صفحه 11 از 17 نخستنخست ... 789101112131415 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 101 تا 110 , از مجموع 161

موضوع: رمان جایی که قلب آنجاست

  1. #101
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    نفس عمیقی کشیدم و چمدون هارو از روی زمین بر داشتم با فشار ملایم پا ،درو به جلو هل دادم و آروم و بی صدا وارد خونه شدم. انگار نه انگار که دوازده سال گذشته بود همه چیز هنوز مثل همون روزا بود انگار که نبض زمان تو اون تیکه از زمین متوقف شده بود هنوز همون درختا. نگاهم رو یه نقطه بند نبود لابه لای تک تک درختای باغ چرخید اون حوض بزرگ آبی رنگ هنوزم سر جایش بود ساخنمون کوچیکه تو ضلع شرقی باغ هیچ تغییری نکرده بود. حتی رنگ چراغ برقا عوض نشده بود. اما یه چیزی فرق کرده بود خانه به شکل سنگینی ساکت و خلوت به نظر می رسید. نه از دربون و سگ زرد رنگش خبری ب ود نه از خدمه با اون لباسای آبی و پیش بندای تترون سفید. خونه در یک سکوت و سکون دور از انتظاری معلق به نظر می رسید. نگاهم به سمت پنجره ی در طبقه ی د.وم ساختمو کشیده شدو بعد متوجه یک تغییر جزئی دیگر شدم رنگ پرده های اتاقم عوض شده بود اما من هنوز می توانستم خودم رو اون بالا ببینم با یه شلوار خیس و چشم های وق زده چسبیده به شیشه ی سرد پنجره ، جسد ورم کردهو درهم مادرم اون آمبولانس نعش کش سفید ودکتری که سرش روتکون دادو گفت: سقوط از ارتفاع.
    هنوز همه چیز مثل روز اول برام تازه و پررنگ بود هرچند ساها ی زادی گذشته بود و من دیگه با تکرار کابوس های شانه رخت خوابمو خیس نکرده بودم.
    نفس عمیقی کشیدم چمدون هارو با قدرت سونه هام بالا کشیدم و بعد به سمت ساختمون حرکت کردم چمدون ها رو بالای پله ها کنار در خروجی ساختمون روی زمین گذاشتم و آروم دستگیره درو به پایین چرخوندم . داخل ساختمون هم کسی نبود و من بی اراده به سمت اتاقم کشیده شدم
    و همین طور که از پله ها بالا می رفتم خاطره ها در ذهنم می چرخید و تصاویر گذشته در مقابلم جان می گرفت . پژواک صداهای قدیمی کش دار و بی رمق تو کاسه سرم می پیچید.صدای عربده های مستانه پدر، صدای جیغ های درد آلود مادر ، صدای پارس ها ی بی وقفه سگی که شب ها انتهای باغ به تیر چراغ برق زنجیر می شد، صدای کلت پدر شبی که سگ رو باتیر زد. چقدر تو اون خونه ترسیده بودم .
    وقتی پشت در اتاقم رسیدم هنوز صدا و تصویر گذشته با من بود در اتاق را که باز کردم صدای جیغ مادر زنده تر از قبل تو گوشم پیچید . قدم که به داخل اتاق گذاشتم انگار که همه چیز در هم گره خورد بین گذشته و حال بلاتکلیف مونده بودم صدا، صدای جیغ زنی بود که نیم خیز روی تخت خواب نشته بودووحشت زده ملافه سفید تخت رو تا زیر چونه اش بالا کشیده بود اندام نیمه برهنه اشبه خاطر تابش نور از پنجره پشت سرش از زیر ملافه پیدا بود. چند لحظهای گیج و بهتدزدهنگاهش کردم اون چهره غافل گیر و وحشت زده برام غریبه ونا آشنا بود من دست و پامو گم کرده بودم اونم هنوز جیغ می کشید بی اختیار چند قدم به عقب رفتم اما هنوز نگاهم به اون بود دختر هم انگار از شوک اولیه خارج شد و به خودش اومد ودست از جیغ زدن برداشت لحظه ای خیره با چشمانی گشاد شده به هم زل دیم تا اینکه صدای کشدار وخواب آلوه زنی نگاه منو به سمت انتهای سالن کشوند. زنی بود فربه و میان سال با موهای طلایی روشن که لباس راحتی شبیه لباس بیمارستان تنش بود و ساقا و بازوهای چاقش از سفیدی میدرخشید سیگار نیم سوخته ای گوشه لبش بود و به نظر می رسید که به زحمت سرپا ایستاده ، دستش رو به دیوار گررفت و با یک لهجه غریب و نا مفهوم چیزی گفت که من نفهمیدم. برای لحظه ای به شک افتادم تمام چیز های آشنایی رو که دیده بودم فراموش کردم و از خودم پرسیدم : آیا درست اومدم؟
    قدم دیگه ای به عقب برداشتم وتازه اون موقع بود که زن متوجه حضور من شد نگاه چشمای پف کرده اش رو به سمت من چرخوند و لحظه ای بی هیچ واکنش بروبر نگاهم کرد و صدای افتادن چیزی نگاهمو بار دیگر به روبه رو کشوند دختر دست پاچهخودش را از روی تخت پایین کشیده بود در زیر نگاه مات و یخ زده ی من همون طور پیچیده در ملافه سفید به سمت در اتاق دوید و تقریبا خودش رو به سمت در پرتاب کرد در با صدای بلندی به هم خورد طوری که هم من وهم زن میان سال هردو ازجا پریدیم هنوز نگاهم به در بسته اتاق خیره بود که صدای زنئمیان سال حواس پرت منو متوجه خودش کرد: اوهوی.......تو دیگه کی هستی:
    فقط خیره نگاهش کردم اون با گام هایی نا متعادل به سمت من اومد و گفت: تو....تو..... چطوری اومدی تو ؟
    لب هامو تکون دادم اما صداییی از گلوم خارج نشد زن نزدیک تر شده بود ومن بهتر میتوانستم ببیننمش.
    رنگ چشمانش آبی باز بود و خطوط عمیقی کنارشون دیده می شد. مقداری از خاکستر سیگارش روی زمین ریخت مقابلم که رسیدایتاد و نگاهش روروی قدو قامت من بالا و پایین برد بابی قیدی دستی به کمرش زد و با دست دیگه اش سیگار را از گوشه لبش برداشت . به نظر نمی رسیددایرانی باشه فارسی رو با لهجه شکسته ای صحبت می کرد. سرش رو بالا گرفت و چشماشو تنگ کرد. با احن بدبینانه ای پرسید:دزدی؟
    از سوالش جا خوردم سرم رو به نشونه منفی تکون دادم و گفتم : نه خانم من ....... من .......
    صدای آشنای پدرم رو شنیدم نگاه از چهره ی نا آشنای زن گرفتم و به آستانه ی در همون اتاقی که زن از اون خارج شده بود چشم دوختم یک بلوز آستین حلقه ای راحت با شلوارک آبی گلدار پوشیده بود و موهای خوش حالتش درست مثل مواقعی که مست بود آشفته روی پیشانیش ریخته بود . یک دستش به چهار چوب در بود واز سیگار بین انگشتاش دود بالا میرفت . بادیدن من قدم به جلو برداشت و دستهاشو از دو طرف باز کرد با بی حالی لبخندی زدو گفت : اینجا رو ببین کی اومده ........ این .....این بهزاده؟؟؟؟؟
    سری تکون دادمو گفتم :بله پدر منم........من به خونه برگشتم.
    همین طور که به سمت من میومد با نگاه مشتاق و بی حالش سبک سنگینم می کرد مقابلم ایستاد که یه بار دیکه دست هاشو از دو طرف باز کرد و گفت: اینجا رو ببین واسه خودش شده مردی پدر شوخته.
    بغلم کرو همون بوی آشنای همیشگی رو میدادچند لحظه بعد خودش رو عقب کشید و بازو هامو تو دستش گرفت . شگفت زده نگاهم می کردمنم نگاهش کردم مثل بقیه چیزهای اون خونه تغییر زیادی نکرده بود . کمی جا افتاده و سنگین شده بود موهای پرو خوش حالتش هنوز همون بود کمی بالای شقیقه اش سفید شده بود صورتش پرتراز قبل به نظر می رسید و چالای رو گونه اش موقع خنده پیداتر از قبل بودراحت می شد به این نتیجه
    رسید که با او تغییرات کوچیک حتی جذابتر از قبل شده بود پدر دستش رو دور گردن من انداخت و سرم را روبه خودش کشید.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  2. #102
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    بلافاصله صدای جیغ مانند زنی از لا به لای درختا به گوشم خورد. سرمو بالا گرفتم و به جهت صدا نگا کردم . کمی جلو تر، ساقی پشت به من لبه یکی از نیمکت های باغ نشسته بود و سرش رو میون دستاش گرفته بود . به نظر نمی رسید که متوجه حضور من شده باشه. برای همین در سکوت کتم رو از روی پشتی صندلی بر داشتم و اونو روی شونه هام انداختم . دستامو داخل جیب های شلوارم فشردم و بی اراده به سمتش کشیده شدم وقتی پشت سرش رسیدم هنوز متوجه حضور من نشده بود. خواستم بی صدا بر گردم اما کششی قوی مانع ام شد . دلم می خواست باهاش صحبت کنم. کنجکاو بودم که در موردش بیشتر بدونم. بنابرین سینه ای صاف کردم و گفتم : شما هنوز نخوابیدین؟با شنیدن صدای من وحشت زده از جا پرید و در مقابلم ایستاد . دست پاچه سلام کردو سرش را پایین انداخت و من انگار که موجود عجیبی دیده باشم کنجکاوانه با نگاه دقیق و جوستجو گرم براندازش کردم بی اراد زیر لب گفتم: متاسفم مثل اینکه بازم شما رو ترسوندم . اون حرفی نزد و من به شدت احساس مزاحم بودن کردم oشونه هامو بالا کشیدم و برای توجیه حضور خودم در اونجا گفتم ، خوابم می برد گفتم کمی تو باغ قدم بزنم . شما جرا هنوز بیدارین؟<هنوز نگاهش پایین بود با اون مدل مو ها شبیه دختر بچه ها به نظر می رسد د زیر نگاه من به من من افتاد و گفت : من؟.....خوب من راستش....<
    آهنگ صدایش مرتعش و هیجان زده به نظر می رسید انگار هیجان درونش به من هم سرایت کرد بی مقدمه و خیلی ناشیانه پرسیدم شما زن پدر من هسستید؟<
    بالاخره سرش رو بالا گرفت و متعجب نگاهم : اوه نه آقا من ساقی هستم.<
    نگاهش نفسم رو برید بدنم به عزق نشست وتمام موهای تنم سیخ شد . هول شده بودم پرسیدم : اینجا زندگی می کنی؟<
    سوال بی خود و مسخره ای بود اما اون بلافاصله جواب داد : بله آقا. مادرم اینجا خانه داره.
    متوجه منظورش نشدم گیج ونا مطمئن پرسیدم:مادرت؟ اون زن مادر شماست؟
    اون سرش رو تکون دادو. دوباره من پرسیدم ؟ مادر شما ....زن پدر منه ؟
    اون نگاهش رو زیر انداخت و گفت : بله آقا فکر می کنم.
    صدای شکستن شیشه یکی از پنجره های طبقه بالا به گوش رسید و بعد صدای عربده پدر که کلمات زشتو زننده ای رو فریاد می زد . ساقی چشماشو بست و بازو هاشو بغل گرفت ح حالا می فهمیدم که چرا اون این وقت شب تنها تو تاریکی ودر خلئت باغ نشسته بود اون هم مثل خود من به دنبال آرامش بو اما هردو خیلی خوب می دونستیم که با حضور پدر تو اون خونه جایی برای رسیدن به آرامش وجود نداشت .
    پرسیدم : چند وقته اینجایین؟کمی فکر کردو گفت : هفت سال نه هشت سال. انگار دنبالم کرده بودن با لحن هول و شتابزده ای گفتم ، من اینجا نبودم . چیزی حدود 12 سال.
    دوباره نگاهم کرد و من پشت گردن عرق کرده ام را مالیدم. اون گفت : من نمی دونستم.ومن بی توجه لبخند زدم. دلم می خواست بازم حرف زنیم اما برایم مهم نبود که د مورد چی. فقط دلم می خواست که حرف بزنیم . ام دیدم داره می لرزه . لباس بهاری نازکی پویده بود و نسیم خنکی لا به لای شاخ و برگ درختا می پیچید. دسته ای از موهاشو پشت گوشش زد . بالحن خجولانه ای گفت، معذرت می خوام آقا . دیگه باید برم به اتاقم.اینو گقت و با گام بلندی از بغلم گذشت با نگاه دنبالش کردم هنوز چند قدمی بیشتراز من فاصله نگرفته بود که بی اختیار صدا زدم :اسم من بهزاده به سمت من که چرخید موهای سیاه و یکدستش درست مثل لبه های پرده حریری از هم باز شد لبخند کمرنگی روی لبش بود آروم زیر لب گفت می دونم .در زیر نگاه خیره من یه قدم به عقب برداشت بعد بار دیگر به سمت ساخیمون چرخید و همون طور که بازوهاشو تو بغل گرفته بود آروم آروم از من دور شد و من اونقدر اونجا ایستادم تا اینکه اون وارد ساختمون شد بعد برگشتم و روی نیمکت ، جایی که اون نشسته بود نشستم . دیگه از سمت ساختمون صدایی به گوش نمی رسید عاقبت همه جا آروم شد. به نیمکت تکیه دادم ، و سرمو به تنه درخت پشت سرم چسبوندم. قرص ماه کامل بود. و میئ درخشید. سعی کردم چهره ی متفاوت اون رو تجسم کنم اما نمی شد. نتونستم ذهنم خالی بود . سرم به عقب برگشت و مسیر رفتنش رو نگاه کردم . انگار حتی تصویر ذهنی منو هم با خودش برده بود. نسیم خنکی که می وزید عرقم رو خوشکوند.و من احساس لرز کردم. سرپا ایستادم و کتم رو به خودم پیچیدم. نگاه دیگه ای به سمت ماه بالای سرم انداختم . وبه سمت اتاق راه افتادم. از تمام خدمه ای که اون سال ها تو خونمون کار می کردن فقط یکی باقی مونده بود زن سبزه و یقری بود به اسم جمیله. از اهالی جنوب بود کس و کار درستی نداشت از وقتی من یادم میومد تو خونه ما کار می کرد اون موقع ها یه ساختمون کلاه فرنگی قدیمی پشت این این ساختمن ته باغ داشتیم که مخصوص خدمه بود. میله روزا غالبا تو آشپزخانه بود و به کارای خونه می رسید. اما شب که می شد واسه خواب می رفت اونجا.اصلا انگار که اونجا ملک شخصی خودش بود . احساس مالکیتی رو که نسبت به اون ساختمون قدیمی داشت را راحت می شد از برق چشماش خوند. آخرشم همونجا مرد. خدابیامرز زن خوبی بودیه کمی تلخ بود اما همیشه هوامو داشت فکر کنم دلش رام می سوخت.)


