صفحه 12 از 27 نخستنخست ... 2891011121314151622 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 111 تا 120 , از مجموع 267

موضوع: کتاب سوم گرگ ومیش : کسوف

  1. #111
    عضو سایت
    تاریخ عضویت
    May 2011
    محل سکونت
    ساحل دریا
    نوشته ها
    3,292
    تشکر تشکر کرده 
    854
    تشکر تشکر شده 
    1,726
    تشکر شده در
    930 پست
    حالت من : Bitafavot
    قدرت امتیاز دهی
    3433
    Array

    پیش فرض

    او با صداي آواز موسیقی همخوانی میکرد، صدایش زیباتر از صداي آوازي بود که پخش میشد. به من توجهی نکرد و
    به خواندن اش ادامه داد .
    در را پشت سرم بستم و گوش هایم را با دست گرفتم. اخمی کرد، و بعد صداي ضبط را کم کرد. و بعد با دیدن چشمان
    خیره من به خودش، نگاهی به من انداخت .
    « ؟ چی شده؟ ادوارد کجاست » با نگرانی پرسیدم
    « . اونا صبح خیلی زود رفتن » شانه اي بالا انداخت
    سعی کردم ناامیدیم را مخفی کنم. به خودم یادآوري کردم اگر او صبح زود رفته، پس زودتر برمیگردد. « . اوه »
    پسرا همشون رفته ان. بنابراین ما امشب یه مهمونی مجردي » با صدایی که از فرط شادي مثل آواز شده بود گفت
    « داریم
    بالاخره مشکوك شدم. « ؟ مهمونی مجردي » تکرار کردم
    « ؟ خوشحال نشدي »
    براي چند لحظه به او خیره شدم.
    « ؟ تو داري منو می دزدي، مگه نه »
    فقط تا شنبه. ازمه با کارلایل هماهنگ کرده. تو دو شب پیش ما میمونی. و من خودم میارمت مدرسه و » : بلند خندید
    « برت می گردونم
    صورتم را به سمت پنجره چرخاندم، دندان هایم را به هم فشردم.
    « ببخشید. اون به من باج داده » آلیس با صدایی که بی حوصله به نظر میرسید گفت
    « ؟ چطوري » با صدایی از بین دندان هایم گفتم
    ماشین پورشه. درست مثل همونی که تو ایتالیا دزدیده بودم. البته نباید در فورکس باهاش رانندگی کنم. اما اگر تو
    بخواي می تونیم وقت بگیریم ببینیم از اینجا تا لوس آنجلس با پورشه چقدر طول میکشه. شرط میبندم تا نصفه شب
    « برگشتیم
    بر خودم لرزیدم. « . فکر نکنم دلم بخواد » . نفس عمیقی کشیدم

  2. #112
    عضو سایت
    تاریخ عضویت
    May 2011
    محل سکونت
    ساحل دریا
    نوشته ها
    3,292
    تشکر تشکر کرده 
    854
    تشکر تشکر شده 
    1,726
    تشکر شده در
    930 پست
    حالت من : Bitafavot
    قدرت امتیاز دهی
    3433
    Array

