من فکر می کردم تو دختر تحصیل کرده ای هستی می دانی شرط اول ازدواج علاقه است اما انگار .... نیوشا گفت : اما چی ؟ اشتباه کردم؟ من خودم همه ی این مسائل را می دانم اما این رسوم و سنتهای پوچ و پوسیده دست و پای مرا حسابی بسته . من تمام تلاش خودم را کردم تا به انها بفهمانم افکار و عقایدشان اشتباه است . ریحانه گفت ک بله این سنتها پوسیده است و با اشاره ای از هم می پاشد پس تو خودت نخواستی که به دیگران بفهمانی این ازدواج اشتباه است . چون با مرگ اردشیر فکر کردیفرقی نمی کنه که با چه کسی و چطور زندگی کنی تو باید با پدرت حرف بزنی و به او بفهمانی که به احمد هیچ علاقه ای نداری با این کار به خودت کمک کردی می فهمی ؟ نیوشا گفت: می خواهی خون به پاشه حتی قبل از نامزدی هم جرات چنین کاری را نداشتم ریحانه با تاسف گفت :فکر می کردم خیلی بی باکی پس جبهه گرفتن هایت جلوی تصرالله و کوکب همه اش در حد یک حرف بود تو خودت را با انها تطبیق دادی طرز فکر انها را عوض نکردی .نیوشا بااندوه گفت : درسته این من هستم که عوض شدم اولین بار که چشمم به مردم روستا افتاد فکر کردم بین انها مثمرثمری هستم حتی احساس کردم با وجودم می توانم درد ورنج انها را کم کنم اما حالا به تمام افکار پوچم می خندم حالا می فهمم بی فایده ترین شخص در روستا من هستم حتی یاد نگرفته ام چطور یک اب ساده را با ارد مخلوط کنم تا خمیر نان به وجود بیاد ان وقت می خواستی.... ریحانه گفت : برای اینکه تو برای این کارها ساخته نشدی نیوشا گفت: این ساده ترین کاریست که در عمرم دیدم اما هنوز یاد نگرفتموقتی عمه کوکب خمیر را ورز می دهد و به انگشتانش خیره می شوم به یاد دورانی می افتم که می خواستم از دایی اردشیر رانندگی یاد بگیرم داریوش رفت اوزش اما من با دایی اموزش دیدم دستم را می گذاشت روی دنده و بعد خودش دنده ها را عوض می کردم این دنده یک این دو این سه..کلاج ترمز گاز ..دنده عقب..خیلی زود یاد گرفتم حالا چرا نبیاید کارهای ساده را یاد بگیرم ؟حالا چرا نمی توانم اظهارنظر کنم و برای زندگی اینده ام تصمیم بگیرم ؟خودم خودم به تنهایی. ریحانه گفت : می توانی اما نمی خواهی ببین نیوشا با احمد صحبت کن.سعی کن حقیقت را بفهمی بفهمی که واقعا تورا دوست داره . اگر اینطور باشه تورا هم به خودش علاقمندمی کند اگر هم مثل توبنا بر رسم و رسوم و حرف بزرگترهاست که قصد ازدواج داره که مطمئنا هم همین طوره.باید هر دو تایی با خانواده اتان صحبت کنید تو خودت خوب می دونی زندگی که علافه در ان نباشه خسته کننده وکسالت بار است و با تلنگری از هم فرو می پاشد مثل پدر و مادر من نثل زندگی خیلی های دیگه نیوشا تو خودت رابهتر از همه می شناسی و می دانی که ده سال زندگی توی شهر و پایتخت با فرهنگی رو به رشد از تو یک ادم دیگه ساخته ادمی متفاوت از همه ی ادم های اینجا ازمن از پدرت و متفاوت از احمد .اینجا زندگی یک زن را خلاصه می کنند توی شوهر داری ،بچه داری ،زحمت کشی و هم پای مرد ، کارگری کردن . تو که اینها را نمی خواهی می خواهی ؟ نیوشا متفکرانه به ریحانه نگاه کرد . او هیچ یک از اونها را نمی خواست . حتی اندیشیدن به چنین زندگی راکد و مرداب گونه ای او را عصبی می ساخت . دلش می خواست مثل یک شورشی ،سر به طغیان بگذارد ودر برابر همه فامیل قد علم کند . اما آن حس ، آن حس غریب اورا به آرامش دعوت می کرد و جلوی جوش وخروشاو را گرفته بود . همان ندا باز هم به نهیب زد : خودت را بسپار به دست سرنوشت . همه چیز همانطور می شود که باید . ریحانه سکوت نیوشا را شکست و گفت : میشه امیدوار بود که این قرارتو ، آرامش قبل از طوفان است . نیوشا گفت :چرا دوست داری بر خلاف نظر دیگران رفتار کنم ریحانه گفت: چون نظر دیگران رفتار کنم ریحانه گفت : چون نظر دیگران استباهه تو بیشتر از چیزی هستی که فقط بخواهی زن احمد بشی . نیوشا گفت: شدم یک برزخی نه راه به دنیا ندارم نه به اخرت فقط یک حس غریبی مرا وادار به سکوت کرده باید خودم را بسپارم به دست سرنوشت . ریحانه به بافته هایش چشم دوخت وگفت: یک حسی هم مرا وادار می کند که تورا از ازدواج منصرف کنم بی کار ننشین نیوشا . نیوشا از جا برخاست و گفت : باسه با احمد صحبت می کنم فعلا باید برگردم حوصله غر غر های عمه کوکب را ندارم نیوشا به خانه برگشت و همان طور که حدس زده بود احد در حال ور رفتن به امواج رادیو بود با ورود او کوکب باناراحتی گفت: گفتی زود بر می گردم این زود برگشتنت بود ؟ نمی گی احمد اینجا ست اصلا هیچی برایت اهمیت ندارد نیوشا نقابش را برداشت به احمد نگاهکرد و گفت : احمد با من کاری ندارد می بینید که با رادیو سرگرمه کوکب گفت :اگر اینجا باشی این بنده خدا مجبور نمی شه با رادیو خودش را سرگرم کند واسه دیدن تو امده نه گوش دادن به رادیو احمد فورا رادیو را کنار گذاشت میوشا با عصبانیت به احمد نگاه کرد از ظاهر سازی هایش کلافه شده بود با عصبانیت گفت : من نمی توانم یک گوشه بنشینم و به او نگاه کنم که با رادیو سرگرمه کوکب گفت : زود برو ناهار پدرت را ببر اینقدر هم با من جنگ و دعوانکن نیوشا نگاه عمیقی به احمد انداخت انتظار داشت یا او را همراهی کند یا خودش بردن غذا را به عهده بگیرد اما احمد هیچ حرکتی نکرد و این موضوع از دید کوکب دور ناند کوکب تا جلوی حصار ها نیوشا راهمراهی کرد و نیوشا با ناراحتی گفت : چرا باید من این کار را انجام دهم وقتی احمد بیکار نشسته ؟