صفحه 12 از 15 نخستنخست ... 289101112131415 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 111 تا 120 , از مجموع 142

موضوع: باد موسمی | مالی کای

  1. #111
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    صفحه 578 تا 579
    كنيزي كه به قيمت چند شيلينگ و چند متري پارچه ارزاق يسمت خريداري شه بود شعري از مردم در بند مي خواند مرواي موسي به راه سرزمين مصر بگو به فرعون كه آزاد كن مردم قومم را .... چند دقيقه بعد دكتر كيلي به ستوان ملحق شد و نگاهي استفهامي به او افكند كه با تكان سر به علامت نفي كه احتياج به هيچ تغييري نداشت پاسخ داده شد.
    دكتر كيلي آسوده خاطر گفت : موافقم و با ناراحتي افزود هوليسها اصلا" خوششان نخواهد آمد حتما" اعتراض مي كنند.
    هان تصديق كرد: بله ولي مثل اين بود كه ديگر اهميتي نداشت.
    در حاليكه از پله هاي سنگي به حياط مي رفتند دكتر كيلي در حاليكه گويا بيشتر با خودش بحث ميكرد تا با دان گفت: البته هميشه خطر اينكه به بيماري مبتلا شود وجوددارد ولي جداي آن باور ندارم در اينجا صدمه اي ببيند ووجودش هم در اينجا بسيار مفيد ميباشد چون بچه جدا" بيمار است و اگر پيش آن خدمتكاران باقي بماند شانسي نخواهد داشت آنها ارزش نظافت و سكوت را در چنين مواردي درك نمي كنند و بيشتر علاجهايشان از بي فايده هم بدتر است بسيار بدتر از خانم هوليس عاقل است و مطمئنا" دستورات را اجرا مي كند بعلاوه به سن قانوني رسيده خانم خودش ميباشد.
    دان آگاه از اينكه او انتظار پاسخي مي رود خود را به همان كلمه يك هجايي مفيد محدود كرد و گفت: بله او مردانش را از حياط با اشاره اي سريع جمع كرد و به خيابانهاي داغ و پرجمعيت بازگشتند تا نيم ساعتي سخت را با پدر زن آينده اش بگذراند.
    مصاحبه دلچسبي نبود و وقتي پايان گرفت نفسي از آسودگي كشيد البته كسي نمي توانست كاري در مقابل هيرو انجام دهد از آنجا كه همانطور كه دكتر كيلي اشاره كرده بود ديگر به سن قانوني رسيده و خانم خودش بود زن عمويش گرچه بسيار نگران او بود. ولي بيشتر نگران كريسيدا شد آن كلمه شوم تيفوئيد كافي بود كه ابيگيل را به هراسي مادرانه دچار نمايد و فورا" طرف دان را گرفته و موافقت كرد كه بهتر خواهد بود اگر هيرو تا زماني كه خطر آوردن بيماري را با خود دارد از كنسولگري دور بماند.
    در مورد كليتون دلايل زيادي وجود داشت كه ترجيح ميداد از خانه دولفينها دوري گزيند ولي وقتي هئيت اعزامي دان بي نتيجه بازگشت شخصا" عازم آنجا شد و موفق شد كه نامزدش را ببيند اما اين ملاقات هم درست مثل ملاقاتي كه دان در كنسولگري تحمل كرده بود ناراضي كننده و كاملا" نامطبوع بود.
    هيرو فقط ميتوانست چند دقيقه اي او را ببيند چون بچه بيدار بود و از تبعات تب زجر ميبرد گرچه با دقت به حرفهاي كلي گوش ميداد ولي نگاهي دور و فاصله دار در چشمانش و اخمي كمرنگ در پيشاني اش بود و بطور خشمگين كننده اي مشخص بود كه تنها نيمي از توجهش را معطوف به كلي كرده است صداي كلي شروع به بالا رفتن كرد كه هيرو فورا" دستش را بلند كرد و او را ساكت نمود.
    - خواهش مي كنم كلي، عصباني نباش مي دانم كه چه احساسي داري و اينكه تنها نگران من ميباشي ولي اين كاري است كه ناچارم انجام دهم
    - چرا؟ هيچ ربطي به تو ندارد چرا براي يكبار هم كه شده به من فكر نمي كني؟ به احساسات من درعوض اينكه هميشه به خودت فكر نمايي؟ يا اگر هم احساسات من اصلا" برايت اهميت ندارد مي تواني سعي كني به تمامي نگراني هايي كه براي ماما و كريسي و عمويت فراهم آورده اي فكر كني.
    هيرو با پريشاني گفت: فكر كرده ام و خيلي متاسفم كه آنها نگران هستند ولي لزمي ندارد كه نگران باشيد چون....
    كلي با خشم دخالت كرد: براي اينكه بقدر ذره اي براي تو معني ندارد براي اينكه مي خواهي راه خودت را بروي و به كارهايي كه به تو ربطي ندارد دخالت كني مگر نه؟
    - نه اصلا" هم اينطور نيست به من هم مربوط ميشود و همينطور به تو.
    - من؟ منظورت از اين حرف چيست؟
    - مي داني، بايد بداني.
    - اصلا" نمي فهمم در چه موردي حرف مي زني مگر اينكه بخواهي بگتويي بعد از آنچه اتفاق افتاده هنوز فكر مي كني كه ما مديون آن تاجر برده لعنتي نمي دانم چي چي كه تو را از دريا در آورده
    - در مورد او فكر نمي كردم منظورم زهره بود.
    صورت سوزان كليتون بي رنگ شد و چشمانش را به زمين دوخت هيرو با ناراحتي گفت : مي بيني كلي اگر زنده بود شايد مانع اين بيماري مي شد يا اگر نمي توانست حداقل زودتر متوجه شده و اينجا بود كه از بچه مراقب كند و .... و تو به من گفتي بخشي از آن كار را كه كردي تقصير من بود. من تو را به اين سو راندم. نمي دانم راست است ياخير اما بايد بفهمي كه من ... كه ما... كلي نمي توانيم بگذاريم بچه ام هم بميرد نه حداقل


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  2. #112
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    از صفحه 580- 581

