صفحه 2 از 8 نخستنخست 123456 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 11 تا 20 , از مجموع 76

موضوع: رویاهای خاکستری | معصومه پریزن

  1. #11
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    این مکالمه ی تلفنی برای رویا موقعیتی طلایی محسوب می شد، اما برای پژمان آرامش خاطر بود. از اینکه توانسته بود جاده ای ارتباطی بسازد تا شاید از این طریق به رویا کمک کند، خوشحال بود.

    در خانه ی عبدالله خان ماجراها از پی هم ردیف می شد. بعد از صرف شام، همه در سالن پذیرایی بزرگ خانه روی مبلها لم داده بودند و پذیرایی می شدند. آقا عزت که بهتر از هر کسی با اخلاق برادرش آشنا بود، پسرهایش را همراه نیاورده و فقط با همسر و دو دخترش در آن مهمانی شرکت کرده بود.همه مشغول گفتگو بودند و از هر دری حرف می زدند. آقا عزت تقریبا ساکت بود و این پا و آن پا می کرد. ظاهرا قصد داشت بحثی را پیش بکشد ولی بقیه فرصت نمی دادند. بالاخره بعد از سر کشیدن دومین استکان چای، کاسه ی صبرش لبریز شد. تسبیحی از جیب در آورد، یک پایش را روی پای دیگر انداخت و در حالیکه به تندی تسبیح می انداخت، رو به عبدالله خان کرد که رو به روی او روی مبلی تکی نشسته بود.
    « دیگه داری پیر می شی، داداش.وقتشه بچه هاتو یکی یکی عروس و داماد کنی.»
    عبدالله خان نگاهی به برادرش کرد. نمی دانست منظور او از پیش کشیدن این بحث چیست. با دست راست، پای چپش را روی پای دیگر انداخت و گفت:« روزگاره دیگه. یه وقت می بینی کفن پوش توی گور می ذارنت.»
    « خدا نکنه. فعلا وقت این حرفها نیست.هنوز کارهای مهمتری داری.»
    و پس ازمکثی کوتاه ادامه داد:« اصلا چرا حاشیه بریم؟ تو داداشمی و آسیه خانوم هم زن داداشم رویا هم برادر زاده ام. تو که خودت محمد را بهتر از من می شناسی. توی کشتارگاه دم دستت کار کرده و اون قدر که پیش تو بوده، پیش من نبوده. همه خیال می کنن پسرته. پس بیا و به غلامی قبولش کن.»
    مجلس از روال عادی خارج شد. همه به یکدیگر نگاهی انداختند. هاجر، همسر آقا عزت اندام لاغر و کوچکش را روی مبل جابجا کرد و با آن چشمهای ریز و مرموزش به عبدالله خان چشم دوخت. اصلا تعجب نکرده بود. ظاهرا از قضیه با خبر بود و تنها با گفتن اینکه عقد دختر عمو پسر عمو را در آسمانها بسته اند، رضایت خود را اعلام کرد. عبدالله خان هم چندان باکش نبود. بدش نمی آمد رویا را هر چه زودتر سر و سامانی دهد تا بلکه از این لج و لجبازی دست بردارد، اما تصمیم نداشت با اعلام موافقت سریع، دخترش را سبک کند. آسیه هم عقیده ی عبدالله خان را داشت. دیگر از بگو مگوهای هر روز آنان بر سر مسایل پیش پا افتاده خسته شده و از ایراد گیریهای ریز و درشت عبدالله خان به تنگ آمده بود. از ذهنش گذشت هر چه زودتر رویا روانه ی خانه ی بخت شود، هم برای او بهتر است هم برای خودش. از آنجا که محمد را پسری عاقل و فهمیده می دانست، لام تا کام سخن نگفت و به عبدالله خان چشم دوخت. بهناز و نازنین، دخترهای آقا عزت هم که بی شباهت به مادرشا نبودند،در حالی که نگاهشان به رویا بود، در گوشی پچ و پچی کردند و خندیدند.
    اما رویا دگرگون بود. حال خود را نمی فهمید. تا آن لحظه عمویش را حامی خود می دانست، اما اکنون او را از پدرش هم بدتر می دید. به تک تک حاضران نگاهی انداخت. ظاهرا همه موافق بودند. چقدر دلش می خواست دست کم یک نفر ساز مخالف کوک می کرد و به حمایت از او بر می خواست.هیچ گاه تا این حد خود را بی کس و بی پناه نیافته بود.در اوج بی پناهی چشمان لبریز از التماس و دلهره اش را به پدر دوخت. از پاسخ مثبت او واهمه داشت. برای اولین بار در عمرش دوست داشت در مقابل پدر زانو بزند و عاجزانه تقاضا کند او را به این کار وادار نکند.
    ناگهان صدای پدرش او را از عالم خیال به در آورد. لحن کلامش بر خلاف همیشه آرام بود.« در اینکه محمد پسر خوبیه که حرفی نیست. ولی داداش، منم حرفایی برای گفتن دارم.»
    رویا حال خود را نمی فهمید. انگار کسی به قلبش چنگ انداخته بود و می خواست آن را از قفسه ی سینه اش بیرون بکشد. پدرش با این حرف نشان داده بود که نظر رویا مهم نیست. عرقی سرد بر تنش نشست. سرش روی سینه سنگینی می کرد. چقدر دلش می خواست بگوید که مگر درباره ی او حرف نمیزنند؟ پس چرا باید بی توجه به خواسته ی او از کنارش بگذرند؟ چرا نمی بایست در سرنوشت خودش دخالتی داشته باشد؟
    صدای عمو عزت او را به عالم واقع برگرداند.« هر چی بگی، روی چشم می ذارم. ما که با هم این حرفا رو نداریم.»
    عبدالله خان گفت:« بهتره با هم بریم توی حیاط. هم هوایی تازه می کنیم، هم حرفامونو می زنیم.»
    رویا دانست که جواب پدرش مثبت است.سرش به دوران افتاد. آنان حتی حاضر نبودند در حضوراو درباره ی آینده اش حرف بزنند.
    وقتی آنان بیرون رفتند، هاجر به آرامی گفت:« حالا اگه عروس خوشگلم یه چایی برام بیاره می خورم.»
    رویا بی هیچ کلامی از جا بلند شد و بی آنکه نیم نگاهی به کسی بیندازد، از سالن بیرون رفت و به اتاق خود پناه برد. در را پشت سرش قفل کرد و بی آنکه چراغ را روشن کند به طرف پنجره ای رفت که رو به حیاط باز می شد. پرده را به آرامی کنار زد. عمو و پدرش کنار استخر نشسته بودند و حرف می زدند. احساس خفگی می کرد. با یک حرکت روسری رااز سر برداشت و گیره ی موهایش را باز کرد. نگاه از عمو و پدرش بر گرفت و به آسمان چشم دوخت. دوباره ستاره ها پشت ابرهای غم گرفته پنهان شده بودند.
    همچنان که به آسمان ابری می نگریست، زیر لب گفت:« خوش به حالت ای آسمون که هر وقت دلگیری، می تونی بی هیچ دغدغه ای گریه کنی.»
    دلش گرفته بود. به بخت سیاه خود لعنت می فرستاد. نمی دانست چرا خانواده اش به جای اینکه تکیه گاه باشند، با او چنین می کنند، می بایست کاری می کرد. می بایست خود را از این مخمصه می رهانید. اما چگونه؟ در وادی تنهایی و بی کسی به اسارت در آمده بود. احساس می کرد بدبختی و تنهایی از گوشه و کنار او را به خود می خواند. هیچ داد رسی نمی یافت که دست یاری به سویش دراز کند. کاسه ی صبرش لبریز شده بود. احساس می کرد اگر دیر بجنبد، برای همیشه باخته است.
    به یاد پژمان افتاد. پرده را انداخت، به دیوار تکیه داد و نجوا گونه گفت:« چطوری می تونم بهب بفهمونم که دارم چی می کشم؟ چرا نمیای تا ببینی چی به روز من میارن؟ کاش میومدی و منو از این بد بختی و فلاکت نجات می دادی. من یه نگاه تو رو با دنیا عوض نمی کنم.»
    و چشمهای او را در نظر آورد که به سیاهی شبهایی بود که رویاهایش را درآن می پروراند. آرزو می کرد همان لحظه در باز شود، شهزاد رویاهایش از راه برسد و او را برای همیشه با خود ببرد. ولی افسوس که این سرابی بیش نبود.
    اشک در چشمان به ماتم نشسته اش حلقه زد. با دلی حسرت بار از دیوار فاصله گرفت و طوری که انگار پاهایش تاب تحمل بدن در غم فرو رفته اش را ندارد، خود را کف اتاق انداخت و به سقف چشم دوخت، سقفی که شاهد تمام رویاهای او بود. دلش می خواست با صدای بلند گریه کند، ولی نمی بایست ضعف نشان می داد. سرش درد می کرد. خوشی و لذتی که از گفتگوی چند ساعت پیش با پژمان بر او مستولی شده بود، با این خواستگاری نا منتظر بر هم خورد. دلش می خواست بیرون برود، مقابل پدر بایستد و قاطعانه مخالفت کند. اما یرای اولین بار از واکنش او ترسید. مانده بود چه کند. خدا خدا می کرد هر چه زودتر شب به پایان برسد تا او بتواند با گفتگو با پژمان و تعریف ماجرا از اندوهش بکاهد.
    با صدای هلهله ای که از اتاق پذیرایی برخاست، رویا از قعر رویاهایش بیرون آمد و دانست که پدرش موافقت کرده است بی آنکه عقیده ی او را جویا شود.
    ضربه ای به در اتاقش نواخته شد. آسیه بود. آمده بود تا رویا را نزد میهمانها ببرد. رویا انگار در خواب راه می رود، گیج و گنگ به دنبال مادر به راه افتاد و وقتی هاجر او را بوسید و انگشتری درشت و گران قیمت در انگشتش کرد، هیچ واکنشی از خود نشان نداد. خیال می کرد تمام این صحنه ها را در خواب می بیند و وقتی بیدار شود، همه چیز تمام شده است. شاید اگر پای پژمان در میان نبود، مثل همیشه داد و قال راه می انداخت و با پدرش مخالفت می کرد، ولی صرفا تحمل کرد و بغضش را بابت نابودی آرزوهایش فرو خرد.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  2. #12
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    عصر روز بعد، عصری دلگیر بود. آسمان چنان ابرهایش را در هم تنیده بود که آدمی را به وحشت می انداخت.انگار چنان بر زمین خشم گرفته بود که می خواست آن را از روشنایی محروم کند. سوزی سرد می وزید. برگها زیر دست و پای باد به ستوه آمده و با صدایی رساخش خش ناله سر داده بودند. در خانه ی پژمان سکوتی پر صدا حکمفرما بود. باد پنجره ها را می لرزاند. و صدای تق تق نوار کاست به آخر رسیده به گوش می رسید، همچنین صدای جلز و ولز غذا روی اجاق گاز که هر لحظه بوی سوخته گی اش بیشتر و بیشتر می شد. صدای زنگ تلفن نیز که از چند لحظه پیش بلند شده بود، با صداهای دیگر در هم آمیخته بود. به نظر می رسید خانه در طلسم فرو رفته است و هیچ چیز نمی تواند از حالو هوای سخت آن بکاهد.
