صفحه 11 از 17 نخستنخست ... 789101112131415 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 101 تا 110 , از مجموع 267

موضوع: کتاب سوم گرگ ومیش : کسوف

Hybrid View

پست قبلی پست قبلی   پست بعدی پست بعدی
  1. #1
    عضو سایت
    تاریخ عضویت
    May 2011
    محل سکونت
    ساحل دریا
    نوشته ها
    3,292
    تشکر تشکر کرده 
    854
    تشکر تشکر شده 
    1,726
    تشکر شده در
    930 پست
    حالت من : Bitafavot
    قدرت امتیاز دهی
    3434
    Array

    پیش فرض

    سرم را تکانی دادم تا افکارم را از آن برانم، و به سؤالی که حالا براي جواب دادنش خیلی دیر شده بود، جواب بدهم
    « فکر میکنم، آلاسکا. یه دانشگاه تو جِنیو »
    آلاسکا؟ واقعا؟ منظورم اینه که... این عالیه. فقط فکر می کردم تو بري یه » می توانستم تعجب را در صدایش بشنوم
    « جاي ... گرمتر
    « آره، فورکس روش زندگی ام رو خیلی تغییر داده » . همانطور که به پاکت نامه نگاه می کردم، خندیدم
    « ؟ و ادوارد »
    « آلاسکا واسه ادوارد هم اونقدرا سرد نیست » شنیدن اسمش دلم را به پیچ و تاب انداخت. به بالا نگاه کردم
    اونجا خیلی دوره. اینجوري نمی تونی زیاد به خونه سر بزنی. میشه به » و بعد آهی کشید « . البته که نه » . او هم خندید
    « ؟ من اي - میل بزنی
    تمام وجودم لبریز از غم شدم ، شاید نزدیک شدن به آنجلا کار غلطی بود. اما نمی خواستم آخرین شانسم را از دست
    بدهم. افکار ناخوشایند را از سرم بیرون کردم، تا بتوانم جواب سؤالات سخت آنجلا را بدهم .
    و به انبوهی از پاکت هاي نامه اشاره کردم. « . اگر بتونم بازم با این انگشت ها تایپ کنم »
    و بعد خندیدیم، و بحث مان به سمت درس ها و کلاس ها و جواب امتحانات رفت ، فکرم منحرف شد. و از این گذشته
    موضوعاتی مهم تر وجود داشت تا نگران آنها باشم .
    از ترس رفتن به خانه، در زدن تمبر ها هم کمک کردم.
    « ؟ انگشت ات چطوره » : آنجلا پرسید
    « فکر کنم یه روزي دوباره بتونم ازشون استفاده کنم » انگشتانم را مالیدم
    در ورودي خانه محکم باز شد و ما هر دو از جا پریدیم.
    « ؟ آنجی » صداي بِن از پایین پله ها به گوش رسید
    « . فکر کنم حالا وقتش رسیده که من برم » . سعی کردم لبخند بزنم، اما لب هایم یاري نمیک ردند
    «. مجبور نیستی بري. گرچه فکر کنم اون هر چی بشه فیلمی که دیده رو تا آخرش برام تعریف میکنه... جزء به جزء »
    « چارلی نگران من میشه »
    « ممنون که کمکم کردي »

  2. #2
    عضو سایت
    تاریخ عضویت
    May 2011
    محل سکونت
    ساحل دریا
    نوشته ها
    3,292
    تشکر تشکر کرده 
    854
    تشکر تشکر شده 
    1,726
    تشکر شده در
    930 پست
    حالت من : Bitafavot
    قدرت امتیاز دهی
    3434
    Array