لا اقل می تواند همراهم باشه تا تنها نباشم کوکب گفت : وقتی خودش نمی خواهد ن که نمی تونم خودم ر سبک کنم واز او بخواهم همراهت بیاد حالا هم زودتر برو و برگرد زن عمویت هم ناهار می یاد اینجا مولظب خودت هم باش . منیوشا با بی میلی زنبیل را ابه دست گرفت و به راه افتاد در طول مسیر راه به حرف های ریحانه اندیشید از حرکات سرد و خشک احمد به حقیقت حرف های ریحانه می توانست پی ببرد . می توانست بفهمد که احمد نه به خاطر عشق و علاقه بلکه تنها به خاطر رسم ورسومات و حرف های بزرگ تر ها تن به این ازدواج داده و او اصلا این موضوع را نمی پسندید چرا که در خود عیبی نمی دید که کسی نخواهد به او علاقمند شود و با عشق با او ازدواج کند . این ازدواج تحمیلی و نحمیل شدنش به احمد عصبیش می کرد و باعث شکست غرورش می شد در افکارش غوطه ور بود که با صدایی به خود امد : همی خانوم بک وبنها تو این جاده کجا می ری همراه نمی خواهی نیوشا به سمت صدا برگست دو جوان با لباس هایی که شهری بودنشان را ثابت می نمود با لبخندی معنا دار به او نگاه می کردند نیوشا با ترس عقب عقب رفت و دو جوان با احتیاط به او نزدیک می شدند یکی از انها گفت : نترس ما کاری با تو نداریم فقط همراهت می اییم تا تنها نباشی نیوشا به یاد حرف های گلی افتاد و ناگهان به خودش نهیب زد چرا وایستادی ؟ فرار کن نیوشا . و پا به فرار گذاشت تمام قدرتش را در پا هایش جمع کرده بود و می دید قلبش چون گنجشکی در دام افتاده می تپد دایش در گلو خفه شده بود و نمی توانست فریاذ بکشد انقدر منگ ود که تنها صدای نفس های به شماره افتاده اش و ضربان قلبش را می شنید در ان جاده انبوه از درخت هیچ جنبنده به چشم نمی خ.رد و نیوشا جرات ان را نداشت که به پشت سرش نگاه کند و فاصله ی ان دو جوان با خودش را ببیند فقط دوید و حتی درد را در پاهایش احساس نمی کرد ناگهان دامن بلند و محلی اش زیر پایش امد جیغی کشید و روی زمین افتاد زنبیل از دستش رها شد ودر فاصله چند قدمی از او بر زمین افتاد با فریاد گفت : ولم کنید کثافتها ولم کنید مگر خودتان ناموس ندارید : هر دو مزاهم خنده ای سر دادند و گفتند چرا ترسیدی؟ یکی از انها دستش را به سمت نیوشا دراز کرد تا او را از روی زمین بلند کند نیوشا جیغی کشید و صورتش را به سمت دیگری گرفت.در حالی که به انها ناسزا منتظر بود تا مزاحمین او را کشان کشان با خود ببرند اما صدای ضربات پی درپی شلاق به او فهماند که نجات پیدا کرده است نیوشا به پشت سرش نگله کرد مزاحمین در حال فرار بودن ناجی اش سوار بر اسبی زیبا او را می نگریست نیوشا در اولین نگاه ان چشم های خمار را شناخت در حالی که نگاهشان در هم گره خورده بود ارباب گفت : خب فکر می کنم این چشمهای سیاه و جسور را جایی داده ام چرا زبونت بند امده ؟ ان شب که خوب زبان درازی می کزدی حالا از ترس زبانت بند امده که نمی توانی از من تشکر کنی یا گستاخیت این اجازه را به تو نمی دهد نیوشا با سیاد اوری حرکات وحشیانه او در ان شب با خشم گفت: هر کس دیگر هم جای تو بود همین کار را می کرد بدون این که محتاج نشکر باشد اما انگار شما عقده تشکر از زیر دستانتان را به دل دارید اتش خشم در وجود ارباب نشست شلاققش را بالا برد نیوشا فوا صورتش را به سمت دیگری گرفت و دستش را حائل ان کرد شلاق را با شدت بردست نیوشا فرود امد و همزمان دردی سخت و جان افزا در دل نیوشا نهاد جوی باریکی از خون از شکاف ضربه روان گشت اشک در چشمهای نیوشا نشست و ارباب با خشم بدون تاثر از کار انجام شده گفت: این را زدم تا فراموش نکنی در مقابل اربابت متواضع باشی و اگر حتی وظیفه ای را در قبالت انجام داد از او تشکر کنی . نیوشا با چشم های اشک الود به او نگاه کرد و با نفرت گفت : تو ارباب نیستی فقط بنده ای بنده خشم و غرورت تا به امروز ادمی به قساوت و بی رحمی تو ندیده بودم . ارباب بار دیگر شلاقش را بالا برد اما از دیدن دست غرق در خون نیوشا و شکاف عمیقی که از ضربه او بر دستش ایجاد شده بود دستش لرزید خشمش فروکش کرد و دستش ارم پایین افتاد و با صدایی ارام گفت : خیلی گستاخی دختر گستاخ و جسور و فکر می کنم این شلاق فقط نیش و کنایه های تو را سوزناکتر می کند منتظر پاسخ نیوشا نماندو متحیر از تاثر غیر منتظره اش اسبش را هی کرد و به تاخت دور شد نیوشا چند لحظه مات و مبهوت برجا نشست و به راه رفته ارباب نگاه کرد سپس چن ادم هایی که از خوابی سنگین بیدار شده اند از جا برخاست و به سمت زنبیل رفت تمام غذاها روی زمین ریخته بود ظرف غذا را داخل زنبیل قرار داد و راه منزل را در پیش گرفت دستش به شدت می سوخت و از ان خون جاری بود اما به تنها چیزی که می اندیشید جمله اخر ارباب و نگاه اخرش بود وقتی به خانه رسید زنبیل را با عصبانیت به گوشه ای انداخت و یک راست به سمت حوض رفت و دستش را در اب فرو کرد اب سرد اول سوزش ان رابیشتر کرد اما بعد دردش را تسکین داد. کوکب از سر و صدای بوجود امده وارد حیاط شد با دین لباس های خاکی و وضع اشفته نیوشا با نگرانی پشت دستش زد و گفت : یا خدا چه اتفاقی افتاده ؟

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  6. #16
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    زن عمو کوکب و نصرالله هم با صدای کوکب به حیاط شتافتند نیوشا با خونسردی گفت
    _شلوغ نکن عمه چیزی نشده فقط خوردم زمین کوکب به سمت اون رفت و گفت
    _آخه چرا اینقدر سر به هوایی دختر؟چرا حواست را جمع نمی کنی.
