صفحه 531تا 534
کاپیتان خندید و با اهنگی از تشکرات حقیقی و بدون تمسخر، گفت: "دانی.دقیقا،همان تیپ مردی هستی که من میپسندم،که اصلا نمیتوانم این را در مورد ان پیرمرد درستکار بی ذوق،ادواردز،بگویم! اما برای چه فکر میکنی که میتوانی وادارم کنی سرم را در تله ی تو بگذارم؟"
دان زهرخندی کرد و با اشاره به اسلحه اش گفت:" از یک طرف به دلیل این و از طرف دیگر، نیم دو جین از افرادم بیرون هستند که همه مسلح می باشند."
-می دانم. انهت را دیدم اقایی که طرح این کشتی را داده این روزنه ها را فقط برای تهویه ی هوا نگذاشته است."
برای اولین بار اثری از اشک در چشمان ستوان ظاهر گشت. روز ی متوجه ان شده و خندید:" خب،خب دان! باید می دانستی که من منتظر یک کمیته ی پذیرایی هستم. باید کمی بسیتر فکر میکردی و کشتی ات را قبل از اینکه به ملاقات من بیایی ،جابجا می نمودی،در وضعیتی که فعلا قرار دارد، نمیتوانی توپهایت را بر روی من شلیک کنی.بگذار چیزی را نشانت دهم. ان کشتی را انجا میبینی ؟خدمه اش وقتی از کارشان گذشتی مشغول نماز بودند ،اما در زمانی که داشتم سر تو را با صحبت گرم میکردم، نیایششان را تمام کرده و در حال حاضر در مقابل هر مرد تو، حداقل سه تن قرار دارند.
بدون شماردن کسانی که در کشتی سمت راست ما هستند می بینی که من هنوز چندتایی دوست در این ابها دارم."
"توپهای من..." دان شروع کرد ،ولی روری حرفش را قطع کرد:"انکار نمیکنم که وقتی افرادت بفهمند چه بلایی سرت امده است، می توانند با توپهایت کشتی مقابلشان را منفر کنند،ولی اگر اجازه دهی از حرف خودت اقتباس کنیم. می گویم که نمی دانم چه کمکی می تواند به تو انجام دهد، چون به هر حال در ان زمان ،خودت مرده ای."
خطوط صورت افتاب سوخته ی دان که در اثر فشار کار و مسئولیت ایجاد شده بود، عمیقتر شد. چهرا هاش ظاهرا محکم گشت ،ولی با وسوسه ی نگاه کردن به دو روزنه ی کابین باریک مقاومت کرد و تنها انگشتش روی ماشه ی تپانچه اش حرکتی کرد و به طور ملموسی روی انحنای سرد فلز محکم شد و مهیبانه گفت:" فراموش کرده ای که پیشمرگ من میشوی ،چون اگر یکی از دوستان قاتلت گلوله ای شلیک کنند، فورا تو را می کشم ،جدی می گویم."