    بدون اينكه تمام تلاش خودمان را براي ممانعت از آن انجام دهيم. اينقدر را به او مديون هستيم»
    نگاه خيره و سرگردان كليتون به صورتش بازگشت چشمان خاكستري رنگش سخت شده بودند. با خشونت گفت: « بله، فكر مي كنم بهفمم اين روش تو براي انتقام گرفتن از من است اصلاً يك ژست دلگرم كننده و بخشنده نيست. بلگه يك مجازات با دقت حساب شده است. خيلي با هوش هستي عزيزم، فكر مي كنم حقم باشد. اما فكر نمي كني مي توانستي حق مرا به گونه اي كف دستم بگذاري كه ديگران را قاطي نكند؟ مادر و خواهرم را دچار چنين پريشاني و ناپدري ايم را دچار چنين خجالتي ننمايد؟ به نظر كمي غير عادلانه است كه آنها از رفتار بد من زجر ببينند. اما شايد بيچارگي دسته جمعي ما به تصفيه حساب تو با من ، كمكي ميكند»
    هيرو عاجزانه گفت: اصلاً چنين چيزي نيست من تنها دارم تلاش مي كنم كه ... كه كفاره كمي از ... آه اصلاً صحبت چه سودي دارد وقتي نمي خواهي بفهمي؟ و تنها اين هم نيست، من خود بچه را هم دوست دارم»
    كليتون با لحني تند به گونه اي كه انگار مايع تلخي د ردهان داشته باش، داد زد: « يكي از حرامزاده هاي فراست را؟»
    صورت هيرو نگاهان سخت شد اما صدايش را بلند نكرد با آهنگ صدايي موزون و آرام گفت: « فراموش كرده اي كه شايد خودم يكي از آنها را حمل كنم»
    هيرو فوراً چرخي زد و در صداي نرم پوپلين دامنش ، از اتاق خارج شد وقتي كلي خواست او را دنبال نمايد، ديد كه راهش توسط باني پاتر، كه از سايه اتقا بيمار درآمد، بسته شده محكم و بي حركت جلوي در ايستاده است. چشمانش چن سنگ گرانيت سخت بود و چانه ريش دارش،از خون داغ سرخ گشته بود. شايد باني داشت پير مي شد. اما درسهايش را در مدرسه سختي فرا گرفته بود كه در آن قواينين «كوئينزنري» چندان رعايت نمي شد و او نيز هنوز زهره را فراموش نكرده بود.
    براي يك دقيقه طولاني به همديگر نگاه كردند. بعد باني آهي كشيد و به آرامي گفت: « اگه جاي شما بودم، چنين كاري نمي كردم آقاي مايو» سر سپيدش را با درك اينكه اكنون نه زمان و نه مكان كلمات بلند و رد و بدل كردن ضربات بود، با افسوس، تكان داد و به همان اندازه كه دلش مي خواست صورت زيباي آقاي مايو را خراب كند، كاري نمي توانست انجام دهد. جز اينكه مراقبت نمايد كه اين ملاقاتي ناخوانده هرچه سريعتر و ... آرامتر آنجا را ترك نمايد.
    - عاقلانه نيست كه وقتي مقابلت يه دوجين آدم هست عصابي بشي تو كه نم يخواهي توسط يه مشت جاشو، از اين خونه بيرون بيفتي، مي خواهي؟ پس آروم ميري خونه و به فاميلت ميگي لازم نيست خودشونو نگرون خانوم هيرو كنن، چون هيچ كس اذيتش نمي كنه جمعه راه رو بهت نشون ميده
    كليتون قبل از ورود به خانه دولفينها از ميزان خطر موجود در آن آگاه بود و به همين جهت مسلح آمد اما آنقدر عقل داشت كه بداند كجا ضربه خواهد خورد پيرمرد حق داشت در اعمال روز، هيچ سدي جز تحقير بيرون انداخته شدن توسط مشتي آفريقايي خندان، نصيبش نخواهد شد، مگر اينكه بخواهد از اسلحه اش استفاده كنند كه تنها نتيجه اش مرگ چند تن از جمله خودش خواهد بود.
    دست چپ مشت شده اش و دست راستش كه به سمت اسلحه مخفي شده در زير كتش رفته بود . شل شدند بدون كلامي بيشتر چرخي زد و بي توجه به جمعه، كه پيشاپيش ميرفت تا مراقبت نمايد در باز باشد و مطمئن كه پشت سرش بسته مي شود، از آنجا خارج شد او ديگر براي ديدن هيرو نمامد و اواخر آن روز، مادرش چمداني از لباسهاي هيرو را جمع كرد و توسط يكي از ملوانان دافوديل، به آنجا فرستاد.
    ناتانيل هوليس هم ديگر كاري براي باز گرداندن عقل به كله برادر زاده اش نكرد و قاطعانه اعتراض كريسي را كه مي خواست برود ببيند هيرو چه مي كند، رد نمود. او هم از فكر تيفوئيد براي سلامتي دخترش، بقدري ترسيده بود كه حتي ترجيح مي داد دكتر كياني، بار ديگر براي گزارش وضعيت هيرو، به كنسولگري سر بزند، مبادا كه با خود، آلودگي را انتقال دهد.
    اما چندان طولي نكشيد كه تهديد تيفوئيد هر اندازه كه زماني به نظر خطرناك مي رسيد، در مقابل تهديد سخت وبا كمرنگ و بي اهميت شد دكرت كياني ديگر قدرت نداشت كه به آقاي هوليس سر بزند و حتي براي سر زدن به عامره هم كه براي ادامه زندگي، در اتاق بالاترين طبقه خانه دولفينها، با ضعف تمام تلاش مي نمود، فرصت كمي داشت، در


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  3. #113
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    از صفحه 582- 583

    محلي كه روزانه صدها تن در آلونكهاي متراكم شهر سياه و خيابانهاي خفه، بازارها و منازل بلند غربي شهر رنگبار و در ميان درختستانهاي نارگيل و مزارع ميخك و روستاها مي مردند زندگي يك بچه كوچك اهميتي چنداني نداشت.
    اكنون ديگر براي ناتانيل هوليس، افسوس اينكه چرا خانواده اش را به خانه اي در روستا نفرستاده دير شده بود، چرا كه در اين زمان، ديگر امكان دسترسي به هيچ كدام از آنها وجود نداشت و تنها كاري كه مي توانست انجام دهد محدود كردن همسر و دخترش به اقمات در كنسولگري بود و دعا براي رسيدن يك كشتي آمريكايي يا اروپايي كه عازم بندري امن بوده و ابيگيل و كريسي را از اين جزيرة بلا زده خارج كند.
    اما هيچ كشتي نيامد و كشتيهاي غربي هم كه در لنگرگاه بودند با شنيدن خبر انتشار وبا پراكنده شده و خبر شيوع بيماري را در زنگبار در تمام سواحل پخش نموده بودند و ديگر هيچ كشتي به آن سمت نمي آمد چون نزديك شدن به جزيره را خواستگاري مرگ تلقي مي نمودند . لنگرگاه اكنون از روزي كه سيد سعيد، نخستين سلطان زنگبار، براي اولين بار قدم به جزيره نهاده بود هم خالي تر بود و غير از چند كشتي مجيد و يك قايق ماهيگيري، تنها دافوديل و ويراگو آنجا لنگر انداخته بودند.
    آقاي هيوبرت پلات، كه همسرش جين، در تب نگراني دوقلوهايش بود و او را شب و روز به ستوه آورده بود كه ترتيبي براي انتقال آنها به خارج از جزيره دهد، گفت: مطمئناً سرهنگ، ديگر لزومي به نگه داشتن لاريمور و افرادش در اينجا براي حمايت از ما نيست آيا امكان ندارد كه بعضي از خانوادهها را با دافوديل خارج كنيم؟
    اما كنسول بريتانيا، همچنان نداشت كه خود را از تنها وسيله دفاعي در مقابل بازگشت احتمالي دزدان دريايي محروم سازد و نمي خواست در زماني كه شايد هنوز براي وظايف سخت تري به دافوديل نياز باشد، آن را به يك كشتي مسافربري تبديل نمايد. بعلاوه تا آنجا كه آنها مي دانستند شايد اپيدمي زودتر از آنچه انتظار داشتند آن هم بدون اينكه به بخشهاي مدنتر و نوسازتر و متناسبتر شهر سنگي، كه مسكن سفيد پوستان بود. برسد، تمام شود و يا شايد كورمورانت، زودتر از آنچه انتظار دارند، برسد و يا شايد يك كشتي ديگر.....؟
    اما آمار مردها روز به روز بيشتر مي شد و كورمورانت رد يك كشتي حامل برده را يافت و راه خود را به سمت جنوب، براي يك تعقيب طولاني، تغيير داد كه باعث شد رسيدنش تا چند هفته اي به تعويق افتد. دو خدمتكار بيت الثاني و يك منشي بومي كنسولگري فرانسه و يكي از مهتران كليتون مايو هم از وبا مردند. مرگ آنها، تنها چهار تن در ميان دويست و سي و هفت مرده آن روز زنگبار بودع اما با مرگ خود ثابت كردند كه حتي منازل مدرن شهر سنگي هم از بيماري مصون نيست و دان، كه همان روز عصر به نامزدش سر زد، خانم هوليس را د رحال اشك ريختن و كنسول را فرسوده و عبوس يافت. يكي از اقوام جوان مهتر متوفي كليتون، كه ظرفشوي آشپزخانه كنسولگري بود، همان روز عصر در بخش مستخدمان كه به خانه متصل بود جان داده بود.
    ابي، گريه كنان گفت: « گفتند كه فقط در تشييع جنازه عمويش شركت كرده بوده دستمالش را چنان در ميان انگشتانش كشيد كه پاره شد. اگر چه امروز صبح، چندان حال خوشي نداشت. اما مثل هميشه بلند شد و در آشپزخانه كمك كرد تا اينكه... آشپز گفت، ناگهان روي زمين افتاد، در آشپزخانه خودمان آنها تا يك ساعت پيش به ما حرفي ترديد و ما همه د ربشقابها و فنجانهايي كه او حتماً به آنها دست زده بود، غذا خورده ايم و ... »
    شوهرش با لحني تسكين دهنده پا در مياني كرد و در حاليكه شانه هاي لرزان همسرش را با دستي كه به همان اندازه نامطمئن بود، آرام مي كرد، گفت: « خب ابي، بس است ديگر»
    شنيدن اين خبر، دان را هم به اندازه والدين كريسي تكان داد، آن هم با دليل يكساني محبوس كردنشان در اين خانه و باغ، وقتي وبا به اينجا هم رسيده بود، چه فايده اي داشت؟ نگاهي به ناتانيل هوليس انداخت و براي اولين بار، دو مرد ، پدر و خواستگار، نه تنها همديگر را درك كردند، بلكه در توافقي كامل بودند. در آن لحظه بود كه علاقه ناتانيل هوليس به مرد جوان، كشوفا شد، ديد كه اينجا كسي ايستاده كه علاقه اش به كريسي، با علاقه خودش به او تفاوتي ندارد و مي شود به او اعتماد كرد كه از كريس كاملاً مراقبت نمايد.
    دان با لحني كه گويا تمام مسايل مورد بحث قرار گرفته و با آنها موافقت شده، كه گويي واقعا هم چنين بود، پرسيد: « چقدر طول مي كشد تا حاضر شوند. قربان؟»
    كنسول، بي درنگ ، جواب داد:« يك ساعت»


