صفحه 10 از 10 نخستنخست ... 678910
نمایش نتایج: از شماره 91 تا 94 , از مجموع 94

موضوع: دلسپرگان | هانیه حدادی اصل

Hybrid View

پست قبلی پست قبلی   پست بعدی پست بعدی
  1. #1
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    »»»پایان«««




    منبع:98دیا

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  2. #2
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    خواهش می کنم آقا ،منم بی تفصیر نبودم.
    بعد با هم خم شدیم تا کیفهای همدیگر را از روی زمین بر داریم و به هم تحویل بدهیم. وقتی خواستم کیف آن شخص را بدهم ناگهان نگاهمان برای چند لحظه بر هم ثابت ماند. پس از چند ثانیه به خودم آمدم . بلند شدم و سرم راپایین انداختم و گفتم:
    می بخشین آقا.
    خواهش می کنم.
    هنوز چند قدمی بر نداشته بودم که صدای گیرایش ،قدمهایم را ثابت کرد. احساس کردم به طرفم می آید .
    <o></o>
    می بخشین خانم، مثل اینکه این سوئیچ مال شماست انگار از داخل کیفتون افتاده.
    به کیفم نگاه کردم و متوجه شدم زیپ جلوی آن باز بوده و هنگام پرت شدن، سوئیچ از داخل آن روی زمین افتاده است.با دستهای لرزان سوئیچ را گرفتم و بسرعت به راه افتادم.هنوز از او خیلی دور نشده بودم و فقط چند قدمی برداشته بودم. کمی سرم را خم کردم و زیر چشمی، طوری که کسی متوجه نشود پشت سرم را دیدم و متوجه شدم
    او هنوز ایستاده است. با عجله خود را به ماشین رساندم ومسیر شرکت را در پیش گرفتم.
    در راه یک لحظه هم از فکر آن چهره بیرون نمی آمدم.احساس می کردم تصویرش را جایی دیده ام،ولی هرچه به مغزم فشار می آوردم هیچ چیز به یادم نمی آمد. وقتی به شرکت رسیدم ،سعی کردم آن اتفاق را فراموش کنم. به اتاق کار پدر که رسیدم خبری از خانم سپهری ،منشی اش نبود. چند لحظه نشستم. پدر در حالی که شخصی را بدرقه می کرد از اتاق خارج شد.بعد از خدا حافظی آنها، بلند شدم وبه طرفش رفتم وسلام کردم. پدر از من خواست داخل شوم ومن پذیرفتم.
    پدر جون، خانم سپهری امروز نیومده؟
    چرا،فرستادمش بایگانی،الان بر می گرده .خوب حالت چطوره؟ جوابتو گرفتی؟
    بله. خدا رو شکر،نمره هام بد نشده.
    چه کار می کنی با زحمتهای ما؟
    این حرفها چیه پدر جون؟بفرمایین این هم امانتی شما.
    ممنون.
    راستی پدرحال کارمنداتون چطوره؟
    منظورت کدومشونه؟
    منظورم دوتا پسر عزیزتونه.
    خوبن،خوب خوب
    از کارشون راضی هستین؟


