صفحه 10 از 12 نخستنخست ... 6789101112 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 91 تا 100 , از مجموع 117

موضوع: یکی از بستگان خدا

  1. #91
    عضو سایت
    گاه برای ساختن باید ویران کرد، گاه برای داشتن باید گذشت ، و گاه در اوج تمنا باید نخواست!
    تاریخ عضویت
    Jun 2011
    محل سکونت
    یک خانه
    نوشته ها
    25,040
    تشکر تشکر کرده 
    3,527
    تشکر تشکر شده 
    5,275
    تشکر شده در
    3,184 پست
    حالت من : Akhmoo
    قدرت امتیاز دهی
    4452
    Array

    پیش فرض

    می‌خواهم قلقش بیاید دستم!
    این کشور یکی از آینده‌دارترین مردان جوانی را که تا به حال در بازی «پین‌بال» ظاهر شده‌اند وقتی از دست داد که پسرم ـ هری ـ به ارتش فراخوانده شد. به عنوان پدرش احساس نمی‌کردم که همین دیروز به دنیا آمده، ولی هروقت به این پسر نگاه می‌کردم می‌توانستم قسم بخورم که تمامش (تولدش) همین هفته‌ی پیش بوده. خیلی سریع و بدون فکر می‌گویم که ارتش یک «بابی پتی» دیگر را گرفته است.برگردیم به ۱۹۱۷. بابی پتی درست همین قیافه‌ای را برای خودش درست می‌کرد که هری دارد. پتی یک بچه‌ی لاغر مردنی اهل «کراسبی» در «ورمونت» بود که آن هم در ایالات متحده است. بعضی از پسرهای دسته این‌طور می‌گفتند که پتی سال‌های جوانی‌اش را زیر درخت‌های افرای ورمونت گذرانده و پیشانی‌اش بارها قطرات شیره‌ی افرا را حس کرده.یکی از آن‌هایی که زیاد دور و بر دخترها می‌پلکیدند، گروهبان «گروگن» بود. پسرهای کمپ همه نوع نظری درباره‌ی گروهبان داشتند: خوب، دارای ایده‌های مزخرف و... که قصد ندارم دوباره همه را تکرار کنم. روز اولی که پتی وارد آن کمپ شد، گروهبان مشغول آموزش طریقه‌ی گرفتن اسلحه بود. پتی برای خودش یک روش زیرکانه و منحصر به‌فرد برای حمل اسلحه داشت. وقتی که گروهبان فریاد زد: «راست‌فنگ»، بابی پتی اسلحه‌اش را روی دوش چپش گذاشت. زمانی که گروهبان گفت: «پیش‌فنگ»، او با همان دستش تفنگش را بالا گرفت. این یک روش مطمئن برای جلب توجه گروهبان بود. او نزدیک پتی آمد و بلند گفت:
    ـ خب احمق. چت شده؟
    پتی خندید و گفت:
    ـ بعضی وقت‌ها گیج می‌شم.
    گروهبان پرسید:
    ـ اسمت چی بود؟ «باد»؟
    ـ بابی. بابی پتی.
    گروهبان گفت:
    ـ خیلی‌خب بابی پتی. از این به بعد بابی صدات می‌کنم. من همیشه سربازها رو به اسم کوچیک‌شون صدا می‌کنم و اون‌ها هم به من می‌گن مادر. انگار توی خونشون هست.
    پتی گفت:
    ـ اُه.
    بعد ناگهان بمب منفجر شد. هر فتیله دو سر دارد. یکی که روشن می‌کنند و آن یکی که به t.n.t بسته شده است.
    گروهبان فریاد زد:
    ـ گوش کن پتی! تو که بچه مدرسه‌ای نیستی. این‌جا ارتشه، پسره‌ی احمق. اینو دیگه باید بدونی که دو تا شونه‌ی چپ نداری و معنی پیش‌فنگ رو باید توی اون مغزت فرو کنی. ببینم تو اصلن مغز داری؟
    پتی سریع گفت:
    ـ می‌خوام قلقش بیاد دستم.
    روز بعد به‌پا کردن چادر و درست‌کردن کوله را تمرین کردیم. وقتی که گروهبان برای سرکشی آمد، پتی حتا یک میخ چادر را هم درست نکوبیده بود. گروهبان در حالی که به کف پاره‌شده‌ی چادر نگاه می‌کرد با یک ضربه‌ی محکم دست، خانه‌ی برزنتی کوچک بابی پتی را خراب کرد.
    گروهبان خیلی آرام گفت:
    ـ پتی! تو... بدون شک... احمق‌ترین... قوزدار‌ترین... و دست‌و پاچلفتی‌ترین آدمی هستی که تا حالا دیدم. ببینم پتی، تو دیوونه‌ای؟ چه مرگته؟ توی کله‌ات مغز نداری؟
    پتی گفت:
    ـ می‌خوام قلقش بیاد دستم.
    بعد تمام افراد، کوله‌های‌شان را بستند. پتی کوله‌اش را مثل یک کهنه‌سرباز درست کرد. بعد گروهبان برای سرکشی آمد. او با لباسی روشن و شاد از پشت افراد می‌گذشت و با یک چوب‌دستی کوچک ضربه‌ی خیلی آرامی به پشت تک‌تک پسرهای مادر! می‌زد.
    به کوله‌ی پتی رسید. جزئیات را حذف می‌کنم. فقط همین‌ قدر بگویم که کوله تکه‌تکه شد و بابی شانس آورد که مهره‌های پشتش سالم ماند. صدای وحشتناکی بود. گروهبان رو به پتی کرد و گفت:
    ـ پتی. تا حالا توی عمرم آدمای احمق زیادی دیدم. خیلی زیاد. اما تو، پتی. تو سطح مخصوص به خودت رو داری. برای این که تو احمق‌ترینی.
    او گفت:
    ـ می‌خوام قلقش بیاد دستم.
    اولین روز از تمرین هدف‌گیری، شش مرد در یک زمان به شش هدف که به پشت تکیه داده شده بودند، شلیک کردند. گروهبان بالا و پایین می‌رفت و مدام محل اصابت گلوله‌ها را چک می‌کرد.
    ـ هی، پتی. با کدوم چشمت نشونه‌گیری کردی؟
    پتی گفت:
    ـ نمی‌دونم. فکر کنم با چپی.
    گروهبان نعره زد:
    ـ با راستی نشونه بگیر. پتی! تو بیست سال پیرم کردی. اصلن چه مرگته؟ توی کله‌ات مغز نداری؟
    این که چیزی نبود. بعد از این که سربازها دوباره شلیک کردند و به کنار هدف‌ها رفتند، همه یک چیز فوق‌العاده عجیب دیدند: تمام گلوله‌های پتی درست به هدف مرد دست راستی‌اش خورده بود.
    گروهبان که نزدیک بود از عصبانیت همان جا سکته‌ی مغزی کند گفت:
    ـ پتی! تو هیچ جایی توی ارتش مردها نداری. تو شش تا دست و شش تا پا داری. اما بقیه فقط دوتا دارن!
    پتی گفت:
    ـ می‌خوام قلقش بیاد دستم.
    ـ دیگه این جمله رو به من نگو وگرنه می‌کشمت. راستی راستی می‌کشمت پتی، چون ازت حالم به هم می‌خوره پتی. می‌شنوی چی می‌گم؟ حالم ازت به هم می‌خوره!
    پتی گفت:
    ـ اِ؟ جدن؟
    گروهبان فریاد زد:
    ـ جدن...
    پتی گفت:
    ـ یه کم صبر کن. بگذار قلقش بیاد دستم. حالا می‌بینی. جدی می‌گم. من عاشق ارتش‌ام، پسر. یه روز یه سرهنگی چیزی می‌شم. جدی می‌گم.

    طبیعتن به زنم نگفتم که پسرمان، هری، مرا به یاد باب پتیِ سال ۱۷ می‌اندازد. اما با وجود این واقعن می‌انداخت. در واقع، این پسر با یک گروهبان توی قلعه‌ی «ایرکوائی» به مشکل هم خورده. طبق گفته‌های زنم مثل این‌که آن قلعه‌ی ایرکوائی در خودش یکی از بی‌رحم‌ترین و پست‌فطرت‌ترین گروهبان‌های کشور را دارد. هیچ نیازی نیست که زنم به پسرهای آن‌جا لقب عوضی و پست‌فطرت بدهد یا این‌که از غرزدن‌های پسرمان بگوید. او عاشق ارتش است. مشکل فقط این‌جاست که او از این گروهبان یکم وحشتناک خوشش نمی‌آید. فقط به خاطر این‌که هنوز قلقش دستش نیامده است.
    و سرهنگ. زنم فکر می‌کند او اصلن کمکی نمی‌کند. تنها کاری که می‌کند این است که این ور و آن ور بگردد و فقط مسائل خیلی مهم را ببیند. یک سرهنگ باید به پسرها کمک کند. این را ببیند که همیشه گروهبان یکم مسئول آموزش، ویژگی‌های مثبت پسرها را نمی‌بیند و فقط روحیه‌ی آن‌ها را خراب می‌کند. یک سرهنگ باید کاری بیش‌تر از گشت‌زدن انجام بدهد، راستش زنم این طور فکر می‌کند.

    یکی از یک‌شنبه‌های قبل پسرهای قلعه‌ی ایکوائی اولین رژه‌شان را انجام دادند. من و زنم آن‌جا توی جایگاه بودیم. وقتی هری به حالت قدم‌رو و رژه از جلوی ما رد شد، جیغ‌های زنم بلند شد، آن قدر بلند که نزدیک بود کلاهم را بیندازد.
    به زنم گفتم:
    ـ قدم‌هاش با بقیه هماهنگ نیست.
    گفت:
    ـ اُه، این جوری نگو.
    گفتم:
    ـ اما واقعن با بقیه هماهنگ نیست.
    ـ فکر کردم جرمی مرتکب شده یا باید تیربارونش کنن. ببین! دوباره با بقیه هماهنگ شد. فقط چند لحظه‌ای نبود.
    بعد وقتی سرود ملی پخش می‌شد و پسرها با اسلحه روی دوش راست‌شان ایستاده بودند، اسلحه‌ی یکی‌شان افتاد و برخوردش با زمین صدای بسیار بلندی تولید کرد.
    گفتم:
    ـ هری بود.
    زنم با عصبانیت گفت:
    ـ این ممکن بود برای هر کسی اتفاق بیفته. پس ساکت باش!
    بعد وقتی مراسم تمام شد و پسرها مرخص شدند، گروهبان یکم گروگن پیش ما آمد و سلام کرد و گفت:
    ـ خانم پتی حال‌تون چطوره؟
    زنم خیلی سرد و بی‌روح گفت:
    ـ ممنون. شما چطورید؟
    پرسیدم:
    ـ گروهبان! فکر می‌کنید به پسرم امیدی هست؟
    گروهبان نیشش را باز کرد، سرش را تکان داد و گفت:
    ـ هیچ شانسی نداره. هیچ شانسی جناب سرهنگ!

    نویسنده: جی. دی. سلینجر
    مترجم: علی شیعه‌علی
    [دل خوش از آنیم که حج میرویم؟ ..]
    غافل از آنیم که کج میرویم



    [SIGPIC][/SIGPIC]


  2. #92
    عضو سایت
    گاه برای ساختن باید ویران کرد، گاه برای داشتن باید گذشت ، و گاه در اوج تمنا باید نخواست!
    تاریخ عضویت
    Jun 2011
    محل سکونت
    یک خانه
    نوشته ها
    25,040
    تشکر تشکر کرده 
    3,527
    تشکر تشکر شده 
    5,275
    تشکر شده در
    3,184 پست
    حالت من : Akhmoo
    قدرت امتیاز دهی
    4452
    Array

    پیش فرض

    مسکو
    مقدمه

    مسکو پایتخت کشوری‌ست که مهد ادبیات و داستان‌نویسی‌ست. اما داستان "مسکو" هیچ اشاره‌ای به نویسندگان بزرگ این کشور ندارد. مسکو دو فصل بیش‌تر ندارد. زمستان، بهار. حال آن‌که بهارش هم بهاری نیست. اما بالاخره جوانه‌ای زده می‌شود و اندکی شهر جان می‌گیرد. تنها اندکی. زندگیمان شده مثل شرایط آب و هوایی مسکو. در زمستان زندگی می‌کنیم و انتظار بهار را می‌کشیم. وقتی بهار می‌رسد، هر لحظه احتمال باریدن زمستان را می‌دهیم. و زیر بارش زمستان مدفون می‌شویم...