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  4. #114
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    صفحه 584 تا صفحه585
    - متاسفانه با اين سرعت نمي شود. قربان مقدماتي هست كه بايد انجام گيرد.
    - و گرفتن موافقت كنسولتان
    - البته قربان ولي فكر نمي كنم كار مشكلي باشد چون ايشان پيشنهادات مشابهي از ساير مقيمان شنيده اند و روز به روز روشنتر مي شود كه براي مقابله با دزدان دريايي از هر مانعي كه بتوانيم ايجاد نماييم وبا بهتر و موثرتر مي باشد. آنها ديگر امسال نخواهند آمد و چنانچه تا كنون به يكي از بنادر ديگر رفته باشند اين شانس وجود دارد كه در حال حاضر اكثر آنها مرده باشند.
    سرهنگ ادواردر خودش هم به همين نتيتجه رسيده بود و همانطور كه دان پيشگويي كرده بود گرفتن رضايتش براي خارج كردن تمام خانواده هاي خارجي با كشتي بسيار ساده بود و بايد آنها را فورا" بهكيب ميبرد تا از آنجا هر كدام به كشور خود رفته يا صبر نمايند كه بيماري در زنگبار تمام شده و به همسرانشان در زنگبار ملحق شوند.
    سرهنگ موافقت كرد: در چنين موقعيتي ، هيچ شورشي درنخواهد گرفت. او به تمام كنسولگري هاي و بازرگانان اروپايي، پيامي فرستاد و كمك نمود كه دافوديل به اندازه كافي آذوقه و دارو براي چنان سفري، از منابع محدود خودش يا دكتر كيلي تهيه نمايد.
    در فاصله كوتاه و ساعتهاي پر مشغله بين اين تصميم گيري و لحظه اي كه دافوديل لنگر كشيد. هيچ كدام، سرهنگ ادواردر يا دانيل لاريمور، به فكر كاپيتان اموري فراست ويراگو كه در دژ زندانبي بود، نيافتادند. حتي اگر اور را به ياد مي آوردند هم امكان بردنش با كشتي وجود نداشت چون وجب به وجب آن توسط زنان و بچه ها و ننو كالسكه نوزادان ، چمدانها و كيفهاي دستي مسافراني، پر شده بود. به هر حال او را بسادگي فراموش كردند و وقتي شهر مرجاني سفيد و درختان سبز زنگبار، از نظرشان دور مي شد. اين صورت كريسي بود، به ديوارهاي دژ، كه دان به آن خيره شده بود.
    همسران و خانواده هاي اكثر خارجيان سفيد پوست شهر ، در روي عرشه جمع شده بودند تا با شوهران و پدرانشان كه در ساحل بودند، خداحافظي پر از اشكي بنمايند اما هيرو هوليس در ميان آنان نبود. او به همان آرامي و سرسختي كه ترك خانه دولفينها را رد كرده بود راضي به خروتج از جزيره هم نشد و وقتي با ناتانيل هوليس، به اصرار همسر و دخترش سري بهخانه دولفيها زد تا به او دستور دهد كه از فرمان خروج از جزيره اطاعت نمايد به او اجازه ورود داده نشد. تنها خارجي كه مي توانست وارد شود دكتر كيلي بود و اين او بود كه در نهايت براي هيرو از طرف زن عمو آني، كريسي و كلي نامه برد و همچنين يك يادداشت كوتاه از عمويش و پيام شفاهي و خلاصه اي از طرف دان دكتر جوابهايشان را هم آورد كه همگي مثل هم بودند گرچه دكتر هرچه در توان داشت انجام داده بود كه نظر هيرو را تغيير دهد.
    دكتر كيلي با بي ميلي گفته بود بايد به تو بگويم كه طبق نظر من بچه شانس كمي براي بهبودي دارد و اگر بعد از رفتن كشتي نميرد....
    - او نمي ميرد.
    - آنها نمي توانند منتظر تو بمانند.
    - نه آنها بايد با تمام سرعتي كه مي توانند بروند. عشق فراوان مرا به زن عمويم و كريسي برسانيد و به آنها بگوييد كه متاسفم ، اما نمي توانم با آنها بروم ، قطعا" از ستوان لاريمور هم براي پيشهادش تشكر كنيد و بگوييد كه نگذارد كريسي نگران باشد او خيلي زود مضطرب مي شود.
    دكتر كيلي با خشكي گفت: او نخواهد گذاشت.
    مي دانم خيال ميكردم كه چندان به درد كريسي نمي خورد اما اكنون ديگر زياد به نظر خود مطمئن نيستم او هميشه دوستش خواهد داشت و مراقبش خواهد بود و...
    هيرو لحظه اي مكث كرد و بعد ادامه داد نمي شود به او تكيه كرد و كريسي به كسي چون او نياز دارد شايد بالاخره ثابت شود كه كريسي در عاشق او شدن عقل زيادي از خود نشان داده است.
    - من هم همين فكر را مي كنم.
    - راستي؟ خوشحالم به كريسي بگوييد كه من ، نه بهتر است هيچ نگوييد فقط به همه آنها بگوييد متظكرم كه نگران من هستند و اينكه اميدوارم مرا ببخشند كه نمي خواهم با آنها بروم ولي شما اينجا هستيد كه مراقبت كنيد من صدمه اي نبينم.
    - تمام تلاشم را مي كنم. بعد دكتر با نيشخندي ادامه داد: ميلينث هم نمي رود.
    - همسرتان؟ او هم مي ماند؟
    - اصرار دارد كه بماند و مراقب باشد احتياطهايي كه به ديگران توصيه مي كنم را خودم هم رعايت نمايم. ولي اين تنها يك بهانه است. دليل واقعي اش اين است كه زني خيره سر و لجوج و لعنتي است درست به كله شقي .....


