صفحه 2 از 8 نخستنخست 123456 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 11 تا 20 , از مجموع 73

موضوع: رمان ميعاد عاشقانه | مريم دالايي

  1. #11
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    _بله اون آدرسي كه شما داديد همينجاست.
    _چقدر تقديمتون كنم ؟
    _هرچقدر دوست داريد،اصلا قابل نداره.
    سهيل دست به جيب برد و يك اسكناس بيرون كشيد و كف دست راننده گذاشت.راننده با تعجب به اسكناس نگاه كرد و گفت :
    اما اين كه ...
    سهيل نگاهي به اسكناس انداخت و خنديد و گفت :
    منو ببخشيد ديشب از آلمان برگشتم وقت نداشتم كه...راننده هم خنديد و اسكناس را درون جيبش گذاشت و گفت:
    خيلي جالبه به عنوان يادگاري نگهش ميدارم.
    سهيل پرسيد :
    كم نيست ؟
    _نه خيلي هم زياد،به اميد ديدار.
    _خداحافظ.
    راننده باز هم نگاهي از سر كنجكاي به سهيل انداخت و سپس دور زد و از آنجا دورشد.
    سهيل به دنبال پلاك 83 مي گشت كه مقابل در كرم رنگ بزرگي رسيد.براي اطمينان كامل بار ديگر به آدرس نگاه كرد و دوباره آن را تا كرد و در جيبش گذاشت.
    بعد دستش را روي زنگ فشرد. بعد از چند ثانيه در باز شد و پيرمرد خوشرويي روبه روي او قرار گرفت .سهيل سلام كرد و اوجواب داد و پرسيد :
    با كي كار داريد آقا؟
    _با آقاي دكنر
    _آقا و خانم هر دو به مطب رفته اند.
    _يعني الان هيچ كس خونه نيست ؟
    _فقط دختر خانمشون هستن!
    _لاله؟
    _بله لاله خانم!
    _پس لطف كنيد بهشون بگيد سهيل اومده .
    _ا ؟!پس آقا سهيل كه ديشب از فرنگ برگشته شمائيد؟بفرماييد،خواهش مي كنم بفرماييد.
    سهيل به دنبال او وارد خانه شد. درختهاي سيب و انجير برفضاي بزرگ حياط سايه انداخته بود.در واقع آنجا يك باغ بود نه حياط،بوي ياس هاي باقي مانده از شب گذشته هنوز هم فضا را عطر آگين كرده بود.پيرمرد درحاليكه جلوتر ازاو تند تند راه ميرفت فرياد زد :
    لاله خانم مهمون داريد.
    سهيل كه محو تماشاي باغ شده بود با ديدن گل هاي رز جلوي ساختمان يادش افتاد كه فراموش كرده گل بخرد.انقدر فكرش مشغول بود و براي آمدن عجله داشت كه به تنها چيزي كه فكر نكرده بود ،گل بود .به ساختمان سفيد دوطبقه نگاه كرد كه به فاصله ي سه پله از سطح زمين قرار داشت و پنجره هاي بزرگ خانه با تورهاي سبز روشن تزيين شده بودند.در همين لحظه لاله با پيراهن قرمز و شلوار جين مشكي بيرون آمد و خواست بفهمد مهماني كه سرايدار پير خبر از آمدنش مي داد كيست كه چشمش به سهيل افتاد. سهيل درحاليكه محو تماشاي او شده بود به گذشته ها بازگشت.آهي كشيد و جلو رفت.پايين پله ها كه رسيد ،سلام كرد .لاله به سختي آب دهانش را فرو داد و سلام كرد. سهيل لبخند زنان پرسيد :
    نمي خوايد تعارفم كنيد بيام تو ؟
    لاله با دستپاچگي گفت :
    آه ببخشيد واقعا شرمنده ام ، بفرماييد...بفرماييد.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  2. #12
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    سهيل از پله ها بالا رفت و وارد ساختمان شد و بعد از عبور از يك راهروي كوچك وارد سالن بزرگي شد كه با راحتي هاي سبز و مبل هاي سفيد پر شده بود .در گوشه اي از سالن شومينه بزرگي بود كه چند تكه هيزم درونش وجود داشت .به فاصله ي دومتر از آن روي ديوار تابلوي بزرگي تلاش زنان شاليكار در مزرعه را نشان مي داد. سهيل فهميد كه اين تابلو سليقه ي خود آقا فريدون است زيرا او بچه ي شمال بود و هميشه به زادگاهش عشق مي ورزيد.لاله به او فرصت داد تا كاملا همه جا را ببيند سس تعارف كرد كه بنشيند و اوهم تشكر كرد و روي نزديك نرين مبل نشست و بسته ي همراهش را روي مبل ديگر گذاشت .لاله به آشپزخانه رفت و سهيل همينطور كه همه جا را از نظر مي گذارند چشمش به دفتر خاطراتي روي ميز جلوي پايش افتاد با كنجكاوي دست پيش برد تا آن را بردارد اما ورود لاله مانعش شد .لاله در حاليكه دو ليوان شربت درون سيني گذاشته بود آرام جلو آمد و آن را روي ميز گذاشت و روبروي او نشست .
    سهيل لبخند زنان پرسيد :
    هميشه روزها تنهايي ؟
    _هميشه كه نه ولي اكثر اوقات مخصوصا صبحا كه مهدي به مدرسه مي ره و لادن هم دانشگاه.
    _حوصله تون سر نمي ره ؟
    _نه من با تنهايي بيشتر سازگارم و احساس آرامش مي كنم.