    پیش فرض

    « خواهش میکنم »
    ضربه اي آرام به در اتاق خواب خورد.
    « بیا تو بِن » : آنجلا گفت
    از جا بلند شدم و استخوان هایم را کشیدم.
    کارتون خوبه. فکر » بِن با من احوالپرسی کرد و بعد به نتیجه زحماتمان نگاهی انداخت « ؟ هی بلاّ. هنوز زنده اي »
    آنجی! باورم » او حرفش را قطع کرد و با شوق و ذوق به آنجلا گفت « ! نمی کردم از پس اش بربیاین. خیلی خوبه
    نمیشه که این فیلم رو از دست دادي. شاهکار بود! آخرش یه بزن بزن داشت که نگو و نپرس. خیلی باحال بود. یه یارو
    « بود... خوب، بایدخودت ببینی تا باور کنی
    آنجلا نیم نگاهی به من انداخت.
    « تو مدرسه می بینمت » با خنده اي تصنعی گفتم
    « تا بعد » آهی کشید
    با سرعت به سمت تراکم رفتم، و مرتب به خیابان خالی نگاه می کردم. در تمام مدت رانندگی به آینه جلو خیره بودم.
    اما نشانی از ماشین نقره اي رنگ وجود نداشت .
    ماشین اش جلوي خانه هم پارك نشده بود، و این نشان خوبی نبود.
    « ؟ بلاّ » وقتی در را باز کردم صداي چارلی به گوشم رسید
    « سلام بابا »
    او را در اتاق نشیمن و جلوي تلویزیون یافتم.
    « ؟ روز خوبی رو گذروندي »
    باید همه چیز را تعریف می کردم ، او دیر یا زود از بیل همه چیز را می شنید. تازه او از شنیدن این اتفاقات « . خوب »
    « امروز سر کار لازمم نداشتن. واسه همینم رفتم به لاپوش » . خوشحال میشد
    زیاد متعجب نشد. بیل قبلاّ تماس گرفته بود.
    « ؟ حال جیک چطور بود » چارلی که سعی میکرد صدایش را هیجان زده نشان دهد گفت
    « خوب بود »

  3. #3
    عضو سایت
    تاریخ عضویت
    May 2011
    محل سکونت
    ساحل دریا
    نوشته ها
    3,292
    تشکر تشکر کرده 
    854
    تشکر تشکر شده 
    1,726
    تشکر شده در
    930 پست
    حالت من : Bitafavot
    قدرت امتیاز دهی
    3434
    Array

    پیش فرض

    « ؟ پیش وِبِرها ام رفتی »
    « آره، تمام آدرس ها رو نوشتیم »
    حس می کردم یک بازي در میان است چرا که بی نهایت متمرکز بود. « . خیلی خوبه » چارلی لبخند گَل و گشادي زد
    « خوشحالم که امروز وقتتو با دوستانت گذروندي »
    « منم همینطور »
    به سمت آشپزخانه چرخیدم، به امید پیدا کردن یک کار سخت. متاسفانه چارلی همه ي کارهایش را انجام داده بود.
    براي چند دقیقه همانجا ایستادم، و به کف تمیز و براق زمین که آفتاب بر سطح آن می تابید خیره شدم. اما
    نمی توانستم تا ابد آنجا بایستم .
    « من میرم درس بخونم » به سمت راه پله رفتم
    « بعداً می بینمت » چارلی پشت سرم گفت
    به خودم گوشزد کردم، اگر زنده بمونم.
    در اتاقم را آرام بستم و بعد رویم را به سمت اتاق برگرداندم.
    البته ، او آنجا بود. به دیوار روبرویی من تکیه داده بود، و خودش را در سایه کنار پنجره پنهان کرده بود. بدنش سفت
    مثل مجسمه شده بود و چهره اش بی روح بود. با اندوه به من نگاه کرد.
    نفسم را در سینه حبس کردم، و منتظر سیل شدم. اما او به نگاه کردن به من ادامه داد، احتمالاً عصبانی تر از آن بود که
    جوابم را بدهد.
    « سلام » : بالاخره گفتم
    انگار چهره اش را از سنگ تراشیده بودند. در ذهنم تا صد شمردم، اما باز هم اتفاقی نیفتاد.
    « ام م م... خوب من هنوزام زنده ام » : من شروع کردم
    صداي غرشی از سینه اش شنیده شد، اما چهره اش تغییر نکرد.
    « هیچ صدمه اي ندیدم » : با اصرار گفتم
    تکانی خورد. چشمانش بسته شد، و با انگشتان دست راستش پایین بینی اش را گرفت.