    زن عمو باشک تردید دست نیوشا را از آب ببرون درآورد و گفت
    _چطور خوردی زمین که اینطور دستت شکاف خورده؟
    نیوشا نگاهی به احمد و کوکب انداخت و دستش را از دسته سمیه بیرون کشید و گفت
    _نمی دونم .
    سمیه گفت
    _نمی دانی...راستش رو بگو بگو تا بدانیم چه بلایی سرت اومده .
    نیوشا کمی مکث کرد و بعد گفت
    _تو جاده دو تا مزاحم جلوم رو گرفتند...
    کوکب محکم بر سرش کوبید و گقت
    _پس حسابی بی آبرو شدی...
    نیوشا با عصبانیت از لبه حوض برخاست و گفت
    _شما که فرصت حرف زدن به آدم نمیدید منم تا مانی که پدرم نیاد صحبت نمی کنم
    واز کنار احمد که حالا به خوبی از باطنش با خبر بود گذشت و وارد اتاق شد.
    *************
    نیوشا سکوت کرد و کنج اتاق نشسته بود وکوکب دائم ومی گفت
    _خب حرف بزن چرا لال شدی؟بگو کی بود تا دمار از روزگارش بیاریم.
    سمیه پشت پنجره ایستاده بود وکشیک می داد وو گاهی هم به دستش می زد و می گفت
    _این چه بلایی بود سرمان آمد؟دیگه چه فایده چه فایده که بدانیم طرف کی بود .آب ریخته که جمع نمی شه آبروی براباد رفته هم برنمی گردد. بیچاره پسرم بعد از اینهمه انتظار.
    کوکب که آتش خشمش با حرفهایی سمیه شعله ور می شد وگفت
    _چرا لالمونی گرفتی؟خب حرف بزن حرف بزن تا ماهم بدانیم چه بلایی سرت آمده.
    اما سکوت نیوشا ادامه داشت و نمی شکست حرکت سمیه به پشت پنجره ورود عبدالله و نصرالله به منزل بود.سمیه در را باز کرد و قبل ا اینکه شنونده اعتراضات آن دو درباره گرسنگی شان باشد با حاتی ساختگی و ناله و زاری گفت
    _بیا...بیا نصرالله چه بلایی سرمان آمد .بیا عبدالله بیا که بی آبرو شدیم.
    نصرالله خشمگین از داد هوار زنش گفت
    _چه خبر زن؟صدایت رو بیار پایین این حرفها چیه؟
    کوکب فورا خشمش را جلویه در رساند گفت

    _بیاید داخل خوبیت نداره داخل حیاط داد وهوار راه انداخته اید در و همسایه که بشنوند یه کلاغ چهل کلاغ می کنند.
    نصرالله و عبدالله بی معطلی گفت چی سپردند و هراسان وارد اتاق شدند نصرالله بی معطلی گفت
    _چی شده؟چه خبر شده؟
    سمیه گفت
    _از عروست بپرس وقتی برای شما ناهار می آورد چه بلایی سرش آوردن.
    عبدالله کنار نیشا نشست و گفت
    _چی شده بابا؟! زن عموت چی می گه ؟!
    نیوشا سکوتش را شکست و گفت
    _هیچی فقط گمان هایش را می گوید در حالی که هیچ اتفاق نا خوشایندی نیو فتاده است داشتم به باغ می اومدم که دو تا مزاحم سر راهم سبز شدند .اما ارباب آنها رو فراری داد .خواست به خاطر کمکش تشکر کنماما من سرپیچی کردم و جوابش را دادم .او هم عصبانی شد و باشلاق جلادش به جانم افتاد.
    عبدالله به دست باند پیچی شده نیوشا نگاه کرد و گفت
    _خدا لعنتش کنه.
    کوکب که خیالش راحت شده بود گفت.
    از بس که زبان درازی !چه قدر بگم دختر زبانت را نگه دار
    نصرالله نفسی باآسودگی کشید و رو به زنش گفت
    _این همه دادو هوار برای همین بود؟گستاخی کرده مجازاتش را هم دیده.
    سمیه گفت
    _همین؟!این گفت و شما هم باور کردید !اگر راست می گهچرا همان اول این حرف ها رو نزد و گفت خوردم زمین .نشسته فکر کرده یک دروغ سرهم کرده و تحویل ما داده ما باور کنیم و گول بخوریم.
    نیوشا گفت
    _اصلا فکر نمی کردم چنین طرز فکری داشته باشی و یک اتفاق ساده را اینقدر بزرگش کنید.
    نصرالله گفت
    _حرف حسابت چیه زن؟
    سمیه گفت
    _بر فرظ هم این ارباب ظالم اون دوتا مزاحم رو فراری داده نمی خوائید فکر کنید چرا اباب به فر نجات یک رعیت افتاده!اون جوان آنقدر ظالم بوالهوس هست که واسه خودش این کار رو کرده.
    نیوشا خشمگین از اهانت سمیه گفت
    _شما فکرتون است برای همین حرفهایم را باور نمی کنید.
    سمیه بدون توجه به حضور مردها گفت
    _باور می کنم ولی زمانی که یک قابله تو را...
    نیوشا با عصبانیت از جا برخاست و گفت
    _شما حیثیت مرا زیر سوال برده اید.
    سپس رو به احمد کرد وگفت
    _تو چرا حرف نمی زنی چرا
    سمیه حرف او را قطع کرد و گفت
    _چی داره بگه پسر بیچاره ام؟
    کوکب با نارحتی گفت
    _خجالت بکش زن این حرفا چیه؟
    سمیه گفت
    _حقیقت فهمیدی حقیقت...
    فریاد نصرالله در هوا پیچید
    خفه شو زن...این حرف ها بی خود نزن
    .
