صفحه 10 از 15 نخستنخست ... 67891011121314 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 91 تا 100 , از مجموع 142

موضوع: باد موسمی | مالی کای

  1. #91
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    صفحه 531تا 534
    کاپیتان خندید و با اهنگی از تشکرات حقیقی و بدون تمسخر، گفت: "دانی.دقیقا،همان تیپ مردی هستی که من میپسندم،که اصلا نمیتوانم این را در مورد ان پیرمرد درستکار بی ذوق،ادواردز،بگویم! اما برای چه فکر میکنی که میتوانی وادارم کنی سرم را در تله ی تو بگذارم؟"

    دان زهرخندی کرد و با اشاره به اسلحه اش گفت:" از یک طرف به دلیل این و از طرف دیگر، نیم دو جین از افرادم بیرون هستند که همه مسلح می باشند."
    -می دانم. انهت را دیدم اقایی که طرح این کشتی را داده این روزنه ها را فقط برای تهویه ی هوا نگذاشته است."
    برای اولین بار اثری از اشک در چشمان ستوان ظاهر گشت. روز ی متوجه ان شده و خندید:" خب،خب دان! باید می دانستی که من منتظر یک کمیته ی پذیرایی هستم. باید کمی بسیتر فکر میکردی و کشتی ات را قبل از اینکه به ملاقات من بیایی ،جابجا می نمودی،در وضعیتی که فعلا قرار دارد، نمیتوانی توپهایت را بر روی من شلیک کنی.بگذار چیزی را نشانت دهم. ان کشتی را انجا میبینی ؟خدمه اش وقتی از کارشان گذشتی مشغول نماز بودند ،اما در زمانی که داشتم سر تو را با صحبت گرم میکردم، نیایششان را تمام کرده و در حال حاضر در مقابل هر مرد تو، حداقل سه تن قرار دارند.
    بدون شماردن کسانی که در کشتی سمت راست ما هستند می بینی که من هنوز چندتایی دوست در این ابها دارم."
    "توپهای من..." دان شروع کرد ،ولی روری حرفش را قطع کرد:"انکار نمیکنم که وقتی افرادت بفهمند چه بلایی سرت امده است، می توانند با توپهایت کشتی مقابلشان را منفر کنند،ولی اگر اجازه دهی از حرف خودت اقتباس کنیم. می گویم که نمی دانم چه کمکی می تواند به تو انجام دهد، چون به هر حال در ان زمان ،خودت مرده ای."
    خطوط صورت افتاب سوخته ی دان که در اثر فشار کار و مسئولیت ایجاد شده بود، عمیقتر شد. چهرا هاش ظاهرا محکم گشت ،ولی با وسوسه ی نگاه کردن به دو روزنه ی کابین باریک مقاومت کرد و تنها انگشتش روی ماشه ی تپانچه اش حرکتی کرد و به طور ملموسی روی انحنای سرد فلز محکم شد و مهیبانه گفت:" فراموش کرده ای که پیشمرگ من میشوی ،چون اگر یکی از دوستان قاتلت گلوله ای شلیک کنند، فورا تو را می کشم ،جدی می گویم."
    کاپیتان ....فرانت نیشخندی زد و گفت:" مطمئن هستم که جدی می گویی ،ولی ان را انجام نخواهی داد ان تپانچه ی تو مرا نمی ترساند،چون خودت بخوبی میدانی که مرگی راحت تر و سریعتر و تمیزتر از اویخته شدن به طناب دار برایم فراهم می کند بعلاوه اگر از ان استفاده کنی،خودت را مسئول بروز شورشی خواهی کرد که خشونت و شورش قبلی در مقابلش هیچ باشد و مثلا تو اینجایی که مانع خونریزی بیشترشوی نه اینکه ان را تحریک کنی، البته می دانم که تو وسرهنگ از کشته شدن من لذت خواهید برد ،ولی می ترسم فعلا ناچار باشید خودتان را ار ان لذت محروم نمایید. پس پیشنهاد می کنم که از بازی با ماشه ی تفنگ دست برداری و به عرشه بروی و به مردانت بگویی که ارام به کشتی ات برگردند. به محض رفتن انها تعدادی از مردان خودم ما را به ساخل می برند تا سری به کنسولگری بزنیم، قبول است؟"
    عضلات دست راست دان محکم شد و لرزید .برای یک لحظه ی گذرا به نظر رسید میرود که ماشه را بکشد و نتایج بعدی ان را به جان بخرد ،اما پنج سال زندگی سخت در سواحل افریقای شرقی ،به او غیر عاقلانه بودن عجله را اموخته بود. خشم و عجله ی ان روز صبح، تقریبا موجب بروز اشتباهی جدی و غیر قابل گذشت از طرف او شده بود. اما اکنون حواسش جمع بود و خشم سردش ،حقیقت را مبهم نمیکرد. بوضوح میدید که کاپیتان اموری فراست حق دارد. تبادل گلوله بین مردان خودش و کشتی هایی که در و طرف ویراگو لنگر انداخته بودند،تنها به مرگ خود و خدمه اش می انجامید و گرچه مطمئنا توپهای دافودیل می توانست انتقامی وحشتناک از انها بگیرد،ولی دورنمای نبردی سخت بین کشتی بریتانیایی و یک جفت کشتی عرب، تنها به انفجار بزرگتری از خشونت در شهر می انامید،ان هم با نتایجی که حتی نمی شد به ان فکر کرد.دان اهی کشید و دستش را از تپانچه اش برداشت .روری لبخندی زد و گفت:" بهتر شد فکر میکردم متوجه دلایلم بشوی."
    روری دید که ستوان برگشت و از کابین خارج شد و شنید که مختصرا با مردانش صحبت نمود و بعد از ان ،دور شدن قایق و باز گشتش از میان لنگرگاه به دافودیل را شاهد بود،لوف او عملی شد، چون تمام ان حرفها بلوف بود "احمد بن لبادی" احمق نبود و گرچه انجام حواسته ی کاپیتان فراست و گیج کردن ستوان و یک بازی بی خطر کوچک،برایش جالب بود. ولی این اصل که کشتی هایش در تیررس توپهای دافودیل بودند،کافی بود که از روی تدبیر و احتیاط تمام اسلحه های خدمه اش را ان روز صبحخالی نماید.اما دان این را نمیدانست و روری حساب کرد که حتی اگر دان به ان شک هم بکند .بلوفی است که جرات ریسک کردن ان را نخواهد کرد چون مردان کشتی ها سابقه و ابروی بدی داشتند و گروه اروپاییان کوچک و کاملا بدون حامی بودند.
    با توجه به همه اینها او واقعا قصد داشت به کنسول بریتانیا سری برند. اگر کسی روری فراست را نمی شناخت شاید خیال میکرد تمام اینها یک نمایش توخالی از قدرت و تنها حیله ای بی فایده است،ولی روری میدانست که تمام ماجرا ب سرهنگ گزارش دا..خواهد شد و اینکه نه او نه دان،در چنین موقعیتی خواهان جنگی میان کشتی ها ودافودیل نیستند وتنها به همین دلیل بود که این نمایش را ترتیب داد و به امید اینکه شاید بتواند این اصل را القا نماید که خدمه اش بدون یاور نیستند نکته ای که مطمئن بود درک شده است.
    با این وجود ،کاملا میدانست که دست به قماری زده که بسختی به نفع خودش خواهد بود.اکنون زمان شلیک بعدی رسیده بود که بسیار مهم بود و از نتیچه اش کمتر اطمینان داشت. چون وقتی به ساحل میرسید و از دسترس کشتی ها دور میشد،همه چیز در دست سرهنگ ادوارز بود که شاید به این راحتی با شرایط او موافقت نمیکرد .خب اگر چنین باشد روری حداقل قدمهایی را برخواهد داشت که بتواند موقعیت کشتی و خدمه اش را بهبود بخشد .
    دان روی عرشه منتظر او بود. خورشید به افق رسیدع و بر سقفهای سفید شهر .با روشنایی خیره کننده ای نور می پاشید .در ساحل کثیف و شلوغ نزدیک کنسولگری بریتانیا از قایق پیاده شدند و از میان کوچه های بی هوا و داغ ،بالا رفتند تا به دری رسیدند که دو تن از بلوچی ها ی سلطان به نگهبانی ایستاده و نفر سومی ،زیر سایه ی درختی ،اسلحه به دست ،کنار حاجی رئلوب ایستاده بود.
    رئلوب ،با انزجار غر غر کرد :"به این گاو نفر گفتم که به میل خودم اینجا می مانم ،اما این احقها گفتند که اگر مراقبم نباشند فرار میکنم،به انها بگو نیازی به نگهبان نیست و برای شنیدن فرمان شما صبر می کنم."
    روری گفت:" باور نخواهد کرد حاجی؛پس صبور باش ،زیاد طول نخواهد کشید."
    کنسول بریتانیا پشت میز کارش منتظر بود و اگر موقعیت موجب تعجبش شد.علامتی ظاهر نکرد .سلام مودبانه ی کاپیتان را جواب نداد؛ در عوض به صندلی اش تکیه داد و ه گزارش ستوان لاریمور از وقایع صبح توجه نمود . وقتی گزارش دان تمام شد .نگاه خیره و سردش را به کاپیتان دوخت و...گفت:" وقتم را با شمردن جزیئات کیفر خواست علیه تو تلف نمی کنم. چون خودت باید کانلا به انها اگاه باشی .به طور خلاصه منهم به برانگیختن گروهی برای حمله به کنسولگری های خارجی در زنگبار و برانگیختن اشوبی که منجر به مرگ دو تن و زخمی شدن عده ی زیادی شد و ادم ربایی خشونت بار تبعه ای از یک قدرت دوست هستی و اکنون میشنوم که همین امروز صبح، تهدید کرده ای که بر نیروهای علیا حضرت ملکه اتش بگشایی؛انهم بی توجه به این اصل که این کار موجب یک شورش ضد اروپایی دیگر میشود و شخصا مسئول کشته شدن عده ی دیگری خواهی شد .پس میبینی که چاره ای جز خواستن اشد مجازات برای تو ندارم و مراقبت مراقبت میکنم که فورا انجام شود .ایا حرفی برای گفتن داری؟"
    روری،به اامی، گفت:"مطمئنا و گرنه اینجا نبودم .نمیتوانم بنشینم ؟" و بدون اینکه منتظر اجازه شود ،صندلی را به جلو کشید و برعکس با پاهای گشاد،روی ان نشست .دستهایش را روی پشتی صندلی نهاد و چانه اش را روی ان گذاشت ،به روشی که نشانه ی اطمینان بسیار زیاد به خود بود که البته بسیار بیشتر از میزانی بود که بواقع حس میکرد.شعله ای از عصبانیت را در شمان سرهنگ و پرش عضلات دان لاریمور را متوجه شد .اما هیچ یک از دو مرد حرکتی به سمت او نکردند. سرهنگ، با تلاش و بسختی ،گفت:"من اگاهم ،بخوبی اگاه .که باید از انچه بر سر یکی از اعضای خانه ات امد .غمگین و عصبانی بوده باشی؛اما من بهانه ای برای عمل وحشیانه ای که بر فردی معصوم وبدون شانس روا داشتی..."
    نتوانست جمله اش را تمام کند چون ناگهان حالتی در ان چهره لاغری که به او نگاه میکرد ،یافت که مانند سیلی بر دهانش مانع ادامه ی صحبت شد. احساس کرد به دلیل نقض اداب معاشرت شدیدا داغ و سرخ شده است .برای یک دقیه ی تمام در ان دفتر کوچک با دیوارهای سفیدش سکوت و حالت شدیدی از تنش حاکم شد که قبلا وجود نداشت.
    بالاخره این حالت توسط سرفه های خجالت زده و خشک سرهنگ شکسته شد و خشونت از چهره ی روری رخت بربست.عضلات منقیض بدنش راحت شد و بنرمی گفت