    _پس من آرامشتون رو به هم زدم ؟
    _نه...البته كه نه.
    لاله ليوان شربت را برداشت و به او تعارف كرد. سهيل در حال كه به صورت زيباي او خيره شده بود ليوان را گرفت و تشكر كرد.لاله بلند شد اما اينبار دفتر خاطرات راهم با خودش برد .سهيل در حاليكه او را نگاه مي كرد جرعه اي از شربت را نوشيد.سپس بسته اي را كه آورده بود برداشت و به دنبال او به آشپزخانه رفت .لاله كه متوجه او نشده بود مشغول چيدن ميوه در ظرف بود و در همان حال قطره اشكي روي گونه اش چكيد كه دل سهيل را لرزاند. بعد از ان يك قطره ي ديگر و بالاخره پس از چند ثانيه صورتش دريايي از اشك شد .سهيل طاقت نياورد ،سرفه اي كرد و در حاليكه به ظاهر اطرافش را نگاه مي كرد آرام آرام جلو رفت .لاله با عجله اشكهايش را پاك كرد و ظرف ميوه را روي ميز جابه جا كرد. سهيل بسته را روي ميز گذاشت و گفت :
    اين...اين يه هديه ي ناقابله ،البته خودم ميدونم كه سليقه ام خوب نيست اما اميد وارم بپذيريد.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  3. #13
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    لاله نظري به بسته انداخت و گفت :
    اما بهتر نبود اول هديه ي غزل رو مي برديد ؟
    سهيل با تعجب به صورت غمگين اما زيباي او نگاه كرد و گفت :
    خواهش مي كنم شما ديگه اسم غزل رو نياريد چون واقعا ناراحت مي شم.
    _خوب غزل نه يه نفر ديگه چه فرقي مي كنه ؟
    _از نظر من خيلي فرق ميكنه ،من دلم ميخواد با چشم باز و دلي پرشور انتخاب كنم ...كه
    _كه به سرنوشت من دچار نشيد !
    _اين حرفي نبود كه من ميخواستم بزنم اما به هر حال شما اولين نفري نيستي كه توي زندگي شكست خوردي و مطمئنا آخرين نفر هم نخواهي بود.
    _اما اين شكست به من تحميل شد اين شما بوديد كه منو به سوي اين زندگي ناخواسته هل داديد.
    _پس درست حدس زده بودم شما هنوز هم منو مقصر مي دونيد.
    لاله كه باز هم اشك صورتش را خيس كرده بود سرش را روي ميز گذاشت و حرفي نزد سهيل بسته اي را كه آورده بود باز كرد و گفت :
    اما حالا خيلي دير شده ، من ديگه اون لاله ي گذشته نيستم ،من ..من همه چيزم رو از دست دادم حتي احساس و عاطفه ام رو .
    _اما اون لاله اي كه من مي شناختم محكم تر و مقاوم تر از اين حرفها بود .
    _شما رفيقتون رو هم مي شناختيد ؟
    _مطمئن باش انتقام تمام گذشته ها رو ازش مي گيرم.
    لاله با چشم هاي سرخش به او خيره شد و پرسيد :
    راست مي گي ؟
    _آره مطمئن باش قول مي دم .
    _اگه واقعا چنين كاري بكني اون وقت شايد ببخشمت .
    _شايد ؟
    _يعني تو واقعا نمي دوني كه با من چه كردي ؟
    _باشه حالا بگو چه كار كنم ؟
    _همون كاري كه اون با من كرد،همون عذابهايي كه از دستش كشيدم همون دردهايي رو كه با اون تجربه كردم.
    _سهيل با فرياد گفت :
    بسه لاله بسه ديگه نمي خوام بشنوم.
    _تو كه حتي طاقت شنيدش رو نداري چطوري مي خواي انتقام بگيري ؟
    _مي گيرم حالا مي بيني !
    لاله كه حالا آرامتر شده بود اشكهايش را پاك كرد ،بلند شد و گفت :
    هديه اتون رو هم پس از انجام اين كار قبول مي كنم.
    سهيل زير لب گفت :
    خيلي عوض شدي لاله.
    لاله كه جمله او را شنيده بود گفت :
    عوضم كردند به زور ، به اجبار!

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  4. #14
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    سهيل در حايكه تك تك كلمات او را در ذهنش تجزيه و تحليل مي كرد آهسته آهسته گام بر مي داشت بدون اينكه بداند مقصدش كجاست و آيا درست حركت ميكند يا نه !به هر حال تصميمش را گرفته بود مي خواست كامران را پيدا كند و جواب تمام سوال هايش را از او بگيرد.ساعت از ده شب هم گذشته بود كه او جلوي در خانه رسيد و دستش را روي زنگ گذاشت.وقتي در باز شد پدر و برادرهايش را همراه خانواده هايشان روي تراس بزرگ خانه ديد. با تعجب جلو رفت و پريسيد:
    چي شده ؟چرا همگي اينجا جمع شديد؟
    سيامك گفت:
    پسر تو كه همه ي ما رو نصف جون كردي،آخه تا حالا كجا بودي ؟
    سهيل كه تازه متوجه شد يك روز كامل را معلق در افكارش گذرانده گفت :
    رفته بودم به رفقاي قديمي يه سري بزنم.
    آقاي مقدم گفت:
    از اين به بعد عر وقت خواستي بيرون بموني بايد زنگ بزني و خبر بدي،فهميدي؟
    سيامك پرسيد:
    عمه مهتاب هديه اش رو قبول نكرد؟
    سهيل نظري به بسته انداخت ،بار ديگر چشمان خيس لاله جلوي چشمانش ظاهر شد ،سرش را تكان داد و گفت:
    نه كسي خونه شون نبود .
