صفحه 13 از 15 نخستنخست ... 39101112131415 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 121 تا 130 , از مجموع 142

موضوع: باد موسمی | مالی کای

  1. #121
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    از صفحه 601-602

    آنها را از علاقه خسته كننده هلريت به اصلاحات و نقطه نظرات عجيب برادرش، باركلي ارث برده است. بالاخره بيست و دو سالگي، سن بالايي نبود. هنوز خيلي جوان بود و اخيراً تجربيات آزاردهنده اي را تحمل كرده بود كه حتي فكر زمان بزرگتر از او را نيز زير رو مي كرد. او تنها مي توانست اميدوار باشد كه رنگ پريدگي و بي عاطفگي نامشخصش مربوط به چيزي فريا تأسف براي مرگ آن بچه دو رگه باشد. چون اگر چنين بود، موقعيتي لعنتي و منفور ايجاد مي كرد كه نبايد در مورد آن فكر مي شد.
    هيرو هم سعي مي كرد به آن فكر نكند، گرچه در روزهاي طولاني و بي هدفي كه جز نشستن، كاري براي انجام دادن نداشت، مشكل بود او با تنبلي وانمود به كتاب خواندن با دوختن، با گوش دادن به صداي باراني كه از ناودان مي ريخت، مي كرد. نخلهاي مرطوب در باد تكان مي خوردند و امواج بي پيايان، ساحلهاي مرجاني را هدف گرفته بودند او هرگونه فكري را از خود دور مي كرد. مغزش را عليه آن چون كتابي كه در دستش گرفته بود و نمي خواند، مي بست اما ذرات عجيبي از خاطرات از ميان آن فرار كرده و او را عذاب مي دادند.
    - خداي من يك پري دريايي گرفتيم! .... تو مخالق برده داري هستي مگر نه؟ ... فرسنگ، آنسوي انتهاي اين دنياي پهناور ... و گمان نكنم اين تنها يك سفر باشد .... خانم هوليس بيچاره ، اين هم نتيجه پاك و زودباور بودن توست..... من هيچ وقت با انصاف نبوده ام. خداحافظ كالانه اي دوست داشتني من ...... كبوتر سفيدي كه در آينه پنجره مي خواند، بوي گلهاي آفتاب خورده زير ايوان سنجاقكهاي باغ خانه سايه دار و داستان يك مرد باريك و قهوه اي و بسيار مطمئن .... چطور مي تواني بتلخي از كسي متنفر باشي و همچنان آن را با لرزشي كه اصلاً تنفر آور نبود به ياد آوري؟ .... خوشحالم كه نمي تواني فراموشم كني .......
    نه كليتون و نه عمويش در مقابل هيرو از اپيدمي صحبتي نمي كردند و گرچه فريده و ساير مستخدمان، با صورتهاي ترسيده به وظايف خود مي پرداختند اما بندرت از آنچه در شهر مي گذشت حرفي ميزدند و هيرو هم نمي پرسيد.
    دكتر كيلي براي ديدنش نيامده بود، چون بقدري سرش شلوغ بود كه فرصت ملاقاتهايي از اين قبيل را نداشت و گرچه خانم كيلي مي خواست سري به هيرو بزند، ولي سرماي سختي خورده كه همراه با گلودرد بود و تنها توانست به ارسال نامه اي دوستانه و دسته اي گل اكتفا نمايد. ولي اوليويا كردوان هر وقت كه مي توانست مي آمد و اين او بود كه براي هيرو اخباري از شهر آورد كه در گرما و باران و روزهاي كاهلانه آن خانه مغموم تغييري ايجاد نمود.
    اوليويا گريه كنان و پريشان و سراپا خيس در يك بعد از ظهر باراني وارد شده او هيرو بچه ها آنها بدترين بخش اين ماجرا هستند. منظورم آنهايي كه از وبا مي ميرند نيست، گرچه آنها هم عده زيادي مي شوند. كوچولوهاي بيچاره اما منظور بچه هايي است كه والدينشان مرده اند و هيچ كس نيست كه از آنها مراقبت كند. طفلكي ها در خيابانها پرسه زده و از فاضلابها آشغال مي خوردند و يا چون كسي نيست كه به آنها غذا دهد، مي ميرند. و سگها ...! نمي داني چقدر وحشتناك هستند! هيوبرت مي گويد كه از خوردن گوشت انسان، اينقدر وحشي و درنده شده اند. درست مثل گرگ و شبها بچه ها را از مادرانشان مي قاپند . بچه هاي زنده را ! اوه، اگر فقط مي توانستيم كاري نيم من مستخدمانم را با غذا بيرون فرستادم. اما كم كم دارم فكر مي كنم حتماً غذاها را فروخته اند و هيوبرت هم اجازه نمي دهد خودم غذا ببرم، چون مي گويد... خب، فكر مي نم حق داشته باش، ولي .......
    داستانهايش از وقايع شهر، هيرو را بر انگيخت كه از عمويش نخواهد در صورت امكان يك آشپزخانه سوپ پزي، جايي در شهر درست كرده يا تعدادي از بچه هاي بي پدر و مارد را به كنسولگري بياورند. اما عمويش گفت كه اجراي هر دو مرود غير ممكن است.
    او گفت: تو اصلاً متوجه بزرگي بحران نيستي اگر جماعت زيادي از مردم براي گرفتن سوپ صف بكشند تنها به سريعتر پخش شدن وبا كمك مي كند. چون هر جايي كه مردم جمع مي شوند، مرگ و مير هم بيشتر مي شود در آن صورت بيشتر از آنكه نجاتشان دهي، موجبات مرگشان را فراهم مي آوري در مورد تبديل اين خانه به يك پرورشگاه، بايد بگويم كه مستخدمان فوراً خارج مي شوند، همينطوري هم خيلي ترسيده اند، چه برسد به آن موقع
    - ولي ولي مطمئناً كسي بايد كاري انجام دهد، عمو نات
    كليتون كه بوي خطر را حس مي كرد با لحني برنده گفت: حواست را جمع كن هيرو، تو خودت را داخل نمي كني، هيچ كاري نيست كه تو يا هر كس ديگري بتواند برايشان انجام دهد، جز اينكه مراقب باشي خودت بيمار نشوي!
    ناپدري اش بكلي اخمي ملامت بار كرد و با لحني تسكين دهنده گفت: هر كاري كه


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  2. #122
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    صفحه 603تا صفحه 604
    بشود انجام داد در حال انجام گرفتن است عزيزم افراد خير خواه در اين شهر زياد هستند و مردم هرچه بتوانند به همديگر كمكم مي كنند مطمئن باش.
    هيرو با بي حالي گفت: فكر مي كنم همينطور باشد و سكوت نمود.
    اين روزها خيلي كم حرف مي زد و تنها خود را محدود به كلمات معمولي فرمايشي كرده بود در جواب سوالهاي مستقيم، پاسخهاي مودبانه اي مي داد كه آشكار بود حواسش در جايي ديگر است. عمويش از اينكه موضوع را دنبال نكرده بسيار آسوده شد. چر اكه مطلبي نبود كه بخواهد در مورد آن بحث كند ، زيرا حالت شهر مصيبت زده او را مي ترساند. در ساعات بيداري ، احساس ناتواني كرده و اين احساس خوابهايش را مي آشفت اين اصل كه براي بهتر كردن اوضا، كار نمي تواند انجام دهد به او احساس خفه كننده اي از ناتواني مي داد، مثل اينكه قرباني كابوسي باشد كه در آن دست و پايش بسته است و بايد شاهد غرق شدن ديگران باشد.