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  2. #92
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    535 - 536



    « اصلا قصد ندارم بهانه اي براي كارهايم بياورم.اكنون مي شود حرفهاي غيرعملي را كنار گذاشته و به چانه زدن بپردازيم؟ من پيشنهادي دارم»
    سرهنگ حركتي عصبي كه نشانه رد بود انجام داد ولي روري دستي نصيحت آميز بلند كرد و گفت : « صبر كن! از من پرسيدي كه آيا حرفي براي گفتن دارم؟ » پس بهتر است قبل از اينكه ماسك جلادان را بصورت بزني، به آنها گوش كني. تو چيزي داري كه من خواهان آن هستم،يك بچه و يك پيرمرد كه فعلا در منزلم زنداني هستند،اگر به آنها و به هر كدام از مستخدمان و خدمه ام كه مايل به همراهي با آنها باشند،اجازه دهي همراه با ويراگو در جزر بعدي جزيره را ترك كنند،درمقابل خودم را تسليم ميكنم و مي تواني هركاري كه بخواهي با من انجام دهي، گرچه بهتر است اطلاع دهم كه عاقلانه نيست قبل از دور شدن دوستانم مرا دار بزني.خب اينها شرايط من هستند كه اگر از من مي پرسيد بسيار هم بزرگوارانه است.»
    دان با تمسخر تصديق كرد: « بسيار! با توجه به اينكه الان تورا در دست داريم ، پس مسئله تسليمت داوطلبانه يا نه به هر نحو ديگري منتفي است. اينجا ديگر كشتي نيست كه حمايتت كنند وتا الان كشتي من حركت كرده و در محلي كه بتواند توپهايش را به ويراگو نشانه برود، مستقر شده است، پس چيزي براي معامله نداري و اگر آنچه ميخواستي بگوئي اين بود...»
    سرهنگ ادواردز، كه صورت روري را تماشا مي كرد با ژستي مافوق وارف مرد جوانتر را خاموش كرد و به آرامي گفت: فكر مي كنم مطلب ديگري هم هست. مي شود بپرسم اگر شرايطت رد شود، چه عكس العملي نشان مي دهي؟
    - بله، البته شايد من ديگر نتوانم دردسر بيشتري در شهر درست كنم، ولي دوستان متعددي دارم كه به دلايل كاملا خودخواهانه اي از ايجاد بي نظمي هاي بيشتر در شهر بسيار خوشحال مي شوند. خدمه من دستورات خود را گرفته اند،اگر داوطلبانه به شما تسليم شوم و بگذارم بفهمند كه خودم چنين كرده ام و اينكه شما شرايط مرا پذيرفته ايد، آنها مراقبت مي كنند كه ديگر اغتشاشات بيشتري از جانب من پيش نيايد. در اين مورد قول ميدهم.دان نتوانست خود را كنترل كند و گفت : قول يك برده فروش هرزه؟ تو آدم پست كلاهبردار دزد،هيچ مرد عاقلي از تو چيزي قبول نمي كند. تازه قولت به كنار، و اگر فكر كرده اي... »
    كنسول با لحن شديدي گفت: ساكت باش لاريمور..، بعد رو به روري كرد و گفت: اگر داوطلبانه تسليم بشوي؟!
    روري نيشخندي زد و سرش را تكان داد: اوه نه ! اگر بگويم كه چه مي شود مي توانيد مانع انجامش شويد، گرچه شك دارم در انجامش موفق شويد. اما مي توانيد قول يك برده فروش هرزه را قبول كنيد كه اگر سعي نماييد مرا بدون رضايتم نگه داريد مردم بي گناه بي شماري از آن صدمه خواهند ديد كه شايد شما را ناراحت كند. ولي اصلا موجب نگراني من نمي شود.
    دان با عصبانيت گفت: بلوف ميزني، تو يا دوستانت هيچ كاري نميتوانيد انجام دهيد. آنها هرگز مسئله اي ايجاد نخواهند كرد. اگر ما توپهايمان را رو به شهر نشانه برويم و تهديد كنيم كه با ديدن اولين نشانه دردسر، آتش خواهيم گشود،حتي سلطان هم جرات نميكند به تو كمك نمايد.
    بريتانياي هميشه حاكم! خيلي خب دان، دارم بلوف ميزنم.ولي آيا جرات امتحان كردنش را داري؟
    دان جوابي نداد،روري خنديد و گفت:« مي داني كه جراتش را نداري چون شايد اتفاق بيفتد و سلطان به تو بگويد كه برو و آتش كن. »
    _ ما قبلا هم نظم را بدون آن برقرار كرده ايم و دوباره هم مي توانيم.
    شك دارم، بار قبل شهر طرفدار شما بود، اما اين بار اين خود مردم شهر هستند كه با آنها خواهيد جنگيد، نه يك توده دزد دريائي مهاجم كه هر شهروندي با فكري از آنها مي ترسد و متنفر است. شما هيچ متحدي نداريد و تا آنجا كه من ميدانم كشتي بريتانيائي بعدي، تا دو هفته ديگر هم به اينجا نمي رسد.بايد با كل جزيره بجنگيد و تعدادتان هم براي اين كار كافي نيست .
    متوجه شد كه حقيقت گفته هايش ستوان را به فكر فروبرده، پس از نتايج آن استفاده كرد و گفت:« دست از غرورت بردار و معقول باش دان، شما هم همينطور قربان. شما كه با باني پاتر و يك بچه جنگي نداريد. يا با خدمه ام كه تا آنجا كه به آنها مربوط مي شود فقط از دستورات من اطاعت مي كرده اند. شما مرا مي خواهيد و اگر بگذاريد آنها بروند ميتوانيد مرا تا رسيدن كشتي " كوركورانت " حبس كنيد و بعد براي مجازات به محلي بفرستيد كه سر و صدائي ايجاد نكند و كسي هم اهميت ندهد شما كه چيزي از دست نمي دهيد، مگر


