صفحه 13 از 17 نخستنخست ... 391011121314151617 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 121 تا 130 , از مجموع 161

موضوع: رمان جایی که قلب آنجاست

Hybrid View

پست قبلی پست قبلی   پست بعدی پست بعدی
  1. #1
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    بد خوابيدم با اين وجود صبح فردا خودم را سرحالتر و شادابتراز شب قبل حس مي كردم حالم بهتر بود
    بدنم از آن سستي و رخوت تب آلود درآمدهبود اما هنوز گاهي آن سرگيجه را در سرم احساس مي كردم . صبحانه را در اتاقم خوردم

    بعد حمام كردم و موهاي نا مرتبم را با كش سر پشت سرم بستم روي تختم نشسته بودم و
    كتابي از كتابخانه مادر دستم بود . نگاه ماتم روي صفحه باز كتاب بود اما فكرم فرسنگها از معناي آن واژه ها فاصله داشت . با صداي در اتاق از جا پريدم نگاهم به سمت دراتاق چرخيد با ديدن آيدا و صهبا در آستانه در كتاب را بستم و به رويشان لبخند زدم
    صهبا مثل هميشه شاد و سر زنده سري تكان داد و گفت سلام . چطوري يا نه ؟و منميان خنده جواب دادم ، نهآيدا در را پشت سرش بست و گفت : نمي دوني با چهفلاكتي اجازه ورود گرفتيم . خوبي ؟به روي تخت جا به جا شدم و مهربانانه به رويشلبخند زدم : من خوبم فقط تا دلت بخواد حوصله ام سر رفته بود . زن دايي سميرا كهحسابي من را ملاقات ممنوع كردهآيدا لب تخت نشست و صهبا به زحمت خودش را ازروي ميز مقابلم بالا كشيد . وقتي كه خوب سر جايش مستقر شد سري تكان داد و گفت ، وليخودمونيم حسابي قاپشونو دزديدي . جونشون واست در ميرهگيج و خندان پرسيدم ،
    قاپش چي ؟

    آيدا به خنده افتاد و گفت : منظورش اينه كه بابا اينا خيلي دوست دارنصهبا گفت : اين آقاجون بيچاره سكته اي كه بود بدبخت ، غشي هم شده . از ديشب تاحالا همين طور يه بند داره غش مي كنه هي ما صافش مي كنيم ، مي نشونيمش . هي باز اونتپي مي افته غش مي كنه . راستي ديروز بهش چي گفتي ؟ پيرمرد زپرتي ؟آيدا به زحمتخنده اش را جمع كرد و با لحن معترضي غر زد : صهبا!
    اما گوش صهبا بدهكار نبود با
    همان لحن پر هيجان ادامه داد : ها . نه راستي . گفتي پيرمرد خرفتواي دختر نميدوني ، من كه چشام چهار تا شد اصلا نفس كشيدن يادم رفت هر ان منتظر بودم آقا جون با
    يه ضربه عصاش از وسط به دو نيم ات كنهاصلا چرا يه دفعه اين طوري شد باور كنديروز وقتي تو اون شكل و قيافه ديدمت يخ بستم حالا من يه چيز مي گم تو يه چيز ميشنوي ها . رنگت وحشتناك سفيد شده بود موهاتم كه اون جور ريش ريش عين جيگر زلیخاخلاصه عينهو شبح كلبه ي وحشت شده بودي . شانسم گفت تازه رفته بودم دستشويي وگرنهجون داداش حتما خودمو خيس كرده بودممن و آيدا فقط مي خنديديم . آيدا ميانخنده غر زد : چه بي تربيته اين!!
    و صهبا باز بي توجه به او ادامه داد ، نه ميخوام بدونم دلت اومد اون موهاي نازنينو اين طور قيچي قيچي كني . نه خدا وكيلي ميخوام بدونم چي شد كه يه هو موتورت داغ كرد ؟


    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  2. #2
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    در جوابش لبخند كمرنگي به لب زدم وسرم را پائين انداختم آيدا اين بار با لحن جدي تري بر سر صهبا توپيدمگهتو فضولي ؟ اِصهبا زير لب غر زد : اِ . خوب ببين موهاشو چي كار كرده . حيفنبود ؟ دلم مي سوزه خوبآيدا نگاه مهربانش را به سمت من چرخاند و گفت ، لازمنكرده تو دلت بسوزه . تازه با موي كوتاه خيلي هم خوشگل تر شده . بعدشم مامان ازآرايشگاه آيناز وقت گرفته اگه ساقي جون حالش خوب باشه بعد از ظهر يه سري مي ريم اونجالبخندي زدم و گفتم : چرا مي گي ساقي جون ؟
    چون اين اسم خيليبهت مي يادشگفت رده پرسيدم : واقعا ؟به جاي آيدا ، صهبا جواب داد : راس
    مي گه تازه ساقي صميمي ترم هست . به قول سامان انگار به رز نمي شه جون اضافه كرد
    هنوز جمله صهبا تمام نشده بود كه در اتاق صدايي كرد و دستي به همراه يك دسته گل بزرگ از لاي در وارد اتاق شد : خُلي براي گل . نه گلي براي خُل صداي شاد وسر زنده سامان را كه شنيدم انگار باري از روي دوشم برداشته شد نگاهم سبكبالانه بهسمت در اتاق پر كشيد صهبا با شيطنت و بد جنسي غر زد : بفرما . كم بود جن و پرييكي هم از دريچه بپريد . انگار موشو آتيش زدن تا اسمش اومد مثل جن بو داده ظاهر شدسامان سرش را داخل اتاق كرد و گفت ، اَي بر خرمگس معركه لعنت . بكش پائين اونهيكلو . ميز زهوارش در رفتخودش را داخل اتاق كشيد و در را پشت سرش به هم زد.صداي آخ آرش را كه شنيد به عقب برگشت و گفت : ببخشيد دُمَم موند لاي دررا باز کرد.
    آرش همين طور كه وارد اتاق مي شد دستي زير دماغش كشيد و بعد آن را مقابلصورتش گرفت سامان در را پشت سرش به هم زد و گفت ، نترس . جون عزيز . خون نيومدهان شاء ا... كه خونريزيش داخليه .صهبا خنديد و آرش انگار تازه متوجه موقعيت اشدر اتاق شد نگاهش را بالا گرفت و سلام كرد . لبخند به لب جواب سلامش را دادم.سامان همين طور كه به سمت من مي آمد با تنه آرش را به كناري زد و گفت!سلام بر عَم قِزي . دور كُلاهش نه قرمز ، نه آبي ، تيم ملي آقا تيم ملي بجه ها خنديدند و او دسته گل را در بغل من گذاشت : خوب بيدي جيگر ؟لبخند به لب نگاهم را در چشم هاي زيبا و بازيگوشش دوختم تا شايد نشاني از آن برق محزون و دلگير شب قبل پيدا كنم اما چشم هايش صميمي تر از هميشه از برق شيطنت و آتش پارگي مي

