صفحه 2 از 29 نخستنخست 12345612 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 11 تا 20 , از مجموع 288

موضوع: اشعار و زندگینامه ی سهراب سپهری

  1. #11
    عضو سایت
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    محل سکونت
    كيش
    نوشته ها
    50
    تشکر تشکر کرده 
    108
    تشکر تشکر شده 
    54
    تشکر شده در
    10 پست
    قدرت امتیاز دهی
    17
    Array

    جان گرفته

    از هجوم نغمه اي بشكافت گور مغز من امشب:
    مرده اي را جان به رگ ها ريخت،
    پا شد از جا در ميان سايه و روشن،
    بانگ زد بر من :مرا پنداشتي مرده
    و به خاك روزهاي رفته بسپرده؟
    ليك پندار تو بيهوده است:
    پيكر من مرگ را از خويش مي راند.
    سرگذشت من به زهر لحظه هاي تلخ آلوده است.
    من به هر فرصت كه يابم بر تو مي تازم.
    شادي ات را با عذاب آلوده مي سازم.
    با خيالت مي دهم پيوند تصويري
    كه قرارت را كند در رنگ خود نابود.
    درد را با لذت آميزد،
    در تپش هايت فرو ريزد.
    نقش هاي رفته را باز آورد با خود غبار آلود.

    مرده لب بربسته بود.
    چشم مي لغزيد بر يك طرح شوم.
    مي تراويد از تن من درد.
    نغمه مي آورد بر مغزم هجوم.

  2. #12
    عضو سایت
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    محل سکونت
    كيش
    نوشته ها
    50
    تشکر تشکر کرده 
    108
    تشکر تشکر شده 
    54
    تشکر شده در
    10 پست
    قدرت امتیاز دهی
    17
    Array

    دره خاموش

    سكوت ، بند گسسته است.
    كنار دره، درخت شكوه پيكر بيدي.
    در آسمان شفق رنگ
    عبور ابر سپيدي.

    نسيم در رگ هر برگ مي دود خاموش.
    نشسته در پس هر صخره وحشتي به كمين.
    كشيده از پس يك سنگ سوسماري سر.
    ز خوف دره خاموش
    نهفته جنبش پيكر.
    به راه مي نگرد سرد، خشك ، تلخ، غمين.

    چو مار روي تن كوه مي خزد راهي ،
    به راه، رهگذري.
    خيال دره و تنهايي
    دوانده در رگ او ترس.
    كشيده چشم به هر گوشه نقش چشمه وهم:
    ز هر شكاف تن كوه
    خزيده بيرون ماري.
    به خشم از پس هر سنگ
    كشيده خنجر خاري.

    غروب پر زده از كوه.
    به چشم گم شده تصوير راه و راهگذر.
    غمي بزرگ ، پر از وهم
    به صخره سار نشسته است.
    درون دره تاريك
    سكوت بند گسسته است.

  3. #13
    عضو سایت
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    محل سکونت
    كيش
    نوشته ها
    50
    تشکر تشکر کرده 
    108
    تشکر تشکر شده 
    54
    تشکر شده در
    10 پست
    قدرت امتیاز دهی
    17
    Array

    دنگ...

    دنگ...، دنگ ....
    ساعت گيج زمان در شب عمر
    مي زند پي در پي زنگ.
    زهر اين فكر كه اين دم گذر است
    مي شود نقش به ديوار رگ هستي من.
    لحظه ام پر شده از لذت
    يا به زنگار غمي آلوده است.
    ليك چون بايد اين دم گذرد،
    پس اگر مي گريم
    گريه ام بي ثمر است.
    و اگر مي خندم
    خنده ام بيهوده است.

    دنگ...، دنگ ....
    لحظه ها مي گذرد.
    آنچه بگذشت ، نمي آيد باز.
    قصه اي هست كه هرگز ديگر
    نتواند شد آغاز.
    مثل اين است كه يك پرسش بي پاسخ
    بر لب سر زمان ماسيده است.
    تند برمي خيزم
    تا به ديوار همين لحظه كه در آن همه چيز
    رنگ لذت دارد ، آويزم،
    آنچه مي ماند از اين جهد به جاي :
    خنده لحظه پنهان شده از چشمانم.
    و آنچه بر پيكر او مي ماند:
    نقش انگشتانم.

    دنگ...
    فرصتي از كف رفت.
    قصه اي گشت تمام.
    لحظه بايد پي لحظه گذرد
    تا كه جان گيرد در فكر دوام،
    اين دوامي كه درون رگ من ريخته زهر،
    وا رهاينده از انديشه من رشته حال
    وز رهي دور و دراز
    داده پيوندم با فكر زوال.

