سرم را تکانی دادم تا افکارم را از آن برانم، و به سؤالی که حالا براي جواب دادنش خیلی دیر شده بود، جواب بدهم
« فکر میکنم، آلاسکا. یه دانشگاه تو جِنیو »
آلاسکا؟ واقعا؟ منظورم اینه که... این عالیه. فقط فکر می کردم تو بري یه » می توانستم تعجب را در صدایش بشنوم
« جاي ... گرمتر
« آره، فورکس روش زندگی ام رو خیلی تغییر داده » . همانطور که به پاکت نامه نگاه می کردم، خندیدم
« ؟ و ادوارد »
« آلاسکا واسه ادوارد هم اونقدرا سرد نیست » شنیدن اسمش دلم را به پیچ و تاب انداخت. به بالا نگاه کردم
اونجا خیلی دوره. اینجوري نمی تونی زیاد به خونه سر بزنی. میشه به » و بعد آهی کشید « . البته که نه » . او هم خندید
« ؟ من اي - میل بزنی
تمام وجودم لبریز از غم شدم ، شاید نزدیک شدن به آنجلا کار غلطی بود. اما نمی خواستم آخرین شانسم را از دست
بدهم. افکار ناخوشایند را از سرم بیرون کردم، تا بتوانم جواب سؤالات سخت آنجلا را بدهم .
و به انبوهی از پاکت هاي نامه اشاره کردم. « . اگر بتونم بازم با این انگشت ها تایپ کنم »
و بعد خندیدیم، و بحث مان به سمت درس ها و کلاس ها و جواب امتحانات رفت ، فکرم منحرف شد. و از این گذشته
موضوعاتی مهم تر وجود داشت تا نگران آنها باشم .
از ترس رفتن به خانه، در زدن تمبر ها هم کمک کردم.
« ؟ انگشت ات چطوره » : آنجلا پرسید
« فکر کنم یه روزي دوباره بتونم ازشون استفاده کنم » انگشتانم را مالیدم
در ورودي خانه محکم باز شد و ما هر دو از جا پریدیم.
« ؟ آنجی » صداي بِن از پایین پله ها به گوش رسید
« . فکر کنم حالا وقتش رسیده که من برم » . سعی کردم لبخند بزنم، اما لب هایم یاري نمیک ردند
«. مجبور نیستی بري. گرچه فکر کنم اون هر چی بشه فیلمی که دیده رو تا آخرش برام تعریف میکنه... جزء به جزء »
« چارلی نگران من میشه »
« ممنون که کمکم کردي »
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)