    درخشيد . زير لب زمزمه كردم : ممنونم سامان . خيلي زيباست . خيلي زحمت كشيدي

    صهبا با لحن پر شيطنتي گفت : اين قدر ساده نباش رز . زحمت كجا بود . من مطمئنم
    از يه جا كِش رفته
    سامان همين طور كه صندلي ميز آرايش را پائين تخت براي نشستنخودش آماده مي كرد بهت زده از حركت ايستاد و گفت : از كجا فهميدي ؟
    صهباپيروزمندانه ابرويي بالا انداخت و گفت ، بفرما . نگفتم . من اينو مي شناسم . آدم اين حرفا نيست سامان روي صندلي نشست و گفت : جون سامان از كجا فهميدي صهبا ؟بوي زايشگاه مي ده ؟
    بچه ها متعجب نگاهش كردند صهبا ناباورانه پرسيد : از زايشگاه كش رفتي ؟
    سامان سري تكان داد و گفت : آره مسخره نشو ...
    لوس سامان سرش را تكان داد و گفت : به جون آرش پيش دستي كرده با عجله ميان حرفش دويد : خودت سامان خيره نگاهش كرد و گفت : كي با تو بود نخود هر آش
    مي ترسي جونت كم بياد نترس . توام مثل بعضي از اين موجودات زنده كه اسمشون نقطه چينه هفت تا جون داري . هر وقت دو تا شم پاي دروغاي من كم شد بازم پنج تاش مي مونه كه به نظر من چهار تا و نصفي اش هنوز زياديه . پس لطفا خفه خوني دارم حرف مي زنم بعد نفس عميقي كشيد و سرش را بالا گرفت : چي مي گفتم ؟ ... ها به جون آرش كه مي خوام جونش نباشه رفتم زايشگاه . واي . واي نمي دوني چه جهنمي بود خدا نصيب هيچ مردي نكنه زهره اش آب مي شه به خدا
    آيدا ميان خنده با لحن نا مطمئن گفت ، راست نمي گي آرش سري تكان داد و ميان خنده زير لب زمزمه كرد : بابا دَري وَري مي گه اما سامان بي توجه به حرف او با آب و تاب و هيجاني كه انگار مسري بود و مثل ويروسي به جان همه ما افتاده بود ادامه داد ، به جون آيدا اگه دروغ بگم . من چه مي دونستم اونجا زايشگاست . گفتم مي رم تو بيمارستان به بهونه عيادت ،
    اونجام كه تا دلت بخواد دسته گل بي صاحاب مونده فراوونه . اما چشمت روز بد نبينه چشم باز كردم ديدم تو زايشگام . پرستاره تا منو ديد رَم كرد از اون سر سالن همچين به تاخت مي يومد سمتم كه من گفتم فاتحه ام خونده است . دخلم اومده . گفتم خدا چي كار كنم . چي كار نكنم ؟ كه يهو يه فكري زد به كله ام . داداش ، خودمو زدم به زائيدن . صهبا ميان غش غش خنده با لحن بريده بريده اي گفت : خوب به سلامتي فقط نزائيده بودي كه اونم انجام شد . بابا خيلي كار درستي سامان بي توجه به حرف او ادامه داد: خلاصه خودمو زدم به زائيدن . يه دستمو گرفتم به كمرم و با اون يكي دست تو سرم زدم و موهامو كندم و جيغ . جبغ . جيغ كه چطوريا پرستارام كه انگاري با اين غربتي بازيا شرطي شده باشن نه گذاشتن نه برداشتن ، هجوم آوردن طرف من
    نِشوندَنم رو صندلي چرخ دار و بابا دِ برو كه رفتيم . حالا من هنوز جيغ . جيغ جيغ اما اين دفعه ديگه از ترس قضيه شوخي ، شوخي داشت جدي مي شد بُردنم پيش دكتر ماما ، دكتره پشت پرده مشغول بود از همون پشت تا صداي جيغامو شنيد گفتش كه كه
    اتاق عمل ، از صداي جيغاش كه عينهو خروس نابالغ مي مونه پيداست كه طبيعي بزا نيست بايد سزارين بشه . ببرينش تا من بيام پرستارام باز نه گذاشتن نه برداشتن ريختن سرم كه لختم كنن و اون لباس گِل و گشاده رو كه باهاش همه جون آدم پيداست تنم كنن ديدم فايده نداره اگه دست نجنبونم رو تخت اتاق عمل شكممو سفره مي كنن . پا شدم و هوار ، هوار، هوار كه بابا زائو من نيستم كه خانممه . آقا اين حرف از دهن من در نياد ، پرستاره همچين ويلچرو از زير پام كشيد كه من از هوا ول شدم پائين . دندونام دانگي خوردن به هم . اين كاسه نشيمنگام هست صد تا ترك برداشت . پرستاره گفت ، خاك تو سر . تو اگه زائو نيستي پس اينجا چه غلطي مي كني ؟ ديدم اگه جِز نزنم كارم تمومه اشك مي غلتوندم هر كدوم اين هوا . پرستاره گفت : خاك تو سر مگه با تو نيستم . اينجا چه غلطي مي كني نقطه چين ؟
    حرفش خيلي زشت بود اشكام درشتر شد . ناله زدم : گفتم
    كه زائو زنمه پرستاره گفت : خاك نو سر حالا چرا گريه مي كني ؟ زنت مي خواد بزاد . تو چرا كمرتو گرفتي و مي زني تو سرت ؟
    افتادم به نك و نال كه : تو سرم نزنم چي كار كنم ؟ كمرم شكست . هوار به سر شدم رفت . خدا اين چه سرنوشتي بود ؟
    حالا پرستاره اشك مي ريخت اين هوا پرسيد : زنت سر زا رفته ؟
    منم ديدم راه مي ده زدم به غربتي بازي كه بيا و تماشا كن چنگ ، چنگ موهامو كندم و ريختم . همچين كه اون زائوا دلشون برام كباب شد . پرستاره ديگه داشت هق هق مي كرد گفت : خاك تو سر حالا چرا موهاتو مي كني ؟ مردن حقه آخرش همه مون مي ميريم . شارپ ، شارپ ، شارپ
    زدم رو زانوام و گفتم : كاش مرده بود خانم . كاش مرده بود از اينجا زنگ زدن گفتن كه بيا زنت هشت قلو زائيده . واي ، واي اين چه خاكي بود كه به سرم شد خدا . خونه خراب شدم . پدرم سوخت ، در اومد ، نمي دونم چِش شد . اي واي پدرم... پدرم
    بعد دستمو زمين زدم و ناليدم ، زن ! يعني هوار تو سرت با زائيدنت پرستاره گفت ، حالا كاريه كه شده ملاجت اومد تو دهنت مرد حسابي . اين بچه ها پدر مي خوان يتيمشون كردي رفت يقه ام رو جر دادم كه : به درك بذار يتيم بشن . بزار راحت بشم پرستاره گفت : ديگه خاك تو سر نشو تو ام . حالا اگه جدا ، جدا هشت بار اومده بود و مجبور بودي هشت بار پول بيمارستان بدي خوب بود ؟ كار حسابي رو زنت كرده كه همچين يه هو قال قضيه رو كنده . ديگه هشت تا دونه بچه كه اين قدر روضه خوندن و به سر و سينه زدن نداره
    ميون گريه خودمو مثل گهواره تاب دادم و گفتم : آخه قربون اون چشم و دل سيرت برم خواهر تو كه نمي دوني ، پارسالم هشت قلو زائيده فكر كنم پرستاره مي خواست بگه : حالا شونزده تام كه همچين رقمي نيست
    كه من ديگه خودمو زدم به غش پرستاره گفت : خاك تو سرم غش كرد . جَمِش كنيد خلاصه بردنم تو يه اتاق . رو تخت خوابوندنم تا حالم جا بياد ، چشم وا كردم ديدم تو اتاق تنهام سر برگردوندم ديدم دسته گل تو گلدون رو ميزه . معطلش نكردم . دسته گلو برداشتم و از اتاق جيم فنگ ، زدم بيرون . در سالنو باز كرده بودم كه پرستار پشت سرم سبز شد و پرسيد ، كجا گل پسر ؟ مگه نمي خواي زن و بچه و بچه و بچه و بچه و بچه و بچه و بچه و
    بچه اتو ببيني ؟
    خودمو زدم به موش مردگي . دستمو گذاشتم رو قلبم و هي با پلكام
    بال بال زدم زير لب ناليدم ، مي گم ما با يكي ام كارمون راه مي يفته نمي شه شما اون هفتاي بقيه رو جاي حق الزحمه تون بردارين ؟ جاي پول بيمارستان
    پرستاره گفت نه خاك تو سر ما فقط پول نقد مي گيريم خيلي كه بخوايم درشت حساب كنيم تراوِل . حالا ديگه برو ، برو بزار زائو بياد
    ديگه معطلش نكردم داداش . گازشو گرفتم . چهار نعل تا خود خونه دوئيدم . باور كن تموم اين گوشتاي تنم آب شد به خدا . اما فكر كنم ارزشش رو داشت . دسته گل اش قشنگه نه ؟
    بچه ها آن قدر خنديده بودند كه صورتشان از شدت كمبود نفس كبود شده بود صهبا كه روي ميز غش كرده بود اصلا انگار گريه مي كرد آيدا هم حال و روز بهتري نداشت با هر دو دست شكم اش را گرفته و روي تخت خم شده بود آرش ميان خنده ناليد ، قسم مي خورم طبيعي نيستي سامان . تو اصلا حالت خوبه ؟
    سامان سرش را تكان داد و گفت : نه ... مگه معلومه ؟
    آرش ميان خنده جواب داد
    :
    نه داداش معلوم نيست . راحت باش
    سامان پرسيد : نه جون آرش . معلومه تازه تركوندم ؟
    چي رو ؟
    سامان جواب داد : اِكس ديگه . اِكس كيوزمي

    صهبا ميان خنده عاجزانه و دلخور ناليد ، اِ . بسه ديگه سامان . مُردم . ديوونه . اصلا اين يه تخته اش كمه سامان لبش را به دندان گزيد و گفت ، با من بودي ؟
    صهبا جواب داد : نه آقا . پس با فرش زير پاتون بودم يه تخته اش كمه بايد چند تخته خريد

    صداي در اتاق نگاه همه ما را به سمت خود كشاند زن دايي ها هر دو دست به كمر و
    اخم آلود با نگاهي پر سرزنش در آستانه در ايستاده بودند سامان با ديدنشان با لحن اخطار دهنده اي از لاي دندان هايش ناليد : متفرق شيد ... متفرق شيد اين جمله باز موج جديدي از خنده با خود به همراه داشت .

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  3. #3
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    بعد از خوردن نهار ، كاملا سر حال و با نشاط بودم





    .
    به همراه تمام خانم هاي خانه به آرايشگاه رفتيم تا به قول صهبا ، صفايي به خودمان






    بدهيم . در انجا تصميمي گرفتم كه باعث تعجب همه شد . از آرايشگر خواستم كه موهايم






    را مشكي كند و بعد آن ها را به سبك موهاي ساقي آراستم . از جلو چتري و از پشت صاف






    تا روي شانه هايم هيچ كدام از آن ها تصويري از ساقي در ذهنشان نداشتند . اصلا از






    اينكه روزگاري چنين آدمي در خانواده اشان وجود داشته مطلع نبودند. بي خبر و متعجب






    در مورد اين تصميم عجيب و ناگهاني من اظهار نظر مي كردند وقتي كار آرايشگر تمام شد






    و من نگاه خيره و چشم خاي گردشان را ديدم فهميدم كه چقدر بايد تغيير كرده باشم





    .
    مقابل آينه كه ايستادم نفسم بريد حتي خودم هم از ان همه تغيير جا خوردم . انگار آدم