    نیوشا به اتاق پناه برد تا بیش از آن شرمزده نشود سمیه روی زمین نشست و با گریه زاری گفت
    _من نمی گذارم ...نمی گذارم این عروسی سر بگیرد تا حرف این دختره ثابت بشه.
    نصرالله عصبانی از حرکات زنش گفت
    _زبان به دهن بگیر مرد می خوای با بردن عروست پیش اون قابله دهن لق رسوایی عالممان کنی ؟می خوای فردا مردم بگویند نصرالله به عروسش شک داشت ؟اگر حرفایش راست باشد هم شرمنده او می شویم هم مظحکه مردم.
    سمیه اشک هایش را پاک کرد از جا برخاست و گفت
    _باشه...باشهماه هیچ وقت پشت ابر نمی مونه .شب عروسی همه چیز معلوم می شه اما اگر دروغ گفته باشد زن نصرالله نیستم اگر طلاقش را همان جا را همان جا نگیرم.
    سپس رو به احمد کرد وگفت
    _بلند شو بدبخت بلند شو بریم.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  7. #17
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    کوکب وارد اتاق شد و به نیوشا که مشغول مطالعه بود کرد و گفت
    _بلند شو شام بخوریم چرا تو اتاقت نشستی داری غصه می خوری؟
    نیواش سرش رو بالا آورد و گفت
    _غصه ؟من دارم کتاب می خونم درضمن اردشیر به من یاد نداده این مسائل جزئی و کوچک وحرف یه عده آدم بی منطق و احمق بخورم اگر می بینید از اتاقم بیرون نیامدم بخاطر این دلیل است که بعد ا آن حرف های شرمانه زن عمو روبه رو شدن با پدرم رو ندارم .واقعا مردم اینجا خود را پایبنده روسوماتی کردید که هیچ فایده ای ندارد در حالی که از شرم و حیا و عقل هیچ نمی دانند
    وکب گفت
    _به همه توهین نکن دختر جان در ضمن تقصییر خودت هستمی خواستی لال شوی زبان به زبان ارباب نگذاری چند دفعه گفتم زبان درازت رو کوتاه کن به حرفم گوش ندادی این هم نتیجه اش .اگر امروز از ارباب تشکر کرده بودی نه آبرویت زیر سوال رفته بود نه جلوی پدرت شرمنده می شدی .
    نیوشا گفت
    _آدم هایی مثل ن عمو نصرالله نمی توانند آبروی مرا زیرسوال ببرند عیب از زبان من نیست عیب از دلسوزی من برای مردم زحمت کش است دلم به حال پدرم و رعیتا می سوزه که تو سرما و گرما برای برپا کردن محصولات جان می کنند آن وقت در برابر چند در غاز حقوق غرورشان توسط اون قسی القلب و مشاوراش باید شکسته بشه شما اگر از اون جلوی او ایستاده بودید حالا این همه مورد ظم قرار نمی گرفتید.
    کوکب گفت
    _خوبه خوبه ...تو لازم نکرده دل بسوزی و در برابر ارباب ر شاخ وشنه بکشی تو اگه خیلی مردی کلاه خودت رو نگه دار باد نبره.
    نیوشا گفت
    _من از عهده خودم بر می آیم البته اگر شما اجازه بدهید.
    کوکب گفت
    _معلومه اگه اجازه بده سر هممون رو به باد می دهی.
    نیوشا گفت
    _اتفاق تقصیر شماست چند بار گفتم من توی آن جاده خلوت نمی رم شما به گوشت نرفت.امروز هم که نخواستیدغرورتان رو بشکنید و به احمد بگید چون خودش پیشنهاد نداده بود.
    کوکب با نارحتی گفت
    _خوبه خوبه ...حالا همه تقصیرها را بنداز گردن من .اگر تو خیلی به حرف من گوش میدی چند متر از اون زبانت رو کوتاه کن تا یک روستا را به جانمان نیندارزی لااقل از بلبل زبونی هایت را برای ارباب کم کن.
    نیوشا لبخند معناداری زد و گفت
    _من این ارباب رو هم ادب می کنم هم...
    کرکب فورا وست حرف او پرید وگفت
    _بس کن دختره چقدر گستاخ شد .بلند شو بلند شو. غذا یخ کرد.
    *************
    سه روز از ماجرای جاده گذشته بود و سمیه به خاطر تهدیدات شوهرش از اون موضوع جایی حرفی نزند و موضوع پیش خودشان محفوظ ماند و جایی درز نکرد بود . از آن به بعد میوه چینی و تمام کار باغ مرکبات عبدالله چون باقی رعیتا خانه نشین شده بود و درآن مدت هر لحظه شاهد جرو بحث دختر و خواهرش بود.آن روز هم کوکب بعد جر و بحث مفصلی که با نیوشا راه انداخته بود قهر کرده بود و با نیوشا حرف نمی زد.
    نیوشا زیر کرسی نشسته بود و کتابی را که با خود از تهران آورده بود را مطالعه می کرد که صدای ریحانه که او را مخاطب می کرد با عجله برخاست و به حیاط رفت و با دیدن ریحانه پشت حصار ها لبخندی زد و در حالی که به مت او می رفت گفت
    _سلام ریحانه جان چرا نمی آیی داخل.
    ریحانه به گرمی پاسخش را داد.
    _سلام همین جا خوبه راستش نخهام تموم شده مینی بوس روستا هم خراب شده برای همین مجبورم برم سرجاده تا مینی بوس ده پایین که رد می شه به یکی سفارش بدهم برام نخ بیاره خواستم ببینم همرام می آی.
    نیوشا گفت.
    _چرا نه کم کم داشت حوصله ام س می رفت. کلافه شدم بس که توی خ.نه نشستم .فقط کمی صبر کن تا آماده بشم .
    ریحانه گفت
    _نمی خوای از کوکب اجاه بگیری.؟
    نیوشا کمی صدایش را پایین آورد و گفت
    _خوشبختانه بامن قهر کرده و لازم نیست یک ساعت منتش را بکشم تا اجازه بده همرایت بیام.فقط بابام می گم دارم همراه تو می آم چند لحظه صبر کن تا برگردم.
    لحظاتی بعد هر دو دوشادوش در جاده سرد و خزان زده خاکی نهادند .نیوشا در حالی که از سوز کمی برخورده می لرزید و گفت
    _این روبند هم چیز بدی نیست بدرد سرمای هوا می خوره.