    پیش فرض

    ما چرخی زدیم، و بعد با سرعت در جاده به راه افتادیم. آلیس کنار در گاراج پارك کرد. جیپ بزرگ امت هم در کنار
    ماشین قرمز رزالی پارك شده بود . و در میان آنها هم پورشه اي زرد قناري قرار داشت .
    خوشگله، مگه » آلیس از ماشین بیرون جهید و با شادي به سمت ماشین جدیدش رفت و دستی بر سطح آن کشید
    «؟ نه
    « ؟ اون اینو فقط واسه اینکه دو روز مواظب من باشی بهت داده » با ناباوري گفتم « . خیلی هم گرونه »
    آلیس شکلکی درآورد .
    « ؟ این واسه تمام وقت هایی که اون میره؟ مگه نه » یک ثانیه بعد، همه چیز با وحشت برایم روشن شد
    سري تکان داد.
    در ماشین را محکم بستم و به سمت خانه به راه افتادم. آلیس هم رقص کنان به دنبالم می خرامید .
    « ؟ آلیس فکر نمی کنی یکم بیش از حد دارین کنترلم می کنین؟ شاید مثل دیوونه هاي زنجیري »
    نه شاید. تو نمی خواي قبول کنی که یه گرگینه ي جوان چقدر میتونه خطرناك باشه. مخصوصاً وقتی من نمیتونم »
    « ببینمشون. هیچ راهی نیست که خیال ادوارد از امنیت تو راحت باشه. تو نباید این همه بی پروا باشی
    « آره، حالا نیست مهمونی مجردي با خون آشام ها خیلی کم خطره » صدایم لحن تندي گرفت
    « تازه میخوام ناخن هاتو واست سوهان بکشم. قول میدم » آلیس خندید
    اینقدر هام بد نبود، گرچه باید بر خلاف میلم عمل می کردم.
    ازمه غذاي ایتالیایی درست کرده بود... یه چیز درست و حسابی. و آلیس هم با فیلم هاي محبوبش آنجا بود. حتی رزالی
    هم آنجا بود، آرام در پس زمینه حضور داشت. آلیس براي سوهان زدن ناخن هایم اصرار کرد، و من حدس میزدم او از
    روي یک لیست کار هایش را انجام میداد... شاید آنها را از روي یک شبکه تلویزیونی ناجور یاد گرفته بود.
    ناخن هاي سوهان زده ام حالا قرمز شده بود. « ؟ چقدر قراره تا دیروقت بیدار بمونی »
    « نمیخوام زیاد بیدار بمونم. صبح باید برم مدرسه »
    لب هایش را رژ کشید .
    نمیشد تو منو تو خونه ي خودم زیر نظر » . نگاهی به کاناپه کردم. کمی کوتاه به نظر میرسید « ؟ من کجا باید بخوابم »
    « ؟ بگیري
    « تو قراره تو اتاق ادوارد بخوابی » چهره آلیس تغییر کرد « . اونجا که نمیشد مهمونی مجردي گرفت »

  3. #113
    عضو سایت
    تاریخ عضویت
    May 2011
    محل سکونت
    ساحل دریا
    نوشته ها
    3,292
    تشکر تشکر کرده 
    854
    تشکر تشکر شده 
    1,726
    تشکر شده در
    930 پست
    حالت من : Bitafavot
    قدرت امتیاز دهی
    3433
    Array

    پیش فرض

    نفس راحتی کشیدم. کاناپه راحتی چرمی اتاق ادوارد از این بلند تر بود. از این گذشته، فرش طلایی رنگ اتاق اش هم
    مثل یک رخت خواب عمل میکرد.
    « ؟ لااقل میشه برگردم خونه و وسایلم رو بیارم »
    « . قبلاّ انجام شده » : زیر لب گفت
    « ؟ میشه از تلفن استفاده کنم »
    « . چارلی میدونه که اینجایی »
    « . نمی خواستم به چارلی زنگ بزنم. میخوام یه قرارو بهم بزنم
    « . اوه. من مطمئن نیستم » : با تعمد گفت
    « . بزار دیگه. یالا » ناله بلندي کردم « . آلیس »
    و « . اون صریحاً این کارو منع کرده » . از اتاق خارج شد و بعد از چنذ ثانیه با یک تلفن همراه بازگشت « . باشه. باشه »
    بعد تلفن را به من داد.
    شماره جیکوب را گرفتم. امیدوار بودم شب را با دوستانش به بیرون نرفته باشد. شانس با من بود... جیکوب جواب تلفن
    را داد.
    « الو سلام »
    آلیس با چشمانی بی حالت به من خیره شد. و بعد به آرامی چرخید و در وسط رزالی و ازمه « . سلام جیک، منم »
    « . نشست
    « ؟ چی شده » ناگهان با صدایی نگران گفت « . هی بلاّ » جیکوب گفت
    « . خبراي خوبی ندارم. نمی تونم شنبه بیام اونجا »
    زالوي احمق. فکر می کردم داره گورشو گم میکنه. وقتی نیستش تو نمیتونی زندگی کنی؟ یا » . یک دقیقه سکوت شد
    « ؟ شایدم کرده ات تو تابوت و درشو قفل کرده
    خندیدم.
    « . فکر نکنم خنده دار باشه »
    « . خندیدم چون تقریبا نزدیک حدس زدي. او شنبه شب برمیگرده. بنابراین زیاد مهم نیست »