    پرده اي مي گذرد،
    پرده اي مي آيد:
    مي رود نقش پي نقش دگر،
    رنگ مي لغزد بر رنگ.
    ساعت گيج زمان در شب عمر
    مي زند پي در پي زنگ :
    دنگ...، دنگ ....
    دنگ...

  4. #14
    عضو سایت
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    محل سکونت
    كيش
    نوشته ها
    50
    تشکر تشکر کرده 
    108
    تشکر تشکر شده 
    54
    تشکر شده در
    10 پست
    قدرت امتیاز دهی
    17
    Array

    رو به غروب

    ريخته سرخ غروب
    جابجا بر سر سنگ.
    كوه خاموش است.
    مي خروشد رود.
    مانده در دامن دشت
    خرمني رنگ كبود.

    سايه آميخته با سايه.
    سنگ با سنگ گرفته پيوند.
    روز فرسوده به ره مي گذرد.
    جلوه گر آمده در چشمانش
    نقش اندوه پي يك لبخند.

    جغد بر كنگره ها مي خواند.
    لاشخورها، سنگين،
    از هوا، تك تك ، آيند فرود:
    لاشه اي مانده به دشت
    كنده منقار ز جا چشمانش،
    زير پيشاني او
    مانده دو گود كبود.

    تيرگي مي آيد.
    دشت مي گيرد آرام.
    قصه رنگي روز
    مي رود رو به تمام.

    شاخه ها پژمرده است.
    سنگ ها افسرده است.
    رود مي نالد.
    جغد مي خواند.
    غم بياويخته با رنگ غروب.
    مي تراود ز لبم قصه سرد:
    دلم افسرده در اين تنگ غروب.

  5. #15
    عضو سایت
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    محل سکونت
    كيش
    نوشته ها
    50
    تشکر تشکر کرده 
    108
    تشکر تشکر شده 
    54
    تشکر شده در
    10 پست
    قدرت امتیاز دهی
    17
    Array

    سرود زهر

    مي مكم پستان شب را
    وز پي رنگي به افسون تن نيالوده
    چشم پر خاكسترش را با نگاه خويش مي كاوم.

    از پي نابودي ام ، ديري است
    زهر ميريزد به رگ هاي خود اين جادوي بي آزرم
    تا كند آلوده با آن شير
    پس براي آن كه رد فكر او را گم كند فكرم،
    مي كند رفتار با من نرم.
    ليك چه غافل!
    نقشه هاي او چه بي حاصل!
    نبض من هر لحظه مي خندد به پندارش.
    او نمي داند كه روييده است
    هستي پر بار من در منجلاب زهر
    و نمي داند كه من در زهر مي شويم
    پيكر هر گريه، هر خنده،
    در نم زهر است كرم فكرمن زنده،
    در زمين زهر مي رويد گياه تلخ شعر من.

  6. #16
    عضو سایت
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    محل سکونت
    كيش
    نوشته ها
    50
    تشکر تشکر کرده 
    108
    تشکر تشکر شده 
    54
    تشکر شده در
    10 پست
    قدرت امتیاز دهی
    17
    Array

    غمي غمناك

    شب سردي است ، و من افسرده.
    راه دوري است ، و پايي خسته.
    تيرگي هست و چراغي مرده.

    مي كنم ، تنها، از جاده عبور:
    دور ماندند ز من آدم ها.
    سايه اي از سر ديوار گذشت ،
    غمي افزود مرا بر غم ها.

    فكر تاريكي و اين ويراني
    بي خبر آمد تا با دل من
    قصه ها ساز كند پنهاني.

    نيست رنگي كه بگويد با من
    اندكي صبر ، سحر نزديك است:
    هردم اين بانگ برآرم از دل :
    واي ، اين شب چقدر تاريك است!

    خنده اي كو كه به دل انگيزم؟
    قطره اي كو كه به دريا ريزم؟
    صخره اي كو كه بدان آويزم؟

  7. #17
    عضو سایت
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    محل سکونت
    كيش
    نوشته ها
    50
    تشکر تشکر کرده 
    108
    تشکر تشکر شده 
    54
    تشکر شده در
    10 پست
    قدرت امتیاز دهی
    17
    Array

    ناياب

    شب ايستاده است.
    خيره نگاه او
    بر چهارچوب پنجره من.
    سر تا به پاي پرسش، اما
    انديشناك مانده و خاموش:
    شايد
    از هيچ سو جواب نيايد.

