632 و 642
فصل سی ونهم
اولیویا ماتم گرفته گفت:ما به تشک بیشتر شیر بیشتر غذای بیشتر... درواقع به همه چیز بیشتر احتیاج داریم منابع خانه دولقینها با سرازیر شدن بچه های گرسنه ی کوچه های کثیف پشت مرداب مورد تهدید قرارگرفته بود.
ترز درحالیکه از بوی بد بچه ها نشسته و کثافت سرورویشان دماغش را گرفته بود گفت:و مایع ضدعفونی و صابون بیشتر
هیرو آهی کشید و ادامه داد:و اتاق بیشتر خدارا شکر که هنوز باغ را داریم که در آن چادر بزنیم ترز می توانی...؟
ترز گفت:ترتیبش را میدهم. و رفت که چادر یا بادبان یا هرچیزی که بتوان از آن به عنوان پناه گاه استفاده نمود از سرهنگ ادواردز,موسیو دوبیل,آقای نانانیل هولیس و یک دوجین منبع دیگر در شهر درخواست نماید یا قرض کند ویا به هرنحو دیگری تهیه نماید.
اکثر تازه واردین شهر آفریقایی از نظر کثافت و گرسنگی در وضعیت رقت باری بودند و برای عده زیادی از آنها کمک دیگر دیر شده بود. بیشتر از یک دوجین آنها همان شب مردند و بسیاری هم به گونه ای بودند که گویی امکان نجات برایشان وجود ندارد اما دکتر کیلی که از میان ایوان های تخت زده شده و اتاق های پرسروصدا و شلوغ رد میشد اصلا ناراضی نبود و به آنها اعلام کرد که پیشرفت خوبی دارند بسیار بهتر از آنچه او انتظار داشت.
او از وضعیت جراحات هیرو پرسید و پاسخ شنید که چیزی نیست و اصلا اذیتش نمیکند اما دکتر اخیرا به او با توجه بیشتری نگاه میکرد و اصلا از آنچه میدید خوشش نمی آمد. دکتر میدانست که هیرو به سختی کتک خورده و سراسر بدنش از شدت جراحان سیاه و کبود شده است اما فکر نمیکرد که هیچ صدمه داخلی خورده باشد. البته این مساله نگرانش نکرده بود بلکه فکر شیوع وبا در شهرسیاه بود که حواسش را برای هیرو پرت کرده بود.
به عنوان فردی انسان دوست دکتر کیلی انگیزه ای را که هیرو را وادار به رفتن کرد را درک کرده و با او همدردی مینمود اما درمورد بی فکری عملش کاملا با روری هم عقیده بود به علاوه حال دخترک اصلا خوب به نظر نمیرسید و گرچه میدانست نمیشود از او انتظار داشت که پس از چنان تجربه ای خوب باشد ولی نمیتوانست نگرانی خود را کنار بگذارد و دعا کرد که زردی شدید جهره و سایه های سیاه دور چشمانش در اثر مسئله ای جدی تر از شوک و صدمه سطحی نباشد. او با تندی با هیرو صحبت کرد و به او دستور داد که بیشتر استراحت کند و هنگام رفتن از خانه کردول خواست مراقبت نماید که هیرو حداقل دو ساعت ساعت بعدازظهرها دراز بکشد.
اولیویا به وظیفه اش عمل کرد گرچه انتظار مخالفت داشت ولی برای نخستین بار هیرو رام شد چون در آن زمان تنس داغ بود و احساس دردوبیماری میکرد. باعث آسودگی بود که در اتاق کوچکی که درطبقه آخر ساختمان با اولیویا و ترز شریک بود لباس هایش را درآورد و خودش را روی تخت کشانده و فقط ملحفه ای نازک روی خود بیندازد و استراحت کند. بریدگی شانه اش به طرزی نامطبوع آزارش میداد. درحالیکه کبودی های بدنش درد میکرد به یاد روزهای مشابهی که پس از نجاتش از دریا در کابین روری در ویراگو گذرانده بود افتاد فقط اینبار بدتر بود بسیار بدتر.به نظرش اتاق درست مثل حرکت کابین کشتی دوران داشت. برای لحظه ای خیال کرد که دوباره به آنجا باز گشته است در کشتی کوچکی که در طغیان امواج بلند اقیانوس هند بالا و پایین میرفت.
