صفحه 11 از 12 نخستنخست ... 789101112 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 101 تا 110 , از مجموع 117

موضوع: یکی از بستگان خدا

  1. #101
    عضو سایت
    گاه برای ساختن باید ویران کرد، گاه برای داشتن باید گذشت ، و گاه در اوج تمنا باید نخواست!
    تاریخ عضویت
    Jun 2011
    محل سکونت
    یک خانه
    نوشته ها
    25,040
    تشکر تشکر کرده 
    3,527
    تشکر تشکر شده 
    5,275
    تشکر شده در
    3,184 پست
    حالت من : Akhmoo
    قدرت امتیاز دهی
    4452
    Array

    پیش فرض

    مرا ببخش
    جناب آقای رونگه (Runge)‌ معاون دبیرستان با صدای خواب‌آلوده گفت: "مرا ببخش" (Forgive me)، حرف بزرگی است. انگلیسی‌‌ها این اصطلاح را فقط در مقابل خداوند، هنگام دعا و احساساتی‌ترین لحظات به‌کار می‌برند. شما به‌ندرت آن را خواهید شنید و به‌ندرت از آن استفاده خواهید کرد. بیشتر اوقات از اصطلاحاتی چون (excuse me) و (sorry) استفاده می‌شود. بله، به‌خصوص (sorry).
    از کلمۀ (sorry) می‌توانید برای هرگونه معذرت‌خواهی استفاده کنید. وقتی می‌خواهید از کنار کسی رد شوید یا وقتی پای کسی را لگد می‌کنید، بگویید (I am sorry)…
    چهارده سال داشتم. روی نیمکت آخر نشسته بودم و توجه خاصی به درس نداشتم. مقابلم، روی سطحی جلا داده شده، یک دفترچۀ آبی قرار داشت که باید لغات جدید را در آن یادداشت می‌کردم. اما من سمت راست و چپ نام خود، ‌گل کشیدم. آینه‌ای زیر دفترچه قرار داشت که گاهی خود را در آن تماشا می‌کردم. به آینه نگاه کردن را دوست داشتم، مو‌های جلوی پیشانی خود را می‌کشیدم و شکلک می‌ساختم. آخر می‌خواستم هنرپیشه شوم. در راه خانه سه پسر که در کلاس دیگر بودند، از من سبقت گرفتند. نام آن‌ها والتر، هورست (Horst)، و زیگبرت (Siegbert) بود. زیگبرت گفت: «بریگیته هورنی (Brigitte Horney هنرپیشۀ متولد سال 1911 میلادی در برلین) داره می‌ره!» دو پسر دیگر خندیدند. این زیگبرت چه دشمنی با من داشت؟‌ سر به‌سرم می‌گذاشت، مرا مسخره می‌کرد و لپ‌هایش را باد می‌کرد، اما من از دیدن او خوشحال می‌شدم...
    اوائل آوریل بود. جنگ به پایان خود نزدیک می‌شد. دیگر نامه‌ای از پدر نمی‌رسید. مادر شب‌‌ها بدون اینکه کلمه‌ای بر زبان بیاورد، کنار تخت من می‌نشست.
    یک روز ما را از مدرسه به خانه فرستادند. حوالی ظهر، هواپیما‌های آمریکایی در ارتفاع پایین، بالای سقف خانه‌‌ها پرواز می‌کردند. شب گذشته کامیون‌هایی که اس‌اس‌‌ها سوارشان بودند، به سمت پل راین (Rhein) حرکت کردند و پنجره‌‌ها از صدای شلیک‌‌های جبهه لرزید. بعد اتومبیل‌ها، درشکه‌‌ها و تانک‌‌ها خیابان‌‌ها و پیاده‌رو‌ها را بند آوردند. سربازان پیاده‌نظام، تک‌تک، گروه گروه، ژنده پاره و زخمی، عقب‌نشینی کردند.
    وحشت، ناآرامی، تردید و انتظار به پایان رسیدن همه‌چیز، شهر کوچک ما را متلاطم کرده بود. بِک (Beck) که از طرفداران متعصب هیتلر بود، پیر و جوان را مسلح می‌کر‌د. اسلحه و مهمات پخش می‌کرد، دستور بستن خیابان‌‌ها و کندن سنگر می‌داد. افراد مسن با اکراه همراهی می‌کردند، اما جوان‌تر‌ها و همچنین زیگبرت که خبر نداشتند، حتی شاید با هیجان با او همکاری می‌کردند. زیگبرت به دستور یک افسر سابق روی تپه‌ای خارج از شهر کشیک می‌داد. من آب، قهوه، شیرینی، سیگار و آخرین بسته شکلاتی را که پدر به مناسبت کریسمس برایم فرستاده بود، به بالای تپه برای زیگبرت بردم. در سنگر کنار او نشسته بودم. گفت: «من در مورد تو اشتباه کرده بودم. تو یه دختر فاسد نیستی. بیستر یک پسر هستی.» از این حرف او به خود بالیدم. کمی بعد، بدون اینکه سرف کنم، اولین سیگار خود را کشیدم. اما من یک پسر نبودم! نه، من یک پسر نبودم...
    یک روز قبل از ظهر باز هم به تپه رفتم. گویی راه‌‌ها و مزارع همه نابوده شده بودند. فقط چکاوک‌‌ها پرواز می‌کردند. آن روز صبح متوجه شدم که آواز چکاوک‌‌ها چه زیباست. استقبال چندان دوستانه‌ای روی تپه از من به‌عمل نیامد. یکی گفت: «چه دیوانه‌ای!» و افسر گفت: «دختر زیبا، دیگه نمی‌تونی برگردی.»
    پرسیدم: «چرا؟»
    او گفت: "آخه شروع شد."
    «چی شروع شد؟»
    کسی جواب نداد. سکوتی وحشتناک حکم‌فرما شد. سکندری‌خوران به سوی زیگبرت رفتم. مرا به داخل سنگر و کنار خود کشید، سرم را به بازوی خود فشرد و گفت: «چرا اومدی؟ آخه چرا امروز اومدی؟»
    بعد آرامش منفجر شد. انفجار‌ها تپه را می‌لرزاند. نارنجک‌‌ها خاک را شخم می‌زدند تا آن مختصر زندگی را به‌سان سیب‌زمینی از زمین بیرون بکشند. می‌ترسیدم؟ نمی‌ترسیدم؟ نمی‌دانم.
    خاک در هوا پخش می‌شد. باران آهن‌پاره می‌بارید و دود، نفس آدم را بند می‌آورد.
    کسی فریاد زد: «اونا تو جاده هستن!"
    بعد سکوت شد، اما چرخشی تاریک در این سکوت موج می‌زد.
    زیگبرت گفت: «بذار ببینم.» کمی بلند شد و از ورای سنگر به جاده نگریست. به او نگاه کردم و پرسیدم: «چیزی می‌بینی؟ می‌بینی...؟» که خون از گردنش فوران زد. سرخ بود و گویی از لوله‌ای جاری.
    تابلویی در کلیسا بود. گوسفند خداوند بالای قدحش، خون،‌ یک کمان سرخ، از زخم گلو تا گردن قدح می‌رسید. درست مثل زیگبرت. مدت زیادی بود که تابلوی کلیسا را ندیده بودم. حالا با دقت آن را تماشا کردم. این تابلو تنها فکر من بود، تنها فکر نابجا و احمقانه‌ام. فلج کننده بود. قادر به فریاد زدن نبودم. نمی‌توانستم هیچ کاری بکنم. خون جاری از گلوی او را می‌دیدم و به تابلوی کلیسا می‌اندیشیدم... جسمش در هم شکست. به سمت جلو، به طرف من، خم شد، پیشانی‌ او به زانویش خورد و دست‌‌ها کنار پا‌ها روی زمین قرار گرفتند.
    سایه‌ای بر حالت خوفناک وحشت من افتاد. آن بالا، روی سنگر، سربازی ایستاده بود، یک سرباز غریبه با یونیفورمی غریبه با چهره‌ای غریبه و اسلحه‌ای غریبه که هنوز به سوی زیگبرت نشانه رفته بود.
    اما او اسلحه‌اش را پایین آورد، آن را روی زمین انداخت و گفت: «مرا ببخش (Forgive me).» خم شد، دست‌‌های مرا به سوی سینۀ خود برد و گفت: «مرا ببخش (Forgive me).»

    نویسنده: هانس بندر (Hans Bender)
    مترجم: مهشیدمیرمعزی
    [دل خوش از آنیم که حج میرویم؟ ..]
    غافل از آنیم که کج میرویم



    [SIGPIC][/SIGPIC]


  2. #102
    عضو سایت
    گاه برای ساختن باید ویران کرد، گاه برای داشتن باید گذشت ، و گاه در اوج تمنا باید نخواست!
    تاریخ عضویت
    Jun 2011
    محل سکونت
    یک خانه
    نوشته ها
    25,040
    تشکر تشکر کرده 
    3,527
    تشکر تشکر شده 
    5,275
    تشکر شده در
    3,184 پست
    حالت من : Akhmoo
    قدرت امتیاز دهی
    4452
    Array

    پیش فرض

    ....
    شناختن من توی جمعیت کار سختی نیست. اگر مردی را در خیابان دیدی که قبای درازی بر تن، و کفش‌‌های بیش از حد گشادی به پا، کلاهی پر چین و چروک با لب‌‌های پهن بر سر و عینکی که یکی از لنزهایش افتاده، و با چتری در دست در یک روز کاملاً آفتابی، آن مرد من هستم: پرفسور شله میل.
    نشانه‌‌های شاخص دیگر هم دارم. جیب‌‌های من همیشه انباشته است از مجله، روزنامه و کاغذ‌های مچاله شده و کیفم بیش از اندازه ظرفیتش پر است از خرت و پرت. همه کار و زندگی‌ام شلوغ و پلوغ است. بیش از چهل سال است که در نیویورک زندگی می‌کنم، با این همه هر موقع قصد می‌کنم به طرف بالای شهر بروم، یکهو متوجه می‌شوم دارم به سمت پایین شهر می‌روم و آنگاه که قصد می‌کنم به طرف شرق بروم، راه غرب را در پیش می‌گیرم. همیشه خدا دیر سر قرارهایم می‌رسم، قیافه آدم‌‌های دور و بر، ناآشنا به نظرم می‌آید. بس که قاطی پاتی زندگی می‌کنم هیچ‌چیز را سر جایش نمی‌گذارم. روزی صدبار از خودم می‌پرسم: قلمم کجاست؟ پولم کو؟ دستمالم را کجا گذاشتم؟ دفترچه آدرس و تلفن‌ام چه شده؟ من همانم که با عنوان پرفسور کم‌حافظه مشهور شده.
    سال‌هاست که در یک دانشگاه فلسفه درس می‌دهم، همیشه جای کلاسه‌ایم را اشتباه می‌کنم. آسانسورها، انگار با من شوخی دارند. دلم می‌خواهد به طبقات بالا بروم، می‌روم به طرف زیرزمین. کمترین روزی است که در آسانسور ناخواسته به روی من بسته نشود. اصلاً آسانسور یکی از بدترین دشمنان من است.
    غیر از این‌ها همیشه وسایل شخصی‌ام را گم می‌کنم. آدم گیج و فراموشکاری هستم. وارد یک کافی‌شاپ می‌شوم کتم را آویزان می‌کنم. پس از خوردن قهوه آنجا را بدون کت ترک می‌کنم. از آنجا که دور شدم یادم می‌آید که کتم را جا گذاشته‌ام تصمیم می‌گیرم که برگردم، اصلاً به خاطرم نیست که کافی‌شاپ در کدام خیابان بود.
    کلاه، کتاب، چتر و از همه مهمتر دست نوشته‌هایم را مرتب گم می‌کنم و هر از گاهی حتی آدرس شخصی‌ام را فراموش می‌کنم.
    یکی از شب‌‌ها که خیلی عجله داشتم تا به خانه‌ام برگردم، سوار یک تاکسی شدم. راننده تاکسی پرسید: کجا میروی؟
    یادم رفته بود که در کجا زندگی می‌کنم. جواب دادم: به خانه‌ام.
    راننده با حیرت پرسید: خانه‌ات کجاست؟
    جواب دادم: یادم نیست.
    اسمت چیست؟
    پروفسور شله میل.
    راننده گفت پس شما را به یک کیوسک تلفن عمومی می‌برم، تا از کتاب راهنمای تلفن آدرست را پیدا کنی.
    راننده مرا به نزدیک‌ترین دراگ‌استور برد که در آن تلفن عمومی قرار داشت، بعد هم خداحافظی کرد و رفت. داشتم وارد کیوسک می‌شدم که یادم آمد کیفم را در تاکسی جا گذاشته‌ام؛ برگشتم و دنبال تاکسی دویدم، فریاد زدم: کیفم! کیفم! ولی تاکسی دور شده بود و داد و فریادم به جایی نرسید.
    برگشتم به درگ‌استور، و شروع کردم به ورق زدن کتابچه راهنمای تلفن. ردیف «ش» را هر چه گشتم، با وجودی که تعدادی شماره به نام فامیل «شله میل» دیده می‌شد. اسم من نبود. چند بار که کتابچه را ورق زدم تازه یادم آمد که به تصمیم خانمم از شرکت تلفن خواستم که نام و شماره تلفن ما را از کتابچه حذف کنند. دلیلش این بود که شاگردانم، بدون هیچ ملاحظه‌ای وقت و بی‌وقت، شب و نصف‌شب به خانه ما زنگ می‌زدند و ما را از خواب و زندگی می‌انداختند. غیر از این، بار‌ها هم اتفاق می‌افتاد که می‌خواستند با شله میل دیگری تماس بگیرند به اشتباه شماره ما را می‌گرفتند.
    خوب، همه این‌ها به کنار، حالا من باید چطور به خانه برگردم. من غالباً تعدادی از نامه‌هایی را که به آدرسم می‌فرستادند، در جیب کتم نگهداری می‌کردم، برحسب تصادف آن روز صبح جیبم را خانه تکانی کرده و کاغذ‌های زائد را دور ریخته بودم.
    امروز روز تولدم است. همسرم تعدای از دوستان را به خانه‌مان دعوت کرده بود و کیک بسیار بزرگی پخته و آن را با شمع‌‌های تولد تزیین کرده بود.
    من دوستانم را در ذهنم تجسم می‌کردم که اکنون در اتاق نشیمن و پذیرایی ما چشم به راه نشسته‌اند تا به محض ورودم به من تبریک بگویند.
    ولی من حالا محل زندگی‌ام را به یاد نمی‌آورم و در خیابان سفیر و سرگردانم. ناگهان شماره تلفن یکی از دوستانم را به خاطر آوردم و تصمیم گرفتم به او زنگ بزنم. شماره‌اش را گرفتم و صدای دختر جوانی از آن سوی خط شنیده شد آقای مادرهد(1) هستند.
    - نه نیستند.
    - خانمش هست؟
    صدای دختر جوان می‌آمد: هر دو آن‌ها رفتند بیرون.
    ممکن است بفرمایید چطور می‌توانم به آن‌ها دسترسی پیدا کنم.
    من یک بچه نگهدار هستم و فکر می‌کنم آن‌ها به مهمانی منزل آقای شله میل رفته‌اند.
    اگر پیغامی دارید بفرمایید به آن‌ها بگویم چه کسی تلفن کرده است.
    - من پرفسور شله میل هستم.
    دختر جوان گفت: آن‌ها یک ساعت پیش رفتند خانه شما.
    پرسیدم: ممکن است بفرمایید کجا رفته‌اند؟
    دختر جوان گفت: من که گفتم، رفته‌اند خانه شما.
    - خوب آدرس خانه ما کجاست؟
    دختر جواب داد: حالا چه وقت شوخی کردن است؟ بعد گوشی را گذاشت.
    سعی کردم به خانه دوستان دیگری زنگ بزنم. هر جا زنگ زدم جواب همین بود: «آن‌ها رفته‌اند مهمانی منزل آقای شله میل»
    همین‌طور که در خیابان حیران و سرگردان بودم، هوا شروع کرد به باریدن. از خودم پرسیدم «چترم کجاست؟» جوابش معلوم بود. آن را جایی جا گذاشته‌ام...
    رفتم زیر سایبان. باران شدید و شدیدتر شد. با اضافه شدن رعدوبرق اوضاع نور علی نور شد. تمام روز هوا گرم و آفتابی بود. حالا که من گم شده‌ام و چترم را جا گذاشته‌ام، هوا، اینطوری بهم ریخته است. به‌نظر می‌رسد تمام شب همین وضع ادامه داشته باشد.
    برای این که از هجوم فکر‌های پریشان و پراکنده خلاص شوم، شروع کردم به فکر کردن درباره یک مساله فلسفی قدیمی. مرغی یک تخم می‌آورد وقتی روی تخم می‌نشیند از آن جوجه‌مرغی به وجود می‌آید هر جوجه‌مرغی از یک تخم‌مرغ به عمل می‌آید و هر تخم‌مرغی از یک مرغ. حالا پرسش این است اول تخم‌مرغ به وجود آمده یا مرغ؟
    هیچ فیلسوفی تاکنون به این پرسش ازلی و ابدی پاسخی قانع کننده نداده. با این همه باید جوابی وجود داشته باشد. شاید قرعه فال را به نام من زده باشند و من بتوانم پاسخی بیابم.
    باران همچنان شر شر می‌بارید. پاهایم خیس شده و سردم شده بود. شروع کردم به عطسه کردن، از دماغم آب می‌آمد، می‌خواستم دماغم را خشک کنم، ولی دستمالم را گم کرده بودم.
    در این لحظه چشمم به یک سگ بزرگ سیاه افتاد، که در باران ایستاده و خیس شده بود و با چشم‌‌های غم‌انگیز نگاهم می‌کرد. فوراً پی بردم که حیوان زبان بسته چه مشکلی دارد. سگ گم شده بود. حیوونی مثل من جای اقامتش را از یاد برده بود. ناگهان احساس دلسوزی و علاقه عمیقی نسبت به این سگ معصوم در من ایجاد شد. صدایش کردم. دوان دوان نزد من آمد. انگار که یک آدم است شروع کردم به حرف زدن: «من و تو سرنوشت یکجور داریم. مثل هم هستیم. من یک آدم به نام شله میل هستم، تو هم یک سگ به همین نام. شاید امروز روز تولد تو هم هست، برایت جشن گرفته‌اند. تو اینجا تنها ماندی در باران داری از سرما می‌لرزی، در حالی که صاحبت دنبال تو همه جا را زیر پا گذاشته. شاید تو هم مثل من گرسنه باشی.»
    با دست کشیدن روی سر خیس سگ او را نوازش کردم سگ هم دمش را تکان داد. به او گفتم: «هر چه سر من بیاید به سر تو هم خواهد آمد. با هم خواهیم بود تا زمانی که خانه‌هایمان را پیدا کنیم. اگر صاحبت پیدا نشد، همیشه نزد من می‌مانی.»
    بعد به او گفتم: دستت را بده من.
    سگ دستش را بلند کرد. دیگر جای تردید نبود که زبان یکدیگر را می‌فهمیم.
    در این هنگام یک تاکسی از کنار ما رد شد، و هر دو ما را خیس آب کرد. تاکسی پس از چند قدم ایستاد و صدای یک نفر از توی تاکسی شنیده شد: پرفسور شله میل! پرفسور شله میل!
    نگاه کردم دیدم در تاکسی باز شد. یکی از دوستانم بود که سرش را بیرون آورد و با صدای بلند گفت: «شله میل اینجا چکار می‌کنی؟ منتظر کی هستی؟»
    پرسیدم: کجا می‌روی؟
    معلوم است، به خانه شما. ببخشید دیر کردیم، جایی معطل شدیم. به هر حال داریم می‌رسیم، دیر کردن بهتر است تا هرگز نرسیدن. تو الان باید در خانه خودت باشی. این سگ مال کیه؟ با لحنی هیجان‌زده فریاد زدم: خواست خدا بود که شما از راه رسیدید. چه شب بدی. آدرس خانه‌ام را فراموش کرده‌ام. کیفم را در تاکسی جا گذاشته‌ام. چترم را گم کرده‌ام. نمی‌دانم چکمه‌ام را کجا گذاشته‌ام. دوستم گفت: اگر داستان پرفسور کم‌حافظه صحت داشته باشد. آن پرفسور تو هستی.
    وقتی زنگ آپارتمانم را به صدا در آوردم، زنم در را باز کرد با دیدن من جیغ زد: شله میل! همه اینجا چشم به راه تو هستند. تا حالا کجا بودی؟ کیفت کجاست؟ چترت چه شد؟ چکمه‌ات را چکار کردی؟ این سگ را از کجا آورده‌ای؟
    دوستان همه دور من جمع شدند. با صدای بلند مرا سؤال پیچ کردند: تا حالا کجا بودی؟ نگرانت شدیم. دیگر داشتیم مطمئن می‌شدیم که بلایی سرت آمده است.
    زنم هی تکرار می‌کرد: این سگ مال کیه؟ بالاخره به او جواب دادم: نمی‌دانم، در خیابان پیدایش کردم. بیا، موقتاً او را «عوعو» صدا کنیم. همسرم سرزنش‌کنان گفت: «عوعو! خودت بهتر می‌دانی که گربه ما از سگ بدش می‌آید. تازه طوطی یادت رفته؟ این سگ باعث وحشت آن‌ها خواهد شد.»
    من گفتم: «سگ آرامی است. با گربه رابطه دوستانه برقرار خواهد کرد مطمئن هستم با طوطی‌‌ها هم میانه خوبی خواهد داشت. دلم نمی‌آمد در میان باران او را به حال خود ر‌ها کنم در حالی که از سرما می‌لرزید. حیوان خوبی است.»
    هنوز حرفم را تمام نکرده بودم که سگ پارس وحشت‌انگیزی کرد. گربه دوید وسط اتاق. وقتی چشمش به سگ افتاد، به حالت حمله تنش را قوس انداخت و آماده بود تا چشم‌‌های سگ را در بیاورد و طوطی‌‌ها هم از ترس بال‌زنان از یک گوشه قفس به گوشه دیگر پریدند و سر و صدا راه انداختند. یکهو همه مهمان‌‌ها شروع کردند به جر و بحث کردن. قشقرقی به راه افتاد.
    حتماً دلتان میخواهد بدانید که آخر ماجرا چه شد. عوعو هنوز با ما زندگی می‌کند. طوطی‌‌ها یاد گرفتند مثل یک اسب از «عوعو» سواری بگیرند. سگ و گربه مثل دوستان قدیمی و صمیمی کنار هم زندگی می‌کنند.
    همسرم، طرفدار پر و پا قرص «عوعو» شده است. هر وقت عوعو را برای گردش بیرون می‌برم به من سفارش می‌کند: مراقب باش که دوتایی با هم گم نشوید.
    من هرگز کیف، کفش، چتر و چکمه‌‌های خودم را پیدا نمی‌کنم مثل بسیاری از فیلسوفان پیش از خود، از این معما هم که مرغ مقدم بود یا تخم‌مرغ دست کشیدم. به جای این کار شروع کردم به نوشتن خاطرات شله میل. اگر دست نوشته‌هایم را فراموش نکنم، در تاکسی یا در رستوران، یا روی نیمکتی در پارک جا نگذارم احتمالاً شما روزی آن را خواهید خواند. و این هم یکی از فصول آن کتاب است.
    ------------------------------
    1- Motherhead
    نویسنده: آیزاک باشوبتس سینگر
    مترجم: حسن اکبریان طبری
    درباره‌ی نویسنده:

