صفحه 17 از 29 نخستنخست ... 713141516171819202127 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 161 تا 170 , از مجموع 288

موضوع: اشعار و زندگینامه ی سهراب سپهری

  1. #161
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    مرگ رنگ
    رنگي كنار شب
    بي حرف مرده است .
    مرغي سياه آمده از راه هاي دور
    مي خواند از بلندي بام شب شكست .
    سر مست فتح آمده از راه
    اين مرغ غم پرست .
    در اين شكست رنگ
    از هم گسسته رشته هر آهنگ .
    تنها صداي مرغك بي باك
    گوش سكوت ساده مي آرايد
    با گوشواره پژواك .
    مرغ سياه آمده از راه هاي دور
    بنشسته روي بام بلند شب شكست
    چون سنگ، بي تكان .
    لغزانده چشم را
    بر شكل هاي در هم پندارش .
    خوابي شگفت مي دهد آزارش :
    گل هاي رنگ سر زده از خاك هاي شب .
    در جاده هاي عطر
    پاي نسيم مانده ز رفتار
    هر دم پي فريبي، اين مرغ غم پرست
    نقشي كشد به ياري منقار
    بندي گسسته است
    خوابي شكسته است
    رؤياي سرزمين
    افسانه شگفتن گلهاي رنگ را
    از ياد برده است .
    بي حرف بايد از خم اين ره عبور كرد
    رنگي كنار اين شب بي مرز مرده است...

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  2. #162
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    رو به غروب
    در دور دست
    قويي پريده بي گاه از خواب
    شويد غبار نيل ز بال و پر سپيد .

    لب هاي جويبار
    لبريز موج زمزمه در بستر سپيد .

    در هم دويده سايه و روشن .
    لغزان ميان خرمن دوده
    شبتاب مي فروزد در آذر سپيد .

    همپاي رقص نازك ني زار
    مرداب مي گشايد چشم تر سپيد .

    خطي ز نور روي سياهي است :
    گويي بر آبنوس درخشد زر سپيد .

    ديوار سايه ها شده ويران .
    دست نگاه در افق دور
    كاخي بلند ساخته با مرمر سپيد!!

