صفحه 12 از 12 نخستنخست ... 289101112
نمایش نتایج: از شماره 111 تا 117 , از مجموع 117

موضوع: در چشم من طلوع كن | اعظم طیاری

  1. #111
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    غزاله ناراحت و سراسيمه به قصد پوشاندن خود به سمت اتاق دويد. منصور وقيحانه پشت سر او به راه افتاد و قبل از آنكه غزاله بتواند در را پشت سرش ببندد، با فشار شديدي در را باز كرد و وارد شد. غزاله وحشت زده عقب رفت و گفت:
    - منصور، به خدا اگر به من دست بزني، هرچي ديدي از چشم خودت ديدي.
    منصور نگاه پرخواهشي به قد و بالاي غزاله انداخت و گفت:
    - تو منتظر چي هستي غزاله؟ من و تو زن و شوهريم.
    - برو بيرون منصور.... ما هيچ نسبتي با هم نداريم. صبر داشته باش لعنتي!
    اما منصور بي اعتنا به خواهش غزاله جلو رفت كه با عكس العمل شديد غزاله رو به رو شد.
    دست غزاله چنان سيلي محكمي توي گوش منصور خواباند، كه منصور بي درنگ آن را با سيلي محكم تري جواب داد.
    خشونت غزاله، منصور را كه او را متعلق به خود مي دانست جري تر كرد. التهاب، سلولهاي مغز منصور را از كار انداخته بود. مچ دست غزاله را گرفت، غزاله به هر جان كندني بود خود را از چنگال او بيرون كشيد، اما با مقاومت منصور، زبانش را گزنده كرد و گفت:
    - ولم كن آشغال كثافت.
    منصور طي يكسال و نيم زندگي مشترك هيچ گونه بي احترامي از غزاله نديده بود. در آن لحظه با شنيدن اين كلام برآشفته شد و به شدت او را هل داد. غزاله با برخورد به دراور جيغي كشيد و نقش بر زمين شد.
    منصور گويي پشيمان شده بود به قصد دلجويي زانو زد و گفت:
    - غزاله ببين! من هستم منصور، شوهرت.
    و دست كشيد به صورت غزاله، اما غزاله چندشي كرد و دست او را پس زد و گفت:
    - برو بيرون... برو گمشو.
    - هيش، آروم... خيلي خب، باهات كاري ندارم.
    - چادرم رو بده... تو رو خدا چادرم رو بده.
    - باشه، باشه... تو فقط قول بده آروم باشي. هر چي بگي من همون رو انجام ميدم.
    - هيچي نمي خوام فقط از اينجا برو.
    - ميرم، ولي بعد از اينكه عذرخواهي من رو قبول كردي.
    غزاله خود را با چادر پوشاند و گفت:
    - احتياج به عذرخواهي نيست برو.... برو.
    منصور در چشمان غزاله خيره ماند. اشك آنها را براقتر و زيباتر ساخته بود. محو تماشا در حاليكه زيبايي خيره كننده غزاله تنها عامل حسادتش بود و نمي توانست از او بگذرد و او را در اختيار ديگري ببيند، گفت:
    - چقدر دلم واسه چشمهاي قشنگت تنگ شده بود. تو مال مني... فقط مال من. اجازه نميدم كسي به تو نگاه چپ كنه. اشتباهم رو جبران مي كنم غزاله . قول ميدم.
    و بار ديگر بي اراده قصد در آغوش كشيدن غزاله را كرد، اما غزاله كه خود را تا فسخ صيغه عقد متعلق به كيان مي دانست، وحشت زده و بي اراده در نعره اي گوش خراش نام او را به زبان آورد.
    منصور با چشمان از حدقه در آمده در حاليكه حسادت در آنها موج مي زد، غزاله را از خود راند و در چشمان او بُراق شد.
