صفحه 11 از 15 نخستنخست ... 789101112131415 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 101 تا 110 , از مجموع 142

موضوع: باد موسمی | مالی کای

  1. #101
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    556-557
    ناهنجاري نعرههايي خشن از ياس و نااميدي مي كشيد كه به شكلي دلتنگ كننده بين ديوارهاي منازل ساكت منعكس مي شد اما خبري از هيچ يك از صداهاي صبح شهر نبود درون دژ هم جز وزوز مگسهاي بي شمار صدايي شنيده نمي شد.
    يك بار ديگر روري حس كرد كه بالهاي سياه ترس او را در بر گرفت و مثل اينكه سردش شده باشد لرزيد مبادا تمام مردم شهر از وبا گريخته باشند و شهر هم همچون دژ خالي باشد ؟ نه اين ديگر بي معني بود شايد بعضي ها فرار كنند ولي تنها به بخش مركزي جزيره مي روند چون كشتي هاي معدودي در لنگر گاه بود و همه مي دانستند كه آفريقا در تنگناي بيماري اسير است شهر بايد هنوز داراي سكنه باشد در واقع پر از سكنه سكوت غير معمول صبح مي تواند به اين معني باش كه مردم در چنان ساعتي بيدار شده و با صورتهاي ترسيده و نگاهي بيمناك به همسايگانشان بيرون آمده و احتمالا" جرات فرياد زدن براي عرضه كالايشان را نداشتند.
    با اين وجود شك متروك بودن شهر چون سايه اي به وجودش خزيد بزودي دوباره بر پاهايش رو به در در حاليكه صورتش را به ميله ها مي فشرد قرار گرفت و با دقت گوش داد تا بلكه صدايي از آنسوي ديوار به اوبگويد كه هنوز مردماني در شهر سنگي هستند انسانهايي زنده مردي در حياط بود ولي مرده بود لاشه بدنش درست در ديد روري قرارداشت چيزي كه سگان ولگرد ديشب او را به اينسو و آنسو كشيده و بر سرش دعوا كرده بودند خوشحال بود كه زياد نمي تواند ببيند چون آنچه ميديد به اندازه كافي اراحت كننده بود كلاغي كنار جسد نشست و به آنچه احتمالا" زماني دست بود نك زد به نظرش رسيد كه اگر سرنوشتش مرگ در اين سلول باشد حداقل ترتيب جسدش به اين شكل داده نخواهدشد چون نه كلاغها و نه سگان ولگرد به اينجا راه نمي يافتند گرچه احتمالا" موشهاي صحرايي هم مي توانستند.
    كلاغ ديكري هم به حايط فرود آمد ولي او ديگر نگاه نكرد حالش بد شده بود اما جرات نكرد پنجره را تك كند كه مبدادا كسي وارد دژ شود و او نفهمد مواجه شدن با مرگ همراه با مقدار قابل قبولي آرامش امكان داشت ولي دليلي نبود كه اميد را كنار بگذارد.
    نمي دانست چقدر آنجا ايستاد ولي حداقل اولين صداي بيدار شدن را شنيده صداي موذني كه مومنان را به نماز مي خواند. صداي غژغژ چرخ گاري ها و زمزمه دور و بي پايان صداها، اصواتي معمولي كه گرچه مضطرب و گهگاه و كم بودند ولي با اين وجود خوشايند بود چون ثابت مي كرد كه شهر نمرده است و نه متروك شده با شنيدن آن تنش عضلاتش فروكش نمود و دوباره توانست نفسي براحتي بكشد اما صبح طولاني ادامه يافت و روز گرمتر و بعد تاريكتر شد و هيچ كس وارد دژ نگشت .
    روري كه ديگر پاهايش نمي توانستند وزنش راتحمل كنند روي تخت نشست و به ديوار تكيه داد و چشمانش را بست نمي دانست ساعت چند است و به نظر اولين خروس ساعتها پيش خوانده بود شايد هم قرنها پيش مگر اينكه خورشيد هم ساكن مانده باشد بيست و چهار ساعت بود كه چيزي ننوشيده بود و گرچه تحت شرايط معمولي شايد چندان سخت نبود ولي در گرماي دمدار و سختي كه بدنش را خيس عرق كرده بود و چون پوسته يك تخم مرغ احساس خشكي و چين خوردگي مي كرد غذايي غير قابل باور بود ميل به آب از يك عدم راحتي فعال به طلبي وحشيانه و غير قابل تحمل تبديل شده بود گلويش خشك و دهانش به هم چسبيده بود و زانش ظاهرا" به شكل غول آسايي ورم كرده بود صداي طبل عجيبي در گوشش با وزوز احمقانه مگسهايي كه سلول تنگش را پر كرده بود. و در مسير بي هدف مي چرخيدند مخلوط شده بود مگسها روي صوت و گردنش مي خزيدند و نمي گذاشتند دقيق فكر كند. يا اينكه اصلا" فكر نمايد صداي ضربان منظم و بلند تر شد تا اينكه ناگهان متوجه شد صداي طبلها تنها محدود به مغز خودش نيست بلكه از بيرون بهگوش مي رسد آنها با صدايي تندتر و بلند تر به كف حيات مي خوردند و هوا خنكتر شده بود.
    چشمانش را با تلاشي سخت گشود و پاهايش را بزور كشيد و خود را به ميله آهني پنجره مشبك نگه داشت و ديد كه باران مي آيد براي لحظه اي كوتاه قطرات درشت باران كه بر زمين تشنه مي باريد و استخرهايي براق در لبه ايوان مي ساخت به نظرش باشكوهترين منظره اي آمد كه تا كنون ديده بود. بعد كشف نود كه براي درست مثل سرابي در ميان بيابان مي ماند چرا كه باران به ميله ها ميخود و بر زمين مي ريخت و درياچه اي در حياط دژ درست ميكرد و گرچه هوا را خنكتر مي نمود اما به در سلول نمي رسيد او شرع به فاشر آوردن به ميله هاي شبكه كرد. آنقدر فشار آورد كه دستش زخم شد و آهن تنها كمي خم گشت ولي نشكست خون دستش را مكيد و بعد با تمام قدرت به در تنه زد اما گرچه در كهنه بود ولي بي حركت باقي ماند. نهايتا" مشتش را آرام كرد و نفس نفس زنان و شكست خورده بر زمين كنار در نشست تكه از لباس


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  2. #102
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    از صفحه 558 - 559