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  3. #163
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    "مسافر"
    دم غروب، ميان حضور خسته اشيا
    نگاه منتظري حجم وقت را مي ديد
    و روي ميز، هياهوي چند ميوه نوبر
    به سمت مبهم ادراك مرگ جاري بود.
    وبوي باغچه را، باد، روي فرش فراغت
    نثار حاشيه صاف زندگي ميكرد.
    و مثل بادبزن، ذهن، سطح روشن گل را
    گرفته بود به دست
    و باد ميزد خودرا.
    مسافر از اتوبوس
    پياده شد:
    (( چه آسمان تميزي!))
    و امتداد خيابان غربت اورابرد
    ***
    غروب بود.
    صداي هوش گياهان به گوش مي آمد.
    مسافر آمده بود.
    و روي صندلي راحتي، كنار چمن
    نشسته بود:
    (( دلم گرفته،
    دلم عجيب گرفته است.
    تمام راه به يك چيز فكر ميكردم
    و رنگ دامنه ها هوش از سرم مي برد.
    خطوط جاده در اندوه دشت ها گم بود.
    چه دره هاي عجيبي!
    و اسب، يادت هست،
    سپيد بود
    و مثل واژه پاكي، سكوت سبز چمن زار را چرا مي كرد.
    و بعد، غريب رنگين قريه هاي سر راه.
    و بعد، تونل ها.
    دلم گرفته،
    دلم عجيب گرفته است.
    وهيچ چيز،
    نه اين دقايق خوشبو،‌كه روي شاخه نارنج مي شود
    خاموش،
    نه اين صداقت حرفي، كه در سكوت ميان دو برگ اين
    گل شب بوست،
    نه هيچ چيز مرا از هجوم خالي اطراف
    نمي رهاند.
    و فكر مي كنم
    كه اين ترنم موزون حزن تا ابد
    شنيده خواهد شد. ))
    ***
    نگه مرد مسافر به روي ميز افتاد:
    (( چه سيب هاي قشنگي!
    حيات نشئه تنهايي است. ))
    و ميزبان پرسيد:
    قشنگ يعني چه؟
    - قشنگ يعني تعبير عاشقانه اشكال
    و عشق، تنها عشق
    را به گرمي يك سيب مي كند مانوس.
    و عشق، تنها عشق
    مرا به وسعت اندوه زندگي ها برد،
    مرا رساند به امكان يك پرنده شدن
    - و نوشداروي اندوه؟
    - صداي خالص اكسير مي دهد اين نوش.
    ***
    و حال، شب شده بود.
    چراغ روشن بود.
    و چاي مي خوردند.
    ***
    - چرا گرفته دلت، مثل آنكه تنهايي.
    - چقدر هم تنها!
    - خيال مي كنم
    دچار آن رگ پنهان رنگ ها هستي.
    - دچار يعني
    عاشق
    - و فكر كن كه چه تنهاست
    اگر كه ماهي كوچك، دچارآبي درياي بيكران باشد.
    - چه فكر نازك غمناكي!
    - و غم تبسم پوشيده نگاه گياه است.
    و غم اشاره محوي به رد وحدت اشياست
    - خوشا به حال گياهان كه عاشق نورند
    و دست منبسط نور روي شانه آنهاست.
    - نه، وصل ممكن نيست،
    هميشه فاصله اي هست.
    اگر چه منحني آب بالش خوبي است
    براي خواب دل آويز و ترد نيلوفر،
    هميشه فاصله اي هست.
    دچار بايد بود
    و گرنه زمزمه حيرت ميان دو حرف
    حرام خواهد شد.
    و عشق
    سفر به روشني اهتزار خلوت اشياست.
    و عشق
    صداي فاصله هاست.
    صداي فاصله هايي كه
    - غرق ابهامند.
    - نه،
    صداي فاصله هايي كه مثل نقره تميزند
    و با شنيدن يك هيچ مي شوند كدر.
    هميشه عاشق در دست ترد ثانيه هاست.