    - كيان!!!؟... چشمم روشن. ميشه بگي آقا كيان كيه و چه نسبتي با شما داره؟
    غزاله پشيمان از گفته خود، وحشت زده آب دهانش را فرو داد و با صداي لرزاني گفت:
    - همين جوري از دهنم پريد... من كسي رو به اين اسم نمي شناسم.
    منصور قاطي كرد، اما هنوز خونسردي خود را از دست نداده بود. با نوك انگشت به سينه غزاله زد و او را به عقب راند و گفت:
    - همين حالا ميگي كيان كيه والا با دستهاي خودم خفه ات مي كنم.
    غزاله قدم آخر را كه برداشت با ديوار پشت سرش برخورد كرد و متوقف شد. دست منصور بالا رفت و براي باز كردن زبان غزاله پايين آمد. غزاله بر اثر درد ناله اي كرد و با دست جاي سيلي را لمس كرد.
    اشك پهناي صورتش را پوشاند. نگاهي در چشمان منتظر و از حدقه درآمده منصور انداخت و گفت:
    - مي خواستم همه چيز رو بگم ولي...
    - چي چي رو مي خواستي بگي؟ بفرماييد گوش ميدم.
    غزاله وحشت زده خود را كنار كشيد. جرئت گفتن حقيقت را نيافت.
    - تو بايد من رو فراموش كني. من واقعا قادر نيستم تو رو ببخشم.
    منصور عصباني و از كوره در رفته، به يقه غزاله چنگ زد و او را جلو كشيد، چشمان دريده اش را درچشمان او بُراق كرد و گفت:
    - فكر مي كني خيلي تحفه اي، نه؟... خدا مي دونه اين پنج، شش ماهه كدوم گوري بودي و چه بلاهايي سرت اومده. خيلي از خود گذشتگي نشون دادم، ولي مثل اينكه تو لياقت نداري.... حيف من كه به خاطر تو فريبا رو جواب كردم.
    غزاله به تندي خود را از چنگال منصور بيرون كشيد و پرغيظ گفت:
    - حيف من كه به خاطر تو كيان رو جواب كردم.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  2. #112
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    منصور مثل ديوي كه تنوره مي كشد نفس نفس مي رد. عصبي بدون آنكه كنترلي بر رفتارش داشته باشد به جان غزاله افتاد.
    باران مشت و لگد در سر و صورت زن بيچاره فرود مي آمد. غزاله بي دفاع بود. بالاخره تاب نياورد و روي زمين افتاد. منصور ول كن نبود. خشمگين بر روي او خم شد و موهاي پريشان او را در دست گرفت و گفت:
    - بگو كيان كيه والا مي كشمت
    غزاله به ياد شريف افتاد. گويي بار ديگر او زنده شده و به سراغش آمده بود. وحشت زده در حاليكه به سختي نفس مي شيد از لابلاي دندانهايش گفت:
    - شوهرمه.
    منصور مثل تكه يخي وا رفت. لحظاتي ساكت به غزاله خيره ماند. سپس در عين ناباوري گفت:
    - دروغ ميگي...
    از حركات لبهايش معلوم نبود در حال خنده است يا دچار تحريكات عصبي شده است، افزود:
    - فقط مي خواي حالم رو بگيري، نه؟
    - من شرعا همسر كيان هستم.
    منصور از حسادت آتش گرفت. در حاليكه دندانهايش را به هم مي ساييد گفت:
    - شرعا!؟ يعني اينكه تو صيغه شدي. بي آبروي هرزه.... نمي ذارم اين لكه ننگ روي زمين بمونه.
    بي اراده شده بود و قادر به تمركز نبود. با خشم و نفرت و آتش حسادت نسبت به كسي كه فقط نامش را مي دانست، به جان غزاله افتاد.
    لگدهاي او غزاله را به حال اغما فرو برد، اما منصور بدون توجه، به اعمال مرگبار خود ادامه مي داد تا آنكه جنون آميز به آشپزخانه دويد و در جستجوي يافتن كارد كابينت ها را زير و رو كرد. ولي درست زمانيكه به ميان هال آمد با ايرج و غزل كه براي جلوگيري از بيدار شدن ماهان پچ پچ مي كردند، مواجه شد.
