صفحه 14 از 15 نخستنخست ... 4101112131415 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 131 تا 140 , از مجموع 142

موضوع: باد موسمی | مالی کای

  1. #131
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    صفحه 625 تا صفحه 626
    آنها را به پناهگاه خانه دولفينها بياورد. در مغزش رسوخ كرده و استراحت را از او گرفت. كسي بايد براي كمك به آنها مي رفت و از آنجا كه هيروآنا هوليس هم مثل دان لاريمور نمي توانست با انداختن مسوليت به عهده ديگران از زير بار آن شانه خالي كند.
    پصس آن شخص مي بايد خودش مي بود.گرچه لازم مي شد يكي از زنان خدمتكار را با خود مي برد كه هم راهنمايش باشد و هم در حمل بچه هايي كه نمي توانستند راه بروند كمك نمايد جرات نكرد در مورد تصميمش با ك ديگري صحبت كند چون از عكس العمل دكتر كيلي فهميد كه اگر چنين كند مطمئنا" رد خواهد شد پس نيت خود را مخفي نگه داشت ولي علي رغم تصديق دكتر كه خطر سرايت بيماري در آن طرف مرداب نمي تواند بيشتر باشد و فكر خودش ه مطمئنا" منظره هايي بدتر از آنچه با آن روزانه سروار دارد وجود ندارد با اين وجود به عنوان اقدامي احتياطي دو دست لباس بيرون همراه با دوجفت دمپايي را محلول ضد عفوني كننده قوي خيس كرد و بدون اينهك آنها را آبكشي كند خشكشان نمود آنها را مي توانستند داخل خانه پوشيده و قبل از ورود مجدد به منزل عوض نمايند. با بچه هاي شهر آفريقايي همدرست مثل بقيه بچه ها رفتا مي شد. يعني اگر لباس داشتند همه را كنده و مي سوزاندند و خودشان را در واني از مايع ضد عفوني كننده مي شستند.
    وقتي مقدمات كار آماده شد. هيرو ديگر وقت تلف نكرد. مخفيانه همراه با اقابه مستخدمه كوچك اندامي كه زماني چاق بود ولي اكنون در اثر كار سخت و نگراني به پوستي روي استخوان تبديل شده بوداز در كناري خارج شد و بعد هر وقت كه به ياد آن روز مي افتاد قلبش مي تپيد و يا اگر خوابش را مي ديد وحشتزه و جيغ زنان از خواب مي پريد.
    تمام شب قبل باران باريده بود از آ‹جا كه در اين زمان از سال بارندگي كم بود رتلوب مي گفت كه باران بي موقع است وللي گرچه در سحر قطع شد روز همچنان گرفته و بهطور غير قابل تحملي داغ بود و اكنون كه باران قطع شده بود جمعيت بيشتري در خيابانها ديده مي شدند. زندگي همچنان ادامه داشت و مايحتاج زندگي بايد مورد معامله قرار ميگرفت اما كركره بسياري از مغازه ها كشيده شه و خالي ود و جمعيت ديگر شاد و رنگارنگ نبودند بلكه ترسيده و نگران و اكثر خاموش به نظر مي رسيدند غير از صداي دست جمعي قران و مرداني كه با صداي بلند دعاكرده و از خدا مي خاستند بيماري را دور كرده و حيا را ارمغان دهد صدايي شنديه نمي شد. خيابانها از هميشه تميز تر بود. چون باران سنگين شب قبل تمام كثافات را شسته و با سيلاب تندي كه ايجاد كرده بود فاضلابها را لايروبي كرده و زباله ها را جمع نموده و به دريا ريخته بود اما شهر بوي مرگ مي داد و اين رايحه پخش شده بود و نمي شد از آن فرار كرد.
    بويي بود كه هيرو ديگر به آن عادت كرده بود چون هيچ ديوار يا در و پنجره اي نمي توانست مانع آن شود گرچه در خانه دولفينها هم مثل منزل ناتانيل هوليس بخور و عطر و عود مي سوزاندند تا بود را بپوشاند، اما اينجا در فضاي باز خيابان به طرزي تهوع آور مشخص بود. به طوري كه حتي دستمال ادوكلني شده اي كه روي بيني و دهانش گرفته بود هم نمي توانست آن را مقهور سازد هيرو تلاش كرد كه حالت تهوع خود را سركوب كند و با عجله و مصمم به سمت شهر آفريقايي در آنسوي مرداب كه حد فاصل شهر سنگي زنگبار از مسكن سياهان و برده هاي آزاد شده قرار گرفته بود، قدم برداشت وبا در آنجا بيشترين تلفات را گرفته بود و جايي بود كه هنوز شديدا" شيوع داشت و بايد در آن صدها بچه ناتوان وجود داشته باشد بسيار بيشتر از بخشهاي بهتر شهر اما هيچيك از مطالبي كه شنيده بود يا تصور نموده بود او را براي مقابله با اين منظره نفرت انگيز و بدبو آماده نكرده بود.
    زمينهايي كه براي دفن اجساد كنده بودند زود پر شد و اكنون در حومه شهر قبر مي كندند اما اجسادي را كه با عجله در آن چپانده بودند توسط باران يا سگها از زير خاك بيرو آمده بودند و اكنون سياهان شهر آفريقايي مرده هاي خود را شبانه به پل داراجا كه بر روي مرداب قرار گرفته بود برده و در آب مي انداختند بعضي از اجساد توسط جزر به دريا مي رفت ولي بقيه كه تعدادشان هم زياد بود گنديده و متعفن در جلگه كنار مرداب باقي مانده بودند. اما كابوس مرداب در مقايسه با زمين آن طرف آن هيچ بود. در اينجا خك ديگر نمي توانست بدنهاي افراد مقيم شهر آفريقايي را مخفي نمايد خاك سرخ و بد بو ميزبان اجسادب بود كه ظاهرا" تلاش به فرار از گورهاي كم عمق نموده بودند چرا كه در جاي جاي خاك جمجمه اي يا بازو و دستان استخواني از گل بيرون زده بود.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  2. #132
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    صفحه 627 تا صفحه 628
    اين منظره اي بود كه مي توانست به دانته الهام سرودن بندي ديگر در مورد جهنم را دهد و هيرو چشمانش را بست و محكم بازوي اقابه را چسبيد و با عجله از جاده گلي كه وجب به وجب آن موجب ترس ، بريدگي نفس و احساس خفگي مي شد گذشتند . او اغلب در سواري هاي صبحگاهي اش از كنار شهر آفريقايي گذشته بود اما هرگز نزديك آن نشده بود و اكنون با ديدنش مي فهميد كه ناپاكي شهر سنگي كه زماني چقدر او را ترسانيده بود در مقابل اينجا بهشتي از پاكي و نظم بود براي شباور كردني نبود كه انسان بتواند در آلودگي هايي كه مهاجران اروپايي آن را براي خوكهايشان هم نامناسب مي دانستند زندگي كرده و كار نمايد و فرزندانش را تربيت كند هنوز هم هر يك از اين خوكداني هاي بي در و پيكر بد بود بين چهار تا دوازده تن را در خود نگاه داشته بود و سقفهايش كه از برگهاي پوسيده نخل يا حلبي هاي زنگ زده پوشيده شده بود و چكه ميكرد درهم مي لوليدند.
    زمينها پر از كثافت و آشغال بود و كوچه هاي باريك بهتراز كوهي از زباله نبودند. دسته موشهاي صحرايي همه جا بوده و بدون ترس در ميان پاي عابرين جست و خيز كرده و وقتي كسي ضربه اي نثارشان مي كرد، دندانهاي تيز خود را نشان مي داند سوسك و دسته هاي مگس هم همه جا بود همه جا را بوي وحشتناك مرگ گرفته بود چرا ه نيمي از آلونكها پر از مرده بود و يا سياهان در آن در حال نزاع بودند.هيرو به بازوي اقابه تكيه كرد و بدون اينكه بتواند جلوي خود را بگيرد استفراغ نمود و از شوك و حالت تهوع گريه كرد.
    آنها خيلي زود وارد كوچه پسكوچه هاي وحشناك شهر آفريقايي شدند. چون كنار زباله آلونكي ، در ابتداي شهر كه صاحبانش مردهبودند نوزادي افتاده و مي گريست و هيرو ايستاد و بلندش كرد كه ناگهان خود را در مركز گروهي تهديد آميز از سياهاني يافت كه فرياد زده، هل مي دادند و او را متهم به بچه دزدي ميكردند دستان چنگال مانند سياهي بچه را از آغوشش قاپيد و ديگران شروع به كتك زدن او و هل دادنش به اينسو و آنسو كردند لباس عربي اش را مي گرفتند و جر ميدادند در حاليكه اقابه جيغهاي عصبي مي كشيد و سعي مي نمود توضيح دهد مورد بي اعتنايي قرارگرفته بود و دران غوغاي زشت كسي صدايش را نمي شنيد.
    هيرو دستش را بر سرش گرفته بود كه خود را از ضربات حفظ كند چوبي محكم در اثر بر خورد بر شانه اش شكست و او را به زانو در آورد. او كه چهار دست و پا در ميان گلهاي لگدمال شده افتاده بود و از درد مي ناليد صداي جيغهاي يز آقابه را ماوراي زوزه جمعيت مي شنيد و با ترس و ناباوري انديشيد كه هر دو كشته خواهند شد اين پايان همه چيز بود و بزودي او آقابه هم در ميان خاكهاي سرخ و وحشتناك يا در زمين گلي هموار شده زير پل، با قيافه اي بد شكل و غير قابل تشخيص دراز خواهند كشيد. او متوانست خون گرمي را كه از بريدگي شانه اش جاري بود ، حس كند و بعد لگدي وحشانه نفس را در سينه اش حبس نمود و او را به كناري انداخت كه عاجزانه و در تلاش براي تنفس ، كور و كر و بدشكل شده در اثر نقابي از خون دلمه شده و گل مخلوط با آن، دراز بكشد.
    از صداي گلوله هايي را كه بالاي سر آن جمعيت فرياد زن شليك شد و آنها را چنان بسرعت و ناگهاني خاموش نمود نشنيد او حتي نفهميد كه جمعيت پراكنده شده و او را در كوچه اي متفهن تنها گذارد و بسختي آگاه شد كه بلندش ميكنند تنها وقتي توانست دوباره نفس بكشد بود كه حس كرد كسي دارد گلهاي صورتش را پاك ميكند و صداي خشمگيني كه جايگزين جيغهاي آشفته گروه سياهان شده بود صداي روري است.
    مثل اينكه روري داشت به كسي كه موجبات ناراحتي اش را فراهم كرده بود بد و بيراه ميگفت و بيشتر كلماتي كه بكار ميبرد كاملا" براي هيرو ناآشنا بود گرچه حتي در موقعيت كنوني اش كه درد مي كشيد و نيمه بيهوش بود هيچ شكي در مورد معنايشان نداشت مدتي گذشت تا متوجه شد تمان آن حرفهاخطاب به خودش است.
    هيرو سعي كرد سرش را بلند كند وناگهان دوباره حالش بد شد روري شريرانه گفت: حقت است توي فضول زبان دراز كله خشك دست و پا چلفتي خانه بدوش پست و آواره !
    اما درد و ترس كمي سبكتر شده بود و نه كلمات و نه لحن گفتنشان نمي توانستند او را فريب دهند چون روري هنوز او را در آغوش داشت و هيرو شدت ترسي كه او را وادار به گفتن اين حرفها كرده بودرا حس ميكرد ترسي كه براي خود نبود بلكه براي او هيروبود با فهميدن اين مطلب چنان رضايت غريبي به او دست داد كه هيچ تلاشي براي تجزيه و تحليل آن نكرد پس سرش را با خستگي روي شانه هاي روري گذاشت و دوباره بيهوش شد و تا زماني كه به امنيت خانه دولفينها نرسيدند به هوش نيامد.
    اوليويا وتر او را به تخت بردند ودكتر كيلي با عجله فرا خوانده شده بود بريدگي روي شانه اش ر باند پيچي كرد و پمادي براي كوفتگي ها داد و مدتي او را با اوقات تلخي


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  3. #133
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    از صفحه 629-630