    او حتي نمي توانست از ديگران كمك بخواهد چون كسي براي كمك دادن وجود نداشت.در بخشي از جهان كه ارتباطات هنوز كند و ناموئن بود قبل از اينه جوابي بهدرخواستش برسد اوضاع خودبخود تمام مي شود. حتي اگر اصلا" كسي باشد كه درخواستش را بشنود لاريمور جوان قول داده بود كه خرچه مي تواند انجام دهد اما زنگبار تنها تكه اي كوچك روي نقشه بود و نيمي از آفريقا توسط همين بيماري در حال نابود شدن بود. بعيد بود كه هيچ نوع كمكي فرستاده شده يا اصلا" بشود فرستاد كنسول شخصا" پولي براي فقرا مي داد و بسيار شكر گزار بود كه برادرزاده اش از بحث در مورد تراژدي وحشتناكي كه در نزديكي آنها در حال وقوع بود اجتناب مي كند او اصلا" چنين انتظاري از هيرو نداشت .
    اما اگر او از اينكه هيرو بعد از آن همه تلاش براي نجات جان يك بچه انجام داده بود اكنون از بي تفاوتش نسبت به مرگ هزاران تن تعجب مي نمود. ولي براي نا پسري اش عجيب نبود عدم علاقه هيرو به سرنوشت شهر به نظر كلي نشانه روشني بود كه بالاخره هيرو درسي مفيد گرفته و كم كم دارد غير عاقلانه بودن دخالت در اموري كه ربطي به او نداشت را درك مي كند.
    كلي از مرگ آن بچه متاسف بود. اما اگر منظره بيماري و مرگ و يك تجربه نزديك از عدم رعايت مسائل بهداشتي و درهم و برهمي و احتمالا" رفتارهاي غير اخلاقي يك گروه بومي نامزدش را چنان شوكه كرده بود كهديگرعلاقه نداشت نقش فرشته رحمت را بازي كند. شخصا" مي توانست عميقا" شكر گذار باشد به هر حال هيرو بايد اين ايده هاي خسته كننده را وقتي باهم ازدواج ميكردند رها مي نمود. چون او به هيچ عنوان قصد نداشت به همسرش اجازه دهد پا جاي پاي مادر مرحومش ، هاريت كه از همه جهت بسيار زني خسته كننده بود بگذارد و بنابراين خيلي بهتر شد كه هيرو آنها را مشخصا" رها نمود و خودش مجبور نشد او را وادار به چنين كاري نمايد.
    هيرو مطمئنا" اكنون آرامتر شده و رامتر بوده پس شايد حتي آن آدم ربايي شوكه كننده هم از جهاتي مفيد بوده است چون نه تنها بر هيرو برتري مي يافت بلكه براي هر انتقادي كه ممكن بود هيرو در آينده از رفتارش كند جوابي موثر در آستين داشت مردان زيادي حاضر به قبول زندگي با قرباني يك تاجر هرزه برده فروش و دادن نام خود به حرامزاده اش نبودند و هيرو بايد هميشه براي چنان علو طبعي شكر گزار و در مقابل سعي كند همسري مهربان و صبور باشد.
    كلي انديشيد هميشه مي دانستم كه به يك شوك سخت نياز دارد و كمي رفتار حشن، كه بر سرشزده و موجب شود آن نطقهاي خودنمايانه و مغرورانه لعنتي را پايان دهد. البته متاسف بود كه هيرو آن شوك را به اين شكل دريافت كرد اما هيچ كس نخواهد فهميد و هيرو هم هرگز نمي تواند هر وقت او دست از پا خطا مي كند پيش خانواده اش رفته و دردسر درست كند در واقع مي توانست بدتر باشد بسيار بدتر.
    وقفه اي در بارانها ايجاد شد و به مدت يك هفته گرفتگي آسمان بازگشت و دما به طور منظمي بالا رفت دكتر كيلي بخوري طبي فرستاد كه در هر اتاق براي مقابله با سرايت بيماري سوزانده شود. بوي خفه كننده اش اتاقهاي داغ را داغتر مي كرد و هيرو براي گرفتن هوا، نفسهاي عميقي مي كشيد و بيشتر روز را روي تختش مي خوابيد، بدون اينكه چيزي جز لباس كتان نازكي پوشيده باشد و تنها بعد از غروب آفتاب كه امكان قدم زدن در باغ و جود داشت پايين مي آمد.
    اما حتي بوي سنگين گلها اكنون با بويي بد و غير قابل تشخيص مخلوط شده بود باغ به نظر كمي خنكتر از خانه بود. ولي تقريبا" به همان اندازه بي هوا محصور بود. او نمي توانست از باغ بيرون رود چون دو قفل سنگين به در باغ زده شده بود. حتي اگر قفلها هم وجود نداشت اوديگر علاقمند به رفتن نيود و كنجكاوي هم براي فهميدن آنچه در


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  3. #123
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    605-?
    پشت دیوار باغ در شرف روی دادن بود،نداشت .او فقط میخواست که تنهایش بگذارند تا در مورد عدم شایستگی اش به فکر فرو رود و دوباره خودش را با زندگی وفق دهد و به این اصل که اینده به هیچ عنوان شبیه انچه او نقشه کشیده بود نخواهد شد بیندیشد چرا که خودش آن آدم روشنفکر و توانا و سازش ناپذیری که همیشه خیال میکرد باشد نبود بلکه فردی جایز الخطا و نالایق و به طور حقارت آمیزی زنانه بود.
    دورنمای دلتنگ کننده ای بود و پس از مدتی دید که دیگرنمیتواند به ان بیندیشد و کناره گیری از این شبه دنیای مبهم ،که تنها حرارت و سردرد هایش واقعی بوده و دیروز و فرداهایش اهمیتی نداشتند ساده تر به نظر میرسید.اما اگر چه کلیتون و عمویش از عدم علاقه اش به پیشرفت اپیدمی اسوده بودند و بسیار به خواسته اش برای تنهایی احترام میگذاشتند ولی اولیویا چنین نبود.اولیویا این را وظیفه خود میدانست که نگذارد هیرو ی عزیزش دچا رتزلزل و سستی شود و مطمئن بود که چنان دختر خیر خواهی نمیتواند نسبت به مسائل ناراحت کننده شهر و بدبختی مردم ان بی علاقه باشد ،همانطور که خودش هم نبود.این اصل که هیرو به صحبتهای او توجه کمی داشت ،یا اصلا توجه نداشت و اگر جوابی میداد با کلمات تک سیلابی بیرنگی بود ،مطمئنا نظرش را تغییر نمیداد و نشانه عدم میلش به کمک نبود بلاخره هم یک حرف اولیویا بود که هیرو را از بی حسی بیمار گونه اش در آورد و یک بار دیگر موجب شد به گونه ای رفتار کند که عمو و نامزدش ،خوش باورانه فکر کرده بودند بخشی از گذشته بوده و دیگر به پایان رسیده است.
    اولیویا گفته بود "پسرک مستخدم ما" پسر عمویی دارد که در دژ کار میکند و گفته که نیمی از زندانیان اروپا مرده اند و نگهبابنان هم فرار کرده و بقیه زندانی ها را به امان خدا رها کرده اند که خودشان راهی برای گریز پیدا کنند. فکر میکنم همه انها فرار نمایند ،حتی آنهایی که بیماری را نگرفته باشند ،مگر اینکه هنوز درهای سلول رویشان قفل باشد .فکر کردن به اینکه آن مرد ،فراست هنوز آنجاست وحشتناک است ،البته اگر نمرده باشد یا حتی مرده باشد !"
    اولیویا به شدت لرزید و شیشه کوچک نمک بویایی اش را که این اواخر همیشه به همراه داشت ،در آورد.
    ساعت بسختی دوازده ظهر بود ،ولی روز تاریک شده بود چون یک بار دیگر ابرهای باران زا ،آسمان روشن را فراگرفته و اکنون اولین قطرات به آرامی بر زمین پاشیده .....