اولیویا که یک ساعت بعد روی پنجه پا به اتاق آمد او را درحالی یافت که از درد به خود میپیچید. صورتش از قطرات عرق سردی خیس شده بود که هیچ ربطی به رطوبت اتاق داغ نداشت.دندانهایش را به سختی روی انگشتانش کلید کرده بود که فریاد نزند با چشمانی گشادشده از درد و درماندگی به اولیویا نگاه کرد ولی حرفی نزد چون میترسید که جیغ بکشد. اولیویا هق هق کنان از اتاق بیرون دوید.
تقریبا فورا برگشت و این بار ترز هم با او بود ولی هیچ کدام حرفی نزدند او را بلند کرده و فنجانی بر لبانش گذاشتند هیرو با دندانهایی که به هم میخورد آنرا نوشید و از مزه اش قیافه ای گرفت چون دوا بود نه دم کرده ای مطبوع.
درد کمی تخفیف یافت و او توانست نفس های عمیقی بکشد ولی دوران آسودگی بسیار کوتاه بود چون درد با خشونت بیشتری تجدید شد و او دستانش را گاز گرفت و چنان عرقی بر پیشانیش نشت که از صورتش جاری شد و چشمانش را کور نمود. میدانست که دستان لرزان اولیویا مچ هایش را گرفته اند و ترز بدن به ستوه آمده از درد و عذابش را با اسفنج آب سردی شست. صدایشان را بالای سرش چون زمزمه ای میشنید مث این بود که اولیویا اصرار میکرد به دنبال دکتر کیلی بفرستند و ترز میگفت که باید صبر نمایند. هیرو اندیشید البته ترز حق دارد چون درد اندکی کمتر شده بود. توانست دستش را دستش را از میان دندان هایش بردارد دکتر سرش شلوغ تر از آن بود که دائم به آنجا بیاید و کاری جز دادن دز بالاتری از همین مخلوطی که به او داده بودند نمیکرد و به هرحال قبل از تاریک شدن هوا به اینجا می آمدچون همیشه روزی دوبار به آنها یر میزدحتی با وجود آنکه همسرش هنوز بیمار بود. فعلا که دوای آرام بخش اثر کرده بود چون نوبت بعدی درد قابل تحمل تر بود.
زمزمه ها همجنان بالای سرش ادامه یافت و بعد هیرو صدای سایش لباس اولیویا را روی حصیر شنید و اینکه در پشت سرش بسته شد. چشمانش را گشود و به ترز که کنار تختش ایستاده بود نگریست. دید که هیچ یک از ۀثار ترسی که در صورت و دستهای اولیویا وجود داست و بر ترس خودش افزوده بود در ترز دیده نمیشود. ترز به طرز عجیبی تلخ و چروکیده بود اما اصلا نترسیده بود. لبخند کمرنگی به هیرو زد وبا صدای بی احساسی گفت:لازم نیست بترسی به زودی تمام میشود.
طی یک ساعت گذشته یعنی از وقتی درد شوع شده بود هیرو نتوانسته بود کلمه وبا را حتی پیش خودش بگوید. مثل این بود که جرات نداشت به آن اقرار نماید چون میترسید که اگر حتی نامش را برزبان آورد بیماری واقعیت پیدا کند درحالیکه تا زمانیکه از قبولش سرباز زند این وبا نخواهد بود ولی اکنون با نگاه به صورت سرد و آرام ترز متوجه شد که میتواند درموردش فکر کند و دیگر کمتر میترسد. گفت:فکرمیکنم آن را از مردم شهر سیاه گرفته باشم. روری گفت که...اگر بگیرم...حقم است. وبا است مگر نه؟
ترز سرش را با حالتی غیرقابل تعبیر تکان داد. حالتی از استهزاء همراه با تلخی در صورتش بود وچیزی دیگر چیزی که بسیار شبیه به حیادتی تند بود.گفت:بیماری به آن بدی نیست. واقعا نفهمیده ای؟ نه...نه میبینم که نمیدانی
با عصبانیت برگشت و دستانش را به هم فشرد. هیرو دستش را دراز کرد و لباسش را گرفته و به زور کشید که تزر ناچار شد برگردد. پرسید:چه شده ترز؟
ترز چون تکه ای سنگ گفت:چیزی نیست که بترسی ای را میتوانم به تو بگویم چون دوبار برای خودم اتفاق افتاده است ان هم با افسوس زیاد آن هم برای تو. از دست دادن این فرزندت نمیتواند آنقدر غم انگیز باشد میتوانی فرزندان دیگری داشته باشی
دید که رنگی خفیف از درد به گونه های رنگ پریده هیرو تابید و بعد دوباره محو شد. ترز با تلاشی محسوس پرسید:میخواهی به دنبالش بفرستم؟
- نه او نباید بفهمد... ترس در صدای هیرو موج میزد: او هرگز نباید بفهمد هرگز! به من قول بده ترز؟
[FONT=Arial]- ترز با با تکانی از حضور ذهن ناگهانی گفت:خدای من! پس که این طور! بله قصه وحشتناکی شنیده بودم ولی آن را اما شما نامزد هستید مطمئنا درست است که او...