    آیزاک باشوبتس سینگر (1991- 1904) نویسنده و نمایشنامه‌نویس آمریکایی، لهستانی تبار، در سال 1978 برنده جایزه نوبل ادبیات شد. داستان‌‌های کوتاه فراوانی که به زبان ییدیش، زبان مادری‌اش، به رشته تحریر در آورده، بیش از رمان‌هایش برای او شهرت و محبوبیت به ارمغان آورد. سینگر که از خانواد‌های یهودی بود در 1935 از لهستان به آمریکا مهاجرت کرد. او نگاه تیز بینانه‌ای به زندگی داشت و دریافت خود را از هستی با چیره‌دستی و جذابیت و ساختاری واقعگرایانه و با چاشنی عناصر تخیلی در قالب قصه می‌ریخت. کتاب‌‌های سینگر به زبان‌‌های زیادی در جهان ترجمه شده و برخی از داستان‌‌های او به صورت فیلم در آمده است. غیر از جایزه نوبل، سینگر در طول سالیان دراز نویسندگی به دریافت جوایز متعدد دیگری نیز قائل شده است.
    [دل خوش از آنیم که حج میرویم؟ ..]
    غافل از آنیم که کج میرویم



    [SIGPIC][/SIGPIC]


  3. #103
    عضو سایت
    گاه برای ساختن باید ویران کرد، گاه برای داشتن باید گذشت ، و گاه در اوج تمنا باید نخواست!
    تاریخ عضویت
    Jun 2011
    محل سکونت
    یک خانه
    نوشته ها
    25,040
    تشکر تشکر کرده 
    3,527
    تشکر تشکر شده 
    5,275
    تشکر شده در
    3,184 پست
    حالت من : Akhmoo
    قدرت امتیاز دهی
    4452
    Array

    پیش فرض

    روش دفاع دربرابرعقرب‌ها
    مردم از زیاد شدن بیش ازحدعقرب‌‌ها که بوئنس آیرس را تهدید می‌کنند، حیرت زده، هراسان و حتی عصبانی هستند، شهری که تا این اواخر به‌طور کامل از شر این دسته از عنکبوتیان راحت بود.
    افراد بی‌ذوق همیشه به سراغ روش‌‌های دفاع سنتی در برابرعقرب‌‌ها رفته‌اند، آن هم استفاده از سم. اما افراد باذوق خانه‌هایشان را پر از وزغ، قورباغه و مارمولک می‌کنند، به این امید که عقرب‌‌ها را نوش جان کنند. با این وجود، هر دو دسته در کار خود حسابی شکست می‌خورند، چون عقرب‌‌ها ازخوردن سم خودداری می‌کنند و خزندگان نیز به خوردن عقرب‌‌ها جواب رد می‌دهند. هر دو دسته از روی بی‌عرضگی و دستپاچگی، تنها در یک چیز موفق هستند: آن هم بیشتر کردن کینه و دشمنی عقرب‌ها‌ست و اگر‌ امکان داشته باشد، به زبان آوردن آن نسبت به انسان‌.
    من روش دیگری سراغ دارم وتلاش کرده‌ام آن را تبلیغ کنم، ولی موفق نشده‌ام مثل همه‌ی دیگر پیشگامان، به من محل سگ هم نگذاشته‌اند. اعتقاد دارم که روشم با تمام شکسته نفسی، نه تنها بهترین، بلکه تنها روش ممکن برای دفاع در برابر عقرب‌هاست.
    قانون کلی آن، پرهیز از برخورد مستقیم، درگیری مختصر و خطرناک و مخفی کردن نفرت نسبت به عقرب‌‌ها است. (البته می‌دانم که آدم باید جانب احتیاط را نگه‌دارد و این را هم می‌دانم که نیش عقرب کشنده است. حقیقت مسلم این است که اگر یک لباس غواصی می‌پوشیدم، به کلی از نیش عقرب در امان می‌ماندم. راستش، اگر آن لباس را می‌پوشیدم، عقرب‌‌ها بی بروبرگرد می‌فهمیدند که از آن‌ها می‌ترسم. اما خودمانیم، من از عقرب‌‌ها خیلی وحشت دارم. اما آدم نباید خونسردی‌اش را ازدست بدهد.)
    یک چاره‌ی ساده سراغ دارم که موثر واقع می‌شود و آن دوری از خشونت و ادا و اطوار‌های تهدیدآمیز است و دو مرحله ساده دارد. اول این که مچ شلوارم را با کش خیلی سفت، می‌بندم. این کار نمی‌گذارد تا عقرب‌‌ها به داخل پاچه‌ی شلوارم بخزند. دوم هم وانمود می‌کنم سرما ناراحتم می‌کند و همیشه یک جفت دستکش چرمی‌به دست می‌کنم. این کار هم دست‌هایم را از نیش در امان نگه می‌دارد. (آنهایی که همیشه آیه‌ی یاس می‌خوانند، به نقطه ضعف‌‌های آن اشاره کرده‌اند و بدون آنکه به فواید انکارناپذیر و کلی آن توجه کنند، گفته‌اند که این روش به درد تابستان نمی‌خورد.) اما، سر را دیگر نباید بپوشانیم، چون این روش بهترین راهی است که عقرب‌‌ها را نسبت به ما جسور و خوشبین می‌کند. تازه، عقرب‌‌ها در حالت عادی هم عادت ندارند تا خودشان را از روی ارتفاع سقف روی صورت آدم بیندازند، اما چرا دروغ بگویم، گاهی این کار را می‌کنند(به هرحال، یک بار برای همسایه‌ی قبلی‌ام که مادر چهارتا بچه‌ی ناز و قد و نیم‌قد بود و حالا آن‌ها را یتیم گذاشته و رفته است، اتفاق افتاد. بدتر از آن باید بگویم که این حقایق باعث طرح نظریه‌‌‌های غلطی می‌شود و مبارزه با عقرب‌‌ها را سخت‌تر و پر زحمت‌تر می‌کند. راستش، شوهرِ جان به در برده‌اش با آن اطلاعات علمی‌ ضعیف، با قاطعیت می‌گوید که آن شش عقرب به شدت مجذوب چشم‌‌های آبی قربانی شده بودند. او با آوردن دلیلی واهی می‌گوید که نیش‌‌ها برای هر مردمک چشم به دو دسته‌ی سه‌تایی تقسیم شده‌اند. صادقانه بگویم که من اعتقاد دارم این حرف، خرافات محضی است که این افراد بزدل از روی ترس، آن را می‌گویند.)
    درست مثل همه‌ی دفاع‌ها، لازم است در هنگام حمله به عقرب‌‌ها وانمود کنیم که از وجود آن‌ها بی‌خبر هستیم. با همه‌ی این حرف‌ها، من اتفاقی موفق شده‌ام تا هر روز هشتاد تا صد عقرب را با خونسردی تمام نفله کنم. من برای بقای آدمی، روشی را شروع کرده‌ام که امیدوارم سرمشقی بشود و اگر شد، بی‌عیب ونقص.
    اگر توی آشپزخانه درحال خواندن روزنامه باشم وانمود می‌کنم که حواسم به جایی دیگر است. هر چند وقت یکبار، به ساعتم نگاه می‌کنم و زیرلب، طوری که عقرب‌‌ها صدایم را بشنوند، به خودم می‌گویم: «برپدرت لعنت، پس چرا این یارو پرس زنگ نمی‌زند؟» غیرقابل اعتماد بودن پرس کفر مرا بالا می‌آورد و بهانه‌ای می‌شود تا با خشم چند بار با پا به زمین بکوبم. با این کار، دمار از روزگار حداقل نباشد ده عقرب که کف زمین را پوشانده‌اند، در می‌آورم. این حالت بی‌قراری را با فاصله‌‌های نامنظم تکرار می‌کنم و در این روش موفق می‌شوم که حسابی دخلشان رابیاورم. اما، معنی‌اش این نیست که به بیشتر عقرب‌هایی که سقف و دیوار‌ها را پوشانده‌اند، بی‌اعتنا باشم. (مثل پنج دریای سیاه درحال حرکت، لرزش و تغییرجهت هستند.) هر از گاهی، خودم را به جنون می‌زنم و جسم سنگینی را به طرف دیوار پرت می‌کنم و به راحتی از کنار بد و بی‌راه گفتن به این پرس نکبت به خاطر زنگ نزدن طولانی‌اش نمی‌گذرم. ‌مایه‌ی شرمندگی است بگویم که تا به‌حال چند دست فنجان و ظرف و ظروف را شکسته‌ام و با ماهی‌تابه و قابلمه‌‌های قر و درب وداغان سر می‌کنم، اما ارزش دفاع از خودم خیلی بالا‌تر از این حرف‌ها‌ست. دست آخر، یک نفر تلفن می‌کند. پرس است. داد می‌کشم و به طرف تلفن هجوم می‌برم. به طور طبیعی، شتاب و دل‌واپسی‌ام اینگونه است که متوجه هزاران هزار عقربی نمی‌شوم که روی زمین پخش شده‌اند. و آن‌ها را مثل تخم مرغ زیر پا می‌ترکانم. اما گاهی وقت‌ها، دیگر سراغ این روش نمی‌روم. سکندری می‌روم و دراز به دراز به زمین می‌افتم و به این طریق، بیشتر با زمین تماس پیدا می‌کنم و در نتیجه عقرب‌‌های بیشتری را می‌کشم. وقتی دوباره سرپا می‌ایستم، جنازه‌‌های چسبناک عقرب‌‌ها را که لباس‌هایم را تزئین کرده‌اند، یکی یکی جدا می‌کنم. این کار ظرافت خاصی دارد و باعث می‌شود مزه‌ی پیروزی را بچشم.
    حالا، می‌خواهم کمی ‌از موضوع بیرون بیایم و داستان خنده‌داری را تعریف کنم. داستان آموزنده‌ای که چند روز پیش برایم اتفاق افتاد و بدون آنکه خودم بخواهم، نقش یک قهرمان را بازی کردم. وقت ناهار بود. مثل همیشه، متوجه شدم که عقرب‌‌ها روی میز را پوشانده‌اند. قاشق‌چنگال‌‌ها و اجاق را هم پوشانده بودند. با صبر و حوصله نگاهم را برگردانم و آن‌ها را آرام آرام هل دادم و به روی زمین ریختم. از وقتی که بیشتر وقتم با کلنجار رفتن با عقرب‌‌ها می‌گذرد، تصمیم گرفته‌ام برای خودم غذای حاضری درست کنم: آن هم چند تا تخم مرغ. غذایم را که می‌خوردم، هر از چندی، چند تا از عقرب‌‌های بی‌شرم و حیا را که از روی میز بالا رفته بودند، کنار می‌زدم. یک‌دفعه، عقرب درشت و خر-زوری افتاد توی بشقابم.
    زهره ترک شدم. قاشق و چنگالم را انداختم. نمی‌دانستم چه کنم. این عمل قضا قورتکی بود؟ یا به شخص خودم حمله کرده بودند؟ یک امتحان بود؟ لحظه‌ای گیج ماندم. آخر این عقرب از جانم چه می‌خواست؟ فوری به یادم افتاد که در مبارزه با آن‌ها یک سرباز کارکشته هستم. می‌خواستند من را مجبورکنند تا روش دفاعی‌ام را عوض کنم و با قاطعیت به حالت تهاجمی ‌برگردم. اما من به کارایی استراتژی‌ام خیلی مطمئن بودم و آن‌ها موفق نمی‌شدند به من کلک بزنند.
    خودم را کنترل کردم و عقرب را تماشا کردم که توی تخم مرغ‌‌ها شلپ شلپ می‌کرد. بدنش به رنگ زرد درآمده بود و دم سمی‌اش را مثل ملوان کشتی شکسته‌ای که درخواست کمک می‌کند تکان می‌داد، راستش حواسم به عقربی بود که با مرگ دست و پنجه نرم می‌کرد و منظره‌ی قشنگی درست کرده بود، اما ‌حالم را به هم زد. چیزی نمانده بود افتضاح به بار بیاورم. به فکرم رسید که بشقاب را توی سطل آشغال خالی کنم. با این همه، با اراده قوی که دارم، به موقع جلو خودم را گرفتم. اگر این کار را نکرده بودم، مورد خشم و نفرت هزاران هزار عقربی قرار می‌گرفتم که از سقف، دیوارها، زمین، اجاق، لامپ‌‌ها مرا تماشا می‌کردند. بعد، آن‌ها بهانه‌ای به دست می‌گرفتند و به این نتیجه می‌رسیدند که به من حمله کنند و آن‌وقت خدا می‌داند چه اتفاقی می‌افتاد.
    دلم را به دریا زدم که حواسم به عقربی که هنوز در بشقابم تقلا می‌کرد، نباشد. آن را با تخم‌مرغ خوردم. حتی ته بشقاب را با تکه نانی پاک کردم تا چیزی از عقرب و تخم‌مرغ باقی نماند. حالم را به هم نزد، شاید به خاطر طعم ترشش بود و یا به این خاطر بود که ذائقه‌ام به خوردن عقرب سازگار نبود. آخرین لقمه را با رضایت خوردم. بعد از آن، به فکرم رسید که پوست عقرب سفت‌تر از آن است که فکرش را می‌کردم و ممکن بود رودل کنم و برای آنکه مزاحم بقیه‌ی عقرب‌‌ها نشده باشم، یک لیوان آلکا سلتزر هم روی آن خوردم.
    شیوه‌‌های مختلفی را از همین روش سراغ دارم، اما این یکی چیز دیگری است. فقط یادتان بماند که همیشه در این کار طوری پیش بروید که انگار از حضور یا وجود عقرب‌‌ها بی‌خبر هستید. با این‌همه، الان به من خیلی شک کرده‌اند. فکر کنم عقرب‌‌ها فهمیده‌اند که حملاتم اتفاقی نیست. دیروز، ظرف آب‌جوش را که به زمین انداختم، یکدفعه متوجه شدم از روی در یخچال، سیصد یا شاید چهارصد عقرب با کینه و بدگمانی و به طرز ملامت‌باری مرا تماشا می‌کنند.
    شاید شیوه‌ام نیز با شکست روبه‌رو بشود. اما، فعلاً نمی‌توانم به شیوه‌ی دفاع بهتری برای دفاع از خودم در برابرعقرب‌‌ها فکرکنم.