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  4. #124
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    باد موسمی 608
    می کند و حرف عمو نات را مبنی بر اینکه هرکار ممکن، انجام گرفته را بپذیرد و از فرامین کلی اطاعت کرده و از آن دوری گزیند. ولی او می دانست که باید به دژ می ر فت و ناگهان فهمید که چرا... او باید می رفت، چون نمی توانست تصور مرگ تدریجی روری فراست را، در محبس، بنماید. حتی فکر مرگ او را...
    هیرو به سمت پنجره رفت و پیشانی اش را به خنکی خوشایند شیشه ی خیس چسباند و شروع به کشیدن نقشه نمود.
    مستخدمین دستور داشتند که مانع خروج او از خانه شوند، اما چون هیچ علامتی که مبنی بر قصد انجام چنین کاری باشد نشان نداده بود، پس آنها در انجام وظیفه ی خود سست شده بودند. کار ساده ای بود که دربان را برای چند دقیقه از سرسرا خارج کند. حداکثر دو دقیقه هم کافی بود. او هنوز لباس عربی سیاهی، که فریده برایش تهیه کرده بود را داشت و گرچه در زیر باران خیس می شد، ولی او را نخفی می کرد. هیچ کس در چنین روزی مانع یک زن تنها نمی شود. ا برگشت و لباس سیاه را درآورد و به شکل بسته ای کوچک تا کرد و از پله ها پایین رفت.
    خانه تاریک و پر از بوی بخور و صدای باران بود. دربان صدای پایش را روی پلکان شنید و ندید که اول به اتاق پذیرایی رفت. چند دقیقه بعد، با پریشانی از شنیدن نامش پرید و دید که برادرزاده ی ارباب صدایش کرده و از او می خواهد برایش یک چراغ آورده و به کسی بگوید که یک فنجان چای سرد با ابلیمو برایش به اتاق پذیرایی بیاورد.
    مرد، با عجله، به دنبال ماموریت رفت و هیرو فورا به اتاق بازگشت. چادر سیاه را با سربندهای حاشیه دارش که قبلا آماده کرده بود به سر کرد و دوباره به آرامی بیرون آمده، در را باز نمود و زیر باران از کنسولگری خارج شد.
    باد به شدت می وزید و به لباسش موج می داد و باران آن را خیس کرده و به تنش می چسباند. قطرات خیس آب، که از لباس بر پوستش چکه چکه کرده و از پشتش به پایین می غلتید را حس می نمود. جاده به سیلابی کثیف و تند تبدیل شده بود و ساختمان های بلند سر راه، دیدن مسیر را مشکل کرده بودند. ولی جمعیتی در خیابان ها نبود و عده ای هم که بودند، بچه هایی بودند که در میان آب، با بی اعتنایی به کثافت هایی که آب با خود حمل می کرد، می دویدند و به اطراف آب می پاشیدند و یا جلو امده و با صدای نازکشان که به سختی در زیر بارش شدید باران شنیده می شد، گدایی می کردند.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  5. #125
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    609- 614
    او به خياباني عوضي پيچيد و بعد متوجه شدكه اشتباه كرده است در سايه ي يك در فرو رفته ايايستاد و سعي كزد خود را آرام كرده و وضعيت خيابان ها را به ياد آورد------ رو بنده اش ، كه چشمانش را پنهان مي كرد ، خيس آب بودآن را كناري زد تا بهتر ببيند كه ناگهان در وحشت تكاني خورد.چون در زير آن پناهگاه تنها نبودو غريبه اي به تير عمودي چهار چوب در تكيه داده و با دهاني باز و گشاد و چشماني رميدهبه او خيره شده بود هيرو با عجله رو بنده را انداختو به زير باران بازگشتدر حالي كه از دهان باز وو متعجب مرد مشوش شده بوداميدوار بود شناخته نشده باشدولي هنوز بيست ياردي دور نشده بودكه به ذهنش رسيداگر مرد او را شناخته باشد، پس او هم بايدمرد را بشناسد . شايد يكي از ساكنان خانه ي دولفين ها يا مستخدمان پلانها بود پس مي توانست او رابه دژ راهنمايي كرده و يا شايد خبري به او دهد كه ررفتن به دژ را غير ضروري مي كند.
    با عجله برگشت مي ترسيد كه مبادا مرد رفته باشد، ولي او هنوز آنجا بود، حتي حركت هم نكرده بود، حتي حالت چهره اش هم تغيير ننموده بود. آن چشمان بي احساس هم چنان خيره بودند وقتي هيرو براي صدا زدنش خم شد، ديد كه مگسي روي يكي از حدقه هاي چشمانش نشسته و مگس ديگري از دهان باز مرد بيرون آمد.
    هيرو ناگهان خود را عقب كشيد گلويش از ترس به هم فشرده شد، برگشت و با سرعت دويد و با قدم هايش آب را به هر سو پاشيد و تلو تلو خوران از ميان خيابانهاي متروك گذشت، يك بار ديگر اشتباهي پيچيد و بعد يك بار ديگر راهش را گم كرد و بعد، به طور اتفاقي ، دوباره آن را پيدا نمود.
    بارها دژ را از بيرون و بدون علاقه ديده بود دژ قديمي ترين ساختمان شهر بود و كريسي ديوار هاي كنگره دارش را رمانتيك توصيف نموده بوددر حالي كه اوليويا چندين طرح آبرنگ از آن كشيده بود كه آن را يكبار در نيمه روز به رنگ سفيد و در غروبهاي نا معقول متعددي به رنگ هاي صورتي روشن، نارنجي يا زرد ليمويي نشان داده بود اما اكنون هيچ جنبه ي رمانتيك يا رنگارنگي در موردش وجود نداشت. از دور و در ميان باران، ساختماني تيره رنگ، با در وازه هاي باز ، ظاهر شد كه اشكال قوز كرده ي لاشخور ها در ميان كنگرهه هاي ديوارش ديده ميشدند. هيچ كس در حال نگهباني نبود، هيچ كس هم درونش نبود ، در واقع هيچ كس زنده نبود.
    بوي سرد فساد، با بوي بد فاضلاب ها . زباله ها مخلوط شده بود. كلاغي كه داشت از چيزي وسط حياط تغذيه مي كرد، ناگهان بالهايش را به هم زد و غار غار خشني سر داد كه قلب هيرو رااز ترس به تپش انداخت. نا چار شد ساختمان متروك را دور بزند و خود را راضي كند كه كسي آنجا نيست، محل فراموش شده و نگهبانان ، زندانيان را رها كرده بودند تا در سلول هاي بسته بميرند . او خود را مجبور نمود كه نگاهي به اجساد خاك نشده بيندازد كه مطمئن شود روري در ميان آنها نيست . اما لاشخور ها زودتر از او رسيده بودند و ديگر از بقاياي اجساد حتي نمي شد مذكر بودن يامونث بودن آنها را تشخيص داد چه برسد به رنگ .
    دسته اي از موي رنگ پريده در ميان بقاياي زشت ديده مي شد، سفيد يا زرد؟ مي توانست هر دو باشد. موي سفيد شده از گذر ، يا بلوند آفتاب خورده از نژاد انگلوساكسون . هيرو انديشيد:«هرگز نخواهم فهميد، هرگز نخواهم فهميد» و ناگهان حالش به هم خورد.
    باران از شدت افتاده بود و وقتي دژ را ترك نمود ، كم كم سبك تر مي شد و او مي توانست صداي غرش امواج و فرياد مرغ هاي ماهي خوار را بشنود. بخوبي مي دانست كه چه چيزي آن همه پرنده را به جزيره آورده است. سراپا خيس شده بود و بشدت مي لرزيد ، بيشتر از حالت تهوع بود تا سرما، چرا كه باد و باران هر دو گرم بودند و همچون اتاقهاي در بستهي كنسولگري كه پر از بوي نا خوش آيند بخور دكتر گيلي بود، بوي بد مرگ را به همراه داشتند.