    غزل با مشاهده منصور با آن حالت وحشت زده پرسيد:
    - چي كار مي كني منصور؟
    و پريشان چشم در جستجوي خواهر چرخاند و نااميد از يافتن او گفت:
    - غزاله كو؟
    - مي كشمش... اين هرزه كثافت رو مي كشم. اين لكه ننگ رو پاك مي كنم.
    ايرج كه تمام مدت هاج و واج به منصور نگاه مي كرد، خودش را جمع و جور كرد و به محض اولين حركت منصور، به سمتش دويد.درگيري بين آن دو منجر به زخمي شدن ايرج شد. غزل وحشت زده فرياد مي زد و كمك مي طلبيد و ماهان با چشمان گرد شده جيغ مي كشيد. منصور چاره اي به جز فرار نمي ديد. ماهان را از آغوش غزل قاپيد و فرار كرد.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  3. #113
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    برگه اي را به طرف مادر گرفت و گفت:
    - زحمت اين گردن شما حاج خانم.
    - فيشه! چي كارش كنم؟
    - بي زحمت بديد به غزاله... فيش حج عمره است.
    - بذار ببينم خودش چه تصميمي مي گيره. اينقدر عجول نباش.
    - ديگه در موردش حرف نمي زنيم باشه؟
    - هر جور تو بخواي.
    كيان بوسه اي به پيشاني مادر زد و جلو درب ايوان سرگرم پوشيدن كفش شد. با صداي زنگ تلفن عاليه به هال رفت و گوشي را برداشت. صداي لرزان زن جواني پشت خط سرهنگ زادمهر را مي طلبيد.
    عاليه دست روي گوشي گذاشت و سرك كشيد لب پنجره و گفت:
    - با تو كار دارن، چي بگم؟
    كيان لب پنجره نشست و با چشم و ابرو پرسيد كيه كه عاليه شانه بالا داد.
    كيان گوشي را گرفت و با لحن رسمي صحبت كرد.
    صداي بغض آلود غزل در گوشي پيچيد.
    - شماييد جناب زادمهر؟
    دل كيان در سينه لرزيد، غزل مدام تكرار مي كرد: (غزاله). كيان برآشفته فرياد زد:
    - غزاله چي!؟
    - خودتون رو برسونيد بيمارستان... خواهش مي كنم. غزاله داره از دست ميره.
    ارتباط قطع شد و گوشي از دست كيان رها شد. عاليه به چهره مثل گچ زل زد و هراسان پرسيد:
    - چي شده مادر؟ چرا رنگت پريده؟
    كيان بهت زده در صورت مادر خيره شد. عاليه با نگراني شانه هاي او را تكان داد و گفت:
    - جون به سر شدم بچه! چي شده؟ غزاله طوري شده؟
    - نمي دونم. گفت خودم رو برسونم بيمارستان.
    عاليه با دست به صورت خود كوبيد و با صدايي شبيه به ناله گفت:
    - يا فاطمه زهرا!.... پس چرا معطلي؟
    - پاهام پيش نميره.
    عاليه چادرش را به سر كرد و به سمت در دويد و در حاليكه كفش مي پوشيد گفت:
    - بيا مادر، بيا دست دست نكن. بريم ببينيم چه خاكي به سرمون شده.
    كيان با قدمهاي لرزان به دنبال مادر از منزل خارج شد. دقايقي بعد، پرالتهاب مقابل بيمارستان ايستاد. آنقدر نگران و سراسيمه بود كه مادر را فراموش كرد و بدون توجه به او، دوان دوان وارد بيمارستان شد.