    پژمان کنار دستشویی زانو زده و سر را میان دستانش گرفته بود. ظاهرا امواج فکری اش قویتر از آن بود که اجازه دهد مغزش صداهای اطراف را جذب کند. صدای زنگ تلفن قطع شد و دقیقه ای بعد دوباره فضا را پر کرد. پژمان از سر بی حوصله گی از جا بلند شد، شیر آب سرد را تا ته باز کرد و سرش را زیر آن گرفت. شاید اگر برای بار سوم صدای زنگ تلفن بلند نمیشد، فراموش می کرد سرش را از زیر آب بیرون بیاورد. شیر را بست و در آیینه به نظاره پرداخت. از شدت دلهره و اظطراب رنگ از رویش پریده بود و قلبش بی محابا به سینه می کوبید. بسختی نفس می کشید. چطور ممکن بود آنچه را دقایقی پیش شنیده بود، هضم کند؟
    تلفن برای چندمین بار شروع به زنگ زدن کرد. پژمان بی حوصله و کلافه، در حالیکه از سر و رویش آب می چکید، به سمت تلفن رفت. گوشی را برداشت و با صدایی گرفته گفت:« بفرمایین.»
    صدای سودا در گوشی پیچید:« چرا جواب نمیدی؟»
    آهنگ صدای سودا همیشه او را به وجد می آورد و باعث می شد غمهایش را به فراموشی بسپارد، ولی این بار نا بهنگام بی جذبه بود، و حتی اندکی مزاحم.
    سرد و بی اعتنا گفت:« گوشی رو نگه دار.»
    در حالیکه پاهایش روی زمین می کشید به آشپزخانه رفت و اجاق گاز را خاموش کرد. سپس به اتاق برگشت و پخش صوت را هم خاموش کرد. از دستشویی هم حوله ای برداشت و روی سرش انداخت. بعد در حالیکه سنگینی وزنش را با مبل تقسیم می کرد، گوشی را برداشت و سعی کرد لحنش طبیعی جلوه کند و گفت:« چطوری سودا؟»
    « از احوال پرسیهای شما. اون قدر زود به زود زنگ می زنی که موندم چی بگم.»
    « ببین، سودا، امروز اصلا حال شوخی ندارم.»
    « من که حرف بدی نزدم.»
    « منو ببخش، عزیزم. بد موقع زنگ زدی، حسابی کلافه ام.»
    « مگه چی شده؟»
    از آنجا که او دوست نداشت سودا را آزرده خاطر کند، به دروغ گفت:« چیز بخصوصی نشده، فقط امروز یکی از مریضهام جلوی چشمهام جون داد.»
    « تو که دیگه باید به این چیزها عادت کرده باشی.»
    « چه می دونم، خوب من اینطوری م دیگه.»
    « بیا بحث رو عوض کنیم. از رویا چه خبر؟»

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  3. #13
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    پژمان با شتیدن نام رویا عصبی تر شد. چیزی نمانده بود هوار بکشد و بگوید که دلش نمی خواهد در این مورد چیزی بشنود و به اندازه ی کافی از این بابت در عذاب است. خود را لعنت می کرد که وارد این ماجرا شده است، از طرفی می ترسید، همسرش ناراحت شود. اما به هر حال می بایست می گفت.
    « همین چند دقیقه پیش تلفنی باهاش حرف زدم.»
    « مگه نگفتی خیلی محدوده و اصلا اجازه نداره به کسی تلفن بزنه؟»
    « یواشکی اینکار رو می کنه. توی خونه شون چند تا تلفن هست و خونه انقدر بزرگه که بالاخره از یه گوشه ای این کار رو می کنه.»
    « خوب، چی گفت؟»
    « عموش اونو برای پسرش خواستگاری کرده.»
    « مبارکه. اینکه بد نیست.»
    « چی چی رو مبارکه؟ اون طور که دختره می گفت، پسر عموش صنار نمیارزه.
    « مگه تو پسره رو نمی شناسی؟»
    « نه. من فقط باباشو می شناسم.»
    « به هر حال کاری از دست ما بر نمیاد. مگه نمی گی باباش پولداره؟حتما زیر بال و پرش را می گیره.»
    پژمان جوابی نداد. برای لحظه ای سکوت کرد و بعد گفت:« حال خودت چطوره؟»
    « چه عجب یادت اومد؟ می خواستم یه خبر داغ بهت بدم، اما ظاهرا سر دماغ نیستی.»
    « سر به سرم نذار. حرفتو بزن.»
    « یادت میاد حالم خوش نبود، دکتر آزمایش نوشت؟ خوب، امروز، جوابشو گرفتم.»
    « نتیجه؟»
    « همین جور الکی که نمی شه نتیجه رو گفت.»
    « سودا!»
    « باشه باشه، عصبانی نشو. بدون مژدگانی به جنابعالی اعلام می کنم که بزودی پدر می شی؟»
    پژمان چنان به وجد آمد که در چشم بر هم زدنی تمام آنچه را که غصه دارش کرده بود، فراموش کرد. حتی تصورش را نمی کرد شنیدن چنین خبری از زبان زنی که آدم دوستش دارد، اینقدر دلنشین باشد. با یک حرکت از روی مبل بلند شد و با فریادی از خوشحالی که لحظاتی پیش از آن خبری نبود، گفت:« جدی می گی؟»
    « نه بابا دروغ گفتم.»
    پژمان شوخی سودا را نا دیده گرفت و ادامه داد:« ببین، خانومه، خودت بهتر می دونی باید چی کار کنی. مراقب خودت باش. تا نصف شب نشین درس بخون، منم سعی می کنم کارهامو ردیف کنم و بیام پیشت.»
    « نمی خواد خودتو اذیت کنی. من مشکلی ندارم.»
    « مگه می شه؟ زنم منو پدر کرده، اون وقت به عیادتش نرم؟»
    « نه بابا! چند لحظه پیش کی بود می گفت بی موقع زنگ زدم؟»
    « اگه گوشه و کنایه فروشی بود، تو میلیونر می شدی.»
    « بهتره تا دعوامون نشده خداحافظی کنیم. من کلاس دارم. دیرم می شه.»
    « دیگه سفارش نمی کنم. مواظب خودت باش.»
    « باشه خداحافظ.»
    « هی، سودا.»
    « باز چیه؟»
    « ببخش که اونطوری برخورد کردم. دست خودم نبود.»
    « اگه قرار بود فقط خوبیهای پژمان رو بخوام که سودا نبودم.»
    وقتی پژمان گوشی را گذاشت، سر از پا نمی شناخت. احساسی خوب و دلنشین داشت. سوت زنان به سمت آشپزخانه به راه افتاد. حالا مسئولیت کودکی را بر دوش داشت و از اینکه نا خودآگاه به سمتی دیگر سوق داده شده بود، راضی بود. وقتی به اجاق گاز رسید و غذای سوخته را دید، دوباره به حال و هوای قبل برگشت. انگار زمین و زمان دست به دست هم داده بودند تا او را آزار دهند. پیشنهاد عجیب و نا منتظر رویا گیجش کرده بود. اصلا باور نمی کرد دختری شانزده- هفده ساله از او تقاضای ازدواج کرده باشد. نمی دانست چه کند. برای مدتی کوتاه خود را بر سر دو راهی دیده بود، اما حالا می دانست باید طرف سودا را بگیرد. از طرفی، سر باز کردن دختری مثل رویا آسان نبود. از شخصیت رویا دریافته بود که به آسانی جواب رد را نمی پذیرد و میدان را خالی نمیکند.
    می بایست مشکل را به نحوی حل می کرد که بعدها پشیمانی به بار نیاید . تنها فکری که در ان لحظه به ذهنش خطور کرد، فرار بود. می بایست می رفت، دست کم برای مدتی تا آبها از آسیاب بیفتد.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  4. #14
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    « کی پشت خط بود؟»
    سودا در حالیکه همچنان با کامپیوتر کار می کرد، این را پرسید. پژمان همچون مسخ شده ها، در حالی که آنچه را شنیده بود باور نداشت، به اتاق مطالعه آمد.
    گفت:« اگه بگم، شاید باور نکنی.»
    « نصفه جونم کردی. یه هفته س اومدی و همه ی کارها و حرفات مرموزه. نمی گی نگران می شم و نگرانی هم برام خوب نیست؟
    پژمان منگ تر از آن بود که به این مسائل توجه کند. کلافه بود. بی اختیار دستهایش را باز و بسته می کرد. چشمهای بادامی سیاهش گرد شده بود. رنگ به رو نداشت و لب پایینی اش با لب بالا جفت نمی شد. با لکنت پرسید:« ساعت چنده؟»
    سودا سر در نمی آورد. کم کم نگران می شد. گفت:« این طوری حرف نزن می ترسم. تو رو به خدا بگو چی شده؟»
    « پرسیدم ساعت چنده؟»
    سودا که کم مانده بود به گریه بیفتد، ناله کنان گفت:« مگه خودت ساعت نداری؟ یازده و نیمه.»
    « اگه بهت بگم رویا پشت خط بود، باور می کنی؟»
    سودا از سر راحتی خیال نفسی کشید و گفت:« خدا بگم چی کارت کنه که اینطور منو ترسوندی. خوب که چی؟»
    « مگه حالیت نیست؟ رویا ساعت یازده ونیم شب توی ترمینال تهرون چی کار می کنه؟»
    سودا در فکر فرو رفت. بعد در حالیکه از پشت میز بلند می شد، پرسید:« نگفت چرا اینجاس؟»
    « نه. فقط گفت برم دنبالش.»
    سودا کامپیوتر را خاموش کرد، کتابهایش را کناری گذاشت، به طرف کمد لباسهایش رفت و مانتواش را پوشید.