    ریحانه لبخندی زد و گفت
    _واقعا ؟راستی نگفتی این بار سر چی با عمه حرفت شده؟
    نیوشا با یاد آوری ایراد هایه کوکب اخمهایش را درهم کشید و گفت
    _مقصر عمه است سر هرچیز کوچیکی داد هوار راه می اندازه و دائم می گه تو فقط زبون درازی عوض این کار ند متر از اون زبونت را کوتاه کن.امروز هم کمی غذا شور شد.نمی دونی چقدر غر زد نق کرد.من هم ناراحت شدم و گفتم به شوری نون های دفعه قبل تو نیست که خیلی عصبانی شد و گفت نمی دونم کی قراره دست از زبان درازی برداری من هم گفتم هر وقت شما دست از غرزدن برداری کم مونده بود سکته کنه وقتی دید حریف من نمی شه رو به بابام کرد و گفت تقصیر توسط که این دختره اینقدر بان به زبان من می گذاره و حرمت مرا نگاه نمی دارد بابا هم طرف مرا گرفت و بهش گفت نباید اینقدر سر به سرش بذاری عمه هم قهر کرد و دیگر هم حرفی نزد.
    ریحانه گفت
    _بهتر نیست تو کوتاه بیایی؟
    نیوشا گفت
    _نه اگر کوتاه بیام هزار و یک حرف دیگه هم به من می اندازه مدام جریان سه روز پیش را به رخم می کشه.
    ریحانه گفت
    _اما توی اون قضیه که تو مقصری نبودی.
    نیوشا گفت
    _درسته خودش هم خوب میدونه اما فقط می خواد کفر مرا در بیارد.
    ریحانه گفت
    _خلباصه احمد سه تا چهار ماه دیگه از دست غر زدن هایه کوکب نجات می ده.
    یوشا با تمسخر گفت
    احمد ...بره بمیره ...دیگه حاضر نیستم قیافه اش رو ببینم.پسره بزدل و ترسو اونقدر تنبل بود که حاضر نشد غذا رو اون ببره .اگر تنبلی را کنار می گذاشت اون اتفاق نمی افتاد . از طرفی خدا رو شکر می کنم اون اتفاق افتاد تا خودش رو به من نشان داد.
    ریحانه گفت
    _تو فکر می کنی به خاطر تنبلی و بی مسولیتی غذا رو نبرده یا بزدلی که از تو طرفداری نکرده؟فقط اگر او به تو علاقه داشت همراهت می اومد.
    نیوشا مکثی کرد گفت
    _خودم به این موضوع پی بردم .
    ریحانه گفت
    قرار بود در این باره با او صحبت کنی نکنه فراموش کردی.
    نیوشا گفت
    _فراموش نکردم قرار بود اون روز باهاش صحبت کنم که اون اتفاق افتاد حالا هم باید ا جمعه بعد صبر کنم تا بیاد باهاش حرف بزنم.تکلیفم رو روشن کنم.
    نیوشا به شوخی گفت
    _نکنه تو قصد داری من بیخ ریش بابام بمونم.
    ریحانه با جدیت گفت
    _اگر تو خونه بمونی خیلی بهتر از اینکه با آدم ریا کاری مثل احمد ازدواج کنی.
    نیوشا با تعجب گفت
    _صب کن ببینم...مث اینکه تو چیزی راجع به احمد می دونی نمی خوای به من بگی.
    ریحانه گفت
    _دلم می خواست از زبون کسدیگه ای بشنوی ولی انگار کسی نمی دونه یااگه می دونه ساکته.
    نیوشا با کنجکاوی پرسید
    _چه موضوعی.
    ریحانه گفت
    _من می دونم احمد دختر خالش رو دوست داره .خودم چند بار اونا رو دیدم دارن با هم ملاقات می کنند طرف باغ ارباب نزدیک رودخانه .قبا که اون اطراف می رفتم چند باری دیده بودمشان.
    نیوشا با ناراحتی گفت
    _پسره احمق خودم از زیر زبونش می کشم نمی ذارم منو به بازی بگیره
    ریحانه گفت
    _فکر نمی کردم نارحتت کند.
    نیوشا گفت
    _احمد هیچ وقت برام اهمیت نداشته حالا با دانستن این موضوع که دختر خاله اش علاقه داره ناراحت بشم. فقط دلم نمی خواست تویه همین یه مدت کوتاه هم بازیچه دست اون بشم و یه آدم تحمیلی باشم.
    ریحانه بحث رو عوض کرد و گفت
    _راستی نمی خوای یه بار دیگه درباره بلبل زبونی هات در برابر ارباب برام تعریف کنی.
    نیوشا خندید محکم پشت ریحانه زد وگفت
    _بیا تا جلوی جاده مسابقه بگذاریم هر کی زودتر رسید.
    ودامنش رورابالا گرفت و شروع بع دویدن کرد ریحانه با خندهگفت
    _اما نیوشا ...نیوشا
    نیم ساعتی بعد آن ها به جلویه جاده رسیدند و درست آن موقع مینی بوس آمد نیوشا با ددن آن مینی بوش یاد اولین روز ورودش به روستا افتاد چقدر از دیدن آن چهره های تکیده رنج کشیده بود ریحانه سفرسش را به یکی از آشناین داد و بعد از رفتن مینی بوس به سمت نیوشا که کناردرختی نشسته بود کرد و گفتخب کارم تموم شد
    نیوشا گفت
    من که دیگه نایه راه رفتن ندارم
    ریحانه گفت
    _بس که دوید یهمه نگاهمون می کردند باز فرا یه الم شنگه دیگه تو خونه برپاست.
    نیوشا لبخند زد و گفت
    _اما خیلی کیف یاد بچه گی هامون افتادم ببینم ریخانه میان بری یاد نداری که از اونجا بریمپ
    یحانه گفت
    چرا هست ولی خیلی ساکته و خلوته
    نیوشا گفت
    پس لازم نیست این همه راه رو دوباره برگردیم
    ریحانه با تعجب گفت
    _مثل اینکه جران 3روز پیش درس عبرت نگرفتی و نترسیدی این همه راه هم خلوت است و ترسناک.
    نیوشا گفت
    _ما که الان 2 نفریم خب از کدوم طرف باید بریم .؟
    یحانه گفت
    _من می گم نر تو مب گی بدوش من می گم اون راه ترسناکه
    نیوشا از جا برخاست و گفت
    _دلم می خواد اون راه ترسناک رو ببینم راه بیفت .