    پاره شده اش به پنجره مشبك گير كرده بود و او به آن پارچه بي رنگ گير كرده به چوب تيره، با بي هدفي نگاه مي كرد. زيرا چيز ديگري برا ينگاه كردن وجود نداشت بعد متوجه شد كه همين مي تواند آب مورد نيازش را تأمين كند.
    طولي نكشيد كه پيراهنش را به شكل نوار پاره كرد و به هم گره زد يك سمت آن را گره اي بزرگ و سنگين زد كه با پارچه وزن دهد تا بعد از پرتاب كردنش از ميان ميله ها به محلي كه باران به لبه ايوان مي ريخت برسد د ر اولين تلاش به ستون برخورد و برگشت پس گره را با دستمالش بزرگتر كرد و دوباره پرت نمود و اين بار موفق شد
    پيراهن و دستمالش هيچ كدام تميز نبودند باران هم با گل و گرد و غبار و كثافت زمين پخته شده روزهاي پيشين آميخته شده بود اما روزي پارچه خيس شده را با لذتي مكيد كه گويي از هر نوشيدني كه تا كنون نوشيده بود گواراتر است و دوباره و دوباره آن را انداخت وعمل را حداقل يك دو جين بار قبل از اينكه حتي قسمتي از تشنگي اش فروكش كند تكرار كرد. نهايتاً آب درون پارچه را آنقدر در ليوان حلبي و لگن خالي فشرد كه هر دو پر شدند و او از بودن يك ذخيره آب مطمئن شد.
    در حاليكه زبان و گلوي خشكش براي آب مي گريستند او متوجه گرسنگي نمي شد، ولي اكنون كه تشنگي از بين رفته بود اين اصل كه دو روز است هيچ غذايي نخودره شروع به تظاهر كرد. اما گرسنگي فشاري كوچك بود و تحملش در مقايسه با اشتياق براي آب كه چهل و چند ساعت قبل برايش به چهنمي تبديل كرده بود بسيار آسانتر مي نمود. مي دانست كه ده برابر آن مدت را بدون غذا مي تواند تحمل كند . بدون ايكه به مرحله اي كه تشنگي آنقدر سريع او را ضعيف كرده بود برسد نشانه هاي تيره ساعات شب گذشته گيجي، ياس و عمليات ديوانه واري كه د راثر تشنگي بروز داده بود يا برطرف شدنش محمو شد متوجه شد كه حتما ديوانه شده بوده است كه پوست دستش را براي خم كردن آن ميليه هاي محم آهني زخم نموده، چون حتي اگر مي توانست آنها را خم و از همديگر دور كند. نمي توانست بدنش را از آن فضاي تنگ بگذراند در مورد حمله وحشيانه اش به در كه حتي عمل ديوانه وارتري بود انديشيد، زيرا حتي انساني با شاخي مانند قوچ هم نمي توانست آن را با آن لوله هاي سنگين بشكند.
    به آن نگاهي كرد و با توجه به درد شانه هاي مجروحش نگران شد كه چگونه مي تواند براي چنين حالت عصبي غير عاقلانه اي دليل بيابد نگاه خيره اش را به قفل سنگين انداخت و ناگهان مثل اين بود كه جرقه اي در ذهنش درخشيد براي مدتي طولاني، حركتي نكرد به نظرش حتي نفس هم نمي كشيد بي حركت همانجا نشست پخش منقبض و محكم و چشمان خيره اش ثابت بود و عرق سردي از صورت نتراشيده اش به پايين مي خزيد و مگسها بي اعتنا بر پشت و شانه هاي زخمي اش مي نشستند دقايق بكندي مي گذشتند و صداي باران بلند و مداوم از حياط به گوش مي رسيد بالخره محتاطانه بلند شد و به سمت در حركت كرد درست مثل اينكه مي ترسيد كسي را از خواب بيدار كند دستش را كه به طور غير ارادي مي لرزيد دراز كرد و دسته آهني زمخت در را گرفت. دسته در دستش خشن بود و دست متورم و مجروحش را به درد مي آورد ولي فشاري داد و به درد ناشي از آن توجه نكرد و با شگفتي فراوان در باز شد.
    ليمبيلي كه دادزنان و تهديد كنان از سلول بيرون كشيده شده بود در چنگال وبا فراموش كرده بود كه در را با كليد متصل به كمربندش قفل كند و روزي شانه ها و دستهايش را بر سر دري زخمي كرده بود كه طي چهل دو ساعت قبل، هر وقت اراده مي كرد مي توانست آن را براحتي باز نمايد . خنديد و خنديد و از سلول به حياط رفت و زير شلاق باران ايستاد و گذاشت كه باران چون سيل تميز كننده، عرق و كثافت و بوي بد روزهاي گذشته و خستگي و ترس را از بدنش بشويد.
    صورتش را به سمت آسمان گرفت قطرات باران را روي حدقه چشمانش حس مي كرد دهانش را باز كرد و آن را پر از باران نمود مثل اين بود كه قدرت و توانايي به بدنش باز مي گردد و همراه با آن احساس نشاط به او دست داد بازوانش را باز نمود و در آن محل خيس و متروك ه حتي ريزش يل آساي باران موسمي نمي توانست بوي مرگ و ياحتي مستي آزادي دوباره را پس از آن هفته هاي كند و محدوديت غير قابل تحمل فشرده شدن در آن سلول بدبو و نيمه تاريك از بين برد ايستاده و مي خنديد در مقايسه با آن تاريكي روز خاكستري رنگ كنوني به نظر ش درخشان بود بي توجه به اينكه آنجا در ديدرس كامل هر كسي كه شايد وارد دژ شود و يا كسي كه شايد هنوز آ‹جاست مي باشد نفسي عميق كشيد.
    حداقل ده دقيقه اي آنجا ايستاده بود كه ناگهان صدايي كه مربوط به ريزش باران نبود، جذبه اش را شكست و فوراً خيسي چشمانش را پاك كرد و پشت نزديكترين ستون مخفي


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  3. #103
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    از صفحه 560 تا 561

    شد كسي داشت از ايوان پايين مي آمد با تنبلي راه مي رفت و صداي پاشنه هاي آهنين كفشش بر سنگفرش حياط علي رغم صداي بلند ريزش باران، به گوس مي رسيد و بعد فقط صداي كشيده شدن پا بر روي زمين بود و بالاخره صدا در فاصله يك ياردي آن طرف ستوان، متوقف شد.
    روزي محكم و بي حركت ايستاد و گوش داد دژ پر از صداي باران بود و براي چندين دقيقه، هيچ صدايي جز آن به گوش نمي رسيد ناگها اين سكوت در اثر ضجه اي ممتد و طولاني متروك و غيرانساني، مأيوسانه و تكان دهنده، كه بدنش را مور مور كرد و موي سرش را سيخ نمود شكسته شد ناخواسته حركت كرد و ديد كه مزاحم چيزي حز اسبي خسته و گله آرود و در بدر كه طنابي پاره را با خود مي كشد نيست.
    اين منظره كمكش كرد كه فوراً به واقعيت برگردد، چون به تنها سندي بر باز بودن و بي نگهباني دروازه اصلي بود، بلكه نشان مي داد كه موقعيت شره اگر حيواناتي چون اين اسب بي صاحب آ‹ هم د رچنين شرايطي در كنار ساحل ول هستند، حي بسيار بدتر از آني است كه خيال كرده بود اسب يك ماديان خالص عربي بد كه سراسر بدنش پر از زخمهايي بود كه بي شك جديداً در اثر دندان ايجاد شده و از آن خون مي ريخت با معاينه زخمها به ياد سگهاي ولگرد شب پيش افتاد و نشاطش را از دست داد و ناگهان هوشيار شد اگر سگهاي ولگرد كه اغلب موجوداتي ترسو و چاپلوس بودند اكنون به اسبهاي فراري حمله مي كنند پس به دليل تغذيه از گوش تازه وحشي و جسور شده اند و هرچه زودتر از اينجا خارج شود بهتر است. اصلاً نميدانست كه به كجا برود اما با نگاه به اسب به اين نتيجه رسيد كه سرنوشت طريق صحيح را با آمدن اسب برايش معين كرده است. ويراگو رفته بود و بازگشت به خانة دولفينها امكان نداشت و نمي توانست با درخواست پناهگاهي سلطان را آشفته نمايد. گرچه دوستان ديگري هم در شهر داشت، ولي همه به اندازه كافي در چنين شرايطي دردسرهايي براي خود داشتند كه اضافه شدن او به آنها صحيح نبود پس كيواليمي مي ماند. خانه سايه دار در آنجا در امان خواهد بود و با اسب بسيار سريعتر و بي مخاطره تر از پياده رفتن به آنجا مي رسيد.