- - نامزد؟!اوه... منظورت کلی است اما این... نفسش را گرفت و دوباره سرخ شد اما اینبار با دردی بیشتر
- باور نکرده بودم...فکر نمیکردم...کوچولوی بیچاره من
- هیرو به صورت ترز که کاملا تغییر کرده بود نگاهی انداخت و برای لحظه ای زودگذر اندیشید: خیال کرده بود بچه کلی است. پس واقعا عاشقش می باشد! اوه ترز بیچاره!
- درد دوباره شروع شد اما هیروخود را روی بالشها بلند کرد و نفس زنان و درمانده گفت:ترز کاری بکن! باید بشود از وقوع آن ممانعت کرد. نگذار بچه را از دست بدم
- ترز با دهان باز به او خیره شد.برای لحظه ای از شدت بهت نتوانست باور کند که آیا درست شنیده یا درست فهمیده:منظورت...؟ اما عزیزم این اتفاق برای تو لطف بزرگیست امکان ندارد بخواهی این بچه را داشته باشی!
- - بله میخواهم! فکر نمیکردم که بخواهم فکر میکردم... ولی میخواهم! من میخواهمش و نباید از دستش بدهم. تو نمیفهمی
- ترز به آرامی گفت:فکر میکنم شاید بفهمم
- - نمیتوانی. هیچ کس نمیفهمد! حتی خودم هم نمیفهمم
- ترز با خشکی گفت:ما هردو زن هستیم آیا خودش میداند؟
- هیرو سرش را تکان داد:نه و نباید هم بفهمد! این چیزی است که من برای خودم میخواهم برای همین است که...صورتش در اثر تشنجی از درد درهم رفت ووقتی دوباره توانست صحبت کند لابه کنان گفت:کاری نیست که بتوانی انجام دهی؟باید یک کاری باشدخواهش میکنم ترز
- خیلی دیر شده که بشود کاری کرد ولی تو جوانی و میتوانی... فورا جلوی خودش را گرفتمتوجه شد که در این شرایط دلداری مناسب نیست. ترز اندیشید که کل ماجرا خیلی عجیب و شوکه کننده هست. نگران شد که آیا هرگز کسی میتواند اباء بشر را به درستی بشناسد یا حتی کسی هست که خودش را بفهمد؟
- پس از بحظه ای درعوض گفت:به زودی تمام میشود. فکرمیکنم بهترباشد در این مورد با اولیویا صحبت نکنیم یا با هیچ کس دیگری. باشه؟
هیرو سرش را به علامت قبول تکان داد. اشک ها به آرامی و بی اختیار از زیر پلک های بسته اش خود را بیرون میزدند و روی صورتش دویده و بر بالش میچکیدند.
ترز حق داست که گفت درد به زودی تمام میشود. کمی بعد از یک ساعت دیگر تمام شد و هیرو برای دوروز دیگر در اتاقش ماند و بعد خارج شد.چون تعداد بچه ها رو به افزایش بود و به هرجفت دست که یافت میشد برای مراقبت از آنها نیاز بود. به زودی زمانی رسید که هیرو ناچار شد بپذیرد که خانه دیگر جا ندارد ولی تا آن زمان افراد خیر دیگری در شهر منازل خود را تقدیم کردند و نزدیک 400 بچه پناه یافته و تغذیه شدند.
هیچ پیامی از طرف عمویش یا کلیتون نمیرسید و او میدانست که آنها نمی توانند به سادگی او را برای خروج از کنسول گری همراه با روری فراست ببخشند اما آنها چیزهایی به مراتب بهتر می فرستادند پول غذا و لباس. مجید هم که به امید فرار از بیماری که جمعیت جزیره را یک دهم میکرد به روستای دورافتاده اش پناه برده بود. از آنجا هر کمکی که میتوانست به دولقینها میفرستاد همراه با پیام تبریکی برای روری به خاطر فرارش از دز و نیز پیامی دیگر برای خانوم هولیس و یاورانش که به خاطر کار خیری که انجام میدادند از انها تشکر میکرد.