    بوي آن بخورها به نظرش تنفر آور آمده و به خود قبولانده بود كه آنها مسئول سر درد ها و بي خوابي و بي اشتهايي اش هستند و گفته بود كه خطر ابتلا به بيماري را ترجيح مي دهد اما اكنون مي فهميد كه اصلا آنها را براي جلوگيري از بيماري نسوزانده اند، بلكه براي اين بوده كه بوي بد مرگ را از بين ببرند، و اينكه اگر با دقت بيشتري به حرف هاي اوليويا گوش داده بود، اين را مي فهميد و ايراد نمي گرفت. مطالب زيادي بود كه نشنيده بود. خود را در امنيت كنسولگري راحت عمويش كه پنجره هايش در مقابل هواي آلوده ي شهر ميله داشتند و درهايش قفل بودند كه او بيرون نود و آنچه اكنون مي بيند را نبيند، حبس كرده بود . مرده هاي خاك نشده ، كركسها و كلاغ هاي لاشه خوار و بچه ها...
    هيرو در سر راهش، به دژ ، كه با عجله از ميان آبها مي گذشت،بسختي متوجه ي بچه ها شد؛ ولي اكنون ديگر پاهايش را از زور خستگي به آهستگي بر زمين ميكشيد، غير ممكن بود كه متوجه ي آنها نشود.
    يك دو جين از آنها در اطرافش بودند. بچه هاي گرسنه اي كه در ميان كثافت هاي جاري شده از گنداب روها براي تفريح بازي نمي كردند، بلكه به دنبال غذا بودند. آنها هر تكه از كثافتي را كه روي آب غوطه ور بود را مي قاپيدند و حريصانه مي بلعيدند. موجودات كوچك بي كس كه هق هق كنان كنار در هاي بسته قوز كرده بودند و يا ضعيفتر از آن بودند كه بخواهند حركت و يا حتي گريه كنند.
    سگ لاغر وحشي اي را ديد كه جسمي را از ميان جاده بو مي كشد و وقتي صداي ضعيف شيوني از آن در آمد ، خر خر كنان به عقب جهيد . با ترس متوجه شد كه نوزاد نيمه غرق شده اي است كه با جريان آب آمده و پشت توده اي از زباله گي نموده است.
    با سرعت به جلو پريد و آن را قاپيد و بعد، متوجه نوزادي ديگر، و حتي كوچكتر از قبلي، كه كمي آنطرف تر افتاده بود شد... و يكي ديگر هم...
    بيست دقيقه بعد ، هيرو در سرسراي كنسولگري ايستاده بود ، در حالي كه نه يكي،بلكه سه نوزاد در آغوش داشت و نيم دو جين نوپاي گرسنه و برهنه و يك كودك شش ساله قحطي زده كه چون اسكلتي متحرك بود، او را همراهي مي كردند. خود آن كودك هم نوزادي در آغوش داشت كه با سر و صداي زياد گريه مي كد.
    غيبتش تازه كشف شده بود، زيرا در بان در ابتدا خيال نموده بود كه او به اتاقش باز گشته است و فقط وقتي فريده به در اتاقش زده بود و ديده بود كه اتاق خاليست، تحقيق كرده و متوجه شدند كه در جلويي عمارت قفل نيست.
    وقتي هيرو وارد شد، ديد كه سرسرا پر از جمعيت عصباني و پر سرو صداست كه همه با ديدنش به او خيره شدند و او را نشناختند. دربان كه او را به جاي زن ي در مانده از شهر گرفت ، با عصبانيت سرش داد زد و دستور داد كه فورا آنجا را ترك نمايد، ولي اصلا به او نزديك نشد و ساير مستخدمين هم با عجله به دور ترين بخش سرسرا پناه بردند گويي او خود وباي سياه مي باشد.
    يك دقيقه تمام طول كشيد كه همه فهميدند او كيست و حتي در آن زمان هم باورش برايشان سخت بود، چرا كه بازوانش پر از بچه بود و نمي توانست روبنده اش را كنار زند. بالاخره عمويش با خشم رو بنده اش را درير و گفت:«هيرو...! اين چه كلك احمقانه اي است؟»
    كليتون، چون طوفاني سهمگين،خروشيد:«چطور رفتي بيرون؟كدام جهنم دره اي رفته بودي؟ فكر مي كردم كه به تو گفته بودم... آن بچه هاي لعنتي را بگذاز بيرون! خيال كرده اي چه غلطي مي كني؟»
    هيرو لابه كنان گفت نتوانستم جلوي خودم را بگيرم،كلي بايد بيرون ميرفتم، مجبور بودم، عمو جان، شما كه متوجه هستيد، اوليويا گفت...» عمويش با صورتي سخت فرمان داد:«فورا برگرد به اتاقت، بر من مسلم شد كه نمي توان به تو اعتماد كرد كه از خانه فرار نكني، پس بهتر است براي بقيه ي مدت اقامتت در آنجا بماني.»
    -نميتوانم... بچه ها...
    -مراقبت مي كنم كه چيزي براي خوردن به آنها داده شود و بايد به همانجايي كه پيدايشان كرده اي برگردند.
    - اما عمو جان، آنها جايي براي رفتن ندارند، والدينشان مرده اند و كسي نيست كه از آنها مراقبت نمايد، دارند از گرسنگي تلف مي شوند، عمو نات ، خواهش مي كنم! كلي تو نمي تواني...! فريده! فريده كجاست؟
    او كه از پشت هيكل تنومند عمويش سرك مي كشيد، فريده را در ميان مستخدمينكه در انتهاي سرسرا ايستاده بودند مشاهده كرد. با بغضي از شكر گذاري گفت:«اوه تو اينجايي! لطفا يكي از اين بچه ها را قبل از اينكه از دستم بيفتند بگير و كمي شير گرم كن و...»
    فريده، در حالي كه چشمانش از ترس گشاد شده بود و صدايش در اثر آگاهي از خطر چون جيغ گشته بود ، با شتاب پاسخ داد:
    -نه بي بي ! دست نميزنم... مادرشان از مريضي مرده است... اينها هم حتما مي ميرند نياورشان اينجا!ببر، فورا ببرشان!
    ساير مستخدمان هم مثل يك دسته غاز ترسيده، سر و صدا راه انداخته و در حالي كه كنار در متصل به آشپز خانه جمع شده بودند، از او پشتيباني كردند، حدقه چشمانشان در صورت هاي تيره و ترسيده اشان به سفيدي مي زد.
    كلي گفت :«راست مي گويد، بايد كاملا ديوانه باشي كه اين بچه ها را به اينجا آورده اي. شايد هم آنها وبا داشته باشند. با اين وجود آنها را به خانه آوردي و انتظار داري مستخدمان از آنها مراقبت نمايند...»
    فريده جيغي زد و گريست :«نه، مراقبت نمي كنيم! نه مراقبت مي كنيم و نه دست مي زنيم!»
    - ميبيني، بايد فورابروند... فورا.
    - هيرو گفت:« پس من هم با آنها خواهم رفت.»
    - عمويش فرياد زد :« هيچ هم چنين كاري نمي كني، الآن زماني رسيده كه تو دقيقا همان كاري كه به تو گفته شده را انجام خوهي داد. آن بچه ها را زمين بگذار و به اتاقت برگرد.»
    - نمي گذارم، نمي توانيد مجبورم كنيد.
    - كلي گفت :«نمي توانيم؟» و به سرعت راه هيرو را براي خروج از در بست:«درست همين جاست كه اشتباه مي كني، به تو تنها يك دقيقه فرصت مي دهمكه تصميمت را بگيري، يا آرام به به طبقه ي بالا ميروي و يا يك نمايش مجاني براي مستخدمان ترتيب مي دهم.»
    - هيرو ديوانه وار دليل مي آورد:« كلي ما نمي توانيم آنها را بيرون كنيم، نمي بيني كه گرسنه هستند؟ آنها مي ميرند... بايد كاري كنيم.»
    - شنيدي كه عمويت گفت به آنها غذا داده خواهد شد.