    نویسنده: فرناندو سورنتینو
    مترجم: جواد فغانی
    [دل خوش از آنیم که حج میرویم؟ ..]
    غافل از آنیم که کج میرویم



    [SIGPIC][/SIGPIC]


  4. #104
    عضو سایت
    گاه برای ساختن باید ویران کرد، گاه برای داشتن باید گذشت ، و گاه در اوج تمنا باید نخواست!
    تاریخ عضویت
    Jun 2011
    محل سکونت
    یک خانه
    نوشته ها
    25,040
    تشکر تشکر کرده 
    3,527
    تشکر تشکر شده 
    5,275
    تشکر شده در
    3,184 پست
    حالت من : Akhmoo
    قدرت امتیاز دهی
    4452
    Array

    پیش فرض

    پیغام
    آمدم‌ تو را ببینم، مارتین! تو اینجا نیستی. روی‌ پله‌های‌ جلو‌ خانه‌ات‌ می‌نشینم، به‌ درت‌ تکیه‌ می‌دهم‌ و فکر می‌کنم‌ توی‌ جایی‌ از شهر باد برایت‌ خبر می‌آورد تا بدانی‌ که‌ من‌ اینجا هستم. این‌ باغچه‌‌ی توست، گلِ ناز قد کشیده‌ و بچه‌های‌ کوچه‌ شاخه‌های‌ دم‌ دست‌ را می‌کشند. روی‌ زمین‌ و دور و بر دیوار گل‌های‌ پراکنده‌ای‌ را می‌بینم‌ که‌ برگ‌هاشان‌ به‌ شمشیر می‌ماند.
    رنگ‌شان‌ آبی‌ نفتی‌ است‌ و شبیه‌ سرباز‌ها هستند خیلی‌ مهم‌ هستند، خیلی‌ نجیب. تو هم‌ سربازی. به‌ خاطر زندگی‌ات‌ رژه‌ می‌روی‌ یک، دو، یک‌ دو... همه‌ باغچه‌ات‌ یکدست‌ است، درست‌ مثل‌ خودت‌ با قدرتی‌ که‌ اعتماد به‌نفس‌ می‌آورد.
    اینجا به‌ دیوار خانه‌ات‌ تکیه‌ می‌دهم، مثل‌ آن‌ وقت‌‌ها که‌ به‌ تو تکیه‌ می‌دادم. آفتاب‌ به‌ شیشه‌‌ی پنجره‌‌ها می‌تابد، دیر شده‌ و کم‌کم‌ رنگ‌ می‌بازد. آفتاب‌ داغ‌ شمشادهایت‌ را گرم‌ کرده‌ و بوی‌ آن‌ها همه‌جا را گرفته. آفتاب‌ پَر است. روز به‌ پایان‌ خود نزدیک‌ می‌شود. همسایه‌ات‌ می‌گذرد. نمی‌دانم‌ که‌ مرا می‌بیند یا نه. می‌خواهد باغچه‌اش‌ را آب‌ بدهد.
    یادم‌ هست‌ که‌ وقتی‌ مریض‌ می‌شدی‌ برایت‌ سوپ‌ می‌آورد و دخترش‌ به‌ تو آمپول‌ می‌زد... درباره‌ی‌ تو فکر می‌کنم‌ انگار تو را به‌ درون‌ خودم‌ می‌خوانم‌ و همان‌جا حبس‌ می‌شوی.
    دوست‌ دارم‌ خیالم‌ راحت‌ باشد که‌ تو را فردا می‌بینم‌ و پس‌فردا و همیشه، بی‌هیچ‌ وقفه‌ای، دوست‌ دارم‌ تماشایت‌ کنم‌ هرچند که‌ ذره‌ذره‌ چهره‌ات‌ برایم‌ آشناست؛ می‌خواهم‌ هیچ‌چیز بین‌ ما تصادفی‌ نباشد.
    روی‌ کاغذ خم‌ شده‌ام‌ و همه‌ این‌ها را برایت‌ می‌نویسم‌ و فکر می‌کنم‌ که‌ حالا، توی‌ محله‌ای‌ از شهر با عجله‌ می‌روی‌ با همان‌ قامت‌ رشید و عزم‌ استواری‌ که‌ داری، توی‌ یکی‌ از خیابان‌هایی‌ که‌ همیشه‌ فکر می‌کنم‌ هستی؛ نبش‌ دو نیلیس‌ و چنکودو فبروو، یا ونوسیانو کارانسا، روی‌ یک‌ از نیمکت‌های‌ خاکستری‌ دلگیر نشسته‌ای‌ که‌ جمعیت‌ عجول‌ موقع‌ سوار شدن‌ به‌ اتوبوس‌ آن‌ را خرد کرده‌اند، باید توی‌ خودت‌ حس‌ کنی‌ که‌ من‌ اینجا منتظرت‌ هستم.
    آمده‌ام‌ که‌ فقط‌ بگویم‌ می‌خواهمت‌ و چون‌ اینجا نیستی‌ برایت‌ می‌نویسم. نمی‌توانم‌ درست‌ بنویسم‌ چون‌ آفتاب‌ پریده‌ و من‌ اطمینان‌ ندارم‌ چه‌ می‌نویسم. بچه‌‌ها دوان‌دوان‌ می‌آیند. پیرزنی‌ آزرده‌ می‌گوید: «مواظب‌ باشید. به‌ دست‌ من‌ نخورید که‌ می‌ریزد...» قلم‌ را می‌اندازم‌ مارتین‌ و کاغذ خط‌دار را و دست‌هایم‌ را می‌اندازم، بی‌فایده‌ و منتظر تو هستم.
    فکر می‌کنم‌ که‌ دلم‌ می‌خواهد تو را بغل‌ کنم، گاهی‌ دوست‌ دارم‌ بزرگتر می‌شدم‌ چون‌ جوانی‌ توی‌ خودش‌ همه‌چیز را به‌ عشق‌ نسبت‌ می‌دهد.
    سگی‌ پارس‌ می‌کند، پارسی‌ گزنده. فکر می‌کنم‌ وقتش‌ رسیده‌ که‌ بروم. کمی‌ که‌ بگذرد همسایه‌ می‌آید تا چراغ‌های‌ خانه‌ات‌ را روشن‌ کند، کلید دارد و چراغ‌ اتاق‌ خوابت‌ را روشن‌ می‌کند که‌ رو به‌ خیابان‌ است، چون‌ توی‌ این‌ محل‌ دزدی‌ زیاد شده. بیشتر وقت‌‌ها مال‌ فقیر‌ها را می‌دزدند، فقیر‌ها همدیگر را لخت‌ می‌کنند... می‌دانی‌ از وقتی‌ بچه‌ بودم‌ این‌ طوری‌ می‌نشستم‌ و منتظر می‌ماندم، همیشه‌ مطیع‌ بودم‌ چون‌ انتظار تو را می‌کشیدم. چشم‌ به‌ راه‌ تو می‌ماندم، می‌دانم‌ که‌ همه‌ زن‌‌ها چشم‌ به‌ راه‌ می‌مانند. چشم‌ به‌ راه‌ آینده‌ هستند، تصاویری‌ که‌ در تنهایی‌شان‌ شکل‌ می‌گیرد، جنگلی‌ که‌ به‌ سوی‌ آن‌ها راه‌ می‌افتد و عده‌ی‌ بزِ َگر، ُمرد؛ اناری‌ که‌ ناگهان‌ باز می‌شود و دانه‌های‌ سرخ‌ و براق‌اش‌ را به‌ نمایش‌ می‌گذارد، اناری‌ مثل‌ دهانی‌ رسیده‌ با هزاران‌ بخش. بعداً، ساعت‌هایی‌ که‌ به‌ تحلیل‌ گذشته، به‌ ساعات‌ واقعی‌ بدل‌ می‌شود، جان‌ می‌گیرد، وزن‌ می‌یابد. آه‌ ای‌ عشق، چقدر پُریم‌ از تصویرهای‌ درونی، پر از چشم‌اندازهای‌ تهی.
    شامگاه‌ است‌ و تقریباً‌ قادر نیستم‌ ببینم‌ چه‌ می‌نویسم. حرف‌‌ها را درک‌ نمی‌کنم، شاید برایت‌ سخت‌ باشد که‌ بر صفحه‌ی‌ کاغذ نوشته‌ام‌ «می‌خواهمت... نمی‌دانم‌ آیا این‌ کاغذ را از زیر در می‌اندازم‌ تو، یا نه، نمی‌دانم.
    احترام‌ مرا جلب‌ کرده‌ای... شاید حالا که‌ می‌روم، بایستم‌ تا از همسایه‌ات‌ بخواهم‌ به‌ تو پیغام‌ بدهد، که‌ من‌ آمدم.»

    نویسنده: النا پونیاتوفسکا
    مترجم: اسدالله امرایی
    [دل خوش از آنیم که حج میرویم؟ ..]
    غافل از آنیم که کج میرویم



    [SIGPIC][/SIGPIC]


  5. #105
    عضو سایت
    گاه برای ساختن باید ویران کرد، گاه برای داشتن باید گذشت ، و گاه در اوج تمنا باید نخواست!
    تاریخ عضویت
    Jun 2011
    محل سکونت
    یک خانه
    نوشته ها
    25,040
    تشکر تشکر کرده 
    3,527
    تشکر تشکر شده 
    5,275
    تشکر شده در
    3,184 پست
    حالت من : Akhmoo
    قدرت امتیاز دهی
    4452
    Array