    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  3. #103
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    پدر بزرگ مکث کوتاهی کرد بعد آهی کشید و ادامه داد: (در مورد ساقی و مادرش از جمیله َََََََ پرسیدم اون پشت چشم نازکی کرئ و با لحن مشمئزی به لهجه ی جنوبی گفت : البته ببخشید آقا بهزاد.<
    حالا که پرسیدید دارم مگم. اما همی سلیطه در به در او آقات می خوره نه او مادر دست گلت. <:دیدیش چطور سیگار دود میکنه ؟ سیام گیس مرده تریاکم می کشه. زهر هلاهل بشه به حق پنج تن زهر ماریوم می خوره من مادر مرده باسهی بشورم هی آب بکشم . خارجیه خبر مرگش نه. چه میدونه خداو پیغمبر یعنی چه. حلال و حروم که نمی شناسه . پاک و نجس هم که حالیش نیست. به خدا آقا یه وقتایی همچی حرصم می گیره <که دلم میخواد زنیکه رو بگیرم......لا اله الا الله .<
    جمیله یه ساعتی دندون رو هم ساییدو حرص خورد تا من عاقبت یه چیزایی دستگیرم شد. ماریا زن پدرم و مادر ساقی یه زن 57 ساله و روس بود که هشت سالی می شد با پدرم ازدواج کرده بود. و به قول جمیله خدا این دفعه خوب درو تخته رو جور کرده بود. جمیله حتی در مورد ساقی هم نظر خوبی نداشت . معتقد بودپدر درستی نداره. اما بعده ها از زبئ=ون خود ساقی شنیدم که پدرش یه مرد کرد ایرانی بوده که بعد از ازدواج و به خاطر اخلاقای خاص مادرش اونو ترک کرده. و این تمام چیزی بود که من با کنجکاوی زیاد تونستم در مورد اعضای جدید خونواده ام کشف کنم. ماری دقیقا همون زنی بود که جمیله توصیفش کرد. شاید بهترین همراهی بود که طی اون سال ها نصیب پدرم شده بود. پدر هنوز همون بود. اخلاقیاتش ذره ای عوض نشده بود. اما اما زن روس هم اونقدر قلچماق بود که از پسش بربیاد. ولی ساقی اون میون یه چیز دیگه بود یه چیز متفاوت. فرق داشت. باهمه فرق داشت. <بدن اینکه متوجه باشم جذبش شده بودم. اما تا دفعه بعدی که سودابه رو دیدم متوجه تغییرات درونم نشدم. تازه اون موقع بود که فهمیدم جذب شدن به جنس مخالف یعنی چی؟ تازه اون موقع بود که فهمیدم دیدن سودابه هیچ کششی در من ایجاد نمی کنه. اون روز بدون اینکه بخوام یا متوجه بشم، دائم تو ذهن خودم سودابه رو با سل=اقی مقایسه می کردم. وهر لحظه بیشتر از قبل از انتخاب خودم مایوس می شدم. فکر کردن به سودابه هیچ هیچ احساسی به غیر از یک محبت ساده در وجودم بر نمی انگیخت. از طرفی خود سودابه هم هیچ تلاشی برای جلب محبت من نمی کرد.انگار هیچ جاذبه زنانه ای در وجودش نبود. همیشه آروم، بی حس محزون به نظر می رسید. تا زمانی که جاذبه ی قوی و نیرومند وجود ساقی رو حس نکرده بودم. تمام روحیات و اخلاقیات سودابه در نظرم عادی و طبیعی جلوه می کرد . اما بعد از درک این تفاوت ها این سوال برام پیش اومد که: آیا سودابه می تونه جوابگوی این کسس درونی م باشه؟ و باز در جواب سوال خودم شروع به مقایسه اون و ساقی می کردم. دست خودم نبود . دائم تصویر اون دوتا در ذهنم نقش می بست. و من هربار روی تفاوت تازه ای دست می گذاشتم. کار این مقایسه هی ذهنی تا جایی پیش رفت که من به شدت دوچار تردید و سردر گمی شدم سودابه دختر بدی نبود. اما ساقی چیز دیگه ای بود. حسی که از فکر کردن در او در قلبم ایجاد می شد تحریک کننده بود. در بلا تکلیفی عذاب آوری دست و پا می زدم نه می توانستم سودابه را پس از دو سال نامزدی کنار بزارم و نه می شدکه ساقی رونادید بگیرم. از طرفی علاقه و اصرار پدر به ازدواج هرچه سریع تر من و سودابه درست مثل یک فشار مضائق بود . احساس مریضی می کردم . آرامش از من دور شده بود.<