  4. #114
    عضو سایت
    تاریخ عضویت
    May 2011
    محل سکونت
    ساحل دریا
    نوشته ها
    3,292
    تشکر تشکر کرده 
    854
    تشکر تشکر شده 
    1,726
    تشکر شده در
    930 پست
    حالت من : Bitafavot
    قدرت امتیاز دهی
    3433
    Array

    پیش فرض

    « ؟ یعنی داره تو فورکس تغذیه میکنه » با بی میلی پرسید
    « . اون صبح زود رفته » . اجازه نمی دادم اعصابم را تحریک کند. نباید عصبانی میشدم « . نه »
    « . اوه، خوب، پس بیا اینجا. زیاد دیر نشده. من میام جلوي خونه ي چارلی دنبالت »
    « . کاش میشد. من خونه چارلی نیستم. یه جورایی زندانیم کردن »
    صدایش خشک و جدي شده بود. « . ما میایم دنبالت » سکوت کرد، و بعد غرید
    وسوسه کننده اس. منو شکنجه میکنن... آلیس » : عرق سردي از پیشانیم لغزید، اما با صدایی آرام و معمولی گفتم
    « ... ناخن هامو کشیده
    « . جدي گفتم »
    « . جدي نگیر. اونا فقط میخوان جاي من امن باشه »
    دوباره غرید.
    « . می دونم مسخره به نظر میرسه، ولی اونها از ته قلب هاشون خیر و صلاح منو میخوان »
    « ! قلب هاشون » : با ناخشنودي گفت
    اما به زودي بهت زنگ » . نگاهی به مبل سفید رنگ انداختم «. واسه قرارمون معذرت میخوام. باید برم بخوابم »
    «. میزنم
    « ؟ مطمئنی بهت اجازه میدن » با لحن زننده اي پرسید
    « . شب بخیر جیک » نفس عمیقی کشیدم « . نه زیاد »
    « . بعداً می بینمت
    آلیس کنار من ایستاده بود. دستش را براي تلفن دراز کرده بود، اما من دوباره شماره گیري کردم. او به شماره نگاهی
    انداخت .
    « . فکر نکنم بتونه جواب تلفن هاشو بده »
    « . براش پیغام میزارم »
    تلفن چهار بار بوق زد و بعد بدون هیچ خوش آمد گویی صداي بوق به گوش رسید.

  5. #115
    عضو سایت
    تاریخ عضویت
    May 2011
    محل سکونت
    ساحل دریا
    نوشته ها
    3,292
    تشکر تشکر کرده 
    854
    تشکر تشکر شده 
    1,726
    تشکر شده در
    930 پست
    حالت من : Bitafavot
    قدرت امتیاز دهی
    3433
    Array

    پیش فرض

    توي بد دردسري افتادي. یه دردسر گنده. خرس هاي بزرگ گریزلی در مقابل بلایی که » به آرامی و شمرده گفتم
    « . اینجا توي خونه منتظره توست هیچی نیستن
    « . تموم شد » . تلفن را قطع کردم و در دستان منتظر آلیس گذاشتم
    « . قسمت گروگان گیري و دزدي خیلی بانمک بود » نیش خندي زد
    به سمت را پله رفتم وآلیس هم دنبالم به راه افتاد . « . الان می خوام بخوابم »
    آلیس. من که نمی خوام در برم. اگر نقشه اي تو سرم باشه خودت میبینی. و اگر بخواي میتونی گیرم » آهی کشیدم
    « . بندازي
    « . من فقط میخوام جاي وسایلتو بهت نشون بدم » با حالتی معصومانه گفت
    اتاق ادوارد در آخرین قسمت طبقه ي سوم قرار داشت. با وجود بزرگی خانه به سختی میشد آنجا را اشتباه گرفت. اما
    وقتی چراغ را روشن کردم، با تعجب ایستادم. یعنی اتاق را اشتباه گرفته بودم؟
    آلیس نخودي خندید.
    سریع متوجه شدم که آنجا همان اتاق بود. فقط مبلمان عوض شده بودند. کاناپه به سمت دیوار عقب کشیده شده بود و
    دستگاه پخش استریو هم به قفسه سی دي ها چسبیده بود تا جا را براي یک تخت خواب بسیار بزرگی که در وسط
    اتاق قرار داشت، باز کنند.
    دیوار شیشه اي دور نمایی از سیاهی شب را به نمایش گذاشته بود.
    همه چیز به هم می اومد. روتختی طلایی رنگ، تنها کمی از دیوارها روشن تر بود. قاب تخت از آهن صیقل خورده اي
    ساخته شده بود. زرهاي آهنی، در کناره هاي تخت خود نمایی می کردند. لباس خوابم در پایین تخت مرتب تا شده بود.
    کیف لوازم شخصی ام هم کنارش قرار داشت.
    « ؟ معلومه اینجا چه خبره »
    « ؟ نکنه فکر می کردي اون میزاره تو روي مبل بخوابی »
    با نارضایتی غرولندي کردم و وسایلم را از روي تخت برداشتم.
    « . خوب دیگه من تنهات میزارم. صبح می بینمت » آلیس خنده اي کرد
    بعد از اینکه دندان هایم را مسواك زدم و لباس خوابم را پوشیدم، بالش پر غویم را از روي تخت برداشتم و روي مبل
    طلایی رنگ انداختم. می دانستم اینکار احمقانه بود، اما مهم نبود. تختی بزرگ و آهنی که هیچکس از آن استفاده