    مسکو

    تنهایی بیش نیستم. تنها و سرد. دست‌هایم نمی‌لرزد و گوش‌هایم از سرما سرخ شده‌اند. لب‌هایم از سرما سفید. سرم را بالا می‌گیرم. به آسمان نگاه می‌کنم. برف بر سر و صورتم می‌کوبد. تنهایی بیش نیستم. تنها و سرد در مسکو. از سرمایش نمی‌لرزم و احساسش می‌کنم. آسمان ابری‌ست. ابرهای خاکستری. مردم دوان دوان از جلویم عبور می‌کنند. به دنبال ماشین‌هایی می‌دوند که هیچ‌کدام حاضر نیستند تا گرمای داخل ماشین‌شان را با سرمای خارج عوض کنند. دریغ از یک درصد انسان‌دوستی! به سمت چپم نگاه می‌کنم. جویی عریض و نه طویل. در جوی سه موش، هرکدام به دنبال غذایی می‌گردند. دماغ‌های کوچک و سیاه‌رنگشان را به تندی می‌لرزانند. گویی سال‌ها تمرین کرده‌اند تا به این مهارت دست پیدا کرده‌اند. موش‌ها به دنبال ته‌مانده‌ی قوطی‌ها و شاید آشغالی قابل استفاده می‌گردند. به سرعت می‌دوند و گاهی سر راهشان به هم برخورد می‌کنند. اما بدون حتا اندکی تغییر مسیر به راهشان ادامه می‌دهند. می‌دوند و می‌گردند، اما پیدا نمی‌کنند و پیدا نمی‌کنند. گربه‌ای از روبه‌رویم عبور می‌کند و به سمت جوی می‌رود. می‌ایستد و به داخل جوی نگاه ‌می‌کند. چشم‌هایش طبق عادت همیشگی گربه‌ها گرد می‌شود و وحشت‌زده به موش‌ها زل می‌زند. موهای تنش سیخ می‌شود و دانه‌های برف گویی سر‌های بریده بر سیخ‌ها فرو می‌روند. اما گربه بی‌احساس. گربه همان‌طور با وحشت به موش‌ها نگاه می‌کند و آرام و بدون ایجاد سر و صدا از آن‌ها فاصله می‌گیرد. به فاصله‌ی دلخواهش می‌رسد و گویی تیری از فشنگ گریخته فرار می‌کند. به سرعت از میان ماشین‌ها عبور می‌کند و می‌رود.ماشین‌ها پشت به هم ایستاده‌اند. بی‌حوصله‌تر از همیشه؛ چراغ راهنمایی هم بی‌حوصله است و از قرمز عبور نمی‌کند. ماشین‌های بی‌حوصله مدام فریاد می‌زنند. فریادشان بلند است و در نظم فرو ریختن دانه‌ها اختلال ایجاد می‌کند. هر شیئی را می‌لرزاند. درخت‌ها هم می‌لرزند. نه از سرما که از فریاد کرکننده‌ی ماشین‌ها. دانه‌های برف بر برگشان فرود می‌آید و سفیدی و سبزی به هم می‌خورند. دانه‌های سفید گاهی آب می‌شوند. گاهی روی برگ می‌مانند و دانه‌ی بعدی فرود می‌آید و دانه‌ها مانند مهاجمان فضایی بر پهنه‌ی سبز و زیبای زمین تسخیرشان را آغاز می‌کنند. آرام بر روی هم می‌لغزند و زمین را می‌گیرند که ناگهان فریاد یک ماشین حمله‌ی مهاجمان را اندکی به تأخیر می‌اندازد. دانه‌ها فرو می‌ریزند بر روی ماشین‌ها و گرمای بدن ماشین‌ها آن‌ها را آب می‌کند و هنوز من ایستاده‌ام. دانه‌ها به صورتم می‌خورد. تنها و غریب در مسکو. دست‌هایم بر سینه‌ام است و چشم‌هایم دور و بر را دور می‌زند.پشت سرم پیرمردی اعلامیه پخش می‌کند. کلاهش را تا روی چشمانش پایین کشیده. دست‌هایش را نمی‌بینم، اما از وجناتش معلوم است که دست‌هایش پینه بسته است. حرف نمی‌زند. فقط هر کس را که از کنارش رد می‌شود به اعلامیه‌ای دعوت می‌کند. کم‌تر کسی اعلامیه را می‌گیرد، آن‌هایی هم که اعلامیه را می‌گیرند همان‌جا نگاه می‌کنند و فوراً به زمین می‌اندازندش. به سمتش برمی‌گردم و اعلامیه‌ای می‌گیرم. به جای قبلیم بازمی‌گردم و همان‌جا اعلامیه را نگاه می‌کنم. اعلامیه‌ی استخدام یک منشی خانم با اندام بسیار مناسب است. شماره‌ی تلفن هم کنارش نوشته شده. دقیقاً نوشته شده: «به یک منشی خانم با اندامی بسیار مناسب نیازمندیم». اگر من نگارنده‌ی این متن بودم چند علامت تعجب هم ضمیمه‌اش می‌کردم. گاهی مخ سوت نمی‌کشد که فریاد می‌زند! اعلامیه را دور نمی‌اندازم. پیرمرد مرا نگاه می‌کند و می‌دانم اگر اعلامیه را به زمین بیندازم بعید نیست سکته کند و من هم باعث مرگش باشم. اعلامیه را تا می‌کنم و درون کیفم می‌گذارم. آسمان امشب صبور نیست. هر دانه را پشت دانه‌ای دیگر پرتاب می‌کند. دانه‌های سفید فرو می‌ریزند و شهر را سفید می‌کنند؛ پایدار نیستند، که می‌روند و بازنمی‌گردند. ای کاش می‌شد که ما هم به آسمان هجوم ببریم که چه حیف؛ نمی‌شود.دودی غلیظ به گوشم می‌خورد. پشت سرش بوی تند سیگار بهمن به بینی‌ام می‌خورد. سرم را می‌چرخانم و به موجودی که این دود را تولید می‌کند نگاه می‌کنم. کلاهی سیاه به سر و بارانی قهوه ای به تن دارد. روبه‌رویش را نگاه می‌کند، اما جهت باد طوری‌ست که دود سیگارش را به صورت من می‌زند. بی‌تفاوت سرم را برمی‌گردانم و روبه‌رویم را نگاه می‌کنم. خیابان، ترافیک، گربه، درخت‌ها و برف. دوباره دود سیگار به گوشم می‌خورد و بوی بهمن به دماغم کوبیده می‌شود. دهانم را باز می‌کنم تا اعتراض کنم (به باد و نه به مرد) که مرد به خشکی و سردی و لحنی مخصوص پیرمردهای مرموز می‌گوید: شب سردی‌ست آقا. من دهانم همان‌طور باز. انگشتم همان‌طور بالا رفته خشک می‌شوم. انگشتم را پایین می‌آورم و دهانم را می‌بندم. سرم را می‌چرخانم و به جلو خیره می‌شوم. مرد دوباره با همان لحن می‌گوید: شب سردی‌ست آقا. این‌بار او را نگاه نمی‌کنم. لحظه‌ای مکث می‌کند و با همان لحن ادامه می‌دهد: ـ در تمام طول عمرم همچین برفی ندیده بودم. هفتاد و چند سال از عمرم می‌گذرد اما هیچ‌وقت چنین برفی ندیده بودم. برف سنگین و بی‌رحمی شده است. دیشب با زنم شرطی بستم. او هم از من درخواست قولی کرد. سه، چهار سال بیش‌تر نیست که با هم ازدواج کرده‌ایم. انتظار دارم که عاشقش شوم. اما می‌دانم که نخواهم شد. نمی‌شوم. من اصلاً برای زندگی ساخته نشده‌ام. نمی‌دانم.حرف‌هایش جذبم می‌کند. نمی‌دانم چرا. نمی‌دانم چرا این حرف‌ها را به من می‌زند. علامت سؤال بزرگی در مغزم شکل گرفته. ای کاش جوابش را بگیرم. داستان دوست دارم. اگر دلیل حرف زدن پیرمرد را بدانم بیش‌تر از داستان لذت می‌برم. برف سریع‌تر شده و مردم سریع‌تر می‌دوند. ماشین‌ها بیش‌تر فریاد می‌زنند. برف‌ها بیش‌تر می‌لرزند. مرد پکی به سیگارش می‌زند و حرف‌هایش را ادامه می‌دهد: ـ اما ما چهار سال است که با هم زندگی می‌کنیم. یعنی هزار و چهارصد و شصت و یک روز است که هم‌دیگر را تحمل می‌کنیم. مدت کمی نیست. یک پیرمرد و پیرزن خودشان را هم نمی‌توانند تحمل کنند، چه برسد به هم‌دیگر. اما ما به هر شکلی که هست هم‌دیگر را تحمل کرده‌ایم. پس عاشق هم هستیم. قطعاً عاشق هم‌دیگر هستیم. می‌دانید آقا وقتی دیروز سر میز صبحانه به من لبخند زد؛ قلبم داشت منفجر می‌شد. من هم صبحانه را که دو نخ سیگار و یک لیوان چای بود شروع کردم. دستم را گرفته بود و به من لبخند می‌زد. از ابتدای زندگی به همین شکل بوده. تا به حال به هم‌دیگر اخم نکرده‌ایم. سر صبحانه‌ی دیروز اولین دود سیگارم را به سمتش فوت کردم. اما سرفه نکرد. حتا ناراحت هم نشد. حتا خندید. خندید پس او عاشق من است. حالا که به این چهار سال فکر می‌کنم می‌بینم که با او صادق بوده‌ام و او هم. به تمام قول‌هایم هم عمل کردم. قول دادم کم‌تر سیگار بکشم که عمل کردم. قول دادم الکل مصرف نکنم که عمل کردم. قول دادم که با دوستان رابطه‌ای برقرار نکنم که عمل کردم. حتا به او قول دادم که به همه‌ی قول‌هایم عمل کنم که عمل کردم.درخت‌ها نمی‌لرزند. ماشین‌ها هم بوق نمی‌زنند. ترافیک سبک شده. موش‌ها هم در گوشه‌ای ایستاده‌اند و دماغ‌هایشان را می‌لرزانند. آسمان سرخ است و کماکان می‌بارد. دانه‌های برف بزرگ‌تر شده‌اند و آرام‌تر می‌ریزند. صدای نشستن برف‌ها روی هم آرام است اما زیباست. مرد پاکت سیگارش را درمی‌آورد و یک نخ برمی‌دارد. منتظرم که به من هم سیگار تعارف کند که نمی‌کند. فندکش را هم درمی‌آورد. دست چپش را حائل قرار می‌دهد و آتش روشن می‌شود. سر سیگار آتش می‌گیرد و برگ‌های خشک از آتش سوزان شعله‌ور می‌شوند. پکی عمیق می‌زند و صحبت‌هایش را از سر می‌گیرد: ـ از حالت ایستادن و نگاه کردن شما، معلوم است که تعجب کرده‌اید که با این میزان حرفی که برایتان زدم چرا سیگاری هم به شما تعارف نکردم. اما من به همسرم قول دادم که هیچ‌گاه به هیچ‌کس سیگار تعارف نکنم که عمل کردم. فکر نمی‌کنم در تمام طول هفتاد سال زندگی‌ام تا قبل از ازدواج با او تا این اندازه به قول‌هایم وفادار بوده باشم. حتا در ازدواج قبلیم. نمی‌دانم. نمونه‌اش هم همین سیگار و نمونه‌ی بهترش هم دیروز. قبل از خوابیدن با هم شرط‌بندی کردیم. بر سر این‌که برف خواهد بارید یا نه. من می‌گفتم بله و او می‌گفت هرگز. او می‌گفت: هرگز، با تو شرط می‌بندم که سنگ خواهد بارید! به او گفتم: اگر سنگ بارید با همان سنگ‌ها کله‌ی مرا منفجر کن؛ قول بده. و خندیدم. او هم گفت: اگر هم برف آمد کله‌ی مرا در همان برف‌ها فرو کن تا خفه شوم؛ قول بده! و خندید. و خندید. و من خندیدم. با هم خندیدیم. به رخت‌خواب رفتیم. آسمان از پنجره پیدا بود. ابری و سرخ‌رنگ. چشم‌هایم را بستم. نور وارد اتاق شد. صبح شده بود. هوا روشن بود. خورشید پشت ابرها و ابرها جلوی خورشید بودند. بر زمین یک وجب برف نشسته بود و کماکان به شکل جنون‌واری برف می‌بارید. صدای ظرف و قدم زدن همسرم در آشپزخانه به گوش می‌رسید. لبه‌ی تخت نشستم و کش و قوسی به بدنم دادم. پهلویم را خاراندم و از جایم بلند شدم. آب به صورتم زدم و به آشپزخانه رفتم. در را که باز کردم زنم را دیدم که دارد میز را می‌چیند. سلامی کردیم و صبح بخیر گفتیم. این‌بار نه با لبخند؛ که با اخم. نشستم. صبحانه را شروع کردم و پس از اولین پک به سیگارم گفتم: یاد صحبت‌های دیشب افتادم. تو از من قول خواستی و امروز از پنجره بیرون را نگاه کردم و دیدم... قلبم درد گرفت. نمی‌توانستم ادامه دهم. به چشم‌هایش نگاه کردم و او هم به چشمانم نگاه کرد. به او گفتم: مرا ببخش. و دستش را گرفتم. او سرش را پایین انداخت. محکم دستش را فشار دادم. می‌خواستم امیدوارش کنم. اما به چه؟ به قولم؟ می‌لرزید. دهانم را باز کردم تا چیزی بگویم اما دیگر نمی‌توانستم. به یاد چهارسال پیش افتادم که تازه ازدواج کرده بودیم. دستش در دستم بود که ناگهان لرزیدنش شدت گرفت. برف‌ها هم می‌لرزیدند. اما خانه گرم بود و زنم می‌لرزید. دستش را تکان دادم. هنوز می‌لرزید. صدایش کردم. صدایی مثل گریه از دهانش بلند شد. می‌لرزید و صدا می‌آمد. دوباره صدایش زدم. سرش را بلند کرد و نگاهش کردم. می‌لرزید. می‌لرزید. می‌لرزید و می‌خندید. می‌خندید و می‌خندید. من هم زدم زیر خنده. خندیدم. دستش را رها کردم و خندیدم. بر صندلیم ولو شدم و خندیدم. قهقهه را سر دادم. او هم می‌خندید. اشک از چشم‌هایمان جاری شد و به هم نگاه کردیم. اما چشم‌هایم از زور خنده درست نمی‌دید.مرد تعریف می‌کند و صورتش هیچ حالت خاصی پیدا نمی‌کند. نه می‌خندد و نه ناراحت است. نه توجهش جلب می‌شود. اما من همه را یک‌جا دارم. هم می‌خندم هم گریه می‌کنم هم ترسیده‌ام هم می‌لرزم هم دلم می‌خواهد فریاد بزنم. برای بار اول با او حرف می‌زنم. می‌گویم: پس شما او را نکشتید؟ پس به قولتان عمل نکردید. ـ من او را بکشم؟ من قول دادم؟ من به قولم عمل نکردم؟ شما حالتان خوب است؟ بله او از من قول خواست اما من قول ندادم. فقط خندیدیم و خندیدیم. من به تمام قول‌هایم عمل کرده‌ام. شما درک نمی‌کنید آقا. ما انسان‌ها صبح‌ها نیاز به هیجان داریم. من هیجانم را به این شکل تأمین کردم. شما حالتان خوب است؟ چرا همیشه انتظار دارید که پایان همه‌ی داستان‌های تلخ هم تلخ باشد؟ شهر مسکو را می‌شناسید؟ این شهر دو فصل دارد. زمستان و بهار. پس از بهار زمستان. یعنی بعد از بهار سرسبز یک بار دیگر همه جا پیر می‌شود. اما بعد از پیری‌اش دوباره جوان می‌شود. بله دوباره بهار می‌شود و دوباره گل‌ها در می‌آیند. چرا او را بکشم؟ به مرد نگاه می‌کنم. در تمام طول این مدت هیچ حرکتی نکرده است. فقط حرف زده است. انگار مجسمه‌ای‌ست ایستاده و کسی پشتش قرار گرفته و فقط حرف زده. آخرین جمله‌اش مانند برچسبی بر لبانش مانده: «چرا او را بکشم؟» من می‌چرخم و به خیابان خیره می‌شوم. ترافیک نیست. دیگر فریادی زده نمی‌شود. خیابان خلوت است و موش‌ها هم به سوراخ‌هایشان رفته‌اند. برف می‌بارد. همه رفته‌اند و برف هنوز مانده. می‌بارد. آرام و مکرر. من ایستاده‌ام و جوی آب خالی کنارم. پیاده‌رو خالی پشت سرم. خیابان خالی و سایه‌ی گربه روبه‌رویم. درخت و برگ‌هایش بر سرم می‌ریزند. مرد دیگر کنارم نایستاده. به جای او سایه‌ای از یک جمله. آخرین جمله‌ای که مرد ادا کرد: «چرا او را بکشم؟»

    سعيد تسبيحی

    [دل خوش از آنیم که حج میرویم؟ ..]
    غافل از آنیم که کج میرویم



    [SIGPIC][/SIGPIC]


  3. #93
    عضو سایت
    گاه برای ساختن باید ویران کرد، گاه برای داشتن باید گذشت ، و گاه در اوج تمنا باید نخواست!
    تاریخ عضویت
    Jun 2011
    محل سکونت
    یک خانه
    نوشته ها
    25,040
    تشکر تشکر کرده 
    3,527
    تشکر تشکر شده 
    5,275
    تشکر شده در
    3,184 پست
    حالت من : Akhmoo
    قدرت امتیاز دهی
    4452
    Array

    پیش فرض

    پایان‌های خوش
    جان و مری همدیگر را می‌بینند.
    بعد چه اتفاقی می‌افتد؟
    اگر انتظار پایانی خوش را دارید، الف را بخوانید.

    الف)
    جان و مری عاشق هم می‌شوند و ازدواج می‌کنند. هر دو کارهای با ارزش و پردرآمدی دارند که هم مهیج است و هم چالش‌برانگیز. خانه‌ی زیبایی می‌خرند. قیمت خانه‌شان بالا می‌رود. عاقبت وقتی از عهده‌ی مخارج زندگی برمی‌آیند، صاحب دو بچه می‌شوند که خود را وقف‌شان کنند. بچه‌ها خوب بزرگ می‌شوند. جان و مری روابط جنسی مهیج و چالش‌برانگیزی دارند و دوست‌های خوبی در اطراف‌شان هستند. با همدیگر به سفرهای خوشی می‌روند. آن‌ها بازنشسته می‌شوند. هر دو علایقی دارند که هم مهیج است و هم چالش‌برانگیز. عاقبت فوت می‌کنند. و این پایان داستان است.
    ب)
    مری عاشق جان می‌شود ولی جان عاشق مری نمی‌شود. او فقط از بدن مری برای رفع نیازهای خودخواها‌نه‌‌ی خودش استفاده می‌کند و نفسش کمی ارضا می‌شود. جان هفته‌ای دو بار به آپارتمان مری می‌رود و او برایش شام درست می‌کند، شما متوجه می‌شوید که او حتا برایش ارزش دعوت‌شدن به شامی بیرون از خانه را هم ندارد، و بعد از این که شامش را می‌خورد با مری حال می‌کند و بعدش می‌گیرد می‌خوابد، مری هم ظرف‌ها را می‌شوید تا جان فکر نکند که او با آن همه ظرف کثیف دور و ورش نامرتب است، و بعد ماتیکش را از نو می‌زند تا وقتی جان از خواب بیدار شود او خوش به نظر بیاید، ولی وقتی او از خواب بیدار می‌شود حتا توجهی به مری نمی‌کند، بلکه جوراب و شلوار و پیراهن و کروات و کفشش را می‌پوشد، دقیقن برعکس آن ترتیبی که از تنش به در آورده بودشان. او حتا لباس‌های مری را از تنش درنمی‌آورد بلکه خودش آن‌ها را درمی‌آورد، مری وانمود می‌کند مرده‌ی این است که خود لباس‌هایش را درآورد، نه به خاطر این که از سکس خوشش می‌آید، از سکس خوشش نمی‌آید، بلکه می‌خواهد جان فکر کند که خوشش می‌آید، چرا که اگر زیاد انجامش دهند جان به او عادت می‌کند، به او اعتماد می‌کند و با هم ازدواج خواهند کرد، ولی جان بدون شب‌به‌خیری از خانه خارج می‌شود و سه روز بعد ساعت شش سر و کله‌اش پیدا می‌شود و همه چیز از نو تکرار می‌شود.
    مری خسته می‌شود. گریه چهره‌ی شما را خراب می‌کند، همه این را می‌دانند، مری هم می‌داند ولی نمی‌تواند جلوی اشکش را بگیرد. همکارهایش متوجه قضیه می‌شوند. دوستانش بهش می‌گویند که جان موش است، خوک است، سگ است، به دردش نمی‌خورد، ولی مری باور نمی‌کند. در عوض فکر می‌کند درون جان، جان دیگری است که خیلی مهربان‌تر است. این جان دیگر روزی آشکار خواهد شد، چون پروانه‌ای از پیله‌اش، مانند آدمک جعبه‌ی موسیقی، یا چون هسته‌ی یک آلو، البته اگر جان اول به اندازه‌ی کافی چلانده شود.
    بعد از ظهری جان از غذا می‌نالد. تا به حال این کار را نکرده بود. مری آزرده می‌شود.
    دوستانش بهش می‌گویند جان را در یک رستوران با زنی به نام مج دیده‌اند. با این همه این مج نبود که به مری شوک وارد کرد، خود رستوران بود. جان هیچ‌وقت مری را به رستورانی نبرده بود. مری تمام آسپرین‌ها و قرص‌های خوابی را که می‌تواند پیدا کند، جمع می‌کند و با نیم لیوانی شراب همه را بالا می‌رود. شما حتا از این که او عوض ویسکی از شراب استفاده کرده، می‌توانید متوجه شوید که چطور زنی است. یادداشتی برای جان می‌گذارد. که امیدوار است او پیدایش کند و به موقع به بیمارستان برساند و از رفتارش نادم شود و بعد با هم ازدواج کنند، ولی این اتفاق نمی‌افتد و مری می‌میرد.
    جان با مج ازدواج می‌کند و همه چیز مثل اتفاقات قسمت الف به پیش می‌رود.
    پ)
    جان که مرد میان‌سالی است، عاشق مری می‌شود و مری که فقط بیست و دو سال دارد، دلش به حال او می‌سوزد، چون جان نگران کم مو شدن خودش است. او با این که می‌داند عاشقش نیست، با جان می‌خوابد. با او سر کار آشنا شده است. مری عاشق آدمی به نام جمیس است، او هم بیست و دو ساله است ولی هنوز برای تشکیل زندگی آماده نیست.
    جان درست نقطه‌ی مقابل اوست: مدت‌هاست وارد زندگی شده و همین موضوع آزارش می‌دهد. جان کاری مشخص و آبرومندانه دارد و در کارش آدم موفقی است، ولی مری جذبش نمی‌شود، او جذب جیمزی می‌شود که یک موتورسیکلت دارد و کلکسیونی عالی از صفحه‌های موسیقی. ولی جیمز اکثرن سوار موتورش است و آزاد برای خودش می‌چرخد. آزادی برای دخترها فرق می‌کند، پس در آن مواقع مری بعد از ظهرهای پنج‌شنبه را با جان می‌گذراند. پنج‌شنبه تنها روزی است که جان می‌تواند آزاد باشد.
    جان با زنی به نام مج ازدواج کرده است و آن‌ها دو فرزند دارند، و یک خانه‌ی زیبا که درست قبل از گران‌شدن قیمت خانه آن را خریده‌اند و زمان‌هایی که وقتی دارند، هر دو علایقی دارند که آن‌ها را هم مهیج می‌دانند و هم چالش‌برانگیز. جان به مری می‌گوید که او برایش چقدر مهم است، ولی نمی‌تواند همسرش را رها کند، چرا که به هر حال تعهد، تعهد است. او بیش از حد لزوم به این موضوع تکیه می‌کند و برای مری خسته‌کننده می‌شود، ولی آدم‌های مسن می‌توانند چیزها را سرگرم‌کننده کنند، به خاطر همین در کل به مری خوش می‌گذرد.
    روزی جمیز با موتورش سر و کله‌اش پیدا می‌شود، با خودش گرس درجه یکی می‌آورد و آن دو چنان نعشه می‌کنند که حتا نمی‌توانی تصور کنی و نمی‌فهمند چطور کارشان به تختخواب می‌کشد. همه چیز خیلی زیرپوستی می‌شود، ولی ناگهان جان که کلید آپارتمان مری را دارد از راه می‌رسد. آن دو را می‌بیند که نعشه و در آغوش هم هستند. با توجه به مج، او اصلن در جایگاهی نیست که بخواهد حسادت کند، ولی بدون شک خیلی ناامید و مأیوس شده. درنهایت او مردی میان‌سال است که طی دو سال آینده مثل تخم مرغی کچل می‌شود و تحمل این را ندارد. او اسلحه‌ای می‌خرد، گویی برای تمرین تیراندازی ــ این‌جا کمی پیرنگ داستان متزلزل می‌شود ولی بعدن بهش می‌پردازیم ــ و به آن دو و خودش شلیک می‌کند.
    پس از یک سوگواری درخور و مناسب، مج با مرد فهمیده‌ای به نام فرد ازدواج می‌کند و همه‌ی اتفاقات قسمت الف تکرار می‌شود، فقط با این تفاوت که اسامی عوض شده‌اند.
    ت)
    فرد و مج مشکلی با هم ندارند. آ‌ن‌ها به خوبی زندگی می‌کنند و هر مشکل کوچکی را که پیش می‌آید به راحتی حل می‌کنند. ولی خانه‌ی زیبای آن‌ها کنار ساحل است و روزی موج بزرگی بر سرشان خراب می‌شود. قیمت خانه کم می‌شود. بقیه‌ی داستان دربار‌ه‌ی این است که موج چه ضررهایی به آن‌ها می‌زند و آن‌ها چطور از طوفان دریا فرار می‌کنند. با این‌که صدها نفر غرق می‌شوند ولی فرد و مج باتقوا و شاکر هستند، و به زندگی‌شان، همچون زندگی در قسمت الف، ادامه می‌دهند.
    ث)
    بله، اما فرد بیماری قلبی دارد. بقیه‌ی داستان درباره‌ی این است که تا وقت فوت فرد، چقدر آن‌ها همدیگر را خوب درک می‌کنند و با هم مهربان هستند. بعدش تا پایان قسمت الف، مج خودش را وقف امور خیریه می‌کند. اگر شما دوست دارید اسمش می‌تواند «مج»، «سرطان»، «گناهکار و گم‌گشته» و یا «نگهبان پرندگان» باشد.
    ج)
    اگر فکر می‌کنید این‌ها خیلی بورژوا بازی است، جان را فردی انقلابی بگذارید و مری را مأمور ضدجاسوسی کنید و ببینید تا کجا می‌توانید پیش روید. یادتان باشد که این‌جا کانادا است. شما در نهایت داستان را با قسمت (الف) تمام خواهید کرد، حتا اگر در میانه‌ی داستان حماسه‌ای مهیج و جنجالی از عشق داشته باشید یا وقایع‌نگاری‌ای از زمان حال.
    باید قبولش کنید، هر چقدر هم که منحرف‌شان کنید، پایان‌ها یکسان‌اند. فریب پایان‌بندی دیگری را نخورید، آن‌ها تمام‌شان جعلی هستند، چه اگر عامدانه و با بداندیشی جعل شده باشند و چه اگر با نیروی خوش‌بینی بیش از حد پیش رفته باشند، البته اگر زیاد هم در دام احساسات‌گرایی گرفتار نباشند.
    تنها پایان‌بندی معتبر و صحیح همین است که این‌جا می‌آید:
    جان و مری می‌میرند. جان و مری می‌میرند. جان و مری می‌میرند.
    از پایان‌بندی‌ها زیاد گفتیم. شروع‌ها معمولن بهتر است. آدم‌های خبره می‌دانند چطور این میان ماجرا را کش دهند، چراکه سخت‌ترین بخش کار همین‌جا است.
    این تقریبن تمام چیزی است که می‌شود درباره‌ی پیرنگ داستانی گفت، که در اصل همان اتفاقی پس از اتفاقی دیگر است، یا همان خب بعد، خب بعد و خب بد.
    حالا به این فکر کنید: چرا و چطور؟
    نویسنده: مارگارت اتوود