    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  4. #104
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    آرامش از من دور شده بود. آرزو می کردم هیچ تعهدی بین من نبود و من می توانستم آزادانه انتخاب کنم. سه هفته از اون شبی که ساقی را تنهادر باغ دیده بودم می گذشت و دل من هر شب بهونه گیر تر از قبل هوای باغ را می کرد. هرشب ، حوالی نیمه شب بعد از اینکه سلعتی با خودم کلنجار می رفتم روی تخت از این دنده به اون دنده می غلتیدم تسلیم بهونه قلبم می شدم به باغ می رفتم و ساعتی روی همون نیمکت می نشستم. در تموم اون لحظات انتظار عذابم می داد. منتظر یک حادثه بودم. در طول روز بار ها می دیدمش اما خاطره شبی که قلبم تکون خورد تو ذهنم نقش بسته بود هر شب فقط به خاطر زنده شدن دوباره خاطره اون شب، ساعتی روی نیمکت می نشستم و دقایقی تو باغ پرسه می زدم حال و روزم درست مثل حال و روز بیمار جراحی ای شده بود که آروم آروم با از بین رفتن آثار بی حسی لحظه به لحظه درد رو واقعی تر و گنده تر از قبل حس می کرد هر روز آشفتگی و دلتنگی در روحم بیشتر می شد خسته و کلافه بودم اما ته دلم باز این حال و هوای جدید رو می طلبیدم. می دیدم که روال یکنواخت زندگی ام تغییر کرده و این تغییر چیزی نبود که در کنارسودابه شکل گرفته باشد و اون شب کمی زودتر از شب های قبل به باغ رفتم و روی نیمکت همیشگی نشستم نگاهم به آسمان پر ستاره بود و روح آشفته و سرگردانم <
    رها از قالب تن خسته معلوم نبود کجا سیر می کرد. صدای پای آشفته ای شنیدم و به عقب برگشتم . خودش بود هیجان زده ایستادم و به سمتش برگشتم. منو که دید ایستاد غافلگیر به نظر می رسید شاید حضور بی موقع ام در باغ غافلگیرش کرده بودم . آروم زیر لب زمزمه کرد: شمائین؟<
    دستامو داخل جیب های شلوارم فشردم و گفتم : هوای امشب عالیه . هوس کردم کمی توی باغ قدم بزنم …..<شما هرشب میاین اینجا ؟<لبخند محوی به لب زد و گفت: بله تقریبا… البته مثل شما دقیق و منظم نیستم. گاهی با یه کتاب خودمو سرگرم می کنم. <ته دلم به هم فشده شد پس یعنی اون منودیده بود. هرشب . سر ساعت . اما کجا ؟ حرفی نزدم فقط خیره نگاهش کردم. قلبم به تپش افتاده بود. گفتم: هر شب منتظر شما بودم . چقدر ساده اقرار کرده بودم نگاهم در نگاهش قفل بود پرسید: چرا؟<
    و من باز صادقانه جواب دادم : نمی دونم.<اون حرفی نزد.در سکوت به نقطه ای دور بالای شونه من خیره شد حس غریبی وجودمو پر کرد. گفتم: همه اش فکر می کردم که برخورد اون شبم با شما تصادفی بوده. پس شما بازم اینجا اومدین. اونم مواقعی که مطمئین بودین من اینحا نیستم. <اون حرفی نزد و من با لحن گله مندی دامه دادم : چرا؟ دفعه قبل مزاحمتون شدم؟<
    نگاهش به سمت من چرخید وگفت: فکرکردم اینجوری بهتره.<
    کنجکاوانه پرسیدم: چرا؟<
    و اون جواب داد ،نمی دونم فقط یه حس بود. <
    گیج شده بودم دلم می خواست حرفی بزنم اما چیزی به ذهنم نمی رسید . لحظاتی در سکوت نگاه در نگاه به هم خیره شدیم. نمی دونم چقدر طول کشید شاید برای چند ثاتیه بود. شاید هم برای چند دقیقه.<
    اصلا نفهمیدم انگار زمان مفهوم خودش را از دست داده بود. تحت تاثیر یه نیروی قوی مغناطیس گونه آروم آروم به سمتش کشیده شدم.درست مثل این بود که یه دست نامروی افسار اراده من رو به دست گرفته بود و وجود مطیع و سربه راه منو به سمت و و سوی دلخواه خودش می کشوند مقابلش ایستادم رو در رو. چشم در چشم. درست در یک قدمی اون بودم یک عطش تند به جونم افتاده بود. به شدت دلم می خواست لمسش کنم. چه حس عجیبی بود. چه حال غریبی داشتم. قلبم می زد. اتفاقی افتاده بود اتفاقی که در تمام بیست و هفت سالی که از عمرم می گذشت بی سابقه بود. یک حال و هوای تازه بود . یه حس غریب و ناآشنا. مثل یک شروع……….<
    دستم پیش رفت و پلکای اون لرزید درست مثل بچه ای که مشتاق بود چیز تازه ای رو تجربه کنه. آروم و با احتیاط با پشت انگشت گونه اش رو لمس کردم و اون انگار تازه از خواب پریده باشه وحشتزده گامی به عقب برداشت من دست من همون طور به سمتش دراز موند. توان حرکت کردن نداشتم نمی خواستم از دستش بدم. اما انگار حرکت من اون رو وحشت زده کرد. بدون هیچ حرفی در سکوت به عقب برگشت و به سمت ساختمون گام برداشت. آشفته حال قدمی به جلو برداشتم و ملتسمانه نالیدم: نه شاقی نرو…خواهش می کنم.<
    و اون ایستاد بدون اینکه به سمت من برگرده باصدای مرتعشی جواب داد: از مننخواین چون نمی تونم.<
    باز قدمی به جلو برداشتم و گفتم: چرا ساقی چرا ؟ من…. من می خوام که….<
    آشفته حال به سمت من چرخید و یون حرفم دوید: نه. شما نامزد دارین. لازمه که این فاصله حفظ بشه.<
    سرم رو بالا گرفتم و با اطمینان خاطری که برای خودم هم غریب و ناگهانی بود گفتم: ولی من دوستش ندارم. <
    ساقی لحظه ای مایوسانه نگاهم کردو من اینبار با لحن مرددی ادامه دادم : هیچ وقت دوسش نداشتم. <
    با نگاهم التماسش می کردم اما اون سرش رو به نشانه تاسف تکون دادو گامی به عقب برداشت قدمی له سمتش برداشتم. وبا لحنی که شنیدنش حتی برای خودم تازگی داشت گفتم: دوست دارم ساقی.<
    لب های ساقی لرزید اما حرفی نزد آشفته و مضطرب گام دیگه ای به عقب برداشت بعد به سمت ساختمون چرخید و شروع کرد به دویدن و من بی اخیار لبخند زدم. ساقی رفته اما من دوباره زیر لب تکرار کردم : ساقی دوست دارم.<
    تکرار واژه ها حس خوبی به من دست می داد اون قدر که دلم می خواست بارها و بارها تکرارشون کنم. به یه باور تازه رسیده بودم حالا دیگه می دونستم که دوسش دارم و اون…o/o
    به سمت نیمکت چرخیدم و نگاهم از لابه لای شاخ و برگ های درختان به پنجره ی اتاقش افتاد پس اون هرشب اونجا بوده اون بالا ، پشت پنجره اتاقش. انگار چیزی درونم فشرده شد یه انقباض دردآلود لذت بخش. <
    زانوهام ست شدو من روی زمین نشستم دستامو پشت سر ، ستون بدنم کردمو پاهامو روی علف های خود روی باغ دراز کردم .پنجره ی اتاق ساقی در تیررس نگاهم بود. چرا احساس کرده بودم که اونم دوستم داره نمی دونم. شاید به قول اون فقط یه حس بود. اما این حس اینقدر لذتبخش و رخوتناک بود که من دلم می خواست واقعی بودنش رو با تمام وجودم باور کنم. سرم را بالا گرفتم و نگاهمو به آسمون سیاه شب دوختم ماه زیبا بود اما ساقی بااون چشمای آبی و چتری شبق رنگ رو پیشونیش مسحور کننده تر از هر زیبایی نابی رو صفحه ذهن من نقش بسته بود و من تمام زیبایی های دنیای خودم رو در وجد اون خلاصه می دیدم…………