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  5. #115
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    هیرو جمله را ،با لبخند کمرنگی ،تمام کرد "خود من"
    دکتر اقرار کرد :" میخواستم بگویم یک قاطر ،اما شاید حق با تو باشد سعی کن بیشتر استراحت کنی عزیزم ،خیلی فرسوده به نظرمیرسی "
    او پیامهای هیرو را به خانواده اش رساند و به دان اطلاع داد که خانم هولیس در خود توانایی پذیرفتن دعوت مهربانانه اش را ندیده است.
    دان گفت :"هرگز هم فکرنمیکردم بپذیرد .بچه هنوز بیمارتر از انی است که بشود تکانش داد ؟"
    دکتر کیلی رک گفت :"بچه در حال مرگ است " و دید که صورت دان منقبض شد.
    -متاسفم ،امیدوار بودم که شاید ....چقدر طول میکشد ؟
    -نمیدانم،یک روز ،دو روز ،حد اکثر سه روز .
    -نمیتوانیم آنقد رمنتظر بمانیم.اگر قرار به رفتن باشد ،باید فورا حرکت کنیم.
    -خودش می داند و خواست به تو بگویم نگذاری خانم کریسیدا نگران شود.
    دان برای چند دقیقه ای حرف نزد،ثابت ایستاد و به زمین چشم دوخت ،بلاخره بتندی گفت :" به او بگویید سعی میکنم "بعد سرش را بلند کرد و با لبخندی گفت :" آقا یهولیس به من گفته اند که این پدرش بود که اصرار داشت ایم اسم احمقانه را رویش بگذارد ،اما مثل این است که دقیقا می دانسته چه میکند !"



    فصل سی و ششم

    هیرو ،زمان حرکت دافوردیل را نفهمید ،ولی باتی متوجه لکه سیاه دودش ،که آسمان داغ را تیره کرده بود شد و تلسکوپ جلد برنجی روزی را آورد و با دقت ،آن را تماشا کرد.وقتی بلاخره دود داغ تیره رنگ ناپدید شد ،آهی از سر آسودگی کشید ،چون کاپیتان هنو زدر زنگبار بود و همینطور هم ،هیرو ،و او به طور مرگباری نگران بود که مبادا یکی از آن دو با آن کشتی بروند.
    حد اقل دانی و ملوانهایش رفته بودند ! و مسیر کیپ تا زمگبار ،بسیار طولانی بود و باز گشتشان حتی طولانی تر میشد،چون باد خلاف جهت حرکت آنها خواهد بود.چندین هفته خواهد گذشت تا بازگشت آنها محتمل شود و باتی معتقد بود که سه ماهی طول خواهد کشید چون احتمالا دان فرمان خواهد گرفت که تا برطرف شدن اپیدمی و پایان بارانهای طولانی ،که باد موسمی جنوب شرقی را با خود می آورد ،صبر کند تا بازگشتش به کمک بادبان راحت تر شده و سوخت دریا سالاری ،ذخیره شود .اما اکنون که تهدید ملوانان ُمسلحش و توپهای دافوردیل تمام شده بود ،احتمال داشت که نیورهای بلوچی مسئول دژ ،برای گرفتن رشوه ،رام شده و به کاپیتان اجازه قرار دهند.ویراگو همچنان در لنگرگاه بود ، آماده ترک کردن آن ،بدون کوچکترین خبر قبلی و اکنون هیچ کس مانع رفتن آنها نمیشد و یا بعدا تعقیبشان نمی کرد.آنها میتوانستد به محض اینکه عامره...."
    افکار بانی ،متوقف شد ،مثل اینکه اسم بچه شکافی بود که ناگهان در میان مسیر مطبوعی که افکارش در آن قدم میزد،باز شده بود.گرچه به خود اجازه نمیداد ولی او هم میتوانست ببیند که حالش بهتر نمیشود(حتی در خیال هم از کلمات نامطبوع تری استفاده نمیکرد)
    باتی ،با خود گفت :" عامره کوچیکتر ،ولی به نسبت سنش قوی و خوش بنیه است.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  6. #116
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    از صفحه 588- 589

