صفحه 11 از 12 نخستنخست ... 789101112 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 101 تا 110 , از مجموع 113

موضوع: زبده القصص

  1. #101
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    از سكه هاى طلا آتش مى ريزد

    چند سال قبل يك نفر از بزرگان و خوانين شيراز را ديدم كه متصل انگشت خود را در دهان مى نهاد و مانند كسى كه آتش او را سوزانيده باشد و بخواهد سوزش انگشت را از آب دهان تسكين بدهد.
    از او پرسيدم سبب اين كار چيست ؟ چون خلوت گشت گفت مرا قضيه ايست عجيب زيرا برادرى داشتم بسيار ثروتمند و پول دوست و پول پرست و براى او وارثى نبود غير از من ، پس در موقع مرگ بمن وصيت نمود كيسه كه پر از پول و طلا دارم .
    چون تو همه ثروت مرا مى گيرى اين كيسه را با من دفن نما. پس برادرم كه مُرد با خود گفتم من هم بوصيت برادرم رفتار مى نمايم پس از دفن برادرم خود را به قبر رسانيده و كيسه ليره را در گوشه قبر پنهان و از قبر بيرون آمدم .
    از اين قضيه مدتى گذشت بعلماى محترم قضيه را گفتم . آنها فرمودند: خلاف شرع نمودى آن پولها را مى بايد به فقرا و مساكين مى دادى و خيرات و مبرات براى برادرت مى نمودى .
    پس روزى قبر كن را ديدم و به او گفتم : زمان دفن برادرم كيف اسناد از بغلم رها شده و مى خواهم قبر را بشكافى و من پائين رفته و كيفم را بردارم .
    قبر كن خاكها را كنار ريخته سنگ قبر و لحد را برداشته ديدم كه كيسه پول خالى و چيزى درون آن نيست و در كنار قبر افتاده با خود گفتم اى واى موش پولها را برداشته ليكن با خود انديشيدم كه مگر موش عقل دارد سر كيسه را باز نمايد و پولها را بردارد. در صورتيكه هيچ جاى كيسه پاره نبود پس كفن را از روى صورت برادرم كنار نمودم .
    ناگهان ديدم تمامى ليره ها روى صورت او چيده شده چون خوب نگاه كردم ديدم ليره هاى طلا به تمام اندام او چسبيده است پس دست بردم كه ليره اى را از روى پيشانى او بردارم ديدم چنان داغ بود كه گويا انگشتم را عقرب زد و دستم نيش عقرب خورده .
    ديدم ليره ها توى گوشت او فرو رفته و متصل به استخوان گرديده است اى واى از حرام خوارى و پول حرامى كه در اثر كم كارى و حقه بازى و سرقت كارى و احتكار و گران فروشى و تقلّب و كلاهبردارى حاصل و عايد بشر گردد و چه عذابش بسيار دردناك خواهد بود مگر تا فرصت داريم توبه نمائيم و به صراط مستقيم برگرديم .

    بله پس بهر حال كه بود از قبر بيرون آمده و قريب به بيست سال است كه گويا انگشتانم با آهن تافته و سرخ شده برخورد داشته و آنچه هم اطبّا معالجه نمودند فائده نبخشيد و شب و روز، نه خواب و نه آرام دارم و از شدت سوزش ، انگشتانم را متصل در دهانم مى گذارم تا بلكه بتوانم از درد سوزش آن قدرى در آرامش باشم .
    قالَ اللّهَ تَعَالى وَ الَّذينَ يَكِنْزوُنَ الذَّهَبَ وَ الْفضَّهً وَلايَنْفِقُونَها فى سَبيلِ اللّه فَبَشِّرْ هُمْ بِعَذابٍ اَليم يُومى يُحْمى فى نارِجَهَنَّمَ.
    و كسانى كه انباشته و پنهان مى نمايند طلا و نقره و پولهايشان را و نمى دهند حق اللّه و حقوق واجبه مثل زكات و خمس شان را و انفاق و بخشش نمى كنند آنها را در راه خدا، بشارت ده ايشان را به عذاب دردناك .