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  5. #105
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    روی علف های خنک و مرطوب باغ دراز کشیدم و دستامو زیر سرم قلاب کردم . دلم ساقی رو خواسته بودهمه چیزشو پسندیده بودم . زیباییش، وقارش، آرامشی که تو نگاهش داشت می خواستمش. ساقی ر می خواستم. پس برای رسیدن به خواسته ام باید کاری می کردم. دلم نمی خواست به اون تعهد سردو بی حسی که نسبت به سودابه داشتم پایبند بمونم. ما به هیچ عنوان کیس کناسبی برای هم نبودیم شلید بهتر بود به سودابه هم یه فرصت دیگه داده بشه ممکن بود که او هم مثل من در کنار مرد دیگه ای به این حس طلایی برسه. ازدواج من و اون یه محرومیت به تمام معنی از شورو احساس زندگی محسوب می شد. یه جور زندگی نباتی. <
    اما من درست مثل انسان تشنه ای بودم که تازه به یک چشمه زلال آب رسیده باشد، نمی تونستم از اون موهبت چشم پوشی کنم. باید با پدر حرف می زدم باید بهش می فهموندم. اما انجام اینکار حقیقتا برای من مشکل بود . منی که بیست و هفت سال جز حرف گوش کردن و کوتاه اومدن در مقابل اراده ی پدرم کار دیگه ای انجام نداه بودمحالا در یک اقدام بی سابقه قصد داشتم اظهار وجود کنم و این برای من یه کار کوچیک ساده و کم اهمیت نبود. ساعت ها با خودم کلنجار رفتم بارها مقابل آینه ایستادم ایستادم و تمرین کردم. اگه می خواستم به هدفم برسم نباید از خودم ضعف نشون می دادم . می بایس خودم رو مصمم و قوی جلوه می دادم با این تصمیم برای دیدن پدرم رفتم زمانی که وارد اتاقش شدم مشغول صحبت با تلفن بود با اشاره سرو دست به از من خواست که بنشینم. منم نشستم و منتظررسیدن فرصت مناسب شدم از صحبت های اون راحت می شد مخاطب پشت خط رو تخیص داد. سرگرد تیموری بودو اتفاقا صحبت هم عروسی من و سودابه بود از شنیدن صحبت هاشون و قول و قرارهایی که می گذاشتن به قدری مضطرب و آشفته شدم که تمام تمرکزم به هم ریخت . اعتماد به نفسم غیب شدو کف دستام عرق کرد مثل یه غریق توی دریا متشنج درونیاتم دست و پا می زدم که پدر گوشی تلفن را گذاشت و حواس رت منو متوجه خودش کرد: خوب اینم از این. دیگه همه چیز کم کم داره مرتب می شه.سیگارشو گوشه لبش گذاشت و از پشت میز بلند شد هیجان زده و بسیار راضی به نظر می رسید. پشت پنجره ایستادو همینطور که منظره ی باغ رو تماشا می کردگفت: سپردم چند تا باغ بون بیاد یه دستی به سروگوش باغ بکشه. همه چیز باید برای مراسم عالی باشه.<
    مستاصل نگاهش کردم واون ادامه داد: پسر نمی دونی چه کله گنده هایی راره بیان... این تیموری پدرسوخته باچه آدم هایی دم خوره.<
    پدر من....<
    میون حرفم دویدو گفت: تو چرا نشستی بچه ؟ پاشو برو دست این دختره بگیر ببرش خرید یه کمی براش خرت و پرت بخر. چه می دونم طلا بخر. النگو گوشواره. کفش کلاه . رژلب ماتیک چه می دونم هرچی فکر می کنی لازمه . پاشو. بچه نشین.<
    سرمو پایین انداختم و گفتم: من دیگه بچه نیستم پدر.<
    پدر خاکستر سیگارش رو لب پنجره تکوند و لبخند کش داری به لب زد: آره خوب... تو داری ازدواج می کنی و فکر کنم دیگه بچه نیستی. فشار زیادی به خودم آوردم تا اینکه عاقبت گفتم : پدر من... من نمی خوام ازدواج کنم. <
    یعنی.... نمی خوام با...با سودابه ازدواج کنم. <
    پدر غافلگیر و نامطمئن به سمت من چرخید و باچشمایی تنگ شده نگاهم کرد. انگار اصلا مطمئن نبود که چیزی شنیده باشه با لحن عبوس وخشکی پرسید: چی؟<
    و من باشنیدن همون یک کلمه فهمیدم که قافیه رو باختم با این وجود سعی کردم در مقابل اون احساس شکست زود رس مقاومت کنم بالحن دست و پا شکسته ای گفتم: نمی خوام با سودابه ازدواج کنم پدر ما به درد هم نمی خوریم.<
    نگاهش نمی کردم اما راحت می تونستم شعله ور شدن آتش خشم رو در وجودش حس کنم. بالحن هشدار دهنده ای گفت: تو مثل اینکه عقلتو از دست دادی بچه. هیچ معلوم هست چی داری می گی؟ هفته دیگه عروسیه . اون وقت تو نشستی اینجا و ....پاشو پاشو برو به کارت بررس.<به سمت پنجرا چرخیدو پک عمیقی به سیگارش زد و من دوباره زیر لب زمزمه کردم : نه پدر من با سودابه ازدواج ...<اما صدای فریاد خشم آلود پدر من رو ازجا پروند: تو بی جا می کنی. پسره نفهم. هرچی هیچی بهش نمی گم بیشتر دور برمی داره. <
    با لحن محطاطانه ای گفتم: ولی پدر من دوسش ندارم. <
    اما مگه برای پدر اهمیت داشت همون طور عصبانی و بد دهن برسر من توپید ، به درک. فکر کردی به دلخواه توئه که بخوای یا نخوای"؟ از جلو چشمام گم شو تا اون روی سگمو بالا نیاوردی.<
    سرپا ایستادم و گفت، ولی پدر......<
    اخمی کردو گفت: ولی بی ولیدوساله دارم مخ این تیمورو می زنم تا این عروسی سر بگیره. فکر کردی حالا می زارم که تو به همین راحتی همه چیزو خراب کنی. برو بچه. برو.<
    از شنیدن حرفش وا رفتم اون قدر که درسکوت سرخورده و آویزون فقط نگاهش کردم تازه می فهمیدم که برخلاف انتظارم حتی انتخاب سودابه هم یک طرح آگاهانه ازطرف پدرم بوده و من مثل همیشه ازی خورده بودم از ته شکمم احساس تهوعی قوی در حال بالا امدن بود گفتم: دل من پیش سودابه نیست اگه باهاش ازواج کنم درواقع بهش خیانت کردم. <
    پدرنیشخندی به لب زدو گفت:مثل زنا حرف می زنیپسی. سعی کن بزرگ شی. وقتشه از زندگی لذت ببری.تومثلامردی<
    به شدت احساس تهوع کردم. گامی به عقب برداشتم و بعد باعجله از اتاق خارج شدم. بیرون اتاق رسیده بودم که صدای پدرو شنیدم: برو دنبال سودابه.<و بعد بالحن محکمتری ادامه داد : همین امروز. <
    این صراحتا یک دستور بودو من می دونستم که امکان سرپیچی کردن از دستورای اون وجود نداره همه چیز در یک افسردگی عمیق . یاس روحی شدید پیش رفت. و من شاید تلخکامترین دامادی بودم که عروسش را با اکراه به **** می برد. همه چیز هون طوری پیش می رفت که پدرم می خواست. و من مثل همیشه مطیع محض بودم. با سودابه ازدواج کردم اما در تمام طول جشن نگاهم دنبال ساقی بود اون شب حتی ازهمیشه هم زیباتر شده بود دریک پوشش سفیدو نقره ای رنگ مثل نگینی می درخشید از اینکه بااون زیبایی خیره کننده بین مردای نیمه مست مجلس می چرخیدو مجلس رو گرم می کرد خون خونمو می خورد. هربار مردی بهش نزدیک می شد تمام عضلاتم مثل چوب خشک و محکم می شد. <
    احساس خفگی می کردم. دائم با کرواتم ور می رفتم اما فایده ای نداشتچیزی رو که واقعا می خواستم نداشتم. و این احساس ناکامی منو به شدت حسودو عصبانی کرده بود. لابه لای مهمونا می چرخیدم با همه گپ می زدم اما نگاهم وتمام حواسم به اون بود. اون قدر تو فکروخیالش غرق بودم که نفهمیدم چطور به سمتش کشیده شدم .سر که بلند کردم نگاهم تونگاه خجول و فراری اون قفل بود. به قدری حالم دگرگون بود که نتونستم حرفی بزنم. فقط در سکوت خیره و دلگیر نگاهش می کردم انگار که از نگاه من همه چیزو می خوند با گونه هایی صورتی سرش را به زیر انداخت وراههش رو کج کرد که بره . اما من به خودم اومدم و راهش رو بستم. گفتم: کجا