    روزي بيني اسب را ماليد و طناب ول را برداشت و حيوان را به زير طاقهاي خالي و پر از صداي باران، هدايت نمود. از كنار سلولهاي تاريك، با درهاي ترك دارش و چند مردي كه به زاويه ديوار خزيده و همانجا جان داده بود. گذشتند در اتاق نگهبان كه كنار دروازه بي حفاظ قرار داشت، باز بود. پس از مكثي مختصر، طناب را به قفل در بست و به درون رفت. چشمش به پارچه دهاتي بدرنگي، كه از آن به عنوان ملحفه استفاده مي شد، افتاد. جز پارچه چيز ديگري كه بشود از آن به عنوان لباس استفاهد كرد، نديد اما همين ملحفه هم مشكل او را حل مي كرد و نمي توانست زياد سختگير باشد.بخصوص كه تنها لباسش شلوار كثيف و خيسي بود كه برش اروپايي اش بسيار مشخص بود.
    اميدوار بود كه آخرين صاحب اين ملحه اروپا نمرده باش، اما اين خطري بود كه بايد مي پذيرفت. وقتش را با نگراني در اين مورد تلف نكرد. سريعاً نواري بلند از پارچه را پاره كرد و آن را به شكل عمامه، دور سر و قسمت زيرين صورت بست. پاچه شلوارش را تا زانو بالا زد و بقيه ملحفه را محكم دور كمرش بست و تا ساق پايش را با آن پوشاند، درست مدل ملوانان بومي شده بود. يك جفت صندل چرمي سنگين هم در گوشه اتاق يافت و با شكرگزاري، آنها را برداشت. بعد ماديان را از درواره به بيرون هدايت كرد و وارد روز خاكستري رنگ پر باران شد.
    باد از شمال شرقي مي وزيد كه به دليل ديوارهاي بلند دژ و ساختمانهاي بلند به هم متصل آن راه خود را به درون نيافته بود اما اكنون كه در فضاي باز قرار داشتند از ميان لباس موقي روزي مي گذشت صداي برخورد امواج به ديواره لنگرگاه، بوضوح به گوش مي رسيد.
    علي رغم باران شديد، ساحل پر از پرندگان بود و فضا مملو از صداي بالها و جيغهاي مرغ نوروزي بو غار غارهاي كلاغهاي جنگجو شده بود. ماديان با ديدن نيم دوجين سگ ولگرد كثيف خرخري كرد و شبهه اي كشيد و به سمت ساحل يورتمه رفت . در ساحل آدمهاي كمي ديده مي شدند و كشتي هاي كمتري رد لنگرگاه ، لنگر انداخته بودند باران به درون لباس روزي نفوذ كرده و بوي مرگ همه جا را پر نموده بود. به طوري كه او دستمال خيس را مقابل بيني و دهانش گرفت و با حق شناسي، به ياد كيواليمي افتاد.
    باغهاي خانه سايه دار، سبز و پرگل بود و خليخ ماسه اي مقابل آن پاك و آب آن شفاف داوود پير، مراقب خانه، همچنان با آرامش در اتاق نزديك دروازه به دور از وبا زندگي مي كرد. از آنجا كه با نزديكترين روستا، دو مايل فاصله داشت و باغ پر از ميوه و نارگيل و سبزي مو ذرت بود و دريا پر از ماهي، و داوود پير هم خدش جوجه و بز پرورش مي داد، دليلي براي رفتن به روستا وجود نداشت.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  4. #104
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    صفحه 562 تا صفحه 563
    هيچ كس در آنجا به دنبال يك زنداني گم شده نمي گشت چون كارهاي مهمتري از رسيدگي به سرنوشت كاپيتان اموري فراست ويراگو وجود داشت كه مقامات را به خود مشغول نمايد با گذشت يكي دو روز تشخيص هويت اجساد مرده ها در دژ يا حتي گفتن اينكه كدام يك سفيد پوست بوده است غير ممكن ميشد در مورد قول شرفش هم هيچ احساس گناهي در مورد كارش نمي كرد چون مطمئنا" نقشه نكشيده بود كه فرار نمايد او تنها خودش را رها شده توسط زندانبانش يافت و از آنجا بيرون آمد حتي كنسول عليا حضرت ملكه بريتانيا در زنگبار هم كه زيادي كله خشك است و به كلمه قانون اهميت مي دهد نمي توانست از او انتظار داشته باشد كه پشت دري باز گرسنه و تشنه در دژ متروك منتظر مرگ بماند. گرچه دان لاريمور در موقعيت مشابه قرار ميگرفت. مستقيما" به كنسولگري مي رفت موقعيت خود را توضيح مي داد و خود را تسليم ميكرد اما بالاخره دان چنين احمق درست كاري بود و او اصلا" با چنين دانا نماهاي از خود راضي كه قهرمان بازي در مي آورند همدردي نداشت گرچه هميشه براي شخص دان، احساس همدردي نداشت گرچه هميشه براي شخص دان احساس همدردي ميكرد كه ناچار است در اين آبها به دنبال تاجران برده باشد جايي كه همه مردان بر عليه او دست به دست هم مي دادند و حتي برده ها هم سرنوشت خود را به عنوان قانون تغيير ناپذير طبيعت پذيرفته بودند كاري بيهود بايد باشد كه جايزه اش تنها گرما ، عدم راحتي و تبعيد است شنيدن ناسزاي تمام صاحبان برده ها و مورد تنفر فروشنده آنها بودن رويارويي با عدم ادراك گنگ آزاد شده ها و اتهامات پر سر و صدا براي انگيزه هاي خود خواهانه اي كه توسط ملل مسيحي وارد ميشد.
    شغل دان شغل دلخواهي نبود و روري با فكر شركت هميشگي خودش در دردسرهاي ستوان لاريمو با بد جنسي لبخندي زد او اميدوار بود كه دان از دوره كوتاه استراحت با انتقال دادن دوشيزه كريسيدا هوليس و همسران و خانواده هاي مقيم غربي به كيپ لذت ببرد.
    باران به چشمانش مي رفت دستش را چون چتري بر چشمانش گرفت و به لنگر گاه و اشكال معدود خاكستري رنگي در آنجا مي جنبيدند خيره شد و آنجا به طوري غير قابل باور و غير ممكن ويراگو قرار داشت.
    علي رغم آن هواي مبهم باراني اشتباه نمي كرد او كشتي اش را با فاصله دو برابر اين و زير هر نوري مشناخت او نرفته بود. دان و سرهنگ به او كلك زدند مگر اينكه... مگر اينكه ...
    پاشنه هايش را به پهلوي اسب لرزان كوفت و به جلو تاخت هرگز روزي را به ياد نمي آورد كه ساحل اين چنين خالي از جمعيت و پاك از آشغالها و لاشه مردگان بيرون انداخته شده از كشتي باشد امروز خلوت بود ولي در عوض لاشه بيست قرباني وبا كه به مرداب افتاده بودند و توسط امواج به ماسه هاي لنگر گاه رانده شده بودند ديده مي شدند.
    ساحل ساكت و متروك بود و جز كلاغها و مرغان دريايي و سگان مرده خواري كه ترتيب اجساد را داده بودند جنبنده اي در آن وجود نداشت. قايقي هم ديده نمي شد مدتها پيش تمام قايقها توسط مردم ترسيده زنگبار براي گريختن از بيماري، دزديده شده بود پس روري پياده به آب زد و دستانش را به دور دهان گرفت و رو به كشتي اش داد زد اما جوابي نشنيد ويراگو زير باران و در درياي خاكي رنگ با عرضه متروك و دريچه هاي بدون مراقب رها شده و چون صخره اي بزرگ برجاي خود قرار داشت.
    روري باز داد زد ولي صدايش در ميان اصوات باد و باران و موج و ناله مرغان گم شد.
    مي دانست كه دارد نفسش را تلف مي نمود. كسي آنجا نبود كه صدايش را بشنود و اگر هم به سوي كشتي شنا ميكرد تنها وقت و انرژي اش را تلف مي نمود پس به سمت اسب برگشت و دوباره سوارش شد با خشونت طناب خيس را به جاي دهنه گرفت و از لنگر گاه و جاده اي كه او را به كيوليمي مي برد بازگشت و بي توجه و بي ملاحظه براي حفظ گردن خود و امنيت هر عابر پياده سر راه، به سوي خانه دولفينها تاخت.