    نگاهش در سالن چرحي خورد و با ديدن گيشه اطلاعات جلو دويد. در همين موقع بود كه صدايي در گوشش پيچيد كه او را به نام مي خواند: (جناب سرهنگ). به جانب صدا چرخيد. غزل با چشمان متورم و ديده اشكبار مقابلش ايستاده بود. پرسيد:
    - چه اتفاقي افتاده؟!
    - منصور... نامرد...
    بغض و اشك اجازه سخن گفتن به نداد. ايرج كه در سكوت شانه به شانه غزل ايستاده بود . دستش را به طرف كيان دراز كرد و ضمن معرفي خود گفت:
    - غزاله كتك ناجوري خورده. حالا هم توي كماست.
    - كتك!!؟ كما!!؟ از كي!!!؟ آخه چرا!!؟
    - نمي دونم ... منصور حسابي ديوونه شده بود. حتي من رو هم با چاقو زد. شانس اوردم كه زخمش كاري نبود و با چندتا بخيه رو به راه شد.
    - غزاله هم چاقو خورده؟
    - نه... البته شايد اگه به موقع نرسيده بوديم، مي خورد.
    - مي خوام ببينمش.
    - ملاقات ممنوعه، تحت مراقبتهاي ويژه است.
    هر سه به اتفاق راهي اورژانس شدند، اما صداي عاليه غزل را وادار به توقف كرد. عاليه مضطرب و نگران غزل را در آغوش كشيد و جوياي احوال غزاله شد. غزل با ديدن عاليه گويي مادر را مي بيند، در آغوش او جاي گرفت تا ذره اي از دردها و آلامش بكاهد.
    كيان با هماهنگي مامورين نيروي انتظامي واحد بيمارستان از چند و چون ماجرا با خبر شد و پس از ديدار پزشك معالج او اجازه يك ملاقات كوتاه را گرفت و با پوشيدن لباس مخصوص بر بالين غزاله حاضر شد.
    به محض مشاهده غزاله در آن وضعيت، در حاليكه بار ديگر او را در خون خود غوطه ور مي ديد، با خشم و كينه از لابلاي دندانهاي كليد شده اش گفت:
    - مي كشمت منصور.
    در فاصله اي كمتر از يك ساعت حكم جلب منصور صادر و با عكسي كه غزل در اختيار مامورين نيروي انتظامي گذاشته بود، تحت تعقيب قرار گرفت.
    ليست مسافرين درج شده در كامپيوتر دفاتر فروش بليط ترمينال، راه آهن، فرودگاه و موسسات كرايه، چك و دستورات لازم به اين مراكز اعلام و منصور ممنوع الخروج گرديد.
    بدين ترتيب كيان پس از اطمينان از روند كار تعقيب و جستجو، بار ديگر راهي بيمارستان گرديد تا لحظه به لحظه در جريان مراحل درمان غزاله قرار گيرد.
    غزاله پس از انجام سي تي اسكن و معاينه دقيق پزشكي، به اتاق عمل انتقال يافت.
    كار منصور ساخته بود. او به دليل به بار آوردن صدماتي كه ارتكاب به قتل عمد محسوب مي شد، براي سالها به زندان مي افتاد.
    گوش كيان به بيسيم و نگاهش به در اتاق عمل بود. لحظات به كندي مي گذشت و جز دعا، كاري از كسي بر نمي آمد. غزل سر به شانه عاليه اشك مي ريخت و ايرج دل نگران سالن را قدم مي زد. خبري از اتاق عمل نرسيده بود كه صداي قدمهاي پرشتابي در سالن پيچيده و نگاه ها را متوجه خود كرد.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  4. #114
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    ايرج سراسيمه جلو رفت و گفت:
    - بالاخره اومدي.
    هادي حالتي شبيه به سكته داشت. بي خبر اما پريشان و نگران گفت:
    - تصادف كرده؟
    - نه... منصور نامرد كتكش زده.
    - غزل گريان گفت:
    - ديدي چه خاكي به سرمون شد.