    سرزنش نمود و بالاخره وادارش كرد كه دارويي بدمزه را بنوشد كه حتماً شامل مسكني قوي بود، چون احساس خواب آلودگي كرد و تقريباً بلافاصله به خواب رفت و تا اواخر روز بعد بيدار نشد.
    اوليويا، در حاليكه با ليواني از چاي غليظ كنارش آمده بود، لرزان گفت: اوه هيروي عزيزم، فكر كرديم كه كشته شده اي، اگر ترز به طور اتفاقي از يكي از زنها نپرسيده بود كه تو كجا هستي، حتماً كشته مي شدي. آن زن گفت كه با اقابه در حاليكه لباسهاي غربي پوشيده بوديد بيرون رفتيد. ولي ترز حتي به خواب هم نمي ديد كه به فكرت زده باش، به شهر آفريقايي بروي. او گفت كه تو نبايد اصلاً با اقابه بيرون مي رفتي، چون خيابانها اين روزها امن نيست، منظورم دزدهاست، آخر مردم همه چيز را غارت مي كنند. واقعاً نبايد از اين قبيل كارها انجام دهي،هيرو
    هيرو، با لحني عذرخواهانه گفت: مي دانم، احمقانه بود. باني به من گفته بود كه شايد بعضي از آفريقايي ها خيال كنند دارم بچه ها را مي دزدم. اما وقتي از روري پرسيدم كه آيا واقعيت دارد يا نه، فقط خنديد و فكر مي كنم فراموش كرده بودم، از كجا فهميديد كه كجا رفته ام؟
    - يكي از بچه ها، به طور اتفاقي، حرفهاي تو و اقابه را شنيده بود، كه بزرگترين بخش شانست بود، گرچه آدم نمي تواند آنها را تشويق به استراق سمع نمايد و من خيال مي كنم
    - خب ترز، مردي را دوان دوان دنبال كاپيتان فراست فرستاده كه با يكي دو نفر ديگر به لنگرگاه رفته بود. بعد او و آقاي پاتر و چند تايي ديگر دنبال تو آمدند و به موقع هم رسيدند،
    - آقابه چظور است؟ حالش خوب است؟
    - بله، او را بسختي حتي لمس كرده بودند. اما كاپيتان فراست، نسبت به او بسيار خشمگين شد كه چرا به تو اجازه داده به آنجا بروي و چرا نگفته تو چه قصدي داري. موجود بيچاره از آن موقع تا به حال دارد گريه مي كند.
    - تقصير او نبود. او اصلاً نمي خواست برود، من مجبورش كردم.
    مي دانم، كاملاً حرفت را قبول مي كنم. ترز، در حاليكه با حوله و آب گرم وارد مي شد، ادامه داد: اما چرا؟ چرا تو بايد به چنين كار خطرناكي دست بزني؟ چرا به ما نگفتي كجا مي روي؟
    من ... من فكر كردم اگر به كسي بگويم، مانعم خواهيد شد. هيرو، با چهره اي خجالت زده ادامه داد: و يا اينكه اصرار مي كنيد به جاي من برويد، نمي توانستم بگذارم چنين كنيد.
    ترز بشكني زد و گفت: چه حرفها! خداي من، كاملاً با عموي بيچاره ات، موسوي هوليس، موافق هستم كه مي گويد تو ديوانه اي.
    - اما دكتر كيلي گفت كه وبا در شهر آفريقايي بدتر از هر جاي ديگر است و مي خواستم آن را با چشمان خودم ببينم و ديدم كه واقعيت دارد. بدتر از هر چيزي است كه شما اصلاً بتوانيد.... بايد صدها بچه در آنجا باشد كه اگر كاري برايشان نكنيم، خواهند مرد ترز، بايد كاري برايشان انجام دهيم.
    - البته! ولي خودمان نبايد آنها را بياوريم. تو، عزيزم، خيلي زود تحريك مي شوي. تو تنها هدف را مي بيني و بدون مشاهده خطرات راه به سويش مي شتابي كه موجبات دردسر و غصه عده زيادي را فراهم مي آوري، قلبت گرم است، ولي سر سردي هم لازم است كه آشكاراست تو نداري.
    علي رغم اعتراضش، هيرو مجبور شد بقيه روز راهم در تخت بماند. البته هيچ يك از جراحاتش جدي نبود، چون چينهاي كلفت لباس سياهش،او را از تأثير عميقتر ضربات حفظ كرده بود. جداي بريدگي سطحي روي شانه اش و كبوديهاي متعدد، صدمه جدي نديده بود و صبح روز بعد توانست بدون اينكه زياد احساس بيماري كند از تخت بلند شود و با متانت سخنان تهديد آميز و خشني را براي رفتارش از روري تحمل كند. لحنش به گونه اي بود كه زماني مي توانست او را عصباني كند، ولي در عوض، به طرز شايسته، توبيخها را پذيرفت و با تواضعي كه اگر خانواده اش مي ديدند حتماً تعجب مي كردند، بسختي زمزمه نمود كه متأسف است. ولي تنها نتيجه اي كه اين رفتارش داشت، بدتر كردن اخلاق تند روري بود.
    - معلوم است كه بايد متأسف باشي! جداي اين اصل كه اگر به موقع نرسيده بوديم حتماً كشته مي شدي، مسئول مرگ اقابه هم بودي، خيال مي كنم اصلاً به آن فكرهم نكرده اي، با اينكه شايدبه خاطر گذتن از كوچه هاي كثيفي كه روزانه جان صدها تن را ميگيرد، به وبا مبتلا شود؟ سياهان هستند كه نسبت به آن مقاومت ندارند و او هم يك زن سياه است، ولي با اين وجود مجبورش كردي كه با تو برود!
    - متأسفم فقط او را بردم چون راه را بلد بود و من بلد نبودم، اصلاً فكر نكردم ....


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  4. #134
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    روزی وحشیانه ،صحبتش را قطع کرد :" هیچ وقت فکر نمیکنی ،خب میتوانی فکر کردن را از همین الان شروع کنی ،یکی یا هر دویتان میتوانند مرض را ا زآن جمعتی که شما را میزدند و هل میدادند وبر رویتان اب دهان میانداختند گرفته باشید .به جرات میگویم که تا الان عده زیادی از آنها مرده اند .اگر مرض را بگیری واقعا حقت خواهد بود ! یک بچه شش ساله از تو بهتر سرش میشود .من شدیدا نسبت به عفونت و آن حرامزاده مروری که قرار است با او عروسی کنی ،احساس همدردی میکنم "
    هیرو ،دفاع کنان اعتراض کرد :" یک نفر باید میرفت و فکر کنم بهتر است من آن بک نفر باشم .نمیتوانستم فقط اینجا بنشینم و هیچ کاری نکنم"
    صورت روزی تغییر کرده ،قسمتی از خشم و بی صبری ترکش کرده بود .با لحنی آرامتر گفت :" تو اینجا نشسته ای و بیکا رهم نیستی ،حتی بیشتر از سهم خودت هم کار میکنی تو این مردم را نمیفهمی ،ولی من میفهمم ،پس میشود لطفا در اینده مسائلی از این قبیل را بر عهده من بگذاری ؟"
    -میکنی ؟ واقعا فکری در موردش میکنی ؟ برایشان توضیح بده تا بفهمند .
    روزی ایستاده و به او نگاه میکرد .صورتش دوباره منقبض شده بود.میدید که رفتار ان گروه خشن و کار و زحمت هفته های گذشته و شخص خودش چه بر سر هیرو آورده بودند.بقدری لاغرشده بود که قلب روزی با نگاه به او درد میگرفت.بدن گرد و دوست داشتنیش که تمام خطوطش را آنچنان صمیمانه به یاد داشت ،الان به لاغری دستهایش که از شدت کار زیاد زبر و خشن شده بودند ،گشته و چشمان خاکستری اش با هاله سیاه به دور آن در صورت بیرنگش به نظر درشت تر می آمد ،ناگهان تنها کاری که میتوانست انجام دهد این بود که به او بگوید :"هیرو ،به خاطر خدا ،آیا مجبوری این کارها را انجام دهی ؟" اما میدانست که فایده ای ندارد ،و اینکه نباید او را لمس کند .نه دوباره ،دیروز به اندازه کافی بد بود .بدتر از آنچه تصورر میکرد ،ممکن باشد
    هیرو دوباره پرسید :" میتوانی روزی؟"
    روزی تن به قضا داد و گفت :" فکر میکنم بتوانم "


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  5. #135
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    632 و 642
    فصل سی ونهم