    به چه مي خندي تو؟


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  5. #105
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    564 - 565
    فصل سی و پنجم
    درست روز بهد از توقیف کاپیتان فراست بود که دلن خبر اولین مورد وبا را به اقای هولبس داد
    شهروندان زنگبار ابتدا نسبت به بروز بیماری در محله ی مالبندی نگران نشدند چرا که بیماری همیشگی منطقه بود پس به خود زحمت گزارش ان را به مقامات ندادند حتی جاسوسان زرنگ سرهنگ ادواردر هم اهمین ان را درک نکرده و در گزارش ان غفلت نمودند در نتیجه سرهنگ هم مثل ستوان لاریموره گفته های روزی فراست را جدی نگرفت و ان را اشوب طلبی عمدی دانست که هدفش احتمالا همانطور که لاریمور بیان کرد گروگان گیری بود با این وجود تحقیقاتی به عمل اورد و متوجه شده به واقع دو مورد وبا در محله ی مایندی دیده شده است گرچه نشانه ای از بروز اپیدمی جدی نبود
    اما در بست و چهار ساعت بعد دو مورد به نوزده مورد رسید که هجده تن از انها مردند و دیگر شکی باقی نماند که پیشگویی شوم روزی فراست واقعیت داشته و این وبای معمولی نیست بلکه اپیدمی وحشتناکی است که اولین مواردش چندیدن ماه پیش در سواحل دریای سرخ ظهور کرده و به ارامی به سمت جنوب خزیده و جمعیت افریقا را تقلیل داده است
    دلن در هفته های بعد از دزدیده شدن هیروهولیس و اشوبها و خشونت همراه ان فرصت کمی داشت که به دلداده اش برسد او کاملا گرفتار بازگردادن نظم و ارامش به شهر و گشت زدن در سواحل بود تا مطمئن شود که دزدان بازنگشته باشند و همینطور به دنبال روزی فراست و ویراگو هم بود اما هرگز کریسی از افکارش دور نشده و اکنون خبر مرک هجده تن در محله ی مالیندی هر فکر دیگری غیر از سلامتی کریسی را از ذهنش زدوده بود سرنوشت روزی فراست و کشتی های برده دافودبل و شهروندان دیگر اهمینی نداشته و برایش با مشتی برگ وعلف خشک برابر بودند چرا که تنها کریسی مهم بود هولیسها باید فورا شهر را ترک کرده تا زمانی که ترتیب کشتی برای خارج کردنشان از خطر داده شود به منزلی در روستا بروند
    دلن گفت:امیدوار بودم بتوانم در خدمت شما باشم قربان."نگاه ابی رنگش جدی و نگران بود "اما سرهنگ ادواردر تصمیم گرفته اند که با توجه به مزاحمتهای اخیر و این که شاید کشتی دزدان از باد موسمی شمال شرقی استفاده کرده و دوباره بازگردند عاقلانه تر است که حداقل یک کشتی خارجی در لنگر گاه بماند پس در حال حاضر نمیتوانم خانم هولیس و .. بانوان خانواده ی شما را از جزیره بر عهده گیرم اما انها در خارج از شهر امنتر خواهند بود و تعدادی از منازل در روستا یا ساحل وجود دارند که به اندازه ی کافی راحت هم هستند بهتر است تا زمانی که ترتیباتی برای خروج ایشان از رنگبار بدهیم به انجا مستقل شوند
    اقای هولیس مطالبی در مورد اپیدمی وبا در مشرق زمین خوانده بود اما هیچ تصور واقعی از انچه در انتظارش بود یا اینکه با چه سرعت وحشتناکی بخش میشوند نداشت اطلاعات دلن نگرانش کرد ولی حاضر نبود خانواده اش را به روستا بفرستد مگر اینکه خودش هم میتوانست در معیتشان باشد و این امری بود که نمیتوانست با ان موافقت نماید چون وظایفش در اینجحا بود و به نظرش میامد که اگر با شتابزدگی شهر را ترک نمایند نشان دهنده ترس بیمورد انان است و شاید انها را حقیر جلوه دهد و موجب بروز نظران نامهربانانه ای در میان همتایان و مقامات رسمی دربار گردد پس از ستوان برای اطلاعات و توصیه اش تشکر کرد و گفت که بدون اینکه تحت تاثیر تصور باطلی باشد که منظور دلایل واقعی مرد جوان برای ان پیشنهاد بود قول میدهد که جدا به موضوع فکر کند و انقدر مهربان بود که اضافه کرد شاید بتواند کریسی را در اتاق صبحانه بیاید
    ناتائیل هولیس اصلا از دورنمای ازدواج دختر عزیزش با یک افسر نیروی دریایی انگلیسی راضی نبود ولو انکه پدر ان پسر یک افسر عالی رتبه با مقام ادمیرالی باشد که اثر خدمات برجسته به کشورش ملقب به لقب بارونی شده است که به این معنی خواهد بود که دلت روزی سردئیل خواهد شد وهمسرش لیدی لازیمور مطالبی از این قبیل شاید به نحوی ابیگیل را راضی نماید خب بالاخره زنها حتی جمهوری خواهانش


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  6. #106
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    همیشه فریفته القاب بوده اند ،و بعلاو ابی هنوز کلی را داشت ،پسرش و اولین فرزندش اما کریسی ،تنها اولاد ناتائیل بود و هیچ چیز نمیتوانست از دست دادن او را برایش جبران کند آن هم به مردی که انتظا ردارد همسرش در کشور شوهرش زندگی نماید نه در کشور خودش ،یعنی کشور پدرش ،اصلا خود ش مقصر بود که اجازه داده بود کریسی با لوس کردنش او را راضی به آوردن انها به زنگبار کند و گرنه اکنون محبور نبود به نامزدی دخترش با این انگلیسی جوان خود رای رضایت دهد .اما با تجسم ان صحنه مر مرا در روز بعد از دزدیده شدن هیرو ،دیگر کار زیادی نمیتوانست انجام دهد چون تمام اتفاقات ان روز فبه تمام شکیات و تردید های کریسی پایان داد.
    آن روز ،بعد از اینکه کریسی وحشیانه به دان چسبید و نگاههای عاشقانه اش را پاسخ داد ،مطمئن شد که بلاخره ،این عشق است ! که او هر گز عاشق کس دیگری نخواهد شد و اگر نتواند با دان ازدواج کند ،میمیرد ! هر گونه پند خردمندادنه و دور اندیشانه و کوچکترین اشاره ای از مخالفت والدینش ،با سیلابی از اشک و اتهامات عصبی او مبنی بر اینکه والدینش اصلا برای خوشبختی او اهمیتی قائل نیستند ،مواجه شد و با عصبانیت تمام ،دادخواهی نمود حتی حالت ترسناک هیرو هم،تقریبا در صحنه های اضطاب آوری که کریسی ایجاد کرد فراموش شده بود و البته در نهایت کریسی پیروز شد .با بی میلی به دان اجازه داده شد که کریسی را ملاقات کند و اوهم فورا خواستگاری نمود که بلافاصله هم قبول شد و حتی کلیتون ،با توجه به رفتا رها یخواهرش دیگر نمیتوانست ارزو کند که ناخواهری اش تنها دچار یک شیفتگی موقتی شده باشد و بزودی نظرش تغییر خواهد کرد.
    آقای هولیس ،با این فکر که شاید کریسی بتواند برای دیدار های طویل المدت ،به کشورش بیاید خود را تسکین میداد.اکنون که این کشتی های بخار جدید ساخته شده بود ،مسافرت سریعتر و ساده تر گشته و دنیا روز به روز کوچکت رمیشد.انگلستان دیپر چندان دور نبود و هم اکنون مردانی در دو طرف اتلانتیک بودند که به این اقیانوس عظیم ،"استخر مرغابی" میگفتند شاید آنقدر ها هم که فکر میکند ،بد نباشد اما هر گز مثل این نخواهد بود که با یک پسر خوب امریکایی ازدواج میکرد و در همان شهر خودشان زندگی مینمود یا حد اقل در همان کشور پدر شیفته اش !
    کریسی مشغول مرتب کردن گلهای زنبق و خرزهره ،در یک گلدان مغربی بود که در اتاق باز شد و دان وارد گشت ،با لرزشی از خوشبختی کامل ،به او نگاه کرد و ناگهان از حالت صورتش تکان خورد خون چهره اش را ترک نمود و چشمانش از شفقت و ترسی که باتاب حالت خود دان بود پر شد و پرسید :"چه شده دان؟ چه اتفاق افتاده است؟"
    "هیچ چیز عزیزم"دان حاضر بود هر چه داشت بدهد که او را حتی از دانست آنچه در شهر زنگبار در شرف وقوع بود ،دور نگهدارد ،ولی چگونه میتوانست نگوید؟ اگر تنها میتوانست او را هم اکنون با خود ببرد ....فورا قبل از اینکه بیماری پخش شود ،قبل از اینکه خطر واقعی پیش آید چقدر وحشتناک بود که ناچار است برای انجام وظیفه ،اینجا بماند ،در حالیکه خارج کردن کریسی و ماد رو دخترش عمویش از خطر ،چقدر ساده بود ،اما نمیتوانست چنین کند.فعلا ندانستن موضوع،خدمتی به کریسی نمیکرد درست همانطور که دانستن مطلب هم سودی نداشت ،اما کریسی باید محتاط میبود ،همه آنها باید محتاط میبودند .دکتر کیلی به آنها خواهد گفت که چه پیشگیری هایی انجام دهند و اگر کریسی در خانه بماند و هیچ ارتباطی با دنیای خارج نداشته باشد ،مطمئنا.... اما مستخدم ها بودند .
    باد خفیف گرمی ،لباس موسلین کریسی را حرکت داد و دستهای کوچکش بلند شد که برگردان یقه کت اونیفورم دان را مصرانه بگیرد :" یک اتفاق افتاده است ،میدانم ایا در مورد کاپیتان فراست است؟"
    "فراست؟" دان آسوده شد که مطلب دیگری برای فکر کردن پیش آمد ،چقدر عجیب بود که فکر روزی فراست ،میتوانست در مقابل یک محرک فعال ،تسکین دهنده خیالش باشد "چرا به فکر او افتاده ای؟"
    -چون میخواستی دستگیرش کنی و اکنون کرده ای .بابا گفت در دژ زندانی شده است و اینکه به خدمه اش دستور داده شده جزیره را ظرف یک روز ترک کرده و دیگ ربر نگرداند اما میدانم که هوز نرفته اند.ویراگو در لنگرگاه است بوفایه گفت:"آیا برای همین نگرانی ؟ خیال میکنی مانده اند که او را فراری دهند ؟ یا ....یا در شهر دردسربیشتری درست کنند ؟"
    صدایش ،با یاد آوری صحنه های زشت و اصوات مکروه ان گروه تهدید کننده فریاد زن ،در آخرین کلمه لرزید.صحنه مردانی با صورتهای تیره که کنسولگری را برای دو روز وحشتناک محاصره نموده بودند،هنوز در خاطرش زنده بود و او نه میتوانست آن را .....