    پیش فرض

    پوست بره‌ی ایرانی
    به یاد مایکل استوارت
    "مصمم بودم هرگز تسلیم نشوم"
    ریچارد رایت
    از کتاب عطش آمریکایی
    چه کسی آنتونی پارچمنت نوزده ساله را کشت؟ او در حال نوشتن واژه‌ی پرطنین راس بر واگن متروی خط آی-آر-تی-، ایستگاه نوینز کشته شد، ساعت دو و نیم شب پنجشنبه، اواسط تابستان.
    چه کسی فرانتس فانون اهل مارتینیک فرانسه را کشت؟ خونش سرشار از گلبول‌‌های سفید بود ‌(پوست سیاه... گلبول‌‌های سفید طغیانگر)، موجودی خطرناک در پاریس؛ مرگ در سی و شش سالگی؛ مکان: نیویورک. علت: سرطان خون.
    آنتونی پارچمنت با مادر و خواهرش از جامائیکا (منطقه‌ی وست مینستر) به محله‌ی کراون‌ هایتس بروکلین آمد و با خاله و سه فرزندش که اهل کنزینگتون جامائیکا بودند، همخانه شد. پدر آنتونی که یک راستا بود چی؟ او هم با ضربات کارد یک مارون کشته شده بود.
    مارون‌ها، اولین چریک‌‌های جامائیکایی، نگذاشته بودند آب خوش از گلوی انگلیسی‌‌ها پایین برود و آخر سر هم تار و مارشان کرده بودند. راستای سیاهپوست به دست یک مارون سیاه کشته شد.
    آنتونی پارچمنت در حال نوشتن واژه‌ی سحرآمیز راس دستگیر شد. چه کسی کتکش زد؟ پلیس. چه کسی او را به قتل رساند؟ پلیس. پرستار بیمارستان بلویو به خبرنگار سمج روزنامه‌ی محل سیاهان گفت وقتی جسد نیمه جان آنتونی پارچمنت را به بخش اورژانس بیمارستان تحویل دادند، دست‌هایش با چهار جفت دستبند زنجیر شده و بدنش پر از آثار ضرب و شتم بود: "همه جایش- از فرق سر تا نوک پا."
    دوازده روز پس از قتل آنتونی پارچمنت، پزشک قانونی شهر نیویورک این خبر جنجال برانگیز را منتشر کرد: "هیچ اثری از ضربات جسمی مشاهده نشده. علت ظاهری مرگ: سکته‌ی قلبی در اثر افراط در مصرف کوکائین."
    پسرک پیش از دستگیری نوشته بود: راس. هنوز آن جاست، در میان هزاران خطوط و تصاویر نقاشی شده، در تماشاخانه‌ی سیاهان فقیر، و تا زمانی که اثرش را محو کنند، آن جا خواهد ماند، کاری که به زودی انجام می‌گیرد. سفید‌ها از اتوبوس، ماشین و تاکسی استفاده می‌کنند، غیرسفید‌های فقیر سوار مترو می‌شوند و تنها همین چند سیاهپوست حقیر! با نامه‌‌های خود شهر را به ستوه آورده‌اند، ایالت را به ستوه آورده‌اند. ما فقرای خود را داریم و فقرای نجیبی داریم، پس به من بگو چه کسانی از مترو استفاده می‌کنند؟ و چه کسی مردان سیاهپوست را دستگیر نمی‌کند؟ راس.
    "استیو بیکو تمارض می‌کرد- هیچ کسالتی نداشت."
    مادر آنتونی پارچمنت و خاله‌اش نظر پزشک سفیدپوست نیویورک را پوچ دانستند و با قرض مبلغی پول، پزشکی متخصص استخدام کردند. گزارش این پزشک مطلبی را تأیید کرد که من و شما می‌دانیم: شصت ضربه‌ی هولناک بر قفسه‌ی سینه، ضربات متعدد بر جمجمه، ضربدیدگی ستون فقرات، مرگ بر اثر جراحات وارده. کوچک‌ترین اثری از مصرف کوکائین مشاهده نشد. پنج هفته پس از اعلام این نتایجِ جداگانه و پس از عصیان شهروندان سیاهپوست محل، پزشک قانونی نیویورک گزارش اولیه‌اش را به این شرح اصلاح کرد: "آثار مختصری از ضربات مغزی، احتمال ضربدیدگی شدید ستون فقرات."
    راس سحرآمیز. در کشور مادر، حبشه، هستیم. مارکوس گاروی را به خاطر آوریم. تفاری ماکونن (هایل سلاسی)، امپراطور حبشه را باید پرستید، شیر یهودا. حشیش مقدس است چون آدم را به حقیقت می‌رساند.
    ریشه‌ها، غلات، حبوبات، میوه‌‌های کم ضرر (بدون گوشت) مقدسند. از حبشه که بگذریم، شهر بابِل جلوه می‌کند. ولی در بابل چه باید کرد؟ بلعید؟ بالا آورد؟ شهادت داد؟ نوشت؟
    و پلیس‌ها، آن‌هایی که آنتونی را کتک زدند و به قتل رساندند، چه کسانی بودند؟ سه سفیدپوست. سن: بیست و هفت تا چهل و یک ساله، دو تایشان متأهل و دارای زن و فرزند و ساکن محله‌ی کوئینز، نفر سوم ساکن استتن آیلند. هر سه اعضای معتبر انجمن نوعدوستان اداره‌ی پلیس.
    وقتی از آن‌‌ها سؤال شد که واژه‌ی راس برایشان چه مفهومی داشته، دو نفرشان گفتند: "قدرت سیاهان." دیگری گفت: "قدرت سیاهان و هروئین." وقتی سؤال شد زدن کسی به جرم نوشتن یک کلمه بر روی درِ پر از خطوط قطار مترو را چگونه توجیه می‌کنند، از دادن جواب طفره رفتند.
    - چه کسی از پلیس‌‌ها سؤال کرد؟
    - من.
    - تو کی هستی؟
    - هیچ کس.
    - تو سفیدپوستی؟
    - نه... منظورم اینست که بله، هستم.
    خانواده‌ی پارچمنت در کراون‌هایتس بروکلین وضعیتی ساده داشت: مادر، هیاسینت، در خشکشویی محل کار می‌کرد. دو خواهر نوجوان به دبیرستان توماس جفرسون می‌رفتند. آنتونی در جنوب منهتن، در یک بازار پوشاک کار می‌کرد. با یک گاری دستی پوست خز و سمور و بره‌ی ایرانی را از کارخانه تا سالن نمایشگاه حمل می‌کرد و دوباره برمی‌گرداند، آن هم از میان خیابان‌‌های شلوغ.
    پوست بره‌ی ایرانی، خاکستری یا سیاه براق، بره‌ی تازه‌زایی که دنیا را ندیده سرش را بریده بودند، بره‌ی قره‌گل با پشم‌‌های فرفری. چه کسی پاتریس لومومبا را کشت؟ "زبانش؟"، نغمه‌ی شورانگیزش؟" "فریاد خفه شده‌اش؟"
    بسیار خوب، پسرک لینچ شد. حالا چی؟ پلیس مجرد به جرم قتل غیرعمد، متهم ردیف دو شناخته می‌شود و دو پلیس دیگر "به شدت توبیخ" خواهند شد. قاتل ردیف دو؟ وکیل پلیس متهم می‌گوید: "چنانچه موکل من گناهکار باشد، گناهش داشتن تعصب زیاد به مردم است. اطمینان دارم که سیستم قضایی آمریکا او را از اتهامات وارده یکسره مبری خواهد کرد و پایش هرگز به زندان نخواهد رسید."وقتی از وکیل سؤال شد که آیا قتل آنتونی پارچمنت تفاوت زیادی با لینچ کردن اخیر نوجوان آلابامایی داشته یا نه، آقای وکیل اصلاً به روی مبارک خود نیاورد و از دادن هر گونه جوابی طفره رفت. ماجرا از این قرار بود که پسر بیست و نه ساله‌ی سفیدپوستی، یک سیاه را به طور تصادفی انتخاب می‌کند، سرش را می‌برد و سپس جسد را از درختِ روبه روی خانه‌ی خود آویزان می‌کند تا نشان بدهد که "کلان ‌‌های آلاباما همچنان قوی هستند."
    - تو بودی سؤال کردی؟
    - بله.
    - چرا ادامه ندادی؟
    - نمی‌دانم، تو بگو
    - در تنگنایی، لعنتی! خیلی هم زیاد. در باره‌ی این جنایت، کوتاه می‌آیی. افکارت را پنهان می‌کنی، این طور نیست؟
    - افکارم را؟ نه، نه، این طور نیست.
    آنتونی پارچمنت پیش از این که راهی آمریکا شود، به توصیه‌ی خاله‌اش، ترس و وحشت را از خود دور کرده بود، به این امید که شغلی آبرومند دست و پا کند. گاری پر از خز، پوست سمور و بره‌ی ایرانی را در خیابان‌‌های پر از ازدحام یدک می‌کشید و آواز می‌خواند. آوازخوانی عادت همیشگی‌اش بود. خیلی از راستا‌ها شعر می‌نویسند و درد و رنج‌‌های عمیق‌شان را با خواندن آواز بیان می‌کنند. واژه‌ی راس که آنتونی پارچمنت بر در قطار متروی خیابان نوینز نوشت، عبارت کوچکی از این شعر پایان پذیر بود:
    اسا- رت. ا- سا- رت
    مرد جوان، تو محکوم به مرگی،
    وحشت، وحشت
    چقدر از سرزمینت دوری
    زندگی‌ات را در منطقه‌ی بابل می‌گذرانی،
    مرد جوان، تو محکوم به مرگی،
    به یاد نمی‌آوری که فرشته چه گفت؟
    که یک شیطان تو را می‌کشد؟
    در ا- سا- رت. ا- سا- رت
    زندگی‌ات را در منطقه‌ی بابل می‌گذرانی،
    چقدر از سرزمینت دوری،
    مرد جوان تو محکوم به مرگی.

    سؤال: چه شباهتی بین بره و یک پیش قراول است؟
    جواب: به هر دو سکویی بلند مشرف به چشم انداز شهر و یک سطر نثر قصیده مانند از صفحات داخلی یک روزنامه‌ی معمولی اعطا می‌شود. بعدها- در آینده‌ای دور- پوسته‌ی سفت و سخت‌شان از تن جدا می‌شود، آراسته می‌شود و تشویق و تمجید‌های آرام و پراکنده‌ای را بر می‌انگیزد.
    و تو چی؟ آیا حرف‌‌های بی سر و تهت پس از مرگ آدم‌ها، با حرف‌‌های دیگران تفاوتی دارد؟ کدام یک متفاوت است؟ افکار شاعرانه و مالیخولیایی‌ات؟ جشن‌‌های اندوهگنانه‌ات برای شهادت؟ "تاریخ" واهی‌ات؟ دلسوزی نه چندان پنهانت برای خویش؟ عشق مالیخولیایی‌ات به لباس‌‌های پوست بره؟
    درست است. آنتونی پارچمنت یک دوست دختر داشت، متی تیلور، متولد‌ترینیداد، که با خانواده‌اش در بروکلین زندگی می‌کرد و آواز می‌خواند. آنتونی ترانه‌‌ها را می‌سرود و بعد دوتایی با هم آن‌‌ها را می‌خواندند. هدف شان همین بود. جوان‌‌های فقیر- به خصوص غیر سفیدها- از اهداف شان حرف می‌زنند و جوان‌‌های طبقه‌ی متوسط از تقویم‌‌های رومیزی، دستور جلسه‌‌ها و شغل‌هایشان. ماجرا هنوز تمام نشده است اما وکیل پلیس راست می‌گفت که موکلش آزاد می‌شود؛ اتفاق مهمی نیفتاده است.
    انگیزه؟ منظورم انگیزه‌ی آنتونی پارچمنت برای دست زدن به این کار است، آن هم در محل و آن وقت شب. آیا می‌خواست بداند که نوشتن اشعار محبوب مردم چه احساسی دارد؟ شاید خواسته بود واژه‌ای به صد‌ها و هزار‌ها و ده‌‌ها هزار نوشته‌ی رنگارنگ بیفزاید که بر در و دیوار ایستگاه‌‌های زیرزمینی نقش بسته بود؛ خطوط کج و معوج، علامت‌ها، تصویر‌‌های نمادین قومی، اشعار، امضاها، نشانه‌ها، رموز و تصاویر شخصی. در آن نیمه‌شب داغ و مرطوب که ایستگاه مترو از آشغال، بوی تند و تیز نوشابه‌‌های گازدار و ترشیده و خردلِ غذا‌های آماده، عرق بدن‌‌های خسته از کار روزانه، باجه‌‌های درب و داغان تلفن، هیاهوی دیوانه کننده و تاریکی پر بود، آیا آنتونی می‌خواست قدرت آن واژه‌‌ها را ثابت کند؟ مگر پدرش هم به خاطر همین خود را به کشتن نداده بود؟ مگر بردگان سیاه هم به خاطر آن در بابل سرگردان نشدند؟ شاید آنتونی بی تاب شده بود و دیگر تحمل یدک کشیدن ارابه دستی‌‌های بزرگ پر از پوست‌‌های خشن را در خیابان‌‌های پر ازدحام نداشت؟
    آنتونی پارچمنت و متی تیلور کاری می‌کردند که بقیه‌ی نوجوان‌‌ها می‌کنند: نوازش، یکی شدن، شادمانی و تحرک. کمی بیش‌تر: آهنگ‌‌های آنتونی را می‌خواندند و آنتونی به متی راس را می‌آموخت. متی به مواد مخدر معتاد شد و راس را آموخت. درست است، راس تنها مختص جامائیکایی‌‌ها نیست، متعلق به سیاهپوستان بی خانمان هم هست.
    پلیس مسن‌تر، بی‌رحم تر از آن دوتای دیگر بود. در ایستگاه مترو باتومش را به کار انداخت، توی ماشین بی‌سیم‌دارش از کف دست استفاده کرد و در اداره‌ی پلیس از پوتین‌‌های پاشنه‌دار و سیاهش. تنها یک بار نگاه او و آنتونی به هم گره خورد. جوانک لاغر و سیاه بود و پلیسْ قوی هیکل و موقرمز، و آنتونی او را از خواب‌هایش شناخت. خواب دیده بود شخصی شبیه همان پلیس سفیدپوست و موقرمز خود را به شکل سیاه‌‌ها در آورده و پدرش را می‌زند، اول با مشت و بعد با کارد و همین طور که کارد را با بیرحمی فرو می‌آورد، آنتونی از میان دسته‌ی همسرایان سفیدپوست پا به فرار می‌گذارد، همسرایانی با دندان‌‌های سفید کوچک و چانه‌‌های خنجری و نوک تیز. اما همین که قاتل به او می‌رسد، از خواب می‌پرد. در جامائیکا این خواب را دیده بود اما هرگز چهره‌ی قاتل را فراموش نکرده بود.
    تن‌ها پلیسی که عملاً محکوم شد، نه پلیس مسن‌تر و مو قرمز، بلکه پلیس جوان‌تر بود که (شاید) شقاوتش کم‌تر از دو نفر دیگر بود. قتل غیرعمد درجه دو، با این توجیه که او کم تر از دو نفر دیگر می‌بازد، نه زن و بچه‌ای دارد و نه ملکی که از دست بدهد؛ نهایتاً دو سال زندان در پیش دارد. علاوه بر این، وکیلش مصمم بود در اولین فرصت آزادش کند. بنابراین مسئله‌ی مهمی نبود، به عنوان پاداش هم پستش را عوض می‌کردند و او را خیابان نوینز بروکلین به شمال و شرق منهتن انتقال می‌دادند.
    پلیس سوم، سی و سه ساله بود، لاغر و بلند با بدن خالکوبی شده و مویی که زود سفید شده بود. زن و سه دختر تازه بالغ داشت و خانه‌ای کوچک در کورونای کوئینز. به این امید به دبیرستان نیروی هوایی رفت که مکانیک هواپیما بشود اما از کمپانی شورلت سر درآورد. در آزمون اداره‌ی آتش‌نشانی شرکت کرد اما رد شد. بعد از دوبار شرکت در آزمون استخدام پلیس، سرانجام قبول شد. یک بار وقتی با ماشین گشت به مأموریت می‌رفت، نوجوان سیاهی را کشت اما براحتی تبرئه شد و به ترانسیت منتقلش کردند.
    هیاسینت پارچمنت تن به مصاحبه نداد. خاله‌ی آنتونی فقط گفت: "آنتونی همیشه‌ی خدا می‌خندید، سرش را عقب می‌برد و حالا نخند و کی بخند. هنوز هم صدای خنده‌هایش را می‌شنوم."
    - استیو بیکو به چه جرمی دستگیر شد؟
    - شورش.
    - چرا در اداره‌ی پلیس والمر به میله‌‌های سلول زنجیرش کردند؟
    - که فرار نکند.
    - چرا توی سلول خالی نگهش داشتند؟
    - که دست به خودکشی نزند.
    - علت ضربه‌ی مغزی شدید استیو بیکو چه بود؟
    - طبق شهادت کتبی رفقایش به عنوان رهبر شورشیان معرفی شد. به گمانم با دیدن آن مدرک غیرقابل انکار، در حالت نومیدی و سرخوردگی سرش را محکم به دیوار کوبید.
    - ضربدیدگی‌‌های وحشتناک بدنش را چه می‌گویید؟
    - تمام ضربدیدگی‌‌ها را خودش ایجاد کرد. زندانی قبلاً دانشجوی پزشکی بود و با تمرینات یوگا آشنایی کامل داشته است.
    - چرا بدن خرد و خمیر و لخت استیو بیکو را با مغز آسیب دیده تا پروتوریا که هزار کیلومتر از محل فاصله داشته، روی کف یک کامیون حمل کردید؟
    - این سفر ضروری بود، چون می‌بایست مرکز نخاع را برای تعیین شدت ضربه‌ی مغزی وارده بر زندانی آزمایش می‌کردند. طبق تشخیص، با بردن او از آن جا شانس زنده ماندنش بیش تر می‌شد.
    - شما اشتباه می‌کنید.
    - نه لزوماً
    (استیو بیکو خارج از کینگ ویلیامز و نزدیک شهر کوچک و غبار گرفته‌ی زادگاهش دفن شد؛ سی سال داشت.)
    خانواده‌ی آنتونی پارچمنت و دوستانش ته اتاق خفه و دم کرده‌ی دادگاه نشستند و شاهد جریاناتی شدند که سرانجام مأمور پلیس را تبرئه کرد و پرونده‌اش هم پس از یک توبیخ قضایی بسته شد. وقتی سه مأمور پلیس و خانواده‌هایشان نیشخند ‌زنان با دست به پشت همدیگر می‌زدند و رژه‌وار از اتاق بیرون می‌رفتند، یک تماشاچی سفیدپوست از جا بلند شد و فریاد زد: "ننگ بر شما، ننگ بر شما! هیچ سیاهی هرگز در این مقره‌ی سفید پر زرق و برق کثافت رنگ عدالت را به چشم نخواهد دید."
    مرد سفیدپوست که میانسال، لاغر اندام و سیاه مو بود، به وسیله‌ی دو مأمور پلیسی که پیش‌تر متهم شده بودند، دستگیر و به جرم توهین به مقررات دادگاه بازداشت شد. هیاسینت پارچمنت با همان نارضایتی (شاید هم بی تفاوتی) که جریانات دادگاه را نظاره کرده بود، شاهد عصیان مرد سفید بود.
    - شما بودید که طغیان کردید؟
    - بله.
    - مقصودتان چه بود؟
    - با من از مقصور صحبت نکنید؛ من حسابگر نیستم.
    طبق وعده‌ای که داده بودند، پلیس تبرئه شده، با انتقال به شمال و شرق منهتن از کار طاقت فرسای خود در خیابان نوینز نجات پیدا کرد. در ضمن با یار محبوب دبیرستانی‌اش نامزد شد و با پیش پرداخت، صاحب خانه‌ای کوچک و آجری در شمال شرقی محله‌ی برانکس –نزدیک محل کار جدیدش- شد. آیا تا به حال شمال شرقی برانکس را دیده‌اید؟ محله‌ای تمیز و پر از سفید پوست‌‌های کاتولیک و به طرز شگفتی مملو از درخت با انبوه بی شماری از انواع پرندگان و تقریباً تهی از هر گونه پستاندار. مالکین خانه‌ها، به جز موش‌‌های بزرگ و کوچک همه‌ی پستاندران را از بین برده بودند. پستاندارانی را که قابل خوردن بودند، خوردند و پوست دیگر حیواناتی را که ارزش داشتند صاحب شدند.
    - چه کسی مارکوس گاروی را کشت؟
    راس. گفتنش ساده نیست.