    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  3. #3
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    سعیده نه؟امین سعید زنده می مونه درست می گم.
    نه نازی جان،متأسفانه سعید چون جلو نشسته بوده در جا فوت می کنه .هم سعید وهم دوتا از دوستان دیگه اش.فقط یکیشون زنده است که اون هم در حالت اغماست و حال خوبی نداره.از اون روز به بعد هم پلیس راه فقط داشته دنبال نام ونشون اونا می گشته. تا اینکه امروز خانواده آقای خرسندی خبردار شده ان و زمانی که نشونیهای سعید رو دیده ان متوجه شده ان که درسته .وقتی هم که مسعود جنازه رو شناسایی کرده شکشون برطرف شده وخبر داده که به همه بگین.از اون موقع به بعد هم حال خانم خرسندی وسیما تعریفی نداره.
    باور نمی کنم.امین باور نمی کنم. بگو که داری دروغ می گی. بگو که همه اش دروغه.امین تو داری منو امتحان می کنی .لابد می خوای ببینی چقدر سعید رو دوست دارم.
    چقدر بهش علاقه دارم .باور کن من خیلی دوستش دارم امین تو رو خدا جور دیگه ای امتحانم کن خواهش می کنم این شوخیهای بی مزه رو نکن.امین سعید به من قول داد.قول داد که سالم برگرده.قول داد که زود بیاد.دیگه چیزی به عقدمون نمونده.
    اون گفت میاد تا با هم بقیه کارهامون رو انجام بدیم. حداقل می ذاشتی این شوخی بی مزه رو بعد از عقد می کردی.امین بگو که دروغ می گی. تو که دروغگو نبودی.
    این جملات را می گفتم و می لرزیدم و گریه می کردم.امین مدام سعی می کرد آرامم کند. شانه های مرا گرفته بود وتکانهای محکمی می داد که شاید بهتر شوم اما فایده نداشت ومن مرتب صدایم بلندتر و لرزانتر می شد .مامان که ترسیده بود پایین آمد و به امین گفت:
    امین جان تورو خدا آرومش کن. نذار این قدر گریه کنه.
    ولی کوششهای امین فایده ای نداشت .هرچه می گفت گوش شنوایی نبود. او سرم را روی سینه اش گذاشت ومن تا توانستم گریه کردم. در آن لحظه هیچ متوجه نبودم که اشکهای امین هم باز نمی ایستد.
    بعد از چند دقیقه احساس کردم آرامتر شده ام. سرم را از روی شانه امین برداشتم و گفتم:
    امین خواهش می کنم منو ببر پیش سعید. می خوام ببینمش.می خوام آخرین حرفامو بهش بگم.
    می برمت ،فقط آروم باش .خودت رو کنترل کن. بلند شو برو لباست رو عوض کن تا بریم.
    وقتی با امین به طرف خانه آقای خرسندی حرکت کردیم ،هر سه در عالم خودمان بودیم و هیچ کدام با هم حرف نمی زدیم.
    به مقصد که رسیدیم صدای قرآن به گوش می رسید .حجله های زیادی از سر کوچه تا دم خانه زده بودند که روی همه آنها عکس سعید به چشم می خورد و هر کدام داغ مرا تازه تر می کرد.
    وقتی وارد منزل شدم ، همه چیز و همه کس را سیاه پوش دیدم .همه یا مشغول کاری بودند ویا در کناری نشسته بودند وگریه می کردند.خانم خرسندی وسیما هم نشسته و به گوشه ای خیره شده بودند و هیچ کاری نمی کردند.انگار با دیدن من یاد مطلبی افتاده بودند چون تا چشمشان به من افتاد زدند زیر گریه و ناله را سر دادند.خانم خرسندی دستهایش را به طرف من دراز کرد وگفت:
    نازنین جان اومدی؟سعید رو هم آوردی؟الان کجاست بگو بیاد تو.بگو بیشتر از این منو چشم انتظار نذاره.
    نازنین ،سعید من کجاست؟