  4. #4
    عضو سایت
    تاریخ عضویت
    May 2011
    محل سکونت
    ساحل دریا
    نوشته ها
    3,292
    تشکر تشکر کرده 
    854
    تشکر تشکر شده 
    1,726
    تشکر شده در
    930 پست
    حالت من : Bitafavot
    قدرت امتیاز دهی
    3434
    Array

    پیش فرض

    سوئیس

    بلاّ. هیچ می دونی امروز من تا شکستن مرز تعهدمون چقدر کم فاصله داشتم؟ تا بیام دنبالت؟ میدونی » : زمزمه کرد
    « ؟ این یعنی چی
    نفسم در سینه حبس شد. چشمانش را گشود. مثل شب سرد و سخت بود .
    سعی کردم صدایم را در حدي نگه دارم تا چارلی چیزي نفهمد . اما دلم « . تو حق نداري » با صداي بلندي گفتم
    ادوارد، اونا دنبال یه بهانه ان تا بجنگن، عاشق جنگیدن هستن. تو نمی تونی قوانین رو » . می خواست فریاد بزنم
    « بشکنی
    شاید اونها تنها کسانی نباشند که از جنگیدن لذت می برن." »
    « شروع نکن... خودت این مرزو گذاشتی... خودتم بهش پایبند می مونی »
    « ... اگر بهت صدمه اي میزدن »
    « . جیکوب به هیچ وجه خطرناك نیست » . حرفش را قطع کردم « . کافیه »
    « . بلاّ. تو نمی دونی دقیقا چی خطرناکه و چی نیست »
    « . من جلوي جیکوب احساس خطر نمی کنم. همونجوري که جلوي تو نمی کنم »
    دندانهایش را به هم سایید. دستان اش را محکم مشت کرد. هنوز هم به دیوار تکیه داده بود و من متوجه فاصله بینمان
    شدم.
    نفس عمیقی کشیدم و به سمت دیگر اتاق حرکت کردم. وقتی دستانم را دورش حلقه کردم تکان نخورد. در مقایسه با
    گرماي آفتاب امروز بعد از ظهر که از پنجره به داخل می تابید، بدن او بی نهایت سرد بود. او هم مثل سرماي بدنش،
    سر جایش یخ زده بود.
    « منو ببخش. خیلی ناراحتت کردم » زمزمه کردم
    آهی کشید، و بعد آرامتر شد. دستانش در دور کمرم حلقه شدند.
    « امروز خیلی طولانی بود » زمزمه کرد « . ناراحتی ماله یه لحظه اش بود »
    « قرار نبود تو خبر دار شی. فکر می کردم شکارت بیشتر طول میکشه »
    به صورتش نگاهی کردم، چشمانی که به خود حالت تدافعی گرفته بود. با وحشت متوجه شدم که چشمانش مثل زغال
    سیاه بود. حلقه اي بنفش رنگ در زیر چشمانش پدیدار شده بود. با حیرت اخمی کردم.
    « وقتی آلیس دید تو ناپدید شدي، منم دوباره برگشتم »

  5. #5
    عضو سایت
    تاریخ عضویت
    May 2011
    محل سکونت
    ساحل دریا
    نوشته ها
    3,292
    تشکر تشکر کرده 
    854
    تشکر تشکر شده 
    1,726
    تشکر شده در
    930 پست
    حالت من : Bitafavot
    قدرت امتیاز دهی
    3434
    Array