    اولیویا ماتم گرفته گفت:ما به تشک بیشتر شیر بیشتر غذای بیشتر... درواقع به همه چیز بیشتر احتیاج داریم منابع خانه دولقینها با سرازیر شدن بچه های گرسنه ی کوچه های کثیف پشت مرداب مورد تهدید قرارگرفته بود.
    ترز درحالیکه از بوی بد بچه ها نشسته و کثافت سرورویشان دماغش را گرفته بود گفت:و مایع ضدعفونی و صابون بیشتر
    هیرو آهی کشید و ادامه داد:و اتاق بیشتر خدارا شکر که هنوز باغ را داریم که در آن چادر بزنیم ترز می توانی...؟
    ترز گفت:ترتیبش را میدهم. و رفت که چادر یا بادبان یا هرچیزی که بتوان از آن به عنوان پناه گاه استفاده نمود از سرهنگ ادواردز,موسیو دوبیل,آقای نانانیل هولیس و یک دوجین منبع دیگر در شهر درخواست نماید یا قرض کند ویا به هرنحو دیگری تهیه نماید.
    اکثر تازه واردین شهر آفریقایی از نظر کثافت و گرسنگی در وضعیت رقت باری بودند و برای عده زیادی از آنها کمک دیگر دیر شده بود. بیشتر از یک دوجین آنها همان شب مردند و بسیاری هم به گونه ای بودند که گویی امکان نجات برایشان وجود ندارد اما دکتر کیلی که از میان ایوان های تخت زده شده و اتاق های پرسروصدا و شلوغ رد میشد اصلا ناراضی نبود و به آنها اعلام کرد که پیشرفت خوبی دارند بسیار بهتر از آنچه او انتظار داشت.
    او از وضعیت جراحات هیرو پرسید و پاسخ شنید که چیزی نیست و اصلا اذیتش نمیکند اما دکتر اخیرا به او با توجه بیشتری نگاه میکرد و اصلا از آنچه میدید خوشش نمی آمد. دکتر میدانست که هیرو به سختی کتک خورده و سراسر بدنش از شدت جراحان سیاه و کبود شده است اما فکر نمیکرد که هیچ صدمه داخلی خورده باشد. البته این مساله نگرانش نکرده بود بلکه فکر شیوع وبا در شهرسیاه بود که حواسش را برای هیرو پرت کرده بود.
    به عنوان فردی انسان دوست دکتر کیلی انگیزه ای را که هیرو را وادار به رفتن کرد را درک کرده و با او همدردی مینمود اما درمورد بی فکری عملش کاملا با روری هم عقیده بود به علاوه حال دخترک اصلا خوب به نظر نمیرسید و گرچه میدانست نمیشود از او انتظار داشت که پس از چنان تجربه ای خوب باشد ولی نمیتوانست نگرانی خود را کنار بگذارد و دعا کرد که زردی شدید جهره و سایه های سیاه دور چشمانش در اثر مسئله ای جدی تر از شوک و صدمه سطحی نباشد. او با تندی با هیرو صحبت کرد و به او دستور داد که بیشتر استراحت کند و هنگام رفتن از خانه کردول خواست مراقبت نماید که هیرو حداقل دو ساعت ساعت بعدازظهرها دراز بکشد.
    اولیویا به وظیفه اش عمل کرد گرچه انتظار مخالفت داشت ولی برای نخستین بار هیرو رام شد چون در آن زمان تنس داغ بود و احساس دردوبیماری میکرد. باعث آسودگی بود که در اتاق کوچکی که درطبقه آخر ساختمان با اولیویا و ترز شریک بود لباس هایش را درآورد و خودش را روی تخت کشانده و فقط ملحفه ای نازک روی خود بیندازد و استراحت کند. بریدگی شانه اش به طرزی نامطبوع آزارش میداد. درحالیکه کبودی های بدنش درد میکرد به یاد روزهای مشابهی که پس از نجاتش از دریا در کابین روری در ویراگو گذرانده بود افتاد فقط اینبار بدتر بود بسیار بدتر.به نظرش اتاق درست مثل حرکت کابین کشتی دوران داشت. برای لحظه ای خیال کرد که دوباره به آنجا باز گشته است در کشتی کوچکی که در طغیان امواج بلند اقیانوس هند بالا و پایین میرفت.
    اولیویا که یک ساعت بعد روی پنجه پا به اتاق آمد او را درحالی یافت که از درد به خود میپیچید. صورتش از قطرات عرق سردی خیس شده بود که هیچ ربطی به رطوبت اتاق داغ نداشت.دندانهایش را به سختی روی انگشتانش کلید کرده بود که فریاد نزند با چشمانی گشادشده از درد و درماندگی به اولیویا نگاه کرد ولی حرفی نزد چون میترسید که جیغ بکشد. اولیویا هق هق کنان از اتاق بیرون دوید.
    تقریبا فورا برگشت و این بار ترز هم با او بود ولی هیچ کدام حرفی نزدند او را بلند کرده و فنجانی بر لبانش گذاشتند هیرو با دندانهایی که به هم میخورد آنرا نوشید و از مزه اش قیافه ای گرفت چون دوا بود نه دم کرده ای مطبوع.
    درد کمی تخفیف یافت و او توانست نفس های عمیقی بکشد ولی دوران آسودگی بسیار کوتاه بود چون درد با خشونت بیشتری تجدید شد و او دستانش را گاز گرفت و چنان عرقی بر پیشانیش نشت که از صورتش جاری شد و چشمانش را کور نمود. میدانست که دستان لرزان اولیویا مچ هایش را گرفته اند و ترز بدن به ستوه آمده از درد و عذابش را با اسفنج آب سردی شست. صدایشان را بالای سرش چون زمزمه ای میشنید مث این بود که اولیویا اصرار میکرد به دنبال دکتر کیلی بفرستند و ترز میگفت که باید صبر نمایند. هیرو اندیشید البته ترز حق دارد چون درد اندکی کمتر شده بود. توانست دستش را دستش را از میان دندان هایش بردارد دکتر سرش شلوغ تر از آن بود که دائم به آنجا بیاید و کاری جز دادن دز بالاتری از همین مخلوطی که به او داده بودند نمیکرد و به هرحال قبل از تاریک شدن هوا به اینجا می آمدچون همیشه روزی دوبار به آنها یر میزدحتی با وجود آنکه همسرش هنوز بیمار بود. فعلا که دوای آرام بخش اثر کرده بود چون نوبت بعدی درد قابل تحمل تر بود.
    زمزمه ها همجنان بالای سرش ادامه یافت و بعد هیرو صدای سایش لباس اولیویا را روی حصیر شنید و اینکه در پشت سرش بسته شد. چشمانش را گشود و به ترز که کنار تختش ایستاده بود نگریست. دید که هیچ یک از ۀثار ترسی که در صورت و دستهای اولیویا وجود داست و بر ترس خودش افزوده بود در ترز دیده نمیشود. ترز به طرز عجیبی تلخ و چروکیده بود اما اصلا نترسیده بود. لبخند کمرنگی به هیرو زد وبا صدای بی احساسی گفت:لازم نیست بترسی به زودی تمام میشود.
    طی یک ساعت گذشته یعنی از وقتی درد شوع شده بود هیرو نتوانسته بود کلمه وبا را حتی پیش خودش بگوید. مثل این بود که جرات نداشت به آن اقرار نماید چون میترسید که اگر حتی نامش را برزبان آورد بیماری واقعیت پیدا کند درحالیکه تا زمانیکه از قبولش سرباز زند این وبا نخواهد بود ولی اکنون با نگاه به صورت سرد و آرام ترز متوجه شد که میتواند درموردش فکر کند و دیگر کمتر میترسد. گفت:فکرمیکنم آن را از مردم شهر سیاه گرفته باشم. روری گفت که...اگر بگیرم...حقم است. وبا است مگر نه؟
    ترز سرش را با حالتی غیرقابل تعبیر تکان داد. حالتی از استهزاء همراه با تلخی در صورتش بود وچیزی دیگر چیزی که بسیار شبیه به حیادتی تند بود.گفت:بیماری به آن بدی نیست. واقعا نفهمیده ای؟ نه...نه میبینم که نمیدانی
    با عصبانیت برگشت و دستانش را به هم فشرد. هیرو دستش را دراز کرد و لباسش را گرفته و به زور کشید که تزر ناچار شد برگردد. پرسید:چه شده ترز؟
    ترز چون تکه ای سنگ گفت:چیزی نیست که بترسی ای را میتوانم به تو بگویم چون دوبار برای خودم اتفاق افتاده است ان هم با افسوس زیاد آن هم برای تو. از دست دادن این فرزندت نمیتواند آنقدر غم انگیز باشد میتوانی فرزندان دیگری داشته باشی
    دید که رنگی خفیف از درد به گونه های رنگ پریده هیرو تابید و بعد دوباره محو شد. ترز با تلاشی محسوس پرسید:میخواهی به دنبالش بفرستم؟
    - نه او نباید بفهمد... ترس در صدای هیرو موج میزد: او هرگز نباید بفهمد هرگز! به من قول بده ترز؟
    [FONT=Arial]- ترز با با تکانی از حضور ذهن ناگهانی گفت:خدای من! پس که این طور! بله قصه وحشتناکی شنیده بودم ولی آن را اما شما نامزد هستید مطمئنا درست است که او...
    - - نامزد؟!اوه... منظورت کلی است اما این... نفسش را گرفت و دوباره سرخ شد اما اینبار با دردی بیشتر
    - باور نکرده بودم...فکر نمیکردم...کوچولوی بیچاره من
    - هیرو به صورت ترز که کاملا تغییر کرده بود نگاهی انداخت و برای لحظه ای زودگذر اندیشید: خیال کرده بود بچه کلی است. پس واقعا عاشقش می باشد! اوه ترز بیچاره!
    - درد دوباره شروع شد اما هیروخود را روی بالشها بلند کرد و نفس زنان و درمانده گفت:ترز کاری بکن! باید بشود از وقوع آن ممانعت کرد. نگذار بچه را از دست بدم
    - ترز با دهان باز به او خیره شد.برای لحظه ای از شدت بهت نتوانست باور کند که آیا درست شنیده یا درست فهمیده:منظورت...؟ اما عزیزم این اتفاق برای تو لطف بزرگیست امکان ندارد بخواهی این بچه را داشته باشی!
    - - بله میخواهم! فکر نمیکردم که بخواهم فکر میکردم... ولی میخواهم! من میخواهمش و نباید از دستش بدهم. تو نمیفهمی
    - ترز به آرامی گفت:فکر میکنم شاید بفهمم
    - - نمیتوانی. هیچ کس نمیفهمد! حتی خودم هم نمیفهمم
    - ترز با خشکی گفت:ما هردو زن هستیم آیا خودش میداند؟
    - هیرو سرش را تکان داد:نه و نباید هم بفهمد! این چیزی است که من برای خودم میخواهم برای همین است که...صورتش در اثر تشنجی از درد درهم رفت ووقتی دوباره توانست صحبت کند لابه کنان گفت:کاری نیست که بتوانی انجام دهی؟باید یک کاری باشدخواهش میکنم ترز
    - خیلی دیر شده که بشود کاری کرد ولی تو جوانی و میتوانی... فورا جلوی خودش را گرفتمتوجه شد که در این شرایط دلداری مناسب نیست. ترز اندیشید که کل ماجرا خیلی عجیب و شوکه کننده هست. نگران شد که آیا هرگز کسی میتواند اباء بشر را به درستی بشناسد یا حتی کسی هست که خودش را بفهمد؟
    - پس از بحظه ای درعوض گفت:به زودی تمام میشود. فکرمیکنم بهترباشد در این مورد با اولیویا صحبت نکنیم یا با هیچ کس دیگری. باشه؟
    هیرو سرش را به علامت قبول تکان داد. اشک ها به آرامی و بی اختیار از زیر پلک های بسته اش خود را بیرون میزدند و روی صورتش دویده و بر بالش میچکیدند.
    ترز حق داست که گفت درد به زودی تمام میشود. کمی بعد از یک ساعت دیگر تمام شد و هیرو برای دوروز دیگر در اتاقش ماند و بعد خارج شد.چون تعداد بچه ها رو به افزایش بود و به هرجفت دست که یافت میشد برای مراقبت از آنها نیاز بود. به زودی زمانی رسید که هیرو ناچار شد بپذیرد که خانه دیگر جا ندارد ولی تا آن زمان افراد خیر دیگری در شهر منازل خود را تقدیم کردند و نزدیک 400 بچه پناه یافته و تغذیه شدند.
    هیچ پیامی از طرف عمویش یا کلیتون نمیرسید و او میدانست که آنها نمی توانند به سادگی او را برای خروج از کنسول گری همراه با روری فراست ببخشند اما آنها چیزهایی به مراتب بهتر می فرستادند پول غذا و لباس. مجید هم که به امید فرار از بیماری که جمعیت جزیره را یک دهم میکرد به روستای دورافتاده اش پناه برده بود. از آنجا هر کمکی که میتوانست به دولقینها میفرستاد همراه با پیام تبریکی برای روری به خاطر فرارش از دز و نیز پیامی دیگر برای خانوم هولیس و یاورانش که به خاطر کار خیری که انجام میدادند از انها تشکر میکرد.
    شعله هم هدایایی از قبیل میوه سبزی و حبوبات فرستاد ولی پیامی همراه آن نبود چرا که در طبیغتش نبود که هیچ زخمی را فراموش کرده و ببخشد و همیشه خارجیان را مسئول شکست برغش و خرابی کاخ آمالش میدانست. درمورد اخبار بیشتر به دکتر کیلی و ترز متکی بود که به دلیل توانایی های خاص شان به همه جا میرفتند. از طریق دومی بود که هیری فهمید دوتن از اعضای منزل عمویش از وبا مرده اند. فریده و شریک جرمش بوفابه که هردو به جزای اعمال خود رسیدند و سلامت خود را با ترک کنسول گری برای دین ملک کوچک بوفابه در خارج از شهر از دست دادند. آنها درست درهمان محلی که از برده هایی که با پول خیرو خریده بودند به سختی کار میکشیدند به بیماری مبتلا شده و مرده بودند.
    چمیلیسنت کیلی بالاخره بهبود یافت و اکنون بخش اعظم روز را در خانه دولفینها کار میکرد. سرهنگ ادوارزد نه تنها برایشان از سبزی های تازه باغ خودش آذوقه می فرستاد بلکه یک گله بز تیز خرید که روزانه زیرنظر خودش شیرشان را دوشیده شده وبا دست خودش به هیرو تحویل میداد و میگفت:فواید زیادی دارد دخترجان. که معمولا ستایش و حمدی از طرف یک عضو والامقام بود.
    سرهنگ بدون اظهارنظری این اصل را که کاپیتان فراست دوباره آشکاروآزاد در خانه دولفینها زندگی میکرد پذیرفته بود. به هرحال دوباره گرفتنش درحالیکه وبا در شهر بیداد میکرد کار عبثی بود و سرهنگ ادوارزد آنقدر عقل داشت که این را بفهمد حتی درموارد نیاز و درموقعیت های متعددی با کاپیتان صحبت کرد و بعد به اولیویا گفت که پسرک آنقدر هم که رنگش کرده اند سیاه نیست و شاید بتوان نهایتا چیزی ولی بسیار اندک درموردش گفت.
    بعد از پایان گرفتن اپیدمی آنقدر فرصت خواهد بود که سرهنگ فکرکند با روری فراست چه کند. علی رغم اینکه هیچ نشانه ای از تخفیف بیماری دیده نمیشد ولی او همیشه به گونه ای با مسئله برخورد میکرد که گویا هردو زنده خواهند ماند. وبا هنوز در شهروروستاهای زنگبار از میان منازل و آلونک ها و قصرها و کشتی ها قربانی میگرفت و کسی نتوانسته بود پایانی برآن ببیند. سرهنگ هم میدانست کاری جز تلاش وامید و دعا از عهده کسی برنمی آید.
    بی شک وبا در میان بچه های خانه دولقینها هم قربانیانی داشت اما اصلا درمجموع به ارقام تخمینی دکتر کلی نرسید و اکثر مرگ و میرها هم به سبب غفلت قبلی و گرسنگی بودند. تنها پنج تن از وبا مردند و گرچه خانه و باغ و حیاط و ایوان و بیرون خانه و حتی پشت بام پراز بچه بود به طوریکه به سختی میشد از میانشان حرکت نمود ولی تنها نه نفر بیماری را گرفتند که چهارتن از آنها بهبود یافتند و بیماری هم به دیگران سرایت نکرد.
    اولیویا میگفت:معجزه است
    ترز میگفت:مطمئنا لطف و مرحمت خدا و پیامبرش بر این خانه است ستایش وحمد بر اجردهنده باد
    باران گرم بارید و باد موسمی وزیداما همیشه گرمای مرطوب وجود داشتو وقتی روزها آفتابی بودند و خورشید در آسمان بی ابر جلوه گری میکرد دما به شدت بالا میرفتبه حدی که حتی دیوارهای خانه دولفیتها چنان داغ میشد که دست را میسوزاند اما برای هیرو شبهای صاف و بی ابر از همه بدتر بودند چون حداقل باران سایر صداها را تحت شعاع قرار میداد و ریتمی خاص و آرامش بخش در ضربات طبلی شکل مداومش داشت اما در شب ها ی روشن که ماه در آسمان جلوه گری میکرد و باد متوقف میشدهمه اصوات در سکون تیز و بلند بودند و ماورای صدای مداوم بچه های بی قرار میتوانست صدای گروه سگان ولگرد را بشنود که بر سر اجساد فاسد شده محله تازیمودو که متعلق به فقرای زنگبار بود می جنگیدند. آن صدا یادآوری مدام حضور دشمن بود دشمنی که همچنان بر آنها هجوم می آورد و خانه و اموالشان را ویران می نمود.
    ادامه دارد......
    ترز دچار حمله تب شدیدی شد به طوریکه یک شب تمام به زبان فرانسه هذیان گفت روری سواره در باران شدید به سراغ مسیو تیسوت رفت که تخت روانی فراهم کند چرا که گل جاده ها به قدری زیاد بود که درشکه ها نمیتوانستند بگذرند. ترز را به منزل خودش فرستادند که مبادا تبش به بچه ها سرایت نماید.
    ترز ظرف یک هفته بازگشت درحالیکه ده سال پیرتر به نظر میرسید اما چون همیشه چابک و پرکار بود. نه هیرو نه اولیویا و نه حتی میلیسنت کیلی که دوباره به بیماری کورکها و ورم غدد دچار شده بود ولی آن را پنهان میکرد و به کارش ادامه میداد متوجه پریدگی رنگ ترز یا گونه های لاغر و چشمان فرورفته اش نشدند چرا که همه آنها این روزها خیلی لاغر و رنگ پریده بودند و گرفتارتر از آنکه به ظاهر خودشان توجهی نمایند.
    آنها از کار زیاد به ستوه آمده و همیشه خسته بودند اما حداقل اولیویا خوشحال بود. بالاخره مطابق سنش به نظر میرسید و حتی بیشتر از سنش اما ظاهرا جرج ادواردز اهمیت نمیداد چون مدام برایش دسته های کوچک گل آورده و نگران سلامتی اش بود هیچ کس قبلا نگران حال اولیویا نشده بود و یا به او گل نداده بود جرج هم همیشه خود را مجرد دانسته و به خاطر این مطلب شکر خدای را به جا می آورد و به نظرش آن بیوه احمق خانوم کردول با موهای فردار زرد براقش و گونه های صورتی مشکوکانه و رفتار زننده اش کاملا ترسناک بود اما اولیویای رنگ پریده با چشمان گودرفته که موهایش زیر دستمالی که با عجله بسته بود پنهان شده و پیشبندی برتن داشت و بازوانش پراز بچه های سیاه پوست بود به طور عجیبی اورا جلب کرده سیلی قوی برای نوازش و حمایت کردن از او در وجودش یافت.
    ترز گفت:آن دوتا یک مسئله ای بین خود دارند و فکر میکنم خیلی هم مناسب هم باشند. باهم خوشبخت خواهند شد و تعجب میکنم چطور کسی قبلا ترتیبش را نداده بود
    او از گوشه چشم و از زیر مزگان نگاهی به هیرو انداخت نگاهی طولانی و متفکرانه اما صورت هیرو هیچ چیزی را نشان نمیداد. این روزها خیلی ساکت بود و ترز متوجه شده بود که هیچ گاه مستقیما به روری نگاه نمیکند حتی زمانی که با هم صحبت می کنند هم نگاه خود را میدزدد و اینکه روری از سر راه هیرو به گونه ای کنار میرود که گویی میخواهد از او اجتناب نماید.
    ترز آهی کشید و اندیشید خب باید اینطوری باشند. هیچ کس این ارتباط را مناسب نخاهد دانست و هیچ گاه از آن ثمره ای به بار نخواهد آمد. نگران شد که وقتی اپیدمی تمام شود و کشتی ها به لنگرگاه بازگردند و همراه آنها دافودیل هم بیاید چه اتفاقی خواهد افتاد؟ آیا دان و جرج ادواردز دوباره روری فراست را دستگیر کرده او را محاکمه نموده و به زندان می افکنند؟ اگر نه به چوبه دار؟ آنها هردو مردانی منطقی بودند ولی نظراتشان غیرقابل تغییر بود اما به گونه ای باور نداشت در رابطه با این موضوع قدم بیشتری بردارند. جز اینکه مراقبت نمایند روری جزیره را به محض پایان یافتن اپپدمی ترک کند. البته اگر هیچوقت تمام میشد. گاهی ترز پایانی برایش نمیدید و فکر میکرد که تا زمان مرگ آخرین نفر ادامه خواهد یافتتا جزیره خالی از سکنه را به گلها گیاهان و جنگل و صلح و آرامش تحویل دهد.
    ترز که شخصا مردان را دست میداشت اندیشید مردها واقعا موجودات بدی هستند. نگاهی به هیرو انداخت و دید که دارد زیرچشمی روری را نگاه میکند که در حیاط ایستاده و بر بادبانی که دستخوش طوفان شده بود نظارت مینماید. نه تنها موجوداتی بد هستند بلکه نفهم هم میباشند. ترز این را با صدای بلند گفت بعد شانه هایش را بالا انداخت و رفت که بر شستن دقیق قابلم های جوشاندن شیر نظارت کرده و مراقبت نماید که شیر داغ را با ریختن آب نجوشیده خنک نکنند.
    اما وبا به قله خود رسیده و درحال فروکش کردن بود. گرچه هنوز به روزهای زیادی نیاز داشت تا گسی متوجه این نکته شود. جان بیش از 20000 تن از رعایای سلطان را گرفته و تمام روستاها را خالی و ویران کرده و دوسوم جمعیت زنگبار را نابود نموده بود. ولی کم کم از شدت بیماری کاسته شد و امید دوباره به انسانها رو آورد
    پس از یک روز گرم و ساکن طوفانی درگرفت وتمام جزیره را شست. تمام طول شب باد چون روح گریان زوزه کشید وسیلابهایی از باران را به همراه آورد. اموتج غول آسا بر سواحل کوبیدند وسراسر شهر را پوشانیدند. تنه نخل ها چون شاخه پوسیده شکست وهکتارها مزرعه از بین رفت. میوه ها و گلها و درختان پرتقال و مزارع میخک نابود شدند. موج به سمت مرداب پشت شهر راند به طوری آب از پل داراجانی بالا زد و منازل اطراف آن را آب گرفت.
    طوفان دوروز تمام غوغا کرد و بعد به همان ناگهانی که شروع شده بود پایان گرفت. صبح که خورشید در آسمان روشن طلوع کرد هوا از تمام ماههای گذشته خنک تر بود و مرداب و ساحل از اجساد پاک شده بود.
    فصل باران موسمی تمام شد و با آن وبا هم پایان گرفت. طوفانی که از میان جزیره گذشت خیابان ها را از ناپاکی ها طاهر کرد و اجساد را به دریا حمل نمود و با خود بیماری را هم برد. بالاخره کابوس طولانی پایان گرفت.
    در باغ خانه دولفیتها زمین هنوز پوشیده از برگهای کنده شده و شاخه های شکسته بود اما دیوار بلند دور باغ آن را از حمله کامل طوفان حفظ نموده بود. بیشتر جادرها و پناهگاه هایی که برپا شده بودند همچنان سرپا ایستاده و دوباره مورد استفاده قرار گرفتند. البته سطح حیاط را شش اینچ آب گرفته بود و تعدادی از کرکره ها شکسته و دو بچه در اثر شکستن شیشه پنجره ای زخم های سطحی برداشتند اما جدای از اینها چون همه را با عجله در اتاقها چپانده بودند از طوفان صدمه کمی خوردند. هوای خنک تر و آفتاب درخشان تری که به دنبال طوفان بود ارزش تمام نگرانی های دوروز گذشته را داشت.
    نسیمی که از خشکی می وزید هنوز بوی مرده های خاک نشده را از زمین های پشت مرداب با خود داشت. این بو تا چندین هفته ادامه داش. سگ های وحشی که دیگر در نازیمودو کم غذا پیدا میکردند در خیابانها گشته و شبها بچه ها را از دم منازل میدزدیدند و به کسانی که تنها قدم میزدند حمله می کردند اما با اسلحه و گرز میشد به مقابله سگ ها رفت چون برخلاف وبا دشمن نامرئی نبودند.
    زنگبار بر زخم هایش مرحم گذاشت مرده هایش را شمرد و هرکس طبق ادیان متعدد خود از الله یا خدایان و یا شیاطینشان برای رهایی از بلا تشکر نمود. زندگی به حالت عادی برمیگشت و والدین پدربزرگها و مادربزرگها و خانواده هایی که فرزندانشان را به خانه دولفیتها آورده بودند برای پس گرفتنشان می آمدند و اتقها کمکم خالی میشدند.
    وقتی مصطفی علی در را پشت سر زنی رنگ پریده بست که به دنبال یتیمان خواهرش آمده بود و بچه ها را به گونه ای قاپید که گویی میترسید آنها را به او پس ندهند اولیویا پرسید: با بچه هایی که کسی را ندارند یا کسی آنها را نمی خواهد چه کنیم؟
    هیرو گفت آنها را همین جا نگه میداریم میتوانیم مدرسه ای باز کرده و فن و حرفه مفیدی به آنها یاد بدهیم که وقتی بزرگ شدند زندگی خود را اداره کنند.
    ترز او را با مخلوطی از استهزاء محبت و حسادتی خاص برای توانایی که همیشه مسائل پیچیده و مشکل را چنین ساده می انگاشت نگریست و گفت: فکر نمیکنم هیچ کدام آنها باقی بمانند
    ولی میمانند! باید بمانند. خیلی ها تمام خانواده خود را از دست داده اند و هیچ کس نمیداند آنها به چه کسی تعلق دارند.
    درست است ولی خواهی دید که همه آنها را میبرند.
    نمیفهمم؟
    ترز زهرخنده ای کرد و گفت: نه عزیزم بسیار ساده است. بسیاری هم هستند که پسران و دختران و نوه های خود را از دست داده اند وکسی را ندارند که وقتی پیر شدند برایشان کار کرده و آنها مراقبت نمایند. خیلی ها هم کمک کار و برده میخواهند پس همه آنها به اینجا می آیند و درست مثل همین زن که الان رفت میگوین این بچه برادرم است که مرده و من الان تنها خانواده او هستم و از او مراقبت خواهم کرد. چه کسی میتواند صحت یا سقم این مطلب را تحقیق کند؟
    چشمان هیرو از وحشت گشاد شد: ولی این وحشتناک است. نباید بگذاریم چنین کنند باید بروم و جلوی رفتن این زن را بگیرم
    برگشت که به دنبال آن زن برود که ترز بازویش را گرفت و او را عقب کشید: نه هیرو آن یکی حداقل راست میگفت چون بچه ها او را می شناختند و با خوشحالی با او رفتند.
    آه راست میگویی فراموش کرده بودم. چقدر مرا ترساندی ولی بعد از این باید مدرک ارائه دهند.
    مدرکی به دست نمی آوری. چطور میتوانند ندرک بیاورند؟ بغضی ها شاید ولی عده آنها بسیار محدود است. به تو میگویم که اگر از دادن حتی یک بچه خودداری کنی برسرت جیغ میکشند که نقشه کشیده ای خودت او را بدزدی و همهمه بزرگی غلیه همه ما به وجود می آید. این حقیقت است همین الان هم شایعاتی پخش شده ندیدی آن زن چگونه ما را نگاه میکرد وچطور بچه ها را قاپید و با سرعت رفت؟ آنها تا زمانی که وبا بیداد میکرد راضی بودند بچه هایشان را نگه داری و غذا دهی ولی الان که بیماری تمام شده به گونه ای رفتار میکنند که گویی این خانه بیماری دارد و آنها باید فرزندانشان را از آن نجات دهند.
    هیرو با لجاجت گفت: ولی من بر ارئه مدرک اصرار خواهم کرد.
    ولی چنین کاری نکرد دکتر کیلی, سرهنگ ادواردز, بانی, رئلوب, داهیلی, همه وهمه مخالف این کار بودند چون آنها هم زمزه هایی در بازار شنیده بودند و مشرق زمین و زنگبار را بهتر میشناختند.
    روری آخرین امید او بود چون علیه عمو نات و کلیتون از او حمایت کرده بود و به او اجازه داده بود که منزلش را پر از بچه های سرگردان کند. بدون او هیچ یک از اینها میسر نبود ولی در این مورد او هم با بقبه هم عقیده بود. روری کفت: انها حق دارند و تو هم چه از آن خوشت بیاید و چه بدت بیاید باید آن را بپذیری. حداقل می دانی که هیچ یک از بچه ها گرسنه نخواهند ماند. آنها به نحوی خانه ای دارند و غذا و سقفی بالای سرشان است و به لطف تو و بقبه زنده هستند. همین باید تو را راضی کند.
    هیرو به تلخی گفت: فکرنمیکردم توهم از یک مشت بومی خرافاتی بترسی.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  6. #136
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    از صفحه 643- تا 644