کاپیتان ....فرانت نیشخندی زد و گفت:" مطمئن هستم که جدی می گویی ،ولی ان را انجام نخواهی داد ان تپانچه ی تو مرا نمی ترساند،چون خودت بخوبی میدانی که مرگی راحت تر و سریعتر و تمیزتر از اویخته شدن به طناب دار برایم فراهم می کند بعلاوه اگر از ان استفاده کنی،خودت را مسئول بروز شورشی خواهی کرد که خشونت و شورش قبلی در مقابلش هیچ باشد و مثلا تو اینجایی که مانع خونریزی بیشترشوی نه اینکه ان را تحریک کنی، البته می دانم که تو وسرهنگ از کشته شدن من لذت خواهید برد ،ولی می ترسم فعلا ناچار باشید خودتان را ار ان لذت محروم نمایید. پس پیشنهاد می کنم که از بازی با ماشه ی تفنگ دست برداری و به عرشه بروی و به مردانت بگویی که ارام به کشتی ات برگردند. به محض رفتن انها تعدادی از مردان خودم ما را به ساخل می برند تا سری به کنسولگری بزنیم، قبول است؟"
عضلات دست راست دان محکم شد و لرزید .برای یک لحظه ی گذرا به نظر رسید میرود که ماشه را بکشد و نتایج بعدی ان را به جان بخرد ،اما پنج سال زندگی سخت در سواحل افریقای شرقی ،به او غیر عاقلانه بودن عجله را اموخته بود. خشم و عجله ی ان روز صبح، تقریبا موجب بروز اشتباهی جدی و غیر قابل گذشت از طرف او شده بود. اما اکنون حواسش جمع بود و خشم سردش ،حقیقت را مبهم نمیکرد. بوضوح میدید که کاپیتان اموری فراست حق دارد. تبادل گلوله بین مردان خودش و کشتی هایی که در و طرف ویراگو لنگر انداخته بودند،تنها به مرگ خود و خدمه اش می انجامید و گرچه مطمئنا توپهای دافودیل می توانست انتقامی وحشتناک از انها بگیرد،ولی دورنمای نبردی سخت بین کشتی بریتانیایی و یک جفت کشتی عرب، تنها به انفجار بزرگتری از خشونت در شهر می انامید،ان هم با نتایجی که حتی نمی شد به ان فکر کرد.دان اهی کشید و دستش را از تپانچه اش برداشت .روری لبخندی زد و گفت:" بهتر شد فکر میکردم متوجه دلایلم بشوی."
روری دید که ستوان برگشت و از کابین خارج شد و شنید که مختصرا با مردانش صحبت نمود و بعد از ان ،دور شدن قایق و باز گشتش از میان لنگرگاه به دافودیل را شاهد بود،لوف او عملی شد، چون تمام ان حرفها بلوف بود "احمد بن لبادی" احمق نبود و گرچه انجام حواسته ی کاپیتان فراست و گیج کردن ستوان و یک بازی بی خطر کوچک،برایش جالب بود. ولی این اصل که کشتی هایش در تیررس توپهای دافودیل بودند،کافی بود که از روی تدبیر و احتیاط تمام اسلحه های خدمه اش را ان روز صبحخالی نماید.اما دان این را نمیدانست و روری حساب کرد که حتی اگر دان به ان شک هم بکند .بلوفی است که جرات ریسک کردن ان را نخواهد کرد چون مردان کشتی ها سابقه و ابروی بدی داشتند و گروه اروپاییان کوچک و کاملا بدون حامی بودند.
با توجه به همه اینها او واقعا قصد داشت به کنسول بریتانیا سری برند. اگر کسی روری فراست را نمی شناخت شاید خیال میکرد تمام اینها یک نمایش توخالی از قدرت و تنها حیله ای بی فایده است،ولی روری میدانست که تمام ماجرا ب سرهنگ گزارش دا..خواهد شد و اینکه نه او نه دان،در چنین موقعیتی خواهان جنگی میان کشتی ها ودافودیل نیستند وتنها به همین دلیل بود که این نمایش را ترتیب داد و به امید اینکه شاید بتواند این اصل را القا نماید که خدمه اش بدون یاور نیستند نکته ای که مطمئن بود درک شده است.
با این وجود ،کاملا میدانست که دست به قماری زده که بسختی به نفع خودش خواهد بود.اکنون زمان شلیک بعدی رسیده بود که بسیار مهم بود و از نتیچه اش کمتر اطمینان داشت. چون وقتی به ساحل میرسید و از دسترس کشتی ها دور میشد،همه چیز در دست سرهنگ ادوارز بود که شاید به این راحتی با شرایط او موافقت نمیکرد .خب اگر چنین باشد روری حداقل قدمهایی را برخواهد داشت که بتواند موقعیت کشتی و خدمه اش را بهبود بخشد .