    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  6. #106
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    هول شده بود نگاه سریعی به صورتم انداخت و گفت: خواهش می کنم آقا بهزاد. درست نیست. منو به اسم صدازد. حالا حالا که کار از کار گذشته بود. بغض راه گلمو فشرد. خدایا چقدر دوسش داشتم. چطور تونستم از دستش بدم. چطور گذاشتم به جای من دیگران تصمیم بگیرن. از دست بی عرضگی خودم عصبی بودم . اون قدر که دلم می خواست فریاد بزنم. اما حیف که نما تونستم. از درون می سوختم. مجبور بودم خودمو خالی کنم. وچه کسی مناسب تر از اون. پوزخدی به لب زدم و بالحن بی رحمم و گزنده ای گفتم: تو امشب با این همه مرد بوگندوی مست لاس زدی ... من حتی مست نیستم.<o></o>
    صورت مهتابی رنگش از شرم سرخ شد. وسرش را به زیر انداخت. لبخند تلخی به لبزدم و گفتم : نمی خوای از محتویاتاون سینی به من تعارف کنی؟ <o></o>
    درمانده و غمگین نگاهم کرد و من درحالی که از داخل سینی که دستش بود لیوانی بر می داشتم پوزخندی به لب زدم و گفتم:: به سلامتی ساقی خوشگله. <o></o>
    اون گوشه لبش رو به دندون گزید و من سرخوش و بی خیال خندیدم واین درحالی بود که از داخل می گریستم. محتویات لیوان رو تاقطره آخر داخل حلقم ریختم انگار لیوانی بنزین روی آتش درونم پاشیده بودم گر گرفتم تو یه لحظه تمام بدنم خیس عرق شد. با غیض لیوان خالی رو داخل سینی گذاشتم و از اون روی برگردوندم : حالا دیگه می تونی بری . من زن دارم و لازمه که این فاصله حفظ بشه. <o></o>
    دیدمکه چونه اون از بغض لرزید و من به خاطر اون همه بی رحمی به خودم لعنت فرستادم. ساقی رفت و من لحظه ای همونجا ایستادم کلافه بودم. یه خشم سرکوب شده تو وجودم می چرخید و آزارم می داد دلم می خواست ازاون شلوغی ، از آدمایی که دورو برم می لولیدن از خودم از سودابه از همه چیز فرار کنم. سر که بلند کردم سودابه رو دیدم که تنها بروی تختی که برای عروس و داماد چیده بودند نشسته وبود و خیره نگاهم می کرد لحظه ای کوتاه نگاهش کردم. حتی نتونستم به روش لبخند بزنم. اما اون مثل همیشه راضی و ساکت به نظر می رسید. از دستش کفری بودم دلخور و عصبی دندونهامو روی هم فشردم واز اون روی برگردوندم. در تمام طول جشن شاید فقط برای دقایقی کوتاه در کنارش بودم. دائم ازش فرار می کردمواون انگار که اصلا براش مهم نبود. اعتراضی نمی کرد. <o></o>
    چند ساعتی از نیمه شب گذشته بود که بالاخره دسته آخر مهمون ها به رفتن رضایت دادن باغ عاقبت از سرو صداو هیاهو خالی شدو ما به اتاقمون رفتیم. می دونستم کهسودابه گناهی نداره اما چه کنم که دست خودم نبود. اون شب بیشتر ازهر کسی دلم به خاطر ناکامی خودم می سوخت نمی تونستم به کس دیگه ای فکر کنم. خصوصا به سودابه. کوچکترین اشتیاقی نسبت به اون در خودم احساس نمی کردم بدون توجه به حضور اون در اتاق کتم رو روی تخت انداختم. ودر حالی که سعی می کردم نگاهم با نگاهش برخورد نکند. از اتاق خارج شدم. دامادی بودم که به شکل خنده داری در شب زفاف از عروسش فرار می کرد. درست مثلبچه ای که به خاطر نشون دادن اعتراض خودش لجوجانه لب به غذا نمی زد. گره کراتم را پایین کشیدم و دکمه بالایی پیراهن سفیدم رو باز ردم. انگار کسی گلومو فشار میداد انگار باغ دور سرم می چرخید ظاهرم درست مثل مستای اخرشب کوچه خیابون شده بود. تصمیم گرفتم برای فرار ازاون فشار روحی خورد کننده از باغ بیرون بزنم .


    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  7. #107
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    باید راهی برای کمکردن اون عذاب جهنمی پیدا می کردم. سیگاری روشن کردم و پک عمیقی زدم و دودش رو همراه باز دم عمیقی که بیشتر به یه آه تلخ و شکسته بود به سمت بالا فرستادم. دود سیگار تو اون هوای گرگ و میش شبآبی رنگ به نظر می رسید. تعداد کمی از ذرات نو لابه لای تاریکی شب شبیه مه ای رقیق معلق بود. و اسمون بالای سر درختا خاکستری پررنگ شده بود. هوا خنکای سپیده دم به خودش گرفته بود. اما من اونقدر داغ بودم که حتی با ساعت ها پاشویه هم تبم پاین نمی اومد. پک دیگه ای به سیگار زدمو از جا کنده شدم.اون قدر درخودم غرق بودم که متوجه نشدم چطور به جای رفتن به سمت درباغ به همان سمت آشنای همیشگیکشیده شدم. سر که بلند کردم نیمکت زیر درخت در تیر رس نگاهم بود و ساقی با اون لباس سفیدو براق خودش انگار تو اون تاریک روشن هوا از خودش نور متصاعد می کرد. اون قدر اون تصیر خیالی به نظر م رسید که مطمئن نبودم واقعی باشه. پک دیگه ای به سیگارزدم و دوباره به سمت نیمکت راه افتادم. شاخه درختی زیر کفشم شکست. و اون تصویر خیالی جلو چشمان من جون گرفت. سر ساقی به سمت من چرخید و من همون جا خشک زد. ساقی افتادو دست من بی حال پایین افتاد. نمی دونم چقدر به همون حال گذشت. سوزش انگشتای دستم نگاه مسخ شده ام رو به سمت خودش کشوند. اتش سیگار به *****ش رسیده بود. انداختمش. و دوباره نگاهم سرع به سمت اون کشیده شد. ذهنم خشک شده بود جرئت تکئن خوردن نداشتم. می ترسیدم حرکتی بکنم و اون مثل کبوتری وحشی و ازاد از من فرار کنه ضربان قلبم انگار باهرثانیه که می گذشت تند تر می شد. نفسم سنگین شده بود. باید حرکتی می کردموگرنه مطمئنا همون جا روی زمین زانو می زدم. دلمو به دریازدم و به سمتش گام برداشتم اون از جاش تکون نخورد. و من دوباره به واقعی بودنش شک کردم. اون قدر جلورفته بودم که می تونستم بی خوش عطرشو حس کنم. اما هنوز باورم نشده بود. دوباذه عطش لمس کردنش به حونم افتاد انگشتامو مشت کردم تمام وجودم درحال منقبض شدن بود. نگاه ملتسم و خواهش مندم تو ابی نگاهش گم شد. تو اون لحظات اون قدر خودم رو درمونده حس می کردم که به شدت دلم می خواست گریه کنم. گفتم : می بینی چقدر بد بختم؟ لب ها ساقی تکون خورد. صداش مثل یه زمزمه یمحزون بود: سودابه دختر خوبیه. <xml><o></o>


    اشکام روی گونه هام لغزید گفتم: دوسش ندارم ساقی چی کار کنم؟<o></o>


    ساقی سرشو پایین انداخت و وقتی که نگاشو دوباره بالا گرفت اشک تو چشاش می درخشید . دوباره عطش تند خواستن در وجودم شعله کشید. دستامو محکم تر از قبل در هم فشردم ساقی بالحن بغز الودی نالید: ولی...<o></o>


    زیر لب زمزمه کردم: دوست دارم ساقی. <o></o>


    مایوسانه می خواست لب به اعتراض بازکنه که بالحن شتابزده ای ادامه دادم: نه ساقی، بهم بگو نامردم بگو پستم بی رحمم. اره هستم. هرچی تو بگی هستم .فقط خواهش می کنم بهم نگو که نباید دوست داشته باشم چون دوست دارم. و این اصلا دست خودم نیست. خیلی سعی کردم که این بار هم بی دردسر خواسته خودمو فدای خواسته پدرم کنم اما می بینی که نتونستم. من ....ساقی من... دوست دارم. <o></o>


    ساقی باتاسف سرش رو تکون داداشک چشماش روی گونه هاش لغزید کلافه و مجنون بازوهاشو گرفتم وبه شدت تکونش دادم تو بگو چی کار کنم این قدر ظام نباش ساقی . بگ.. بگو پس با این دل لعنتی چه کنم.<o></o>