    - تو نمي ترسي؟ خب، اشتباه مي كني، من مي ترسم و هيچ علاقه ندارم كه يك گروه عصبي از شهروندان زنگبار كه خود را قانع كرده اند داري بچه هايشان را مي كشي تا چربي بدنشان را براي ساختن يك جادوي غربي آب نمايي، به خانه ام حمله كنند، يا اينكه بگويند من دارم پس بچه ها را براي بردن به كشورهاي عربي و فروخت و به حرمسراها خواجه مي كنم.
    روري، با ديدن صورت بي رنگ و شوكه شده هيرو خنديد و گفت: حيرت مي كنم كه پس از تمام آنچه بر سرت آمد و تمام آنچه ديده اي هنوز مي تواني از بيان ساده حقيقت شوكه شوي، يعني مي خواهي بگويي در تمام تحقيقاتت، در مورد بي عدالتي تجارت برده، هرگز به اين مطلب كه سالانه صدها پسربچه براي حرمسراها خواجه مي شوند بر نخورده اي؟ يا اينكه هزاران دختر كوچك توسط پيرمردان هرزه اي كه دنداني براي زنان جوان دارند خريده مي شوند؟ فكر مي كنم چنين موضوعاتي براي گفته شدن در مقابل خانمها بيش از اندازه خشن باشد. ولي حقيقت دارد و هرچه زودتر اين را بفهمي زدوتر متوجه مي شوي كه جمعيت زنگبار وقتي شك كنند كه من با خانه اي پر از بچه هاي كوچك، كه مي توانند بسيار پرسود باشند، قصد انجام چه كاري دارم، ديگر فقط خرافاتي نيستند.
    هيرو، با صداي گرفته اي گفت: تو هيچ وقت .... آيا هيچ وقت ...؟
    - نه، من هم محدوديتهايي براي خودم دارم و آنها هيچ وقت شامل انتقال بچه ها نمي شوند. اما زنگبار اين را نمي داند... با اهميت نمي دهند. آنها مي دانند كه من تاجر برده بوده ام و همين كافي است. متأسفم هيرو، ولي تو بايد پرورشگاهت را بر هم بزني زياد سخت نگير، ت تمام تلاشت را كردي.
    - هيرو گفت: آنچه بايد مي كردم، انجام دادم، ولي مثل اين بود كه با او حرف نمي زند، مدتها بود كه به ياد پيشگويي بيدي جيسون پير نيافتاده بود، ولي الان ناگهان به ذهنش خطور كرد، كلمات آشنا براي صدمين بار... يا هزارمين بار تكرار شدند.
    - در كمك به مرگ عده اي دست داري و به زنده ماندن عده بيشتري ... براي مرگ گروه اول سخناني درشت و سخت مي شنوي و در مورد بقاي گروه دوم تشكري براي نيست.... بالاخره تمام آن درست درآمد و اين روري بود نه كلي كه به او در انجام هر دو كمك نمود.
    اگر روري محموله اسلحه را نفروخته بود و خودش در قاچاق آنها به درون بيت الثاني كمك نكرده بود. شايد هرگز نبرد مارسي پيش نمي آمد. اگر او خانه اش را نداده بود، نمي توانست جان بچه ها را نجات دهد، فقط طلا باقي مانده بود.
    روري گفت: به چه فكر مي كني؟
    هيرو با تكاني ناگاهاني به زمان حال بازگشت و سرخ شد و گفت: هيچ . و رفت كه به ناهيلي كمك كند تا تشكها را در آفتاب پهن كن


