بیانیه
« ! تو که جدي نمیگی. تو عقلت رو کاملا از دست دادي » : فریاد زدم
« هر چی دلت میخواد بهم بگو. اما مهمونی هنوز سر جاشه » : آلیس جواب داد
طوري به ناباوري به او خیره شدم که هر لحظه امکان داشت چشمانم از جایشان بیرون بزنند و روي میز ناهار بیفتد.
« اوه، سخت نگیر بلا. دلیلی نداره ما مهمونی نداشته باشیم. از اون گذشته، تمام دعوت نامه ها فرستاده شده »
« ! ولی... آخه... تو...من ... دیوونه » : در حالی که آب دهانم به اطراف می پاچید گفتم
لازم نیست کار خاصی بکنی. تو فقط باید تشریف بیاري و خودي » . بهم یادآوري کرد «. تو قبلا هدیه منو دادي »
« نشون بدي
« با اتفاقاتی که الان داره می افته، اصلاً وقت مناسبی براي مهمونی دادن نیست » . سعی کردم خودم رو آروم کنم
« اتفاقی که الان داره می افته فارق التحصیلیه. و مهمونی دادنم هم تقریباً وقتشه »
« ! آلیس »
کارهایی هست که باید در کوتاه مدت سر و سامان داده بشه، و اینم وقت میگیره. » . آهی کشید و سعی کرد جدي باشد
تا زمانی که ما اینجا منتظر نشستیم، حداقل میتونیم یه سري کارهاي باحال هم انجام بدیم. تو فقط داري از دبیرستان
« فارق التحصیل میشی ، براي اولین بار ، اونوقت دیگه انسان نیستی، بلا. این فقط یه بار تو زندگیت اتفاق می افته
در تمام این مدت، ادوارد، بدون هیچ دخالتی کنارمان نشسته بود و حالا نگاهی هشدار دهنده به آلیس انداخت. آلیس
هم زبان درازیی به او کرد. حق با اون بود ، صداي آرامش هرگز از سطح کافه تریا فراتر نمی رفت. هیچ کس معناي
واقعی سخنان اش را درك نمیکرد.
« ؟ این یه سري کارهایی که باید سر و سامان داده بشه چیاست » : بحث را منحرف کردم این یه سري کارهایی که باید سر و سامان داده بشه چیاست » :
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)