    پژمان نا باورانه او را نگاه می کرد. پرسید:« می خوای چی کار کنی؟ کجا میری؟»
    « میرم عروسی. خوب، معلومه. مگه نمی گی رویا، توی ترمینال منتظره. باید بریم بیاریمش. تو که می دونی ترمینال چقدر شلوغه. خوب نیست اونجا تنها باشه.»
    پژمان بنا به دلایلی در مورد پیشنهاد رویا چیزی به سودا نگفته بود. اول اینکه اصولا پیشنهاد او را عملی بچه گانه و نا معقول می پنداشت، دوم اینکه از واکنش سودا می ترسید و نمی خواست در چنین وضعیتی او را ناراحت کند. به همین دلیل، ابتدا مرخصی گرفته و در طول این مدت تقاضای انتقال داده بود.
    افکارش مغشوش بود. نمی دانست رویا چگونه شماره ی تلفن او را در تهران به دست آورده و چطور جرات کرده است به چنین سفری تن دهد. به هر حال، صدای سودا که از او می خواست هر چه زودتر راه بیفتد، او را به خود آورد و چند دقیقه بعد هر دو با رنوی سودا که هدیه ی پدر شوهرش سر سفره ی عقد بود، راهی ترمینال غرب شدند.
    شبی سرد بود و آسمان نیمه ابری. در تمام طول راه هیچ یکی از آن دو کلامی بر زبان نمی راند. پژمان هنوز گیج بود. تا کنون فقط در قبال سودا احساس مسئولیت می کرد ولی حالا مسئولیت رویا نیز به گردنش افتاده بود. دلش می خواست زود تر می رسیدند تا رویا در آن هوای سرد زیاد معطل نشود.
    از گوشه ی چشم نگاهی به سودا انداخت. آرزو می کرد او را همراه نیاورد بود. آن دو از لحاظ ظاهر یک دنیا با هم تفاوت داشتند، که البته پژمان اصلا به این موضوع اهمیت نمی داد. او به قدری سودا را دوست داشت و شخصیتش را محترم می شمرد که هیچ چیز نمی توانست خللی در احساس او به وجود آورد. اما با رویا که زندگی اش را برای خاطر او تباه کرده بود می بایست چه می کرد؟ هیچ گاه اینگونه خود را درمخمصه ندیده بود.
    سودا هیجان پژمان را احساس می کرد اما اهمیت نمی داد. آن را به حساب این می گذاشت که همراه یکدیگر وارد مجموعه ای ماجرای هیجان انگیز خواهند شد. خود او نیز از اینکه برای اولین بار با شخصیتی روبرو می شد که وارد زندگیشان شده بود، هیجان زده بود. از سوی دیگر، رویا را بیماری می دانست که مداوایش در تخصص اوست.
    بالاخره به مقصد رسیدند. ترمینال مثل همیشه شلوغ و پر تردد بود، انگار شب و نصف شب نمی شناخت. همچون نمایشگاهی بین المللی بود که مردم از اقصا نقاط در آن گرد آمده بودند.
    سودا در حالیکه به جمعیت نگاه می کرد، پرسید:« نگفت کجا منتظر می مونه؟»
    پژمان گفت:« چرا. دم در اطلاعات.»
    و خدا خدا می کرد موضوع دروغ باشد. هنوز نمی توانست باور کند که رویا تک و تنها تا آنجا آمده باشد.
    سودا بی توجه به همسرش که رنگ به رخسار نداشت و مانند جن زده ها به جمعیت خیره شده بود، به سمت اطلاعات به راه افتاد، اما هنوز چند قدمی نرفته بود که برگشت و گفت:« نه من اونو می شناسم نه اون منو. پس راه بیفت.»
    پژمان به خود آمد و با سودا همگام شد. بالاخره قسمت اطلاعات را پیدا کردند و پژمان توانست در میان جماعتی که در هم می لولیدند، رویا را ببیند که آرام در گوشه ای روی ساک بنفش رنگش نشسته است و با چشمان آبی براقش اطراف را می کاود. بمحض اینکه چشم پژمان به او افتاد شروع به لرزیدن کرد. می دانست لرزشش نه به علت سرما، بلکه به دلیل احساس ناخواسته ایست که به وجودش چنگ انداخته است، و خدا را شکر می کرد که در آن لحظه سرما به فریادش می رسید.
    رویا هم پژمان را دید و ذوق زده به طرفش دوید. چقدر از دیدن او خوشحال بود. احساس می کرد حالا دیگر می تواند تمام غمهای پشت سر گذاشته اش را فراموش کند. هنوز چند قدمی مانده بود به او برسد که زنی به رویش آغوش گشود و شروع به خوش آمدگویی و تعارف کرد. رویا که به شدت جا خورده بود، در حالی که سعی می کرد او را از خود دور کند، ناباورانه به پژمان چشم دوخت، اما پژمان در جا میخکوب شده بود و هیچ حرکتی نمی کرد. سودا متوجه واکنش رویا شد و مسیر نگاهش را دنبال کرد و ابتدا نگاهی به پژمان انداخت که رنگ به چهره نداشت و زبان در دهانش قفل شده بود. شپش دوباره به رویا چشم دوخت و گفت:« ظاهرا پژمان یادش رفته بگه زن داره... خوب، من...»

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  5. #15
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض


    رویا دیگر نمی شنید. همان یک عبارت ساده کافی بود تا او را در هم کوبد و خاکستر کند. نا خواسته جمله ی سودا را در ذهن تکرار می کرد، جمله ای که تمام رویاهای او را از هم پاشید. بغضهای فرو خورده اش از قعر گورستان سینه سربرآورد. چیزی نمانده بود اشکهایش سرازیر شود، اما، غرور همان چیزی که همیشه گورکن بغضهای درونش یود، او را به خود آورد و دوباره جان بخشید.محکم واستوار بر جا ایستاد و به حرکت لبهای زنی نگاه کرد که خود را همسر شهزاد رویاهای او معرفی کرده بود. گوشهایش نمی شنید. نمی خواست بشنود. سرش گیج می رفت. چشم از لبان سودا برگرفت و به هیاتی دیده دوخت که همچون دیوی بد سرشت او را از فرشته ی نجات خیالی اش دور می کرد. با نگاه کردن به جثه ی ریز و لاغر سودا بر سر گیجه اش افزوده شد. دلش نمی خواست او را با خودش مقایسه کند،اما این کار را کرد. از مقایسه ی صورت بیضی و گوشت آلود خود با صورت استخوانی سودا سرش سوت کشید.سودا حدود پانزده سانتی متر از او کوتاهتر بود، در حالیکه پژمان حدود پانزده سانتی بلندتر از او می نمود. احساس بدی داشت. از پژمان دلگیر بود که باعث شده بود کار او به اینجا بکشد. زبانش بند آمده بود. تنش نه از سرما بلکه از کرده اش می لرزید. دلش می خواست با تمام وجود فریاد بزند و مشتهایش را نثار سینه ی پهن پژمان کند که چرا زودتر او را از وجود همسرش آگاه نکرده است. وجود سودا او را به یاد رویاهای بر باد رفته اش می انداخت. ناله نمی کرد اما دلش می خواست با پنج انگشت لرزانش کشیده ای جانانه به صورت گوشتی و اصلاح شده ی پژمان بنوازد که باعث شده بود او بیش از پیش در میدان سرنوشت به بازی گرفته شود. به تعارفها و خوش آمدگوییهای سودا که همانند سیل به سویش روانه بود، اهمیت نمی داد. خوش آمدگویی پژمان را هم بی جواب گذاشت. سرش سنگین تر از آن بود که با این حرفها سبک شود. سعی می کرد با خود کنار بیاید، اما تصور تقسیم کردن عشقش با دیگری عذابش می داد. رویاهای به هم بافته اش را در هم ریخته و قصر بلورینش را ویران می دید و شاهزاده ی سوار بر اسب سفید رویاهایش را راهزنی بی خاصیت.
    چنان در دریای تفکراتش غرق بود که وقتی سودا او را به داخل اتومبیل هدایت می کرد، هیچ واکنشی از خود نشان نداد. از لحظه ی برخورد با آنان هنوز کلامی بر زبان نرانده بود. پژمان هم دست کمی از او نداشت، با این تفاوت که رویا دیگری را مقصر در سرنوشت شوم خود می دانست و پژمان خود را سرزنش می مرد که مسیر سرنوشت دیگری را به بیراهه کشانده است. آنچه بیش از همه رویا را عذاب می داد، این بود که پژمان سرخوش و راضی به نظر می رسید.
    اما در دل پژمان نیز غوغایی به پا بود. به پیشنهاد سودا پشت فرمان نشست. از واکنش سودا تعجب می کرد. شاید اگر او را دلگیر و عصبانی می دید، کمی آرام کمی می گرفت اما برخورد متین و آرام او نگرانش کرده بود، بی خبر از اینکه سودا اصولا نمی دانست در دل رویا و همسرش چه می گذرد.
    سوز سردی که می وزید، تن لرزان رویا را بیشتر در ماتم رویاهای بر باد رفته اش به انجماد می کشاند. روی صندلی عقب جا گرفته و به آسمان چشم دوخته بود و آرزوهایش را به یاد می آورد و هدفش را از آمدن... آمده بود تا با پژمان همگام شود و به سوی آینده پیش برود. بی خبر از اینکه او از قبل همسرش را یافته بود و در آتیه غوطه می خورد. دلش می خواست هوار بکشد و زمین و زمان را به هم بدوزد، ولی انگار گلویش را گرفته بودند و می فشردند. از حرفها وسوالهای سودا که بی امان بر سرش فرود می آمد، چندشش می شد. کاش کسی صدای او را خفه می کرد. نگاه های نفرت بارش را بر سر و روی سودا فرو می ریخت و دوباره به مقایسه پرداخت. وقتی به سیمای سیه چرده و شانه های لاغر سودا نگاه می کرد و بعد شانه های پهن و چهره ی مردانه ی پژمان را در نظر می آورد، نفرتی توام با تعجب بر وجودش مستولی می شد. حال کسی را داشت که برای اولین بار با هوویش رو به رو شده است. هر چه بیشتر فکر می کرد، کمتر می توانست خودش را راضی کند که پژمان را با آن زن شریک شود.
