اين جهان همچو نقش پرگار است
همه چيز زعدل هموار است
كجي ظلم را در آن ره نيست
بد و خوب و دراز و كوته نيست
همه چيز روي عدل ، نكوست
هركس آن كند كه درخور اوست
مي رود خلق سوي زيبايي
زاده زه ، همت و شكيبايي
آن كه راه همت زشكيب كم است
به گمانش كه ره سوي عدم است
هر كه را نيست ذوق و طاقت و هوش
نيمه ره مي كشد ز درد ، خروش
دوست دارد قباي رنگين تر
مي كند بار خويش سنگين تر
باره سنگين و تن ززحمت ، گران
مانده را پس زخيل همسفران
قند از پاي و ريش جنباند
زهر را ناكس ودني خواند
هر چه اش افزودن دهي فزون خواهد
بيم وازش مدام جان كاهد
گر بپرسي از او كه اين همه چيز
چه كني گرداي رفيق عزيز ؟
ديگري را حديث پيش آرد
كه ندارم هر آنچه او دارد
و از آن ديگران سوال كني
كاين همه از چه جمع مال كني
همه از اين قياس چاه زنند
********************
توشه اي كاندرين سرا باشد
خود فزون زا احتياج ما باشد
جاي آرام و آب و نور و هوا
هست كافي به رفع حاجت ما
لطف و مهر طبيعت اند و هر
سوي ما بيشتر كه شدت و قهر
صنعت و پيشه نيز بسيار است
هر كه رادر جهان يكي كار است
اگر اين كين و آزار ابليس
نفكندي به مغزهاي حسيس
غم نبودي به روزگار دراز
نه حسود و نه مفسد و غماز
غم نبودي و چون نبودي غم
زيستي ديد ، زاده ي آرام
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)