    سرش با هرتکون من به عقب می چرخیدو اشکاش در سکوتی دردآلود به پایین سر می خورداز خشوت خودم شرمنده شدم و دست هایم از دور بازوهایش سست شد ناگهان به هق هق افتاده بود تمام بدنش می لرزید دست هام به سمت شونه هش لغزید و بعد دلجویانه اونو به سینه فشردم همراه اون گریه کردم. بویدمش با همه وجودم عطر وجودشو به سینه کشیدم. و اون وقت بود که فهمیدم در یه حس عمیق روح منو اون باهم یکی شده بود. ساقی خودش رو ازمن جداکرد و هق هق کنان به سمت ساختمون دوید و من همونجا به زانو دراومدم و درهم مچاله شدماین بود شب وصال من باعشق. یک بوسه وبعد جداشدن روح از جسم خسته و بی تابم. وقتی اولین اشعه خورشید از لابه لای سر شاخه های درختا شروع به چشمک زدن کردمن خراب و خسته به **** برگشتم. <o></o>


    پدربزرگ ساکت شدومن ناگهان به خودم اومدم آنقدر در حس و حال گذشته ای که او قصه وار برایم تعریف می کرد غرق شده بود که راحت می توانستم ان دورا درزیر شاخه های به هم رسده باغ در زیر اسمان خاکستری رنگ و مه الود صبحگاه جسم کنم. حرارت ان بوسه را می شد می شد حس کرد می شد نوازش نگاه های اشک آلودرا دید .خدای من چه حس نزدیکی بود بدون آنکه متوجه هیجان درونم باشم به شدتگردنبند <o></o>


    را در مشت می فشردم تشنه شنیدن باقی ماجرا بودم. اما انگا ذره ای از اشتیاق تند من در وجود ارامپدر بزرگ دیده نمی شد به قدری حس کردم که او در آن سکوت خیال انگیز تنا نیست شاید رازو نیازهای عاشقانه را همان هایی که برای پیداکردنشان فقط باید به قلبت رجوع کنی و بس. در لابه لای خاطرات دورش جست و جو می کرد. هرچند برای شنیدن از گذشته بی طاقت بودم اما دلم نمی امد ان سکوت عمیق و خلسه مانند رابه هم بزنم با هیجانی خاموش لب هایم ر اروی هم فشردم و در سکوتی پرانتظار نفس ام را در سینه ام حبس کردم. عاقبت پدربزرگ آه عمیقی کشید و من مشتاقانه روی مبل جابه جا شدم وقتی دوباره شروع به حرف زدن کرد آهنگ صدایش پیرتر و محزونتر ازقبل به نظر می رسید.........


    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  8. #108
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    (در مورد عشق افلاطونی شنیده بودم اما عشق منو ساقی فراتراز این واژه های خالی از احساس بود حقیقتا ما یک روح بودیم دردو بدن. همیشه دور ازهم و در عین حال همیشه حلول کرده در وجود هم.باسودابه زندگی می کردم باهاش هم بستر بودم اما عشقی اون میون نمی دیدم همه چیز سردو ماشینی. همه چیز بی روح کسا لت بار. انگار سودابه به همون سطح از روابط خوانوادگی راضی بود. اما من به دنبال چیزی فراتر از اون بودم من عشق رو شناخته بودم و حالا حتی اگر می خواستم هم نمی تونستم به یه رابطه ی فیزیکی خالی از احساس باشم. من به دنبال عشق بودم و عشق برای من فقط در نگاه معصوم و فراری ساقی خلاصه می شد. من عشق روتو نگاه خاموش اون می دیدم و این برای من ارزشمند تر از لذت بخش ترین کامجویی های دنیا بود. سودابه خیلی زود باردار شد و من به ناچار برای تامین کردن آینده بچه ای که جزیی از من محسوب می شد وقت بیشتری روبه کار اختصاص دادم. در تدارک راه اندازی یه شرکت تجاری بودم که کامران ب دنیا اومد و من احساس جدیدی رو تجربه کردم پدر شده بودم یه حس تازه و متفاوت. حتی تصورش رو هم نمی کردم یه بچه بتونه منو تا این حد سر ذوق بیاره . هیجان زده بودم و بیشتر از هر وقت دیگه به دور سودابه و بچه می پلکیدم. اما خیلی زود متوجه شدم که حتی اون هیجان تازه و اون خوشحالی غیر منتظره هم به وجود ساقی بر می گرده. ساقی اون قدر از اضافه شدن یه نوزاد به جمع خونواده خوشحال شده بود که من بدون اینکه متوجه شده باشم <xml><o></o>
    تحت تاثیر اون هیجان مسری قرار گرفته بودم. هر بار اون هیجانزده می خندید منم از هیجان گرم می شدم اون مشتاق بود پس منم مشتاق بودم. <o></o>
    و این همون روح مشترکی بود که در هردوی ما حلول کرده بود. ساقی عاشق بچه بودو شاید حتی بیشتر از خود سودابه به کامران می رسید و من از این بابت خوشحال و راضی بودم. و این شاید به خاطر این بود که من بیشتر ساقی رو نسبت به قبل در کنار خود می دیدم. یه جور احساس نزدیکی بیشتر. انگار که بچه ، بچه من وساقی بود نه بچه من و سودابه. <o></o>
    ساقی تمام وقتش رو با بچه می گذروند شادابتر و درخشانتر از هر وقت دیگه ای شده بود. و من تو پنهانی ترین لایه های روح بی قرارم مثل همیشه می پرستیدمش. کار های شرکت حسابی دست و پاموبسته بود. شرکت یه شرکت و پا بود که برای رسیدن به یه ثبات قابل قبول به وقت و انرژی بیشتری نیاز داشت. از کارو تلاش زیاد خسته نمی شدم . خستگی فقط مختص اون روزهایی بود که به خاطر مشغله زیاد دیر وقت به خونه برمی گشتم و از دیدن ساقی محرو می شدم. در چنین مواقعی تمام لحظات پایانی شب رو روی نیمکت داخل باغ می گذروندم و چشم از پنجره اتاقش بر نمی داشتم. اون قدر منتظرمی موندم تا اینکه عاقبت بادیدن یه سایه کمرنگی از پشت پرده اتاقش سرمست می شدم. ومی دونستم که اونجاست و می دنستم که اونم دلتنگ دیدن منه. ما اونقدر ساده و معصوم از هم کامیاب می شدیم . که درک لذت بی حدو حصرش از عهده هیچ بنی بشری ساخته نبود. من بودم و اون و یه لحظه طلایی ناب که شکوه تر از تمام عشقبازی های دنیا بود. کامران تازه یکساله شده بود که بچه دیگری در راه بود. سودابه اینبار دختر دلش میخواست می گفت یه دختر دیگه و بعد تموم. هردوشون رو باهم بزرگ می کنیم. این طوری رتحت تره. اون روزا به شدت خسته بودم و شنیدن این خبر انگار خسته ترم کرد. یه بچه دیگه تو راه بود واین مساله انگار به شکل مضحکی به من دهن کجی می کرد. اونچه که مشخص بود این بود م داشتم بایک زن زندگی می کردم زندگی هم روال طبیعی خودش رو طی می کرد. هر روزی که با شب تموم میشد و هر شبی که در روشنایی فاتح صبح رنگ می باخت . این ترس و عذاب بیشتر از قبل به روح من پنجه می کشیدکه بعدش چی؟ ساقی هم مثل تمام آدمای دیگه حق داشت ک یه زندگی طبیعی و کامل رو داشته باشه اگه اون روزی ازدواج می کرد اگه مجبور می شدم روزی ازدستش بدم می مردم. نه نمی تونستم. <o></o>
    حتی فکرکردن به این مساله عذابم می داد اون رزا طوری شده بودم که هر بار که نگاهم بانگاه ساقی تلاقی می کرد به شدت منقلب می شدم. زندگی چهره واقعیش رو به من نشون داده بود و من نگران آینده بودم . تو او اوج بحران روحی بودم که به خاطر یه قرار دادمالی مجبور به ترک تهران شدم . هرچند تحمل کردنش برام سخت بود اما از فرصت به دست اومده استقبال کردم شاید این فاصله و این فرصت چندروزه برام مسکنی بود که بهش احتیاج داشتم. با این تصور به تبریز رفتم اما اشتباه کرده بودم. تو تک تک لحظات چهار روز به شکل شکنجه آوری مضطرب و آشفته بودم. یه جور نگرانی بی دلیل و عذاب دهنده در تمام مدت با من بود. دائم با افکار بد و ناراحت کننده در جدال بودم شاید بچه مریض شده بود یا شاید سودابه ناخوش بود اما در مورد ساقی نمی تونستم یا شاید نمی خواستم که فکر بدی بکنم. اون مسافرتمم رو به چهار روز خلاصه اش کردم و با عجله به تهران برگشتم اما بر خلاف اونچه که به خودم تلقین کرده بودم همه حالشون خوب بود به غیر از ساقی . مریض نبود اما یه جوری تو وجودش عوض شده بود نگاهش دیگه اون برق شادابی و سرزندگی رو نداشت. گرفته به نظر می رسید. سرسنگین غریبه شده بود. مثل قبل دورو بر کمران نمی چرخید دیگه با خنده و سر صدا به شیطنتهای بچه گانه او پرو بال نمیداد. به روش لبخند می زد اما لبخندش اون قدر حواس پرت و غمگین بود که حتی کامران هم متوجه شده بود بهونه گیرو کلافه ازسروکولش بالا می رفت و دائم درحال وق زدن بود. نمی تونستم علت اون همه تغییرو بفهمم مثل یک گل ناگهان پژمرده شده بود. و من هرچقدر به دنبال دلیلش می گشتم کمتر به نتیجه می رسیدم. هربار ازش می پرسیم جواب سر بالا می دادو من واونقدر کلافه و پرخاشگر شده بود که به کوچکترن بهانه ای سر سودابه داد می زدم و بچه رو با تیپا به گوشه اتاق پرت می کردم. طوری شده بودم که عاقبت کاسه صبر سودابه لبریز شد و گفت : میخوای من با ساقی حرف بزنم؟ <o></o>
    انتظار شنیدن این جمله رو از سودابه نداشتم مثل برق گرفته ها خشکم زده بود که نگاه گله مندش رو از من گرفت و با لحن آرومی ادامه داد: این طور نگاهم نکن بهزاد م احمق نیستم. <o></o>
    زبونم نمی چرخید که حرفی بزنم اما اون به چشمام خیره شد و بالحن محزونی زیر لب گفت: کورم نیستم.............