    و او و ثانيه ها مي روند آن طرف روز.
    و او و ثانيه ها روي نور مي خوابند.
    و او و ثانيه ها بهترين كتاب جهان را
    به آب مي بخشند.
    و خوب مي دانند.
    كه هيچ ماهي هرگز
    هزار و يك گره رودخانه را نگشود.
    و نيمه شبها. با زورق قديمي اشراق
    در آب هاي هدايت رونه مي گردند
    و تا تجلي اعجاب پيش مي رانند.
    - هواي حرف تو آدم را
    عبور مي دهد از كوچه باغ هاي حكايات
    و در عروق چنين لحن
    چه خون تاره محزوني!
    حياط روشن بود
    و باد مي آمد
    و خون شب جريان داشت در سكوت دو مرد.
    ***
    اتاق خلوت پاكي است.
    براي فكر، چه ابعاد ساده اي دارد!
    دلم عجيب گرفته است.
    خيال خواب ندارم.
    كنار پنجره رفت
    و روي صندلي نرم پارچه اي
    نشست: هنوز در سفرم.
    خيال مي كنم
    در آب هاي جهان قايقي است
    و من - مسافر قايق - هزاران سال است
    سرود زنده دريانوردي هاي كهن را
    به گوش روزنه هاي فصول مي خوانم
    و پيش مي رانم
    مرا پيش مي رانم
    مرا سفر به كجا بردي؟
    كجا نشان قدم نا تمام خواهد ماند
    و بند كفش به انگشت هاي نرم فراغت
    گشوده خواهد شد؟
    كجاست جاي رسيدن، و پهن كردن يك فرش
    و بي خيال نشستن
    و گوش دادن به
    صداي شستن يك ظرف زير شير مجاور؟
    ***
    و در كدام بهار
    درنگ خواهي كرد
    و سطح روح پر از برگ سبز خواهد شد؟
    ***
    شراب بايد خورد
    و در جواني يك سايه راه بايد رفت،
    همين.
    ***
    كجاست سمت حيات؟
    حيات، غفلت رنگين يك دقيقه « حوا » ست.
    نگاه مي كردي:
    ميان گاو و چمن ذهن باد در جريان بود.
    ***
    به يادگاري شاتوت روي پوست فصل
    نگاه مي كردي،
    حضور سبز قبايي ميان شبدرها
    خراش صورت احساس را مرمت كرد.
    ***
    ببين، هميشه خراشي است روي صورت احساس.
    هميشه چيزي، انگار هوشياري خواب،
    اثر گذاشته بود:
    (( به يادگار نوشتم خطي ز دلتنگي. ))
    ***
    شراب را بدهيد.
    شتاب بايد كرد:
    من از سياحت در يك حماسه مي آيم
    و مثل آب
    تمام قصه سهراب و نوشدارو را
    روانم.
    ***
    سفر مرا به در باغ چند سالگي ام برد
    وايستادم تا
    دلم قرار بگيرد،
    صداي پرپري آمد
    و در كه باز شد
    من از هجوم حقيقت به خاك افتادم.
    ***
    و بار ديگر، در زير آسمان « مزامير »،
    در آن سفر كه لب رودخانه « بابل »
    به هوش امدم،
    نواي بربط خاموش بود
    و خوب گوش كه دادم، صداي گريه مي آمد
    و چند بربط بي تاب
    به شاخه هاي تربيد تاب مي خوردند.
    ***
    و در مسير سفر راهبان پاك مسيحي
    به سمت پرده خاموش « ارمياي نبي »
    اشاره مي كردند.
    و من بلند بلند
    « كتاب جامعه » مي خواندم.
    و چند زارع لبناني
    كه زير سدر كهن سالي
    نشسته بودند
    مركبان درختان خويش را در ذهن
    شماره مي كردند.
    ***
    كنار راه سفر كودكان كور عراقي
    به خط « لوح حمورابي »
    نگاه مي كردند.