    در تمام طول راه، رویا و پژمان ساکت بودند و سودا پر حرفی می کرد. بالاخره به خانه رسیدند. وقتی وارد شدند، رویا با دیدن خانه و زندگی آنان وحشت کرد و بیشتر باورش شد که تمام نقشه هایش نقش بر آب است. هیچ توجهی به پذیرایی و محبتهای سودا نشان نمی داد و تمام مدت که نشسته بود، نه چیزی خورد و نه حرفی زد. فقط گوش می داد.
    از نظر پژمان، او در حکم ماری زخم خورده بود. از نگاه کردن به چشمان زیبا و مسخ کننده اش پرهیز می کرد. او نیز تمام مدت ساکت بود. می ترسید حرفی بزند و باعث شود عقده های رویا سر باز کند. بنابراین برای فرار از نگاه های انتقام جوی او، از سودا خواست هر چه زودتر جای خواب او را در اتاق مطالعه آماده کند.
    سودا از پا فشاری رویا در حفظ سکوت، بیشتر مطمئن شد که با بیماری روحی روبروست و موقع خواب که روی تخت در کنار پژمان آرام گرفت، شروع به تشریح برنامه هایی کرد که برای کمک به رویا وبهبود او در سر داشت. پژمان بی آنکه اظهار نظری کند، پشتش را به او کرد و شب بخیر گفت.
    خواهان سکوت بود تا بتواند هر چه بیشتر در افکار خود غرق شود. سودا بی آنکه به روی خود بیاورد، این عمل توهین آمیز پژمان را نیز نادیده گرفت. همین گذشت ومتانتش بود که پژمان را عبد و عبید او کرده بود.
    سودا شب بخیری گفت و طولی نکشید که خواب او را در ربود، اما چشمان خسته ی پژمان سیاهی شب را در نوردید و به پیشواز سپیده رفت. از اینکه به رویا اجازه داده بود تا بدان حد پیش بیاید که به او پیشنهاد ازدواج دهد، و از اینکه از همان ابتدا او را از وجود سودا آگاه نکرده بود، خود را مقصر می دانست. نمی دانست با افکار دو گانه اش چه کند. بر سر دو راهی مانده بود و نمی دانست کدام راه را بپیماید که پشیمان نشود.
    اما مسائل در نظر رویا پیچیده تر از این بود که حتی بتواند دراز بکشد. حضور او در خانه ی پژمان را جزئی از رویاهای شیرینش میدید، ولی حضور شخصی دیگر را آرمیده در کنار او مانعی می دانست که خوشبختی اش را تبدیل به سراب می کرد.
    اکنون ماه از زیر ابر سر بیرون آورده بود و رویا که عمری به شیشه های مات و پرده های ضخیم عادت داشت، از اینکه می توانست ماه را از پشت پرده ی توری و شیشه ی بی رنگ ببیند، ذوق زده شده بود. به دور و بر نگاهی انداخت. فرشی نقره ای رنگ کف اتاق را زینت بخشیده بود و فضا را دلباز جلوه می داد. سمت چپ پنجره میزی قرار داشت که کامپیوتری روی آن بود و یک صندلی در پشت آن. قفسه ی کتابها سمت دیگر اتاق به همراه میز تحریر و کامپیوتر نشان می داد که آنجا اتاق مطالعه است. رویا خشت خشت آن خانه را مقدس می دانست.خانه ای کوچک و نقلی بود ولی از آنجا که پژمان فرمانروایی اش را به عهده داشت، از نظر او همچون قصر بلورین رویاهایش بود. اما آیا می توانست ملکه ی قصر باشد؟ شک داشت. حس حسادت با سرعتی باور نکردنی در بند بند وجودش ریشه می دوانید. خیال می کرد با آمدن به تهران رویاهایش را تحقق می بخشد، ولی اکنون دستیابی به خوشبختی همچون سراب می نمود. خیال می کرد به استقبال روز می رود، ولی اکنون به شب رسیده بود. کم کم فکر خانواده در ذهنش تجسم یافت.اکنون چه آشوبی در خانه بر پا بود! با تجسم فریاد های گوش خراش پدر، نگاه های اشکبار مادر و ترس و دلهره ی برادرانش، از ترس بر خود لرزید. چشمهایش را بست و باز کرد تا بلکه خیال آنان را از سر به در کند. همان قدر که می دانست با خود چه کرده است، کافی بود. دیگر نیازی به شکنجه ی روحی خود نمی دید. به صدای زوزه ی باد گوش سپرد و به ماه دیده دوخت تا بلکه از افکاری که او را در چنگ گرفته بود، خلاص شود. صدای باد بر عذاب روحی اش می افزود و ماه نیز نمی توانست از سیاهی افکار سیاه او بکاهد، و اشکهایش سرازیر شد، چیزی که پیش از این افتخارش نصیب هیچ کس نشده بود. به آرامی زانوانش را در میان حلقه ی بازوانش گرفت، سر بر زانو گذاشت و تلخ گریست. خود را با بن بستی مواجه می دید که راه برگشت او را نیز سد کرده بود.ترس و دلهره با پنجه های آهنینش بر وجود او چنگ انداخته بود. نمی دانست چه کند. با کاری که کرده بود، آینده ای نا معلوم را در انتظار خود می دید. با تمام غمهایش به نحوی کنارآمده بود، ولی غم تازه اش تحمل ناپذیر می نمود. حس حسادت یک آن رهایش نمی کرد. دست آخر گریه هایش به هق هق تبدیل شد و به گوشهای بیدار پژمان رسید.
    پژمان با شنیدن صدای گریه ی رویا دلش به درد آمد و بر خود لعنت فرستاد. بی اختیار جشمانش به نم نشست. نمی دانست چه کند. تصمیم گرفت به سراغ او برود. آهسته از جا برخاست و بیرون رفت. پشت در اتاق مطالعه ایستاد. عاقبت بر تردیدش غلبه کرد و آرام ضربه ای به در نواخت. جوابی نیامد. رویا همچنان می گریست و گوشهایش را به روی هر صدایی خارجی بسته بود.. طاقت پژمان تمام شد و به آرامی در را باز کرد. رویا در اوج بی پناهی زانوی غم بغل گرفته بود . می گریست. از همیشه بی کس تر می نمود.
    پژمان که از خودش بدش آمده بود، با لحننی آرام گفت:« خواهش می کنم گریه نکن. بگیر بخواب تا ببینیم خدا چی می خواد.»
    رویا جوابی نداد، فقط هق هقش شدیدتر شد.
    پژمان دوباره به نجوا در آمد:«« باور کن من تقصیری ندارم. من...»
    رویا همچون پلنگ تیر خورده از جا جهید. از اینکه میدید پژمان این گونه برایش دلسوزی می کند و خیال تبرئه ی خود را دارد، چندشش شد. با قدمهایی آرام و سنگین که انگار می خواست دل زمین را سوراخ کند، به طرف پژمان رفت. اشکهایش خشک شد و با چشمان آبی از حدقه در آمده اش به او نگاه کرد، بتندی به در اشاره کرد و گفت:« برو بیرون! برو نمی خوام ریختت رو ببینم.»
    «ولی...»
    « ولی بی ولی. برو بیرون.»
    پژمان از ترس اینکه مبادا سودا بی دارشود، قصد رفتن کرد و قبل از ایینکه بیرون برود کفت:« به خدا من فقط می خوام مثل برادر حمایتت کنم.»
    کلمه ی « برادر» همچون نیزه ای تیز بر سینه ی رویا فرود آمد و قلبش را از هم درید. دلش می خواست فریاد بکشد، اما فقط ایستاد و نگاه کرد. وقتی پژمان رفت، آهسته از اتاق بیرون آمد و راه حیاط را در پیش گرفت. احساس خفقان می کرد. از راهرویی که به حیاط منتهی می شد، گذشت وارد حیاط شد. رفت تا تنهایی اش را با شب تقسیم کند. روی بالاترین پله نشست و به حیاط نگاه کرد. اگر چه در مقایسه با حیاط خانه ی خودشان هیچ بود، از نظر رویا زیبا و دوست داشتنی می نمود. این همان خانه ای بود که رویا در رویاهایش می دید و دلش می خواست با پژمان در آن زندگی کند. خانه ای که دیوار هایش به بلندی دیوارهای خانه ی پدرش نبود... و اکنون میدید که خانه همان خانه است ولی او هی جایگاهی در آن نداشت.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  6. #16
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    بر خلاف چند روز گذشته، هوا سر سازگاری داشت. هیچ اثری از ابرهای باران زا دیده نمی شد. نسیمی ملایم می وزید و احساس سر خوشی را در انسان زنده میکرد. خیابانها مل همیشه شلوغ و پر تردد بود و مردم در رفت و آمد. سودا در یکی از خیابانهای نسبتا خلوت به سوی آزاد راه می راند. رویا بغل دستش نشسته بود و هیچ نمی گفت. راهی کرج بودند. از وقتی رویا به تهران آمده بود، سودا مرخصی گرفته بود تا او احساس تنهایی نکند. بی هیچ چشمداشتی به رویا محبت می کرد. او را به سینما و پارک و گردش در خیابانها می برد تا کمتر احساس دلتنگی کند، و همین طور هم بود. رویا چنان مات و مبهوت اطراف میشد که کاملا معلوم بود برایش تازگی دارد. در نتیجه، حال رویا نسبت به روزهای اول به گونه ای محسوس بهتر بود. سودا ناخود آگاه حساس میکرد باید به رویا کمک کند و حالا هم او را می برد تا روی دیگر زندگی را نیز نشانش دهد.
    اتومبیل در جاده پیش میرفت. سودا بر خلاف روزهای گذشته که پر حرفی میکرد تا بلکه رویا را به حرف بکشد و بنحوی کمکش کند، ساکت بود. رویا از این مساله کمی تعجب کرده بود، ولی چنان درگیر سرنوشت خودش بود که فرصتی برای فکر کردن در مورد اعمال و رفتار دیگران در خود نمی دید. بنابراین، او هم طبق معمول در دنیای خود سیر می کرد. سرش را به شیشه چسبانده بود و مناظر را از نظر می گذراند، چیزی که یک عمر از آن بی نصیب بود. به همین علت، رفتارش کمی عادی شده بود. البته رویا ذاتا پرخاشگر و نا آرام نبود و جبر زمانه وادارش می کرد واکنش نشان دهد. با این حال، هنوز دل زخم خورده اش سر جایش بود و سرمای زندگی را زیر پوستش حس می کرد. در این چند روزی که نزد این زوج جوان زندگی می کرد، بخوبی دریافته بود که رابطه ی آنان خلل ناپذیر است و تعجب می کرد که سودا با آن قیافه ی معمولی چگونه توانسته است پژمان را مجذوب خود کند. حالا دیگر افسانه ی لیلی و مجنون را باور می کرد. یکی از روزها که سودا سر موقع به خانه نرسیده و کمی دیر کرده بود، اضطراب و دلواپسی پژمان به او ثابت کردکه سودا نیمه ی دیگر وجود پژمان است و او هرگز نخواهد توانست رقیب را از میدان به در کند. از آن به بعد کمتر سودا را آزار می داد و از محبتهای بی دریغ او شرمنده میشد. از اینکه سودا همچون خواهری دلسوز او را زیر بال و پر می گرفت و بزرگوارانه گناه او را نا چیز می شمرد، خجالت می کشید ولی در عین حال، او را بزرگترین دشمن و سد راه خوشبختی خود می دانست. و همچنان که جاده بسرعت از پیش چشم رویا عبور میکرد، این افکار نیز از ذهنش می گذشت.