    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  7. #107
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    صفحه 568 تا صفحه 569
    فراموش كند و نه قادر بود مانع تنشهاي عصبي خود با شنيدن هر صداي ناگهاني از شهر شود.
    دان لرزش بدن باريك كريسي را حس كرد پس دستش را محكم كرد و گفت حتي اگر بخواند هم نمي توانند چنين كاري كنند عزيزم، اولا" تعدادشان كافي نيست و ضمنا" آنها مسئول آن آشوبها نبودند. مردان كشتي ها بودند.
    - پس چرا ويراگو نرفته است؟ چرا مانده اند؟ چرا هنوز اينجايند؟
    اثري از ترس در صدايش بود و دان با لحني اطمينان دهنده گفت: فقط به خاطر بچه اي است كه بايد با آنها ميرفت ولي بيمار شده و نمي شود حركتش داد آنها هم بدون او نمي روند همين.
    - كدام بچه؟ سئوال از پشت سرشان به گوش رسيد دان دست كريسي را رها كرد و با سرعت برگشت صداي باز شدن در را نشنيده بود چون چنان با عجله وارد اتاق شده بود در بسته نشده و نيمه باز مانده بود اكنون هيروهوليس در آستانه در ايستاده و با چشماني گشاد و مضطرب به او خيره شده و دوباره با حالتي مصرانه و عجيب پرسيد: كدام بچه ؟ بچه چه كسي بيمار است؟ دان به تندي گفت: بچه فراست.
    هيرو يك قدم به داخل قدم به داخل اتاق گذاشت و گفت: مطمئن هستيد؟ چه كسي به شما گفت؟ شايد تنها بهانه اي براي نفرتن باشد؟ براي ماند؟ مثل اين بود كه به دان التماس ميكند كه نظرش را تاييد نمايد.دان از آهنگ استيصال صدايش گيج شده بود كه ناگهان به نظرش رسيد حتما" جريان وبا را شنيده و از آن ترسيده است درست مثل كريسي كه از آشوبها ميترسد.
    با سرعت گفت : تنها يك تب است خودم وقتي ديدم ويراگو هنوز اينجاست به آن خانه رفتم و پاتر و رتلوب را ديدمحال بچه خوب نيست و پاتر حاضر نشد حركتش دهد و از آنجا كه نه هيچ يك از خدمه و نه رتلوب بدون آنها حركت نمي كردند همه ماندند. فكر مي كنم مي توانستيم بزور بقيه را بفرستيم ولي بايد آنها را تا خارج از جزيره اسكورت ميكردم و به محض اينكه از ديد خارج مي شديم فورا" طي دو روز بر مي گشتند. پس بهتر بود همانجا مي ماندند كه بتوانيم مراقب آنها باشيم.
    هيرو با همان حالت استيصال و اصرار آمرانه پرسيد: آيا دنبال دكتر فرستاده ايد؟
    - براي چه بايد دنبال يك ...؟ آن منظورتان براي بچه است؟ فكر ميكنم آنها پيش يك دكتر محلي بروند ولي فكر نمي كنم.
    - يك دكتر محلي؟ منظورت يك حكيم است؟ اما او فقط چيزي مثل يك جرعه آب كه در آن طلسمي جوشانيده باشد تجوز ميكند خودت كه اين را ميداني؟ چرا فورا" دنبال دكتر كيلي نفرستادي؟ او ميدانست كه چه بايد بكند بايد فورا" برايش پيامي بفرستيد، حالت صدايش دان را خشمگين كرد چون خيال نكرده بود كه هيرو ممكن است بترسد و ديدن اينكه تنها مشكوك شدن به بروز وبا در محله از شهر در نزديكي كنسول گري چنين عقل از سرش برده باشد بسيار ناراحت كننده بود او انتظار داشت كه طي روزهاي آينده هيرو از كريسي حمايت كرده و به او شجاعت دهد چون هميشه او را زن جواني با فكري قوي حساب كرده بود نظري كه با رفتار فوق العاده شگفت آورش در روزهاي عبد از تجاوز روري فراست، تاييد شد اگر چه بردباري و سرسختي كه در آن جريان از خودنشان داد به نظرش نامناسب آمد. چون ترجيح ميداد زنها ظريف و حساس باشند با اشك و عصبي بودن و ناله بهتر ميشود همدردي نمود. ولي لااقل حساب كرده بود كه مي توان به هيرو در بحران كنوني تكه كرد زيرا حواسش مختل نمي شد و چون صخره اي خواهد بود كه كريسي حساس و مهربان و مادر بسيار احساساتي اش بتواند به او تكيه نمايند.ولي اكنون در حاليكه با اوليننشانه اپيدمي خرد شده و اصلا" به اعصاب كريسيدايش توجه نمي كرد آنجا ايستاده بود.
    دان تنها ميتوانست فرض كند كه بيماري و ترس ابتلاي به آن نقطه ضعف خانم هوليس سرسخت باشد كنترل خشم صدايش بسيار مشكل بود ولي بالاخره با تلاش و با صدايي آرام و شجاعت دهنده گفت: به شما اطمينان مي دهم كه نيازي به دكتر كيلي براي دادن نسخه نيست چون علائم وبا كاملا" مشخص است و اين تنها نوعي تب مي باشد. حتي اگر تيفوئيد هم باشد دليلي وجود ندارد كه خيال كنيم پخش ميشود در مورد وبا هم اگر در خانه و باغ بمانيد و چند اقدام احتياطي ساده انجام دهيد اصلا" لازم نيست كه....
    هيرو زمزمه كرد : تيفوئيد اما آن هم به بدي وباست... چشمانش آن حالت جديت سردش را از دست داد و برقي از خشم از آن بيرون جست : و تو هيچ كاري نكردي با وجود اينكه مي دانستي باني و رتلوب جرات نمي كنند پيش دكتر كيلي بروند و كاپيتان فراست هم نمي تواند چون زنداني است اگر آنها شب پنجشنبه حركت نكرده اند پس او قبلا" بيمار بوده است و احتمالا" دو روز پيش از آن و تو فقط مي تواني اينجا بايستي و در مورد وبا حرف بزني