    و در مسير سفر روزنامه هاي جهان را
    مرور مي كردم.
    ***
    سفر پر از سيلان بود
    و از تلاطم صنعت تمام سطح سفر
    گرفته بود و سياه
    و بوي روغن مي داد.
    و روي خاك سفر شيشه هاي خالي مشروب.
    شيارهاي غريزه، و سايه هاي مجال
    كنار هم بودند.
    ميان راه سفر، از ساري مسلولين
    صداي سرفه مي آمد.
    زنان فاحشه در آسمان آبي شهر
    شيار روشن « جت » ها را
    نگاه مي كردند
    و كودكان پي پرپر چه ها روان بودند.
    سپورهاي خيابان سرود مي خواندند
    و شاعران بزرگ
    به برگهاي مهاجر نماز مي بردند.
    و راه دور سفر، از ميان آدم و آهن
    به سمت جوهر پنهان زندگي مي رفت،
    به غربت تر يك جوي آب مي پيوست؟،
    به برق ساكت يك فلس،
    به آشنايي يك لحن،
    به بيكراني يك رنگ.
    ***
    سفر مرا به زمين هاي استوايي برد.
    و زير سايه آن « بانيان » سبز تنومند
    عبارتي كه به ييلاق ذهن وارد شد:
    وسيع باش، و تنها، و سر به زير، و سخت.
    ***
    من از مصاحبت آفتاب مي آيم،
    كجاست سايه؟
    ولي هنوز قدم گيج انشعاب بهار است
    و بوي چيدن از دست باد ميآيد
    و حس لامسه پشت غبار حالت نارنج
    به حال بيهوشي است.
    در اين كشاكش رنگين، كسي چه مي داند
    كه سنگ عزلت من در كدام نقطه فصل است.
    هنوز جنگل، ابعاد بي شمار خودش را
    نمي شناسد.
    هنوز برگ
    سوار حرف اول باد است.
    هنوز انسان چيزي به آب مي گويد
    و در ضمير چمن جوي يك مجادله جاري است
    و در مدار درخت
    طنين بال كبوتر، حضور مبهم رفتار آدمي زاد است.
    ***
    صداي همهمه مي آيد.
    و من مخاطب تنهاي بادهاي جهانم.
    و رودهاي جهان رمز پاك محو شدن را
    به من مي آموزند،
    فقط به من.
    و من مفسر گنجشك هاي دره گنگم
    و گوشواره عرفان نشان تبت را
    براي گوش بي آذين دختران بنارس
    كنار جاده « سرنات » شرح داده ام.
    به دوش من بگذار اي سرود صبح « ودا » ها
    تمام وزن طراوت را
    كه من
    دچار گرمي گفتارم.
    و اي تمام درختان زيت خاك فلسطين
    و فور سايه خود را به من خطاب كنيد.
    به اين مسافر تنها، كه از سياحت اطراف « طور» مي آيد
    و از حرارت « تكليم » در تب و تاب است.
    ***
    ولي مكالمه، يك روز، محو خواهد شد
    ز شاهراه هوا را
    شكوه شاه پرك هاي انتشار حواس
    سپيده خواهد كرد.
    براي اين غم موزون چه شعرها كه سرودند!
    ***
    ولي هنوز كسي ايستاده زير درخت.
    ولي هنوز سواري است پشت باره شهر
    كه وزن خواب خوش فتح قادسيه
    به دوش پلك تر اوست.
    هنوز شيهه اسبان بي شكيب مغول ها
    بلند مي شود از خلوت مزارع يونجه.
    هنوز تاجر يزدي، كنار « جاده ادويه »
    به بوي امتعه هند مي رود از هوش.
    و در كرانه « هامون »، هنوز مي شنوي:
    - بدي تمام زمين را فرا گرفت.
    - هزار سال گذشت،
    - صدي آب تني كردني به گوش نيامد
    و عكس پيكر دوشيزه اي در آب نيفتاد.
    ***
    و نيمه راه سفر، روي ساحل « جمنا »
    نشسته بودم