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  7. #137
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    صفحه 645 تا صفحه 646
    فصل چهلم
    ترز به خانه خود در نزديكي كنسولگري فرانسه بازگشت.
    قبل از رفت گفت : اينجا كار ديگري براي انجامدادن وجود ندارد و شوهرم هم غر مي زند و معده اش آزارش مي دهد چون آشپزمان مثل گاو مي ماند مگر اينكه كسي بر كارش نظارت كند.
    او از هيرو دعوت نمود كه رفته و پيش آنها بماند، ولي هيرو دعوتش را رد كرد چرا كه اوليويا و ميليست كيلي هم او را دعوت كرده بودند و او قول داده بود بمحض اينكه سرنوشت بچه هاي بايمانده مشخص شود ، دعوت يكي از آنها را بپذيرد.
    ترز گفت: پس حتما" دعوت ميليست را مي پذيري ، چون اوليويا نمي تواند تو را به ماه عسلش ببرد. هيچ دامادي چنين اجازه اي نمي دهد. پس بهتر است پيش من بيايي چون ميليسنت گرچه قلبي از طلا دارد ولي حوصله آدم را سر ميبرد اما من به تو فشاري وارد نخواهم كرد به هر حال پيشنهادم بر سرجاي خود باقي است.
    هيرو را بوسيد و خارج شد و با رفتنش خانه بسيار خالي تر به نظر آمد.
    اوليويا ماند گرچه بيشتر براي رعايت ادب تا دليل ديگري، چون كار زيادي باقي نمانده بود و زنان خانه براي انجام همين مقدار كفايت مي كردند هنوز از ناقيل هوليس پيامي نرسيده بود و چون هيرو هيچ حرتكي براي ترك خانه دولفينها ننموده بود نمي شد او را آنجا بدون همراه گذاشت.
    اوليويا مي گفت: ولي بالاخره يك روزي بايد از اينجا بروي آيا مطمئن هستي كه نمي خواهي الان پيش من بيايي؟ هيوبرت مي گويد كه از پذيرايي تو مفتخر مي شود و تو هم مي تواني در مورد تهيه جهيزيه به من كمك كني نه اينكه اينجا نشود جهيزيه زيادي تهيه كرد اما جرج مي گويد از طريق پاريس به وطن مي رويم ، چقدر با من مهربان است اوه هيرو چقدر خوشبخت هستم.
    هيرو گفت: شايستگي خوشبختي را هم داري گرچه شخصا" جرچ ادواردر را آدم خسته كننده و غير قابل تحملي ميدانست و نمي توانست تصور كند كه چطور كسي حتي بيوه اي در اوان سي سالگي اش مي تواند انديشه زندگي با او را تا آخر عمر تحمل نمايد ول ياوليويا از وجد و شعف گيج بود و سرهنگ ادواردر هم به طور مشخص روز به روز جوانتر و بي تعصب تر به نظر مي رسيد و آشكارا خود را به طوري باور نكردني خوش شانس مي ديد كه توانسته در چنين سن بالايي هم عشق و هم زني چنين پسنديده از همه جهات درست مانند لوسي از دست رفته اش بيابد.
    گاهي با ديدن خوشبختي شان، به هيرو احساس تنهايي و بي قراري دست مي داد و از زندگي خود احساس نارضايتي مي كرد با گوش دادنبه نقشه هاي پرآب و تاب اوليويا براي آينده، آينده خودش در نظرش چون جاده اي كسالت بار بود كه به هيچ كجا نمي رسيد در چنين اوقاتي به كار بيشتر پناه مي برد به نظافت آشپزخانه توجه مي كرد و اينكه مبادا آقابه فراموش كرده باشد شير بچه ها را بجوشاند و يا به جمعه ايراد ميگرفت كهدر مبارزه اش عليه مگسها جدي نيست و كركره هاي شكسته را تعمير نمي كند ولي اكنون تنها پنج يتيم كوچك مانده بودند كه اينها هم در ميان افراد خانه پخش شده بودند و در واقع هيچ كار واقعي براي انجام دادن وجود نداشت يا هيچ دليلي براي ماندن مي دانست كهبايد برود ، اگر نه فردا، روز بعد از آن يا هفته بعد ولي بايد زود مي بود. چون كشتي هاي خارجي دوباره وارد لنگر گاه شده بودند و يكي از آنها نامه اي از كيپ آورد و ديگري نامه اي از عدن و بزودي زنان و بچهايي كه جزيره را ترك كرده بودند با دافوديل بر ميگشتند نوراكراين هم در راه زنگبار بود اما كريسي و زن عمو ابي برنمي گشتند و دان لاريمور هم نمي آ'د.
    پست خبري آوردكه هيرو از اوليويا شنيده و او هم از جرج ادواردر شنيده بود كه او هم از قول ناتقيل هوليس به آن واقف شده بود درست دو روز بعد از اينكه دافوديل در كيپ لنگر انداخته بود خبري به دست دان رسيد. پدر دان در اثر يك حمله قلبي در گذشته بود و نامه اي كه خبر مرگش را مي داد به همراه خود يك مرخصي يكساله براي پسرش داشت كه بتواند در طي آن به امور خود رسيدگي كند.
    ظرف يكهفته كشتي از كيپ به انگلستان مي رفت و دان و كريسي درخواست كردند