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  3. #93
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    541-537
    اینکه انتقام همگانی آنقدر برایتان اهمیت داشته باشد که امنیت کسی چون ...مثلاً بگویم خانم کریسیدا هولیس را فدای آن نمایید؟))
    - توی حرامزاده ...توی حرامزاده مرتد کثافت.
    دان به سمت روزی پرید. کنسول از روی میز تحریرش خم شد آستین لباسش را چسبید و او را به عقب کشید و نهیب زد : (( بنشینید ستوان ! ... متشکرم .)) بعد روی صندلیش نشست و چشمان پیر و خاکستری رنگش را به کاپیتان دوخت و گفت : (( آن کلمه ، آقای فراست! عدالت است نه انتقامو شخصاً باور نمی کنم که پیروانی در زنگبار داشته باشی که تهدید هایت را عملی کنند. اما متأسفانه راست می گویی که درموقعیتی نیستیم که خطر خشونتهای بیشتر را بپذیریم. همچنین با شهر جنگی نداریم و قصد هم نداریم جنگی را آغاز کنیم و به این دلیل ... وتنها این دلیل.. ناچارم شرایطت را بپذیرم.))
    روری بازوانش را از پشت صندلی برداشت و بلند شد و گفت : (( متشکرم قربان.))
    کنسول دستش را بلند کرد و گفت : (( صبر کن هنوز تمام نشده است . من من هم شرایطی دارم. اجازه می دهم که نگهبانان از خانه ات دور شوند و ساکنانش آنجا را ترک نمایند . مردانت 24 ساعت فرصت دارند که وسایل لازم را جمع آوری کرده و هر کاری که دارند انجام دهند. اما اگر بعد از بیست و چهار ساعت لنگر گاه را ترک نکرده باشند ، قراردادمان از درجه اعتبار ساقط خواهد شدو اگر بعداً هم بشنوم که درقسمتی از زنگبار یا پمبه پیاده شده اند ، فوراً فرمان بازداشتشان را صادر می کنم. آیا کاملاً واضح است ؟))
    - کاملاً و متشکرم . اما به شما اطمینان می دهم که درهیچ بخشی از خاک سلطان پیاده نخواهند شد.
    - بسیار خوب .یک موضوع دیگر هم هست . فعلاً نمی توانم خدمات دافودیل را تقسیم کنم وچون قصد ندارم با درخواست از ستوان ، که تو را درعرشه دافودیل نگه دارد، مزاحم ایشان شوم و ضمناً نمی توانم تو را تحت حمایت خود رد خانه ام نگاه دارم ، بنابر این از سلطان خواهم خواست که تارسیدن کور مورانت و تحویلت به آنهادر دژِ زندانی شوی . ااما چون می دانم که دوستان با نفوذی در زنگبار داری و شاید بتوانند ترتیبات فرارت را بدهند، با ید از تو بخواهم که قول شرف بدهی که فرار نمی کنی.

    دان یک حرکت تند و اعتراض آمیز انجام داد، ولی حرفی نزد و. ابروی بلوند روری ، با تعجب بالا رفت و با اثری عجیب درصدایش گفت: (( مرا شرمنده می کنید قربان .چه چیزی باعث شده که فکر کنید که به آن احترام می گذارم؟))
    سرهنگ به خشکی گفت: (( این اصل که می دانم چه معنی دارد، تو با توافق خودت ، به خاطر یک پیر مرد ویک بچه به اینجا آمدی! البته شاید اشتباه کرده باشم ، ولی ریسکی است که حاضرم بپذیرم.))
    لبخند روری دوباره ظاهر شد وبا تلخی به خود گفت: ((شما برنده شدید قربان، عجیب است که وجدان چطور از همه افراد بزدلی می سازد. قول می دهم که از دژ فرار نکنم.))
    سرهنگ خود داری نکرد و مهیبانه گفت که فکر نمی کند کاپیتان فرار از کشتی کورمورانت را هم ساده بیابد! اگی چنین فکری درمغزش می باشد، بعد دست دراز کرد و زنگ برنجی روی میزش را به صدا درآورد و به کارمند بومی که درپاسخ زنگ آمد ، به زبان محلی دستوری کوتاه داد و بعد رو به روری کرد و گفت : (( خیال می کنم خواهان صحبت با آن مردی که بیون منتظر است هستی ، می توانی هر چه می خواهی درحضور ما بگویی.))
    دردوباره باز شد و رئلوب وارد گشت ، با غرور فراوان به جمع سلام کرد . روری با تندی گفت :(( قبول شد حاجی ! تو و بقیه حرکت می کنید. پیرمرد و هر کس که از اهالی خانه که بخواهد را بردار و تا آنجا که می توانی سریعتر برو . عالیجناب اینجا به تو یک روز و یک شب فرصت داده اندکه هر ترتیباتی را که لازم داری انجام دهی، ولی چون عاقلانه نیست اینقد طول بدهی ، فور آبرو ، حتی یک ساعت هم صبر نکن . اگر ما دیگر ...)) برای لحظه ای صبر کرد و بعد شانه اش را بالا انداخت
    و به جای آنجچه می خواست بگوید ، خدا حافظی مهربانانه ای نمود: (( درمانده نباشی.))
    رئلوب درجواب زیر لب گفت : ((خسته نباشی .)) یک دقیقه تمام به روری نگاه کرد و به نرمی گفت : 00 نه، دیگر همدیگر را نخواهیم دید...این مسلم است ، همانطور که جایمان در بهشت یکسان نخواهد بود... این مسلم است ، همانطور که جایمان در بهشت یکسان بود...الوداع یا سیدی.))
    رئلوب، طبق سنت ، پیشانی و سینه اش لمس نمود و خارج شد.
    روری ، با صدایی که ناگهان خشن شده بود ، گفت : ((امیدوارم آن نگهبان بی مغز رابا اسلحه اش جابجا کرده باشید، چون اگر قصد کند رد رئلوب را مثل یک سگ شکاری،دور شهر بگیرد ، بی برو برگرد دردسر پیش خواهد آمد، حاجی زوداز جا در می رود.
    سرهنگ ، که داشت با قلم پرش فرمانی برای برداشتن تمام موانع خانۀ دولفینها می نوشت، به این گفنه توجهی نکرد و این دان بود که به سمت در رفت و با صدای پایین فرمانی به مستخدم پشت در دادو بازگشت و وحشیانه گفت : (( فکر کردی پرنده شده ای مگر نه ؟ که با خارج شدن از اینجا


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  4. #94
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    از صفحه 542-543