    هادي هاج و واج در حاليكه طاقت ايستادن روي پاهايش را نداشت، با زاري گفت:
    - محض رضاي خدا يكي به من بگه غزاله چش شده؟!
    ايرج زير بغل هادي را گرفت و او را براي نشستن روي صندلي كمك كرد. هادي گفت:
    - پس خود نامردش كجاست؟
    - فرار كرد!
    - مگه گيرم نيفته! به خدا قسم مي كشمش.
    هادي در خلال صحبت با ايرج، متوجه كيان شد و نگاه متوقعي به او انداخت و گفت:
    - شما كه نمي ذاري قِصِر در بره؟
    - مطمئن باش گيرش ميارم.
    در اين موقع بود كه در اتاق عمل باز شد و ابتدا پرستاران خارج شدند و سپس پزشك جراح غزاله بيرون آمد. كيان پيش دستي كرد و قبل از همه جوياي احوال غزاله شد.
    دكتر لبخندي زد و گفت:
    - خوشبختانه عمل موفقيت آميز بود. فعلا احتياج به مراقبتهاي ويژه داره، ولي قول مي دم ظرف يكي دو روز آينده به بخش منتقل بشه... بيمار شما قويه. جاي نگراني نيست.
    همه نفسهاي حبس شده شان را آزاد كردند و خدا را شكر گفتند و منتظر خروج غزاله از ريكاوري شدند.
    دقايقي بعد هادي كه متوجه بيتابي و بي قراري بيش از حد كان شده بود، غزل را به گوشه اي كشيد و گفت:
    - تو خبرش كردي؟
    غزل سر تكان داد و هادي چند بار دست در هوا چرخاند و گفت:
    - يه جوريه!
    - چه جوريه؟
    - انگار بيشتر از ماها نگرانه.
    غزل نگاه معناداري به هادي انداخت و سكوت كرد. هادي كنجكاو و متعجب پرسيد:
    - چرا اينجوري نگام مي كني، چيزي مي خواي بگي؟
    - قول ميدي وقتي حقيقت رو شنيدي سر و صدا راه نيندازي؟
    - داري كلافه ام مي كني. حرف بزن ببينم جريان چيه؟
    - داماد آينده است.
    - نه بابا! خواستگاري كرده؟
    - كار از خواستگاري و اين حرفها گذشته.
    - بيست سواليه!؟ مسخره! درست حرف بزن ببينم چي ميگي.
    غزل در چند جمله مفيد و مختصر هادي را در جريان عقد آن دو گذاشت. دهان هادي از تعجب بازماند و لحظاتي بعد گويي رگ غيرتش جوش آورده بود، گفت:
    - فكر كرده چون افسره، هركاري دلش خواست مي تو بكنه، الان ميرم....
    غزل گوشه پيراهن او را كشيد و او را دعوت به سكوت كرد :
    - اصلا تو چكاره اي. خودشون مي دونن. زن و شوهر هستن. تو رو سننه.
    - من و سننه! فكر كرده سرخود هر كار دلش خواست مي تونه بكنه.
    - ديگه داري شورش رو در مياري هادي.... آخه توي اون وضعيت، توي يه كشور غريب، احتياج به اجازه ي تو داشت؟ حالا بجاي اينكه از خدات باشه كه يه همچشن دامادي نصيبمون شده، يه چيزي هم طلبكار شدي؟
    - معلومه كه طلب كارم .... بي انصافا يه كدومشون لب وا نكردن.
    - تقصير من و ايرج بود. اگه پاي منصور رو به اينجا باز نمي كرديم، اونها الان سر خونه و زندگيشون بودن.
    هادي از همانجا نگاهي به قد و بالاي بلند كيان كه در انتهاي سالن ايستاده بود، انداخت و گفت :
    - اين واقعا غزاله رو مي خواد؟
    - مطمئن باش ...