شعله هم هدایایی از قبیل میوه سبزی و حبوبات فرستاد ولی پیامی همراه آن نبود چرا که در طبیغتش نبود که هیچ زخمی را فراموش کرده و ببخشد و همیشه خارجیان را مسئول شکست برغش و خرابی کاخ آمالش میدانست. درمورد اخبار بیشتر به دکتر کیلی و ترز متکی بود که به دلیل توانایی های خاص شان به همه جا میرفتند. از طریق دومی بود که هیری فهمید دوتن از اعضای منزل عمویش از وبا مرده اند. فریده و شریک جرمش بوفابه که هردو به جزای اعمال خود رسیدند و سلامت خود را با ترک کنسول گری برای دین ملک کوچک بوفابه در خارج از شهر از دست دادند. آنها درست درهمان محلی که از برده هایی که با پول خیرو خریده بودند به سختی کار میکشیدند به بیماری مبتلا شده و مرده بودند.
چمیلیسنت کیلی بالاخره بهبود یافت و اکنون بخش اعظم روز را در خانه دولفینها کار میکرد. سرهنگ ادوارزد نه تنها برایشان از سبزی های تازه باغ خودش آذوقه می فرستاد بلکه یک گله بز تیز خرید که روزانه زیرنظر خودش شیرشان را دوشیده شده وبا دست خودش به هیرو تحویل میداد و میگفت:فواید زیادی دارد دخترجان. که معمولا ستایش و حمدی از طرف یک عضو والامقام بود.
سرهنگ بدون اظهارنظری این اصل را که کاپیتان فراست دوباره آشکاروآزاد در خانه دولفینها زندگی میکرد پذیرفته بود. به هرحال دوباره گرفتنش درحالیکه وبا در شهر بیداد میکرد کار عبثی بود و سرهنگ ادوارزد آنقدر عقل داشت که این را بفهمد حتی درموارد نیاز و درموقعیت های متعددی با کاپیتان صحبت کرد و بعد به اولیویا گفت که پسرک آنقدر هم که رنگش کرده اند سیاه نیست و شاید بتوان نهایتا چیزی ولی بسیار اندک درموردش گفت.
بعد از پایان گرفتن اپیدمی آنقدر فرصت خواهد بود که سرهنگ فکرکند با روری فراست چه کند. علی رغم اینکه هیچ نشانه ای از تخفیف بیماری دیده نمیشد ولی او همیشه به گونه ای با مسئله برخورد میکرد که گویا هردو زنده خواهند ماند. وبا هنوز در شهروروستاهای زنگبار از میان منازل و آلونک ها و قصرها و کشتی ها قربانی میگرفت و کسی نتوانسته بود پایانی برآن ببیند. سرهنگ هم میدانست کاری جز تلاش وامید و دعا از عهده کسی برنمی آید.
بی شک وبا در میان بچه های خانه دولقینها هم قربانیانی داشت اما اصلا درمجموع به ارقام تخمینی دکتر کلی نرسید و اکثر مرگ و میرها هم به سبب غفلت قبلی و گرسنگی بودند. تنها پنج تن از وبا مردند و گرچه خانه و باغ و حیاط و ایوان و بیرون خانه و حتی پشت بام پراز بچه بود به طوریکه به سختی میشد از میانشان حرکت نمود ولی تنها نه نفر بیماری را گرفتند که چهارتن از آنها بهبود یافتند و بیماری هم به دیگران سرایت نکرد.
اولیویا میگفت:معجزه است
ترز میگفت:مطمئنا لطف و مرحمت خدا و پیامبرش بر این خانه است ستایش وحمد بر اجردهنده باد
باران گرم بارید و باد موسمی وزیداما همیشه گرمای مرطوب وجود داشتو وقتی روزها آفتابی بودند و خورشید در آسمان بی ابر جلوه گری میکرد دما به شدت بالا میرفتبه حدی که حتی دیوارهای خانه دولفیتها چنان داغ میشد که دست را میسوزاند اما برای هیرو شبهای صاف و بی ابر از همه بدتر بودند چون حداقل باران سایر صداها را تحت شعاع قرار میداد و ریتمی خاص و آرامش بخش در ضربات طبلی شکل مداومش داشت اما در شب ها ی روشن که ماه در آسمان جلوه گری میکرد و باد متوقف میشدهمه اصوات در سکون تیز و بلند بودند و ماورای صدای مداوم بچه های بی قرار میتوانست صدای گروه سگان ولگرد را بشنود که بر سر اجساد فاسد شده محله تازیمودو که متعلق به فقرای زنگبار بود می جنگیدند. آن صدا یادآوری مدام حضور دشمن بود دشمنی که همچنان بر آنها هجوم می آورد و خانه و اموالشان را ویران می نمود.