    و عكس « تاج محل » را در آب
    نگاه مي كردم:
    دوام مرمري لحظه هاي اكسيري
    و پيشرفتگي حجم زندگي در مرگ.
    ببين، دو بال بزرگ
    به سمت حاشيه روح آب، در سفرند.
    جرقه هاي عجيبي است در مجاورت دست.
    بيا، و ظلمت ادراك را چاغان كن
    كه يك اشاره بس است:
    حيات ضربه آرامي است
    به تخته سنگ « مگار »
    ***
    و در مسير سفر مرغ هاي « باغ نشاط »
    غبار تجربه را از نگاه من شستند،
    به من سلامت يك سرو را نشان دادند.
    و من عبادت احساس را،
    به پاس روشني حال،
    كنار « تال » نشستم، و گرم زمزمه كردم.
    عبور بايد كرد
    و هم نورد افق هاي دور بايد شد
    و گاه در رگ يك حرف خيمه بايد زد.
    عبور بايد كرد
    و گاه از سر يك شاخه توت بايد خورد.
    ***
    من از كنار تغزل عبور مي كردم
    و موسم بركت بود
    و زير پاي من ارقام شن لگد مي شد.
    زني شنيد،
    كنار پنجره آمد، نگاه كرد به فصل
    در ابتداي خودش بود
    و دست بدوي او شبنم دقايق را
    به نرمي از تن احساس مرگ بر مي چيد.
    من ايستادم .
    و آفتاب تعزل بلند بود
    و من مواظب تبخير خوابها بودم
    و ضربه هاي گياهي عجيب را به تن ذهن
    شماره مي كردم:
    خيال مي كرديم
    بدون حاشيه هستيم.
    خيال مي كرديم
    ميان متن اساطيري تشنج ريباس
    شناوريم
    و چند ثانيه غفلت، حضور هستي ماست.
    ***
    در ابتداي خطير گياه ها بوديم
    كه چشم زن به من افتاد:
    صداي پاي تو آمد، خيال كردم باد
    عبور مي كند از روي پرده هاي قديمي.
    صداي پاي ترا در حوالي اشيا
    شنيده بودم.
    - كجاست جشن خطوط؟
    - نگاه كن به تموج، به انتشار تن من،
    - من از كدام طرف مي رسم به سطح بزرگ؟
    - و امتداد مرا تا مساحت تر ليوان
    پر از سطوح عطش كن.
    - كجا حيات به اندازه شكستن يك ظرف
    دقيق خواهد شد
    و راز رشد پنيرك را
    حرارت دهن اسب ذوب خواهد كرد؟
    و در تراكم زيباي دست ها، يك روز،
    صداي چيدن يك خوشه را به گوش شنيديم.
    - و در كدام زمين بود
    كه روي هيچ نشستيم
    و در حرارت يك سيب دست و رو شستيم؟
    - جرقه هاي محال از وجود برمي خاست.
    - كجا هراس تماشا لطيف خواهد شد
    و ناپديدتر از راه يك پرونده به مرگ؟
    - و در مكالمه جسم ها مسير سپيدار
    چقدر روشن بود!
    - كدام راه مرا مي برد به باغ فواصل؟
    ***
    عبور بايد كرد.
    صداي باد مي آيد،عبور بايد كرد.
    و من مسافرم، اي بادهاي همواره!
    مرا به وسعت تشكيل برگ ها ببريد.
    مرا به كودكي شور آب ها برسانيد.
    و كفش هاي مرا تا تكامل تن انگور
    پر از تحرك زيبايي خضوع كنيد.
    دقيقه هاي مرا تا كبوتران مكرر
    در آسمان سپيد غريزه اوج دهيد.
    و اتفاق وجود مرا كنار درخت
    بدل كنيد به يك ارتباط گمشده پاك.
    و در تنفس تنهايي
    دريچه هاي شعور مرا بهم بزنيد.
    روان كنيدم دنبال بادبادك آن روز
    مرا به خلوت ابعاد زندگي ببريد.
    حضور « هيچ » ملايم را
    به من نشان بدهيد...