    سپس از پله ها بالا رفت و بسته را زمين گذاشت و جلوي چرخ پدرش زانو زد و بعد از بوسيدن دستش گفت:
    معذرت مي خوام،قول مي دم ديگه تكرار نشه.
    نيلوفر همسر سيامك گفت:
    آقا سهيل هم بي تقصيره،آخه هفت سال تنها زندگي كرده و مقررات زندگي جمعي و خانوادگي رو فراموش كرده.
    سياوش در حالي كه ويلچر پدرش را به سوي ساختما مي برد گفت:
    بايد زودتر براش زن بگيريم تا درستش كنه و آداب معاشرت يادش بده .آقاي مقدم در ادامه ي صحبت او گفت:
    انشاء...به همين زودي براش يه كارهايي مي كنيم.
    سيامك در حالي كه به حالت رقص به دنبال آنها مي رفت شروع به خواندن كرد:بادابادامبارك بادا بادا بادا ...
    بعد از رفتن مهمانها و خوابيدن آقاي مقدم ،سهيل به اتاقش رفت و پشت ميز تحريرش نشست و به فكر فرو رفت.به روزهايي كه با كامران درس مي خواند ،قدم مي زد،تفريح مي كرد، همان روزهايي كه از عطر جواني مست بودند و دنيا را زيبا و خواستني مي ديدند. همان زمانب كه جدا از هم هيچ كاري انجام نمي دادند و قبل از انجام هر تصميمي با هم مشورت مي كردند. درست در همان دوران پر از شور جواني بود كه شور عشق نيز در وجود كامران جان گرفت. در شب تولد سهيل كه همه ي مهمانها دور او جمع شده بودند و منتظر بودند كه او شمع ها را خاموش كند او فقط نگاهش به عقربه هاي ساعت بود و اينكه چرا بهترين دوستش دير كرده تا اينكه بالاخره زنگ خانه سه بار پشت سر هم به صدا در آمد و اين نشانه ي آمدن او بود.كامران با يك دسته گل و هديه اي بسيار بزرگ وارد شد .همه به افتخار ورود او دست زدند و سهيل با شادي جلو رفت و به او خوش امد گفت .جشن بار ديگر آغاز شد اما اين بار براي سهيل دل چسب تر از پيش بود زيرا كامران نيز در كنارش حضور داشت .بله در همان شب شاد و رويايي بود كه كامران عاشق شد و فرداي آن شب نزد سهيل اعتراف كرد.
    _سهيل!
    _بله؟
    _مي خوام يه چيزي بهت بگم.
    _خوب بگو!
    _آخه روم نميشه.
    _از كي تا حالا انقدر غريبه شدم كه تو خجالت مي كشي پيشم حرف بزني ؟
    _آخه مي دوني؟...اين دفعه يه حرفيه غير از همه ي حرفها.
    _چيه عاشق شدي؟
    _ا،تو از كجا فهميدي؟
    _پس درست حدس زدم،بالاخره دختر عموهاي شيطون من دلت رو دزديدند.
    _دختر عموهات؟!
    _آره ديگه ، سپيده و ستاره رو مي گم! حالا كدومشون؟
    _ نه بابا اونهاكه...
    _اونها چي؟پس كي؟دهتر خاله ام؟
    _نه،چه جوري بگم...
    _پس چرا ساكت شدي؟حرف بزن ديگه!
    _اون...دختره كه لباس كرم پوشيده بود...
    _لاله؟
    كامران با شرم آميخته به هيجان سر به زير انداخت و آهسته گفت:آره همون!
    _اما آخه!...آخه!
    _چيه نامزد داره !
    _نامزد كه نه ولي ...
    پس از كمي مكث دوباره گفت :
    _اون حالا خيلي بچه ست تازه پونزده سالشه.
    _اوه!همچين مي گي بچه كه انگار تازه رفته مدرسه.
    از آن روز به بعد تمام حرف كامران لاله بود.به خاطر لاله لباس مي خريد،درس مي خواند و خلاصه علت تمام كارهايش را به لاله ربط مي داد تا اينكه پس از پايان دوره ي دانشگاه از سهيل خواست تا با خانواده ي عمه اش صحبت كند و قرار بگذارد .سهيل هم به خاطر او كه بهترين دوستش بود پا پيش گذاشت اما با مخالفت همه مخصوصا خود لاله روبرو شد .لاله در آن زمان با اينكه سن كمي داشت اما خواستگاران بسياري داشت كه به همه جواب منفي داده بود و تصميم داشت با كامران نيز چنين رفتاري بكند به همين دليل روزي كه سهيل براي بار سوم تقاضاي او را عنوان كرد لاله با عصبانيت پرسيد:
    چي شده ؟چرا شما انقدر براي اينكار پافشاري مي كنيد؟
    _خوب اون رفيقمه مثل برادرمه در ضمن از هر نظر قابل اطمينانه.
    _از اين آدماي قابل اطمينان زيادند،اما من خيال ازدواج ندارم و مي خوام درس بخونم.
    _اگه از نزديك شاهد سختي هاي كامران بودي حالا انقدر با بي رحي جوابش نمي كردي،اون بدون حمايت پدر و مادر در بدترين وضع اقتصادي بزرگ شده ،وقتي با من آشنا شد خودش رو خوشبخت حس مي كرد چون من هميشه سعي كردم خالصانه به او محبت كنم و حالا فكر مي كنه كه با ازدواج با تو خوشبختيش كامل ميشه.
