این مکالمه ی تلفنی برای رویا موقعیتی طلایی محسوب می شد، اما برای پژمان آرامش خاطر بود. از اینکه توانسته بود جاده ای ارتباطی بسازد تا شاید از این طریق به رویا کمک کند، خوشحال بود.
در خانه ی عبدالله خان ماجراها از پی هم ردیف می شد. بعد از صرف شام، همه در سالن پذیرایی بزرگ خانه روی مبلها لم داده بودند و پذیرایی می شدند. آقا عزت که بهتر از هر کسی با اخلاق برادرش آشنا بود، پسرهایش را همراه نیاورده و فقط با همسر و دو دخترش در آن مهمانی شرکت کرده بود.همه مشغول گفتگو بودند و از هر دری حرف می زدند. آقا عزت تقریبا ساکت بود و این پا و آن پا می کرد. ظاهرا قصد داشت بحثی را پیش بکشد ولی بقیه فرصت نمی دادند. بالاخره بعد از سر کشیدن دومین استکان چای، کاسه ی صبرش لبریز شد. تسبیحی از جیب در آورد، یک پایش را روی پای دیگر انداخت و در حالیکه به تندی تسبیح می انداخت، رو به عبدالله خان کرد که رو به روی او روی مبلی تکی نشسته بود.
« دیگه داری پیر می شی، داداش.وقتشه بچه هاتو یکی یکی عروس و داماد کنی.»
عبدالله خان نگاهی به برادرش کرد. نمی دانست منظور او از پیش کشیدن این بحث چیست. با دست راست، پای چپش را روی پای دیگر انداخت و گفت:« روزگاره دیگه. یه وقت می بینی کفن پوش توی گور می ذارنت.»
« خدا نکنه. فعلا وقت این حرفها نیست.هنوز کارهای مهمتری داری.»
و پس ازمکثی کوتاه ادامه داد:« اصلا چرا حاشیه بریم؟ تو داداشمی و آسیه خانوم هم زن داداشم رویا هم برادر زاده ام. تو که خودت محمد را بهتر از من می شناسی. توی کشتارگاه دم دستت کار کرده و اون قدر که پیش تو بوده، پیش من نبوده. همه خیال می کنن پسرته. پس بیا و به غلامی قبولش کن.»
مجلس از روال عادی خارج شد. همه به یکدیگر نگاهی انداختند. هاجر، همسر آقا عزت اندام لاغر و کوچکش را روی مبل جابجا کرد و با آن چشمهای ریز و مرموزش به عبدالله خان چشم دوخت. اصلا تعجب نکرده بود. ظاهرا از قضیه با خبر بود و تنها با گفتن اینکه عقد دختر عمو پسر عمو را در آسمانها بسته اند، رضایت خود را اعلام کرد. عبدالله خان هم چندان باکش نبود. بدش نمی آمد رویا را هر چه زودتر سر و سامانی دهد تا بلکه از این لج و لجبازی دست بردارد، اما تصمیم نداشت با اعلام موافقت سریع، دخترش را سبک کند. آسیه هم عقیده ی عبدالله خان را داشت. دیگر از بگو مگوهای هر روز آنان بر سر مسایل پیش پا افتاده خسته شده و از ایراد گیریهای ریز و درشت عبدالله خان به تنگ آمده بود. از ذهنش گذشت هر چه زودتر رویا روانه ی خانه ی بخت شود، هم برای او بهتر است هم برای خودش. از آنجا که محمد را پسری عاقل و فهمیده می دانست، لام تا کام سخن نگفت و به عبدالله خان چشم دوخت. بهناز و نازنین، دخترهای آقا عزت هم که بی شباهت به مادرشا نبودند،در حالی که نگاهشان به رویا بود، در گوشی پچ و پچی کردند و خندیدند.
اما رویا دگرگون بود. حال خود را نمی فهمید. تا آن لحظه عمویش را حامی خود می دانست، اما اکنون او را از پدرش هم بدتر می دید. به تک تک حاضران نگاهی انداخت. ظاهرا همه موافق بودند. چقدر دلش می خواست دست کم یک نفر ساز مخالف کوک می کرد و به حمایت از او بر می خواست.هیچ گاه تا این حد خود را بی کس و بی پناه نیافته بود.در اوج بی پناهی چشمان لبریز از التماس و دلهره اش را به پدر دوخت. از پاسخ مثبت او واهمه داشت. برای اولین بار در عمرش دوست داشت در مقابل پدر زانو بزند و عاجزانه تقاضا کند او را به این کار وادار نکند.
ناگهان صدای پدرش او را از عالم خیال به در آورد. لحن کلامش بر خلاف همیشه آرام بود.« در اینکه محمد پسر خوبیه که حرفی نیست. ولی داداش، منم حرفایی برای گفتن دارم.»