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  2. #102
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    عذابهاى زنان

    اميرالمؤ منين (ع) فرمود: روزى من به همراهى حضرت فاطمه
    +عليها السلام به حضور رسول اكرم (ص) رفتيم حضرت را متاءثر و گريان ديديم .
    گفتيم يا رسول اللّه چه باعث شده است كه شما به اين حال درآمده ايد؟ فرمود يا على شبى كه من به آسمانها عروج كردم بعضى از زنهاى امتم را ديدم كه با موى سر، ايشان را در آتش آويخته بودند و مغز سر ايشان مى جوشيد.
    زنى را ديدم كه با زبان آويخته بودند از حميم به گلوى او مى ريختند. زنى را ديدم آويخته به پستان خود بود و گوشت بدن خود را مى خورد. و در ميان آتش مى سوخت .
    زنى را ديدم پاهاى او را به پستان بسته بودند و عقرب ها و مارها را به بدن او مسلط ساخته بودند.
    زنى را ديدم كه كرو لال در تابوتى از آتش وى را عذاب مى كردند زنى را ديدم آتش از دهان و دماغ و چشمهاى وى بيرون مى آمد و امعاع و احشاء خود را مى خورد.
    زنى را ديدم سرش مثل سر خوك و بدن او مثل بدن خر و ملائكه با تازيانه به سرش مى زدند.
    حضرت فاطمه عليها السلام عرض كرد: پدر گناه اين زنان چه بوده ؟ فرمود: آن زنى كه به موى سرش آويخته بودند زنى است كه موى سر خود را در دنيا از نامحرم نمى پوشاند. و اما آن زنى كه به زبان آويزان بود زنى است كه شوهر خود را با زبان آزار مى داد. و اما آن زنى كه به پستانش آويخته بود، زنى است كه شوهرش را در فراش و رختخواب اطاعت نمى كند.
    و اما آن زنى كه به پاهايش آويخته بود زنى است كه بدون اجازه شوهر از خانه بيرون مى رود.
    و اما آن زنى كه گوشت بدن خود را مى خورد زنى است كه خود را زينت مى كند و از ديد نامحرم خود را حفظ نمى كند.
    و اما آن زنى كه دست و پاى وى را بسته بودند و مار و عقرب ها را به او مسلط كرده بودند، زنى كه وضو نمى گرفت و لباس و خانه اش را از نجاست پاك نمى كرد و غسل جنابت و حيض و نفاس انجام نمى داد و نماز را سبك مى شمرد.
    و اما زنى كه كرو لال بود زنى است كه از زنا اولاد مى زائيد و اما آن زنى كه امعاء خود را مى خورد زنيست كه قوادى مى كرد.
    و اما آن زنى كه سرش مثل خوك بود و بدنش مثل بدن خر بود زنى است كه نمّامى مى كرد. واى بر آن زنى كه شوهرش از او غضب ناك شود و خوشابحال زنى كه شوهرش از او راضى شود.
    و اما آن زن كه آتش از دهانش خارج مى شد زنى مغنّيه و آوازه خوان است .(77)


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  3. #103
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    حساب سخت است

    مرد مستمندى از دنيا رفت و از صبح كه جنازه او را بر داشتند تا بهنگام غروب از دفن او فارغ نشدند، زيرا جمعيت زيادى بپاى جنازه او آمده بودند ولى بعدها او را در خواب ديدند از او حال بعد از مرگ را پرسيدند و ضمنا سؤ ال كردند خداوند متعال با تو چه كرده ؟
    گفت خداوند متعال مرا آمرزيد و الطاف زيادى درباره من روا داشت ولى آنچنان حساب خداوند متعال دقيق بود كه حتى روزى بر دكّان يكى از دوستانم نشسته بودم و روزه دار نيز بودم . هنگاميكه اذان مى گفتند من يك دانه از آن گندمها را با دندان خود دو نيمه كردم . در اين موقع يادم آمد كه روزه هستم و اين گندم از من نيست آن دانه گندم نصف شده را روى گندمهاى او افكندم و رفتم ، خداوند آنچنان حسابى كرد كه از حسنات من باندازه نقص قيمت گندمى كه شكسته بودم كم كرد.(78)


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  4. #104
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    فشار قبر

    در روايت دارد وقتى كه جنازه مومن را در قبر مى گذارند و مى روند قبر خود زمين سخن مى گويد ملكوت قبر مومن مى گويد: آى مؤ من تو روى من راه مى رفتى من افتخار مى كردم كه روى من بندگى خدا مى كردى و مرا شاد مى كردى مى گفتم كى ميآئى در شكم من كه تلافى كنم الان موقع تلافى من است . ملكوت قبر تا چشم كار مى كند وسعت پيدا مى كند مدالبصر و اگر بعكسش تارك الصلوة باشد ملكوت قبرش مى گويد روى من راه مى رفتى از دست تو ناله ها داشتم حالا موقع تلافى كردنست چنان ملكوت قبر تنگ مى شود مثل ميخى كه در ديوار مى كوبند چقدر در فشاراست اين بدبخت هم در فشار است .