    _پس شما دلتون مي خواد كه منو قربوني خوشبختي دوستتون كنين؟
    _نه اين چه حرفيه! من دلم مي خواد هر دوتون خوشبخت بشيد.
    _گفتم كه من ميخوام ادامه ي تحصيل بدم.
    _باشه حرفي نيست ،خوب بعد از ازدواج هم مي شه اين كار رو كرد.
    لاله كه ديد از هيچ راهي نميتواند سهيل را قانع كند گريه كنان به اتاقش رفت و حالا بعد از چند سال ،سهيل وقتي به آن روز ها فكر ميكرد با خود مي گفت: اي كاش هيچ وقت اين كا را نكرده بودم.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  5. #15
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    صبح با عجله صبحانه اش را خورد و به اتاقش رفت،تغيير لباس داد و برگشت اما قبل از اينكه خداحافظي كند پدرش گفت :
    مثل اينكه قولت رو فراموش كردي؟
    سهيل با تعجب پرسيد چه قولي؟
    _ديروز قرار بود تا شب در كنارم بموني و برام حرف بزني اما رفتي و تا شب هم برنگشتي ، امروز هم كه داري ميري پس كي مي خواي تلافي اون روزاي تنهايي رو دربياري.
    سهيل با لبخند روي صندلي نشست و گفت:
    امروز سعي مي كنم زودتر برگردم.
    _امروز ديگه كجا ميري؟
    _بايد برم كامران رو ببينم.
    _لاله هديه ات رو قبول نكرد؟
    _متاسفانه نه!
    _حتما از تو خواسته كه بري و از كامران انتقام بگيري .
    سهيل چند لحظه با تعجب به چشمان پر راز پدر خيره شد و بعد پرسيد :
    شما از كجا مي دونيد؟
    _من يه پدرم و خيلي خوب ميتونم علت غم هاي پسرم رو بفهمم اما متاسفانه هميشه مادرها سنگ صيور بچه هاشون هستند نه پدرها.
    سهيل دست چروكيده ي او را در دست گرفت و گفت:
    شما فهيم ترين مردي هستيد كه در تمام عمرم ديدم.
    _مردي كه نتونست تنها مشكل پدرش رو حل كنه.
    _شما سعي خودتون رو كرديد اما اين من بودم كه گوش نكردم.
    _اما براي جبران گذشته ها هيچ وقت دير نيست.
    _اما پدر ،لاله هنوز منو نبخشيده.
    _تو ظلم بزرگي به اون كردي!چطور انتظار داري به اين راحتي تو رو ببخشه؟ تو از ميون عشق و رفاقت ، رفاقت رو انتخاب كردي و عشق رو قربوني رفاقت كردي.
    _اما من فكر نميكردم عاقبتش اينطوري بشه در ضمن يه چيز ديگه ام هست.
    آقاي مقدم با تعجب پرسيد:
    چي؟
    سهيل چشمان مملو از غمش را به زمين دوخت و گفت:
    من هنوزم مطمئن نيستم كه...لاله...
    _درسته لاله دختر تودار و نجيبيه اما اگه بخواي مي توني به خلوتش راه پيدا كني و حرف دلش رو بفهمي.
    _اون از من فرار مي كنه پدر!
    _مقصر خودتي، اون زماني كه لاله منتظر نشسته بود تا تو بري و اون رو از پدرش خواستگاري كني ،خيلي راحت احساس پاكش رو زير پا له كردي و رفيقت رو ترجيح دادي.
    _حالا برگشتم تا گذشته ها رو جبران كنم.
    _جبران گذشته ها فرصت زيادي ميخواد ،يكي دو روزه نمي توني اين زخم كهنه رو درمان كني.
    _پدر خواهش ميكنم كمكم كن من يك روز به خاطر لاله، و از دست دادنش رفتم و حالا باز به خاطر به دست آوردنش برگشتم.
    _من همه چيز رو مي دونستم و براي همين هم خبر طلاق لاله رو برات نوشتم چون مطمئن بودم با خوندم اين خبر خيلي زود بر مي گردي.
    سهيل آهي كشيد و گفت:
    مي ترسم،خيلي مي ترسم.
    _از چي؟
    _از آينده!از كينه اي كه تو دل لاله نشسته!حتي از نيما هم مي ترسم، شما هم مي دونستيد كه نيما خواستگار لاله ست؟
    _اين رو همه مي دونن!
    _اما اون رقيب قوي و محكميه كه به راحتي از تصميمش دست بر نميداره .
    _اما عشق از همه چيز و همه كس قوي تر و محكم تره.
    _شما از كجا مطمئنيد كه لاله هنوز عاشق منه؟
    _از اونجايي كه ميدونم عشق هرگز نميميره، يادته شب مهموني وقتي رو به روت ايستاده بود چطور نگاهت مي كرد؟ توي نگاهش هزاران سوال نهفته بود كه مي خواست از گلوش فرياد بشه اما نجابت مانعش مي شد.
    _نجابت نه پدر غرور.
    _غرور لازمه ي وجود يه زنه عزيزم،زن بدون غرور مثل گل بدون خاره كه هركسي ميتونه اونو بچينه.
    _اما همين غرور باعث جدايي ماشد.
    _نه اشتباه نكن در مورد اين جدايي من فقط تو رو مقصر مي دونم.
    سهيل سري تكان داد و گفت:
    بله درسته، من بيش از حد به رفاقت بها دادم.
