چشمام از دیدن چهره ي سفید و رنگ پریده اش به اشک افتاد ، آرواره هاي سخت و خوش تراش اون ، منحنی زیباي
لب هایش که حالا لبخند می زد ، خط صاف بینیش ، گونه هاي صیقلیش ، پیشونیه صاف و بدون چروکش که زیر
خرمنی از موهاي برنزي گم شده بود . من چشماشو براي آخر نگه داشتم ، چون با نگاه به اونا عقل از سرم می پرید ،
اونا باز گرم و طلائی بودند که در موژه هاي سیاهش محسور شده بودند . خیره شدن در در چشمانش همیشه حس
خارق العاده اي در من به وجود می آورد ، انگار استخوان هایم از اسفنج ساخته شده بود ، سرم گیج می رفت ، شاید به
دلیل اینکه باز هم نفس کشیدن را فراموش کرده بودم .
این چهره اي بود که هر مردي حاضر بود روحش را براي داشتنش بفروشد ، این دقیقا قیمتی بود که باید پرداخت
می شد ، یک روح .
نه من باور نمی کنم ، حتی از فکرش هم احساس شرم می کنم ، خوشحال بودم که من تنها فردي هستم که ادوارد از
خوندن ذهنش عاجز.
دستم رو به سمتش دراز کردم ، و وقتی انگشت هاي سردش دستمو لمس کرد جا خوردم ، لمس کردن اون حس
رهایی به من می داد ، انگار که ناگهان از درد مهلکی نجات پیدا کنم
به خوش آمد گوي خودم خندم گرفت . « هی »
اون دست هاش رو گره کرد و بالا آورد تا پشت دستش صورتم رو لمس کنه .
« بعد از ظهرت چه طور گذشت »
« آروم »
اون مچ دستم رو به صورتش نزدیک کرد . « براي منم همین طور »
دستامون هنوز در هم گره شده بود ، با استشمام رایحه ي پوستم چشماشو بست .
انگار که ظرف شراب ناب رو قبل از خوردن بو می کشید .
خوب می دونستم این بوي خون منه ، بسیار خوش طعم تر از خون هر کس دیگه اي . مثل طعم شراب به آب براي
یک همیشه مست .
این براش درد بسیار سختی رو به همراه داشت ،اما به نظر می رسید اون قوي تر از این حرف هاست ، می توانستم
قدرت افسانه اي پشت این خودداري سده رو ببینم .
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)