    پیش فرض

    « نباید اینکارو می کردي. الان هم باید برگردي بري شکار کنی »
    « میتونم صبر کنم »
    « ... خیلی مسخره اس. منظورم اینه که، درسته که اون نمی تونه منو با جیکوب ببینه. اما لازم نبود تو بدونی »
    « ... اما من باید می اومدم. و توقع نداشته باش که بازم بهت اجازه بدم »
    « ... من کار خودمو میکنم. و من دقیقا همین توقع رو دارم » حرفش را قطع کردم
    « . این اتفاق دیگه هرگز پیش نمیاد »
    « . درسته! چون دفعه دیگه تو این همه از خود بی خود نمیشی »
    « . چون دفعه ي دیگه اي وجود نداره »
    « ... وقتی تو بري، من درکت می کنم. حتی اگر خوشم نیاد »
    « اینجوري نیست. من زندگیمو تو خطر نمیندازم »
    « منم همینطور »
    « . گرگینه ها منشاء خطرن »
    « قبول ندارم »
    « . ما راجع به این بحث نمی کنیم، بلاّ »
    « منم نمی کنم »
    دستانش دوباره مشت شده بود. آنها را روي کمرم حس می کردم.
    « ؟ یعنی اینا همش به خاطر امنیت منه » : از سر بی حرفی گفتم
    « ؟ منظورت چیه »
    منظورم اینه که... تو که » نظریه آنجلا حتی از قبل هم احمقانه تر بود. فکرش را نیمه کاره گذاشتم « ... تو که »
    « ؟ حسودیت نمیشه؟ درسته
    « ؟ من » یکی از ابرو هایش را بالا برد
    « . جدي باش »

  6. #6
    عضو سایت
    تاریخ عضویت
    May 2011
    محل سکونت
    ساحل دریا
    نوشته ها
    3,292
    تشکر تشکر کرده 
    854
    تشکر تشکر شده 
    1,726
    تشکر شده در
    930 پست
    حالت من : Bitafavot
    قدرت امتیاز دهی
    3434
    Array

    پیش فرض

    « آسونه... هیچ نکته ي خنده داري تو این جریان وجود نداره »
    یا... روي هم رفته چیز دیگه اي در میونه؟ یه جریان خون آشام - گرگینه - همیشه - » با سوءظن اخمی کردم
    « ؟ دشمن؟ یه هورمون خاص
    « . این فقط به خاطر خودته. من فقط به امنیت تو اهمیت میدم » چشمانش درخشید
    آتش سیاه چشمانش در آن لحظه غیر قابل تصور بود.
    باشه . باور کردم. ولی میخوام یه چیزي رو بدونی... وقتی شما وارد این مزخرفات دشمن بازي بشید، » آهی کشیدم
    من دیگه نیستم. میرم یه کشور دیگه. میرم به سوئیس. اصلا حال جنگ بین جانوران افسانه اي رو ندارم. جاکوب
    خانواده ي منه. تو... خوب، دقیقا نمی تونم بگی عشق زندگی منی. چون قراره بیشتر از این حرف ها دوست داشته
    باشم. تو عشق هستی من به حساب میاي. برام مهم نیست کی خون آشامه و کی گرگینه. اگر آنجلا هم جادوگر باشه،
    « میتونه بیاد قاطی ما
    با چشمانی خیره و در سکوت به من نگاه کرد.
    « ؟ سوئیس » با تاکید تکرار کرد
    حرفش را قطع کرد و بینی اش را با انزجار بالا کشید. « ... بلاّ » خنده اي کرد وبعد آهی کشید
    « ؟ دیگه چیه »
    « خوب... یه وقت بهت بر نخوره... ولی بوي سگ میدي » : به من گفت
    و بعد با شادمانی خندید، و من فهمیدم جنگ تمام شده. نفس راحتی کشیدم.
    ادوارد باید به زودي به شکار نیمه کاره اش می رسید و روز جمعه با جاسپر، امت و کارلایل به شمال کالیفرنیا سفر
    می کردند.
    ما در رابطه با مشکل گرگینه ها به توافق رسیدیم؛ . اما من براي دیدار با جیک احساس ناراحتی نمی کردم. براي اینکه
    دوباره به نزد گرگ ها روانه نشوم، حضور ادوارد و اتومبیل ولوواش در زیر پنجره من مانع از فرصت فرار میشد. من هم
    زیاد ول گردي نمی کردم، اما ادوارد از احساسات من خبر داشت. و اگر دوباره ماشینم را خراب میکرد، به جیکوب
    می گفتم تا دنبال من بیاید. فورکس خیلی طبیعی بود، مثل سوئیس... درست مثل من.
    پس وقتی از کار به خانه برگشتم، آلیس به جاي ادوارد درون ولوو منتظرم بود. در ابتدا مشکوك نشدم. در کنار راننده باز
    بود و صداي موسیقی ناآشنایی که ماشین را به لرزه انداخته بود، به گوش می رسید.
    « ؟ پس برادرت کجاست » سوار شدم « . هی آلیس »