    نویسنده: هارولد جفی
    مترجم: آذر عالی پور
    [دل خوش از آنیم که حج میرویم؟ ..]
    غافل از آنیم که کج میرویم



    [SIGPIC][/SIGPIC]


  6. #106
    عضو سایت
    گاه برای ساختن باید ویران کرد، گاه برای داشتن باید گذشت ، و گاه در اوج تمنا باید نخواست!
    تاریخ عضویت
    Jun 2011
    محل سکونت
    یک خانه
    نوشته ها
    25,040
    تشکر تشکر کرده 
    3,527
    تشکر تشکر شده 
    5,275
    تشکر شده در
    3,184 پست
    حالت من : Akhmoo
    قدرت امتیاز دهی
    4452
    Array

    پیش فرض

    جوراب
    نمی‌فهم چرا خواهر بزرگ‌تر و مهربان من، باید در چنین وضعیتی تسلیم مرگ می‌شد.
    آن شب توی رختخوابش بود که، ناگهان از حال رفت. در خود مچاله گشت. بازوهایش رو به بالا دراز شدند، و مشت‌‌های گره شده‌اش به دفعات لرزید. وقتی بحران غش فروکش کرد، سرش به سمت چپ بالش افتاد و کرم کدوی سفید رنگی به نرمی‌ از دهان نیمه‌بازش بیرون خزید.
    سفیدی غریب کرم تا مدت‌‌ها در ذهنم ماند. هر گاه که کرم را به خاطر می‌آوردم، می‌کوشیدم جوراب‌‌های سفید را نیز به یاد بیاورم. مادرم چیز‌های جوراجوری در تابوت خواهرم گذاشته بود. مجموعه‌ای از وسایلی که خواهرم در زمان حیات از آن‌‌ها استفاده می‌کرد. به مادرم گفتم:
    - مادر، جوراب‌‌ها چه طور؟ آن‌ها را هم توی تابوت می‌گذاری؟
    - خوب شد گفتی. داشت یادم می‌رفت. چه پا‌های ظریفی داشت.
    مصرانه گفتم: شماره‌اش نه بود. با شماره خودت یا من اشتباه نکنی.
    پا‌های قشنگ خواهرم باعث نشد که حرف جوراب‌‌ها را پیش بکشم. بلکه خودم خاطره شیرینی از جوراب داشتم.
    حادثه در دسامبر سالی که یازده سال داشتم، اتفاق افتاد. در شهرستان نزدیک ما، یک شرکت مخصوص جوراب‌بافی قطعه فیلمی را هم برای تبلیغات نمایش می‌داد. عده‌ای از کارمند‌های شرکت پرچم‌‌های قرمزی در دست داشتند و توی دهات دور و بر می‌گشتند. روستای ما هم از جمله آن‌ها بود. همان عده سر راه تعدادی آگهی هم به هوا می‌ر‌یختند، و شایع شد که چند تا بلیط ورودیه به سینما هم در بین آن‌ها پخش شده ‌است. بلیط‌‌های سینما را واقعاً روی جوراب‌‌های شرکت چسبانده بودند.خیلی از روستایی‌‌ها جوراب‌‌ها را خریدند، چون آن روز‌ها در سال نهایت یکی دوبار به سینما می‌رفتند. آنهم فقط در روزهایی که عید بود
    من‌هم یکی از آگهی‌‌ها را که عکس یک پیرمرد شهری روی آن بود، به چنگ آوردم، سرشب به شهر رفتم و داخل صف سینما ایستادم. حقیقتش می‌ترسیدم که به داخل راه ندهند. مردی که دم در ایستاده بود، سد راهم شد.
    - این که فقط آگهی تبلیغاتی است.
    شرمنده و پکر سلانه سلانه راه خانه را در پیش گرفتم. نمی‌توانستم وارد خانه شوم. از این رو جلوی خانه،کنار دیوار وایستادم. قلبم آکنده از اندوه بود. خواهرم اتفاقی با سطلی در دست از خانه بیرون آمد. دست َپر شانه‌ام گذاشت و قضیه را پرسید. گریه امانم نداد. سطل را زمین گذاشت و به خانه رفت و مقداری پول برایم آورد.
    بعد گفت: عجله کن!
    وقتی گوشه خیابان ایستادم و برگشتم نگاهش کنم، هنوز آنجا بود. با آخرین توانم دویدم. یک راست به فروشگاهی رفتم که جوراب می‌فروختند، اندازه پایم را پرسید. درماندم.
    فروشنده گفت: یکی از جوراباتو ببینم. شماره‌اش نه بود.
    وقتی برگشتم. جوراب‌‌های تازه را به خواهرم نشان دادم. اندازه پای او هم نه بود. دو سال بعد خانواده‌ام به کره مهاجرت کردند و آنجا ساکن شدیم. وقتی نه سالم بود، اولیای مدرسه به پدر و مادرم هشدار دادندکه من با یکی از معلم‌‌ها بیش از حد صمیمی شده‌ام. آقای میهاشی را می‌گفتند. ملاقات او برایم قدغن شد. آقای میهاشی بیمار بود، سرماخوردگی مهلکی داشت که روز به روز بدتر می‌شد. درس او از امتحانات حذف شده بود.
    چند روز مانده به کریسمس، من و مادرم به فروشگاه شهر رفتیم. یک کلاه بلند ابریشمی قرمز خریدم، قصد داشتم آن را به آقای میهاشی هدیه کنم. زیر نوار، با ترکه درخت راج و برگ‌‌های سبز و توت فرنگی آذین شده بود. داخل کلاه هم یک بسته شکلات بزرگ، پیچیده توی قوطی زر ورق بود.
    در کتاب‌فروشی همان خیابان به خواهرم برخوردم. بسته‌ام را به او نشان دادم.
    گفتم: حدس بزن این توجیه؟ برای آقای میهاشی یک هدیه گرفته‌ام.
    سرزنشم کرد و گفت: نه! نمی‌توانی این کار را بکنی!‌یادت رفته توی مدرسه بهت چه گفتند؟
    شادی‌ام زایل شد برای اولین بار درک کردم که او با من فرق دارد.
    کریسمس آمد و رفت، ولی کلاه قرمز روی میز تحریر من ماند. تا این که دو روز مانده به تحویل سال‌نو، کلاه غیب شد. حس کردم آخرین یادگار دلخوشی‌ام نیز از دست رفت. دل و جرئت کافی نداشتم که از خواهرم بپرسم.
    در شب سال‌نو با خواهرم بیرون رفتم تا قدم بزنیم. خودش سرحرف را باز کرد: شکلات را... در تشییع جنازه آقای میهاشی پخش کردم قشنگ بود، شبیه یک توپ قرمز لابه لای گل‌‌های سفید بود. گفتم کلاه را هم توی تابوت بگذارند.
    مرگ آقای میهاشی برایم چیز تازه‌ای بود. ناامید از تحویل ندادن کلاه از دنیا بی‌خبر در خانه مانده بودم.
    امکاناً پدر و مادرم اخبار را از من مخفی کرده بودند. کلاه قرمز و جوراب سفید. در طول زندگیم فقط دوبار چیزی را داخل تابوت گذاشته بودم. می‌گفتند که آقای میهاشی در آپارتمان حقیرش روی تشک نازکی دراز کشیده بود، و به طرزی وحشتناک نفسش بالا می‌آمده و با چشم‌هایی از حدقه درآمده، خیلی دردناک مرده بود. هنوز که هنوز است فکر می‌کنم: کلاه قرمز و جوراب سفید چه معنی می‌دادند؟

    نویسنده: یاسوناری کاواباتا
    مترجم: مرتضی هاشم‌پور
    [دل خوش از آنیم که حج میرویم؟ ..]
    غافل از آنیم که کج میرویم



    [SIGPIC][/SIGPIC]


  7. #107
    عضو سایت
    گاه برای ساختن باید ویران کرد، گاه برای داشتن باید گذشت ، و گاه در اوج تمنا باید نخواست!
    تاریخ عضویت
    Jun 2011
    محل سکونت
    یک خانه
    نوشته ها
    25,040
    تشکر تشکر کرده 
    3,527
    تشکر تشکر شده 
    5,275
    تشکر شده در
    3,184 پست
    حالت من : Akhmoo
    قدرت امتیاز دهی
    4452
    Array

    پیش فرض

    سیاه، سفید، سیاه ...
    آن زمان که هنوز پسرکى با دماغ نوک‏تیز و موهایى صاف شانه شده با فرقى به دقت باز شده بود و اولین سفر بزرگ خود را آغاز کرد، درست مثل همین حالا که نزدیک غروب بود و همه‏چیز در اطرافش خاکسترى به نظر مى‏رسید، گویى لایه‏اى خاکستر روى آن‌ها را پوشانده بود، سوار قطار شد. مرد به خاطر مى‏آورد که طورى به نظر پسرک رسیده بود، گویى لوکوموتیو‌ها چشم دارند. در حالى‏که قطار‌ها با نورافکن‏هاى پرنور و نافذ، بار خود را به زحمت به ایستگاه‏هاى بزرگ حمل مى‏کردند. قسمت مسافران پشت سر آن‌ها تقریباً تاریک بود، زیرا فقط نورى کدر از وراى شیشهٔ ضخیم ناقوسى شکلى که پوزه‏بندى از سیم داشت، تابیده مى‏شد. پسرک این موضوع را مى‏دانست، زیرا گاهى با مادرش نزد پدربزرگ و مادربزرگ رفته و با قطار آخر شب به شهر بازگشته بود. اما حالا خاله او را به آن طرف مى‏برد. جایى که قرار بود ژانویه را با پدرش سپرى کند. پدرى که فقط از روى عکس مى‏شناخت. عکسى که مادرش شب قبل یک بار دیگر نشانش داده بود. مرد اکنون آن را در جیب بغل حفظ مى‏کرد. پس از قریب چهل سال جدایى، مى‏توانست مرد پیر را بار دیگر ببیند.
    اما پسرک تمام روز زنگ ساعت پایه‏دار عتیقه را شمرد و بعد از ظهر با وجود پافشارى مادر نتوانست از شدت هیجان بخوابد. مادرش به او هشدار داده بود: «تو تمام شب در راه هستى.» اما دقیقاً همین براى پسرک نوعى ماجراجویى بود. مشاهدهٔ این‏که نورهاى خارج چگونه از کنار آنان پرواز مى‏کنند. دانستن این‏که در شهرهایى که از آن‌ها عبور مى‏کردند، ضمن حرکت غران قطار سریع‏السیر از سرزمین بعدى، بزرگ‏تر‌ها از مدتى پیش خوابیده‏اند. حتى از وسط سرزمینى که "آن‏طرف" نام داشت و به نظرش اسرارآمیز مى‏رسید.
    آنجا که در کنار پسرک و خاله‏اش، سکوى راه‏آهن دیگر در زیر سقف شیب‏دار قرار نداشت، باد برف روز گذشته را روى هم جمع کرده یا کارگر ایستگاه آن را روى هم انباشته بود. جایى که پسرک و خاله‏اش ایستاده بودند تا منتظر قطار منطقه‏اى شوند، صفحه‏هاى بتونى به اندازه صفحهٔ شطرنج، خشک و تمیز بودند. شصت و چهارتاى آن‌ها یک صفحهٔ شطرنج را تشکیل مى‏دادند و مرد به خاطر دارد که پسرک شروع به شمردن کرد. مى‏خواست بداند صفحهٔ شطرنجى که تصور مى‏کرد، کجا پایان خواهد یافت. پسرک به خاطر آورد که تا چند ساعت پیش، پشت میز شطرنج دایى خود که مجروح جنگى و به همین دلیل هم همیشه در خانه است، نشسته بود و با وجودى که مى‏دانست این بار هم برنده نخواهد شد، کمتر از دفعات قبل بى‏حوصله بود. اما هنگام بازى زمان زودتر مى‏گذرد و این بار استثنائاً براى او مهم نبود که باز هم برنده باشد. پسرک نمى‏خواست مانند دفعهٔ قبل بردى ساختگى از طرف دایى خوش قلبش به او هدیه شود.
    ناگهان در نزدیکى او، دختر بچهٔ لاغرى از روى یک صفحهٔ بتونى روى دیگرى پرید، گویى شطرنج بازى مى‏کند. اما آن شطرنجى بود که فقط دختران بازى مى‏کنند. دخترانى که از قواعد مشکل این بازى شاهانه چیزى نمى‏دانند. پسرک با عصبانیت به دختر بچه‏اى نگاه کرد که هنگام شمردن خانه‏‌ها مزاحمش مى‏شد. او کوچک‏تر و ریزنقش‏تر از پسر بود. پالتویى خاکسترى بر تن داشت که تا قوزک پایش مى‏رسید و به هنگام پریدن برایش ایجاد مزاحمت مى‏کرد. به نظر مى‏رسید که دخترک در یک کیسه قرار دارد.
    با هر پرش صدا مى‏زد: «سیاه، سفید، سیاه، سفید.» و پسرک در عین حال به موى بافتهٔ کلفتى که از کلاه پشمى بیرون بود و در پشت پالتو به این طرف و آن طرف پرت مى‏شد، نگریست. براى لحظه‏اى پیش خود تصور کرد که پایین بافتهٔ مو یک زنگوله وصل باشد و با هر حرکت ناگهانی دختر، صداى شدیدى از خود درآورد. حتى گمان کرد که صداى آن را مى‏شنود.
    «سیاه، سفید، سیاه، سفید.» دختربچه چند خانه مانده به پسرک ایستاد، گویى میل دارد تمام صفحهٔ شطرنج نامرئى خود را عرضه کند. «چرا مى‏خندى؟»
    «من؟» پسرک سرش را به علامت نفی تکان داد و به بافته سفتى که از شانهٔ دخترک افتاده بود، نگاه کرد. «هیچ هم این کار را نمى‏کنم.»
    «بله، تو مى‏خندى. من دارم مى‏بینم.»
    «لوس بازى در نیاور. دخترهٔ احمق!»
    «خودت احمقى!» دختر بدون توجه دوباره به بازى خود ادامه داد و پسرک رویش را برگرداند. اصلاً او با صاحب موى بافته چه کار داشت؟ کاش دستکم زنگوله‏اى پایین موى بافته‏اش داشت!
    «سیاه، سفید، سیاه، سفید.» دختر مجدداً نزدیک پسر رسیده بود و با پایین بافتهٔ مویش منگوله مى‏ساخت. «من به غرب مى‏روم. با خاله‏ام.»
    «من هم همین‏طور. پیش پدرم. مى‏توانم تا بعد از ژانویه آنجا بمانم و هر چقدر دلم خواست شکلات و موز بخورم.»
    «من هم مى‏توانم!» دخترک روى خانهٔ بعدى پرید و در آنجا مانند یک مهرهٔ شطرنج بى‏حرکت ماند. سپس به آرامى گفت: «سیاه.» و به خانمى اشاره کرد که پالتوى چهارخانه‏اى پوشیده بود که جلب نظر مى‏کرد. در کنار زن، دو چمدان کهنهٔ حصیرى قرار داشت. دخترک زمزمه کرد: «من سیاه سفر مى‏کنم.» و از گوشه چشم پسرک را برانداز کرد.
    «مى‏گویم که احمقى. آدم نمى‏تواند سیاه سفر کند، چون گیر مى‏افتد.» ناگهان پسرک آن جوانک نحیف را پیش خود تصور کرد. جوانى که چند وقت پیش، وقتى با مادرش از نزد پدربزرگ و مادربزرگ به شهر برمى‏گشت، با ورود ناگهانى مأمور قطار از جا جسته بود، اما نتوانسته بود از دست مأمور یونیفورم‏پوش هشیار فرار کند. طورى که او مسافر قاچاق را دستگیر کرد.
    «من نه، من نه!» دختر بچه کله‏شقى مى‏کرد: «من نمى‏گذارم دستگیرم کنند. کسى مرا گیر نمى‏اندازد!»
    پسرک گفت:«آه چرا» و مرد به خاطر مى‏آورد که آن زمان تصور دیگرى نمى‏کرد، جز این‏که عاقبت دختر هم دقیقاً مانند جوانک نحیف خواهد بود.
    دختر وراجى مى‏کرد: «خاله‏ام مرا قاچاقى و بدون گذرنامه از مرز مى‏گذراند. خواهى دید.»
    «تو دیوانه‏اى... قاچاقى... چطورى؟»
    دخترک تکرار ‏کرد: «من چیزى فاش نخواهم کرد. خواهى دید.»
    «مگر ما در یک کوپه هستیم؟»
    «باید با ما سوار شوى.»
    «مى‏بینیم.» پسرک طورى به دختر بچه نگاه ‏کرد، گویى رخ شطرنج را پیش رو دارد. اگر چیزى که دخترک می‌گفت حقیقت داشت، پس این سفر شبانه مى‏توانست از آن چه فکر مى‏کرد، هیجان‏انگیزتر شود.
    دخترک لبخند مى‏زد و از روى خانه‏‌ها مى‏پرید. «سیاه، سفید، سیاه، سفید.»
    مرد دستى روى چشمانش کشید. حرکتى بى‏معنا که هر بار یاد آن زمان مى‏افتاد، ناخودآگاه انجام مى‏داد. به ساعت نگاه کرد. طبق عادت، این بار هم سر وقت رسیده بود. گویى مانند پسرک چهل سال پیش، بى‏صبرانه منتظر سفر است. اگر چه زندگى او را تغییر داده و صیقل زده بود، این موضوع به همان شکل اولیه باقى مانده بود.
    پسرک، دختر بچه را تا در کوپه تعقیب کرد و منتظر شد تا خاله‏اش با چمدان‏‌ها برسد. سپس درست روبه‌روى دختر نشست. هر دو در کنار پنجره نشستند. آنان با یکدیگر صحبت نمى‏کردند، بلکه بدون این‏که در صحبت بزرگ‏تر‌ها دخالت کنند، به آن گوش مى‏کردند. ظاهراً هر کدام در حال کشف افکار دیگرى بود. در هر حال پسرک فکر مى‏کرد: بدون بلیط سفر کردن... قاچاقى رد شدن... شاید فقط لاف مى‏زند.
    همان‏طور که انتظار داشت، نور خانه‏‌ها و خیابان‏‌ها از کنارشان رد مى‏شدند، گویى آن‌ها هستند که حرکت مى‏کنند.
    پس از مدتى پسرک گرمش شد، کاپشن‏اش را درآورد و در گوشه‏اى کنار خود و پنجره آویزان کرد. دختر بچه هم پالتوى گونى مانند خود را همان‏جا طرف خود آویزان کرده بود. گاهى براى مدت کوتاهى خود را پشت آن پنهان مى‏کرد. پسرک ابتدا گمان کرد به این وسیله مى‏خواهد توجه او را به خود جلب کند، اما بعد وقتى بیرون مى‏آمد تا نفس بکشد، دیگر حتى به او نگاه هم نکرد. هنگامى که سرعت قطار کمتر شد، بزرگ‏تر‌ها گفت‏وگوى خود را قطع کردند. طورى که سکوت سنگینى بر کوپه حکمفرما شد و صداى نفس‏‌ها به گوش مى‏رسید. پسرک حدس زد به مکانى نزدیک مى‏شوند که مرز نام داشت و سپس سرزمین "آن‏طرف" آغاز مى‏شد.
    حال خالهٔ دختر بچه بلند شد، یکى پس از دیگرى به همسفران خود نگریست و پس از آن‏که دختر بچه پالتوى گونى مانند خود را پوشید، روى او را با پالتوى چشمگیر چهارخانه خود پوشاند.
    رو به بقیه گفت: «فقط رفتارى آرام داشته باشید. در این صورت موفق خواهیم شد. به زودى او را درخواهم آورد.» سپس یک بار دیگر به اطراف نگاه کرد و با متانتى ظاهرى گفت: «آیا هیچ‏یک از شما یک دختر بچهٔ کوچک دیده است؟» بزرگ‏تر‌ها یکدیگر را نگاه کردند و قبل از این‏که زنى با همان حالت مصنوعى بگوید: «دختر بچه؟ کدام دختر بچه؟ من که ندیدم!» خاله از پسرک وحشت‏زده پرسید: «تو چى؟» پسرک به پالتوى چهارخانه نگاه کرد. سیاه، سفید، سیاه، سفید. سپس بدون حرف سرش را تکان داد.
    هنگامى‌که قطار متوقف شد، اضطرابى وجود بزرگ‏تر‌ها را فرا گرفت که پسرک فوراً آن را حس کرد. از راهروى قطار صداى صحبت به گوش مى‏رسید. با آهنگى یکنواخت که کلماتى تکرارى را ادا مى‏کردند. تازمانى که عاقبت صاحبان صدا به کوپه آنان آمدند...
    مرد اعلام حرکت قطار خود را شنید. حس مى‏کرد قلبش تندتر از معمول مى‏زند. قطار مسیر آن زمان را خواهد پیمود، اما دیگر کسى به آن کوپه نمى‏آید تا گذرنامه و چمدان‏‌ها را کنترل کند. هنوز نمى‏توانست قبول کند.
    هنگامى‌که کنترل گذرنامه‏‌ها پایان یافت، و خاله به طرف دختر بچه رفت تا او را آزاد کند، دو مرد دیگر وارد شدند که یونیفورم آن‌ها با مأموران قبلى متفاوت بود. بادقت به اطراف نگاه کردند و از خالهٔ دختر خواستند که چمدان حصیرى بزرگ را باز کند. البته خاله جرأت کرد بپرسد که چرا او را انتخاب کرده‏اند، اما از دستور سرپیچى نکرد.
    پسرک باهیجان جریان را دنبال مى‏کرد و مرتب به پالتوى چهارخانه‏اى مى‏نگریست که روبه‌رویش در کنار پنجره، آویزان بود. سیاه، سفید، سیاه، سفید. هرگز پالتویى به این عجیبى که چنین جلب‏نظر کند، ندیده بود. پسرک عرق کرده بود و دید که بزرگ‏تر‌ها هم عرق خود را پاک مى‏کنند.
    بالاخره به نظر رسید که مردان یونیفورم‏پوش متقاعد شده‌اند، زیرا در چمدان‏هاى حصیرى چیزى وجود نداشت که موجب اعتراض آنان باشد. کوپه را ترک کردند و به زودى به نظر رسید که قطار دوباره به حرکت درمى‏آید.
    خاله دختر بااحتیاط به طرف پنجره رفت و پالتوى چهارخانه خود را برداشت. «تو آزادى. ما موفق شدیم.»
    اما وقتى دختر حرکتى نکرد، خاله پالتوى گونى مانند را به شدت تکان داد. دختر سرش را به صندلى تکیه داده بود، نفس نمى‏کشبد و حرکتى نداشت. پسرک فکر کرد: سیاه، سفید، سیاه، سفید. کسى تو را دستگیر نمى‏کند... و اگر بکند چه؟
    دختر بچه سر خود را بلند کرد، موهایش را از پیشانى چسبناک کنار زد و شروع به خندیدن کرد.
    پسرک نفسى به‏راحتى کشید و گفت: «دخترهٔ احمق.»