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  5. #105
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    ملاحظه حضور

    در احوالات مرحوم مقدس اردبيلى اعلى اللّه مقامه مى نويسد: اين بزرگوار چهل سال آخر عمرش در خانه هم پايش را دراز نمى كرده است كه از اين بزرگوار سؤ ال كردند چرا پايت را دراز نمى كنى فرموده بود ملاحظه حضور نسبت بملك الملوك رب المارياب بوده كه پايم را دراز نمى كنم . وصيت هم نوشته بود وقتى از دنيا رفتم ديگر اختيار دست من نيست والا باز هم بى ادبى نمى كردم .
    پس عالَم در محضر خداست در محضر خدا معصيت نكنيد امام خمينى كسى كه خدا را ناظر به اعمال خود ديد هيچ وقت گناه نمى كند.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  6. #106
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    روح روى تابوت

    در كافى نقل مى كند: جمعى بمنزل حضرت سجاد (ع) آمده بودند براى استماع حديث بامام اصرار كردند كه آقا حديث برايمان بگوئيد از قول جدتان امام سجاد (ع) اين حديث را عنوان كرده رسول خدا (ص) فرمود: محتضر روحش بالاى بدنش است وقتى جنازه اش را از خانه بيرون مى آورند روح كه بالاى بدن است متوجه مى شود ببستگانش ‍ مى گويد آى بستگان من الا تغرنكم الحيوة الدنيا كى نمرت بى جمعت من حله غير حله قالمهنا لغيرى والوزر على اين جناب ميّت روى نعشش‍ فرياد مى زند آى باقى ماندگان من شما مثل من بدبخت گول دنيا را نخوريد، ديديد كه چقدر من زحمت كشيدم ، از حلال و حرام و مخلوط همه را جمع كردم ، حقوق واجبه را ندادم حالا كه مى خواهم بروم خوش گذرانى ها با ديگران است و لكن حسابش بگردن من بدبخت است گوارائى و خوش گذرانى براى وارثهاست حساب و كتاب هم بدوش آقاى حاجى بدبخت .
    تتمه حديث را بگويم امام وقتى اين حديث را نقل كرد در مجلس ‍ ضنمره مردكى بوده كه ايمان درستى نداشت . اين بدبخت در مجلس ‍ مسخره كرد گفت : آيا مرده حرف مى زند؟ فرمود: بله گفت : اگر حرف مى زند پس فرار بكند كارى بكند كه نگذارد او را در قبر ببرند.
    امام سجاد (ع) را خيلى ناراحت كرد. فرمود: چه بكنم اگر ساكت بنشينم كه مى گويند بخل كرد چرا حديث را بر ايمان نمى گويد اگر هم بگويم چنين استهزاء مى كند.
    مجلس گذشت را وى ابوحمزه است گويد چند روز بعدش از خانه بيرون آمدم شخصى بمن رسيد گفت البشاره ضنمره مُرد. آن شخص كه راجع بگفتگوى روح فوق استهزاء كرد ابوحمزه گفت تا شنيدم گفتم بروم ببينم چه مى شود؟ وضع چطور است . رفتم تشييعش بعد از اينكه غسل و كفنش كردند در گور كه مى خواستند او را ببرند من رفتم جلو شايد در گورش ‍ چيزى بفهمم صورتش را روى خاك گذاشتم خواستم بالا بيايم ديدم لبش ‍ مى جنبد گوش گرفتم ديدم مى گويد وَيْلٌ لَكَ يا ضَنَمَرِه واى بر تو اى ضنعره ديدى صدق كلام رسول خدا (ص) را؟ خودش داشت بخودش ‍ مى گفت :
    بالاءخره ابوحمزه مى گويد لرزيدم بيرون آمدم مستقيما آمدم خدمت اما سجاد (ع) عرض كردم آقا از تشييع جنازه اين منافق مى آيم و خودم شنيدم ناله اش را در قبر كه مى گفت واى بر تو اى كسى كه استهزاء مى كردى حالا رسيدى بآنچه كه پغمبر خدا (ص) فرموده بود.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  7. #107
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    خشوع