  7. #7
    عضو سایت
    تاریخ عضویت
    May 2011
    محل سکونت
    ساحل دریا
    نوشته ها
    3,292
    تشکر تشکر کرده 
    854
    تشکر تشکر شده 
    1,726
    تشکر شده در
    930 پست
    حالت من : Bitafavot
    قدرت امتیاز دهی
    3434
    Array

    پیش فرض

    او با صداي آواز موسیقی همخوانی میکرد، صدایش زیباتر از صداي آوازي بود که پخش میشد. به من توجهی نکرد و
    به خواندن اش ادامه داد .
    در را پشت سرم بستم و گوش هایم را با دست گرفتم. اخمی کرد، و بعد صداي ضبط را کم کرد. و بعد با دیدن چشمان
    خیره من به خودش، نگاهی به من انداخت .
    « ؟ چی شده؟ ادوارد کجاست » با نگرانی پرسیدم
    « . اونا صبح خیلی زود رفتن » شانه اي بالا انداخت
    سعی کردم ناامیدیم را مخفی کنم. به خودم یادآوري کردم اگر او صبح زود رفته، پس زودتر برمیگردد. « . اوه »
    پسرا همشون رفته ان. بنابراین ما امشب یه مهمونی مجردي » با صدایی که از فرط شادي مثل آواز شده بود گفت
    « داریم
    بالاخره مشکوك شدم. « ؟ مهمونی مجردي » تکرار کردم
    « ؟ خوشحال نشدي »
    براي چند لحظه به او خیره شدم.
    « ؟ تو داري منو می دزدي، مگه نه »
    فقط تا شنبه. ازمه با کارلایل هماهنگ کرده. تو دو شب پیش ما میمونی. و من خودم میارمت مدرسه و » : بلند خندید
    « برت می گردونم
    صورتم را به سمت پنجره چرخاندم، دندان هایم را به هم فشردم.
    « ببخشید. اون به من باج داده » آلیس با صدایی که بی حوصله به نظر میرسید گفت
    « ؟ چطوري » با صدایی از بین دندان هایم گفتم
    ماشین پورشه. درست مثل همونی که تو ایتالیا دزدیده بودم. البته نباید در فورکس باهاش رانندگی کنم. اما اگر تو
    بخواي می تونیم وقت بگیریم ببینیم از اینجا تا لوس آنجلس با پورشه چقدر طول میکشه. شرط میبندم تا نصفه شب
    « برگشتیم
    بر خودم لرزیدم. « . فکر نکنم دلم بخواد » . نفس عمیقی کشیدم

  8. #8
    عضو سایت
    تاریخ عضویت
    May 2011
    محل سکونت
    ساحل دریا
    نوشته ها
    3,292
    تشکر تشکر کرده 
    854
    تشکر تشکر شده 
    1,726
    تشکر شده در
    930 پست
    حالت من : Bitafavot
    قدرت امتیاز دهی
    3434
    Array