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  4. #164
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    آب
    آب را گل نكنيم :
    در فرودست انگار، كفتري مي خورد آب .
    ياكه در بيشه دور، سيره اي پر مي شويد .
    يا در آبادي، كوزه اي پر ميگردد .

    آب را گل نكنيم :
    شايد اين آب روان، مي رود پاي سپيداري، تا فرو شويد اندوه دلي .
    دست درويشي شايد، نان خشكيده فرو برده در آب .
    زن زيبايي آمد لب رود،
    آب را گل نكنيم : روي زيبا دو برابر شده است .

    چه گوارا اين آب !
    چه زلال اين رود !
    مردم بالا دست، چه صفايي دارند !
    چشمه هاشان جوشان، گاوهاشان شير افشان باد !
    من نديدم دهشان ،
    بي گمان پاي چپرهاشان جا پاي خداست .
    ماهتاب آنجا، مي كند روشن پهناي كلام .
    بي گمان در ده بالا دست، چينه ها كوتاه است .
    غنچه اي مي شكفد، اهل ده با خبرند .
    چه دهي بايد باشد !
    كوچه باغش پر موسيقي باد !
    مردمان سر رود، آب را مي فهمند .
    گل نكردندش، مانيز
    آب را گل نكنيم....

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  5. #165
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    در تاريكي بي آغاز و پايان
    دري در روشني انتظارم روييد.
    خودم را در پس در تنها نهادم
    و به درون رفتم:
    اتاقي بي روزن تهي نگاهم را پر كرد.
    سايه اي در من فرود آمد
    و همه شباهتم را در ناشناسي خود گم كرد.
    پس من كجا بودم؟
    شايد زندگي ام در جاي گمشده اي نوسان داشت
    و من انعكاسي بودم
    كه بيخودانه همه خلوت ها را بهم مي زد
    و در پايان همه رؤيا ها در سايه بهتي فرو مي رفت.
    ***
    من در پس در تنها مانده بودم.
    هميشه خودم را در پس يك در تنها ديده ام.
    گويي وجودم را در پاي اين در جا مانده بود،
    در گنگي آن ريشه داشت.
    آيا زندگي ام صدايي بي پاسخ نبود؟
    ***
    در اتاق بي روزن انعكاسي سرگردان بود
    و من در تاريكي خوابم برده بود.
    در ته خوابم خودم را پيدا كردم
    و اين هشياري خلوت خوابم را آلود.
    آيا اين هشياري خطاي تازه من بود؟
    ***
    د رتاريكي بي آغاز و پايان
    فكري در پس در تنها مانده بود.
    پس من كجا بدم؟
    حس كردم جايي به بيداري مي رسم.
    همه وجودم را در روشني اين بيداري تماشا كردم:
    آيا من سايه گمشده خطايي نبودم؟
    ***
    در اتاق بي روزن
    انعكاسي نوسان داشت.
    پس من كجا بودم؟
    در تاريكي بي آغاز و پايان
    بهتي در پس در تنها مانده بود...

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  6. #166
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    دنگ...
    دنگ...، دنگ...
    ساعت گيج زمان در شب عمر
    ميزند پي در پي زنگ.
    زهر اين فكركه اين دم گذر است
    مي شود نقش به ديوار رگ هستي من.
    لحظه ام پر شده از لذت
    يا به زنگار غمي آلوده است.
    ليك چون بايد اين دم گذرد،
    پس اگر مي گريم
    گريه ام بي ثمر است.
    و اگر مي خندم
    خنده ام بيهوده است.
    ***
    دنگ...، دنگ...
    لحظه ها مي گذرد.
    آنچه بگذشت، نمي آيد باز.
    قصه اي هست كه هرگز ديگر
    نتواند شد آغاز.
    مثل اين است كه يك پرسش بي پاسخ
    بر لب سرد زمان ماسيده است.
    تند برمي خيزم
    تا به ديوار همين لحظه كه در آن همه چيز
    رنگ لذت دارد، آويزم،
    آنچه مي ماند از اين جهد به جاي:
    خنده لحظه پنهان شده از چشمانم.
    و آنچه بر پيكر او مي ماند:
    نقش انگشتانم.
    ***
    دنگ...
    فرصتي از كف رفت.
    قصه اي گشت تمام.
    لحظه بايد پي لحظه گذرد
    تا كه جان گيرد در فكر دوام،
    اين دوامي كه درون رگ من ريخته زهر،
    وا رهاينده از انديشه من رشته حال
    وز رهي دور و دراز
    داده پيوند با فكر زوال.
    ***
    پرده اي مي گذرد،
    پرده اي مي آيد:
    مي رود نقش پي نقش دگر،
    رنگ مي لغزد بر رنگ.
    ساعت گيج زمان در شب عمر
    مي زند پي در پي زنگ:
    دنگ...، دنگ...،
    دنگ...

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  7. #167
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    دريا و مرد
    تنها و روي ساحل
    مردي به راه مي گذرد
    نزديك پاي او
    دريا، همه صدا .
    شب، گيج در تلاطم امواج .
    رو مي كند به ساحل و در چشم هاي مرد
    نقش خطر را پر رنگ مي كند .
    انگار
    هي مي زند كه: مرد! كجا مي روي، كجا ؟
    و مرد مي رود به ره خويش .
    و باد سرگردان
    هي مي زند دوباره : كجا ميروي ؟
    و مرد مي رود.
    و باد همچنان ...
    امواج، بي امان،
    از راه مي رسند
    لبريز از غرور تهاجم .
    موجي پُر از نهيب
    ره مي كشد به ساحل و مي بلعد
    يك سايه را كه برده شب از پيكرش شكيب .
    دريا، همه صدا .
    شب، گيج در تلاطم امواج .
    باد هراس پيكر
    رو ميكند به ساحل و ...