    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  9. #109
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    بعد از اون همه مدت شاید برای اولین بار بود که از نگاه کردن به چشمای سودابه جالت می کشیدم. اون همه چیزو می دونست و من چقدر از مرحله پرت بودم که دقت نظر یه زن رو دست کم گرفته بودم. حرفی نزدم. حرفی نداشتم که بزنم. فقط کتم رو برداشتم و برای فرار از جو خفقان آوری که احاطه ام کرده بود ازخونه بیرون زدم. اونقدر راه رفتم و سیگار کشیدم که زمان رو گم کردم کوچه ها از رفت و آمد مردم خالی شده بود. که دوباره خودم رو پشت درخونه دیدم. زیر نور رنگ پریده تیر چراغ برق نگاهی رو صفحه موبایلم انداختم. <xml><o></o>
    شب از نیمه شب گذشته بود. کلید رو درقفل چرخوندم و وارد حیاط شدم. درو پشت سرم به هم زدم و لحظه ای به اون تکیه دادم. چراغهای ساختمون خاموش بود. و همه جا ساکت به نظر می رسید. فقط صدای دور پارس سگی از انتهای باغ مجاور به گوش می رسید. از زیر نزدیکترین درخت هم گهگاه صدای تیز جیر جیرکی شنیده می شد. سیگار دیگه ای به لبگذاشتم و آتش زرد رنگ فندک رو به زیرش گرفتم.بعد هم متفکرو مغموم دودغلیظش رو به سینه کشیدم. شاید دهمین سیگار بود که دود می شد شاید هم پانزدهمین. اما من هنوز همون قدر آشفته بودم. فکرم کار نمی کرد. قسمتی از صورت مساله رو نداشتم. با این وجود برای پیدا کردن جواب مساله در خلالای عمیق دست و پا می زدم از وقتی ساقی عوض شده بود تمام برنامه زندگی من هم به هم ریخته بود. می دونستم که نمی تونم به اون وضع ادامه بدم. باید کاری می کردم. خسته و بی حال از در کنده شدم. و با گام هایی سنگین به سمت ساختمون قدم برداشتم. هنوز چند قدمی بر نداشته بودم که حس کردم صدایی شنیدم. صدایی شبیه یه جیغ ضعیف. ایستاد سعیی کردم با حواسی جمع به صداهای اطراف گوش بدم. همچنان صدای سگ همسایه بود و صدای خش خش برگ هایی که به ساز ملایم نسیم شب می رقصیدند. <o></o>
    و صدای درو ماشینی که که مثل یه موج صوتی تند هر لحظه دور تر می شد. پک دیگری به سیگارم زدم و از جا کنده شدم. اما هنوز قدم از قدم برنداشته بودم که صدای مهیب انفجارگونه ای مرا ازجا پروند. صدا ازسمت ساختمون رو به رویی بود. و من بلافاصله بعد از این گیجی اون صدا رو شناختم. صدا صدای شکستن شیشه یکی از پنجره ها بود. هنوز ذهنم درگیر مساله بود که صدای جیغ بلند زنی در باغ پیچید . چیزی درونم فرو ریخت کاش اشتباه کرده بودم اما صدا صدای ساقی بود. سیگار رو به گوشه ای پرت کردم و سراسیم به سمت ساختمون دویدم. همونطور که من به سم ساختمون می دویدم. چراغهای ساختمون کوچیکه روشن شد ومن سودابه رو دیدمم که بالباس خوابی از ساختمون بیرون دوید صداشو به زحمت شنیدم که گفت: چی شده بهزاد؟ <o></o>
    من در جوابش باصدای مرتعشی فریاد زدم: نمی دونم. <o></o>
    در ورودی ساختمون رو به جلو هل دادمو خودم رو به داخل سالن انداختم. اما اونقدر هول بودم . و سریع این کارو انجام دادم که دستگیره در به شدت در تنم فرو رفت. و بعد صدای جر خوردن کتم رو شنیدم. گیر کرده بودم اما فرصت وقت تلف کردن نداشتم. حالا صدای جیغ ها و فریاد های ساقی رو به خوبی می شنیدم. و شکل غیر قابل کنترلی از شدت نگرانی و ترس از خود بی خود شده بودم. با عجله کتم رو که به دستگیره در گیر کرده بود از تنم درآوردم ونمی دونم چطور از پله ها بالا دویدم . بالای پل ها که رسیدم کلید برق سالن رو زدم در اتاق ساقی نیمه باز بودو دستگیره درش به نظر شکسته می رسیدانگار تموم سلول های تنم قلب شده بود و می تپید. شقیقه هام از عرقی سرد خیس بود صدای پدر رو از داخل اتاق شنیدم و صدای درد آلود ساقی رو که التماس می کرد انگار که دنیا یه لحظه دور سرم چرخیدخون به مغزم دوید و به سمت اتاق دویدم و خودم رو به سمت در پرتاب کردم. در با صدای بلندی به دیوار خوردو دوباره به سمت من برگشتیه بار دیگه درو به سمت جلو هل دادم و فضای اتاق از نور کمرنگی که از چراغ روشن داخل سالن به داخل پاشیده شد کمی روشن شد. نگاه دریده و سراسیمه ام در اتاق چرخید و تونگاه خورد شده و دردآلود ساقی گره خورد. با لباس خوابی دریده شده روی زمین افتاده بوددر زیر نگاه مات و منجمد من غمگینانه سعی کرد خودش رو بپوشونه . و بعد ناگهان بالحنی درمانده نالید: خدایا....بهزاد. <o></o>
    صداش اونقدر ضعیف و مرتعش بود که من حس کردم باید بغلش کنم و گرنه می افته. اما قبل از اینکه من بنونم کاری بکنم اون با صدای ناله مانندی نقش بر زمین شد. صدای تو دماغی و کشدار پدرنگاه خشک شده من رو به سمت خودش کشوند: ماده سگ سلیطه. صورتمو چنگ زد. <o></o>
    با چشمایی به خون نشسته نگاهش کردم به زحمت سرپا ایستاده بود. تمام دکمه های پیراهنش باز بودو کمربند شلوار فرمش دستش بود. بدون توجه به من تلوتلو خوران به سمت ساقی رفت و روی اون خم شدو من انگار که با سر ب داغم کرده باشن خشمگین و از خود بی خود به سمتش خیز براداشتم. محکم و قوی یقه لباسشو چنگ زدم و اون رو با غیض بالا کشیدم: می کشمت. کثافت رذل. مشتم بالا رفت و با تما قدرت روی صورت اون فرود آمد . رهاش کردم و به سمت ساقی چرخیدم واون تو همون حال نامتعادل عقب عقب رفتو پشت سرش محکم به لبه درگاه پنجره برخورد کردافتاد و با دست و پایی شل و بی حال پخش زمین شد. ........