    در زمان خليفه عباسى رسم بود فراش باشى بايد از سحر كه تاريك است جاروب بكند و تا هنوز هوا تاريك است بيرون برود.
    روزى اين فراش باشى كه يك موى سفيد در سر و صورتش نبوده است مشغول جاروب كردن مى شود مقدارى طول مى كشد بدون التفاتش از مطبخ خواست بيرون بيايد براى جاروب كشيدن ديد هوا روشن شده جراءت نكرد پايش را از مطبخ بيرون بگذارد از ترس خليفه بالاءخره در مطبخ همانجا ماند.
    نوشته اند كه اين بيچاره فراشباشى هر چه كرد راهى براى فرار پيدا نكرد رفت در دودكش مطبخ تا شب بشود از دوباره جاروب كند و بيرون برود كه تقريبا بيست و چهار ساعت كمتر شد هر چه دود و آتش آمد به همه ساخت . فردايش اذان صبح پائين آمد تا هوا تاريك بود فرار كرد رفت خانه اش در زد زن در را برويش باز نكرد تا برايش قسم خورد كه واللّه اين خانه من است .
    من ديشب نتوانستم بيايم بالاخره راهش داد آينه آورد نشانش داد ديد يك موى سياه در سر و صورتش نمانده از ترس خليفه اين را مى گويند خشوع (79).


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  8. #108
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    ترس از قيامت

    از زمخشرى و نيشابورى نقل كرده اند كه يكى از اخيار بچه اش را بمكتب فرستاده بود پسر غير مكلّف يكروز برگشت وقتى آمد منزل پدر ديد اين پسر غير بالغ مريض شده شكستگى و انكسارى برايش پيدا شده است بالاءخره از پسر پرسيد چطور شده آيا پيش آمدى شده ؟
    گريان گفت امروز در مكتب خانه اين آيه را بما ياد داده اند وَ اتَّقُوا يوُما يَجْعَلَ الْوِلْدانْ شَيْبا بترسيد از آن روزى كه بچه را پير مى كند اين ترس مرا گرفته است و اى اين چه روزى است ؟!
    بالاءخره بچّه تب كرد طاقت نياورد عاقبت هم از هول و دلهره از دنيا رفت . پدرش گريه مى كرد مى گفت بچه جان بايد پدر پيرت از غصّه بميرد كه سر تا پايش گناه است .
    خوش بسعادتت اى بچه پيش از اينكه مثل پدرت بدبخت و آلوده شوى و قساوت دل پيدا كنى از اينجا رفتى .


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  9. #109
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    اخلاص

    روزى بهلول رد مى شد هاورن بناى عظيمِ مسجدى را در بغداد مى سازد و براى سركشى آمده است صدازد اى هارون چكار مى كنى گفت : دارم خانه خدا بنا مى كنم .
    بهلول گفت : خانه براى خداست گفت : بله گفت : امر بكن بالاى سر درش بنويسند مسجد بهلول .
    گفت : احمق من پول مى دهم باسم تو باشد؟ گفت احمق تو هستى يا من ؟! براى خودت خانه مى سازى اسم خدا رويش مى گذارى ؟ پس در تمام امور بايد اخلاص داشت .(80)


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  10. #110
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    باغ عمل آتش گرفت

    در عالم رؤ يا ديدم قصر مجلّلى و با شكوهى است گفتم از كيست ؟ گفت مال فلان شخصِ نجار است بعد در همان حال يكوقت ديدم صاعقه اى آمد تمام قصر و باغ و درخت آتش گرفت و خاكستر مطلق شد.
    از خواب بيدار شدم فردا رفتم در مغازه اش گفتم رفيق راستش را بگو ديشب چكار كردى او را قسم دادم ، خلاصه آخرش گفت : نصف شب بين زنم و مادرم گفتگو شد من هم كمك زنم كردم مادرم را زدم .
    گفتم : برو بدبخت كه همه چيزت را آتش زدى ، هستيت را سوزاندى يك عمر زحمت كشيدى به سبب زدن يك چوب به مادرت همه اش را بآتش ‍ كشيدى .(81)


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








صفحه 11 از 12 نخستنخست ... 789101112 آخرینآخرین

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/