ادامه دارد......
ترز دچار حمله تب شدیدی شد به طوریکه یک شب تمام به زبان فرانسه هذیان گفت روری سواره در باران شدید به سراغ مسیو تیسوت رفت که تخت روانی فراهم کند چرا که گل جاده ها به قدری زیاد بود که درشکه ها نمیتوانستند بگذرند. ترز را به منزل خودش فرستادند که مبادا تبش به بچه ها سرایت نماید.
ترز ظرف یک هفته بازگشت درحالیکه ده سال پیرتر به نظر میرسید اما چون همیشه چابک و پرکار بود. نه هیرو نه اولیویا و نه حتی میلیسنت کیلی که دوباره به بیماری کورکها و ورم غدد دچار شده بود ولی آن را پنهان میکرد و به کارش ادامه میداد متوجه پریدگی رنگ ترز یا گونه های لاغر و چشمان فرورفته اش نشدند چرا که همه آنها این روزها خیلی لاغر و رنگ پریده بودند و گرفتارتر از آنکه به ظاهر خودشان توجهی نمایند.
آنها از کار زیاد به ستوه آمده و همیشه خسته بودند اما حداقل اولیویا خوشحال بود. بالاخره مطابق سنش به نظر میرسید و حتی بیشتر از سنش اما ظاهرا جرج ادواردز اهمیت نمیداد چون مدام برایش دسته های کوچک گل آورده و نگران سلامتی اش بود هیچ کس قبلا نگران حال اولیویا نشده بود و یا به او گل نداده بود جرج هم همیشه خود را مجرد دانسته و به خاطر این مطلب شکر خدای را به جا می آورد و به نظرش آن بیوه احمق خانوم کردول با موهای فردار زرد براقش و گونه های صورتی مشکوکانه و رفتار زننده اش کاملا ترسناک بود اما اولیویای رنگ پریده با چشمان گودرفته که موهایش زیر دستمالی که با عجله بسته بود پنهان شده و پیشبندی برتن داشت و بازوانش پراز بچه های سیاه پوست بود به طور عجیبی اورا جلب کرده سیلی قوی برای نوازش و حمایت کردن از او در وجودش یافت.
ترز گفت:آن دوتا یک مسئله ای بین خود دارند و فکر میکنم خیلی هم مناسب هم باشند. باهم خوشبخت خواهند شد و تعجب میکنم چطور کسی قبلا ترتیبش را نداده بود
او از گوشه چشم و از زیر مزگان نگاهی به هیرو انداخت نگاهی طولانی و متفکرانه اما صورت هیرو هیچ چیزی را نشان نمیداد. این روزها خیلی ساکت بود و ترز متوجه شده بود که هیچ گاه مستقیما به روری نگاه نمیکند حتی زمانی که با هم صحبت می کنند هم نگاه خود را میدزدد و اینکه روری از سر راه هیرو به گونه ای کنار میرود که گویی میخواهد از او اجتناب نماید.
ترز آهی کشید و اندیشید خب باید اینطوری باشند. هیچ کس این ارتباط را مناسب نخاهد دانست و هیچ گاه از آن ثمره ای به بار نخواهد آمد. نگران شد که وقتی اپیدمی تمام شود و کشتی ها به لنگرگاه بازگردند و همراه آنها دافودیل هم بیاید چه اتفاقی خواهد افتاد؟ آیا دان و جرج ادواردز دوباره روری فراست را دستگیر کرده او را محاکمه نموده و به زندان می افکنند؟ اگر نه به چوبه دار؟ آنها هردو مردانی منطقی بودند ولی نظراتشان غیرقابل تغییر بود اما به گونه ای باور نداشت در رابطه با این موضوع قدم بیشتری بردارند. جز اینکه مراقبت نمایند روری جزیره را به محض پایان یافتن اپپدمی ترک کند. البته اگر هیچوقت تمام میشد. گاهی ترز پایانی برایش نمیدید و فکر میکرد که تا زمان مرگ آخرین نفر ادامه خواهد یافتتا جزیره خالی از سکنه را به گلها گیاهان و جنگل و صلح و آرامش تحویل دهد.