    سودا هم با افکار خود دست و پنجه نرم می کرد. غمی نا خواسته بر تک تک سلولهایش چنگ انداخته بود واو را می آزرد. نمی توانست آنچه را که شب پیش شنیده بود، از ذهن بیرون براند و با یاد آوری آن زخمی دیگر بر وجودش می نشست.
    وقتی از اتاق رویا بیرون آمده بود،پژمان آشفته و مضطرب بیرون در ایستاده و پرسیده بود:« چی کار میکنه؟»
    « هیچی، مثل فرشته ها خوابیده. وقتی پتو رو کشیدم روش، بیدار شد اما خوب، اگه این کار رو نمی کردم سرما می خورد.»
    « ببین خانومم، نمی خواد زیاد لی لی به لالاش بذاری.»
    « تو که بهتر از من می دونی اون به کمک احتیاج داره.»
    پژمان ناراحت و کلافه از اینکه مجبور بود زخمهای دلش را به همسرش نشان دهد، دست او راگرفته و به اتاق برده بود. به گونه ای محسوس بی قرار بود. ابتدا پنجره را باز کرده و نفسی عمیق کشیده بود. سپس رو به او کرده و با تانی گفته بود:« خیلی وقت پیش می بایست اینو بهت می گفتم، اما می ترسیدم با این وضعی که داری دچار مشکل بشی.»
    سودا که این روزها به دلیل بارداری و ویارش بسیار حساس و زود رنج شده بود، با دلهره و وحشت از آنچه قرار بود بشنود، گفته بود:« لازم نیست نگران وضع من باشی. اگه چیزی هست، دلم می خواد بدونم.»
    « ببین، برای این میگم زیاد دور و پرش نپلک، چون اون تورو اولین دشمن خودش می دونه.»
    « چرا؟ مگه من...»
    پژمان حرف او را قطع کرده و با لحنی تند گفته بود:« این قدر با من یکی بدو نکن. هر چی میگم به نفع خودته.
    « ولی من باید بدونم چرا منو دشمن خودش می دونه.من که...»
    « سودا، مجبورم نکن چیزی رو که دلم نمی خواد بگم.»
    « نصف عمرم کردی. خوب بگو دیگه.»
    پژمان مکثی کرده و گفته بود:« یادت باشه خودت خواستی.»
    و بعد از لحظه ای تامل گفته بود:« اون تورو هووی خودش میدونه.»
    با اینکه پژمان حرفش را با مقدمه ای ناشیانه آغاز کرده بود، حتی اگر سالها برایش مقدمه چینی می کرد، فرقی نداشت چون آدم از هیچ راهی نمی تواند احساس دل آشوبه ای را که بعد از شنیدن چنین حرفهایی به هر زنی دست می دهد، کاهش دهد. سودا هم با شنیدن این حرف حالش بد شده و سر گیجه گرفته بود. از تصور اینکه شاید پژمان مجبور به انتخاب شود، تمام تنش منقبض شده و زانوانش به لرزه افتاده بود. این اولین بار نبود که می دید شوهرش طرف توجه زنی قرار گرفته است، اما اولین بار بود که بابت عادی بودن قیافه اش تاسف خورده و نا امید پرسیده بود:« مگه نمی دونست تو زن داری؟»
    « اصلا دلم نمی خواد به یاد اشتباهم بیفتم...»
    سودا در سکوتی مرگ بار که در واقع محتاج آن بود، به حرفهای پدر فرزندش گوش داده بود؛ حرفهایی که هر کلمه اش همچون نیزه ای تیز و برنده قلبش را نشانه می گرفت و می شکافت. دلش می خواست فریاد بکشد، اما صبر که یکی از برترین صفات او بود، به یاری اش شتافته و دل ماتم گرفته اش را مرهم گذاشته و وادار به تحملش کرده بود. با این حال آرزو می کرد تمام آن حرفها قصه باشد. شاید اگر آن حرفها را کسی دیگر می زد، او براحتی می توانست گوشش را به روی آنها ببندد، اما کسی سخن می گفت که صدایش برای او صدای زندگی بود. وقتی دیده بود شوهر محبوبش بسختی تلاش می کند تا حرفهایش هر چه کمتر آزار دهنده باشد و طنین عشق را در آهنگ کلام او حس کرده بود، اصلا دلش نیامده بود کینه ی او را به دل بگیرد.
    بالاخره وقتی پژمان ساکت شده بود، او به خود آمده و در حالی که سعی کرده بود حالت ظاهری اش عادی باشد، رو به پژمان کرده و گفته بود:« خوب، پس چرا معطلی؟ عقدش کن تا همگی از بلا تکلیفی بیرون بیاییم.»
    « اصلا از تو انتظار نداشتم، شکر خانوم. من دارم میگم این دختره مشکل داره، اون وقت تو اینطوری میگی؟ ببین، به نظر من این دختره رویاییه و منم توی یکی از رویاهاش جاگیر شده م. اولا که دلم می خواد، بهم کمک کنی از عالم خیال بیرون بیاد و بره سر خونه و زندگیش. دوم اینکه اگه یه بار دیگه، نه حالا بلکه تا آخر عمرمون از این شعارها بدی، نه من نه تو!»
    گوشه ی لبان سودا به خنده باز شده بود، چرا که در واقع با این حرف می خواست نومیدانه امیدش را امیدوار کند. پس راضی و خشنود گفته بود:« روزی سر سفره ی عقد به تو بله گفتم، فقط به ازدواجمون بله نگفتم، بلکه به تمام مشکلاتی که ممکن بود سر راهمون سبز بشه بله گفتم. حالا هم اگه این مساله باعث رهایی تو از این مشکل میشه، حتی به قیمت از دست دادن تو، راضیم.»
    « اگه بخوای از این حرفها بزنی، همین حالا اونو از این خونه بیرون می کنم. نمی دونم چرا اصرار داری بنیان زندگیمونو سست کنی؟ به خدا هیچ زنی نمی تونه جای تو رو بگیره. پس با این حرفای صد تا یه غاز آزارم نده.»
    « شوخی کردم، فدات شم. کی می خوای راست و شوخی منو بفهمی؟ حالا هم لازم نیست هی سبز و آبی بشی. بگو می خوای چیکار کنی.»
    « می خوام یا آقا عزت تماس بگیرم و بگم این دختره اینجاس، و بعد از اینکه روحیه ش مناسب بود، برش می گردونیم.»
    « خیال می کنی قبول کنن؟»
    « مجبورن.»
    و تا وقتی خواب بر آنان مستولی شده بود، به نجوا با هم گفتگو کرده بودند. با اینکه در تمام سخنان پژمان حتی کلمه ای نبود که روزنه ای به سوی نا امیدی بگشاید، ترسی نهفته بر وجود سودا چنگ انداخته بود؛ ترسی که خود دلیلی برای آن نمی دید. دلش می خواست به نحوی رویا را از زندگی خود خارج کند اما از سوی دیگر، دلش به حال او می سوخت و او را معصوم تر و بچه تر از آن میدید که زندگی به کامش تلخ شود.
    بالاخره به مکان مورد نظر رسیدند. سودا اتومبیل را پارک کرد و پیاده شدند. بمحض اینکه رویا پیاده شد و چشمش به تابلویی افتاد که روی در نصب بود و روی آن نوشته شده بود « مرکز نگهداری از دختران بی سرپرست »، در جا ایستاد. خیال کرد سودا می خواهد او را تحویل آن سازمان بدهد تا از شرش خلاص شود، و ازاینکه فریب او را خورده و این همه راه دنبالش آمده بود، هم از دست خود عصبانی بود و هم از دست پژمان که بیرحمانه او را به جرم عاشقی محکوم به حبس در این جای دور افتاده کرده بود.
    سودا که چند قدمی جلو رفته بود، به سوی او برگشت و گفت: « پس چرا نمیای؟»
    رویا نگاه نفرت بارش را به او دوخت و فریاد زد:«چی خیال کردی؟ خیال کردی تو و اون شوهرت هر کاری دلتون بخواد می تونین با من بکنین؟»
    سودا هاج و واج به او نگاه کرد. سپس جلو رفت، دستش را روی بازوی او گذاشت و گفت:« مگه ما می خوایم با تو چیکار کنیم، دختر؟»
    « من ابله نیستم. هرگز اجازه نمی دم منو به این مرکز تحویل بدی.»
    سودا که تازه منظور او را فهمیده بود، با صدای بلند خندید و گفت:« کی می خواد تو رو تحویل بده؟ بیا بریم. هم فاله هم تماشا. من اینجا با یکی دو تا از دوستام قرار دارم. به خودم گفتم بد نیست تو هم اینجا رو ببینی.»

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  7. #17
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    « ببینم تا بفهمم کار دخترای فراری به کجا می کشه؟»
    « تو فراری نیستی. اگه آدم بره خونه ی خواهرش، فراری محسوب می شه؟»
    رویا جا خورد. اصلا انتظار چنین حرفی را از سودا نداشت. مطمئن بود سودا می داند او چه احساسی نسبت به شوهرش دارد، با این حال صبورانه به او محبت می کرد، چیزی که در تمام مدت عمرش کمتر شاهد آن بود. بنابراین اختیار خود را به دست او سپرد و همراهش به راه افتاد.
    از در آهنی بزرگی که نگهبانی پشت آن نشسته بود، گذشتند وارد حیاطی بزرگ شدند که ساختمانی بزرگ شبیه خانه ای معمولی در انتهای آن قرار داشت. تعداد زیادی دختر در گوشه و کنار دیده می شدند. چند نفری روی نیمکتهای کنار باغچه نشسته بودند. بعضی قدم میزدند و عده ای هم مشغول بازیهایی مانند والیبال و بدمینتون بودند که با ورود آنان همگی سرهایشان را برگرداندند. رویا احساس می کرد آنان با نگاههای سنگین و مایوس خود او را بابت کاری که کرده است، ملامت می کنند. سرش را پایین انداخت و کمی خود را به سودا چسباند، اما احساسی که در او به وجود آمده بود، سر جایش باقی ماند.