    ریحانه مکثی کرد و گفت
    _باشه اما قبول کن که خیلی یک دنده ای بعضی وقت ها کوکب حق داره به جونت غر بزنه.
    نیوشا لبخندی زد و همره ریحانه به راه افتاد . قسمتی از راه را هر دو سکوت کرده بودند و مناظر خزان زده اطراف را نگاه می کردند.
    بالاخره ریحانه سکوت را شکست و گفت
    _تو به خاطر موضوعی که راجبه احمد گفتم ناراحت نشدی.
    ریحانه گفت _نه دلگیر شدم نه غصه می خورم بهتر فراموشش کنی حالا از علی برایم بگو.
    ریحانه با ناباوری محبوبش لبخندی زد
    _تازگی ها خدمتش تموم شده برگشته روستا .چند روزی اینجا می ماند و بعد بر می گردد شهر پیش عموش بره سره کار گفتم که جوشکاره
    یوشا گفت
    پس توام چند روز دیگه از اون دخمه نمناک نجانت پیدا می کنی

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  8. #18
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    زیحانه گفت
    _وقتش که رسید همین کار را می کند . فعلا مدتی دیگه باید صبر کنیم تا دختر کوچیک زن بابام برود سر خونه و ندگی.
    نیوشا گفت
    _اما تو که گفته بودی اون از نظر سنی چند سالی از تو کوچیک تر است.
    ریحانه گفت
    _درسته ولی تا وقتی دخترش ازدواج نکرده و قالی که من برای جهزیه او می بافم تمام نشده زن بابام دل از من نمی کنه.
    نیوشا با ناراحتی گفت
    این واقعا بی انصافیه تو خودت دائم شعار می دی که نباید زیر حرف زور برم بعد خودت در برابر این همه بی انصافی ساکت نشستی
    یحانه گفت
    قضیه تو فرق داره
    نیوشا نا خودآگاه به سمت چپ محل عبورشان نگاه کرد .میان درختان تنگ و پراکنده حصارهایی فلی نقرهای رنگی به چشمش خوردو گفت
    _ریحانه اونجا کجاست ؟ویلاست؟
    ریحانه کنار نیوشا ایستاد و گفت
    _بله ویلایه ارباب با چند تا از آدم هایه پولدار اونجا بنا شده اون که حصارهای نقرهای داره ویلای اربابه پشت ویلا منظر چشم نواز دریا قرار گرفته.
    نیوشا دست ریحانه رو کشید وگفت
    _بیا بریم نزدیک محل سکنت اون ظالم راببینم.
    ریحانه در حالی که به دنبال نیوشا کشیده می شد و گفت
    _صبر کن دختر چقدر کنجکاوی به خرج می دی.این طورها خونه که نباید باعث کنجکاوی تو بشه. خودت هم تو همچین خانه ای بزرگ شدی.
    نیوشا به نزدیک یه جاده رسید و گفت
    _فقط می خوام ببینم ویلایه ارباب چطوریست.
    ریحانه به همراه نیوشا از جاده گذشت و ملتسمانه گفت
    _بیا برگردیم دیر می شه و به تاریکی می خوریم.
    نیوشا خودش را به حصار رساند و گفت
    _نگاه کن درش هم بازه بیا سرکی بکشیم.
    ریحانه گفت
    _نه نیوشا...نه دیگه داخل نمی رویم.
    حسی مرموز نیوشا را به داخلویلا کشانید در را هل داد و آهسته گفت
    _بیا تو فقط یک نگاه کوتاه.
    ریحانه دست نیوشا را گرفت و گفت
    _ببین نیوشا مردم حرفهایه وحشتناکی درباره این محیط می زنند.می گویند اینجا پاتوق جوان های قمار باز میخواست.همه جای باغ سگ درنده هست.
    نیوشا گفت
    _آدم هایه قمار باز داخل ساختمان هستند سگی هم اگر وجود داشته الان یکی باید جلوی در واق واق می کرد میریم. تا با چشم های خودمون ببینیم.
    وبعد بدون توجه به ریحانه وارد شد جادهی شنی به جلو گام بر میداشت ویلای ارباب زیباتر ازآنچه که تصورش را می کرد بود حوضچه مرمرین همراه مجسمه های زیبایی از قو و پری در جای جای باغ به چشم می خورد نیوشا آهسته گفت
    _می بینی ریحانه این ارباب چطور حق این رعیت ها رو بالا می کشه وبرای خودش بهشت می شازد. مردم بیچاره باید آب خوردشان را به هزار زحمت تامین کنند آن وقت اینجا آب فواره ها را بالا می رود هدر می رود.
    ریحانه گفت
    _برای بعضی ازاین رعیت ها ظلم این اربا کم هست یکی مثل پدر خودم حالا بیا تا کسی نیاده برگردیم.
    نیوشا گفت
    _چرا باید این همه تفاوت طبقاتی وجود داشته باشد .؟
    ریحانه گفت
    _همین جا همین است فکرنکن جایی که تو زندگی می کرد اختلافات طبقاتی وجود داشته رئیس و مرئوس بوده.
    ریحانه گفت
    _نکنه می خوای به دست شورشی ها بپیوندی.
    هر دو از این تعبیر خندیدند که ناگهان صدایه ورود ماشینی به باغ پیچید.هردوهراسان به اطراف نگاه کردند نیوشا دست ریحانه رو کشید تا ما بین درختان پنهان شوند اما دیگر در شده بود ماشین سفید رنگ به آنها رسیده بود وجلوتر از آنها ترمز زد و متوقف شد ریحانه با ترس گفت
    _خونه خراب شدیم بیا دختر فرارکنیم.
    درب ماشین باز شد ارباب جوان پیاده شد و به سمت آنها رفت و با جدیت گفت
    شما کی هستید؟با کی کار داشتید.ریحانه بادستپاچکی جواب داد
    _ارباب ...ارباب در بازبود...دربا بود ما آمدیم...آمدیم ویلای شما را ببییم آخه...
    صدای فریاد ارباب در فضا پیچید.
    _شما غلط کردید که بدون اجازه من وارد ملک شخصی من شدید .چه چیز این ویلا برای 2رهگذر جالب است؟شاید هم اشیاه گرانقیمتش چشمتان را گرفته.
    نیوشا با نارحتی گفت
    _شما حق ندارید به ما تهمت دزدی بزنید.
    ارباب که تازه متوجه حضور نیوشا شده بود با اولین نگاه به آن چشمای او را شناخت و گفت
    _باز هم تو دخترک جسور به خودت اجازه گستاخی در برابر مرا دادی!مثل اینکه فراموش کردی دفعه قبل چطور جواب گستاخیت رو دادم.