ترز که شخصا مردان را دست میداشت اندیشید مردها واقعا موجودات بدی هستند. نگاهی به هیرو انداخت و دید که دارد زیرچشمی روری را نگاه میکند که در حیاط ایستاده و بر بادبانی که دستخوش طوفان شده بود نظارت مینماید. نه تنها موجوداتی بد هستند بلکه نفهم هم میباشند. ترز این را با صدای بلند گفت بعد شانه هایش را بالا انداخت و رفت که بر شستن دقیق قابلم های جوشاندن شیر نظارت کرده و مراقبت نماید که شیر داغ را با ریختن آب نجوشیده خنک نکنند.
اما وبا به قله خود رسیده و درحال فروکش کردن بود. گرچه هنوز به روزهای زیادی نیاز داشت تا گسی متوجه این نکته شود. جان بیش از 20000 تن از رعایای سلطان را گرفته و تمام روستاها را خالی و ویران کرده و دوسوم جمعیت زنگبار را نابود نموده بود. ولی کم کم از شدت بیماری کاسته شد و امید دوباره به انسانها رو آورد
پس از یک روز گرم و ساکن طوفانی درگرفت وتمام جزیره را شست. تمام طول شب باد چون روح گریان زوزه کشید وسیلابهایی از باران را به همراه آورد. اموتج غول آسا بر سواحل کوبیدند وسراسر شهر را پوشانیدند. تنه نخل ها چون شاخه پوسیده شکست وهکتارها مزرعه از بین رفت. میوه ها و گلها و درختان پرتقال و مزارع میخک نابود شدند. موج به سمت مرداب پشت شهر راند به طوری آب از پل داراجانی بالا زد و منازل اطراف آن را آب گرفت.
طوفان دوروز تمام غوغا کرد و بعد به همان ناگهانی که شروع شده بود پایان گرفت. صبح که خورشید در آسمان روشن طلوع کرد هوا از تمام ماههای گذشته خنک تر بود و مرداب و ساحل از اجساد پاک شده بود.
فصل باران موسمی تمام شد و با آن وبا هم پایان گرفت. طوفانی که از میان جزیره گذشت خیابان ها را از ناپاکی ها طاهر کرد و اجساد را به دریا حمل نمود و با خود بیماری را هم برد. بالاخره کابوس طولانی پایان گرفت.
در باغ خانه دولفیتها زمین هنوز پوشیده از برگهای کنده شده و شاخه های شکسته بود اما دیوار بلند دور باغ آن را از حمله کامل طوفان حفظ نموده بود. بیشتر جادرها و پناهگاه هایی که برپا شده بودند همچنان سرپا ایستاده و دوباره مورد استفاده قرار گرفتند. البته سطح حیاط را شش اینچ آب گرفته بود و تعدادی از کرکره ها شکسته و دو بچه در اثر شکستن شیشه پنجره ای زخم های سطحی برداشتند اما جدای از اینها چون همه را با عجله در اتاقها چپانده بودند از طوفان صدمه کمی خوردند. هوای خنک تر و آفتاب درخشان تری که به دنبال طوفان بود ارزش تمام نگرانی های دوروز گذشته را داشت.
نسیمی که از خشکی می وزید هنوز بوی مرده های خاک نشده را از زمین های پشت مرداب با خود داشت. این بو تا چندین هفته ادامه داش. سگ های وحشی که دیگر در نازیمودو کم غذا پیدا میکردند در خیابانها گشته و شبها بچه ها را از دم منازل میدزدیدند و به کسانی که تنها قدم میزدند حمله می کردند اما با اسلحه و گرز میشد به مقابله سگ ها رفت چون برخلاف وبا دشمن نامرئی نبودند.
زنگبار بر زخم هایش مرحم گذاشت مرده هایش را شمرد و هرکس طبق ادیان متعدد خود از الله یا خدایان و یا شیاطینشان برای رهایی از بلا تشکر نمود. زندگی به حالت عادی برمیگشت و والدین پدربزرگها و مادربزرگها و خانواده هایی که فرزندانشان را به خانه دولفیتها آورده بودند برای پس گرفتنشان می آمدند و اتقها کمکم خالی میشدند.