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  8. #138
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    که فورا ازدواج نمایند تا کریسی بتواند با او برود. ابیگیل برای سه شبانه روز چون سنگ خارا مقاومت کرده و بعد بالاخره رضایت دادوپس کریسی النون لیدی لایمور بود و اگر تاکنون به انگلستان نرسیده بود .بزودی می رسید و چون ابیگیل حوصله مسافرت طولانی بازگشت به زنگبار را نداشت تا کمی بعد دوباره سوار نوراکراین شود وبه آمریکا برگرددوپس تصمیم گرفته بود همانجا بماند ومنتظر ورود نات و کلی و هیروی عزیز به کیپ شود.که از آنجا همه با هم می توانستند از طریق کمپانی هند شرقی با یکی از کشتی های بخار جدید کمپانی کشتی های بخار مشرق زمین قبل از بازگشت به بوستون به انگلستان رفته تا مدت کوتاهی را با تازه عروس و داماد بگذرانند.
    اولیویا در حالکه چشمانش لبریز از اشکهای پر احساس بودآهی کشید . گفت:فوق العاده نیست؟کریسی بسیار بسیار عزیز!مطمئن هستم که واقعا خوشحال خواهر شد و باید به تو بگویم جرج شنیده که باید به عنوان مأمور ناحیه ایبه لانجور در هند برود ولی قبل ار انتصابش در آن شغل می تواند مرخصی طولانی داشته باشد پس ما هم با نوراکراین می رویم چون جانشینش هفته آینده می رسد. اول فکر کردیم که شاید در عرشه توسط کاپیتان فولبرایت نازنین عقد شویم ولی الان فکر می کنیم بهتر است صبر کرده تا به کیپ تاون برسیم و یک عروسی واقعی در کلیسا ترتیب دهیم. هیوبرت همراه ما می آید تا چپن و بچه ها را ب گرداند و مرا تا محراب کلیسا هدایت نماید و تو البته هیروی عزیزم باید ساقدوش من باشی!مگگر اینکه تو زودتر عروسی کنی . آنوقت من ساقدوش تو می شوم چون مطمئن هستم که بالاخره تو وکلیلتون با هم آشتی کرده وهمه چیز درست می شود.
    اولیویا بقدری خوشبخت بود که می خواست همه به اندازه خودش خوشبخت باشند و اینکه اختلاف بین هیزو ونامزدش هنوز حل نشده بود و ناتانیلهولیس هم هیچ نشانه ای از نرمش برای برادرزاده اش نشان نمی داد. ناراحتش می کرد .او به جرج ادواردر اصرار کرد که با آقای هولیس از جانب هیرو صحبت کند و گرچه سرهنگ کاملا در امور خصوصی سایر مردم بیزار بود ولی نهایتا و با بی میلی آن را انجام داد و از قضا نتایج خوشنود کننده ای هم گرفت.
    عمو نات که تا به حال سابقه نداشت از حرفش برگردد غرورش را زیر پا گذاشت و پیامی برای برادرزاده اس فرستاد کهمیل دارد او را ببیند گرچه باز هم خودش نیامد و دستخطی هم نفرستاد. بلکه تنها پیامی که سرهنگ ادواردر حامل ان شده بود.
    سرهنگ که اکنون تمایا و محبتی پدرانه نسبت به دختری که زمانی او را هم خسه کننده و هم غیر زنانه حساب کرده بود در قلبش حس می کرد گفت: امیدوارم سروی عزیزم و به منظور غیر انتظاری افزود نسبت به او سختگیر مباش.
    هیرو فکر کرد که منظورش عمو نات است ولی جرج ادواردر درمورد کلیتون فکر می کرد و این کلیتون بود نه عمویش که دم در اتاق پذیرایی کنسولگری در انتظار او بود. کلی اقرار کرد می ترسم که اگر من بخواهم نیایی می خواستم تو را تنها ببینم البته نه در خانه فراست جایی که کسانی هستند که تو را منحرف کنند.بعلاوه فکر کردم که شاید اصلا مرا راه ندهند.
    هیرو در واقع او را برای لحظه ای نشناخت و فکر کرد غریبه ای است که آنجا ایستاده است چرا که بینی شکسته اش صورت زیبای بایروبی اش را به طرز تکان دهنده ای تغییر داده بود. البته اثر بدی روی قیافه اش نگذاشته بود .او هنوز مرد خوش تیپی بود و همیشه هم همینطور می ماند .ولی بینی شکسته شخصیت و وقاری به صورتش افزوده بود که قبلا آن را نداششت.
    کلی در واقع تغییر هم کرده بود هر کس که در میان کشتارها وحشتناک دوماه ونیم گذشته زندگی کرده بود از آن تأثیری گرفته بود.ترس مناظری که شاهد آن بودند بوی بد تهوع آوری که نمی شد از آن فرار کرد همه وهمه به نحوی خوب یا بد همه آنها را تغییر داده بود.
    کلی گفت: من خیلی فکر کرده ام....
    او برای هدفی فکر کرده بود و اکنون یک بار دیگر از هیرو خواست تا با او ازدواج کند نه برای هیچ یک از دلایلی که قبلا به نظرش مناسب بود بلکه تنها به این دلیل که هیرو به پناهگاه و حامی نیاز داشت و برای اینکه او خودش صادقانه میل داشت هر دو را به هیرو تقدیم نماید.
    کلی غمگینانه اقرار نمود : فکر نمی کنم بتوانم چندان آدم حمایتگری بام و بهخوبی می دانم که تو از خودت خیلی بهتر می توانی مراقبت نمایی من کارهای زیادی کرده ام- بسیار زیاد -که خیلی اعمال پستی بوده و واقعا متاسف هستم ولی اگر حس می کنی که بتوانی بالاخره با من ازدواج نمایی تمام تلاشم را برای خوشبختی ات انجام خواهم داد.
    که فورا ازدواج نمایند تا کریسی بتواند با او برود. ابیگیل برای سه شبانه روز چون سنگ خارا مقاومت کرده و بعد بالاخره رضایت دادوپس کریسی النون لیدی لایمور بود و اگر تاکنون به انگلستان نرسیده بود .بزودی می رسید و چون ابیگیل حوصله مسافرت طولانی بازگشت به زنگبار را نداشت تا کمی بعد دوباره سوار نوراکراین شود وبه آمریکا برگرددوپس تصمیم گرفته بود همانجا بماند ومنتظر ورود نات و کلی و هیروی عزیز به کیپ شود.که از آنجا همه با هم می توانستند از طریق کمپانی هند شرقی با یکی از کشتی های بخار جدید کمپانی کشتی های بخار مشرق زمین قبل از بازگشت به بوستون به انگلستان رفته تا مدت کوتاهی را با تازه عروس و داماد بگذرانند.
    اولیویا در حالکه چشمانش لبریز از اشکهای پر احساس بودآهی کشید . گفت:فوق العاده نیست؟کریسی بسیار بسیار عزیز!مطمئن هستم که واقعا خوشحال خواهر شد و باید به تو بگویم جرج شنیده که باید به عنوان مأمور ناحیه ایبه لانجور در هند برود ولی قبل ار انتصابش در آن شغل می تواند مرخصی طولانی داشته باشد پس ما هم با نوراکراین می رویم چون جانشینش هفته آینده می رسد. اول فکر کردیم که شاید در عرشه توسط کاپیتان فولبرایت نازنین عقد شویم ولی الان فکر می کنیم بهتر است صبر کرده تا به کیپ تاون برسیم و یک عروسی واقعی در کلیسا ترتیب دهیم. هیوبرت همراه ما می آید تا چپن و بچه ها را ب گرداند و مرا تا محراب کلیسا هدایت نماید و تو البته هیروی عزیزم باید ساقدوش من باشی!مگگر اینکه تو زودتر عروسی کنی . آنوقت من ساقدوش تو می شوم چون مطمئن هستم که بالاخره تو وکلیلتون با هم آشتی کرده وهمه چیز درست می شود.
    اولیویا بقدری خوشبخت بود که می خواست همه به اندازه خودش خوشبخت باشند و اینکه اختلاف بین هیزو ونامزدش هنوز حل نشده بود و ناتانیلهولیس هم هیچ نشانه ای از نرمش برای برادرزاده اش نشان نمی داد. ناراحتش می کرد .او به جرج ادواردر اصرار کرد که با آقای هولیس از جانب هیرو صحبت کند و گرچه سرهنگ کاملا در امور خصوصی سایر مردم بیزار بود ولی نهایتا و با بی میلی آن را انجام داد و از قضا نتایج خوشنود کننده ای هم گرفت.
    عمو نات که تا به حال سابقه نداشت از حرفش برگردد غرورش را زیر پا گذاشت و پیامی برای برادرزاده اس فرستاد کهمیل دارد او را ببیند گرچه باز هم خودش نیامد و دستخطی هم نفرستاد. بلکه تنها پیامی که سرهنگ ادواردر حامل ان شده بود.
    سرهنگ که اکنون تمایا و محبتی پدرانه نسبت به دختری که زمانی او را هم خسه کننده و هم غیر زنانه حساب کرده بود در قلبش حس می کرد گفت: امیدوارم سروی عزیزم و به منظور غیر انتظاری افزود نسبت به او سختگیر مباش.
    هیرو فکر کرد که منظورش عمو نات است ولی جرج ادواردر درمورد کلیتون فکر می کرد و این کلیتون بود نه عمویش که دم در اتاق پذیرایی کنسولگری در انتظار او بود. کلی اقرار کرد می ترسم که اگر من بخواهم نیایی می خواستم تو را تنها ببینم البته نه در خانه فراست جایی که کسانی هستند که تو را منحرف کنند.بعلاوه فکر کردم که شاید اصلا مرا راه ندهند.
    هیرو در واقع او را برای لحظه ای نشناخت و فکر کرد غریبه ای است که آنجا ایستاده است چرا که بینی شکسته اش صورت زیبای بایروبی اش را به طرز تکان دهنده ای تغییر داده بود. البته اثر بدی روی قیافه اش نگذاشته بود .او هنوز مرد خوش تیپی بود و همیشه هم همینطور می ماند .ولی بینی شکسته شخصیت و وقاری به صورتش افزوده بود که قبلا آن را نداششت.
    کلی در واقع تغییر هم کرده بود هر کس که در میان کشتارها وحشتناک دوماه ونیم گذشته زندگی کرده بود از آن تأثیری گرفته بود.ترس مناظری که شاهد آن بودند بوی بد تهوع آوری که نمی شد از آن فرار کرد همه وهمه به نحوی خوب یا بد همه آنها را تغییر داده بود.
    کلی گفت: من خیلی فکر کرده ام....
    او برای هدفی فکر کرده بود و اکنون یک بار دیگر از هیرو خواست تا با او ازدواج کند نه برای هیچ یک از دلایلی که قبلا به نظرش مناسب بود بلکه تنها به این دلیل که هیرو به پناهگاه و حامی نیاز داشت و برای اینکه او خودش صادقانه میل داشت هر دو را به هیرو تقدیم نماید.
    کلی غمگینانه اقرار نمود : فکر نمی کنم بتوانم چندان آدم حمایتگری بام و بهخوبی می دانم که تو از خودت خیلی بهتر می توانی مراقبت نمایی من کارهای زیادی کرده ام- بسیار زیاد -که خیلی اعمال پستی بوده و واقعا متاسف هستم ولی اگر حس می کنی که بتوانی بالاخره با من ازدواج نمایی تمام تلاشم را برای خوشبختی ات انجام خواهم داد.
    در واقع سعادتی است که تو را خوشبخت کنم.واقعا جدی می گویم هیرو واقعا منظورم همین است.
    هیرو زیر لب گفتک می دانم چون حالتی در چشمان و صورت و صدایش بود که قبلا هرگر وجود نداشت و می شد آن را به اخلاص تعبیر کرد.هیرو اندیشید که چرا قبلا هرگز متوجه نبودش نشده و فکر کرد که حتما دارد بزرگ می شود .که فکری فرومایه بود.چون ازسن پانزده سالگی به بزرگ شدن خودش مغرور بود.
    هوشیارانه به کلی نگاهی کرد و فهمید که او هم جوان وبی ملاحظه بوده است اما جوتنی اش در اپیدمی مرده بود درست به همان قاطعیت دردآوری که جان مردم را گرفته بود.ولی هیرو هنوز باور نداشت که او خیلی تغییر کرده باشد.در کلی دو شخثیت وجود داشتند پدر هرزه و وحشی اش و مادر عاشق خانه و معمولی اش سهم قدرت اولی تمام شد بود و امکانش وجود داشت که دومی جای اولی او را بگیردو هیرو فکر کرد که روزی پسر زن عمو ابی یکی از آن مردانی می شود که در حالیکه به خود می بالند که در دوران خود آدمهای بی قیدی بوده اند.ولی فرار از مسئولیتهایشان را به گردن شیطنتهای جوانی گذاشته و مصلحتا تمام اشتباهات خود را فراموش کرده و وانمود می کنند که همیشه پاک بوده اند و نسل جوان بعدی را برای اشتباهاتشان سرزنش می کنند.ولی هیرو هنوز شک داشت که اصولا کلی هیچ گاه قادر به مقاومت در برابر وسوسه هایی که می توانست به شکل پول یا زن پیش چشمانش جلوهگری نماید باشد.
    کلیتون سکوت طولانی را شکست و با اصرار گفت :با تو خوب خواهم بود هیرو و اگر -اگر بچه ای باشد بچه او قسم می خورم سعی کنم درست مثل فرزند خودم با او رفتار کنم. چون به هر حال اولاد توست و چون تمام ماجرا تقصیر من بود.اگر آن کار را نکرده بودم ولی فایده ای در مرور دوباره آن نیست می خواهم بدانی که مسئولیت خودم را در آن ماجرا قبول دارم و هر کاری برای جبران آن انجام می دهم.
    اما دیگر بچه ای در کار نبود و الان زمان آن بود که این ار به او بگوید ولی تمام آنها دیگر به طور ناگهانی بی اهمیت شده بود در عوض پرسید:آیا عاشق من هستی کلی؟
    -خب بله-منظورم این است که خب من-
    اما هیرو پاسخ سوالش را قبل از اینکه کلی لب به سخن بگشاید در صورتش خواند پس دستش را روی بازویش نهاد و او را متوقف کرد و با سرعت گفت لزومی ندارد حرفی بزنی کلی شاید این سوال را از تو می کردم چون می دانم که نیستی فکر می کنم همیشه می دانستم -نه به آن- آن نمیدانم دقیقا منظورت چسیت ولی من به تو خیلی علاقه دام وتمام تلاشم را برفی پشت رای جبران آنچه بر تو گذشته است خواهم کرد و حداقل در امان خواهی بود هیچ حرفی پشت سرت زده نمی شود چون به عنوان همسر من -
    اما هیرو دیگر به او گوش نمی داد چون با تعجب کشف که کرد که نمی خواهند در امن باشد که اهمیت نمی دهد چند نفر حرف می رسد و یا حرف نمی زنند.
    با عجله آنچه که کلی داشت در مورد احترام و فداکاری می گفت را قطع کرد و گفت:خیلی از تو متشکرم کلی کطمئن هستم ه با هستم که با من خوب خواهی بود. اگر دوستت داشتم از تو سوء استفاده کرده و می گفتم بله که نشانه بدجنسی من می بود .چون روزی کسی را ملاقات خواهی کرد که واقعا دوستش خواهی داشت و اگر خود را مقید به من ببینی آنوقت هرگز مرا با خودت را نخواهی بخشید اما من دوستت ندارم پس نمی توانم این کار را انجام دهم قرار هم نیست که بچه دار شوم پس لازم نیست نگران من باشی.
    کلی با نتدی گفت :آیا عاشق او هستی؟!
    هیرو بدون اینکه جوابی دهد به او خیره شد .سوال کاملا غیر منتظره ای بود و جوابش پاسخ بود که هرگز قبلا آن را از خود نپرسیده بود شاید چون به طور آشکاری غیر غملی بود ولی اکنون که با آن روبرو شده بود و تمام غرایزش سعی می کردند که فورا آن را با خشم رد کنند ولی چنی نکرد در عوض برای در سکوت فکر نمود و وقتی بالاخره لب به سخن گشود ار تعجبی که در صدایش بود حیرت زده شد.
    -بله- بله فکر می کنم که باشم.
    کلی با خشونت گفت:امکان ندارد بتوانی با او ازدواج کنی!
    -می دانم.
    -خب خدا شکر که آن اندازه شعور داری! از تو تقاضا کرده؟
    هیرو سرش را تکان داد کلی ادامه داد:نه فکر هم نمی کنم بکند باید یک شعور و سنجشی داشته باشد! به هر حال وقتی کورمورانت برسد فورا محاکمه شده و اگر دارش بزنند ده سال زندانی می شود البته اگر بیست سال نشود.
    -باور نمی کنم .الان نمی توانند چنین کاری کننده نه بعد از تمام آنچه اتفاق افتاد.
    -چرا که نه ؟ادواردر پیرمرد کله شقی است و بر سر موضاعاتی چون عدالت ایده های خاص خودش را دارد و نسبت به آن بسیار هم سرسخت است و فکر نمی کنم به دلایلی آنکه روزی فراست اجازه داده تو از خانه اش برای نگه داری یک مشت بچه گرسنه استفاده کنی او را آزاد کند.برای تفییر دادن نظرش به دلایل بیشتری نیاز است !تو که دیگر باید سرهنگ را شناخته باشی !
    هیرو به آرامی گفت: بله من -من در مورد آن فکر نکرده بودم . به نظر مدتها پیش می آمد فراموش کرده بودم.
    اکنون که به آن اندیشید متوجه شد کلی حق دارد و سرهنگ شاید در حالیکه و با در شهر غوغا می کرد و موضوعات دیگر و ضروریتری برای رسیدگی وجود داشتند با نظری کمتر خرده گیرانه ومتر سختگیرانه به روری می نگریست.اما همانطور که کلی گفته بود او مردی جدی بود و اکنون با پایان گرفتن اپیدمی اجازه نمیداد که احساسات شخصی اش به هیچ نحوی در آنچ او آن عدالت می دانست دخالت کنند او قضاوتش را نسبت به روری انجام داده بود و تغییرش نمی داد.
    کلی گفت:متأسفم هیرو ولی دوامی نخواهد داشت وقتی از او ددور شوی کم کم فراموش می کنی و تمام اینها را پشت سر خواهی گذاشت.
    -من -فکر می کنم همینطور باشد.
    -برای آینده ات چه نقشه ای داری؟
    نمی دانم کلی فکر می کنم به بوستون برگردم و همه وقایع را فراموش کنم صدای هیرو ناگهان تلخ شد .به مجالس نهار و عصرانه زنانه و برنامه موسیقی و بازی و بست خواهم رفت.جایگاهی در بازار کلیسا می گیرم و مراقب رفتارم خواهم بود و فراموش می کنم-خورشید و باران و آب شور و مردانی که سرهایشان زیر شانههایشان است.
    کلی با گیجی پرسید : یعنی چه؟در مورد چه مردهایی صحبت می کنی؟
    -هیچ حرفی بود که بابا یک بار .وقتی دختر کوچکی بودم گفت.
    -آه می فهمم ولی هیچ نفهمیده بود پس همراه ما با نوراکراین برمی گردی؟
    -فکر می کنم!اگر عمونات ناراحت نشود.
    -ناراحت؟ چرا ناراحت شود؟ خوشحال هم خواهد شد منتظر دیدار توست ولی اجازه داد که من اول تو را ببینم.
    -خوشحالم می ترسیدم که جدی گفته باشد در مورد اینکه دیگر هرگز با من حرف نخواهد رد نمی تواستم آن را تحمل کنم.
    از دستت خیلی عصبانی بوده جون بعد از آنچه اتفاق افتاده باز هم با فراست وفتی .اما خبر دارد که در مدت اپیدمی چه کرده ای و واقعا به تو افتخار می کند . در تراس منتظر توست می روم تا صدایش کنم.
    عمونات با مهربانی کافی خوشامد گفت ولی رفتارش گیج و پریشان بود . به نظر پیر و فرسوده و مأیوس می آمد. تراژدی اپیدمی و با او را بدجوری تکان داده بود و اکنون خبر ازدواج تنها فرزندش و عزیمتش به کشوری غریب را دریافت کرده بود.رفتار هیرو هنوز برایش موضوعی دردناک بود و نمی خواست در مورد آن بحث کند و تنها گفت که خیال می کند هر دو طرف اشتباهاتی مرتکب شده اند و جلوی ضرر را از هر جا که بگیری منفعت است گفت از شنیدن اینکه تصمیم گرفته با کلی ازدواج نکند متاسف است.اما معتقد می باشد که در این شرایط احتمالا حق دارد.آنها هر دو وقایع زیادی را پشت سر گذاشته اند که فراموش کردن آنها مشکل است جدا از هم خوشبخت تر باشند.هیرو باید هر چه زودتر به کنسولگری برگردد و امیدوار است که هر چه زودتر ترتیبات این کار را بدهد چون جرج ادواردر در مورد کار فوق العاده هیرو به او گفته بود.همچنین افزوده بود که اکنون در واقع کارها تمام شده و دلیلی برای بازنگشتن هیرو به خانه وجود ندارد.
    عمونات گفت :بگذار هر دو گذشته را فراموش کنیم و آغازی تازه را شروع نماییم.
    گونه هیرو را بوسید و زیر لب چیزی در مورد مگسها گفت و به دفترش بازگشت دو تن از مستخدمان کنسولگری هیرو را تا خانه دولفینها همراهی کردند.چون حاضر نشد که کلی این وظیفه را بر عهده بگیرد. نه اینکه فکر می کرد در صورت روبروشدن با روری فراست ممکن است صحنه دیگری روی دهد بلکه چون بهتر بود ریسک نکند. آنها حرف دیگری برای گفتن نداشتند و از تکرار مکررات و باز پرداخت خشونت با خوشنت سودی نمی بردند..
    فراست ممکن است صحنه دیگری روی دهد بلکه جون بهتر بود رسیک نکند آنها حرف دیگری برای گفتن نداشتند و از تکرار مکررات و باز پرداخت خشونت با خشونت سودی نمی بردند.
    یک بار دیگر از زیر دولفینهای کنده شده گذشت.وقتی از جلوی مصطفی علی که لبخندی بر لب داشت رد شد اندیشید :شاید این آخرین بار باشد چون با سوال کوتاه کلیتون دیوار تظاهر و تجاهل که با دقت بنا نموده بود ویران شد دیواری که این