    سیما فقط گریه می کرد و خودش را می زد. من دیگر نتوانستم طاقت بیارم و به آغوش خانم خرسندی پناه بردم و گریه کردم.هم من وهم او سراغ سعید را می گرفتیم.سعیدی که دیگر در بین ما نبود.بعضی از افرادی که آنجا بودند سیما را ساکت می کردند و به او می گفتند که مراقب خود و فرزندش باشد و سعی می کردند او را دلداری بدهند.بعضیها هم من وخانم خرسندی را آرام می کردند.وقتی مرا از آغوشش بیرون کشیدند وبه گوشه ای بردند از شدت گریه و بغض و سرگیجه بیهوش شدم و دیگر چیزی نفهمیدم.
    وقتی به هوش آمدم متوجه شدم که در اتاقی خوابیده ام و سرمی به من تزریق کرده اند.به اطرافم نگاه کردم وفهمیدم در اتاق سابق سیما خوابیده ام ومامان بالای سرم نشسته است.با صدای گرفته ای پرسیدم:
    من کجا هستم؟
    نازی جان تو الان خونه آقای خرسندی هستی .کمی حالت بدتر شد سرم بهت وصل کرده ان .حالا حالت چطوره؟خوبی ؟بهتر شدی؟
    کمی بهترم .کی از اینجا می ریم خونه؟
    الان دیگه تموم می شه.باید دکتر بیاد وسرم رو از دستت در بیاره.اون وقت می تونی بری بیرون.
    سعی کردم کمی بخوابم اما نمی شد . تا چشمهایم را روی هم می گذاشتم کابوسهای وحشتناکی به سراغم می آمدند. زمانی که سرم تمام شد ، بیرون رفتیم و کنار دیگران نشستیم . سرم داشت از درد منفجر می شد دردستانم گرفته بودم و گریه می کردم. آن روز تا شب در منزل آقای خرسندی بودیم . فردای آنروز هم قرار بود جنازه رو تشییع کنیم.
    *****
    صبح روز بعد وقتی به غلسخانه بهشت زهرا رفتیم ، دیدم ملحفه سفیدی روی جنازه سعید کشیده اند و همه بالای سرش ایستاده اند و گریه می کنند. من را که دیدند راه را باز کردند تا به کنارش بروم . کنارش نشستم و با دستهایی لرزان ملحفه را کنار زدم . خوشحال بودم که بعد از مدتی دوباره او را می دیدم البته این بار با چهره ای که در خون غوطه ور بود ..
    بینیش کاملا خرد شده بود و از نصف سرش اثری نبود و چشمهایش بسته بودند ولی لبانش می خندید . خنده ای که من همیشه آن را دوست داشتم . دلم می خواست با او حرف می زدم و درددل می کردم و از او گله م یکردم که چرا اینقدر دیر برگشته ، چرا؟
    زیر لب طوری که کسی متوجه نشود با او صحبت کردم . به او گفتم :
    « سعید خیلی بی معرفتی .خیلی. روزها به انتظارم نشستی اما راحت ترکم کردی .سعید اگه می دونستم آخرش این جوری می شه هیچ وقت نمی ذاشتم تنها بری .باهات می اومدم تا با هم بریم .یادته بهت گفتم
    دوست دارم همیشه کنارت باشم؟پس چرا گوش نکردی سعید؟سعید ببین همه اومده ان پیشت.همه اومده ان تا شاهد عقدمون باشن .بلندشو،عاقد اومده. می خواد خطبه عقد رو بخونه .بلند شو دیگه ،من بله رو گفتم.همه منتظر تو هستن .بیشتر از این معطل نکن.مگه نگفتی تا چند روز دیگه بر می گردی؟اگه می دونستم بدون من می ری هرگز قبول نمی کردم زنت بشم .هرگز.پس تو چه شریک زندگی ای هستی؟سعید بلند شو.نذار دشمنامون بهمون بخندن.»
    ناگهان نفهمیدم که چطور فریاد زدم:
    سعید بلند شو.تو رو خدا بلند شو.
    سرم را کنار جنازه اش گذاشتم وگریه کردم .با دستان نیرومند امین که سعی می کرد مرا بلند کند از جنازه کنده شدم.نمی دانم چرا آرام نمی شدم .نمی دانم. برای اینکه از صحنه دورم کنند مرا به ماشین بردند و بقیه هم با جنازه بیرون آمدند و آن را تشعیع کردند و ما به دنبال او راه افتادیم.
    گریه وزاری افرادی که برای بدرقه ی سعید آمده بودند دائماً اوج می گرفت. مرد وزن می گریستند .گریه ها یی که هر کدام برای خود تعبیری داشت. وقتی می خواستند او را داخل قبر بگذارند کنارش رفتم و آخرین جملاتم را با اینگونه در میان گذاشتم :

