556-557
ناهنجاري نعرههايي خشن از ياس و نااميدي مي كشيد كه به شكلي دلتنگ كننده بين ديوارهاي منازل ساكت منعكس مي شد اما خبري از هيچ يك از صداهاي صبح شهر نبود درون دژ هم جز وزوز مگسهاي بي شمار صدايي شنيده نمي شد.
يك بار ديگر روري حس كرد كه بالهاي سياه ترس او را در بر گرفت و مثل اينكه سردش شده باشد لرزيد مبادا تمام مردم شهر از وبا گريخته باشند و شهر هم همچون دژ خالي باشد ؟ نه اين ديگر بي معني بود شايد بعضي ها فرار كنند ولي تنها به بخش مركزي جزيره مي روند چون كشتي هاي معدودي در لنگر گاه بود و همه مي دانستند كه آفريقا در تنگناي بيماري اسير است شهر بايد هنوز داراي سكنه باشد در واقع پر از سكنه سكوت غير معمول صبح مي تواند به اين معني باش كه مردم در چنان ساعتي بيدار شده و با صورتهاي ترسيده و نگاهي بيمناك به همسايگانشان بيرون آمده و احتمالا" جرات فرياد زدن براي عرضه كالايشان را نداشتند.
با اين وجود شك متروك بودن شهر چون سايه اي به وجودش خزيد بزودي دوباره بر پاهايش رو به در در حاليكه صورتش را به ميله ها مي فشرد قرار گرفت و با دقت گوش داد تا بلكه صدايي از آنسوي ديوار به اوبگويد كه هنوز مردماني در شهر سنگي هستند انسانهايي زنده مردي در حياط بود ولي مرده بود لاشه بدنش درست در ديد روري قرارداشت چيزي كه سگان ولگرد ديشب او را به اينسو و آنسو كشيده و بر سرش دعوا كرده بودند خوشحال بود كه زياد نمي تواند ببيند چون آنچه ميديد به اندازه كافي اراحت كننده بود كلاغي كنار جسد نشست و به آنچه احتمالا" زماني دست بود نك زد به نظرش رسيد كه اگر سرنوشتش مرگ در اين سلول باشد حداقل ترتيب جسدش به اين شكل داده نخواهدشد چون نه كلاغها و نه سگان ولگرد به اينجا راه نمي يافتند گرچه احتمالا" موشهاي صحرايي هم مي توانستند.
كلاغ ديكري هم به حايط فرود آمد ولي او ديگر نگاه نكرد حالش بد شده بود اما جرات نكرد پنجره را تك كند كه مبدادا كسي وارد دژ شود و او نفهمد مواجه شدن با مرگ همراه با مقدار قابل قبولي آرامش امكان داشت ولي دليلي نبود كه اميد را كنار بگذارد.
نمي دانست چقدر آنجا ايستاد ولي حداقل اولين صداي بيدار شدن را شنيده صداي موذني كه مومنان را به نماز مي خواند. صداي غژغژ چرخ گاري ها و زمزمه دور و بي پايان صداها، اصواتي معمولي كه گرچه مضطرب و گهگاه و كم بودند ولي با اين وجود خوشايند بود چون ثابت مي كرد كه شهر نمرده است و نه متروك شده با شنيدن آن تنش عضلاتش فروكش نمود و دوباره توانست نفسي براحتي بكشد اما صبح طولاني ادامه يافت و روز گرمتر و بعد تاريكتر شد و هيچ كس وارد دژ نگشت .
روري كه ديگر پاهايش نمي توانستند وزنش راتحمل كنند روي تخت نشست و به ديوار تكيه داد و چشمانش را بست نمي دانست ساعت چند است و به نظر اولين خروس ساعتها پيش خوانده بود شايد هم قرنها پيش مگر اينكه خورشيد هم ساكن مانده باشد بيست و چهار ساعت بود كه چيزي ننوشيده بود و گرچه تحت شرايط معمولي شايد چندان سخت نبود ولي در گرماي دمدار و سختي كه بدنش را خيس عرق كرده بود و چون پوسته يك تخم مرغ احساس خشكي و چين خوردگي مي كرد غذايي غير قابل باور بود ميل به آب از يك عدم راحتي فعال به طلبي وحشيانه و غير قابل تحمل تبديل شده بود گلويش خشك و دهانش به هم چسبيده بود و زانش ظاهرا" به شكل غول آسايي ورم كرده بود صداي طبل عجيبي در گوشش با وزوز احمقانه مگسهايي كه سلول تنگش را پر كرده بود. و در مسير بي هدف مي چرخيدند مخلوط شده بود مگسها روي صوت و گردنش مي خزيدند و نمي گذاشتند دقيق فكر كند. يا اينكه اصلا" فكر نمايد صداي ضربان منظم و بلند تر شد تا اينكه ناگهان متوجه شد صداي طبلها تنها محدود به مغز خودش نيست بلكه از بيرون بهگوش مي رسد آنها با صدايي تندتر و بلند تر به كف حيات مي خوردند و هوا خنكتر شده بود.
چشمانش را با تلاشي سخت گشود و پاهايش را بزور كشيد و خود را به ميله آهني پنجره مشبك نگه داشت و ديد كه باران مي آيد براي لحظه اي كوتاه قطرات درشت باران كه بر زمين تشنه مي باريد و استخرهايي براق در لبه ايوان مي ساخت به نظرش باشكوهترين منظره اي آمد كه تا كنون ديده بود. بعد كشف نود كه براي درست مثل سرابي در ميان بيابان مي ماند چرا كه باران به ميله ها ميخود و بر زمين مي ريخت و درياچه اي در حياط دژ درست ميكرد و گرچه هوا را خنكتر مي نمود اما به در سلول نمي رسيد او شرع به فاشر آوردن به ميله هاي شبكه كرد. آنقدر فشار آورد كه دستش زخم شد و آهن تنها كمي خم گشت ولي نشكست خون دستش را مكيد و بعد با تمام قدرت به در تنه زد اما گرچه در كهنه بود ولي بي حركت باقي ماند. نهايتا" مشتش را آرام كرد و نفس نفس زنان و شكست خورده بر زمين كنار در نشست تكه از لباس
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)