    اصل را پنهان می کرد که دلیل ماندنش نه بچه های باقیمانده اند و نه عدم تمایل مصوبات به بازگشت او و با اینکه خودش نمی خواهد به اولیویا با تور یا میلیست کیلی رو نیندازد و نه هیچ دلیل دیگری که بهانه نموده بود تا خانه دولفینها را ترک نکند بلکه به سادگی دلیلش خود روری بود.
    در وجود روری خوبی هم به اندازه بدی وجود داشت و او این را الان می دانست ولی نه خوبی و نه بدی دیگر اهمیت نداشتند و همین امر مسئله را برایش دردناک می کرد. می ترسید و برایش تحقیر کننده بود که بفهمد جذابیت فیزیکی اگر به چیزی دیگری آنقدر قوی باشد که او را تنها برای دیدن مردی که از جانون و رفتار و روش زندگی اش متنفر است مشتاق کرده است .ماجراجو گوسفند سیاه هزره- تاجر برده! این احساس هیرو را طبق معیارهای خودش تا سطح یک حیوان پایین می آورد. اما گر چه از ان به تلخی خجالت زده بود .ولی نمی توانست تفییرش دهد.جون روری حسی را بیدار کرده بود که هیرو نمی دانست در وجودش هست و الان همان حس تمام وجودش را تصرف کرده بود.مثل ویروسی در خونش یا آتشی در جنگل و یا تشنگی شدید نمی توانست صدایشرا بشنود بدون اینکه به یاد زمزمه های محبتش نیفته- یکی زنان فراست -تنها یک کار برای انجام دادن وجود داشت وآن ترک هر چه سریعتر خانه بود.اکنون که عمونات از او خواسته که به کنسولگری برگردد دیگر بهانه ای بری نرفتن نداشت اگر چشمانت تو را می رنجانند آنها را بیرون بکش-ولی ایم تنها یک چشم نبود .اصلا کار ساده ای نبود بیرون کشیدن یک قلب بمراتب مشکلتر استوشخص بدون چشم زنده می ماند ولی بدون قلب ...؟
    هیرو اندیشید :باید امروز اینجا رو ترک کنم -باید فورا بروم-
    به آرامی از راه پله سنگی مارپیچ بالا رفت و از ایوان خالی که صدای قدمهایش را منعکس می کرد گذشت با خود فکر کرد که چه خانه زیبایی است و چقدر برایش آشنا شده است درست به آشنایی هولیس هیل-
    در اتاق باز شد و باتی پاتر وارد ایوان شد.دستهایش پر از لباسهای تا شده بود.جمعه به دنبال او از اتاق خارج شد.در حالیکه زیر بار صندوقی سنگین تاو تاو می خورد هیرو مکثی کرد و پرسید که چه می کنند؟
    باتی به تلخی گفت:جمع و جور نشنیدی مگه؟ به کاپیتان اخطار دادن که جزیره رو ترک کنه.
    -ترک کند؟منظورت این است که دارید می روید؟ اما چرا ؟کی؟ کچا می روید باتی؟
    خونه اینجوری کفته و اگه نمی خواست بره نمی گفت.
    -اما من فکر کردم ...باتی چه اتفاقی افتاده؟ نمی فهمم-
    -خیلی ساده است کشتی جدیدی که اومده یه بسته نامه آورده که از کیپ گرفته بود.سرهنگ پیغام گرفته که جانشین ظرف سی روز وارد می شه و کورمورانت اونو می آره کورمورانت دستور داره که کاپیتان روری رو ببره به دادگاه.
    نه!نه باتی!آنها نباید- آنها نمی توانند-صدای هیرو بیش از یک زمزمه نبود . ناگهان روی صندوقی که جمعه از خستگی روی زمین گذاشته بود نشست می دانست که انها می توانند اخساس بیچارگی و ناتوانی می کرد.باتی با شرارت تفی انداخت و گفت:نمی تونن؟نمی دونی اون کله خوکای حرومزاده چه کارا که نمی تونن بکنن!اما سرهنگ نیم ساعت پیش اومد اینجا و به کاپیتان روری توصیح کرد که فورا از جزیره خارج بشه و خارج هم بمونه چون وقتی کورمورانت برسه .اگه اون اینجا نباشه دیگه اونا کاری نمی تونن بکنن و سرهنگ هم قول داده که بعدها هم حرف بیشتری زده نشه پس مثی دوتا اقا با هم دست دادن همین.
    -منظورت این است که -که سرهنگ به او اجازه میدهد که برود؟ اما چرا؟ باتی فکر می کردم-مهم نیستند تو هم با او می روی؟
    -پس چی؟بله واسه باتی پاتیر خداحافظی با زنگبار دیگه دلم واسش تنگ می شه اما بعد از آنچه این آخری ها دیدم .نمی تونم بگم واسه ترکش متاسفم مخصوصا که عامره هم دیگه رفته گرچه ترک کردن حاجی . بقیه سخته خیلی خیلی سخت .آه خی زندگیه دیگه خانوم امروز اینجایی و فردا رفتی !فکر می کنم شوما هم می رین ونه اگه اشکالی نداره از اون جعبه کثیف پاشین تا من . جکعه این چیزها را خوب توش جابدیم ممنونم خانوم.
    او با سختی از ایوان پایین رفت و هیرو به ارامی وارد اتاقش شد که اولیویا هم در آن مشغول بسته بندی اوازمش بود.
    -اوه اینجایی؟ هیرو این مال توست یا مال تزر که جا گذاشته؟ نه مال میلیسنتاست .حالا یادم آمد که از او قرض گرفته بودم .ما باید برویم عزیزم .جرج امروز صبح یک نامه دیگر از کیپ دریافت کرد . مثل این است که کورمورانت-
    بله می دانم باتی گفت:با بی حسی روی تخت نشست و به اولیویا خیره شد هیچ تلاشی برای کمک به او نکردودر عوضگفت می گفت که باید قبل از رسیدن کورموراتن برومد سرهنگ ادواردر به انها گفته باید اینجا را ترک کنند و اینکه کسی مزاحمتان نمی شود- نمی فهمم اولیویا چرا جرج این کار را می کنند؟
    -خب البته برای حرفی بود که سلطان زد. البته جرج گفت که در دادگاه ارزشی ندارد.ولی از نظر خوش آنقدر معتبر هست که آن را کمی متعادل کند.بخصوص که روی پرونده دان که بررسی کرد.دید جمعا خیلی زیاد می شود و همین در نظر مقامات بسیار مؤثر است بخصوص که مسئله زندگی در میان است.
    -چه زندگی ای ؟ نمی فهمم منظورت بچه ها هستند؟
    -خب نه ولی الان که به آن فکر می کنم باید آنها را هم جساب کرده باشند نه منظور جرج برده ها بودند.
    -چه برده هایی؟ در مورد چه حرف می زنی اولیویا؟
    -مسلما در مورد کاپیتان فراست. جرج گفت اصلا قصد نداشته از تصمیمش برگردد و می خواسته کورمورانت روری فراست را ببرد.چون قول داده بود قرار نکند می دانی که مردها چطور هستند. چقدر مسخره !اما بعد سلطان حرفی زد که کاملا عجیب بود در مورد برده هایی که وقتی روری نباشد سود بیشتری می برند حتی اگر نیروی دریایی نماند.وقتی جرج از او پرسید منظورش چیست؟ او کل داستان را تعریف کرد و اینطوری بود که جرج فهمید.
    -چه چیزی را فهمید؟
    - که روری فراست همه کارها را می کرده است.جرج گفت خیلی از کشتی های پر از برده ای که دافودیل گرفته بوده منظورم آنهایی است که جرج آنهایی است که جرج راه کشتی های جهنمی خطاب می کند برای این گرفته می شدند که کسی مسیرشان و زمان عبورشان و اطلاعاتی از این قبیل را به او می داده است.پس دان دقیقا می دانسته که می و کجا منتظر آنها نماند و سر وقت آنها را بگیرد .می فهمی که ؟
    -یعنی ...منظوز این است که ...که روری به دان می گفته؟
    -خدای من نه !ولی مراقبت می کرده که خبرها به گوش دان برسد.دان اصلا نمی دانسته که چه کسی پشت این اطلاعات قراردارد و فکر می کنم کاپیتان فراست هم اصلا خوشش نیامد که لو رفت در واقع کاملا بهش برخورده بود !طوری تظاهر می کرد که مصلا نمی فهمد جرج در چه موردی صحبت می کند و حاضر نشد جواب صریح به سوال مستقیم مستقیم جرج که پرسید چرا این کار را می کرد بدهد .ولی جرج از رئلوب و آقای لاتر هم پرسید و آنها داستان مجید را تکرار کردند.نهایتا روری گفت که پاسخ پرسشش ساده است و هر احمقی جوابش را می داند؛به خاطر معامله بوده چون وقتی از دست رقبایش خلاص می شده قیمت برده های خودش بالا می رفته است.جرج خیلی عصبانی شد و به او گفت که حرف چرت و پرت نزند.روری هم خندید و گفت که باید اقرار کند دلیلش اعتقادات بی ارزش بوده است .تو که نمی دانی من کلاه حصیری ام را کجا گذاشته ام می دانی؟آنی که رویش گل مروارید بود؟
    -نه نمی دانم منظورش از اعتقادات بی ارزش چه بود؟
    -فکر می کردم گذاشتمش - بله اینجاست اوه او گفت که همیشه عادت داشته موازنه و تراز را حفظ کند تا وجدانش راحت باشد .بعلاوه از خشونت بی جهت یا از احمقهای خشن هم خوشش نمی آید یا چیزی مصل این جرج گفت که دلایلش هر چه باشند او مسئول ازادی برده های زیادی از حداقل چهل تا پنجاه کشتی بوده است؛حتی بیشتر از تعدادی که خودش فروخته پس می بینی که ترازو به نفع اوست اگر چه کاپیتان فراست گفت منطق جرج شکافی دارد که تمام مشرق زمین از آن می گذرند.نمی دانم منظورش چه بود،اما جرج گفت که کاملا از آن آگاه است.ولی هنوز معتقد است که عدالت خودش حساب خودش را انجام می دهد و گفت که همه مسائل او را با مقامات جل می کند ک باعثراحتی خیال است.چون نمی توانستم تحمل کنم که جرج بعد از تمام انچه اتفاق افتاد کاپیتان فراست را تحویل طناب دار بدهد .البته اگر دارش می زدند ان هم بخصوص در ماه عسلمان خب منظورم این است که آدمی که دوستش داری و محرم رازت است-خیلی وحشتناک می شد.
    هیرو با بی حسی گفت:خب پس می روند.
    -بله فکر نمی کنم دوست داشته باشند این خانه و زنگبار را ترک کنند. گرچه فکر می کنم بقیه می توانند روری برگردند.منظورم خدمه اش است ولی جرج گفت که روری فراست باید از جزیره دور بماند و تا زمانی که برگردد سالم می ماند و این موضوع واقعا باعث خوش شانسی است .آنها فردا صبح با ویراگو می روند.پس گفتم که من و تو امشب