  6. #116
    عضو سایت
    تاریخ عضویت
    May 2011
    محل سکونت
    ساحل دریا
    نوشته ها
    3,292
    تشکر تشکر کرده 
    854
    تشکر تشکر شده 
    1,726
    تشکر شده در
    930 پست
    حالت من : Bitafavot
    قدرت امتیاز دهی
    3433
    Array

    پیش فرض

    نمی کرد. این فراتر ازحدي بود که به من برمی خورد. چراغ را خاموش کردم و روي کاناپه خزیدم. امیدوار بودم خوابیدن
    روي آن سخت نباشد .
    در تاریکی، شیشه ها دیگر مثل آینه اي سیاه نبودند. ماه ابرهاي بیرون را روشن کرده بود. وقتی چشمهایم به تاریکی
    عادت کردند، توانستم بخش روشن بالاي درخت ها را ببینم. و روشنی بخشی از رودخانه زیر آنها. به نور نقره اي
    مهتاب خیره شدم. منتظر شدم تا چشم هایم سنگین شوند.
    ضربه ي آرامی به در خورد.
    صدایم حالتی تهاجمی گرفته بود. او را در حالی که مرا بیرون از تخت خواب مجلل ام « ؟ چیه آلیس » زمزمه کردم
    میدید، تصور کردم.
    و بعد در باز شد... و من توانستم انعکاس نور مهتاب را بر صورت زیباي رزالی « . منم » صداي آرامی به گوش رسید
    ببینم.
    « ؟ میشه بیام داخل »
    .

  7. #117
    عضو سایت
    تاریخ عضویت
    May 2011
    محل سکونت
    ساحل دریا
    نوشته ها
    3,292
    تشکر تشکر کرده 
    854
    تشکر تشکر شده 
    1,726
    تشکر شده در
    930 پست
    حالت من : Bitafavot
    قدرت امتیاز دهی
    3433
    Array

    پیش فرض

    فصل هفتم
    پایانی ناخُش آیند


  8. #118
    عضو سایت
    تاریخ عضویت
    May 2011
    محل سکونت
    ساحل دریا
    نوشته ها
    3,292
    تشکر تشکر کرده 
    854
    تشکر تشکر شده 
    1,726
    تشکر شده در
    930 پست
    حالت من : Bitafavot
    قدرت امتیاز دهی
    3433
    Array