    وارد ساختمان شدند و در طبقه همکف به اتاق دوم پیچیدند. زنی پشت میزی نشسته بود که با دیدن آنان از پشت میز بلند شد، سودا را در آغوش گرفت و با هم روبوسی و احوالپرسی کردند. سپس نشستند و از هر دری گفتگو کردند. کم کم خیال رویا راحت شد که سودا به دیدن دوستش آمده است و چون از صحبت های آنان خسته شده بود، اجازه گرفت و بیرون رفت.
    به محض اینکه او از اتاق خارج شد، سودا فرصت را غنیمت شمرد و گفت: « راستش بیشتر واسه خاطر این دختر اومدم، نسترن جون.»
    « چطور؟ مگه اونم...؟»
    « نه. منظورم این نیست. اون قوم و خویش شوهرمه و کله اش بوی قرمه سبزی میده. گفتم اگه بیاریش اینجا، شاید در روحیه اش تأثیر بذاره.»
    « دختر به این خوشگلی چرا می خواد خودشو بدبخت کنه؟»
    سودا رنگ به رنگ شد. همه متوجه زیبایی رویا می شدند و از تصور اینکه پژمان هم به این مسأله واقف است و احتمالاً هر روز او را با رویا مقایسه می کند، ناراحت شد. اصلاً نمی توانست درک کند که چرا پژمان او را به رویا ترجیح می دهد.
    به هر حال به روی خود نیاورد و گفت:« اگه ممکنه، یه مجوز بده که بتونیم به طبقات دوم و سوم بریم و با چند تا از این دخترها حرف بزنیم.»
    وقتی نسترن ورقه ای مهر شده را به دست او می داد، رویا وارد شد. عصبی بود. گفت:« اصلاً از اینجا خوشم نمیاد. بیا بریم.»
    و همانجا جلوی در به انتظار سودا ایستاد. خود را سرزنش می کرد که دنبال سودا به راه افتاده بود.
    سودا با دوستش خداحافظی کرد و بیرون آمد. رویا بی توجه به دنبال او به راه افتاد ولی وقتی دید او به طرف پله ها می رود که به طبقه دوم منتهی می شود و ورقه ای نیز در دست دارد، ترسید. از ذهنش گذشت که شاید سودا خیال دارد او را همانجا بگذارد. از تصور زندگی در میان دخترانی که به جز بدبختی چیزی را مزه نکرده و به دنبال چراهای زندگی، آینده خود را به تباهی کشانده اند، تنش لرزید. در مدتی که در حیاط بود، با چند نفری صحبت کرده و نه از آنان خوشش آمده بود و نه از محیط. بنابراین ایستاد و بالحنی که سعی می کرد لرزش ناشی از ترس در آن مشهود نباشد، گفت:« من که گفتم از اینجا خوشم نمیاد. دلم می خواد برم.»
    « حالا بیا بریم بالا بریم ببینیم چه خبره.»
    « تو هرجا دلت می خواد بری، برو. من کلفتت نیستم که مدام بهم امر و نهی می کنی.»
    سودا که مقاومت رویا را دید، تسلیم شد و باهم از آنجا بیرون آمدند. اما چقدردلش می خواست دست کم با چند تا از آن دختر ها حرف می زدند تا رویا ببیند دنیا همانی نیست که دخترها در تنهایی برای خود می سازند، و زشتیهایی هم دارد. دلش می خواست رویا بداند که این گونه دختران در آن اسارتگاه بلورین به دور از امیال و آرزوها نظاره گر صحبت های بی فروغ و غروب های دلگیر هستند و هر لحظه اشک حسرت می ریزند. دلش می خواست رویا بداند که باید چشم را به همه زیبایی های دنیا باز کرد نه به روی زشتیهایش که همچون تار عنکبوت در جای جای آن تنیده شده است.
    اما رویا نخواست ببیند. بنابراین سودا نومیدانه به سمت تهران به راه افتاد. رویا بار دیگر در سکوت نشست و در افکارش غرق شد. اما این بار سنگینی پلکهایش مانع از ادامه خیالبافیهایش شد و طولی نکشید که خواب او را در ربود.
    دوباره مه بود و سکون. خود را در مسیری مه گرفته یافت که بیش از چند قدمی اش را نمی دید. دائم چشم هایش را تنگ می کرد تا بلکه بهتر ببیند، اما هر لحظه مه غلیظ تر می شد و دید او کمتر.با این حال می دانست جاده مه گرفته به خانه ای منتهی می شود. و سر انجام به خانه رسید. با اندکی تغییر شبیه خانه خودشان بود. رحیم آقا در باغچه کار می کرد. جلو رفت و در مقابل او ایستاد ولی رحیم آقا بی توجه به کارش ادامه داد. هرچه سعی می کرد او را از حضور خود آگاه کند، بیهوده بود. ناگهان صدای خرناسی شنید و رویش را برگرداند. سگی سیاه با دهانی کف کرده و چشمان خون آلود در فاصله کمی از او ایستاده بود و دندانهای سفید و تیزش را به او نشان می داد. خواست فریاد بکشد، اما صدایی از گلویش بیرون نیامد. دوباره سعی کرد، اما بی فایده. تصمیم گرفت فرار کند، ولی پاهایش نیز نافرمانی می کرد. انگار آنها را به زمین دوخته بودند. سگ قدمی به جلو بر داشت. همچنان خرناس می کشید و دندانهایش را نشان می داد. نومیدانه ایستاده بود و نزدیک شدن سگ را نگاه می کرد. تمام تنش می لرزید. ناگهان سگ خیز بر می داشت. او وحشت زده روی زمین چمپاته زد و دیگر صدایی نشنید. صدای خرناس سگ قطع شده بود. وقتی سرش را بالا کرد، خود را در مکان دیگر دید. انگار دستی از غیب به کمکش آمده و او را به جایی دیگر برده بود. به دور و بر نگاه کرد. آنجا راهروی خانه شان بود ولی در و دیوارش سیاه و دود زده بود. فرش راهرو زیر خروارها خاک مدفون شده بود. از آنجا بلند شد و راه خروج را پیش گرفت. می بایست از آن مکان دلگیر و نفرت زا خارج می شد. به نیمه راه رسیده بود که صدای شیون و ضجه زنی به گوشش رسید. انگار از دیوار ها بیرون می آمد.کم مانده بود از ترس سکته کند. نه توان ایستادن داشت، نه اراده رفتن. چیزهایی روی پایش وول می خورد. پایین را نگاه کرد ، حشراتی از پایش بالا می آمدند. به طرف در خروجی دوید و پایش به چیزی گیر کرد. زنی خون آلود کف راهرو افتاده و حشرات موزی سرتاسر بدنش را پوشانده بودند، که هر لحظه بر تعدادشان افزوده می شد. به جسم خون آلود نگاه کرد و او را شناخت. مادرش بود. نمی توانست باور کند. دولا شد تا او را از روی زمین بلند کند. ناگهان متوجه چاقویی شد که تا دسته در سینه ی او فرو رفته و ماری با چشمهای قرمز دور دسته ی آن پیچیده بود. از ترس فریادی کشید اما فریاد رسی نبود. ناگهان مادرش چشمان درشت و آبی رنگش را گشود و به او خیره شد و با صدای گوشخراش شروع به قهقهه زدن کرد؛ کاری که هرگز قبلا نکرده بود. خنده اش همیشه متین و ملایم بود. از جا بلند شد و عقب عقب رفت. با صدایی خفه فریاد می کشید. به انتهای راهرو رسیده بود که ناگهان سنگینی دستی را روی شانه اش احساس کرد. فشار دست زیاد بود و ناخنهای تیز و بلندش در گوشت تن او فرو می رفت. فریادی از درد کشید ولی باز هم صدایش یاری نکرد. آهسته سرش را به عقب برگرداند و نگاه کرد. شانه اش خون آلود بود. نگاهش را بالا گرفت و او را دید. پدرش بود. چشمانش گود افتاده و خون آلود بود. دندانهایی گراز مانند داشت و صدایی خوفناک از گلو بیرون می داد. آهسته سرش را جلو آورد. اکنون دندانهایش گردن او را لمس می کرد. در اوج نا امیدی فریادی کشید و انعکاس صدای خود را که در خانه می پیچید، شنید.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  8. #18
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    « خواب بد دیدی؟»
    رویا هنوز منگ بود. موقعیت خود را تشخیص نمی داد. به اطراف نگاهی کرد و به یاد آورد. سودا اتومبیل را کنار کشیده و توقف کرده بود. هنوز تمام تنش می لرزید و عرقی سرد روی پیشانی اش نشسته بود. دستی به پیشانی اش کشید و گفت:« راه بیفت بریم. مهم نیست.»
    « ولی...»
    « گفتم مهم نیست. راه بیفت. حوصله ام از این ابوطیاره ات سر رفت.»
    گرچه مفهوم و لحن کلام رویا توهین آمیز بود، سودا مثل همیشه به روی خود نیاورد و بقیه ی راه در سکوت طی شد. هر دو در اندیشه ای متفاوت سیر می کردند. ترس از بازگشت چنان در وجود رویا رخنه کرده بود که حتی نمی توانست در موردش فکر کند. می دانست چه آشوبی در خانه به پاست و چه چیزی در انتظار او. وقتی به خانه رسیدند، سودا کلید را به رویا داد و گفت به خرید می رود و زود بر می گردد. رویا در را باز کرد و وارد شد. در پناه آن دیوارها خود را در امان می دید. خسته و بی رمق از کابوسی که دیده بود، وارد راهرو شد و به سمت اتاق مطالعه رفت. در نیمه ی راه با شنیدن صدای پژمان در جا میخکوب شد. او در اتاق خواب خو بود و تلفنی با کسی حرف می زد. رویا پاورچین پاورچین جلو رفت و در پشت در اتاق گوش ایستاد. نفس را در سینه حبس کرده بود. به گونه ای ناخوشایند احساس می کرد حادثه ای بد در راه است.
    پژمان سکوت کرده بود. ظاهرا به حرف طرف مقابل گوش می داد. بعد از لحظه ای گفت:« فعلا بهتره به پدرش حرفی نزنی. هر وقت تونستم راضیش کنم، خودم برش می گردونم.»