    ديگري شده بودم . يك شخصيت جديد. حالا مي توانستم ساقي را زنده مقابل چشمانم ببينم


    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  4. #4
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    از اين فکر به شدت تکان خوردم از ذهنم گذشت<<مگه ديوانهشدي؟با اين شکل وقيافه...خدايا تو آخر اون پيرمرد رو مي کشي.>>
    و بعد وارفته زير لب ناليدم:<<فکر اينجاشو نکرده بودم>>
    مات و مبهوت تصوير خودم در آينه بودم که دست هاي صهبا روي شانه هايم لغزيد گونه هايش را به گونه ام چسباند و گفت:حالا شدي مثل خود ما.يه آسيايي کامل.خوشگل و ماماني.
    وقتي ترديد و حواس پرتي ام را ديد من را به سمت خودش چرخاند و گفت:هي.خيلي معرکه شدي.اصلا باورم نميشد اين رنگ مو اينقدر بهت بياد.وقتي گفتي ميخواي موهاتو رنگ مشکي
    بزني نزديک بودگريه کنم.اما حالا...واي دختر.با اين مدل موها اصلا يه چيز ديگه شدي.اصلا حالا ماه شدي.بار ديگر به سمت آينه چرخيدم موضوع زشتر يا قشنگتر شدن من نبود
    موضوع پدربزرگ بود و عکس العملي که من خطرناک بودنش را درنظر نگرفته بودم.آشفته و پريشان حال در دلم ناليدم:<<لعنت به تو رز.به قول سامان تو خود آزاري داري.مجبور
    بودي اين کار و بکني که حالا به خاطرش کاسه چه کنم،چه کنم دستت بگيري.برو بمير توام با اين تصميماي مسخره ات.اه.فکر کردم از آرايشگر بخواهم که رنگ موهايم را تغيير دهد اما بدبختانه
    همراهانم به قدري قيافه جديدم را پسنديده بودند که اين کار تقريبا غير ممکن به نظر مي رسيدعاقبت هم با همان ظاهر عجيب و غريب و دردسر سازم به خانه برگشتيم.از روبرو شدن با
    پدربزرگ وحشت داشتم به همين خاطر از دعوت زندايي سميرا براي خوردن چاي و عصرانه در خانه آنهابه شدت استقبال کردم اما برخلاف من بقيه تمايلي نشان ندادند.
    صهبا آهي کشيد و با لحن کسالت بار و خسته اي گفت:من که بايد برم خونه کلي درس دارم.فردا فيلم برداري داريم بايد درساي شنبه ام را آماده کنم اين کنکور نکبتي ام که جون مارو گرفت.
    زن دايي نسرين چپ چپ نگاهش کرد و گفت:توام خودتو هلاک کردي بس که درس خوندي.
    صهبا اعتراض کرد:اِ...مامان من کم خوندم؟
    زن دايي چيني به پيشاني اش انداخت و گفت:مگه اينکه دل اي دل خونده باشي من که نديدم تو درس بخوني همه از اين حرف زن دايي نسرين خنديديم و صهبا حاضرجواب شانه اي بالا انداخت و
    گفت:نه مامان خانم اشتباه نکن اون دوره شما بود که جاي درس خوندن دل اي دل،دل اي دل مي خوندن حالا ديگه جاي درس خوندن بنيامين مي خونن مَ...من اگه تو ...تو ...تو...تو
    ...نبينمت مي...مي رم.
    و بعد همانطور که سمت ساختمانشان مي رفت دست راستش را روي گوشش گذاشت و با صداي بلندي ادامه داد:
    دنيا ديگه مثل تو نداره
    نه داره،نه ميتونه بياره
    دلا همه بي قرار عشقن
    اما عشقه که واسه تو بي قراره
    حالا...اوني که مدعي بود عاشقته
    اوني کـــه...
    زن دايي با خنده سرش را تکان داد و گفت:امان از دست اين دختر.هيچکي حريف زبون اين نميشه.پس فردا سر شوهر و مادر شوهرشو مي خوره.
    من معني حرفش را نفهميدم اما زن دايي سميرا لبخند به لب نفس عميقي کشيد و گفت:واسه خاطر همين حاضر جوابيهاشه که عمو کامرانش اين قدر دوستش داره.
    مکثي کرد و ادامه داد:حالا چرا ايستادين.بياين بريم تو.
    زن دايي نسرين سري تکان داد و گفت:نه ديگه مزاحم نمي شيم.
    _مزاحم چيه؟يه چيزي جور مي کنيم دور هم ميخوريم ديگه.
    زن دايي نسرين جواب داد:دستت دردنکنه سميرا جون.خودت مي دوني که من اگه بعد از اصلاح ماسک جوانه گندم رو صورتم نزارم جوش مي زنم.
    _حالا بزار بعد که رفتي...
    _نه قربونت نمي دوني اين آرش چه پاچه پاره است.مياد هي سر به سرم ميزاره.
    زن دايي نسرين همينطور که مي خنديد سرش راتکان داد بعد رو به آيدا کرد و گفت:آِيدا جان پس حداقل تو بيا.
    آيدا مثل هميشه معصوم و خجالت زده لبخند زد:شرمنده زن عمو جان درسام مونده چند روز ديگه امتحان ميان ترم دارم بايد بخونم.
    زندايي سميرا لبخندي زد و گفت:پس من ديگه اصرار نکنم؟
    زن دايي نسرين سري تکان داد و گفت:نه ديگه ان شاءا... باشه يه وقت ديگه.
    بعد رو به من کرد و ادامه داد:رز.عزيزم.دوست داشتي واسه شام بيا اون طرف.
    لبخندي به لب زدم و تشکر کردم آنها هم بعد از خداحافظي به سمت ساختمان خودشان رفتند.
    زن دايي سميرا دستي به پشتم زد و گفت:خوب ديگه بهتره بريم تو.
    سرم را به نشانه موافقت تکان دادم و همراه او وارد ساختمان شدم.زن دايي همين طور که دکمه هاي مانتويش را باز مي کرد به سمت آشپزخانه رفت و گفت:راحت باش
    عزيزم مانتو تو در آر.
    کيفم را روي مبل راحتي گذاشتم و اول از همه شال روي سرم را برداشتم مقابل آينه قدي گوشه سالن ايستادم و نگاه ديگري به چهره جديدم انداختم يکبار ديگر از ديدن
    تصوير خودم در آينه،مضطرب و نگران گوشه لبم را به دندان گزيدم با حالتي آشفته غرق در افکارم بودم که زن دايي منقل اسفند را بالاي سرم چرخاند و گفت:
    ماشاءا...ماشاءا...!چقدر خوشگل شدي عزيزم کاش نذاشته بودم موهاتو رنگ کني مي ترسم چشمت بزنن.
    بعد هم دست دور گردنم انداخت و گونه ام را بوسيد:حالا بيشتر از قبل شبيه مادرت شدي.فقط ...مادرت اين چشماي آبي قشنگو نداشت.
    لبخند کمرنگي به رويش زدم.جمله پدربزرگ در گوشم زنگ زد:<<زيباييش تحسين برانگيز بود در حقيقت تلفيقي از چهره تو و مادرت.>>
    از اين يادآوري ذهني موهاي تنم خيس شد مضطربانه لب هايم را روي هم فشردم و سرم راپايين انداختم زن دايي بار ديگر گونه ام را بوسيد و به سمت آشپزخانه رفت.
    نگاه درمانده ام باز بي اختيار به سمت آينه چرخيد آشفته و بلاتکليف خيره به تصويرم در آينه مي نگريستم که صدايش را از داخل آشپزخانه شنيدم:خانم ام تا من يه چيزي واسه
    خوردن آماده مي کنم توام پسرارو صدا کن.
    به سمت صدا چرخيدم و گفتم:مگه خونه ان؟
    زن دايي از پشت در باز يخچال سرک کشيد:بايد باشن.پنج شنبه ها زودتر ميان خونه.يه سر به اتاقاشون بزن.
    نفس عميقي کشيدم و سرم را به نشانه موافقت تکان دادم بعد مانتو را از تنم در آوردم و بلوز سفيد يقه هفتي را که زيرش پوشيده بودم مرتب کردم.دسته اي از موهايم را پشت گوش زدم
    شکل دختر بچه ها شده بودم سعي کردم عکس العمل سامان و سهراب را بعد از ديدن قيافه جديدم حدس بزنم هيجانزده چشم هايم را بستم قدرت روبرو شدن با سهراب را نداشتم قطعا نگاه سنگين اش
    باز نفسم را مي بريد.انگار که نگاه او همان لحظه به رويم دوخته شده باشد دست و پايم را گم کردم بازبي اراده دسته اي از موهايم را پشن گوش زدم و دستپاچه از جا کنده شدم به
    سمت اتاق سامان رفتم پشت در که رسيدم نفس عميقي کشيدم و در زدم صداي سامان را شنيدم که گفت:کسي خونه نيست.
    لبخندي به لب زدم و آرام و با احتياط در را گشودم سامان پشت کامپيوتر نشسته و مشغول تايپ کردن بود همين طور که با انگشت روي دکمه هاضربه مي زد زير لب غر زد:حصبه.
    مگه نگفتم کسي...
    نگاهش را بالا گرفت زبانش از حرکت ايستاد مات و مبهوت خيره نگاهم مي کرد سعي کردم اضطراب و هيجانم را پشت يک لبخند شاد و بي تفاوت پنهان کنم.لبخند به لب شانه اي بالا
    انداختم و گردنم را کج کردم.و بعد آرام وارد اتاق شدم:سلام.
    سامان هنوز در سکوت خيرهنگاهم مي کرد و اين مقل محرکي قوي براي اعصاب متشنج من بود با عجله خودم را مقابل ميزش رساندم وبا لحن شتاب زده اي گفتم:اوه خدايا.سامان!
    خواهش مي کنم اين جوري نگام نکن.حداقل يه چيزي بگو.
    لب هاي سامان تکان خورد و زير لب زمزمه کرد:ديوانه.
    سرم را تکان دادم و گفتم:اين هم حرفي بود.ممنونم.
    سامان از روي صندلي بلند شد و ميز را دور زد وقتي مقابلم ايستاد.هنوز ناباوري در نگاهش موج مي زد با نگاهش صورتم را مي کاويد عاقبت نگاهش را در نگاهم دوخت و باز زير لب زمزمه کرد:
    تو آخر منو سکته مي دي در زير نگاه خيره و ناباورش لبخندي زدم و سرم را به نشانه تأييد تکان دادم:مي دونم.
    سامان همين طور که نگاهم مي کرد زير لب جواب داد:نه نمي دوني.
    نگاهم را از نگاهش بريدم و گفتم:مي دونم سامان.کار وحشتناکي کردم.
    وقتي سکوتش را ديدم نگاه سريعي به صورتش انداختم و گفتم:خوب حالا!اين قدر نگام نکن عصبي مي شم سامان باز حرفي نزد و من دستپاچه از تيرس نگاهش گريختم خودم را به پنجره رساندم و
    به منظره بيرون چشم دوختم لحظاتي بعد دوباره به جانبش چرخيدم همانجا به لب ميز تکيه داده بود سرش پايين بود و نگاهش مات و محزون به نظر مي رسيد باز دوباره عوض شده بود باز مثل يک بچه
    ملتمس ،معصوم و محزون و آسيب پذير به نظر مي رسيد بي اختيار از ديدن آن سکوت و آرامش غريب لبخند زدم بدون شک سامان بهترين و نزديک ترين کسي بود که من داشتم نگاهم به سمت تابلوهاي
    خطي بالاي تخت چرخيد شعر يکي از تابلوها عوض شده بود از خواندن شعر جديدي که با مرکب نقره اي رنگ به روي زمينه قهوه اي سوخته نوشته شده بود بي اختيار به ياد سهراب افتادم و بعد آرام
    شعر را زير لب زمزمه کردم:
    دل مي رود ز دستم صاحبدلان خدا را
    دردا که راز پنهان خواهد شد آشکارا
    سر که برگرداندم نگاهم در نگاه سامان گره خورد نگاهش معنادار بود هول شدم باز فکرم را خوانده بود از اينکه او همه چيز را مي دانست به شکل مسخره اي احساس برهنه بودن کردم دستپاچه نگاهم را از
    نگاهش بريدم اما صداي سامان باز نگاهم را به سمت خود کشاند:اگه دوستش داري.ببرش تو اتاق خودت گيج و متعجب پرسيدم:کي رو؟
    سامان لبخند معناداري به لب زد و گفت:کي رو نه.چي رو.مي بخشي تو حواست پيش سهراب بود اما من منظورم اون تابلو بود...اگه دوستش داري مال تو.
    گونه هايم از خجالت سرخ شد اين را از حرارتي که زير پوستم دويده بود حس کردم نگاهم را از نگاهش بريدم و سعي کردم لبخند بزنم اما نتيجه تمام تلاشم چيزي شبيه يک تيک عصبي شد:اوه.من...
    حال و روز من را که ديد سرش را پايين انداخت و بار ديگر پشت ميزش برگشت:متأسفم رز...منظوري نداشتم.در حالتي عصبي و شتاب آلود دست هايم را تکان دادم و اين بار بالاخره يک لبخند نصفه
    نيمه به لب زدم:نه.نه.اشکالي نداره.
    و بعد بلافاصله ادامه دادم:ديگه بهتره برم.
    سامان به پشتي صندلي تکيه داد و دست هايش را پشت سرش قلاب کرد صدايش آهنگ غريبي داشت باز دلگير به نظر مي رسيد:تابلو رو نميبري؟...شعرش همون شعريه که...
    با عجله ميان حرفش دويدم و گفتم:بله ميدونم اما...فکرمي کنم اينجا باشه بهتره.
    _چرا؟مگه دوستش نداري؟
    درمانده نگاهش کردم مشکل کجابود؟به زور و با حواسي پرت کلمات را کنار هم جفت و جور کردم:چرا!اون خيلي زيباست.
    سامان شگفت زده نگاهم کرد:کي؟!سهراب؟
    گيج و مردد نگاهش کردم داشت سربه سرم مي گذاشت يا اينکه جدي حرف مي زد؟حالت چهره اش طوري بود که حدس زدن را مشکل مي کرد با لحن درمانده اي زير لب ناليدم:اوه نه.من منظورم تابلو بود.
    سامان بي حال خنديد و دست هايش را به روي ميز گذاشت:اما من منظورم سهراب بود.
    مکثي کرد و نگاه جدي و منتظرش را بالا گرفت حالت نگاهش طوري بود که انگار سوالش را دوباره تکرار کرده باشد:<<مگه دوستش داري؟>>و اين بار مفعول جمله هم کاملا مشخص بود.سهراب تاجيک نه
    تابلوي خطاطي روي ديوار.
    براي لحظاتي در سکوت، با حالتي مستأصل خيره نگاهش کردم انگار که با آن سوالش مغزم را لاي منگنه گذاشته بود و مي فشرد دنبال واژه مناسب مي گشتم.بله يا خير؟جواب آن سوال کوتاه و واضح يکي از اين دو
    واژه بود اما من انگار که خطايي مرتکب شده باشم دنبال دليلي مناسب براي توجيح خودم مي گشتم لب هايم را با زبان خيس کردم و گفتم:تو ديشب گفتي که من دوستش دارم.چرا؟
    نگاه سامان لحظه اي نگاهم را رها نمي کرد شايد در عمق چشم هايم به دنبال حقيقت مي گشت همان حقيقتي که من جرأت بر زبان آوردنش را نداشتم مدام از جواب دادن به اين سوال طفره مي رفتم.آيا دوستش داشتم؟آيا
    واقعا سهراب را دوست داشتم؟
    مي دانستم اتفاقي در قبلم افتاده.تغييري در روح و احساسم شکل گرفته و اين تغييري بود که به حضور سهراب در زندگي ام مربوط ميشد اما با تمام اين احوال مي ترسيدم که با خودم روراست باشم نميتوانستم اعتراف کنم
    که دوستش دارم يک حس غريب بازنده مانع ام مي شد من عشق را در برق چشم هاي پدر ديده بودم از نظر من عشق عظيم و مقدس بود در طلبش بودم اما دلم نمي خواست که در نهايت يکي عاشق دلشکسه باشم بايد از عشق
    سهراب مطمئن مي شدم.صداي سامان را شنيدم که گفت:ما يه ضرب المثل داريم که ميگه سکوت علامت رضاست.
    نفس عميقي کشيدم و صادقانه در جوابش گفتم:اما هميشه هم اين طور نيست يادمه مادرم هميشه مي گفت:
    سکوتم از رضايت نيست
    دلم اهل شکايت نيست
    گاهي هم سکوت نشانه تريد آدم هاست.
    سامان گرفته و متفکر لحظاتي در سکوت خيره نگاهم کرد بعد با لحن مرددي پرسيد:حالا چرا ترديد؟
    و من آرام زير لب جواب دادم:نمي دونم.
    سامان از اين جواب من راضي به نظرنمي رسيد بنابراين دستي در هوا تکان دادم و گفتم:سعي مي کنم عاقلانه تصميم بگيرم.
    سامان لبخند زد اما لبخندش بيشتر شبيه يکي پوزخند تمسخرآلود بود:عاقلانه؟
    فقط نگاهش کردم او ادامه داد:مي گن عشق و عقل با هم يک جا نمي شن.مي گن عشق کوره.
    سرزنش را در آهنگ صدايش حس مي کردم اما دليلش را نمي فهميدم او از چيزي دلگير بود و اين در آن لحظه کاملا از نوع رفتارش پيدا بود او با من نامهربان شده بود و من دليلش را نمي فهميدم کلافه و سردرگم نگاهش مي کردم.
    لبخندي به لب زد نگاهش را به روي صفحه کليد کامپيوتر دوخت و گفت:ميگن پدر عشق بسوزه.که شدم به خاطرش با نمره بيست رفوزه.
    بي اراده پرسيدم:سامان تو...تا حالا عاشق شدي؟
    سامان نگاهش را بالا گرفت و به سمت من چرخاند لحظه اي در سکوت نگاهم کرد بعد نفس عميقي کشيد و لبخند محوي به لب زد نگاهش طوري بود که انگار به يک خاطره دور فکر مي کرد عاقبت لبهايش تکان خورد و گفت:
    _پرنده گفت:چه بويي،چه آفتابي ،آه.
    بهار آمده است.
    و من به جستجوي جفت خويش خواهم رفت
    پرنده از لب ايوان پريد
    مثل پيامي پريد
    پرنده کوچک بود
    پرنده فکر نمي کرد
    پرنده روزنامه نمي خواند
    پرنده قرض نداشت
    پرنده آدمها را نمي شناخت
    پرنده روي هوا
    و بر فراز چراغهاي خطر
    در ارتفاع بي خبري مي پريد
    و لحظه هاي آبي را
    ديوانه وار تجربه مي کرد
    پرنده آه.فقط يکي پرنده بود