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  4. #4
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    از آن به بعد سعی کردم تمام غمهای زندگی را فراموش کنم و به شادیهایش لبخند بزنم. با شروع هفته به سر کار قبلی ام در شرکت برگشتم . هنگامی که به شرکت پا گذاشتم، کارمندان قدیمی به طرفم آمدند و خوشامد گفتند. شرکت هنوز مثل گذشته بود و فرق چندانی نکرده بود و فقط تعدادی از کارکنان عوض شده بودند. با روحیه ای وصف ناشدنی و تلاشی مضاعف پشت میز نشستم وو مشغول کار شدم.
    با آغاز مجدد کار حال و هوای خانه بکلی عوض شد و همه چیز رنگ شادی گرفت. رفت و آمدهایم نیز به خانه مهتاب بیشتر شده بودند. تنها چیزی که بیشترین توجه ام را به خود جلب می کرد، سحر بود. البته در این مدت امین گوی سبقت را از همه ربوده بود، به گونه ای که حتی یک روز هم دوری او را تحمل نمی کرد.
    برقراری ارتباط مجدد با خانواده خرسندی بر این سعادت می افزود. در کل بطور فزاینده ای از زندگی فعلیم خوشحال و راضی بودم. از فریماه نیز شنیدم فرهاد به امریکا رفته و با زنی که از شوهر قبلی اش فرزندی داشته ، ازدواج کرده است. به هرحال آرزوی خوشبختی برایش کردم. مادر نیز از صرافت ازدواج مجدد من افتاده و به وضع موجود عادت کرده بود.
    یک روز عصر هنگامی که خسته از سر کار برگشتم، خواستم برای استراحت به اتاقم بروم. مامان که مشغول صحبت با تلفن بود ، با دست اشاره کرد که بایستم و بعد از خداحافظی گوشی را به طرفم گرفت و گفت:
    امیده، با تو کار داره.
    بله، بفرمائین.
    سلام خانم مبینی.
    سلام از ماست. حالتون چطوره؟
    متشکرم مزاحمتون که نشدم؟
    نه، خواهش می کنم بفرمائین.
    ولی به نظر خسته میایین.
    همین الان از سر کار اومدم.
    پس من در فرصت مناسبتری مزاحمتون می شم.
    نه، نه، بفرمائین.
    می خوام یه چیزی بهتون بگم، شاید خستگیتون رو برطرف کنه. موافقین؟
    خوب، البته خوشحال می شم.
    دوست دارین به دیدن یک دوست برین؟
    تا چه کسی باشه؟
    حتم دارم از دیدنش خوشحال می شین.
    پس زودتر بگین این دوست کی هست؟
    از دوستان دانشکده تونه. حالا حدس بزنین.
    دوست دوران دانشکده و مسلما شما هم می شناسیدش؟
    بعد از کمی فکر و تامل ناگهان فریاد زدم:
    نکنه، نکنه شقایق رو می گین؟
    خندیدو گفت:
    کاملا درست حدس زدین. منظورم شقایق بود.
    خدای من، کی برگشته؟
    دیروز بعدازظهر. برای مدتی اومده ایران.
    اگر دیروز گفته بودین، حتما می رفتم استقبالش.
    اگر می دونستم اینقدر خوشحال می شین حتما دیروز می گفتم.
    مگه می شه آدم از دیدن یک دوست قدیمی خوشحال نشه؟ حالا اگه می شه آدرسشو بدین.
    من امشب می خوام برم دیدنش، اگه دوست داشته باشین بنده در خدمتم.
    نه، ممنونم، مزاحم نمی شم. خودم می رم.
    این مسیر رو من می خوام طی کنم، اگر تنها نباشم خوشحال می شم. در ثانی خودم می خوام مژدگانی آوردن شما رو از شقایق بگیرم.
    ولی.....
    ولی نداره، ساعت هشت چطوره؟
    بسیار خوب. من منتظرتونم.
    اگه امر دیگه ای ندارین مزاحم نمی شم.
    خواهش می کنم، عرضی نیست. خدانگهدار.
    بعد از قطع تلفن به سالن رفتم و تما ماجرا را برای مادر بازگو کردم.مادر نیز از این خبر خوشحال شد. بعد از یک حمام کوتاه، لباس مناسبی پوشیدم و رجیح دادم بقیه وقت را دم در منتظر بمانم. قبل از رسیدن امید، از گلفروشی دست گلی تهیه کردم و به انتظار ایستادم. پس از دقایقی از راه رسید و جلوی پایم ترمز کرد. از ماشین پیاده شد و ضمن احوالپرسی در جلو را برایم باز کرد. کت و شلوار آبی تیره ای بر تن کرده بود که جذابیت و جلال مردانه اش را صد چندان کرده بود. بی اختیار لحظاتی در چهره اش دقیق شدم و این کار بی اراده من سبب شد که نگاهش را از دیدگانم برگیرد و زودتر از من در ماشین بنشیند. هنگامی به خود آمدم که در ماشین نشسته بودم و او گفت:
    چرا شما زحمت کشیدین؟ من گل خریده بودم.
    اینو شما خریدین. من با شما فرق دارم . البته اگه زودتر می گفتین حتما هدیه مناسبتری تهیه می کردم.
    شقایق همین که شما رو ببینه براش کافیه.
    من واقعا متشکرم. شما امشب منو به اندازه تمام دنیا خوشحال کردین .