رویا حال خود را نمی فهمید. انگار کسی به قلبش چنگ انداخته بود و می خواست آن را از قفسه ی سینه اش بیرون بکشد. پدرش با این حرف نشان داده بود که نظر رویا مهم نیست. عرقی سرد بر تنش نشست. سرش روی سینه سنگینی می کرد. چقدر دلش می خواست بگوید که مگر درباره ی او حرف نمیزنند؟ پس چرا باید بی توجه به خواسته ی او از کنارش بگذرند؟ چرا نمی بایست در سرنوشت خودش دخالتی داشته باشد؟
صدای عمو عزت او را به عالم واقع برگرداند.« هر چی بگی، روی چشم می ذارم. ما که با هم این حرفا رو نداریم.»
عبدالله خان گفت:« بهتره با هم بریم توی حیاط. هم هوایی تازه می کنیم، هم حرفامونو می زنیم.»
رویا دانست که جواب پدرش مثبت است.سرش به دوران افتاد. آنان حتی حاضر نبودند در حضوراو درباره ی آینده اش حرف بزنند.
وقتی آنان بیرون رفتند، هاجر به آرامی گفت:« حالا اگه عروس خوشگلم یه چایی برام بیاره می خورم.»
رویا بی هیچ کلامی از جا بلند شد و بی آنکه نیم نگاهی به کسی بیندازد، از سالن بیرون رفت و به اتاق خود پناه برد. در را پشت سرش قفل کرد و بی آنکه چراغ را روشن کند به طرف پنجره ای رفت که رو به حیاط باز می شد. پرده را به آرامی کنار زد. عمو و پدرش کنار استخر نشسته بودند و حرف می زدند. احساس خفگی می کرد. با یک حرکت روسری رااز سر برداشت و گیره ی موهایش را باز کرد. نگاه از عمو و پدرش بر گرفت و به آسمان چشم دوخت. دوباره ستاره ها پشت ابرهای غم گرفته پنهان شده بودند.
همچنان که به آسمان ابری می نگریست، زیر لب گفت:« خوش به حالت ای آسمون که هر وقت دلگیری، می تونی بی هیچ دغدغه ای گریه کنی.»
دلش گرفته بود. به بخت سیاه خود لعنت می فرستاد. نمی دانست چرا خانواده اش به جای اینکه تکیه گاه باشند، با او چنین می کنند، می بایست کاری می کرد. می بایست خود را از این مخمصه می رهانید. اما چگونه؟ در وادی تنهایی و بی کسی به اسارت در آمده بود. احساس می کرد بدبختی و تنهایی از گوشه و کنار او را به خود می خواند. هیچ داد رسی نمی یافت که دست یاری به سویش دراز کند. کاسه ی صبرش لبریز شده بود. احساس می کرد اگر دیر بجنبد، برای همیشه باخته است.
به یاد پژمان افتاد. پرده را انداخت، به دیوار تکیه داد و نجوا گونه گفت:« چطوری می تونم بهب بفهمونم که دارم چی می کشم؟ چرا نمیای تا ببینی چی به روز من میارن؟ کاش میومدی و منو از این بد بختی و فلاکت نجات می دادی. من یه نگاه تو رو با دنیا عوض نمی کنم.»
و چشمهای او را در نظر آورد که به سیاهی شبهایی بود که رویاهایش را درآن می پروراند. آرزو می کرد همان لحظه در باز شود، شهزاد رویاهایش از راه برسد و او را برای همیشه با خود ببرد. ولی افسوس که این سرابی بیش نبود.
اشک در چشمان به ماتم نشسته اش حلقه زد. با دلی حسرت بار از دیوار فاصله گرفت و طوری که انگار پاهایش تاب تحمل بدن در غم فرو رفته اش را ندارد، خود را کف اتاق انداخت و به سقف چشم دوخت، سقفی که شاهد تمام رویاهای او بود. دلش می خواست با صدای بلند گریه کند، ولی نمی بایست ضعف نشان می داد. سرش درد می کرد. خوشی و لذتی که از گفتگوی چند ساعت پیش با پژمان بر او مستولی شده بود، با این خواستگاری نا منتظر بر هم خورد. دلش می خواست بیرون برود، مقابل پدر بایستد و قاطعانه مخالفت کند. اما یرای اولین بار از واکنش او ترسید. مانده بود چه کند. خدا خدا می کرد هر چه زودتر شب به پایان برسد تا او بتواند با گفتگو با پژمان و تعریف ماجرا از اندوهش بکاهد.
با صدای هلهله ای که از اتاق پذیرایی برخاست، رویا از قعر رویاهایش بیرون آمد و دانست که پدرش موافقت کرده است بی آنکه عقیده ی او را جویا شود.
ضربه ای به در اتاقش نواخته شد. آسیه بود. آمده بود تا رویا را نزد میهمانها ببرد. رویا انگار در خواب راه می رود، گیج و گنگ به دنبال مادر به راه افتاد و وقتی هاجر او را بوسید و انگشتری درشت و گران قیمت در انگشتش کرد، هیچ واکنشی از خود نشان نداد. خیال می کرد تمام این صحنه ها را در خواب می بیند و وقتی بیدار شود، همه چیز تمام شده است. شاید اگر پای پژمان در میان نبود، مثل همیشه داد و قال راه می انداخت و با پدرش مخالفت می کرد، ولی صرفا تحمل کرد و بغضش را بابت نابودی آرزوهایش فرو خرد.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)