    - كاش به من گفته بودي .... اونوقت همچين با منصور رفتار مي كردم كه تا عمر داره پاشو كرمون نذاره.
    - خيلي خب حالا....
    مشغول گفتگو بودند كه كيان شتابان نزديك شد و گفت :
    - منصور به تله افتاد قصد داشته بره تهران.
    لبهاي هادي و غزل به لبخندي گشوده شد و كيان افزود :
    - بايد برم فرودگاه ... بي خبرم نذاريد.
    عزم رفتن كرد كه هادي خواست تا او را همراهي كند. دقايقي بعد اتومبيل كيان به قصد فرودگاه در حال حركت بود و هادي بي قرار هم صحتبي با دامادي كه انتظارش را نداشت، گفت :
    - نمي دونم چرا اين دختر اينقدر كم اقباله.
    كيان نيم نگاهي انداخت و ساكت ماند و هادي ادامه داد :
    - هنوز خاطرات تلخ يك ساله اش رو فراموش نكرده بود. مي ترسم رواني بشه.
    - ان شاا.... اتفاقي نمي افته. غزاله خانم با روحيه اس.
    - با روحيه اس!؟ حداقل وقتي زندان بود، دوبار بيمارستان، در بخش روانپزشكي بستري شد. چطور با رو روحيه اس.
    - مي دونم، ولي با اون وقتها خيلي فرق كرده. به قول قديمي ها سفر انسان رو مي سازه.
    هادي نگاه ملامت باري به كيان انداخت و با كنايه گفت :
    - فكر نمي كنيد اين آخري تقصير شما بوده؟
    - كاش دست من بود. نمي ذاشتم يه مو از سرش كم بشه.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  5. #115
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    - غرل ماجراي شما رو برام گفت. از آدمي مثل شما متعجبم .... به هر حال و به هر نحوي غزاله زن عقدي شما محسوب مي شه و ناموست. غير از اينه؟
    - پس شما همه چيز رو مي دونيد.
    - متاسفانه بيشتر از چند دقيقه نيست كه مي دونم.
    - واقعا متاسفم. شما حق داريد. هر بلايي سر غزاله اومده من مقصر بودم. ولي خدا مي دونه بخاطر خودش عقب كشيدم. نمي خواستم بعدها از دوري فرزندش زجر بكشه و من رو ملامت كنه.
    - من از جزئيات چيزي نمي دونم، ولي بهتر بود حقيقت رو به من مي گفتي.
    - بهتره براي غزاله دعا كنيم. فايده ي اين بحثها چيه.
    - مي دوني دلم چي مي خواد. دلم مي خواد منصور رو بكشم يه گوشه تا مي خوره بزنمش. بايد بفهمه غزاله چه درد و زجري كشيده.
    - نه هادي خان! اگه مي خواي دنبال من بياي بايد خودت رو كنترل كني. بهتره آتو دستش نديم.
    هادي در سكوت به فكر فرو رفته بود و كيان هر لحظه بر سرعت ماشين مي افزود. لحظاتي بعد هر دو شتابان وارد سالن فرودگاه شدند. مامور بازرسي پس از رؤيت كارت شناسايي كيان، او را به اتفاق هادي به دفتذ حراست راهنمايي كرد. منصور با دستهاي دستبند شده سر به زير داشت و ماهان مظلومانه روي راحتي به خواب كودكانه رفته بود.
    هادي به مجرد ديدن او با عصبانيت از كوره در رفت و بي محابا حمله ور شد. مشت اول به گردن منصور خورد اما مشت ديگرش را در هوا چرخيد زيرا مامورين نيروي انتظامي او را به سرعت از مجرم دور كردند. با اين وصف منصور جرات يافت و فرياد زد :
    - حقش بود خواهر بي همه چيزت رو مي كشتم، ولي حيف ...
    - خفه شو احمق .... حرف دهنت رو بفهم.