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  8. #108
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    از صفحه 570- 571

    بزني...!»
    هيرو چرخي زد و خارج شد. آنها صداي كشش پارچه پويلين دامنش و دويدنش در سرسرا و نهايتاً بر هم خوردن در عمارت، در پش سر هيرو را شنيدند. كريسي، با عجز، گفت: نمي فهمم، كجا رفت؟ واقعاً وبا آمده است دان؟ خطرناك است؟ حتي كلاهش را هم برنداشت. حتماً آفتاب زده مي شود و اگر وبا در شهر باشد. اوه دان، بايد فوراً او را برگداني! بدو...
    اما دان هيچ قصد نداشت از خودش مسخرهاي بسازد و به دنبال خانم هيرو هواليس، در خيابانها بدود مطمئن بود كه او دورتر از خانه دكلر كيلي، كه فاصله اي هم با كنسولگري نداشت، نخواهد رفت و دكتر كيلي هم حتماً او را آرام خاهد كرد.
    اولين بخش حدسش درست بود، چون هيرو واقعاً بدون كلاه و همراه و با عجله، در مقابل ترس شوكه كننده دربان كنسولگري كه به سستي تلاش كرد مانع خروجش شود. به سمت خانه دكتر كيلي دويد. دكتر تازه از يك كنفرانس طولاني با سرهنگ ادواردر ، بر سريانيكه چه اقدامات پيشگيرانهاي براي كنترل اپيدمي شهر مي توانند انجام دهند، باز گشته بود و در اين شرايط، شايد با نگراني هيرو و دليلش، همدردي نمي كرد. اما او مرد مهرباني بود و به بچه ها هم علاقه داشت و بعلاوه محبتي عميق نسبت به هيرو هوليس حس مي كرد، زيرا او را زني عاقل يافته بود كه چرنديات بسيار كمي در موردش وجود دارد. با دقت به او گوش كرد و حاضر شد كه فوراً او را تا خانه دولفينها همراهي كند، ولي اول، يكي از كلاهها و چترهاي آفتابي همسرش را به او داد.
    باني و رئلوب و در واقع، همه اعضاي خانه، به طرز غير قابل بياني از ديدن هيرو آسوده شدند و با روشي عجيب، درست مثل اينكه پا به خانه خودش گذاشته باشد، از او استقبال كردند. مثل اين بود كه پيش مردمي باز گشته كه با آنها آشناست و به خانه اي قدم گذاشته ه هميشه آن را ميشناخته است باور اينكه قبلاً تنها دو بار اينجا بوده است، مشكل بود.
    به ياد اولين ملاقاتش افتاد كه با فريده، از زير دولفينهاي كنده كاري شده رد شده بود، د رحاليكه درست مثل يك زن عرب چادري سياه بر سرد كرده و معتقد بود كه كاملاً حق با اوست به نظر خيلي وقت پيش بود.مثل اينكه اصلاً آن وقايع در دنياي ديگري روي داده و او هم زن ديگري بوده است.. وقايع زيادي از آن روز روي داده بود كه او را تغيير داده و از آن شخصيتي كه زماني داشت جدايش كرده بود. به نظر مي رسيد كه هيچ پيوستگي با آن دختر خود رأي و خودپسندي ندارد كه قصد داشت براي برقراري حق، به زنگبار بيايد. خيابانها را تعمير كند، سلطان را تغيير دهد و به برده داري پايان بخشد و مطمئن هم بود كه توانايي انجام همه آنها را هم دارد. يا با آن زن جوان سختگيري كه از درك اينكه قانون شكن بدكاري، كه سهواً او را از غرق شدن نجات داده صاحب يك معشوقه رنگين پوست و پدر يك بچه دورگه است، چقدر شوكه شده بود. او از اين خانه، به نحوي بيرون دويده بود كه گويا رد آن خانه با امراضي بسيار بدتر از تيفوتيد و وبا آلوده شده، ولي اكنون، كنار تخت همان بچه زانو زده و دست داغ كوچكش را بي توجه به اين اصل كه ممكن است خودشت مبتلا به بيماري شود. در دست گرفته بود. بيماري كه بسيار بيشتر از مورد قبلي، مي توانست به سلامت جسمي و حساسيتهايش صدمه بزند.
    عامره را در اتاق زهره خوابانيده بودند. اتاق چون رو به دريا و باغ بود. اغلب نسيم به درون آن راه يافته و محل را بسيار خنك و مطبوع مي كرد، ولي اكنون تمام پنجرهها را محكم بسته بودند، در اتاق تعداد زيادي آينه وجود داشت و همچنين پرده و ديوانهاي كوسن دار و خرده ريزهاي تزئيني زيادي، اتاق را بسيار شلوغ و دست و پاگير كرده بود. بعلاوه اتاق مملو از آدم بود زن سياه چاق كوچك اندام، آفابه، دستهايش را به هم مي فشرد و اصوات ناله مانند و آرامي مي كرد. پرستار عامره، داهيلي، چون مرغي نگران، سعي داشت بچه را وادار به نوشيدن مايع خنك كند و حداقل نيم دوچين زن ديگر، توصيه هايي مي كردند و يا نار تخت بچه، خم شده بودند و با بادبزنهاي برگ نخل، بادش مي زدند.
    باني اعتراف كرد «نمي تونم بيرونشون كنم.» صورت ريشويش از شدت خستگي و اضطراب خاكستري رنگ شده بود. او ادامه داد: «از وقتي دنيا اومده مراقبش بودن حالا نمي شه انظار داشت وقتي مريضه، ولش كنن.»
    زنها، با بي ميلي كنار رفتند كه دكتر كيلي نزديك شود. با صورتهاي نگران، محتاطانه و همراه با مخلوطي از اميد و اشك مراقب او بودند.
    اما دكتر بسيار تعجب كرد كه حضور هيرو را نه تنها با آسودگي پذيرفتند بلكه تعجب هم نكردند و گويي كه د راين منزل، غريبه نيست، كه فكر مهماني بود و فوراً آن را رها كرده و توجه خود را معطوف به بچه نمود، د راليكه هيرو با حرفهايي تسكين دهنده و محبت آميز، زمزمه ميكرد و باني و زنها د رحاليكه نفسهايشان را در سينه حبس كرده


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  9. #109
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    575- 572