    كه در آن زمان، ويراكو رفته استو كشتي ات و سرنشينانش از دسترس خارج شده اند براي تو بسيار خوب مي شد.
    روزي متانت خود را حفظ كرد و با خونسردي گفت: « ببين دان، شايد اصلاً از من خوشت نيايد و كاملاً آگاه هستم كه تو خانمهاي هوليس اصلاً از استفاده از كشتي من خوشتان نمي آيد. لذا اكنون زمان اين حرفها نيست، آنچه كه مي تواني بردار و به خاطر بودنش شكرگزار باش شايد اين آخرين شانس آنها باشد»
    منظورت آخرين شانس توست كه دستهايت را روي كساني بگذاري كه براي معامله از آنها استفاده نمايي، البته اگر آنقدر ديوانه باشند كه قبول كنند نمي دانم كي بايد منتظر يكي از افراد هرزه ات با تقاضاي آزادي تو در مقابل باز پس دادن يكي از آنها و فديه براي آزادي بقيه باشيم، شايد سرهنگ ادواردو باور كنند كه تو به ميل خودت و به خاطر پيرمرد و بچه به زنگبار برگشتي، ولي لعنت بر من اگر باور كنم! داستان سوزناكي است و بسيار قشنگ طراحي شده است كه ماندن خانمها در جزيره را خطرناك جلوه دهد، اما حتي اگر جزيره در شعله هاي آتش در حال سوختن باشد به هيچ كس توصيه نميكنم قولت را قبول كند يا پا در كشتي ات بگذارد.
    روزي شانه هايش را بالا انداخت و گفت: « هر طرو كه ميل توست» بعد رو به سرهنگ اداوردر كرد و گفت : « پيشنهادم قربان، همچنان بر سر جاي خود باقي است، رئلوف با جزر بعدي مي رود و بر عهده شماست كه مراقبت نماييد چيزي مانع او نشود»
    سرهنگ با خشكي، گفت: « چيزي مانع او نخواهد شد.»
    روزي رسماً تعظيم كرد و همراه اسكورتي شامل دان و دو نگهبان بلوچي، به زندان موقتي در اتاق كوچكي از طبقه آخر كنسولگري منتقل شد، جايي كه تنها پنجره باريك اتاق، شبكه اي سنگي داشت نگاهي به ديوار ترك خورده و مبلمان اتاق، كه شامل تختي حصيري بود، افكند در پشت سرش بسته شد و كليد در قفل چرخيد و صداي پاي دور شدن دو نگهبان از راه پله سنگي شنيده شد.
    كنسول بريتانيا اگرچه به توانايي اموري فراست در برپا كردن آشوب بيشتري در شهر شك داشت، اما ريسك نمي كرد. بردن فراست تحت نظر در شهر، آن هم در روز روشن، شايد موجب بروز قصدي براي نجاتش مي شد. پس عاقلانه تر بود كه او را در تاريكي به دژ انتقال دهند و اطمينان داشت كه اعليحضرت سلطان به نگهداشتن او در دژ رضايت خواهد داد. اگر چه همه مي دانستند سلطان از دوستان كاپيتان فراست است. اما خطر خشمگين كردن تمام سفيدپوستان مقيم زنگبار را با حبس نكردن يك قانن شكن رسوا، كه گروهي از دزدان دريايي خليج را بر انگيخته بود. تا بر عليه آنها تظاهرات كند و با خشونت برادر زاده يك كنسول را دزديده بود، پذيرا نمي شد. روزي در حال شنيدن آن اتهامات با سردي شانس خود را ارزيابي كرده بود و اين اصلي بود كه كاملاً از آن آگاهي داشت.
    مجيد جز اينكه با پذيرفتن اتهامات، او را زنداني كند و مراقب باشد كه فرار نكند، چاره اي نخواهند داشت و اگر سرهنگ ادواردر، اعليحضرت سلطان را كمي بهتر مي شناخت، مي توانست از آن ژست كاملاً غير ضروري و تنفر آور خواستن قول شرف يك برده فروش هرزه، اجتناب كند. مجيد هر چه مي توانست مخفيانه در كمك به دوستش براي فرار از محبس، انجام داده بود، اما اكنون كه روزي آشكارا برگشته و خود را تسليم كرده بود، كاري نمي توانست برايش انجام دهد شايد برايش افسوس ميخورد. ولي عقل حكم مي كرد كه كاپيتان فراست را تا زماني كه بشود ترتيباتي براي خارج كردنش از جزيره انجام داد نگهدارد وقتي كورمورانت مي رسيد، تحت نگهباني ملوانان بي تفاوت به سوي عدن ياكيب فرستاده مي شد و ديگر اميدي براي فرار نخواهد بود. تنها فرصت فرار اكنون بود، قبل از اينكه دروازه هاي دژ، پشت سرش بسته شود.روزي كه قول نداده بود از اين خانه فرار خانه فرار نكند چشمان تيزبينش فوراً متوجه تركي در يكي از سنگهاي شبكه و كلفتي طناب به كار رفته در ساختن تخت شد مي توانست اولي را شكسته و پس از گره زدن دومي به هم و بلند شدنش به اندازه اي كه به زمين برسد از آنجا فرار نمايد اما مي دانست كه عملي نيست او بايد به رئلوب فرصت مي داد كه ويراگو را از جزيره دور كند و از دسترس خارج شود و قبل از اينكه اين كار انجام شود، او در دژ خواهد بود.
    به سمت پنجره رفت و شبكه را در دست گرفت. حدسش درست بود تخته سنگ سياه كنده كاري شده ترك داشت و در اثر فرسايش باد و باران، با زدن ضربه اي توسط پايه تخت، خرد مي شد فاصله پنجره تا زمين هم بيشتر از سي يارد نبود و كوچك باريك هم مستقيماً به لب آب مي رسيد تحت هر شرايط ديگري، كاري ساده بود.
    روزي آهي كشيد و از پنجره دور شد و خودش را با دراز كشيدن روي تخت راضي كرد و به خواب رفت.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  5. #95
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    فصل سی و چهارم

    دژ ،بنایی بود منفرد و قلعه مانندکه سالها پیش از قطعات مرجان زردرنگ ساخته شده بود تا از لنگرگاه محافظت نماید ،اما اکنون مسکن گروهی از نگهبانان سلطان شده و به عنوان یک زندان ،مورد استفاده قرار میگرفت.دور از قصر و منازل ثروتمندان و رو به دریا قرار گرفته بود و دارای اتاقهای متعدد با پنجره های میله دار ی که رو به لنگرگاه قرار داشتند بود ولی اتاق کاپیتان اموری فراست ،چنین شرایطی نداشت چون کنسول بریتانیا که مردی محتاط بود ،علی رغم اینکه قول شرف کاپیتان فراست را پذیرفته بود ،اصرار نمود که زندانی باید در محلی محبوس شود که نه جایی را ببیند و نه توسط عابران از خیابانها یا لنگرگاه دیده شود تا بدینوسیله از هر گونه خطر احتمالی ارتباط نامطلوب با شهر اجتناب گردد.
    اعلیحضرت سلطان ،که بازگشت دوستش را به شهر ،دیوانگی محض میدانست شانه هایش را بلا انداخت و قبول کرد و دو روز بعد برایش یک هدیه خوش آمد گویی شامل سبدی از میوه های تازه فرستاد و قو ل داد که هدایایی از این قبیل ،همچنان در راه خواهد بود تا به غذای ساده ی زندادن بیفزاید اما دیگر نه میوه ای رسید و نه حتی پیامی از طرف مجید روزی نمیدانست ایا مغازه داری که مسئول تهیه میوه ها بوده است قربانی وبا شده یا مجید نا آگاه از این مطلب ،ولی آگاه از بروز بیماری با عجله از شهر خارج شده و در یکی از املاک کوچیک تر و دور افتاده تر خود در حومه بیت الراس ،ساکن شده و برای جلوگیری از انتقال بیماری ،فرمان داده است که تماس با شهر ،به حد اقل میزان ممکن برسد تا مبادا پیکها یا ملاقات کننده ها با خود مرض را به انجا منتقل نمایند.
    روزی ،طبق خواسته کنسول بریتانیا یه یک سلول بی پنجره ،در طبقه همکف دژ،منتقل شده بود که در ان حیاط داخلی باز میشد و هوا به طور نا مناسبی از یک دریچه مشبک اهنی بالای در،تامین میگشت.طی روز فسلول سنگی کوچک به اندازه کافی خنک بود چون دیوار های کلفت ،مانع از رسیدن گرمای خورشید می شدند ولی شبها برزخی سخت بود ،چون هیچ نسیمی به درون اتاق نمیوزید و پشه های بیشماری وز وز کنان ،تاریکی داغ درون سلول را پر میکردند.
    روزی از پنجره مشبک ،منظره قسمتی ازایوان ستون دار که دور تا دور حیاط دژ را فراگرفته بود ،میدید ،جایی که اعضای پادگان ،زندانبانان ،مستخدمان و چند زندانی مورد توجه ،در آن با تسلی دور هم جمع میشدند که صحبت کنند ،بخوابند یا دعوا نمایند . گرچه او اجازه یافته بود که از وسایل آسایشی چون تیغ ریش تراشی و یک قطعه صابون کوچک و اب برای شستشو استفاده کند ،ولی حق ترک سلول خود را نداشت و برای اینکه مبادا از تیغ به عنوان یک سلاح استفاده نماید ،آن را هر روز از لای شبکه های پنجره به او داده و می بایست غذایش را تحویل بگیرد آن را به همان روش پس میداد
    اشکار بود که دستور داده شده است ،هیچ کس حق ندارد از یک فاصله مشخص به او نزدیکتر شود که مبادا با او پنهانی صحبت نمایند،چون نگهبانان پادگان ،فاصله خود را حفظ میکردند و او با هیچ کدام ارتباطی نداشت .غیر از سه تن "لیمبیایی"سیاهی تند خو ،که غذایش را می آورد "بحیرو" جوان خل وضع شلخته ای ،که سلولش را تمیز میکرد و یک توبه ای (توبه : کشوری در افریقا که امرو زبی ن جودان و مصر تقسیم شده ) غول اسای ساکت ،که صبح و عصر هروقت که در سلولش باز میشد ، با یک قره مینایی بر می ایستاد و شبها بیرون در ،با افزودن یک شمشیر و یک تفنگ قدیمی ،چمباتمه میزد.
    مرد جوان ،که جز و یکی از فرقه های مذهبی هندو بود ،وظایف خود را تحت نظر و مراقبت لیمبیایی انجام میداد و تر سو تر از آن بود که صحبت نماید لیمبیایی و توبه ای را هم نمی شد وادار به حرف زدن کرد ،چون دومی زبانش را طی حادثه ای در دوران جوانی از دست داده بود و اولی که به یک تاجر پرتقالی ،به بردگی فروخته شده بود بعد ا زمدتی بردگی در مزارع ریونیون فرانسه ،در حالیکه تنفر ی عمیق ازتمام سفید پوستان در جانش ریشه دوانیده بود به زنگبار گریخت.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  6. #96
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    صفحه 546-547