    مترجم: آراز بارسقیان
    درباره‌ی نویسنده:


    «مارگارت اتوود» (Margaret Atwood)، نویسنده‌ی کانادایی و متولد ۱۹۳۹است.
    از وی تاکنون ۱۲ رمان، ۱۷ مجموعه شعر و ۹ مجموعه داستان کوتاه منتشر شده است. علاوه بر آن وی کتاب‌هایی نیز در نقد ادبیات دارد و تاکنون جوایز متعددی در مسابقات مختلف (از جمله جایزه‌ی بوکر) کسب کرده است.
    اتوود علاوه بر ادبیات در فعالیت‌های سیاسی و جنبش‌های فمینیستی نیز نقش دارد.
    از وی تا کنون رمان‌های «قصه‌ی کلفت»، «عروس فریب‌کار»، «آدمکش کور» و «اوریکس و کریک» به فارسی ترجمه شده است.
    برای اطلاعات بیش‌تر درباره‌ی این نویسنده به این آدرس مراجعه کنید:
    Margaret Atwood - Wikipedia, the free encyclopedia
    [دل خوش از آنیم که حج میرویم؟ ..]
    غافل از آنیم که کج میرویم



    [SIGPIC][/SIGPIC]


  4. #94
    عضو سایت
    گاه برای ساختن باید ویران کرد، گاه برای داشتن باید گذشت ، و گاه در اوج تمنا باید نخواست!
    تاریخ عضویت
    Jun 2011
    محل سکونت
    یک خانه
    نوشته ها
    25,040
    تشکر تشکر کرده 
    3,527
    تشکر تشکر شده 
    5,275
    تشکر شده در
    3,184 پست
    حالت من : Akhmoo
    قدرت امتیاز دهی
    4452
    Array

    پیش فرض

    تو می‌توانی هر کسی باشی
    یک دختر پیشاهنگ رفتار، کردار و کلامی صادقانه و تمیز دارد. تمیز نگاه داشتن ظاهر کاری‌ست آسان. فقط نیاز به آب و صابون و بررسی دارد. تمیز نگاه داشتن درون کاری‌ست سخت.
    ـ از کتاب راهنمای دختران پیشاهنگ جوان