    _حالا ميخواي بري به كامران چي بگي ؟ مي خواي بري از اون بپرسي كه چرا اينطو رفتار كرد ؟كامران ديگه اون كسي نيست كه تو ميشناختي .عزيزم كامران حالا به علف هرزه مبدل شده كه لحظه به لحظه بيشتر در باتلاق اعتياد فرو مي ره.
    سهيل با تعجب پرسيد :
    اعتياد؟!
    _بله اعتياد!كامران انسان بي اراده اي بود كه براي به دست آوردن خوشبختي تلاش نميكرد بلكه خوشبختي رو از ديگران گدايي مي كرد ، اون با برانگيختن حس ترحم تو در واقع مي خواست به كمبودهاش برسه ،سهيل...كامران مي دونست كه توهم لاله رو دوست داشتي .
    _نه اين امكان نداره پدر !
    _آره پسرم و همين مسئله سلاحي بود در دست اين مرد بي اراده تا هر لحظه لاله ي بيچاره رو شكنجه بده و روحش رو بيازاره.
    _آخه چطور ؟!
    _يادته يه دفتر چه ي خاطرات داشتي؟
    _آره ولي اون دفترچه چه ربطي به اين مساله داشت؟
    _بعد از رفتن تو يك شب كامران خيلي ناراحت و عثبي اومد اينجا ، در واقع اونم مثل همه ي ما از رفتن تو ناراحت بود و مي خواست علت ايت اتفاق رو بدونه ،به همين دليل هم از من اجازه گرفت و به اتاقت رفت و بعد از چند دقيقه در حاليكه دفتر خاطرات توي دستش بود برگشت و از من اجازه خواست تا دفترچه رو با خودش ببره ،منم اميدوار بودم كه اون با خوندن خاطرات تو و فهميدن موضوع عشق تو و لاله بفهمه كه چه كار كرده و از همون اول راه برگرده اما متاسفانه نتيجه برعكس شد و اين موضوع باعث بدبيني او نسبت به لاله شد، پسرم منم خودم رو در بدبختي لاله مقصر ميدونم.
    سهيل با كلافگي از جايش بلند شد و با حالتي عصبي دستي ميان مو هايش كشيد و گفت:
    آه پدر، دارم ديوونه مي شم، حالا ديگه يقين كردم كه باعث بدبختي لاله من هستم ،پدر ...پدر بگو چه كار كنم؟لاله براي من عزيزترين بود و من عزيزترينم رو با دست خودم نابود كردم! من بايد چه كار كنم كه اون منو ببخشه؟
    _هر كاري كه دلش رو آروم مي كنه! پسرم هر كاري كه لازمه بكن تا اون خوشبخت بشه .
    سخيل با بغض جلوي چرخ پدر زانو زد و سرش را روي زانوهاي او گذاشت و با صداي بلند گريه كرد. آقاي مقدم موهاي او را نوازش كرد و گفت:
    گريه كن پسرم، گريه كن تا بتوني اين بغض چند ساله رو از گلوت بيرون بريزي .

    ****
    لاله كنار باغچه ي پر گل و زيباي خانه نشسته و غرق در عالم خودش بود ، گاهي لبخندي محو بر لبانش مي نشست و گاهي چيني عميق بر پيشانيش مي افتاد ،گاهي هم چند قطره اشك صورت زيبايش را مي پوشاند .سهيل كه لحظاتي پيش وارد خانه شده بود ،در چند قدمي او ايستاده بود و تماشايش مي كرد اما لاله همچنان در خودش فرو رفته بود و وجود او را حس نمي كرد . سهيل وقتي اشكهاي اورا ديد طاقت نياورد ، آهسته جلو رفت و روبه رويش نشست.لاله سر بلند كرد وقتي او راديد ،ابتدا فكر كرد خواب مي بيند ،چند بار پلك هايش را باز و بسته كرد سپس از جا بلند شد و گفت :
    شما هميشه اينطوري به خونه ي مردم وارد مي شيد ؟
    سهيل با لبخند گلهايي را كه در دست داشت به طرف او دراز كرد و گفت :
    سلام كردم متوجه نشديد حالا دوباره ...سلام.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  6. #16
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    لاله گلها را گرفت و زير لب جواب سلامش را داد اما به خاطر گلها تشكر نكرد ،چند قدم جلو رفت و روي اولين پله ي ساختمان نشست .سهيل به دنبال او راه افتاد و گفت:
    خونه ي خيلي قشنگيه!
    لاله دستش را زير چانه اش قرار داد و آهي كشيد و گفت :
    اما من خونه ي قبليمون رو بيشتر دوست داشتم .
    _چرا؟ اينجا كه خيلي از اونجا بهتره !
    _اونجا،برام پر از خاطره بود ،من اونجا بزرگ شده بودم ، درو ديوار هاش شاهد تمام روزها و شبهام بودند حتي احساس ميكنم آسمونش هم يه رنگ ديگه اي بود!
    _ميشه بپرسم آسمون اونجا چه رنگي بود كه اينجا نيست؟
    لاله با چشمان خمارش كه دل سهيل را اسير كرده بود به او خيره شد و گفت:
    رنگ عشق!
    سهيل به آسمان نگاه كرد و با تعجب پرسبد :
    _اينجا رنگ عشق نيست ؟
    _ديگه هيچ جا براي من رنگ عشق نيست ،همه چيز و همه جا رنگ نفرته،رنگ انتقام، رنگ نااميدي.
    _اين حرفا از تو بعيده لاله !
    _از من بعيد بود و حالا همه چيز فرق كرده.
    _لاله...تو فكر ميكني اگه از كامران انتقام بگيري راحت ميشي؟
    _راحت نميشم سبك ميشم.