    اصلاً مثل اين بچه هاي بومي كوچولوي ضعيفي كه با اولين تماس بيماري، مثل نور به شمع در پفي از باد، خاموش ميشن نيست، اون بزودي نيروشو جمع مي كنه، خانم هيرو مراقبهخانم هيرو نمي ذاره كه اون بره خانم هيرو با مبازرزه شديدي، چطوري جلوي همه اونا ايستاد وقتي مي خواستن به خونه عموش برش گردونن يا وقتي كه مي خواستن با كشتي به كمپ ببرندش اون نمي ذاره كه عامره بميره... نه خانم هيرو نمي ذاره!
    باني با يادآوري بدن كوچك نرمي كه زماني چقدر خوش بنيه به نظر مي رسيد و انون بقدري كوچك شده بود كه بسختي در زير ملحفه تخت ديده مي شد، لرزيد اين افكار را با تلاش، به عقب زد و تلسكوپ را كنار گذاشت كركره ها را بر روز سوزان بست و دراز كشيد كه كمي بخوابد، چون آخرين مراقبت بر بستر بيمار زا ديشب او بر عهده داشت تا هيرو بخابد و يك ساعت بعد از طلوع آفتاب، آن را به هيرو باز گردانده بود.
    صبحي داغ و ساكن بود، چون حتي بادهاي موسمي هم به خواب رفته بودند. ولي قبل از اينكه روز به نيمه برسد، دوباره بيدار شدند و تا قبل از پايان بعدازظهر، شديداً مي وزيدند و با خود ابرهاي باران زا را آوردند و غبارهاي بدبو را چرخ زنان از كوچه هاي شهر بردند. كركره اي سفت نشده را در خانه دولفينها بر هم زدند و عامره با ناراحتي تكان خورد. وقتي هيرو دستش را روي دستان كوچكش گذاشت، انگشتان كوچك داغش با ضعف به آنها چنگ زد و با زمزمه اي خشك گفت: بگو ... بگو.
    - چه چيزي عزيز دلم؟ چه چيزي مي خواهي؟
    - قصه ... قصه در مورد ... در مورد ...
    - در مورد پري دريايي؟
    - نه... در مورد.... مردي كه..... كه تخم سيب كاشت
    - جاني تخم سبي، باشه ملوسم، اگر قول دهي كه به آرامي يك موش دراز بكشي، برايت تعريف مي كنم.« يكي بود ، يكي نبود...»
    «نه ...» انگشتان بچه عاجزانه در دستهايش تقلا كرد. « اين ... اينجوري نبود اين يه قصه واقعي از يه زندگي واقعيه» زمزمه خاموش شد، ولي قلب هيرو تپيد، با خود انديشيد: « دارد بهتر مي شود! بايد شده باشد. دارد عاقلانه حرف مي زند. من را هم مي شناسد!»
    روز قبل هيچ كس را نمي شناخت و با مخلوطي از عربي و سواحلي و لهجه بومي لندن، يعني كاكني با زهره صحبت مي كرد. مطمئناً اين به معني بهتر شدن حالش بود. با صداي بلند گفت: « درست است،يادم رفته بود، ببخشيد شكرم،» و دوباره داستان را شروع كرد. اين بار درست مثل دفعاتي كه قبلاً گفته بود. عامره آهي از رضايت كشيد و چشمانش را بست و با صداي آهسته و عملاً يكنواخت داستان گويش به خواب فرو رفت.
    باد ناله مي كرد و كركره ها، دوباره، بر هم خورد و صدايش، در خانه ساكت ، منعكس شد. هيرو، بنرمي بلند شد و به ايوان رفت و صدايي در حياط شنيد به نرده تكيه داد و ديد كه زني رد لباس سفيد گشاد و كلاهي مسخره كه با گل رز و روبان تزيين شده در حياط ايستاده است. تنها توانست يك نگاه مختصر يندازد، چون بلافاصله باران شروع به باريدن كرد و تصوير زن و صداها، همه در انفجار سيلاني از آب محو شدند. اما هيرو، كلاه را مي شناخت. به داهيلي اشاره نمود كه چاي او را كنار عامره، بگيرد. دامنش را جمع كرد و به سمت ايوان دويد و از راه پله بر باد ، پايين رفت، با خود فكر كرد، تنها اوليوياست كه آن لباس نامعقول را در باد تند و هوايي كه مشخص است باران خواهد باريد ، مي پوشد.
    خانم كردول، در حاليكه با يك دست به كلاهش چنگ زده بودع مشغول بحث با دربان بود كه هيرو بازويش را گرفت. اوليويا برگشت و مثل اين پيرمرد احمق مي گفتم كه مي خواهم تو را ببينم. اوه عزيزم، چه صدايي! نمي شود به جايي برويم كه بتوان صحبت كرد؟ حتي صداي فكر كردن خودم را هم نمي شنوم
    او بايد صدايش را بلند مي كرد تا در آن عرش باران شنيده شود، اما ظاهراً بيشتر مشغول صاف نگهداشتن كلاهش و خشك ماندن چين دامنش بود، تا به مطلبي ديگر، اوليوياي هميشگي هيرو ، با تعجب فكر كرد كه چقدر از ديدنش خوشحال شده است. به نظر سالها از آخرين ديدارشان گذشته بود در حاليكه هنوز يك هفته هم نمي شد.
    هيرو دست ملاقات كننده اش را گرفت و گفت: بيا به طبقه بالا
    اتاقي كه يكماه پيش، در آن لباسهاي سياه عربي اش را عوض كرده بود، اكنون
    تاريك و غمزده شده و بوي كيك ميداد آينه بزرگ كله دارش هم خيسي وحشانيه بعدت يك روح، پشت پنجره خيس از باران به جلو و عقب مي فتندو اما صداي باران اينجا كمتر به گوش مي رسيد و باد بيشتر از يك جريان


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  7. #117
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    صفحه 590 تا صفحه 591
    هوا كه پرده ها را به حركت در مي اورد و فرش ايراني اتاق را پر از چين و شكن مي نمود نبود.
    خانم گودول ، در حاليكه به شكل بزرگي اخم كرده بود گفت: نمي توانم تصميم بگيرم كه وقتي باران مي آيد بدتر است يا خير. وقتي شروع مي شود احساس مطبوعي به آدم دست مي دهد ولي واقعا" هوا را چندان خنكتر نمي كند، مي كند؟ اگر زير باران بايستي ، كاملا" گرم است. حال دختر كوچولو چطور است هيرو؟ دكتر كيلي گفت: ..
    هيرو حرفش را قطع كرد و آمرانه پرسيد: مي داند كه تو اينجا هستي؟
    - خب دقيقا" نه ولي...
    - اوليويا. .. اينجا چه ميكني ؟ تو نبايد اينجا باشي، بقيه هنوز نرفته اند؟
    - اوه ساعتها پيش ، امروز صبح رفتند و احتمالا" تا الان به طرز وحشتناكي همگي دريا زده شده اند ، بخصوص با اين باد.
    - چرا تو با آنها نرفتي؟
    - دلم نخواست .
    - اما وبا؟
    - خب بالاخره هيرو تو هم نرفتي، پس دليلي نديدم كه چرا اگر دلم بخواهد، نتوانم بمانم طبعا" جين بايد به خاطر دو قلوها مي رفت و مي خواست هيوبرت هم برود اما او گفت كه امكان ندارد بتواند كارش را ترك نمايد. پس گفتم كه اگر او مي ماند من هم مي توان چون هرچه باشد او برادر من است.
    - نبايد به تو اجازه مي دادند كه بماني، حق نداشتند.
    - نمي خواستند هم من بمانم هي حرف زدند و هي اصرار كردند ولي من كاملا" محكم بودم به آنها گفتم كه اينجا بسيار راحت تر خواهم بود. تا بطور رقت انگيزي در يك كابين تنگ با جين و دو قلوها و نمي دانم چند مادر و بچه ديگر دريا زده شوم كه كاملا" هم درست است. بعلاوه كاملا" مثل ... مثل گريختن بود اگر بداني كه منظورم چيست.
    - بله ميدانم.
    مي دانستم كه مي فهمي صورتي گونه هاي رنگپريده اوليويا با برقي از خجالت عميقتر شد و با دودلي ادامه داد : براي بقيه فرق دارد آنها بچه هايشان را دارند كه نگرانشان كند يا ... اما من كسي را ندارم. فقط هيوبرت كه او هم هيچ وقت زياد نگران من نبوده است. پس مي بيني كه هيچ دليل درست و حسابي نبود كه نتوانم بمانم يك نفر بايد مي ماند اگر تنها به اين دليل كه به اين مردم بيچاره اي كه مي خواهند بروند ولي نمي توانند نشان دهد كه همه ما فرار نكرده ايم واقعا" كار ديگري نميشود انجام داد.
    هيرو به آرامي گفت: نه در حاليكه اوليويا گردول را با ديدي جديد مي نگريست فكر كرد آيا به بروز سختي ها نياز است تا بهترين جنبه مردمي را كه بطور معمول تنها احمقانه يا احساساتي رفتار مكنند ديده شود. اوليويا هر دو صفت را داشت اما حماقتي كه او را به استقبال خطر كشاند و خطر وبا را به احتمال دريازدگي در يك كابين پر جمعيت ترجيح داد و احساساتي بودني كه وادارش نمود بماند تا به تمام آن مردم بيچاره اي كه كاري برايشان نمي توانست انجام دهد قوت قلب دهد اين دو صفت با تغيير شرايط به شجاعت تبديل شدند. شجاعتي مبهم و گنگ. چون مطمئنا" هرگز به ذهنش خطور نكرده بود كه با گذر از خيابانهاي متعفن يا ملاقات از خانه اي كه در آن كودكي مبتلا به تب تيفوئيد خوابيده شايد خود را در خطر ابتلاي به بيماري قرار مي دهد اما هرچه بود شجاعت بود. اوليويا باهوش نبود ولي بخشنده و خوش قلب بود واين به نظر هيرو كه اغلب از دست حماقتهايش عصبي مي شد كافي هم بيشتر بود.
    اوليويا گفت: حتما" ميپرسي چرا تاكنون به ديدارت نيامده بودم؟ اما تازه وقتي براي بدرقه جين و بچه ها رفته بودم جريان تورا شنيدم كريسي همه ماجرا را برايم گفت و دكتر كيلي هم كه آنجا بود گفت بخوبيداري ادامه مي دهي اما عاقلانه تر بود كه نگذارند كريسي خانه را ترك كند مگر براي رفتن به عرشه كشتي البته به خاطر آلودگي و به همين دليل نتوانسته بود تو را ببيند خيلي دلش مي خواست ولي به او اجازه نداند زن عمويت هم همينطور باعث تعجب هم نيست چون تب تيفوئيد مرض خطرناكي است و فكر مي كنم واگير دار باشد.
    - به همين دليل است كه تو هم نبايد مي آمدي و بايد تو را فورا" پس بفرستم.
    اوليويا با صداقت اطمينان داد : اوه نگران من نباش چون اين بيماري را قبلا" گرفته ام ميداني ، با مورتايمر شوهر فقيدم هر دويمان آن را طي ماه عسلمان در بروكسل گرفتيم ، او را كشت ولي من بهبود يافتم فكر نمي كنم آدم دوباره به آن مبتلا شود.
    - شايد نه، نمي دانم اما ميدانم كه نبايد به شهر بروي چون هر روز موارد جديدي از وبا ديده ميشود و مطمئنا" وبا را نمي تواني قبلا" گرفته باشي.
    - نه البته كه نه، اما به من گفته شده كه اروپاييان نسبت به آفريقايي ها و آسيايي ها