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  5. #5
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    نمی دانستم باید حرفی بزنم یا نه ، اصلا چیزی برای گفتن به ذهنم نمی رسید گیج و منگ فقط نگاهش می کردم که گفت : خیلی فکرتو مشغول نکن بچه . پیر می شی .


    بعد لبخند شوخی به لب زد و ادامه داد : حالا دیگه برو ... برو بذار زائو بیاد .


    از حرفش به خنده افتادم و گفتم : داری از اتاقت بیرونم می کنی ؟


    سامان بار دیگر مشغول تایپ کردن شد و گفت : اِی . تقریبا یه همچین چیزی .


    لبخند به لب سرم را تکان دادم و گفتم : خیلی خوب باشه ... این یادم می مونه .


    دستم را روی دستگیره در گذاشته بودم که صدایم زد .


    - رز !


    مشتاقانه به جانبش چرخیدم و نگاه منتظرم را به صورتش دوختم : بله


    لحظه ای در سکوت نگاهم کرد بعد سرش را به زیر انداخت و گفت :


    - نه هیچی .


    لحظاتی منتظر و کنجکاو نگاهش کردم سامان که نگاه خیره ام را حس کرده بود سرش را بالا گرفت و گفت :


    - گفتم که هیچی .


    با وجودی که فکرم از بابت او و رفتارش درگیر و ناآرام بود باز سعی کردم به رویش لبخند بزنم با لحن شوخی گفتم : پس بفرما مرض داری .


    سامان سرش را به نشانه ی تایید حرف من تکان داد و گفت ، آره . مرض دارم ... دیگه ؟


    - دیگه اینکه می خوایم عصرانه بخوریم . بیا و سهرابم صدا بزن .


    سامان باز خودش را با دکمه های کامپیوتر مشغول کرد و گفت : من که ... سیرم میل ندارم . سهرابم ...


    سرش را بالا گرفت و ادامه داد : لطفا خودت زحمتش رو بکش .


    نگاهش مثل همیشه نبود انگار لحظه شماری می کرد که من از اتاقش بیرون بروم سعی کردم ناراحتی ام را در ظاهر نشان ندهم سرم را بالا گرفتم و گفتم : خوب اون کجاست ؟


    - احتمالا تو جیب زیر شلواری منه . تو کمد . یه نگاه بنداز .


    حتی شوخی کردنش هم مثل شوخی کردن های همیشگی نبود در چشمانش آن برق صاف و پر شیطنت نمی درخشید حرف هایش بیشتر شبیه کنایه بود تا شوخی . وقتی سکوت سرد و نگاه جدی من را دید سرش را پائین انداخت و لبخند زد : باید تو اتاقش باشه .


    مکثی کرد و با لحن معناداری ادامه داد ، شنیدم دیشب تا صبح بیدار بوده .