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  9. #139
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    657 – 658


    مي مانيم و در بسته بندي لوازم كمكشان مي كنيم. مردها اصلا بدرد اين كارها نمي خورند. آنها همه وسايل را به درون چمدان پرت مي كنند و بعد روي در چمدان مينشينند تا بسته شود و چون تا سالها بر نمي گردند كار زيادي دارند. حيف كه وقت كمي دارند، ولي جرج گفت كه اگر كورمورانت....اين هم يكي ديگر از دامنهاي سيليسنت بهتر است يك بسته جدا درست كنيم. بالاخره به منزل عمويت بر مي گردي ؟
    ناچرا شد سوال را دوباره بپرسد، چون ظاهرا هيرو آنرا نشنيد.
    - چي؟ اوه...بله. گفت هروقت كه بخواهم مي توانم برگردم.
    - پس آشتي كرديد! اوه ! هيروي عزيزم، چقدر برايت خوشحالم. در مورد كلنيتون چه؟ بالاخره با هم عروسي مي كنيد؟
    - نه. تصميم گرفتيم كه بهتر است نكنيم. فكر مي كنم آسوده شد، واقعا زن تيپ او نيستم و او ... او هم مرد تيپ من نيست.
    - چرا نه؟ فكر مي كردم ... خب، شايد هم نه. مي فهمم منظورت چيست.
    اوليويا آهي كشيد. بعد اخمي كرد و بالاخره اميدوارانه گفت: اوه... خب مطمئن باش كه روزي مرد مناسب خودت را خواهي يافت، درست همانطور كه من يافتم.


    * * *

    روري پس از ملاقات با مجيد به لنگرگاه رفت و چند ساعت بعد كه به خانه دولفينها بازگشت ، هيرو را در اتاقي در طبقه آخر، در حالي يافت كه روي زمين زانو زده بود و در بسته بندي يك صندوق ساخته شده از چوب كافور كنده كاري شده كمك مي نمود.
    هيرو صداي آمدن او را نشنيد، چون كاسكوي سفيد داشت بال بال مي زد و جيغ مي كشيد و اقابه هم پشت سر هم حرف مي زد. روري چند لحظه اي دم در ايستاد و او را تماشا كرد و آرزو نمود كه اي كاش آنقدر نسبت به عشقش به هيرو آگاه نبود، چون شايد در آن صورت مي توانست تصميمي غير از اينكه اكنون احساساتش وادارش مي كردند، بگيرد.
    نيم ساعت پيش موضوع به طرز وحشتناكي ساده بود چرا كه سئله اي براي تصميم گفتن وجود نداشت. اما يك مكالمه مختصر در كنار دريا همه چيز را تغيير داده بود و در حين بازگشت از لنگرگاه، با خود درگير نبردي شده بود كه در آن بازنده شد و اين خود شكست بود . اگر مدرك هم مي خواست آن را داشت. چون گرچه صدائي در نياورد ولي سر هيرو تقريبا فورا به عقب تكاني خورد و روري فهميد كه او از حضورش آگاه شده است.
    درست مثل خودش كه هميشه از حضور هيرو در جاي جاي خانه آگاه بود. براي لحظه اي طولاني همديگر را نگاه كردند، نگاهي يكنواخت و تقريبا خصومت بار بود، بعد روري به تندي گفت: قايقي در ساحل آماده كرده ام، براي يك ساعت و اندي با من بيرون مي آيي؟ چيزي هست كه مي خواهم نشانت دهم و مثل اين است كه اين آخرين شانسي است كه دارم.
    بعد وارد اتاق شد و دستش را دراز كرد كه به بلند شدن هيرو كمك كند با حالتي كه گوئي مطمئن بود رد نخواهد شد. هيرو بدون اينكه آن را بگيرد يا بي ميلي خود را به انجام اين كار پنهان كند نگاهي به دست انداخت.
    روري غريد: « چه شده؟ مي ترسي؟ لزومي ندارد، باتي هم با ما مي آيد و اگر اصرار داشته باشي، اوليويا را هم با هم مي بريم. گرچه ترجيح مي دهم نبريم. چون به من گفته كه تحمل قايق را ندارد و باد تندي هم مي وزد ». هيرو انديشيد: چرا نه؟ فردا همين موقع او رفته و همه چيز تمام شده است. خانه دولفينها خالي شده و باتي و رئلوب و جمعه و حدير در ويراگو و در آب آبي و پهناور اقيانوس هند، بادبان كشيده و براي هميشه از زندگي او خارج شده اند و هيچ دليلي نبود كه نرود.اين آخرين بار است...
    او دست تقديمي روري را نگرفت، چون از لمس آن مي ترسيد. پس خودش به آرامي بلند شد و گفت: احتياجي نيست كه اوليويا را به زحمت بيندازم.اگر تنها يك لحظه صبر كنيد كلاهم را بر مي دارم.
    اواسط بعد ازظهر بود و خورشيد روي درياي مواج به نحو كور كننده اي مي تابيد و انوار طلائي رنگ خود را ميان آب زلال براي ماهيان و مرجانها مي فرستاد. بادي كه در ميان بادبان مي وزيد، ديگر بوي فساد نمي داد. هيرو از شدت نور خورشيد و ترشحات اب چشمانش رادر هم كشيده بود و حرف نمي زد.
    احتياجي نبود كه مقصد قايق را بپرسد، چون بمحض گذشتن از لنگرگاه، خودش فهميد داشتند به گيواليمي مي رفتند. گرچه نمي دانست روري خواسته آنجا را يك بار ديگر نشانش دهد. مگر اينكه بخواهد به هيرو چيزي از خودش را نشان دهد كه به خوبي مي دانست هيرو هرگز فراموشش نخواهد كرد. خودش چنين گفته بود. باعث خوشحالي


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  10. #140
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    است که نمیتوانی فراموشم کنی ،فردا او میرفت و هیرو تا اخر عمرش ،هر قدر هم تلاش نماید ،نمیتوانست او را فراموش کند.
    صخره های بلند مرجانی فرسایش یافته کم کم پدیدار شدند و پشت آنها ساحل محصوری ظاهر شد که بار اول بدون اینکه بداند این اولین نظرش از زنگبار است.زیر نور ستارگان دیده بود.الان خورشید پایین تر بود و تابش گرمش بر دیوار قلعه نظامی قدیمی و خانه بلند عربی ،که از پشت درختان سبز دیده میشد ،نشانی از عصر داشت.
    پشت آنها ،در شهر و در روستاهای پراکنده تمام جزیره ،بیش از بیست هزار تن از آخرین باری که اینجا بود ،مرده بودند.اما با نگاه به خانه سایه دار فباور آن مشکل بود.چون ظارها اینجا زمان متوقف شده بود.باغ سبز بود و خنک وبوی خوش یاسمن و رز همه جا را پر کرده بود و یک بار دیگر کبوتران در میان سایه ها بقبقو میکردند .درست همانی بود که در اولین بار دیده بود ...... اخرین بار.
    روزی او را به درون خانه نبرد.باتی را فرستاد که با داوود صحبت نماید و در عوض خودش هیرو را ار میان راه باریکی که موازی دیوار خارجی بود ،هدایت کرد و در مقابل یکی از اتاقکهای سنگی ،که با پرده ای از گیاهان استوایی و گلها ی شیپوری پنهان شده بود.متوقف شدند .دنباله گیاهان رونده را بلند کردکه هیرو داخل شودوهیرو با بی میلی اطاعت کرد ،گیج و کمی نگران شده بود.
    محل ،بوی نم و کپک میداد و نوری که از میان پرده های آویزان برگها میتاپید ،سبز رنگ بود .هیرو حس کرد که پوست بازو و پشت گردنش سوزن سوزن میشود و ناگهان شدیدا مضطرب شد ! مثل حیوانی که احساس خطر کند! گویی چیزی خطرناک و شرورانه در تاریکی ان اطاقک سنگی کوچک ،کمین کرده که او آن را حس میکرد ولی نمیتوانست ببیند ناگهان مارمولکی از میان برگهای افتاده در آمد و در سوراخی فرو رفت و هیرو نفس زنان و ترسیده خود را عقب کشید برا یاولین بار متوجه شد که روزی اهرمی اهنی و کوتاه با خود دارد.شنید که ضربه ای به سنگی زد.با عدم اطمینان پرسید :"چرا مرا به اینجا آوردی ؟ چه چیزی را میخواستی ببینم ؟"
    "این را" و اهن را در میان شکافی فرو کرد.حتما قبلا میدانست شکاف کجاست.چون امکان نداشت ان را زیر انبوده برگها و گرد و خاک ببیند.سنگ براحتی بیرون امد و روزی اهرم را به کناری نهاد و شمعی و یک قوطی کبریت از جیبش در آورد.
    شعله کوچک در تاریکی برقی زد و بر انبوهی از فلز درخشان زرد رنگ جقه پاشید و هیرو ترس خود را از عنکبوت و عقرب فراموش کرد و روی سنگ مرطوب زانو زد و تکه های طلا را با انگشتان لرزان لمس نمود.
    -این چیست ؟
    -طلا
    -اما ....اما... باید خیلی قیمت داشته باشد! چگونه آن را بدست آوردی ؟ پیدایش کردی ؟
    -تقریبا
    شمع را خاموش کرد و در جیبش گذاشت و بازوی هیرو را گرفت و بلندش کرد و به زیر نو رخورشید هدایت نمود.
    "گنج متعلق به پدر مجید بوده است.." و تمام ماجرای گنج مخفی سلطان سعید و اینکه چگونه به دستش رسیده را تعریف نمود.هیچ بهانه اینتراشید و هیچ یک از جزئیاتش را ملایمتر نکرد .هیرو با شنیدن جریان منقلب شدوصورت روزی را مینگریست و گاهی نظری به انبوه گیهان استوایی میانداخت .مثل این بود که تنها مخفیگاه یک ثروت افسانه ای را نمیبیند .بلکه صورت چروکیده و بدخواهانه حکیم جادوگر پمبه ،که برا ی آن جان داد و نفرین مرگش را روی آن نهاد در نظر مجسم میشود.
    "تمام ماجرا این بود" حرف روزی تمام شد.
    هیرو ،لرزان و با صدای ضعیفی ،پرسید "چرا اینها را به من گفتی"؟
    -فکر کردم که باید بدانی
    -چرا ؟ چرا خواستی ان را ببینم ؟
    -یک بار به باتی گفته بودی کسی برایت پیشگویی کرده که ثروت فراوانی از طلا خواهی یافت ،خب ،اگر آن را میخواهی اینجاست ،به نظرت ان را با خودمان ببریم یا بگذاریم همینجا بماند ؟ وقت زیادی برا یتصمیم گیری نداریم .
    -ما ؟
    -پس چه کسی ؟ تو که خیال نکردی تو را پشت سرم جا میگذارم ؟ کردی ؟
    خورشید از سطح دیوار خارجی باغ پایین تر رفته بود و ناگهان همه جا پر از سایه شد.دیگر بعد از ظه رنبود فبلکه عصر رسیده بود باد با شدت کمتری میوزید و تا بامداد از بین .....


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








صفحه 14 از 15 نخستنخست ... 4101112131415 آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/