    او از بس وزنه‌های سنگین بلند کرده و هر شب کنار رودخانه‌‌ی هادسن دویده، چهارشانه و قوی‌هیکل است. موطلایی و چشم ‌آبی است. با فکی خوش‌تراش و پوستی سفید. او خوش‌تیپ است، اما خوشگل نیست. مثل آن‌هایی‌ست که در نیروی دریایی کار می‌کنند و اهل فلوریدا هستند و دخترهای کنار ساحل «تکه‌ی خوب» صدایش می‌کنند. ولی در منهتن بزرگ شده و اهل میدان پارک است. وقتی وارد اتاق می‌شوی، از جایش بلند می‌شود؛ زمانی که سردت می‌شود، متوجه می‌شود و جلیقه‌ی ورزشی‌اش را بر شانه‌ات می‌اندازد؛ برایت تاکسی می‌گیرد و درش را باز می‌کند تا تو وارد ماشین شوی. در اولین قرارتان، تو را سوار موتورسیکلتش می‌کند و کلاه ایمنی بهت می‌دهد. با کلاه بزرگش اشاره می‌کند که آماده است تا سوار موتورش شوی. او دست‌هایت را مانند کمربند ایمنی به دور کمرش می‌کشد. تو احساس می‌کنی او خطرناک است، ولی نمی‌دانی چرا و به این فکر می‌کنی که شاید دلیلش همین ایجاد حس امنیت در تو باشد.
    در رستورانی آرام و جذاب، او ویسکی بوربونی سفارش می‌دهد و پشت بندش آب‌جویی می‌گیرد و خودش هم آرام و جذاب می‌شود. وقتی شام می‌آورند، ویتامین‌هایش را از جیب درمی‌آورد و دو دانه هم به تو تعارف می‌کند.
    ویلیج را پیاده می‌گذرانید. بهار است، هوا خنک و آسمان صاف.
    در آپارتمانت، برایش لیوانی شراب پر می‌کنی. بر مبلت، او دستت را با دو دستش می‌گیرد. قلقلک‌شان می‌دهد و بین دو بند انگشتت را ماساژ می‌دهد. احساس می‌کنی تو را می‌خواهد ــ می‌خواهدت، نه مثل میلش به شیئی، بلکه مثل رؤیایی که نمی‌خواهد ازش بیرون بیاید. او به تو اجازه می‌دهد که بدانی در اختیارش داری.
    * * *
    او زیاد نمی‌تواند تو را ببیند. روزها به محل کارت زنگ می‌زند، شب‌ها به خانه. می‌گوید: «این صدای دوست‌پسرته.»
    دعوتت می‌کند تا از گروه راک در حال فروپاشی‌اش «پلاتر»، که در بیتراند می‌نوازند، دیدن کنی. آهنگی‌ست خشن و مبتذل، جز آن‌جایی که می‌گوید «آیا فردا دوستم می‌داری؟»
    تو عاشق سگ‌های ایردیل هستی. تو را عضو انجمن ایردیل‌داران آمریکا می‌کند. تو کارت عضویت می‌گیری و ماه‌نامه‌شان «سیاه و قهوه‌ای سوخته» به دستت می‌رسد.
    او نام هر کسی را که گفته‌ای به یاد دارد. از آشناها گرفته تا همکارانت، دوستانت و دورترین اقوامت. به هر کدام‌شان لقبی می‌دهد. به فامیل غرغرویت مارجوری می‌گوید «عذاب بزرگ». به رئیست راشل، که با سیاه‌ها خوب نیست، می‌گوید «خانم نژادی». داستان خانواده‌ات را برایش می‌گویی. او هم داستان خانواده‌اش را به تو می‌گوید. وقتی درباره‌ی مادرش صحبت می‌کند، از اصطلاحات طعنه‌آمیز و لفظ «مامی» استفاده می‌کند. «مامی» هنوز در آپارتمانی که او درش بزرگ شده زندگی می‌کند، جایی که آن را به نام خانه نمی‌شناسد، بلکه فقط آدرسش را می‌داند. او از کنار پلاک ۶۸۰ خیابان پارک هفته‌ای پنج بار رد می شود تا به روانکاوش سر بزند.
    * * *
    چند تا از دوستانش را در «چوات» می‌بینی، جایی که او به آن «چوک» می‌گوید. آن‌ها عوض حرف‌زدن فقط دست می‌اندازند و تو شاهد نمایش‌شان هستی.
    «اونا مسخره‌اند» بعدش می‌گوید «اونا خود مسخره‌اند». از این متعجب می‌شوی که او چقدر ساده دوست‌های بیست‌ساله‌اش را نفی می‌کند. بعد برادرت او را می‌بیند و می‌گوید «چرا این‌قدر عصبانیه؟» آن وقت است که بیش‌تر دقت می‌کنی، او با درامر گروه‌شان مشاجره می‌کند. پیش‌خدمت بی‌انصاف است، راننده تاکسی بی‌شرف است. یادگاری‌فروش به او چپ نگاه می‌کند، خشک‌شویی به عمد لباس‌هایش را گم می‌کند. او از نماینده‌های منفور سنا نفرت دارد، اما در نفرتش حرصی خوابیده.
    وقتی متوجه داروهای ضد افسردگی‌اش می‌شوی، او جوری نگاهت می‌کند که گویی خودت دارای تضادی عمیق هستی. آرام برایت تشریح می‌کند: می‌خواهد از درد به‌جای انگیزه‌اش استفاده کند تا بتواند خودش را بهتر در موقعیت‌های ناهنجار بشناسد. بی‌حواسی‌اش در برابر چیزی است که بهش نیاز دارد.
    می‌گویی حرفش را فهمیده‌ای، ولی ادامه می‌دهی «یه بوربون دیگه با آب‌جو می‌خوام».
    او دوربین عکس فوری می‌خرد و ازت عکس‌هایی می‌گیرد. مورد علاقه‌ترین عکس‌هایش آن‌هایی است که درشان داری از ته دل می‌خندی و زیرپو‌ش‌هایش را مثل کلاه‌‌ ‌پشمی به سر گذاشته‌ای. در رستوران، به دسته‌ای مدل اشاره می‌کند و می‌گوید «درست مثل نگاه‌کردن به کارهای هنری می‌مونه. بقیه‌ی ما فقط آدمای عادی هستیم. می‌دونیم اون‌جور که باید زیبا باشیم، نیستیم.»
    * * *
    می‌گوید که نمی‌خواهد چیزی را ازت مخفی کند. می‌خواهد با تو نزدیک‌تر از هر کسی که تا به حال بوده باشد. به همین خاطر، افکاری را که باعث خجالتش است برایت اعتراف می‌کند. تو نقش داوطلبان صلیب‌سرخ را بازی می‌کنی که خوش قلب‌اند و زخم‌ها را درمان می‌کنند. البته تا شبی که می‌گوید به زن‌های دیگر هم فکر می‌کند. تو می‌دانی این عادت مردهاست، این را می‌دانستی که او این کار را می‌کند، ولی گفتن این چنین حقیقتی آن هم به شکل اعتراف، برایت تبدیل به بیماری می‌شود.
    او بی‌ملاحظه است. خودش را روی مبل‌ رها می‌کند و می‌گوید «این انتقاله». او هم از تو بدش می‌آید، هم خوشش می‌آید. درست مثل احساساتی که به مادرش دارد. تخیل درباره‌ی دیگر زن‌ها، راه فرارش از قدرت نفوذ توست. وقتی می‌گوید که این انتقال حقیقت واحدی است، می‌گویی «برای تو شاید».
    با او به هم می‌زنی.
    * * *
    هر جا که می‌روی، زن‌های زیباتر از خودت را می‌بینی. تصورش را می‌کنی که او به آن‌ها علاقه‌مند شده.
    پس تا جایی که می‌توانی می‌نوشی.
    * * *
    وقتی زنگ می‌زند و می‌گوید دلش برایت تنگ شده، به خانه‌ات دعوتش می‌کنی. شب را با تو می‌ماند. صبح، سراغ تیغش را می‌گیرد. می‌گویی وقتی باهاش به‌هم ‌زدی، آن را انداختی دور. می‌گوید «من بوگیرتو قاب کردم».
    * * *
    برای تولدت می‌بردت پاریس. دوستانت می‌گویند که او می‌خواهد پیشنهاد ازدواج بدهد و تو لباسی می‌پوشی که سال‌ها بعد هردوی‌تان با علاقه ازش یاد کنید. حتا آرایش هم می‌کنی. بعد از چند شام بی‌حلقه، فکر می‌کنی بهتر است از ایجاد خاطره دوری کنی و فقط از تعطیلات لذت ببری. از سفر لذت می‌بری و او هم تلخ‌تر و کم‌حرف‌تر می‌شود. باورش نمی‌شود که همه چیز گران و همه گستاخ هستند. از چرخیدن دور خودش خسته شده و به این موضوع با صدایی بلند فکر می‌کند که چرا باید حتا به تأخیر بیفتد.
    می‌گوید «آرایش کردی؟»
    «خوشت نمی‌آد؟»
    می‌گوید: «فکر می‌کنم بدون اون بیش‌تر ازت خوشش بیاد.»
    در کافه، موزه و سر ناهار، به ندرت نگاهت می‌کند و وقتی نگاهی هم می‌کند، دارد سعی می‌کند به یاد آورد که دوستت داشته.
    آخرش می‌گویی: «چیه؟»
    می‌گوید: «عزیزم، مشکل اصلن تو نیستی. اون انتقاله دورم داره می‌چرخه.»
    آخرین شب مسافرت، بعد از شام تولدت، برای پرداخت صورت‌حساب هتل می‌رود. سراغ کوله‌پشتی‌اش می‌روی تا مدادی برداری و حلقه‌ی ازدواج را پیدا می‌کنی. مأیوس می‌شوی. دراز می‌کشی.
    وقتی برمی‌گردد می‌گویی می‌خواهی تنهایی قدمی بزنی.
    می‌گوید: «الان نصفه شبه. باید صبح زود پاشیم.»
    می‌گویی که می‌دانی.
    خیابان سنت جرمن را پایین می‌روی تا به کافه‌ای برسی که سیمون دوبوار از آن‌جا برای سارتر نامه می‌نوشته. جایی که دوست‌پسرت کافه‌ای محقر می‌نامدش، چون جای توریست‌هاست. تو عاشق آن‌جایی. شرابی سفارش می‌دهی. سیگاری دود می‌کنی. نقش سیمون باارزش را برای ژان‌پل بی‌ارزش بازی می‌کنی. وقتی دومین گیلاس شرابت را می‌خوری، متوجه مردی می‌شوی که خیره‌ات شده. مردی است گوشتالو، با موهایی بلند و درهم ریخته. تا وقتی بلند نشده نمی‌فهمی چقدر کوتاه است. آن‌قدر که ایستاده‌اش فرقی با نشسته‌اش نمی‌کند. سر میزت می‌آید. وقتی سلام می‌کند، متوجه دندان افتاد‌ه‌ی جلویش می‌شوی.
    جلویت ایستاده و شروع به صحبت می‌کند. جای خالی دندان‌اش، لهجه‌ای تک‌زبانی بهش داده و تو هم از شنیدن صدایش لذت می‌بری. سریع حرف می‌زند، مثل آمریکایی‌های معروفی که همیشه از حدشان می‌گذرند. او، خودش تعبیدی‌ است از نیویورک. می‌گوید وکیل است، فیلم‌نامه‌نویس است، خیر است و آدم خیلی خیلی موفقی‌ست. پول‌دار پول‌دار است و تو فکر می‌کنی، «هی چرا یه عصر خودشو خرج کاشتن دندونش نمی‌کنه؟» ولی فقط لبخندی تحویلش می‌دهی. از سیگارهای تو می‌کشد و تو از سیگارهای او. بیش‌تر از تمام هفته که با دوست‌پسرت بوده‌ای سرگرمت کرده و چیزی ازت نخواسته، حتا نخواسته که بنشیند. برای مدتی، اصلن نمی‌فهمی که او ایستاده و وقتی می‌فهمی، دعوتش می‌کنی که بنشیند. برای خودت اسمی جور می‌کنی: دِینا. او هم والاس می‌شود.
    تا می‌نشیند، راحت‌تر صحبت می‌کند: «حلقه دست‌تون نیست. تینا با دوست‌پسرت مشکل داری؟» می‌گویی: «دِینا! نه، خوابم نمی‌بره.» از جواب حرفت متعجب می‌شوی. «اگر نمی‌خوای درباره‌اش حرف بزنی، مسئله‌ای نیست دینا. مشکلی نیست.» راحت‌ می‌فهمی او زن‌های زیادی را در موقعیت تو دیده، چون که درباره‌ی عشق و آزادی، صداقت و وفاداری کلی حرف می‌زند. دور این‌ها می‌چرخد و منتظر نشانه‌ای از طرفت می‌شود ــ بله، همینه، این داستانمه ــ و در همان جا فرود می‌آید. سعی می‌کنی چیزی بروز ندهی، او هم آخر می‌گوید «ببین تینا، این یارو اصلن نمی‌دونه تو چه زن عالی‌ای هستی.» می‌گویی «دینا» و اضافه می‌کنی که اگر می‌خواهد توصیه‌ی شخصی‌ات بکند، حداقل بهتر است اسمت را درست بگوید.
    می‌گوید: «دِینا، تینا، نینا ــ هر چی... می‌دونی که من چی می‌گم.»
    می‌گویی: «بله، می‌دونم چی می‌گید.»
    پول شرابت را سر میز می گذاری و می‌گویی که حالا خوابت گرفته، ظاهرسازی‌هایت هم اصلن برایت مهم نیست. «گوش کن دینا... » در برابرت می‌ایستد.
    از توصیه‌هایش تشکر می‌کنی و قبل از این که بیرون بروی، خم می‌شوی و گونه‌هایش را می‌بوسی. کمی مست‌ای، ولی احساس خوبی داری. به‌قول موتانی‌ها «هنوزم می‌تونی یه مو بلند کوتوله‌ی بی‌دندون رو سر حال بیاری.» چند کوچه‌ای را اشتباه می‌روی. تا وارد اتاق هتل می‌شوی، هوشیار و غمگین می‌شوی، در تاریکی لباست را عوض می‌کنی، دندانت را مسواک می‌زنی و به تخت می‌روی.
    می‌گوید: «اومدم دنبالت.»
    در تاریکی شانه ‌به شانه ‌و کنارش دراز می‌کشی.
    می‌خواهی بگویی که حلقه را پیدا کردی، اما خسته‌ای و می‌خواهی با زبان خودش بگویی، اما نمی‌گویی، فقط می‌گویی «حلقه رو پیدا کردم».
    می‌گوید: «گه بزنن...»
    می‌گویی: «نظرت درباره‌ام عوض شده؟»
    «مشکل تو نیستی» جوری می‌گوید که فکر کنی داری نقشی بی‌اهمیت را در زندگی خودت بازی می‌کنی. می‌گوید: «خواهش می‌کنم بگو چه احساسی داری.»
    می‌گویی: «پکرم!» کلمه‌ای که هیچ وقت آن را به کار نمی‌بردی.
    می‌گوید: «می‌خواهم با تو ازدواج کنم. می‌دونم که این کارو می‌کنم.»
    برمی‌گردد و به تو نزدیک‌تر می‌شود و سعی می‌کند بغلت کند. ولی تو از کله‌اش، شانه‌اش و دست‌هایش آگاه‌ای، همان‌گونه که موها و پوست و استخوان‌هایش را می‌شناسی.
    * * *
    حلقه آن‌جا می‌ماند، میان تو.
    گاهی آن را از کشویش بیرون می‌آوری، نگاهش می‌کنی و امتحانش می‌کنی. احساس می‌کنی که تبلیغی پشت جلد مجله‌ای دهه‌ی هفتادی است ــ زوجی در لباس ماهیگیری که بالای‌شان نوشته‌اند: «الماس ابدی است».
    حتا آن وقت هم با او، قبل از هر کاری معاشقه می‌کنی. چند شبی را جدا از هم می‌گذرانید. شب‌ها به تو شب‌به‌خیر می‌گوید، صبح‌ها هم تماس می‌گیرد و با خواندن شعری از «لانگستون هیوز» بر پیغام‌گیرت، روزت را شروع می‌کند.
    در کریسمس و هانوی و کوانزا تو ناراحت‌ای، چون تعلق خاطری به دینی نداری و روانکاو او هم، تعطیلات برایش بی‌معنی است. چلچراغی را از جایش درمی‌آورد. تمام شمع‌های رویش را روشن می‌کند و دعایی می‌خواند، به آن چیزی که باور دارد گوش می‌سپارد، چیزی که از خاطراتش می‌آید، بیس‌بال روی چمن طبیعی و سینه‌های زیبای تو.
    * * *
    متوجه تورم یکی از سینه‌هایت می‌شوی، هفته‌ی بعد هم باز دوباره متوجه آن تورم می‌شوی. وقتی دست او را به رویش می‌کشی، ابرویش به نشانه‌ی نگرانی بالا می‌رود. می‌گوید: «مال تو حسابی متورم شده» ولی اوست که وادارت می‌کند صبح به دکتر متخصصت زنگ بزنی. دکترت تو را به جراحی معرفی می‌کند، او هم حس بدی نسبت به مشکلت دارد. صبح چند روز بعد، جراح بافت‌برداری می‌کند. آزمایشگاه پاتولوژی هفته‌ی بعدش جواب می‌دهد.
    در همان بین، دوست‌پسرت کتاب دکتر لاو را می‌خواند و مدام تکرار می‌کند که شانس ابتلا به سرطان در سن تو یک به سیصد است. می‌گوید: «اون یه دونه هم تو نیستی.»
    مدام به خودت می‌گویی: «این فقط یه آزمایشه». ولی انتظار تو در آن هفته، تسلی ندارد. بعدش به تو می‌گویند که شرایط حاد است. دیر شده، تو می‌فهمی که بدنت عالی است، هر بدن سالمی این‌چنین است.
    بعد از اولین خرابی، تو آرام می‌شوی. خشم او را از دیدگان ناراضی‌ات می‌بینی. «چرا تو؟» او کنار همه‌ی این‌ها قرار می‌گیرد و تو هم همین را می‌گویی. می‌گویی که کمکت نمی‌کند.
    او با دیگران تماس می‌گیرد، نهار درست می‌کند و شوخی می‌کند. وقتی تصمیم ‌می‌گیری عمل زیبایی بکنی، تا سینه‌ات را دوباره اندازه کنی و باید بگذاری از محل چربی‌ها و ماهیچه‌های آن‌جا تونلی بگذرانند، او نام آن را، تونل عشق می‌گذارد.
    در دوران بعد از عمل او می‌گوید به این‌که خودت را سوار او کرده‌ای مفتخر است. تمام روز را با تو در بیمارستان می‌ماند، هر روز تا آخر شب با تو می‌ماند. بعد از ملاقات‌های طولانی‌مدت، وقتی پرستار می‌گوید که وقت رفتن است، او خودش را کنارت مخفی می‌کند، پرده‌ی پارتیشن را می‌کشد و پایش را روی تختت می‌گذارد. حتا با برادرت هم کنار می‌آید. هر دوی‌شان برایت کتاب می‌خوانند تا بخوابی یا وقتی پرستار با مأمور بیمارستان بیاید. می‌توانی احساس کنی چقدر عاشقت است. برای لحظه‌ای فکر می‌کنی اگر او همین‌طور می‌توانست با تو باشد، می‌توانست تو را از تمام تنهایی‌های این زندگی و جهان نجات دهد.
    * * *
    بعد از اولین شیمی‌درمانی‌ات، قبل از ریزش موهایت، او تو را برای خرید کلاه‌گیس می‌برد. او به خنده خرید را برگزار می کند و فروشنده را با گذاشتن کلاه‌گیس بر سر خودش، دست می‌اندازد.
    کلاه‌گیست طلایی و بلند است، درست مثل موهای «تینا ترنر» در آن روزهای بدی که با «ایک» داشت. او با خواندن «کاری بذار تو شهر...» تو را می‌خنداند.
    او بالشتی اطلسی که باید کهولت سن را کم کند و جلوی ریزش مو را بگیرد، برایت می‌خرد. شاید اوایل تأثیر‌گذار باشد. ولی بعدش دسته‌دسته مو در راه آب می‌بینی. دسته‌ای مو در برس پیدا می‌کنی. و تو به همین‌گونه پوست سرت را بیش‌تر و بیش‌تر و بیش‌تر می‌بینی. همیشه کلاه بیس‌بالی به سر می‌گذاری ــ حتا در برابر او، مخصوصن در برابر او.
    وقتی دیگر نمی‌توانی تحمل کنی، از او می‌خواهی سرت را بتراشد. او هم می‌گوید که پیرایش تو، برایش افتخاری‌ست. با خودش خودتراش و چند خالکوبی مد روز می‌آورد. و نامش را می‌گذارد «مدل کله جدید».
    لحظه‌ای قبل از درآوردن کلاهت، گریان می‌گویی: «حتا یادت هم نمونه که الان چه ریختی‌ام.»
    می‌گوید: «عزیزم، من مردی‌ام که تو رو دوست دارم.»
    او بوربون و آب‌جو آماده می‌کند و مشغول کار می‌شود. هر چند دقیقه یک بار، خودتراش را برمی‌دارد تا ببیند تو مشکلی نداشته باشی. بعدش هردوی‌تان به آینه نگاه می‌کنید. برای کمتر از ثانیه‌ای، تو چهره‌ی‌ زشت و بی‌مویت را می‌بینی. اما لحظه‌ای بعد امید همیشگی‌ات برمی‌گردد و خلافش را می‌گوید: «تو زیبایی خاصی پیدا کرده‌ای». وقتی لبخند می‌زنی، او هم همراهت می‌شود و می‌گوید: «خیلی باحال شدی». او هم پیشنهاد می‌کند تا سرش را به تنهایی بتراشد، ولی تو قبول نمی‌کنی. نمی‌خواهی کسی مجبور شود به خاطر دیر رسیدنت به دروازه‌های بهشت، جورت را بکشد. بهشت آخرین جایی است که می‌خواهی بروی، با فضاپیما یا بدون آن.
    او خودش دست به کار می‌شود. با تو به دکتر می‌رود. از تمام بیماری‌ات باخبر می‌شود. تمام تحقیق‌ها را می‌خواند. یخچالت را از گردفروت، پرتقال، گل‌کلم و هویچ پر می‌کند. چای سبز برایت دم می‌کند. به یادت می‌اندازد که باید تمرینات مخصوصت را انجام دهی. طی دوران شیمی‌‌درمانی، تو از همیشه خسته‌تری. درست مثل رد شدن ابری از برابر خورشید می‌ماند و بعدش تویی که تنها می‌مانی. نمی‌دانی چطوری جواب پیکی را بدهی که برایت بار آورده. ولی در کنارش کشف می‌کنی از همیشه قوی‌تری. تو تمیزی. وجدان انسانی درت جریان دارد، آن‌قدر ‌بهت نزدیک نیست که همه چیز را تحت‌الشعاع قرار دهد، ولی آن‌قدری است که درکی انسانی بهت دهد. سابق بر این، هفته‌ها و ماه‌ها و سال‌ها طول می‌کشید تا معنی تجربه‌ای را بفهمی. ولی حالا فورن درک می‌کنی.
    * * *
    دو هفته بعد از آخرین شیمی‌درمانی و هفته‌ای قبل از رادیولوژی، در آپارتمانت نشسته‌ای و روزنامه می‌خوانی، که او به تو می‌گوید آماده‌ی ازدواج با توست. «فکر کنم حالا می‌تونم» و حلقه را با همان شکوهی بهت می‌دهد، که گویی گوشی تلفنی است.
    ردش می‌کنی. می‌گویی حقیقت این است که او دوباره دارد درباره‌ی خودش صحبت می‌کند. حالا او جعبه را طوری نگاه داشته گویی همانی است که باید. می‌گوید: «من تمام سعی خودمو دارم می‌کنم.» و تو می‌دانی که راست می‌گوید. هنوز هم می‌گویی «شک دارم بدونی من کی هستم». قبول می‌کند که نمی‌داند تو کیستی. کلامش نگاهت می‌دارد. حساب می‌کنی اگر او نداند کیستی، به خاطر هم نمی‌آورد که کی بوده‌ای. وقتی سعی می‌کنی توضیح دهی، او قبول می‌کند که اتفاقی برایت نمی‌افتد. تو می‌گویی «مردن رو فراموش کن. بحث من مردن نیست». ولی بعدش می‌شنوی که نمی‌شنوتت، می‌بینی که نمی‌بینتت. تو این‌جا نیستی، در ضمن این‌که هنوز هم نمرده‌ای. تو خودت را از چشم او، مانند نمایه‌ای از زنی می‌بینی که بر سر در دست‌شویی‌ها می‌گذارند.
    وقتی می‌گوید «عزیزم دوستت دارم.» متوجه می‌شوی که تا به حال به اسم صدایت نکرده. با او برای تمام دلایل منطقی‌ای که داری خداحافظی می‌کنی. تو دیگر از زندگی به انتظار آخرالزمان او خسته شده‌ای. تو حالا جنگ خودت را در پیش داری، فکر هم نمی‌کنی که از جنگ او مهم‌تر و باارزش‌تر است، ولی این جنگ تمام نیرویت را می‌طلبد. این تو هستی که باید روی زمین بمانی. باید کمربندت را محکم کنی، که معنی‌اش رهاگذاشتن اوست. به رادیولوژی می‌روی.
    سیستم دفاعی آزادت، تنها چیزی است که باید آن سلول‌های خراب را از بین ببرد که مانند رسوبات و ته‌مانده‌هایی شده‌اند که دارند در بدنت سیگار می‌کشند. وقتی تهدیدی خارجی سراغت می‌آید، آسان‌تر می‌شود و تو به دکترت می‌گویی، او هم سر تکان می‌دهد، چه قبول کرده باشد، چه نکرده باشد. هر پنج‌شنبه تو درباره‌ی رابطه‌ات با او می‌گویی. تا وقتی درمان شوی، صحبت می‌کنی و صحبت می‌کنی. بعد از مدتی حتا به تو می‌گوید که درکی عالی از عشقی شکست‌خورده، بهای احمقانه‌ای دارد.
    تو دیگر او را نمی‌بینی. گاهی فکر می‌کنی او بهتر از هر مرد دیگری بهت عشق می‌ورزید، حتا اگر عشقش هیچ ربطی هم به تو نداشته. حتا حالا هم، او جلیقه‌ی آبی ورزشی‌پوشی است که سوار تاکسی می‌شود، هر دونده‌ای است که کنار رودخانه می‌دود و هر موتورسواری است که می‌آید و می‌رود.

    نویسنده: ملیسا بنک
    مترجم: آراز بارسقیان


    درباره‌ی نویسنده:

    ملیسا بنک (Melissa Bank)، نویسنده‌ی آمریکایی، متولد ۱۹۶۰ و ساکن نیویورک است.
    آثار منتشر شده از وی:
    رمان «The Wonder Spot»
    مجوعه داستان «The Girls' Guide To Hunting And Fishing»
    ملیسا بنک هم‌چنین داستان‌های کوتاه زیادی در مجلات مختلف ادبی آمریکا چون Zoetrope و The Chicago Tribune و The North American Review منتشر کرده است. وی جایزه‌ی ادبی «نلسون الگرن» را در شاخه‌ی داستان کوتاه در سال ۱۹۹۳ کسب کرده است. مجموعه داستان کوتاه وی در زمان انتشار جزء کتاب‌های پرفروش سال در انگلستان و آمریکا بوده است و از نقدهای مساعد منتقدان نیز بهره‌مند شده است.
    [دل خوش از آنیم که حج میرویم؟ ..]
    غافل از آنیم که کج میرویم



    [SIGPIC][/SIGPIC]


  5. #95
    عضو سایت
    گاه برای ساختن باید ویران کرد، گاه برای داشتن باید گذشت ، و گاه در اوج تمنا باید نخواست!
    تاریخ عضویت
    Jun 2011
    محل سکونت
    یک خانه
    نوشته ها
    25,040
    تشکر تشکر کرده 
    3,527
    تشکر تشکر شده 
    5,275
    تشکر شده در
    3,184 پست
    حالت من : Akhmoo
    قدرت امتیاز دهی
    4452
    Array

    پیش فرض

    نان شب
    ما همه صبورانه منتظر ماندیم تا هوا کاملاً تاریک شد. آفتاب دیگر مدتى بود، پشت تپه پایین رفته بود. تیرگى، انباشته از مه شبانه‌ی شیرى‌رنگ، هر لحظه افزون مى‌شد و بر روى دامنه‌ها و دره‌های تازه شخم‌خورده که جاى جاى آن از برف چرکى پوشیده بود، دامن مى‌کشید. ولى غروبِ آفتاب هنوز بر سقف شکم آویخته‌ی آسمان که آبستن از ابرهاى باران‌زا بود، گاه به گاه نوار سرخ‌رنگى ترسیم مى‌کرد. باد که بوى نمناک و ترشیده‌ی زمین را نوشیده بود و هر دم تندتر مى‌وزید و سیاه مى‌شد، توده‌ی ابرها را به جلو مى‌تاراند. و هم‌چون تیغى برنده بر بدن‌های برهنه فرو مى‌رفت. هربار که باد، تند مى‌وزید، تکه مقوایى بر روى بام اطراق‌گاه با صداى یکنواختى ضرب مى‌گرفت. از جانب چمن‌زار بوى تازگى و خنکى که داشت رو به سردى مى‌گذاشت، مى‌آمد. از درون دره صداى ترق‌ترق چرخ واگن‌ها بر روى ریل به گوش مى‌رسید و لکوموتیو ناله‌کنان عبور مى‌کرد. هوا گرگ و میش و نمناک شد. گرسنگى ما را بى‌نهایت رنج مى‌داد.

    بالاخره روى جاده‌ی شوسه صداى هرگونه جنبشى رو به خاموشى نهاد. باد دیگر از آن جا پاره‌های گفت‌وگو را کم‌تر مى‌آورد. فریاد راننده‌ها دیگر شنیده نمى‌شد و صداى منقطع واگن‌های کوچک که توسط گاومیش‌های درمانده که با سم‌هایشان روى سنگ‌فرش مى‌کوبیدند، کشیده مى‌شد، رو به خاموشى گذاشت. صداى برخورد صندل‌های چوبى بر روى آسفالت دور شد و خنده‌ی بلند دختران دهکده که شادى‌کنان براى تفریح شبانه به شهر نزدیک مى‌رفتند، خاموش گشت.

    بالاخره تاریکى متراکم شد و باران کم‌رمقى شروع به ریزش کرد. لامپ‌های صورتى که بر سر تیرک‌های بلند تکان مى‌خوردند، نور ماتى را روى بار و برگ تیره و درهم رفته‌ی درختان کنار راه پخش مى‌کردند. نور هم‌چنین بر برج نگهبانى که تابلویش مى‌درخشید، بر روى خیابان متروک که اکنون مانند تسمه‌ی خیسى برق مى‌زد، فرو مى‌ریخت. تعدادى سرباز زیر شعاع لامپ‌ها در حال قدم‌رو عبور کردند و در ظلمت شب ناپدید شدند. در مقابل صداى گام‌های بى‌شمارى بر روى شن‌ها که هر لحظه نزدیک‌تر مى‌شد، به گوش مى‌رسید.