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  8. #118
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    مصونیت بیشتری دارید و مطمئن هستم که درست است ،چون وقتی پس از بدرقه کشتی با ترز قهوه میخوریدم ،گفت که خیلی از این موجودات بیچاره صورتشان را با رنگ سفید کرده اند ،چون باور دارند که وبا فقط به کسانی که پوست تیره دارند حمله میکنند ،پس میبینی که .....
    هیرو بتندی گفت "ترز ،مگر مادام تیسوت نرفته است ؟"
    -نه متاسفانه ترز زیاد به بچه ها علاقه ای ندارد،وقتی فهمید که باید کابینی را با خانم لسینگ "کارل"هانسن" و "لوته" کوچولو و نوزاد و خانم "جورتسون"و سه دخترکوچکش و... خب ،ترز گفت که مرگ را ترجیح میدهد و حاضر است بماند وبا بگیرد.موجود جالبی است و همینطور بسیار شجاع ،چون یکی از مستخدمانش همین دیشب مرد و حتی این واقعه هم نتوانست نظرش را عوض کند،گرچه هنوز فرصت داشت که چمدانهایش را ببندد و با بقیه برود ،از من خواست به تو بگویم شجاعتت را تحسین میکند و کاملا برداشت تو را از واقعه درک مینماید.
    هیرو با ناراحتی گفت "راستی ؟ میفهمد ؟"
    اولیویا ،با گرمی ،تصدیق کرد :" مطمئن هستم که ما هم میفهمیم ،بسیار عمل شرافتمندانه ای است،عزیزم بخصوص وقتی ادم توجه کند که پدر بچه کیست.یا مادرش ،اما همانطور که به او گفتم ،آن موجود کوچولوی بیچاره که تقصیری ندارد.نباید یک بچه را مسئول اعمال والدینش بدانیم و همیشه هم باید به یک بچه بیمار کمک شود.هر زن عاقل و با احساسی نسبت به این موضوع همدردی میکند.ترز گفت که اگر به کمکی نیاز داشته باشی ،خبرش کنی."
    هیرو،با سردی ،گفت :" میتوانی به مادام تیسوت بگویی که نیازمند هیچ گونه کمکی از طرف او نیستم."
    اولیویا اقرار کرد:" خودم به او گفتم چون فکرمیکنم فعلا کمک من برایت کافی باشد. ولی..."
    -یا حتی به کمک تو اولیویای عزیزم .
    -اما هیرو...
    "نه اولیویا " هیرو محکم ادامه داد :" هیچ کاری نیست که بتوانی در اینجا انجام دهی ،چون عامره تو را نمی شناسد و دیدن یک چهره غریبه فقط نگرانش میکند.اما من برای پیشنهادت متشکرم.خیلی لطف کردی ،اما نباید دوباره به اینجا بیایی ،چون مطمئن هستم ک برادرت رضایت ندارد و راه رفتن در خیابانها ،آن هم وقتی شهر پر از وباست بسیار خطرناک است.
    اولیویا بی صبرانه دستش را تکان داد و گفت :" اوه ،خطر ! فکر نمیکنم خودت هیچ وقت تب تیفوئید گرفته باشی ،ولی باز هم د رخانه ات نماندی یا به کیپ فرار نکردی ،به هر حال من هم پیاده نیامدم ،سواره آمدم. خب اگر واقعا نمیخواهی بمانم مجبورت نمیکنم که مرا نگه داری ،ولی قول بده هر وقت به کمک نیاز داشتی به دنبالم بفرستی خواهش میکنم هیرو "
    -حتما اولیویا ،قول میدهم ،الان دیگر واقعا باید بروم چون دوست ندارم عامره را زیاد تنها بگذارم .وقتی ...وقتی بهتر شد آمده و تو را میبینم.
    -پس دارد بهتر میشود ؟
    -بله امیدوارم ،نمیدانم .... من ... فکرمیکنم...
    گلوی هیرو گرفته شد و نتوانست کلمات را بیرون دهد یا بگوید که چه فکر میکند.حتی نتوانست خداحافظی کند و در عو ض تنها لبخندی زد.در واقع تنها کوشش نمود سایه ای از لبخند بزند که فورا هم محو شد.بعد ،خانم کردول را تنها گذاشت که خودش راه خروج از منزل را بیابد.
    باتی و رئلوب دی پیچ ایوان ایستاده و خیلی جدی صحبت میکردند.صدایشان زیر بارش باران شنیده نمیشد و گرچه بسختی میتوانستند صدای قدمهای سبک هیرو را روی سنگفرش بشنوند ،فورا برگشته و ساکت شدند.هیرو ایستاده و آمرانه پرسید :" چه شده است ؟" از حالت چره باتی تکان خورده بود.
    رئلوب به ارامی و به زبان عربی گفت :" هیچ"
    -پس چرا.... باتی....عامره است ؟بد تر شده ؟
    باتی با بی میلی گفت :" ربطی به عامره ندارد راجع به اوست "
    -او ؟منظورت کیست ؟
    -منظورم کاپیتان روزی است ،به اون بلوچی حرومزاده دژ صد سکه پیشنهاد کردم که ترتیب فرارشو بده گفت پولتو نشونم بده و من دادم ، اونوقت قاپیدش و گفت که متاسفه ،ولی کاپیتان به ادوارد قول داده بود که فرار نکنه ،پس درست نیست سعی کنیم بیرونش.......