    نویسنده: زیگفرید ماس (Siegfried Mass)
    مترجم: مهشید میرمعزی
    [دل خوش از آنیم که حج میرویم؟ ..]
    غافل از آنیم که کج میرویم



    [SIGPIC][/SIGPIC]


  8. #108
    عضو سایت
    گاه برای ساختن باید ویران کرد، گاه برای داشتن باید گذشت ، و گاه در اوج تمنا باید نخواست!
    تاریخ عضویت
    Jun 2011
    محل سکونت
    یک خانه
    نوشته ها
    25,040
    تشکر تشکر کرده 
    3,527
    تشکر تشکر شده 
    5,275
    تشکر شده در
    3,184 پست
    حالت من : Akhmoo
    قدرت امتیاز دهی
    4452
    Array

    پیش فرض

    قصه‌ي ستاره‌ها
    قصه‌ي ستاره‌ها [*] (پاره‌ي نخست)

    يكي بود و يكي نبود.
    در آن روزگارهاي خيلي پيش كه هنوز هيچ ستاره‌اي توي آسمان نمي‌درخشيد، پادشاهي بود كه با شكوه و جلالِ زيادي در آسمان، زندگي مي‌كرد...
    آنجا، در دلِ آسمان، قصرِ سفيدِ بسيار بزرگي داشت كه دور تا دورِ آن را ابرهاي پنبه‌اي سفيدي گرفته بود و اين ابرها، وقتي كه خورشيد مي‌خواست غروب كند، رنگِ سرخ روشني پيدا مي‌كردند.

    چه شكوهي در قصرِ او به چشم مي‌خورد!
    چه ستون‌هاي مجلل و بلندي!

    چه نقش و نگارهاي زريني!
    پوست‌هاي بزرگ و پُر پشمِ خرس، تمام كفِ تالارهاي قصر را پوشانده بود و پرنده‌هاي زيبا و مبهوت‌كننده‌اي همه‌جا را در مهتابي‌هاي قصر نشسته بودند كه دُمشان رنگ‌هاي بسيار قشنگي داشت و مغرورانه از وزش نسيم تكان مي‌خوردند.اما همه‌ي اين شكوه و جلال يك طرف، و آن جامِ بسيار بزرگ و بسيار قشنگي كه هديه‌ي پادشاه درياها بود يك طرف!اين جام، درخششِ نقره‌فامي داشت، برق مي‌زد و مُدام مي‌درخشيد. بالبه‌هاي خود – كه آن را به يك طرزِ خاصي ساخته بودند – نورِ روز را مي‌گرفت، و شب كه مي‌شد، دوباره آن را به اطراف مي‌پاشيد.پادشاه آن‌قدر اين جام را دوست مي‌داشت كه يك غلام سياه خريده بود تا مرتب آن را پاك كند و مواظب باشد كه يك ذره گردوغبار، هيچ جايش ننشيند، دايم آن را تميز كند، دستمال بكشد و بگذارد تا جايي كه ممكن است، درخششِ صاف‌تر و پُرشكوه‌تري داشته باشد... البته معلوم است كه اين كار بي‌ااندازه سخت و طافت‌فرسا بود، چون‌‌كه اين جام خيلي بزرگ بود و پاك كردنش واقعاً زحمت داشت.باري، يك شب كه پادشاه از قصرش رفته بود بيرون، اتفاق وحشتناكي افتاد: غلام سياه كه تمام روز را مشغولِ پاك كردنِ جام و جلا دان آن بود، از بس احساسِ خستگي مي‌كرد، تكيه‌اش را داد به جام و خميازه‌اي كشيد و ... خوابش برد. و جامِ خوشگلِ بي‌نظير، بر اثر سنگينيِ غلام سياه، از روي پايه‌اش لغزيد و باصداي بلندي افتاد روي زمين و تكه تكه شد.

    نيوري. م.يونجي

    ادامه دارد....

    ---------------------------------------------
    * افسانه‌ي استراليايي – به روايت: نيوري. م.يونجي كودك چهارده ساله‌ي استراليايي - ترجمه: م. ك

    برگرفته از کتاب:

    افسانه‌های هفتاد و دو ملت؛ برگردان احمد شاملو و توسی حایری؛ چاپ نخست؛ تهران: نشر ثالث، 1388.
    [دل خوش از آنیم که حج میرویم؟ ..]
    غافل از آنیم که کج میرویم



    [SIGPIC][/SIGPIC]


  9. #109
    عضو سایت
    گاه برای ساختن باید ویران کرد، گاه برای داشتن باید گذشت ، و گاه در اوج تمنا باید نخواست!
    تاریخ عضویت
    Jun 2011
    محل سکونت
    یک خانه
    نوشته ها
    25,040
    تشکر تشکر کرده 
    3,527
    تشکر تشکر شده 
    5,275
    تشکر شده در
    3,184 پست
    حالت من : Akhmoo
    قدرت امتیاز دهی
    4452
    Array

    پیش فرض

    قصه‌ي ستاره‌ها
    قصه‌ي ستاره‌ها [*] (پاره‌ي دوم)

    ... غلام بيچاره هم از خواب جَست و وقتي كه ديد جام پادشاه آن‌طور تكه تكه شده، شروع كرد به هاي‌هاي گريه كردن، چون كه پاداشِ گناهش مسلماً غير از مرگ چيزي نبود.پس از اين‌كه مدتي گريه كرد، خم شد و تكه‌هاي جام را جمع كرد و با ناراحتي همه را ريخت توي يك كيسه، به زحمتِ زياد، كيسه را كشيد لبِ مهتابي، و همه‌ي خرده‌ريزهاي جامِ شكسته را از آن بالا در دلِ شب خالي كرد... يعني مشت مشت، خرده شيشه‌هاي جام را از توي كيسه بر مي‌داشت و توي فضا پرت مي‌كرد، و از زيبايي و شكوهي كه خرده‌هاي جام به اين شبِ سياه مي‌بخشيد به تعجب در مي‌آمد.چون‌كه خرده‌ها همين كه از دست غلام سياه رها مي‌شدند، در گوشه‌هاي دور و نزديكِ آسمان، سَرِ جاي خودشان مي‌ايستادند و با فروغِ تندي، در زمينه‌ي سياه و مخمليِ شب، شروع به درخشيدن مي‌كرند.اين منظره آن‌قدر زيبا و قشنگ بود، آن‌قدر دوست داشتني و بُهت‌‌انگيز بود، كه وقتي پادشاه برگشت و قصرش، در مهتابي ايستاد و هاج و واج شروع كرد به تماشا، و در اين حال، اشكِ شوق توي چشم‌هايش جمع شده بود.البته ديگر معلوم است: شاه، غلام سياه را بخشيد و اصلاً آزادش كرد، چون‌كه تا آن وقت، هرگز پادشاه، منظره‌ي آسماني به آن قشنگي نديده بود. و از آن گذشته، از اين اتفاق كه باعثِ شكستن و خُرد شدنِ هديه‌ي پادشاهِ درياها شده بود، خيلي هم خوشحال شد، چون مي‌ديد كه حالا مي‌تواند اين زيبايي و شكوه را بين تمامِ مردمِ جهان پخش كند ... مي‌دانيد چرا؟ آخر اين خرده‌هاي جام، همان‌هايي هستند كه امروز ما به زبان خودمان آن‌ها را «ستاره» مي‌ناميم!

    نيوري. م.يونجي

    ---------------------------------------------
    * افسانه‌ي استراليايي – به روايت: نيوري. م.يونجي كودك چهارده ساله‌ي استراليايي - ترجمه: م. ك

    برگرفته از کتاب:

    افسانه‌های هفتاد و دو ملت؛ برگردان احمد شاملو و توسی حایری؛ چاپ نخست؛ تهران: نشر ثالث، 1388.
    [دل خوش از آنیم که حج میرویم؟ ..]
    غافل از آنیم که کج میرویم



    [SIGPIC][/SIGPIC]


  10. #110
    عضو سایت
    گاه برای ساختن باید ویران کرد، گاه برای داشتن باید گذشت ، و گاه در اوج تمنا باید نخواست!
    تاریخ عضویت
    Jun 2011
    محل سکونت
    یک خانه
    نوشته ها
    25,040
    تشکر تشکر کرده 
    3,527
    تشکر تشکر شده 
    5,275
    تشکر شده در
    3,184 پست
    حالت من : Akhmoo
    قدرت امتیاز دهی
    4452
    Array

    پیش فرض

    شهر فرشتگان
    همینکه آخرین ردیف پله های منتهی به دالان شمالی را رد کردم، چشمم به اَلِکس افتاد. با آن قد بلند، اندام عضلانی و شکم جلو آمده اش انتهای راه پله ایستاده بود. به چپ و راست نگاه کردم. گفتم: پس ارتشی ها کجان؟ گفت: هنوز نیومدن. راستشو بخوای، فکرم نمی کنم بیان! گفتم: باید اینو به ستاد عالی گزارش می کردی. پاسخ داد: چند بار تا حالا امتحان کردم ولی فضا پر از پارازیته؛ نمی شه تماس برقرار کرد. بیا خودت امتحان کن. بیسیمش را درآورد و به من داد. بیسیم را گرفتم و چند بار امتحان کردم. به غیر از صدای ویژ ویژ چیزی نشینیدم. گفتم: لعنتیا. کار خودشونه. توی فضا پارازیت پخش کردن که نتونیم کمک بخوایم. اَلِکس پوزخند زد: یعنی تو باور می کنی که الان ارتش نمی دونه ما تو چه مخمصه ای افتادیم. گفتم: بدون ارتش خیلی نمی تونیم مقاومت کنیم. گفت: آره. همین طوره که تو می گی. گفتم: چند نفر برامون مونده؟ گفت: خودت بیا ببین. از جلو اش رد شدم. چکمه هایم روی سنگفرش کف دالان صدا می کرد و انعکاس آن همه جا می پیچید. در حال راه رفتن از شیشه های سمت راست به بیرون نگاه کردم. با اینکه کدر و خاک آلود بودند اما دشت بیرون کاملن معلوم بود. بیشتر افرادی که بیرون دار زده بودیم مرده بودند اما تعدادی هنوز تکان تکان می خوردند. هر چه پیشتر می رفتم، صدای هیاهویی که از سمت ورودی می آمد بلند تر می شد. به بچه ها رسیدم. پرسیدم چه خبر؟ لَنس گفت: خیلی یَن. جِرزی گفت: مصمم به نظر می رسن. پس ارتشی ها کجان؟ گفتم: نگران نباشین. به زودی می رسن. کافیه یه کم معطلشون کنیم. صدایی گفت: واقعن. به سمت چپم نگاه کردم. جوزِف بِلاد سیگارش را روی زمین انداخت. مسلسل h47 بدون قنداقش را برداشت و مستقیم به سمتم آمد. روبرویم ایستاد و گفت: تا کی می خواین گولمون بزنین. هیشکی به کمکمون نمی یاد. ما اینجا تنهاییم. محکم زدم توی گوشش. با خشم به من نگاه کرد. فریاد زدم: وظیفه ی دفاع به عهده ی ما سپرده شده. باید هر طور شده از اینجا دفاع کنیم. نباید بذاریم یکی از ورودی های اصلی به دست اونا بیفته. جوزِف را کنار زدم و رفتم به سمت ورودی. شنیدم که پشت سرم آرام می گفت: همه ی ما کشته می شیم. اونام مثل ما شدن. هیشکی رو زنده نمی ذارن. چند قدم که جلو تر رفتم، با صدای بلند گفتم: صف بکشین. زود باشین. هیاهو هر لحظه شدید تر می شد. گویی آن ها تصمیم خود را گرفته و پیش می آمدند. فریاد زدم: آماده باشین. حالا هیاهو ها به ابتدای ورودی رسیده بودند و سرانجام... اولین دسته یشان پیدا شد. همگی زن بودند. تنگاتنگ یکدیگر پیش می آمدند. آنقدر زیاد بودند که در دالان درست جایِ شان نمی شد و نفرات چپ و راست کاملاً به دیوار ساییده می شدند. چیز های براق بلندی در دست شان بود. چند بار چشمم را باز و بسته کردم. سعی کردم بفهمم چیستند اما پیش از آن که فرصت کنم ناگهان همه با هم به سمتم هجوم آوردند. فریاد زدم: آتش. هیچ صدایی از پشت سرم نیامد. دوباره فریاد کشیدم: مگه نشنیدین چی گفتم؟! باز هم صدایی نیامد. به پشت سرم نگاه کردم. تمام افرادم به دو در حال فرار بودند. فریاد کشیدم: وایسین. وایسین. عَوضیا کجا دارین می رین. کلتم را در آوردم و تیری به هوا شلیک کردم. گلوله به سقف خورد، کمانه کرد و روی شیشه ی سمت چپ متوقف شد. شیشه آخ هم نگفت. به روبرو نگاه کردم. نزدیک نزدیک بودند. شروع کردم به شلیک وسط شان. یکی، دو تا، سه تا، چهار تا. خشاب را عوض کردم. انگار هیچ کس را نزده بودم. به قدری عصبانی و مصمم بودند که حتا یک نفر شان هم توقف نکرد. به من رسیدند. من وسط آن ها گم شدم ولی باز هم شلیک می کردم. از پشت چیز براق تیزی روی گلویم قرار گرفت. مو هایی شرابی رنگ روی صورتم ریختند. صدایی گفت: بندازش وگرنه گلوتو می برم. ناخود آگاه اسلحه را گرفتم پشت سرم و شلیک کردم. قیژ... خون گرم پاشید روی سرم. کامِلَن گیج و منگ بودم. دست کشیدم روی گردنم. چه شیار عمیقی. تمام لباس هایم پر از خون شده بود. نمی توانستم درست نفس بکشم. چشم هایم سیاهی رفت. همین طور که بی اراده جلو می رفتم، صدا ها هر لحظه نامفهوم تر شدند. افتادم روی زمین. آن ها ریختند روی سرم. هر کس با چیزی که در دستش بود به من ضربه می زد. نور ها هر لحظه مات تر شدند.