    _اما زندگي انتقام تو رو از اون گرفته.
    لاله با تعجب از جايش بلند شد و پرسيد :
    چي شده ؟! مرده؟!
    اين بار سهيل روي پله نشست و گفت:
    نه، اون معتاد شده.
    لاله با ناباوري به او خيره شد و پرسيد :
    _ديديش؟
    _آره، منم مثل تو وقتي شنيدم باورم نميشد اما قبل از اينكه بيام اينجا رفتم سراغش ، وقتي وضع اسفناكش رو ديدم شرمم اومد جلو برم و آشنايي بدم.
    _حالا چه كار ميكنه ؟
    _مثلا شده نگهبان يه گاراژ ،دنياش مثل معتاد ها شده ،كشيدن و خوابيدن.
    _اون بدتر از يان حقش بود!
    لاله جلو رفت روبه روي سهيل ايستاد چشم درچشمش دوخت و پرسيد :
    توكه نميخواي كمكش كني؟
    سهيل به چشمان پر كينه ي او نگاه كرد،تا به حال اورا اينگونه نديده بود.
    لاله دوباره پرسيد:
    تو ميخواي كمكش كني؟
    سهيل بلند شد وروبه روي ايستاد و گفت:
    البته وظيفه ي انساني حكم ميكنه ...
    اما هنوز حرفش تمام نشده بود كه لاله با خشم گلها را به زمين انداخت و در حاليكه پايش را روي آنها مي فشرد گفت:
    تو هنوزم عوض نشدي ،برو، ديگه نميخوام ببينمت، ازت متنفرم.
    سپس به طرف ساختمان دويد ،سهيل به دنبالش دويد و فرياد زد :
    صبر كن لاله ، صبر كن ببين چي ميگم !لاله در حاليكه گريه مي كرد فرياد زد :
    ديگه نميخوام چيزي بشنوم ،برو...برو تناهم بذار.
    سهيل كه مي دانست در اين حال صحبت كردن با او بي فايده است از پله ها پايين آمد و گلهايي را كه لاله زير پاهايش له كرده بود برداشت ،به لبهايش نزديك كرد و بوسه اي پر اندوه برآنها زد و داخل استخر انداخت .بعد برگشت و نگاه ديگري به ساختمان انداخت وبا نا راحتي آنجا را ترك كرد . شب مهمان برادرش سياوش بودند .سيامك و نيلوفر نيز حضور داشتند .همه شاد و سرحال گرم گفتگو بودند اما سهيل مغموم و ساكت نشسته بود و مجله اي را بي هدف ورق مي زد .سيادش كه متوجه ناراحتي او شده بود به كنار او آمد و آهسته پرسيد :

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  7. #17
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    چيزي شده؟
    سهيل سرش را تكان داد و گفت :
    نه!
    _ما سرحال نيستي !
    _فقط كمي خسته ام .
    _اما اين حالتهاي تو براي من تا زگي نداره ،شدي مثل اون روزها كه خيال رفتن داشتي .
    _اما من ديگه خيال رفتن ندارم، مطمئن باش .
    _مي دونم ولي احساس ميكنم رباي مودنن هم بهانه اي نداري .
    -مونده كه بهانه نميخواد.
    _هركاري بهانه ميخواد برادر عزيز ،بهانه ي همه چيزم عشقه ،انسان به خاطر غشقه كه زتده است.
    سهيل به صورت آرام برادرش نگاه كرد و گفت :
    _ام اگر عشق از انسان فرار كنه ، اون وقت تكليف چيه؟
    _بايد انقدر دنبالش بري تا بهش برسي .
    _اگه نرسي چي ؟
    _حتما ميرسي البته اگر همه يتلاشت رو بكني و از بيراهه هم نري!
    سيامك كه مشغول بازي با بچه ها بود گفت :شما كه ميخاوستيد مهموني خصوصي بديد پس ديگه چرا ما رو دعوت كرديد ؟
    اقاي مقدم در جواب او گفت :
    تو ماشا ءا... از موقعي كه اومدي حسابي خودت رو مشغول كردي يا تو اشپز خونه غذاها رو ناخنك ميزني و صداي خانمها رو در مي آري يا توي بازي سر بچه ها رو كلاه مي گذاري و كيف ميكني .
    سياوش گفت :
    ولش كن پدر ، اين كارها رو بكنه بهتره تا كنا رما بشينه و اون پيپ مسخره اش رو روشن كنه و هي دود توي حلق ما فرو كنه .
    سيامك از جايش بلند شد و جلو رفت و كنار سهيل نشست و گفت :
    اصلا حواسم نبود.
    و در حاليكه پيپش را زا جيب كتش بيرون مي آورد گفت :
    حالا با داداش كوچيكه يه كمي گپ ميزنيم تا سرمون گرم بشه ،معلوم نيست كه اين خانمها كي به ما شام ميدن .
    سياوش گفت :
    مثل اينكه بهتر بود حرفي نميزدم !
    سيامك مجله اي را كه در دست شهيل بود از او گرفت و روي ميز انداخت و گفت :
    بسه ديگه ،خسته شديم از بس مجله و روزنامه خوندي ،يه كمي هم حرف بزن .ببينيم زندگي اون طرف دنيا چه جوري بود ؟
    سهيل با بي حوصلگي گفت :
    زندگي زندگيه حالا هرجا كه باشه .
    سيامك اخمي كرد و گفت :
    اين ديگه چه جور تعريف كردنه !ما رو بگو خيال مي كرديم آقا وقتي برگرده به اندازه ي يه دنيا برامون حرف داره .