    پیش فرض

    رزالی در درگاه در ایستاده بود، صورت بی نقص اش در دودلی موج میزد.
    « بیا تو » صدایم در اثر تعجب به لرزش افتاده بود « . البته »
    نشستم، خودم را روي مبل جمع کردم تا جایی باز کنم. معده ام به خاطر دیدن تنها کالنی که چشم دیدن مرا نداشت،
    به درد افتاده بود. سعی کردم بفهمم دلیل دیدار شبانه او چه می تواند باشد؛ اما ذهنم کاملاً قفل شده بود.
    نگاهش از تخت خالی به سمت مبل حرکت « ؟ چند دقیقه از وقت تو به من میدي؟ بیدارت که نکردم، کردم » : پرسید
    کرد.
    نمی دانستم که آیا او هم می تواند به خوبی خودم هشداري که به « . نه، من بیدار بودم. البته ، می تونیم حرف بزنیم »
    راحتی در صدایم پیدا بود را بشنود یا نه.
    اون به ندرت تورو تنها میزاره. به خودم گفتم بهتره به » . به آرامی خندید، خنده اي مانند زنگ زنگوله اي دلنشین
    « بهترین نحو از این فرصت دست به اومده استفاده کنم
    یعنی او می خواست چه چیزي به من بگوید که در جلوي ادوارد نمی توانست؟! دستانم در کنار حاشیه کاناپه باز و بسته
    شدند.
    صداي رزالی صاف و شفاف بود. دستانش را روي زانو هایش « . خواهش می کنم فکر نکنی من قصد مزاحمت دارم »
    می دونم در گذشته خیلی به احساسات تو صدمه زدم ، ولی دیگه نمی خوام تکرار » . گذاشت و به آنها چشم دوخت
    « . بشه
    « ؟ نگران نباش رزالی. احساسات من خوبِ خوبه! چی شده »
    می خوام سعی کنم برات توضیح بدم که چرا فکر میکنم تو باید » . دوباره خندید. صدایش شرمنده به نظر می رسید
    « . انسان بمون ، و چرا اگر میشد خودم هم انسان باقی می موندم

  9. #119
    عضو سایت
    تاریخ عضویت
    May 2011
    محل سکونت
    ساحل دریا
    نوشته ها
    3,292
    تشکر تشکر کرده 
    854
    تشکر تشکر شده 
    1,726
    تشکر شده در
    930 پست
    حالت من : Bitafavot
    قدرت امتیاز دهی
    3433
    Array

    پیش فرض

    او به شوك نهفته در صدایم خندید، و بعد آهی کشید.
    آیا تا به حال ادوارد برات تعریف کرده که من چه جوري خون » در حالی که بدن فنا ناپذیرش را جمع میکرد پرسید
    « ؟ آشام شدم
    ادوارد گفت یه چیزایی مثل بلایی که تو پورت آنجلس براي من رخ داد، » نفس عمیقی کشیدم، ناگهان غم زده شدم
    با یادآوري این خاطره بر خودم لرزیدم. « . سر تو هم اومده. تنها فرقش این بوده که هیچکس نبوده که تو رو نجات بده
    « ؟ واقعا این چیزیه که اون به تو گفته »
    « ؟ چیز دیگه اي هم هست » : شگفت زده پرسیدم « . آره »
    به بالا نگاه کرد و به من لبخندي زد. لبخندي تلخ و جگر سوز ، اما بسیار زیبا و درخشان.
    « آره. یه چیز دیگه هست » : او گفت
    به بیرون پنجره خیره شد و من منتظر ماندم. به نظر می رسید سعی میکند خودش را آرام کند.
    دوست داري داستان منو بشنوي بلا؟ پایان ناخُشایندي داره ، اما آخه عاقبت کدوم یکیمون خوش بوده که مال من »
    « باشه؟ ما الان همگی زیر سنگ قبریم
    آهی کشیدم؛ گرچه به خاطر حالت صدایش ترسیده بودم.
    من در دنیایی متفاوت با تو زندگی کردم، بلاّ . دنیاي انسانی من به مراتب ساده تر از دنیاي تو بود. سال نهصد و سی »
    « وسه بود ، من هجده سال داشتم، و بسیار زیبا بودم. زندگی عالی داشتم
    از پنجره به ابرهاي نقره اي خیره شد. افکارش دور دست ها را می کاوید.
    والدین من از طبقه متوسط جامعه بودند. پدرم شغل صابتی در یک بانک داشت، چیزي که حالا درك میکنم چرا این »
    همه مغرور بود ، اون دارایی هاش رو با ذکاوت و سخت کوشی به دست آورده بود. اما شانس هم دخیل بود. همه اینها
    در اختیار من بود. در خانه ما، تنها مشکل، شایعه رکود اقتصادي بود. البته من مردم فقیر را می دیدم. اونهایی که
    خوش شانس نبودن. نظر پدرم این بود که دلیل بدبختی این مردم خودشان هستند .
    وظیفه نگهداري از خانه با مادرم بود ، و همینطور من و دو برادر کوچک ترم که دوران کودکی را بی خیالی
    .

