غزاله ناراحت و سراسيمه به قصد پوشاندن خود به سمت اتاق دويد. منصور وقيحانه پشت سر او به راه افتاد و قبل از آنكه غزاله بتواند در را پشت سرش ببندد، با فشار شديدي در را باز كرد و وارد شد. غزاله وحشت زده عقب رفت و گفت:
- منصور، به خدا اگر به من دست بزني، هرچي ديدي از چشم خودت ديدي.
منصور نگاه پرخواهشي به قد و بالاي غزاله انداخت و گفت:
- تو منتظر چي هستي غزاله؟ من و تو زن و شوهريم.
- برو بيرون منصور.... ما هيچ نسبتي با هم نداريم. صبر داشته باش لعنتي!
اما منصور بي اعتنا به خواهش غزاله جلو رفت كه با عكس العمل شديد غزاله رو به رو شد.
دست غزاله چنان سيلي محكمي توي گوش منصور خواباند، كه منصور بي درنگ آن را با سيلي محكم تري جواب داد.
خشونت غزاله، منصور را كه او را متعلق به خود مي دانست جري تر كرد. التهاب، سلولهاي مغز منصور را از كار انداخته بود. مچ دست غزاله را گرفت، غزاله به هر جان كندني بود خود را از چنگال او بيرون كشيد، اما با مقاومت منصور، زبانش را گزنده كرد و گفت:
- ولم كن آشغال كثافت.
منصور طي يكسال و نيم زندگي مشترك هيچ گونه بي احترامي از غزاله نديده بود. در آن لحظه با شنيدن اين كلام برآشفته شد و به شدت او را هل داد. غزاله با برخورد به دراور جيغي كشيد و نقش بر زمين شد.
منصور گويي پشيمان شده بود به قصد دلجويي زانو زد و گفت:
- غزاله ببين! من هستم منصور، شوهرت.
و دست كشيد به صورت غزاله، اما غزاله چندشي كرد و دست او را پس زد و گفت:
- برو بيرون... برو گمشو.
- هيش، آروم... خيلي خب، باهات كاري ندارم.
- چادرم رو بده... تو رو خدا چادرم رو بده.
- باشه، باشه... تو فقط قول بده آروم باشي. هر چي بگي من همون رو انجام ميدم.
- هيچي نمي خوام فقط از اينجا برو.
- ميرم، ولي بعد از اينكه عذرخواهي من رو قبول كردي.
غزاله خود را با چادر پوشاند و گفت:
- احتياج به عذرخواهي نيست برو.... برو.
منصور در چشمان غزاله خيره ماند. اشك آنها را براقتر و زيباتر ساخته بود. محو تماشا در حاليكه زيبايي خيره كننده غزاله تنها عامل حسادتش بود و نمي توانست از او بگذرد و او را در اختيار ديگري ببيند، گفت:
- چقدر دلم واسه چشمهاي قشنگت تنگ شده بود. تو مال مني... فقط مال من. اجازه نميدم كسي به تو نگاه چپ كنه. اشتباهم رو جبران مي كنم غزاله . قول ميدم.
و بار ديگر بي اراده قصد در آغوش كشيدن غزاله را كرد، اما غزاله كه خود را تا فسخ صيغه عقد متعلق به كيان مي دانست، وحشت زده و بي اراده در نعره اي گوش خراش نام او را به زبان آورد.
منصور با چشمان از حدقه در آمده در حاليكه حسادت در آنها موج مي زد، غزاله را از خود راند و در چشمان او بُراق شد.
- كيان!!!؟... چشمم روشن. ميشه بگي آقا كيان كيه و چه نسبتي با شما داره؟
غزاله پشيمان از گفته خود، وحشت زده آب دهانش را فرو داد و با صداي لرزاني گفت:
- همين جوري از دهنم پريد... من كسي رو به اين اسم نمي شناسم.
منصور قاطي كرد، اما هنوز خونسردي خود را از دست نداده بود. با نوك انگشت به سينه غزاله زد و او را به عقب راند و گفت:
- همين حالا ميگي كيان كيه والا با دستهاي خودم خفه ات مي كنم.
غزاله قدم آخر را كه برداشت با ديوار پشت سرش برخورد كرد و متوقف شد. دست منصور بالا رفت و براي باز كردن زبان غزاله پايين آمد. غزاله بر اثر درد ناله اي كرد و با دست جاي سيلي را لمس كرد.
اشك پهناي صورتش را پوشاند. نگاهي در چشمان منتظر و از حدقه درآمده منصور انداخت و گفت:
- مي خواستم همه چيز رو بگم ولي...
- چي چي رو مي خواستي بگي؟ بفرماييد گوش ميدم.
غزاله وحشت زده خود را كنار كشيد. جرئت گفتن حقيقت را نيافت.
- تو بايد من رو فراموش كني. من واقعا قادر نيستم تو رو ببخشم.
منصور عصباني و از كوره در رفته، به يقه غزاله چنگ زد و او را جلو كشيد، چشمان دريده اش را درچشمان او بُراق كرد و گفت:
- فكر مي كني خيلي تحفه اي، نه؟... خدا مي دونه اين پنج، شش ماهه كدوم گوري بودي و چه بلاهايي سرت اومده. خيلي از خود گذشتگي نشون دادم، ولي مثل اينكه تو لياقت نداري.... حيف من كه به خاطر تو فريبا رو جواب كردم.
غزاله به تندي خود را از چنگال منصور بيرون كشيد و پرغيظ گفت:
- حيف من كه به خاطر تو كيان رو جواب كردم.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)