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  9. #119
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    598-594
    رئلوب ، با سردی گفت : به تو گفته بودم ، اینجا پای شرفش درمیان است .
    ((به !)) بانی غرید : (( من حوصله این حرفهای احمقانه را ندارم، اگر دان نبود زودتر این کار رو می کردم، چون با بودن اون هیچ کاری نمی شد کرد .ولی حالا که رفته مثل آب خوردنه . اگر می تونستم فقط دو کلمه با کاپیتان حرف بزنم ، فقط دو کلمه .
    رئلوب با لحنی تسکین دهنده گفت : (( فایده ای نداشت و فقط نفس و پولت را حرام می کردی . او قول داده که از دژ فرار نکند و آنها هم او را بیش از اندازه آنجا نگاه نمی دارند. وقتی بیرونش آوردند ، اونوقت ...)) رئلوب مکثی کرد و با خجالت شروع به سرفه نمود و نگاه اخطار آمیزی به بانی انداخت ، چون گرچه اکنون هیرو عضوی از خانه محسوب می شد ، ولی شاید دیدی متفاوت به موضوع بازداشت کاپتان فراست داشت. اما بانی به قدری نگران و عصبی بود که متوجه این نگاه اخطار آمیز نشده و گفت :
    - نمی دونم ! می دونم بهم گفته بودی وقتی از دژ بیاد بیرون ، اونوقت شاید بگیرمش ، ولی را حت تر بود اگه الان درش بیاریم . با ویراگوی پیر که آماده اونجا ایستاده و کسی هم نیست که مانع رفتنش به هر جایی که بخواد بشه .
    رئلوب نیشخندی زد . دندان های سفیدش درصورت تیره اش برقی زد و گفت : (( و لابد خیال کردی او هم بدون تو می رود ؟ باید او را بهتر از اینها شناخته باشی.))
    بانی به طرف آنها غری زد و تفی روی پرده انداخت : (( خیلی خوب ، خیلی خوب ، اما تحمل فکراینکه کاپیتان تو اون سوراخ لعنتی نفرت انگیز گیر افتاده ، سخته .))
    رئلوب موقرانه گفت : (( آنجا مثل هر جای دیگری درامان است . )) بعد با نزاکت سلامی به هیرو کرد و دو پله یکی پایین رفت و زیر باران وارد خیابان شد . وقتی دکتر کیلی آمد هنوز باران می بارید . در آن موقع نور روز کمرنگ شده بو د و لامپها هاله هایی از نور طلایی در اتاقهای داغ بلند ایجاد کرده بودند ؛ جایی که بخار آب از میان درها وپنجره ها وارد می شد و خطوط آشنای اشیاء را مبهم می کرد ، به طوری که دیگر هیچ چیز به نظر واقعی نمی رسید . تختی که بچه رویش خوابیده بود و ملحفه نازکی که بدنش را پوشانده بود،آنقدر خیس بود که انگار درآب فرو رفته باشد . پوسته جدیدی از کپک کمرنگ ، چون شبنمی یخ زده روی جلد چرمی کتاب که هیرو همانروز به دست گرفته بود را پوشانده بود.
    صدای باران سایر اصوات را محو می کرد و زمزمه ی مبهم و غریب از آنها ایجاد می نمود . هیرو بید ها حشرات بالداری را که دور لامپها پر می زدند و بالهایشان را به آن می کوبیدند ، می دید ، ولی صدایشان را نمی شنید . حتی ریشه حصیر نارگیلی که توسط کوران هوا هم تکان می خورد ، صدا نمی کرد.
    از وقتی باران شروع شده بود ، بارها بارها فکر کرده بود که بچه دیگر نفس نمی کشد و رویش خم شده بود که صدای ضعیف آن نفس های سطحی را بشنود . با شنیدنش آسوده مس شد و گیج از آسودگی به خود می گفت که دارد احمقانه رفتار می کند چون مطمئناً چنین خواب پر آرا مشی نشانه خوبی است .
    هیرو ، در حالی که بلند می شد تا جایش را به دکتر کیلی بدهد، گفت : ((فکر می کنم حالش بهتر باشد. )) و متوجه نشد که آن را لحنی مطمئن گفت که مبادا دکتر آن را انکار کند .
    اما بانی که در انتهای اتاق و در سایه های کنار در ایستاده بود ، صورت دکتر را دید و فهمید که دیگر امیدی نیست و با دانستن این موضوع ، چیزی از وجودش بیرون خزید و برای همیشه گم شد . آن چیز آخرین قوی میانسالی و تنها آثار باقی مانده از قدرت و جوانی اش بود . ناگهان به پیر مردی شبیه شد که تنها سالهای کهولت ورا در پیش رو داشت .
    دکتر کیلی آنجا را با علم به اینکه دیگر کاری نمی تواند انجام دهد ترک کرد . ای کاش می توانست حداقل دان لاریمور را راضی می کرد که یک روز دیگر بماند . ویل شاید بهتر بود که چنین نکرده بود ، چون وبا با سرعتی که خودش هم باور نمی کرد ، قربانی می گرفت و پخش می شد . حتی هوای شهر هم بوی مرگ گرفته بود . او قبلاً هم اپیدمی دیده بود ، ولی هیچ کدام مثل این نبود ، و این تازه آغاز آن بود.
    هیرو برعکس بانی، به صورت دکتر نگاه نکرد که مبادا حالتی در آن ببیند، درعوض به صدای بی رنگ و کنترل شده دکتر گوش کرد که هیچ مطلبی به او گفت و خودش هم طوطی وار جواب دادو وقتی که دکتر رفت ، بروشی که خانم پسوری به او آموخته بود ، و بارکلی به او یاد نداده بود ، کنار تخت زانو زد و دعا نمود: (( روشنایی ده به تاریکی هایمان ، التماس می کنم به تو خدانود! با رحم فراوان خودت مارا از تمام مخاطرات و زیانهای این شب ، رهایی بخش.))
    هیچ کس هرگز به بانی پاتر یاد نداده بود که دعا بخواند، ولی او هم تقلاضای خود را کرد، گرچه با خواسته های هیرو متفاوت بود ، چون بانی منتظر معجزه بنود ؛ یا برایش تقاضا نکرد . او التماس نمود : (( بگذار راحت بمیره ، و بذار مادرو پیدا کنه .))
    زنانی که از ایوان تماشا می کردند ، داهیلی موخاکستری و افابۀ سیاه چاق کوچک اندام ، سری تکان دادندو برای خواب رفتند . چراغها یکی یکی خاموش شدند تا اینکه تنها اتاق بچه روشنایی کمی درتاریکی به اطراف می پراکند.باران همچنان می بارید و عقربه های ساعت قدیمی باتی رو ی نیمه شب متوقف شد.
    روشنایی لامپ ب وزش بادی که از زیر طاقهای ایوان تاریک مزید ، تکان خورد . بالاخره پیر مرد حرکتی کرد و به جلو آمد و شانه های خمیده هیرو را لمس کرد : (( وقتشه که بخوابی خانم هیرو من اینجا هستم . پس تو به تخت برو آفرین دختر خوب.))
    مثل این بود که دارد با عامره صحبت می کند ، هیرو سرش را بلند نمود و سعی کرد که لبخندی بزند . صورتش زیر نور زرد چراغ ، خسته و بسیار جوان بود.
    بانی درحالی که شانه هایش را نوازش می کرد ، با مهر بانی ناشیانه ای گفت : (( خب حالا، خب حالا.))
    هیرو با تمام وجود زمزمه کرد : (( منصفانه نیست ، اصلاً منصفانه نیست ، بانی!))
    پیرمرد نالید : (( خب ،خب ،خیلی وقت است مراقب بودی، علتش همینهو وقتی خوابتو بکنی بهتر می شی.))
    - نمی توانم بخوابم شاید ..شاید بیدار شده و مرا بخواهد.
    - اگر امشب نخواب فردا نمی توانمی بهش کمک کنی! فایده نداره که خودتو از پا بندازی. خودتم اینو خوب می دونی، پاشو دیگه خانم هیرو ، اگه بهت احتیاج بود صدات می کنم.
    هیرو با خستگی بلند شد نمی خواست برود ، ولی می دانست که بانی حق داردو اینکه اگر الان استراحت نکند ، نمی تواند صبح با حال مناسبی جای او را بگیرد . گفت : (( یادت که نمیره به داهیلی بگویی مرا بیدار کند ؟باشه؟ ))
    - هیچ وقت یادم رفته . لازم نیست نگران با شی خانوم.
    خروج هیرو را تماشا کرد ووقتی که پرده پشت سرش افتاد و نور چراغ دوباره ثابت شد ، به آرامی روی صندلی که هیرو کنار تخت گذاشته بود نشست و یکی از دستان کوچک و سست عامره را با مهربانی دردستهای پینه بسته و چروکیده خود گرفت که بچه بداند که او آنجاست و حس را حتی و امنیت نماید.
    بانی نفهمید که عامره در چه ساعتی مرد ، چون خودش هم خیلی خسته بود . ضربان طبل مانند باران او را به خواب سبک پیری فرو برد و همانطور که خواسته بود ، بچه به را حتی جان داد. وقتی که بیدار شد دید که چراغ با نور کمرنگی همچنان در سحر گاه خاکستری رنگ می سوزد و انگشتان کوچک و سرد ، محکم در میان پنجه اوست . زنان را بیدار نکرد و نیز حرکتی برای صدا زدن هیرو ننمود.باتی فکر کرد : (( لزومی به صدا زدنش نیست . اونم به خواب احتیاج داره .))
    و بعد به نرمی برای خودش نالید و دستهای کوچک و بی حرکت را نوازش کرد و تصنیفی بی آهنگ و یکنواخت را که هیرو زمانی شنیده بود در ویراگو می خواند و عامره بسیار به آن علاقمند بود خواند:
    چون اون واسم از هرچیزی که دارم عزیزتره
    هرگز بس قهوه ای لاغر رو از خودم جدا نمی کنم...