    پیش فرض

    ما چرخی زدیم، و بعد با سرعت در جاده به راه افتادیم. آلیس کنار در گاراج پارك کرد. جیپ بزرگ امت هم در کنار
    ماشین قرمز رزالی پارك شده بود . و در میان آنها هم پورشه اي زرد قناري قرار داشت .
    خوشگله، مگه » آلیس از ماشین بیرون جهید و با شادي به سمت ماشین جدیدش رفت و دستی بر سطح آن کشید
    «؟ نه
    « ؟ اون اینو فقط واسه اینکه دو روز مواظب من باشی بهت داده » با ناباوري گفتم « . خیلی هم گرونه »
    آلیس شکلکی درآورد .
    « ؟ این واسه تمام وقت هایی که اون میره؟ مگه نه » یک ثانیه بعد، همه چیز با وحشت برایم روشن شد
    سري تکان داد.
    در ماشین را محکم بستم و به سمت خانه به راه افتادم. آلیس هم رقص کنان به دنبالم می خرامید .
    « ؟ آلیس فکر نمی کنی یکم بیش از حد دارین کنترلم می کنین؟ شاید مثل دیوونه هاي زنجیري »
    نه شاید. تو نمی خواي قبول کنی که یه گرگینه ي جوان چقدر میتونه خطرناك باشه. مخصوصاً وقتی من نمیتونم »
    « ببینمشون. هیچ راهی نیست که خیال ادوارد از امنیت تو راحت باشه. تو نباید این همه بی پروا باشی
    « آره، حالا نیست مهمونی مجردي با خون آشام ها خیلی کم خطره » صدایم لحن تندي گرفت
    « تازه میخوام ناخن هاتو واست سوهان بکشم. قول میدم » آلیس خندید
    اینقدر هام بد نبود، گرچه باید بر خلاف میلم عمل می کردم.
    ازمه غذاي ایتالیایی درست کرده بود... یه چیز درست و حسابی. و آلیس هم با فیلم هاي محبوبش آنجا بود. حتی رزالی
    هم آنجا بود، آرام در پس زمینه حضور داشت. آلیس براي سوهان زدن ناخن هایم اصرار کرد، و من حدس میزدم او از
    روي یک لیست کار هایش را انجام میداد... شاید آنها را از روي یک شبکه تلویزیونی ناجور یاد گرفته بود.
    ناخن هاي سوهان زده ام حالا قرمز شده بود. « ؟ چقدر قراره تا دیروقت بیدار بمونی »
    « نمیخوام زیاد بیدار بمونم. صبح باید برم مدرسه »
    لب هایش را رژ کشید .
    نمیشد تو منو تو خونه ي خودم زیر نظر » . نگاهی به کاناپه کردم. کمی کوتاه به نظر میرسید « ؟ من کجا باید بخوابم »
    « ؟ بگیري
    « تو قراره تو اتاق ادوارد بخوابی » چهره آلیس تغییر کرد « . اونجا که نمیشد مهمونی مجردي گرفت »

  9. #9
    عضو سایت
    تاریخ عضویت
    May 2011
    محل سکونت
    ساحل دریا
    نوشته ها
    3,292
    تشکر تشکر کرده 
    854
    تشکر تشکر شده 
    1,726
    تشکر شده در
    930 پست
    حالت من : Bitafavot
    قدرت امتیاز دهی
    3434
    Array