    - ولي اين كافي نيست، يك وعده غذا كه فايده اي ندارد، يا دو وعده... يا حتي بيست وعده، چه فايده اي دارد كه به هر كدام قطعه اي نان دهيم و دوباره به خيابان ها بيندازيمشان؟ آنها به كسي نياز دارند كه مراقبشان باشد، آنها...
    - فريده به تندي گفت:« نه مراقبت مي كنيم، نه دست ميزنيم، فورا بفرستشان بروند، قبل از اينكه همه اينجا بميريم.»
    - سي ثانيه.
    - كلي، خواهش مي كنم!... عمو جان، باغ خانه ي تابستاني كه هست، من خودم از آنها مراقبت مي كنم... من...
    - متاسفم هيرو، ولي غير ممكن است. من بايد به فكر مستخدمان هم باشم. خودت خوب ميداني، ولي شايد بتوانيم سلطان را وادار نماييم تدبيري براي مراقبت از آنها انجام دهد ، و بعد...
    - ولي دير مي شود ! براي اينها خيلي دير مي شود، اينها خيلي كوچك اند، خواهش مي كنم ، عمو نات.
    - كلي با سنگدلي گفت:« چهل ثانيه»
    - اوه كلي، خواهش مي كنم.. مگر نمي بيني...
    آنها هم فرا موش كرده بودند كه در عمارت باز مانده است و صداي قدم ها را هم نشنيدند. اما ناگهان، كس ديگري هم آنجا بود كسي كه در چهار چوب در، پشت كلينتون، ايستاده و از كنار شانه هاي كلينتون به دختري كه با لباسهاي خيس چسبان، زانو زده بود و بچه هاي گيج استخواني را در بغل داشت، نگاه مي كرد.
    «روري!» هيرو با بغضي كه نه حالت تعجب داشت و نه شكرگذاري، بلكه تنها نشانه اي از آسودگي كامل بود ، ادامه داد:«روري، يه كاري بكن»
    كاپيتان اموري فراست با مهرباني گفت:«حتما، ولي چه كاري؟»
    كلينتون با نفرت چرخي زد و هيرو، در حاليكه در لباس هاي خيس تلو تلو مي خورد و تحت الحمايه هاي ترسيده اش دنبالش مي كردند، دويد و از كنارش رد شد.
    - مي گويند نمي توانم بچه ها را اينجا نگه دارم، ولي اينها بايد به يك جايي بروند و اگر رهايشان كنم حتما مي ميند، چون كسي را ندارند، هيچ كس برايشان اهميتي قائل نيست و نمي توانند ... من نمي توانم...
    روري، در حالي كه يكي از بچه ها را در آغوش لرزانش مي گرفت و با بي علاقگي نگه مي داشت ، گفت:« مراقب باش»
    هيرو مكثي كرد و نفسي لرزان كشيد و تلاش نمود كه متانت خود را حفظ كند. كلينتون، با سرعت، قدمي به سمت هيرو برداشت و ناگهان ديد كه راهش توسط بازويي پولادين بسته شده است.
    كاپيتان فراست با سردي گفت:« مراقب بچه باش»
    كلينتون كه صورتش ديگر از غضب سرخ نبود ، بلكه مجموعه اي از همه ي رنگ ها مي شد، با زمزمه اي خشن گفت:« اينجا چه مي كني؟ چه مي خواهي؟ ادوارد گفته بود كه به او قول داده اي... امكان ندارد كه تو را آزاد كرده باشند!»
    - قصد چنين كاري نداشتند، ولي فراموش كردند، كه در سلول را قفل كنند و بعد همه فرار كردند و دژ را ترك نمودند. نهايتا فرقي با آزاد سازي نداشت.
    كلينتون با همان صداي خفه گفت:« اگر حرفي براي گفتن به من داري بزن و برو بيرون.
    - منظورت در مورد زهره است؟ چيزي ندارم كه به تو بگويم، اصلا براي ديدن تو به اينجا نيامده ام.
    «پس چرا...؟ » حرف كلينتون به تندي توسط نا پدري اش قطع شد:«فكر مي كنم اصلا



    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  6. #126
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    از صفحه 615-616

    برايمان اهميت ندارد كه چرا اينجايي يا چطور آمده اي و يا چه كسي را مي خواهي ببيني، ولي اگر فوراً از اينجا خارج نشوي، نگهبانان را صدا ميكنم.
    روري مؤدبانه باز پرسيد: كدام نگهبانان را؟ فكر نمي كنم كسي از آنها باقي مانده باشد.
    - روي آنها حساب نمي كنم! هنوز آنقدر سفيد پوست در شهر باقي مانده است كه با خوشحالي متحد شوند. پس به تو نصيحت مي كنم كه فوراً اينجا را ترك نمايي.
    - حتماً قربان با من مي آيي هيرو؟
    مشت كلي بسرعت به سوي روزي پرتاب شد و روري هم با همان تندي جاخالي داد و ضربه را دفع نمود. در لحظه بعد كنسول محكم بازوي نايسري اش را گرفته بود و او را سريع به عقب كشيد. « كافي است كلي! بعد برگشت و مستخدمان را كه با چشماني گرد و دهاني باز در انتهاي سرسرا ايستاده بودند مرخص نمود. وقتي در پشت سرشان بسته شد. به طور خلاصه گفت: من هيچ نزاعي در مقابل مستخدمانم نمي خواهم ... يا در مقابل هيچ كس! حالا از اينجا برو بيرون، فراست.
    روري پرسيد: خب هيرو؟
    - مي توانم بچه ها رابياورم؟
    - چرا كه نه! اتاق كه زياد داريم
    كلي فرياد زد: هيرو ! تو نمي تواني ... به تو اجازه نمي دهم! من ... صدايش خفه شد. كنسول با لحني برنده گفت: ساكت باش كلي اصلاً حرفي بر سر رفتن او نيست.
    هيرو گفت: چرا هست متأسفم عموجان، خيلي خيلي متأسفم! اميدوار بودم .. نتوانست ادامه دهد. سرش را با ناتواني و افسوس تكان داد و متوجه شدكه خطوط عاجزانه صورت عمويش بشدت عميق شد.
    آقاي هوليس مرد صبوري بود. ولي اخيراً بيش از اندازه تحمل كرده و ديگر كاسه صبرش لبريز شده بود. به آرامي و سردي گفت: بسيار خب، به سن قانوني رسيده اي و آنگونه كه در بعضي از مسائل و مشكلات ثابت كرده اي، خانم خودت هستي اما به تو مي گويم هيرو، اگر با آن برده فروش بروي ديگر به اين خانه بر نمي گردي، دستهايم را از تو مي شويم و ديگر كاري با تو نخواهم داشت. آيا روشن هست؟
    - بلو عمونات، من ... من متأسفم.
    - من هم همينطور، اسبابهايت را برايت خواهم فرستاد. خداحافظ.
    - خداحافظ عمو نات
    كلي خود را از دستهاي ناپدري اش خلاص كرد و براي گرفتن هيرو حمله نمود و داد زد. هيرو... كه روري دخالت كرده او را به كناري زد و مشتي حواله او نمود.
    مشت، آنقدر كه مي توانست محكم نبود. چون بچه اي كه د رآغوش داشت مانع شد. اما او حسابي داشت كه بايد تصفيه مي كرد. كليتون به كنار ديوار پرتاب شد و با صورت در كنار آستانه در اتاق پذيرايي به زمين افتاد.
    روري ، با خونسردي گفت: اين را به تو بدهكار بودم... بيا هيرو وقتش است كه برويم. خم شد و يكي از نوپايان گريان را برداشت و زير باران با هم خارج شدند و بچه ها با گيجي و مطيعانه آنها را دنبال كردند.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  7. #127
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    صفحه 617 تا صفحه 618
    كاپيتان فراست، در حاليكه موشكافانه مهمان خيسش را بررسي مكرد گفت: مثل اينكه تاريخ تكرار مي شود بهتر است فورا" آن لباسها را در آوري، داهيلي تا رسيدن لوازمت، لباسهاي خشكي به تو قرض ميدهد.