    با صدایه بلند باغبان را صدا زد
    _قاسم...آهای قاسم کدوم گوری رفتی؟
    از میان درختان پیرمردی سفید موی با صورتی پر از چین و چروک وقامتی لاغر و نحیف نمایان شد و در حالی که نفس نفس می زد گفت
    _بله ارباب...بله...اینجا هستم.
    ارباب با خشم گفت
    _معلوم هست کجایی؟اینها چطوری وارد باغ شدند؟
    قاسم نگاهی به آندو انداخت و گفت
    _داشتم به درخت ها میرسیدم شاهرخ خان.
    رباب که او را شاهرخ می نامید باعصبانیت فریاد زد
    _اگر به جاه تو یه سگ جلویه در می بستم وظیفه اش رو بهتر از تو انجام می داد
    چرا درباز مردک؟
    قاسم سر افکنده گفت
    _لابد خواهرتون که رفتند در را باز گذاشتند.
    شاهرخ با همان عصبانیت فریاد زد.
    _پس تو اینجا چکارهای؟معلوم هست چه غلطی می کنی.؟
    قاسم گفت
    _قربانت شوم گفتم که به درختها رسیدگی می کردم.ومتوجه...
    شاهرخ حرف او را قطع کر وگفت
    _این دو تا رو از باغ بنداز بیرون بعد خودت هم بیا دفتر آدم به دست و پاچلفتی تو تو این باغ نیاز نداریم.
    قاسم از ترس بی کار شدنش التماس کرد.
    _آقا شما به جان عزیزتان دم پیری من رو بی کار نکنیند.
    در این فصل سرما بعداز40 سال خدمت خانوادتان و رسیدگی به این باغ حق نیست که به خاطر یک اشباه بیرنم کنید.
    شاهرخ با عصبانیت گفت
    _گریه زاری راه ننداز زودتر بیا دفتر اول این دوتا رو بفرست برن پی کارشان.
    نیوشا گفت
    _این بیچاره که گناهی مرتکب نشده که می خواهید این طورنادعادلانه تنبیه اش کنید.
    نیوشا نگاهی به دست بام پیچی شده نیوشا انداخت و گفت
    _پس تو دوست داری دوباره تنبیه بشی ومطمئنم می دنی با آدمایه دزد و یاغی هم چطور رفتار می کنم.
    ریحانه وحشت زده خودش رو عقب کشید و گفت
    _به خدا ما دزد نیستیم ارباب.
    شاهرخ با عصبانیت گفت
    _زود از جلوی چشم من دور بشید که بخاطر گستاخیتان تنبیه نشوید.
    نیوشاگفت
    _پس تکلیف باغبانتان چی می شود؟می خواید به خاطر کا رما اخراجش کنید؟؟؟شاهرخ نگاه عمیقی به او اداخت و گفت
    _به خودم مربوطه حالا زود تر برو تا بلایی دوباره سرت نیاوردم برو.
    ریحانه دست نیوشا راکشید وگفت
    _بیا بریم...بیا دیگه.
    نیوشا که با خشم شاهرخ را که هم چنان به او نگاه می کرد نگریست و سپس همراه قاسم به راه افتاد.
    _آخه پدر آمرزیده ها آومدید اینجا که چه نان مرا سنگ کنید؟
    حالا اگر اخراجم کنه سر پیری چه کارکنم؟این جوان کله شق هر کاری از دستش برمی آید.
    نیوشا با ندامت و تاسف گفت
    _ما را ببخشید قصد نداشتیم باعث آزردگی شما شویم .اصلا فکرش را نمی کردم که تا این حد بی رحم باشد.
    قاسم در رابرای آن دو باز کرد وگفت
    -تا هوا تاریک نشده برگردید روستا فقط دعا کنید اخراجن نکند.
    ریحانه گفت
    _مطمئنان شما مارو شناخته ایداما...شما که به خانواده های ما حرفی نمی زنید.
    قاسم لبخند تلخی زد و گفت
    _بروید ...یروید تاشب نشده...

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  9. #19
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    *****************
    شاهرخ روی صندی نشسته بود وپاهایش را رو هم انداخته بود و در حالی که به صندلی اش تکیه داشت.سیگار می کشید .و به قاسم چشم دوخته بود.قاسم مقابل لو با درماندگی ایستاده و سر پایین بو شاهرخ دود سیگارش رابیرون داد و گفت
    _خب بگو ببینم اون دو تا رو شناختی یا نه.
    قاسم درحالی که سرش پایین بود گفت
    _پدر این دو بینوا هم از رعیتهایه شما هستند این دو تا جوانی کردند کمی کنجکاوی کردند و آمدند داخل باغ اصلا مقصر من بودم حواس پرتی در را باز گذاشتم.
    شاهر سیگارش را در زیر سیگاری خاموش کرد و گفت
    _پس خودت پی به اشتباهت بردی حالا هر چی از اون دختره که نفاب داشت می دونی بگو.
    قاسم گفت
    _گفتم آقا پدرش از رعیتها ی شماست بیچاره...
    شاهرخ حرفش را قطع کرد وبا نارختی گفت
    گفتم از خود دختره بگو نه از پدرش
    قاسم اینبار سرش را بالا کرد و به شاهر خ نگاه کرد وگفت
    _من که زیاد تو روستایه بالا رفتو آمد ندارم اما زنم می گفت تازه از تهرون برگشته.یعنی بعد از مرگ مادرش با دایی اش راهی اونجا شده حالا هم بعد از 10سال برگشته.
    شاهرخ مکثی کرد وگفت
    _خیله خوب برو به کارت برس.
    قاسم باتردید گفت
    _یعنی اخراجم نمی کنید؟
    شاهرخ از میان نگاه مار عسلی رنگش او را از نظر گذراند و گفت
    _اگر دلت بخواد چرا که نه.
    قاسم با دستپاچگی گفت
    _نه آقا...نه...
    شاهرخ گفت
    _اما دفعه بعد بخششی در کار نیست و بدون معطلی اخراجت می کنم.خودت که خوب میدونی آدم با گذشتی هستم.این دفعه به خطر علاقه ای که پدرم به تو داشت.یک چیز دیگه نمی خواهد کسی در این باره چیزی بدونه فهمیدی؟
    قاسم از شاهرخ تشکر کرد و اتاق راترک کرد.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  10. #20
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    احمد لب حوض نشست مشغول شست وشوی دستهایش بود نیوشا که در پی فرصتی برای تنها بودن با او بود رفت به حیاط مقابل او ایستاد.