    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  10. #110
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    لحظه ای تنگاهش کردم بعد برای برداشتن ملافه ای که اون طرف تخت خواب رو ی زمین افتاده بود از کنارش رد شدم موقع برگشتن تو اون فضای نیمه تاریک اتاق پاش رو لگد کردم اما اون عکس العملی نشون ندادبیهوش شده بود به سمت ساقی رفتم و کنارش روی زین زانو زدم درست زمانی که می خواستم ملافه رو روی اون بکشم چراغ اتاق روشن شد و من ازدیدن بدا کبود شده اون سست شدم. جای ضربه های کمربند روی صورت م بدنش نقش بسته بود <xml><o></o>
    قلبم از شدت درد تیر کشید دردمندانه از اون روی برگردوندم و بدنش رو با ملافه پوشوندم. سودابه درحالی که دستش روی کلید برق کنار در باقی مانده بود و خیره و مبهوت نگاهمون می کرد ماریا هم پشت سر اون با چشم های کمرنگ وق زده و صورتی پف کرده هنوز گیج و خواب بهئ نظر می رسید. صدای سست و ضعیف و سودابه رو شنیدم که پرسید: چی کار کردی بهزاد؟<o></o>
    جهت نگاه سودابه رو دنبال کردم زیر سر پدر خون زیدی جمع شده بود سرپا ایستادم و با نفرت از اون صحنه روی برگردوندم.سودابه هول شده بود قدمی به سمت من برداشت و نگاه مضطربش را به دوخت: باید برسونیمش بیمارستان. <o></o>
    نگاهم به صورت مهتابی رنگ سلقی چرخید یک سمت صورتش از رد کمربند قرمزومتورم شده بود. بغض راه گلومو فشرد و باز بی اراده کنارش روی زمین زانو زدم دسته ای از موهاش روی صورتش پخش بود آروم و نوازش گونه اون هارو کنار زدم. این بی توجهی از من بود. چطور تونسته بودم خطری رو که حضور نامتعادل پدرم تو اون خونه می تونست برای دختری مثل ساقی داشته باشه نادیده بگیرم. آشفتهئحال زیر لب نالیدم: خدای من چطر تونستم. <o></o>
    سودابه روی پدر خمشد و ضربان نبضش رو چک کردبعد با لحن شتابزده ای گفت: زنده است باید ببریمش بیمارستان. <o></o>
    وقتی واکنشی از طرف من ندید با لحن هیجانزده ای ادمه داد: تکون بخور بهزاد میخوای اون همینجا بمیره؟ <o></o>
    نگاهش کردم و اون ادامه داد: می خوای خودتو بدبخت کنی ؟ آره می دونی اگه اون همینجا بمیره چی میشه؟ <o></o>
    قدرت تصمیم گیری نداشتم مردد نگاهش کردم وا ون آشفته حال دستاشو تکون داد: به خاطر من و این بچه به خاطر کامران ...... به خاطر ساقی.<o></o>
    نگاهم به سمت ساقی چرخید گفتم: باید ببرمش بیمارستان. <o></o>
    اما سودابه مخالفت کردو گفت: نه بهزاد اونطوری بهمون شک می کنن، باید وانمود کنیم که حادثه بوده.<o></o>
    شونه هاشو بالا کشید و مضطربانهانگشتانش رولابه لای موهاش فروکرد: چه میدونم میگیم مست بوده از پله ها افتاده. اما اگه پای ساقی هم وسط کشیده بشه...<o></o>
    آشفته حال برسرش فریاد زدم: می گی چیگارش کنم. همینطور اینجا ولش کنم. نمی بینی اون کثافت چطور....<o></o>
    دیگه نتونستم ادامه بدم یه دستمو زیر سر ودست دیگرموزیر زانو های ساقی انداختم و از روی زمین بلندش کردم. سودابه آشفته حال به سمت من دویدو گفت: خواهش می کنم بهزا. سعی کن منطقی برخورد کنی این راهخش نیست.<o></o>
    سودابه ملتسمانه نگاهم می کردنمی تونستم تو چشماش نگاه کنم. ساقی بیهوش روی دستهای من بود. نگاهم روی صورتش چرخید. چقدر آروم به نظر می رسید. انگار که راحت خوابیده بود. نگاهم دوباره به سمت سودابه چرخید <o></o>
    پرسیدم: پس چی کار کنم؟سودابه سرش رو تکون دادو گفت: خیلی خوب بخوابونش روی تخت. آسیب جدی ندیده. بلافاصله با لحن پرخاشگرانه ای گفتم: از کجا مطمئنی ؟<o></o>
    سودابه لحظه ای سردو ساکت نگاهم کردبعد نگاهش رو به سمت ساقی چرخوندو گفت: بهزاد اگه پدرت اینجه بمیره تو مقصری.... و باید بری زندان. تو اینو می خوای؟<o></o>
    حق با سودابه بود اما من درمورد سلامتی ساقی مطمئن نبودم با لحن مرددی گفتم: اما ساقی...<o></o>
    سودابه با اطمینان سرش روتکن دادو گفت: اون حالش خوبه به زودی به هوش میاد . <o></o>
    ووقتی سکوت من رو دید ادامه داد: میرم جمیله رو صدا بزنم اون پیشش میمون. تازه مادرشم هست. <o></o>
    نگاهم به سمت ماریا چرخیدهنوز با همان ظاهر روان پریشانه ایستاده بود و خیره نگاه می کرد. وجودش متنفرم می ککرد. در جواب نگاه منتظر سودابه سرم رو به نشانه موافقت تکون دادم وا ون برای خبر کردن جمیله به سرعت از اتاق بیرون رفت. <o></o>
    پدر رو به بیمارستان رسوندیم و بلافاصله در بخش مراقبت های ویژه بستری شد. چند روزی بیهوش بود. ووقتی که دوباره به هوش آمد تبدیل به یه تیکه گوشت بی حرکت شده بود. نه تنها قدرت تکلمش رو از دست داده بود. بلکه قدرت کنترل هیچکدوم از اعضای بدنش رو هم نداشت. در واقع به شکل ناراحت کننده ای معلول و زمین گیر شد. پزشکا مشکلش رو آسیب شدید مغزی تشخیص دادن و اون تمام ده سال باقی مونده از عمرش رو با زخم بستر روی تخت و صندلی چرهخدار گذروند. صادقانه بگم حتی ذره ای از این پیشامد متاسف نشدم . هرگز در زندگیم نتونستم دوسش داشته باشم و معتقدم اون حادثه شاید کمترین جزایی بود که به خاطر اعمالش می تونست می تونست گریبانگیرش بشه. بعد از اون ماجرا ماریا هم خیلی نتونست تحملش کنه بهش گفتم میخوام با ساقی ازدواج کنمو اونم خیلی راحت ول کردو رفت. تا شانس رو جای دیگه امتحان کنه. <o></o>
    با تمام این اوصاف شرایط زندگی من بهتر که نشد هیچ بلکه حتی بدتر از قبل هم شد. ساقی چند هفته ای رو تو بستر گذروند هیچ مشکل جسمی حادی نداشت. اما روحا مریض و افسرده شده بود. از اتاقش بیرو نمیومدو از همه بدتر اینکه منو ازدیدن خودش محروم کرده بودو این برای منی که دیوانه وار عاشقش شده بودم ظالمنه ترین شکنجه محسوب می شد. حالو روزم ترحم انگیز شده بود مثل مرغ سرکنده شده بودم. نه خواب داشتمنهخوراک. دیگه هیچ چیز برم اهمیت نداشت. برنامه شرکت تق و لق شده بود. سرو وضعم آشفته و داغون بود دل و دماغ هیچ کاری رو نداشتم. پرخاشگروبهونه گیر شده بودم ودام از همهچیز ایراد می گرفتم. سودابه با اون سکوت کسالتبارو کلافه کننده اش عصبی ترم می کرد. درک کردنش برام سخت بود. هیچوقت اعتراضی نداشت. همیشه ساکت و صبورواین برای من عجیب بود. هرچند بعد ها دلیلرفتارش رو برام گفت که قبل از وارد شدن به زندگی من نامزدی داشته که به شدت عاشقش بوده. <o></o>
    گفت که نامزدش عضو ارتش بوده و تو یه سانحه هوایی کشته شده اما اون طور که سودابه می گفت هرگز جسدش رو پیدا نکرده بودن. سودابه معتقد بوده اون زنده است و بالاخره یه روزی بر می گرده اون گفت که قصد داشته همیشه منتظر نامزدش بمونه اما پدرش این اجازه رو به اونمی ده به زور اونوهمراه برادرش به لندن می فرسته و من همون مردی بودم که پدرش برای آینده اون در نظر داشته. <o></o>
    سودابه برام گفت که معنای عشق واقعی رو می فهمه و بعد صادقانه اعتراف کردکه هرگز عاشق من نبوده خوب البته روشن شدن این قضیه که هردوی ما به نوعی فدای خودخواهی پدر امون شده بودیمو هردومون درحالی که تعلق خاطر دیگه ای داشتیم تن به اون ازدواج اجباری داده بودیم. کمی از بار سنگین وجدانم کم می کرد اما در اون ایام من تو اوج نا آرامی روحی دست و پا می زدم و هیچ چیز جز دوباره داشتن دوباره داشتن نگاه آروم ساقی منبا زندگی آشتی بده. <o></o>
    اما حادثه ای که من از پادرآورد تو <o></o>
    یکی از همن شبای جهنمی انتظار اتفاق افتاد آخر شب بود روی همون نیمکت قدیمی باغ نشسته بودم و سیگار می کشیدم که چراغ اتاق ساقی روشن شد و به دنبالش صدای جیغ جمیله من رو از جا پروند وحشتزده نشستم جمیله سراسیمه پنجره اتاق رو باز کرد و فریاد زد: آقا بهزاد. چه نشستی که خاک عالم بر سرمون شد. ای دختره مادر مرده آخر خودشو تیکه پاره کرد. <o></o>
    نمی دونم تو اون احظه چی از ذهنم گذشت واژهها برام نامفهوم بودند. اما زنگ صدای جمیله هشداردهنده بود خودم رو به اتاق ساقی رسوندم . خدایا از صحنه ای که اونجا دیدم به شدت تکون خوردم . جمیله کنار تخت به سرش می زدو شیون می کردو ساقی انگار که تو خون خودش غلتیده بود. فقط یادمه که ناباورانه زیر لب نالیدم :یا امام زمان.


    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



صفحه 11 از 17 نخستنخست ... 789101112131415 ... آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/