    و بار ديگر به او حمله ور شد. اين بار كيان مانع شد، ولي منصور دست بردار نبود با نيش زبان گفت :
    - برو كلاهت رو بذار بالاتر آقا هادي.
    كيان يه سر و گردن بلندتر از منصور بود. با سينه ي پهن و فراخش مقابل او ايستاد و چشمان نافذش را با نگاه پر غيظي در چشم او دوخت و با لحن سردي گفت :
    - زيادي حرف مي زني.
    - كدوم بي غيرتي رو ديدي كه ناموسش هرزه گي كنه و صداش در نياد.
    خون جلوي جشمان كيان را گرفت اما به مقتضي شغلش چشم بست و خوددار خشم فرو خورد و از لابه لاي دندانهاي كليد شده اش گفت :
    - خفه شو.
    و روي از منصور گرفت و به سمت سروان معيري چرخيد، اما منصور ول كن نبود با وقاحت گفت :
    - حالا سَقط شده يا نه؟
    كيان ديگر طاقت نياورد. بي محابا، در حال چرخش، مشت چپش را پر كرد و با قدرت در صورت منصور خواباند. منصور سكندري رفت و به ديوار پشت سرش برخورد كرد، ضربه آنقدر قوي بود كه منصور در حال سقوط، به صندلي گير كرد و افتاد.
    قند در دل هادي آب شد. سروان معيري كيان را كنار كشيد و او را دعوت به آرامش كرد و به سرعت ترتيب اعزام منصور را به آگاهي فراهم كرد.
    ماهان كه با سر و صداي ايجاد شده بيدار شده بود، با مشاهده درگيري بناي گريه را گذاشت. هادي در آرام ساختن او عاجز ماند. كيان محبت پدرانه را چاشني نگاه و دستهاي ومهربانش كرد و او را به آغوش كشيد و به گشيه ي اسباب بازي برد.
    انگشت ماهان روي هر كدام از وسايل قرار مي گرفت آن كالا خريده مي شد. اگر غزاله بود، بدون شك مي گفت : ( اينقدر اين بچه رو لوس نكن كيان).

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  6. #116
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    هر يك به نحوي سعي داشتند او را وادار به خنده كنند. غزاله در مقابل آن همه ابراز علاقه و محبت، خود را موظف به لبخندي زوركي مي دانست. نيلوفر اولين كسي بود كه پيشاني او را بوسيد و با آرزوي بهبودي، به بهانه فرزند خردسالش خداحافظي كرد و رفت.
    هادي هم مجبور بود برود، پيشاني غزاله را بوسيد و گفت:
    - اخمات رو باز كن و به دنيا بخند تا دنيا به روت بخنده.
    غزل بلوز هادي را كشيد و گفت:
    - بريد خونتون ديگه، از كي نشستي داري شر و ور مي گي.
    هادي دست به سينه سر خم كرد و با لودگي گفت:
    - چشم قربان، بچه كه زدن نداره.... ما رفتيم.
    و به علامت خداحافظي دست بلند كرد و رفت. غزل نيز به هواي بدرقه آنها گفت: ( زود برمي گردم ). و رفت.
    غزاله با احساس ضعف چشم بست. خدا مي داند در چه افكاري بود كه متوجه صداي نزديك شدن قدمهايي به طرف خود شد، به خيال اينكه غزل بازگشته است با چشمان بسته گفت:
    - اومدي؟ تو هم مي رفتي. خيلي خسته شدي.
    وقتي جوابي را نشنيد سر چرخاند و چشم باز كرد. كيان با لبخندي به لب و دسته گلي در دست بالاي سرش ايستاده بود. نگاه ناباورانه اش در چشمان كيان خيره ماند.
    كيان به آرامي سلام كرد.
    اشك در چشمان غزاله حلقه زد، كيان دستش را جلو برد و اشك را از گوشه چشم او سرازير شده بود پاك كرد و گفت:
    - صدبار گفتم جلوي من گريه نكن.
    - فكر نمي كردم بياي.