    سياوش بلند شد و گفت :
    پاشو ،پاشو وراجي نكن،بيا بريم پايين يه نگاهي به ماشين من بنداز.
    _مگه تعمير گاهه ؟تو رو خدا اينجا ديگه دست از سرم بردار .
    _ اما من ما شين رو فردا صبح لازم دارم .
    _بيا اين سوئيچ منو بگير و راحتم بگذار .
    _حاضري امشب پياده برگردي خونه ؟
    _آره به شرطي كه تو دست از سرم برداري .
    سياوش خواست سوئيچ را بگيرد اما سيامك آن را در مشتش پنهان كرد و گفت :
    دلم به حالت سوخت ،باشه بعد از شام ميام معاينه اش مي كنم .
    سياوش لبخندي زد و گفت :
    دلت براي من نسوخته، ترسيدي كه تا خونه خانمت به جونت نق بزنه.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  8. #18
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    با وجود شوخي هاي دو برادر باز هم سهيل تغيير حالتي نداد . به لحظات تلخي كه اموز گذرانده بود فكر ميكرد و خودش را سرزنش مي كرد كه چرا زا همان ابتدا مكنونات قلبيش را صادقانه بروز نداده بود نگفته بود كه به خاطر او و براي به دست اوردن او برگشته تا هم خودش راحت شود و هم او كه در تنهاي اش ديگان را متهم ميكرد و عذاب ميكشيد ،آسوده خاطر شود.
    آقاي مقدم گفت :
    پسرم بلند شو بريم شام بخوريم .
    سهيل لبخندي زد و بلند شد و درحالي كه چرخ پدر را به طرف ميز غذا مي برد گفت :
    شنيدم مهموني پنجشنبه خونه خاله نداست .
    سيامك كه حرف اورا شنيده بود با صداي بلند گفت :
    همينه كه خانمها تمام وقتشون رو صرف انتخاب لباس كردن .
    نيلوفر با شنيدن اين حرف چيني به پيشاني انداخت و گفت :
    اين كار چه ضرري به شما مي رسونه كه انقدر ناراحتيد ؟
    سيامك در حاليكه به جيبش اشاره ميكرد گفت :
    هيچ ضرري نداره حق با شماست !
    سعيده همسر سياوش درحاليكه ظرف سالاد را روي ميز جابه جا مي كرد گفت :
    آقا سيامك نبايد از زير كاري كه وظيفه اتونه شونه خال كنيد .
    سيامك يكي از صندلي ها را عقب كشيد و نشست و گفت :چشم شما غذا رو به موقع به اين قحطي زده برسونيد بنده براي اجراي همه ي اوامر شما حاضرم.
    آقاي مقدم به شوخي گفت :
    اي زن ذليل بيچاره.
    سهيل فكر ميكرد خانمها از كنايه پدر ناراحت مي شوند اما آنها كه با روحيه ي شوخ پدر شوهرشان اشنا بودند خنديدند و هنگامي كه سيامك گفت :
    اين امر ارثيه ،صداي خنده شان بلند تر شد .

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  9. #19
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    سپيده وستاره در طول اين هفته تمام پاسا ژ ها ياين شهر را زير پا گذاشته بودند تا به قول خودشان بهترين لباس را بخرند اما هنوز موفق به انتخاب نشده بودند زيرا اگر سپيده لباسي را ميپسنديد مورد پسند ستاره قرار نميگرفت و يا اگر ستاره از لباسي خوشش مي امد سپيده از ان ايراد مي گرفت .بالاخره روز پنج شنبه كه اخرين مهلتشان بود با راهنماي مادرشان توانستند پيراهن هاي بلند ها يبلند ابي رنگي را كه به قول فروشنده آخرين مد سال بود بخرند .با انتخاب لباس ،خريد كفش و شال هم به راحتي انجام گرفت و همگي شاد و راضي به خانه برگشتند ،به محض رسيدن ،به اتاقهايشان رفتند تا لباسها را مجددا امتحان كنند.خانم مقدم كه واقعا خسته شده بود روي مبل نشست و نفس راحتي كشيد .بعد از چند دقيقه ستاره با لباس جديدش از اتاق بيرون آمد و درحاليكه حودش را در آينه ي قدي سالن نگاه مي كرد پرسيد :
    چطوره مامان ؟
    خانم مقدم لبخندي زد و گفت :
    عاليه!
    ستاره سپيده را صدا زد و گفت :
    بيا ديگه بسه .
    بعد از چند ثانيه سپيده هم از اتاق خارج شد و در حاليكه چشمانش از رضايت برق مي زد جلو رفت و مادرش را بوسيد و گفت :
    واقعا كه سليقه اتون حرف نداره مادر جون .
    خانم مقدم خنديد و گفت :
    حالا بريد و زودتر كارهاتون رو انجام بديد ،پدرتون گفته راس ساعت شش راه مي افتيم.
    ستاره كه به نظر مي رسيد حرف مادر را نشنيده ،رو كرد به خواهرش و پرسيد :
    فكر ميكني غزل چي مي پوشه ؟
    سپيده كمي فكر كرد و گفت :
    نمي دونم ولي خيلي دلم ميخواد زودتر ببينمش و بفهمم كه براي سهيل چكار كرده!
    _به نظر من غزل هرچي بپوشه بهش مي اد.
    _آره ولي اون در شرايطي قرار گرفته كه بايد توي همه ي كارهاش دقت خاصي داشته باشه تا بيشتر دل سهيل رو به دست بياره .
    _اي كاش من جاي غزل بودم!
    _هركسي اين ارزو رو داره !