    در جوابش حرفی نزدم نگاه دلگیرانه ام را از او برگرداندم و بار دیگر به سمت در چرخیدم هنوز از اتاقش بیرون نرفته بودم که باز صدایم زد .


    - رز !


    با اکراه به سمتش چرخیدم و در سکوت فقط نگاهش کردم او لبخند محزونی به لب زد و گفت : فراموش کردم بگم ... خیلی زیبا شدی .


    با این حرف لبخند محوی روی لب های من نشاند آرام و دلگیر زیر لب پرسیدم : واقعا ؟


    او با پلک زدن جواب مثبت داد و من بدون هیچ حرف دیگری از اتاق خارج شدم . به محض اینکه پایم را از در بیرون گذاشتم بغضی ناگهانی راه گلویم را فشرد و چانه ام را لرزاند . برای لحظاتی کوتاه به در تکیه دادم و به رفتار عجیب سامان فکر کردم باز همان دلشوره و ناآرامی عمیق به جانم افتاده بود دیگر آرامش فکری نداشتم دائم یک چرای بی جواب در سرم می چرخید و ذهنم را پریشان می کرد . چرا ؟ مگر من چه کار کرده بودم ؟


    صدای زن دایی من را از جا پراند از در کنده شدم و به جهت صدا نگریستم .


    - چیزی شده عزیزم ؟


    نگاهش کردم سینی به دست وسط هال ایستاده بود لبخندی به رویش زدم و گفتم ، نه . هیچی ... الان سهراب را صدا می زنم .


    او هم متقابلا به رویم لبخندی زد و گفت : زحمت نکش عزیزم خونه نیست . چند دقیقه قبل از شرکت زنگ زد سرم را تکان دادم و در سکوت به او پیوستم زن دایی در حالی که محتویات سینی را که دیسی پر از برش های ضخیم کیک گردویی و قوری و فنجان های قهوه بود روی میز می چید من را دعوت به نشستن کرد و گفت ، سامان چرا نیومد ؟


    نشستم و یکی از پاهایم را روی دیگری انداختم . شانه هایم را بالا کشیدم و گفتم : گفت میل نداره . سیره .


    زن دایی نشست و سینی را روی قفسه پائینی میز گذاشت .


    - خوب پس مجبوری جور اونم بکشی . حالا دوتایی با هم ترتیب این کیک و قهوه رو می دیم . نظرت چیه ؟ لبخند به لب سری تکان دادم و گفتم ، موافقم . ظاهرش که فوق العاده است.


    زن دایی تکه ی بزرگی از کیک را داخل بشقاب گذاشت و آن را به سمت من گرفت .


    - راست می گی ؟ یعنی پس به خودم امیدوار باشم ؟


    بشقاب را از دستش گرفتم و گفتم ، خودتون او را پذیدین ؟


    زن دایی با خنده سرش را تکان داد ، آره ... می دونی هر بار کیک می پزم سامان میگه صد رحمت به نونایی که جلوی بوشفک می نداختن . این خرس خفه کنه یا کیک ؟ بیشتر به درد بنایی می خوره . میگه اگه یه وقت با ، بابا دعوات شد با همین بزن تو ملاجش مغزش می پاشه رو دیوار .


    از حرفش به خنده افتادم و گفتم ، ولی این خیلی خوبه .


    زن دایی برای خودش هم کیک گذاشت و گفت : باباشم همینو میگه . بهش میگم بچه ، ببین بابات چه جوری می خوره نمی دونه بذاره تو چشمش یا تو دهنش . میگه اون از ترسشه . اگه یه سینی سنگ و کلوخم بذاری جلوش خودتم مثل مار بوآ چمبره بزنی ور دلشو چهار چشمی زل بزنی تو دهنش همه رو از دم می جوئه و با اشتها و خوشمزه قورت میده طوری که اگه یکی ندونه فکر می کنه داره راحت الحلقوم می خوره .


    خندیدم و گفتم : سامان همیشه همین طوری بوده ؟


    زن دایی همین طور که داخل فنجان ها قهوه می ریخت سرش را به نشانه مثبت تکان داد و گفت ، از همون بچگی شیرین زبون بود گاهی فکر می کنم اگه اونو نداشتم چی کار می کردم اگه یه روز نبینمش انگار که چیزی گم کرده باشم آروم و قرار ندارم .

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  6. #6
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    از ذهنم گذشت : " درست مثل من . منم آروم و قرار ندارم . راستی چرا ؟ چرا از من دلخوره ؟ "


    زن دایی فنجان قهوه را مقابلم روی میز گذاشت و من لبخند به لب تشکر کردم بشقاب کیک را روی میز گذاشتم و فنجان قهوه ام را برداشتم همین طور که با قاشق آن را هم می زدم گفتم : اما سهراب با اون فرق داره . اخلاق اون یه طور دیگه است .


    زن دایی فنجانش را داخل بشقاب گذاشت و گفت : آره اخلاقشون خیلی شبیه هم نیست .


    آرام گفتم : اون خیلی ساکته .


    زن دایی لبخند کمرنگی به لب زد و سرش را به نشانه تایید تکان داد : آره ... عوضش سامان جای اونم شلوغ می کنه .


    کنجکاو بودم در مورد هر دویشان بیشتر بدانم در آن لحظه هر دو به نوعی فکرم را به خود مشغول کرده بودند لب هایم رو با زبان خیس کردم و گفتم ، سهراب ... اون هم از بچگی همین طور بوده یا ...


    بقیه حرفم را خوردم این کمی بیشتر از یک سوال معمولی بود بنابراین سکوت کردم و به چهره ی آرام زن دایی چشم دوختم او بار دیگر فنجانش را داخل بشقاب گذاشت و آن را تا روی زانوهایش پائین آورد لحظه ای در سکوت به محتویات فنجانش چشم دوخت بعد نگاهش را بالا گرفت و گفت : خوب اگه بخوای مقایسه بکنی سهراب از اولم بچه آرومتری بود اما نه دیگه تا این حد . مسئله ای برایش پیش اومد که تاثیر بدی تو روحیه اش گذاشت ... نمی دونم دخترا در موردش چیزی بهت گفتن یا نه .


    سرم را به نشانه مثبت تکان دادم و گفتم : صهبا گفت که اون قبلا نامزد داشته .


    نگاه زن دایی باز به روی فنجانش چرخید آهی کشید و گفت : بچه ام ضربه ی بدی خورد . اون واقعا مرجانو دوست داشت . اون قدر که مخالفت هیچ کدوم از ما نتونست نظرش رو تغییر بده .


    کنجکاوانه پرسیدم ، اسم اون دختر ... مرجان بود .


    زن دایی سرش را به نشانه مثبت تکان داد باز سرش را بالا گرفت و گفت : مرجان دختر زیبایی بود . سهراب اونو تو یکی از همین کارای فیلمبرداری دیده بود . تو یه جلسه ی تست بازیگری .


    با وجودی که جواب سوالم را می دانستم باز با اشتیاق و هیجان پنهانی پرسیدم : سهراب به اون علاقمند شد ؟


    زن دایی سرش را تکان داد و گفت : بله خیلی زیاد . گفت می خواد باهاش ازدواج کنه . اما ما با این تصمیمش مخالفت کردیم .


    پرسیدم : چرا ؟


    زن دایی نگاهم کرد و گفت ، اصلا به هم نمی خوردیم . خونواده ی درستی نداشت . بچه ی طلاق بود مادرش به خاطر اعتیاد پدرش ، رهاشون کرده بود . خودش که می گفت با یه عرب اهل امارات ازدواج کرده و رفته تایلند اما خوب ما تحقیق کردیم و هر کس یه چیزی می گفت وضعیت پدرش هم که مشخص بود دو تا برادرم داشت که وضعیتشون خیلی بهتر از پدره نبود یکیشون سابقه زندان داشت . به جرم حمل مواد مخدر . مرجان می گفت برای مصرف پدرش بوده اما خوب مشخصه . بچه که پدر ، مادر بالا سرش نباشه ... خلاصه که ما گفتیم نه . اما سهراب قبول نکرد گفت چون خونواده اش الن و بلن ، دلیل نمی شه که مرجانم بد باشه . نمی شه که گناه بقیه رو پای اون نوشت . همین قدر که صادق بوده و از ما پنهون نکرده خودش یه دلیل برای خوب بودنشه . چه می دونم وا... اما هر چی ما بیشتر گفتیم اون کمتر شنید بچه ام خیلی قبولش داشت واسه همینم بود که آخر این جریان این قدر براش سنگین تموم شد .


    دلم نمی خواست با سوال هایم زن دایی را ناراحت کنم اما چه کنم که دست خودم نبود کنجکاوی حس تحریک کننده ی قوی بود که من را وادار به پرسیدن می کرد .


    - چرا اون ... مرجان ! ... چرا سهراب را رها کرد ؟


    زن دایی شانه هایش را بالا کشید و گفت : چه می دونم . عشق فیلم بود . فکر و ذکرش هالیوود و بالیوود بود می خواست بره خارج بازیگر بشه سهراب خیلی تلاش کرد این فکر و خیالو از سرش بیرون بکشه . اما گوش مرجان بدهکار نبود همه اش حرف خودش رو می زد آخرش هم کار خودش رو کرد به خاطر اینکه بتونه ویزا بگیره با یه پسره ای عقد کرد و بی خبر گذاشت رفت . اصلا معلوم نشد کجا رفت . بد جوری با احساس سهراب بازی کرد . یک سال با هم نامزد بودن . یک سال زمان کمی نیست .


    با لحن مرددی پرسیدم : مگه اون سهراب را دوست نداشت ؟


    زن دایی آه کشید : چه می دونم وا... لابد نداشت که این طور به همه چیز پشت پا زد . آدم اگه عاشق باشه حاضره برای رسیدن به عشقش از همه دلبستگی ها و علاقه هاش بگذره . مرجان عاشق سهراب نبود عاشق فیلم و بازیگری بود به خاطرش هم از همه چیز گذشت .


    نفس عمیقی کشید و ادامه داد: بازم خدا را شکر که ازدواج نکرده بودن . مرجان زن زندگی نبود دیر یا زود این اتفاق تو زندگی شون می افتاد .