    پیش فرض

    نفس راحتی کشیدم. کاناپه راحتی چرمی اتاق ادوارد از این بلند تر بود. از این گذشته، فرش طلایی رنگ اتاق اش هم
    مثل یک رخت خواب عمل میکرد.
    « ؟ لااقل میشه برگردم خونه و وسایلم رو بیارم »
    « . قبلاّ انجام شده » : زیر لب گفت
    « ؟ میشه از تلفن استفاده کنم »
    « . چارلی میدونه که اینجایی »
    « . نمی خواستم به چارلی زنگ بزنم. میخوام یه قرارو بهم بزنم
    « . اوه. من مطمئن نیستم » : با تعمد گفت
    « . بزار دیگه. یالا » ناله بلندي کردم « . آلیس »
    و « . اون صریحاً این کارو منع کرده » . از اتاق خارج شد و بعد از چنذ ثانیه با یک تلفن همراه بازگشت « . باشه. باشه »
    بعد تلفن را به من داد.
    شماره جیکوب را گرفتم. امیدوار بودم شب را با دوستانش به بیرون نرفته باشد. شانس با من بود... جیکوب جواب تلفن
    را داد.
    « الو سلام »
    آلیس با چشمانی بی حالت به من خیره شد. و بعد به آرامی چرخید و در وسط رزالی و ازمه « . سلام جیک، منم »
    « . نشست
    « ؟ چی شده » ناگهان با صدایی نگران گفت « . هی بلاّ » جیکوب گفت
    « . خبراي خوبی ندارم. نمی تونم شنبه بیام اونجا »
    زالوي احمق. فکر می کردم داره گورشو گم میکنه. وقتی نیستش تو نمیتونی زندگی کنی؟ یا » . یک دقیقه سکوت شد
    « ؟ شایدم کرده ات تو تابوت و درشو قفل کرده
    خندیدم.
    « . فکر نکنم خنده دار باشه »
    « . خندیدم چون تقریبا نزدیک حدس زدي. او شنبه شب برمیگرده. بنابراین زیاد مهم نیست »

  10. #10
    عضو سایت
    تاریخ عضویت
    May 2011
    محل سکونت
    ساحل دریا
    نوشته ها
    3,292
    تشکر تشکر کرده 
    854
    تشکر تشکر شده 
    1,726
    تشکر شده در
    930 پست
    حالت من : Bitafavot
    قدرت امتیاز دهی
    3434
    Array

    پیش فرض

    « ؟ یعنی داره تو فورکس تغذیه میکنه » با بی میلی پرسید
    « . اون صبح زود رفته » . اجازه نمی دادم اعصابم را تحریک کند. نباید عصبانی میشدم « . نه »
    « . اوه، خوب، پس بیا اینجا. زیاد دیر نشده. من میام جلوي خونه ي چارلی دنبالت »
    « . کاش میشد. من خونه چارلی نیستم. یه جورایی زندانیم کردن »
    صدایش خشک و جدي شده بود. « . ما میایم دنبالت » سکوت کرد، و بعد غرید
    وسوسه کننده اس. منو شکنجه میکنن... آلیس » : عرق سردي از پیشانیم لغزید، اما با صدایی آرام و معمولی گفتم
    « ... ناخن هامو کشیده
    « . جدي گفتم »
    « . جدي نگیر. اونا فقط میخوان جاي من امن باشه »
    دوباره غرید.
    « . می دونم مسخره به نظر میرسه، ولی اونها از ته قلب هاشون خیر و صلاح منو میخوان »
    « ! قلب هاشون » : با ناخشنودي گفت
    اما به زودي بهت زنگ » . نگاهی به مبل سفید رنگ انداختم «. واسه قرارمون معذرت میخوام. باید برم بخوابم »
    «. میزنم
    « ؟ مطمئنی بهت اجازه میدن » با لحن زننده اي پرسید
    « . شب بخیر جیک » نفس عمیقی کشیدم « . نه زیاد »
    « . بعداً می بینمت
    آلیس کنار من ایستاده بود. دستش را براي تلفن دراز کرده بود، اما من دوباره شماره گیري کردم. او به شماره نگاهی
    انداخت .
    « . فکر نکنم بتونه جواب تلفن هاشو بده »
    « . براش پیغام میزارم »
    تلفن چهار بار بوق زد و بعد بدون هیچ خوش آمد گویی صداي بوق به گوش رسید.

صفحه 11 از 17 نخستنخست ... 789101112131415 ... آخرینآخرین

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/