از صفحه 601-602
آنها را از علاقه خسته كننده هلريت به اصلاحات و نقطه نظرات عجيب برادرش، باركلي ارث برده است. بالاخره بيست و دو سالگي، سن بالايي نبود. هنوز خيلي جوان بود و اخيراً تجربيات آزاردهنده اي را تحمل كرده بود كه حتي فكر زمان بزرگتر از او را نيز زير رو مي كرد. او تنها مي توانست اميدوار باشد كه رنگ پريدگي و بي عاطفگي نامشخصش مربوط به چيزي فريا تأسف براي مرگ آن بچه دو رگه باشد. چون اگر چنين بود، موقعيتي لعنتي و منفور ايجاد مي كرد كه نبايد در مورد آن فكر مي شد.
هيرو هم سعي مي كرد به آن فكر نكند، گرچه در روزهاي طولاني و بي هدفي كه جز نشستن، كاري براي انجام دادن نداشت، مشكل بود او با تنبلي وانمود به كتاب خواندن با دوختن، با گوش دادن به صداي باراني كه از ناودان مي ريخت، مي كرد. نخلهاي مرطوب در باد تكان مي خوردند و امواج بي پيايان، ساحلهاي مرجاني را هدف گرفته بودند او هرگونه فكري را از خود دور مي كرد. مغزش را عليه آن چون كتابي كه در دستش گرفته بود و نمي خواند، مي بست اما ذرات عجيبي از خاطرات از ميان آن فرار كرده و او را عذاب مي دادند.
- خداي من يك پري دريايي گرفتيم! .... تو مخالق برده داري هستي مگر نه؟ ... فرسنگ، آنسوي انتهاي اين دنياي پهناور ... و گمان نكنم اين تنها يك سفر باشد .... خانم هوليس بيچاره ، اين هم نتيجه پاك و زودباور بودن توست..... من هيچ وقت با انصاف نبوده ام. خداحافظ كالانه اي دوست داشتني من ...... كبوتر سفيدي كه در آينه پنجره مي خواند، بوي گلهاي آفتاب خورده زير ايوان سنجاقكهاي باغ خانه سايه دار و داستان يك مرد باريك و قهوه اي و بسيار مطمئن .... چطور مي تواني بتلخي از كسي متنفر باشي و همچنان آن را با لرزشي كه اصلاً تنفر آور نبود به ياد آوري؟ .... خوشحالم كه نمي تواني فراموشم كني .......
نه كليتون و نه عمويش در مقابل هيرو از اپيدمي صحبتي نمي كردند و گرچه فريده و ساير مستخدمان، با صورتهاي ترسيده به وظايف خود مي پرداختند اما بندرت از آنچه در شهر مي گذشت حرفي ميزدند و هيرو هم نمي پرسيد.
دكتر كيلي براي ديدنش نيامده بود، چون بقدري سرش شلوغ بود كه فرصت ملاقاتهايي از اين قبيل را نداشت و گرچه خانم كيلي مي خواست سري به هيرو بزند، ولي سرماي سختي خورده كه همراه با گلودرد بود و تنها توانست به ارسال نامه اي دوستانه و دسته اي گل اكتفا نمايد. ولي اوليويا كردوان هر وقت كه مي توانست مي آمد و اين او بود كه براي هيرو اخباري از شهر آورد كه در گرما و باران و روزهاي كاهلانه آن خانه مغموم تغييري ايجاد نمود.
اوليويا گريه كنان و پريشان و سراپا خيس در يك بعد از ظهر باراني وارد شده او هيرو بچه ها آنها بدترين بخش اين ماجرا هستند. منظورم آنهايي كه از وبا مي ميرند نيست، گرچه آنها هم عده زيادي مي شوند. كوچولوهاي بيچاره اما منظور بچه هايي است كه والدينشان مرده اند و هيچ كس نيست كه از آنها مراقبت كند. طفلكي ها در خيابانها پرسه زده و از فاضلابها آشغال مي خوردند و يا چون كسي نيست كه به آنها غذا دهد، مي ميرند. و سگها ...! نمي داني چقدر وحشتناك هستند! هيوبرت مي گويد كه از خوردن گوشت انسان، اينقدر وحشي و درنده شده اند. درست مثل گرگ و شبها بچه ها را از مادرانشان مي قاپند . بچه هاي زنده را ! اوه، اگر فقط مي توانستيم كاري نيم من مستخدمانم را با غذا بيرون فرستادم. اما كم كم دارم فكر مي كنم حتماً غذاها را فروخته اند و هيوبرت هم اجازه نمي دهد خودم غذا ببرم، چون مي گويد... خب، فكر مي نم حق داشته باش، ولي .......
داستانهايش از وقايع شهر، هيرو را بر انگيخت كه از عمويش نخواهد در صورت امكان يك آشپزخانه سوپ پزي، جايي در شهر درست كرده يا تعدادي از بچه هاي بي پدر و مارد را به كنسولگري بياورند. اما عمويش گفت كه اجراي هر دو مرود غير ممكن است.
او گفت: تو اصلاً متوجه بزرگي بحران نيستي اگر جماعت زيادي از مردم براي گرفتن سوپ صف بكشند تنها به سريعتر پخش شدن وبا كمك مي كند. چون هر جايي كه مردم جمع مي شوند، مرگ و مير هم بيشتر مي شود در آن صورت بيشتر از آنكه نجاتشان دهي، موجبات مرگشان را فراهم مي آوري در مورد تبديل اين خانه به يك پرورشگاه، بايد بگويم كه مستخدمان فوراً خارج مي شوند، همينطوري هم خيلي ترسيده اند، چه برسد به آن موقع
- ولي ولي مطمئناً كسي بايد كاري انجام دهد، عمو نات
كليتون كه بوي خطر را حس مي كرد با لحني برنده گفت: حواست را جمع كن هيرو، تو خودت را داخل نمي كني، هيچ كاري نيست كه تو يا هر كس ديگري بتواند برايشان انجام دهد، جز اينكه مراقب باشي خودت بيمار نشوي!
ناپدري اش بكلي اخمي ملامت بار كرد و با لحني تسكين دهنده گفت: هر كاري كه
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)