    برای لحظاتی هر دو ساکت شدیم بعد زن دایی لبخند به لب نفس عمیقی کشید و گفت : زندگی آدمی زاد همینه دیگه همیشه که عید و عروسی نیست . گاهی آدم اشتباه می کنه و مجبوره تاوان اشتباهش رو هم بپردازه . قانون زندگی همینه . باید قوی بود و از اشتباهات گذشته درس عبرت گرفت .


    سرم را به نشانه موافقت تکان دادم و گفتم : بله همین طوره .


    زن دایی با لحن گرفته ای زیر لب زمزمه کرد : بالاخره سهرابم فراموش می کنه ... یعنی مجبوره که فراموش کنه انتخاب اون از اولم غلط بود .


    فکرم بی اختیار به سمت مرجان کشیده شد دختری زیبا که به عشق آتشین مردی چون سهراب پشت پا زده بود از ذهنم گذشت : " چرا دختری که از نظر تمام اعضای خانواده مردود بوده تا این حد برای سهراب ارزش داشته . مگه مرجان چی داشته که سهرابو تا این حد شیفته ی خودش کرده بوده . " حسی شبیه حسادت داشت من را نسبت به مرجانی که هرگز ندیده بودم بدبین می کرد جمله سامان در گوشم زنگ زد : " می گن عشق کوره . آدم عاشق عیبای طرف مقابلو نمی بینه . "


    و بعد از درون لرزیدم . مگر خود من سهراب را تا چه حد می شناختم . اصلا چرا ؟ کی ؟ و چطور جذبش شده بودم ؟


    آیا عشق من هم کور نبود ؟ آیا باید خودم را برای یک شکست سنگین آماده می کردم ؟


    صدای زن دایی ذهنم را از عمق آن افکار پر تنش بیرون کشید و حواسم را متوجه خود کرد : بخور عزیزم .


    چرا نمی خوری ؟... نکنه نظرت در مورد کیکای من عوض شد و به روی خودت نمی یاری . ها . ناقلا . دوست نداری ؟


    هول و دستپاچه به تقلا افتادم لبخند شرم آلودی به لب زدم و با لحن شتابزده ای گفتم : اوه نه . من واقعا دوست دارم .


    این را گفتم و برای نشان دادن صداقتم تیکه ی بزرگی از کیک را داخل دهانم چپاندم زن دایی از دیدن این حرکت من به خنده افتاد و گفت ، جدی نگیر عزیزم شوخی کردم .


    با دهان پر محجوبانه به رویش لبخند زدم : اما من جدی گفتم . کیکی که شما پزیدین واقعا خوشمزه است .


    زن دایی باز دوباره خندید نگاهی مهربان و پر حسرت به صورتم انداخت و آه کشید : چقدر وقتی می خندی شبیه مادرت می شی . هر بار نگات می کنم یاد اون می افتم .


    جمله اش من را به یاد مادر انداخت . به یاد مادر و دوستی صمیمانه اش با زن دایی سمیرا . فکر کردم : " شاید الان مناسبترین زمان برای پرسیدن از گذشته باشه . "


    بنابراین کمی از قهوه ام را در دهام مزه مزه کردم و با لحن مرددی گفتم : توران خانم گفت که شما و مادرم خیلی به هم نزدیک بودید .


    زن دایی سرش را به نشانه تایید تکان داد و گفت : دوستای صمیمی هم بودیم . مثل دو تا خواهر . یادش به خیر


    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  7. #7
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    در حالی که فنجان قهوه اش را به روی میز می گذاشت نفس عمیقی کشید و گفت : راستی که عمر آدم چه زود می گذره تا می یای چشم به هم بزنی می بینی ای داد بی داد تموم شد . جوونی ات گذشت و فقط یه مشت خاطره ی قدیمی و آلبوم کهنه ازش باقی مونده اینو دیگه همه ی آدم ها فهمیدن که گذشت زمان به هیچ چیز رحم نمی کنه من هم فنجان قهوه ام را روی میز گذاشتم و با لحن مشتاقانه ای پرسیدم ، چقدر به مادرم نزدیک بودید ؟ زن دایی دست هایش را روی پاهایش در هم قلاب کرد و گفت : خیلی زیاد . از دو تا خواهر به هم نزدیکتر بودیم الهام تنها بود . منم خواهر نداشتم . جدای از نسبت فامیلی دوری که با هم داشتیم هم محله هم بودیم واسه همینم زیاد همدیگه رو می دیدیم . البته الهام خونه ی ما نمی یومد . باباش اجازه نمی داد اما من مدام اینجا بودم . زیاد می یومدم اینجا . با هم فرانسه می خوندیم گاهی ام ویرمون می گرفت گلدوزی می کردیم من رو دستمالا گل و بوته می کشیدم . الهام خوب گلدوزی می کرد اما مال من زیاد تعریفی نبود فقط خوب بلد بودم دندون موشی بزنم . دور تمام دستمالا رو من می دوختم . همه شونو دسته کرده بودیم که بذاریم سر جهیزیه مون .


    هر بار گل زدن یه دستمال تازه رو شروع می کردیم الهام می گفت ، واسه دماغ شوهرامون .


    من رو این جمله حساس بودم . بدم می یومد دستمالو می نداختم و می گفتم : اَی . بمیری الی با این حرف زدنت این قدر نفوس بد می زنی تا آخر دو تا شوهر دماغو گیرمون می یاد .


    از حرف زن دایی و لحن بیانش به خنده افتادم . زن دایی هم خندید سرش را تکان داد و گفت : یادش به خیر . کلی سر همین قضیه دستمالا می خندیدیم . یادمه یه روز همین دایی کامرانت پرسید این همه دستمالو می خواین چی کار ؟ الهام هیچی نگفت دزدکی نگام کرد و زیر لب خندید اما من زل زدم تو چشماشو خیلی جدی و خشن گفتم : واسه دماغ شوهرامون .


    جات خالی کامرانم هری بهمون خندید اون قدر از دستش عصبانی شدم که دلم می خواست بپرم و صورتشو چنگ بزنم یا یه گاز بزرگ از بازوش بگیرم طوری که جای دندونام رو گوشت تنش بمونه . آخه اون روزا همین دو تا فَنو بیشتر بلد نبودم هر وقتم با داداش کوچیکه دعوام می شد اول جیغ می کشیدم که اغلب اوقات هم جواب می داد اما اگه کار به زد و خورد فیزیکی می کشید من همین دو تا فنو روش پیاده می کردم اونم تا می تونست موهامو می کند و لگد می پروند .


    خلاصه که اونروز از دست کامران خیلی عصبانی شدم اما بیشتر از این حرصم گرفته بود که نه می تونستم صورتشو خط خطی کنم نه گازش بگیرم فقط مثل مار زخمی به خودم پیچیدم و آخرش هم زهرمو به خودم ریختم . سوزن رفت تو انگشتمو من از جا پریدم .


    کامران از خنده ریسه رفت و چونه ی من از شدت بغض و عصبانیت لرزید بدون توجه به سوزش انگشتم همین طور تند و تند دندون موشی می زدم که کامران متوجه حالم شد و سریع عذرخواهی کرد . می دونستم گلوش پیش من گیره خود منم خوب یه جورایی آره . اما به قول سامان جون داداش اون لحظه مَحلش نذاشتم . نه که بگی کارشو تلافی نکردما . نه . جون خودش وقتی با هم نامزد شدیم اولین کادویی که بهش دادم یکی از همون دستمالا بود .


    باز فقط خندیدم صحبت های زن دایی من را به یاد خوشمزه گی های سامان می انداخت و فکر کردن به سامان من را دچار دلشوره می کرد برای اینکه مسیر فکری ام را تغییر داده باشم بلافاصله پرسیدم : شما عاشق دایی جان بودید ؟


    زن دایی میان خنده سرش را تکان داد و با لحن پر شیطنتی گفت : عاشقِ عاشقش که نه ... اما چرا . دوستش داشتم .


    پرسیدم : حالا چی ؟ عاشقش هستید ؟


    زن دایی نفس عمیقی کشید و با لحن مطمئن و قاطعی جواب داد : خیلی زیاد . از نظر من اون بهترین مرد دنیاست .


    خندان و شگفت زده نگاهش می کردم که گفت : البته برای من بهترین مرد دنیاست . شاید از دید دیگران بهترین نباشه .


    شانه ای بالا انداخت و گفت : هر کسو ببینی میگه ماست من شیرین تره .


    مشتاق و علاقمند پرسیدم ، یعنی چی ؟


    زن دایی با خنده جواب داد : همون جریان خاله سوسکه است دیگه .


    - خاله سوسکه ؟!


    - ای وای مثل اینکه بدترش کردم خوب بذار برات توضیح بدم . این یه جور ضرب المثله ... ضرب المثلم که نه یه جور حکایته . می گن یه خاله سوسکه ای بوده که از ذوق بچه اش بهش می گفته قربون اون دست و پای بلوری ات برم مادر .


    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  8. #8
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    این یعنی اینکه عشق و محبت زیاد باعث میشه که آدم عیبا و زشتی ها رو نبینه . دوست داشتن زیاد یه چیزی
    یا یه شخصی باعث می شه که اون به چشمت بهترین بیاد حتی اگه همون که از نظر تو بهترینِ از نظر دیگران هزار تا عیب و ایراد داشته باشه . متوجه منظورم شدی ؟

    سرم را به نشانه مثبت تکان دادم و گفتم : بله . بله . متوجه شدم . عشق باعث میشه که آدم فقط زیبایی ها رو ببینه . زن دایی هم سرش را تکان داد و گفت ، دقیقا .


    لبخندی به رویش زدم و بعد از مکث کوتاهی پرسیدم : آیا مادر من هم کسی را دوست داشت . منظورم اینه که آیا کسی بود که مادرم عاشقش باشه ؟


    چهره ی زن دایی حالت متفکری به خود گرفت بعد شانه هایش را بالا کشید و سرش را به نشانه منفی تکان داد : نه . من که یادم نمی
    یاد ... یعنی اگه کسی بود الهام حتما به من می گفت . ما هیچ وقت چیزی رو از هم مخفی نکردیم .