    «...»
    « در این صورت به زور.»
    «...»
    « نه آقا عزت. قربون شما. به خونواده سلام برسون.»
    و گوشی را گذاشت.
    رویا به سرعت خود را به حیاط رساند و این بار با سر و صدا داخل خانه شد، از دست پژمان کفری بود. پژمان اصلا رعایت او را نمی کرد. بی توجه به حضور او با همسرش گرم می گرفت، به او کم محلی می کرد، و حالا هم از اعتماد او سوء استفاده کرده و به خانواده اش خبر داده بود.
    اشک در چشمانش حلقه بست. چرا پژمان نمی فهمید او لحظه به لحظه بیشتر در دریای متلاطم عشقش فرو می رود؟ چرا نا جوانمردانه تیرهای بی اعتنایی را در قلب او فرو می کرد؟ بغض راه گلویش را بسته بود، طوری که مجبور بود با دهان باز نفس بکشد. احساس می کرد به آخرین نقطه ی دنیا رسیده است؛ نقطه ای که او را در حصار تنگش به اسارت کشیده بود. زخم کهنه اش سر باز کرده بود و کم کم دردش را حس می کرد. حالا دیگر مطمئن بود زندگی اش را به تباهی کشانده است. کم کم پژمان از چشمش می افتاد. اکنون شعله های سرکش عشقش به جرقه هایی کوچک تبدیل شده بود که هر لحظه خطر خاموش شدن تهدیدش می کرد. آتشفشان عشقی که آنچنان فوران کرده بود، یکباره خاموش شده بود.
    وارد هال شد و به سلام پژمان پاسخ نگفت. تنها نگاه چپ چپ و از سر دلخوری اش را لایق او دانست و بی اعتنا وارد اتاقش شد.
    پژمان به خیال اینکه رنجش او به موضوع سابق بر می گردد، به دنبالش به راه افتاد و پرسید:« پس سودا کو؟»
    رویا به حد انفجار رسیده بود. دیگر تحمل این پرسش را نداشت. اگر پژمان کلامی دیگر بر زبان می آورد، با رگبار ناسزا و فحش روبرو می شد. برای لحظه ای نگاه پر نفرتش را به او دوخت و در را محکم به روی او بست، طوری که اگر پژمان دیر جنبیده بود، حتما صورتش داغان شده بود.
    رویا با دلی شکسته بدن سنگین از بار غم خود را به طرف پنجره کشاند و به آسمان دیده دوخت. با اینکه آفتاب به طور مایل بر زمین می تابید، هوا سرد بود. اواخر آذر ماه بود و از روزی که سطل آب را روی پژمان خالی کرده بود، حدود یک ماه می گذشت.چقدر همه چیز سریع و در عین حال کند گذشته بود. حالا می بایست چه کار می کرد؟ اگر می ماند و تحمل می کرد، چطور می توانست با غمهایش کنار بیاید، در حالی که رفتن مساوی بود با از بین رفتن رویاهایش که آن نیز غمی تحمل ناپذیر به شمار می آمد؟ دیگر نمی توانست تحمل کند که پژمان وجود او را نادیده بگیرد و با زندگی اش بازی کند. ده_دوازده روزی بود که در خانه ی پژمان اقامت داشت و هر لحظه ای که می گذشت، بیشتر باور می کرد زندگی همان نیست که او در رویاهایش به هم می بافت. اکنون میان زندگی و آرزوهایش کوههایی سر به فلک کشیده و نفوذ ناپذیری می دید و هر لحظه نا امید تر می شد.
    درختان عریان و بی برگ حیاط او را به یاد وجود بی ثمرش می انداخت. طبیعت کم کم از حال و هوای پاییزی بیرون می آمد و رخت زمستان به تن می کرد.چقدر زندگی اش سرد زمستانی بود!
    در همین موقع در حیاط باز شد. سودا برگشته بود. بی توجه به اطراف به طرف پله های ورودی آمد. رویا هم بی اعتنا به اینکه توجه او را جلب می کند، ایستاد و نگاهش کرد. این زن ریز نقش و بی جذبه چگونه توانسته بود با همدستی شوهرش او را در قعر چاه فلاکت و بد بختی بیندازد و تنها بی کس رهایش کند؟ دلش بد جوری گرفته بود و از اشکهایش که به فرمانش گردن نمی نهادند و جاری نمی شدند، دلگیر بود.
    رویا در سوگ زندگیش به عزا نشسته بود. نه او حال همراهی با لحظات را داشت نه لحظات بر جا می ماندند. هر دو بی میل از همراهی یکدیگر پیش می رفتند. ظهر شد. رویا احساس تشنگی و گرسنگی می کرد، اما بیش از آن محتاج چیزی بود تا بر دل دردمندش مرهم نهد. وقتی به یاد می آورد که اکنون عمویش میداند او به کدام سو گریخته است، غمهایش را فراموش می کرد و به ترس اجازه می داد بر وجودش حکومت کند، چرا که می دانست دانستن عمو یعنی دانستن پدر، و دانستن پدر یعنی لحظاتی شوم که در انتظار اوست، و چه بسا مرگ. از اینکه نقل مجلس زنان محله شود و هر روز متلکی بار زینت کنند، می ترسید. از اینکه محمد او را تحقیر کند و نجابتش را زیر سوال ببرد، وحشت داشت. اگر او را نمی کشتند، حتما کتک و حبس در انبار در انتظارش بود، و او از صدای موشها و جیر جیرکهای داخل انبار نفرت داشت. و برای رهایی از تمام این نا ملایمات، چاره ای جز این نمی دید که عشقش را به سودا واگذار کند و برود.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  9. #19
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    ضربه ای به در خورد. حتما سودا آمده بود او را برای نهار ببرد.رویا به سرعت روی زمین دراز کشید وخود را به خواب زد. بر خلاف هر روز که برای یک لحظه دیدن پژمان جان می داد، حالا اصلا تحمل ریخت او را نداشت.
    سودا ضربه ای دیگر به در نواخت و وارد شد. وقتی رویا را در خواب دید، لحظه ای ایستاد و نگاهش کرد. چقدر متاسف بود که نمی تواند به او کمک کند. رویا چیزی را از او می خواست که حیاتش وابسته به آن بود و آن را نه تنها با رویا بلکه با هیچ کس دیگر نمی توانست قسمت کند. آهی کشید و از در بیرون رفت بی آنکه آن را ببندد. پس از لحظه ای با یک پتو برگشت، آن را روی رویا انداخت و آهسته بیرون رفت و به آرامی در را بست.
    رویا بلند شد و خود را به در رساند و گوش ایستاد. گرچه آهسته حرف می زدند، صدایشان را می شنید. آهسته لای در را باز کرد. پشت میز آشپزخانه نشسته بودند و سودا برای پژمان غذا می کشید؛ همان چیزی که رویا بابتش این همه حقیرو مفلوک شده بود.
    صدای پژمان را شنید که می پرسی:« چرا نیومد ناهار بخوره؟»
    « خوابیده بود. نخواستم بیدارش کنم.»
    « امروز چه اتفاقی افتاده بود؟»
    « چطور مگه؟»
    « وقتی اومد، اوقاتش تلخ بود. حتی جواب سلامم رو نداد.»
    « ببین آقای به اصطلاح دکتر، این دختر حال روحی درستی نداره، پس نباید کارهاشو به دل گرفت.»
    رویا چنان عصبانی شد که برای لحظه ای تصمیم گرفت در را باز کند و حق او را کف دستش بگذارد. حالا می فهمید محبتهای او از سر ترحم است. از اینکه دربدری او را دلیل دیوانگی اش می پنداشتند، احساس بدی داشت. دلش برای خودش می سوخت که اینگونه نا جوانمردانه به بازی اش گرفته بودند. حالا فقط در فکر راه فراری از آن بهشت جهنم آسا شده بود تا بتواند به دور از نگاههای ترحم بار آنان روزگار بگذراند.
    صدای سودا او را به خود آورد.« راستی پژمان، امروز وقت داری؟»
    « واسه چی می پرسی؟»
    « جواب سونوگرافی حاضره. گفتم اگه کاری نداری، زحمتش رو تو بکشی.»
    « تو فقط دستور بده. خودم تنهایی غلام حلقه به گوشتم.»
    « حالا دلت دختر می خواد یا پسر؟»
    رویا دیگر گوش نداد. نمی خواست بشنود. نمی توانست وزن سرش را تحمل کند. تمام رویاهایش را نقش بر آب می دید. سینه اش می سوخت. انگار گلوله ای آتش روی قلبش گذاشته بودند. تنها روزنه ی امیدش را گل گرفته می دید. از حلقه به گوش بودن پژمان بیشتر از خبر بارداری سودا زجر می کشید. بی وقفه آه می کشید بی آنکه صدایی از گلویش درآید و بی محابا اشک می ریخت بی آنکه قطره اشکی بیفشاند. ماندن در آنجا دیگر به صلاحش نبود. می بایست هر چه زودتر می رفت. هر لحظه بیشتر احساس خطر می کرد. نمی دانست هنوز از آن عشق آتشینش چیزی باقی مانده است یا نه، ولی اگر هم باقی مانده بود، می بایست آن را فدای خوشبختی معشوق می کرد. خانه ای که روزی قصر رویاهایش بود، اکنون ماتمکده ای تحمل ناپذیر می نمود. می بایست میرفت. می بایست فرار می کرد، اما به کجا؟ نمیدانست.
    سرش درد گرفته بود. سر جایش برگشت، پتو را بر سر کشید و در خلوت مظلومانه اش شروع به گریستن کرد. چقدر تحقیر شده بود و چقدر نادم. خوابش گرفت. این روزها خوابهای بی موقع او را از فکر و خیال نجات می داد.
    حدود ساعت دو بعد از ظهر از شدت سر درد بیدار شد. نای بلند شدن نداشت. به سختی روی پا ایستاد و آهسته از اتاق خارج شد. خانه در سکوت فرو رفته بود. احساس تشنگی وجودش را می سوزاند. بنابراین راه آشپزخانه را در پیش گرفت. تلو تلو می خورد. دستش را به دیوار گرفت و جلو رفت. چشمش به آیینه ی روی دیوار افتاد. موهایش آشفته و در هم ریخته بود و چشمهایش قرمز و متورم. لبهایش خشک شده بود و نفسش به سختی بالا می آمد. این اواخر چندان اهمیتی به سر و وضعش نمی داد، اگر چه همان طوری هم زیبا بود.