    آنها يك بار ديگر در خانه دولفينها بودند و گرچه اكثريت افراد خانه چندان از دور نماي نگهداري بچه هاي گرسته كه شايد آلوده به وبا باشند راضي نبودند ولي فرمان كاپيتان كه توسط نص صريح قرآن كه عمل به كار خير را مي ستود حمايت مي شد ، بر بي ميلي آنها فائق آمد. حاجي رتلوب تاييد كنان گفته بود همه چيز در دست خداست. اطعام گرسنگان و يتيمان كار خيري است اگر قضا بر اين باشد كه اكنون بميريم اين روش مرگمان باشد چرا بايد خود را بر سر آنچه مقدر شده به دردسر بيندازيم؟ لله (كنيز) به بچه ها غذا دادند و پيامي براي دكتر كيلي فرستاده شد و جمعه بيرون رفتتا شير بيشتري براي ذخيره كردن بخر هيرو و كاپيتان فراست در اتاق طبقه بالا كه كاسكوي سفيد همچنان روي ميله نقره اش خودنمايي مي كرد و بچه گربه ايراني كه اكنون به گربه اي با وقار و بزرگ تبديل شده و روي كوسن خوابيده بود تنها شدند.
    هيرو طي ساعات گذشته اصلا" متوجه خيسي لباسش نشده بود ولي اكنون به استخري كه از آبهاي چكيده شده لباسش روي فرش ايجاد شده بود و بعد به لباسهاي خود روري نگاهي انداخت و گفت : لباسهاي خودت هم به مان اندازه خيس است .
    - بله هستند آخرين باري كه غذا خورده اي كي بوده است؟
    هيرو تكاني خود و گفت: نمي دانم، ظهر فكر مي كنم چطور؟
    - تقريبا" به لاغري همان بچه ها به نظر مي آيي اصلا" برازنده تو نيست اصلا" نبايد جا مي ماندي نمي شد براي يك بار هم شده عاقلانه رفتار كني و با زن عمو و دختر عمويت و بقيه بروي؟
    هيرو چشمانش را از لكه نم روي فرش بلند كرد و مختصرا" نگاي به او انداخت و بعد بودنجواب نگاهش را برگرفت روري به تندي مثل اينكه هيرو حرفي زده باشد در پاسخش گفت : مي دانم و عميقا" از تو متشكرم.
    هيرو باسردي گفت: احتياجي نيست به هيچ دردي نخوردم.
    - اينطوري حرف نزن شايد نتيجه اي نداشت ولي تلاش است كه اهميت دارد.
    هيرو به تلخي گفت : براي چه كسي؟
    - براي خودت. البته چه كسي غير از خودت ! تو كسي هستي كه بايد خودت زندگي كني اگر كسي به تو مي گفت كه تمام آن بچه هايي كه جمع كرده اي در عرض يك هفته به هر حال خواهند مرد فكر نمي كنم آنها را همانجا رها ميكردي ، يا شايد هم ميكردي؟
    - نه و آنها هم نمي ميرند.
    - شايد بميرند بايد اين مطلب را قبول كني و اگر مردند ....
    هيرو به تندي ، گريست : نمي ميرند ، نمي ميرند. آنها بيمار نيستند فقط گرسنه اند حتما" صد بچه ديگر مثل اينها وجود دارند هزاران تن... اگر فقط ميتوانستيم...
    روري خنده كنان دستي به نشانه اعتراض بلند كرد و گفت : نگو! بايد مي دانستم كه مصيبت در راه است. برو قبل از اينكه سينه پهلو كني يك لباس خشك بپوش. به تو اخطار مي كنم اگر روي دستم بيمار شوي تمام تحت الحمايه هايت را به خيابانپرت مي كنم من دست تنها توانايي اداره يك يتيمخانه را ندارم.
    هيرو براي مدتي طولاني به او خيره شد چشمانش گشاد و پر از سوال بود. بعد رنگ به صورت سفيدش آمد و دوباره آن را جوان و درخشنده وزنده كرد. نفسي به آسودگي كشيد و گفت: متشكرم و چنان لبخند زد كه گويي يكه هيديه افسانه اي گرفته است.
    وقتي پرده پشت سرش افتاد و صداي قدمهايش در ايوان محو گشت لخند روري هم ديگر چيزي بيش از سايه اي از تبسم نبود.
    روري از اينكه بالاخره خود را در تله عاطفي مي ديد كه سالها بود با تلاش از آن مي گريخت دستپاچه شده بود و اين به تصوراتش مبني بر آن مصون است پايان مي داد آن هم در ميان همه مردم ، آن هم توسط هيرو هوليس ! يكي از آخرين زنهايي در دنيا كه


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  8. #128
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    به قول خودش چنگی به دل میزد. که احتمالا به همین دلیل بودکه نا آگاهانه گرفتار شده بود.او حتی امدن این حس را هم متوجه نشده بود.گرچه طی هفته های پیش زیاد هم در موردش فکر کرده بود ولی همیشه به گونه کسی بود که دیگر هر گز او را نخواهید دید. و ان را پذیرفته بود.قطعیتی در مورد ان بود که هیرو را بخشی از گذشته غیر قابل دسترس نموده بود و او افسوس بیهوده نمیخورد و اندیشه بیهوده نمیکرد.بعلاوه زندگی خودش ظاهرا بزودی به پایان میرسید و مطمئن بود که کسی ،دان یا خانواده هیرو ،ترتیبی داده اند که هیرو را به محل امنی از اروپابفرستند.او با امنیت به وطنش میرسید و این تا آنجا که به خودش مربوط میشد.پایان ماجرا بوده و برای هردویشان بهتر بود.
    او اصلا آمادگی شنیدن خبر باتی ،مبنی بر اینکه هیرو هنوز در زنگبار است ،را نداشت و کمتر از آن ،آماده عکس العمل خشونت آمیز خودش نسبت به آن بود.درست مثل این بود که کسی بدون انگیزه یا اخطار قبلی ،ضربه محکمی به صورتش زده باشد.پس از گذشتن اولین لحظات بی ارادگی ناشی از ناباوری فشوک به خشمی بر باتی ،دان ،کلیتون ،هولیسها و سرهنگ ادوارد تبدیل شد که به هیرو اجازه ماندن داده بودند و برخود هیرو که اینقدر احمقانه لجاجت کرده و اصرار به ماندن نموده بود.
    بسختی آنقدر در خانه ماند که لباسهاش پاره ای که با آنها دژ را ترک نمود ،عوض کرده و بدون هیچ ایده واضحی به سمت کنسولگری حرکت کرده بود.تنها میدانست که میخواهد به آنها بگوید که دقیقا چه فکری در موردشان میکند.تنها وقتی که از درباز عمارت وارد شد و او را سراپا خیس و درمانده و یک بار دیگر به طور مصیبت باری درگیر خیر خواهی دید ،درک کرد که هیرو برایش چه مفهومی دارد.شاید چون اصلا از نظر ظاهری تطمیع کننده نبود ،ولی اصلا قیافه اش برایش فرقی نمیکرد ،و در آن لحظه فهمید که هر گز هم اهمیتی نخواهد داشت.
    کشف خوشایندی نبود ،در آن لحظه فهمید خشم کوری که او را وادار به دزدیدن هیرو نمود ،اصلا ربطی به زهره نداشت ،بلکه ریشه در حسادت داشته است.حسادت به کلیتون مایو که باید به هرنحوی مانع ازدواجش با هیرو میشد و اگراین امکان نداشت ،حد اقل باید دست دوم او را داشته باشد.