    با لحن ماکد اما مایوسانه ای گفتم : شما مطمئنید ؟


    زن دایی خیره و نامطمئن نگاهم کرد انگار اصرار من باعث تردیدش شده بود اما ظاهرا این تردید فقط برای چند ثانیه بود چرا که زن دایی با اطمینان خاطر سرش را تکان داد و گفت : مطمئنم . الهام همه چیزشو به من می گفت اگه کسی تو زندگی اش بود من می فهمیدم .


    آهی کشیدم و گفتم : پس اون مردی که هر روز برای مادر گل مریم می آورده کی بوده ؟


    زن دایی به وضوح از شنیدن این سوال من جا خورد ناباورانه نگاهم کرد و با لحن متعجبی پرسید ، تو اینو از کجا می دونی ؟


    از سوالش و از لحن بیانش پیدا بود که چیزی در این رابطه می دانست بنابراین با هیجان و امیدواری بیشتری جواب دادم : از تو کتاب مادر .


    وقتی حالت نگاه زن دایی را دیدم فهمیدم که باید توضیح بیشتری بدهم برای همین نفس عمیقی کشیدم و کمی روی مبل جا به جا شدم : مامی تو کتابش نوشته بود من جمله ها رو توی
    یک کاغذ نوشتم اون الان توی اتاقمه .

    زن دایی کنجکاو و علاقمند به نظر می رسید با این حال با لحن مرددی پرسید : دقیقا چی نوشته بود ؟


    شانه هایم را بالا کشیدم و گفتم : مثلا نوشته بود باز گل مریم آورده . چقدر شعر عاشقانه می داند.


    زن دایی لبخندی به لب زد و سرش را پائین انداخت صدایش را شنیدم که آرام زیر لب زمزمه می کرد : خدای من ... خیلی از اون روزا گذشته .


    مشتاقانه پرسیدم : اون مرد کی بود زن دایی ؟


    زن دایی با همان لبخند سرش را بالا گرفت و نگاه پر مهر و آرامش را به صورت من دوخت بی صبرانه منتظر شنیدن جوابش بودم که گفت : مادرت عاشق اون نبود . اون بود که عاشق مادرت شد .


    خیره در چشمان زن دایی پرسیدم : اون کی بود ؟


    زن دایی نفس عمیقی کشید و گفت : آقای زمانی ... آقا حسام . معلم درس فرانسمون بود . ما تو مدرسه زبان فرانسه نداشتیم اما الهام با معلم خصوصی کار می کرد منم تو کلاساش شرکت می کردم
    .

    - اون چه جوری بود ؟


    زن دایی سوالی را که پرسیده بودم زیر لب تکرار کرد : اون چه جوری بود ؟


    و بعد جواب داد : خوب معمولی
    . یه آدم معمولی بود .

    وقتی علاقمندی را در نگاه من دید با خنده سرش را تکان داد و گفت : اما انصافا بچه بدی نبود . مترجم زبان فرانسه بود تو سفارت به صورت پاره وقت کارای ترجمه می کرد . همیشه یه کت خوش دوخت قهوه ای رنگ ِ چهارخونه می پوشید همیشه مرتب و اتو کشیده بود . از تمیزی برق می زد . تو حرکات و رفتارش یه جور ظرافت زنانه بود که بهش می
    یومد خیلی خوشگل نبود اما در عوض با نمک و جذاب بود ... بازم بگم ؟

    با خنده سرم را تکان دادم و گفتم : حالا واقعا این مرد با نمک و جذاب عاشق مادر بود ؟


    زن دایی سرش را تکان داد و گفت : این طور به نظر می رسید هر چند اون به قدری خجالتی و سر به زیر بود که اصلا ازش انتظار نمی رفت . وقتی الهام برام گفت که چه اتفاقی افتاده نزدیک بود از تعجب شاخ در بیارم .


    پرسیدم : مگه چه اتفاقی افتاده بود ؟


    زن دایی جواب داد : من سرمای بدی خورده بودم مجبور شدم یه هفته خونه بمونم . سه جلسه از کلاس درس فرانسه عقب افتادم وقتی برگشتم الهام برام گفت که آقا معلم براش گل مریم آورده . اون وقت بود که من از تعجب دهنم باز موند .


    مشتاقانه پرسیدم : حالا چرا تعجب ؟


    زن دایی نگاهم کرد و گفت : به چند دلیل . اول اینکه ما همیشه فکر می کردیم اون زن داره . حتی گاهی که حوصله زبان فرانسه رو نداشتیم من دعا می کردم که آقای زمانی با زنش دعواش بشه و زنش مجبورش کنه رخت چرکا رو بشوره تا ما بتونیم تو غیاب اون یه نفسی بکشیم . از طرف دیگه همون طور که قبلا گفتم اون به قدری سر به زیر و خجالتی بود که ما اصلا فکر نمی کردیم اهل این جور رمانتیک بازیا باشه .

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  9. #9
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    لبخند به لب پرسیدم : بعدش چی شد ؟


    - بعدش ؟ هیچی دیگه . از اون روز به بعد این آقا معلم بود که هر روز دعا ، دعا می کرد که من باز سرما بخورم . سر کلاس نرم تا اون بتونه واسه الهام خانم گل مریم ببره .


    از حرفش به خنده افتادم و گفتم : واقعا ؟


    زن دایی هم خندید و سرش را به نشانه مثبت تکان داد : باور کن .


    بعد با یک دلخوری ساختگی آهی کشید و گفت ، نه آخه می دونی
    یه چیز دیگه هم بود . ما سه جلسه در هفته با آقای زمانی کلاس داشتیم که من یک جلسه اش رو به خاطر تداخل با برنامه مدرسه ام همیشه غایب بودم اون وقت گلا دقیقا همون روزی به دست مادرت می رسید که من نبودم . این مسئله کفر منو در آورده بود حرص می خوردم و پشت سر آقای زمانی غر می زدم آخرشم نتونستم طاقت بیارم یه روز قید مدرسه رو زدم و رفتم که مچ آقای زمانی رو بگیرم .

    بیچاره تا پاشو از در گذاشت تو و چشمش به من افتاد رنگ به رنگ شد شاخه گل مریم دستش بود یه نگاهی بهش انداختم که یعنی اِ زرنگی ، من از تو زرنگترم .


    بعدم گفتم : آقا اجازه خانممون نیومد تعطیلمون کردن منم اومدم که لااقل از این کلاس استفاده کنم . عقب نمونم الهام زیر چشمی نگام کرد و لبخند زد منم براش چشمک زدم ضد حالی بود خلاصه .


    آقای زمانی بیچاره تا آخر کلاس دپرس بود گلو که به الهام نداد هیچ ، این قدر این دست ، اون دستش کرد و چلوندش که طفلک له و لورده شد . بعدم که داشت می رفت با خودش بردش . اما این که ضد حال نبود ، ضد حال کاری بود که اون با من کرد .


    خندیدم و مشتاقانه پرسیدم ، مگه چی کار کرد ؟


    زن دایی جواب داد : اون روزی که من با بدجنسی به خاطر حضورم تو کلاس ، آقای زمانی رو غافلگیر کردم در واقع آخرین یکشنبه ای بود که من طبق برنامه نمی تونستم تو کلاس زبان فرانسه شرکت کنم چون روزای آخر مدرسه بود و من از هفته بعدش تو هر سه جلسه کلاس می تونستم حضور داشته باشم پس بنابراین آقای زمانی می بایست فکر دیگه ای می کرد و البته خیلی زود راه حل مسئله رو پیدا کرد .


    تو جلسه ی بعدی کلاس به ما گفت که آخرین جلسه ی کلاس توی اون هفته به خاطر جلسه ی کاری که اون تو سفارت خونه داره تشکیل نمی شه کلی تکلیف بهمون داد و گفت که چون پنج شنبه کلاس تعطیله برای
    یک شنبه ی هفته بعد آماده اش کنین . اتفاقا پنج شنبه ی اون هفته ما عروسی دعوت بودیم و من کلی به خاطر این تعطیلی از غیب رسیده بشکن زدم و ذوق کردم . اما چه می دونستم که اینا همه اش نقشه است . دقیقا همون ساعتی که من داشتم خوش و خرم تو عروسی نوه ی نمی دونم چیه ی مادرم قر می ریختم ، آقا معلم داشت از الهام خانم خواستگاری می کرد .

    شگفت زده و متعجب نگاهش می کردم که گفت : خوب آره . منم شوک زده شدم . حسابی کفرم در اومد اون قدر که دلم می خواست مثل تو کارتونا ، کلامو بندازم زمین و اونقدر روش بالا ، پائین بپرم که سقفش مثل فنر قیژی بزنه بالا .


    از حرفش به خنده افتادم و گفتم : واقعا اون پنج شنبه از مادرم خواستگاری کرد ؟! اما ... چطوری ؟


    زن دایی نفس عمیقی کشید و گفت ، خیلی ساده . منو با یه نقشه تقریبا حساب شده فرستاد دنبال نخود سیاه و اون وقت کلاس بدون حضور من تشکیل شد . البته کلاس که چه عرض کنم جلسه ی محرمانه ی خواستگاری
    .

    - شما از کجا فهمیدین ؟


    - خوب معلومه الهام بهم گفت . خیلی هم نگران بود . گفت که به زمانی گفته نه . اما اون ازش خواسته که در موردش بیشتر فکر کنه .


    یاد یکی از جمله های مادر افتادم : " عاقبت حرف دلش را زد نمی دانم چرا هیچ حسی نسبت به او ندارم . "


    پرسیدم : مادرم دوستش نداشت ؟


    زن دایی سری تکان داد و گفت : من بابت این موضوع خیلی سر به سرش می ذاشتم اما هر چقدر این موضوع جدی تر می شد نگرانی الهام بیشتر می شد خیلی می ترسید که پدرش ، یعنی آقا جون از جریان بویی ببره . آقا جون نسبت به الهام سختگیری می کرد . خشک و تعصبی بود اون قدر که الهام واقعا ترسو شده بود . هر کاری می کرد تا آقا جونو از خودش راضی نگه داره برای همین بازم به زمانی گفت نه . اما آقای زمانی بیچاره تو یه عشق یه طرفه دست و پا می زد از هر راهی وارد می شد که دل الهامو به دست بیاره . هر جلسه به ما یه متن چاپی می داد که ترجمه اش کنیم بعدم اونا رو می برد خونه و مثل دیکته تصحیحشون می کرد .