    لیمبیلی بسیار دلش میخواست که تنفرش را بر سر زندانی خالی نماید ولی آگاه بود که مرد انگلیسی ،دوستان با نفوذی در رنگبار دارد که گفته می شود سلطان هم درمیان آنها میباشد ،گرچه حداقل این یکی دیگر نمیتوانست صحت داشته باشد ،چون توسط فرمان خود سلطان در دژ زندانی شده بود.ولی عاقلانه تر بود که از بدرفتاری با مرد سفید تا زمانی که موقعیتش واضح تر شود اجتناب ورزد.فعلاً لیمیلی دل خودش را با اعمال آشکاری چون غیر قابل استفاده کردن یا ریختن بخش اعظم غذا و آبی که برای زندانی حمل میکرد ،راضی می نمود یا جوابش را نمی داد و اجازه میداد که جوان هندی از وظایفش غفلت کند و ظرف مدفوع زندانی را خالی نکرده بگذارد و برود و یا در مواقعی ،عمداً سطل بدبو را بر سر زمین می ریخت.
    اما برای روری گرما و بوی بد ،غذای خراب و آب نامناسب ،کمی حرکت و یک آهنگی ساعات کند،داغ و بی هدف در مقابل آنچه که او انتظار داشت ناراحتی های اندکی بودند؛پس همه را فیلسوفانه پذیرفت بعلاوه هیچ کدام برایش جدید نبودند،چون همه ی انها را به نحوی قبلا تجربه کرده بود و تنها مطلبی که ان را پیش بینی نکرده بود و به طور تحمل ناپذیری ناراحتش میکرد بی خبری بود او هیچ پاسخی برای سوالاتش نمیگرفت و نمیدانست که در شهر چه میگذرد ایا وبا پخش گشته یا با ان مقابله شده است ؟ یا اینکه ایا خبری از رسیدن کورمورانت می باشد یا خیر ؟
    ویراگو باید تا کنون به "سی شل"* رسیده و خانه دولفینها نیز اکنون خالی از سکنه شده باشد احتمالا غیر از مراقب ان و یک مشت مستخدم پیر تر که انقدر انجا بوده اند که نخواسته اند ان را ترک کنند و در ان امید به بازگشت او دارند کس دیگری باقی نمانده است شاید روزی عامره برگردد و صاحب ان شود مگر اینکه باتی او را با خود به انگلستان ببرد و در انجا در یک خانه خاکستری بد ترکیب نزدیک رودخانه لندن زندگی کنند جایی که دیدن کشتی ها پیرمرد را به یاد روزهای دیگری بیاندازد و عامره ، زهره و رنگبار و ان تاجر برده مرتدی را که پدرش بود فراموش کند.
    یک هفته اسمان صاف و خورشید داغ بود و بعد جای خود را به پنج روزی داد که در ان باد موسمی ابرهای باران زا را با خود به جزیره اورد حیاط دژ به دریاچه ای از گل تبدیل شد که قورباغه ها در ان اواز میخواندند و اب ،گنداب رو ها را خالی کرده و به حیاط اورده بود .دیوار و زمین سلول روری نم پس داده بود با این وجود تغییری در دمای هوا داده نشد و رطوبت باران از گرمای خشک روزهای سوزان افتابی قبلی غیر قابل تحملتر شده بود غذا کپک میزد و از درز سنگها قارچ رشد میکرد و گروه مورچه های بالدار نیز به جماعت پشه ها اضافه شده بودند.
    روری در حالی که به سیلاب باران که دید اندک او را به حیاط تاریک و مبهم کرده بود خیره شده بود اندیشید " دو روز دیگر هم گذشت" اگر کورمورانت سر وقت میامد باید در هفدهم ماه به جزیره میرسید و امروز پانزدهم ماه بود مگر اینکه او در محاسبه اش اشتباه کرده باشد اما تاریخ ورود کشتی تخمینی بود و باد و هوا یا تعقیب یک کشتی برده و حمل برده های ازاد شده و نگهبانی کشتی های گرفته شده ،بروز حادثه ای در موتور خانه یا بیماری خدمه همه و همه میتوانستند موجبات تاخیر کورمورانت را فراهم سازند امکان داشت از یک هفته تا یک ماه دیرتر بیاید و اگر مسائلی پیش بینی نشده توسط سرهنگ در شهر پیش نمیامد امکان نداشت که دافودیل همچنان در رنگبار بماند و وظایف گشت زنی خود را برای مدت بیشتری نادیده بگیرد دان بزودی میرفت و احتمالا روری را با خو میبرد کورمورانت یا دافودیل دیگر چندان طول نمیکشید دو،سه یا چهار روز .
    اما هفدهم امد و رفت همینطور نوزدهم و بیستم و همچنان نشانی از دان یا سرهنگ ادواردز نبود باران تمام شد و خورشید دوباره تابید و اسمان موقتا خالی از ابر شد و گلها و رطوبت در اثر گرما خشک شده و بوی بدی از شهر بخار الود بلند شد اما در بوی بدی که سلول روری را پر کرده بود بود بد شهر حس نمیشد چون سه روز بود که جوانک مجنون به سلول نیامده بود و کس دیگری هم وظیفه پسرک را به عهده نگرفته بود وقتی به لیمبیلی اعتراض شد تنها با نیشخندی نامطبوع دندانهایش را نشان داد و ژستی وقیحانه و غیر عملی به خود گرفت که برای لحظه ای روری را به سختی وسوسه کرد که مشتش را به ان صورت پر تمسخر بکوبد ولی توبه ای لال پشت لیمبیلی ایستاده بود و با چشمان ثابت در حالی که انگشتش روی ماشه قره مینای زشت و قدیمی قرار داشت مراقب اوضاع بود و در ان فاصله کم مسلما در شلیک خود خطا نمیکرد سر کوچک و غیر طبیعی توبه ای شاید اثری از ذکاوت در خود نداشت اما وقتی
    *کشوری در اقیانوس هند شرق افریقا و شمال ماداگاسکار