    اثر نافذ چشمان كيان قلب غزاله را به تپشهاي تند وادار كرد. كيان با لبخند نمكيني يك شاخه گل رز قرمز را از دسته گل بيرون كشيد و به دست او داد. سپس صندلي را بيرون كشيد و نشست. لحنش پرمرارت و مهربان بود، گفت:
    - حالا بگو ببينم حال حاج خانم ما چطوره؟ جاييت كه درد نمي كنه؟
    غزاله نگاه بي قرارش را در چشمان كيان دوخت و گفت:
    - حالا ديگه نه.
    كيان دست او را در دست فشرد و گفت:
    - ديگه همه چيز تموم شد. قول مي دم از اين به بعد مثل جونم ازت محافظت كنم.
    غزاله لبخندي زد و گفت:
    - مثل جونت!؟ تو كه جونت رو گذاشتي كف دستت.... حضرت آقا.
    كيان لبخندي تلخ به لب راند و سكوت كرد. نگاهش سرتاپاي غزاله را برانداز كرد. دست چپ غزاله در گچ سبز رنگ روي سينه اش قرار داشت و شيلنگ سوند از زير ملافه تا كيسه مخصوص كشيده شده بود و خونابه در آن جريان داشت. صورت متورم و كبود او، حكايت از درد و رنجي كه كشيده بود داشت.
    كيان با احساس تقصير گفت:
    - نمي تونم خودم رو ببخشم. فكر كردم كارم درسته و تو بايد وظيفه مادريت رو در اولويت قرار بدي، باور كن جز سعادت تو به هيچ چيز فكر نمي كردم.
    - خودت رو ملامت نكن.
    - نمي دونم چه عذابي مي كشم. وقتي منصور رو مي بينم و مثل مرباي آلبالو نگاش مي كنم، از خودم بدم مياد.
    - راستي با منصور چه كار كرديد؟
    - فعلا منتقل شده به زندان تا وقتي تو بتوني در دادگاه حضور پيدا كني و شهادت بدي و تصميم بگيري.
    - ماهان كجاست!؟
    - خيالت از جانب ماهان راحت باشه.. يه مادربزرگ داره كه جرئت نمي كني از كنار سايه اش رد بشي!!
    - مادربزرگش!!!؟ يعني تحويل شوكت خانم داديش!!!؟
    - دست شما درد نكنه غزاله خانم. مگه من پسرم رو از خودم دور مي كنم.
    - كيان!؟....
    - جان كيان.
    - شوخي نكن ديگه. ماهان كجاست؟
    - گفتم كه، پيش مادربزرگش... نمي دوني مادرم با چه علاقه اي بهش رسيدگي مي كنه.
    - يعني خواب نمي بينم... مادرت هم خودم رو قبول كرده هم ماهان رو.
    سپس با لبخندي از روي رضايت به لب نشاند و دست كيان را فشرد. در اين لحظه پرستاري وارد شد و گفت:
    - وقت ملاقات تمومه... بيمار شما احتياج به استراحت بيشتري داره. لطفا اينجا رو ترك كنيد.
    پرستار خارج شد.
    كيان مطيع اوامر پرستار، بلافاصله صندلي را كنار كشيد و ايستاد. اما قبل از رفتن نگاه پرعطوفتش را نثار چشمهاي غزاله كرد با احساسي عميق گفت:
    - دوستت دارم.
    نفس در سينه غزاله حبس شد. قلبش به تندي مي تپيد گويي جامي از شراب عشق را لاجرعه سركشيد، چشم بست.
    كيان با مشاهده چشم هاي بسته او با صداي زنگ داري گفت:
    - غروب چشمهات رو دوست ندارم. طلوع كن... در چَشم من طلوع كن.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  7. #117
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    «««پایان»»»








    منبع:98دیا

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



صفحه 12 از 12 نخستنخست ... 289101112

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/