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  10. #120
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض



    599-600
    گناهانش را بر او میبخشید به گذشته پشت میکرد و رضایت میداد که گلیتون برای اینده اش تصمیم بگیرد چون دیگر به خودش اطمینان نداشت که بتواند چنین کند .
    او بدون اینکه خود بفهمد به چهار راهی رسیده بود که باید نه تنها در مورد کل زندگی اش بلکه در مورد اینکه چگونه زنی قرار بود بشود تصمیم میگرفت و کلی تنها باید جاده ای را به او نشان میداد تا از ان میگذشت با انتخاب ان مسیر به ان ادامه میداد و با بی اعتمادی به خود جلو میرفت و کم کم همان کسی میشد که طبقه اش و فرمی که در ان میزیست و گلیتون مایوار یک همسر عهد ویکتوریایی انتظار داشته یعنی مطیع مناسب شایسته و خوش رفتار که طبق وظایفش با نظرات شوهرش موافقت کرده و نسبت به لغزش های او کور باشد مراقب منزلش بوده و تسلیم خواسته های شوهرش باشد و فرزندانش را بزرگ کند و عملیات نوع پرستانه اش را به بخشهای نسبتا کم و کمک در بازار های کلیسا و خیریه های محلی محدود نماید.
    اما گلیتون حوصله همدردی با اخرین پرده ی تراژدی که به نظرش غیر عاقلانه بی وقار و شخصا برایش تحقیر کننده بود را نداشت.او هیچ یک ز این علایم با موارد درگیر را درک نکرد و بنابر این شانس خود را از دست داد.
    او تنها گفت:متاسفم که ناراحت هستید اما از اول لازم نبود برای کمک بروی هیچ کار مفیدی نکردی و تنها باعث ناراحتیه خودت و ما شدی دفعه ی دیگر شاید نصیحت انهایی که خواهان خیر و صلاح تو هستند را بپذیری.
    هیرو حس کرد که چیزی در وجودش مرد با خود گفت:"تا پایان زندگی ام این گونه خواهم بود" و به اتاق خودش رفت؛جایی که برای مدت طولانی دراز کشید و ارزو نمود که ای کاش میتوانست گریه کندو دید که نمیتواند دیگر هیچ احساس برای کلی نداشت؛اما ناچار بود که با او ازدواج کرده و بقی عمرش را در کنار او بگذراند ،متواضعانه انتقاد های او را با نوازشها و دلجویی هایش را بپذیرد و اجازه دهد که مدریت ثروتش را به عهد بگیرد و برای یک عمر احساسی مشابه حس کنونی اش داشته باشد .گویی این اوست که مرده نه بچه ی خانه ی دلفینها!
    برای یک لحظه تقریبا به حال ان بچه و مادرش غبطه خورد .چون مشکلات انها تمام شده و اکنون در ارامش بودند .ولی او ناچار به ادامه دادن و صدمه دیدن بوده در حالیکه از جهالت در امده و باید به خود تسلیم و کناره گیری را یاد میداد و با گذر ایام به ادمی ماشینی تبدیل میشد.
    به نظر سرنوشتی دردناکتر از از قسمت زهره بود.البته مشکل دیگری هم و جود نداشت.که باید هر چه زودتر با ان روبرو میشد.اکنون بیش از دوماه از روزی که در نم نم باران اوجانه سایه دار ازاد شده بود میگذشت.اما هنوز به اندازه ی کافی سمی دانست کهمطمئن باشد که فقط میترسید.
    ای کاش کسی بود که در این مورد با او صحبت کند.افسوس میخورد که چرا وقتی که میتوانست از زن عمواین سوال را نکرده بود ولی اکنون خیلی دیر شده بود و هیچ کس نبود که بتوان با او در مورد این موضوع صحبت کرد مطمئنا با الیویا که نمیشد چون به طور نا مطبوعی شکه شده و عمیقا احساس همدردی میکرد و بعد به همه میگفت.یا میلیست کیلی که دوست زن عمویش بود و لی میانسال بود و کسل و خود نما و به طور سردی بریتانیایی یا حتی دکتر کیلی که مهربان بود و لی مردی غریبه بود اگر فقط اوضاع بین او و کلی فرق میکرد اگر کلی انچه که زمانی خیال میکرد باشد بود. شاید میتوانست با او صحبت کند ولی ان دیگر امکان نداشت و هیچ کاری جز صبر کردن نمیتوانست انجام دهد.
    روزهای بعدی طولانی ترین روزهای زندگی هیرو بودند و بعد ها هر گاه به یاد ان روزها می افتاد ان را زمانی بسیار خسته کننده و طولانی میدید که به نظرش دو ماهی طول کشید در حالی که تنها دو هفته وبد
    عمونات حکم کرده بود که حق ندارد پایش را از کنسولگری بیرون بگذارد و فرمانش را با گذاشتن یک نگهبان کنار هر در خروجی تقویت کرده بود و در باغ قفلهایی اضافه انداخته بود که کلیدهایش را تنها خودش داشت او گفت که به هیچ وجه قصد ندارد بگذارد برادر زاده اش در هیچ واقعه ی نناراحت کننده ی دیگری وارد شود و منظورش این بود که یهرو بقیه ی مدت اقامت خود را در رنگبار به روشی شایسته گذرانده و ابروریزی دوباره ای با درگیر شدن در یک گرفتاری غیرقابل اجتناب و جدید برای گره خارجیان و ننگی برای عمویش ایجاد نکند
    هیرو هخیچ تمایلی برای عدم اطاعت از او نشان نمیداد اما صورت بی رنگ و رفتار بیحالانه اش عمویش را کمکم نگران کرد گاهی ارزو میکرد که ای کاش هیرو جرقه ای از روح قدیمی اش را دوباره نشان دهد نمیتوانتس برایش متاسف نباشد چون فکر میکرد



    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








صفحه 12 از 15 نخستنخست ... 289101112131415 آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/