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  7. #97
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    از صفحه 548 – 549

    چيزي را قبول مي كرد . آن را در ذهن نگاه مي داشت و با وجودي كه به او گفته شده بود زنداني به طور موقت در آنجا قرار دارد و نهايتاً بايد زنده و با سلامت كامل به مردم خودش تحويل داده شود ولي ليمبيلي در ذهن او القا نموده بود كه اگر مرد سفيد نشانه اي از خشونت يا كوچكترين حركتي براي فرار انجام دهد، بدون رحم به او شليك نمايد. و آن هم نه به سر يا قلب، چون مرگي خوب و سريع بود و بعلاوه شايد به خطاب مي رفت، بلكه معده كه بهترين هدف بود.
    دورنماي مطبويعي به نظر مي رسيد ولي مرد سفيد، بطور نا اميد كننده اي خونسرد بود و حتي تحقيرهاي بسيار هوشمندانه ليمبيلي هم تا كنون در عصباني كردن او بي تأثير بود و اكنون باورش شده بود كه زنداني يا بسيار ترسو است و يا بيسار زيرك كه اثري از خشم نشان نمي دهد، گرچه تحريك كنون، مطمئناً آنقدر شديد بود كه هر مرد عاقلي را بايد چنان خشمگين كند كه بدون توجه به نتايجش، عكس العمل شديدي نشان دهد.
    روزي افكار مرد را كه بوضوح در چهرة پرتسمخرش منعكس بود خواند و خوشحال بود كه چنان حركت وحشيانه اي از خود نشان نداده است چون كاملاً آگاه بو كه ليمبيلي از اينكه احتمالاً او مدت زيادي در دژ نخواهد ماند، اصلاً راضي نيست و به دنبال بهانه اي است كه او از آنجا زنده خارج نشود. روزي دستهايش را شل كرد و چون مي دانست وانمود كردن به اينكه تحقير را نفهميده موجب تكرار آن مي شود پس به گونه اي كه گويا شوخي بي ادبانه اي شنيده باشد خنده اي كرد اين پاسخي بود كه ليمبيلي نتوانست براحتي با آن برخورد كند و كاملاً او را به خشمي غير منتظره و ناگهاني دچار نمود او شروع به ناسزا گفتن با صدايي گرفته و خشن كرد بدن لاغرش از خشم مي لرزيد و حدقه چشمان زرد رنگش دو دو مي زد.
    روزي به ديواري تكيه داد كه دور از دسترسي پنجه هاي تهديد آميز او باشد و نگران شد كه مبادا مرد دچار جنون آني شده است و اينكه اگر مورد حمله قرار بگيرد، چه كند. حتي نوبه اي هم كه در ابتدا نيشخندي هرزه گونه زده بود، اكنون از ديدن آن خشم ديوانه وار نگران شده بود و مي ترسيد كه صدا توجه نگهبانان بلوچي را جلب كند، پس بازوي سياه را به زور كشيد و صداهايي چاپلوسانه از خود در آورد.
    ليمبيلي به سمت او برگشت و دستش را بيرون كشيد . نوبه اي تعجب كرده، قدمي سريع و تلوتلو خوران به عقب برداشت كه قره مينا از دستش خارج شده و با صدا روي كناره ايوان و دور از دسترس افتاد نگاهي مضحك و ترسيده صورت آبنوسي رنگش را از شكل انداخت براي لحظه اي مكث كرد. گويا مي خواست بين دوباره برداشتن اسلحه و ترك كردن ليمبيلي، تنها و بي دفاع با مرد سفيد، يكي را انتخاب كند. بعد به جلو آمده و سياه عصبي را گرفت و كشان كشان و به زور بلند كرده و بيرون برد و با شدت در سلول را پشت سرش بست.
    روزي صداي مختصري از دعوا و نفسهاي تند شده و ضربه يك سيلي را شنيد و وقتي بالاخره صداي قدمهايشان محو شد، در اليكه حس مي نمود شديداً ترسيده است روي تخت باريك نشست پس از يكي دو لحظه، ليوان آب گرمي را كه ليمبيلي برايش آورده بود تا انتها نوشيد و اصلاً فكر نكرد كه روز، خشك و گرم و خشن است و شب ه م خنكتر آب جزئي درون آبخوري را كه اينك تماماً آشاميده بود، بايد تا آخر شب نگاه مي داشت، چون آبي كه پسرك سه روز پيش، در لگن سفالي كثيفي برايش آورده بود، تا كنون در اثر استفاده و تبخير، به لجني بدبو مبدل گرديده بود.
    اما ظاهراً ليمبلي مي خواست به او درسي بدهد، چون روز بعد، هيچ كس نزديك سلولش نيامد و غذا و آبي برايش آورده نشد وقتي آخرين پرتو آفتاب كنگره هاي دژ را ترك كرد و حياط پر از سايه شد، فهميد كه آن روز چيزي به او داده نخواهد شد و وقتي تشنگي اش به عذابي سخت تبديل گشت، عطشش را، ولو اينكه تهوع آور بود، با باقيمانده آب و صابون كاسه شستشو تخفيف داد اما تسكيني كه به گلوي خشكش داد موقتي بود و شب از تشنگي نتوانست بخوابد. او به در تكيه داده و صورتش را به قصد تنفس هواي تازه تر به پنجره نزديك كرده بود و اميد داشت، گرچه بسيار ضعيف بود كه ليمبيلي را در حاليكه با ظرف آب نزديك مي شود ببيند.
    هواي بيرون هم مثل درون سلول ناپاك بود و چندان خنكتر هم نبود براي اولين بارع هيچ صدايي از حياط يا اتفا نگهبانان به گوش نمي رسيد و دژ به طور غريبي ساكت بود، به قدري ساكت كه روزي سعي كرد صداي تنفس سنگين و آشناي سياه نوبه اي را كه قاعدتاً بايد پشت در نگهباني مي كرد، بشنود، ولي او هم امشب نيامده بود و در را بي نگهبان رها كرده بود، هيچ كس هم در حياط نگهباني نمي داد.
    نور ستارگان، در مقايسه با سلول قيرگونش، بسيار روشن بود و سايه هاي انبوهي زير


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  8. #98
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    از صفحه 550-551