    در این لحظه شوفر فرمانده، نورافکن‌ها را روشن کرد و امواج نور که توسط قطرات باران هاشور مى‌خورد، زمین‌های بین خوابگاه اردوگاه را روشن کرد.

    بیست اسیر روس که لباس‌های نوارى‌شکل زندان را به تن داشتند، و دست‌هایشان از پشت با سیم خاردار بسته شده بود، توسط مسئول بند از رخت‌شوى‌خانه بیرون رانده شدند. اسیران را روى پشته‌های خاک هل دادند، و آن‌ها را روى سنگ‌فرش اسارتگاه، موازى با صف اسیران به خط کردند. اسیرانى که اینک ساعت‌ها بود با پیکرهاى عریان بى‌حرکت آن‌جا ایستاده بودند و خاموش از گرسنگى رنج مى‌بردند. نور نافذ نورافکن‌ها بدن‌های زندانیان روس را در خود غرق کرد، گویى که آن‌ها اینک به تلى از گوشت بدل شده بودند. پیکرهایشان در لباس زبر و زمخت زندان، پیچیده شده بود. زیر تابش نورافکن‌ها آدم مى‌توانست سراسر بدن آن‌ها را به دقت وارسى کند: هر تابى یا برآمدگى و چروک پارچه‌ی لباس را، یا پاشنه‌ی متلاشى شده‌ی کفش‌های پوسیده را که از بس تعمیر شده بودند قلمبه به نظر مى‌آمدند، گِل رُس که در پاچه‌ی شلوارهایشان خشک شده بود، قابل رؤیت بود. حتا رد درشت دوخت سفید پارچه که در نوارهاى خاکسترى لباس امتداد داشت، نمایان بود. هم‌چنین دو جیب پاره‌ی پشت شلواریشان، که روى نشیمن‌گاه آویخته بودند. مشت‌های گره‌کرده‌ی آن‌ها را مى‌شد دید، با انگشتانى سفید که از سر درد خم شده بودند، با خون لخته‌شده‌ی مفصل‌ها و عضلات دست که پوست‌شان بر اثر فشار برنده‌ی سیم خاردارِ زنگ‌زده، کبود شده بود. آرنج‌هایى عریان که به شکل غیرطبیعى با سیم خاردار به هم بسته شده بودند. ـ همه‌ی این جزئیات، زیر روشنایى نورافکن‌ها به چشم مى‌خورد. فقط بخشى از پشت و کله‌ی آن‌ها در تاریکى محو بود، ولى پس گردنشان که تراشیده شده بود و به سفیدى مى‌زد، روى یقه‌ی پیراهن مى‌درخشید. سایه‌ی آن‌ها از بس دراز بود تا روى جاده و سیم خاردار که از شبنم مى‌درخشید، مى‌رسید. سایه‌ها آن‌قدر بلند بودند که حتا تا پشت سیم‌های حاشیه‌ی سراشیبى تپه که جاى جاى آن از نى‌زار تنک و باریکى پوشیده بود و از خشکى خش‌خش مى‌کردند، مى‌رسیدند و آن دورها گم مى‌شدند.

    فرمانده‌ی بازداشتگاه که افسرى با موهاى جوگندمى بود و چهره‌اى آفتاب‌سوخته داشت، و در این شب با مأموریت ویژه از شهر به بازداشتگاه آمده بود، با گام‌های خسته ولى مطمئن اریب‌وار از جریان امواج نورافکن‌ها عبور کرد و در حال ایستادن در گوشه‌اى، تشخیص داد که فاصله‌ی دو ردیف اسیران روس از هم به اندازه‌ی کافى است. بعد از این، همه چیز به شتاب گذشت. منتها نه به آن سرعتى که پیکرهاى سرمازده و شکم‌های گرسنه‌ی اسیران آرزو مى‌کرد. اسیرانى که هم‌اکنون مدت هفده ساعت بود منتظر دریافت نیم لیتر سوپى بودند که به یقین الان نیمه‌گرم در پیت‌های داخل اطراق‌گاه قرار داشت.

    «فکر نکنید، که این چیزى نیست!»
    این جمله را جوانک مسئول بازداشتگاه در حالى که خود را به پشت فرمانده مى‌رساند، با صداى بلند فریاد زد. او با یک دست حاشیه‌ی پالتو نظامى‌اش را که از پارچه‌ی سیاه دوخته شده و کاملاً به قامت او بود، گرفته بود. و در دست دیگرش شاخه‌ی بیدى قرار داشت که آن را با ریتم منظمى به ساقه‌ی پوتینش مى‌زد:
    «این افراد، آن‌جا، همگى جنایت‌کارند. دیگر لازم نیست به شما بگویم چرا و به چه دلیل! آن‌ها کمونیست هستند... همین، فهمیدید؟ جناب فرمانده به من دستور دادند، که به شما اعلام کننم که آن‌ها به شکل ویژه‌اى تنبیه خواهند شد... و زمانى هم که جناب فرمانده دستورى صادر مى‌کنند... معلوم است دیگر. پس به شما توصیه مى‌کنم حواستان کاملاً جمع باشد... فهمیدید؟»
    فرمانده رو به افسرى کرد که دکمه‌های پالتویش باز بود، و آهسته گفت: «یالا بجنبید، ما عجله داریم!»
    آن افسر به گِل‌گیر ماشین اشکوداى کوچکش تکیه زده بود و داشت به آرامى تمام دست‌کش‌های خود را درمى‌آورد. سپس در حالى که بى‌تفاوت با انگشتانش بشکنى زد و کج مى‌خندید، اعلام کرد:
    «این کار دیگر چندان طول نمى‌کشد.»
    جوان مسئول بازداشتگاه دوباره با صداى بلند، داد زد: «خب بله، امروز هم، همه‌ی اسیران مى‌بایست از خوردن غذا محروم شوند. سر دسته‌ها باید سوپ را به آشپزخانه بازگردانند. بدانید که اگر یک لیتر از آن کم شود به شما نشان خواهم داد... هان، فهمیدید؟»
    آه عمیقى از انبوه جمعیت برخاست. و آرام، خیلى آرام ردیف‌های عقب به جنبش درآمدند و قدرى به صف‌های جلوتر فشار آوردند. کنار راه در ردیف‌های جلو، جا تنگ شد. بر اثر فشار جمعیت که براى جست‌زدن آماده مى‌شد، گرماى مطبوعى پشت‌ها را گرمى بخشید.

    فرمانده با دست علامتى داد. از پشت ماشین او تعدادى مرد اس‌ـ‌اس اسلحه به دست به حالت قدم‌رو هویدا شدند. آن‌ها به طرف اسیران روس رفتند و هر یک پشت سر اسیرى جا گرفتند. پیدا بود که در این کار تجربه‌ی زیادى دارند.
    آدم با دیدن سربازان نمى‌توانست بپذیرد که همین چندى پیش آن‌ها نیز با ما پس از پایان کار به بازداشتگاه برگشته بودند، چرا که آن‌ها در این مدت توانسته بودند به سرعت لباس رسمى بپوشند، غذاى سیرى بخورند، انیفورم‌هایشان را اتو کرده و حتا ناخن‌های خود را مانیکور کنند. آن‌ها قنداق تفنگ را با دست محکم گرفتند، و خون زیر ناخن‌هایشان که تازه گرفته شده بود به سرخى زد. این طور به نظر مى‌رسید که مى‌خواهند به شهر رفته و با دختران خوش‌گذرانى کنند. آن‌ها گلنگدن تفنگ‌ها را پُرصدا کشیدند، قنداق را روى شانه جا دادند و لوله‌ی تفنگ‌ها را پشت گردن تراشیده‌ی زندانیان روس گذاشتند.

    فرمانده بى آن که صداى خود را بلند کند، فرمان داد:
    «دسته! آماده! آتش...!»
    شلیک تفنگ‌ها به هوا برخاست. سربازان گروه اعدام یک قدم به عقب پریدند تا مبادا مغزهاى متلاشى شده‌ی اسیران به آن‌ها شتک بزند. روس‌ها تلو خوردند و مثل کیسه‌های سنگین پُرصدا روى سنگ‌ها غلتیدند و سنگ‌فرش را با خون و مغز متلاشى‌شده رنگین کردند. سربازان در حالى که تفنگ‌های خود را بر شانه انداختند، با قدم‌های تند به سمت برج دیده‌بانى رفتند. اجساد را موقتاً به زیر سیم‌های خاردار کشاندند. فرمانده با همراهان خود سوار ماشین اشکودایش شد، و ماشین در حالى که ابرى از گاز تولید مى‌کرد با دنده‌عقب به سمت دروازه به حرکت درآمد.

    آن فرمانده با چهره‌ی آفتاب‌سوخته و موهاى جوگندمى، هنوز با ماشین زیاد دور نشده بود که ناگهان فوج خاموش جمعیت گرسنه که هر لحظه بیش از پیش از عقب به صفوف جلو فشار مى‌آورد، به جنبش درآمد و بر روى سنگ‌های خونین ریخت. همهمه‌اى در گرفت، و تازه پس از مدتى، آن هم زیر باران ضربات باتوم زندانبانان که از سراسر اردوگاه به آن جا فراخوانده شده بودند، با عجله به سوى خوابگاه‌ها تارانده شدند.

    من کمى دورتر از میدان اعدام در صفى ایستاده بودم و نتوانستم خودم را سریعاً به آن جا برسانم. ولى صبح روز بعد وقتى که ما را باز هم براى بیگارى به بیرون راندند، یک یهودى اهل اسکاتلند که سقوط کرده بود و با من لوله حمل مى‌کرد، تمام مدت روز با آب و تاب تعریف مى‌کرد که مغز انسان چیز خوشمزه‌اى است، به گونه‌اى که آن را بدون پختن هم مى‌توان خورد، همین طورى خام ...

    نویسنده: تادئوش بروفسکى
    مترجم: مجتبا کولیوند
    درباره‌ی نویسنده:


    «تادئوش بروفسکى» (Tadeusz Borowski) به سال ١٩٢٢ در لهستان متولد شد. پرورش‌یافته‌ی زمانه‌ی هولناک جنگ جهانى دوم بود. مدت کوتاهى پس از پایان جنگ، مجموعه داستانى با عنوان «الوداع با ماریا» به چاپ رساند. انتشار این کتاب، تحسین خوانندگان و منتقدین ادبى را برانگیخت. تا بدان جا که خیلى‌ها او را امید آینده‌ی ادبیات لهستان مى‌دانستند. متأسفانه این امید قطعیت نیافت، زیرا «تادئوش بروفسکى» به سال ١٩٥١ در سن ٢٩ سالگى به زندگى خود پایان داد.
    از او چند اثر داستانى و مقاله‌های ادبى به جاى ماند که مدتى بعد از مرگش در مجموعه‌اى به چاپ رسیدند.
    برای اطلاعات بیش‌تر درباره‌ی این نویسنده می‌توانید به آدرس زیر مراجعه کنید:
    Tadeusz Borowski - Wikipedia, the free encyclopedia
    [دل خوش از آنیم که حج میرویم؟ ..]
    غافل از آنیم که کج میرویم



    [SIGPIC][/SIGPIC]


  6. #96
    عضو سایت
    گاه برای ساختن باید ویران کرد، گاه برای داشتن باید گذشت ، و گاه در اوج تمنا باید نخواست!
    تاریخ عضویت
    Jun 2011
    محل سکونت
    یک خانه
    نوشته ها
    25,040
    تشکر تشکر کرده 
    3,527
    تشکر تشکر شده 
    5,275
    تشکر شده در
    3,184 پست
    حالت من : Akhmoo
    قدرت امتیاز دهی
    4452
    Array

    پیش فرض

    سیاه و سفید
    همیشه سوار خط شب‌رو می‌شوم. همه‌ی شش روز هفته را. تا ماربل آرچ پیاده می‌روم و سوار خط ۲۹۴ می‌شوم که مرا می‌برد خیابان فلیت. هیچ با مردهای تو اتوبوس حرف نمی‌زنم. بعد هم می‌روم تو سیاه و سفید که تو خیابان فلیت است. گاهی هم دوستم می‌آید آن‌جا. یک فنجان چایی می‌خورم. دوستم قدبلندتر اما لاغرتر از من است. گاهی وقت‌ها می‌آید و با هم می‌نشینیم پشت میز بار. همیشه جا براش نگه می‌دارم، اما آدم همیشه هم نمی‌تواند جا نگه دارد. با آدم‌هایی که جای دوستم را می‌گیرند، هیچ حرف نمی‌زنم. بعضی‌ها فکر می‌کنند هیچ به حرف‌هاشان گوش نمی‌دهم. گاهی مردی روزنامه‌ی صبح را سُر می‌دهد سمت من، روزنامه‌ی اول صبح را. به من گفته که قبلاً چه کاره بوده. من هیچ وقت نمی‌روم تو بارِ نزدیک اِمبنک مِنت. یک بار فقط رفته‌ام آن‌جا. آدم از همان پشت شیشه می‌تواند ببیند که سرِ آن میزها چه خبر است. محوطه‌ی آن‌جا اغلب پر از کامیون است. همیشه عجله دارند. اغلب هم همان راننده کامیون‌ها. گاهی راننده‌های دیگری هم هستند. داداشم همین جوری بود. عادت داشت برای همان کارها برود آن جا. اما من شب که نباشد، بهتر می‌توانم به کارم برسم، تاریک که می‌شود، همیشه چراغ‌های سیاه و سفید روشن است. گاهی هم چراغ‌هاش آبی‌اند، که خوب نمی‌توانم ببینم. تو سرما، سرما که نباشد بهتر می‌توانم. همیشه سیاه و سفید گرم است. گاهی هم کوران می‌شود و من آن جا نمی‌خوابم. ساعت که پنج می‌شود، کرکره‌ها را می‌کشند پایین تا زمین را تی بکشند. همیشه دامن طوسی و روسری قرمزم را می‌پوشم. هیچ وقت مرا بدون ماتیک نمی‌بینی. گاهی دوستم می‌آید، همیشه با دو تا چایی می‌آید. هر وقت یک مردی جایش را می‌گیرد، بهش می‌گوید که بلند شود. از من بزرگ‌تر اما لاغرتر است. سرما که باشد، سوپ می‌گیرم. این جا سوپ‌های خوبی گیر آدم می‌آید. یک تکه نان هم می‌دهند. با چایی یک تکه نان نمی‌دهند، ولی با سوپ چرا. برای همین سرما که می‌شود، سوپ می‌گیرم. آدم این جا همیشه خط شب‌رو می‌بیند که می‌رود وسط شهر. همه‌ی خط‌ها همین دور و برها هستند. هیچ وقت راه دیگری نمی‌روم، نه راهی که بعضی از این خط‌ها می‌روند. خیابان لیورپول رفتم، آن جایی که آخرِ خط بعضی از همین اتوبوس‌هاست. صورتش رنگ‌پریده‌تر از من است. این نورها آدم را یک کم دل‌مرُده می‌کنند. یک بار مردی ایستاد به سخنرانی. پاسبان آمد تو. بیرونش کردند. بعد، پاسبان آمد پیش ما. ما زود دَکَش کردیم، دوستم دَکَش کرد. آن وقت دیگر ندیدمش، هیچ کدام از آن‌ها را. با پاسبان‌ها نمی‌پرند. دوستم به پاسبان گفت که من یک کم برای این کار پیرم. پاسبان از من پرسید: راست می‌گه؟ دوستم بهش گفت: واست زیادی پیره. پاسبان رفت. اهمیتی ندادم، سر و صدای زیادی نیست، همیشه یک کم سر و صداست. یک بار چند تا جوان با تاکسی آمدند. دوستم قهوه دوست ندارد. من هیچ وقت قهوه نمی‌خورم. تو ایستون که بودم، قهوه می‌خوردم، یکی دو بار وقتِ برگشتن، رفتم آن جا. سوپ سبزی را بیش‌تر از سوپ گوجه‌فرنگی دوست دارم. بعد یک کاسه سوپ گرفتم و این مردک تکیه داده بود به میز، مستِ خواب بود، رو آرنجش خوابش برده بود و مدام سرش می‌خورد به میز و موهاش می‌ریخت تو سوپم، مستِ خواب بود. کاسه‌ام را کشیدم کنار. اما ساعت پنج کرکره‌ها را می‌کشند پایین تا زمین را تی بکشند. نمی‌گذارند آدم بماند تو بار. دوستم هیچ وقت نمی‌ماند، اصلاً اگر باشد. آدم نمی‌تواند یک فنجان چایی بخرد. ازشان خواسته‌ام، ولی نمی‌گذارند آدم بنشیند آن جا، هیچ وقت، حتا اگر سرِ پا باشی. ولی می‌شود همان دور و بر چهار ساعتی پلکید. فقط ساعت یک و نیم در را می‌بندند. آدم می‌تواند برود بارِ نزدیک امبنک منت، ولی فقط یک بار رفتم آن جا. همیشه هم روسری قرمزم را سرم می‌کنم. هیچ وقت مرا بدون ماتیک نمی‌بینی. بهشان نگاهی می‌اندازم. هیچ وقت مرا بلند نمی‌کنند. یک بار دوستم را بردند تو کامیون. خیلی نگهش نداشتند. دوستم گفت ازش خوش‌شان آمده بوده. من که برای این چیزها سوار کامیون نمی‌شوم. آدم باید خودش را پاک و پاکیزه نگه دارد. ولی دوستم برای هیچ کدام از آن‌ها نیست که می‌رود سیاه و سفید. البته آن‌ها هم خیلی دنبالش نیستند. من حواسم پی نگاه‌هایشان هست. اغلب هیچ کس نگاهم نمی‌کند. خیلی نمی‌شناسم‌شان، بعضی‌ها را این دور و بر دیده‌ام. زنی با کلاه بزرگ سیاه و چکمه‌های بزرگ سیاه می‌آید تو. هیچ سر در نیاورده‌ام که چه کاره است. مردک روزنامه‌ی صبح را سُر می‌دهد سمت او. راهش خیلی طولانی نیست. آدم می‌تواند پیاده برود و برگردد. هوا که روشن می‌شود، می‌روم. دوستم منتظر نمی‌ماند. او هم می‌رود. اهمیتی نمی‌دهم. یکی هست که خیلی حالم ازش بهم می‌خورد. یک بار با یک کت پوستی آمد این جا. دوستم می‌گوید این‌ها به آدم تزریقی می‌دهند، همه‌شان از وایت هال می‌آیند، دوستم می‌گوید فکر همه جایش را هم کرده‌اند. نفست را می‌بُرند. پشت گوشَت تزریق می‌کنند. بعد، دوستم آمد. یک کم عصبی بود. آرامَش کردم. روشن که باشد، پیاده می‌روم تا آلدویچ. دارند روزنامه می‌فروشند. روزنامه خوانده‌ام. یک روز صبح پیاده رفتم تا پل واترلو. اتوبوس آخرِ خط ۲۹۶ را دیدم. حتماً آخری بود. تو روزِ روشن، هیچ شبیه خط‌های شب‌رو نبود.