    _می خواستم باهات صحبت کنم.
    احمد سرش را بلند کرد و به نیوشا نگاه کرد و گفت
    _در چه موردی؟
    نیوشا گفت
    _درباره خودمون می خواستم ات سوالی کنم و دوست دارم حقیقت رو از تو بشنوم.
    احمد از جا برخاست و با تردید گفت
    _خب بپرس
    نیوشا گفت
    _تو چرا می خوای با من ازدواج کنی؟
    احمد از سوال نابهنگام نیوشا یکه ای خورد و گفت
    این چه سوالیه؟وبرایه فرار کردن بهسوال نیوشا به اتاق رفت.نیوشابا عجله به سمت او رفت مقابلش ایستاد و گفت
    _چرااز جواب دادن طفره می ری؟
    احمد گفت
    _چرا طفره برم؟
    نیوشا گفت
    _پس جواب بده چرا می خوای ا من ازدواج کنی؟نگو به من علاقه داری چون دروغ می گی.
    احمد سرش را پایین انداخت و کتمان حقیقت از کسی که همه چیز را می دانست احمقانه بود آهسته گفت
    _تو درست می گی.
    احمد انتظار داشت نیوشا عصبانی و ناراحت شود اما او گفت
    _پس تو هم داری به خاطر رسم روسومات و حرف بزرگترها تن به این ادواج می دی.
    احمد با تعجب نگاهش کرد و نیوشا ادامه داد.
    _درسته من هم هیچ علاقه ای به تو و این وصلت ندارم فکر نکن شخص دیگری توی زندگی من است.
    احمد گفت
    _چاره ای غیر از این هم هست.؟
    نیوشا گفت
    _بله که هست این زندگی ماست من حاضر نیستم خوشبختی و آیندم رو با اطاعتهای احمقانه از بزرگترها و مهر سکوت بر لب زدن تباه کنم فکر میکنی چقدر می توانیم همدیگر را تحمل کنیم؟
    احمد گفت
    _منم دوست ندارم خوشبختی ایم تباه بشه و همه چیزهایی که تو گفتی را می دانم .اما از دست من کاری بر نمیآید چون نمی تونم در این باره با پدرم صحبت کنم.
    نیوشا این بار با عصبانیت گفت
    _چرا؟می ترسی؟آره تو آدم بزدل و ترسویی هستی.
    احمد گفت
    _صحبت ترس نیست اما اگر من بخوام مخالفت کنم...
    نیوشا گفت
    _اگه مخالفت کنی؟به دارت می کشند؟
    احمد گفت
    _ببین دختر عمو اگر من ساز مخالف بزنم پدرم فکر می کنه من حرف مادرم رو گوش کردم و به خاطر او هر کاری می کنم
    نیوشا گفت
    _پس درست حدس زده بودم. مادرت مخالف این وصلت است.اما من اگر جایه تو بودم و پای عشقم وست بود به خاطر او هر کاری می کردم.
    احمد با دستپاچگی گفت
    _منظورت ازعشق چیه نکنه فکر می کنی پای کس دیگه ای وسط است
    نیوشا با عصبانیت بیشتری گفت
    _احمد بس کن خیلی وقته چهره واقعیت رو نشون دادی و من فهمیدم تو عاشق دختر خالت هستی .حالا که عرضه ابرازاتت را نداری.خودم می رم و با پدرم و عم نصرالله صحبت می کنم نمی خوام عمرمم به پای مردی تلف بشه که تنوانسته احساساتش رو بیان کند و از عشقش حرف بزند.
    احمد گفت
    _تو قصد نداری از دختر خالم حرف بزنی.
    یوشا با تمسخر گفت
    _نتر س.من اصلا پای تو رو وست نمی کشم چون می دونم آنقدر بزدلی ه منکر حرفهات می شی ودرضمن من اینکار رو فقط بخاطر خوشبختی خودم انجام می دهم.حالا هم می تونی با خیال راحت بری و این خبر را به خاله ات بدهی.
    سمیه که از پشت پنجره ناظره آنها بود از کوکب پرسید
    _چی دارند به هم می گویند.
    کوکب گفت
    _به تو چه زن ؟اون دو تا نامزدند. ازحالا داری زاغ سیاهشون رو چوب می زنی.
    سمیه گفت
    _زاغ سیاه کدومه ؟معلومه نیست این دختره چی به بچه ایم گفت که رفت تو هم.
    کوکب با تمسخر گفت
    _اینقدر دلواپس بچه ات نباش .تحفه نیست. بچه هم نیست .واسه خودش مردی شده.
    سمیه گفت
    _نه تحفه نه بچه ولی می ترسم حریف سرکشی هایه این دختر برادرتنشه.
    کوکب با جدیت گفت
    _خوبه خوبه دیگه زیادی رویت رو زیاد نکن .نیوشا از سر پسرت هم زیاد هست.صد تا خواستگار بهتر از احمد داشت.
    سمیه هم در پاسخش گفت
    _ایکاش اون صدتا خواستگار همون موقع که احمد را داشتند نامش می کردند پیداشان می شد.
    کوکب با ناراحتی گفت
    _تو اجازه نمی دی این دو تا با هم زندگی کنند چون چشمت دنبال دختر خواهر بد ترکیبت است
    سمیه هم در جوابش با دالخوری گفت
    _دست شما درد نکنه حالا دختر خواهر من بد ترکیبه حالا هر چی هست هزار تا هنر داره و زبون دراز نیست.
    بحثشان کم کم به جنگ تبدیل میشد که نیوشا وارد اتاق شد و باناراحتی گفت
    _عمه من دارم می رم خونه.
    کوکب با تعجب گفت
    _خونه؟واسه چی؟
    نیوشا با جدیت گفت
    _من دیگه اینجا کاری ندارم.
    کوکب گفت
    _وایستا دختر ببینم چی شده؟نکنه با احمد حرفت شده.
    نیوشا نگاهی به سمیه انداخت و بدون پاسخش را بدهد حلقه اش را درآورد و در برابر چشماهای تعجب زده کوکب و لبخند پیروزمندانه سمیه به همراه روبندش جلوی در گذاشت و آنجا را تر ک کرد.
    از قید و بند رها شد .به سوی منزل رفت.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



صفحه 2 از 7 نخستنخست 123456 ... آخرینآخرین

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/