    وارد آشپزخانه شد. لیوانی برداشت و به سراغ یخچال رفت. وقتی لیوان را به طرف لبهایش می برد، متوجه ورق کاغذی روی در یخچال شد. انگار سودا حدس می زد وقتی رویا بیدار شود، به آنجا می رود. روی کاغذ نوشته شده بود:
    رویا جان.
    منو پژمان کاری داشتیم که می بایست بیرون می رفتیم. تا ساعت سه- چهار بر می گردیم. اگه گرسنه ات شد، غذا توی یخچال است.
    قربانت سودا
    رویا خوشحال شد. فرصتی را که می خواست، زودتر از آنچه تصورش را می کرد به دست آورده بود. سریع برگشت و نگاهی به ساعت انداخت. دو و ده دقیقه بود. می بایست عجله می کرد. بسرعت به اتاق مطالعه رفت، وسایل اندکش را جمع کرد و وارد هال شد. وقتی از جلوی اتاق خواب آنان می گذشت، پاهایش از رفتن باز ایستد. مکثی کرد و وارد شد. این اولین بار بود که به اتاق خواب آآآنان پا می گذاشت. در درگاه ایستاد و به اطراف نگاهی انداخت تا ببیند با اتاق رویاهایش همخوانی دارد یا نه. فرشی فیلی رنگ کف اتاق پهن بود و تختخوابی دو نفره با فاصله ی کمی از پنجره ی بزرگ دیوار روبرو دیده می شد که نشان از طبیعت دوستی صاحبش داشت. کمد و میز توالتی نیز در سمت دیگر اتاق قرار داشت و همخوانی وسایل نشان می داد که جزو جهیزیه ی سوداست. فرق چندانی با رویاهای رویا نداشت و دیدن آنها دلتنگش کرد. عکسهای دو نفری عروسی آنان در قابهای زیبا به دیوار نصب بود که رویا را به یاد ادامه ی رویاهایش انداخت. در رویایش، دیوار های کلبه ی عشقش را پر از عکسهایی کرده بود که هر دو در حالتهای مختلف انداخته بودند.اما اکنون سفید پوشی که کنار آهوی رمیده ی او ایستاده بود، چهره ای متفاوت داشت. براستی که پژمان در لباس دامادی چقدر زیبا و برازنده بود. و آنچه بیش از همه رویا را آزار میداد، این بود که می دید کت و شلوار سرمه ای پژمان که او سطل آب را روی آن خالی کرده بود، لباس دامادی اش بود.
    سودا چندان تغییری نکرده بود. از نظر رویا، همان طور خشک و بی جذبه، حتی در لباس عروسی. همچنان که به عکسها خیره مانده بود بارها و بارها عکسهای خیالی اش را با آنها مقایسه کرد و ناگهان به مرز جنون رسید. ناسزا گویان عکسها را از دیوار پایین کشید و به زمین کوفت.لوازم آرایش روی میز توالت را در هم ریخت و با رژ لبی قرمز رنگ روی دیوار نوشت: خائن. تند و مقطع نفس می کشید. صورتش خیس عرق شده بود. دیگر نمی توانست تحمل کند. با غیض از اتاق بیرون آمد و در حالی که زیر لب ناسزا می گفت، وارد حیاط شد. در خانه را باز کرد و بی آنکه پشت سرش را نگاه کند، بیرون رفت و در را محکم به هم کوبید.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  10. #20
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    عزت به آرامی از درگاه گذشت و وارد راهرو شد. آنچه را می دید باور نمی کرد. انگار طوفانی در آنجا در گرفته بود. تمام اثباب اثاثیه به هم ریخته و نا مرتب بود، طوری که به سختی می شد قدم از قدم برداشت. سکوت وحشت باری که خانه را فرا گرفته بود، به سنگینی جوٌ اطراف افزود. عزت همانطور که جلو می رفت ، با پا اثاثیه ای را که سر راه بود ، کنار می زد.به شدت تعجب کرده بود. اصلاً نمی توانست باور کند این همان خانه ایست که زینت برای تمیز و مرتب بودنش آن همه وسواس به خرج می داد.
    وقتی به انتهای راهرو رسید، زینت را دید که با چشمهای اشک بار مشغول جمع و جور بود. با دیدن آقا عزت فقط سلامی کرد و دوباره سر گرم کار شد . به قدری گرفته و ناراحت به نظر می رسید که انگار دختر خودش فرار کرده بود . آقا عزت برای لحظه ای به تماشای او ایستاد و بعد پرسید که آسیه خانم کجاست و بعد از اینکه زینت در یک کلام به او گفت که آسیه در اتاق خودش است ، آقا عزت او را به حال خودش گذاشت و راه اتاق آسیه را در پیش گرفت.
    طبقه دوم از وضعیت بهتری بر خوردار بود، انگار از معرکه دور مانده بود. وقتی عزت به پشت در اتاق آسیه رسید مکث کرد، دودل بود. ولی بعد از چند لحظه ، انگار تصمیمش را گرفته باشد ، ضربه ای به در نواخت و با اجازه آسیه وارد شد.
    آسیه پشت میز توالت نشسته و صورتش را با دستهایش پوشانده بود. وقتی در باز شد، سرش را برگرداند و با دیدن آقا عزت از جا بلند شد و به استقبال رفت. بعد از حال و احوالی کوتاه و مختصر ، آقا عزت لبه تخت نشست و آسیه هم روی صندلی مقابل او.
    آقا عزت به راحتی می توانست غم را در چهره ی در هم رفته ی آسیه ببیند و درد دل ماتم گرفته اش را حس کند نه تنها برای او ، بلکه برای تمام اعضای آن خانواده متأثر بود. بوضوح می دید که سرنوشت چه بازیها دارد. گاهی آدم را تا عرش بالا می برد و گاهی تا قعر به زیر می آورد.
    آسیه در اثر این مصیبت بشدت لاغر و نزار شده بود. چشمان قرمز و گود افتاده اش حکایت از فاجعه ای داشت که زندگی همه را به تباهی می کشاند ، لبان ترک خورده اش داستانی غم بار به تصویر می کشید که به شدت پایانی نا خوشایند داشت، و رنگ زرد چهره اش بی چون و چرا مؤید دردی بود که پوست و گوشت را شکافته و تا مغز و استخوان پیش رفته بود.
    عزت که از آشوب و بلوای اخیر بی اطلاع بود ، با لحنی آرام که شاید دل پر تشویش آسیه را آرامش بخشد ، گفت:« زن داداش ، چرا خونه اینقدر به هم ریخته س؟»
    آسیه که انگار اشکهایش را به بهانه ای سد کرده و در پس پرده ای نا مرئی به اسارت کشیده بود، با این سوأل دوباره هق هق گریه اش را از سر گرفت و به اشکهایش اجازه داد که بریزد تا بلکه تسلای دل درد مندش شوند.
    سپس فین فین کنان گفت:«دیدی، آقا عزت؟ دیدی چطوری بی آبرو شدیم؟»
    «آخه تعریف کن ببینم باز چی شده؟»
    «چی می خواستی بشه؟از وقتی این دختره فرار کرده،روزگارمون همینه که می بینی.»
    «داداشم کجاس؟»
    « توی اتاقش. بعد ار این معرکه گیری رفت بخوابه. تازه اگه خوابش ببره.»
    « حالا واسه چی این کار رو کرد؟»
    « ای داداش، نیستی که ببینی دارن چه بلایی سرمون میارن...»
    « حالا که هستم، بگو چی شده؟»
    « والله چی بگم. نمی دونم کدوم نمک به حروم ذلیل شده ای توی خیابون عبدالله رو به باد متلک گرفته و بهش گفته که بی غیرته.»
    « به مردم چه مربوط؟ خودشون هزار و یک عیب دارن و برای اینکه عیبهای خودشونو بپوشونن، عیب و ایراد این و اونو سر علم می کنن.»
    «خودت که حال و روز عبدالله رو می دونی. مونده م رویا چطور توانست این کار رو بکنه؟ اون بهتر از هر کسی می دونست نصف مردم این شهر منتظرن یه نقطه ضعف از عبدالله بگیرن.»
    « والله داداش هم دیگه شورش رو درآورده بود از بس به مردم پیله می کرد و ازشون ایراد می گرفت. خوب، مردم هم حق دارن تلافی کنن.»
    « می دونی که عبدالله دست خودش نیست.عادت کرده.»
    « بیخود عادت کرده. یه بار خودم توی قهوه خونه شاهد بودم چه بلایی سر یه یارو که می گفتن خواهرشو با یه پسره دیدن، آورد. خوب، تو هم اگه جای اون یارو بودی، حالا واسه این قضیه خیرات نمی کردی.»
    « حالا که دیگه هر چی بوده، گریبون خودمونو گرفته.»
    بعد از فرار رویا، آسیه و زینت یک شبانه روز قضیه را پنهان نگه داشته و به بهانه های مختلف، مانند اینکه رویا خوابیده یا به حمام رفته است، غیبت او را توجیه کرده بودند به این امید که او هر کجا هست، برگردد. اما شب دوم، عبدالله خان که بد گمان شده بود، پیله کرده و بعد از اینکه فهمیده بود چه اتفاقی افتاده است، چنان جنجالی به پا کرده بود که همان شبانه تمام همسایه ها خبردار شده بودند. آن شب هیچ یک از افراد خانه، حتی زینت، از مشت و لگدهای او در امان نمانده بود.
    آقا عزت پرسید:« هنوز هیچ اقدامی برای پیدا کردنش نکردین؟»
    « چه اقدامی؟ عبدالله از ترس متلکها و نگاه های تمسخر آمیز مردم حتی جرات نداره سر کارش بره، چه برسه به اینکه پیگیر رویا بشه.»
    « زن داداش، خیال می کنی کجا رفته باشه؟»
    « والله چی بگم؟ تمام امیدمون به اینه که خونواده ی پسری که رویا باهاش فرار کرده، پا پیش بذارن و قضیه به خیر و خوشی تموم شه. اما فعلا که هیچ خبری نشده.»
    عزت که از وضعیت رویا مطلع بود و می دانست جای او در خانه ی پژمان امن است، با این حرف آسیه کمی جا خورد. او به هر حال رویا را به عنوان عروسش قبول داشت و مطمئن بود رویا صرفا به دلیل سختگیریهای پدر از خانه فرار کرده و به دکتر اندیشمند و همسرش پناه برده است.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



صفحه 2 از 8 نخستنخست 123456 ... آخرینآخرین

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/