    بودند.او را نگاه می کردند.
    دکتر کیلی ، بدترین ترسشان را تایید کرد:«متأسفانه تیفوئید است.»و خواست هیرو را بیرون بفرستد و گفت که ماندنش خطرناک است و هیچ کاری نیست که او بتواند انجام دهد و از عهده ی زنهای خانه بر نیاید.
    هیرو بدون اینکه حرکت کند ملامت وار گفت:«خودتان خوب می دانید که اینطور نیست.من دقیقاً تعلیم ندیده ام ولی مطالبی در مورد پرستاری می دانم و اگر این تیفوئید باشد بچه به تجربیات من نیاز دارد.اگر بگویید که چه کارهایی باید انجام شود می توانم پرستاری اش را به عهده بگیرم.هیچ کدام از این زنها به درد نمی خورند ، چون تنها بالای سرش گریه می کنند و او را مضطرب می نمایند و اصلاً متانب و پایداری ندارند ؛ بعلاوه دم کرده های وحشتناک یا اثر یک جادوی خطرناک به خوردش می دهند.»
    دکتر کیلی کاملاً با او همعقیده بود اما چون بچه بیمارتر از آن بود که بشود حرکتش داد.کاری جز سپردنش به دست آنها و امید این که آقای باتر بتواند مانع درمانهای ناصحیح آنها شود نبود.اما او فراموش کرده بود که خانم هولیس چقدر می تواند سرسخت و لجوج باشد.
    هیرو به هیچ وجه قصد ترک کردن انجا را نداشت و هر گونه پیشنهادی مبنی بر خارج کردنش به زور ، خارج از بحث بود.گرچه بانی باتر را شاید براحتی می شد متقاعد نمود ولی رئلوب به هیچ عنوان از سر راه کنار نمی رفت و همینطور هیچ یک از خدمه ی رذل روری فراست.
    دکتر کیلی ناچار شد تصمیمش را بپذیرد.می دانست که این بهترین موهبت برای بچه است ، بخصوص که گرچه تب داشت و ضعیف بود ، ولی هنوز هیرو را می شناخت.دست کوچک و تب دارش را با ندایی از شادی دراز کرد و هیرو را چنان چسبید که گویا می ترسید برود:«تو برگشتی!داهیلی می گفت که نمی آیی ، اما من می دونستم که می آیی ، چون قول داده بودی و فرشته هم نیستی.عمو باتی میگه مامان هیچ وقت برنمیگرده چون فرشته شده و خدا لازمش داهره منم لازمش دارم اما عمو باتی میگه...تو که نمیری ، میری؟»
    -نه عسلم ، البته که نمی روم.حالا ساکت باش و اگر دختر خوبی باشی و آرم دراز بکشی برایت قصه ای در مورد پری های دریای می گویم.یکی بود یکی نبود...
    دکتر کیلی یک بار دیگر اندیشید که اصلاً چطور هیرو هولیس از وجود چنین بچه ای آگاه شده است ، سوای اینکه با او دوست هم شده باشد و چه ارتباطی می تواند با فراست ، یا خانه ، یا خدمه اش داشته باشد؟اما این رازی بود که باید مخفی می ماند آنچه مهمتر بود این اصل غیر قابل شک بود که وجود خانم هولیس در اتاق بیمار با ارزش است ؛ نه تنها تجربیاتی از پرستاری دارد بلکه دستهایش هم محکم و خونسرد ، صدایش آرام و اطمینان بخش و حضورش قوت قلب دهنده بود.دکتر کیلی فکر کرد که مطلبی فناناپذیر در مورد زیبایی کلاسیک صورت و قامت بلند و دوست داشتنی اش که در عین حال چقدر جوان و قدرتمند است وجود دارد.کیفیتی با دوام و مقاوم که به نظر می رسید حضور شکست یا مرگ را رد میکند و آن به خودی خود منبعی از تازگی و از بین برنده ی یأس بود.اکنون دیگر اصلاً به نظرش عجیب نرسید که هیرو خودش را برای علاقه مندی به خیر و صلاح این بچه ی کوچک دورگه به زحمت بیندازد چون دکتر مرد ساده ای بود که باور داشت زنها همیشه شیفته ی بچه ها هستند و با فکر در مورد روری فراست خوشحال بود که در زندان است ؛ پس حضور خانم هولیس در اینجا در معرض اهانت ملاقات با همچون موجودی قرار نمی گرفت.حتماً بعضی از مستخدمان منزل عمویش در مورد بچه ای که پدر سفید پوستش به زندان افتاده و خودش شدیداً بیمار می باشد صحبت کرده اند و آن دلسوزی و شفقت زنانه بقیه ی کارها را انجام داده است همه می دانستند که او دختر خیرخواهی است ولی به هر صورت خانواده اش اصلا خوششان نخواهد آمد خودش هم زیاد خوشش نمی آمد ولی با یاداوری این اصل که او قبلاً کار سخت و طاقت فرسای یک بیمارستان خیریه که اصلا کار ساده و مطبوعی نیست را عهده دار بوده به خود دلداری می داد.
    دکتر دستوراتی داد و قول داد که چند ساعت دیگر برگردد.با بی میلی رفت که به موضوع ناخوشایند مطلع ساختن کنسول آمریکا رسیدگی کرده و بگوید که دختر برادرش قصد دارد روزهای آینده را در خانه ی دولفینها گذرانده و از یک مورد جدی تب تیوئید پرستاری کند.
    نتیجه ی کارش بروز غوغایی شد که دقیقاً به اندازه ای که فکر میکرد نامطبوع بود.نامزد دختر با خشم اظهار کرد که او نباید اجازه می داد هیرو او را تا چنان خانه ای همراهی کند و آقای هولیس در حالیکه در اتاق بالا و پایین میرفت بیان کرد که تحملش از دست هیرو تمام شده است!و او از وقتی که حماقت کله شقانه اش او را برای این سفر ، سوار کشتی کرد چیزی جز دردسر نبوده و هر چه زودتر به بوستون برگردانده شود بهتر است و اینکه آبروریزی است که نماینده ی اکردینه ی یک دموکراسی پرقدرت ناچار شود که در منزل یک تاجر برده ی زندانی حضور یافته و به دخترک خودسر و کله شقی که به پس گردنی نیاز دارد دستور دهد که به خانه برگردد و تازه دختر کاملاً قادر است از آمدن ابا کرده و او را در خجالت اینکه به زور متوسل شود قرار دهد.
    دکتر کیلی نامطمئن از خود جرات کرد و گفت:«فکر نمیکنم بتوانید چنین کاری کنید از آن می ترسم که مردان فراست و در واقع همه ی افراد خانه مانع اقدام شما شوند.»
    «باور نمیکنم»کنسول با عصبانیت شروعکرد ولی بعد متوقف شد چون می توانست هر کاری را از افراد روری فرسات باور کند و تقریباً هر کاری را از هیرو آنتاهولیس.
    او شروع به اوقات تلخی با دکتر کیلی بدشانس نمود که به خاطر این ماجرای زشت مورد سرزنش قرار گرفت.کلی کاملاً حق داشت نباید اجازه می داد که هیرو او را همراهی کند.برگشت و نگاهی به دان انداخت که سرگرم تسکین دادن کریسی بود.این منظره به هیچ وجه احساسات تندش را آرام نکرد زیرا تنها به یادآورد که این داماد آینده اش بوده که از روی بی ملاحظگی هیرو را از بیماری دختر فراست آگاه کرده است و مانع خروجش از خانه که نشده هیچ تعقیبش هم ننموده است پس بتندی گفت:«پیشنهاد میکنم که ستوان یک عده از ملوانان مسلح خود را بفرستد تا برادر زاده ام را به خانه اسکورت نمایند.فکر میکنم الان که فراست زندانی است خدمه اش اینجا بدون اجازه مانده اند پس چندان جدی مداخله نخواهند کرد.مطمئناً این کار بسیار بهتر ازرفتن من یا ناپسری ام به آن خانه است که شاید مورد بی احترامی هم قرار بگیریم.»
    دان با عجله دستمالی را که برای خشک کردن اشکهای کریسی در آورده بود به جیب گذاشت و با کمی گیجی گفت:«بله ، البته قربان.منظورم این است که عقیده ای بسیار عالی است.مطمئن هستم که خانم هولیس دلایل را متوجه شده و بدون انداختن شما در دردسر بیشتر موافقت کرده و باز خواهند گشت.»
    اما خانم هولیس موافقت نکرد که برگردد و ظاهراً دلایل را هم متوجه نمی شد و این دان بود که شکست خورد.او با احساس خشم و بی صبری با همراهی نیم دوجین ملوان مسلح و دکتر کیلی به خانه ی دولفینها رفت ،ملوانان در حیاط ماندند و آن دو به طبقه ی بالا و به اتقی که زمانی متعلق به زهره بود راهنمایی شدند.طی یک ساعت پیش نقل و انتقالات عمده ای روی داده بود چون اتاق از فرشها ، پرده ها و تزیینات خالی شده و اکنون تنها مبلمان اتاق را تخت کوچک بچه ، یک کاناپه و یک میز در کنار دیوار با یک صندلی تکی تشکیل داده بود.کرکره های نیمه بسته ، مانع ورود نور شدید خورشید می شدند اما به باد دریا اجازه ی ورود داده و اتاقی خنک و مطبوع ایجاد کرده بودند.دیوار ها و کف اتاق هم مشخص بود که به تازگی شسته شده اند.
    دکتر کیلی این جزئیات را با تایید مشاهده کرد و یک بار دیگر فکر نمود که علی رغم هر آنچه عمویش می خواهد بگوید خانم هولیس زن بسیار مهربان و باشعوری است او فکر میکرد که هیرو چه جادویی به کار برده که آقای باتر بی آبرو و دو زن سیاه وفادار و سایر کارکنان خانه را وادار کرده از اتاق بیمار خارج شده و با صبر و حوصله و آرام در ایوان منتظر بمانند.همچنین با تایید متوجه شد که هیرو هنرهای دامن پوپلین خاکی رنگش را برداشته که روی زمین کشیده نشود.با خود اندیشید که هیرو اتاق را تمیز ، خنک ، خلوت و به طور تازه ای آزاد از وسواس و سراسیمگی کرده است.
    بچه به خوابی ناآرام فرو رفته بود و هیرو کنارش نشسته و مگسها را از صورت بچه با یک بادبزن کوچک از برگ خرما می پراکند.با دیدن انها فوراً بلند شد و به ارامی به سمت در آمد و به باتی باتر اشاره کرد که جای او را بگیرد.اصلاً دان را ندید و دکتر کیلی که ماموریتش را فراموش کرده بود با تایید گفت:«عزیزم معجره کرده ای ، تبریک می گویم الان خیلی بهتر می توانی کار کنی چه مدت است که خوابیده؟»
    با صدایی آرام و با لحن پایین کسی که عادت به صحبت در حضور افراد خواب دارد صحبت میکرد.هیرو هم با همان لحن آرام صدا جزئیات را شرح داد.دکتر با دقت گوش می داد ، گاهی اخم میکرد و گاهی هم به تأیید سری تکان می دادباتی در تمام مدت ساکت بود و دان که عقب ایستاده بود فهمید بردن خانم هولیس و رساندنش به دست خانواده اش اصلاً به آن سادگی که خیال کرده بود نیست و اینکه قضاوتش در مورد او و موقعیتی که در آن رار دارد کاملاً اشتباه بوده است.
    اوایل آن روز خیال کرده بود که دختری ترسو و عصبی است و بعداً که اشتباهش را متوجه شد درست مثل کنسول ، نسبت به رفتارش خمشگین شده بود.مثل اینکه آنها همینطوری بدون اینکه این دختر لعنتی ،چیزی به آنها اضافه نماید به اندازه کافی