وقتی مصطفی علی در را پشت سر زنی رنگ پریده بست که به دنبال یتیمان خواهرش آمده بود و بچه ها را به گونه ای قاپید که گویی میترسید آنها را به او پس ندهند اولیویا پرسید: با بچه هایی که کسی را ندارند یا کسی آنها را نمی خواهد چه کنیم؟
هیرو گفت آنها را همین جا نگه میداریم میتوانیم مدرسه ای باز کرده و فن و حرفه مفیدی به آنها یاد بدهیم که وقتی بزرگ شدند زندگی خود را اداره کنند.
ترز او را با مخلوطی از استهزاء محبت و حسادتی خاص برای توانایی که همیشه مسائل پیچیده و مشکل را چنین ساده می انگاشت نگریست و گفت: فکر نمیکنم هیچ کدام آنها باقی بمانند
ولی میمانند! باید بمانند. خیلی ها تمام خانواده خود را از دست داده اند و هیچ کس نمیداند آنها به چه کسی تعلق دارند.
درست است ولی خواهی دید که همه آنها را میبرند.
نمیفهمم؟
ترز زهرخنده ای کرد و گفت: نه عزیزم بسیار ساده است. بسیاری هم هستند که پسران و دختران و نوه های خود را از دست داده اند وکسی را ندارند که وقتی پیر شدند برایشان کار کرده و آنها مراقبت نمایند. خیلی ها هم کمک کار و برده میخواهند پس همه آنها به اینجا می آیند و درست مثل همین زن که الان رفت میگوین این بچه برادرم است که مرده و من الان تنها خانواده او هستم و از او مراقبت خواهم کرد. چه کسی میتواند صحت یا سقم این مطلب را تحقیق کند؟
چشمان هیرو از وحشت گشاد شد: ولی این وحشتناک است. نباید بگذاریم چنین کنند باید بروم و جلوی رفتن این زن را بگیرم
برگشت که به دنبال آن زن برود که ترز بازویش را گرفت و او را عقب کشید: نه هیرو آن یکی حداقل راست میگفت چون بچه ها او را می شناختند و با خوشحالی با او رفتند.
آه راست میگویی فراموش کرده بودم. چقدر مرا ترساندی ولی بعد از این باید مدرک ارائه دهند.
مدرکی به دست نمی آوری. چطور میتوانند ندرک بیاورند؟ بغضی ها شاید ولی عده آنها بسیار محدود است. به تو میگویم که اگر از دادن حتی یک بچه خودداری کنی برسرت جیغ میکشند که نقشه کشیده ای خودت او را بدزدی و همهمه بزرگی غلیه همه ما به وجود می آید. این حقیقت است همین الان هم شایعاتی پخش شده ندیدی آن زن چگونه ما را نگاه میکرد وچطور بچه ها را قاپید و با سرعت رفت؟ آنها تا زمانی که وبا بیداد میکرد راضی بودند بچه هایشان را نگه داری و غذا دهی ولی الان که بیماری تمام شده به گونه ای رفتار میکنند که گویی این خانه بیماری دارد و آنها باید فرزندانشان را از آن نجات دهند.
هیرو با لجاجت گفت: ولی من بر ارئه مدرک اصرار خواهم کرد.
ولی چنین کاری نکرد دکتر کیلی, سرهنگ ادواردز, بانی, رئلوب, داهیلی, همه وهمه مخالف این کار بودند چون آنها هم زمزه هایی در بازار شنیده بودند و مشرق زمین و زنگبار را بهتر میشناختند.
روری آخرین امید او بود چون علیه عمو نات و کلیتون از او حمایت کرده بود و به او اجازه داده بود که منزلش را پر از بچه های سرگردان کند. بدون او هیچ یک از اینها میسر نبود ولی در این مورد او هم با بقبه هم عقیده بود. روری کفت: انها حق دارند و تو هم چه از آن خوشت بیاید و چه بدت بیاید باید آن را بپذیری. حداقل می دانی که هیچ یک از بچه ها گرسنه نخواهند ماند. آنها به نحوی خانه ای دارند و غذا و سقفی بالای سرشان است و به لطف تو و بقبه زنده هستند. همین باید تو را راضی کند.
هیرو به تلخی گفت: فکرنمیکردم توهم از یک مشت بومی خرافاتی بترسی.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)