    روزی اندیشید ،"باید دیوانه شده باشم "،بعد فیلسوفانه شانه هایش را بالا انداخت و رفت که یک بار دیگر لباسهای خیسش را عوض کند و به رئلوب خبر دهد احتمالا بزودی بچه های دیگری هم اضافه میشوند ،پس باید ترتیباتی برای اقامت آنها داده شود.شاید اگر میدانست که در واقع خود را درگیر چه ماجرایی کرده ،در موردش کمتر فیلسوفانه فکر میکرد... یکی از بچه ها ،اولین نوزادی که هیرو گرفته بود ،روز بعد مرد و یکی دیگر ،روز بعد از آن اما چون مرگ آنها مربوط به گرسنگیو غفلت بود و ربطی به وبا نداشت ،ساکنان خانه دولفینها بی جهت نترسیدند.به هر حال تا آن زمان حد اقل یک دوجین نوپای دیگر به گروه اول و بیست بچه اواره ،از دو تا شش ساله هم اضافه شده بودند.
    باتی خبر را برای دکتر کیلی برد و او را د راولین فرصت به آنها سرزد و نه تنها قول یاری داد بلکه با خود یک دوقولی به زور یک ماهه آورد که آنها شیون کنان در خانه ای متروک در کنار جسد والدینشان که مرده بوند ،یافته بود.او اقرار کرد :" نمیدانستم با آنها چه کنم ،چون همسرم که حالش خوب خوب نیست با کورکها و ورم غدد بذاقی و گلوی گرفته در حالتی نیست که بتواند از بچه های کوچک مراقبت کند.مستخدمانم همه تهدید کردند که اگر انها را به خانه ببرم ،میروند وقتی این خبر را شنیدم ،تو را دعا کردم"
    هیرو ،با غم گفت :"ولی عمو نات نکرد .فکر میکنم خلی از دستم عصبانی باشد"
    -نمیتوانم بگویم که تعجب میکنم ..باید همه جنبه ها را در نظر بگیری او یک پزشک نیست و عموی تو و مسئول تو میباشد که برایش درک مسئله را مشکل میکند.بلاخره اوهم راه میاید.
    -کاش میتوانستم این را باور کنم ! اما فکر نمیکنم ...نمیتواند بفهمد که چگونه به خاطر روزی توانستم به اینجا بیایم....منظورم کاپیتان فراست است.
    دکتر کیلی با صداقت اقرار کرد :" مطمئن نیستم که خودم هم بفهمم ،اما عمیقا متشکرم که حس کرده ای میتوانی اگر حتی برای نجات بخش کوچکی از این کودکان بد شانس ،مفید باباشی ،خودش خیلی مهم است.کار زیادی در مورد بزرگتر هایشان نمیتوانیم بکنیم .فقط باید امیدوار باشیم که از این واقعه چند درس ابتدایی در مورد اقدامات بهداشتی بگیرند ،گرچه شک دارم. ظاهرا به چنین بلاهایی به عنوان مصیبتی که توسط خدا یا جادوگران فرستاده شده ،مینگرند وقتی همه چیز پایان گرفت ،آن را تا دفعه اینده فراموش مینمایند و هیچ اقدامی برا ی جلوگیری از وقوع مجدد آن نمیکنند.اکنون هم تنها کاری که میکنند خواندن دعاو در کردن ترقه برا یترساندن ارواح شیطانی است و یا اینکه صورتهایشان را سفید کنند ! اما همچنان زباله خود را به خیابانها ریخته و .....


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  9. #129
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    ... فكري براي به خاك سپردن لاشه ها نمي كنند ، بسيار نااميد كننده است .
    ولي به نظر هيرو نااميد كننده نبود . البته دو تن از نوزادان مردند ، ولي بقيه به غذا و مراقبت ، پاسخ مناسب داده و در همين مدت كم به نظر گوشت آلودتر به نظر مي آمدند . طي سه روز تعداد بچه ها به پنجاه تن رسيده بود ، و ساعت به ساعت بيشتر هم مي شدند خبر پخش شده بود كه در خانه دلفين ها غذا و سر پناه يافت مي شود ، پشت درها از گروه پر سر و صدايي كه براي ورود التماس مي كردند شلوغ شده بود .
    اگر دست هيرو بود شايد همه آن ها را راه مي داد ، ولي آن قدر به او اختيار داده نشده بود . روزي در اين مورد مثل سنگ خارا بود . روزي فقط مي توانست بچه هايي را كه كوچكتر از آني بودند كه بتوانند به تنهايي مقاومت كنند را نگه دارد ، ولي نه والدينشان يا هيچ آدم بزرگ ديگري را .
    روزي گفت :" اگر چنين نكنيم خودمان از دست رفته ايم . بايد يك جايي حدي معلوم كني و دورش را خط بكشي . هر بچه بالاي هشت سال بايد خودش مقاومت كند .بسيار خوب ده سال اما اين حداكثر سن است !."
    هيرو التماس كرد : " نمي شود ، حداقل چند تا از زن ها را هم قبول كنيم ؟ مي توانند در نگه داري از بچه ها به ما كمك كنند ، بدجوري به كمك نياز داريم ."
    روزي اين مطلب را قبول داشت ، ولي اجازه نداد . و توسط رئلومب و خدمه اش هم پشتيباني شد .بلاخره توانستند به جمعيت بقبولانند كه تنها بچه هاي كوچك راه داده مي شوند و بقيه را پراكنده نمايند .
    قدرت فرماندهي و احترامي كه روزي نزد خدمه و اعضاي خانه اش داشت ، باعث شد كه همه اين ماجرا را طاقت آورده و غير از كمي غر زدن هيچ كدام از كشف اين كه خانم هوليس اجازه دارد خانه را موقتا به پرورشگاهي تبديل كند ، نشوريدند . البته آن ها هم تلاش هيرو را براي نجات فرزند زهره فراموش نكرده بودند . آن ها در واقع بدون كمك هم باقي نماندند، چون با يك كالسكه خانم پلات راه خود را به سختي از ميان باران (؟) و خيابان هاي تنگ گشود ودر مقابل خانه دلفين ها متوقف شد و اولييويا كردول با چموان بزگي از آن پياده گشت .
    اوليويا ، در حالي كه رطوبت ، روبان زينتي كلاه نامعقولش را تكان مي داد ، توضيح داد : " عمويت به من گفت كه كجا رفته اي ، متاسفانه بايد بگويم خيلي از دستت عصباني است و ظاهرا بيني كليتون شكسته كه جاي بسي افسوس است چون كاملا قيانه اش را خراب خواهد كرد . اما گرچه قبلا هم هيچ اشكالي نداشت ، البته منظورم بودن تو در اين جاست عزيزم ، نه بيني كليتون. اكنون كه كاپيتان فراست هم حظور دارد ، واقعا بايد يك همراه داشته باشي تا فقط ظاهرا كمي آن را كمتر ... خب به هر حال ، مي دانم كه حتما خيلي به كمك نياز داري و من هم اصلا اهميت نمي دهم كه كجا بخوابم ، حتي روي زمين هم خوب است ، تو هم اصلا فكر نكن كه مي تواني مرا پس بفرستي ، چون من نمي رود ! "
    هيرو هم خيلي تلاش نكرد كه او را پس بفرستد ، چون اهميت كاري كه در ابتدا آنقدر ساده انگاشته بود را كم كم درك مي كرد و اين كه اگر شكست مي خورد ف چه فاجعه بزرگيرخ مي داد .