    ديري است مانده يك جسد سرد
    در خلوت كبود اتاقم.
    هر عضو آن ز عضو دگر دور مانده است ،
    گويي كه قطعه ، قطعه ديگر را
    از خويش رانده است.
    از ياد رفته در تن او وحدت.
    بر چهرهاش كه حيرت ماسيده روي آن
    سه حفره كبود كه خالي است
    از تابش زمان.
    بويي فساد پرور و زهر آلود
    تا مرزهاي دور خيالم دويده است.
    نقش زوال را
    بر هرچه هست، روشن و خوانا كشيده است.
    در اضطراب لحظه زنگار خورده اي
    كه روزهاي رفته در آن بود ناپديد،
    با ناخن اين جسد را
    از هم شكافتم،
    رفتم درون هر رگ و هر استخوان آن
    اما از آنچه در پي آن بودم
    رنگي نيافتم.

    شب ايستاده است.
    خيره نگاه او
    بر چارچوب پنجره من.
    با جنبش است پيكر او گرم يك جدال .
    بسته است نقش بر تن لب هايش
    تصوير يك سوال.

  8. #18
    عضو سایت
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    محل سکونت
    كيش
    نوشته ها
    50
    تشکر تشکر کرده 
    108
    تشکر تشکر شده 
    54
    تشکر شده در
    10 پست
    قدرت امتیاز دهی
    17
    Array

    خراب

    فرسود پاي خود را چشمم به راه دور
    تا حرف من پذيرد آخر كه :زندگي
    رنگ خيال بر رخ تصوير خواب بود.

    دل را به رنج هجر سپردم، ولي چه سود،
    پايان شام شكوه ام.
    صبح عتاب بود.

    چشمم نخورد آب از اين عمر پر شكست:
    اين خانه را تمامي پي روي آب بود.

    پايم خليده خار بيابان .
    جز با گلوي خشك نكوبيده ام به راه.
    ليكن كسي ، ز راه مددكاري،
    دستم اگر گرفت، فريب سراب بود.

    خوب زمانه رنگ دوامي به خود نديد:
    كندي نهفته داشت شب رنج من به دل،
    اما به كار روز نشاطم شتاب بود.

    آبادي ام ملول شد از صحبت زوال .
    بانگ سرور در دلم افسرد، كز نخست
    تصوير جغد زيب تن اين خراب بود.

  9. #19
    عضو سایت
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    محل سکونت
    كيش
    نوشته ها
    50
    تشکر تشکر کرده 
    108
    تشکر تشکر شده 
    54
    تشکر شده در
    10 پست
    قدرت امتیاز دهی
    17
    Array

    دريا و مرد

    تنها ، و روي ساحل،
    مردي به راه مي گذرد.
    نزديك پاي او
    دريا، همه صدا.
    شب، گيج در تلاطم امواج.
    باد هراس پيكر
    رو مي كند به ساحل و در چشم هاي مرد
    نقش خاطر را پر رنگ مي كند.
    انگار
    هي ميزند كه :مرد! كجا مي روي ، كجا؟
    و مرد مي رود به ره خويش.
    و باد سرگران
    هي ميزند دوباره: كجا مي روي ؟
    و مرد مي رود.
    و باد همچنان...

    امواج ، بي امان،
    از راه ميرسند
    لبريز از غرور تهاجم.
    موجي پر از نهيب
    ره مي كشد به ساحل و مي بلعد
    يك سايه را كه برده شب از پيكرش شكيب.

    دريا، همه صدا.
    شب، گيج در تلاطم امواج.
    باد هراس پيكر
    رو مي كند به ساحل و ...

  10. #20
    عضو سایت
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    محل سکونت
    كيش
    نوشته ها
    50
    تشکر تشکر کرده 
    108
    تشکر تشکر شده 
    54
    تشکر شده در
    10 پست
    قدرت امتیاز دهی
    17
    Array

    روشن شب

    روشن است آتش درون شب
    وز پس دودش
    طرحي از ويرانه هاي دور.
    گر به گوش آيد صدايي خشك:
    استخوان مرده مي لغزد درون گور.

    ديرگاهي ماند اجاقم سرد
    و چراغم بي نصيب از نور.

    خواب دربان را به راهي برد.
    بي صدا آمد كسي از در،
    در سياهي آتشي افروخت .
    بي خبر اما
    كه نگاهي در تماشا سوخت.

    گرچه مي دانم كه چشمي راه دارد بافسون شب،
    ليك مي بينم ز روزن هاي خوابي خوش:
    آتشي روشن درون شب.
    ویرایش توسط nahaayat : 12-21-2010 در ساعت 06:40 PM دلیل: اشتباه در عنوان شعر

صفحه 2 از 29 نخستنخست 12345612 ... آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/