    هر بار وقتی ورقه هامون رو برمی گردوند ، مال الهام یه شعر عاشقونه زیرش نوشته بود همیشه این شعرو می نوشت .


    به مژگان سیه کردی هزاران رخنه در دینم بیا کز چشم بیمارت هزاران درد برچینم


    گاهی ام چند بیت می نوشت اما این یکی همیشه بود .


    زن دایی آهی کشید و سکوت کرد و من آرام و نجواگونه زیر لب زمزمه کردم : به مژگان سیه کردی هزاران رخنه در دینم .


    می توانستم آقای زمانی را تجسم کنم مرد جوانی با یک کت خوش دوخت قهوه ای رنگ چهارخانه . به یاد شاخه های رز و اشعار عاشقانه ی سهراب افتادم . چه شباهت عجیبی . انگار که یک حادثه در دو زمان متفاوت تکرار می شد . اما آیا سهراب ، همان قدر که آقای زمانی عاشق مادر من بود به من علاقه داشت ؟


    با این فکر گوشه لبم را به دندان گزیدم اصلا دلم نمی خواست در آن لحظه با فکر کردن به این موضوع بار دیگر آرامشم را بهم بریزم بعدا در موردش فکر می کردم . بعدا


    نگاهم را بالا گرفتم و برای فرار از سماجت سوالی که در مغزم می چرخید پرسیدم : خوب ؟ ... بعدش چی ؟


    زن دایی لبخندی زد و گفت : هیچی دیگه تموم اون تابستون به همین وضع گذشت هفته ای سه بار کلاس تشکیل می شد و آقای زمانی هنوز امید داشت که که الهام به عشق اون جواب مثبت بده . هر روز گل مریم . هر روز شعر عاشقونه . اون قدر گفت و گفت تا آخرش الهامو راضیش کرد .


    با لحن متعجبی پرسیدم : مامان قبولش کرد ؟! ولی آخه اون که ...

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  10. #10
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    زن دایی سرش را تکان داد و گفت : آره عاشقش نبود . اما شاید یه جورایی بهش عادت کرده بود حتی منم بهش عادت کرده بودم وقتی که رفت هر دومون دلتنگش شدیم . اما بعد زندگی به روال عادی خودش برگشت .


    یکی دیگر از جمله های مادر در ذهنم درخشید : " چه دنیای مسخره ای . روزهاست که نگاهم در جستجوی نگاه او به هر سو می دود آخرین شاخه مریم هم لای کتابم خشکید می دانم که دیگر هرگز نخواهد آمد . "


    حالا دیگر همه چیز برایم روشن شده بود فقط یک سوال دیگر مانده بود که باید می پرسیدم : اون چرا رفت ؟


    و زن دایی جواب داد : الهام بهش گفت که باید اونو از پدرش خواستگاری کنه . بهش گفت اگه بتونی رضایت پدرمو بگیری من حرفی ندارم . آقای زمانی ام گفت که حتما این کارو می کنه و و ما بعد از اون دیگه آقای زمانی رو ندیدیم کلاس زبان فرانسه تعطیل شد . بعدم آقا جون الهامو فرستاد فرانسه . همه از این تصمیم آقا جون شوک زده شدیم تصمیم عجیب و دور از انتظاری بود اما من حدس می زدم به جریان آقای زمانی مربوط باشه .


    من و الهام هرگز نفهمیدیم که بین آقای زمانی و آقا جون چی گذشت اما هر چی که بود آقای زمانی رو از میدون فراری داد .


    آرام زیر لب زمزمه کردم : پس این طوری بود .


    و زن دایی جواب داد : آره عزیزم این طوری بود . دو سال بعد الهام تو فرانسه با پدرت آشنا شد و فکر می کنم اونجا بود که عشق واقعی رو تو قلب خودش احساس کرد .


    سرم را به نشانه تایید تکان دادم و گفتم ، و به خاطرش جنگید .


    زن دایی لبخند کمرنگی به لب زد و سرش را تکان داد : و به خاطرش جنگید .


    برای لحظاتی هر دو ساکت بودیم نگاه زن دایی پائین بود با انگشتر روی دستش بازی می کرد حالت چهره اش متفکر و محزون به نظر می رسید لب هایم را با زبان خیس کردم و گفتم : چرا براش نامه ننوشتید ؟


    زن دایی نگاهم کرد و من ادامه دادم : شما دوست صمیمی اون بودید . اما شما هم مثل بقیه ...


    زن دایی میان حرفم دوید و گفت ، نه رُز نه ! من براش نامه نوشتم . تا زمانی که فرانسه بودن سه بار براشون نامه نوشتم غیر از کامران هیچ کس از کاری که می کردم خبر نداشت . اما وقتی که رفتن امریکا دیگه آدرسی ازشون نداشتم نامه ی چهارمی که به آدرسشون تو پاریس فرستادم برگشت خورد و من هنوز دارمش .


    بعد نگاهش را پائین گرفت و با لحن گرفته ای ادامه داد : زمانی که پدرت آخرین نامه رو فرستاد فهمیدیم که اونا امریکا بودن نه تو فرانسه .


    لحظاتی بعد صدای زنگ تلفن سکوتی را که بینمان ایجاد شده بود شکست زن دایی همین طور که برای جواب دادن به تلفن می رفت لبخند به لب دستی به موهایش کشید و گفت : اون قدر حرف زدیم که قهومونم سرد شد .


    گوشی تلفن را برداشت اما قبل از اینکه جواب دهد دستش را روی دهنی آن گذاشت و خطاب به من ادامه داد : لااقل یه کمی از کیکت بخور عزیزم .


    سرم را به نشانه ی موافقت تکان دادم و به رویش لبخند زدم زمانی که برای برداشتن بشقاب کیکم از روی میز به جلو خم شدم قطره ای خون پشت دستم چکید . لحظه ای گیج و متعجب ، بی حرکت به قطره خون روی دستم نگاه کردم . صدای زن دایی را شنیدم که گفت ، رز عزیزم ، صهباست . با تو کار داره .


    به عقب که برگشتم و سرم را بالا گرفتم چند قطره ی دیگر پشت سر هم روی لباسم چکید برای لحظه ای کوتاه نگاهم با نگاه زن دایی تلاقی کرد و بعد دستم سریع و بی اراده به سمت دماغم کشیده شد . وقتی گرمای خون را به روی انگشتانم حس کردم دستپاچه از جایم بلند شدم و زیر لب نالیدم : اوه . خدای من !


    بعد از آن صدای نگران و سراسیمه زن دایی آخرین چیزی بود که شنیدم : چی شد عزیزم ؟ ... رز!


    باز همان سرگیجه . مقابل چشمانم سیاه شد و من سست و بی حال به پائین کشیده شدم روی مبل افتادم و پلک هایم روی هم افتاد . اما این حالت بی خبری اغماگونه چند لحظه بیشتر طول نکشید چشم که باز کردم سامان مقابل پاهایم روی زمین زانو زده بود نگاهم از چهره ی نگران او به صورت رنگ پریده ی زن دایی چرخید او هم سمت دیگرم پائین مبل زانو زده بود با دیدن نگاه بی حالم رو به سامان کرد و با لحن شتابزده ای گفت :


    - بدو سامان . زنگ بزن به دکتر جواهری
    .

    سعی کردم بدنم را از پشتی مبل جدا کنم . سامان با عجله از جا بلند شد و به سمت تلفن دوید . زن دایی با دیدن تلاشم برای بلند شدن دستم را در بین انگشتانش فشرد و به رویم لبخند زد سعی داشت آرامم کند اما لبخندش عصبی و نگران بود ، چیزی نیست عزیزم . الان دکتر جواهری می
    یاد .

    نگاهم به سمت سامان چرخید همین طور که شماره می گرفت آرام ، آرام به سمت ما می آمد گوشی را به روی گوشش گذاشته و سرش را بالا گرفت برای لحظه ای نگاهش در نگاهم گره خورد یک نگاه طولانی و عمیق و بعد جهت نگاهش را تغییر داد اضطراب و دستپاچگی در رفتار او هم پیدا بود . آشفته و عصبی گوشی تلفن را پائین گرفت و دکمه ی قطع ارتباط را فشرد : اَه ... اینم که اشغال می زنه .


    و بعد بار دیگر شروع به گرفتن شماره کرد . زن دایی نگاه نگرانش را از او گرفت و با دستمال کاغذی خون بالای لبم را پاک کرد با بی حالی سرم را از روی پشتی مبل جدا کردم و دستمال را از دست زن دایی گرفتم سامان باز گوشی تلفن را پائین گرفت و غر زد : معلوم نیست این همه وقت داره با کی حرف می زنه .


    بعد نگاه دیگری به سمت ما انداخت و با چند گام بلند خودش را به ما رساند بار دیگر پائین مبل زانو زد و نگاه دقیقی به صورتم انداخت : حالش چطوره ؟


    قبل از اینکه زن دایی فرصت جواب دادن پیدا کنه گفتم : من خوبم . فقط یه کم سستم . الان ... الان بهتر میشم سامان پرسید : چی شد که این طوری شد ؟


    زن دایی جواب داد : نمی دونم . یه دفعه این طور شد .


    و بعد با لحن نگرانی ادامه داد : یه دفعه دیگه شماره بگیر . ببین جواب می ده .


    خودم را کمی روی مبل بالا کشیدم و گفتم ، فکر نمی کنم لازم باشه . من حالم خوبه ... الان خیلی بهترم .


    سامان بی توجه به حرف من باز شماره گرفت و لحظاتی بعد عصبانی تر از قبل گوشی را محکم کف دستش کوبید .


    - لعنتی اشغاله


    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



صفحه 13 از 17 نخستنخست ... 391011121314151617 آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/