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  8. #168
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    نقش
    در شبي تاريك
    كه صدايي با صدايي در نمي آميخت
    و كسي كس را نمي ديد از ره نزديك،
    يك نفر از صخره هاي كوه بالا رفت
    و به ناخن هاي خون آلود
    روي سنگي كند نقشي را و از آن پس نديدش هيچكس ديگر.
    شسته باران رنگ خوني را كه از زخم تنش جوشيد و روي صخره ها خشكيد.
    از ميان برده است طوفان نقش هايي را
    كه بجا ماند از كف پايش .
    گر نشان از هر كه پرسي باز
    بر نخواهد آمد آوايش .
    ***
    آن شب
    هيچكس از ره نمي آمد
    تا خبر آرد از آن رنگي كه در كار شكفتن بود .
    كوه: سنگين، سرگران، خونسرد.
    باد مي آمد، ولي خاموش .
    ابر پر ميزد، ولي آرام .
    ليك آن لحظه كه ناخن هاي دست آشناي راز
    رفت تا بر تخته سنگي كار كندن را كند آغاز،
    رعد غريد
    كوه را لرزاند
    برق روشن كرد سنگي را كه حك شد روي آن در لحظه اي كوتاه
    پيكر نقشي كه بايد جاودان مي ماند .
    ***
    امشب
    باد و باران هر دو مي كوبند
    باد خواهد بر كند از جاي سنگي را
    و باران هم
    خواهد از آن سنگ نقشي را فرو شويد
    هر دو مي كوشند
    مي خروشند
    ليك سنگ بي محابا در ستيغ كوه
    مانده بر جا استوار، انگار با زنجير پولادين
    سالها آن را نفر سوده ست
    كوشش هر چيز بيهوده ست
    كوه اگر بر خويشتن پيچد
    سنگ بر جا همچنان خونسرد مي ماند
    و نمي فرسايد آن نقشي كه رويش كند در يك فرصت باريك
    يك نفر كز صخره هاي كوه بالا رفت
    در شبي تاريك__!!!

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  9. #169
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    آن برتر
    به كنار تپه شب رسيد.
    با طنين روشن پايش آيينه فضا شكست.
    دستم را در تاريكي اندوهي بالا بردم
    و كهكشان تهي تنهايي را نشان دادم،
    شهاب نگاهش مرده بود.
    غبار كاروان ها را نشان دادم
    و تابش بيراهه ها
    و بيكران ريگستان سكوت را،
    و او
    پيكره اش خاموشي بود.
    لالايي اندوهي بر ما وزيد.
    تراوش سياه نگاهش با زمزمه سبز علف ها آميخت.
    و ناگاه
    از آتش لب هايش جرقه لبخندي پريد.
    در ته چشمانش، تپه شب فرو ريخت.
    و من،
    در شكوه تماشا، فراموشي صدا بودم!!

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  10. #170
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    اي نزديك
    در نهفته ترين باغ ها، دستم ميوه چيد.
    و اينك، شاخه نزديك! از سر انگشتم پروا مكن.
    بي تابي انگشتانم شور ربايش نيست، عطش آشنايي است.
    درخشش ميوه! درخشان تر.
    وسوسه چيدن در فراموشي دستم پوسيد.
    دور ترين آب
    ريزش خود را به راهم فشاند.
    پنهان ترين سنگ
    سايه اش را به پايم ريخت.
    و من، شاخه نزديك!
    از آب گذشتم، از سايه بدر رفتم،
    رفتم، غرورم را بر ستيغ عقاب - آشيان شكستم
    و اينك، در خميدگي فروتني، به پاي تو مانده ام.
    خم شو، شاخه نزديك!

    __________________

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



صفحه 17 از 29 نخستنخست ... 713141516171819202127 ... آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/