  10. #120
    عضو سایت
    تاریخ عضویت
    May 2011
    محل سکونت
    ساحل دریا
    نوشته ها
    3,292
    تشکر تشکر کرده 
    854
    تشکر تشکر شده 
    1,726
    تشکر شده در
    930 پست
    حالت من : Bitafavot
    قدرت امتیاز دهی
    3433
    Array

    پیش فرض

    می گذراندند. من فرزند اول و عزیز دردانه والدینم بودم. در اون زمان من درك نمی کردم، اما والدینم با داشتن من،
    گنجی بزرگ را در مالکیت خود داشتند. ما هم چیز داشتیم. اما باز هم بیشتر می خواستیم.
    ما دوستان خوبی داشتیم ، از رده ها بالاي مملکت و زیبایی من براي آنها مثل یک نعمت بود. دیگران بیشتر از خودم
    به این امر توجه داشتند.
    بر عکس من والدینم هیچ وقت راضی نبودند. .ولی من از خودم بودن راضی بودم ، از رزالی هیل بودن. بعد از دوازده
    سالگی چشم همه مردان اطرافم به من بود. از اینکه دوستان دخترم وقتی که دستانم را در موهایم فرو می کردم، از
    حسرت دق می کردند. از اینکه مادرم به من افتخار می کرد و پدرم برایم لباس هاي زیبا می خرید شاد بودم.
    من دقیقاً می دانستم در دنیاي بیرون چه می خواهم و هیچ راهی نبود که به آنها نرسم. می خواستم دوستم داشته
    باشند، می خواستم دستور بدهم ، دلم می خواست یک عروسی بزرگ داشته باشم ، با یک عالمه گل. طوري که تمام
    مردم شهر مرا ببینند که دست در دست پدرم به سمت همسر آینده ام حرکت می کردم. من زیبا ترین پدیده اي بودم
    که آنها به چشم دیده بودند. تعریف و تمجید برایم حکم هوا را داشت، بلاّ . من احمق و ازخود راضی بودم. اما خوشنود
    لبخندي زد و با تصور تغییراتش خندید. « . هم بودم
    رفتار پدر و مادرم همیشه همان چیزي بود که من توقع داشتم. با تمام وسایلی که دوست داشتم وآدم هایی که در »
    آشپزخانه مدرنمان تمیز کاري و آشپزي می کردند. همونطور که گفتم من از خود راضی بودم. جوان و بی نهایت از خود
    راضی. و دلیلی نمی دیدم که چرا نباید اینطور رفتار می کردم.
    چیزهایی هم بود که خواستار آ نها بودم ، چیزهایی معقول تر ، یک چیز مخصوص ، نزدیک ترین دوستم دختري به
    اسم وِرا بود. او در جوانی ازدواج کرد، وقتی هفده ساله بود. با مردي که والدینم هرگز براي من مناسب نمی دیدند ،
    یه نجار ساده ، یک سال بعد اون صاحب یه پسر شد یه پسر کوچولوي خوشگل و تپل مپل با موهاي سیاه رنگ. براي
    « اولین بار در زندگی ام به داشته ي یک نفر دیگه حسادت کردم
    زمان سختی بود . من هم سن تو بودم اما من آماده بودم. براي داشتن فرزند » با چشمانی دردمند به من خیره شد
    خودم. من خانه و همسر خودم را می خواستم که قبل از رفتن به سر کار مرا ببوسد ، درست مثل وِرا . فقط من
    « ... خانه ایی دیگر را در سر می پروراندم
    تصور دنیایی که رزالی برایم تصویر کرده بود بسیار سخت بود. داستان زندگی اش بیشتر شبیه قصه هاي پریان بود تا
    واقعیت . با حیرت متوجه شدم، این همان دنیایی است که ادوارد هم تجارب انسانی اش را در آن گذرانده بود. دنیایی
    که در آن بزرگ شده بود ، وقتی رزالی در سکوت فرو رفت ، من به فکر فرو رفتم که آیا همانقدر که دنیاي رزالی
    براي من ناآشنا بود دنیاي من هم براي ادوارد ناشناخته بود؟
    رزالی نفسی کشید، و وقتی دوباره شروع به حرف زدن کرد صدایش تغییر کرده بود. آرزومندي در صدایش آشکار بود.

صفحه 12 از 27 نخستنخست ... 2891011121314151622 ... آخرینآخرین

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/