دان روی عرشه منتظر او بود. خورشید به افق رسیدع و بر سقفهای سفید شهر .با روشنایی خیره کننده ای نور می پاشید .در ساحل کثیف و شلوغ نزدیک کنسولگری بریتانیا از قایق پیاده شدند و از میان کوچه های بی هوا و داغ ،بالا رفتند تا به دری رسیدند که دو تن از بلوچی ها ی سلطان به نگهبانی ایستاده و نفر سومی ،زیر سایه ی درختی ،اسلحه به دست ،کنار حاجی رئلوب ایستاده بود.
رئلوب ،با انزجار غر غر کرد :"به این گاو نفر گفتم که به میل خودم اینجا می مانم ،اما این احقها گفتند که اگر مراقبم نباشند فرار میکنم،به انها بگو نیازی به نگهبان نیست و برای شنیدن فرمان شما صبر می کنم."
روری گفت:" باور نخواهد کرد حاجی؛پس صبور باش ،زیاد طول نخواهد کشید."
کنسول بریتانیا پشت میز کارش منتظر بود و اگر موقعیت موجب تعجبش شد.علامتی ظاهر نکرد .سلام مودبانه ی کاپیتان را جواب نداد؛ در عوض به صندلی اش تکیه داد و ه گزارش ستوان لاریمور از وقایع صبح توجه نمود . وقتی گزارش دان تمام شد .نگاه خیره و سردش را به کاپیتان دوخت و...گفت:" وقتم را با شمردن جزیئات کیفر خواست علیه تو تلف نمی کنم. چون خودت باید کانلا به انها اگاه باشی .به طور خلاصه منهم به برانگیختن گروهی برای حمله به کنسولگری های خارجی در زنگبار و برانگیختن اشوبی که منجر به مرگ دو تن و زخمی شدن عده ی زیادی شد و ادم ربایی خشونت بار تبعه ای از یک قدرت دوست هستی و اکنون میشنوم که همین امروز صبح، تهدید کرده ای که بر نیروهای علیا حضرت ملکه اتش بگشایی؛انهم بی توجه به این اصل که این کار موجب یک شورش ضد اروپایی دیگر میشود و شخصا مسئول کشته شدن عده ی دیگری خواهی شد .پس میبینی که چاره ای جز خواستن اشد مجازات برای تو ندارم و مراقبت مراقبت میکنم که فورا انجام شود .ایا حرفی برای گفتن داری؟"
روری،به اامی، گفت:"مطمئنا و گرنه اینجا نبودم .نمیتوانم بنشینم ؟" و بدون اینکه منتظر اجازه شود ،صندلی را به جلو کشید و برعکس با پاهای گشاد،روی ان نشست .دستهایش را روی پشتی صندلی نهاد و چانه اش را روی ان گذاشت ،به روشی که نشانه ی اطمینان بسیار زیاد به خود بود که البته بسیار بیشتر از میزانی بود که بواقع حس میکرد.شعله ای از عصبانیت را در شمان سرهنگ و پرش عضلات دان لاریمور را متوجه شد .اما هیچ یک از دو مرد حرکتی به سمت او نکردند. سرهنگ، با تلاش و بسختی ،گفت:"من اگاهم ،بخوبی اگاه .که باید از انچه بر سر یکی از اعضای خانه ات امد .غمگین و عصبانی بوده باشی؛اما من بهانه ای برای عمل وحشیانه ای که بر فردی معصوم وبدون شانس روا داشتی..."
نتوانست جمله اش را تمام کند چون ناگهان حالتی در ان چهره لاغری که به او نگاه میکرد ،یافت که مانند سیلی بر دهانش مانع ادامه ی صحبت شد. احساس کرد به دلیل نقض اداب معاشرت شدیدا داغ و سرخ شده است .برای یک دقیه ی تمام در ان دفتر کوچک با دیوارهای سفیدش سکوت و حالت شدیدی از تنش حاکم شد که قبلا وجود نداشت.
بالاخره این حالت توسط سرفه های خجالت زده و خشک سرهنگ شکسته شد و خشونت از چهره ی روری رخت بربست.عضلات منقیض بدنش راحت شد و بنرمی گفت
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)