    طاقهاي ايوان ايجاد شده بود كه با خيره شدن به آن، روزي متوجه حركتي مختصر در باريكة خاكستري رنگ كوچكي كه از حياط مي توانست ببيند شد. لحظه اي بعد، چيزي به شبكي از آن نوار باريك گذشت و از ديد او ناپديد گشت. بسيار بزرگتر از يك گربه بود. حتماً يك سگ ولگرد بود كه براي سد جوع آمده بود. شهر پر از سگان بي صاحب و نيمه گرسنه بود، موجودات كثيفي كه دزدانه به اميد يافتن غذا، در زبالة كو مه ها مي گشتند، كثافات راضي خوردند و بر سر استخواني يا لاشه بچه گربه مرده اي، مي جنگيدند، اما آموخته بودند كه به دروازه هاي دژ، نزديك نشوند، چون نگهبانان اغلب براي تمرين تير اندازي، به آنها شليك مي كردند و اينك بودن يكي از آنها در حياط تعجب آور بود.
    روزي فكر كرد كه حتماً نگهبان كشيك آن شب سر پستش به خواب رفته و آن حيوان منهور به دليل بوي زباله به اين سو كشيده شده و به دنبال غذا مي گردد ولي فقط يك سگ ولگرد نبود. چون بار ديگر متوجه لرزشي از يك حركت در ميان باريكه اي كه از حياط مي توانست ببيند شد با گوش دادن و توجه بيشتر ، حركت تند و سبك پنجه هايشان روي سنگ داغ و صداي نرم بو كشيدن و نفس نفس زدن آنها را هم شنيد. حداقل يك دو جين سگ در حياط بودند واين تنها مي توانست به اين معني باشد كه دوازه باز بي نگهبا رها شده است.
    جايي در آنسوي حياط، سگي زوزه كشد و در جواب، صداي خو خو و گاز گرفتن يك سگ ديگر شنيده شد كه به دنبال خود نزاعي وحشيانه و كوتاه به همراه داشت كه با زوزه دزدي پايان گرفت و صدا در فضاي ير طاقهاي تاريك منعكس شد. روزي منتظر صداي شليك يك اسلحه يا شنيدن نفريني عليه سگها و يا صدا كردن نگهبان كشيك شد كه آنها را بيرون كند، ولي هيچ نشنيد و در سكوتي كوتاه كه به دنبال آن انفجار مختصر صداي حيوانات بود، دوباره صداي قدمهاي دزدكي حيوانات شروع شد تنها اكنون كمتر دزدكي بود و بزودي سريعتر و جسورانه تر شد او صداي پنجه هاي بي صبرانه كه بر درهاي بسته مي خراشيدند و صداي بو كشيدنهاي گرسنه زير آستانه درها و غرش سگهايي كه در تاريك حياط بر سر غذا مي جنگيدند را مي شنيد آن صداي زشت همچنان ادامه داشت، اما هيچ كس اعتنا نكرد و هيچ كس بيدار نشد و ناگهان روزي فهميد كه كسي باقي نمانده كه بيدار شود. بايد اين را زودتر مي فهميد، خيلي زودتر، اگر حرارت و تشنگي و گرسنگي و كثيفي سلولش، او را نسبت به هر چيز جز عدم راحتي جسمي سست نكرده بود. ولي اكنون، نياز به تأييد بيشتر نداشت، چون آن را به دست آورد. نسيمي از باد شبانگاهي از دوازه باز، به درون دژ وزيد و صداي غژغژ لولاي آهني در سنگين بيروني را در آورد و با خود بوي نفرت انگيز و غير قابل اشتباهي را آورد، بويي كه يك هفته بود شهر را پر كرده بود و اگر به خاطر بوي بد سلولش نبود، بايد آن را مدتها پيش متوجه مي شد.
    انسانها در شهر مرده بودند آنقدر زياد كه نمي توانستند اجساد را به طور رسي خاك كنند. باد شب كه اغلب با خود عطر ميخك و ادويه را به كشتي هايي كه به جزيره نزديك مي شدند به ارمغان مي برد اينك حامل بوي اجساد بود، علامتي به تمام انسانها كه فاصله خود را حفط نمايند و دعوتي براي تمامي لاشه خوران كه به مهماني جمع شوند.
    پس نتوانسته اند ماننع وبا شوند! همانطوري كه به دان و سرهنگ ادواردر اخطار داده بود شده بود. شايد از پيشنهاد او استفاده كرده و در حاليكه هنوز فرصت بوده است، خانم هوليس و برادرزاده و دخترش را با ويراكو فرستاده باشند. اگرچه با يادآوري حرف دان شك داشت اما به هر جهت، دان عاشق كريسيداهوليس بود و شايد بعداً، وقتي خشمش فروكش كرده باشد فكر كرده و فرصت داشته كه حقيقت گفته اش را در مورد وبا كشف كند. اما فرصت كمي داشت، چون رئلوب فوراً مي رفت. او حتماً ويراگو را طي چند ساعت برده و هيچ كشتي ديگري هم نبوده كه براي فرستادن زنان امن باشد. چرا كه خدمه كشتي هاي شخصي سلطان، با خانواده هايشان در شهر زندگي مي كردند و احتمال اينكه وبا گرفته باشند زياد بود. شايد دان خودش آنها را با دافوديل برده باشد؟ بله، حتماً همين كار را كرده است، چون وقتي خطر مرگبار بيماري درك شود، مردان كنسولگري ها و تجارتخانه هاي اروپايي، فوراً خواهان بيرون فرستادن خانواده هايشان از جزيره مي شدند و دافوديل تنها كشتي لنگر گاه است كه مي تواند آنها را به سلامت انتقال دهد آنها هم احتمالاً مدتها پيش رفته اند.
    اين فكر لرزشي از خوشحالي به صورت فرسوده و نتراشيدة روزي آورد چقدر دان از ترك آنجا بدون او متنفر بوده است! اما دافوديل جاي اضافه نداشت و آنها نمي توانستند زنداني خطرناكي را با انبوه زنان مضطرب و بچه هاي جيغ جيغو و توده چمدانها و بسته ها و مستخدمان شخصي همراه زنان، با خود ببرند. دان بايد لذت تحويل دادن كاپيتان اموري


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  9. #99
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    صفحه 552 تا صفحه 553
    فراست را به چنگال عدالت از دست مي داد و خود را راضي مي كرد كه فرمانده كورمورانت در عوض او چنين خواهد كرد مگر اينكه كورمورانت دستور گرفته باشد كه تا پايان گرفتن اپيدمي كه شايد ماهها طول مي كشيد از ورود به زنگبار اجتناب نمايد.
    اكنون كه وبا شدت گرفته بود ديگر راهي براي كنترل آن وجود نداشت همينطور راهي براي اجتناب از آن هم نبود، نه حتي با پرواز از جزيره تمام كشتي هايي كه با مسافران نرسيده از جزيره خارج مي شدند را با همان سرعت به سمتي كه ديگران را در آلونكهاي متراكم شهر سياه يا در اتاقكهاي نگهباني دژ زنگبار گرفته بود در بر مي گرفت و يا آنها را در دريا بيمار مي كرد و يا اينجا هم بود و روري با خستگي انديشيد كه چرا به يك دسته سگ نياز داشته تا آنچه كه مي بايست برايش طي حداقل سه روز گذشته واضح مي بود را درك كند در اين البته توضيح مي داد كه چرا سلولش تميز شده و چرا آن روز به او غذا يا آب داده نشده بود پسركي كه وظيفه اشخالي كردن سطل مدفوع بود احتمالا" در همان اولين روز كهنيامده بود مرده و الان ليمبيلي هم مرده بود مگر اينكه ترسيده و فرار كرده باشد.
    ياد شب و سگان ولگرد آشكار كردند كه به اندازه درون دژ در شهر هم فراوان مرده اند. سكوت و درهاي بي نگهبان نشان مي داد كه زندگي آنجا را ترك كرده و همه از ترس گريخته اند اما زندانيان ديگري هم بودند امكان نداشت كه همه مرده باشند. مگر اينكه نگهبانان ترسيده قبل از گريختن همه را آزاد كرده باشند و فكر كرده اند كه ليمبيلي و توبه اي همان كار را براي او خواهند كرد اين فكر آخربه گونه اي نامطبوعتر از مردن همه بود و روري نمي خواستآن را باور كند اما لرزشي كاملا" نا آشنا و بسردي پنج ستون فقراتش را لرزاند و دانست كه براي اولين بار پس از سالها ترسيده است. ترسي وحشتناك و سرد، و ناگهان به ميله هاي مشبك چنگ زد و با صداي بلند فرياد نمود. صدايش در حياط پرستاره انعكاس وحشتناكي گرفت و سگان جنگنده را ناگهان ساكت كرد اما هيچ جوابي نگرفت چيزي در كيفيت آن انعكاس و سكوت پس از آن بود كه حاكي از خالي بودن مي كرد و بر او اين فكرش مبني بر اينكه كسي در دژ نيست صحه گذاشت هيچ كس جز سگان ولگرد و مرده ها و اموري تابسون فراست تاجر برده و گوسفند سياه و هرزه فاميل باقي نمانده بود كه او هم بزودي خواهد مرد اگر نه از وبا، بلكه به طرزي بي رحمانه در اثر تشنگي و گرسنگي چون يكه و تنها بدون غذا و آب و در سلول تنگ و خفه اي حبس بود و هيچ كس زنده نمانده بود كه برايش آب و غذا بياورد.
    براي زمان بي انتهايي احساسي كه او را فراگرفته بود جاي خود را به ترسي فلج كننده داد كه موجب شد خود را به ميله هاي زندان بياويزد و ديوانه وار و باشدت خود را به چوب در بكوبد درست مثل حيوان در تله افتاده اي كه به ميله هاي قفس حمله مي كند ولي آن ترس هم گذشت و عقل بهسرش بازگشت كومال كورمال در تاريكي تختش را يافت و رويش دراز كشيد در حاليكه سرش را در ميان دستانش گرفته بد سعي كرد با خونسردي با موقعيتش مواجه شود.
    دليلي وجود نداشت كه ساخلوي دژ فردا نيايد اگر نه براي دفن مردگان بلكه براي جابجا كردن اموالي كه احتمالا" هنگام فرار جاگذاشته اند حتي اگر ساخلو هم برنگردد دزدان هستند چون مرگ و فاجعه همان اندازه كا لاشه يه كرمها غذا ميدهد براي دزدان سود آور است و دژ رها شده با درهاي باز در حال نوسان در باد تنها سگان ولگرد شهر را دعوت نمي كند دير يا زود كسي خواهد آمد و حتي اگر نيايند تنها تفاوتش مرگي طولاني طي دو روز به جاي مرگي سريع به دست جلاد دار مي باشد زيرا بهترين مجازاتي كه ممكن بود به جاي دار براي او تعيين نمايند يك زندان طويل المدت بود كه احتمالا" بسيار بدتر از اينجا بود و بعد از چند سال شايد افوس مي خود كه چرا به مجازات سخت تري نرسيده است.
    اين فكري بود كه او را آرام كرد چون حتي علي رغم اينكه گلوي خشك و زبان متومش نشانه غذايي بود كه در پيش رو داشت ولي مردن در اثر تشنگي از گذراندن بيست سال آينده يا احتمالا" بقيه عمرش در يك سلول بهتر بود اگر اختيار سرنوشت خود را داشت كه طبق فلسفه حاجي رتلوب نداشت همان اولي را انتخاب ميكرد. رتلوب و اكثر خدمه ويراگو، به طور ضمني باور داشتند كه سرنوشت انسان روي پيشانيش نوشته شده است و نمي توان از آن اجتناب كرد. آنچه در تقدير نوشته شده مقرر است و اين از بسياري جهات فلسفه اي آرامش بخش بود و گاهي روري افسوس مي خورد كه چرا نمي تواند آن را بپذيرد اما در مجموع هم زياد قابل افسوس نبود.
    در آن تاريكي وقايع بي ارتباط گذشته اش در پيش چشمانش ظاهر شد درست مثل اينكه در نك تپه اي ايستاده و به جاده اي كه از آن سفر كردهنگاه مي كند حادثه اي طولاني كه به دره هاي تيره و كوههاي بلند و مراتع وسيع ختم مي شود، اما ديدنش از اين نقطه به