    باني به او اختار داده بود ؛ " برنده نمي شي خانم ، عاقلانه نيس ،اگر شيطونكاشون مريض بشن يا بميرن ، همه شهر شما رو سرزنش مي كنند . البته اگه اول خونه رو رو سرمون خراب نكنن . اگه هم بمونن ، هيچ كس ازتون تشكر نمي كنه . اين روشيه كه بهش عمل مي كنن ، چون راه ديگه اي بلد نيستن - آدم هايي وحشي ، بت پرست ، فقير و لختي هستن . "
    وقتي هيرو حرف هاي باتي را براي روزي تعريف كرد ، او حتي خنديد و گفت كه باتي يك آدم پير بدبين و غرغرو است و هيرو نبايد به او گوش كند . اما هيرو مي دانست كه باني حقيقت را گفته است . اگر چنين بود ، پس دلايل ديگري هم كه تنها خيرخواهي نبودند ، وجود داشت كه نبايد اجازه مي داد اين كار خطرناك هم مثل ساير كارهايش به شكست منتهي شود ! پس ورود اليويا را را خوشامد گفت ، چرا كه علي رغم تمام سبك سري هايش مي شد به او اعتماد نمود كه مراقبت مي كند آشپزخانه تميز نگه داشته شود . پنجره ها باز باشند و آب جوشيده شود ؛ موضوعاتي كه هنوز براي اكثريت اهل خانه غير ضروري و بي اهميت بود و بايد به طور مداوم روي آن ها نظارت مي شد .
    اوليويا تنها داوطلب نبود ، هنوز يك ساعت از ورود او نگذشته بود كه دربان خانه دلفين ها ، ملاقاتي ديگري را با چمدانش راه داد و او بدون اعلام قبلي وارد اتاقي شد كه هيرو داشت موقتا كف زمين را با حصير مي پوشاند .
    " چه خوب ! پس واقعيت دارد ، ترزتيسوت ، در حالي كه با علاقه او را مي نگريست ، ادامه داد : " مستخدمينم اطلاع دادند كه در اين جا پرورشگاهي تاسيس كرده اي . حال شما چطور است هيرو ؟ مدت ها از آخرين ديدارمان گذشته و مي بينم خيلي لاغر شده اي . "


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  10. #130
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    623-624
    هیرو تلاشی نکرد که تهنیت یا لبخند ترز را پس بدهد بلکه پوست کنده و بدون احساس گفت: ((چه می خواهید؟))
    _خب که کمکم را به شما تقدیم کنم چه چیزی غیر از این؟ اگر به آنها نیاز داشته باشید که بوضوح می بینم دارید، من از کار سخت یا وبا نمی ترسم و زبان این مردم را بهتر از شما صحبت می کنم، تنها به من بگو می خواهی چه کاری کنم تا آن را انجام دهم.
    هیرو بسردی گفت: (( نمی خواهم هیچ کاری بکنی متشکرم ما خودمان خیلی خوب از عهده امور برمی آییم و احتیاجی به کمک نداریم))
    _آه،منظورت این است که دلت نمی خواهد من اینجا باشم که کاملا درک می کنم ولی آیا این بچه ها اهمیت می دهند که چه کسی به آنها غذا می دهد؟ البته که نه!عاقل باش مادموازل،حالا که اینجا هستم نخواهم رفت،چون به چشمان خودم می بینم که آنچه دربان گفت درست است،در حال حاضر کوچولوهای زیادی در خانه هستند و واضح است که بزودی بیشتر هم خواهند شد. خیلی خیلی بیشتر!در چنین موقعیتی نمی توانی به کسی که حاضر به کمک است پشت کنی،مگر نه؟
    هیرو به آرامی گفت: (( بله،حق با شماست.))
    ترز آنجا ماند و قبل از پایان گرفتن روز،هیرو اصلا فراموش کرد زمانی بوده که از او خوشش نمی آمده است و همه چیز را بخشید: کلکش را بر سر اسلحه ها، رابطه اش با کلیتون و زخمهایی که به غرورش زده بود.این ترز جدیدی بود،خودنمایی و تظاهرش فراموش شده بود. لباسهای پاریسی اش کنار گذاشته شده بود و گل سر مد روزش زیر تکه پارچه ای که دهاتی وار به سرش بسته بود،پنهان شده بود. خندان و خستگی ناپذیر و رام نشدنی بود. ترز هیچ علاقه ای به بچه ها یا امور خیریه نداشت ولی برای سازماندهی متولد شده بود. در ذاتش نبودکه در زمان بحران با تنبلی در خانه خودش بماند. تسلطش به زبانهای محلی او را قادر می کرد که به طور مشخص بر زنان خانه قدرت بیشتری از آنچه هیرو می توانست بدست آورد،اعمال نماید. هم مستخدمین و هم بچه ها از او به گونه ای حساب می بردند که از الیویای مهربانتر و نازک قلب تر اطاعت نمی کردند. ترز به زبانهای عربی و سواحیلی با آنها اوقات تلخی کرده،یا تحسینشان می کرد و در بدست آوردن تخت،تشک،ملحفه و لباس اضافی از کنسولگری ها،شرکتهای اروپایی،بازرگانان ثروتمند و ملاکان مختلف جزیره معجزه می نمود.خانه دلفینها جزو قدیمی ترین ساختمانهای زنگبار بود. عمارتی چهار طبقه، بزرگ،جادارو پر از اتاق،اما طولی نکشید که قدم به قدم آن پر شد؛ زیر هر طاق ایوان،به یک خوابگاه چندنفری تبدیل شد و در حیاط چادر زده بودند تا جای بیشتری فراهم شود.اما هیرو هنوز راضی نشده بود،چون دکتر کیلی با بی توجهی در مورد وضعیت وخیم ساکنین شهر آفریقایی آنطرف مرداب مطالبی تعریف نموده بود. دکتر کیلی گفته بود : (( طبق آنچه که شنیده ام وضعیت بچه های آنجا بسیار بدتر از اینجاست. چون والدین و خانواده هایشان کلا مرده اند و کسی باقی نمانده که به آنها غذا دهد و مراقب آنها باشد ولی نمی توانیم کاری برایشان انجام دهیم.))
    هیرو متفکرانه پرسید: (( چرا خودمان برای آوردنشان به آنجا نرویم؟))
    ((خدای من!)) دکتر که فراموش کرده بود هیرو چگونه نسبت به چنین اطلاعاتی عکس العمل نشان می دهد ناراحت شده و با وحشت گفت: (( به هیچ وجه! تو هم نبینم که چنین کاری کنی خانم جوان! من حتی خودم هم به آنجا نرفته ام و قصد هم ندارم که بروم. بدون اینکه برای شکار بیشتر برویم همین طور هم بقدر کافی کار داریم که نمی توانیم به آن برسیم بعلاوه تنها بیماری را با خود می آوریم و جان تمام بچه های این خانه را به خطر می اندازیم.))
    هیرو خندید و با تعجب گفت: (( خب حالا آقای عزیز اگر مرا ببخشید باید بگویم چرندیات محض است. از شما تعجب می کنم! تک تک بچه های این خانه در ارتباط مستقیم با وبا بوده اند و خود شما هم این را می دانید! به همین جهت اینجا هستند. چون تمام آنها والدین و خانواده هایشان را از دست داده اند و اکثرا کسی را ندارند که از آنها مراقبت نماید. بعلاوه مطمئنا وبای آنجا فرقی با بقیه قسمتها ندارد. پس اگر می توانیم از یتیمهای شهر سنگی مراقبت نماییم چرا آن را از بچه های شهر آفریقایی دریغ کنیم؟ خطر سرایت بیماری که مطمئنا نمی تواند بیشتر باشد میتواند؟))
    _به عنوان یک دکتر باید بگویم نه فکر نمی کنم ولی مناظری که با آنها روبرو خواهی شد بسیار وحشتناکتر خواهد بود به همین دلیل هیچ کدام شما به آنجا نمی روید و این دختر عزیزم یک دستور است!و نبینم آن را فراموش کنی!
    هیرو با فروتنی فریب آمیزی گفت: ((نه دکتر.)) و آن را فراموش هم نکرد. وضعیت بچه های یتیم کوچه های کثیف آن طرف مرداب که طبق گفته دکتر کیلی کسی نبود که


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








صفحه 13 از 15 نخستنخست ... 39101112131415 آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/