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  10. #110
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    از صفحه 576- 577

    دردسر نداشتند؟ در حرارت اين خشم اوليه، آماده بود كه آوردن برادرزاده پر دردسر آقاي هوليس را رد كند، براي اينكه بخشي از وظايف نيروي دريايي اش نبود و درست نبود با دستور دادن به يك تبعه آمريكا براي بيرون آمده از منزل يك برده فروش انگلسي، غوغا به پا كند و خطر مخالفت و حشيانه اعضاي عرب و آفريقايي آن خانه كه همه او را بخوبي مي شناختند و او را مسئول افتادنصاحبخانه به زندا مي دانستند، بپذيرد.
    دليل رد نكردنش تنها اين بود كه نتوانست به نگراني كريسيدايش، با رد نمودن نجات دختر عموي خسته كننده اش، از بلايي كه بي ملاحظگي خودش او را به آنجا كشانده بود، بيفزايد. او با خلقي تند و ارد خانه دولفينها شده بود و آماده بود كه براي انجام وظيفه اش فرمان دهد. ولي اكنون با ديدن اين صحنيه با بي ميلي ناچار شد يك بار ديگر در عقايدش تجديد نظر كند، براي اينكه اخيراً بارها از اينجا ديدار كرده بود و اين اصل كه هيروهوليس توانسته بود. تنها طي چند ساعت، نظم را در اين خانه پر خرج و مرج برقرار كرده و بر اعضاي چند زبانه خانه فراست، اعمال نفوذ نمايد، نوري كاملاً جديد، بر شخصيت و توانايي هايش مي تاباند.
    او مي دانست كه هيرو تا حدودي با خدمه ويراگو آشناست، ولي از آمدنش به اين خانه خبر نداشت گرچه كاملاً از كاري كه در اينجا مشغول انجامش بود آگاهي داشت ولي از اينكه او را به گونه اي يافت كه گويي در خانه خودش است و همه امور را تحت كنترل دارد، شوكه شد. وقتي دكتر براي معاينه بيمارش رفت، هيرو كه تازه متوچه حضور دان لاريمور شده بود، به او اشاره كرد كه به دنبالش به ايان بيايد گفت: «خواهش مي كنم شام داخل نرويد دكتر كيلي گفته است تيفوئيد است و شما نبايد خطر انتقال بيماري به كريسي را بپذيريد»
    اين نكته اي بود كه تاكنون به مغز دان خطور نكرده بود و نمي توانست اثراتش را ناديده بگيرد. هيرو متوجه تكان ناگهاني چشمان دان شد. پس از نتايجش استفاده كرد و با زيركي گفت: «البته شايد شما آن را نگيريد ولي بهتر است مراقب باشيم، كريسي هم به اندازه من قوي نيست. آيا ممكن است به زن عمويم بگويي كه فكر نمي كنم عقيده درستي باشد كه فعلاً به خانه بيايم. مطمئن شويد كه نگران من نشود، چون اصلاً نيازي به نگراني نيست. دكتر كيلي اغلب به اينجا سر خواهد زد و زن عمويم هم مي داند كه من هرگز بيمار نشده ام! لطفاً به او بگوييد كه يك دوجين زن اينجا هستند كه از من مراقبت كنند و مطمئن باشد مواظب هستم كه آب آشاميدني جوشانده شده و لوله هاي آب تميز شود و در محلهايي كه مگس وجود دارد، روي غذاها را بپوشانند. پس مي بينيد كه مواردي براي نگراني او نيست، جز اينكه مراقبت نمايد كريسي به شهر نيايد، چون باني به من گفت كه وبا اپيدمي شده است و ... اما قاعدتاً دهانش را باز كرده: «بله»
    او كلمه اي به آن جواب مختصر اضافه نكرد و هيرو ادامه داد « آه يك مطلب ديگر هم هست، من به تعدادي لباس و خواب نياز دارم. لطفاً به زن عمويم بگوييد مقدار زيادي لازم ندارم. فقط خيلي زيورآلات نداشته باشد و شايد شما هم لطف كنيد و آنها را توسط يكي از افرادتان به اينجا بفرستيد. چون ترجيح مي دهم افراد خانه عمو جان به اينجا نيايد، مخصوصاً زن عمو امي يا كريسي، گرچه مي دانم كه دلشان مي خواهد بيايند. نمي توانيم خطر ... خطر گرفتن تب توسط هيچ كدامشان را بپذيريم، آن هم با خيابانهايي كه چنين وضعيت رقت باري دارد و وبا هم در شهر پخش شده استع آنها در خانه بيشتر در امان هستند.
    دان دوباره گفت: «بله » با احترامي جديد به هيرو نگاه مي كرد و ساكت ماند، چون تمام آنچه مي خواست بگويد، اكنون به نظر جزئي و غير لازم بود.
    ناله اي ضعيف، توجه هيرو را جلب كرد و فوراً دان را ترك نمود. لحظه اي بعد، دان شنيد كه دارد با عشق و اطمينان، در سايه اتاق، صحبت مي كند. «اينجا هستم، عسلم. اوضاع روبراه است من اينجايم»
    صداي كوچك و بغض كرده اي كه از شدت تب بسختي شنيده مي شد، گفت: «وادارش كن.. خواهش مي كنم وادارش كن! مي توني، نمي توني؟ تو همه كار مي توني بكني...»
    - چه كسي را وادار كنم كه چه كار كند عزيزم؟
    - خدا رو بگذار، مامانم برگرده، .. فقط واسه يك كمي ... فقط بهش بگو من مي خوام ببينمش مي توني بهش بگي؟
    - مي توانم از او خواهش كنم عسلم، قول مي دهم كه از او خواهش كنم. ما هر دو با هم از او خواهيم خواست. حالا دختر خوبي باش و ديگر گريه نكن سعي كن بخوابي باشه؟
    - اگه فقط دوباره برام آواز بخوني
    دان صداي گرم و آرام هيرو را مي شنيد كه بنرمي براي دختر كوچك يك تاجر برده و


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








صفحه 11 از 15 نخستنخست ... 789101112131415 آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/