    _نميدوني اون شب وقتي سهيل رو ديدم چقدر به غزل حسوديم شد .
    _سهيل خيلي خوش تيپ و دوست داشتني شده!
    _بريم يه زنگ به فريد ه بزنم.
    _براي چي ؟
    _مي خوام بدونم اون چه كار كرده !
    _ولش كن بابا ،خودت كه اون رو خوب ميشناسي ،مطمئن باش بهت نمي گه.
    _اهميتي نداره ،چون بالاخره تا چند ساعت ديگه همه رو ميبينيم.
    خانم مقدم كه مشغول مهيا نمودن نهار بود گفت :
    بسه ديگه دخترها ،بريد لباسهاتون رو عوض كنيد ،بياييد ناهار بخوريد .
    _ستاره گفت :
    واي مامان گفتي ناهار نمي دوني چقدر گرسنه ام .
    سپيده در حالي كه به طرف اتاقش مي رفت گفت :من انقدر هيجان زده ام كه فكر ميكنم سير سيرم.
    ****
    غزل عصبي و ناراحت روي تخت نشسته بود و دستهايش را زير چانه اش قرار داده بود .
    مادرش در زد و وارد اتاق شد و گفت :
    حالا پاشو بيا ناهارت رو بخور ،با غصه خوردن كه كاري درست نميشه .
    غزل با خشم مشتهايش را گرهكرد و روي تشك كوبيد و گفت :
    اخه نميدونم ،خياط توي اين شهر قحطه كه شما همه اش ميريد سراغ اين احمق كه كار بلد نيست !
    _حالا مگه چي شده ؟ لباست فقط يه كمي تنگ بود كه بيچاره گفت زود درستش ميكنه .
    _زود؟ حتما براي فردا !

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  10. #20
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    _عزيز من اون خودش مي دونه كه تو لباس رو براي امشب مي خواي .
    _اگه لباسم تا يك ساعت ديگه حاضر نشه بايد بريم لباس بخريم.
    _چشم ،ناهارت سرد مي شه ها.
    غزل در حاليكه از تختش پايين مي امد گفت :
    اگه مي دونستم ميخواد اينطوري بشه از همون اول مي رفتم و يه لاس دوخته مي خريدم .
    _من كه گفتم تو گوش نكردي ،هي گفتي ميخوام لباسم مثل فلان هنر پيشه باشه.
    _تو رو خدا مامان سر به سرم نذار كه اصلا حوصله ندارم .
    نيما كه مشغول شستن دستهايش بود گفت :
    بازم يه مهموني ديگه و وسواس غزل خانم.
    غزل درحالي كه پشت ميز مي نشست گفت :
    خودت چي ،ده بار تاحالا تمام شهر رو گشتي ؟
    _حداقل من ميدونستم چي ميخوام بخرم و فقط دنبال همون مي گشتم.
    مادر پرسيد :
    حالا پيدا كردي يا نه ؟
    _بله خوبش رو هم پيدا كردم .
    _همون رنگ؟
    _همون رنگ!
    غزل زير چشمي نگاهي به برادرش انداخت و پرسيد :
    همه ي اين كارها واسه ي اينه كه لاله بهت يه نگاه بندازه ؟
    نيما آهي كشيد و گفت :
    اين كارها كه چيزي نيست !من حاضرم واسه ي يه نگاهش جونم رو بدم!
    _ديوونه .
    _ديوونه نه مجنون! من الان با مجنون بيابانگرد هيچ فرقي ندارم.
    _اما ليلي انقدر خودش رو واسه ي مجنونش لوس نميكرد .
    _حتما مجنون به اندازه ي من ليلي عزيزش رو دوس نداشته !
    ****
    لاله از پشت ميز بلند شد و گفت :
    خواهش ميكنم ديگه اصرار نكنيد .
    مادر با ناراحتي پرسيد :
    آخه چرا ؟
    _چون حوصله ندارم ،من تو وضعيتي نيستم كه بتونم تو جشن و مهموني شر كت كنم .
    _نميشه كه تنها خونه بموني.
    _تنهايي براي من بهتره .
    _اون وقت من همه اش حواسم پيش توئه.
    _مي تونيد هروقت كه دلتون خواست به من زنگ بزنيد .
    لاله اين حرف را زد و از اشپزخانه خارج شد .او اصلا دلش نميخواست به اين مهماني برود اما هيچ كس دليل اين كار او را نمي دانست و مهتاب كه ديگر از اصرار خسته شده ب.ود حرفي نزد و به كمك بچه ها مشغول جمع كردن ميز شد .
    ****
    نيما با هيجان جلوي در ايستاده بود وب ه مهمانان خوش آمد مي گفت . همه امده بودند جز خانواده ي اقا فريدون و اين تاخير شديدا نيما را كلافه كرده بود ،يكي دوبار تا سر كوچه رفت و برگشت اما خبري نبود .با ناراحتي به ساعتش نگاه كرد . ساعت از هشت گذشته بود و همه ي مهمانها يك ساعتي مي شد كه امده بودند . با نا اميدي وارد شد وخواست در را ببندد كه صداي بوق ماشني توجه اش را جلب كرد برگشت و ماشين اقا فريدون را ديد با عجله به طرف انها رفت .اقا فريدون درحال پياده شدن گفت :
    مي خواستي ما رو پشت در بذاري ؟
    نيما سلام كرد و گفت :
    اختيار داريد ،كم كم داشتم نا اميد مي شدم

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



صفحه 2 از 8 نخستنخست 123456 ... آخرینآخرین

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/