    نویسنده: هارولد پینتر
    مترجم: شعله آذر

    [دل خوش از آنیم که حج میرویم؟ ..]
    غافل از آنیم که کج میرویم



    [SIGPIC][/SIGPIC]


  7. #97
    عضو سایت
    گاه برای ساختن باید ویران کرد، گاه برای داشتن باید گذشت ، و گاه در اوج تمنا باید نخواست!
    تاریخ عضویت
    Jun 2011
    محل سکونت
    یک خانه
    نوشته ها
    25,040
    تشکر تشکر کرده 
    3,527
    تشکر تشکر شده 
    5,275
    تشکر شده در
    3,184 پست
    حالت من : Akhmoo
    قدرت امتیاز دهی
    4452
    Array

    پیش فرض

    بوی خوش سیگار
    در بهار سال ۱۹۴۴ همراه تعدادی از دوستانم که آن‌ها نیز در تبعید به سر می‌بردند در ناپل بودیم. پولی نداشتیم، کم غذا می‌خوردیم و فقیرانه لباس می‌پوشیدیم. تنها دلخوشی ما اجازه‌ی خروج در عصرها بود، زمانی که بقیه به خاطر حکومت نظامی مجبور به ماندن در خانه بودند، البته این را مدیون کارمان بودیم.
    ما روی پله‌های میدان کوچک کالاشیون، نزدیک محله‌ی رامپا کپریولی می‌نشستیم. در آن ساعت شهر مثل بیابان برهوت، متروک بود؛ شهر مردگان درست مثل پومپی. هنگامی که ماه در آسمان بود همه‌چیز زیبا به نظر می‌رسید. مانند بازمانده‌هایی در جزیره بودیم، کنار هم می‌نشستیم، به دریا چشم می‌دوختیم و انتظار می‌کشیدیم. آن میدان کوچک دلگیر و ساکت را به خاطر می‌آورم. می‌نشستیم و سیگار می‌کشیدیم. آن روز عصر پاکت سیگار را از جیب بیرون کشیدم و سیگاری را به آرامی آتش زدم، مثل آدم‌هایی که باید به گونه‌ای وقت را بکشند. دوستی کنارم نشسته بود، وقتی بوی سیگار به او رسید ناگهان برگشت و با کنجکاوی پرسید:
    ـ «چه سیگاری می‌کشی؟»
    گفتم: «اولد گلد. امروز چیز دیگری پیدا نکردم. شما هم می‌خواهید؟» و پاکت را طرفش دراز کردم.
    او سیگار را گرفت و مثل این که تصویری خیالی می‌بیند به آن نگاهی انداخت، سپس آن را برگرداند و گفت:
    ـ «نه، ممنون»
    سرش را به دیوار جایی که نشسته بودیم تکیه داد و با نفسی عمیق و چشمانی بسته دود سیگارم را به ریه‌هایش فرو برد و گفت:
    ـ «خیلی وقت بود که دیگر بوی این سیگار به مشامم نخورده بود. درست از زمانی که در آمریکا زندگی می‌کردم. تصورش را بکن! آن موقع بیست و پنج ساله بودم. بوی بسیار تندی است.»
    در حالی که سیگار را از او دور می‌کردم پرسیدم:
    ـ «بوی سیگار اذیت‌تان می‌کند؟»
    با نگاهی به دوردست گفت:
    ـ «نه، نه» بعد با لبخندی حرفش را تصحیح کرد:
    ـ «نه زیاد. آن موقع خیلی عاشقش بودم. او سیگار اولد گلد می‌کشید. بوی ملس و غلیظی دارد که به‌سرعت شناخته می‌شود. من از این بو لذت می‌بردم چون او می‌کشید.» پرسید:
    ـ «با حرف‌هایم خسته‌ات می‌کنم؟»
    همیشه این‌گونه سؤال می‌کردیم و دیگری همیشه جواب می‌داد نه برعکس. بدون هیچ حرفی موافق بودیم که هر کس برای همراهانش شرایط صحبت از گذشته را مشتاقانه فراهم کند. حرفش را از سر گرفت:
    ـ «بزرگ‌تر از من بود. سی و سه سال داشت. آن موقع به نظرم زن کاملی می‌آمد و در واقع این پختگی‌اش مرا مجذوب خود کرده بود. می‌گفتند خاطرخواه بسیار داشته اما من باور نمی‌کردم. او هیچ چیز از گذشته‌اش نمی‌گفت و درباره‌ی زندگی کنونی‌اش کم صحبت می‌کرد. این توداری مثل بقیه‌ی خصلت‌هایش مرا تسخیر می‌کرد. عاداتش به نظرم عالی بود. سعی می‌کردم همیشه از او تقلید کنم. نوشیدنی‌هایی را ترجیح می‌دادم که او دوست می‌داشت. حتا با تکیه‌کلام‌هایش صحبت می‌کردم. می‌خواستم با او ازدواج کنم. فکر می‌کردم هرگز نخواهم توانست زن دیگری را دوست بدارم، قادر نخواهم بود بدون او زندگی کنم. می‌دانی چیزهایی که ما در بیست و پنج سالگی به آن‌ها اعتقاد داریم.»
    سرم را با لبخندی بر لب تکان دادم. ادامه داد:
    ـ «وقایع به پایان می‌رسد و دوباره از سر گرفته می‌شود. عجیب است که من هنوز به او فکر می‌کنم، اگرچه پخته‌تر شده‌ام. با وجود تمام حیله‌گری‌هایی که از زمانه دیده‌ام هنوز به احساسات ناب و ارزش‌های خالص و ابدی معتقدم. این جالب نیست؟ راستی چه می‌گفتیم؟»
    گفتم:
    ـ «او سیگار اولد گلد می‌کشید.»
    ادامه داد:
    ـ «همیشه همین سیگار را می‌کشید. با وجود این که افراد کمی این نوع سیگار را دود می‌کنند من نیز به کشیدن آن عادت کردم تا بتوانم هنگامی که کنار هم هستیم به او تعارف کنم. زمان زیادی کنار هم بودیم. باورم شده بود مرا دوست دارد. الان معنی بسیاری از چیزها را می‌فهمم.» ساکت شد و به فکر فرو رفت. پرسیدم:
    ـ «چه چیزهایی؟»
    ـ «نمی‌دانم. رازهای بسیاری که احاطه‌اش کرده بود. گاهگاهی به سفر می‌رفت بدون این که به من خبر بدهد و بگوید کجا می‌رود یا چند روزی گوشه‌گیر می‌شد، دوست نداشت هیچ کس را ببیند. می‌گفت خسته است یا میگرنش عود کرده. من برعکس همیشه خلق و خوی خوبی داشتم. این ظرافت دمدمی‌مزاجانه‌ی مخصوص زن‌های این‌چنینی است. زنان مجردی متفاوت از دخترانی که قبلن می‌شناختم. با آن‌ها به تنیس یا مجالس رقص می‌رفتیم و همیشه سر حال بودند. او دوست داشت محبت دیگران را به خود جلب کند. من از این امر رنج می‌کشیدم اما او را گناه‌کار نمی‌دانستم، این دیگران بودند که رهایش نمی‌کردند. یکی از دوستانم که مردی پنجاه ساله، متخصصی خبره و بسیار ثروتمند بود عاشقش شد. دوستم چیزی از روابط بین ما نمی‌دانست. ما سعی می‌کردیم این روابط را از دیگران پنهان کنیم، چون او شخصیت معروفی بود. دوست من در عشق خود مصر بود و من نمی‌توانستم نسبت به او بی‌تفاوت باشم. در عین حال به بی‌گناهیش مطمئن بودم. من به وفاداری و عشق درونی او و همچنین به اعتبار دوستی باور داشتم. می‌دانستم اگر دوستم از عشق بین ما آگاه شود بیش از این پافشاری نمی‌کند. نمی‌توانستم با دوستم که از من قوی‌تر بود مبارزه کنم، البته نه به این دلیل که ثروت فراوان داشت بلکه به خاطر بی‌تفاوتی‌اش نسبت به رنجی که در من برمی‌انگیخت. برایش گل می‌فرستاد و این تبدیل به کار همیشگی‌اش شده بود. او عصبی بود. بیش از پیش از میگرن رنج می‌کشید. حس می‌کردم بدون توجه من با خطر مواجه می‌شود و نوبت من است تا از او دفاع کنم. تصمیم گرفتم به دیدن دوستم بروم و با او صحبت کنم.»
    سرش را تکان داد و لبخندی به لب آورد. به نظرم این تصمیم منطقی آمد. ادامه داد:
    ـ «به دوستم تلفن کردم و گفتم قصد دیدنش را دارم و او فورن مرا به محل کارش دعوت کرد. سرش شلوغ بود. مجبور شدم منتظر بمانم. ساده‌لوحانه فکر می‌کردم این بهترین راه اثبات وفاداریم به معشوقم است. وظیفه‌ام این بود تا از رازمان حتا به قیمت جانم دفاع کنم. آن موقع این‌گونه می‌اندیشیدم. حق داشتم، زندگی لعنتی ما را مجبور به سازش‌های بسیار می‌کند و ما را به نقطه‌ای می‌رساند که اکنون در آن هستیم، این‌جا تنها در تاریکی. اگر امید به نقطه‌ی شروع نبود، زنده نمی‌ماندیم.»
    اندکی مکث کرد و دوباره از سر گرفت:
    ـ «نیم ساعت منتظر ماندم. چیزهایی را که قصد گفتن‌شان را داشتم تکرار می‌کردم. فکرم را با تصور گذشت دوستم آرام می‌کردم، حتمن همدیگر را برادرانه در آغوش می‌کشیدیم و از هم جدا می‌شدیم. در چشمانم اشک جمع شده بود و به عمق دوستی بین‌مان فکر می‌کردم. واقعن نمی‌دانم چرا تمام این چیزها را برایت می‌گویم.»
    ـ «ادامه بده و بعد؟»
    ـ «با رفتار موقرانه و اعتماد به نفس افراد بالغ که مرا به خود جذب می‌کرد به استقبالم آمد و از من به خاطر منتظرماندن عذر خواست. دوست داشتم مثل او بودم. اما فکر این که معشوقم مرا با تمام ناشی‌گری‌های جوانی‌ام دوست می‌داشت در من حس قدرشناسی برمی‌انگیخت. من همواره با تردیدهایم در جنگ بودم و رفتار بی‌ثباتم از بی‌تجربگی‌ام ناشی می‌شد. در انتخاب لباس‌هایم اشتباه می‌کردم. همیشه به دنبال چیز تازه‌ای بودم تا مرا از بقیه جدا کند و شخصیتم را آشکار سازد. برعکس، معشوقم همیشه همان سیگارها را می‌کشید، غذاهای مشخصی را می‌خورد. دوستم لباس‌های بسیار، اما همیشه از دو مدل داشت. کراوات‌هایی با رنگ‌های یکسان می‌زد. به نظرم آن یکنواختی و اطمینان آنگلوساکسونی سرچشمه‌ی اصلی تمام نیروی‌شان بود و در من حس ستایش بی‌انتهایی برمی‌انگیخت. دوستم پرسید: ـ «نوشیدنی میل دارید؟» باید شهامت اعتراف ضعفم را می‌یافتم و از او می‌خواستم تا از معشوقم دور شود، اما با وجود آن زن که در دستان من بود و دوستم در آرزویش می‌سوخت، حس برتری دلچسبی داشتم. به دنبال جمله‌ای بودم تا بحث را آغاز کنم. خود را قوی‌تر از او حس می‌کردم چون کسی که انتخاب شده بود، من بودم. به دوستم با حس ترحم نگاه می‌کردم. دیگر از رفتارهای موقرانه‌اش موقع تعارف لیوان نمی‌ترسیدم. روبه‌رویم نشست و گفت: ـ «خب! گوش می‌کنم.» حال که با تو صحبت می‌کنم همه‌ی صحنه‌ها به‌وضوح از جلوی چشمانم می‌گذرد، درست مثل این که تمام این‌ها دیروز اتفاق افتاده باشد. دوستم دست در جیب فرو برد و پرسید: ـ «سیگار می‌کشید؟» و پاکت سیگار را طرفم دراز کرد. اولد گلد بود.»
    سکوت بین ما حکم‌فرما شد. ته‌سیگاری که انگشتانم را سوزاند به زمین انداختم و آهسته آن را با کفشم خاموش کردم. صحبتش را از سر گرفت:
    ـ «قبل از آن هرگز ندیده بودم اولد گلد بکشد. از آن زن تنفر داشتم. دوستم گفت: ـ «خب؟» لبخند کم‌رنگی زدم و گفتم: ـ «خیلی دیر شده. دیگر وقت ندارم.» توضیح دادم نمی‌توانم بمانم و این که صحبت طولانی است. دوستم بار دیگر از منتظرگذاشتنم معذرت خواست و با لحنی مؤدبانه، بی‌تفاوت و کنترل‌شده درست مثل معشوقم جواب داد: ـ «البته، کاملن درک می‌کنم». روی میز کوتاهی که ما را از هم جدا می‌کرد چشمم به زرورق زرد و براق پاکت سیگار افتاد. خشم فراوانی در وجودم حس می‌کردم که قادر به کنترلش نبودم. می‌ترسیدم آرامشم را از دست بدهم، از جا در بروم و مرتکب اعمال خشونت‌آمیزی شوم یا این که نتوانم جلوی سیل اشک‌هایی را بگیرم که به چشمانم هجوم می‌آورد. می‌خواستم خودم را مسلط به نفس و بالغ نشان دهم. وارد خیابان شدم. یکی از آن خیابان‌های بزرگ و همیشه شلوغ نیویورک بود. میل شدید کشیدن سیگار درونم را آشوب می‌کرد. پاکت سیگار را از جیبم بیرون کشیدم اما خیلی زود منصرف شدم. چیزی جز اولد گلد نداشتم.» آخرین جملاتش را با طعنه‌ی تلخی بیان کرد.
    ـ «و آن زن؟»
    ـ «دیگر او را ندیدم، دنبالش هم نگشتم، گفتم که خیلی جوان بودم، او هم خبری از خودش به من نداد. درخواست بازگشت به ایتالیا دادم و زندگی جدیدی آغاز کردم. حالا این جا هستم.»
    با لبخندی گفتم: ـ «به خاطر چند نخ سیگار...»
    خنده‌کنان گفت: ـ «به نظرم هنوز هم بالغ نشده‌ام؛ در همان مرحله باقی مانده‌ام. هنوز در درونم شک و تردید، بی‌نظمی، نیاز به درخواست کمک و اراده‌ای برای رهایی از ناامیدی وجود دارد. امروز هم سعی می‌کنم تا در مقابل تحقیرها و شکست‌های جدید، خود را موقر و خونسرد نشان دهم، درست مثل آن روز در برابر آن سیگارها درون پاکت زرد براق.» و با لحنی کنایه‌دار اضافه کرد: ـ «اما انصافن سیگار خوبی بود. یکی به من بده.»
    سیگار را آتش زد، در سکوت باقی ماندیم و او سیگار کشید. با همان پک اول دیگر آن درخشش را در صورتش ندیدم، چرا که سیگار روشن را روی سنگ‌فرش‌های سیاه میدان انداخته بود.