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  10. #100
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    از صفحه 554-555

    تمام آن راه حالتي هموار و شادي بشخ مي داد.
    مي دانست كه ادامه آن مسير خطاست و اينكه دره ها به واقع وجود داشتهاند، چون بسختي و با جان كندن، از آنها گذشته بود. اما اكنون آنها يا بيشتر از سطح ديدش قرار داشتند و اهميت نداشتند. فقط نوك كوهها را مي ديد كه در فاصله هاي دور به هم متصل شهد و در زير نور خورشيد خاطرات مي درخشيدند. شايد بازي نموده و از هر حركت اين نمايش، لذت برده بود!.. از مموفقيتها و شكستها، اوقات خوب و بد... هيجان و خطر و ديده ها و شنيده ها و دعواها در بنادر غريبه و شهرهاي فراموش شده، سلطان كبير مستوفي و پسر ضعيف و مهربانش مجيد باني و رئلوب، دان لاريمور و كليتون مايو، جمعه، خديره، زهره، ...
    روزي سرش را بلند كرد و به تاريكي خيره شد و سعي كرد تصوير زهره را به ياد آورد و ديد كه نمي تواند تمام آنچه به ياد مي آورد حالتي از چهره و رنگها بود كه زنده نمي شدند. ولي او سالهاي در خانه اش زندگي كرده بود. دوستش داشته و برايش بچه اي زاده بود. عامره را شانه هايش را صاف كرد و به ديوار تكيه داد چشمانش را بست و در مورد دخترش فكر نمود.
    فكر كردن به تنها يادگارش در آينده عجيب بود تنها سند بودن او در جهان، دختري كه دو رگه است كه مادرش برده اي بوده كه به قيمت دو يارد چلوار و مشتي سكه خريداري شد. بچه اي كه اخلاق او و شكل او را ارث برده، ولي بدون هيچ خاطره اي از او بزرگ خواهد شد و شاهد قربي جديد و بدي دنيا و رشد قارچهاي صنعت مي شود كه او خودش با چنان نفرتي شاهد آن بود و تمام تلاش خود را براي فرار از آن نموده بود.
    اگر اصلاً افسوسي داشت، براي عامره بود، براي اينكه بدون فكر برايش پدري كرده بود. و او را با باري دو برابر سنگينتر از حرامزادگي و خون مخلوط به جاي مي گذاشت تا به تنهايي در اين دنياي سخت و نامهربان، مقاومت كند . اكنون براي اينكه نگران مطالبي از اين قبيل باشد، بسيار دير بود . با كمي شانس، شايد آنقدر از وجودش در دخترش باشد كه مخاطرات زندگي را به عنوان بهايي كوچك در مقابل سرگرميهاي زيستن بپذيرد. مي توانست حداقل شكرگزار باشد كه بچه هاي بيشتري ندارد، يا حداقل خودش خبر ندارد، مگر اينكه... بله، هميشه امكانش بود، يك حداقل شانسي وجود داشت، شايد هم بيشتر از يك امكان......
    تاريكي، صورت زهره را به او نشان نداد، ولي چهره هيرو را ظاهر كرد، هيرويي كه تا ساعت تمام ، با چشمان خاكستري، رنگ اهانت آميز و لبان سرخ رنگش كه با تكبر، آويخته شده اند. به او خيره شده است. هيرو با صورتي كه از بريدگي ها و كبودي هاي متورم و بدشكل بود . موهاي كوتاهش، مثل يك برس خيس و زبر شده و از چند نيش پشه بغض كرده بود، هيرويي كه به يكي از قصه هاي باني مي خنديد، هيرو كه به عامره لبخند مي زد، به بي عدالتي حكومت سلطان اخم مي كرد و بر سر واقعيات نظام برده داريو بي عدالتي دنيا، به خود مي پيچيد. هيروي عصباني، هيروي جسور، هيروي خواب ..... و يك دو جين هيروي ديگر، اما هيچ كدام ترسيده و شكست خورده نبودند.
    روزي، با حرارت و التهاب و با خودخواهي تام، آرزو كرد كه هيرو بچه اي از او داشته باشد. پسري كه از شور و هيجان به بار آمده باشد. چقدر جذبه و وجد آن شبهاي خانه سايه دار عجيب و غير قابل انتظار بود و چقدر خوب مي شد كه پسري از هر دوي آنها به بار آيد كه در آينده صفات آنها را به پسران خود انتقال دهد، به نوه ها و نتيجه هايش كه زيبايي موسمي دريا را به ارث برند و افسوس كه او هرگز نخواهد فهميد......
    سلول كمك كم روشن مي شد. سرش را برگرداند و ديد كه ميله هاي شبكه كه قبلاً از آنها جز سايه اي ديده نمي شد اكنون كاملاً سياه بنظر مي آيند ماه حتماً در آمده بود و بزودي بر حياط مي تابيد و او مي توانست ببيند كه آيا سلول مقابلش در آن سوي حياط خالي است يا خير؟
    از خارج دژ و حومه شهر، صداي خواندن خروسي به گوش رسيد و صداي يكي ديگر و بعد يكي ديگر از دور دستها به او جواب داد. زوزه و همهمه سگها خاموش شد و غژغژ دروازه، ديگر به گوش نرسيد، چرا كه باد خاموش شده بود. دنيا چنان ساكن و بي حركت بود كه روزي مي توانست صداي برخورد آب لنگرگاه به ساحل و برخورد آرام موجي به تنه يك كشتي را تشخيص دهد و بعد صداي كلاغي به گوش رسيد و دانست كه اين نور ماه نبودند بلكه سپيده سر زده است، حتماً خوابش هم برده بود، چون شب تمام شده و صبح جايگزين آن گرديده بود.
    ساير خروسها هم خواندند و پرندگان و سگها هم بيدار شدند. خنكي اندك شب در اثر هواي داغ روز از بين مي رفت و در فضاي باز بين دژ و لنگرگاه، الاغي تنها با صداي


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








صفحه 10 از 15 نخستنخست ... 67891011121314 ... آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/