    منم خوشحالم که می بینم روحیه سابقتون رو دوباره به دست آوردین.
    شما منو شرمنده کردین، اول به خاطر وکالتتون، اونم بدون هیچ حق الوکاله ای و بعد هم به خاطر تمام نصایح و دلسوزیهای برادرانه تون.
    نازنین خانم، خواهش می کنم دیگه حرفی راجع به وکالت من نزنین. بارها گفته ام که من جز وظیفه کار دیگه ای انجام نداده ام . ازتون خواهش می کنم منو هم مثل امین بدونین.
    در هنگام ادای این جمله طوری نگاهم کرد که ناچار شدم سرم را پایین بیندازم و خود را با روبان گل مشغول کنم. انگار خود امید هم از درخواستی که کرده بود، راضی به نظر نمی رسید، برای اینکه این حالت طول نکشد، گفتم:
    انشاءا... در یک فرصت مناسب، حتما باید با خانواده شما آشنا بشم و از خجالتتون در بیام.
    حتما، اما متاسفانه فعلا که ایران نیستن...خوب رسیدیم.
    ماشین را در مین انبوهی از ماشینها پارک کرد و همزمان پیاده شدیم. نزدیک آمد و گفت:
    خوب بریم تو . در بازه.
    آقای متین، اجازه بدین چند لحظه بایستیم. نفسم بند اومده.
    حالتون خوب نیست؟ اگه ناراحتین برگردیم.
    نه ، نه، از شوق دیدار اون این طور شده ام.
    یمحض ورود با موج عظیمی از مهمانان روبرو شدیم. بعضیها با دیدن امید سلام و احوالپرسی می کردند و سپس نگاهشان روی من ثابت می ماند.
    امید از خانمی سراغ شقایق را گرفت و او گفت که الان می آید. با راهنمایی آقای متین، روی مبلی نشستم تا شقایق از اتاق خارج شد. مرتب دستور می داد و سرش گرم بود، طوری که اصلا متوجه ما نشد. همان خانمی که آقای متین از او سراغ شقایق را گرفته بود، ما را نشان داد و او را به سمت ما راهنمایی کرد. لحظه ای کوتاه مرا نگاه کرد و با صدایی که از شدت هیجان گرفته بود گفت:
    باورم نمی شه، نازنین این خودتی؟
    آره عزیزم. خودم هستم.
    به سمتم آمد مرا بغل کرد و گفت:
    تو کجا، اینجا کجا دختر؟
    هر کجا باشی بالاخره پیدات می کنم. نمی تونی از دست من فرار کنی.
    مگه من بدم میاد؟ بنشین ببینم تا حالا کجا بودی؟
    اینو من می خواستم بپرسم. نه نامه ای، نه تلفنی، خیلی بی معرفتی.
    هیچ نشونی ای ازت نداشتم. حالا تو بگو منو از کجا پیدا کردی؟
    گفتم که هرجا بری ، پیدات می کنم. از طریق آقای متین مطلع شدم که برگشتی.
    شقایق که تازه متوجه حضور امید شده بود گفت:
    امید، تو نازی رو کجا پیدا کردی؟
    من نازنین خانمو گم نکرده بودم که بخوام پیداش کنم.
    خدایا من که گیج شده ام. یکدومتون بگین چه خبره. واضح بگین تا بفهمم.
    من امروز با ایشون تماس گرفتم و گفتم تو اومدی و قرار شد با هم به دیدنت بیایم.
    آخه تو، نازنین، شما که با هم، یعنی از هم خبر نداشتین.
    دیگه قرار نشد کنجکاو بشی دختر عمه.
    غلط نکنم توی این مدت اتفاقای زیادی افتاده. نازی باید همه رو تعریف کنی.
    حتما. جریانش خیلی مفصله. باشه برای بعد.
    امید، این دفعه رو شاهکار کردی.
    امید لبخندی زد و ظاهرا عرق شرم را از پیشانیش زدود.
    چی شد برگشتی؟
    اومدم چند وقتی بمونم. دلم برای همه تنگ شده بود.
    تنها اومدی؟
    نه، با پسرم.
    پس همسرت چی؟
    کار داشت نیومد. پسرم همین دور و برهاست. دیگه موقع خوابشه. الان پیداش میشه. تو از خودت بگو. آخرین خبری که ازت داشتم این بود که قرار بود با پسرخاله مهتاب ازدواج کنی.
    در این هنگام امید بلند شد و گفت:
    بهتره شما رو تنها بذاارم. معلومه بعد از چند سال حرفهای زیادی دارین.
    ممنون امید جان. برو پیش عرفان ، تازه اومده.
    باشه، شنا راحت باشین.
    از خودت بگو، تنها اومدی؟
    قرار بود با کی بیام؟
    خوب همسرت.
    من که همسر ندارم.
    مگه قرار نبود...
    قرار بود، ولی نشد. نمی خوام ناراحتت کنم. باشه برای بعد.
    ناراحت نمی شم. مگه می خوای چی بگی؟
    من و سعید قرار بود با هم ازدواج کنیم، ولی سعید توی یک سانحه تصادف از بین رفت.
    من واقعا متاسفم. دیگه ازدواج نکردی؟
    متاسفانه چرا، اما یک ازدواج نا موفق. مجبور شدم جدا بشم.
    جدی میگی نازی؟
    آره.
    باور نمی کنم. چند وقته؟
    نزدیک پنج ماهه.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



صفحه 10 از 10 نخستنخست ... 678910

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/