    نویسنده: آلبادس پدس
    ترجمه: مرضیه غریب‌زاده
    [دل خوش از آنیم که حج میرویم؟ ..]
    غافل از آنیم که کج میرویم



    [SIGPIC][/SIGPIC]


  8. #98
    عضو سایت
    گاه برای ساختن باید ویران کرد، گاه برای داشتن باید گذشت ، و گاه در اوج تمنا باید نخواست!
    تاریخ عضویت
    Jun 2011
    محل سکونت
    یک خانه
    نوشته ها
    25,040
    تشکر تشکر کرده 
    3,527
    تشکر تشکر شده 
    5,275
    تشکر شده در
    3,184 پست
    حالت من : Akhmoo
    قدرت امتیاز دهی
    4452
    Array

    پیش فرض

    سیاه
    (پله‌‌ها در فضا تمام می‌شوند.) شنیدم زیر پای مرد‌ها جیرجیر می‌کنند. توانستم بشمارم‌شان؛ ده‌تا بودند. صدای پا و جیرجیر هنوز می‌آمد و آن‌‌ها می‌رفتند؛ چهارتا، هفت‌تا و چندتای دیگر هم. (یکی از آن‌‌ها پایین ‌آمد) اسم‌های‌شان را یاد گرفته‌ام؛ نه به خاطر این‌که روی پله‌‌ها می‌رفتند و می‌آمدند، آن‌‌ها خودشان را بدون هیچ خجالتی به اسم صدا می‌کردند. هر روز اسم‌‌های جدیدی به گوشم می‌خورد. (این را از رفتار مورچه‌‌های توی سوراخ یاد گرفتم، یکی از مورچه‌‌ها می‌آمد مژده‌ی یک دانه را می‌داد و بقیه روی اثر پایش می‌رفتند تا به دانه می‌رسیدند، مثل پسری که توی جنگل گم شده و پیراهنش را تکه تکه می‌کرد و می‌بست به شاخه‌‌ها تا به برکه می‌رسید.)
    پدرم توی اتاق بالایی خانه زندگی (می‌کرد). چه چیزی باعث می‌شد این پا‌ها بالا بروند، بروند به سمتش، آن بالا؟ نشنیدم فریاد بزند. چه چیزی او را ساکت کرد و از لانه‌اش آورد پایین؟ (او) عاشق این بود که شب‌‌ها وقتی مست برمی‌گشتم خانه، من را سین جیم کند. البته خودش این‌طور تصور می‌کرد. در کمال ادب در برابر عظمتش می‌ایستادم، و در برابر سر تراشیده‌ای که در ظلمتی ابدی ناپدید شده بود؛ پنجره‌‌ها را با گچ بسته بود و ده سال می‌شد که روی یک صندلی می‌نشست (نه غذایی می‌خورد، نه آبی، و نه می‌خوابید) فقط فریاد می‌کشید و ستون‌‌های خانه را می‌لرزاند. صدایش که به گوشم می‌رسید، دیگر نمی‌توانستم نفس بکشم، روی انگشتان پاهایم از پله‌‌ها می‌رفتم بالا تا در برابر سر تراشیده‌ی ناپدید در ظلمتش حضور یابم. تمام این ده سال از او چیزی ندیدم، فقط سفیدی مثل گچ روی پیشانی‌اش و اشک درخشان در چشم‌‌های تاریکش که مثل چشم‌‌های یک بتِ سومری بودند. هر بار نزدیک بود بروم و عظمتش را با تمام خشوع لمس کنم، انگار به طور خیلی مبهمی من را به خودش نزدیک می‌کرد و باعث می‌شد به او احساس نیاز بکنم. (نیاز به نشستن در حال زوالش، فریادهایش، بزرگی‌اش، قدرتش، بویش –که مثل یک باران پس از خشک‌سالی بود- منزلت والایش در دلم و اشارت‌‌های روحش در هوا). در حالی که قهوه‌اش را جلویش می‌گذاشتم، به گوشه‌ی میز دست می‌کشیدم و می‌رفتم. ساعت چهار صبح صدایم می‌کرد و می‌رفتم به جای فنجان دیروز، فنجان دیگری می‌گذاشتم. می‌دیدم هیچ چیز از توی فنجان کم نمی‌شد، فقط آن مقداری که توی فضای اتاق تبخیر شده بود؛ (فضایی تاریک و بدون سقف). عادت سیگار کشیدن با پیپ را ترک کرده بود و به جای آن عادت کرده بود فریاد بکشد، با صدایی پر از دود. خدایا! آن دو غاری که زیر پیشانی گچی‌اش بود، به من زل می‌زدند، به لب‌هایم، آن‌قدر که من فلج می‌شدم و نمی‌دانستم چه‌طور جواب تهمت‌هایش را بدهم، فقط سرم را تکان می‌دادم. می‌دانستم که سر تکان دادن گاهی به معنای موافقت است. یک ساعت تمام می‌مردم و به طرف پاهایش می‌خزیدم که آن‌‌ها را لمس کنم ولی پیدای‌شان نمی‌کردم. همان‌طور که حتی پایه‌‌های صندلی را نمی‌توانستم پیدا کنم. با خودم می‌گفتم پیشانی‌ گچی‌اش خیلی از زمین فاصله دارد و آن دو سوراخ عمیق صورتم را نورانی می‌کنند و بعد لبخند می‌زدم (شاید) دوستم بدارد، به عنوان فرزندی سرگردان دوستم بدارد. برایش قسم خوردم که (دیگر هیچ وقت یواشکی سیگار نکشم، مشروب نخورم). من را برد نزدیک آن دو سوراخ، شنیدم دهانم را بو می‌کند. بعد من را پرت کرد به طرف دیوار. چشمانم برق زدند. به من فحش داد و به خودش: پدر سگ. و من جرأت نکردم بگویم بوی توتون دارد از خودش می‌آید نه از من.
    (داشت به برکه‌ای در کنار خانه اشاره می‌کرد تا از سلامت کرم‌‌ها و ماهی‌‌های سیاه کوچک مطمئن شود و همین‍‌طور به دیوار. دیواری بلند که هیچ ارتباطی به ما نداشت، بلند و دراز و بی‌نهایت؛ آن‌قدر قدیمی بود که حشرات قرمز توی آن لانه و به خاطر هوای شمالی تابستان سوراخ‌هایی نزدیک به زمین ایجاد کرده بودند. موریانه‌‌های سیاه. جلبک‌‌های کانی. لانه‌‌های پرندگان بدبختی که از آزمایشگاه‌‌ها فرار کرده بودند. روی گردن‌های‌شان لکه‌‌های مسی بود. چند سال پیش به من گفته بود توی این دیوار سوراخی بکَنم و اندازه‌ی سوراخ مورد نظر را هم با خاکستر اجاق برایم مشخص کرد. قبل از این که به اتاق تاریکش، روی پشت‎بام پناه ببرد، گفت: وقتی به سن بلوغ برسی، می‌توانی همه چیز را این‌جا پیدا کنی و هر چه را که می‌خواهی بدانی.) هر روز به من دستور می‌داد (حفاری را شروع کنم) من را کتک می‌زد تا سراغ دوستان ناباب نروم؛ پسر‌های خیابانی. من سه روز یا بیش‌تر از خانه فراری می‌شدم، اما دلم برای عصا و شوکتش تنگ می‌شد همان‌قدر که گاهی دلم هوای سایه‌‌های درختان فراموش شده‌ی کنار رودخانه را می‌کرد.
    برمی‌گشتم پیشش، به صدای طوفانی‌اش و قامت بلندش که در هوای راکد گم می‌شد. وقتی با حرکت کف دست، بادی بلند می‌کرد و به عکس لرزان ماه در برکه اشاره می‌کرد، جلوی پاهایش می‌نشستم ولی به بالا و به خود ماه در آسمان نگاه می‌کردم، مثل رحمتی الهی و مثل شعری عاشقانه برای عشقی کشنده.
    می‌دانستم که سر من داد کشیدن، از واجباتش بود، واجبات پدر مقدس، چون می‌توانست من را به دنیا نیاورد. می‌گفت: دوست دارد از من بدش بیاید ولی پدر نمی‌تواند فرزندش را دوست نداشته باشد. به خاطر همین لازم می‌دیدم به این عقیده‌اش احترام بگذارم. چه‌طور می‌شد سر آن‌‌ها داد نکشد و در برکه‌ی ماه نندازد تا ماهی‌‌های سیاه و حلزون‌‌های پا سوراخ به آن‌‌ها نوک نزنند؟
    کم‌کم به روشنایی رسیدم. فقط با یک ضربه‌ی دیگر، کار تمام می‌شود. من دارم به هدف نزدیک می‌شوم. (همه چیز را خواهم یافت و هر چه را بخواهم، خواهم دانست.) یک ضربه‌ی دیگر، دیگر... دی‍... اشکالی ندارد، با این‌که روشنایی دارد دور می‌شود و اولین سوراخ علامت‌گذاری شده با خاکستر، حالا دهانه‌ی این نقب شده است، اما حتماً این دیوار یک پایانی دارد.
    همسرم دید که دارم (وقت تلف می‌کنم)؛ از جای دوری صدایم کرد. صدایش از راه سوراخ نقب می‌آمد، از لبه‌ی کره‌ی زمین. صدایم می‌کرد تا هر روز حوادث زندگی و دنیای انسان‌‌ها را به اطلاعم برساند (الآن آخرین مد پیراهن‌، بدون آستین است) در حفره‌ی خودم می‌خندم، بر ضد همسرم می‌خندم، به خاطرش... همسر مهربانم! می‌گوید (تو داری خودت را توی یک قبر بدون مرز تلف می‌کنی) هر دفعه می‌گوید یک بچه به دنیا آورده و اسم مدرنی هم رویش گذاشته، مطابق با آخرین اختراعات (الآن شده‌اند نه‌تا) اسم‌های‌شان اشاره به مراحل تکامل تپانچه دارد. کوچک‌ترین‌شان (لیزر) را خیلی دوست دارم ولی چهره‌ای از او توی ذهنم نیست. در تاریکی حفره می‌ایستم، تحفه‌‌های سفالی را روی تاقچه‌‌های اجداد پیدا می‌کنم: مخفیگاه خاک زرد که در اصل چند استخوان آسیاب شده از کاسه‌ی زانوی پدربزرگ است، و استخوان‌‌های تو خالی انگشتان، پسِ گردنش به شکل یک جعبه و ظرف‌‌های پر از غله‌ی فسیل شده. نزدیک دهانه‌ی نقب، برای خودم حفره‌ای کندم تا در آن نان و شراب بخورم. از همسرم سراغ آفتاب را می‌گیرم، شگفت‌زده می‌شود؛ سراغ انسان‌‌ها را می‌گیرم، عصبانی می‌شود؛ بچه‌‌ها چه‌طور شدند نه‌تا؟ نه‌تا! از پدرم چه خبر؟ می‌رود چون بچه‌‌ها فریاد می‌کشند. من به غار خودم بازمی‌گردم و به کوبیدن ادامه می‌دهم.
    صدای رعدآسایش را می‌شنیدم که به من می‌گفت تندتر و من تندتر می‌زدم. بعد از معاشرت با رفیق ناباب بازم می‌داشت.
    آن‌جا، آن‌جا از هر جایی عمیق‌تر است. بویی باستانی از سوراخ‌ آتش‌فشان‌‌های خاموش و ویرانه‌‌های زلزله‌ بلند می‌شد و به من مژده‌ی برآمدن روزی نو را می‌داد. همسرم چه‌طور (گربه‌ی خانه را دید که از درخت کرچک به دار آویخته شده؟ نصف پایین بدنش توی سایه بود) -سایه یعنی چه؟ کدام سایه؟- (نصف پایین بدنش له و لورده شده بود و باد‌های قیلوله‌ایِ روزانه اندامش را خشک کرده بودند) -قیلوله‌ی روزانه یعنی چه؟- ( یکی آن را از گردنش به شاخه‌ی درخت آویزان کرده بود) _چه کسی آویزانش کرده بود؟.. یکی از آن‌ها!.. آن‌‌ها یعنی چه کسانی؟!ـ فکر کرد که من دارم شبیه یک میوه‌ی کهنه می‌شوم.
    شعله‌ای از دهانه‌ی حفره آمد بیرون، ترسیدم و به طرف ته حفره فرار کردم. نتوانستم به کندن ادامه دهم. شش بار برای غذا صدایم کرد. گفت (گربه از گرسنگی مرد، و این یعنی این‎که دیگر نمی‌توانست بپرد، کسی آن را از شاخه‌ی درخت کرچک آویزان نکرد، گربه با میومیو راه‌انداختن می‌خواست پس‌مانده‌ی شیر خشک بچه‌‌ها را لیس بزند (شیر بچه‌ها) –شیر خشک؟!-
    (پدر دستور داد توی برکه بپرم –چون آلوده بودم- ترسیدم کرم‌‌های سیاه کوچک بروند توی سوراخ‌‌های بدنم. آرزو کردم روی مخاط جلبک‌‌ها لیز بخورم و به این شکل طبیعت در برابر او سر تسلیم فرود بیاورد. به خاطر شفقت او گریه کردم. آرام به من گفت: ممنوع است. بعد فریاد کشید: ممنوووع. گریه کردم، ولی او انگشتان چوبی‌اش را کشید روی دیواره‌ی شکمم تا به زور من را بخنداند.) این چیزی است که به یاد می‌آورم. -خیلی جالب است: حفره‌ای که هم بزرگ‌تر بود، هم تنگ‌تر- دیدم داشتند می‌رفتند ساعت را خرد کنند و بعد با حرف زدن در مرد حرف‌‌های منقول دقیقه‌‌ها را ریز ریز می‌کردند. می‌دانستم که میز چهار پایه دارد. سابقاً این‌طوری بود. و هیچ‌کس نمی‌تواند به طور کامل از پا‌های چوبی بی‌نیاز باشد. یک ضربه، دو ضربه.. و بعد به هدف می‌رسم. همه چیز را به دست خواهم آورد. همه چیز را خواهم دانست. من شکست را نمی‌پذیرم. صدای‌شان را می‌شنوم. پاهای‌شان به سمت بزرگی پدر مقدسم بالا می‌روند. از وقتی کندن حفره را شروع کردم، صدایش آرام شده است. اعتراف می‌کنم که خارج از این‌جا هیچ چیز نیست. و اصلاً هیچ چیز به جز این حفره وجود ندارد. آن‌جا همسرم هست که به انتظار من، پشت سر بچه‌هایش ایستاده است، در فضایی که به بی‌نهایت می‌رسد و پدرم که با رحمت تکان‌دهنده‌اش بر همه اشراف دارد و سر تراشیده‌‌اش که در تاریکی ناپیدا می‍‌شود و چشم‌‌های گردی که مثل چشم‌‌های بتی سومری است.
    هیچ اسمی را به رسمیت نمی‌شناسم، نه آن‌چه را که همسرم (تابستان) و (زمستان) می‌نامید و نه هیچ اسم دیگری را.
    هدف دارد نزدیک می‌شود. صدای ضربه‌‌ها لحظه‌ی نزدیک رسیدن را به من الهام می‌کند: صدای زمختی که نشان می‌داد باد دارد پشت چیزی می‌لرزد. آن‌جا گنج را خواهم یافت. همسرم از در حفره صدایم کرد: (ده‌تا شدند. به مهربانی‌ات نیاز دارند. آموزش و تریبت می‌خواهند. کوچک‌تره کاربرد پاهایش را کشف کرده، به خاطر همین همیشه گریه می‌کند و نمی‌گذارد چشم‌هایم را روی هم بگذارم، با این‌که امروز یک بسته والیوم خوردم. –والیوم چیست؟!- خانه جارو برقی می‌خواهد، باید از مرد‌ها پذیرایی کرد، پله‌‌ها را باید مرمت کنیم) –کدام مردها؟! چرا از پله‌‌ها بالا می‌روند ولی پدرم قبول‌شان نمی‌کند؟- توی نور اندک روی سردرِ دور از حفره، اسامی کسانی را خواندم که ازدواج کردند، آن‌هایی که از بیماری نقرس مردند و کسانی که به خاطر پارانویا اخراج شدند. –پارانویا چیست؟!- با صدای خفه و دورش که از ناکجاآباد می‌آمد صدایم کرد (تو به سازمان آب و فاضلاب مدیونی، به قصاب مدیونی، به شرکت بیمه مدیونی، به چندتا از دوستانت مدیونی) –مدیون؟!- (برای جشن تولد خانم ایناس کارت دعوت فرستاده‌اند، چه‌قدر خوب! او فقط شمع پنجم را فوت ‌کرد، آن چهارتا را مهمان‌‌ها با شیرینی خوردند، فقط برای خندیدن، البته.) صدای پدرم همه‌ی این چیز‌ها را قطع کرد: (همه چیز را خواهی یافت.. همه چیز.. ‍مه چیز.) همان‌طور می‌زدم می‌زدم می‌زدم می‌زدم... تا این‌که کلنگ روی زمین سستی افتاد، در فضایی سیاه و آلوده.. و بوی‍(‍ش) بلند شد. دست کشیدم: لبه‌ی میز آن‌جا بود؛ فنجان قهوه که هیچ چیز از توی آن کم نشده، فقط مقداری که توی فضای اتاق تبخیر شده بود و بعد چشم‌‌های تاریکش که مثل چشم‌‌های بتی سومری بودند. با تمام هوایی که ذخیره کرده بودم و با هیجان مخزون در روحم فریاد کشیدم: پدر!! بالأخره پیدای‍َ(‍ت) کردم!

    نویسنده: حسن مطلگ (نویسنده‌ی عراقی)
    مترجم: مریم حیدری
    [دل خوش از آنیم که حج میرویم؟ ..]
    غافل از آنیم که کج میرویم



    [SIGPIC][/SIGPIC]


  9. #99
    عضو سایت
    گاه برای ساختن باید ویران کرد، گاه برای داشتن باید گذشت ، و گاه در اوج تمنا باید نخواست!
    تاریخ عضویت
    Jun 2011
    محل سکونت
    یک خانه
    نوشته ها
    25,040
    تشکر تشکر کرده 
    3,527
    تشکر تشکر شده 
    5,275
    تشکر شده در
    3,184 پست
    حالت من : Akhmoo
    قدرت امتیاز دهی
    4452
    Array