    ***

    بیق... بیق... بیق... بیق... سعی کردم چشم هایم را باز کنم. نمی شد. انگار با چسب به هم چسبیده بودند. خیلی تلاش کردم. اندک اندک لبه ی پلک هایم به سختی بالا می آمدند. اول دنیا کاملن مات بود اما به تدریج نور ها پر رنگ تر شدند. در اتاق سفیدی قرار داشتم که پنجره هایش پرده های کرکره ای روشن داشت. می خواستم به چپ و راستم نگاه کنم اما گردنم مثل سنگ شده بود. به شدت درد گرفت و تکان نخورد. تنها صدایی که به غیر از نفس های بلند و خِس مانند خودم می شنیدم، صدای بیق مانندی بود که به طور متناوب از سمت چپم می آمد. در اتاق که روبرویم قرار داشت باز شد. مردی در لباس آستین کوتاه سفید آمد. بدون آنکه به من نگاه کند رفت به سمت پیشخوانی که از مقابل در امتداد می یافت. در آنجا فلاسکی را برداشت و محتویاتش را درون لیوان ریخت. رو به من کرد و لیوان را به دهان برد. اولین جرعه را که نوشید، چشمش به من افتاد. یک لحظه گویی جن دیده باشد، مبهوت شد. سپس لیوان را روی پیشخوان گذاشت و به سمتم آمد. راست در چشمان من که به او می نگریستم، نگریست. آن گاه خیلی سریع از اتاق بیرون رفت و فریاد کشید: دکتر... دکتر... در را پشت سرش باز گذاشت. چند بار در به هم خورد و دوباره باز شد. زن جوان عینکی ای که مو های سیاهش را پشت سرش بسته بود، همراه مرد اول وارد اتاق شد. روی من خم شد و به چشمانم نگاه کرد. دست به جیبش برد و شیء کوچکی را از آن خارج نمود. شیء را جلوی صورت من گرفت. نور زرد رنگ شدید تابید توی چشمم. چشم هایم را بستم. دوباره آن ها را گشودم. زن بشکنی زد و گفت: صدامو میشنوی؟ می خواستم دهانم را باز کنم و جوابش را بدهم اما لب هایم نیز مثل چشم هایم نمی خواستند راحت باز شوند. زن دستش را جلوی لبم گرفت و گفت: هیش... هیش... نمی خواد جواب بدی. فقط می خواستم ببینم دَرکِت سر جاش اومده یا نه. زن از رویم کنار رفت. رو به مرد کرد و گفت: بگو دکتر آلبر سریع بیاد اینجا. مرد سرش را تکان داد و به سمت در رفت. زن با صدای بلند گفت: عجله کن. سپس رویش را به سمت من کرد و گفت: خوشحالم که برگشتی. دلم برات تنگ شده بود.

    مرد اول به همراه مرد چاق طاسی برگشت. مرد دوم هم رویم خم شد. نور در چشمم تابانید. بشکن زد. سپس ملافه ای را که رویم بود کنار زد. سوزنی را از جبیش در آورد و فرو کرد توی کف پایم. پایم را تکان دادم. حس درد به مانند خون گرمی که تازه داشت در رگ هایم جریان پیدا می کرد، خیلی آرام بالا آمد و به زانو هایم رسید. مرد طاس لبخند زد. دستش را آرام روی گونه ام گذاشت و نوازش کرد. سپس گفت: تو خیلی خوش شانسی. فکر نمی کردم برگردی.

    ***

    چند روز گذشت. درست یادم نمی آید، دو روز یا سه روز. هر روز زمان برایم سریع تر شد. هر روز حس درد و کوفتگی بیشتر از اعماق وجودم نعره کشید. ناراحت بودم اما زن مو مشکی که نادین نام داشت، می گفت که باید خوشحال باشم. مثل روز های گذشته اولین کاری که پس از آمدنش کرد این بود که به ملاقات من آمد. لبخند زد. گفت: فکر می کنم دیگه آماده شده باشی. امروز یه سوپرایز جالب برات دارد. از اتاق بیرون رفت. چند دقیقه بعد، در حالی که ملافه ای را در بغلش گرفته بود، بازگشت. چیزی داخل ملافه بود که نادین او را آرام و با احتیاط حمل می کرد. به سمت من آمد. خیلی آرام ملافه را در دستم گذاشت. گوشه اش را کنار زد. بچه ی چند ماهه ای درون ملافه بود. سرخ و سفید بود و آرام تکان تکان می خورد. چشم های کوچکش را باز کرد. همانطور که گوشه ی دستش را می خورد به من نگریست. نادین گفت: خوب این خانم کوچولو باید خوشحال باشه که مامانشو می بینه. ما هنوز براش اسم نذاشتیم. گذاشتیم تا مامانش خودش اینکارو بکنه. نادین آرام گوشه ی سرم را بوسید. گفت: خیلی خوشحالم که دوباره برگشتی. راستش... راستش... ما همگی قطع امید کرده بودیم. کاملن گیج شده بودم. به نادین نگاه کردم. به بچه نگاه کردم. دوباره به نادین نگاه کردم. گفتم: این بچه ی منه. گفت: آره. عمل سختی بود. خیلی وقت بود که تو کما بودی. من خودم سر عمل بودم. هر دو تاتون خیلی شانس آوُردین. دوباره به بچه نگاه کردم. دست هایم شل شدند. ناگهان بچه را رها کردم. افتاد روی پا هایم. فریاد کشیدم. جیغ کشیدم. بلند و بلند تر. بچه شروع کرد به گریه اما من به او اهمیت نمی دادم. نادین مرا محکم گرفت. مرتب می گفت: آروم باش. آروم باش. مرد لباس سفیدی که روز اول دیده بودم در اتاق را باز کرد. همین طور مبهوت به من می نگریست. نادین رو به او کرد و گفت: پس چرا همینجور وایسادی. برو چند نفرو وَردار بیار. مرد بیرون رفت و با چند زن و مرد دیگر برگشت. یکی شان بچه را از روی من برداشت و بیرون برد. بقیه سعی کردند مرا آرام کنند اما من دست و پا می زدم و نمی گذاشتم نزدیک شوند. دستم به سر و صورت شان می خورد. آن ها محکم تر مرا گرفتند. نادین کشویی را باز کرد و شیشه ی کوچکی را در آورد. با انگشت نوکش را شکست و محتویاتش را درون سرنگی ریخت. سرنگ را سریع فرو کرد انتهای لوله ای که به دستم وصل بود. خیلی سریع همه ی دنیا شروع کرد به مات شدن.

    ***

    وقتی بیدار شدم، نادین روی صندلی کنارم بود. دستش زیر سرش بود و داشت چرت می زد. تکان خوردم. می خواستم بلند شوم اما پا هایم خیلی ضعیف بودند. نمی شد. نادین چشم هایش را باز کرد. آرام روی من خم شد. با دو دست مرا گرفت. گفت: هیش... چیزی نیست. آروم باش. گفتم: اینجا جهنمه؟ لبخند زد. گفت: نه، برای چی اینو پرسیدی؟ گفتم: آخه... آخه... من که زن نیستم. من مردم. چطور ممکنه زاییده باشم؟! دوباره لبخند زد. گفت: تو خیلی وقت تو حالت کما بودی. اینا همش توهمه. نگران نباش. از رویم کنار رفت. زیر گونه اش را گرفت و به فکر فرو رفت.

    ***

    _دکتر پورتر.

    _آزمایشات من نشون می ده که مغز این خانم کاملن سالمه.

    این یکی هم مرا خانم صدا زد. نادین رو به مرد کوتوله ی چاق گفت: می خوام چند تا آزمایش دیگه هم بکنین. می خوام مطمئن بشم که حافظش صدمه ندیده. حالا دیگر کاملن مطمئن بودم که آنجا جهنم بود. آن افراد هم وکلای جهنم بودند. آن بچه هم مجازات من به خاطر گناهانم بود. مجازات آن همه انسان که زیر دست من تلف شدند. گریه ی آن بچه، گریه ی کودکانی بود که بر مرگ والدین خود می گریستند. چرا اینقدر دست دست می کردند تا به من بگویند که مرده ام؟! اما... چرا روی تخت بیمارستان بودم؟! مگر مرده ها هم بیمار می شوند؟! مگر مرده ها هم به حالت کما می روند؟! نمی دانستم آیا این ها هم از جمله مجازات هایم بودند یا نه. مرد کوتوله ی چاق از رویم کنار رفت. گفت: شاید دستگاه ها یه چیزی رو نشون بدن. به مرد پیراهن سفید اشاره کرد. گفت: پدرو، ایشونو ببیرین. پدرو پشت تخت رفت. تخت چرخ دار شروع کرد به حرکت کردن روی زمین. مرا از اتاق بیرون برد.

    ***

    نادین وارد اتاق شد. جسم فلزی نقره ای رنگی در دستش بود. دو دستش را به کمرش زد. رو به من گفت: هر چی آزمایش بلد بودیم روت انجام دادیم. زیر هر چی دستگاه داشتیم فرستادیمت. فکر می کنم وقتش باشه یه موضوعی رو مشخص کنیم. به تخت نزدیک شد و جسم نقره ای را جلوی صورتم گرفت. آیینه بود. به چهره ی پژمرده ی زن درون آیینه نگاه کردم. به چشمان سیاه و مو های شرابی اش نگریستم. گونه های فرو رفته و لبان خموده اش را از دیده گذراندم. نمی دانستم، آیا آیینه های جهنم هم می توانستند مثل آدم هایش شیاد باشند؟ به آیینه دست زدم. به صورت خودم دست زدم. چشم از آیینه گرفتم و به دو دستم نگاه کردم. چقدر ظریف بودند! چگونه با آن دست های ظریف آن شکنجه های هولناک را انجام می دادم؟! چگونه آن دست های ظریف، با آن کشیده های محکم که همیشه در اولین برخوردم می زدم، نمی شکستند؟! آیا این ها خواب بودند یا آنچه در گذشته می دیدم؟ نادین صبر کرد تا من خوب به زن درون آینه نگاه کنم. صبر کرد تا من خوب بتوانم واقعیتی را که باور نداشتم هضم کنم. صبر کرد تا رؤیا و کابوسم بر من مشتبه شود. صبر کرد تا تمام حقایق کابوس وار زندگیم از پس صورت پژمرده ی زن درون آیینه به من لبخند زنند. گفت: خُب، حالا باور کردی؟ وقتشه با حقیقت کنار بیای. جلو آمد. آیینه را از دستم گرفت. راست با آن چشم های مشکی گیرایش در چشمان من نگریست. گفت: تو زنده موندی. به زودی کاملن حالت خوب می شه. باید بتونی دوباره به زندگی برگردی. اون بچه به تو احتیاج داره. یعنی... بعد از پدرش... خُب اگه قرار باشه مادرشو هم از دست بده، کی رو داره که بهش اتکا کنه؟ دستش را روی صورتم گذاشت و مرا نوازش کرد. گفت: چرا یه اسم براش انتخاب نمی کنی؟ پیشانی ام را بوسید و از اتاق خارج شد. اکنون تنها بودم. تنهای تنها. به مانند تمام زندگیم. به مانند تمام روز ها و شب هایی که پس از کار به خانه باز می گشتم و در آن آپارتمان شیک مجلل، بدون همسر، بدون فرزند، بدون پدر و مادر یا حتا فامیلی که گهگداری به دیدنم بیاید، تنها با خواندن کتاب مقدس خودم را سرگرم می کردم. تنها یک نفر به آپارتمان من راه داشت. اَلِکس. می نشستیم و با هم کتاب مقدس را می خواندیم. هیچ گاه معنی جملاتش را درست نفهمیدم اما بیشتر جا هایش را از بر بودم. آری آن کتاب را می خواندم و خودم را گول می زدم. آیا به راستی ، آنچنان که به من می گفتند، من تمام آن کارها، تمام آن اعمال فجیع، تمام آن قتل ها، تمام آن شکنجه ها را برای خدا انجام می دادم؟ آیا به راستی آنچه در آن لحظه می دیدم، آن کودک، آن بیمارستان، آن زنی که مرا دوست داشت و من هرگز در زندگیم او را ندیده بودم، جزئی از مجازات دوزخم بودند؟

    ***

    صبح شده بود. صبحی از پی آن روز های کابوس وار من. تمام شب را در فکر بودم. تمام لحظاتی که دیگر بیماران خوابیده بودند و در پس دیوار های این بیمارستان که اصلن نمی دانم کجاست، دیگر مردم خوابیده بودند یا شاید در آن ثانیه ها اشخاصی بودند که با عشق هایشان عشق بازی می کردند یا افرادی دیگر در آن دقایق غرق دعا بودند، من فکر می کردم. و اکنون زمانش رسیده بود. باید نقشه ای را که تمام شب برای خودم مرور می کردم به انجام می رساندم. باید حقیقت را می فهمیدم. باید از این کابوس دوزخی دهشت بار می گریختم. مثل همیشه آمد. قبل از آنکه به سراغ دیگر بیماران یا همکاران یا کار های دیگر خود برود به ملاقات من آمد. مثل همیشه خم شد و پیشانی ام را بوسید. گفتم: خواهشی دارم. گفت: هر چی تو بخوای. گفتم: خیلی وقته که من اینجام. می خوام اگه بشه برم بیرون. نادین پرستار ها را صدا کرد و آن ها خیلی آرام مرا بلند کردند و روی صندلی چرخ دار گذاشتند. سپس نادین خود پشت صندلی قرار گرفت و مرا از اتاق بیرون برد. از دیوار های سفید و خدمه ی پُرکار و بیماران دردمند و پزشکان سفید پوش عبور داد و برای اولین بار پس از روز ها، آغوش فضای باز و خورشید تابان بر من گشوده شد. دستم را جلوی چشمم گرفتم. مدت ها بود که نور آفتاب را ندیده بودم. مدت ها بود که برگ درختان سبز را ندیده بودم. مدت ها بود که کودکانی را که در خیابان راه می رفتند و مردمی را که به سر کار می رفتند و ماشین هایی که این مردم را جا به جا می کردند و قطارشهری هایی را که از بالای سر این خیابان ها می گذشتند، ندیده بودم. و در آن لحظه بود که چشمم به منظره ای آشنا افتاد. آیا این همان جا بود که من به خوبی می شناختمش؟ آیا آن دیوار های سفید که در گذشته از پشت شان نور خیره کننده می تابید، همان دیوار ها بودند؟ آیا آن دالان ها که آنجا را از بخش های دیگر جهان جدا می کرد، همان دالان ها بودند؟ چند لحظه خیره به آن نگریستم. نادین سرش را به گوش من نزدیک کرد و گفت: اونجا با فداکاری امثال تو و خون امثال شوهرت فتح شد. مردم دوباره آزادیشونو به دست آوُردن. هیچ کس فداکاری شما رو فراموش نمی کنه. نمی دانستم آیا در جهنم هم مثال آنچه را ما در زمین ساختیم وجود دارد؟! با انگشت به خیابان آن سوی محوطه ی بیمارستان اشاره کردم و گفتم: اونجا بستنی فروشیه. نادین گفت: درسته. گفتم: خیلی دلم می خواد یه بستنی قیفی بخورم. گفت هر چی تو بخوای و رفت. وقتش بود. با دو دست محکم لبه ی صندلی چرخ دار را گرفتم. تمام توان خود را جمع کردم. پا های چوب مانندی که نمی دانستم مال خودم است یا نه بر زمین سفت قرار گرفتند. به مانند پیرزن ها، یا شاید کودکانی که برای نخستین بار سعی می کنند از رورواَک خارج شوند، لنگ لنگان با قدم های کوتاه آهسته به راه افتادم اما پا هایم توان نداشتند. چند قدم آن طرف تر به زمین خوردم. با این وجود خودم را روی زمین کشیدم و پشت بوته ای پنهان شدم. کمی استراحت کردم. از پشت بوته خیلی آرام به صندلی چرخ دار نگاه انداختم. نادین آمد. صندلی را که خالی دید، بر جایش خشک شد. بستنی از دستش به زمین افتاد. به اطراف نگاه کرد و به سمت خیابان دوید و من دوباره پشت بوته پنهان شدم.