    پیش فرض

    مغازه‌ی کاغذ دیواری
    مغازه را قبلاً، طی گردشی در محله، دیده بودم. آن موقع روی تابلوی مغازه، در یک دست نقاشی شده‌ی جذاب، نوشته شده بود که مغازه ساعت یک بعدازظهر باز می‌شود. مغازه در یک کوچه‌ی نیمه تاریک واقع شده بود که به طور معمول کسی گذارش به آنجا نمی‌افتاد مگر این که کاری داشته باشد.
    من در حالی‌که در زنگدار پشت سرم بسته می‌شد داخل مغازه شدم. داخل گرم بود و عینکم بلافاصله بخار گرفت و هنگامی که دوباره توانستم ببینم، روبه‌رویم پیرمردی نحیف و شکننده با روپوش ایستاده بود. او در سکوت لبخندی زد و نگاه زنده‌اش را بازی‌کنان روی چهره‌ام چرخاند. در مغازه سکوت مطلق بود.
    من گفتم که به دنبال یک لوله‌ی کاغذ دیواری با زمینه‌ی روشن و صاف می‌گردم. مرد سری تکان داد و به طرف میزی رفت که روی آن، میان دو قوطی حلبی، یک دسته از لوله‌‌های کاغذ دیواری دست خورده قرار گرفته بود. او با دستان پیرش کاغذ را لمس و امتحان کرد و یک لوله را آورد تا من هم لمسش کنم. من با سر تایید کردم و به دنبال او به طرف صندوق مغازه رفتم.
    بقیه‌ی پول را که به من برمی‌گرداند گفت: «حتماً می‌خواهید رویش بنویسید»، من تایید کردم و لوله را زیر بغلم زدم. همین که می‌خواستم برگردم، مرد دوباره با لحنی خودمانی گفت: «شما می‌نویسید و من نقاشی می‌کنم» و برای این که از نگاه من پیشی بگیرد، بشاش و یکوری به حاشیه‌ی سقف نگاه کرد. نگاهم خود به خود نگاهش را دنبال کرد و حالا نقاشی‌ها‌ را بین سقف و آخرین طبقه‌ی قفسه‌‌ها می‌دیدم: تابلو‌های بزرگ، بدون نقش، نه، با نقش ولی نقوش هندسی. مثلا هرمی با پایه‌ی سفید که روی یک سطح سیاه قرار داشت و هرچه به طرف بالا می‌رفت تیره‌تر می‌شد به نحوی که در نهایت راس آن در زمینه محو می‌شد. اما علیرغم آن انگارکه هنوز هم می‌شد ببینیش. روی تابلو‌های دیگر یک مخروط، استوانه، کره و مکعب دیده می‌شد.
    از تعریف من، چهره‌ی مرد یک لحظه روشن شد اما بلافاصله حالت دافعه به خود گرفت انگار که نمی‌خواهد چیزی راجع به آن بداند. «بهترین کار‌های من آن پشت است. من آن‌ها را از دید مردم دور نگه می‌دارم. اما اگر شما بخواهید می‌توانید آن‌ها را ببینید» و با سر اشاره کرد که می‌توانم به دنبالش بروم.
    از یک راهرو گذشتیم و لحظه‌ای بعد در اتاقک پشتی بودیم. نور از لای درز قاب‌ها‌ی شیشه‌ای بی‌حرکت وارد می‌شد. مرد ملافه‌ای را کنار زد و در حالیکه در خود فرو رفته بود شروع به نشان دادن دسته‌ی تابلو‌ها‌ که به دیوار تکیه داده شده بود، کرد. همان تابلو‌ها‌ی چهارگوش که تا کمر می‌رسیدند. برای این که بتوانم آن‌ها را ببینم رفتم و کنارش ایستادم. فقط بعد از این که من صدایی در می‌آوردم یا با تاکید سرم را تکان می‌دادم، مرد به سراغ نقاشی بعدی می‌رفت. مدتی طولانی آخرین کار او را تماشا کردیم و بعد از آن او تابلو‌ها را دوباره به دیوار تکیه داد. او تابلو‌ها را دوباره چنان جدی با ملافه پوشاند که انگار یک مرده را می‌پوشانید.
    پرسیدم: «شما با رنگ و روغن نقاشی می‌کنید؟»
    -البته، اما فقط با Histor.
    من سرتکان دادم و بعد از آن سکوت برقرار شد. حالا می‌بایستی می‌رفتم؟ احساس کردم به من اعتماد شده و نمی‌خواستم خودم آنجا را ترک کنم و منتظر اشاره‌ای از جانب مرد بودم.
    بی توجه سیگاری تعارف کرد. در حالیکه دستش را در میان دود تکان می‌داد گقت: «بله من نقاشی می‌کنم، اما گاهی هم می‌نویسم... شعر.» در جواب نگاه متعجب من ادامه داد: «اگر شما وقت داشته باشید مایلم چیزی برایتان بخوانم.»
    از یک کشو دفترچه‌ای را بیرون کشید، عینک ذره‌بینش را به چشم زد و شروع به ورق زدن دفترچه کرد. عاقبت لبخندی چهره‌اش را پوشاند. او، متمرکز روی صفحه‌ی کاغذ، سری از روی خشنودی تکان داد و دست‌ها‌یش را همراه با کتاب به پشتش تکیه زد. سرفه‌ای کرد و از حفظ خواند: «یک مرغ دریایی نامت را صدا می‌زند و امواج، ساحل را می‌بوسند.»
    و پس ازلحظه‌ای اضافه کرد: "هایکو". در این هنگام زنگ در مغازه به صدا در آمد. ناگهان با دستپاچگی نگاهی به من و نگاهی به درز در انداخت.
    گفتم: «منتظر می‌مانم» و مرد با تعظیم خفیفی از اتاقک خارج شد. سیگارم را خاموش کردم و سیگار دیگری روشن کردم و به انت‌های راهرو نگاه کردم. مغازه تاریک روشن بود و نور مانند مه پایین آمده بود. کنار صندوق دو شبح تیره ایستاده بودند. من صدای مبهمی می‌شنیدم.
    مرد برگشت؛ در دفترچه به دنبال شعر دیگری گشت و دوباره دست‌هایش را پشت کمرش زد. او مثل یک بچه در روز مادر چند شعر دیگر خواند.
    بعد از چهارمین شعرگفت: «همه‌اش هایکوست، من بودیستم.»
    سری به علامت تفاهم تکان دادم و سعی کردم بفهمم که آیا این توضیح علامتی بود برای ختم صحبت یا نه، بهانه‌ای برای باز کردن سر صحبت.
    مرد ادامه داد: «من نقاشی می‌کنم و شعر می‌گویم، ولی نثر هم می‌نویسم. می‌توانم برایتان متن کوتاهی بخوانم؟ این در واقع آزمایشی است.»
    بین فاکتور‌ها دنبال چیزی می‌گشت در حالیکه من از خودم می‌پرسیدم که او دنبال چه چیزی می‌گردد. تلفن روی میز شروع به زنگ زدن کرد ولی او گوشی را برنداشت. در اثر صدای عصبی کننده تلفن، او به گشتن با شتاب ادامه داد و عاقبت با چهره‌ای گشاده یک تکه کاغذ‌دیواری چهارگوش کثیف را بیرون کشید. گفت: «خوب توجه کنید، مشتاقم بدانم که آیا آن را می‌فهمید.» کاغذ را مانند یک اعلامیه‌ی رسمی با دو دست جلوی خودش گرفت.
    «پاییز است و دخترکی کوچک در پارک راه می‌رود. او پالتوی کلفتی به تن دارد چون‌ هوا سرد است. او جلوی یک درخت خشک پیر می‌‌ایستد و به بالا نگاه می‌کند. می‌گوید: "بگو درخت، چرا وقتی زمستان می‌شود مردم لباس‌ها‌ی ضخیم می‌پوشند ولی شما درختان برعکس برگ‌ها‌یتان می‌ریزد. چرا؟" بادی ناگهانی در پارک می‌ پیچد و درخت با شاخه‌‌های لختش نجوا می‌کند. دخترک لحظه‌ای به فکر فرو می‌رود و می‌گوید: "O"»
    پیرمرد چالشگرانه به من نگاه کرد: «شما این را می‌فهمید؟»
    من شروع کردم: «اِه؛ آن دختر از خودش می‌پرسد که چرا برگ درختان در زمستان می‌ریزند در حالیکه مردم بر عکس لباس‌ها‌ی ضخیم به تن می‌کنند.»
    مرد در حالیکه با لبخند سرش را تکان می‌‌داد: «بله، من داستان را برایتان درست خوانده‌ام.»
    با درماندگی به دنبال جمله‌ی عمیقتری می‌گشتم ولی مرد با لحنی همدردانه شروع به صحبت کرد. «به خودتان زحمت ندهید، می‌بینم که شما چیزی از آن نمی‌فهمید. مهم نیست. ببینید، دخترک، آن بچه، درخت را در حالیکه نجوا می‌کرد فهمید، چونکه بعد از آن باد ناگهانی گفت: "O". در واقع این خیلی ساده است. مثل همه چیز در فلسفه‌ی شرقی، ولی شما آن را نفهمیدید. شما این داستان را همان قدر نمی‌فهمید که درختان را. فقط کودکان این را می‌فهمند، این ثابت شده است.»
    پیرمرد بدون این که به من نگاه کند بازویم را گرفت تا مرا به طرف در هدایت کند. حالت پیروزی در او نبود، برعکس، کمی دلشکسته به نظر می‌رسید.
    دم در دستم را به طرف او دراز کردم. با خجلت گفتم: «ممنون. خیلی زیبا بود». متوجه شدم که این برای مرد ناگهان همچون ضربه‌ای سنگین بود.
    با صدای متزلزلی گفت: «زیباست، ولی مردم دیگر آن را نمی‌‌فهمند. به همین دلیل آن را چاپ نمی‌کنم. فرقی برایم نمی‌کند. من که فقط برای خودم می‌نویسم. این در واقع یک جور نیاز درونی‌ست که مرا بر آن می‌دارد. هر روز صبح شعر می‌گویم، صبح موقع تفکر است.» مرد حالا با چشمان مرطوب به من نگاه می‌کرد. او درحالیکه که به سختی قابل فهم بود گفت: «اما شما هنوز جوان هستید، از این بابت خوشحال باشید، پیری آدم را تنها می‌کند.»
    احساس نیاز کردم که برای وضعیت پیش آمده عذرخواهی کنم، اما حالا دیگر بیرون زیر نور ایستاده بودم و در مغازه زنگ‌زنان پشت سرم بسته شد. مات و خجل دور و برم را نگاه کردم، تابلوی ساعات کار مغازه هنوز به شیشه می‌خورد. نه، من هیچ چیز نفهمیده بودم، نه نقاشی‌ها‌ را، نه اشعار را و نه نثر را. فقط باز بودن تا دیر وقت این مغازه را حالا می‌فهمیدم.

    نویسنده: توماس روزنبوم (De behangzaak Thomas Rosenboom)
    مترجم: منصوره ماهگلی
    درباره‌ی نویسنده:

    توماس روزنبوم نویسنده‌ی هلندی در شال 1956 به دنیا آمد و داستان‌‌ها و رمان‌‌های زیادی از او منتشر شده است. داستان حاضر نخستین اثر نویسنده است که به فارسی منتشر می‌شود. عکس نویسنده را آقای محمد باقری گرفته‌اند.
    [دل خوش از آنیم که حج میرویم؟ ..]
    غافل از آنیم که کج میرویم



    [SIGPIC][/SIGPIC]


  10. #100
    عضو سایت
    گاه برای ساختن باید ویران کرد، گاه برای داشتن باید گذشت ، و گاه در اوج تمنا باید نخواست!
    تاریخ عضویت
    Jun 2011
    محل سکونت
    یک خانه
    نوشته ها
    25,040
    تشکر تشکر کرده 
    3,527
    تشکر تشکر شده 
    5,275
    تشکر شده در
    3,184 پست
    حالت من : Akhmoo
    قدرت امتیاز دهی
    4452
    Array

    پیش فرض

    دختری که منتظرم بود
    برای خودم بی‌هدف در خیابان پرسه می‌زدم که کسی صدایم زد:
    ـ روبن!
    دختری بود که به سویم می‌دوید. باریک اندام و کم سن و سال شاید دو سالی جوان‌تر از خودم بود و در چهره زیبایش نوعی حالت کودکانه موج می‌زد. لابد او را می‌شناختم. ولی از کجا؟ راستی او که بود؟
    دستم را گرفت و در حالی که مثل بچه‌‌ها آن را سفت می‌فشرد گلایه سر داد:
    ـ آخه چرا روبن... هیچ می‌دونی چه مدته منتظر توام؟
    من که تلاشم در به یاد آوردن نامش بی فایده بود گفتم:
    ـ سلام.
    ـ پنج روزه که من اینجام. امروز دارم می‌رم. چه می‌شه کرد؟ دست خودم نبود. جدی می‌گم. از همه دخترا سراغتو گرفتم بلکه بتونم پیدات کنم ولی هیچ کدومشون نمی‌دونستن.
    قاعدتا باید او را می‌شناختم و این نمی‌بایست اولین دیدارمان بوده باشد. چطور امکان داشت یکسره فراموشش کرده باشم؟ تازه دخترهایی را هم که می‌گفت نمی‌شناختم. شکی نبود که او خودش از هر دختر دیگری که می‌شناختم دوست داشتنی‌تر بود. چطور ممکن بود همچو کسی را از یاد برده باشم؟
    دخترک ادامه داد:
    ـ خوب همه چیز رو راجع به خودت برام تعریف کن. این مدت بهت چطور گذشت؟ الان چیکار می‌کنی؟ هنوزم همون دیوونه همیشگی هستی یا حواست جمع‌تر شده؟ چقدر حیف که تا دو ساعت دیگه باید برم.
    طوری حرف می‌زد که گویی خیلی به هم نزدیک بوده‌ایم و آنقدر شیرین و خودمانی بود که قبل از هر کاری در آغوش کشیدمش. آیا یک وقتی عاشقش بوده‌ام؟ در این صورت آیا ممکن نبود دوباره عاشقش شوم؟ او دقیقا چنان دختری بود که آدم می‌توانست دل به عشقش بسپارد. ولی آخر من حتی اسمش را بلد نبودم! چطور می‌شد اسمش را بپرسم بی این که او را رنجانده باشم؟ به علاوه این چه دردی را دوا می‌کرد؟ هیچ. پس هر چه پیش آید خوش آید. شاید ضمن گفتگو حرفی بزند که همه چیز را روشن کند. ولی او راجع به خودش چیزی نمی‌گفت و تمام حواسش به من بود و به حرفهایی که باید می‌زدم.
    ـ یه چیزی بگو، روبن. به نظرم میاد که پاک عوض شده‌ای. اون وقت‌ها از بس یکریز حرف می‌زدی کسی جلودارت نبود. ببین: دوست دارم بازم همون جور باشی. نمی‌تونی همون روبن دیوونه اون وقتا باشی...؟
    و پس از وقفه کوتاهی ادامه داد:
    ـ نکنه مزاحمت شده باشم. داشتی جایی می‌رفتی؟
    فورا گفتم:
    ـ نه اصلا.
    ـ منو ببخش که این جوری بهت پریدم. با هیچ کس دیگه‌ای ممکن نبود این کارو بکنم. خوب پس بذار دستتو بگیرم. این قدرم تند راه نرو، پا به پای من بیا.
    سعی کردم همان طور که او می‌خواست راه بروم ولی رفتارم کمی‌ناشیانه بود.
    هیچ! مطلقا هیچ چیز به خاطرم نمی‌آمد. باید چیزی می‌گفتم. درباره چه موضوعی می‌شد حرف زد؟ کاش حداقل سر نخی گیرم می‌آمد که همیشه راجع به چه چیزهایی حرف می‌زدیم، کاش می‌دانستم با چه کسی طرف صحبت هستم!
    از من خواسته بود راجع به خودم صحبت کنم. همین کار را باید می‌کردم، چاره دیگری نداشتم. اما این باعث می‌شد که چیزی در مورد او دستگیرم نشود. همچنان که در ذهنم کنکاش می‌کردم تا موضوعی برای شروع صحبت پیدا کنم، ناگهان ایستاد.
    ـ آهان، یک دقیقه‌ای باید برم یکی از دخترا رو ببینم. همین جا منتظرم بمون. غیبت نزنه‌ها. زودی بر می‌گردم.
    از دروازه‌ای داخل شد. ساختمان بزرگی رو به خیابان بود که درش به حیاط باز می‌شد. چندین خانه کوچک مشرف به این حیاط بودند. کاش اقلا می‌فهمیدم وارد کدام خانه شده است. در این صورت می‌توانستم فردایش بیایم و از آن‌ها بپرسم دختری که روز قبل به دیدارشان رفته چه کسی بوده. معلوم بود که این‌ها افکار پوچی است، چون اصلا نمی‌دانستم وارد کدام خانه شده است.
    ده دقیقه گذشت و او هنوز برنگشته بود. نکند این دختر ساخته و پرداخته تصوراتم بود. یعنی ممکن بود همه این‌ها از نوشیدن یک شیشه آبجو ناشی شده باشد؟ ولی او در نظرم کاملا واقعی جلوه کرده بود.
    بیست دقیقه گذشت. دیگر باورم شده بود که دختری در کار نبوده و این دیدار در عالم خیال رخ داده است. برای آخرین بار نگاهی به ساختمان انداختم، آهی کشیدم و آرام به راه افتادم. اصلا برایم مهم نبود کجا می‌روم، ولی همان سمتی را پیش گرفتم که ما، یا درست‌تر بگویم من، از آنجا آمده بودم. شاید این کوششی بود تا به دامان واقعیت برگردم.
    ـ روبن!
    دورو برم را نگاه کردم. همان دختر بود که شتابان به طرفم می‌آمد.
    ـ پس می‌خواستی جیم بشی، همین طوره؟
    به حالتی گناهکارانه گفتم:
    ـ نه، نه، فقط داشتم بالا و پایین قدم می‌زدم.
    نفس راحتی کشیدم، پس او واقعی بود!
    ـ خوب دیگه روبن، زیاد وقتتو نمی‌گیرم. خونه اون دوستم زیادی معطل شدم، حالا باید عجله کنم. اسبابام رو هم هنوز نبسته ام.
    سر نبش خیابان ایستادیم. می‌خواست چیزی بگوید که متوجه شد اتوبوسی از راه می‌رسد.
    ـ اوناهاش! با همون اتوبوس باید برم. نه، بدرقه‌ام نکن. ممکنه کسی ما رو با هم ببینه و اذیتم کنه. توی این پنج روز با کسی بیرون نرفته‌ام، الان هم تو این لحظات آخر خوب نیس منو با یه مرد جوون ببینن. مواظب خودت باش، روبن عزیز.
    درست قبل از سوار شدن به اتوبوس، برگشت و فریاد زد:
    ـ نامه بنویسی ها! آدرسم رو که میدونی. اگه تو اول نامه ننویسی، منم نمی‌نویسم.
    چیزی نمانده بود که من هم پشت سرش سوار شوم ولی در‌های اتوبوس به رویم بسته شد. به این ترتیب پرونده راز کوچکی در زندگی من نیز بسته شد، رازی که هرگز قادر به گشودنش نخواهم بود.
    آن دختر با اتوبوس از من دور شد. بعد از آن دیگر هیچگاه او را ندیدم. خبری هم از او نیافتم. باری، یاد او در سینه‌ام پاینده است و هرگز فراموشش نمی‌کنم، هر چند به کلی برایم ناشناس باقی مانده است.
    از آن روزگار سال‌ها می‌گذرد. طی این مدت عشق واقعی را شناخته‌ام. با زن‌های فوق‌العاده‌ای آشنا شده‌ام، ولی اغلب می‌اندیشم نکند دختری که منتظرم بود از همه‌شان بهتر بود. شاید همان می‌توانست تنها عشق بزرگ زندگیم بشود. شاید هم این طور نبود، اما همین ندانستن واقعیت امر سرگشته‌ام می‌کند. با این حال، یک چیز مسلم است: من هنوز منتظر دختری هستم که زمانی منتظرم بود.
    راستی کجا هستی؟ از این که برایت نامه نفرستاده‌ام رنجیده خاطر نباش. من آدرست را از یاد برده بودم، نامت را از یاد برده بودم، خودت را از یاد برده بودم. می‌دانم که چنین وضعی برخورنده است، ولی واقعیت امر همین است. آخر مگر خودت نمی‌گفتی که من دیوانه‌ام؟ پس این بی عقلی را بر من ببخش که دختری چون تو را از یاد برده‌ام. من هم به سهم خود محکوم شده‌ام به این که نتوانم تا آخر عمر دوباره فراموشت کنم.
    تو مهربان و صمیمی‌بودی، به خاطر همین است که می‌گویم، چه حالا چه در آینده، هر طور که آن موقع بودی، درست همان طور باقی بمان. اگر هم دوباره پیش آمد که مرا تصادفا در خیابان ببینی، باز هم به نام صدایم کن. این بار خاموش نخواهم ماند. این بار هزار سخن شیرین در گوشت خواهم گفت. اما پیش از هر چیز، از دختری که منتظرم بود خواهم پرسید: تو کیستی؟

    نویسنده: مکرتیچ آرمن (Mkrtych Armen)
    مترجم: محمد باقری
    [دل خوش از آنیم که حج میرویم؟ ..]
    غافل از آنیم که کج میرویم



    [SIGPIC][/SIGPIC]


صفحه 10 از 12 نخستنخست ... 6789101112 آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/