    ***

    فردای آن روزی بود که از بیمارستان فرار کردم. به فروشگاه بزرگی رفته بودم و همان جا لباس هایم را عوض کرده و از در دیگری خارج شده بودم. هیچ کس متوجه نشد جز خودم. مدام خودم را سرزنش می کردم. من دزدی کرده بودم. کاری که در کتاب مقدس ممنوع بود و این آخرین بارم نبود. حالا مجبور بودم در مسیرم برای غذا خوردن، برای پول در آوردن و برای هر کار دیگری دست به دزدی بزنم. لااقل از گدایی بهتر بود و من می توانستم مسیرم را ادامه بدهم. به طرف آنجا می رفتم. شهر فرشتگان. آنجا جایی بود که من باید جواب تمام سؤالاتم را می یافتم. اما اگر راهم نمی دادند چه؟ اگر آنجا شهر فرشتگان بود، پس اینجا حتمن سرزمین گمراهان بود و گمراهان را راحت به شهر فرشتگان راه نمی دادند. در هر حال چاره ای نداشتم و باید به راه خود ادامه می دادم. شاید اگر آنجا دوزخ بود و من، مردی که به زنی تبدیل شده بود، داشتم تقاص گناهانم را پس می دادم، شاید، شاید در این دوزخ قوانین دیگری حاکم می بود و چنین نیز شد. به راحتی از یکی از دالان های ورودی عبور کردم. در واقع تمام مردم به مانند من آزادانه حق عبور و مرور داشتند. دیگر بازرسی ای نبود. دیگر تفتیش عقایدی نبود. دیگر نباید حتمن جور خاصی لباس می پوشیدی. همه با هم برابر شده بودند و من با چشمان از حدقه درآمده به تمام این ها می نگریستم و عبور می کردم. از دالانی که برایم بسیار آشنا بود عبور کردم و وارد شهری شدم که تمام عمر در آن زندگی کرده بودم. تمام آن خیابان ها و کوچه ها و آن سقف عریض بلند که بالای شهر فرشتگان را از آسمان جهان جدا می کرد را به خوبی می شناختم. اما شهر تغییر کرده بود. در گذشته چنان نور تابانی از سقف مدور آن که تا روی دالان های ورودی امتداد می یافت به بیرون می تابید که هیچ کس از درون شهر جهان بیرون و آسمان آبی را نمی دید اما در عوض هر کس از بیرون، حتا در روز، شهر فرشتگان را کاملن تابان می دید. شهر فرشتگان را اینگونه ساخته بودند که براستی شهر نورافشان فرشتگان به نظر برسد. اما آن روز چنین نبود. همه می توانستند آسمان آبی را ببینند. همه می توانستند به هر کجا که می خواهند بروند. همه می توانستند هر جور که می خواهند لباس بپوشند. هر چیز که می خواهند بخورند و هر کار که می خواهند بکنند. مدتی مبهوت این مناظر بودم که فرد آشنایی را دیدم. فردی که قبلن رئیس کتابخانه ی شهر فرشتگان بود. فردی که قبلن تاریخ شهر فرشتگان را مطابق دستورات ستاد عالی می ساخت. بار ها خود من دستورات ستاد عالی را برای او آورده بودم. چند جوان پشت سرش راه می رفتند و او به سمت محل کار خود می رفت. به دنبال آن ها به راه افتادم. مرتب به اطراف اشاره می کرد و راجع به شهر توضیحاتی می داد. سعی کردم آهسته آهسته به آن ها نزدیک شوم و بفهمم راجع به چی صحبت می کنند. وقتی به کتابخانه رسیدیم کاملن جزء آن جمع شده بودم. رئیس کتابخانه می گفت: پس از مرگ رئیس بزرگ که همه ی جهان را برای آخرین بار متحد کرد، مردم آزادی های خود شان را بیشتر طلب کردند اما نظامیان اطراف رئیس بزرگ که نمی خواستند قدرت شان را از دست بدهند، دست به کودتا زدند. از آنجا که آن ها نمی توانستند تا ابد با مردمی که اطراف شان را گرفته بودند با روش حکومت نظامی برخورد کنند، تصمیم گرفتند بیشتر مردم و تمام طرف داران آزادی را از پایتخت بیرون کنند. دور شهر حصار کشیدند و حتا سقف برایش گذاشتند. سلاح های قدرتمند در اطراف شهر قرار دادند در حالی که خارج از شهر هیچ کس حق نداشت سلاح داشته باشد. از آن به بعد نام اینجا را شهر فرشتگان و سرزمین های بیرون را جایگاه گمراهان نامیدند. تنها راه های ارتباطی شهر فرشتگان و سرزمین گمراهان چند دالان بود که به شدت مراقبت می شد. بر شهر فرشتگان ستاد عالی حکم می راند. هیچ کس خارج از شهر فرشتگان حق نداشت سلاح داشته باشد. هیچ کس حق نداشت ساختمان بلند داشته باشد تا در پس آن اعمال خویش را مخفی کند. مردم بیرون شهر فرشتگان به اهالی داخل مالیات می پرداختند و می بایست پیرو قوانین شهر فرشتگان باشند. تمام مردم می بایست یک شکل لباس بپوشند. یک شکل غذا بخورند. یک شکل عبادت کنند. یک شکل شادی کنند. حتا انتخاب همسر و تعداد بچه هایی که هر زوج می توانست داشته باشد... دیگر تحمل شنیدن حرف هایش را نداشتم. از آن جمع جدا شدم. آیا واقعیت داشت؟! آیا شهر فرشتگان به دست گمراهان افتاده بود؟! چشمم به کامپیوتر های مجانی کتابخانه افتاد. پشت یکی از آن ها نشستم. اگر شهر هنوز در اختیار ستاد عالی بود، باید تمام اطلاعات درون شبکه های اطلاعات مطابق میل ستاد عالی می بود. شروع کردم به جستجو. وقتی چشمم به تاریخ سقوط شهر افتاد با دو دست سرم را گرفتم. چند لحظه مبهوت بودم اما چیز های دیگری هم بود که حتمن باید می فهمیدم. اسم خودم را جستجو کردم. تاریخ وفاتی که مقابل اسمم نوشته شده بود با تاریخ سقوط شهر یکی بود و عکسی که در مقابل اسمم بود، عکس قهرمانی که من، مأمور ویژه ی ستاد عالی را کشته بود، آن عکس، آن عکس، عکس زنی که یکی از وفادارترین اشخاص به شهر فرشتگان را کشته بود و اسمش در تاریخ به عنوان قهرمان ثبت گردیده بود، آن عکس، عکس زنی بود که من آن روز، در بیمارستان، در آیینه ای که در دست نادین قرار داشت دیده بودم. چطور ممکن بود؟ شاید تمام این ها خواب بودند؟ شاید کابوس بودند و من در کابوس تقاص گناهانم را پس می دادم. چطور می توانستم مالک جسم زنی باشم که خودم را کشته بود. گیجاویج از پشت کامپیوتر بلند شدم. لنگ لنگان به سمت حوض وسط محوطه ی کتابخانه رفتم. نشستم و با دست سرم را محکم گرفتم و آن گاه بود که صدای آشنایی را از کنارم شنیدم. آرام به پشت سرم نگاه کردم. خودش بود. همان که قبلن مقام مرا می خواست. همان که بار ها سعی کرده بود مرا از چشم ستاد عالی بیندازد و جای مرا بگیرد. جوزِف بلاد بود. از مردی که کنارش بود و با او گفتگو می کرد جدا شد و به سمت دفتر کتابخانه رفت. آرام و بی صدا پشت سرش حرکت کردم. داخل دفتر کتابخانه شد و در را پشت سرش بست اما نمی دانست که من، مأمور ویژه ی ستاد، تمام سوراخ سنبه های شهر فرشتگان را مثل کف دست بلد بودم. رفتم بالای دیوار و از جدار باریک کنار دفتر به داخل نگاه کردم. جوزف به مردی که کنارش بود می گفت: وظیفه ی اینجا با توئه. مراقب باش که کارتو درست انجام بدی. مرد پاسخ داد: تو مطمئنی ما موفق می شیم؟ جوزف گفت: حتمن. بین سران شورش اختلاف اُفتاده. علت پیروزی اونا این بود که ارتش از ما حمایت نکرد. اما حالا تمام ارتشی ها می دونن که حکومت کی به نفعشونه. ما دوباره قدرتو به دست می گیریم و این بار تمام طرف داران آزادی رو قتل عام می کنیم. مرد گفت: اما... اما اگه یه نفر از نقشمون مطلع بشه چی؟ جوزف پوزخند زد و گفت: هِه... مطلع بشه چکار کنه؟ بره به کی بگه؟ به پلیس؟ دادگاه؟ ارتش؟ ما همه جا آدم داریم. قبل از اینکه بتونه کاری کنه جونشو از دست می ده. جوزف از مرد جدا شد و به سمت در رفت. سریع از دیوار آمدم پایین و قبل از اینکه مرا ببیند از آنجا دور شدم. از کتابخانه خارج شدم. وارد کوچه ی روبرو شدم. آنجا نشستم و چون کودکی که متعلق به زنی بود که مرا کشته بود، گریه کردم. به حال خودم گریه کردم. به حال دوستانم که می خواستند باردیگر حکومت گذشته را برگردانند گریه کردم. به حال مردمی که مدتی در بین شان زندگی کرده بودم و اکنون قرار بود تعداد زیادی شان کشته شوند گریه کردم. به حال تمام جهانیان و تمام انسان هایی که نسل اندر نسل در این کره خاکی زیسته بودند گریه کردم. حالا واقعیت را می دانستم. حتمن مجازات من این بود که در قالب زنی که خودم را کشته بود، به دست همقطاران سابق خود کشته و یا دستگیر شوم. شاید آن شکنجه هایی که نسبت به دیگران اعمال می کردم، اکنون قرار بود نصیب خودم شود و در پایان همان دوزخی که از آن می گریختم، انتظارم را بکشد. شکنجه گردم به جرم قتل خودم. اعدام گردم به جرم قتل خودم. اما آیا تمام آن ساعاتی که کتاب مقدس را می خواندم، تمام آن کلماتی که طوطی وار زیر لب زمزمه می کردم، آیا در تمام آن ها چیزی نبود که اکنون به کارم آید؟ جرقه ای در ذهنم زد. این تنها راه نجاتم از آتشی بود که به نامم رقم خورده بود، شاید، شاید خدایی که تمام عمر زمزمه اش می کردم اما ذره ای او را نمی شناختم بر من رحم آورد. باید عجله می کردم. اصلن نمی دانستم که چقدر زمان دارم. با تمام قدرتی که در پا های ضعیفی که متعلق به خودم نبود سرغ داشتم، دویدم، فرار کردم، گریختم. از شهری که تمام عمر وفادارانه به آن خدمت کردم بودم، آن چیز که همیشه به ما می گفتند مظهر روشناییست اما اکنون از هر تاریکی ای تاریک تر می نمود، گریختم. به جای اولم گریختم. همان جا که نخستین بار در هیأتی تازه، چشمان تازه ام را در آن بر این جهان کثافت گشوده بودم. به بیمارستان برگشتم. آن کودک، حالا می خواست کودک هر کس حتا کودک قاتلم هم باشد گناهی نداشت. او هیچ گناهی نداشت. شب بود. پاورچین پاورچین به سمت اتاق کودکان رفتم. اما... آنجا پر از بچه بود. کدام شان را باید نجات می دادم. کدام شان متعلق به آن زن بود. شاید باید همه یشان را نجات می دادم اما چگونه؟ و آن وقت بود که او دوباره به کمکم آمد. گفت: می دونستم که دوباره برمی گردی. سراسیمه برگشتم و به پشت سرم نگاه کردم. نادین لبخند زد. گفت: هیچ مادری بَچَشو رها نمی کنه. به سمتش رفتم. گفتم: باید فرار کنیم. دوباره لبخند زد. گفت: کجا فرار کنیم. گفتم: هر جا که بشه. دور و دور تر. فرقی نمی کنه، فقط باید فرار کنیم. مثل همیشه با مهربانی گونه ام را بوسید. گفت: بهتره با من بیای. می ریم خونه ی من. مثل گذشته با هم شام درست می کنیم. رفت و یکی از بچه ها را برداشت و در آغوش من گذاشت. من هرگز تا آن لحظه کودکی را در بغل نگرفته بودم. شاید تنها یکبار و آن هم همین کودک بود. گفتم: خونت کجاست؟ چقدر از اینجا دوره؟ گفت: یادت رفته؟ خونه ی من همین پشته. از کوره در رفتم: اینجا که خیلی نزدیکه. ما باید تا می تونیم از اینجا دور بشیم. صدایی گفت: دور بشین! کجا می خواین برین؟ من و نادین برگشتیم و آن وقت چه کسی را دیدم؟ کسی که زمانی تنها دوست یا شاید تنها نیمه دوست من بود. اَلِکس. نادین عصبانی به سمتش رفت و گفت: آقا، اینجا ورود ممنوعه. لطفن... حتا نتوانست جمله اش را تمام کند. گلوله ای بی صدا که از کلتی بی صدا در می آمد پیشانی اش را سوراخ نمود. افتاد روی زمین. خون از پیشانی اش جاری شد. او مرا دوست داشت و بسیار خوب می شناخت اما من حتا فرصت نکردم نام فامیلش را بپرسم. فرصت نکردم که بدانم با آن زنی که مرا کشته بود و من اکنون در قالب او بودم چه رابطه ای دارد. فرصت نکردم که به او بگویم که برای اولین بار در زندگیم وقتی صدای زنی را می شنوم قلبم به تپش می افتد. او رفت. برای همیشه رفت. رو به اَلِکس کردم و سرش فریاد کشیدم: این چه کاری بود که کردی؟ گفت: هیش... هیچی نگو. رفتم طرفش. لوله ی صدا خفه کن کلت را گرفت سمتم. ایستادم. از جان خودم هراسی نداشتم اما نمی خواستم آن کودک را هم بکشد. می دانستم که اصلن قلب ندارد. گفت: می تونم تو رو هم همین الان به دَرَک واصل کنم اما مرگ برای تو خیلی کمه. خیلی کم. کاری که تو با من کردی مستحق بد تر از این هاست. زود باش راه بیفت. از بیمارستان خارج شدیم. من جلو می رفتم و اَلِکس اسلحه به دست پشت سرم می آمد. اندکی که راه رفتیم و با شناختی که از او داشتم، دانستم که اعصابش آرام تر شده پرسیدم: مگه من با تو چکار کردم؟ گفت: تو تنها دوستی رو که در زندگی داشتم ازم گرفتی. گفتم: منظورت تونی آدامزه؟ گفت: آره عوضی. تو بودی که اونو کشتی. همین که دیدمت شناختمت. می تونستم همون موقع بکشمت اما گذوشتم ببینم چکار می خوای بکنی. حالا که فهمیدم دنبال چی می رفتی، برای آزارت بهونه ی خوبی به چنگ آوردم. گفتم: منظورت این بچه ست، آره؟ پوزخند زد: آره. آدم باهوشی هستی. بایدم باشی. یه احمق هیچ وقت نمی تونست تونی رو بکشه. گفتم: تونی، درست شنیدم؟ گفت: آره. کَرَم هستی نه؟! ایستادم. برگشتم و راست در چهره اش نگریستم. گفتم: منظورت اینه که من خودم رو کشتم درسته؟! اسلحه را به سمتم گرفت و فریاد کشید: خفه شو عوضی. هیچ وقت به خاطره ی اون توهین نکن. اون یه قهرمان بود. گفتم: قهرمانی که وقتی دستات می لرزید و نتونستی پسرعموتو که از دستورات ستاد عالی اطاعت نمی کرد بکشی، اسلحه رو از دستت گرفت و اون به جات ماشه رو چکوند. قهرمانی که وقتی اختلاست رو شده بود و ستاد می خواست بیرونت کنه به دادت رسید و همه ی مدارکو دَستکاری کرد. چه کسی غیر از من و تو اینا رو می دونه؟ این منم. من خود تونی ام. دیدم که بر جا خشک شده بود. دیدم که اسلحه اش آرام پایین آمد. گفتم: وقت ندارم که برات توضیح بدم چرا این بلا به سرم اومده. الانه که بچه ها شروع کنن. قبل از اینکه آتیش بازی شروع بشه باید این بچه رو به جای امنی ببرم. به سمتش رفتم. یک لحظه با دست آرام صورتش را نوازش کردم. سپس سریع از کنارش رد شدم و شروع به دویدن کردم که... سینه ام از جا در رفت. افتادم روی زمین. می خواستم فریاد بکشم اما صدا از گلویم بیرون نمی آمد. اَلِکس آمد به سمتم. لوله ی کلت را گرفت روی بدن من و چند بار پشت سر هم شلیک کرد. هر بار تمام بدنم را رعشه فرا گرفت. اَلِکس به اطراف نگاه کرد. به ناگاه شروع کرد به دویدن. نمی توانستم ببینم به کدام سمت می رود.

    و هم زمان با آن لحظات که آخرین ذرات وجودی ام از جسمی که متعلق به خودم نبود خارج می گشت، من به آن کودک نگریستم. در گوشه ی پیاده رو افتاده و بی اختیار گریه می کرد. هیچ کس نبود که به کمکش بیاید. هیچ کس نبود که اشک هایش را پاک کند. هیچ کس نبود که گونه اش را نوازش کند. او هیچ کس را نداشت. حتا نام هم نداشت. آیا سرنوشت او می توانست بهتر از من باشد؟

    علی پاینده جهرمی
    [دل خوش از آنیم که حج میرویم؟ ..]
    غافل از آنیم که کج میرویم



    [SIGPIC][/SIGPIC]


صفحه 11 از 12 نخستنخست ... 789101112 آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/